زمان جاری : پنجشنبه 14 تیر 1403 - 1:44 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



amin_master آفلاین

ارسال‌ ها308
عضویت22 /3 /1392
سن: 20
تشکرها3
تشکر شده4
پاسخ : 3 RE تشرفات حتمی به محضر امام زمان (ع)

تشرف مشهدى على اكبر تهران

آقا سيد عبدالرحيم - خادم مسجد جمكران - مى گويد: در سـال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض , روزى به مسجد جمكران رفتم .

ديدم مرد غريبى در آن جا نشسته است .

احوال او را پرسيدم .

گـفـت : مـن سـاكـن تهران مى باشم و اسمم مشهدى على اكبر است .

در تهران كاسبى وخريد و فـروش دخانيات داشتم , اما پس از مدتى سرمايه ام

تمام شد, چون به مردم نسيه داده بودم و وقتى وبـا آمـد آنـهـا از بين

رفتتند و دست من خالى شد, لذا به قم آمدم .

در آن جا اوصاف اين مسجد را شـنـيـدم .

مـن هم آمدم كه اين جا بمانم , تا شايد حضرت ولى عصر ارواحنافداه نظرى بفرمايند و حاجتم را عنايت كنند.

سـيـد عبدالرحيم مى گويد: مشهدى على اكبر سه ماه در مسجد جمكران ماند و مشغول عبادت شد.

رياضتهاى بسيارى كشيد, از قبيل : گرسنگى و عبادت و گريه كردن .

روزى بـه من گفت : قدرى كارم اصلاح شده , اما هنوز به اتمام نرسيده است .

به كربلامى روم .

يك روز از شهر به طرف مسجد جمكران مى رفتم .

در بين راه ديدم , او پياده به كربلا مى رود.

شـش مـاه سـفر او طول كشيد.

بعد از شش ماه , باز روزى در بين راه , همان شخص را كه از كربلا برگشته بود, در همان محلى كه قبلا ديده بودم , مشاهده كردم .

با هم تعارف كرديم و سر صحبت باز شد.

او گفت : در كربلا برايم اين طور معلوم شدكه حاجتم در همين مسجد جمكران داده مى شود, لذا برگشتم .

اين بار هم مشهدى على اكبر دو سه ماه ماند و مشغول رياضت كشيدن و عبادت بود.

تـا آن كه پنجم يا ششم ماه مبارك رمضان شد.

ديدم مى خواهد به تهران برود.

او را به منزل بردم و شب را آن جا ماند.

در اثناء صبحت گفت : حاجتم برآورده شد.

گفتم : چطور؟ گفت : چون تو خادم مسجدى برايت نقل مى كنم و حال آن كه براى هيچ كس نقل نكرده ام .

من با يكى از اهالى روستاى جمكران قرار گذاشته بودم كه روزى يك نان جو به من بدهد و وقتى جمع شد پولش را بدهم .

روزى براى گرفتن نان رفتم .

گفت :ديگر به تو نان نمى دهم .

مـن ايـن مـساله را به كسى نگفتم و تا چهار روز چيزى نداشتم كه بخورم مگر

آن كه ازعلف كنار جـوى مـى خـوردم , بـه طـورى كه مبتلا به اسهال شدم .

اين باعث شد كه من بى حال شوم و ديگر قدرت برخاستن را نداشتم , مگر براى عبادت كه قدرى به حال مى آمدم .

نـصـف شـبـى كـه وقت عبادتم بود فرا رسيد.

ديدم سمت كوه دو برادران (نام دو كوه دراطراف مسجد جمكران ) روشن است و نورى از آن جا ساطع مى شود, بحدى كه تمام بيابان منور شد.

نـاگهان كسى را پشت در اتاقم ديدم , مثل اين كه در را مى كوبد (منزلم در

يكى ازحجرات بيرون مسجد بود) با حال ضعف برخاستم و در را باز كردم .

سيدى را باجلالت و عظمت پشت در ديدم .

به ايـشـان سـلام كـردم , اما هيبت ايشان مرا گرفت ونتوانستم حرفى بزنم .

تا آن كه آمده و نزد من نشستند و بناى صحبت كردن راگذاشتند, و فرمودند:

جـده ام فـاطمه (س ) نزد پيغمبر (ص ) شفاعت كرده كه ايشان حاجتت را

برآورند.

جدم نيز به من حواله نموده اند.

برو به وطن كه كار تو خوب مى شود.

و پيغمبر (ص )فرموده اند: برخيز برو كه اهل و عيالت منتظر مى باشند و بر آنها سخت مى گذرد.

مـن پـيـش خـود خيال كردم كه بايد اين بزرگوار حضرت حجت (ع ) باشد, لذا عرض

كردم : سيد عبدالرحيم خادم اين مسجد نابينا شده است شما شفايش بدهيد.

فرمودند: صلاح او همان است كه نابينا بماند.

بعد فرمودند: بيا برويم و در مسجد نمازبخوانيم .

بـرخـاسـتـم و با حضرت بيرون آمديم , تا به چاهى كه نزديك درب مسجدمى باشد,رسيديم .

ديدم شخصى از چاه بيرون آمد و حضرت با او صحبتى كردند كه من آن را نفهميدم .

بعد از آن به صحن مسجد رفتيم كه ديدم , شخصى از مسجد خارج شد.

ظرف آبى در دستش بود كه آن را به حضرت داد.

ايـشـان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با اين آب وضو بگير.

من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شديم .

عرض كردم : يا بن رسول اللّه چه وقت ظهور مى كنيد؟ حضرت با تندى فرمودند:

تو چه كار به اين سؤالها دارى ؟ عرض كردم : مى خواهم از ياوران شما باشم .

فرمودند: هستى , اما تو را نمى رسد كه از اين مطالب سؤال كنى و ناگهان از

نظرم غايب شدند, اما صـداى حـضـرت را از مـيان چاهى كه پاى قدمگاه در صفه

اى كه در و پنجره چوبى دارد و داخل مسجد است , شنيدم كه فرمودند: برو به

وطن كه اهل و عيالت منتظر مى باشند.

در اين جا مشهدى على اكبر اظهار داشت كه عيالم علويه مى باشد ((56)).

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
پنجشنبه 10 مرداد 1392 - 16:22
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش




پرش به انجمن :