زمان جاری : پنجشنبه 14 تیر 1403 - 1:33 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



تعداد بازدید 138
نویسنده پیام
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
ازكودكي تامرگ انيشتين

دوران کودکی معلم

مدرسه، آلبرت اینشتاین را که حتی ساده ترین چیزها را نمی فهمید شاگردی

کودن می دانست و او را به همین دلیل تنبیه می کرد. اما در اصل او تا به

درستی کلمات اطمینان نداشت، سخنی نمی گفت. آلبرت پدر و مادر خوب و مهربانی

داشت و در کنار آن ها احساس راحتی می کرد. وقتی بچه ها بازی می کردند او

گوشه ای آرام می نشست و فکر می کرد. گردش در طبیعت را دوست داشت. او عاشق

این بود که ساعت ها آرام و بی صدا به امواج کوچک سطح دریاچه یا ستارگان

آسمان خیره شود. پدرش معتقد بود که سکوت او به خاطر تفکر است و همیشه از او

دفاع می کرد و می گفت او روزی یک پروفسور خواهد شد! او اسباب بازی بچه های

دیگر را دوست نداشت. ساعت ها با برگ درختان بازی می کرد یا به حرکات مورچه

ها خیره می شد. موقع بیماری بسیار مظلوم تر می نمود. یک بار وقتی

سرماخوردگی شدید داشت پدرش، هرمن، برای او یک قطب نما خرید. آلبرت عاشق

عقربه جادویی این قطب نما شد و این شروع انبوه پرسش ها از پدر و عمویش در

مورد این سرگرمی جدید بود. جیکاب اینشتاین (۱) عموی آلبرت، مهندس بود و با

پدر آلبرت یک مغازه الکتریکی داشتند. آلبرت با داشتن قطب نما، برای اولین

بار متوجه شد که در طبیعت چیزهایی هست که نه تنها دیده نمی شوند، لمس نمی

شوند؛ بلکه خیالی و تصوری هستند. عمو جِیک (جِیکاب) به او گفته بود که آن

عقربه تحت اثر چیزی حرکت می کند که در فضا نیست. قطب نما عزیزترین و سرگرم

کننده ترین اسباب بازی او شد. این قطب نما دروازه ورود او به جهان دانش شد.

آلبرت

در سن ده سالگی به لویت پولد جیمنازیوم(۲) وارد شد. در آلمان، جیمنازیوم

نام مدرسه ای مقدماتی است که هر فرد، برای ادامه تحصیل و ورود به دانشگاه،

باید گواهینامه فراغت از تحصیل در آن را داشته باشد. آلبرت دوره مدرسه

ابتدایی را با کم ترین معدل قبول شده بود. در این زمان به نظر می رسید که

او نمی تواند دوره مقدماتی را طی کرده و وارد دانشگاه شود.

۲. کوشش مدرسه

برای آلبرت سخت تر و سخت تر می شد. او مجبور بود زبان لاتین و یونانی

بیاموزد؛ در حالی که نه زبان آن را داشت که به یک زبان خارجی سخن گوید و نه

رغبت آن را که دستور زبان را حفظ کند. از تمرین و مشق دانش آموزان متنفر

بود. به نظر او نوشتن مکرر قوانین و تکرار آن ها کاری بیهوده بود. او با

درس تاریخ میانه ای نداشت و نمی فهمید که چرا باید این همه روز و ماه و سال

را یاد گرفت، چون این اطلاعات در کتاب ها یافت می شد و نیازی به از بر

کردن آن ها نبود.

آلبرت یک بار از عمو جیک پرسید جبر چیست؟ او پاسخ داد: جبر یک علم لذت بخش

است. ما به شکار حیوان کوچکی می رویم که نامش را نمی دانیم؛ بنابر این آن

را ایکس می نامیم و هنگامی که شکارمان را زدیم، ناگهان نامش را به خاطر می

آوریم. زمانی که دانش آموزان هنوز بر سر یک جمع ساده گیج بودند، آلبرت

مفهوم ایکس را در جبر می فهمید. او عاشق مطالعه بود. مجموعه کتاب های ساده

«برنشتاین در علم طبیعی» در باره حیوانات، گیاهان، ابرها، شهاب ها و

آتشفشان ها مورد علاقه او بودند. آلبرت علاقمند هندسه، ریاضیات و موسیقی

بود. مادرش به موسیقی علاقمند بود و موسیقی دانان آماتور را هر هفته به

خانه دعوت می کرد. آلبرت در سن شش سالگی ویالونی از مادرش کادو گرفت. کسی

که باعث شد او کتابخوان شود، پروفسور روئس(۳) استاد ادبیات کلاسیک بود. آلبرت

در آخرین سال جیمنازیوم بود که شنید مغازه الکتریکی ورشکست شده است. پدر و

مادرش به شهر میلان در ایتالیا رفتند و آلبرت را به یک پانسیون شبانه روزی

در شهر مونیخ سپردند. او از بس از معلم ها سوال می کرد دیگر احترامی پیش

آن ها نداشت. بنابراین بعد از شش ماه گواهی دکتر گرفت و نزد والدینش به

میلان ایتالیا رفت.

۳. تعطیلات در ایتالیا آلبرت

ایتالیای زیبا را بسیار دوست داشت. او از این که پیش خانواده اش برگشته

خیلی خوشحال بود. مادرش پاولین به او رسیدگی کرد تا وضع جسمی و روحی اش خوب

شد. هر کجا می رفت با خود کتابی داشت. قدم زدن بزرگ ترین تفریح او بود. او

چنین می پنداشت که گردش، نزدیکی به طبیعت است. حتی عجایبی که ساخته دست

بشر بود توجه او را جلب می کرد. در

میلان آلبرت تابلوی شام آخر اثر لئوناردو داوینچی را بر دیوار کلیسا دید و

از زیبایی آن تعریف کرد اما متذکر شد که رنگهای شگفت انگیز داوینچی از بین

رفته اند. مادرش آن را نتیجه گذشت زمان دانست ولی آلبرت گفت: «بسیاری از

تابلوها با این که سالیان درازتری از عمرشان می گذرد هنوز روشن و واضح

هستند. به نظر من داوینچی آزماینده بوده و جنبشی جدید به راه انداخته و

رنگهای تازه و امتحان نشده را بکار برده چون دانشمند بوده و کوشش داشته به

ناشناخته ها دست یابد.» فردای آن روز آلبرت به قصد پیدا کردن ناشناخته ها،

پای پیاده به سوی جنوب حرکت کرد. از جلگه لومباردی به جنوا و سپس پیزا و

فلورانس رفت. او در بین راه برای استراحت چادر میزد. وقتی به خانه برگشت،

اخبار بدی در انتظارش بود. کار پدرش بار دیگر با شکست مواجه شده بود و آن

ها باید به شهر پاویا در ایتالیا مهاجرت می کردند.

۴. درماندگی آلبرت

قصد داشت در پاویا آموزگار شود ولی مدرکی برای انجام این کار نداشت.

والدینش او را نزد یکی از افراد فامیل در زوریخ فرستادند تا در دانشگاه پلی

تکنیک فدرال سویس درس بخواند. آن ها به سختی پول اندکی برای پسرشان می

فرستادند. آلبرت در امتحان ورودی رتبه خوبی نیاورد اما رتبه دروس فیزیک و

ریاضی اش بسیار خوب شد. رییس دانشگاه او را راهنمایی کرد که قبل از هر چیز

به مدرسه مقدماتی آراو(۴) برود. در این مدرسه بود که آلبرت عاشق مدرسه شد

چون از مشق و انضباط شدید خبری نبود. مدتی در خانه استادش پروفسور

وینتلر(۵) اقامت گزید. در مدت اقامت با پروفسور وینتلر و خانواده اش بیشتر

جذب موسیقی و پیاده روی شد. نظرش درباره این خانواده بسیار خوب بود چنان چه

سال ها بعد خواهرش با یکی از پسران وینتلر ازدواج کرد.

۵. ایام دانشگاه در

مدتی کمتر از یکسالآلبرت دیپلم گرفت و وارد دانشگاه پلی تکنیک زوریخ شد.

او دیگر علاقه ای به ریاضی نداشت ولی می دانست شدیدا علاقمند فیزیک است.

تنها سرگرمی اش در این ایام غیر از درس فیزیک، موسیقی بود. گاهی که پولی پس

انداز می کرد به کنسرت می رفت. در دانشگاه دوستی به نام مارسل گروسمن(۶)

پیدا کرد که شاگرد منظمی بود و در طول چهار سال دانشگاه جزوه هایش را در

اختیار آلبرت گذاشت. آلبرت با وجود این جزوه ها توانست دانشگاه را به اتمام

برساند. او در پایان سال تحصیلی با دختری مو مشکی به نام میلوا ماریتچ(۷)

دانشجوی رشته علوم اهل صربستان ازدواج نمود.

۶. کارجوی گرسنه در

بیست سالگی آلبرت تبعه سویس شد. چون درسش به اتمام رسیده بود دیگر پولی از

خانواده اش دریافت نمی کرد. او مایل بود استادیار دانشگاه شود ولی پست

مربوطه خالی نبود. علاوه براین، استادان قدیمی راضی نبودند یک جوان یهودی

در کنار آن ها باشد. آلبرت مدتی در یک مدرسه فنی جانشین استاد فیزیک شد. در

ابتدا شاگردان کلاس او را مسخره می کردند ولی وقتی استاد دایمی خودشان

برگشت آن ها بسیار متاسف بودند. پس از آن معلم خصوصی دو پسربچه شد ولی این

کار را هم از دست داد. پدر مارسل گروسمن در اداره ثبت اختراعات شهر برن

سویس برای او کار پیدا کرد. هنگامی که شخصی درخواست ثبت اختراعش را داشت،

شرح فنی آن را به همراه طرح ها و نقشه ها به این اداره می فرستاد و آلبرت

باید آن را بررسی می کرد و اگر براستی اختراع ارزشمندی بود می بایست آن را

به زبان غیر فنی بنویسد.

۷. دوران کارمندی آلبرت

از زندگی زناشویی و کارش راضی بود. او در منزل جلسات علمی می گذاشت.

«فرضیه نسبیت» در همین ایام به ذهنش رسید. اولین و دومین پسرش، آلبرت کوچک و

ادوارد به دنیا آمدند. او بچه را در کالسکه می خواباند و به گردش می برد و

در همان حال به تفکراتش ادامه می داد.

در سال ۱۹۰۵ چکیده عقایدش را در مورد بعد و زمان برای یک مجله فیزیک

فرستاد. پروفسور ماکس فون لاو(۸) به دیدارش آمد و او را به جمع دانشمندان

بزرگ اروپا در کشور اتریش دعوت کرد. آلبرت در این جمع شرکت کرد و از آن پس

مشهور شد. آلبرت در کنار کار در اداره ثبت اختراعات شهر برن، در دانشگاه

برن نیز تدریس می کرد. او در سن بیست و سه سالگی دانشیار استادی دانشگاه

زوریخ شد.

۸. دوران استادی دانشگاه آلبرت

موفقیتش را به اطلاع مادرش رساند. او کماکان به ظاهرش اهمیت نمی داد.

اینشتاین صاحب شخصیتی کاملا متواضع و محجوب بود. مادام کوری و ماکس پلانک

از جمله دانشمندانی بودند که شخصا در جلسه سخنرانی آلبرت اینشتاین شرکت

کردند. از اقامت اینشتاین در زوریخ چندان نگذشته بود که دانشگاه پراگ به او

پیشنهاد استادی داد. آلبرت پذیرفت و به همراه خانواده اش به آن جا نقل

مکان نمود. جنگ کوچکی که در کشور بالکان جان گرفته بود، صلح جهانی را تهدید

می کرد و می رفت که به جنگ بین الملل تبدیل شود. پراگ نا امن شده بود.

دانشگاه فدرال پلی تکنیک زوریخ پیشنهاد استادی به اینشتاین داد و او علیرغم

میلش فقط به خاطر همسرش این پیشنهاد را پذیرفت. در آن جا با دوست سابقش

مارسل گروسمن همکار شد. اما چندان در زوریخ نماند و به فرهنگستان علوم پروس

برلین در آلمان رفت. او اقامت سویسی خود را حفظ نمود. همسر و فرزندانش در

زوریخ ماندند.

۹. سالهای جنگ آلبرت

در سال ۱۹۱۴ از میلوا جدا شد. پدرش مرده بود و مادرش با خواهرش مایا زندگی

می کرد. به درخواست مادرش به دیدار خانواده عمو رودی رفت. در آن جا دختر

عموی بیوه اش الزا را دید که با دو دخترش زندگی می کند. او آپارتمانی در

جوار خانواده عمو رودی اجاره کرد. آلبرت اینشتاین همه کوشش هایش را روی

تحقیق و پژوهش متمرکز کرده بود و موفق شد «فرضیه نسبیت» را کامل تر کند. در

همین ایام جنگ جهانی اول شروع شد. او با الزا ازدواج کرد. آلبرت مخالف جنگ

بود و این رهبران آلمان را گیج کرده بود.

۱۰. شهرت فرضیه

نسبیت اینشتاین، در یک کسوف کامل با عکس هایی که گروه اعزامی انجمن

پادشاهی انگلستان در آفریقا و برزیل گرفتند به اثبات رسید. آلبرت از این به

بعد شهرت بیشتری پیدا کرد ولی آرامشش را از دست داد. در یکی از سفرهایش،

همسرش الزا، لباس های رسمی در چمدان آلبرت گذاشت. وقتی آلبرت از سفر برگشت،

الزا لباس ها را دست نخورده دید و متوجه شد که او لباس ها را نپوشیده است.

وقتی علت را از او پرسید آلبرت جواب داد: «فراموش کردم. اما یک چیز مهم

این است که آن ها آمده بودند ببینند من چه می گویم، نه این که چه می پوشم.» آلبرت

در هنگام مسافرت با قطارهای درجه سه سفر می کرد. آلمان ها به «فرضیه

نسبیت» او «علم یهودی» نام دادند و او از این مطلب رنج می برد. بعدها او به

مقام استادی دانشگاه لیدن در هلند منسوب شد.

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 20 تیر 1392 - 22:33
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش




پرش به انجمن :