زمان جاری : پنجشنبه 14 تیر 1403 - 12:11 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



تعداد بازدید 256
نویسنده پیام
Admin آفلاین

ارسال‌ ها121
عضویت23 /3 /1392
محل زندگیجایی زیر آسمون خدا
سن: 20
تشکرها5
تشکر شده106
رمان روزای بارونی4

-

نه والا! من نمی دونستم این وسط نگران ترسا باشم یا تو! مامان تو که حال

خودتو ندیدی. وقتی آترین رو دادی به من روح از بدنت داشت پر می زد. هزار

بار مردم تا جوابمو دادی! شک نداشتم تو راه بیمارستان خودت سکته می کنی.

آرتان لبخند کمرنگی زد، دستشو روی قلبش فشرد و گفت:

- فکر کنم یکیشو رد کردم ...

جیغ نیلی جون که در اومد با همون لبخند کج بی جونش گفت:

- شوخی کردم ... آترین خوبه؟

- آره مامان، بچه که این چیزا سرش نمی شه داره بازی می کنه. منو بی خبر نذار از حال ترسا ...

آرتان آهی کشید و گفت:

- چشم ، کاری ندارین فعلاً؟

- نه مامان، مواظب خودت باش. یه چیزی هم بخور من می دونم فشارت افتاده.

- چشم ... فعلاً!

گوشی

رو قطع کرد و از جا بلند شد، باید هر طور شده بود ترسا رو می دید. هنوز

خیلی از بقیه فاصله نگرفته بود که موبایلش زنگ زد. با دیدن اسم تانیا بی

اختیار لبخند زد، الآن فقط تانیا با صداش می تونست حالشو کمی بهتر کنه ...

طناز و احسان

احسان

ماشین رو گوشه ای پارک کرد و به در مدرسه غیر انتفاعی خیره شد. چیزی طول

نکشید که در مدرسه باز شد و دختر ها با جیغ و داد و هیاهو اومدن از مدرسه

بیرون. احسان دستشو روی فرمون گذاشت و با انگشتش ضرب گرفت. چیزی طول نکشید

که عسل از مدرسه اومد بیرون. احسان با دیدنش سریع پیاده شد و صداش کرد:

- عسل جان ...

عسل

که بین دو تا دوستاش با خنده و شادی می خواستن از خیابون رد بشن متعجب

ایستاد. نگاش که به احسان افتاد گل از گلش شکفت و بی توجه به دوستاش که با

تعجب به احسان خیره بودن اومد این سمت خیابون، دستاشو از هم باز کرد و گفت:

- داداش احسان!

احسان با خنده بغلش کرد و گفت:

- بپر بالا وروجک که الان دوستات می ریزن روی سرمون!

عسل

که حس می کرد روی ابر اداره پرواز می کنه و دوست داشت حسابی بابت داداش

بازیگر و معروفش به دوستاش فخر بفروشه چرخید سمتشون و دستشو براشون تکون

داد. احسان سوار ماشینش شد و در سمت عسل رو از داخل براش باز کرد. عسل با

افتخار سوار شد و در رو بست. بعدش دستاشو به هم کوبید و گفت:

-

وای احسان! الان همه شون دق می کنن! به خصوص اون شمیم نکبت! اینقدر برای

من فخر فروشی می کرد بعد وقتی بهش می گفتم تو داداش منی به همه می گفت دارم

دروغ می گم!

احسان خندید و گفت:

- وروجکی دیگه! حالا سوزوندی یعنی دلشونو!

عسل دست به سینه نشست و گفت:

- پس چی؟! دارن الان جز می زنن! داداشم بازیگر و معروف نیست که هست! خوشگل نیست که هست! خوش تیپ نیست که هست!

احسان گفت:

- اوووه! چرا اینقدر برام در نوشابه باز می کنی؟

عسل که هنوز هیجان زده بود خم شد گونه احسان رو بوسید و گفت:

- وای! احسان مرسی که اومدی! فکر می کردم دیگه منو یادت رفته. از وقتی با طناز جون ازدواج کردی خیلی کم منو تحویل می گیری!

- در این مورد اعتراض وارده! برای همین هم الان اینجام، خودم حس کردم کم لطفی کردم.

عسل که اوضاع رو مناسب دید گفت:

- این زن توام فقط بلده خودشو واسه ما بگیره! کم کم می خواست بیام به جنگش و داداشمو پس بگیرم!

احسان اخم کرد و گفت:

- کم لطفی نکن عسل، طناز خیلی دختر خوبیه!

- برای شما بله!

احسان خندید. حساسیت های خواهرشو خوب درک می کرد. جلوی رستورانی که همیشه با طناز می رفتن توقف کرد و رو به خواهرش گفت:

- بپر پایین بریم یه جوج بزنیم تو رگ!

عسل با تعجب گفت:

- جوج؟!

احاسن خندید و گفت:

- جوجه کباب ، مگه غذای محبوبت نیست!

عسل همینطور که با ذوق می گفت:

- میمیرم براش!

رفت

از ماشین پایین. احاسن هم پیاده شد و عینک آفتابیشو زد به چشمش. ترجیح می

داد تا وقتی که وارد رستوارن نشده کسی نشناستش. در همون حالت که در ماشین

رو قفل می کرد گوشیشو برداشت و لیست تماس هاشو آورد. روی حاج خانوم با ناخن

شستش ضربه ای زد و شماره گرفته شد. با سومین بوق طناز جواب داد:

- جونم حاج آقا؟

- چطوری حج خانومم؟

- سلام عرض شد... خوب خوبم! شما چطوری یا نه؟

- چطورم یا آره!

- کی می یای خونه پس احسان؟

-

راستش برای همین زنگ زدم. من امروز برای ناهار نمی یام خونه، یه کم وقت

اضافه داشتم گفتم عسل رو ناهار بیارم بیرون. خیلی وقت بود ازش غافل مونده

بودم.

طناز روی صندلی میز آرایشش نشست. مشتش رو روی شیشه میز آرایش گذاشت و گفت:

- باشه عزیزم ...

- پس شب می بینمت حاج خانوم.

- باشه ...

- طناز ناراحت شدی؟

- نه!

- شب حرف می زنیم ، الان عسل منتظرمه. کاری نداری؟

- نه ...

- خداحافظ ...

- خداحافظ ...

گوشی

رو قطع کرد و توی آینه به موهای شینیون شده اش خیره شد. بعد از مدت ها هیچ

کدوم سر فیلمبرداری نبودن و می تونستن ناهار رو با هم بخورن. چقدر به خودش

رسیده بود! موهاشو هایلایت کرده بود و چند رگه روشن تر از حنایی زیر و روش

زده بود. بعدم همه رو بالای سرش پیچیده بود. غذای مورد علاقه احسان رو

درسته کرده و کلی هم به خودش رسیده بود. اما خوب ... همه اش خراب شد. تاج

کوچیکی که روی موهاش بود رو برداشت و پرت کرد روی میز. از جا بلند شد و کفش

های پاشنه بلند صورتی کمرنگش رو که همرنگ پیراهن کوتاهش بود رو هم در اورد

و هر کدوم رو به سمتی پرت کرد. خودشو روی تخت انداخت. از این که احسان با

خواهرش بود ناراحت نبود. ولی از اینکه نقشه های خودش نقش بر آب شده بودن

ناراحت بود. کاش احاسن روز قبلش بهش گفته بود حداقل اینقدر کنف نمی شد.

پاهاشو شکمش جمع کرد. می دونست حتی دلیل واسه قهر کردن هم نداره. اهی کشید و

چشماشو بست. حالا که احسان نبود میل به خوردن ناهار هم نداشت.

***

آشاویر و توسکا

آرشاویر

دسته گل رو گذاشت روی صندلی کنار و گوشیشو برداشت. اما بدون اینکه شماره

ای بگیره گوشی رو گذاشت توی جیبش و از ماشین پیاده شد. ترجیح می داد خودش

بره داخل موسسه. موسسه آموزش بازیگری توسکای عزیزش که با وجود اینکه فقط یک

سال از تاسیسش می گذشت اما حسابی گل کرده بود. وارد موسسه که شد منشی از

جا بلند شد و با هیجان گفت:

- سلام آقای پارسیان ...

هر

بار که آرشاویر رو می دید هیجان زده می شد. دست خودش هم نبود. آرشاویر هم

به رفتارش عادت داشت. سری براش تکون داد و به سمت سالن تمرین که یه اتاق

پنجاه متری با یه سن کوچیک بود رفت. در کلاس رو نیمه باز کرد و خواست وارد

بشه که با دیدن صحنه مقابلش سر جاش خشک شد. توسکا بالای نردبون رفته بود

سعی داشت لامپ بالای سن رو عوض کنه. پسر فوق العاده خوش تیپ و زیبایی هم

پایه های نردبون رو گرفته بود و در حالی که لبخند به لب داشت می گفت:

- توسکا جان بیا پایین من می رم بالا. دِ آخه مگه من گردن شکسته مردم که تو رفتی بالا! بیا پایین ما حالا حالاها بهت نیاز داریم ها!

توسکا غش غش خندید و گفت:

- کوفت! پرهام اینقدر حرف نزن منو نخندون می افتم پایین دست و پام می شکنه ها!

- وا! دیگه چی! مگه من برگ چغندرم. سفت نگهت داشتم ...

آرشاویر

در رو بست و به سرعت عقب گرد کرد. منشی صداش زد اما بی توجه رفت از موسسه

بیرون و پرید توی ماشینش. قفسه سینه اش با درد بالا و پایین می شد. دستش رو

مشت کرد و محکم کوبید روی فرمون نه یه بار که چند بار! در همون حالت گفت:

- نه ، نه! تو اشتباه می کنی. آدم باش! آدم باش پسر! اون فقط شاگردشه! یادت رفته؟ شاگرد جدیدش.

عرق

از سر و روش می بارید ، صدای زنگ گوشیش بلند شد. با دستی لرزون گوشی رو از

داخل جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم توسکا عجز رو با همه وجودش حس کرد.

نمی تونست جواب توسکاشو نده. پس دکمه را فشار داد و گفت:

- بله ...

- آرشاویر ، عزیزم ... تو اینجا بودی؟

آرشاویر نفسشو رها کرد و گفت:

- نه ... یعنی آره !

- پس چرا رفتی؟ مگه قرار نبود بریم با دکتر صحبت کنیم؟

- راستش ، خب ... دیدم کار داری گفتم تو ماشین منتظرت شم.

- بیرونی؟

- آره ...

- پس الان می یام. ... فعلاً ...

آرشاویر

گوشی رو قطع کرد و به روبرو خیره شد. هضم این قضیه براش خیلی سخت بود.

خیلی وقت که ندیده بود توسکا با پسری بگه و بخنده . اما الان! خیلی به خودش

فشار می اورد که طبیعی باشه. که بتونه منطقی به قضیه نگاه کنه. خب اون پسر

شاگرد توسکا بود، توسکا هم با شاگرداش خیلی راحت بود. اما در مورد اون پسر

! نمی تونست ! شاید چون اون پسر بیش از اندازه خوشگل و خوش تیپ و همه چی

تموم بود. داشت حسودی می کرد، آره . آرشاویر باز دوباره حسود شده بود ...

با دیدن توسکا که از موسسه بیرون اومد سریع دستمال کاغذی برداشت و عرق رو

از روی پیشونیش پاک کرد. اصلا دلش نمی خواست با حرفاش توسکا رو آزار بده.

فقط امیدوار بود توان سکوت کردن رو داشته باشه ...

توسکا در ماشین رو باز کرد و با دیدن دسته گل بزرگ روی صندلی هیجان زده گفت:

- وای آرشاویر! چه خوشگله! مرسی ...

آرشاویر سعی کرد لبخند بزنه:

- قابل خانوم خوشگلمو نداره ...

توسکا لبخندی زد و نشست روی صندلی. گل رو توی دستش فشرد و به فکر فرو رفت. ذهنش حسابی مشغول بود. آرشاویر گفت:

- چیزی شده توسکا؟

توسکا لبخند زد و سعی کرد بحث رو بپیچونه، گفت:

- نه عزیزم ، یه کم نگران جواب دکترم.

آرشاویر که از موضوع ناراحتی خودش غافل شده بود با خونسردی گفت:

- برای چی؟ نگرانی نداره!

- آخه وقتی دکتر می گه یه آزمایش رو دوباره انجام بدین یعنی هر چی که توش دیده چیز خوبی نبوده.

آرشاویر دست توسکا رو گرفت و گفت:

- من که اصلا نگران نیستم! مطمئنم همه چی درست و به جاست.

- آرشاویر ، من مامانم مشکل رحم داشت. شاید بیماریش ارثی باشه.

آرشاویر با اخم دست توسکا رو فشار داد و گفت:

-

تا حالا کسی بهت گفته به هر چیزی که فکر کنی همون اتفاق برات می افته؟

عزیزم ، من و تو حالا حالاها وقت داریم. فقط یک سال و نیم از ازدواجمون می

گذره.

توسکا

آهی کشید و چیزی نگفت. حقیقت چیز دیگه ای بود. اون لحظه بیشتر از بچه دار

شدن یا نشدن، نگران آرشاویر بود. منشی بهش گفته بود که آرشاویر تا دم اتاق

تمرین اومده و بعد با یه حال عیجبی اونجا رو ترک کرده. مطمئن بود گپ زدن

صمیمانه اونو با پرهام دیده. از آرشاویر تا حدودی مطمئن بود. خیلی وقت بود

دیگه ازش عکس العمل های هیستریک ندیده بود. آرتان هم خیالش رو راحت کرده

بود. اما بازم نمی خواست آرشاویر رو ناراحت کنه. چه بسا که اگه آرشاویر

سالمِ سالم هم بود الان توسکا باید براش توضیح می داد. پس چند لحظه سکوت

کرد تا حرفاشو تو ذهنش نظم ببخشه و بعد گفت:

- راستی آرشاویر ...

- جانم؟

- یه چیزی رو بهت نگفته بودم، جدیداً یه هنرجو به جمع هنرجوهام اضافه شده اسمش پرهامه ...

دست

راست آرشاویر دور فرمون فشرده شد و دست چپش رو قائم لب شیشه گذاشت و پنجه

هاشو توی موهای سیاهش فرو کرد. توسکا در حالی که همه عکس العمل های آرشاویر

رو زیر نظر داشت تند تند گفت:

-

خیلی پسر با استعداد و با اخلاقیه! از وقتی که اومده یه بمب انرژی آورده

توی کلاس ... همه بچه ها با جدیت بیشتری کار می کنن. خیلی هم شوخ و بامزه

است. جالبی شخصیتش اینه که براش هیچ فرقی نمی کنه نقش طنز بخواد بازی کنه

یا احساسی و تراژدی ... همه رو به بهترین نحو اجرا می کنه. منم از همه

بیشتر باهاش راحتم.

آرشاویر که دیگه نمی تونست سکوت کنه گفت:

- همه هنر جوهات تو رو به اسم کوچیک صدا می کنن؟

توسکا انگشتاشو تو هم قفل کرد و گفت:

-

خب ... آره ... من از همون اول از همه شون خواستم توسکا صدام کنن. آخه

تفاوت سنی که با هم نداریم! دوست دارم جو صمیمی بینمون باشه.

آرشاویر

سکوت کرد. دلش می خواست به توسکا بگه که دوست نداره هیچ غریبه ای اسمشو

صدا کنه. اونم با این لحن صمیمی. اما می ترسید. از اینکه باز توسکا سرد بشه

و باز ولش کنه می ترسید. پس همه رو ریخت توی خودش. اما جمله بعدی توسکا

آبی شد روی آتیش احساس و غیرتش ...

-

در ضمن پرهام به پیشنهاد نامزدش اومده موسسه من. نامزدش آناهیتاست. همون

دختری که بهت گفتم خیلی نازه! ولی ضعیف تر از بقیه هنرجوهاست. یادته؟ از

وقتی پرهام اومده اونم داره قوی تر عمل می کنه.

آرشاویر نفس آسوده ای کشید، لبخندی از ته دل زد و گفت:

- آره عزیزم ... گفته بودی ...

توسکا که لبخندی آرشاویر رو دید خیالش راحت شد. اما یه دفعه گفت:

- اِ آرشاویر مطبو رد کردی!

آرشاویر هم یه دفعه به عقب چرخید و با دیدن مطب دکتر پشت سرشون نچی گفت و راهنما زد تا سر تقاطع دور بزنه ...

***

مرجان

کلیدشو

از توی کیف رنگ و رو رفته مشکی رنگش که دیگه دودی شده بود کشید بیرون و در

زهوار درفته سبز رنگ فلزی رو که رنگاش تیکه به تیکه ریخته بود و زیر رنگ

های قهوه ای بهش دهن کجی می کردن رو باز کرد. مریم و مروارید توی حیاط

کوچیک مشغول خاله بازی بودن ، دروازه های فوتبال میثم رو با فاصله جلوی هم

قراره داده و روش یه چادر کشیده بودن و زیرش داشتن بازی می کردن. مریم سر

حوض کوچیک گرد نشسته بود و مشغول آب برداشتن با ملاقه کوچکش بود. با دیدن

مرجان سرشو بالا آورد و با هیجان گفت:

- اِ سلام آجی ! خسته نباشی ...

بعدش نیششو باز کرد و مرجان به خوبی تونست دندون های یکی در میونشو ببینه. خنده اش گرفت و گفت:

- سلام به روی ماهت، سر حوض چی کار داری؟

مریم قابلمه مسی کوچیکشو بالا گرفت و گفت:

- دارم آب می ریزم توش آشپزی کنم. چی برامون خریدی آجی؟

در همون حین سر مروارید از زیر چادر اومد بیرون و گفت:

- سلام آجی مرجان ...

مرجان در حالی که از توی کیفش دو تا پفک نمکی کوچیک رو بیرون می آورد جوابشو داد و گفت:

- مگه شما درس و مشق ندارین؟ اینجا نشستین برای چی؟

مریم

خودشو به مرجان رسوند و با هیجان پفک ها رو ازش گرفت و روی پنجه پا بلند

شد تا بتونه گونه شو ببوسه. مرجان که قد بلندی داشت کمی خم شد و مریم محکم

بوسش کرد. مرجان هم بوسیدش و گفت:

- جواب منو ندادینا!

مروارید که اومده بود بیرون تا سهم پفکش رو بگیره زودتر از مریم گفت:

- مشخامونو نوشتیم آجی ، مامان اجازه داد بیایم بازی کنیم.

-

مشقاتونو هم که نوشته باشین بازم نباید بیاین تو حیاط! هوا سرد شده، دیگه

که تابستون نیست. پاشین ببینم، پاشین بریم تو، میثم کجاست؟

اون

دو تا در حالی که غر غر کنون وسایل بازیشون رو جمع می کردن شونه بالا

انداختن. مرجان از پله های ایوون بالا رفت و در شیشه ای خونه رو باز کرد.

موج هوای داغ توی صورتش خورد، همراه با بوی اسفندی که مامانش هر روز دود می

کرد. نمی دونست برای چی مامانش اینقدر به اسفند اعتقاد داره! اصلا مگه

اونا چیزی هم داشتن که بخواد چشم بخوره!

پوزخندی زد، کفشای اسپرت نارنجی رنگش رو بدون اینکه بنداشونو باز کنه به زور از پاش کشید بیرون، انداخت همون جا جلوی در و بلند گفت:

- مامان گلم کجاست؟!

صدای مامانش از تنها اتاق خونه به گوش رسید:

- اینجام مرجان جون ...

سر جای همیشگی اش! مرجان رفت سمت اتاق و گفت:

- سلام عرض شد خدمت بهترین مامان دنیا ...

مامانش

پهن زمین شده و مشغول گلدوزی و منجق دوزی روی یک لحاف ساتن شیری رنگ بود.

سرشو آورد بالا، دستشو روی کمرش گذاشت، چهره اش کمی در هم شده بود و معلوم

بود کمرش حسابی خسته و دردناک شده. گفت:

- سلام به روی ماهت، خسته نباشی!

مرجان

کنار رخت خواب ها که تا نزدیک سقف چیده شده بودند و روشون یه ملافه سفید

با گل های ریز صورتی کشیده شده بود نشست. تکیه شو زد به رخت خواب ها و بعد

از اینکه چند بار جلو عقب شد و اطمینان پیدا کرد که رخت خواب ها نمی ریزن

روی سرش خیالش راحت شد و گفت:

- درمونده نباشی، فعلاً که شما خسته تری! تموم نشد این جهاز؟

- نه مامان! تازه عروس گفته رومیزی هاشم من باید براش ملیله دوزی کنم.

- ای بابا!

- مادر من چرا ناشکری می کنی؟ هر چی کار بیشتر باشه من راحت تر می تونم زندگیمونو بچرخونم. الان هم فقط باید بگیم شکر!

مرجان با حرص گفت:

-

دِ هر چی بهت می گم بذار برم این مرتیکه رو شقه شقه اش کنم نمی ذاری! می

گی خدا جوابشو می ده! همه ارث ما رو بالا کشید حالا تو می گی ...

مامانش که خسته بود از اون بحثای همیشگی گفت:

-

مرجان جون، دیدی که خدا جوابشو داد! هر چند که من راضی نبودم داغ ببینه

اما دیدی که پسر دوازده سالش از پشت بوم افتاد و به یه شب هم نکشید. من بهت

می گم چوب خدا صدا نداره.

- پسر اون برای ما ارث و میراث شد؟ مامان این مرتیکه شریک بابا بود. من مطمئنم بابا سهمشو به این نفروخته.

- منم می دونم ... اما خواست خدا بود که ما خودمون از صفر شروع کنیم.

مرجان آهی کشید و گفت:

-

حالا این خرج دانشگاه منم این وسط شده قوز بالاقوز! مامان به خدا من درس

خوندم ، ولی چی کار کنم که دانشگاه دولتی همه اش ده دوازده نفر رو می گیره

اونم وقتی چهار نفر با پارتی برن و چهار نفر هم صندلی بخرن دیگه چیزیش به

امثال من نمی رسه.

مامانش لبخندی زد و گفت:

- تا الان که خدا بزرگ بوده و من تونستم شما رو تا اینجا برسونم. از این جا به بعدش هم می تونم.

- ولی من تصمیم دارم برم سر کار ...

- چه کاری آخه دخترم؟ تو که نصف وقتتو دانشگاهی، کی وقت می کنی بری سر کار ؟ کی وقت می کنی به درسات برسی؟

مرجان از جا بلند شد، مانتوی ساده خاکستری رنگش رو در آورد و آویزون چوب لباسی کنار اتاق کرد، در همون حالت گفت:

- بالاخره یه کاریش می کنم. نمی شه که دست روی دست بذارم.

مامانش می دونست عاقبت بحث با مرجان فقط کم آوردن خودشه. پس سکوت کرد. مرجان شلوار راحتی گل گلیشو پوشید و گفت:

- چایی می خوری مامان؟

مامانش دوباره خم شد روی لحاف و گفت:

- آره، ولی اینجا نیار یهو می ریزه روی لحاف این بنده خدا تازه کلی باید خسارت بدم. می یام بیرون.

مرجان

نگاهی پر از دلسوزی به مامانش انداخت و رفت بیرون که چایی بریزه. مریم و

مروارید کنار هال نشسته بودن و داشتن در حین پفک خوردن بازیشونو ادامه می

دادن. نگاشون کرد و گفت:

-

دخترا اگه توی ظرفاتون آب ریختین مواظب باشین برنگرده رو فرش ... شب می

خوایم اینجا بخوابیم آب بریزه رو فرش بوی گربه مرده می گیره بیچاره مون می

کنه تا صبح ...

قبل از اینکه بچه ها بتونن جواب بدن، در باز شد و میثم اومد تو. مرجان با اخم نگاهش کرد و گفت:

- کجا بودی میثم؟

میم که دو سال از مرجان کوچیک تر بود، اخماشو تو هم کرد و گفت:

- باز تو آقا بالا سر من شدی؟ با دوستام رفته بودیم دختر بازی، تو رو سننه!

مرجان لجش گرفت و با زبون تند و تیزش گفت:

- دِ آخه بدبخت تو چی داری که بری دختر بازی؟! نه پول داری خرج دختره کنی، نه تیپ درست و حسابی داری که یارو دلش خوش باشه!

میثم بی توجه به خواهرای کوچیک ترش گفت:

-

من می رینم تو قبر بابای اون دختری که بخواد واس پول با من رفیق بشه. بعدش

هم هیچی که نداشته باشم یه شکل درست و درمون دارم که باعث می شه دخترا

خودشون برام خرج هم بکنن. به کوری چشم بعضیا!

مرجان پوزخندی بهش زد و گفت:

- می بینم روزی رو که بیام از تو جوب جمعت کنم و داداش همین دخترا آش و لاشت کرده باشن.

- گه خوردن، با تو با همدیگه! برو گمشو از جلو چشمام تو جز آینه دق برای من هیچی نیستی ...

مامانشون از توی اون اتاق داد کشید:

- میثم! با خواهرت درست حرف بزن!

قبل

از اینکه میثم چیزی بگه مرجان قدمی بهش نزدیک شد و سرشو بالا گرفت تا

بتونه زل بزنه توی چشمای آبی داداشش. با اینکه قدش بلند بود اما به زور به

سر شونه میثم می رسید. گفت:

- یه لحظه فکر کن یکی مثل تو بیاد قاپ منو بدزده، چه حسی ...

هنوز

حرفش تموم نشده بود که حس کرد فکش جا به جا شده! دستش رو روی گونه اش

گذاشت. با طعم شوری توی دهنش سریع رفت سمت ویترین چوبی که توی دیوار کار

شده بود. از داخل جعبه دستمال کاغذی دستمالی برداشت و توش تف کرد. دهنش پر

از خون شده بود. دیگه طاقت نیاورد مثل یه ببر زخمی پرید سمت میثم و با هم

گلاویز شدن. با ناخن های بلندش صورتش میثم رو خراش داد و میثم هم دست

انداخت دور گردنش تا خفه اش کنه. با صدای جیغ دخترها مامانشون سراسیمه از

اتاق اومد بیرون و پرید بینشون. در همون حال جیغ کشید:

- بس کنین! بس کن میثم ... مرجان با توام!

با زور از هم جداشون کردن. اما اونا هنوز داشتن برای هم شاخ و شونه می کشیدن.

بغض مامانشون ترکید و گفت:

-

خودم کم درد دارم که شماها اینجوری می کنین؟ بس کنین دیگه! بذارین حداقل

جو خونه ام آروم باشه! بذارین دلم به یه چیزی خوش باشه. من دلمو به چی خوش

کنم ؟ هان؟ به پسرم که ترک تحصیل کرده؟ که همه می گن سیگار می کشه؟ به

رفیقای نابابش؟ یا به دخترم که اخلاق نداره و مدام باید به یکی بپره؟ آخه

دلم به چی خوش باشه؟ به کمرم که روز به روز دردش بیشتر می شه اما بازم باید

کار کنم؟ به مالمون که شریک باباتون خورد و یه آب هم روش؟ به همسایه ها که

چون بیوه ام به یه چشم دیگه نگام می کنن؟ به چی؟!! هان به چی؟!!! به

قبضایی که روز به روز مبلغش می ره بالا تر؟ به صابخونه که دست از سرمون بر

نمی داره و هی می خواد بذاره روی اجاره اش؟ به گوشت و مرغ و برنج که قیمتش

نجومی داره می ره بالا؟ به این دو تا بچه که باید یتیم بزرگشون کنم؟ من که

هیچی اینا رو ندارم بذار دلم خوش باشه اگه سر گشنه زمین می ذاریم شبا حداقل

لبخند روی لبامون باشه. که اگه پسرم مشکلی داشت خواهرش پشتشه، اگه کسی

مزاحم دخترم شد داداشش پشتشه. بذار دلم خوش باشه که با هم متحدیم و مشکل

نداریم! حداقل خودمون با خودمون مشکلی نداریم!!!

به

اینجا که رسید به هق هق افتاد و کنار دیوار تا شد. میثم با خشم رفت از

خونه بیرون و مرجان هم با ترس رفت توی آشپزخونه تا برای مامانش آب قند درست

کنه. خسته شده بود ... از همه اون زندگی خسته شده بود ...

آرتان همراه دکتر وارد اتاق شد، دکتر بی توجه به حال و روز آرتان داشت توضیح می داد:

-

خانومت شاس باهاش یار بود که خونریزی نکرده، وگرنه اگه مرگ مغزی هم نمی شد

کما صد در صد پیش می یومد. علاوه بر اون دست و پای چپش و سه تا از دنده

هاش شکستن. دو ماه استراحت مطلق داره که البته دو هفته اش رو باید توی

بیمارستان بمونه. توی خونه هم یک نفر باید مدام کنارش باشه و داروهاش رو

بهش بده. علاوه بر اون ماه اول هر دو شب یک بار یه آمپولی هست که باید

تزریق کنه. بهتره براش پرستار بگیرین. اگه هم پرستار نمی خواین بگیرین حتما

باید یه نفر رو کنارش بذارین.

آرتان

در سکوت فقط گوش می کرد اما همه حواسش پیش ترسا بود که با رنگ و روی پریده

و صورت زخمی و کبود روی تخت خوابیده. لباس آبی رنگ بیمارستان تنش بود و

آستین دست راستش تا آرنج بالا زده شده و سوزن سرم توی دستش فرو رفته بود.

کلاه پلاستیکی بیمارستان روی سرش بود و آرتان نمی تونست سر باندپیچی شده اش

رو ببینه. چشماش هنوز بسته و رنگش از همیشه سفید تر شده بود. دکتر سرم و

وضعیتش رو چک کرد و رو به آرتان گفت:

- بالای سرش سر و صدا ایجاد نکنین. بهوش اومده اما با مسکن خوابیده. خیلی درد داشت، بهتره خواب بمونه.

وقتی

جوابی از آرتان نشنید بهش نگاه کرد. درد رو میتونست به راحتی توی چهره اش

ببینه. قیافه اش در هم و نگاهش خیره به ترسا بود. تصمیم گرفت با همسرش

تنهاش بذاره. پس بی سر و صدا از اتاق خارج شد. آرتان هیچی نمی فهمید. نه

حرفای آخر دکتر رو فهمید و نه رفتنش رو. نشست روی صندلی کنار تخت و دست

راست ترسا رو که به نظر سالم تر می یومد رو گرفت توی دستش. باز دوباره چیزی

به گلوش چنگ می زد. دستش رو به سمت یقه پیرهنش برد و دکمه اش رو باز کرد

تا شاید بتونه راحت تر نفس بکشه. اما فایده ای نداشت. دست ترسا رو بالا

آورد و روی صورتش گذاشت، دست داغ ترسا بهش امید می بخشید. طاقت دیدنشو توی

اون وضعیت نداشت. سعی کرد باهاش حرف بزنه:

-

تری ... ترسای من ... چه به روز خودت آوردی دختر؟ هزار بار بهت گفت اینقدر

تند رانندگی نکن. دیدی چه کردی؟ اگه طوریت می شد من چی کار می کردم ترسا؟

همین الان قلبم داره وایمیسه! چرا به فکر من نیستی؟ چرا ؟

دیگه

نتونست ادامه بده ... آب دهنش رو با درد قورت داد. از دیروز که ترسا رو

برده بودن توی اتاق عمل تا امروز که منتقلش کردن بخش یه لحظه هم نتونسته

بود بخوابه. باید ترسا رو می دید تا خیالش راحت بشه. اما حالا با دیدنش

عذابش چند برابر شده بود. ترسای اون درد داشت! دست و پاش شکسته بود. صورتش

پر از کبودی و خراش بود. لب هاش ورم کرده و خون مرده شده بودن. بی اراده

کمی خودش رو بالا کشید و روی لبهای کبودش رو بوسید. چند لحظه لبهاشو همونجا

نگه داشت. انگار می خواست همه سلامتی خودش رو به بدن ترسا بفرسته. یا

شاید هم خودش رو شاهزاده ای می دید که اومده تا زیبای خفته اش رو از چنگال

مرگ نجات بده. آهی کشید و از ترسا جدا شد. چشماشو باز کرد و باز بهش خیره

شد. بدون آرایش به نظر بی روح می یومد اما آرتان این مجسمه بی روح رو می

پرستید. سرش رو روی دست ترسا گذاشت و چشماشو بست. خیلی خسته بود ... خیلی

زیاد ...

***

با

تکون ملایم دست ترسا چشماشو باز کرد و با وحشت صاف نشست. چند لحظه طول

کشید تا فهمید کجاست. سریع به ترسا نگاه کرد، چشماش باز بودن اما به آرتان

نگاه نمی کرد. داشت با ترس دور و برش رو کنکاش می کرد. آرتان با هیجان گفت:

- تری ...

ترسا سرش رو کمی چرخوند، آرتان دستشو گرفت ، به لبهاش نزدیک کرد و بعد از بوسیدنش گفت:

- خوبی عزیزم؟

ترسا آب دهنش رو قورت داد و گفت:

- من کجام؟

آرتان با ناراحتی گفت:

- بیمارستانی عزیزم ... متاسفانه یه تصادف کوچیک داشتی. یادت نیست؟

ترسا چشماشو کمی روی هم فشرد، درست یادش نبود. چشماشو باز کرد و گفت:

- آترین ...

آرتان که از حافظه ترسا مطمئن شده بود لبخندی زد و گفت:

- پیش نیلی جون جاش خیلی بهتر از اینجاست، نگرانش نباش عزیزم. تو فقط به فکر خودت باش و زودتر خوب شو ...

ترسا

چشماشو بست، خیلی درد داشت، دستش زق می زد و حس می کرد به پاش یه وزنه

سنگین وصله. قطره ای اشک از گوشه چشمش بیرون چکید. آرتان با نگرانی گفت:

- تری ... درد داری عزیزم؟

ترسا

سرشو تکون داد و چشماشو بست. همه ذهنش درگیر یادآوری حادثه اتفاق افتاده

شده بود. کم کم داشت یادش می یومد. سرعت عجیب غریبش، بوی گل های مریم ...

با صدای پرستار چشماشو باز کرد:

- باید براش مسکن تزریق کنم ... فقط از این طریق می شه دردشو کنترل کنیم. البته فعلاً

آرتان با کلافگی گفت:

- هر کاری می دونین لازمه بکنین، نمی خوام درد بکشه!

پرستار سرنگی رو داخل سرم خالی کرد و بعد از چک کردن دستگاه هایی که به ترسا وصل بود از اتاق خارج شد. صدایی توی گوش ترسا زنگ زد:

- مگه دیوونه بودم به اون زودی ازدواج کنم! من گمت کرده بودم! این نهایت آرزوی منه تانیا جان!!

بی اراده دستش رو روی گوشش گذاشت و نالید:

- نه ... نـــه ... نــــــه!

آرتان با ترس پرید کنارش، دستاشو گرفت و گفت:

- ترسا، ترسا جان ... عزیزم ... چی شده؟ چی تو رو ترسونده؟ ترسا ...

ترسا

با خشم دستش رو کنار زد. آرتان با تعجب نگاش کرد، اما ناراحت نشده بود.

همه اون رفتارای ترسا رو به پای شوک تصادفش می ذاشت. با فاصله ایستاد و

گفت:

- عزیزم، اجازه بده کنارت باشم. بذار با هم حرف بزنیم ... نذار چیزی آزارت بده.

ترسا با صدای تحلیل رفته نالید:

- برو بیرون ...

آرتان

بی توجه به حرف ترسا جلو اومد و دستشو گرفت توی دستش. ترسا باز خواست

دستشو پس بزنه اما نمی تونست. چون قدرتش به اندازه آرتان نبود. علاوه بر

اون داروی خواب آور داشت پلکاشو سنگین می کرد. چشماشو بست و زیر لب زمزمه

کرد:

- خائن ...

اما صداش اونقدر ضعیف بود که خودش هم نشنید چی گفت، چه برسه به آرتان ...

ویولت

همه

دانشجوها توی سر و مغز هم می زدن ، روز اول کلاس بعد از حدف و اضافه همه

به خودشون زحمت داده بودن و اومده بودن سر کلاسا. حالا هیجان زده هر کس می

خواست دوستی برای خودش انتخاب کنه. ترم اول بودن و پر از شور و هیجان. تیپ

ها همه هنری و شخصیت ها همه هنر دوست. در کلاس باز شد و خانم قد بلندی با

روپوش بلند مشکی و شلوار کتون مشکی و کفشای اسپرت و مقنعه مشکی وارد کلاس

شد. هیچ کس از جاش تکون نخورد ... همه فکر می کردن اونم دانشجوئه، اما

پسرها همه زیر نظر گرفته بودنش. چشمای وحشی آبیش بدجور توی دلشون هیجان به

پا می کرد. مستقیم رفت پشت میز استاد. اخم بین ابروهای هلالی قهوه ای رنگش

خط انداخته بود. با کف دستش محکم روی میز کوبید. کمی از سر و صدا کم شد.

کسایی که جلو نشسته بودن داشتن با تعجب نگاش می کردن. اما اون بی توجه به

نگاه های کنجکاو، بی تفاوت، متعجب، و گاهاً پرتمسخر دوباره و اینبار محکم

تر روی میز کوبید. صداها خاموش شد و همه چشم به اون زن تازه وارد کم سن و

سال دوختن. دستش رو بالا اورد و گفت:

- ترم یک سینما ... درسته؟

چند نفری اون جلو گفتن:

- بله ...

سعی کرد نگاهش به سمت آخر کلاس و جایی که همیشه آرادش می نشست کشیده نشه. سرش رو فرو کرد توی لیست جلوش و گفت:

-

کلاستون خیلی شلوغه! پنجاه نفر برای یه کلاس با این حجم خیلی زیاده. اگه

هر کدومتون یه کلمه حرف بزنین من روز دوم باید برم بیمارستان روزبه!

یکی از ته کلاس گفت:

- شما همین الان بفرمایید! مدیونم اگه جلوتون رو بگیرم ...

همه زدن زیر خنده. ویولت با خشم کوبید روی میز و گفت:

- ساکت ...

همه سکوت کردن. باورشون نمی شد اون دختر استادشون باشه و برای همین هم هنوز کلاس رو جدی نگرفته بودن. ویولت گفت:

-

من آوانسیان و استاد شما هستم، هیچ گونه بی انضباطی رو سر کلاس نمی تونم

تحمل کنم. وسط حرف من کسی حرف بزنه می ره از کلاس بیرون و بلافاصله درسش رو

حذف می کنه. با کسی شوخی ندارم. توی کارم فوق العاده جدی هستم. نمی خوام

کلاس خشکی براتون بسازم، اما وقتی باهاتون خوب برخورد می کنم که برخورد خوب

ازتون ببینم. الان هم شما ...

با

انگشت به اخر کلاس و پسری که تیکه پرونده بود اشاره کرد ... پسره سریع به

خودش اشاره کرد و کمی اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد تا مطمئن بشه ویولت با

اونه. وقتی مطمئن شد بازم با شک گفت:

- من؟

ویولت بدون اینکه نرمی به خرج بده گفت:

- بله شما ... بفرما بیرون ...

پسره با تعجب گفت:

- بله؟؟؟

ویولت از پشت میز بیرون اومد، وسط کلاس ایستاد و گفت:

- گوشاتون مشکل داره؟ بفرما بیرون ... وقت کلاس رو هم نگیرین لطفاً ...

پسره که حسابی جا خورده گفت:

- استاد من چیز خوردم! با خودم بودم! شما چرا برین روزبه؟ خودم اونجا رو صبح تا شب تی بکش الهی!

ویولت خنده اش گرفته بود، پشتش رو به جمعیت کرد، رفت پای تابلو و با ماژیکی که دستش بود بالا تابلو نوشت:

- به نام خدا ...

کم کم به خنده اش غلبه کرد، چرخید و گفت:

-

اینبار رو چون قوانین منو نمی دونستیم ندید می گیرم ، اما اگه یه بار دیگه

چنین برخوردی رو ازتون ببینم به هیچ عنوان چشم پوشی نمی کنم. هر کس از

کلاس اخراج بشه موظفه درسش رو حذف کنه.

دیگه صدا از کسی در نمی یومد فقط همون پسر که معلوم بود لودگی توی خونشه و نمی تونه جلوی خودشو بگیره گفت:

- نوکرتم استاد!

ویولت

خودش رو زد به نشنیدن و رفت سر درس، اول کتابش رو بعد هم نوع تدریش رو

برای بچه ها توضیح داد و مشغول شد. تموم طول کلاس کسی نتونست حتی نفس بکشه.

ویولت از بدجنسی خودش خنده اش می گرفت. انگار که خودش هیچ وقت دانشجو

نبوده! اما دقیقا چون خودش دانشجو بود و می تونست نرم برخورد کردن استاد

میتونه باعث چه رفتارهایی بشه اینجور برخورد کرد. به خصوص که اونا هم ترم

اول بودن و هنوز رسم ورسوم دانشجویی رو بلد نبودن. یاد دعوای خودش و آراد

افتاد، لبخند نشست روی لبش اما به زور کنترلش کرد و درس رو به پایان رسوند.

داشت وسایلش رو جمع می کرد که صدایی شنید:

- استاد ...

ویولت

سرش رو بالا گرفت، چشم تو چشم همون پسری شد که می خواست از کلاس بیرونش

کنه. حالا دیگه می دونست اسمش اشکان خسرویه. نگاش کرد تا حرفش رو بزنه،

اشکان که اصلا اهل از رو رفتن نبود گفت:

- استاد شما همون استادی هستین که بورسیه کانادا بودین؟

ویولت تعجب کرد! اخبار چقدر سریع بین دانشجو ها پخش می شد. با جدیت گفت:

- بله ...

- استاد شما مسیحی هستین؟

چند

نفر دیگه ای هم که اون دور و بر بودن با تعجب به ویولت نگاه کردن. مونده

بود چی بگه! ترجیح داد بازم این قضیه رو مخفی نگه داره. اون برای دل خودش

مسلمون شده بود. تف تو ریا! پس گفت:

- بله ... اما این قضیه چه ربطی به درس و بحث ما داره؟

- هیچی استاد! همینجوری فقط خواستم بیشتر با هم آشنا شیم.

- حالا که شدین، بفرمایید وقت کلاس تموم شده.

- ما ساعت دیگه همین جا کلاس داریم استاد. کجا بریم؟

ویولت موندن بیشتر رو جایز ندونست، کیفش رو برداشت و لحظه آخر گفت:

- بمونین و از کلاس لذت ببرین.

بعدش

از کلاس زد بیرون. صدای یکی دیگه از دانشجوها متوقفش کرد. یه دختر قد بلند

تقریبا! هم قد خودش جلوش ایستاده بود. چشمای درشت و خمار آبیش و پوست

سفیدش و لب های برجسته و بزرگش خیلی خوشگلش کرده بود. بی تفاوت گفت:

- بفرمایید ...

دختره انگشتاشو کشید بالای مقنعه اش تا موهاشو بیشتر بکنه تو در حالی که هیچ مویی بیرون نبود. گفت:

- استاد، من مبحثی که امروز تدریس کردین رو درست نفهمیدم، علاوه بر اون کتابی که معرفی کردین ... راستش ...

ویولت بی توجه بهش گفت:

-

مبحث کمی سنگینه، باید کتاب رو بخرین و هر بار بعد از تدریس مطالعه کنین.

علاوه بر اون بهتره قبل از کلاس هم یه پیش مطالعه داشته باشین.

دختر بند کیفش رو چنگ زد، ویولت راه افتاد سمت اتاق خودش و دختر هم به دنبالش ... گفت:

- استاد ...

ویولت بدون اینکه بایسته گفت:

- دیگه چیه؟ برو کتاب رو بخون اگه نفهمیدی بیا اتاقم دوباره برات توضیح می دم ...

-

نه استاد، بحث سر این نیست ... بحث اینجاست که این کتاب قیمتش خیلی بالا

رفته. من قبل از اینکه بیام سر کلاس کتابایی که احتمال می دادم معرفی کنین

رو قیمت کردم ... این یکی از بقیه خیلی گرون تره؟

ویولت بی توجه به وضعیت دختر گفت:

-

خب من بهترین کتاب رو معرفی کردم! الان مشکل چیه؟ اگه با قیمتش مشکل داری

برو چاپ های قدیم رو پیدا کن. اونا ارزون تره ، مطالب هم چندان تغییری

نکرده.

- نه استاد متاسافنه چاپ های قدیم هم یه ماژیک روی قیمت قبلی کشیدن و قیمت الان رو زدن ...

ویولت

که از حالت دختر کنجکاو شده بود کتاب رو باز کرد و نگاهی به قیمتش انداخت

... سی و شش هزار تومن! کمی تعجب کرد اما به روزی خودش نیاورد و گفت:

- قیمت قدیمش چقدر بوده؟

دختر اهی کشید و گفت:

- قیمتش تا همین پارسال هشت هزار تومن بوده!

ویولت با بهت گفت:

- جدی؟!!

صدای اشکان از پشت سرشون بلند شد:

- بله استاد! قیمتا نجومی داره می ره بالا! پراید ناقابلمون شده بیست و یک میلیون! چه انتظار از این کتاب مادر مرده دارین؟!

ویولت

با تعجب به اشکن که داشت بند کیف کجش رو روی شونه صاف می کرد نگاه کرد.

این پسر به سیریش گفته بود زکی! اما خوب طبیعی بود. همیشه بین دانشجوها از

این ادما هم پیدا می شدن. نفسش رو فوت کرد راه افتاد سمت اتاقش و گفت:

- شما بیا اتاق من ...

روی صحبتش به دختره بود ... اما اشکان گفت:

- من استاد؟ چشم روی چشمم!

ویولت چپ چپ نگاش کرد، دختره هم خنده اش گرفت. ویولت رو به دختر گفت:

- تو اسمت چیه؟

دختره سریع گفت:

- مرجان سبحانی ...

ویولت سرشو تکون داد و گفت:

- خانوم سبحانی شما بیا اتاق من کارت دارم ...

اشکان فکشو کج و معوج کرد و گفت:

- پس من دیگه زحمت نمی دم استاد با اجازه ...

به دنبال این حرف عقب گرد کرد و عین ربات ها راه افتاد به سمت ته راهرو ... ویولت سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:

- چی بگم والا! آدم تو کار بعضی می مونه.

مرجان

ریز ریز خندید ولی حرفی نزد. هر دو با هم وارد اتاق شدن. آراد پشت میزش

نشسته و مشغول نوشیدن چایی بود با دیدن ویولت لبخندی زد و گفت:

- بـــــه! خانوم استاد ...

اما با دیدن مرجان درست پشت سر ویولت و ایما و اشاره های ویولت بقیه حرفش رو خورد و سریع گفت:

- خسته نباشین خانوم آوانسیان.

ویولت

داشت از زور خنده می ترکید! دوست داشت زمینو گاز بزنه! اما جلوی خودشو

گرفت. نگاه مرجان متعجب بین آراد و ویولت تاب میخورد. بچه که نبود! خیلی

راحت می تونست بفهمه به چیزی بین اون دو تا هست. اما توی اون لحظه کتاب

براش مهم تر بود. ویولت کمی به مرجان نزدیک شد و طوری که آراد نشنوه گفت:

- مرجان جون برای خرید کتاب مشکل داری درسته؟

فک

مرجان منقبض شد و سرشو انداخت زیر. اصلاً دوست نداشت کسی به ضعف مالیشون

پی ببره. ویولت هم خیلی منتظر جواب نموند. غرور مرجان رو درک می کرد. پس

سریع کتابش رو سمت مرجان گرفت و گفت:

- من کتاب خودم رو می فروشم به تو ... به همون قمیت پارسال!

مرجان با تعجب گفت:

- چی؟!

ویولت کتاب رو بیشتر به سمتش دراز کرد و گفت:

- بگیرش دیگه ...

- ولی ...این کتاب که چاپ همین امساله!

- خوب باشه! من از کتاب سال قبل که تو کتابخونه است استفاده می کنم. به کار من نمی یاد چاپ جدیدش. این مال تو ...

مرجان نمی دونست از خوشحالی چی کار کنه. سریع دست به کیف شد. هشت هزار تومن رو در آورد با شرمندگی گرفت سمت ویولت و گفت:

- استاد ...

ویولت پول رو ازش گرفت گذاشت روی میز و کتاب رو چپوند داخل کیفش و گفت:

- برو دیگه ...

- خیلی ممنونم استاد ... واقعاً ... واقعاً نمی دونم چی بگم!

ویولت زد سر شونه اش و گفت:

- فقط برو درس بخون همین ...

مرجان بازم تشکر کرد و با ذوق از اتاق خارج شد ...

عشق یعنی پاک ماندن در فساد . . . . . . آب ماندن در دمای انجماد


در حقیقت عشق یعنی سادگی . . . . . . درکمال برتری ، افتادگی !


شنبه 25 خرداد 1392 - 23:15
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 1 کاربر از Admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: m_m &




پرش به انجمن :