زمان جاری : پنجشنبه 14 تیر 1403 - 1:36 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 21 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف محمد بن عيسى بحرينى

جمعى از موثقين نقل كردند: مـدتـى بـحرين تحت نفوذ خارجيان بود.

آنها مردى از مسلمانان را حاكم بحرين كردندتا شايد به علت حكومت كردن شخصى مسلمان , آن جا آبادتر شود و به حالشان مفيدتر واقع گردد.

آن حـاكـم از نـاصـبـيان (كسانى كه با اهل بيت پيامبر اكرم (ع ) دشمنى مى

ورزند) بود اووزيرى داشـت كـه در عـداوت و دشـمنى از خودش شديدتر بود و

پيوسته نسبت به اهل بحرين , به خاطر مـحـبـتشان به اهل بيت رسالت (ع ),

دشمنى مى نمود و هميشه به فكرحيله و مكر براى كشتن و ضرر رساندن به آنها

بود.

روزى وزيـر بر حاكم وارد شد و انارى كه در دست داشت به حاكم داد.

حاكم وقتى دقت كرد, ديد بر آن انار اين جملات نوشته شده است لااله الا

اللّه محمد رسول اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول اللّه .

اين نوشته بر پوست انار بود, نه آن كه كسى با دست نوشته باشد.

حاكم از اين امر تعجب كرد و به وزير گفت : اين انار نشانه اى روشن و دليلى

قوى برابطال مذهب رافضه (نام شيعيان در نزد اهل سنت ) است .

حال نظر تو درباره اهل بحرين چيست ؟ وزير گفت : اينها جمعى متعصب هستند كه

دليل و براهين را انكار مى كنند, سزاواراست ايشان را حـاضـر كنى و انار را

به آنها نشان دهى .

اگر قبول كردند و از مذهب خوددست كشيدند, براى تو ثواب و اجر اخروى عظيمى

خواهد داشت و اگر از برگشتن سر باز زدند و بر گمراهى خود باقى ماندند, يكى

از سه كار را با آنها انجام بده : يا باذلت جزيه بدهند, يا جوابى بياورند -

اگر چه جوابى نـدارنـد - يـا آن كـه مردان ايشان رابكش و زنان و اولادشان

را اسير كن و اموال آنها را به غنيمت بردار.

حـاكـم نـظر وزير را تحسين نمود و به دنبال علماء و دانشمندان و نيكان شيعه فرستاد وايشان را حاضر كرد.

انار را به آنها نشان داد و گفت : اگر جواب كافى در اين زمينه نياورديد,

مردان شما را مـى كـشم و زنان و فرزندانتان را اسير مى كنم و اموال شما

رامصادره مى كنم و يا آن كه بايد جزيه بدهيد.

وقتى شيعيان اين مطالب را شنيدند, متحير گشته و جوابى نداشتند, لذا رنگ

چهره هايشان تغيير كـرد و بـدنـشـان به لرزه درآمد, با اين حال گفتند: اى

امير سه روز به ما مهلت بده , شايد جوابى بـياوريم كه تو به آن راضى شوى .

اگر نياورديم , آنچه رامى خواهى , انجام بده .

حاكم هم تا سه روز ايشان را مهلت داد.

آنها با ترس و تحير از نزد او خارج شدند و در مجلسى جمع شدند تا شايد راه حلى پيدا كنند.

در آن مجلس بر اين موضوع نظر دادند كه از صلحاء بحرين ده نفر راانتخاب كنند.

اين كار را انجام دادند.

آنـگاه از بين ده نفر, سه نفر را انتخاب نمودند.

بعد به يكى از آن سه نفر گفتند: تو امشب به طرف صـحـرا برو و خدا را عبادت

كن و به امام زمان حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف اسـتـغاثه

نما, كه او حجت خداوند عالم و امام زمان ماست .

شايد آن حضرت راه چاره را به تو نشان دهند.

آن مـرد از شـهـر خارج شد و تمام شب , خدا را عبادت كرد و گريه و تضرع نمود

و او راخواند و به حضرت صاحب الامر (ع ) استغاثه نمود تا صبح شد, ولى چيزى

نديد.

به نزد شيعيان آمد و ايشان را خبر داد.

شـب دوم ديگرى را فرستادند.

او هم مثل نفر اول , تمام شب را دعا و تضرع نمود اماچيزى نديد, و برگشت , لذا ترس و اضطرابشان زيادتر شد.

سومى را احضار كردند.

او مردى پرهيزگار به نام محمد بن عيسى بود.

شب سوم باسر و پاى برهنه به صحرا رفت .

آن شب , شبى بسيار تاريك بود.

وقـتى كه وارد خانه وزير شدى , در طرف راست خود, اتاقى خواهى ديد.

به حاكم بگو, جواب را جز در آن اتـاق نـمـى گويم , در اين جا وزير مى خواهد

از وارد شدن تو به آن اتاق ممانعت كند, ولى تو اصرار كن كه به اتاق بروى و

نگذار كه وزير تنها و زودترداخل شود, يعنى تو اول داخل شو.

در آن جا طاقچه اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى روى آن هست .

كيسه را باز كن .

در آن كيسه قالبى گلى هـسـت كـه آن ملعون (وزير)نيرنگش را با آن انجام داده است .

آن انار را در حضور حاكم در قالب بگذار تا حيله وزير معلوم شود.

اى مـحـمـد بن عيسى , علامت ديگر اين كه , به حاكم بگو معجزه ديگر ما آن

است كه وقتى انار را بشكنيد غير از دود و خاكستر چيزى در آن مشاهده نخواهيد

كرد, و بگواگر مى خواهيد صدق اين گـفـتـه مـعـلوم شود, به وزير امر كنيد

كه در حضور مردم انار رابشكند.

وقتى اين كار را كرد آن خاكستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهدنشست .

محمد بن عيسى وقتى اين سخنان را از امام مهربان و فريادرس درماندگان

شنيد,بسيار شاد شد و در مقابل حضرت زمين را بوسيد, و با شادى و سرور به سوى

شيعيان بازگشت .

صبح به نزد حاكم رفتند و محمد بن عيسى آنچه را كه امام (ع ) به او امر

فرموده بودند, انجام داد و آن معجزاتى كه حضرت به آنها خبر داده بودند,

ظاهر شد.

حاكم رو به محمد بن عيسى كرد و گفت : اين مطالب را چه كسى به تو خبر داده است ؟ گفت : امام زمان و حجت خدا بر ما.

گـفت : امام شما كيست ؟ او هم ائمه (ع ) را يكى پس از ديگرى نام برد, تا آن كه به حضرت صاحب الامر (ع ) رسيد.

حاكم گفت : دست دراز كن تا با تو بر اين مذهب بيعت كنم : گواهى مى دهم كه

نيست خدايى جز خداوند يگانه و گواهى مى دهم كه محمد (ص ) بنده و رسول اوست

وگواهى مى دهم كه خليفه بـلافـصـل آن حـضـرت , امـيـرالـمـؤمنين على بن

ابيطالب (ع )است .

بعد هم به هر يك از امامان دوازده گـانـه اقـرار نـمـود و ايـمـان آورد.

سـپس دستورقتل وزير را صادر كرد و از اهل بحرين عذرخواهى نمود.

اين قضيه و قبر محمد بن عيسى نزد اهل بحرين مشهور است و مردم او را زيارت مى كنند ((7)).

ايشان به دعا و گريه مشغول و به حق تعالى متوسل گـرديد و درخواست كرد كه آن

بلا و مصيبت را از سرمؤمنين رفع كند و به حضرت صاحب الامر (ع ) استغاثه

نمود.

وقتى آخر شب شد, شنيد كه مردى با او صحبت مى كند و مى گويد: اى محمد بن

عيسى چرا تو را به اين حال مى بينم ؟ و چرا به اين بيابان آمده اى ؟ گفت :

اى مرد مرا رها كن , كه براى امر عظيمى بيرون آمده ام و آن را جز به امام

خود,نمى گويم و جز نزد كسى كه قدرت بر رفع آن داشته باشد, شكايت نمى كنم .

فرمود: اى محمد بن عيسى , من صاحب الامر هستم , حاجت خود را ذكر كن .

محمد بن عيسى گفت : اگر تو صاحب الامرى , قصه ام را مى دانى و احتياج به گفتن من نيست .

فرمود: بلى , راست مى گويى .

تو به خاطر بلايى كه در خصوص آن انار بر شما واردشده است و آن تهديداتى كه حاكم نسبت به شما انجام داده , به اين جا آمده اى .

مـحـمد بن عيسى مى گويد: وقتى اين سخنان را شنيدم , متوجه آن طرفى شدم كه صدامى آمد.

عرض كردم : بلى , اى مولاى من .

تو مى دانى كه چه بلايى به ما وارد شده است .

تويى امام و پناهگاه ما و تو قدرت برطرف كردن آن بلا را دارى .

حـضـرت فـرمـودند: اى محمد بن عيسى , در خانه وزير لعنه اللّه درخت انارى هست .

وقتى كه آن درخت بار گرفت , او از گل , قالب انارى ساخت و آن را دو نيم كرد.

درميان هر يك از آن دو نيمه , بـعـضـى از آن مطالبى كه الان روى انار هست نوشت .

در آن وقت انار هنوز كوچك بود, لذا همان طورى كه بر درخت بود, آن را در ميان قالب گل گذاشت و بست .

انار در ميان قالب بزرگ شد و اثر نوشته در آن ماند و به اين صورت كه الان هست درآمد.

حال صبح كه به نزد حاكم مى رويد, به او بگو من جواب را باخود آورده ام , ولى نمى گويم مگر در خانه وزير.

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:25
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 22 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف اسماعيل هرقلى

در حله , شخصى به نام اسماعيل بن حسن هرقلى بود [ هرقل نام روستايى است .

] پسر او شمس الدين فرمود: پدرم نقل كرد: در زمـان جوانى در ران چپم دملى كه آن را توثه مى گويند, به اندازه دست يك انسان ,ظاهر شد.

در هـر فـصـل بـهـار مى تركيد و از آن خون و چرك خارج مى شد.

اين ناراحتى مرا از هر كارى باز مى داشت .

به حله آمدم و به خدمت رضى الدين على , سيد بن طاووس رسيده و از اين ناراحتى شكايت نمودم .

سـيـد جـراحـان حـله را حاضر نمود.

ايشان مرا معاينه كردند و همگى گفتند: اين دمل روى رگ حـساسى است و علاج آن جز بريدن نيست .

اگر اين را ببريم شايد رگ بريده شود و در اين صورت اسماعيل زنده نخواهد

ماند, لذا به جهت وجود اين خطر عظيم دست به چنين كارى نمى زنيم .

سـيـد بـن طـاووس فرمود: من به بغداد مى روم , در حله باش تا تو را همراه

خود ببرم و به اطباء و جراحان بغداد نشان دهم , شايد ايشان علاجى بنمايند.

بـا هـم بـه بغداد رفتيم .

سيد اطباء را خواست و آنها همان تشخيص را دادند و از معالجه من نااميد شدند.

آنـگـاه , سـيـد بـن طـاووس به من فرمود: در شريعت اسلام , امثال تو مى

توانند با اين لباسها نماز بخوانند, ولى سعى كن خودت را از خون پاك كنى .

بعد از آن عرض كردم : حال كه تا بغداد آمده ام , بهتر است به زيارت عسكريين (ع ) درسامرا مشرف شوم و از آن جا به حله برگردم .

وقـتـى سيد بن طاووس اين سخن را شنيد, پسنديد.

من هم لباسها و پولى كه همراه داشتم , به او سپردم و روانه شدم .

چون به سامرا رسيدم , داخل حرم عسكريين (ع ) شده , زيارت كردم و بعد به سرداب مقدس مشرف گـرديـدم .

به خداوند عالم استغاثه نمودم و حضرت صاحب الامر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف را شفيع خود قرار دادم .

مقدارى از شب را در آن جا به سر بردم و تا روزپنج شنبه در سامرا ماندم .

آن روز به دجله رفته , غسل كردم و لباس پاكيزه اى براى زيارت پوشيدم و

آفتابه اى كه همراهم بود, پر از آب كرده برگشتم , تا به در حصارشهر سامرا

رسيدم .

نـاگـاه , چـهـار نفر سواره مشاهده كردم كه از حصار بيرون آمدند.

گمان من آن بود كه ايشان از شرفاء و بزرگان اعرابند كه صاحبان گوسفند هستند و گله ايشان در آن حوالى مى باشد.

وقـتـى بـه نـزديك آنها رسيدم , ديدم دو نفر از ايشان جوان و يكى پيرمرد

است كه نقاب انداخته و ديگرى بسيار با هيبت و فرجيه به تن داشت (لباس

مخصوصى است كه درآن زمان ها روى لباسها مى پوشيدند) و در آن شمشيرى حمايل

كرده بود.

آن سوارهانيز شمشير به همراه داشتند.

پيرمرد نقاب دار, نيزه اى در دست داشت و در سمت راست راه ايستاده بود و آن دوجوان در سمت چپ ايستاده بودند.

صاحب فرجيه , وسط راه ايستاد.

سوارها سلام كردند و من جواب سلام ايشان رادادم .

آنگاه صاحب فرجيه به من فرمود: فردا به نزد اهل و عيال خود خواهى رفت ؟ عرض كردم : بلى .

فرمود: پيش بيا تا آن چيزى كه تو را به درد و الم وا مى دارد, ببينم .

من از اين كه به بدنم دست بزند كراهت داشتم , زيرا تازه از آب بيرون آمده بودم وپيراهنم هنوز تر بود.

با اين احوال اطاعت كرده , نزد او رفتم .

چـون بـه نزد او رسيدم , آن سوار (صاحب فرجيه ) خم شد و دوش مرا گرفت و دست

خود را روى زخم گذاشت و فشار داد, به طورى كه به درد آمد و بعد روى اسب

نشست .

آن پيرمرد گفت : رستگار شدى اى اسماعيل .

گفتم : ما و شما ان شاءاللّه همه رستگاريم .

و از اين كه پيرمرد اسم مرا مى داند تعجب كردم ! بعد از آن پيرمرد گفت : اين بزرگوار امام عصر تو است .

مـن پـيـش او رفـتـم و پـاهاى مباركش را بوسيدم .

حضرت اسب خود را راند و من نيز درركابش مى رفتم .

فرمود: برگرد.

عرض كردم : هرگز از حضورتان جدا نمى شوم .

فرمود: مصلحت در آن است كه برگردى .

باز عرض كردم : از شما جدا نمى شوم .

در اين جا آن پيرمرد گفت : اى اسماعيل آيا شرم ندارى كه امام زمانت دو

مرتبه فرمودبرگرد و تو فرمان او را مخالفت مى كنى ؟ پـس از ايـن سخن

ايستادم و آن حضرت چند گامى دور شدند و به من التفاتى كردند وفرمودند:

زمانى كه به بغداد رسيدى , ابوجعفر خليفه , كه اسم او مستنصر است , تو رامى

طلبد.

وقتى كه نزد او حـاضر شدى و به تو چيزى داد, قبول نكن و به پسر ما كه على

بن طاووس است , بگو نامه اى در خصوص تو به على بن عوض بنويسد.

من هم به اومى سپارم كه هر چه مى خواهى به تو بدهد.

بـعد هم با اصحاب خود تشريف بردند تا از نظرم غايب شدند.

من در آن حال ازجدايى ايشان تاسف خوردم و ساعتى متحير ماندم و بر زمين نشستم .

بعد از آن به حرم عسكريين (ع ) مراجعت نمودم .

خدام اطراف من جمع شدند و مرا دگرگون ديدند.

گفتند: چه اتفاقى افتاده است ؟ آيا كسى با تو جنگ و نزاعى كرده است ؟ گفتم :

نه , آيا آن سوارهايى كه بر حصار بودند شناختيد؟ گفتند: آنها شرفاء و

صاحبان گوسفندانند.

گفتم : نه , بلكه يكى از آنها امام عصر (ع ) بود.

گفتند: آن پيرمرد يا كسى كه فرجيه به تن داشت امام عصر (ع ) بود؟ گفتم : آن كه فرجيه به تن داشت .

گفتند: جراحت خود را به او نشان داده اى ؟ گـفـتـم : آن بزرگوار به دست

مباركش آن را گرفت و فشار داد, به طورى كه به درد آمد وپاى خـود را بـيـرون

آوردم كـه آن محل را به ايشان نشان دهم , ديدم از دمل و جراحت اثرى نيست .

از كثرت تعجب و حيرت , شك كردم كه دمل در كدام پاى من بود.

پاى ديگرم را نيز بيرون آوردم , باز هم اثرى نبود.

چـون مـردم ايـن مـطلب را مشاهده كردند, به من هجوم آوردند و لباسم را قطعه

قطعه كردند و جـهـت تبرك بردند و به طورى ازدحام كردند كه نزديك بود

پايمال شوم .

درآن حال خدام مرا به خزانه بردند.

نـاظـر حـرم مـطهر عسكريين (ع ) داخل خزانه شد و مرا ديد.

سؤال كرد: چند وقت است از بغداد خارج شده اى ؟ گفتم : يك هفته .

او رفت و من آن شب را در سامرا به سر بردم .

بعد از اداى نماز صبح وداع نموده و بيرون آمدم و اهل آن جا مرا مشايعت كردند.

بـراه افـتـادم و شـب را بـيـن راه در منزلى خوابيدم .

صبح عازم بغداد شدم , وقتى كه به پل قديم رسيدم , ديدم مردم جمع شده و هر كه مى گذرد, از نام و نسب او سؤال مى نمايند.

وقتى رسيدم از مـن نـيـز سؤال كردند.

تا نام و نسب خود را گفتم , ناگاه بر من هجوم آوردند و لباسهاى مرا پاره پاره نمودند و خيلى خسته ام كردند.

پاسبان محل در اين باره نامه اى به بغداد نوشت .

مـرااز آن جا حركت داده به بغداد بردند.

مردم آن جا نيز به سرم هجوم آورده , لباسهاى مرا بردند و نزديك بود كه از كثرت ازدحام هلاك شوم .

وزير خليفه كه اهل قم و از شيعيان بود, سيد بن طاووس را طلبيد تا اين حكايت را ازاو بپرسد.

وقـتى ابن طاووس در بين راه مرا ديد, همراهيان او مردم را از اطراف من متفرق كردند.

ايشان به من فرمود: آيا اين حكايت مربوط به تو است ؟ گفتم : آرى .

از مركبش فرود آمد و ران مرا برهنه نمود و اثرى از آن جراحت نديد و در اين هنگام از حال رفت و بيهوش شد.

وقـتـى بـهـوش آمـد, دسـت مـرا گـرفت و گريه كنان نزد وزير برد و گفت : اين شخص برادرو عزيزترين مردم نزد من است .

وزيـر از قـصـه ام پرسيد.

من هم حكايت را نقل كردم .

سپس او اطبايى كه جراحت مراديده بودند, احضار نمود و گفت : جراحت اين مرد را معالجه و مداوا نماييد.

گفتند: جز بريدن معالجه ديگرى ندارد و اگر بريده شود مى ميرد.

وزير گفت : اگر بريده شود و نميرد, چه مدت لازم است كه گوشت در جايش برويد؟

گفتند: دو ماه طول خواهد كشيد, اما جاى بريدگى گود مى ماند و مو نمى رويد.

وزير گفت : جراحت او را كى ديده ايد؟ گفتند: ده روز قبل .

وزير پاى مرا به اطباء نشان داد.

آنها ديدند كه مانند پاى ديگرم , صحيح و سالم است وهيچ اثرى از جراحت در آن نيست .

يكى از آنها فرياد زد: اين كار, كار عيسى بن مريم (ع ) است .

وزير گفت : وقتى كه كار شما نباشد, ما خود مى دانيم كار كيست .

بعد از آن , وزير مرا به نزد خليفه , كه مستنصر بود, برد.

خليفه كيفيت را پرسيد.

مـن هـم قـضـيـه را نقل كردم .

بعد دستور داد تا هزار دينار براى من بياورند و گفت : اين مبلغ را هزينه سفر خويش قرار ده .

گفتم : جرات ندارم كه ذره اى از آن را بردارم .

گفت : از كه مى ترسى ؟ گـفـتـم : از كسى كه اين معامله را با من نمود و مرا شفا داد, زيرا به من فرمود: از ابوجعفرچيزى قبول نكن .

خليفه از اين گفته ام , گريست و ناراحت شد و من هم از او چيزى قبول نكرده ,خارج شدم .

نظير قضيه اسماعيل هرقلى , توسلى است كه به حضرت على بن موسى الرضا(ع )شده است , لذا ما اين توسل را هم ذكر مى كنيم .

آقا ميرزا احمد على هندى فرمود: مـدتـى بـالاى زانوى من دملى ايجاد شده بود كه مرا بسيار اذيت مى كرد.

هر چه به اطباءمراجعه نمودم فايده اى نداشت .

بالاخره آنها اقرار كردند كه آن دمل علاج ناپذيراست .

پـدرم بـا آن كه از اطباء هند فهميده تر بود, جمعى از آنان را از اطراف و اكناف هنداحضار كرد.

هر كدام از آنها كه دمل را ديد, به عجز از درمان آن اعتراف نمود, تا آن كه طبيبى فرنگى آورد.

او دمل را ديد و ميله اى در آن فرو برد و بيرون آورد و گفت : اين دمل را

غير از عيسى بن مريم (ع ) كسى نـمـى تواند علاج كند و زخم آن به فلان پرده

سرايت مى كند, وقتى كه به آن جا رسيد, تو را هلاك خواهد كرد و امروز يا

فردا است كه به آن پرده برسد.

چون اين مطلب را از طبيب شنيدم , بسيار مضطرب شدم و تا شب به اين حال بودم .

شـب كـه خـوابـيـدم , در عالم رؤيا ديدم , حضرت على بن موسى الرضا (ع ) از

روبروى من تشريف مـى آورنـد, در حـالـى كـه نور از صورت مباركشان به آسمان

بالا مى رود.

حضرت مرا صدا زدند و فرمودند: اى احمد على به طرف من بيا.

عرض كردم : مولاى من مى دانيد كه مريضم و قادر بر آمدن نيستم .

آن بزرگوار اعتنايى به من ننمودند و دوباره فرمودند: به سوى من بيا.

من امتثال امر آن حضرت را نموده و خود را به حضور مباركش رساندم .

آن بزرگوار دست مباركشان را به زانوى من كه دمل داشت , ماليدند.

عرضه داشتم : مولاى من , بسيار مشتاق زيارت قبر شما مى باشم .

حضرت فرمودند: ان شاءاللّه .

از خـواب بـيـدار شـدم , چـون بـه زانوى خود نگاه كردم , اثرى از آن زخم و دمل نديدم .

جرات هم نـداشـتـم كـه ايـن جريان را براى افرادى كه حال مرا مى دانستند اظهار نمايم ,زيرا كه آنها قبول نمى كردند.

تا آن كه قضيه شفا يافتن من , منتشر شد و به سلطان هند رسيد.

سلطان مرا احضارنموده و بعد از مطلع شدن از كيفيت خواب , مرا اكرام و

احترام نمود و يك مقررى برايم تعيين كرد كه هر ساله به من مى رسيد.

ناقل قضيه مى گويد: آن مقررى در زمان مجاورتش در كربلاى معلى هم به اومى رسيد ((8)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:25
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 23 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف ملا احمد مقدس اردبيلى

سيد مير علام تفرشى , كه از شاگردان فاضل مقدس اردبيلى (ره ) است , مى گويد: شبى در صحن مقدس اميرالمؤمنين (ع ) راه مى رفتم .

خيلى از شب گذشته بود.

ناگاه شخصى را ديـدم كـه به سمت حرم مطهر مى آيد.

من نيز به سمت او رفتم , وقتى نزديك شدم , ديدم استاد ما ملا احمد اردبيلى است .

خـود را از او مخفى كردم , تا آن كه نزديك در حرم رسيد و با اين كه در بسته بود, بازشد و مقدس اردبيلى داخل حرم گرديد.

ديدم مثل اين كه با كسى صحبت مى كند.

بعد از آن بيرون آمد و در حرم هم بسته شد.

به دنبال او براه افتادم , به طورى كه مرانمى ديد.

تا آن كه از نجف اشرف بيرون آمد و به سمت كوفه رفت .

وارد مسجد جامع كوفه شد و در محرابى كه حضرت اميرالمؤمنين (ع ) شربت شهادت

نوشيده اند, قرار گرفت , ديدم راجع به مساله اى با شخصى صحبت مى كند وزمان

زيادى هم طول كشيد.

بـعـد از مدتى از مسجد بيرون آمد و به سمت نجف اشرف روانه شد.

من نيز به دنبالش مى رفتم , تا نـزديـك مسجد حنانه رسيديم (مسجدى كه ديوارش

خم شده است وعلت آن اين است كه وقتى جـنـازه اميرالمؤمنين (ع ) را براى

دفن در نجف اشرف , ازآن جا عبور مى دادند, ديوار اين مسجد, روى ارادت بـه

آن حـضرت خم شد).

در آن جاسرفه ام گرفت , به طورى كه نتوانستم خود را نگه دارم .

همين كه صداى سرفه مرا شنيد, متوجه من شد و فرمود: آيا تو مير علامى ؟ عرض كردم : بلى .

فـرمـود: ايـن جا چه كار دارى ؟ گفتم : از وقتى كه داخل حرم مطهر شده ايد,

تا الان با شمابودم , شـما را به حق صاحب اين قبر (اميرالمؤمنين (ع )) قسم

مى دهم , اتفاقى را كه امشب پيش آمد, از اول تا آخر به من بگوييد.

فرمود: مى گويم , به شرط آن كه تا زنده ام آن را به كسى نگويى .

من هم قبول كردم و باايشان عهد و ميثاق نمودم .

وقـتى مطمئن شد, فرمود: بعضى از مسائل بر من مشكل شد و در آنها متحير ماندم

ودر فكر بودم كـه نـاگاه به دلم افتاد به خدمت اميرالمؤمنين (ع ) بروم و

آنها را ازحضرتش بپرسم .

وقتى كه به حـرم مطهر آن حضرت رسيدم , همان طورى كه مشاهده كردى , در به روى من گشوده و داخل شـدم .

در آن جـا بـه درگـاه الهى تضرع نمودم , تا آن حضرت جواب سؤالاتم را بدهند.

در آن حال صـدايـى از قبر مطهر شنيدم كه فرمود: به مسجد كوفه برو و مسائلت را از قائم بپرس , زيرا او امام زمـان تو است .

به نزد محراب مسجد كوفه آمده و آنها را از حضرت حجت (ع ) سؤال نمودم , ايشان جواب عنايت كردند و الان هم برمى گردم ((9)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:26
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 24 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف سيد بحرالعلوم در مسجد سهله

عالم

جليل آخوند ملا زين العابدين سلماسى (ره ) فرمود: روزى در مـجلس درس فخر

الشيعه , آية اللّه علامه بحر العلوم (ره ) در نجف اشرف نشسته بوديم , كه

عالم محقق جناب ميرزا ابوالقاسم قمى - صاحب كتاب قوانين -براى زيارت علامه

وارد شدند.

آن سـال , سـالى بود كه ميرزا از ايران براى زيارت ائمه عراق (ع ) و حج بيت اللّه الحرام آمده بودند.

كسانى كه در مجلس درس حضور داشتند كه بيشتر از صد نفر بودندمتفرق شدند.

فقط من با سه نفر از خواص اصحاب علامه , كه در درجات عالى صلاح و ورع و اجتهاد بودند, مانديم .

محقق قمى رو به سيد كرد و گفت : شما به مقامات جسمانى (به خاطر سيادت )

وروحانى و قرب ظـاهـرى (مـجـاورت حـرم مـطـهـر اميرالمؤمنين (ع )) و باطنى

رسيده ايد.

پس از آن نعمتهاى نامتناهى , چيزى به ما تصدق فرماييد.

سـيد بدون تامل فرمود: شب گذشته يا دو شب قبل [ترديد از ناقل قضيه است ] براى خواندن نماز شـب بـه مسجد كوفه رفته بودم .

با اين قصد, كه صبح اول وقت به نجف اشرف برگردم , تا درسها تعطيل نشود.

[سالهاى زيادى عادت علامه همين بود.

] وقـتـى از مـسـجـد بـيرون آمدم , در دلم براى رفتن به مسجدسهله شوقى

افتاد, اما خود رااز آن مـنـصـرف كردم , از ترس اين كه به نجف اشرف نرسم ,

ولى لحظه به لحظه شوقم زيادتر مى شد و قلبم به آن جا تمايل پيدا مى كرد.

در هـمـان حـالـت ترديد بودم كه ناگاه بادى وزيد و غبارى برخاست و مرا به طرف مسجد سهله حركت داد.

خيلى نگذشت كه خود را كنار در مسجدسهله ديدم .

داخل مسجد شدم , ديدم خالى از زوار و مترددين است جز آن كه شخصى جليل

القدرمشغول مناجات با خداى قاضى الحاجات است آن هـم با جملاتى كه قلب را

منقلب وچشم را گريان مى كرد.

حالم دگرگون و دلم از جا كنده شد و زانوهايم مرتعش و اشكم از شنيدن آن جملات جارى شد.

جملاتى بود, كه هرگز به گوشم نـخـورده و چشمم نديده بود, لذا فهميدم كه

مناجات كننده , آن كلمات را نه آن كه از محفوظات خودبخواند, بلكه آنها را

انشاء مى كند.

در مـكان خود ايستادم و گوش مى دادم و از آنها لذت مى بردم , تا از مناجات فارغ شد.

آنگاه رو به من كرد و به زبان فارسى فرمود: مهدى بيا.

پيش رفتم و ايستادم .

دوباره فرمود كه پيش روم .

باز اندكى رفتم و توقف نمودم .

براى بار سوم دستور به جلو رفتن داد و فرمود: ادب در امتثال است .

[يعنى تا هر جا كه گفتم بيا نه آن كه به خاطر رعايت ادب توقف كنى .

] من هم پيش رفتم تا جايى رسيدم كه دست ايشان به من و دست من به آن جناب مى رسيد.

ايشان مطلبى را فرمود.

آخـوند ملا زين العابدين سلماسى مى گويد: وقتى صحبت علامه (ره ) به اين

جارسيد, يك باره از سخن گفتن دست كشيد و ادامه نداد و شروع به جواب دادن

محقق قمى راجع به سؤالى كه قبلا ايشان پرسيده بود كرد.

آن سؤال اين بود, كه چرا علامه باآن همه علم و استعداد زيادى كه دارند, تـالـيفاتشان كم است .

ايشان هم براى اين مساله دلايلى را بيان كردند, اما ميرزاى قمى دوباره آن صحبت حضرت با علامه را سؤال نمود.

سيد بحرالعلوم (ره ) با دست خود اشاره كرد كه از اسرار مكتومه است ((10)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:26
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 25 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرفى از زبان سيد بن طاووس

سيد بن طاووس (ره ) مى فرمايد: شخص موثقى , كه اجازه نداده نامش را بگويم ,

برايم نقل كرد: از خدا خواستم كه حضرت ولى عصر (ع ) و امام زمان خود را

ببينم .

در خـواب ديدم كه كسى به من فرمود: آن حضرت را در فلان وقت مشاهده خواهى كرد.

در همان وقـت بـه كاظمين رفتم .

وارد حرم مطهر شدم .

ناگاه صدايى شنيدم , كه صاحب آن صدا, حضرت امـام مـحـمـد تـقـى (ع ) را زيـارت مـى كـرد.

من صاحب صدا راقبل از اين جريان مى ديدم , ولى نـمـى دانـستم كه آن بزرگوار

است , اما در اين جا ايشان را شناختم , در عين حال , نخواستم بدون مقدمه

خدمتشان مشرف شوم .

به همين علت داخل حرم شده و سمت پايين پاى حضرت موسى بن جعفر(ع ) ايستادم .

ناگاه همان بزرگوار, كه مى دانستم حضرت بقية اللّه (ع ) است با يك نفر ديگر كه همراه او بود, از حرم بيرون رفت .

من ايشان را ديدم , اما مهابت و رعايت ادب مانع شد كه چيزى بپرسم ((16)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:26
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 26 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف حسن بن مثله جمكرانى

شيخ بزرگوار, حسن بن مثله جمكرانى (ره ), مى گويد: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارك رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابيده بودم .

ناگاه نيمه شب جـمعى به در منزل آمدند و مرا از خواب بيدار كرده و گفتند:

برخيز و دعوت امام مهدى صاحب الزمان (ع ) را اجابت كن كه تو را خواسته اند.

برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذاريد پيراهنم را بپوشم .

صدايشان بلند شد: هو ما كان قميصك , يعنى اين پيراهن مال تو نيست .

خـواستم شلوار را بپوشم .

صدايشان آمد كه ليس ذلك منك فخذ سراويلك , يعنى اين شلوار, شلوار تو نيست .

شلوار خودت را بپوش .

من هم شلوار خودم را پوشيدم .

خواستم به دنبال كليد در خانه بگردم .

صدايى آمد كه الباب مفتوح , يعنى در بازاست .

وقتى از منزل خارج شدم , عده اى از بزرگان را ديدم .

سلام كردم .

جواب دادند وخوش آمد گويى كردند.

بعد هم مرا, تا جايى كه الان محل مسجد است , رساندند.

وقتى خوب نگاه كردم , ديدم تختى گذاشته شده و فرش نفيسى بر آن پهن است وبالشهاى خوبى روى آن قـرار دارد.

جـوانـى سى ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تكيه كرده است .

پيرمردى در مـحـضـرش نشسته و كتابى در دست دارد و برايش مى خواند,و حدود

شصت مرد در آن مكان در اطراف او نماز مى خوانند: بعضى از آنها لباسهاى سفيد

و بعضى لباس سبز به تن داشتند.

آن پيرمرد حضرت خضر (ع ) بود.

او مرا نشانيد.

امام زمان , حضرت بقية اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و

فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است كه اين زمين را آباد مى

كنى و مى كارى و ما آن را خراب مى كنيم و پنج سال است كه در آن كشت مى كنى .

امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه اى و مشغول آباد كردنش مى باشى , ولى

ديگر اجازه ندارى در اين زمين كـشـت كـنى و بايد هر استفاده اى كه از آن به

دست آورده اى برگردانى , تا در اين محل مسجدى بـسـازنـد.

و به حسن بن مسلم بگو, اين جا زمين شريفى است و حق تعالى آن را برگزيده و

بزرگ دانـسـته است , درحالى كه تو آن را به زمين خود ملحق كرده اى , به

همين علت , خداى تعالى دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدى و اگر كارى كه

دستور داده ايم , انجام ندهى , حق تعالى تورا در فشار قرار مى دهد, به طورى

كه متوجه نشوى .

حـسـن بـن مـثـله مى گويد,عرض كردم : سيدى و مولاى , براى اين مطالبى كه

فرموديدنشانه و دليلى قرار دهيد, چون اين مردم حرف بدون دليل را قبول

نخواهند كرد.

حضرت فرمودند: انا سنعلم هناك علامة (ما علامتى قرار خواهيم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).

تـو بـرو و پـيـام مـا را بـرسـان و بـه سيد ابوالحسن بگو به همراه تو

بيايد و آن مرد را حاضر كند و اسـتـفاده هاى چند ساله اى را كه برده است ,

از او بگيرد و به ديگران بدهد, تا بناى مسجد را شروع كـنـنـد.

كسرى آن را از رهق كه در ناحيه اردهال و ملك مااست , آورده و مسجد را تمام كنند.

ما نـصـف رهق را براى اين مسجد وقف كرديم , كه هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد كـنـند.

به مردم هم بگو به اين مكان رو آورده و آن را گرامى بدارند و در اين جا

چهار ركعت نماز بـخـوانـنـد, به اين صورت كه دو ركعت آن را به قصد تحيت

مسجد و در هر ركعت يك بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در ركوع و سجود,

هفت مرتبه تسبيح بگويند.

دو ركعت ديگر را به نيت نماز امـام صـاحـب الـزمان (ع ) بجا آورند, به اين

صورت كه حمد را بخوانند, وقتى به اياك نعبد و اياك نـسـتـعـين رسيد, آن را

صد بار بگويند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.

ركعت دوم را هم به اين تـرتيب عمل كنند و در ركوع و سجود هفت بارتسبيح بگويند.

وقتى نماز تمام شد, تهليل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبيح حضرت فاطمه زهرا (س ) را بخوانند.

بعد از تسبيح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پيغمبر و آلش (ع ) صلوات

بفرستند, فمن صليها فكانما صلى فى البيت العتيق (هركس اين دوركعت نماز را

بخواند, مثل اين است كه دو ركعت نماز در خانه كعبه خوانده باشد).

حـسـن بـن مـثله جمكرانى مى گويد: من وقتى اين جملات را شنيدم , با خود گفتم گويامحل مسجد همان است كه حضرت در آن جا تشريف دارند.

بعد به من اشاره فرمودند كه برو.

مـقـدارى از راه را كـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر كاشانى گله دار, بزى هست كه بايد آن را بخرى .

اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه بايد از پول خود بـدهـى .

فـردا شـب آن بـز را بـه اين محل بياور و ذبح كن .

آنگاه روز هيجدهم ماه مبارك رمضان گوشتش را به بيماران و كسانى كه مرض سختى دارند بده , زيرا خداى تعالى همه را شفا مى دهد.

آن بز ابلق (سفيد و سياه )است و موهاى زيادى دارد.

هفت علامت در او هست : سه علامت در يك طرف وچهارتا طرف ديگر.

بـعـد از اين فرمايشات , براه افتادم كه بروم , اما باز مرا خواستند و

فرمودند: ما تا هفتاد ياهفت روز ايـنـجاييم (اگر بگوييم هفت روز, دليل است

بر شب قدر, كه بيست و سوم رمضان مى باشد.

اگر بگوييم هفتاد روز, شب بيست و پنجم ذيقعدة الحرام و روزبزرگى است ).

حـسن بن مثله مى گويد: به خانه برگشتم و همه شب را در فكر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم .

بـعـد از نـماز, سراغ على بن المنذر آمدم و اتفاقات را برايش گفتم .

با هم تاجايى كه شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتيم .

در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانى و علامتى كه امام (ع ) اين مطالب را به

من فرموده اند, اين زنجيرها و ميخهايى است كه دراين جا هست .

سـپس به طرف منزل سيد ابوالحسن الرضا رفتيم .

وقتى به در منزلش رسيديم ,خدمتگذاران او را ديديم .

آنها به من گفتند: سيد ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست .

آيا اهل جمكرانى ؟ گـفـتـم : بـلـى .

همان وقت نزد سيد ابوالحسن رفتم و سلام كردم .

ايشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامى داشت و پيش از آن كه چيزى بگويم , گفت : اى حسن بن مثله من خواب بـودم .

در عالم رؤيا شخصى به من گفت : كسى به نام حسن بن مثله از جمكران نزد تو مى آيد.

هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصديق كن و بر قولش اعتماد كن ,چون سخن او سخن ما است و نبايد گفته اش را رد كنى .

از خواب بيدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام .

در ايـن جـا حـسـن بن مثله وقايع را مشروحا به او گفت .

سيد همان وقت فرمود كه اسبهارا زين كـنـند بعد سوار شدند.

وقتى نزديك ده رسيدند, جعفر چوپان را ديدند كه گله رادر كنار مسير, مى برد.

حـسن بن مثله ميان گله رفت و آن بزى كه حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله

ديد, كه به طـرف او مى آيد! او هم آن بز را گرفت و خواست قيمتش را به جعفر

بدهد.

جعفر سوگند ياد كرد كـه مـن ايـن بـز را هـرگز نديده ام و در گله من نبوده

است , جز آن كه امروز مى بينم و هر طور خواسته ام آن را بگيرم , برايم ممكن

نمى شد, تا الان كه پيش شما آمد.

بـز را هـمان طورى كه حضرت بقية اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وكشتند.

بعد هم در حضور سيد ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر كردند.

استفاده هاى زمين را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه كردند.

سپس مسجد جمكران را ساخته و با چوب پوشاندند.

سـيـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجير و ميخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت .

همه بيماران و دردمندان به منزلش مى رفتند و خود را به آن زنجيرها مى

ماليدند و خداى تعالى آنان را به سرعت شفا مى داد و خوب مى شدند.

ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حيدر مى گويد: از چند نفر شنيدم كه سيد ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـويـان , در شـهـر قـم مدفون است .

بعد از او يكى از فرزندانش مريض شد.

خواستند از همان زنجيرها براى شفايش بهره بگيرند.

در صندوق را باز كردند, اماچيزى نيافتند ((17)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:26
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 27 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرفى به نقل سيد بن طاووس در روز يكشنبه

الـسـلام

على الشجرة النبوية و الدوحة الهاشمية المضى ئة المثمرة بالنبوة المونقة

بالامامة السلام عليك و على ضجيعيك ادم و نوح السلام عليك و على اهل بيتك

الطيبين الطاهرين السلام عليك و على الملائكة المحدقين بك والحافين بقبرك

يامولاى يا اميرالمؤمنين هذا يوم الاحد و هو يومك و بـاسـمك و انا ضيفك فيه

وجارك فاضفنى يا مولاى و اجرنى فانك كريم تحب الضيافة و ماءمور بـالاجـارة

فـافعل ما رغبت اليك فيه و رجوته منك بمنزلتك و ال بيتك عنداللّه و منزلته

عندكم و بـحـق ابن عمك رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم و عليكم

اجمعين ((18)).

[روزهاى يكشنبه مـتـعـلـق به حضرت اميرالمؤمنين وحضرت فاطمه زهرا (ع ) است و اين زيارت در كتاب مفاتيح الجنان ذكر شده است .]

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:26
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 28 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف زهرى در غيبت صغرى

زهرى مى گويد: من تلاش فراوانى براى زيارت حضرت صاحب الامر (ع ) داشتم , اما به اين خواسته نرسيدم .

تا آن كه بـه حـضور محمد بن عثمان عمروى - نايب دوم حضرت در غيبت صغرى - رفتم و مدتى ايشان را خدمت نمودم .

روزى التماس كردم كه مرا به محضرآن حضرت برساند.

قبول نكرد, ولى چون زياد تضرع كردم , فرمود: فردا, اول روز بيا.

روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم .

ديدم شخصى آمد كه جوانى خوشرو و خوشبو درلباس تجار همراه او بود و جنسى با خود داشت .

در اين جا عمروى به آن جوان اشاره كرد, كه اين است آن كه مى خواهى .

مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال كردم و جواب شنيدم .

بعدحضرت , به درخـانه اى كه خيلى مورد توجه نبود, رسيدند و خواستند داخل آن

خانه شوند كه عمروى گفت : اگر سؤالى دارى بپرس , كه ديگر او را نخواهى

ديد.

رفـتـم كه سؤالى بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و

فرمودند:((ملعون است , مـلـعـون است , كسى كه نماز مغرب را تا وقتى كه

ستاره در آسمان زيادشود, تاخير اندازد.

ملعون است , ملعون است , كسى كه نماز صبح را تا وقتى كه ستاره ها غايب شوند, تاخير اندازد)) ((19)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:26
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 29 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف ازدى در غيبت صغرى

ازدى مى گويد: من مشغول طواف خانه خدا بودم .

شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع كنم كه ناگاه چشمم به حلقه اى از

مردم افتاد كه در طرف راست كعبه بودند! جوانى خوشرو و خوشبو با مهابت تمام

نزد ايشان ايستاده و صحبت مى فرمود, به طورى كه بهتر از سخن او و دلنشين

تر از گفتارش نشنيده بودم .

نزديك رفتم كه با او صحبت كنم , اما ازدحام جمعيت مانع از نزديكى به او گرديد.

از مردى پرسيدم : اين جوان كيست ؟ گـفـت : پسر رسول خدا (ص ) است , كه سالى

يك بار براى خواص (دوستان خصوصى ) خود ظاهر مى شود و براى آنها حديث مى

فرمايد.

وقـتـى ايـن مـطـلـب را شنيدم , خود را به او رسانده و عرض كردم : مولاجان ,

من براى هدايت به خدمت شما آمده ام و مى خواهم مرا راهنمايى كنيد.

تا اين گفته را شنيدند, دست بردند و از سنگريزه هاى مسجد برداشتند و به من دادند.

وقتى به آن نـگـاه كردم , ديدم تكه طلايى است .

بعد از آن كه اين موضوع عجيب رامشاهده كردم , براه افتادم .

نـاگـاه ديدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برايت ظاهر گرديد و كورى از چشم تو رفت .

آيا مراشناختى ؟ عرض كردم : نه , نشناختم .

فرمود: منم مهدى .

منم قائم زمان .

منم آن كه زمين را پر از عدل و داد مى كنم , همان طورى كه از ظلم و ستم پر

شده باشد, به درستى كه زمين از حجت خالى نخواهد بودو خداى تعالى مردم را در

حيرت و سرگردانى رها نمى كند.

بعد هم فرمودند: آنچه را كه ديدى نزد تو امانت است , آن را براى برادران مؤمنت نقل كن ((20)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:27
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 30 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف ابوسعيد كابلى در غيبت صغری

ابن شاذان مى گويد: بـه گـوشم خورده بود, كه ابوسعيد كابلى در كتاب انجيل

صحت و حقانيت دين مقدس اسلام را ديـده و لذا به سوى آن هدايت شده است و از

كابل , براى تحقيق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـيده بود.

به همين جهت در فكر بودم او را ببينم .

تا آن كه ملاقاتش كردم و از احوالش پرسيدم , او اين طور نقل كرد: من براى

رسيدن به محضرحضرت صاحب الامر (ع ) زحمت زيادى كشيدم , تا آن كـه وارد

مـديـنـه مـنـوره گشته ,مدتى در آن جا اقامت نمودم .

در اين باره با هركس صحبت مى كردم , مرا نهى مى نمود.

تـا آن كـه شيخى از بنى هاشم به نام يحيى بن محمد عريضى را ملاقات نمودم .

او گفت :آن كسى كه تو به دنبالش هستى , در صاريا مى باشد.

بايد به آن جا بروى .

وقـتـى اين خبر را شنيدم , به طرف صاريا براه افتادم .

در آن جا به دهليزى كه آن راآب پاشى كرده بـودنـد, وارد شـدم .

ناگاه غلام سياهى از خانه اى بيرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهى كرد و گفت : از اين جا بلند شو و برو.

هر قدر اصرار كرد, من قبول نكردم و گفتم : نمى روم و به التماس افتادم .

وقتى اين حالت مرا ديد, داخل خانه شد.

بعد از لحظاتى بيرون آمد و گفت : داخل شو.

وقـتى داخل شدم , مولاى خود را ديدم كه در وسط خانه نشسته اند.

همين كه نظرمبارك حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامى كه كسى غير از نزديكانم در كابل نمى دانستند, خواندند.

عرض كردم : مولاجان خرجى من از بين رفته است - در حالى كه اين طور نبود

-وقتى حضرت اين جـمله را از من شنيدند, فرمودند: نه , خرجى ات هست , اما به

خاطراين دروغى كه گفتى , از بين خواهد رفت .

بعد هم مبلغى عطا فرمودند و من هم برگشتم .

طولى نكشيد كه آنچه با خود داشتم , از بين رفت و مبلغى را كه به من عطا كرده بودند,ماند.

سال دوم هم به صاريا مشرف شدم , اما آن خانه را خالى يافتم و كسى در آن جانبود ((21)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:27
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش




پرش به انجمن :