زمان جاری : دوشنبه 11 تیر 1403 - 11:37 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



تعداد بازدید 2186
نویسنده پیام
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)
تشرف شيخ محمد تقى قزوينى



شيخ
جليل , ميرزا عبدالجواد محلاتى , كه از اهل تقوى و مجاورين نجف اشرف
بود,فرمود: شـيـخ مـحـمـد تقى قزوينى , كه در مدرسه صدر منزل داشت و از نظر
علم و عمل و تقوى و زهد بـى نـظـيـر بـود, دائمـا مى گفت : حاجتى كه من از
خدا دارم و در حرم مطهراميرالمؤمنين (ع ) هميشه خواسته ام اين است كه خدمت
ولى عصر, حضرت بقية اللّه ارواحنافداه , مشرف شده و پاهاى مـبـارك آن
حـضـرت را بـبـوسم و در كمال عجز و با دل شكستگى مى گويم : اللهم ارنى
الطلعة الرشيدة و الغرة الحميدة .

ايشان مبتلا به مرض سل شد و با اين كه فقير و نيازمند بود, نهايت عزت نفس راداشت و حال خود را پوشيده مى داشت .

مـدت هـيـجـده سال , در جوار حرم مطهر اميرالمؤمنين (ع ) , موفق به تحصيل علم بود.

مرض او طـول كـشـيـد و هميشه سرفه مى كرد و در وقت سرفه از سينه اش خون
خارج مى شد و به همين سبب از حجره اش به انبار مدرسه منتقل شد, تا اطراف
حجره به خونى كه از سينه اش دفع مى شد, آلوده نشود.

مـدتـى در آن مـكـان بود و خون از سينه اش دفع مى شد, تا اين كه همه از او
نااميد شدند وكسى گمان نمى كرد كه از اين مرض شفا پيدا كند.

چـنـد روزى گـذشـت .

او را در كـمـال صـحت و سلامتى يافتند.

همگى از آن حالت وسلامت او شـگـفـت زده شـدند, بخاطر آن شدت و سختى كه داشت و خونى كه ازسينه اش خارج مى شد.

به هـرحـال بـراى هـمه سؤال بود كه چگونه ناگهانى سلامت خود را باز يافت .

همه مى گفتند: اين نبوده مگر به يك واسطه غيبى , لذا از سبب شفاى او پرسيدند.

گـفت : شبى از شبها, حال من خيلى وخيم شد, به طورى كه هيچ حس و حركت وشعورى برايم بـاقى نماند.

اوايل فجر بود, ناگاه ديدم سقف انبار شكافته شد و شخصى كه يك صندلى همراهش بـود, فـرود آمـد و آن را در مـقابل من گذاشت .

بعد از اوشخص ديگرى فرود آمد و بر آن صندلى نـشـسـت .

در همان حالت مثل اين كه به من گفتند: اين شخص اميرالمؤمنين (ع ) است .

حضرت توجهى به من فرمود و از حال من جويا شد.

عرض كردم : اى سيد و مولاى من , حاجت مهم من شفاى از اين مرض و رفع فقرمى باشد.

فرمود: اما مرض , كه از آن شفا يافتى .

عرض كردم : آن آرزوى بلندى كه دارم و هميشه در حرم مطهر دعا مى كنم و از
خدامى خواهم كه مستجاب شود, چطور؟ فـرمود: فردا قبل از طلوع آفتاب به بالاى
بلندى وادى السلام رفته و در حالى كه متوجه به جاده و راه كـربـلا بـاشـى ,
مـى نشينى فرزندم صاحب العصر و الزمان از كربلا مى آيد.

دو نفر از اصحاب او همراهش هستند.

به ايشان سلام كن و هر جا مى روند,همراهشان باش .

در ايـن هـنگام حواسم برگشت و به هوش آمدم , و هيچ كس را نديدم .

با خود گفتم اين جريان از خـيـالات مـاليخوليايى بود, اما پس از زمانى كه گذشت , سرفه نكردم و ديدم به بهترين وجه شفا يـافـتـه ام .

تعجب كردم و در عين حال باور نمى كردم كه شفا يافته باشم .

تا اين كه شب شد و اصلا سـرفـه اى بـه من دست نداد.

با خود گفتم اگر آنچه كه وعده فرموده اند فردا واقع شود, صورت گرفت و به
زيارت مولايم حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مشرف شدم ,
بدون هيچ شك و شبهه اى به بزرگترين سعادتها رسيده ام .

صـبـح شـد.

وقت طلوع آفتاب , به محلى كه امر فرموده بودند, رفتم و آن جا نشستم ورو به جاده كـربـلا نمودم .

ناگاه سه نفر كه يكى از آنها جلوتر و با كمال وقار و آرامش بود و دو نفر پشت سر او مثل مجسمه متحرك پيش مى آمدند.

آن دو نفر لباسشان ازپشم و به پايشان گيوه بود.

در اين جا هـيبت و شوكت آن بزرگوار مرا گرفت به طورى كه چون نزد من رسيد, جز سلام كردن قادر به هـيـچ كـارى نبودم .

ايشان جواب سلام مرا دادند و از پاى آن بلندى كه روى آن نشسته بودم , بالا
آمدند و از پشت ديوار شهروارد جاده اى كه به سوى مقام حضرت مهدى (ع ) است ,
شدند و حضرت در اتـاقـى كـه در آن مـقـام اسـت , نـشـسـتند و آن دو نفر
كنار در اتاق ايستادند.

من هم نزديك آنـهـاايـسـتـادم .

آن دو نفر ساكت بودند و اصلا صحبت نمى كردند و به همين حال روز بلندشد و آفـتـاب بالا آمد و صبر من هم تمام شد.

با خود گفتم داخل اتاق مى شوم و به بوسيدن پاى مبارك مـولاى خود مشرف مى گردم .

چون پا در فضاى آن اتاق گذاردم ,هيچ كس را نديدم .

اين جا دنيا در نـظـرم تـاريـك شد و تا شب در كنار درياى قديم نجف , خود را به خاك و گل مى زدم و فرياد مـى كـشـيـدم .

تصميم داشتم كه خود را ازنهايت غصه اى كه پيدا كرده بودم , هلاك كنم , اما
فكر كردم و ديدم كه دعاى من همين بود: اللهم ارنى الطلعة الرشيدة و الغرة
الحميدة , يعنى خدايا آن حضرت را به من نشان بده و اين دعا هم كه مستجاب
شد.

پس دليلى ندارد كه خود را از بين ببرم , لذا به محل خود برگشتم و تا به حال هم اين قضيه را به كسى نگفته بودم ((59)).
 


هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:21
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 1 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)
تشرف پيرزنى از كنيزان حضرت

يعقوب بن يوسف اصفهانى مى گويد: در سال 281, با گروهى از اهل اصفهان , كه از اهل سنت بودند, به حج بيت اللّه الحرام مشرف شدم .

وقـتـى وارد مـكـه شـديم , بعضى از رفقا خانه اى را كه در كوچه سوق الليل و
به نام دار خديجه و دارالرضا (ع ) معروف بود, كرايه كردند.

در آن خانه پيرزنى زندگى مى كرد.

هنگامى كه وارد خانه شديم , از آن پيرزن پرسيدم : چرا اين خانه را دارالرضا
(ع )مى گويند؟ و تو با اين خانه چه ارتباط و مناسبتى دارى ؟ گفت : اين
خانه , ملك حضرت رضا (ع ) بوده و من هم از كنيزان اين خانواده مى باشم .

در گذشته حضرت عسكرى (ع ) را خدمت كرده ام و ايشان مرا در اين جا منزل داده اند.

ايـن مطلب را كه شنيدم با او انس گرفتم , اما موضوع را از رفقاى خود كه غير شيعه بودند, پنهان كردم .

برنامه من اين بود كه شبها هر وقت از طواف بر مى گشتم , با ايشان در ايوان
خانه خوابيده و در را مى بستيم و سنگ بزرگى را براى اطمينان پشت درمى
گذاشتيم .

در همان مدت , شبها روشنى چراغى را در ايوان مى ديدم كه شبيه به روشنى مشعل
بود و مشاهده مـى كردم كه در منزل بدون آن كه كسى از اهل خانه آن را باز
كند, گشوده مى شد.

و باز مى ديدم كـه مـردى بـا قد متوسط, گندمگون , مايل به زردى كه درپيشانى
اش آثار سجود بود و پيراهن و لـبـاس نـازكى پوشيده و در پايش نعلين بود,
باصورتهاى مختلف وارد مى شد و به اتاقى كه محل سكونت پيرزن بود, بالا مى
رفت .

از طرفى پيرزن به من مى گفت : در اين اتاق دخترى دارم , لذا به كسى اجازه نمى دهم بالا بيايد.

من آن روشنى را كه شبها در ايوان مى ديدم , در وقتى كه آن مرد از پله بالا
مى رفت , درپله و چون داخـل اتـاق مـى شـد در غـرفـه مـى ديدم , بدون آن كه
چراغى ديده شود.

رفقاهم اين جريانات را مى ديدند, ولى گمان داشتند كه اين مرد, عجوزه را متعه كرده و به همين جهت رفت و آمد دارد.

و بـا خـود مـى گـفـتـنـد: اين جمع , شيعه هستند و متعه راحلال مى دانند, در حالى كه ما جايز نمى دانيم .

و بـاز مـى ديـديـم , آن مـرد با اين كه از خانه خارج و يا داخل منزل مى گردد, سنگ در جاى خود مى باشد.

در خانه هم در وقت خروج و ورود آن مرد باز و بسته مى گردد, اماكسى كه آن را بگشايد و ببندد ديده نمى شد.

وقتى من اين امور را مشاهده كردم , دلم از جا كنده شد و عظمت اين قضايا در
روحم اثر گذاشت , لذا با آن پيرزن بناى ملاطفت را گذاشتم , تا شايد خصوصيات
آن مرد رابدانم .

روزى به او گفتم : فلانى , من از تو سؤالى دارم و مى خواهم آن را در وقتى
كه رفقاى من نيستند, بپرسم و از تو تقاضا دارم كه وقتى مرا تنها ديدى از
غرفه خودپايين آمده به درخواست من گوش دهى .

پـيـرزن وقتى خواهش مرا شنيد, گفت : من هم خواستم به تو چيزى بگويم , ولى حضور همراهان مانع شده بود.

گفتم : چه مطلبى ؟ گـفـت : به تو مى فرمايد, (نام كسى را ذكر نكرد و فقط به
همين صورت پيغام رساند) باآن جمعى كه با تو رفيق و شريك هستند, مخلوط نشو,
و در كارهايشان مداخله نكن .

با آنها مدارا نما و برحذر باش , زيرا دشمنان تو هستند.

گفتم : چه كسى اين مطلب را مى گويد؟ گفت : من مى گويم .

در اين جا مهابت او مانع شد, يعنى نتوانستم دوباره در اين باره از او سؤال كنم .

گفتم :كدام جمع را مى گويى ؟ (گمان كردم منظورش همراهانم است .

) گـفت : نه , اينها را نمى گويم , بلكه آن شركايى را مى گويم كه در شهر خود, دارى و درخانه با تو بودند.

يعقوب بن يوسف (صاحب قضيه ) مى گويد: ميان من و جمعى را كه ذكر كرد, راجع
به دين بحثى واقع شده بود, لذا آنها سعايت و شكايت مرا نزد حاكم برده
بودند.

به همين جهت من فرار كردم .

وقـتـى پيرزن اين مطلب را آهسته به من گفت , با خود گفتم راجع به امام غايب (ع ) ازاو سؤالى كنم .

پرسيدم : تو را به خدا قسم مى دهم , آيا ايشان را به چشم خودديده اى ؟ گـفت : برادر, من او را نديده بودم .

حضرت امام حسن عسكرى (ع ) مرا بشارت داد به اين كه او را در آخـر عـمـر
خـود مـى بـينم و به من فرمود: بايد او را خدمت كنى , همان طورى كه مرا
خدمت كردى , لذا سالها است كه من در مصر مى باشم و الان آمده ام ,يعنى
حضرتش مرا با فرستادن نامه و هزينه سفر توسط مردى خراسانى , دعوت كرده است .

آن مبلغ سى دينار است و به من امر كرده بود كه امسال به حج مشرف شوم .

من هم آمده ام به اميد آن كه او را ببينم .

وقـتـى پـيرزن اين جملات را گفت , در دل من افتاد كه آن مردى كه شبها رفت و
آمددارد, بايد خود آن حضرت باشد, لذا ده عدد درهم را كه به نام حضرت رضا
(ع ) بود وبا خود براى انداختن در مقام ابراهيم آورده بودم , به آن پيرزن
دادم و با خود گفتم :دادن به اولاد فاطمه (س ) افضل است از آن كه در مقام
انداخته شود و ثواب آن بيشترمى باشد.

گفتم : اينها را به كسى از اولاد فاطمه (س ) بده كه مستحق باشد.

در نيت من اين بود كه آن مرد همان حضرت است و اين درهمها را پيرزن به او خواهد داد.

درهمها را گرفت و بالا رفت .

بعد از ساعتى برگشت و گفت : مى فرمايد ما در اينهاحقى نداريم , بلكه آنها را در جايى كه نذر كرده بودى , بينداز.

لكن اين درهمها را كه به نام حضرت رضا (ع ) است به ما بده و به جايش درهمهاى معمولى بگير و در مقام بينداز.

مـن هـم آن طـورى كـه فـرموده بود, عمل نمودم .

ضمنا من نسخه توقيع قاسم بن علاء راكه در آذربـايـجـان صادر شده بود, به همراه خود داشتم .

به او گفتم : اين توقيع را به كسى كه توقيعات امام غايب (ع ) را ديده و مى شناسد, عرضه كن .

گفت : آن را بده .

گمان كردم مى تواند بخواند, لذا نسخه را به او دادم .

گـرفـت و گـفت : اين جا نمى توانم بخوانم و با خود بالا برد.

بعد برگشت و گفت : صحيح است .

سـپـس فرمود: به تو مى فرمايد (باز اسم كسى را نبرد) وقتى كه بر پيغمبر
خودصلوات مى فرستى چه مى گويى ؟ گـفتم , عرض مى كنم : اللهم صل على محمد و
آل محمد و بارك على محمد و آل محمد و ار حم محمدا و آل محمد بافضل ما صليت و
باركت و ترحمت على ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد.

گفت : نه .

وقتى كه بر ايشان صلوات مى فرستى نامشان را هم ذكر كن .

گفتم : همين كار را خواهم كرد.

پـيـرزن رفـت و آمـد, در حـالـى كـه دفـتر كوچكى همراهش بود.

گفت : مى فرمايند هروقت بر پيغمبرت صلوات مى فرستى , بر او و اوليائش صلوات فرست , همان طورى كه در اين دفتر هست .

من هم دفتر را گرفته , نسخه نمودم و به آن عمل كردم .

يعقوب بن يوسف مى گويد: آن مرد را شبها مى ديدم كه از غرفه پايين مى آمد و
آن نورهم با او بود و از خـانـه بيرون مى رفت , لذا پشت سرش از خانه خارج
مى شدم .

درآن جا نورى ديده مى شد, اما شخص حضرت را نمى ديدم , تا وقتى داخل مسجد الحرام مى شدند.

عـده اى از مـردم شـهـرهـاى مـخـتلف را مى ديدم كه با لباسهاى كهنه به در آن خانه مى آمدند و نوشته هايى به پيرزن مى دادند.

او هم به آنها نامه هايى مى داد.

آنها با پيرزن مكالمه مى كردند و من نمى دانستم كه در چه زمينه اى صحبت مى كنند.

حتى جمعى ازايشان را در مسير برگشت , بين راه بغداد مى ديدم ((58)).

و امـا صـلـواتى را كه حضرت ولى عصر ارواحنافداه توسط كنيز خود به يعقوب بن
يوسف اصفهانى تعليم دادند, اين است : اللهم صل على محمد سيد المرسلين و
خاتم النبيين و حجة رب العالمين ,المنتجب فى الميثاق , المصطفى فى الظلال
المطهر من كل افة , البرى ء من كل عيب , الموكل للنجاة المرتجى للشفاعة ,
المفوض اليه فى دين اللّه .

اللهم شرف بنيانه و عظم برهانه , افلح حجته و ارفع درجته و ضوءنوره و بيض
وجهه و اعطه الفضل و الـفـضـيـلـة و الـوسـيلة و الدرجة الرفيعة و ابعثه
مقاما يغبطه به الاولون و الاخرون و صل على اميرالمؤمنين و وارث المرسلين و
حجة رب العالمين و قائد الغر المحجلين و سيد المؤمنين و صل على الحسن بن
على امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على الحسين بن
عـلـى امـام الـمـؤمـنـين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على على
بن الحسين امام الـمؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على محمد
بن على امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على جعفر بن
محمدامام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب الـعالمين و صل على موسى بن
جعفرامام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صـل عـلى على بن
موسى امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على محمد بـن
عـلـى امـام الـمؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على على بن
محمدامام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على الحسن بن
على امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين و صل على الخلف
الهادى المهدى امام المؤمنين و وارث المرسلين و حجة رب العالمين .

الـلـهم صل على محمد و على اهل بيته الهادين , الائمة العلماء و الصادقين
والاوصياء المرضيين , دعائم دينك و اركان توحيدك و ترجمة وحيك و حجتك على
خلقك و خلف ائك فى ارضك , الذى ن اخـتـرتـهـم لـنـفسك و اصطفيتهم على عبيدك
و ار تضيتهم لدينك و خصصتهم بمعرفتك و خـلـفـتـهـم بـكـرامتك وغشيتهم برح
متك و غذيتهم بحك متك و البستهم من نورك و ربى تهم بنعمتك ورفعتهم فى
ملكوتك و خصصتهم بملائكتك و شرفتهم بنبيك .

الـلهم صل على محمد و على هم صلوة كثيرة طيبة لا يحيط بها الا ان ت و
لايسعهاالا علمك و لا يحصيها احد غيرك و صل على وليك , المحيى سنتك ,
القائم بامرك , الداعى اليك و الدليل عليك و حـجـتك و خليفتك فى ارضك و
شاهدك على عبادك , اعزز نصره و مد فى عمره و زين الارض بطول بقائه .

الـلـهـم اكـفـه بـغـى الـحاسدين و اعذه من شر الكائدين و ازجر عند ارادة الظالمين وخلصه من ايدى الجبارى ن .

الـلـهـم اره فـى ذريـتـه و شـيـعـته و خاصته و عامته و عدوه و جميع اهل
الدنيا ما تقر به عينه و تستر[تسر] به نفسه و بلغه افضل امله فى الدنيا و
الاخرة انك على كل شى ء قدير.

الـل هـم جدد به ما محى من دينك و احى به ما بدل من كتابك اظهر به ما غير
من حكمتك حتى يعود دينك على يديه غضا جديدا خالصا مخلصا[مخلصا] لا شك فيه و
لا شبهة معه و لا باطل عنده و لا بدعة .

اللهم نور بنوره كل ظلمة و هد بركنه كل بدعة و اهدم بقوته كل ضلال و اقصم
به كل جبار و اخمد بسيفه كل نار و اهلك بعدله كل جائر و اجر حكمه على كل
حكم و اذل بسلطانه كل سلطان .

الـلهم اذل من ناواه و اهلك من عاداه و ام كر بمن كاداه و استاءصل من جحد حقه واستهزء بامره و سعى فى اطفاء نوره و اراد اخماد ذكره .

الـلهم صل على محمد المصطفى و على على المرتضى و على فاطمة الزهراء وعلى
الحسن الرضا و عـلى الحسين الصفى و على جميع الاوصياء , مصابيح الدجى و
اعلام الهدى و سناد التقى و العروة الوثقى و الحبل المتين و الصراطالمستقيم
و صل على وليك و على ولاة الائمة من ولده القائمين بامره و مد فى اعمارهم و
زد فى اجالهم و بلغ هم امالهم
هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:22
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 2 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)
تشرف جعفر بن زهدرى و شفاى پاى او

عبدالرحمن قبايقى مى گويد: شـيخ جعفر بن زهدرى , به فلج مبتلا شد, به طورى كه قادر نبود از جا برخيزد.

مادربزرگش بعد از فـوت پـدر شـيخ , به انواع معالجات متوسل شد, ولى هيچ فايده اى نديد.

اطباى بغداد را آوردند.

مدت مديدى معالجه كردند, باز هم سودى نبخشيد, لذا به مادر بزرگش گفتند: شيخ
را به مقام و قـبه حضرت صاحب الامر (ع ) در حله ببر وبخوابان شايد حق
تعالى او را از اين بلا رهايى بخشد و بـلـكـه حضرت صاحب الامر(ع ) از آن جا
عبور نمايند و به او نظر مرحمتى فرمايند و به اين شكل , مرضش خوب شود.

مادر بزرگ شيخ جعفر بن زهدرى , به اين موضوع توجه كرد و او را به آن مكان شريف برد.

در آن جا حضرت صاحب الامر (ع ) شيخ را از جايش بلند كردند و فلج را از او مرتفع نمودند.

عبدالرحمان قبايقى (ناقل قضيه ) مى گويد: بعد از شنيدن اين معجزه , ميان من
و او رفاقتى ايجاد شد, به طورى كه نزديك بود ازشدت ارتباط هـيچ گاه از
يكديگر جدا نشويم .

او خانه اى داشت كه در آن جا,شخصيتهاى حله و جوانان و اولاد بزرگان شهر جمع مى شدند.

مـن خـودم قـضيه را از شيخ جعفر پرسيدم .

او گفت : من مفلوج بودم و اطباء از معالجه مرض من نـاتـوان شـدنـد.

و بقيه جريان را نقل كرد تا به اين جا رسيد كه حضرت حجت (ع ) در آن حالى كه جده ام مرا در مقام خوابانيده بود به من فرمودند: برخيز.

عرض كردم : مولاى من , چند سال است كه قدرت برخاستن را ندارم .

فرمودند: برخيز به اذن خدا.

و مرا در برخاستن كمك كردند.

وقـتـى بـلـنـد شدم , اثر فلج را در خود نديدم و مردم هجوم آوردند و نزديك بود مرابكشند.

براى تبرك , لباسهايم را تكه تكه كرده و بردند و به جاى آن لباسهاى خود را به تن من پوشانيدند.

بعد هم به خانه خود رفتم و لباسهايشان را براى خودشان ,فرستادم ((57)).



هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:22
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 3 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)
تشرف مشهدى على اكبر تهران



آقا سيد عبدالرحيم - خادم مسجد جمكران - مى گويد: در سـال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض , روزى به مسجد جمكران رفتم .

ديدم مرد غريبى در آن جا نشسته است .

احوال او را پرسيدم .

گـفـت : مـن سـاكـن تهران مى باشم و اسمم مشهدى على اكبر است .

در تهران كاسبى وخريد و فـروش دخانيات داشتم , اما پس از مدتى سرمايه ام
تمام شد, چون به مردم نسيه داده بودم و وقتى وبـا آمـد آنـهـا از بين
رفتتند و دست من خالى شد, لذا به قم آمدم .

در آن جا اوصاف اين مسجد را شـنـيـدم .

مـن هم آمدم كه اين جا بمانم , تا شايد حضرت ولى عصر ارواحنافداه نظرى بفرمايند و حاجتم را عنايت كنند.

سـيـد عبدالرحيم مى گويد: مشهدى على اكبر سه ماه در مسجد جمكران ماند و مشغول عبادت شد.

رياضتهاى بسيارى كشيد, از قبيل : گرسنگى و عبادت و گريه كردن .

روزى بـه من گفت : قدرى كارم اصلاح شده , اما هنوز به اتمام نرسيده است .

به كربلامى روم .

يك روز از شهر به طرف مسجد جمكران مى رفتم .

در بين راه ديدم , او پياده به كربلا مى رود.

شـش مـاه سـفر او طول كشيد.

بعد از شش ماه , باز روزى در بين راه , همان شخص را كه از كربلا برگشته بود, در همان محلى كه قبلا ديده بودم , مشاهده كردم .

با هم تعارف كرديم و سر صحبت باز شد.

او گفت : در كربلا برايم اين طور معلوم شدكه حاجتم در همين مسجد جمكران داده مى شود, لذا برگشتم .

اين بار هم مشهدى على اكبر دو سه ماه ماند و مشغول رياضت كشيدن و عبادت بود.

تـا آن كه پنجم يا ششم ماه مبارك رمضان شد.

ديدم مى خواهد به تهران برود.

او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند.

در اثناء صبحت گفت : حاجتم برآورده شد.

گفتم : چطور؟ گفت : چون تو خادم مسجدى برايت نقل مى كنم و حال آن كه براى هيچ كس نقل نكرده ام .

من با يكى از اهالى روستاى جمكران قرار گذاشته بودم كه روزى يك نان جو به من بدهد و وقتى جمع شد پولش را بدهم .

روزى براى گرفتن نان رفتم .

گفت :ديگر به تو نان نمى دهم .

مـن ايـن مـساله را به كسى نگفتم و تا چهار روز چيزى نداشتم كه بخورم مگر
آن كه ازعلف كنار جـوى مـى خـوردم , بـه طـورى كه مبتلا به اسهال شدم .

اين باعث شد كه من بى حال شوم و ديگر قدرت برخاستن را نداشتم , مگر براى عبادت كه قدرى به حال مى آمدم .

نـصـف شـبـى كـه وقت عبادتم بود فرا رسيد.

ديدم سمت كوه دو برادران (نام دو كوه دراطراف مسجد جمكران ) روشن است و نورى از آن جا ساطع مى شود, بحدى كه تمام بيابان منور شد.

نـاگهان كسى را پشت در اتاقم ديدم , مثل اين كه در را مى كوبد (منزلم در
يكى ازحجرات بيرون مسجد بود) با حال ضعف برخاستم و در را باز كردم .

سيدى را باجلالت و عظمت پشت در ديدم .

به ايـشـان سـلام كـردم , اما هيبت ايشان مرا گرفت ونتوانستم حرفى بزنم .

تا آن كه آمده و نزد من نشستند و بناى صحبت كردن راگذاشتند, و فرمودند:
جـده ام فـاطمه (س ) نزد پيغمبر (ص ) شفاعت كرده كه ايشان حاجتت را
برآورند.

جدم نيز به من حواله نموده اند.

برو به وطن كه كار تو خوب مى شود.

و پيغمبر (ص )فرموده اند: برخيز برو كه اهل و عيالت منتظر مى باشند و بر آنها سخت مى گذرد.

مـن پـيـش خـود خيال كردم كه بايد اين بزرگوار حضرت حجت (ع ) باشد, لذا عرض
كردم : سيد عبدالرحيم خادم اين مسجد نابينا شده است شما شفايش بدهيد.

فرمودند: صلاح او همان است كه نابينا بماند.

بعد فرمودند: بيا برويم و در مسجد نمازبخوانيم .

بـرخـاسـتـم و با حضرت بيرون آمديم , تا به چاهى كه نزديك درب مسجدمى باشد,رسيديم .

ديدم شخصى از چاه بيرون آمد و حضرت با او صحبتى كردند كه من آن را نفهميدم .

بعد از آن به صحن مسجد رفتيم كه ديدم , شخصى از مسجد خارج شد.

ظرف آبى در دستش بود كه آن را به حضرت داد.

ايـشـان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با اين آب وضو بگير.

من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شديم .

عرض كردم : يا بن رسول اللّه چه وقت ظهور مى كنيد؟ حضرت با تندى فرمودند:
تو چه كار به اين سؤالها دارى ؟ عرض كردم : مى خواهم از ياوران شما باشم .

فرمودند: هستى , اما تو را نمى رسد كه از اين مطالب سؤال كنى و ناگهان از
نظرم غايب شدند, اما صـداى حـضـرت را از مـيان چاهى كه پاى قدمگاه در صفه
اى كه در و پنجره چوبى دارد و داخل مسجد است , شنيدم كه فرمودند: برو به
وطن كه اهل و عيالت منتظر مى باشند.

در اين جا مشهدى على اكبر اظهار داشت كه عيالم علويه مى باشد ((56)).



هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:22
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 4 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)
تشرف زاهد كوفى در مسجد جعفى



حسين
بن على بن حمزه اقساسى در خانه شريف على بن جعفر بن على مداينى فرمود: در
كـوفـه گـازرى (كـسى كه شغلش لباسشويى است ) بود كه به زهد مشهور و از اهل
عبادت به حساب مى آمد.

او طالب اخبار و آثار خوب بود.

اتـفـاقا روزى در مجلسى با آن شخص ملاقات كرديم .

در آن جا او با پدرم صحبت مى كرد.

در بين صحبت گفت : شبى در مسجد جعفى , كه از مساجد قديمى خارج كوفه بود, تنهايى خلوت كرده و عبادت مى كردم .

نـاگاه سه نفر داخل شدند.

يكى از ايشان ميان صحن مسجد نشست و دست چپ خودرا به زمين كـشـيـد.

آبـى ظاهر شد و از آن آب وضو گرفت .

به آن دو نفر اشاره كرد.

ايشان هم با آن آب وضو گرفتند.

بعد هم جلوتر از آن دو نفر ايستاد و مشغول نماز شد.

ايشان هم به او اقتداء كردند.

بـعـد از سـلام نـماز, موضوع ظاهر كردن آب به نظر من بزرگ آمد.

از يكى از آن دو نفركه طرف دست راست من نشسته بود, پرسيدم : اين مرد كيست ؟
گفت : او حضرت صاحب الامر (ع ) و پسر امام حسن عسكرى (ع ) است .

همين كه اين مطلب را شنيدم , به خدمت آن حضرت رسيده دست ايشان را بوسيدم
وعرض كردم : يا بن رسول اللّه راجع به عمر بن حمزه شريف چه مى فرماييد؟ آيا
او برحق است ؟ فرمود: نه , اما هدايت مى شود و نمى ميرد, مگر آن كه قبل از
فوتش مرا خواهد ديد.

راوى (حـسـين بن على بن حمزه اقساسى ) مى گويد: اين جريان جالب و عجيب بود.

بعد از مدتى طولانى عمر بن حمزه وفات كرد, ولى نشنيديم كه آن حضرت را ديده وملاقات نموده باشد.

تا آن كـه اتـفاقا در مجلسى , آن شيخ (گازر) را ملاقات كردم .

مجددا قضيه را از او پرسيدم .

بعد از ذكر آن , ما انكار نموديم و گفتيم : مگر نگفته بودى كه آن حضرت فرمودند: عمر بن حمزه در آخر كار مرا خواهد ديد.

پس چرا نديد؟ گفت : تو چه مى دانى كه نديده است ؟ شايد ديده و تو نفهميده
باشى ؟ بـعـد از آن بـا ابـوالـمـناقب (پسر على بن حمزه ) ملاقات كردم و
راجع به حكايت پدرش گفتگو مـى كـردم .

در بـين , قضيه فوت پدرش را گفت , كه اواخر يك شب , نزد پدرم نشسته بودم در
آن وقـتـى كـه پدرم مريض بود و مرض هم شدت داشت , به طورى كه قوايش تحليل
رفته و صدايش ضـعـيـف شـده بـود.

درهاى خانه را هم بسته بوديم .

ناگاه مردى نزد ما حاضر شد كه از مهابت و عظمت او ترسيده و بر خود لرزيديم و از داخل شدنش از درهاى بسته تعجب كرديم .

اين حالت او, مـا را از ايـن كـه راجـع به كيفيت داخل شدنش از درهاى بسته سؤال كنيم , غافل كرد.

قدرى نزد پـدرم نشست و با اومشغول صحبت شد و پدرم گريه مى كرد.

بعد از آن برخاست و از نظر ما غايب شد.

پـدرم بـا سـنـگـيـنـى حـركت نمود و به جانب من نگريست و گفت : مرا بنشانيد.

او رانشانيديم .

چشمهايش را باز كرد و گفت : آن كسى كه نزد من بود كجا رفت ؟ گفتيم : از همان راهى كه آمده بود, رفت .

گفت : بگرديد.

شايد او را پيدا كنيد.

در اطـراف خـانـه جـسـتـجـو كرديم , ولى درها را بسته ديديم و اصلا اثرى از آن شخص نيافتيم .

برگشتيم و پدرم را از درهاى بسته و نيافتن او خبر داديم و از او پرسيديم
:ايشان چه كسى بود؟ گفت : مولاى ما حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه بودند.

بعد از آن ماجرا, مرض او شدت كرد و دار فانى را وداع گفت ((54)).
هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:22
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 5 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)
تشرف زاهد كوفى در مسجد جعفى



حسين
بن على بن حمزه اقساسى در خانه شريف على بن جعفر بن على مداينى فرمود: در
كـوفـه گـازرى (كـسى كه شغلش لباسشويى است ) بود كه به زهد مشهور و از اهل
عبادت به حساب مى آمد.

او طالب اخبار و آثار خوب بود.

اتـفـاقا روزى در مجلسى با آن شخص ملاقات كرديم .

در آن جا او با پدرم صحبت مى كرد.

در بين صحبت گفت : شبى در مسجد جعفى , كه از مساجد قديمى خارج كوفه بود, تنهايى خلوت كرده و عبادت مى كردم .

نـاگاه سه نفر داخل شدند.

يكى از ايشان ميان صحن مسجد نشست و دست چپ خودرا به زمين كـشـيـد.

آبـى ظاهر شد و از آن آب وضو گرفت .

به آن دو نفر اشاره كرد.

ايشان هم با آن آب وضو گرفتند.

بعد هم جلوتر از آن دو نفر ايستاد و مشغول نماز شد.

ايشان هم به او اقتداء كردند.

بـعـد از سـلام نـماز, موضوع ظاهر كردن آب به نظر من بزرگ آمد.

از يكى از آن دو نفركه طرف دست راست من نشسته بود, پرسيدم : اين مرد كيست ؟
گفت : او حضرت صاحب الامر (ع ) و پسر امام حسن عسكرى (ع ) است .

همين كه اين مطلب را شنيدم , به خدمت آن حضرت رسيده دست ايشان را بوسيدم
وعرض كردم : يا بن رسول اللّه راجع به عمر بن حمزه شريف چه مى فرماييد؟ آيا
او برحق است ؟ فرمود: نه , اما هدايت مى شود و نمى ميرد, مگر آن كه قبل از
فوتش مرا خواهد ديد.

راوى (حـسـين بن على بن حمزه اقساسى ) مى گويد: اين جريان جالب و عجيب بود.

بعد از مدتى طولانى عمر بن حمزه وفات كرد, ولى نشنيديم كه آن حضرت را ديده وملاقات نموده باشد.

تا آن كـه اتـفاقا در مجلسى , آن شيخ (گازر) را ملاقات كردم .

مجددا قضيه را از او پرسيدم .

بعد از ذكر آن , ما انكار نموديم و گفتيم : مگر نگفته بودى كه آن حضرت فرمودند: عمر بن حمزه در آخر كار مرا خواهد ديد.

پس چرا نديد؟ گفت : تو چه مى دانى كه نديده است ؟ شايد ديده و تو نفهميده
باشى ؟ بـعـد از آن بـا ابـوالـمـناقب (پسر على بن حمزه ) ملاقات كردم و
راجع به حكايت پدرش گفتگو مـى كـردم .

در بـين , قضيه فوت پدرش را گفت , كه اواخر يك شب , نزد پدرم نشسته بودم در
آن وقـتـى كـه پدرم مريض بود و مرض هم شدت داشت , به طورى كه قوايش تحليل
رفته و صدايش ضـعـيـف شـده بـود.

درهاى خانه را هم بسته بوديم .

ناگاه مردى نزد ما حاضر شد كه از مهابت و عظمت او ترسيده و بر خود لرزيديم و از داخل شدنش از درهاى بسته تعجب كرديم .

اين حالت او, مـا را از ايـن كـه راجـع به كيفيت داخل شدنش از درهاى بسته سؤال كنيم , غافل كرد.

قدرى نزد پـدرم نشست و با اومشغول صحبت شد و پدرم گريه مى كرد.

بعد از آن برخاست و از نظر ما غايب شد.

پـدرم بـا سـنـگـيـنـى حـركت نمود و به جانب من نگريست و گفت : مرا بنشانيد.

او رانشانيديم .

چشمهايش را باز كرد و گفت : آن كسى كه نزد من بود كجا رفت ؟ گفتيم : از همان راهى كه آمده بود, رفت .

گفت : بگرديد.

شايد او را پيدا كنيد.

در اطـراف خـانـه جـسـتـجـو كرديم , ولى درها را بسته ديديم و اصلا اثرى از آن شخص نيافتيم .

برگشتيم و پدرم را از درهاى بسته و نيافتن او خبر داديم و از او پرسيديم
:ايشان چه كسى بود؟ گفت : مولاى ما حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه بودند.

بعد از آن ماجرا, مرض او شدت كرد و دار فانى را وداع گفت ((54)).
هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:22
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 6 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)
تشرف اخوى آقا سيد على داماد

اخوى سيد جليل , مرحوم آقا سيد على تبريزى داماد فرمود: اوقاتى كه در پركنه هندوستان بودم , روزى در منزل نشسته بودم .

ناگاه زن مجلله اى ,وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را كنار زد و صورتش را به من نشان داد.

ديدم زنى است جوان و در نهايت حسن و جمال كه شديدا لاغر است .

آن زن گفت : علت لاغرى من اين است كه گرفتار يكى از اجنه شده ام .

او مرا به اين حالت رسانده است .

من براى رهايى خودم چاره اى نديدم , جز آن كه به شما متوسل شوم , به خاطر اين كه سيد و از دودمان پيغمبريد.

بـعـد از صحبتهاى اين زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآية الكرسى را قرائت كن , او از تو فرار خواهد كرد.

گفت : آية الكرسى را بلد نيستم .

مدتى زحمت كشيدم تا بالاخره آية الكرسى را به او تعليم دادم .

بعد از چند روز آمد و اظهار تشكر كرد كه به بركت اين آيه مباركه , هر وقت او نمايان مى شود و آن را مى خوانم , از شرش خلاص مى شوم .

مـدتـى از ايـن جـريان گذشت .

روزى ديدم چيز سياهى مانند قورباغه به سقف اتاق مسكونى من چـسـبـيـده و كم
كم رو به پايين مى آيد و همين طور بزرگ مى شود, تا آن كه به سطح اتاق رسيد.

ناگاه ديدم هيكلى عجيب و هيولايى غريب است كه من ازديدنش به وحشت افتادم .

با صدايى رسا و با تندى و خشونت به من گفت : تو به خاطرتعليم آية الكرسى به
محبوبه ام او را از من جدا كردى و بالاخره تو را خواهم كشت .

مـن شـروع به خواندن آية الكرسى نمودم .

ناگاه آن هيكل عجيب , كم كم كوچك شد, تابه صورت اول برگشت و ناپديد شد.

چـنـدين مرتبه به همين كيفيت به سروقت من آمده و قصد كشتنم را نمود, اما من باخواندن آية الكرسى از شر او نجات يافتم .

تا آن كه روزى براى تفريح از شهر خارج شدم .

در آن نزديكى جنگلى بـود وقتى نزديك جنگل رسيدم , ناگاه اژدهاى عظيم الجثه
اى از بين درختان بيرون آمد و فرياد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را
هلاك مى كنم .

ببينم كيست آن كه تو را از چنگ من رهايى بخشد؟ تـا ايـن كـلام را از او
شـنـيـدم فـورا ملهم شده و متوسل به , فريادرس بيچارگان و نجات دهنده
درمـانـدگـان , حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گرديدم و به آن جن
گفتم :حضرت حجت (ع ) مرا نجات خواهد داد.

تـا ايـن جمله از دهانم خارج شد, جوان سيدى را كه عمامه اى سبز بر سر و تبرى دردست داشت , مقابل خود ديدم .

آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: اين اژدها رابكش .

عـرض كـردم : مـولاى مـن , از تـرس و وحشت در اعضاى خود رمقى نمى بينم , چه رسدبه آن كه بتوانم تبر را به كار گيرم .

در اين جا خود ايشان نزديك رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم كوبيد و به درك فرستاد.

بعد هم فرمود: برو كه از شر او خلاص شدى .

سؤال كردم : شما كه مى باشيد؟ فرمودند: تو چه كسى را به كمك خواستى و به كه متوسل شدى ؟ عرض كردم : به امام عصر (ع ) متوسل شدم .

فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان .

بعد هم از نظرم غايب شدند.

من هم خداوند متعال را به خاطر اين نعمت بزرگ , بسيار شكر نمودم ((53)).



هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:23
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 7 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)
تشرف اخوى آقا سيد على داماد

اخوى سيد جليل , مرحوم آقا سيد على تبريزى داماد فرمود: اوقاتى كه در پركنه هندوستان بودم , روزى در منزل نشسته بودم .

ناگاه زن مجلله اى ,وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را كنار زد و صورتش را به من نشان داد.

ديدم زنى است جوان و در نهايت حسن و جمال كه شديدا لاغر است .

آن زن گفت : علت لاغرى من اين است كه گرفتار يكى از اجنه شده ام .

او مرا به اين حالت رسانده است .

من براى رهايى خودم چاره اى نديدم , جز آن كه به شما متوسل شوم , به خاطر اين كه سيد و از دودمان پيغمبريد.

بـعـد از صحبتهاى اين زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآية الكرسى را قرائت كن , او از تو فرار خواهد كرد.

گفت : آية الكرسى را بلد نيستم .

مدتى زحمت كشيدم تا بالاخره آية الكرسى را به او تعليم دادم .

بعد از چند روز آمد و اظهار تشكر كرد كه به بركت اين آيه مباركه , هر وقت او نمايان مى شود و آن را مى خوانم , از شرش خلاص مى شوم .

مـدتـى از ايـن جـريان گذشت .

روزى ديدم چيز سياهى مانند قورباغه به سقف اتاق مسكونى من چـسـبـيـده و كم
كم رو به پايين مى آيد و همين طور بزرگ مى شود, تا آن كه به سطح اتاق رسيد.

ناگاه ديدم هيكلى عجيب و هيولايى غريب است كه من ازديدنش به وحشت افتادم .

با صدايى رسا و با تندى و خشونت به من گفت : تو به خاطرتعليم آية الكرسى به
محبوبه ام او را از من جدا كردى و بالاخره تو را خواهم كشت .

مـن شـروع به خواندن آية الكرسى نمودم .

ناگاه آن هيكل عجيب , كم كم كوچك شد, تابه صورت اول برگشت و ناپديد شد.

چـنـدين مرتبه به همين كيفيت به سروقت من آمده و قصد كشتنم را نمود, اما من باخواندن آية الكرسى از شر او نجات يافتم .

تا آن كه روزى براى تفريح از شهر خارج شدم .

در آن نزديكى جنگلى بـود وقتى نزديك جنگل رسيدم , ناگاه اژدهاى عظيم الجثه
اى از بين درختان بيرون آمد و فرياد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را
هلاك مى كنم .

ببينم كيست آن كه تو را از چنگ من رهايى بخشد؟ تـا ايـن كـلام را از او
شـنـيـدم فـورا ملهم شده و متوسل به , فريادرس بيچارگان و نجات دهنده
درمـانـدگـان , حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گرديدم و به آن جن
گفتم :حضرت حجت (ع ) مرا نجات خواهد داد.

تـا ايـن جمله از دهانم خارج شد, جوان سيدى را كه عمامه اى سبز بر سر و تبرى دردست داشت , مقابل خود ديدم .

آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: اين اژدها رابكش .

عـرض كـردم : مـولاى مـن , از تـرس و وحشت در اعضاى خود رمقى نمى بينم , چه رسدبه آن كه بتوانم تبر را به كار گيرم .

در اين جا خود ايشان نزديك رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم كوبيد و به درك فرستاد.

بعد هم فرمود: برو كه از شر او خلاص شدى .

سؤال كردم : شما كه مى باشيد؟ فرمودند: تو چه كسى را به كمك خواستى و به كه متوسل شدى ؟ عرض كردم : به امام عصر (ع ) متوسل شدم .

فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان .

بعد هم از نظرم غايب شدند.

من هم خداوند متعال را به خاطر اين نعمت بزرگ , بسيار شكر نمودم ((53)).



هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:23
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 8 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)
تشرف يوسف بن احمد جعفرى

يوسف بن احمد جعفرى مى گويد: در سـال 306 بـه حج بيت اللّه الحرام مشرف شدم و سه سال در مكه ماندم .

بعد از آن به طرف شام بـراه افـتادم .

اتفاقا يك روز در بين راه , نماز صبحم قضا شد, در عين حال ازمحمل بيرون آمدم تا آمـاده نـمـاز شـوم .

نـاگـهـان ديـدم , چهار نفر بر يك محمل سوارند!تعجب كرده , به ايشان نگاه مى كردم .

يك نفر از آنها به من گفت : از چه چيز تعجب مى كنى ؟ ديدى نمازت قضا شد؟
گفتم : از كجا فهميدى ؟ گفت : مى خواهى صاحب زمان خود را ببينى ؟ گفتم :
آرى .

او به يكى از چهار نفر كه روى محمل سوار بودند, اشاره كرد.

گفتم : براى يقين به اين مساله , دلائل و علامتهايى لازم است .

گـفـت : دلـيـل درستى اين را مى خواهى چه باشد؟ مى خواهى اين محمل و هر كه
در آن است به سوى آسمان بالا رود؟ يا آن كه محمل به تنهايى بالا رود؟ گفتم :
هر يك از اين دو امر واقع شود, قبول است .

ناگهان ديدم , محمل با آن چهار نفر به طرف آسمان بالا رفت .

ضمنا آن مردى كه به اواشاره شد, مـردى بـود گـنـدمگون كه رنگ مباركش از
زردى به طلايى مى نمود و درميان دو چشم او اثر سجده بود ((49)).



هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:23
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 9 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)
تشرف يوسف بن احمد جعفرى

يوسف بن احمد جعفرى مى گويد: در سـال 306 بـه حج بيت اللّه الحرام مشرف شدم و سه سال در مكه ماندم .

بعد از آن به طرف شام بـراه افـتادم .

اتفاقا يك روز در بين راه , نماز صبحم قضا شد, در عين حال ازمحمل بيرون آمدم تا آمـاده نـمـاز شـوم .

نـاگـهـان ديـدم , چهار نفر بر يك محمل سوارند!تعجب كرده , به ايشان نگاه مى كردم .

يك نفر از آنها به من گفت : از چه چيز تعجب مى كنى ؟ ديدى نمازت قضا شد؟
گفتم : از كجا فهميدى ؟ گفت : مى خواهى صاحب زمان خود را ببينى ؟ گفتم :
آرى .

او به يكى از چهار نفر كه روى محمل سوار بودند, اشاره كرد.

گفتم : براى يقين به اين مساله , دلائل و علامتهايى لازم است .

گـفـت : دلـيـل درستى اين را مى خواهى چه باشد؟ مى خواهى اين محمل و هر كه
در آن است به سوى آسمان بالا رود؟ يا آن كه محمل به تنهايى بالا رود؟ گفتم :
هر يك از اين دو امر واقع شود, قبول است .

ناگهان ديدم , محمل با آن چهار نفر به طرف آسمان بالا رفت .

ضمنا آن مردى كه به اواشاره شد, مـردى بـود گـنـدمگون كه رنگ مباركش از
زردى به طلايى مى نمود و درميان دو چشم او اثر سجده بود ((49)).



هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:23
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 10 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)
تشرف حاج محمد حسين تاجر

تاجر متقى حاج محمد على گفت : روزى در بـازار بـودم .

حـاج محمد حسين كه از تجار بود, به من رسيد و سؤال كرد: اهل كجاييد؟ گفتم : اهل دزفول هستم .

هـمـيـن كـه اسـم دزفـول را از من شنيد, بناى مصافحه و معانقه و اظهار محبت
كردن به من را گذاشت و گفت : امشب براى صرف غذا به منزل من تشريف بياوريد.

كمى ترسيدم كه بدون هيچ سابقه اى به منزل او بروم , لذا تامل نمودم .

ايشان از حال من , مطلب را دريافت , لذا گفت : اگر هم مى ترسيد, مى توانيد هر كس را بخواهيد باخود بياوريد, مانعى ندارد.

من وعده دادم و ايشان نشانى خانه را داد.

شب به آن جا رفتم , ديدم تشريفات وتداركات زيادى بجا آورده است .

ايشان به من گفت : سبب اظهار محبت من نسبت به شما آن هم به اين كيفيت , آن
است كه من از دزفـول شـمـا فـيضى عظيم برده ام , لذا چون شنيدم شما از اهل
آن جاييد,خواستم قدرى تلافى كرده باشم .

جريان اين است كه من ثروت زيادى دارم , ولى قبلاهيچ اولادى نداشتم و به اين
دليل مـحزون بودم و غصه مى خوردم , تا آن كه به كربلا ونجف مشرف شدم .

در آن جا از اهل علم سؤال كردم : براى حاجات مهم , چه توسلى در اين جا مؤثر است .

گـفتند: ((به تجربه ثابت شده است , كه اعمال مسجدسهله در شب چهارشنبه , موجب توجه امام عصر (ع ) مى شود)).

مـن مـدتى شبهاى چهارشنبه را به آن جا مى رفتم و اعمالش را آن گونه كه ياد گرفته بودم , بجا مـى آوردم .

تـا آن كـه شبى در خواب كسى به من فرمود: جواب مشكل تو نزدمشهدى محمد على نـساج (بافنده ) در شهر دزفول است .

من تا آن روز, اسم دزفول رانشنيده بودم , لذا از بعضى افراد, نام و راه آن جا را پرسيدم , و به آن طرف حركت كردم .

وقتى به آن جا رسيدم , نزديك صبح به نوكر خـود گـفـتـم : من مى خواهم كسى
را در اين شهر پيدا كنم تو در منزل بمان اگر هم دير شد, به جستجوى من بيرون
نيا تا خودم برگردم .

از خانه خارج شدم , اما تا عصر در هر كوچه و محله اى كه رفتم و سراغ مشهدى
محمد على نساج را گرفتم , كسى او را نمى شناخت , تا آن كه آخرالامر به كوچه
اى رسيدم و از شخصى پرسيدم : مغازه مشهدى محمد على بافنده كجا است ؟ گفت :
سر اين كوچه دكان او است .

وقتى به آن جا رسيدم , ديدم دكان بسيار كوچكى دارد و در همان جا هم نشسته است .

به مجرد آن كه مرا ديد, فرمود: حاج محمد حسين , سلام عليك .

خداوند چند اولادپسر به تو مرحمت مى كند و تعداد آنها را گفت كه الان به همان تعداد, اولاد پسردارم .

من بسيار تعجب كردم كه ايشان بدون سابقه مرا شناخت و مقصد مرا هم گفت .

در دكان او نشستم .

دانست كه من غذا نخورده ام لذا يك سينى و كاسه چوبى آورد كه در آن قدرى مـاسـت و دو تـا نـان جو بود.

وقتى خوردم و نماز خواندم , به ايشان گفتم :من امشب مهمان شما مى باشم .

فرمود: حاجى منزل من همين جا است و هيچ رواندازى ندارم .

گفتم : من به همين عباى خود اكتفا مى كنم .

او هم اجازه ماندن داد.

همين كه شب شد, ديدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند.

بعد از آن هم سينى و كاسه را با ماست و چهار دانه نان جو آورد, و بعد از صرف غذا خوابيد ومن هم خوابيدم .

اول اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و سر كار خود نشست .

من پرسيدم : شما اسم و مقصد مرا از كجا دانستيد؟ فرمود: حاجى به مقصد خود رسيدى ديگر چه كار دارى ؟ اصرار كردم .

فـرمود: اين خانه عالى را مى بينى ؟ [از دور خانه مجللى ديده مى شد].

اين جا منزل يكى از اعيان و اشـراف لـر است .

هر سال پنج الى شش ماه مى آيد و چند سرباز به همراه خود مى آورد.

يك سال در مـيـان سـربـازها, شخصى لاغر اندام بود كه روزى نزد من آمدو گفت :
تو براى تهيه نان خود چه مى كنى ؟ گفتم : اول سال به اندازه روزى چهار
دانه نان جو كه لازم دارم , جو مى خرم و آردمى كنم و از آن آرد, هر روز مى
دهم برايم نان بپزند.

گفت : ممكن است من هم پول بدهم و همان قدر براى من جو تهيه كنى و نان مراتامين نمايى ؟ قبول كردم .

او هر روز مى آمد و چهار دانه نان جو از من مى گرفت .

تا آن كه يك روز ظهر نيامد.

قدرى طول كشيد.

رفتم و از رفقاى او پرسيدم .

گفتند: امروز كسالت پيدا كرده و در مسجد خوابيده است .

به آن مسجد رفتم , تا او را عيادت كنم .

وقتى حالش را پرسيدم , گفت : من امروز درفلان ساعت از دنـيا مى روم و كفن
من فلان جا است و تو در دكان خود مواظب باش هر كس آمد و تو را خواست ,
اطاعت كن .

هر چه هم از جو باقى مانده , خودت بردار.

بـه دكـان آمدم .

چند ساعتى كه از شب گذشت , شخصى آمد و مرا صدا زد.

برخاستم و بااو و چند نفر ديگر كه همراهش بودند, به مسجد رفتم .

جـوان از دنـيـا رفته بود.

آن شخص دستورى داد و او را با كفن برداشتيم تا بيرون شهرنزد چشمه آبى آورديم .

بعد هم غسل و كفن كرده , به خاك سپرديم .

آنها رفتند من هم بدون اين كه سؤالى از ايشان بنمايم به دكان خود برگشتم .

تقريبا يك ماه گذشت .

يك شب ديدم , باز كسى مرا صدا مى زند.

در را گشودم , آن شخص فرمود: تو را خواسته اند.

برخاستم و با ايشان تا بيرون شهر آمدم .

ديدم درصحراى وسيعى جمع بسيارى از آقـايان دور يكديگر نشسته اند.

به قدرى آن صحرادر آن موقع روشن بود و صفا داشت كه به وصف نمى آيد.

آن آقـايى كه ميان آنها از همه محترم تر بودند, به من فرمودند: مى خواهم تو
را به جاى آن سرباز به پاداش خدمتى كه به او كرده اى (در امر تهيه نان او
را كمك كردى ) نصب كنم .

مـن چون اصل مطلب را متوجه نشده بودم , عرض كردم : من كجا از عهده سربازى
برمى آيم ؟ تازه ايـن چـه كـارى است , يعنى اگر خيلى ترقى داشته باشد منصب
سلطانى پيدا مى كند.

[آن هم كه فايده ندارد.]

فـرمـوند: اين طور نيست كه تو فكر مى كنى .

در اين جا شخصى كه با ايشان آمده بودم ,فرمود: اين بزرگوار حضرت صاحب الامر (ع ) مى باشند.

من به حضرتش عرض كردم : سمعا و طاعة .

فرمودند: تو را به جاى او گماشتم .

به جاى خود باش هر زمان به تو فرمانى داديم ,انجام بده .

من برگشتم .

يكى از آن فرمانها پيغامى بود كه به تو دادم ((48)).



هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:23
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش







برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :