زمان جاری : پنجشنبه 14 تیر 1403 - 1:52 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



تعداد بازدید 222
نویسنده پیام
Admin آفلاین

ارسال‌ ها121
عضویت23 /3 /1392
محل زندگیجایی زیر آسمون خدا
سن: 20
تشکرها5
تشکر شده106
رمان روزای بارونی2

- در ماشین رو قفل کردی آرشاویر؟

آرشاویر سوئیچ ماشین رو توی جیبش فرو کرد و گفت:

- آره عزیزم ...

بعد خودش رو به توسکا که بالای پله ها منتظرش ایستاده بود رسوند دستشو انداخت دور شونه اش و گفت:

- موافقی یه کم توی حیاط بشینیم؟

توسکا نگاهی به دور تا دور حیاط بزرگشون انداخت و گفت:

- این وقت شب؟

- تازه ساعت یکه! فردا هم که جمعه است!

- باشه عزیزم ، بذار لباس عوض کنم می یام ...

بعد

از رفتن توسکا، آرشاویر خودش رو روی صندلی های فلزی که کنار استخر

کوچیکشون توی حیاط گذاشته بودن ولو کرد و به آسمون پر ستاره و شفاف خیره شد

... چقدر ته دلش احساس آرامش داشت، لمس بودن توسکا کنارش براش از هر چیزی

توی این دنیا با ارزش تر و زیبا تر بود ... با حس دستای اون دور شونه اش

چشماشو با لذت بست ... دستاشو نرم نوازش کرد و زمزمه وار گفت:

- عشق من ...

توسکا خم شد دم گوشش و پچ پچ وار گفت:

- دنیای من!

- خیلی دوستت دارم توسکا ...

توسکا خودشو کنار کشید روی صندلی کنار آرشاویر نشست و با لبخند گفت:

- مثلاً چند تا؟

- مثل نداره عزیزم!

توسکا خندید ... پای راستشو روی پای چپش انداخت و گفت:

- آرشاویر ...

- جون دلم؟

- امشب دلم یه چیزی خواست ...

- چی؟

- دیدی چقدر آترین نازه؟

- آره خیلی ... خدا به بابا و مامانش ببخشتش!

- دلم براش ضعف می ره بعضی وقتا ...

- از بس خوشگله!

- آرشاویر ...

- جونم؟!

- منم دلم می خواد ...

آرشاویر

بهت زده به توسکا خیره شد ... حقیقتش این بود که توسکا داشت حرف دل اونو

می زد ... اما خودش تا یه حال جرئت نکرده بود چنین چیزی رو از توسکا بخواد

... خوب میدونست که توسکا چقدر مشغله داره! نمی خواست به مشغله هاش اضافه

کنه ... توسکا با ناراحتی گفت:

- چرا اینجوری نگام می کنی؟

بهت توی صورت آرشاویر تبدیل به خنده شد و گفت:

- به خدا عاشقتم! من از خدامه!

توسکا با سرخوشی دستاشو به هم کوبید و گفت:

- آخ جون! همه اش می ترسیدم قبول نکنی ... یا اینکه ... هیچی!

آرشاویر با کنجکاوی گفت:

- یا اینکه چی؟

توسکا

می ترسید حرف دلش رو بزنه ... شروع کرد به من من کردن ... آرشاویر فهمید

باز یه جا یه خبریه ... خیلی وقت بود که درک می کرد توسکا تا چه حد نگران

برگشت بیماریشه و چقدر مراعاتش رو می کنه! خودش هم از این جریان رنج می برد

اما کاری از دستش بر نمی یومد! اهی کشید و گفت:

- بگو توسکا ... بگو آروم جونم!

توسکا آروم شد ، لبخندی زد و گفت:

- می ترسیدم به بچه ات حسادت کنی ...

قلب

آرشاویر لرزید ... خودش هم به این قضیه فکر کرده بود ... با خودخواهی تموم

همه محبت توسکا رو برای خودش می خواست ... اما چاره ای نبود ... باید کم

کم با این مسائل کنار می یومد ... سعی کرد لبخند بزنه:

- اگه بینمون فرق نذاری که حسودی نمی کنم خوشگل من ...

توسکا موهای فرش رو از توی صورتش کنار زد و گفت:

- خیلی آقایی!

آرشاویر لبخندی زد و گفت:

- از کلاسات چه خبر؟ خیلی وقته در موردشون حرف نزدیم!

- ترم  جدید تاه شروع شده ... متقاضی خیلی زیاد بود، بعد از گرفتن تست ده نفر رو به زور انتخاب کردم! خیلی سخت بود ...

- خوبه! کاش می تونستم کمکت کنم، اما می دونی که وقتم خیلی کمه!

- می دونم عزیزم ، منم توقعی ندارم ، هم کارای آلبوم خودت هست، هم آهنگسازی برای دیگرون، هم کارخونه بابات ...

- ممنو که درک می کنی گلم! راستی شاگردای کلاست دخترن یا پسر؟

توسکا سعی کردم طبیعی باشه، آرشاویر همیشه از این سوالا میپرسید و توسکا عادت کرده بود، گفت:

- چهار تا پسر ، شش تا دختر ...

آرشاویر نفس عمیقی کشید و گفت:

- انشالله بازم بازیگرای موفقی رو تحویل کارگردانای سختگیر میدی ... یادمه از ترم قبلت دو تاشون برگزیده شدن ...

توسکا با شعف گفت:

- آره واقعاً! خودمم باورم نمی شد که اینقدر بچه ها با استعدادی باشن ...

- وقتی تو استادشونی ... چرا که نه؟

توسکا که حسابی از درون خوشحا بود چشمکی زد و گفت:

- کوچیک شماییم!

آرشاویر دستاشو از هم باز کرد و گفت:

- شیطونک!! پاشو بیا بغلم بریم تو ... این هوا داره وسوسه ام می کنه ...

توسکا از جا بلند شد پرید بغل آرشاویر و گفت:

- وسوسه چی؟

آرشاویر سرشو جلو برد ... با حالت خاص خودش و صدای بم شده اش گفت:

- وسوسه بوسیدن تو ...

لبهاشون که روی هم قفل شد ماه توی آسمون خندید ... این همه عشق آسمون رو هم به حسادت می انداخت ...

- اوپس! تور پایین لباسم از پاشنه کفشم نابود شد!

- طناز مواظب باشه!

طناز

که داشت لی لی کنون می رفت سمت در خونه جوی آب رو ندید و نزدیک بود کله پا

بشه که دستای احسان سریع دور کمرش پیچیدن ... طناز با خنده گفت:

-  وای جــــون! حاج آقا! چه دستاتون ماشالله قدرتمندن!

احسان خنده اش گرفت ، در ماشین رو که هنوز باز بود با پاش بست و گفت:

- جـــــون حاج خانوم! چه تنتون داغه!

طناز محکم پسش زد و گفت:

- مرتیکه بی حیا! مگه خودت خواهر مادر ندار؟ دستتو بکش اونور ...

هر دو با هم زدن زیر خنده و احسان گفت:

- برو بالا ، ماشینو پارک می کنم توی پارکینگ و می یام ...

- حاجی گفته باشم من خسته ام می خوام بخوابم ...

احسان ضربه محکمی به پشت طناز زد و گفت:

- برو بخواب تا بیام خستگی رو حالیت کنم ...

طناز

غافلگیرانه لبهای احسان رو بوسید و بعدش ورجه ورجه کنون وارد خونه شد ...

پاهاشو بالا می گرفت که صدای پاشنه کفشاش همسایه ها رو اذیت نکنه ، چون

طبقه اول بودن نیازی به استفاده از آسانسور نبود ... از پله ها رفت بالا

... کلید انداخت توی در و در رو باز کرد ... عاشق این خونه بزرگ بود ...

خونه ای که شاهد لحظه به لحظه عاشقی کردنش با احسان بود ... نگاش افتاد به

عکس احسان که بزرگ به دیوار روبرو قاب شده بود ... لبخندی زد و راه افتاد

سمت اتاق خوابشون ... قبل از اینکه احسان بیاد بالا لباس شب سبز رنگش رو با

لباس خواب حنایی رنگی عوض کرد و رفت توی آشپزخونه که آب بخوره ... سر

یخچال داشت سرک می کشید که صدای احسان میخکوبش کرد:

- جونم حاج خانوم! می بینم که لباس کار تنتون کردین ...

طناز

خنده اش گرفت و آب جست بیخ گلوش و به سرفه افتاد ... در همون حالت سیبی از

داخل یخچال برداشت و با قدرت پرت کرد سمت احسان ... احسان سیب رو توی هوا

قاپید گازی زد و بقیه اش رو انداخت روی کابینت ... رفت سمت طناز و قبل از

اینکه طناز بتونه خودشو عقب بکشه با قدرت اونو کشید توی بغلش ... طناز که

تازه از شر سرفه راحت شده بود نفس عمیقی همراه با بوی خوش عطر احسان کشید و

زمزمه کرد:

- هر وقت بغلم می کنی مو به تن راست می شه ...

احسان لباشو روی گردن طناز فشرد و زمزمه کرد:

- درست مثل اون شب ...

- کدوم شب؟

- توی اون غار ... یادمه تو اوج گرما بدنت دون دون شده بود ...

- گرما؟

- گرمای تنمون رو می گم ...

طناز با ناراحتی گفت:

- آخ احسان یادم ننداز ...

احسان اما با شعف گفت:

- چرا؟ بهترین خاطره منه ...

لبخند نشست روی لبای طناز. احساسات احسان همیشه باعث لذتش می شد، گفت:

- عاشق حرارتتم ...

احسان بی توجه به منظور طناز و شاید هم بی توجه به معنای نهفته توی جمله خودش گفت:

- همین حرارت لعنتی کار دستم داد ...

طناز سرشو کشید عقب و گفت:

- پشیمونی؟

احسان با چشمای گرد شده گفت:

- معلومه که نه ...

بعدش خیره شد توی چشمای عسلی طناز و نالید:

- تو اول اراده م رو و بعدش غرورمو شکستی ...

صدای طناز اینبار با خنده همراه بود:

- حقت بود ...

- دست نزن نیـــــاوش!

نیما از جا پرید و گفت:

- طرلان چته سکته کردم!

طرلان دستشو روی پیشونیش گذاشت و گفت:

- نیما این اخر منو دق می ده ...

نیما

از جا بلند شد ، تلویزیون رو خاموش کرد ، رفت سمت همسرش و سرشو در آغوش

کشید ... صدای طپش های قلب نیما همیشه طرلان رو آروم می کرد و نیما اینو

خوب می دونست ... طرلان چند نفس عمیق کشید و گفت:

- اگه یه بار برق بگیرتش من چه خاکی تو سرم کنم نیما؟

نیما

به نیاوش خیره شد که متعجب وسط سالن ایستاده بود و به اونا خیره شده بود

... هنوز دوشاخه آباژور توی دستش بود ... نیما که رابطه خیلی خوبی با پسرش

داشت طوری که طرلان متوجه نشه چشمکی به نیاوش زد و اشاره کرد فلنگ رو ببنده

... نیاوش با حالتی بامزه دوشاخه رو سر جاش گذاشت و به تقلید از پلنگ

صورتی روی نوک انگشتای پاش آروم آروم راه فتاد سمت اتاقش ... نیما خنده اش

گرفت ... اما مشغول نوازش موهای سیاه طرلان شد و گفت:

-

عزیزم ... چرا اینقدر نگرانی! اونم بچه اس ... عین بقیه بچه ها ... باید

زمین بخوره تا بزرگ بشه ... نمی شه که هیچ اتفاقی براش نیفته! اینجوری لوس

می شه .. مثل باباش مرد بار نمی یاد!

طرلان خنده اش گرفت، مشتی به شونه نیما کوبید و گفت:

- لوس بی مزه!

نیما لبخند زد ، پیشونی طرلان رو بوسید و گفت:

- راستی وقت نشد بهت بگم، خیلی خوشگل شدی عزیزم!

طلان پشت چشمی نازک کرد و گفت:

- چه عجب منو دیدی!

نیما با خنده اونو که سعی داشت از دستش فرار کنه کشید سمت خودش و گفت:

- تو رو نبینم کیو ببینم آخه خوشگل من؟

- نیما!

- جونم ...

- تو هنوزم می خوای بری؟

- کجا؟

- ایتالیا دیگه ...

- می دونی که مجبورم عزیزم ...

- نمی شه مانی جای تو بره؟

- دفعه قبل مانی رفت ...

- نیاوش منو بیچاره می کنه تا تو برگردی ...

- نگران اون نباش ... می دونم چه جوری ارومش کنم ...

- اروم نمی شه ...

نیما صورت طرلان رو بین دستاش قفل کرد و گفت:

- عزیزم ... نگران نیاوشی یا خودت؟

طرلان چشمای درشتشو از صورت نیما دزدید و گفت:

- لوس نشو!

نیما چونه طرلان رو کشید سمت بالا و گفت:

- طرلان خانوم!

طرلان مجبور شد به نیما نگاه کنه ...

- هوم؟

- هوم؟!!!

- خوب بله ...

- بله؟!!!

- جانم ؟ نفسم؟ عشقم؟

- اهان حالا شد ...

طرلان خنده اش گرفت ... نیما تنگ در آغوشش کشید و گفت:

- فکر نکن فقط به خودت سخت می گذره ... دوری از شما دو تا برای منم خیلی سخته! خیلی سخت ... اما مجبورم برم ...

- چی می شد تو دیگه برای مانی کار نکنی؟ همون استاد بودن بس نیست؟

- برای آینده نیاوش باید خیلی بیشتر از اینا به خودم سخت بگیرم ...

- نیما! من بی تو می میرم ...

نیما لبشو گزید ... آروم خم شد گونه همسشو بوسید و گفت:

- هیچ وقت تنهات نمی ذارم گلم ... هیچ وقت ... حالا بیا از چیزای خوب حرف بزنیم ... چیزایی که تو دوست داری ...

طرلان خنده اش گرفت ... چون خوب می دونست منظور نیما چیه ...

- بابا شــــــوت کن!

صدای

شکستن چیزی اومد ... ترسا نفسش رو با حرص فوت کرد و کتاب رو زد به هم ...

فایده نداشت! باز تصمیم گرفت درس بخونه و بازی های این پدر و پسر شروع شد

... صبح تا شب که آترین بهش اجازه نمی داد درس بخونه شبا هم که آترین رو

دست آرتان می سپرد و تصمیم می گرفت یکی دو ساعت درس بخونه اینقدر شلوغ می

کردن که بازم نمی تونست ... گلوله های پنبه رو از توی گوشش در آورد و با

غیظ از جا بلند شد که بره یه گوشمالی درست و حسابی به آرتان و آترین بده!

یک ماه دیگه کلاساش شروع می شد و اگه یه دور کتاب دکتر عامری رو مرور نمی

کرد محال بود بتونه دروسش رو بفهمه ... از اتاق رفت بیرون ... توی چارچوب

در دست به کمر ایستاد و زل زد بهشون ... آرتان با یه آستین حلقه ای سورمه

ای و یه شلوار گرمکن نشسته بود کف سالن و مشغول جمع کردن خورده شیشه های

گلدون بود ... در همون حین داشت آهسته می گفت:

- اوه اوه آترین ! الان مامانت می یاد جفتمونو می ندازه بیرون از خونه!

آترین هم که سعی می کرد صداشو مثل باباش آروم کنه گفت:

- اوه اوه بابا! زود باش همه شو بریز دله آشخالی ... الان می یاد ... من می گم تو بودیا!

آرتان که هم خنده اش گرفته بود هم تعجب کرده بود با چشمای گرد شده به آترین نگاه کرد و گفت:

- آتریـــن! من شکستم ؟

آترین دست به کمر شد و با همون صدای یواشش گفت:

- خوب من شکستم! اما جلو مامان تو شکسته باش ... باشه؟

آرتان

دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و غش غش خندید، ترسا جایی ایستاده بود که

توی دید نباشه، در همون حالت داشت از صمیمیت بین آرتان و آترین لذت می برد.

آرتان کمی سر جاش خم شد و بشقابی از روی میز پذیرایی برداشت ، خرده شیشه

ها رو ریخت داخل بشقاب و رو به آترین گفت:

- سوئی شرتت رو در بیار ببینم فسقل!

آترین با تعجب گفت:

- چرا؟

- می خوام خاکا رو بریزم تو کلاهت ... بدو الان مامانت می یاد!

آترین

هیجان زده سوئی شرت سبز رنگ کوچیکش رو به سختی از تنش در آورد و کلاهشو دو

دستی گرفت جلوی باباش ... آرتان همه خاک ها رو دو دستی جمع کرد و خواست

بریزه داخل کلاه که ترسا بیشتر پنهان شدن رو جایز ندونست ، رفت جلو و گفت:

- چی کار می کنی؟ سوئی شرت بچه خراب می شه!

آترین سریع پشت باباش پناه گرفت و گفت:

- مامان، بابا بود!

آرتان

باز خنده اش گرفت و با همون دستای پر از خاک زل زد توی چشمای ترسا و شونه

ای بالا انداخت. ترسا هم در حالی که به شدت سعی می کرد جلوی قهقهه زدنش رو

بگیره رفت جلو بازوی محکم آرتان رو گرفت توی دستش و گفت:

- بیا ببینم ...

آرتان دنبال ترسا راه افتاد و گفت:

- نکشیمون!

ترسا بازوشو ول کرد، مشتی توی سینه اش کوبید و گفت:

- بکشمت هم حقته!

بعد

از این حرف دوباره چرخید و وارد آشپزخونه شد، آرتان و آترین هم دنبالش

رفتن، در کابینت رو باز کرد سطل آشغال رو با پاش کشید بیرون و گفت:

- جای اونا اینجاست آرتان خان!

آرتان با لبخندی کجکی گفت:

- اِ راست می گی؟ یادم نبود!

ترسا دست به سینه شد و گفت:

- قبلا ها که خوب یادت بود ... می زدم ظرف می شکستم می یومدی جارو می کردی ...

آرتان خاک ها رو ریخت داخل سطل زباله و با لودگی گفت:

- حالا دیگه به روم نیار اون دوران جاهلیتم رو!

ترسا براق شد و گفت:

- بله بله؟ دوران جاهلیت ...

آترین پرید بین ترسا و آرتان و گفت:

- مامان، بابامو دعوا نکنیا! وگرنه به عمو می گم!

ترسا چشماش گرد تر شد، مشتش رو گرفت جلو دهنش و گفت:

- اینو نگاه! ای خدا کارم به کجا کشیده که دیگه می خواد چغلی منو به نیما بکنه ...

آرتان دستاشو شست ، خم شد آترین رو بغل کرد و گفت:

- پسر باباشه دیگه! حواستو جمع کن که دفعه دیگه بخشش تو کار نیست!

بعد هم بی توجه به ترسا از آشپزخونه خارج شد.

ترسا

که خنده اش گرفته بود از آشپزخونه خارج شد ظرف خورده شیشه ها رو هم برداشت

و سریع داخل سطل زباله خالی کرد، بعد از اون جارو برقی رو آورد و بی توجه

به آرتان و آترین که جلوی تلویزیون ولو شده بودن و با ایما اشاره با هم حرف

می زدن قسمتی که گلدون شکسته بود رو جارو کشید ... می خواست جارو برقی رو

برگردونه توی اتاق که صدای موسیقی بلندی از جا پروندش! دستش رو گذاشت روی

قلبش و رو به آترین که از خنده غش کررده بود توپید:

- آترین! سکته کردم ... کمش کن!

آترین کنترل رو انداخت روی پای آرتان، مشغول دست زدن شد و گفت:

- مامان نانای کن!

ترسا چشماشو گرد کرد و گفت:

- نمنه؟

آرتان

خنده اش گرفت ، ولی با جمع کردن لبهاش داخل دهنش خنده اشو جمع کرد و صورتش

رو برگردوند. ترسا غر غر کنان راه افتاد بره سمت اتاق:

- انگار اومدن کاباره! من براشون برقصم لابد اینام شاباش بریزن روی سرم!

قبل از اینکه وارد اتاقش بشه آترین جیغ کشید:

- مامان جون من! نانای کن ... مامــــــان!

ترسا سرجاش چرخید، روی جون اترین خیلی حساس بود. انگشتش رو تهدید وار تکون داد و گفت:

- به شرطی که بعدش دیگه صدات در نیاد! می خوام درس بخونم ...

آترین با هیجان خودش رو سر جاش بالا و پایین کرد و گفت:

- باشه قول قول ...

ترسا

رفت ایستاد جلوشون ، کش موهاشو باز کرد پرت کرد روی مبل خرمن موهای طلاییش

دورش رو گرفتن. خیلی وقت بود می خواست موهاشو کوتاه کنه اما آرتان هر بار

با اخم و تخم جلوشو گرفته بود ، لباسش یه تاپ تنگ اسپرت مشکی رنگ بود که از

پشت با دو تا نیم دایره به هم وصل شده و کتفاش رو به نمایش گذاشته بود در

ازاش یقه اش بسته بود ... یه دامن کوتاه قرمز رنگ هم پاش بود ... دستش رو

رو به آترین تکون داد و گفت:

- بزن اولش بچه ...

آترین

کنترل رو از روی پای باباش قاپید و با هیجان آهنگ رو زد اولش ... یه آهنگ

شاد اما ملایم بود ... مخصوص رقص با ناز و قشنگ ترسا ... ترسا هم نرم نرم

شروع به تکون دادن بدنش کرد ... آرتان هر دو دستش رو باز کرد و از پشت روی

کاناپه قرار داد ... با چشماش داشت ترسا رو قورت می داد ... اترین هم

همینطور که نشسته بود برای مامانش دست می زد و هیجان زده بعضی وقتا جیغ می

کشید ... خواننده به نرمی می خوند :

- تو واسم مثل بارونی

تو واسم مثل رویای

تو با این همه زیبایی

منو این همه تنهایی ...

منو حالی که میدونی ...

ترسا آروم چرخید و خودشو رو کشید سمت آرتان ... خواننده خوند:

- من با تو آرومم

ترسا دست آرتان رو گرفت و از جا کندش ...

- وقتی دستامو می گیری

وقتی حالمو می پرسی...

دستای آرتان توی موهای ترسا فرو رفت و ترسا با ناز سرش رو فرستاد عقب، جیغای آترین هیجان زده تر از قبل شده بود ...

- حتی وقتی ازم سیری

حتی وقتی که دلگیری ...

آرتان

دستاشو این طرف و اونطرف صورت ترسا قرار داد و با شستای دستش روی ابروهای

ترسا خط کشید ... باز ترسا خودشو کشید عقب و آروم چرخید ...

من بی تو میمیرم

تو که حالمومی فهمی...

تو که فکرمو می خونی

تو که حسمومی دونی..

تو که حسمو می دونی

ترسا

آروم آروم رفت تا پایین و دوباره اومد بالا ، آرتان دستشو به سمت ترسا

دراز کرد ، نوک انگشتاشو گرفت و یه دور دور خودش چرخوندش ... موهای ترسا

روی صورت آرتان پخش شد ... آرتان با لذت بو کشید و یه دسته از موهای ترسا

رو گرفت توی دستش و بوسید ... ترسا چرخید و باز از آرتان فاصله گرفت ...

آرتان همونجور سر جاش این پا اون پا می شد ... هیچ وقت رقصش خیلی با هیجان و

بالا و پایین پریدن نبود ... رقصش هم مثل خودش مردونه و با جذبه بود ...

ترسا تو دلش اعتراف می کرد که رقصش هم دیوونه کننده است و دلو می لرزونه!

بدش می یومد از مردایی که مثل زنا قر می دن و هی پیچ و تاب می دن به

بدناشون ...

عشق یعنی پاک ماندن در فساد . . . . . . آب ماندن در دمای انجماد


در حقیقت عشق یعنی سادگی . . . . . . درکمال برتری ، افتادگی !


شنبه 25 خرداد 1392 - 13:09
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش




پرش به انجمن :