زمان جاری : پنجشنبه 14 تیر 1403 - 1:57 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 11 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف حاج محمد حسين تاجر

تاجر متقى حاج محمد على گفت : روزى در بـازار بـودم .

حـاج محمد حسين كه از تجار بود, به من رسيد و سؤال كرد: اهل كجاييد؟ گفتم : اهل دزفول هستم .

هـمـيـن كـه اسـم دزفـول را از من شنيد, بناى مصافحه و معانقه و اظهار محبت

كردن به من را گذاشت و گفت : امشب براى صرف غذا به منزل من تشريف بياوريد.

كمى ترسيدم كه بدون هيچ سابقه اى به منزل او بروم , لذا تامل نمودم .

ايشان از حال من , مطلب را دريافت , لذا گفت : اگر هم مى ترسيد, مى توانيد هر كس را بخواهيد باخود بياوريد, مانعى ندارد.

من وعده دادم و ايشان نشانى خانه را داد.

شب به آن جا رفتم , ديدم تشريفات وتداركات زيادى بجا آورده است .

ايشان به من گفت : سبب اظهار محبت من نسبت به شما آن هم به اين كيفيت , آن

است كه من از دزفـول شـمـا فـيضى عظيم برده ام , لذا چون شنيدم شما از اهل

آن جاييد,خواستم قدرى تلافى كرده باشم .

جريان اين است كه من ثروت زيادى دارم , ولى قبلاهيچ اولادى نداشتم و به اين

دليل مـحزون بودم و غصه مى خوردم , تا آن كه به كربلا ونجف مشرف شدم .

در آن جا از اهل علم سؤال كردم : براى حاجات مهم , چه توسلى در اين جا مؤثر است .

گـفتند: ((به تجربه ثابت شده است , كه اعمال مسجدسهله در شب چهارشنبه , موجب توجه امام عصر (ع ) مى شود)).

مـن مـدتى شبهاى چهارشنبه را به آن جا مى رفتم و اعمالش را آن گونه كه ياد گرفته بودم , بجا مـى آوردم .

تـا آن كـه شبى در خواب كسى به من فرمود: جواب مشكل تو نزدمشهدى محمد على نـساج (بافنده ) در شهر دزفول است .

من تا آن روز, اسم دزفول رانشنيده بودم , لذا از بعضى افراد, نام و راه آن جا را پرسيدم , و به آن طرف حركت كردم .

وقتى به آن جا رسيدم , نزديك صبح به نوكر خـود گـفـتـم : من مى خواهم كسى

را در اين شهر پيدا كنم تو در منزل بمان اگر هم دير شد, به جستجوى من بيرون

نيا تا خودم برگردم .

از خانه خارج شدم , اما تا عصر در هر كوچه و محله اى كه رفتم و سراغ مشهدى

محمد على نساج را گرفتم , كسى او را نمى شناخت , تا آن كه آخرالامر به كوچه

اى رسيدم و از شخصى پرسيدم : مغازه مشهدى محمد على بافنده كجا است ؟ گفت :

سر اين كوچه دكان او است .

وقتى به آن جا رسيدم , ديدم دكان بسيار كوچكى دارد و در همان جا هم نشسته است .

به مجرد آن كه مرا ديد, فرمود: حاج محمد حسين , سلام عليك .

خداوند چند اولادپسر به تو مرحمت مى كند و تعداد آنها را گفت كه الان به همان تعداد, اولاد پسردارم .

من بسيار تعجب كردم كه ايشان بدون سابقه مرا شناخت و مقصد مرا هم گفت .

در دكان او نشستم .

دانست كه من غذا نخورده ام لذا يك سينى و كاسه چوبى آورد كه در آن قدرى مـاسـت و دو تـا نـان جو بود.

وقتى خوردم و نماز خواندم , به ايشان گفتم :من امشب مهمان شما مى باشم .

فرمود: حاجى منزل من همين جا است و هيچ رواندازى ندارم .

گفتم : من به همين عباى خود اكتفا مى كنم .

او هم اجازه ماندن داد.

همين كه شب شد, ديدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند.

بعد از آن هم سينى و كاسه را با ماست و چهار دانه نان جو آورد, و بعد از صرف غذا خوابيد ومن هم خوابيدم .

اول اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و سر كار خود نشست .

من پرسيدم : شما اسم و مقصد مرا از كجا دانستيد؟ فرمود: حاجى به مقصد خود رسيدى ديگر چه كار دارى ؟ اصرار كردم .

فـرمود: اين خانه عالى را مى بينى ؟ [از دور خانه مجللى ديده مى شد].

اين جا منزل يكى از اعيان و اشـراف لـر است .

هر سال پنج الى شش ماه مى آيد و چند سرباز به همراه خود مى آورد.

يك سال در مـيـان سـربـازها, شخصى لاغر اندام بود كه روزى نزد من آمدو گفت :

تو براى تهيه نان خود چه مى كنى ؟ گفتم : اول سال به اندازه روزى چهار

دانه نان جو كه لازم دارم , جو مى خرم و آردمى كنم و از آن آرد, هر روز مى

دهم برايم نان بپزند.

گفت : ممكن است من هم پول بدهم و همان قدر براى من جو تهيه كنى و نان مراتامين نمايى ؟ قبول كردم .

او هر روز مى آمد و چهار دانه نان جو از من مى گرفت .

تا آن كه يك روز ظهر نيامد.

قدرى طول كشيد.

رفتم و از رفقاى او پرسيدم .

گفتند: امروز كسالت پيدا كرده و در مسجد خوابيده است .

به آن مسجد رفتم , تا او را عيادت كنم .

وقتى حالش را پرسيدم , گفت : من امروز درفلان ساعت از دنـيا مى روم و كفن

من فلان جا است و تو در دكان خود مواظب باش هر كس آمد و تو را خواست ,

اطاعت كن .

هر چه هم از جو باقى مانده , خودت بردار.

بـه دكـان آمدم .

چند ساعتى كه از شب گذشت , شخصى آمد و مرا صدا زد.

برخاستم و بااو و چند نفر ديگر كه همراهش بودند, به مسجد رفتم .

جـوان از دنـيـا رفته بود.

آن شخص دستورى داد و او را با كفن برداشتيم تا بيرون شهرنزد چشمه آبى آورديم .

بعد هم غسل و كفن كرده , به خاك سپرديم .

آنها رفتند من هم بدون اين كه سؤالى از ايشان بنمايم به دكان خود برگشتم .

تقريبا يك ماه گذشت .

يك شب ديدم , باز كسى مرا صدا مى زند.

در را گشودم , آن شخص فرمود: تو را خواسته اند.

برخاستم و با ايشان تا بيرون شهر آمدم .

ديدم درصحراى وسيعى جمع بسيارى از آقـايان دور يكديگر نشسته اند.

به قدرى آن صحرادر آن موقع روشن بود و صفا داشت كه به وصف نمى آيد.

آن آقـايى كه ميان آنها از همه محترم تر بودند, به من فرمودند: مى خواهم تو

را به جاى آن سرباز به پاداش خدمتى كه به او كرده اى (در امر تهيه نان او

را كمك كردى ) نصب كنم .

مـن چون اصل مطلب را متوجه نشده بودم , عرض كردم : من كجا از عهده سربازى

برمى آيم ؟ تازه ايـن چـه كـارى است , يعنى اگر خيلى ترقى داشته باشد منصب

سلطانى پيدا مى كند.

[آن هم كه فايده ندارد.]

فـرمـوند: اين طور نيست كه تو فكر مى كنى .

در اين جا شخصى كه با ايشان آمده بودم ,فرمود: اين بزرگوار حضرت صاحب الامر (ع ) مى باشند.

من به حضرتش عرض كردم : سمعا و طاعة .

فرمودند: تو را به جاى او گماشتم .

به جاى خود باش هر زمان به تو فرمانى داديم ,انجام بده .

من برگشتم .

يكى از آن فرمانها پيغامى بود كه به تو دادم ((48)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:23
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 12 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف شيخ ابن ابى الجواد نعمانى

شـيخ ابن ابى الجواد نعمانى از كسانى است كه - به فرمايش بعضى از بزرگان -

به حضور حضرت ولـى عـصـر ارواحـنافداه رسيده است و در آن جا به حضرت عرض مى

كند:مولاى من , براى شما مقامى در نعمانيه و مقامى در حله است , چه اوقاتى

در اين دومكان تشريف داريد؟ فـرمودند: در شب و روز سه شنبه در نعمانيه , و

شب و روز جمعه در حله مى باشم , امااهل حله به آداب مـقـام من , رفتار نمى

كنند.

هيچ شخصى نيست كه به مقام من واردشود و به آداب آن عمل كند, يعنى بر من و

ائمه اطهار (ع ) سلام كند و دوازده بارصلوات بفرستد بعد هم دو ركعت نماز با

دو سوره بخواند و در آن دو ركعت با خداى تعالى مناجات كند, مگر آن كه خداى

تعالى آنچه را كه مى خواهد به او عطامى فرمايد.

عـرض كـردم : مولاجان , آن مناجات را به من تعليم فرماييد.

فرمودند: اللهم قد اخذالتاءديب منى حـتـى مـسـنـى الـضر و انت ارحم

الراحمين و ان كان ما اقترفته من الذنوب استحق به اضعاف ما ادبتنى به و انت

حليم ذو انات تعفو عن كثير حتى يسبق عفوك و رحمتك عذابك .

و سه مرتبه اين دعا را بر من تكرار فرمود, تا حفظشدم ((47)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:23
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 13 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف محمد بن ابى الرواد و ابن جعفر دهان

روزى در مـاه رجـب , بـا مـحـمـد بن جعفر دهان به سوى مسجدسهله براه افتاديم .

محمدبه من گـفـت : مـرا به مسجد صعصعه ببر.

[اميرالمؤمنين و ائمه اطهار (ع ) در اين مسجدنماز خوانده و قدمهاى شريف خود را در آن جا گذاشته اند, لذا مسجد با بركتى است .]

به سوى آن مسجد حركت كرديم .

در آن جا در حال نماز خواندن ديديم , مرد شتر سوارى از راه رسيد.

از شتر خود پياده شد و در زير سايه اى زانويش را عقال كرد (زانويش را بست ).

آنگاه داخل مسجد شدو دو ركعت نماز خواند, ولى آن دو ركـعت را طول داد بعد

هم دستهاى خود را بلندكرد و گفت : اللهم يا ذا المنن السابغه ...

تا آخـر دعا.

[اين دعا در كتب ادعيه در اعمال ماه رجب و اعمال مسجد صعصعه , معروف است ] آنگاه برخاست و نزد شتر خودرفت و بر آن سوار شد.

محمد بن جعفر دهان به من گفت : آيا برنخيزيم و نرويم تاسؤال كنيم كه ايشان

كيست ؟ مـن قبول كردم , لذا برخاسته و به نزد او رفتيم و گفتيم : تو را به

خداوند قسم مى دهيم به ما بگو كه كيستى ؟ فرمود: شما را به خداوند قسم مى

دهم , فكر مى كنيد كه باشم ؟ ابن جعفر دهان گفت : فكر كردم خضر هستيد.

آن شـخـص بـه من فرمود: تو هم چنين تصورى داشتى ؟ عرض كردم : من هم فكر كردم كه خضر هستيد.

فـرمـود: واللّه مـن كـسـى هـسـتم كه خضر محتاج به ديدن او است .

برگرديد كه منم امام زمان شما ((45)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:23
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 14 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف محمد بن ابى الرواد و ابن جعفر دهان

روزى در مـاه رجـب , بـا مـحـمـد بن جعفر دهان به سوى مسجدسهله براه افتاديم .

محمدبه من گـفـت : مـرا به مسجد صعصعه ببر.

[اميرالمؤمنين و ائمه اطهار (ع ) در اين مسجدنماز خوانده و قدمهاى شريف خود را در آن جا گذاشته اند, لذا مسجد با بركتى است .]

به سوى آن مسجد حركت كرديم .

در آن جا در حال نماز خواندن ديديم , مرد شتر سوارى از راه رسيد.

از شتر خود پياده شد و در زير سايه اى زانويش را عقال كرد (زانويش را بست ).

آنگاه داخل مسجد شدو دو ركعت نماز خواند, ولى آن دو ركـعت را طول داد بعد

هم دستهاى خود را بلندكرد و گفت : اللهم يا ذا المنن السابغه ...

تا آخـر دعا.

[اين دعا در كتب ادعيه در اعمال ماه رجب و اعمال مسجد صعصعه , معروف است ] آنگاه برخاست و نزد شتر خودرفت و بر آن سوار شد.

محمد بن جعفر دهان به من گفت : آيا برنخيزيم و نرويم تاسؤال كنيم كه ايشان

كيست ؟ مـن قبول كردم , لذا برخاسته و به نزد او رفتيم و گفتيم : تو را به

خداوند قسم مى دهيم به ما بگو كه كيستى ؟ فرمود: شما را به خداوند قسم مى

دهم , فكر مى كنيد كه باشم ؟ ابن جعفر دهان گفت : فكر كردم خضر هستيد.

آن شـخـص بـه من فرمود: تو هم چنين تصورى داشتى ؟ عرض كردم : من هم فكر كردم كه خضر هستيد.

فـرمـود: واللّه مـن كـسـى هـسـتم كه خضر محتاج به ديدن او است .

برگرديد كه منم امام زمان شما ((45)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:24
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 15 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف يكى از شيعيان صالح اهل بيت (ع )

مردى صالح از شيعيان اهل بيت (ع ) نقل مى كند: سـالـى بـه قـصـد تـشرف به حج بيت اللّه الحرام , براه افتادم .

در آن سال , گرما بسيار شديدبود و بادهاى سموم خيلى مى وزيد.

به دلايلى از قافله عقب ماندم و راه را گم كردم , ازشدت تشنگى و عـطـش از پـاى درآمـده و بر زمين افتادم و مشرف به مرگ شدم .

ناگهان شيهه اسبى به گوشم رسـيـد, وقـتى چشم باز كردم , جوانى خوشرو و خوشبو ديدم كه بر اسبى شهبا (خاكسترى رنگ ) سـوار بـود.

آبـى به من داد, آن را آشاميدم و ديدم ازبرف خنك تر و از عسل شيرين تر است .

آن آب مرااز هلاكت نجات داد.

گفتم : مولاى من , تو كيستى كه اين لطف را نسبت به من نمودى ؟ فـرمود: منم

حجت خدا بر بندگانش و بقية اللّه (باقى مانده خيرات الهى ) در زمين .

منم آن كسى كه زمين را از عدل و داد پر مى كند, همان طورى كه از ظلم و ستم پر شده است .

منم فرزند حسن بـن على ابن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابيطالب (ع ).

بعد فرمود: چشمهايت را ببند.

چشمهايم رابستم .

فرمود: بگشا, گشودم .

ناگاه , خود را در پيش روى قافله ديدم و آن حضرت از نظرم غايب شدند ((43)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:24
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 16 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف يكى از شيعيان صالح اهل بيت (ع )

مردى صالح از شيعيان اهل بيت (ع ) نقل مى كند: سـالـى بـه قـصـد تـشرف به حج بيت اللّه الحرام , براه افتادم .

در آن سال , گرما بسيار شديدبود و بادهاى سموم خيلى مى وزيد.

به دلايلى از قافله عقب ماندم و راه را گم كردم , ازشدت تشنگى و عـطـش از پـاى درآمـده و بر زمين افتادم و مشرف به مرگ شدم .

ناگهان شيهه اسبى به گوشم رسـيـد, وقـتى چشم باز كردم , جوانى خوشرو و خوشبو ديدم كه بر اسبى شهبا (خاكسترى رنگ ) سـوار بـود.

آبـى به من داد, آن را آشاميدم و ديدم ازبرف خنك تر و از عسل شيرين تر است .

آن آب مرااز هلاكت نجات داد.

گفتم : مولاى من , تو كيستى كه اين لطف را نسبت به من نمودى ؟ فـرمود: منم

حجت خدا بر بندگانش و بقية اللّه (باقى مانده خيرات الهى ) در زمين .

منم آن كسى كه زمين را از عدل و داد پر مى كند, همان طورى كه از ظلم و ستم پر شده است .

منم فرزند حسن بـن على ابن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابيطالب (ع ).

بعد فرمود: چشمهايت را ببند.

چشمهايم رابستم .

فرمود: بگشا, گشودم .

ناگاه , خود را در پيش روى قافله ديدم و آن حضرت از نظرم غايب شدند ((43)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:24
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 17 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف ابن هشام

ابوالقاسم جعفر بن محمد قولويه مى فرمايد: مـن در سـال 337, هـجرى كه اوايل

غيبت كبرى بود, (همان سالى كه قرامطه ,حجرالاسود را به مـسجد الحرام

برگردانده بودند) به عزم زيارت بيت اللّه , وارد بغدادشدم و بيشترين هدفم

ديدن كـسـى بـود كـه حجرالاسود را به جاى خود نصب مى كند,زيرا در كتابها

خوانده بودم كه آن را از جـايـش كـنـده و بـيـرون مـى بـرنـد و پس از آوردن

,حجت زمان و ولى رحمان حضرت بقية اللّه ارواحـنافداه آن را در جايش نصب مى

كنند.

[چنانچه در زمان حجاج لعنة اللّه عليه از جايش كنده شـد و هر كس خواست آن

را در جاى خود نصب كند ممكن نشد تا آن كه امام زين العابدين و سيد الساجدين

(ع ) به دست مبارك خود, آن را بر جايش قرار دادند.

] در بغداد سخت بيمار شدم , به طورى كه خود را در شرف مرگ ديدم , لذا از آن

مقصدى كه داشتم (تـشـرف بـه بيت اللّه الحرام ) نااميد شدم .

مردى را كه به ابن هشام مشهور بود از جانب خود نايب نـمودم , نامه اى سر به

مهر به او سپردم و در آن از مدت عمر خود سؤال كرده بودم و اين كه , آيا در

اين بيمارى از دنيا مى روم يا نه ؟ و به اوگفتم : عمده هدف من آن است كه

اين رقعه را به كسى كه حجرالاسود را به جاى خودنصب مى كند, برسانى و جوابش

را از او بگيرى , زيرا من تو را فقط براى همين كارمى فرستم .

ابـن هـشـام گفت : وقتى به مكه معظمه وارد شدم و خواستند, حجرالاسود را در

جاى خود نصب نـمـايند, مبلغى به خدام دادم تا بتوانم كسى كه آن سنگ را بر

جاى خود قرارمى دهد ببينم .

چند نـفـر از ايشان را نزد خود نگاه داشتم , تا مرا از ازدحام جمعيت حفظنمايند.

هركس كه مى خواست حجرالاسود را در جاى خود نصب نمايد, سنگ اضطراب داشت و بر جاى خود قرار نمى گرفت .

در آن حال جوانى گندمگون وخوشرو پيدا شد.

ايشان آمد و حجر را بر جاى خود گذارد.

سنگ در آن جا, قرارگرفت , به طورى كه گويا اصلا و ابدا از جاى خود برداشته نشده است .

بـعـد از مـشـاهـده اين حال , صداى جمعيت به تكبير بلند گرديد و آن جوان پس از اين كار از در مسجد الحرام خارج شد.

من نيز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوى خوددور مى كردم و راه را باز مى

نمودم , به طورى كه آنها گمان كردند ديوانه يا مريض هستم و راه را باز مى

نمودند.

چشم از آن جوان بر نمى داشتم تا آن كه از بين مردم به كنارى رفت و با وجودى

كه من با سرعت راه مى رفتم و ايـشان با كمال تانى حركت مى كرد, باز به او

نمى رسيدم , تا به جايى رسيد كه جز من كسى نبود كه او را ببيند.

توقف نمود و فرمود: چيزى را كه همراه دارى بياور.

رقعه را به او دادم .

بدون آن كه آن را باز و نگاه كند, فرمود: به صاحب رقعه بگو, او در اين بيمارى فوت نمى كند, بلكه سى سال ديگر, از دنيا خواهد رفت .

ابن هشام گفت : آنگاه چنان گريه اى بر من غلبه كرد كه قادر بر حركت كردن نبودم .

جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت , تا آن كه از نظرم غايب شد.

ابوالقاسم بن قولويه مى فرمايد: ابن هشام بعد از مراجعت از حج , اين واقعه را به من خبر داد.

نـاقـل اصل قضيه مى گويد: پس از آن كه سى سال از جريان گذشت , ابن قولويه

مريض شد و در صـدد تـهيه كارهاى آخرت خود برآمد: وصيت نامه خود را نوشت و

كفن خود را آماده كرد و محل قبر خود را معين نمود.

به او گفتند: چرا از اين بيمارى مى ترسى ؟ اميد داريم كه خداوند تفضل كرده و تو راعافيت دهد.

جواب داد: اين همان سالى است , كه خبر فوت مرا در آن داده اند.

در آن سال , و با همان مرض وفات كرد و به رحمت الهى رسيد ((42)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:24
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 18 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف مؤذن و خادم مدرسه سامرا

آقـا مـيرزا هادى بجستانى مى گويد: از مؤذن و خادم مدرسه سامرا پرسيدم :

اين چندسال كه در جوار اين ناحيه مقدسه به سر برده اى آيا معجزه اى مشاهده

كرده اى ؟گفت : بلى , شبى براى گفتن اذان صبح به پشت بام حرم مطهر رفتم .

چند نفر را در آن جاديدم .

بـعـد از گـفتن اين مطلب ساكت شد.

گفتم : تمام قضيه را ذكر كن .

گفت : الان حال مساعدى ندارم سر فرصت آن را بيان مى كنم .

ايـن بود و چند مرتبه از او درخواست اتمام جريان را مى كردم , ولى ايشان همان جواب را مى دادند.

تـا شب بيست و دوم ماه صفر سال 1335, در حرم عسكريين (ع )مقابل ضريح مقدس به او گفتم : حكايت را بگو.

گفت : تا به حال قضيه را به احدى نگفته ام .

پنج سال قبل شب جمعه اى وارد صحن مـطهر شدم .

در پله هاى پشت بام هميشه قفل است .

آن را باز كردم و از پله ها بالا رفتم تا به فضاى پـشت بام رسيدم .

درفلان محل , هفت نفر از سادات را ديدم كه رو به قبله نشسته اند و بزرگوارى

كـه عمامه سياه بر سر مبارك دارد, مانند امام جماعت جلوى آنهانشسته است .

من پشت سرايشان قرار گرفته بودم .

از يكى سؤال كردم : ايشان كيستند؟ گفت : اين بزرگوارحضرت صاحب الزمان عجل

اللّه تعالى فرجه الشريف است و نماز صبح را به ايشان اقتدامى كنيم .

مشهدى ابوالقاسم گفت : من از هيبت نام مبارك آن حضرت , ياراى ماندن نداشتم , لذاروانه سمت مـقـابـل گشته , بالا رفتم .

صبح كه طالع شد, اذان گفتم و وقتى به زير آمدم درفضاى بام هيچ كس را نديدم ((39)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:24
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 19 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف حاج شيخ محمد كوفى شوشترى

متقى صالح , حاج شيخ محمد كوفى شوشترى , ساكن شريعه كوفه فرمود: در سال 1315 با پدر بزرگوارم , حاج شيخ محمد طاهر به حج مشرف شديم .

عادت من اين بود كه در روز پانزدهم ذيحجة الحرام , با كاروانى كه به طياره

معروف بودندرجوع مى كردم , به خاطر آن كـه آنها سريع تر برمى گشتند.

تا حائل با آنها مى آمدم و درآن جا از ايشان جدا مى شدم و با صليب آمده ,

آنها مرا به نجف مى رساندند,ولى در آن سال تا سماوه (از شهرهاى عراق )

همراه ما آمدند.

من در خدمت پدرم بودم و از جنازها (كسانى كه به نجف اشرف جنازه حمل مى

كنند)براى ايشان قاطرى كرايه كرده بودم , تا او را به نجف اشرف برساند.

خودم هم سوار برشتر به همراهى يك جناز, مـسـيـر را مى پيموديم .

در راه نهرهاى كوچك بسيارى بود وشتر من به خاطر ضعف , كند حركت مى كرد.

تا به نهر عاموره , كه نهرى عريض وعبور نمودن از آن دشوار است , رسيديم .

شتر را در نهر انـداخـتـيم و جناز كمك كرد تااز آن جا عبور كرديم .

كنار نهر بلند و پر شيب بود.

پاهاى شتر را با طـنـاب بستيم و او راكشيديم , اما حيوان خوابيد و ديگر حركت نكرد.

متحير ماندم و سينه ام تنگ شـد, به قبله توجه نمودم و به حضرت بقية اللّه

ارواحنافداه استغاثه و توسل كردم و عرض نمودم :يا فـارس الـحـجـاز يـا

ابـاصالح ادركنى افلاتعيننا حتى نعلم ان لنا اماما يرانا و يغيثنا(آيا به

فرياد ما نمى رسى , تا بدانيم امامى داريم كه ما را هميشه مد نظر دارد و به

فريادما مى رسد؟) ناگاه , دو نفر را ديدم كه نزد من ايستاده اند: يكى جوان

و ديگرى كامل مرد بود.

به آن جوان سلام كـردم .

او جـواب داد.

خيال كردم كه يكى از اهل نجف اشرف است كه اسمش محمد بن الحسين و شغلش بزازى بود.

فرمود: نه من محمد بن الحسن (ع ) هستم .

عرض كردم : اين شخص كيست ؟ فرمود: اين خضر است و وقتى ديد من محزونم به رويم تبسم نموده و بناى ملاطفت را گذاشت و از حال من جويا شد.

گفتم : شتر من خوابيده است و ما در اين صحرا مانده ايم , نمى دانم مرا به

خانه مى رساند يا نه ؟ ايـشان نزد شتر آمد و پايش را بر زانوهاى آن گذاشت و

سر خود را نزد گوشش برد.

ناگهان شتر حـركـت كـرد, به طورى كه نزديك بود از جا بپرد.

دستش را بر سر آن حيوان گذارد, حيوان آرام شـد.

بـعد روى خود را به من كرد و سه مرتبه فرمود: نترس تو رامى رساند.

سپس فرمود: ديگر چه مى خواهى ؟ عرض كردم : مى خواهيد كجاتشريف ببريد؟

فرمود: مى خواهيم به خضر برويم (خضر مقام معروفى در شرق سماوه است ).

گفتم : بعد از اين شما را كجا ببينم ؟ فرمود: هر جا بخواهى مى آيم .

گفتم : خانه ام در كوفه است .

فرمود: من به مسجدسهله مى آيم .

و در اين جا, چون به سوى آن دو نفر متوجه شدم ,غايب شدند.

بـراه افـتـاديـم , تا آن كه نزديك غروب آفتاب , به خيمه هاى عده اى از بدوى ها رسيديم وبه خيمه شيخ و بزرگ آنها وارد شديم .

شيخ گفت : شما از كجا و از چه راهى آمده ايد؟ گفتيم : ما از سماوه و نهر عاموره مى آييم .

از روى تعجب گفت : سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف اين نيست .

با اين شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور كرديد, حال آن كه گودى اش بحدى است

كه اگر كشتى در آن غرق شود, دكلش هم نمايان نخواهدشد! بالاخره بعد از قضيه ,

شتر, ما را تا مقابل قبر ميثم تمار آورد و در آن جا روى زمين خوابيد.

من نزديك گوشش رفته و آهسته به او گفتم : بنا بود كه تو مرا به منزلمان برسانى .

تا اين حرف را شنيد, فورا حركت نموده و براه افتاد تا ما را به خانه رسانيد.

بـعدها آن شتر صبح ها از منزل بيرون مى آمد و رو به صحرا نموده و به چرا و

علف خوردن مشغول مـى شـد, بـدون آن كـه كسى از او مواظبت و نگهدارى كند.

غروب هم به جايگاه خود در منزل ما برمى گشت .

و مدتها بر اين منوال بود.

پس از مدتى , روزى بعد از نماز نشسته و مشغول تسبيح بودم , ناگاه شنيدم كه

شخصى دو بار و به فارسى صدا مى زند: شيخ محمد اگر مى خواهى حضرت حجت (ع )

را ببينى به مسجد سهله برو.

و سه مرتبه به عربى صدا زد: يا حاج محمد ان كنت تريد ترى صاحب الزمان فامض الى السهله .

(اگر مـى خـواهـى حـضـرت حـجـت (ع )را بـبينى به مسجد سهله برو) برخاستم و به سرعت به سوى مسجدسهله روانه شدم .

وقتى نزديك مسجد رسيدم در بسته بود.

متحير شدم و پيش خود گفتم : ايـن نـدا چـه بـود كـه مـرا دعـوت كرد! همان

وقت ديدم مردى از طرف مسجدى كه معروف به مـسـجدزيد است , رو به مسجدسهله مى

آيد.

با هم ملاقات كرديم و آمديم تا به در اولى , كه فضاى قـبـل از مـسجد است , رسيديم .

ايشان در آستانه در ايستاد و بر ديوار طرف چپ تكيه كرد.

من هم مقابل او در آستانه در ايستادم و به ديوار دست راست تكيه نموده وبه او نگاه مى كردم .

ايشان سر را پايين انداخته , دستها را از عبايش بيرون آورده بود,ديدم خنجرى به كمرش بسته است .

ترسيدم و به فكر فرو رفتم .

دستش را بر در گذاشت و فرمود: خضير (تصغير كلمه خضر مى باشد) باز كن .

شخصى جواب داد: لبيك , و در باز شد.

وارد فـضـاى اول شـد و مـن هم به دنبال او داخل شدم .

ايشان با رفيقش ايستاد و من به آنها نگاه مـى كردم .

داخل مسجد شدم و متحير بودم كه ايشان حضرت است يا نه ؟ چندمرتبه پشت سر خود رانگاه كردم , ديدم همان طور با دوستش ايستاده است .

تـا مـقـدارى از روز, در آن جا بودم بعد برخاستم كه نزد خانواده ام برگردم ,

كه شيخ ‌حسن , خادم مسجد را ملاقات كردم ايشان سؤال كرد: تو ديشب در مسجد

بوده اى ؟گفتم : نه .

گفت : چه وقت به مسجد آمدى ؟ گفتم : صبح .

گفت : كى در را باز كرد؟ گفتم : چوپانهايى كه در مسجد بودند.

خنديد و رفت ((5)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:25
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 20 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف جناب جعفر نعلبند اصفهانى

آقاى حاج ميرزا محمد على گلستانه اصفهانى (ره ) فرمودند: عموى من , آقاسيد

محمد على (ره ) براى من نقل كردند: در زمـان مـا در اصـفهان شخصى به نام

جعفر كه شغلش نعلبندى بود, بعضى حرفها رامى زد كه مـوجـب طـعـن و رد مـردم

شـده بـود, مـثـل آن كه مى گفت : با طى الارض به كربلارفته ام .

يا مـى گفت : مردم را به صورتهاى مختلف ديده ام .

و يا خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) رسيده ام .

او هم به خاطر حرفهاى مردم , آن صحبتها را ترك نمود.

تـا آن كه روزى براى زيارت مقبره متبركه تخت فولاد مى رفتم .

در بين راه ديدم جعفرنعلبند هم به آن طرف مى رود.

نزديك او رفتم و گفتم : ميل دارى در راه با هم باشيم ؟ گفت : اشكالى ندارد, با هم گفتگو مى كنيم و خستگى راه را هم نمى فهميم .

قدرى با هم گفتگو كرديم , تا آن كه پرسيدم : اين صحبتهايى كه مردم از تو

نقل مى كنند, چيست ؟ آيا صحت دارد يا نه ؟ گفت : آقا از اين مطلب بگذريد.

اصرار كردم و گفتم : من كه بى غرضم , مانعى ندارد بگويى .

گـفـت : آقـا مـن بيست و پنج بار از پول كسب خود, به كربلا مشرف شدم و در همه سفرها, براى زيارتى عرفه مى رفتم .

در سفر بيست و پنجم بين راه , شخصى يزدى بامن رفيق شد.

چند منزل كه بـا هـم رفـتـيم , مريض شد و كم كم مرض او شدت كرد, تا به

منزلى كه ترسناك بود, رسيديم و به خاطر ترسناك بودن آن قسمت , قافله را دو

روزدر كاروانسرا نگه داشتند, تا آن كه قافله هاى ديگر بـرسـنـد و جـمـعيت

زيادتر شود.

ازطرفى حال زائر يزدى هم خيلى سخت شد و مشرف به موت گرديد.

روز سوم كه قافله خواست حركت كند, من راجع به او متحير ماندم كه چطور او را

بااين حال تنها بـگذارم و نزد خداى تعالى مسئول شوم ؟ از طرفى چطور اين جا

بمانم واز زيارت عرفه كه بيست و چهار سال براى درك آن , جديت داشته ام ,

محروم شوم ؟ بـالاخـره بـعد از فكر بسيار, بنايم بر رفتن شد, لذا هنگام

حركت قافله , پيش او رفتم وگفتم : من مى روم و دعا مى كنم كه خداوند تو را

هم شفا مرحمت فرمايد.

ايـن مطلب را كه شنيد, اشكش سرازير شد و گفت : من يك ساعت ديگر مى ميرم ,

صبركن , وقتى از دنـيا رفتم , خورجين و اسباب و الاغ من مال تو باشد, فقط

مرا با اين الاغ به كرمانشاه و از آن جا هم هر طورى كه راحت باشد, به كربلا

برسان .

وقتى اين حرف را زد و گريه او را ديدم , دلم به حالش سوخت و همان جا ماندم .

قافله رفت و مدت زمانى كه گذشت , آن زائر يزدى از دنيا رفت .

من هم او را بر الاغ بسته و حركت كردم .

وقتى از كاروانسرا بيرون آمدم , ديدم از قافله هيچ اثرى نيست ,جز آن كه گرد و غبار آنها از دور ديده مى شد.

تـا يـك فـرسـخ راه رفـتـم , اما جنازه را هر طور بر الاغ مى بستم , همين كه مقدارى راه مى رفتم , مى افتاد و هيچ قرار نمى گرفت .

با همه اينها به خاطر تنهايى , ترس بر من غلبه كرد.

بالاخره ديدم , نـمى توانم او را ببرم , حالم خيلى پريشان شد.

همان جاايستادم و به جانب حضرت سيدالشهداء (ع ) توجه نمودم و با چشم گريان

عرض كردم : آقا من با اين زائر شما چه كنم ؟ اگر او را در اين بيابان رها

كنم , نزد خدا و شمامسئول هستم .

اگر هم بخواهم او را بياورم , توانايى ندارم .

نـاگهان ديدم , چهار نفر سوار پيدا شدند و آن سوارى كه بزرگ آنها بود, فرمود: جعفربا زائر ما چه مى كنى ؟

عرض كردم : آقا چه كنم , در كار او مانده ام ! آن سه نفر ديگر پياده شدند.

يك نفر آنها نيزه اى در دست داشت كه آن را در گودال آبى كه خشك شده بود فرو برد, آب جوشش كرد و گودال پر شد.

آن ميت را غسل دادند.

بزرگ آنان جلو ايستاد و با هم نماز ميت را خوانديم و بعد هم او را محكم بر الاغ بستند و ناپديد شدند.

مـن هم براه افتادم .

ناگاه ديدم , از قافله اى كه پيش از ما حركت كرده بود, گذشتم و جلوافتادم .

كـمـى گـذشت , ديدم به قافله اى كه پيش از آن قافله حركت كرده بود, رسيدم .

وبعد هم طولى نكشيد كه ديدم به پل نزديك كربلا رسيده ام .

در تعجب و حيرت بودم كه اين چه جريان و حكايتى است ! ميت را بردم و در وادى ايمن دفن كردم .

قـافله ما تقريبا بعد از بيست روز رسيد.

هر كدام از اهل قافله مى پرسيد: تو كى وچگونه آمدى ! من قضيه را براى بعضى

به اجمال و براى بعضى مشروحا مى گفتم وآنها هم تعجب مى كردند.

تا آن كه روز عرفه شد و به حرم مطهر مشرف شدم , ولى با كمال تعجب ديدم كه

مردم را به صورت حـيـوانات مختلف مى بينم , از قبيل : گرگ , خوك , ميمون و

غيره و جمعى را هم به صورت انسان مى ديدم !

از شـدت وحشت برگشتم و مجددا قبل از ظهر مشرف شدم .

باز مردم را به همان حالت مى ديدم .

برگشتم و بعد از ظهر رفتم , ولى مردم را همان طور مشاهده كردم ! روز بـعـد كـه رفتم , ديدم همه به صورت انسان مى باشند.

تا آن كه بعد از اين سفر, چندسفر ديگر مـشرف شدم , باز روز عرفه مردم را به

صورت حيوانات مختلف مى ديدم ودر غير آن روز, به همان صورت انسان مى ديدم .

به همين جهت , تصميم گرفتم كه ديگر براى زيارتى عرفه مشرف نشوم .

چون اين وقايع را براى مردم نقل مى كردم , بدگويى مى كردند و مى گفتند: براى يك سفر زيارت , چه ادعاهايى مى كند.

لـذا من , نقل اين قضايا را به كلى ترك كردم , تا آن كه شبى با خانواده ام مشغول غذاخوردن بوديم .

صـداى در بـلند شد, وقتى در را باز كردم , ديدم شخصى مى فرمايد:حضرت صاحب الامر (ع ) تو را خواسته اند.

بـه هـمـراه ايشان رفتم , تا به مسجد جمعه رسيدم .

ديدم آن حضرت (ع ) در محلى كه منبر بسيار بلندى در آن بود, بالاى منبر تشريف دارند و آن جا هم مملو از جمعيت است .

آنها عمامه داشتند و لباسشان مثل لباس شوشترى ها بود.

به فكر افتادم كه دربين اين جمعيت , چطور مى توانم خدمت ايشان برسم , اما حضرت به من توجه فرمودند و صدا زدند: جعفر بيا.

من رفتم و تا مقابل منبر رسيدم .

فرمودند: چرا براى مردم آنچه را كه در راه كربلا ديده اى نقل نمى كنى ؟ عرض

كردم : آقا من نقل مى كردم , از بس مردم بدگويى كردند, ديگر ترك نمودم .

حضرت فرمودند: تو كارى به حرف مردم نداشته باش , آنچه را كه ديده اى نقل كن

تامردم بفهمند ما چه نظر مرحمت و لطفى با زائر جدمان حضرت سيدالشهداء (ع

)داريم ((6)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:25
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش




پرش به انجمن :