زمان جاری : شنبه 16 تیر 1403 - 4:03 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 20 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف جناب جعفر نعلبند اصفهانى

آقاى حاج ميرزا محمد على گلستانه اصفهانى (ره ) فرمودند: عموى من , آقاسيد

محمد على (ره ) براى من نقل كردند: در زمـان مـا در اصـفهان شخصى به نام

جعفر كه شغلش نعلبندى بود, بعضى حرفها رامى زد كه مـوجـب طـعـن و رد مـردم

شـده بـود, مـثـل آن كه مى گفت : با طى الارض به كربلارفته ام .

يا مـى گفت : مردم را به صورتهاى مختلف ديده ام .

و يا خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) رسيده ام .

او هم به خاطر حرفهاى مردم , آن صحبتها را ترك نمود.

تـا آن كه روزى براى زيارت مقبره متبركه تخت فولاد مى رفتم .

در بين راه ديدم جعفرنعلبند هم به آن طرف مى رود.

نزديك او رفتم و گفتم : ميل دارى در راه با هم باشيم ؟ گفت : اشكالى ندارد, با هم گفتگو مى كنيم و خستگى راه را هم نمى فهميم .

قدرى با هم گفتگو كرديم , تا آن كه پرسيدم : اين صحبتهايى كه مردم از تو

نقل مى كنند, چيست ؟ آيا صحت دارد يا نه ؟ گفت : آقا از اين مطلب بگذريد.

اصرار كردم و گفتم : من كه بى غرضم , مانعى ندارد بگويى .

گـفـت : آقـا مـن بيست و پنج بار از پول كسب خود, به كربلا مشرف شدم و در همه سفرها, براى زيارتى عرفه مى رفتم .

در سفر بيست و پنجم بين راه , شخصى يزدى بامن رفيق شد.

چند منزل كه بـا هـم رفـتـيم , مريض شد و كم كم مرض او شدت كرد, تا به

منزلى كه ترسناك بود, رسيديم و به خاطر ترسناك بودن آن قسمت , قافله را دو

روزدر كاروانسرا نگه داشتند, تا آن كه قافله هاى ديگر بـرسـنـد و جـمـعيت

زيادتر شود.

ازطرفى حال زائر يزدى هم خيلى سخت شد و مشرف به موت گرديد.

روز سوم كه قافله خواست حركت كند, من راجع به او متحير ماندم كه چطور او را

بااين حال تنها بـگذارم و نزد خداى تعالى مسئول شوم ؟ از طرفى چطور اين جا

بمانم واز زيارت عرفه كه بيست و چهار سال براى درك آن , جديت داشته ام ,

محروم شوم ؟ بـالاخـره بـعد از فكر بسيار, بنايم بر رفتن شد, لذا هنگام

حركت قافله , پيش او رفتم وگفتم : من مى روم و دعا مى كنم كه خداوند تو را

هم شفا مرحمت فرمايد.

ايـن مطلب را كه شنيد, اشكش سرازير شد و گفت : من يك ساعت ديگر مى ميرم ,

صبركن , وقتى از دنـيا رفتم , خورجين و اسباب و الاغ من مال تو باشد, فقط

مرا با اين الاغ به كرمانشاه و از آن جا هم هر طورى كه راحت باشد, به كربلا

برسان .

وقتى اين حرف را زد و گريه او را ديدم , دلم به حالش سوخت و همان جا ماندم .

قافله رفت و مدت زمانى كه گذشت , آن زائر يزدى از دنيا رفت .

من هم او را بر الاغ بسته و حركت كردم .

وقتى از كاروانسرا بيرون آمدم , ديدم از قافله هيچ اثرى نيست ,جز آن كه گرد و غبار آنها از دور ديده مى شد.

تـا يـك فـرسـخ راه رفـتـم , اما جنازه را هر طور بر الاغ مى بستم , همين كه مقدارى راه مى رفتم , مى افتاد و هيچ قرار نمى گرفت .

با همه اينها به خاطر تنهايى , ترس بر من غلبه كرد.

بالاخره ديدم , نـمى توانم او را ببرم , حالم خيلى پريشان شد.

همان جاايستادم و به جانب حضرت سيدالشهداء (ع ) توجه نمودم و با چشم گريان

عرض كردم : آقا من با اين زائر شما چه كنم ؟ اگر او را در اين بيابان رها

كنم , نزد خدا و شمامسئول هستم .

اگر هم بخواهم او را بياورم , توانايى ندارم .

نـاگهان ديدم , چهار نفر سوار پيدا شدند و آن سوارى كه بزرگ آنها بود, فرمود: جعفربا زائر ما چه مى كنى ؟

عرض كردم : آقا چه كنم , در كار او مانده ام ! آن سه نفر ديگر پياده شدند.

يك نفر آنها نيزه اى در دست داشت كه آن را در گودال آبى كه خشك شده بود فرو برد, آب جوشش كرد و گودال پر شد.

آن ميت را غسل دادند.

بزرگ آنان جلو ايستاد و با هم نماز ميت را خوانديم و بعد هم او را محكم بر الاغ بستند و ناپديد شدند.

مـن هم براه افتادم .

ناگاه ديدم , از قافله اى كه پيش از ما حركت كرده بود, گذشتم و جلوافتادم .

كـمـى گـذشت , ديدم به قافله اى كه پيش از آن قافله حركت كرده بود, رسيدم .

وبعد هم طولى نكشيد كه ديدم به پل نزديك كربلا رسيده ام .

در تعجب و حيرت بودم كه اين چه جريان و حكايتى است ! ميت را بردم و در وادى ايمن دفن كردم .

قـافله ما تقريبا بعد از بيست روز رسيد.

هر كدام از اهل قافله مى پرسيد: تو كى وچگونه آمدى ! من قضيه را براى بعضى

به اجمال و براى بعضى مشروحا مى گفتم وآنها هم تعجب مى كردند.

تا آن كه روز عرفه شد و به حرم مطهر مشرف شدم , ولى با كمال تعجب ديدم كه

مردم را به صورت حـيـوانات مختلف مى بينم , از قبيل : گرگ , خوك , ميمون و

غيره و جمعى را هم به صورت انسان مى ديدم !

از شـدت وحشت برگشتم و مجددا قبل از ظهر مشرف شدم .

باز مردم را به همان حالت مى ديدم .

برگشتم و بعد از ظهر رفتم , ولى مردم را همان طور مشاهده كردم ! روز بـعـد كـه رفتم , ديدم همه به صورت انسان مى باشند.

تا آن كه بعد از اين سفر, چندسفر ديگر مـشرف شدم , باز روز عرفه مردم را به

صورت حيوانات مختلف مى ديدم ودر غير آن روز, به همان صورت انسان مى ديدم .

به همين جهت , تصميم گرفتم كه ديگر براى زيارتى عرفه مشرف نشوم .

چون اين وقايع را براى مردم نقل مى كردم , بدگويى مى كردند و مى گفتند: براى يك سفر زيارت , چه ادعاهايى مى كند.

لـذا من , نقل اين قضايا را به كلى ترك كردم , تا آن كه شبى با خانواده ام مشغول غذاخوردن بوديم .

صـداى در بـلند شد, وقتى در را باز كردم , ديدم شخصى مى فرمايد:حضرت صاحب الامر (ع ) تو را خواسته اند.

بـه هـمـراه ايشان رفتم , تا به مسجد جمعه رسيدم .

ديدم آن حضرت (ع ) در محلى كه منبر بسيار بلندى در آن بود, بالاى منبر تشريف دارند و آن جا هم مملو از جمعيت است .

آنها عمامه داشتند و لباسشان مثل لباس شوشترى ها بود.

به فكر افتادم كه دربين اين جمعيت , چطور مى توانم خدمت ايشان برسم , اما حضرت به من توجه فرمودند و صدا زدند: جعفر بيا.

من رفتم و تا مقابل منبر رسيدم .

فرمودند: چرا براى مردم آنچه را كه در راه كربلا ديده اى نقل نمى كنى ؟ عرض

كردم : آقا من نقل مى كردم , از بس مردم بدگويى كردند, ديگر ترك نمودم .

حضرت فرمودند: تو كارى به حرف مردم نداشته باش , آنچه را كه ديده اى نقل كن

تامردم بفهمند ما چه نظر مرحمت و لطفى با زائر جدمان حضرت سيدالشهداء (ع

)داريم ((6)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:25
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش




پرش به انجمن :