شب تولد آقا علی بن موسی الرضا
علیهالسلام بود. همه مردم دسته دسته خودشان را به داخل حرم آقا
میرساندند. تعدادی هم که زیارت شان را انجام داده بودن، از حرم خارج
میشدند. ما؛ یعنی من و اکبر هم، بعد از یک ساعتی معطلی، زیارت مان را
انجام دادیم و خوشحال و خشنود از حرم خارج شدیم. هنوز من در حال و هوای
ضریح آقا بودم که صدای اکبر، رشته افکارم را پاره کرد. «علی جون، مواقعی یه
گشتی این اطراف بزنیم؟» پیشنهاد خوبی بود به همین خاطر بیمقدمه گفتم:
«باشه، موافقم، اما یادت باشه ساعت ۸ با، بابا و مامان قرار داریم».
برای مشاهده ادامه این مطلب کلیک کنید
موضوع: مذهبی,زندگینامه بزرگان دین,
نویسنده: master
تاریخ: سه شنبه 16 مهر 1392 ساعت:
نظرات(0)
تعداد بازديد : 396