زمان جاری : پنجشنبه 14 تیر 1403 - 1:16 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 31 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف ابوسعيد كابلى در غيبت صغری

ابن شاذان مى گويد: بـه گـوشم خورده بود, كه ابوسعيد كابلى در كتاب انجيل

صحت و حقانيت دين مقدس اسلام را ديـده و لذا به سوى آن هدايت شده است و از

كابل , براى تحقيق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـيده بود.

به همين جهت در فكر بودم او را ببينم .

تا آن كه ملاقاتش كردم و از احوالش پرسيدم , او اين طور نقل كرد: من براى

رسيدن به محضرحضرت صاحب الامر (ع ) زحمت زيادى كشيدم , تا آن كـه وارد

مـديـنـه مـنـوره گشته ,مدتى در آن جا اقامت نمودم .

در اين باره با هركس صحبت مى كردم , مرا نهى مى نمود.

تـا آن كـه شيخى از بنى هاشم به نام يحيى بن محمد عريضى را ملاقات نمودم .

او گفت :آن كسى كه تو به دنبالش هستى , در صاريا مى باشد.

بايد به آن جا بروى .

وقـتـى اين خبر را شنيدم , به طرف صاريا براه افتادم .

در آن جا به دهليزى كه آن راآب پاشى كرده بـودنـد, وارد شـدم .

ناگاه غلام سياهى از خانه اى بيرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهى كرد و گفت : از اين جا بلند شو و برو.

هر قدر اصرار كرد, من قبول نكردم و گفتم : نمى روم و به التماس افتادم .

وقتى اين حالت مرا ديد, داخل خانه شد.

بعد از لحظاتى بيرون آمد و گفت : داخل شو.

وقـتى داخل شدم , مولاى خود را ديدم كه در وسط خانه نشسته اند.

همين كه نظرمبارك حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامى كه كسى غير از نزديكانم در كابل نمى دانستند, خواندند.

عرض كردم : مولاجان خرجى من از بين رفته است - در حالى كه اين طور نبود

-وقتى حضرت اين جـمله را از من شنيدند, فرمودند: نه , خرجى ات هست , اما به

خاطراين دروغى كه گفتى , از بين خواهد رفت .

بعد هم مبلغى عطا فرمودند و من هم برگشتم .

طولى نكشيد كه آنچه با خود داشتم , از بين رفت و مبلغى را كه به من عطا كرده بودند,ماند.

سال دوم هم به صاريا مشرف شدم , اما آن خانه را خالى يافتم و كسى در آن جانبود ((21)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:27
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 32 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف غانم هندى در غيبت صغرى

ابوسعيد غانم هندى مى گويد: مـن در يكى از شهرهاى هند (كشمير) بودم و دوستانى داشتم كه چهل نفر بودند.

ما بركرسيهايى كـه در طـرف راسـت سـلـطان بود, مى نشستيم و همه كتب اربعه

(تورات ,انجيل , زبور و صحف ابراهيم ) را خوانده , با آنها در ميان مردم

حكم مى كرديم ومسائل دين را به ايشان تعليم و در حلال و حرام نظر مى داديم .

سلطان و رعيت هم به ما رجوع مى كردند.

روزى در خصوص سيد انبياء, رسول اللّه (ص ), صحبتى شد و بين خودمان گفتيم

,اين پيغمبر كه در كـتـابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفى مى باشد, پس

واجب است كه به دنبال او باشيم و آثارش را جستجو كنيم .

در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ايشان بر اين موضوع قرار گرفت كه من براى جستجو خارج شده و سـيـاحـت كـنـم .

مـن هـم بـا ايـن عزم در حالى كه با خود, مال و ثروت زيادى برداشته بودم , از هندوستان , خارج شدم .

دوازده ماه سير نمودم , تا آن كه به نزديكى شهر كابل رسيدم .

به طايفه اى از تركمن ها برخورد نمودم .

آنها مرا غارت و جراحات شديدى بر من وارد آوردند.

به كابل وارد شدم .

حاكم كابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ ‌كرد.

والى در آن زمان , داوود بن عباس بن ابى الاسود بود.

مطلع شد كه من از هندوستان براى تحقيق از ديـن اسـلام بـيـرون آمده و در

اين باره با فقهاء و علماء علم كلام مناظره كرده ام و زبان فارسى را آموخته

ام , لذا كسى را فرستاد و مرا در مجلس خود احضاركرد.

فقهاء را هم حاضر كرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم

كه ازهند براى يافتن اين پيغمبرى كه در كتابهاى خود نام او را ديده ام ,

خارج شده ام .

گفتند: نام آن پيامبر چه مى باشد؟ گفتم : نام او محمد است .

گفتند: اين شخص , پيغمبر ما است .

از شـريـعـت و ديـن او سـؤال كردم .

آنها تا حدى مرا آگاه نمودند.

گفتم : من مى دانم كه محمد پيغمبر است , اما نمى دانم اين كه شما مى گوييد, همان است يا نه .

جايش را به من بگوييد تا نزد او بـروم و از علائمى كه به ياد دارم , جويا شوم .

اگر او همان پيغمبرى بود كه مى شناسم , به او ايمان مى آورم .

گفتند: او از دنيا رفته است .

گفتم : وصى و خليفه او كيست ؟ گفتند: ابوبكر.

گفتم : اين كنيه است , نام او را بگوييد.

گفتند: عبداللّه بن عثمان و او از قريش است .

گفتم : نسب پيغمبر خود محمد (ص ) را بگوييد.

نسب او را بيان كردند.

گـفـتـم : آن پـيـغمبرى كه من به دنبال او هستم , اين شخص نيست , زيرا آن

كه در پى اوهستم , خـلـيـفـه اش برادر او در دين , پسرعموى او در نسب ,

شوهر دخترش در سبب مى باشد.

ايشان پدر اولاد او است و آن پيغمبر در روى زمين اولادى غير از اولادخليفه خود ندارد.

وقـتـى اين سخنان را شنيدند, آشوبى به پا شد و گفتند: ايها الامير اين مرد از شرك خارج و وارد كفر گرديده و خون او حلال است .

گـفتم : اى مردم , من خود دينى دارم و از آن دست بر نمى دارم تا آن كه دين بهترى بدست آورم .

مـن اوصاف اين مرد را در كتب پيغمبران گذشته اين طور ديده ام و ازشهر و

ديار و عزت و دولت خود بيرون نيامدم , مگر براى يافتن او, و اين كه شمامى

گوييد مطابق با اوصاف اين پيغمبر موعود نيست , دست از سر من برداريد.

والـى وقـتـى ايـن مـطلب را ديد, حسين بن اسكيب را كه از اصحاب امام حسن

عسكرى (ع ) بود, خواست و به او گفت : با اين مرد هندى مناظره كن .

حسين گفت : خدا امير را حفظ كند, فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناترو بيناترند.

گـفت : نه , بلكه همان طورى كه مى گويم در خلوت با او مناظره كن و كمال ملاطفت رارعايت نما.

حسين مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت : آن كس كه تو مى خواهى همين محمد است كـه ايـنـها گفتند.

وصى و خليفه او على بن ابيطالب بن عبد المطلب (ع )است .

او همسر فاطمه (س ), - دختر آن حضرت - و پدر حسن و حسين - دو فرزندپيامبر - است .

غـانـم مـى گـويـد: وقـتى اين سخنان را شنيدم , گفتم : اللّه اكبر, اين شخص

همان است كه من مـى خـواهـم , لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم :

ايها الامير آن كس را كه مى خواستم , پيدا كردم .

اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه .

داوود به من احسان و اكرام نمود و متوجه حسين شد و گفت : مراقب حال او باش .

هـمـراه حـسـيـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دين خود را از او آموختم : نماز و روزه و ساير واجـبـات را به من آموخت .

تا آن كه روزى به او گفتم : ما در كتابهاى خودديده ايم كه اين محمد خـاتـم پيغمبران مى باشد و بعد از او پيغمبرى نيست .

ديگر آن كه كارها بعد از او با وصى و وارث و خـليفه او است .

پس از آن با وصى بعد از وصى ,يعنى اين امر در اعقاب و فرزندانش تا قيامت هست .

حال بگو وصى وصى محمد چه كسى است ؟ گـفـت : حسن و بعد از او حسين مى باشد و

بعد از او پسران حسين (ع ) و خلاصه نام ايشان را ذكر كـرد, تـا آن كـه بـه

صاحب الزمان (ع ) رسيد.

بعد هم مرا از آنچه واقع گشته , خبر داد, لذا فكرى نداشتم , مگر آن كه به دنبال ناحيه مقدسه براه بيفتم .

بـعـد از آن در سـال 264, غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طايفه اماميه

بود تا آن كه بابرخى از ايشان روانه بغداد شد و با او رفيقى از اهل سنت بود

كه ابتداء هم مذهب بودند.

غـانـم مى گويد: بعضى از اخلاق آن رفيق را نپسنديدم , لذا از او جدا شده و

سفرمى كردم , تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوى عباسيه (مسجد بنى عباس

كه حالامخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحكومة بوده است ) رفتم .

در آن جا نمازرا خوانده و درباره چيزى كه قصد داشتم به فكر فرو رفتم .

ناگهان ديدم كسى نزد من آمد و گفت : تو فلانى هستى ؟ و مرا به آن اسمى كه در هند داشتم , نام برد.

گفتم : بله .

گـفـت : مولاى خود را اجابت كن .

وقتى اين مطلب را شنيدم , به همراهش روانه شدم .

او در ميان كوچه ها مى رفت و من به دنبالش بودم .

تا آن كه وارد خانه و باغى شد.

من هم داخل شدم .

در آن جا مـولاى خـود را ديـدم كه نشسته اند و به من توجه كردند و به زبان

هندى فرمودند: مرحبا يا فلان (خوش آمدى ), حالت چطور است ؟ حال فلان وفلان

(تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است ؟ و راجع به هر يك از ايشان

جداگانه سؤال فرمود.

بعد هم مرا به وقايعى كه برايم اتفاق افتاده بود, خبر داد و تمام اين سخنان را به زبان هندى فرمود.

بعد فرمود: مى خواهى با اهل قم به حج بروى ؟ عرض كردم : آرى , مولاى من .

فـرمـود: بـا ايـشان مرو, امسال صبر كن و سال آينده برو.

پس از آن كيسه اى كه نزدحضرتش بود, بـرداشت و به من مرحمت كرد و فرمود: اين

را براى مخارجت بردار ودر بغداد بر فلانى - نام او را ذكر فرمود - وارد شو

و او را بر چيزى مطلع نكن .

بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت .

پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند كه حجاج در آن سال از عقبه (محلى است ) برگشته اند.

و به اين وسيله , علت منع حضرت از تشرف به حج , دانسته شد.

غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت كرده و در سال بعد به حج مشرف شد و براى ما

هديه فرستاد و برگشت بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود, تا آن كه

وفات كرد ((22)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:27
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 33 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف حسن بن وجناء در غيبت صغرى

ابومحمد

حسن بن وجناء مى گويد: سـالـى كـه پنجاه و چهارمين حج خود را بجا مى آوردم

, در زير ميزاب (ناودان خانه كعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و

دعا و تضرع مى نمودم .

ناگاه شخصى مراحركت داد و گفت : يا حسن بن وجناء, برخيز.

سـر بـرداشتم .

ديدم زنى زرد و لاغر, به سن چهل سال يا بيشتر بود.

زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن كه سؤالى كنم , روانه شدم .

تا آن كه به خانه حضرت خديجه (س ) رسيديم .

خـانـه , اتـاقـى داشـت كه در آن وسط ديوار بود و نردبانى گذاشته بودند كه به طرف دراتاق بالا مى رفت .

آن زن بالا رفت و صدايى آمد كه يا حسن بالا بيا.

من هم رفتم و كناردر ايستادم .

در اين موقع حضرت صاحب الزمان (ع ) فرمودند: يا حسن بر من نترسيدى ؟ (كنايه

از اين كه چقدر به فكر من بودى ؟) به خدا قسم در هيچ سالى به حج مشرف نشدى

,مگر آن كه من با تو (و هميشه به ياد تو) بودم .

تا اين مطلب را شنيدم , از شدت اضطراب بيهوش شدم و روى زمين افتادم .

بعد ازدقايقى به خود آمدم و برخاستم .

فـرمـودنـد: يا حسن در مدينه ملازم خانه جعفر بن محمد (ع ) باش و در خصوص

آذوقه و پوشاك نمى خواهد به فكر باشى , بلكه مشغول طاعت و عبادت شو.

بعد از آن دفترى كه در آن دعاى فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا كردند

وفرمودند: اين دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غير

ازشيعيان و دوستانم نده , زيرا كه توفيق در دست خدا است .

حسن بن وجناء مى گويد عرض كردم : مولاى من , آيا بعد از اين شما را زيارت نخواهم كرد.

فـرمـودنـد: يـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, مى بينى و در اين هنگام مرا مرخص كردندو من هم مراجعت نمودم .

پس از آن هميشه ملازم خانه امام جعفر صادق (ع ) بودم و از آن جا بيرون نمى رفتم ,مگر براى وضو يـا خـواب يا افطار.

وقتى هم براى افطار وارد خانه مى شدم , مى ديدم كاسه اى گذاشته شده و هر

غـذايـى كه در روز به آن ميل پيدا كرده بودم , با يك نان برايم قرار داده

شده بود.

از آن غذا به قدر كفايت مى خوردم .

لباس زمستانى و تابستانى هم در وقت خود مى رسيد.

از طـرفـى مردم براى من آب مى آوردند و من آب را در ميان خانه مى پاشيدم .

غذا هم مى آوردند, ولـى چـون احـتـيـاجـى نـداشـتـم , آن را به خاطر اين كه كسى بر حالم اطلاع پيدانكند, تصدق مى نمودم ((24)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:28
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 34 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف حسن بن وجناء در غيبت صغرى

ابومحمد

حسن بن وجناء مى گويد: سـالـى كـه پنجاه و چهارمين حج خود را بجا مى آوردم

, در زير ميزاب (ناودان خانه كعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و

دعا و تضرع مى نمودم .

ناگاه شخصى مراحركت داد و گفت : يا حسن بن وجناء, برخيز.

سـر بـرداشتم .

ديدم زنى زرد و لاغر, به سن چهل سال يا بيشتر بود.

زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن كه سؤالى كنم , روانه شدم .

تا آن كه به خانه حضرت خديجه (س ) رسيديم .

خـانـه , اتـاقـى داشـت كه در آن وسط ديوار بود و نردبانى گذاشته بودند كه به طرف دراتاق بالا مى رفت .

آن زن بالا رفت و صدايى آمد كه يا حسن بالا بيا.

من هم رفتم و كناردر ايستادم .

در اين موقع حضرت صاحب الزمان (ع ) فرمودند: يا حسن بر من نترسيدى ؟ (كنايه

از اين كه چقدر به فكر من بودى ؟) به خدا قسم در هيچ سالى به حج مشرف نشدى

,مگر آن كه من با تو (و هميشه به ياد تو) بودم .

تا اين مطلب را شنيدم , از شدت اضطراب بيهوش شدم و روى زمين افتادم .

بعد ازدقايقى به خود آمدم و برخاستم .

فـرمـودنـد: يا حسن در مدينه ملازم خانه جعفر بن محمد (ع ) باش و در خصوص

آذوقه و پوشاك نمى خواهد به فكر باشى , بلكه مشغول طاعت و عبادت شو.

بعد از آن دفترى كه در آن دعاى فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا كردند

وفرمودند: اين دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غير

ازشيعيان و دوستانم نده , زيرا كه توفيق در دست خدا است .

حسن بن وجناء مى گويد عرض كردم : مولاى من , آيا بعد از اين شما را زيارت نخواهم كرد.

فـرمـودنـد: يـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, مى بينى و در اين هنگام مرا مرخص كردندو من هم مراجعت نمودم .

پس از آن هميشه ملازم خانه امام جعفر صادق (ع ) بودم و از آن جا بيرون نمى رفتم ,مگر براى وضو يـا خـواب يا افطار.

وقتى هم براى افطار وارد خانه مى شدم , مى ديدم كاسه اى گذاشته شده و هر

غـذايـى كه در روز به آن ميل پيدا كرده بودم , با يك نان برايم قرار داده

شده بود.

از آن غذا به قدر كفايت مى خوردم .

لباس زمستانى و تابستانى هم در وقت خود مى رسيد.

از طـرفـى مردم براى من آب مى آوردند و من آب را در ميان خانه مى پاشيدم .

غذا هم مى آوردند, ولـى چـون احـتـيـاجـى نـداشـتـم , آن را به خاطر اين كه كسى بر حالم اطلاع پيدانكند, تصدق مى نمودم ((24)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:28
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 35 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف حسن بن وجناء در غيبت صغرى

ابومحمد

حسن بن وجناء مى گويد: سـالـى كـه پنجاه و چهارمين حج خود را بجا مى آوردم

, در زير ميزاب (ناودان خانه كعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و

دعا و تضرع مى نمودم .

ناگاه شخصى مراحركت داد و گفت : يا حسن بن وجناء, برخيز.

سـر بـرداشتم .

ديدم زنى زرد و لاغر, به سن چهل سال يا بيشتر بود.

زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن كه سؤالى كنم , روانه شدم .

تا آن كه به خانه حضرت خديجه (س ) رسيديم .

خـانـه , اتـاقـى داشـت كه در آن وسط ديوار بود و نردبانى گذاشته بودند كه به طرف دراتاق بالا مى رفت .

آن زن بالا رفت و صدايى آمد كه يا حسن بالا بيا.

من هم رفتم و كناردر ايستادم .

در اين موقع حضرت صاحب الزمان (ع ) فرمودند: يا حسن بر من نترسيدى ؟ (كنايه

از اين كه چقدر به فكر من بودى ؟) به خدا قسم در هيچ سالى به حج مشرف نشدى

,مگر آن كه من با تو (و هميشه به ياد تو) بودم .

تا اين مطلب را شنيدم , از شدت اضطراب بيهوش شدم و روى زمين افتادم .

بعد ازدقايقى به خود آمدم و برخاستم .

فـرمـودنـد: يا حسن در مدينه ملازم خانه جعفر بن محمد (ع ) باش و در خصوص

آذوقه و پوشاك نمى خواهد به فكر باشى , بلكه مشغول طاعت و عبادت شو.

بعد از آن دفترى كه در آن دعاى فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا كردند

وفرمودند: اين دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غير

ازشيعيان و دوستانم نده , زيرا كه توفيق در دست خدا است .

حسن بن وجناء مى گويد عرض كردم : مولاى من , آيا بعد از اين شما را زيارت نخواهم كرد.

فـرمـودنـد: يـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, مى بينى و در اين هنگام مرا مرخص كردندو من هم مراجعت نمودم .

پس از آن هميشه ملازم خانه امام جعفر صادق (ع ) بودم و از آن جا بيرون نمى رفتم ,مگر براى وضو يـا خـواب يا افطار.

وقتى هم براى افطار وارد خانه مى شدم , مى ديدم كاسه اى گذاشته شده و هر

غـذايـى كه در روز به آن ميل پيدا كرده بودم , با يك نان برايم قرار داده

شده بود.

از آن غذا به قدر كفايت مى خوردم .

لباس زمستانى و تابستانى هم در وقت خود مى رسيد.

از طـرفـى مردم براى من آب مى آوردند و من آب را در ميان خانه مى پاشيدم .

غذا هم مى آوردند, ولـى چـون احـتـيـاجـى نـداشـتـم , آن را به خاطر اين كه كسى بر حالم اطلاع پيدانكند, تصدق مى نمودم ((24)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:28
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش




پرش به انجمن :