ازدى مى گويد: من مشغول طواف خانه خدا بودم .شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع كنم كه ناگاه چشمم به حلقه اى از
مردم افتاد كه در طرف راست كعبه بودند! جوانى خوشرو و خوشبو با مهابت تمام
نزد ايشان ايستاده و صحبت مى فرمود, به طورى كه بهتر از سخن او و دلنشين
تر از گفتارش نشنيده بودم .
نزديك رفتم كه با او صحبت كنم , اما ازدحام جمعيت مانع از نزديكى به او گرديد.
از مردى پرسيدم : اين جوان كيست ؟ گـفـت : پسر رسول خدا (ص ) است , كه سالى
يك بار براى خواص (دوستان خصوصى ) خود ظاهر مى شود و براى آنها حديث مى
فرمايد.
وقـتـى ايـن مـطـلـب را شنيدم , خود را به او رسانده و عرض كردم : مولاجان ,
من براى هدايت به خدمت شما آمده ام و مى خواهم مرا راهنمايى كنيد.
تا اين گفته را شنيدند, دست بردند و از سنگريزه هاى مسجد برداشتند و به من دادند.
وقتى به آن نـگـاه كردم , ديدم تكه طلايى است .
بعد از آن كه اين موضوع عجيب رامشاهده كردم , براه افتادم .
نـاگـاه ديدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برايت ظاهر گرديد و كورى از چشم تو رفت .
آيا مراشناختى ؟ عرض كردم : نه , نشناختم .
فرمود: منم مهدى .
منم قائم زمان .
منم آن كه زمين را پر از عدل و داد مى كنم , همان طورى كه از ظلم و ستم پر
شده باشد, به درستى كه زمين از حجت خالى نخواهد بودو خداى تعالى مردم را در
حيرت و سرگردانى رها نمى كند.
بعد هم فرمودند: آنچه را كه ديدى نزد تو امانت است , آن را براى برادران مؤمنت نقل كن ((20)).