رمان اگرچه اجبار بود 8

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

رمان اگرچه اجبار بود


قسمت هشتم

آرسام به سمت بابا رفت و بالاخره با واسطه گری آرسام و شیرین و سربازی که به دستور سرهنگ، وارد اتاق شده بود، بابا و از رامین جدا کردن!
لرزش بدنم بیشتر شد..آرسام بابا و رو صندلی نشوند و لیوانی آبی به دستش داد..بابا عصبی بود..رگای پیشونیش زده بود بیرون! نگرانش
بودم..یه وقتی بلایی سرش نیاد؟! نگام رو چهره ی رامین ثابت موند! این چند روزه حسابی کتک خورده بود! زخمایی که رو صورتش بود، کبود شده
بود..گوشه ی لبشم پاره شده بود و خون ازش میومد و یقه ی لباسش خونی شده بود..زیر چشاش ورم کرده بود و وزغی بودن چشاشو بیشتر
نشون میداد..آروین تا میخورد زده بودش..حقش بود!
سرهنگ رو به بابا گفت: خواهشاً رو اعصابتون کنترل داشته باشین و جو و متشنج نکنین! اینجاییم تا به مشکل شما رسیدگی کنیم..پس الکی
دعوا راه نندازین..بسپارین به قانون همه چیز و!
آرسام رو به سرهنگ کرد و گفت: دیگه تکرار نمیشه..من معذرت میخوام!
سرهنگ سرشو تکون داد و به رامین نگاه کرد..دستای رامین دستبند زده شده بود..بابا لیوان آب و با حرص سر کشید و به رامین زل زد!
سرهنگ رو به رامین گفت:
اتهاماتی که بهت زدن و قبول میکنی دیگه؟ درسته؟
رامین با صدای محکمی گفت:
نه جناب سرهنگ! اینا همش دروغه..تهمته! میخوان همه چیز و بندازن گردن من، تا یکی دیگه رو تبرئه کنن! همه دیدن که اون شب،...
به آروین اشاره کرد و ادامه داد: این پسره رو تخت کنارش بوده! من نمیدونم طبق کدوم قانونی، منِ بیچاره رو متهمم میکنین و به این روز انداختین!
من شکایت میکنم ازشون..من بی گناه دارم مجازات میشم..
اینبار نوبت آروین بود که به سمت رامین حمله کنه...
_ پسره ی لاشی! اون بلا رو من سر راویس آوردم یا توی عوضی؟! حرومزاده! اونقدی مرد باش و پای غلطی که کردی وایسا..!
سرهنگ داد زد: آقای مهرزاد! بشینید سر جاتون!
آروین یقه ی رامین و ول کرد و با نفرت زل زد تو چشای رامین! رادین به سمت آروین اومد و زیر بغلشو گرفت و بردش سر جاش نشوندش! چه شیر
تو شیری شده بود! اصلاً فکر نمیکردم رامین تا این حد وقیح باشه!! حتی الانم که انداخته بودنش بازداشتگاه، بازم انکار میکنه؟!
سرهنگ با اعصاب داغونی گفت: از این لحظه به بعد، اگه کسی جو و متشنج کنه و درگیری راه بندازه، بدون هیچ حرفی میندازمش بیرون!
فهمیدین؟
همه سکوت کردن..سرهنگ رو به رامین گفت: پس همه ی اتهاماتی که بهت شده رو انکار میکنی؟ درسته؟
رامین سرشو تکون داد..نگاش کردم..پوزخندی بهم زد..خاطرات اون شب برام زنده شد..مو به مو! همین نگاه و داشت..وقتی داشت بهم نزدیک
میشد..صدای قهقهه های بلندش هنوزم تو گوشم زنگ میزد..کابوسای شبونه م!! همش تقصیر رامین بود..رامینی که داشت همه چیز و انکار
میکرد..کسیکه تموم زندگیمو نابود کرده بود..وقتی رامین دستگیر شد، گلاره هم متواری شد..گلاره میتونست شاهد خوبی برای لاشی بازیای
برادرش باشه! اما فرار کرده بود و کسی نمیدونست کجاس!
سرهنگ رو به من کرد و گفت: شما بیاین! اینجا رو امضا کنین..
به برگه ای که تو دستش بود اشاره کرد..آب دهنمو قورت دادم..رامین هنوزم داشت نگام میکرد..سنگینی نگاه آروین و رو خودم حس میکردم..از رو
صندلی بلند شدم..رامین..آروین..داد و هوارای بابا..اشکای شیرین..همه چیز اومد جلوی چشمم! سرم گیج رفت و چشام سیاهی رفت..کل اتاق

دور سرم چرخید و نقش زمین شدم..برخورد چیزی و تو سرم و بعدشم مایع گرمی و رو سرم حس کردم اما انقدر حالم بد بود که از هوش رفتم...

آرویـــــــــــــــــــــ ــــن**

_ سرش 12 تایی بخیه خورده!
پوفی کشیدم! هر چی بلا بود داشت تو این دو هفته سرش میومد..رادین با اخم نگام کرد و گفت:
بهتره بریم! خواهر و پدرش پیششن! به ما چه که بیمارستان بمونیم؟!
تند نگاش کردم و گفتم: اون هنوزم زن منه رادین! اسمش تو شناسناممه! نمیتونم ولش کنم به امون خدا و برم خونه!
رادین عصبی شد و داد زد: دیوونه شدی آروین؟! از کدوم زن حرف میزنی؟ کسکیه تو " زن"ش نکردی؟! راویس زندگیه تو رو به لجن کشید، حالا
بازم زنم، زنم میکنی؟ بابا دم بیمارستان منتظر ماس! نکنه میخوای بازم با داد و بیداد بیاد سراغت؟ بابا رو که میشناسی..الان عصبی تر از
همیشه س!
_ اولاً حق نداری درمورد زن من، هر چی به دهنت میاد و بگی! از این به بعدم مواظب حرفایی که میزنی باش! ثانیاً من راویس و تنها نمیزارم،
ندیدی باباش چه بلایی سرش آورد! اگه یه بار دیگه بیفته زیر مشت و لگد باباش، این بار دیگه محاله زنده بمونه!
رادین پوزخندی بهم زد و گفت: چی شده جنابعالی حس انسان دوستانتون گل کرده؟ بابا رو عصبی نکن آروین!
با جدیت گفتم: راویس زن منه و تا خیالم از بابتش راحت نشه، تنهاش نمیزارم..توأم بهتره بری و بابا رو معطل نکنی..!
رادین با خشم نگام کرد و ازم دور شد..! وجدانم بهم اجازه نمیداد راویس و ول کنم و برم! راویس زنم بود..همه ی زندگیم! هر چی که بود مال
گذشته بود و الان، راویس فقط مال من بود! حتی با اینکه رامین پیداش شده بود!.فقط منتظر این بودم که زودتر به سزای کارش برسه و بعدشم
برم سراغ راویس! بعد از اون شب، دیگه مطمئن شده بودم که زندگیه بدون راویس، برام حکم مرگ و داره! همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد..تو دو
هقته!! دستگیری رامین..برگشتن بابای راویس از شیراز..دعواها..داد و بیدادا..رادین و بابا که انگار تازه زخماشون سر باز کرده بودن، با بابای راویس
دعوا راه انداختن..مامانم فقط گریه میکرد..راویس چقدر کتک خورد!! باباش فقط میزدش! یه بارشو خودم جلوشو گرفتم و نذاتشم کتکش
بزنه..داشت راویس و میکشت! خوب میدونستم که باباش چقدر آدم آبروداریه و این کار راویس، آبروی چندین ساله شو برده! واقعاً نمیدونستم
آخرش چی میشه! بابا و رادین آتیششون خیلی تند بود! اما نمیذاشتم راویس و کسی ازم بگیره..راویس مال من بود! انقدر ذهنم مشغول بود که
الان بیشتر از همه برام اعدام رامین، پررنگ بود! انگار میخواستم با اعدام رامین، زجرایی که کشیده بودم و جبران کنم! زخمایی که راویس رو
بدنش داشت.. همش با اعدام رامین، حل میشد! رامین نمیتونست اتهاماتی که بهش شده رو انکار کنه..تا کِی میخواست منکرشون بشه..هر
جور شده با مدرک و دلیل میکشیدمش بالای چوبه ی دار! به زودی دادگاهش بود و من همه ی امیدم به شهادتای مروارید و امیر
(دوستم که به اصرارش اون شب پارتی حضور داشتم) بود! اما رامین جز خودش، هیچ شاهدی نداشت..اگه گلاره فرار نمیکرد، شاید خیلی چیزا
زودتر حل میشد..وقتی زنگ زدم به ویکی و جریان و براش تعریف کردم بدون هیچ مخالفتی، آدرس هتلی که گلاره و رامین توش بودن و بهم داد..با
مونا رفتم به آدرسی که ویکی داده بود! گلاره تو هتل نبود..رامین و به بهانه ای کشوندم تو یه کوچه ی خلوت و تا میخورد، زدمش! تموم گریه های
راویس و کابوسای شبونه و لرزش بدنش اومده بود جلوی چشمام و فقط میزدمش! بهش اجازه نمیدادم از خودش دفاع کنه،یا حرفی بزنه، فقط
میزدمش! تا اینکه مونا و چند نفر دیگه جدامون کردن..بعدشم که صدای آژیر ماشین پلیس و...! رامین عوضی تر از اون چیزی بود که فکرشو
میکردم..به اتاقی که راویس توش بود، رفتم! راویس رو تخت دراز کشیده بود و سِرمی به دستش زده بودن..سَرشم باندپیچی شده بود! شیرین
بالای سرش وایساده بود و مرتب گریه میکرد..آرسام و شهریار و مونا هم گوشه وایساده بودن! از بابای راویس خبری نبود..
مونا نزدیکم شد ..گفتم: حالش چطوره؟
_ بهتره! دکتر گفت سِرمش تموم شه، میتونیم ببریمش خونه!
_ باباش کجاس؟
_ بیرونه! تو حیاط بیمارستانه! داغونه..خدا آخرشو به خیر بگذرونه!
_ سِرمش تموم شد، میبرمش خونه!
_ خونه؟!
_ آره..خونه ی خودمون!
_ اما فکر نکنم باباش اجازه بده! آقا آروین، بزارین راویس امشب و بدون دعوا سر کنه!
_ مثل اینکه همتون یادتون رفته! راویس زن منه! هیچکس نمیتونه تا زمانیکه اسمش تو شناسنامه ی منه اونو ازم جدا کنه!
مونا نگام کرد..تو چشاش برق تحسین و میدیدم..نباید میذاشتم راویس بره خونه ی شیرین! اگه باباش بازم کتکش میزد، معلوم نبود چه بلایی
سرش بیاد!

_ من میرم با باباش حرف بزنم!

از اتاق اومدم بیرون! هر چند ته دلم از باباش ناراحت بودم..هر چند بهم تهمتای بدی زده بود و کلی منو زیر مشت و لگداش زده بود، اما..به خاطر
راویس هر کاری میکردم..راویس نیمی از وجودم شده بود و نمیتونستم به راحتی قید نیمی از وجودمو بزنم! بالاخره بابای راویس ( آقای شمس) و
پیدا کردم..رو یه نیمکت نشسته بود و سیگاری دستش بود! پک های عمیقی به سیگارش میزد و دود اطرافشو پر کرده بود! کنارش نشستم...
پوفی کشیدم..به اطرافش توجهی نداشت..غرق افکارش بود..
_ راویس که سِرمش تموم شه! میبرمش خونه ی خودش!
تازه حضور منو حس کرد..نگام کرد..پک عمیق تری به سیگار تو دستش زد و دودشو بیرون فرستاد و گفت:
راویس تو تهران، خونه ای نداره! میریم خونه ی شیرین!
_ چرا داره! خونه ی من مال راویسه!
_ میخوای ببریش خونه ی خودت که بهش طعنه و کنایه بزنی؟ که زجرکشش کنی؟
جا خوردم..منو چی فرض کرده پیش خودش؟! یه جانی؟!!
_ تو این چند روزه من رو راویس دست بلند کردم؟ اونقدی که شما زدینش، همین که زنده مونده، جای شکر داره! باباشی یا جلادش؟! تو این
مدتی که شیراز بودین، راویس خیلی تنها بود..خیلی زجر کشید..حقش این نیس که شمام جلوی بقیه خوردش کنین! روح راویس ضربه خورده!
امشب میاد پیش من! دیگه دلم نمیخواد رو زن من دست بلند کنین! حرف آخرم همینه!
از رو نیمکت بلند شدم..ته مونده ی سیگارشو زیر کفشش له کرد و نگام کرد..چشاش پر از رنج بود..پر از ضعف! تو موهاش تک و توک رنگ سیاه
پیدا میشد! از روز عروسیم تا حالا که دیده بودمش، خیلی پیرتر و شکسته تر شده بود..چروکای رو صورتش خیلی تو دید بود! همه تو این ننگ،
اذیت شده بودن! درد اصلی و من و راویس کشیده بودیم! دیگه به کسی اجازه نمیدادم راویس و از اینی که هست، پژمرده تر کنه!
با بی رمقی نگام کرد و گفت: هنوزم نمیدونم چرا راویس اون دروغا رو سر هم کرد و تو رو جای اون کثافت جا زد..اما....هیچ فکر نمیکردم دوباره این
موضوع زنده شه! فکر میکردم وقتی با هم ازدواج کردین، دیگه همه چیز تموم شده..اما همون اندک آبرویی هم که برام مونده بود، با نبش قبر
شدن این موضوع، از کفم پرید! دیگه هیچی برام نمونده..هیچی!
تو صداش غم موج میزد..اشک تو چشاش موج میزد..چشای راویس شباهت زیادی به چشای باباش داشت..دوس نداشتم چشای کسکیه شبیه
عشقمه رو پر از اشک ببینم..چقدر عذاب کشیده بود که داشت با منی که روزی مثل دشمن خونی بهم نگاه میکرد، درد و دل میکرد!
_ فکر کردی من لذت میبرم وقتی ته تغاریمو میزنم؟! فکر کردی این کارم از رو خوشیمه؟! برای منم درد داره..درد داره جیگر گوشه مو بزنم و تموم
بدنشو کبود کنم! اما..اما اینجوری میخوام خودم و زخم رو دلم و آروم کنم! راویس با من بد کرد..با همه بد کرد..50 سال آبرو برای خودم جمع
نکردم که یه شبه اون دختر، همه رو به باد بده! تو چی میفهمی من چی میگم؟ دیگه جرئت ندارم تو شیراز، سرمو بالا بگیرم! چند ماه پیش فکر
میکردم تو مقصری و هر چی از دهنم دراومد حواله ی تو و خونوادت کردم..اما حالا...همه چیز یهو عوض شد..
سرشو بین دستاش گرفت..نزدیکش شدم و گفتم:
راویس مقصر نیس! اون خودشم نمیخواسته همچین بلایی سر خودش و آبروی شما بیاد! اونو مقصر ندونین! راویسم یه قربانی بوده! قربانیه یه
انتقام بچگانه و مسخره! کسی که مقصر اصلیه این داستانه، الان فراریه! به راویس خرده نگیرین...اون درد کشیده س..بی گناه داره مجازات
میشه! تنها اشتباهش این بود که دروغ گفت و منو جای اون پسره جا زد..اما..اما آقای شمس..اگه منم جای راویس بودم و متهم اصلی فرار کرده
بود و من مونده بودم و یه آدمی که همه ی شواهد بر علیه ش بود، همون کاری و میکردم که راویس کرد! خودتونو بزارین جای راویس! شرایطش
خیلی بد بود..از یه طرف قانون بهش فشار میاورد و از یه طرفم شما و داد و بیداداتون..! دیگه راویس و سرزنش نکنین..نزارید آستانه ی صبرش
تموم شه و دست به خودکشی بزنه! راویس بیمار بود..یه بیمار روحی! رامین با اون بلایی که سرش آورده بود به روحش ضربه زده بود..اما الان
خوب شده..زیر نظر روانپزشک بود..قرص مصرف میکرد..اینو میگم تا بفهمین این چند ماهه تو خوشی و لذت نبوده! هر چی زدینش و سرزنشش
کردین، بسه! از اینجا به بعد پشتش باشین..شاید بگین به من مربوط نیس و دارم دخالت بیجا میکنم..اما..راویس زن منه!حمایتش کنین..مثل همه
ی سالایی که بی مادر بزرگش کردین، الانم پشتش باشین..اون به این حمایت شما نیاز داره..
تو چشام زل زد..انگار حرفام بهش امید داده بود..چون دستشو گذاشت رو شونه م و با لبخند کم جونی که رو لبش بود، گفت:
منو ببخش پسر! خیلی بهت بد کردم! امیدوارم بتونی از گناه من و دخترم بگذری! از خونوادتم باید عذرخواهی کنم..بهتون بد کردم..تهمت ناروا
زدم..منو ببخش..
لبخندی بهش زدم و ازش دور شدم..نمیخواستم خورد شدنشو ببینم..اونم مرد بود و غرور داشت..خوب میفهمیدم براش عذر خواهی کردن چقدر
سخته! من باباشو مقصر نمیدونستم..همه ی ما تو این بازی، زجر کشیده بودیم و بی انصافی بود اگه باباشو مقصر میدونستم! به سمت راویس
رفتم..سِرمش تموم شده بود..رفتم نزدیکش! با چشمای بی رمق و خسته ش نگام میکرد..رنگش حسابی پریده بود..زیر بازوشو گرفتم و از رو

تخت بلندش کردم..شیرین و مونا لباساشو پوشیدن..

_ آروین! بابام کو؟
نگاش کردم..لبخندی بهش زدم و گفتم: بیرونه!
مونا گفت: آقا آروین میخواین باهاتون بیام؟
گفتم: تا اینجاشم خیلی زحمتتون دادم..میرسونمتون!
رو به شهریار گفتم: شهریار بیا میرسونمت!
شهریار نزدیکم شد و گفت: نه بابا پسر ماشین آوردم! تو راویس و ببر..
_ باشه پس..خدافظ!
شیرین روبروی راویس وایساد..اشکاش رو گونه ش میریخت..
_ مواظب خودت باش! دو هفته ی دیگه دادگاه رامینه! سعی کن تا اون روز یه کم به خودت برسی..خیلی ضعیف شدی!
راویس سرشو تکون داد..
آرسام به شونه م زد و گفت: راویس و به تو میسپاریم..خیلی مَردی آروین!
لبخندی به آرسام زدم و راویس و آوردم بیرون!
_ منو داری میبری خونه ی شیرین؟!
چقدر مظلومانه حرف میزد..مظلومیتی که تو راویس میدیدم و تو هیچ دختری تا حالا ندیده بودم! دلم براش پر پر میزد..وقتی اینجوری بی رمق با
صورت کبود، میدیدمش، من بیشتر زجر میکشیدم!
_ نه عزیزم! میریم خونه ی خودمون!
با تعجب نگام کرد..حرفی نزدم...بازوشو گرفته بودم و داشتم به سمت ماشین میبردمش که صدای بابای راویس و شنیدم:
راویس؟!
راویس برگشت..منم به سمت باباش برگشتم..آقای شمس روبرومون وایساده بود و داشت با محبت نگامون میکرد..حرفام چقدر روش تأثیر
گذاشته بود!
_ بابا!
آقای شمس نزدیک راویس شد و با دستاش دو طرف صورت راویس و قاب گرفت و گفت:
پای شکایتت وایسا..فقط به اعدامش رضایت بده..اون مرد با زندگی و آبروی دو خونواده بازی کرده..کوتاه نیا بابا..دردایی که کشیدی..آروین
کشیده..فقط با اعدام اون مرد، جبران میشه!
حرفاش به منم انرژی داده بود چه برسه به راویس!..راویس گریه کرد..آقای شمس پیشونیه راویس و بوسید و با بغض نگاش کرد و گفت:
از من دلگیر نباش راویس! من همیشه به فکر تو و خوشبختیت بودم! همیشه دوسِت داشتم..حتی بیشتر از شیرین! تو یادگاری مامانت
بودی..شباهت عجیب تو به مامانت، باعث میشد همیشه تو رو خاص تر از شیرین دوس داشته باشم! مواظب خودت باش دخترم..قوی باش
راویس! همه چیز و به خدا بسپار..منم پشتتم! مثل قبل..هر کاری کنی، منو داری! فقط..فقط صادقانه برو جلو!
_ بابا!
آقای شمس سرشو تکون داد و گفت: با شوهرت برو..خدافظ!
آقای شمس قبل از اینکه بزاره من و راویس حرفی بزنیم، راهشو گرفت و از ما دور شد..راویس به هق هق افتاد..سرشو رو سینه م گذاشتم و
بهش اجازه دادم که خودشو خالی کنه! به اینکه ملت داشتن با تعجب ما رو نگاه میکردن توجهی نمیکردم..الان فقط، راویس مهم بود! فقط راویس!
تی شرتم از اشکاش خیس شده بود..سرشو آروم نوازش کردم..وقتی آروم شد..در جلوی ماشین و براش باز کردم و راویس سوار شد...
به خونه رسیدیم..راویس نمیتونست درست راه بره، تلو تلو میخورد..بدنش کوفته بود..بغلش کردم و رو مبل نشوندمش! با محبت نگام کرد و گفت:
مرسی آروین!
_ این چند روزه باقی مونده تا دادگاه رامین و خوب استراحت کن، باشه؟!
با بغض نگام کرد و سرشو تکون داد....
_ پاشو لباساتو عوض کن..
_ آروین؟!
نگاش کردم..لباش میلرزید..
_ من به بابام بد کردم، نه؟
_ اون تو رو بخشیده..یه پدر نمیتونه از بچه ش دلگیر باشه! مطمئن باش!
_ رامین..اعدام میشه؟
_ حقش همینه!
_ اما..اگه همه چیز و انکار کرد چی؟
_ خدا طرفدار حقه راویس! من کوتاه نمیام..تا حکم قصاص و براش نگیرم، دلم آروم نمیشه!
_ خدا کنه، گلاره پیداش شه! اگه پیدا شه، خیلی چیزا عوض میشه..
_ بهتره درمورد این چیزا حرف نزنیم..باید یه چیز خوب بخوری تا تقویت شی! خیلی ضعیف شدی..با مرغ ترش چطوری؟
لبخند کم جونی بهم ز و گفت: فکر میکنی میتونم با این اوضاع، غذا بخورم؟
_ میتونی! خوبشم میتونی! دختر بدی نشو..
خواستم اذیتش کنم و جمله ی معروفمو بهش بگم" هر چند خیلی وقته دختر نیستی!" اما دیدم جو مناسب نیس و بی خیالش شدم..میخواستم
کمی حال و هواش عوض شه، اما این حرفم شاید بدتر حالشو میگرفت، واسه همین بی خیال خوشمزگی شدم و گفتم:
دستپخت من از دستپخت تو قابل تحمل تره خانوم! مرغ تُرشای من عالیه!
زر مفت میزدم..تا حالا به عمرم اصلاً مرغ یخ زده تو فریزر و ندیده بودم که حالا بخوام مرغ تُرشم درست کنم!
_ تا تو یه کم استراحت میکنی، منم ترتیب شام و میدم!
تو فکر پیدا کردن کتاب آشپزی راویس بودم..کجا میذاشتش؟! یه بارم دیدم تو کشوی کابینت بود..خدا کنه جاشو عوض نکرده باشه، وگرنه ضایع
میشدم اساسی! داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که صدای بغض آلود راویس و شنیدم:
تو از من متنفری آروین؟!
برگشتم و نگاش کردم..چشای درشت قهوه ای رنگش پر از اشک بود..نزدیکش شدم..لبخندی بهش زدم و گفتم:
من چطوری میتونم ازت متنفر باشم راویس؟ هان؟ چرا باید ازت متنفر باشم؟ راویس! من هیچوقت ازت متنفر نبودم..هیچوقت! خودتو اذیت نکن...تو
مقصر نبودی و نیستی..
لبخند رو لبای خوش فرمش ظاهر شد..
_ مرسی آروین! تو خیلی خوبی..خیلی خوشحالم این حس و بهم نداری!
خم شدم و پیشونیشو بوسیدم..راویس همه چیز من بود! نمیتونستم راحت از کسکیه چند ماه باهاش بودم ، بگذرم! برام سخت بود..گذشتن از
راویس، تو وجودم نبود..از راویس جدا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم..اگه راویس ترکم کنه چی؟!! پوفی کشیدم و سعی کردم به چیزای بهتری
فکر کنم!
راویـــــــــــــــــــــ س**

بالاخره بعد از گذشت یه هفته، تونستم راه برم و از رو تخت خوابم بلند شدم..وضع جسمانیم خیلی بد بود..صورتم کبود شده بود و زیر چشامم
ورم کرده بود اما خوب نسبت به روزای اول، خیلی بهتر شده بودم! جای ضربه های کمربند بابا رو کمر و پهلوم هنوزم درد میکرد..آروین تو این یه
هفته، خیلی هوامو داشت و مرتب بهم میرسید..کمتر میرفت شرکتش و چهار چشمی حواسش به من بود! به سمت آشپزخونه رفتم..امروز با
اصرارای من، بالاخره رضایت داده بود که بره سر کارش! اما قول داده بود برای ناهار میاد..تصمیم داشتم لازانیا درست کنم! چه دل خجسته ای
داشتم من!! تو این اوضاع گرگ و میش، به فکر درست کردن لازانیا بودم!! یه هفته ی دیگه چه اتفاقی قرار بود بیفته؟! تکلیف آینده ی من چی
میشه؟! آروین بارم میمونه؟! انقدر تو این چند روز، به این چیزا فکر کرده بودم که مغزم اِرور میداد! مواد لازانیا رو آماده کردم..داشتم ظرفایی که
کثیف کرده بودم و می شستم که صدای زنگ در اومد...حتماً آروین بود! مگه کیلید نداشت؟
_ کیه؟
_ بیا دم در کارت دارم!
پدر جون بود!!! اینجا چیکار داشت؟!! تنم لرزید..فوری مانتو و شالمو پوشیدم و رفتم دم در! در رو باز کردم..رادین و پدر جون جلوی در وایساده
بودن..آهسته سلام کردم..رادین با خشم نگام کرد و پدر جون سرشو به نشونه ی سلام، تکون داد..کاش آروین خونه بود! دلم شور میزد..
رادین رو به پدر جون گفت: بابا بهتره بریم داخل حیاط حرف بزنیم! دم در زشته!
پدر جون سرشو تکون داد..فوری از جلوی در کنار رفتم و رادین و پدر جون داخل حیاط وایسادن..
در رو بستم و گفتم: بفرمایین تو خونه! براتون چای بیارم؟
رادین گفت: نیومدیم مهمونی خانوم زرنگ!!
این رادین بازم شمشیرشو از رو بسته بودا..اومده بود دعوا راه بندازه؟!
پدر جون گفت: آروین نیس؟
گفتم: نه شرکته! واسه ناهار میاد..
رادین نزدیکم شد و گفت: ببین راویس! تو یه بار با متهم کردن آروین، آبروی خونواده ی ما رو هدف گرفتی، حالا هم با برملا شدن دروغی که گفته
بودی، داری با آبروی ما بازی میکنی! تو کِی میخوای دست از سر آبروی ما برداری؟ ها؟ چرا ول کن نیستی؟ چی میخوای؟ پول؟ مال؟ ثروت؟
انقدی داریم که تا آخر عمرت بی نیازت کنیم!
زبونم بند اومده بود...رادین درمورد من چی فکر میکرد؟ بغض راه گلومو بست...
_ چطور به خودت اجازه دادی اون دروغا رو بهم ببافی و آروین و متهم کنی؟ هیچ میدونی با این کارت، چه بلایی سر آروین آوردی؟ آبروشو جلوی
همه بردی..همه اونو به چشم یه عوضیه بی صفت میشناسن! همینو میخواستی؟ به هدفت رسیدی؟
با صدایی لرزان گفتم: نه..من اینو نمیخواستم! من پای اشتباهاتم وایسادم..میدونم مقصر بودم..میدونم با آبروی شماها بازی کردم اما..اما تاوانشو
دادم..تاوان همه ی اشتباهاتی که کردم..
رادین نذاشت حرف بزنم و داد زد: آبی که ریخته شده و نمیشه جمعش کرد خانوم! اینو تو گوشِت فرو کن! من نمیدونم چی تو گوش آروین خوندی
که الانم که فهمیده داره تبرئه میشه بازم از تو دل نمی کـَنه! اما مطمئن باش نمیزارم دیگه با آروین باشی! بعد از دادگاه اون پسره، توأم میری
همون خراب شده ای که بودی! تو لیاقت نداری اسم آروین روت باشه!
تموم بدنم میلرزید..چرا نمیتونستم از خودم دفاع کنم؟ چرا نمیتونستم داد بزنم و رادین و از خونه م پرت کنم بیرون؟!
_ شما..شما..حق ندارین..با من...اینطوری..حرف بزنین..من..
پدر جون، با خشم بازوی رادین و کشید و داد زد: رادین تمومش کن! انقدر داد و بیداد راه ننداز! نیومدیم که دعوا کنیم..ساکت باش و بزار من حرف بزنم..
رادین آروم شد و زیر لب گفت: چشم! ببخشید پدر!
پدر جون نزدیکم شد..نگام کرد و با لحن آرومی گفت:
خودت بهتر از هر کسی میدونی که تو این چند ماه، چی به سر ما اومده..نمیخوام دنبال مقصر بگردم..اما راویس! من میدونم آروین عاشقت
شده..اون پسر کوچیکه ی منه! نمیتونم بزارم شوهر تو بمونه! اگه دوسش داری! اگه برای من و مادر آروین ارزش قائلی، بعد از اعدام اون پسره،
خودتو از زندگیه آروین بکش بیرون! تو سهم آروین نیستی! حق آروین داشتن یه زندگیه آروم و بی دغدغه س! نمیگم دختر بدی هستی یا درموردت
قضاوتای جورواجور کنم...نه! اما بهتره همه چیز در کمال صلح و آرامش انجام بشه..حتی اگه آروین راضی نشه که تو رو طلاق بده، تو
دادخواست طلاق بده و بهش بگو که دوسش نداری! آروین نباید با تو زندگی کنه! اگه بازم با تو بمونه، تموم حرف و حدیثا پشت سرش باقی
میمونه! من نمیخوام دوست و آشنا به آروین به چشم یه متجاوز نگاه کنن! پس ازت خواهش میکنم دور آروین و خط بکش..برای همیشه! نه تو از
اول مال آروین بودی، نه اون مال تو بود...! راحت از هم جدا شین..من مطمئنم یکی بهتر از آروین برات پیدا میشه..!
اشکام راه گرفت...پدر جون چی از من میخواست؟! که نیمی از وجودمو نادیده بگیرم؟ که بی خیال کسی بشم که 5،6 ماه باهاش زندگی کردم؟!
چرا انقدر خودخواهانه دارن تصمیم میگیرن؟! چطور میتونن این حرفا رو بهم بزنن؟ من چطوری از آروین بگذرم؟ اون..اون همه ی وجود منه!
_ ببین راویس! اگه توأم عاشق آروینی، باید ازش بگذری..هیچ چیز مشترکی بین تو و اون وجود نداره..! طلاقتو بگیر و بگرد شیراز، تا مجبور نباشی
دوباره آروین و ببینی و یاد گذشته ها بیفتی! اونم درسته عاشقت شده اما وقتی ببینه نیستی و دستش به هیچ جا بند نیس، فراموشت میکنه و
راحت ازت دل می کـَنه! بزار آخرش خوب تموم شه..بزار هر چی کینه و کدورت هست، از بین بره..بدون هیچ جنگ و دعوایی! خودتو از زندگیه آروین
بکش کنار..به آروین فکر کن! به راحتیش..به آسایشش!..
رو پله ای نشستم و سرمو بین دستام گرفتم..داغون بودم..گریه میکردم..با صدای بلند..صدای بسته شدن در حیاط اومد..پدر جون و رادین رفته
بودن..خدایا چیکار کنم؟! تو یه راهی جلوی پام بزار...!! خداااااااا...
اگه با سرتقی تو زندیگه آروین بمونم، خونواده ش قیدشو میزنن..اینو از حرفای جدی و محکم پدر جون فهمیدم! آروین نباید بخاطر من از خونواده ش
بگذره..طلاقمو میگیرم و میرم شیراز..بدون اینکه به آروین بگم، میرم! بخاطر خودش میرم..! اینطوری دیگه آروین و نمیبینم..اینطوری...! وای چی
دارم میگم..من چطوری زنده بمونم؟؟! باید تصویر یه جفت چشم عسلی با رگه های طلایی و تو ذهنم حک میکردم و برای همیشه میرفتم..! این
بود سهم من از آروین؟؟!! از این چند ماه زندگی؟!!
میز و خیلی زیبا چیدم..چند تا شمع کوچیک رنگی هم لابلای حریرای رنگیه رو میز گذاشتم و همه رو روشن کردم..شده بودم مثل آدمی که
میدونم فقط تا چند روز دیگه زنده س و حالام داره از لحظاتش بهترین استفاده رو میکنه! ظرف مرغ و کنار پارچ دوغ گذاشتم..به ساعت نگاه
کردم..ساعت نزدیک 10 بود! پس آروین کجا مونده بود؟! دو روزی تا دادگاه رامین مونده بود..خبری از گلاره نداشتم! دیروز با بابا تلفنی حرف زده
بودم و بابا تا حدودی تونسته بود آرومم کنه..بابا هوامو داشت و میدونستم اگرم رامین اعدام نشه، بازم بابا رو دارم! هر چند اولاش منو گرفته بود
زیر مشت و لگد خودش و حسابی منو زده بود، اما حق و بهش میدادم..بالاخره یه پدر بود و غرورش جریحه دار شده بود..
صدای تلفن اومد...به سمت تلفن رفتم!
_ الو؟!
_ الو سلام راویس جون! گیسوئم!
_ سلام گیسو تویی؟ خوبی؟
_ خوبم بد نیستم..تو چطوری عزیزم؟ آروین خوبه؟
_ ای بد نیستیم!
_ زنگ زدم حالتو بپرسم..بهتری؟
_ مرسی..آره بهترم!
_ راویس! خواستم بدونی حتی الانم که قضیه روشن شده و همه چیز عوض شده، بازم برام همون راویسی! از حق و حقوقت نگذر..بزار اون پسره
به چیزی که حقشه برسه..!
_ مرسی گیسو..من پای حق و حقوقم وایسادم...
_ راویس میدونم خودت الان درگیری و مشغله ها و دغدغه های خاص خودتو داری، اما میخواستم درمورد موضوعی باهات مشورت کنم..
_ درمورد چی؟
_ درمورد خودم..رادین!
_ باشه عزیزم..مشکلی ندارم..اما بزار دادگاه رامین تموم شه، بعدش با هم حرف میزنیم..
_ باشه..مرسی قربونت برم..حس میکنم تو حرفمو بیشتر از هر کسی میفهمی..باهات تماس میگیرم..کاری نداری؟
_ نه..خدافظ
_ مواظب خودت باش..خدافظ!
گوشی و قطع کردم..دوس داشتم بدونم قضیه ی گیسو و رادین تا کجا رسیده، اما تو این اوضاع فقط به خودم و آروین و رامین فکر میکردم..
در همین لحظه در باز شد و آروین داخل شد...
رفتم جلو..
_ سلام..! خسته نبشی!
با مهربونی نگام کرد و پیشونیمو نرم بوسید و گفت: سلام خانومم! مرسی..
کتشو ازش گرفتم و مثل خانومای خوشبخت، کتشو به چوب لباسی آویزون کردم..
_ دستاتو بشور و بیا..شام حاضره!
_ باشه!
آروین به سمت دستشویی رفت! چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم امشب هر چی به رامین و دادگاه دو روز دیگش مربوط میشه و از
ذهنم پاک کنم و فقط و فقط به آروین و همین لحظه ای که کنارمه، فکر کنم! موهامو از رو پیشونیم کنار زدم! پشت میز غداخوری نشستم و منتظر
شدم تا آروین بیاد..بعد از چند دیقه، آروین با صورت خیس وارد آشپزخونه شد..حوله ی قرمز رنگش دستش بود..صورتشو خشک کرد..
لبخندی بهش زدم و گفتم: بیا بشین! شام سرد شد..
حوله رو دور گردنش انداخت و روبروم نشست..بغض کرده بودم..دست خودم نبود! هر وقت میدیدمش و یاد حرفای پدر جون میفتادم، اشک تو
چشام جمع میشد و بغض گلومو میگرفت..به خاطر اینکه متوجه اشکای حلقه زده ی تو چشمم نشه، بشقابشو برداشتم و مشغول کشیدن برنج
شدم..سنگینی نگاشو رو خودم حس میکردم..دو تا کفگیر براش ریخته بودم خواستم یه کفگیر دیگه براش بریزم که بشقاب و به آرومی از دستم
گرفت و گفت: همینقدر کافیه!
آخیییی! بچم چه کم اشتها شده! بغضمو قورت دادم و برای خودمم یه کفگیر کشیدم...
_ راویس؟!
سرمو بلند کردم..زل زده بود بهم! تو چشای خوشرنگش غم موج میزد..تو این چند هفته ای که گذشت، برای یه بارم صدای خنده های مردونه شو
نشنیده بودم..خیلی دپرس بود..
_ بله؟!
لبخند کم جونی زد و گفت: خوشحالم پیشمی راویس! خوشحالم دارمت..نمیدونم باید از رامین ممنون باشم که باعث شد تو بیای تو زندگیم یا
بزنم لهش کنم که اون همه بلا سرت آورد؟!
هیچ ذوق و شوقی بهم دست نداد..اگه هر لحظه ای غیر از حالا بود، خودمو مینداختم تو بغلش و بوسش میکردم..اما حالا..!! صدای پدر جون
هنوزم تو گوشم بود" اگه دوسش داری! اگه برای من و مادر آروین ارزش قائلی، بعد از اعدام اون پسره، خودتو از زندگیه آروین بکش بیرون! نه تو از
اول مال آروین بودی، نه اون مال تو بود...! " بدون اینکه متوجه شم، اشکام روی گونه هام ریخت..! لعنتیا..الان وقتش نیس..فوری با پشت دستم
اشکامو پاک کردم..
آروین با غم زل زد بهم و گفت: کاش میدونستم از چی انقدر ناراحتی! کاش میتونستم کاری کنم که دیگه غم و اشک و تو چشای نازت نبینم!
دیدن ناراحتیت منو سست میکنه راویس! نمیدونم باید چیکار کنم! وقتی گریه ها ناراحتی تو صورتتو میبینم خیلی ضعیف میشم..حس میکنم هیچ
قوتی تو بدنم نیس..شاید تقصیر منه که باعث شدم این همه بلا سرت بیاد..شاید اگه دوسم نداشتی، میتونستی راحت تر با این قضیه کنار بیای!
قلبم تند تند زد..منظورش چیه!! نکنه آروینم داره به جداییمون فکر میکنه؟! تا آروین نخواد، کسی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه! یعنی دیگه نمیخواد
پیشش باشم؟! من که اونقدر عشقمو بهش نشون دادم!! چرا داره قیدمو میزنه؟!
_ راویس..! من خیلی فکر کردم..از داخل داغونم! نگاه به صورت آرومم نکن، دارم از تو نابود میشم..شدم مثل آدمی که عین خر تو گِل گیر کرده و
نمیدونه قراره چه بلایی سر زندگیش میاد! نمیخوام الکی زندگی و برات زهر کنم..ولی..ولی راویس! به دست آوردن تو بعد از اعدام رامین، خیلی
برام سخت میشه..خیلی زیاد! خوب فهمیدی که آتیش بابامو رادین چقدر تنده..حالا رادین به جهنم، اما بابام..! اگه بخوام باهات باشم باید قید کل
خونوادمو برای همیشه بزنم..خودمم موندم چیکار کنم! تو این چند وقته، مدام افسوس میخرودم که کاش سر و کله ی رامین پیدا نیمشد! کاش
هیچوقت ثابت نمیشد که من بیگناهم و یه نفر دیگه به تو تجاوز کرده..کاش همین انگ رو من میموند..ببین کارم به کجا رسیده که منی که همه
کاری کردم تا رامین پیدا شه و به همه ثابت کنم تو تجاوز به تو، هیچ نقشی نداشتم، حالا دیگه راضی شدم همون متجاوز قبل باقی بمونم...حاضر
بودم همون آروین متجاوز بمونم اما..اما حداقلش تو رو داشته باشم..تو رو کنار خودم حس کنم..!
با بغض گفتم: آروین..! من...من..به زندگیه بدون تو فکر نکردم و نمیکنم!..برام خیلی سخته به نبودنت فکر کنم..درسته مقصر همه ی این دعواها و
کینه و کدورتا، دروغایی بود که من بهم بافته بودم..اما..آروین به خدا نمیخواستم اون بلا و سرت بیارم!! نمیخواستم همه تو رو مقصر بدونن..مجبور
شدم..کاش زمان برمیگشت عقب و من دهنمو میبستم و هیچوقت اسم تو رو نمیاوردم! اگه اینکار رو کرده بودم الا مجبور نبودم این شکلی قیدتو
بزنم..!
حرف میزدم و اشکام تند تند از چشام میریخت رو گونه هام...
_ آروین..من دوسِت دارم! نمیتونم بهت فکر نکنم! من..من میخوام با تو باشم..حتی اگه بازم اجباری باشه..حتی اگه بازم بخوای مثل اولا تحقیرم
کنی..اما میخوام با تو باشم! نمیخوام تو رو راحت از دست بدم! نمیخوام..اگرم برای پیدا کردن رامین، خودمو به این در و اون در زدم واسه این بود
که ثابت کنم تو بی گناهی! چون دوسِت داشتم و نمیخواستم جلوی بابام همیشه سرت پایین باشه! آروین..من..
آروین از رو صندلیش بلند شد و به سمتم اومد..سرمو به سینه ش چسبوند و آروم آروم موهامو نوازش کرد..بلند بلند گریه کردم تا خودمو خالی
کنم..حالم خیلی بد بود..
_ راویس! من نمیزارم تو رو ازم جدا کنن..من بیشتر از تو دوسِت دارم و بهت وابستم! هر چند انتخابم نبودی..هر چند اجبار بود..اما حالا که
پیشمی، به هیچی جز تو فکر نمیکنم!..به هیچی..
حرفاش ته دلمو گرم کرد..حرفاشو از ته دلش میزد..بوی صداقت میداد..بوی مردونگی!
خم شد و بوسه ای رو موهام زد..سرمو از رو سینه ش جدا کرد و تو چشای پر از اشکم زل زد و گفت: حالا شام بخوریم؟ دستپخت تو خوردن داره!
اشکامو پاک کردم و سرمو تکون دادم..لبخند کمرنگی زد تا منو از اون حال و هوا دربیاره..آروین پیشونیمو بوسید و سر جاش نشست..قاشق،
چنگالشو دستش گرفت و قاشقی برنج خورد..
_ راویسی! بخور دیگه..تو نخوری بهم غذا نمیچسبه!
قند تو دلم آب شد..آروین همون آروین بود..هیچ فرقی با اون شبی که لقمه لقمه املت میذاشت تو دهنم نداشت..مثل همون شب مهربون و
دوست داشتنی بود... آروین منو دوس داشت و بعید بود بزاره منو ازش جدا کنن! اگه نتونست چی؟!! راویس..یه امشب و به این چیزا و اگه و ولی
و اماها فکر نکن..! غذاتو کوفت کن! به زور چند قاشقی غذا خوردم..بعد از خوردن شام که تو سکوت مطلق خورده شد، خواستم میز و جمع کنم
که آروین بازومو گرفت و گفت: بزارش برای فردا..باشه؟ الان پیش من باش! با هم فیلم ببینیم؟ یه فیلم امریکایی زبون اصلی خریدم، تو کیفمه..تا
من میزارمش تو دستگاه، توأم دو تا چای بریز و بیا...باشه؟
بهش لبخندی زدم و سرمو تکون دادم..میدونستم دل خجسته ای نداره و همه ی این کاراش واسه اینه که جو و عوض کنه و منو برای حتی شده
چند لحظه از فکر آینده دور کنه! عاشقتم آروین!! آروین دوست داشتنی من!!
دو تا فنجون چای ریختم و به هال رفتم..آروین فیلم و تو دستگاه گذاشته بود و روی مبلی روبروی تی وی نشسته بود..با دیدن من، لبخندی بهم زد
و دستاشو برام باز کرد..سینی و رو میز عسلی گذاشتم و رفتم رو پاهاش نشستم..لبشو آروم به بازوم چسبوند و گفت: دوسِت دارم راویس!
قلبم لرزید..برگشتم عقب و گونه شو بوسیدم و گفتم: من خیلی بیشتر از تو دوسِت دارم! بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی!
چشمکی بهش زدم..خم شد و لباشو آروم گذاشت رو لبام..بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه شو به خوبی حس میکردم..خم شد روم و منو
خوابوند رو مبل..لباش هنوزم رو لبام بود..روم خم شده بود و لبامو ملایم و نرم میبوسید..صدای مکالمه ی زن و مردی به زبون انگیلیسی از تی وی
به گوشم میرسید، اما من و آروین تو حال و هوای دیگه ای سیر میکردیم..از روم تا حدودی بلند شد و تی شرتشو با یه حرکت از تنش درآورد..
نفسم بند اومده بود! همچنان مشغول بوسیدنش بودم که خیسی گونه هامو حس کردم..چشامو باز کردم..آروین لباشو از لبام جدا کرد..!
خدای من!!! آرویــــــــن!!! صورتش از اشک خیس بود! چشای عسلی رنگش پر از اشک بود..قلبم درد گرفت..آروین بد اخلاق و عنق من!!! داشت
گریه میکرد؟!! بخاطر من؟!! با یه حرکت سریع از روم بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت..گونه م از اشکای آروین خیس بود..دلم لرزید..! اشکای
آروین!! مرد رویاهای من!! عاشق دلخسته ی من!!...فکر نمیکردم یه روزی اشکای آروین و ببینم..اونم موقع بوسیدنم!! انگشت سبابه مو رو گونه
م که از اشکای آروین خیس شده بود کشیدم..اشکام راه گرفت..اشکام با اشکای آروین که رو گونه م ریخته شده بود، آمیخته شد! تی شرت
آروین و از رو مبل برداشتم و با تمام وجودم بوش کردم! بوی آروینمو میداد..بوی تنشو..عطر همیشگیشو!..خدایا من تو جهنم این دنیا دارم
میسوزم!! خدایا نجاتم بده از این کابوس لعنتی! خدایا من خسته شدم..خسته شدم...!! از جام بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم..
آروین رو تخت دراز کشیده بود و دستاشو به حالت قائم رو چشاش گذاشته بود..دوس نداشتم اینجوری ببنمش! آروین من همیشه باید تو اوج
باشه..همیشه مغرور و اخمو باشه! تی شرتشو رو میز توالت انداختم..نیم تنه ش برهنه بود..پتو رو روش کشیدم..دستشو از رو چشاش برداشت
و نگام کرد..چشاش سرخ سرخ بود! قربون چشاش برم من! خم شدم و بوسه ی نرمی رو لباش گذاشتم..
_ عاشقتم آروین! عاشق همه ی حرکاتت..همه ی کارات..همه چیزت!
دستمو گرفت و مجبورم کرد کنازش دراز بکشم..منو تو بغلش محکم فشار داد و گفت:
نمیزارم یه لحظه هم ازم جدات کنن راویس من!! تو فقط مال آروینی!
از این حرفش خوشم اومد..خودمو بیشتر بهش چسبوندم و گفتم: توأم همه چیز منی!
حلقه ی دستاشو دورم محکم تر کرد و آروم آروم دستاشو رو کمرم تکون داد..تو اون لحظه فقط به آروین و آرامشی که از وجودش میگرفتم، فکر
میکردم..فقط آروین برام مهم بود..نزدیک قلبش بودم و تپش قلبشو به خوبی حس میکردم..آروینم مثل من آروم شده بود..دستمو گذاشتم رو
دستاش که دور کمرم حلقه شده بود و سرمو تو سینه ش فرو کرد و کم کم چشام گرم شد و خوابم برد...

***

_ الو؟ بله؟!
صدایی نشنیدم، فقط صدای نفسای کسیکه پشت خط بود، به گوشم میرسید..
کلافه گفتم: الو؟ چرا حرف نمیزنی؟ مرض داری این وقت صبح،مزاحم میشی؟
بازم صدایی نیومد..گوشیمو با لج قطع کردم..از رو تخت بلند شدم..آروین نبود! تخت و مرتب کردم و به سمت آشپزخونه رفتم..به به چه خبره
اینجا!! ای ول به آروین! میز صبحونه رو چیده بود..همه چیز رو میز مهیا بود و اشتهای آدمو تحریک میکرد..هر چند اهل تزیین کردن و ذوق به خرج
دادن نبود، اما خوراکیایی و رو میز چیده بود که رنگ و لعابش، عجیب به آدم اشتها میداد! تموم ظرفای دیشب و هم خودش شسته بود..شوهر
مهربون من!! خواستم برم برای خودم چای بریزم که دوباره صدای موبایلم بلند شد.اَه..معلوم نیس کدوم خریه اول صبحی ول کن نیس! یه بار که از
خواب بیدارم کرده بود حالام که نمیذاشت صبحونه مو کوفت کنم!
با حرص به سمت گوشیم رفتم..حداقل شماره ای هم نیفتاده بود که بفهمم از کدوم خراب شده ای داره زنگ میزنه..
_ الو؟ لالی؟ چرا حرف نمیزنی؟
صدایی نیومد، خواستم گوشی و قطع کنم که صدایی شنیدم..
_ راویس؟!!
صداش میلرزید..صدای ظریف یه دختر بود! این کیه دیگه!! خیلی صداش آشنا میزد! اسم منو از کجا میدونه!
_ الو؟ شما؟ اسم منو از کجا میدونی؟
_ راویس..گلاره م..!
شوکه شدم..گلاره؟!! با من چیکار داشت؟ آب دهنمو قورت دادم..
_ گلاره تویی؟
_ آره راویس! خودمم! خواهر رامین! کسیکه اون همه بلا رو سرت آورد..خودمم!
صداش بغض داشت..
_ کجایی تو؟ چرا فرار کردی؟ هیچ میدونی چه بلایی سر من آوردی لعنتی؟ به چه قیمتی این بلا رو سرم آوردی؟ ها؟ به چه قیمتی اینجوری ازم
انتقام گرفتی؟
عصبی بودم..تموم بدنم میلرزید و با خشم داد میزدم..
_ راویس..راویس..گوش کن! میخوام ببینمت..باید باهات حرف بزنم..
_ من با تو حرفی ندارم! اگه میخوای جبران کنی برو کلانتری و خودتو معرفی کن! شهادت بده که رامین با من چیکار کرده..نزار یه نفر دیگه به جای
اون داداش عوضیت مجازات بشه..
_ هر کاری بگی میکنم راویس! اما..اما قبل باید ببینمت! میخوام برای آخرین بار باهات حرف بزنم..خواهش میکنم!
پوفی کشیدم و گفتم: باشه..کجا؟
_ ساعت 6 عصر، بیا پارک...
_ چرا اونجا؟ این همه جا هست..
_ اونجا تقریباً پارک خلوتیه! راویس تنها بیا..برای یه بارم شده بزار به هم اعتماد کنیم! به کسی نگو..باشه؟
_ من مثل تو نیستم..باشه میام..
گوشی و قطع کردم..نمیدونم کارم درسته یا نه، اما میخواستم برم و حرفاشو بشنوم..کاغذی تا خورده رو اپن دیدم.. دست خط آروین بود..
" سلام عزیز دلم..صبحت بخیر خانومی! ناهار و باید تنهایی بخوری..من یه کمی تو شرکت کار دارم..شب میبینمت..مواظب خودت باش"
پوفی کشیدم.چه بهتر! آروینم نبود و دیگه مجبور نبودم قرارمو با گلاره براش توضیح بدم..نیم ساعته میرم و میام و آروینم چیزی نمیفهمه! مطمئن
بودم اگه بهش بگم گلاره بهم زنگ زده و خواسته منو ببینه، پلیس بازی درمیاره و محاله بزاره برم سر قرار! دلشوره داشتم.گلاره با من چیکار

داشت؟!!

فصل هجدهم*** _ نمیخوای بشینی؟ نگام به چشای وحشی و موهای کوتاه رو پیشونیش که از زیر شال کوتاه نخیش بیرون اومده بود، افتاد..چطور تونست با زندگیه من اون کار رو کنه؟! _ راویس؟! از فکر اومدم بیرون و رو نیمکتی که بهش اشاره کرده بود، نشستم..گلاره هم کنارم نشست..لاغرتر از آخرین باری که تو خونه ی انیس جون دیده بودمش، شده بود! مانتوی کوتاهش، پاهای دراز و لاغرشو به رخ میکشید..آرایش چندانی نداشت..فقط یه رژلب کمرنگ کالباسی رنگی به لباش مالیده بود..داشت با ناخنای لاک زده ش بازی میکرد..تو فکر بود! انگار نمیدونست از جا شروع کنه!! _ اگه میخوای همینجوری ساکت بشینی و فقط به ناخنات زل بزنی، من برم؟!هوووم؟ سرشو آورد بالا و نگام کرد و گفت: نمیدونم از کجاش بگم! میدونم بدترین کار ممکن و باهات کردم و انقدر پر توقع نیستم که ازت بخوام حلالم کنی..اما..اما فراموش کن باهات چیکار کردم راویس! میدونم لیاقت بخشش و ندارم..اما..راویس من به آخر خط رسیدم! چیزی و برای از دست دادن ندارم! تاوانشو دادم..باورم نمیشد، یه روزی، از رامین، برادرم، ضربه بخورم!! چشام گرد شد..از رامین ضربه خورده؟! نگاش کردم..چشای گلاره پر از اشک بود..حالم از اشکاش بهم میخورد..از گلاره متنفر بودم و اشکاش دلمو به رحم نمیاورد..وقتی یاد حقارتایی که کشیده بودم، میفتادم، میخواستم فقط سر به تنش نباشه! همین!! _ وقتی ایران بودیم..رامین خونه و تموم دارایی بابا رو به نام من کرد..خیلی خوشحال بودم که رامین انقدر بهم اعتماد داره..بابا، فردای اون شب پارتی، وقتی متواری شدن من و رامین و بلایی که سر تو اومده رو فهمید، سکته کرد و مُرد! برای بابام چیزی که خیلی مهم بود، آبروش بود..هر چند رامین و کارنامه ی گذشته ش زیاد برای بابام آبرو نذاشته بود، نه من از مرگ بابا ناراحت شدم نه رامین! درسته بابامون بود اما در حقمون پدری نکرد..بعد از اینکه مامانم طلاق گرفت و رفت فرانسه، من و رامین فقط همدیگه رو داشتیم و هوای همو خیلی داشتیم..بابا رو زیاد تو خونه نمیدیدیم..سرگرم مهمونیای شبونه ش با رفیقاش و عیش و نوشش بود..من و رامین و ول کرده بود به امون خدا! مرگش برای من یکی، ذره ای مهم نبود و قطره ای براش اشک نریختم..بعد از مرگ بابا، رامین به وسیله ی یکی از دوستاش، بی سر و صدا تموم دارایی و خونه و زمین و هر چی داشت و به نام من کرد..البته رامین گفت که به نامم کرده، و منم چون بهش اعتماد داشتم و مطمئن بودم که به هر کسی خیانت کنه، به منی که خواهرشم دروغ نمیگه، حرفشو باور کردم..رفتیم اتریش! تو اتریش، روزای سختی و داشتیم..تا اینکه رامین با رایان آشنا شد..تو شرکت رایان مشغول شد..زندگیمون افتاده بود رو غلتک، که رایان تصادف کرد و مُرد! زن و بچه ش برگشتن ایران و رامینم کارشو از دست داد..یکی از دوستام تو ایران بهم خبر داد که آبا از آسیاب افتاده و کسی دیگه دنبال پیدا کردن من و رامین نیس..رامینم که خیلی وقت بود میخواست بیاد ایران و ترتیب خونه و املاک بابا رو بده، وقتی خبردار شد همه چی در کمال آرامشه، فرداش دو تا بیلیت به مقصد ایران گرفت و بار و بندیلمونو جمع کردیم و اومدیم ایران! تازه وقتی اومدیم ایران، به کارای رامین مشکوک شدم..حس میکردم داره یه چیزایی و ازم پنهون میکنه..این شد که افتادم دنبال کاراش و تعقیبش کردم..هر جا میرفت زیر نظرش داشتم..تا اینکه یه روز یه آدرس از دوست رامین، همونی که به گفته ی رامین، همه چی و به نام من زده بود پیدا کردم..رامین تو هتل بود و منم به بهونه ای رفتم دنبال یارو! بالاخره از زیر زبونش کشیدم که رامین همه چی و به نام خودش کرده..یه پاپاسی هم محض رضای خدا برام نذاشته بود..شوکه شده بودم..رامین بد ضربه ای بهم زده بود..خیر سرم خواهرش بودم! برگشتم هتل تا داد و بیداد راه بندازم و تف کنم تو صورتش که دیدم جلوی هتل پره ماشین پلیس! بالاخره با پرس و جو از این و اون فهمیدم که رامین و بردن
کلانتری..فهمیدم بالاخره گیرش انداختن..این بود که بی سر و صدا از اونجا فرار کردم و برگشتم پیش همون دوست رامین!دستاش میلرزید..اشکاش تند تند از چشاش میریخت... _ راویس! من به تو بد کردم میدونم! رامین لیاقت هیچی و نداشت..من..من تو این شهر خیلی بی کس و آواره شدم! ازت میخوام فراموش کنی باهات چیکار کردم..من..من حاضرم بر علیه رامین شهادت بدم..از مروارید شنیدم که فردا دادگاهشه! درسته؟ سرمو تکون دادم..اگه گلاره میومد خودشم دستگیر میشد و چند سال براش زندان می بُریدن! _ رامین به من بد کرد..به منی که همیشه پشتش بودم و پای همه ی کثافت کاریاش وایساده بودم، بد کرد..من خیلی چیزا از رامین میدونم..میتونم با حرفام، اونو به حقش برسونم..رامین با کمال نامردی با من بد تا کرد و من دیگه اونو برادر خودم نمیدونم..من کسی و که به خواهرش خیانت میکنه و بهش دروغ میگه و نمیتونم بعنوان برادر قبول کنم... نور امیدی تو دلم روشن شد..با اینکه محال بود گلاره رو ببخشم اما به شهادتش نیاز داشتم! _ اگه میخوای تاوان کاری و که با من کردی و بدی فردا بیا دادگاه و هر چی درمورد رامین میدونی و بگو..دلم نمیخواد یکی دیگه به جای داداشت مجازات بشه..اون باید به حقش برسه! حقش فقط قصاصه! از جا بلند شدم..گلاره دستمو گرفت..برگشتم نگاش کردم..تو نگاش التماس موج میزد.. _ اگه شهادت بدم، منو میبخشی؟ پوزخندی زدم و گفتم: فکر میکنی میتونم ببخشمت؟ ها؟ تو با زندگی و آبرو و آینده ی من و دو تا خونواده بازی کردی..تو چی میدونی من تو این مدت که تو اتریش بودی و کیف دنیا رو میکردی، چی کشیدم؟! ها؟ مگه کشکه همه ی اون روزایی که برام عین 10 سال گذشت و راحت فراموش کنم و به کسیکه زندگیمو برام زهر کرد بگم بخشیدمش؟! نه گلاره من اونقدرام روح بزرگواری ندارم که بگم میبخشمت..بین من و تو فقط خدا قضاوت کنه! من بی گناه اسیر خشم و انتقام تو شدم..من نمیتونم..اون لحظه که با رامین منو تو اون اتاق تنها گذاشتی، یه لحظه به من و دختر بودنم و داداش مست و پاتیلت فکر کردی؟ فکر کردی لعنتی؟ آبرو و حیثیت دختر بودنمو گرفتی و باهام بازی کردی..اون لحظه فقط به خودت و انتقامی که چشاتو کور کرده بود فکر میکردی..من نمیتونم ببخشمت گلاره...نمیتونم! دستمو از دست گلاره بیرون کشیدم و با قدمایی سریع، از گلاره دور شدم..اشکام راه گرفته بود..گلاره رو تا زنده بودم نمیتونستم ببخشم! حتی اگه بدترین بلا هم سرش میومد بازم برام قابل بخشش نبود..گلاره بدجوری باهام بازی کرد بود...!!دستام میلرزید..ضربان قلبم تندتر از همیشه میزد..اگه گلاره نیاد چی؟..خدایا آخر این دادگاه لعنتی چی میشه؟! آروین نزدیکم شد.. _ خوبی؟ چرا رنگت پریده؟ نگاش کردم..تو نگاش نگرانی موج میزد..عاشق این نگرانیا و توجهاش بودم..یاد یه اس ام اسی افتادم... "ببخش اگر خودم را به مریضی میزنم ... نمیدانی چه لذتی دارد وقتی با چشمهایی نگران تمام تنم را چک میکنی.." آروین دستای سردمو گرفت تو دستاش و با لحن مهربونش گفت: تا من پیشتم به هیچی فکر نکن..باشه؟! ته دلم قنج رفت...چقدر تو خوبی آروین!! به این لحن حرف زدنش و این مهربونیه تو نگاش،خیلی نیاز داشتم! پدر جون و رادین داشتن از دور نزدیکمون میشدن..رادین اخماش در هم بود و پدر جون خونسرد و بی تفاوت بود.. آروین آهسته گفت: نمیتونم پیش بابام، زیاد کنارت باشم! بابام الان عصبیه و نمیتونم حالا برخلاف میلش عمل کنم..باید بذاریم یه مدت بگذره تا تو رو بعنوان عروسش قبول کنه..من از تو دست نمیکشم! با اینکه برام سخت بود، اما لبخندی به آروین زدم تا خیالشو راحت کنم..آروین فشاری به دستم وارد کرد و ازم دور شد و نزدیک پدر جون و رادین شد..به آروین نیاز داشتم..بیشتر از همیشه! اما حق با آروین بود..اگه حالا و اینجا، آروین میخواست با پدر جون لجبازی کنه، شاید باید برای همیشه قید با من بودن و میزد..هر چند معلوم نیس آخرش چی میشه!! مروارید و مونا و شهریارم سر رسیدن..دوستِ آروینم اومد و نزدیک آروین وایساد و مشغول حرف زدن با رادین و پدر جون شد..شیرین نزدیکم رو صندلی نشست و گفت: خوبی خواهری؟ نگاش کردم..طفلک خیلی رنگش پریده بود، چشاشم از زور گریه و بی خوابی سرخ سرخ شده بود..یه لحظه از خودم خجالت کشیدم..من باعث این همه بدبختی بودم!! _ خوبم شیرین جونم..نگران نباش..رونیکا کجاس؟ _ گذاشتمش پیش مامان آرسام..! بابا کنار شهریار وایساده بود و داشت با شهریار حرف میزد.. مونا کنارم نشست و گفت: بهتر شدی؟ سرمو تکون دادم.. _ نگران هیچی نباش! این چند روزه من و مروارید و آروین خیلی کارا کردیم.. _ چه کاری؟ _ هنوز معلوم نیس نتیجه ی کارامونو ببینیم یا نه! اما راویس! آروین خیلی دوسِت داره..تو این دو هفته به این در و اون در زد تا تونست مدرک گیر بیاره..من و آروین و مروارید، خیلی سختی کشیدیم تا تونستیم علیه رامین مدرک جمع کنیم.. شوکه شدم..مدرک چی؟! _ داری درمورد چی حرف میزنی مونا؟ مونا خواست جوابمو بده که دیدم همه به سمت اتاقی که درش باز شده بود رفتن..مونا از رو صندلیش بلند شد و دستمو گرفت و گفت: پاشو بریم تو! میفهمی همه چی و..! حرفی نزدم و به همراه شیرین و مونا به سمت اتاق تقریباً بزرگی رفتیم..تو اتاق، 5،6 ردیف صندلی چوبی چیده شده بود و روبروی همه ی صندلیا، قسمتی بالاتر از بقیه، قرار داشت که پیرمردی تقریباً 70 ساله با یه عینک شیشه گرد و ریشای بلند سفید و موهای کم و بیش ریخته، پشت میز نشسته بود..یه عالمه برگه و پرونده و کاغذ روبروش رو میزش به چشم میخورد..قاضی بود و ابهت خاص خودشو داشت..منشیاشم دو طرف قسمتی پایین تر از خودش نشسته بودن و سرشون تو دفتر و دستک خودشون بود... کنار مونا و شیرین نشستم..آروینم کمی دورتر کنار رادین و پدر جون نشسته بود..انیس جون با لبخند نگام میکرد..قربونش برم من! حیفم میومد از خیر مادرشوهری به خوبی انیس جون بگذرم..! واقعا ماه بود! بابا و شهریار و آرسامم ردیف عقب نشسته بودن.. در باز شد و رامین و دو تا سرباز با لباسی سبزشون وارد شدن..دستای رامین و دستبند زده بودن..گیسو و عمه خانوم و ویکی هم اومده بودن و ردیف دوم نشسته بودن..گیسو با سر بهم سلام داد با لبخند بهش جواب دادم..عمه خانوم با لبخند کمرنگی نگام کرد..رامین بهم نگاه کرد..با خشم زل زدم بهش، اما رامین پوزخندی تحویلم داد و نگاشو به آروین دوخت..انگار خیالش راحت بود که اعدام نمیشه!! زیادی ریلکس میزد.. دلم شور میزد..اگه بازم حق و به رامین بدن چی؟ اگه گلاره نیاد..اگه.. مونا دستمو فشار داد و گفت: نگران چیزی نباش..خدا بزرگه! نفس عمیقی کشیدم..خدااااا!! اسمشم بهم انرژی مثبت میداد..! کم کم جو رسمی شد و همه سکوت کردن.. قاضی که بر خلاف سنش صدای رسا و با ابهتی داشت رو کرد به جمعیت و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم..دادگاه رسمیه! خواهشاً سکوت و رعایت کنین و کسی در حین صحبتای طرفین، حرفی نزنه و اجازه بدین زودتر این پرونده بسته شه...آروین وکیل گرفته بود..مرد نسبتاً مسنی که سابقه ی زیادی داشت..محمدطاهری! وکیل پایه یک دادگستری! با اون پرونده ی دستش و عینک فِرم مشکی و موهای جو گندمیش و نگاه جدیش، حس میکردم حق به حق دار میرسه! ازش تو نگاه اول خوشم اومد..جدی و منظبط!! به حرفایی که بین قاضی و آقای طاهری و بقیه زده شد، گوش ندادم..کلافه بودم..تا اینکه رامین به جایگاه شهود احضار شد... بیچاره چقدر صورتش زخمی بود..گوشه لبشم که چسب زده بود..موهاش ژولیده و بهم ریخته بود و بلیز و شلواری توسی کمرنگ با گلای ریز مشکی که مخصوص زندانیا بود تنش کرده بود..یه جفت دمپایی کهنه ی آبی رنگم پاش کرده بود..حین راه رفتن میلنگید...آروین لت و پارش کرده بود! سربازی جلو رفت و دستبندشو باز کرد..رامین به جایگاه شهود رفت..نگام کرد..با نگاش برام خط و نشون کشید..عوضی یه چیزیم طلبکاره! طاهری رو به رامین گفت: خوب..آقای رامین صالحی..شما اون شب مهمونی، حضور داشتین دیگه؟ رامین نگاشو به طاهری دوخت و گفت: بله! مهمونیه خواهرم بود.. _ این حقیقت داره که خیلی مشروب خورده بودین و کاملاً مست کرده بودین؟ _ مشروب خورده بودم اما نه اونقدی که ندونم دور و برم چه خبره! _ پس در هنگام تجاوز به موکل بنده، سرکار خانوم راویس شمس، هوشیاری کامل داشتین، درسته؟ _ نه خیـــر! من تجاوزی به کسی نکردم..تو این چند روزم به همه گفتم..اینا همش یه مشت دروغه! من قبولش ندارم.. _ اما دو نفر شاهد هستن که حاضرم شهادت بدن که شما به موکل من تجاوز کردین.. اخمای رامین در هم رفت با خشم گفت: از کجا معلوم همه ی اینا نقشه ی این دختره و اون پسره آروین نباشه؟ _ به اونجاشم میرسیم..اما اینو بدون جوون! نمیتونی منکر همه چی بشی..ما امروز اونقدی دلیل و مدرک داریم که میتونیم خیلی راحت حکم قصاص و برات بگیریم.. طاهری رو کرد به قاضی و گفت: از حضور محترم دادگاه میخوام که دونفر رو به جایگاه شهود احضار کنم.. قاضی سرشو تکون داد..رامین لنگان لنگان سر جاش نشست و مروارید به جایگاه شهود احضار شد..طاهری از مروارید خواست هر چی دیده و شنیده و برای حضار بگه..قبلشم دستشو رو قرآنی گذاشت و قسم خورد که جز راست حرف دیگه ای نزنه... مروارید صداشو صاف کرد و گفت: اون شب پارتی، چون یه سری کار داشتم، نشد زودتر برم خونه ی گلاره! واسه همینم تقریباً آخرای مهمونی بود که رسیدم..وقتی رسیدم، دیدم گلاره داره با چند نفر بگو بخند میکنه و رامینم تو هال نبود..از گلاره سراغ رامین و گرفتم، گلاره زیادی مشروب خورده بود و مستِ مست بود..بهم گفت که رامین داره طبقه ی بالا، با یه دختری حال میکنه..زیاد تعجب نکردم..رامین همیشه کارش بود..تو مهمونیا همیشه شورشو درمیاورد..آمار اکثر کارایی که کرده بود و داشتم..اما نمیدونم چرا اون شب حس فضولیم گل کرد و از پله ها رفتم بالا و رسیدم به اتاقی که گلاره گفته بود رامین با دختره س...هر چی دستگیره رو کشیدم پایین، در بازنشد..قفل بود..صدای جیغ و التماسا و گریه های یه دختر و میشنیدم..دلم ریش شد..با خودم گفتم رامین چطوری میتونه انقدر عوضی باشه..دلم برای همجنس خودم سوخت..نتونستم وایسَم و صداهاشو بشنوم، یا بی تفاوت از کنارش رد شم..دو تا لگد به در زدم..خواستم لگد سوم و بزنم که صدای جیغ و داد و بیداد از هال اومد..صدای گلاره رو شنیدم، داد میزد پلیس..پلیس..از در پشتی فرار کنین..دیگه نتونستم اونجا بمونم و فوری از در پشتی فرار کردم..گلاره هم با من بود..با هم از اونجا فرار کردیم و بعد از چند دیقه، رامینم اومد پیشمون! قاضی گفت: خانوم کرمی، از کجا میدونین که دختری که تو اون اتاق با آقای رامین صالحی بود، خانوم راویس شمس بوده باشه؟ مروارید آب دهنشو قورت داد و گفت: وقتی با گلاره فرار کردیم، گلاره بهم گفت..من با مونا و راویس دوست بودم..البته نه خیلی صمیمی، اما با هم سلام و علیک داشتیم و خوب میشناختمشون..تا گلاره گفت رامین و راویس با هم تو اتاق بودن، فهمیدم کدوم راویس و میگه، چون من فقط یه دختر به اسم راویس میشناختم که اونم همین راویس بود! _ بسیار خوب! طاهری، دوست آروین رو هم به جایگاه احضار کرد و سوالاتیم از اون پرسید و جوابش دقیقاً با جوابای مروارید، یکسان بود..رامین دوباره به جایگاه شهود احضار شد..پسره ی عوضی! هروقت میدیدمش یاد کاری که باهام کرده بود میفتادم و ناخودآگاه تموم بدنم میلرزید...مونده بودم چرا دنبال گرفتن وکیل نبوده..یعنی انقدر به تبرئه شدنش مطمئن بوده؟!! رامین قبل اینکه بزار طاهری حرفی بزنه یا سوالی بپرسه، داد زد: اینا همش دروغه جناب قاضی! میخوان سر قانون و کلاه بزارن..من حرفاشونو قبول ندارم..من اون دو تا شاهد و قبول ندارم..دروغ میگن..اصلاً از کجا معلوم که واقعاً اون شب تو پارتی بوده باشن؟ کسی اینا رو دیده؟ کسی جز اون پسره و راویس، این دو تا شاهد دروغکی و دیده مگه؟ جو بدی بود..قاضی چند بار با چکشش به میزش کوبید تا جو و آروم کنه..صدای پچ پچ و حرفای مبهم سکوت و بهم زده بود.. قاضی با صدای محکمی گفت: ساکت..! ساکت.. رامین داد زد: کسی اون دو تا رو اونشب تو مهمونی ندیده..همش دروغه..کسی هست شهادت بده... اعصابم داغون بود..بیشــــور خوب بلد بود چطوری جو و بهم بزنه... _ من حاضرم شهادت بدم...!!سرها به سمت صدا برگشت..خودش بود..گلاره بود!! بالاخره اومد...نور امیدی تو دلم روشن شد! سربازی جلوی گلاره رو گرفت و نذاشت جلو بیاد قاضی گفت: شما کی هستین؟ به چه اجازه ای وارد شدین؟ گلاره با صدای لرزانی گفت: جناب قاضی، من خواهر رامین صالحی هستم..باید میومدم..اجازه بدین حرفامو بزنم! رامین لبخندی زد و گفت: این خواهرمه جناب قاضی! اجازه بدین حرف بزنه..من همه ی حرفاشو قبول دارم.. پوز خندی به رامین زدم..بیچاره خبر نداشت که گلاره مثل یه ببر زخمیه و اومده تا برعلیه ش شهادت بده..! فکر میکرد گلاره اومده مثل همیشه از همه ی کاراش حمایت کنه..! بالاخره قاضی به گلاره این اجازه رو داد تا بیاد تو جایگاه شهود..جو آروم شده بود..همه ساکت بودن و میخواستن اظهارات گلاره رو بشنون..آروین بهم زل زد..با اشاره ی چشم و ابرو ازم پرسید که خبر داشتم گلاره میاد یا نه، چشامو براش یه بار باز و بسته کردم و خیالشو راحت کردم که برگ برنده با ماس! رامین سر جاش نشست و با غرور بهم زل زد و بعدشم با لبخند به گلاره نگاه کرد...بدبخت!! خبر نداشت چیزی تا حکم قصاصش نمونده.. گلاره که رنگ به صورت نداشت، آب دهنشو قورت داد..آرایش نکرده بود و موهاشو یه وری تو صورتش ریخته بود..مانتوی کوتاه یشمی و شال سبزرنگی هم پوشیده بود..معلوم بود قصد نداشته بیاد.. طاهری گفت: خانوم گلاره صالحی، شما اون شب مهمونی حضور داشتین؟ _ بله! مهمونی و من برگزار کرده بودم! _ خانوم راویس شمس و شما به مهمونی دعوت کرده بودین؟ گلاره بهم نگاه کرد..بی تفاوت زل زدم بهش، هر چند انقدر از اومدنش خوشحال بودم که اگه اونو باعث و بانی همه ی این بدبختیا نمیدونستم قطعاً جلوی بقیه میرفتم تو بغلش و میبوسیدمش..! _ بله! راویس دوستِ من بود و به دعوت من اومد... _ بسیار خوب! شما اظهارات برادرتون، آقای رامین صالحی و تأیید میکنین، مبنی بر اینکه آقای آروین مهرزاد به موکل من، خانوم شمس تجاوز کردن و آقای رامین صالحی هیچ نقشی تو این زمینه نداشتن و بی گناهن؟! لبخند رامین پررنگ تر شد..یه لحظه ترس برم داشت..نکنه گلارم دورم زده باشه و بازم بخواد از رامین حمایت کنه؟! هر چی باشه برادرشه و تو این دنیا فقط رامین و داره..نکنه بخواد بازم ازم انتقام بگیره..نکنه بخاطر حرفای دیروزم زده باشه زیر قول و قرارش..! وای نه...کاش اون حرفا رو بهش نمیزدم..کاش..کاش بهش گفته بودم بخشیدمش و بعد از اینکه بر علیه رامین شهادت داد، تف میکردم تو صورتش! قلبم داشت میومد تو دهنم..دستام یخ کرده بود..گلاره تنها امید من بود!! گلاره ساکت بود...طاهری دوباره سوالشو تکرار کرد..حالت تهوع شدیدی داشتم..گلاره بهم زل زد..با التماس نگاش کردم..نباید میذاشتم دوباره دروغ بگه و منو آروین و تو آتیش کینه و کدورتش بسوزونه! اشک تو چشام حلقه زد..اگه..اگه..اگه بازم انکار کنه چی؟!صدای خش دار و لرزونشو شنیدم: خیـــــر! اظهارات برادرم همش دروغه! دروغ محض!! دوباره جو متشنج شد..پچ پچا شروع شد..رامین وار رفت..رنگ صورتش پرید و با بهت و تعجب، به گلاره چشم دوخته بود..باورش نمیشد یه روزی تنها خواهرش، گناهشو تأیید کنه و شهادت بده که گناهکاره! لبخند رو لبام نشست..غرق شادی شدم.. قاضی جو و آروم کرد..طاهری که از حرفای گلاره خوشش اومده بود و دید گلاره داره به نفع پرونده حرف میزنه، گفت: پس شما نظرتون اینه که برادرتون، آقای رامین صالحی دارن دروغ میگن و گناهشونو انکار میکنن، درسته؟ گلاره سرشو تکون داد و گفت: بله..همینطوره! _ لطفاً یه بار دیگه از اول، هر چی اون شب اتفاق افتاده و در عین حقیقت بازگو کنین... گلاره با دقت و مو به مو همه ی اتفاقات اون شب و گفت..حتی یه واو هم جا نذاشت..دستاش میلرزید..گریه میکرد..اما همه رو گفت..از دوستیش با من و مونا..از انتقامش از من..همه چیز و گفت.. رامین داد زد و گفت: دروغه...دروغه..همش دروغه! خواهرمم با پول خریدن..من حرفاشو قبول ندارم.. حالت طبیعی نداشت و وقتی دیده بود حتی گلاره هم بر علیه ش شهادت داده، مثل اسفند رو آتیش جِلز وِلز میکرد.. قاضی با خشم گفت: آقای صالحی اگه بازم بخواین جو دادگاه و بهم بریزین و به من و حضار توهین کنین، مجبورم دستور بدم ببرنتون بازداشتگاه! رامین ساکت شد..داشت حرص میخورد و صورتش از عصبانیت قرمز شده بود..آروین و طاهری داشتن با هم پچ پچ میکردن.. بعد از چند دیقه، طاهری رو به قاضی گفت: هر چند آقای صالحی اولش گفته بودن حرفای خواهرشونو قبول دارن؛ اما چون دیدن ایشون برعلیه شون شهادت دادن، دوباره بحث انکار رو پیش کشیدن..اگه شما اجازه بدین..بنده 4شاهد دیگه رو هم به جایگاه شهود احضار کنم تا ببینم باز هم آقای صالحی قادر به انکار هستن!! چشام گرد شد..4تا شاهد؟!! اونا دیگه کی بودن؟ رامینم وا رفت..بیچاره از در و دیوار داشت بر علیه ش شاهد میریخت تو دادگاه! قاضی این اجازه رو به طاهری داد..گلاره کنارم نشست.. _ راویس؟! امیدوارم منو بخشیده باشی.. _ مرسی که اومدی! با حرفات خیلی کمک کردی..اما، خواهش میکنم ازم نخواه ببخشمت..بین من و تو خدا قضاوت میکنه! بازم نتونسته بودم ببخشمش! گلاره کلاً مسیر زندگیه منو عوض کرده بود و روح بزرگواری نداشتم که از این گناهش بگذرم! گلاره با اشک نگام کرد و سکوت کرد.. شیرین گفت: این شاهدا کیان؟ تو خبر داشتی راویس؟ خواستم بگم نه، که مونا گفت: من و مروارید و آروین الان چند روزه دنبال پیدا کردن اوناییم! خواستم سوالی از مونا بپرسم که در باز شد و یه زن و مرد میانسال و دو تا دختر ریزه میزه و لاغر اندام و یه پیرزن وارد شدن.. طاهری رو به قاضی گفت: جناب قاضی، آقای صالحی شاید بتونن تجاوز به موکل منو انکار کنن، اما نمیتونن تجاوز به 3دختر باکره و 1زن و نادیده بگیرن.. وا رفتم..!! تجاوز به 4 نفر؟!!!! سرم داشت گیج میرفت..اینجا چه خبر بود؟! گلاره زیر لب گفت: پس بالاخره کارنامه ی درخشانش لو رفت!! بابام عصبی شد از جاش بلند شد و داد زد: خدا ازت نگذره پسره ی از خدا بی خبر! چطور تونستی با آبروی این همه آدم بازی کنی؟!! قاضی دوباره جو و آروم کرد..رامین رسماً لال شده بود..دستشو مشت کرده بود و رگای پیشونیش از عصبانیت متورم شده بود... قاضی دوباره جو و آروم کرد..رامین رسماً لال شده بود..دستشو مشت کرده بود و رگای پیشونیش از عصبانیت متورم شده بود... اول اون دو تا دختر به جایگاه رفتن..گریه میکردن و با دیدن رامین، هر چی فحش بود نثارش کردن و گفتن که رامین به بهانه ی دوستی، باهاشون چند ماهی بوده و بعدشم اونا رو میکشونه تو یه خونه ی حوالی شهرک غرب و بهشون تجاوز میکنه..وضع اونا بدتر از من بود، حداقلش من آروین و داشتم، اما اونجوری که این دو تا دختر گفتن، بعد از اینکه رامین بهشون تجاوز کرده،از خونواده طرد شدن و رامینم که فرار کرده و دخترا نتونستن رامین و پیدا کنن و مجبور شدن به دور از خانواده با شرایط خیلی بدی زندگی کنن..یه آدم چقدر میتونه پست باشه؟!! اسم این رامین و واقعاً میشد آدم گذاشت؟؟ بی انصافی به بقیه ی آدما نمیشد؟!! دلم برای دو تا دخترا سوخت..با هم دوست بودن و بعد از تجاوز رامین و طرد شدن از خونوادشون، با سختی زندگی کرده بودن..بعد از اظهارات دو تا دختر، زن و مرد میانسالی به جایگاه اومدن... زن مرتب اشک میریخت و شوهرش سعی میکرد آرومش کنه.. طاهری گفت: این خانوم و آقا..پدر و مادر دختری هستن که آقای صالحی به تنها دخترشون تجاوز کرده! قاضی گفت: دخترشون کجاست؟ طاهری سری از رو تأسف تکون داد و گفت: متأسفانه، یک هفته بعد از تجاوز، با قرص خودکشی میکنه و فوت میکنه! اما تو نامه ای که قبل از مرگش برای خونواده ش نوشته، همه چیز و کامل نوشته و حتی عکسایی که با رامین صالحی گرفته بوده رو لای نامه میزاره و تأکید میکنه که قاتل او کسی نیست جز رامین صالحی!! طاهری نامه ای و چند تا عکس و رو میز قاضی گذاشت..زن با گریه رو به رامین کرد و گفت: خدا ازت نگذره بی انصاف! دختر نازنینمو پرپر کردی..تو انسانی؟ تو آدمی؟ بین تو و دخترم، فقط خدا قضاوت کنه..باید به حقت هم تو این دنیا، هم تو آخرتت برسی..نمیزارم بلایی که سر دختر من آوردی و سر این دخترم بیاری.. به من اشاره کرد..سرمو پایین انداختم..از کجا فهمید به منم تجاوز شده؟! حتماً از اشکای رو گونه م و ردیف جلو نشستنم فهمیده بود... _ دخترم جوون بود بی انصاف! همش 18 سال داشت..این انصافه؟! میخواست بره دانشگاه..امسال کنکور داشت..چطوری دلت اومد اون کار رو باهاش کنی؟ زهرامو پرپر کردی.. مرد، شونه های زنشو گرفت و آروم فشار داد و گفت: آروم باش خانوم..به سزای کارش میرسه... طاهری گفت: دخترتون چطوری با متهم آشنا شد؟ میشه برای دادگاه توضیح بدین؟ مرد گفت: تو راه مدرسه! ما خبر نداشتیم..ما خونواده ی نسبتاً مذهبی و سنتی ای هستیم و دوستی دختر و پسر یه کار ناپسند و زشت تلقی میشه برامون! دخترم به دوستش همه چیز و میگفته و اونجوری که دوستش بعد از خودکشی زهرا بهمون گفت، این آقا هر روز جلوی مدرسه ی دخترم وایمیساده و بهش ابراز علاقه میکرده و ازش میخواسته شماره شو داشته باشه، اما زهرا قبول نمیکرده تا بعد از دو هفته که این آقا بازم جلوی راه زهرا سبز میشه، زهرا شماره رو ازش میگیره و دخترم جذب ظاهر فریبنده ش میشه.. چند روزی با هم دوست بودن تا اینکه این آقا به بهونه ی آشنا کردن مادرش با زهرای من، دخترمو میکشونه تو خونه ای حوالی کرج و اون بلا رو با نامردی تمام، سر دخترم میاره... زن گفت: ما خبر نداشتیم..به ما گفته بود میره خونه ی دوستش درس بخونه..اون شب خونه نیومد..فرداش با سر و وضع آشفته اومد خونه..شوکه شدیم..زهرا تنها بچه مون بودیم و من و شوهرم خیلی نگرانش بودیم..یه هفته ی تموم نه غذا میخورد نه با کسی حرف میزد..دکترم بردیمش اما زهرا مثل مجسمه شده بود و انگار شده بود یه مرده ی متحرک! دوستشم رفته بود مسافرت و دستمون به جایی بند نبود و نمیدونستیم چرا زهرا اینطوری شده..شب آخر من و باباشو بوسید و بعد از یه هفته حرف زد و بهمون گفت ببخشیمش و دوسمون داره...فکر میکردیم فردا بهمون میگه چی شده و واسه همین، من بردمش خوابوندمش رو تختش..اما..اما..فرداش دیگه بیدار نشد.. مامانش هق هق گریه میکرد..در میون گریه گفت: فرداش..بدن بی جونشو تو اتاقش دیدم..3تا بسته قرص خورده بود و تا رسوندیمش بیمارستان..زن شیون سر داد و بلند بلند گریه کرد..قلبم فشرده شد..معلوم بود مرگ تنها بچشون براشون خیلی سخت بوده که هنوزم هر دوشون لباس مشکی تنشون بود..رامین عوضی!!! برای زن لیوانی آب آوردن..رامین یه بیمار روانیه متجاوز بود..کسیکه به یه دختر 18 ساله هم رحم نکرده بود..! زن و مرد سر جاشون نشستن..هنوزم صدای گریه های آروم زن و میشنیدم..مو به تنم سیخ شده بود.. طاهری پیرزنی که وارد اتاق شده بود و به جایگاه احضار کرد.. شیرین پوزخندی زد و گفت: این اقای خوش سابقه، به پیرزنام رحم نمیکرده!!؟ تنم یخ کرد..گلاره هیچی نگفت..از رامین هیچی بعید نبود! طاهری گفت: این مادر، مادر دختریه که رامین صالحی بهش تجاوز کرده..تفاوت این مورد با قبلیا اینه که، این دختر شوهر داشته و متهم به یه زن شوهر دار تجاوز کرده... من مونده بودم که رامین با این همه سابقه ی درخشان، چرا انقدر دیر باید مجازات بشه؟! کثافت خوب بلد بوده چه جوری از صحنه ی جرم فرار کنه!! من آخرین طعمه ش بودم که بالاخره اسیرش کرده بودم! پیرزن گریه کرد..اشکاش میومد..با دنباله ی روسری گل گلی نخیش اشکاشو پاک کرد..عینک ته استکانی داشت..رو صورت و دستاش چین و چروک زیادی وجود داشت..چادر گل گلی سفید-مشکی ای هم سرش بود و موهای سفیدش از زیر روسریش بیرون بود... _ دخترم یه دسته گل بود...خانوم..محجوب..پاک! ما تو روستای اطراف کرج زندگی میکنیم..دخترم عاشق شوهرش بود..5سالی از ازدواجش میگذشت..دامادم کشاورز بود..خیلی خاطر همو میخواستن..دومادم مرد کارکشته و خوبی بود..مرد زندگی بود و دخترم عاشقش بود..اما..اما این از خدا بی خبر، سحرمو پرپر کرد..بی آبروش کرد..دخترم معلم بود..میومد تهران تو دبیرستان دخترانه، به بچه ها درس یاد میداد..یه روزی که اومده بود تهران، گیر میکنه تو ترافیک و هوا هم حسابی تاریک میشه و منتظر تاکسی بوده که این نامرد جلوشو میگیره و به زور سوار ماشینش میکنه و تو یه جای خلوت و تاریک دخترمو بی آبروش میکنه..خبرش خیلی زود تو کل روستا پیچید.. هیچکدوممون جرئت نداشتیم بخاطر حرف مردم از خونه بریم بیرون.. سحرم دیگه نرفت سر کلاساش..زندگیمون جهنم شده بود..تا اینکه سحر یه روز بخاطر بی آبرویی تو حموم رگشو با تیغ زد و صُبش که من و دومادم بیدار شدیم، بدن بی جون دخترمو تو حموم پیدا کردیم.. پیر زن گریه کرد...!! _ دومادمم بعد خودکشی سحر، سکته کرد و با فاصله ی چند روز بعد ازمرگ سحر، اونم رفت زیر خاک! وای خدایا!! این همه اتفاق دردناک و دیدی و ساکت موندی؟!! خدایا تو چقدر صبوری!! دستام میلرزید..خدایا بعضیا رو با چی ساختی؟؟ با لجن؟!! بابای زهرا به سمت رامین هجوم برد و دو تا مشت محکم حواله ی صورت درب و داغون رامین کرد..دادگاه شلوغ شد..مامان زهرا، رو صورت رامین تف انداخت و فحش بارش کرد..جو بدی بود..همه به سمتشون رفتن تا اونا رو از هم جدا کنن..بابامم به کمک بابای زهرا رفته بود و با هم افتاده بودن به جون رامین! دادگاه دور سرم میچرخید..شیرین و مونا هم به سمت بابا رفتن..دهنم خشک شده بود..از رو صندلیم بلند شدم..سرم گیج رفت و پخش زمین شدم..صدای مبهم آروین و میشنیدم که اسممو صدا میکرد اما یهو همه چیز جلوی چشام تیره شد و چشامو بستم.. چشامو که باز کردم، یه جفت چشم عسلی نگران و جلوی چشام دیدم! وقتی دید دارم نگاش میکنم، لبخندی بهم زد و گفت: بالاخره به هوش اومدی!! بهتری؟ چشامو بیشتر باز کردم تا ببینم کجام! بیمارستان بودم، اینو از رنگ روپوش پرستاری که کنار تختم وایساده بود و بوی الکی که تو فضا پخش بود، فهمیدم! فشار دست آروین و رو دستم حس کردم..شیرین با مهربونی پیشونیمو بوسید و گفت: خدا رو شکر خوبی..خیلی نگرانت شدیم! گلوم خشک بود.. به سختی گفتم: آ....ب! مثل بچه هایی شده بودم که دارن برای اولین بار حرف میزنن و سعی میکنن کلماتشونو شمرده شمرده به زبون بیارن! صدام به زور بیرون میومد.. شیرین ازم دور شد و بعد از چند ثانیه با لیوانی آب برگشت..انقدر تشنه م بود که همه ی آب تو لیوان و یه نفس سر کشیدم..آخیشش! حالم بهتر شد..گلوم نرم شده بود..پرستار سِرم دستمو چک کرد و رفت.. آروین با نگرانی نگام کرد و گفت: خیلی ضعیف شدی..! شیرین گفت: میرم به بابا بگم به هوش اومدی..خیلی نگرانت بود! شیرین رفت.. _ چی شد از هوش رفتم؟ تازه یاد دادگاه افتادم ، نذاشتم آروین جواب بده و فوری گفتم: دادگاه چی شد؟! آروین دستمو جلوی لبش گرفت و بوسه ای نرم رو پوست دستم زد..داغ شدم..! _ وقتی تو اون همه دعوا و سر و صدا، دیدم نقش زمین شدی، یه لحظه دست و پامو گم کردم..جمعیت و کنار زدم و دوییدم سمتت! بعدشم داد و بیداد راه انداختم و بالاخره جو آروم شد و من و آرسام رسوندیمت بیمارستان! _ بابام کو؟ _ بیرونه! _ بابات ناراحت نشد وقتی با من اومدی بیمارستان؟ _ این حرفا چیه میزنی راویس؟ تو زن منی و کسی نمیتونه بهم بگه چیکار کنم یا چیکار نکنم! اگه یه تار مو از سرت کم شه، دنیا رو آتیش میزنم! ته دلم قنج رفت..! چقدر حال میداد شوهرت تا این حد دوسیت داشته باشه و نزاره آب تو دلت تکون بخوره! لبخندی زدم و گفتم: دادگاه چی شد؟! _ هیچی دیگه، دو سه هفته دیگه حکم صادر میشه! گلاره هم فعلاً بازداشت شد تا حکم نهایی و براش اعلام کنن.. _ رامین اعدام میشه؟ _ کجایی خانوم؟ با اون سابقه ی درخشانش اعدام رو شاخشه! _ دلم برای اون مادر و پدر و اون پیرزنه خیلی سوخت! وضعشون از من بدتر بود..قصاص برای آدمای کثیفی مثل رامین، واقعاً کمه! _ فعلاً که بدترین مجازات تو قانون ما، اعدامه! سِرمت تموم شه میریم خونه! عاشق این حمایتاش بودم..بهم خیلی انرژی میداد.. _ آروین! چطوری اون شاهدا رو پیدا کردی؟ باورم نمیشد بتونی یه همچین مدرکی علیه رامین پیدا کنی..خیلی جا خوردم! _ با مروارید و مونا چند هفته ای به این در و اون در زدیم تا تونستیم اونا رو پیدا کنیم..مروارید آمار کل کارای رامین و داشت..سخت ترین بخشش پیدا کردن اون دو تا دختر بود..به زور و با کلی مکافات پیداشون کردیم، چون یه جای ثابتی نداشتن و از خونواده هم طرد شده بودن.. _ چطوری فهمیدی رامین به کیا تجاوز کرده؟! _ رامین یه دوست خیلی صمیمی داره به اسم میلاد! این میلاد عاشق مرواریده و جونشم واسه مروارید میده..رامین با میلاد خیلی صمیمی بوده و حسابی جیک تو جوک بودن و رامین تقریباً هر کاری میکرده و به میلاد میگفته..حتی تجاوزایی که میکرده هم به میلاد میگفته و عین چشاش بهش اعتماد داشته! مروارید وقتی به میلاد میگه که دنبال چند تا شاهد و مدرک میگردیم تا رامین و به حقش برسونیم، میلاد بهش میگه نمیتونه کمکش کنه و رامین بهش اعتماد کرده..مرواریدم ازش میخواد که بهش بگه به کیا تجاوز کرده تا بتونه حکم قصاص و برای رامین بگیره..میلاد اولش با مروارید راه نمیاد اما وقتی مروارید تهدیدش میکنه که اگه نگه دیگه نباید اسمشو بیاره، میلاد بالاخره راه میاد و آمار همشونو درمیاره و میده به مروارید! پیدا کردن خونواده ی زهرا برامون راحت تر از بقیه بود..بیچاره ها کل تهران و گشته بودن تا رامین و پیدا کنن؛ اما هیچ نشونه و ردی ازش پیدا نکرده بودن، فقط چند تا عکس و نامه ی دخترشونو داشتن که با اونا هم کاری نمیتونستن بکنن! بعد از اینکه از اونا خواستیم بیان دادگاه شهادت بدن، رفتیم دنبال خونواده ی سحر! با کلی مکافات و سختی و بدبختی تونستیم آدرس مامان سحر و پیدا کنیم..تو روستاشون دیگه کسی براشون تره هم خورد نمیکرد و وقتی از یکی میپرسیدیم با کی کار داریم و آدرس میخوایم، چپ چپ نگامون میکرد و به زور جوابمونو میداد یا اینکه بعضیاشون جواب سربالا میدادن و بعضیاشونم آدرس غلط دادن و مارو دور خودمون پیچوندن..بالاخره پیداش کردیم..پیرزنه بیچاره خونه شو پر کرده بود از عکسای دخترشو دومادش! وقتی بهش جریان و گفتم و ازش خواستم بیاد دادگاه و شهادت بده، خیلی گریه کرد..میگفت کاش سردر میاورد و میتونست بیفته دنبال کارای دخترشو و نمیذاشت خودکشی کنه و حقشو از رامین میگرفت..بالاخره مامان سحرم راضی کردیم و افتادیم دنبال اون دو تا دختر..هیچ نشونه ای ازشون نداشتیم..رفتیم دم خونه شون اما خونواده ی هردوشون خیلی بد باهامون برخورد کردن و حتی بابای یکیشونم با من درگیر شد و بهم گفت حتماً من به دخترش تجاوز کردم که دارم دنبالش میگردم..خلاصه برای بار دوم،متهم شدم به کار نکرده م! خیلی کفریم کرده بود و کم مونده بود بیخیال پیدا کردن دخترا بشم که خواهر یکی از اون دخترا قایمکی به مونا شماره تماسشو داد و ازمون خواست سر فرصت بهش زنگ بزنیم و ازمون خواست به کسی چیزی درموردش نگیم..خلاصه از اونجا اومدیم بیرون..اصلاً نیازی به پیدا کردن اون دو تا دختر نبود..رامین با همین چند تا شاهدم راحت متهم میشد، اما نمیدونم چرا یه حسی بهم اجازه نمیداد بی خیال اون دوتاشم..فرداش مونا زنگ زد به دختره و دختره هم آدرس جایی که اون دو تادختر توش بودن و بهمون داد..میگفت با خواهرش در ارتباطه و بعضی وقتام قایمکی براش پول میفرسته..رفتیم جایی که اون خواهره آدرس بهمون داده بود و اون دو تارو هم راضی کردیم که بیان شهادت بدن... _ چرا خونواده هاشون یه دیقه هم به این فکر نکردن که دختر بیچاره شون هیچ گناهی نداشته و قربانی هوس یه نامرد شده؟! چرا همه به دختری که بهش تجاوز شده به چشم یه هرزه نگاه میکنن؟ مگه تقصیر دختره؟ چرا انقدر ما سطح دیدمون پایینه؟؟ کِی میخوایم یه کم روشن فکرانه با اینجور مسائل کنار بیایم؟ آروین پوفی کشید و گفت: اینم یکی از اشکالات بعضی خونواده ها و جامعه ی ماست دیگه! بعضی خونواده ها عقایدشون خیلی سنتیه و به این چیزام خیلی خیلی حساسن و یه سری افکار قدیمی و غیر معقولانه دارن و نمیتونن دختری و که بهش تجاوز شده رو بعنوان بخشی از خونواده شون قبول کنن و دختر رو کاملاً از خودشون طرد میکنن.. رفتم تو فکر! واقعاً چرا تو این مسائل، همه ی تقصیرا به گردن دختر انداخته میشد؟ مگه نه اینکه تجاوز یعنی یه طرف قضیه مخالف صد در صده؟!! شایدم ایراد از خود کلمه س!! والا..آدما تجاوز و برای خودشون چی ترجمه میکنن؟ که پسره دوس داشته رابطه ی جنسی با یکی برقرار کنه و دختره هم از خداش بوده که بی آبرو شه و بعدشم از جامعه و خونواده طرد شه؟؟ بابا وارد اتاق شد..نزدیک تختم اومد و پیشونیمو بوسید و گفت: خیلی ضعیف شدی دخترم! بیشتر حواست به خودت باشه! لبخند رو لبام نشست..خدا رو شکر که بابام پشتم بود..خدا رو شکر که سرنوشتم مثل اون دو تا دختر نشد..خدا رو شکر که وضعم از بقیه ی اون 4 نفر قربانی، بهتر بوده! انیس جونم نزدیکم شد..اون اینجا چیکار میکرد؟؟ دستامو گرفت و با مهربونی گفت: رفتی خونه حسابی استراحت کن! دلم گرفت..نکنه باید برم خونه ی شیرین؟!! من بدون آروین خوابم نمیبره..! من میخوام برم خونه ی خودم! خونه ی خودمو آروین!! یعنی پدر جون راضی میشد من و آروین از هم جدا شیم؟!! امروز تو دادگاه موضوعی مطرح شد که تو ایران خیلی خیلی باهاش سر و کار داشتیم و حقیقتاً پدر جون نباید بازم به من به چشم یه متهم نگاه کنه! من تاوان دروغی که گفته بودم و آروین و اسیر کرده بودم و هزار بار داده بودم و دیگه انقدر مجازات شدن به دور از انصاف بود!! آروین دستامو گرفت و با لبخند پررنگی گفت: آماده شو میریم خونه ی خودمون! سِرمت تموم شد!! ***آرویـــــــــــــــــــــ ـــن** برای پنجمین بار بود که اسم رادین و رو صفحه ی ال سی دی گوشیم میدیدم..کلافه شدم..مجبوری جواب دادم! _ الو؟ رادین؟ _ الو و مرض! چرا از صبح جواب تلفنامو نمیدی تو؟ مُردی..کم مونده بود بیام اون شرکت خراب شدت.. _ سرم شلوغ بود! کاری داری؟ _این چه مدل حرف زدنه؟ الان نزدیک یه ماهه باهام سرسنگین برخورد میکنیا، حواست هست؟! _ داداشِ من، باور کن سرم گرم شرکته..کارتو بگو.. رادین پوفی کشید.. _ بابا بهم گفت، بهت بگم امشب شام بیای خونه ی بابا! _ واسه چی؟ _ میخواد درمورد راویس باهات حرف بزنه..اما آروین حواستو جمع کن تنها باید بیایا..ور نداری دست اون دختره هم بگیری و دنبال خودت بکشونیا..! _ اما من و راویس شام قراره بریم بیرون! _ جمع کن این مسخره بازیای عاشقونه رو!! تو و راویس ته تهش تا یه ماه دیگه اسمتون تو شناسنامه ی همِ و دیگه نمیتونین اینجوری دل بدین و قلوه بگیرین.. _ بعد، اونوقت کی این مهلت و برامون تعیین میکنه؟ تو؟ یا بابا؟ _ آروین خیلی خودسر شدی..امشب بهتره بیای، چون بابا اونقدی آتیشی هست که هر کاری ممکنه ازش بربیاد.. _ شام که نمیتونم بیام، اما بعد از شام یه سر میام.. خیلی خونسردانه حرف میزدم..انگار قرار نبود امشب اتفاقی بیفته..رادین که از خونسرد بودنم عصبی شده بود با خشم گفت: داری با دم شیر بازی میکنی! _ رادین بیخیال ما شو ،اوکی؟ من و راویس همدیگه رو دوس داریم و به جدایی از هم فکر نمیکنیم..توأم بهتره بچسبی به زندگیه خودت! گوشی و با عصبانیت قطع کردم..رادین معلوم نیس چه مرگشه! چرا انقدر از راویس متنفره؟ راویس بیچاره که تا حالا بهش بی احترامی نکرده بود! بالاخره شبی که زودتر انتظارشو میکشیدم، رسیده بود! امشب حکم آخر موندن با نموندن من و راویس، کنار هم، داده میشد! بابا یا رادین میتونن منو راویس و از هم جدا کنن؟!! یه هفته ای از اعدام رامین و زندانی شدن گلاره میگذشت..بالاخره رامین به حقش رسید و تو ملاء عام اعدام شد..گلاره هم بخاطر شکایت راویس و باباش، چند سالی افتاد تو زندان تا آب خنک بخوره..همه چیز افتاده بود رو روال خودش و زندگیه من و راویسم خیلی آروم و عاشقونه شده بود..اما امشب..!! شاید همه چیز عوض شه..دوباره طوفان!! تازه من و راویس داشتیم طعم واقعیه زندگیه بدون ترس و پر از خوشی و آرامش و میچشیدیم..دیگه برام مهم نبود با چه شرایطی اسمم رفته تو شناسنامه ی راویس..الان برام مهمه!!..الان که راویس همه ی زندگیم شده بود..الان مهمه که راویس و من بدون " اجبار" کنار همیم و به خواست خودمون اسم زن و شوهر بودن و به یدک میکشیم! *** نگاش کردم..چقدر امشب خوشگل شده بود..خوشگل که بود، اما امشب خواستنی تر از همیشه شده بود..چشای درشت قهوه ای رنگش با ریملی که به مژه های بلندش زده بود، بیشتر جلوه میکرد و قلبم تالاپ تولوپ میزد..شال سفیدی سرش کرده بود و موهای عسلی رنگشو چتری رو صورتش ریخته بود..زیادی لوند شده بود.. لبخندی بهش زدم و منو رو دستش دادم و گفتم: خوب خانومی! انتخاب کن! امشب هر چی تو سفارش بدی میخوریم! _ اِ آروین! چرا همیشه کارای سخت و میسپاری به من؟! خودت سفارش بده دیگه.. با شیطنت نگاش کردم و گفتم: به کارای سخت ترم میرسیم..البته آخر شب!! راویس سرشو انداخت پایین! گونه های سفیدش قرمز شد.. خندیدم و گفتم: شوخی کردم بابا! انقدر رنگ عوض کردن نداره که..امشب دوس دارم هر چی تو هوس کردی بخوریم..ناز نکن و انتخاب کن که دارم کم کم از گشنگی به خوردن یه عدد راویس خوشمزه ی خوردنی با سس اضافه، فکر میکنم! راویس ریز خندید و منو رو باز کرد...چشاشو بین اسم غذاها بالا و پایین میچرخوند..بعد از چند ثانیه نگاش رو اسمی ثابت موند.. نگام کرد و گفت: با غذای دریایی موافقی؟ هر چند میونه م زیاد با ماهی و میگو جور نبود اما دلم نیومد بزنم تو ذوقش! لبخندی بهش زدم و گفتم: صد در صد!! به گارسون سفارش غذا دادم..راویس ساکت بود..این مسکوت بودنشو دوس نداشتم.راویس دختر شیطونی بود و هر کی الان میدیدش فکر میکرد چقدر دختر کم حرف و ساکتیه.کسی فکرشم نمیکنه که چه بلاهایی تو چند ماه همخونگیمون سرم آورده!! راویس سرش پایین بود و داشت با بند کیف سفید رنگش که یه سگک طلایی روش به چشم میخورد، بازی میکرد.. _ راویس؟! سرشو آورد بالا و تو چشام نگاه کرد.. _ چرا ساکتی؟ _ آروین! باورم نمیشه همه چیز تموم شده..رامین اعدام شده و توأم الان بدون هیچ اتهامی شوهرمه و همه چیز همونطوریه که همیشه تو آرزوها و رویاهام دنبالش بودم! _ خوب الان که باید خوشحال باشی و بگی و بخندی..پس چرا تو همی؟؟ نگاش پر از غم شد..با صدای پر از بغضی گفت: میترسم آروین! میترسم همه ی این آرامش و خوشبختی، یه خواب زودگذر باشه و بعدش یه جهنم واقعی منتظرم باشه! وقتی غرق لذت خوشبختی هستم، بدجوری تاوانشو میدم..میترسم پشت این همه خوشی و آرامش، یه اتفاق بد و تلخ مخفی شده باشه! آروین من تازه تازه دارم میفهمم سهمم از زندگی چیه و تازه دارم با تو احساس خوشبختی و آرامش میکنم..دوس ندارم همه چی خراب شه! یاد قرارم با بابا افتادم..یعنی ممکنه این حرفای راویس درست از آب دربیاد؟؟ ممکن یه اتفاق تلخ و بد منتظر من و راویس باشه؟! _ آروین! شنیدی چی گفتم؟ از فکر اومدم بیرون..سرمو تکون دادم و گفتم: آره عزیزم..شنیدم چی گفتی! تو نگران چی هستی راویس؟ الان یه ماه از اون جریان میگذره..من مطمئنم اگه اتفاقی میخواست بیفته تا حالا افتاده بود..من و تو مال همیم! به هیچی فکر نکن..باشه؟ بازم همون ترس همیشگی تو دلم افتاد..ترس از دست دادن راویس!! تا کِی باید با این ترس زندگی کنم؟؟ امشب باید همه حرفامو به بابا میزدم..باید این دندون لق و میکشیدم بیرون و مینداختمش دور! گارسون غذاها رو آورد و همه رو رو میز چید و رفت.. سعی کردم جو و عوض کنم و با خنده گفتم: خوب..ببینم سلیقه ی غذا انتخاب کردنت چطوریاس!! راویس خندید و قاشق چنگالشو دستش گرفت و گفت: به سلیقه ی تو که نمیرسه! روز اول عروسیمون یادته؟ کوبیده سفارش دادی؟ آخ که چقدر هوس کوبیده کرده بودم، اما تو با بی معرفتیه تموم همشو خوردی و یه ذره هم برا من نذاشتی! خندیدم و گفتم: ای دیوونه! من هوس ماکارونی ای که تو پخته بودی و کرده بودم و حاضر بودم همون کوبیده رو بدم بهت تا فقط یه قاشق دیگه از اون ماکارونی خوش رنگ و خوشمزت بخورم..معرکه بود!! راست گفتم که جدا از صورت و تیپت، دستپخت خوبی داری، دیگه! با شیطنت خندیدم..راویس آتیشی شد و نمک پاش و از رو میز برداشت و خواست پرت کنه سمتم، که متوجه موقعیتمون و فضای باز و آدمایی که تو رستوران نشسته بودن، شد..از کاری که میخواست بکنه پشیمون شد و با حرص نمک پاش و رو میز گذاشت و با خنده گفت: یکی طلبت آقای مهرزاد کبیر! خندیدم و ابروهامو انداختم بالا و گفت: طلبت باشه واسه آخر شب! میگن زن و شوهرا باید آخر شبا حساباشونو تسویه کنن..همشو جبران میکنم عزیزم! از قصد کلمه ی" عزیزم" و کشیدم...بلند خندیدم... راویس خندید و گفت: پررو!! غش غش خندیدم...این واقعاً من بودم؟! آروینی که خیلی وقت بود اینجوری از ته دل نخندیده بود؟!! بودن کنار راویس منو از همه چیز دور میکرد و غرق لذت میکرد...خنده هام از ته دل بود..این خوشی و حاضر نبودم با هیچی عوض کنم.. بابای راویس هنوزم تهران پیش شیرین و آرسام بود..انگار میخواست خیالش از بابت دختر ته تغاریش راحت شه و بعد برگرده شیراز! 

راویس نوشابه شو خورد و گفت: آروین؟! _ جونم؟ _ بریم همون پارک قبلی؟! چشاش از ذوق برق میزد..شده بود عین دختر بچه ها! جلوی خنده مو گرفتم و گفتم: دلت باز بستنی میخواد؟ تازه برات خریدم که... _ اووووووه..تو چقدر خسیسی! تازه کجا بود..یه ماه پیش بودا... _ شکمو! اما باشه برای یه شب دیگه..امشب باید برم خونه ی بابام! چشای راویس گرد شد.. _ واسه چی؟ سعی کردم نگرانش نکنم..با خونسردی گفتم: عصر رادین زنگ زد و گفت شب برم اونجا، بابا کارم داره! قاشق از دستش افتاد تو دیس چینی کنار دستش..! صدای بدی داد..یه لحظه حس کردم همه دارن به ما نگاه میکنن فضای آرومی بود و به جز موسیقی لایتی که تو فضا پخش بود، هیچ صدایی از کسی نمیومد..همه پچ پچ حرف میزدن..نگاهی به بقیه انداختم..سرشون گرم تعریف بود و حواسشون به ما نبود.. _ چی شدی تو؟ طوری نیس بابا..چرا الکی خودتو اذیت میکنی؟ میخواد باهام حرف بزنه..نمیاد زرتی بگه که راویس و طلاق بده که..میریم با هم حرف بزنیم..همین! باید زودتر از اینا با بابا حرف میزدم..امشب میرم و آب پاکی و میریزم رو دستشون و خلاص! _ اما..اما آروین اگه بابات بگه باید راویس و طلاق بدی چی؟ تو که میدونی مهریه ی دست و پایی که دادگاه برام تعیین کرده بود، با معلوم شدن متهم بودن رامین برداشته شده و تو راحت میتونی منو طلاق بدی و بری دنبال زندگیت.. اشک تو چشاش حلقه زده بود...اَه..کاش جلوی دهنمو می بستم و میذاشتم یه امشبم بهمون خوش بگذره ها... دستای سفید و کشیده شو که رو میز گذاشته بود و گرفتم و گفتم: زندگیه من تویی راویس!من طلاقت نمیدم..تو زن منی! مگه کشکه آخه؟ ناراحت نباش دیگه..باشه؟ میرم امشب با بابا اتمام حجت میکنم که دیگه بحث طلاق و پیش نکشه..اوکی؟ حالام غذاتو بخور..یخ کرد.. سرشو تکون داد و لبخند تلخی زد..کِی این کابوسا تموم میشه!! کم آوردم دیگه!! بعد از خوردن شام، هر دو سوار ماشین شدیم..آهنگ "لب تیغ" خواجه امیری و تو دستگاه گذاشتم..این آهنگشو خیلی دوس داشتم..همیشه منو یاد رابطه م با راویس مینداخت..راویسم آروم و ساکت از شیشه ی ماشین به خیابون زل زده بود...منم تو افکارم غرق بودم..به چند ساعت بعد و برخورد بابا فکر میکردم..چه اتفاقی قراره بیفته؟!! صدای خواجه امیری تو فضا پیچید.. از این رویای طولانی.. از این کابوس، بیزاریم.. از این حسی که میدونی و میدونم، به هم داریم.. از اینکه هر دو میدونیم، نباید فکر هم باشیم.. از اینکه تا کجا میریم، اگه یک لحظه تنها شیم.. نه میتونم از این احساس رها شم..تا تو تنها شی.. نه اون اندازه دل دارم، ببینم با کسی باشی..نمیتونم! دارم، میسوزم از وهم تبی که هر دو میگیریم.. از اینکه، هر دومون با هم لب یک تیغ راه میریم.. برای زندگی با تو، ببین من تا کجا میرم.. واسه یک روز این رویا، دارم هر روز میمیرم! میمیرم..! راویس خم شد و دستگاه و خاموش کرد.. _ چرا خاموشش کردی؟ خوب بود که.. _ هر وقت این آهنگ و گوش میدم هر چی غم و غصه تو دنیا هس میریزه تو دلم! _ راویس؟! اگه دوس نداری برم خونه ی بابا اینا، نمیرم..فقط تو مهمی برام! راویس نگام کرد..لبخند پررنگی بهم زد و دستمو که رو دنده بود و گرفت تو دستاش و نزدیک لباش برد و آروم بوسه ای رو پوستم زد.. _ مرسی که انقدر برات مهمم آروین! اما این قضیه بالاخره باید تموم شه..بین راه خیلی فکر کردم..تو باید بری! اما آروین..به پدرت بی احترامی نکن..هر چی که باشه، اون پدرته و من تازه چند ماهه اومدم تو زندگیت..باهاش درست حرف بزن و متقاعدش کن که ما هر دو همو دوس داریم..اما..اما اگه دلش شکست و گفت باید از هم جداشیم..من..من حاضرم.. نذاشتم حرف بزنه و گفتم: من حاضر نیستم ازت بگذرم...بابت خشم بابامم خیالت راحت..حواست هست! رسیدیم خونه..ماشین و نگه داشتم.. _ زود برمیگردم..باشه؟ نمیترسی که.. لبخند زیبایی بهم زد و گفت: نه! زود بیا.. _ باشه عزیزدلم..مواظب خودت باش! زل زد تو چشام..چشاش تو تاریکی برق میزد.. _توأم خیلی مواظب خودت باش آروین و بدون هر چی پیش بیاد من بازم دوسِت دارم و قلبم فقط به اسم توئه! خم شدم و بوسه ای کوتاه رو لباش زدم و گفتم: منم دوسِت دارم نفس آروین! راویس لبخندی زد و از ماشین پیاده شد...برام دست تکون داد..با سر باهاش خدافظی کردم..راویس در رو بست و رفت..پوفی کشیدم..من برای داشتن راویس باید با خونوادمم بجنگم؟؟ راویس دیگه همه چیز من شده بود و نمیخواستم از دست بدمش!! پامو رو پدال گاز گذاشتم و سعی
کردم تا اونجا، فقط به بودن راویس فکر کنم!!فصل نوزدهم*** از پله ها رفتم بالا..در ورودی و باز کردم و داخل شدم..همه سر میز شام نشسته بودن و داشتن شام میخوردن! مامان با دیدنم، به سمتم اومد و گفت: سلام پسرم! شام خوردی؟ بابا با خشم گفت: مگه رادین بهت نگفته بود، برای شام اینجا باش؟! رادین که سرش با مرغ تو بشقابش گرم بود، آهسته زیر لب گفت: بابا تقصیر من بود..فراموش کردم بهش بگم برای شام بیاد! رادین هر چی بود، بی معرفت نبود..همیشه هوامو داشت و حمایتم میکرد..تو دلم ازش کلی تشکر کردم..بابا چیزی نگفت! لیوان دوغشو یه نفس سرکشید..گیسو با تکون دادم سر بهم سلام داد، منم با لبخند جوابشو دادم..مامان سر میز نشست..روی مبلی نشستم و منتظر شدم تا شام خوردنشون تموم شه..عمه خانوم و هلن و ویکی شام رفته بودن خونه ی یکی از دوستای خونوادگی رایان که تو ایران زندگی میکرد و نبودن... صدای مامان اومد: راویس چطوره؟ حالش خوبه؟ اخمای بابا در هم رفت.. گفتم: راویسم خوبه! شما خودت چطوری؟ قرصاتو سر وقت میخوری؟ مامان لبخند مهربونی بهم زد و گفت: آره مامان، نگران نباش! بابا دور لبشو با دستمال پارچه ای جلوش پاک کرد و از پشت میز بلند شد و روبروی تی وی رو مبلی نشست.. پس کِی میخواد باهام حرف بزنه؟ سعی کردمو حواسمو با فیلمی که داشت از پی ام سی پخش میشد، پرت کنم... بعد از چند ثانیه صدای بابا اومد: فردا برو سراغ کارای طلاق اون دختره.. کپ کردم..!! راویس شده بود" اون دختره"؟!!! صدای هییی کشیدن مامان و شنیدم... _ بهروووووووز!! بابا بی توجه به جیغ مامان رو به من ادامه داد: همین که گفتم! رادینم میره سراغ یه دفترخونه ی آشنا، تا زودتر کارای جداییتو انجام بده.. رادین گفت: برای آخر هفته از دفترخونه ی حاج آقا کمالی وقت گرفتم..بهش سپردم که زودتر کارا رو انجام بده..میگفت اگه توافقی باشه راحت از هم جدا میشن.. گفتم: این کاراتون یعنی چی؟؟ دارین واسه ی زندگیه من تصمیم میگیرینا..مگه من خودم عقل و شعور ندارم که شماها دارین برای جداییم از راویس نقشه میکشین؟؟ انقدر بی دست و پا شدم؟!! با این حرفم، به دفعه بابا آتیشی شد و به سمتم خیز برداشت و در حالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود، داد زد: انقدر اون دختره برات ارزش داره که بخاطرش روبروی منی که 28 سال پدرتم و واسه ت زحمت کشیدم وایمیسی؟؟ آرررررررره؟!! بابا عین یه گوله آتیش شده بود و چنان عربده میکشید که حس میکردم تموم ساختمون داره میلرزه..این جو پیش اومده رو دوس نداشتم.. صدای مامان اومد: بهروز کافیه دیگه! ادامه نده...بزار آروین فکراشو بکنه.. داد زدم: چه فکری مامان؟!! من فکرامو کردم..من و راویس همدیگه رو دوس داریم و قصد نداریم از هم جدا شیم.. با این حرفم..بابا عین فنر از جاش بلند شد و به سمتم اومد..با یه حرکت منو از رو مبل بلند کرد و چسبوند به دیوار..یقه ی پیرهنمو محکم گرفت و عربده کشید: تو غلط میکنی با هفت جد و آبادت!! من آبرومو از تو جوب پیدا نکردم که حالا تو یه الف بچه، راحت باهاش بازی کنی..اجازه نمیدم همون یه ذره آبرویی که برام مونده رو بدی باد هوا..هر بلایی که اون دختره سر من و آبروم آورد کافیه..دیگه لازم نیس تو کار نیمه تموم زنتو، تموم کنی..من جلوی دوست و آشنا آبرو دارم و نمیزارم با اون دختره که یکی دیگه آبروشو برده و انتقامشو از من و آبروم گرفته، بمونی..این پنبه رو از تو گوشِت بنداز بیرون آروین! فهمیدی؟؟ هاااااااااا؟؟ ..به خِر خِر افتاده بودم..داشتم خفه میشدم..مامان در حالیکه گریه میکرد بلند جیغ زد: بهرووووز...کشتی بچمو..ولش کن..خفه شد!! فشار دستای بابا رو گلوم کم شد و یقه مو ول کرد..به سرفه کردن افتاده بودم..کم مونده خفه شما..گیسو لیوانی آب به دستم داد..نگرانی و از تو چشاش میخوندم..آب و یه نفس سر کشیدم.. مامان نزدیکم شد..بازومو گرفت..چشاش پر از اشک بود..طاقت دیدن اشکاشو نداشتم.. _ آروین؟! خوبی مامان؟ بریم دکتر؟ خواستم جواب مامان و بدم که بابا دوباره داد زد: انیس انقدر لی لی به لالاش نزار..همین کارات این پسر و انقدر گستاخ کرده دیگه..کارش به جایی رسیده که جلوی منم وایمیسه! اگه از اولش آزادش نمیذاشتی و بهش سخت گیری میکردی، الان کارش به جایی نمیرسید که تو چشام زل بزنه و بگه اون دختره رو طلاق نمیده!! مامان بازومو ول کرد و سرشو انداخت پایین.. بابا ادامه داد: رادین! فردا برو دنبال کارای طلاق این دو تا! دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با خشم گفتم: به کسی اجازه نمیدم راویس و ازم جدا کنه..راویس مال منه!! جلوی هر کی که بخواد راویس و ازم بگیره، وایمیسم..حتی اگه اون شما باشین بابا!! رادین با خشم گفت: خفه شو دیگه آروین!! کافیه هر چی برای خودت جولون دادی و زر الکی زدی..یه ذره احترام نگه دار..روزی که راویس اون دروغ و گفت و تو رو گیر انداخت، این من و بابا بودیم که پشتت وایسادیم و ازت حمایت کردیم نه راویس و باباش!! اون تو رو متهم کرد، تا همه چیز بیفته گردنت..باباشم از ترس آبروش عقد و عروسی راه انداخت تا به همه بگه تو به دخترش تجاوز کردی..چرا نمیخوای بفهمی، اون و باباش به همه ی ما بد کردن..میفهمی اینو؟؟ داد زدم: تو دخالت نکن رادین! به تو مربوط نیس..بزرگتری درست..همیشه پشتم بودی و ازم حمایت کردی درست..اما حق نداری درمورد زنِ من بد بگی..کسکیه اسمش تو شناسناممه..تا الانشم خیلی احترامتو نگه داشتم و هر چی به راویس توهین کردی و ساکت موندم..پس دیگه شورشو درنیار..حد خودتو نگه دار.. رادین روبروم وایساد..در حالیکه از خشم دندوناشو روی هم فشار میداد...از لابلای دندونای قفل شدش گفت: بی لیاقت!! نمک نشناس! منِ خر رو بگو که دارم سنگ کی و به سینه میزنم! لیاقت تو همون دختره ی دست خورده س!! نمیدونم چی شد که کنترلمو از دست دادم و دستم محکم کوبیده شد رو صورتش..! حرفش برام خیلی سنگین بود..وقتی گفت" دختره ی دست خورده" یه لحظه قیافه ی معصوم و دوست داشتنی راویس اومد جلوی چشمم..اون حق نداشت به راویس پاک و بی گناه من توهین کنه..یه بار که بهش گفته بود هرزه و قلب کوچیکشو شکونده بود..همه رو با سیلی که تو صورتش خوابوندم، خالی کردم..تو صورت برادر بزرگترم!! گیسو جیغ کشید.. مامان داد زد: آرویــــــــــــــن!! جای انگشتام و حلقه م رو صورت 6 تیغ رادین مونده بود و سرخ سرخ شده بود..بابا با خشم کنار رادین و روبروی من وایساد و داد زد: تو چه غلطی کردی؟؟ هاااان؟؟ انقدر خیره سر شدی که رو داداش بزرگترت دست بلند میکنی؟ آره؟؟ بخاطر..بخاطر اون دختره ی... اینبار نوبت بابا بود که یکی بخوابونه تو گوشم! صدای سیلیش تو فضا پیچید..انقدر محکم زده بود که حس کردم نصف صورتم بی حس شد..بابا محکم یقه مو گرفت و منو کوبوند به دیوار..دو تا سیلی دیگه به گوشم زد و عربده کشید: حالیت میکنم که نباید احتراما رو زیر پاهات له کنی..هر چی لیلی به لالات گذاشتم بسِته! زیادی پررو شدی.. بابا خواست سیلی سومشو تو گوشم بزنه که مامان آستین لباس بابا رو کشید و جیغ زد: به ارواح خاک بابام بهروز اگه بازم بزنیش از خونه ت میرم..به ارواح خاک بابام قسم میخورم!! به ارواح خاک بابام بهروز اگه بازم بزنیش از خونه ت میرم..به ارواح خاک بابام قسم میخورم!! دستِ بابا تو هوا موند..میدونستم محاله دیگه بزنه تو صورتم..انقدی عاشق مامانم بود که دیگه اینکار رو نکنه..! بابا از خشم میلرزید..دستشو آورد پایین..پیشونیش از قطرات درشت عرق، خیس بود..تف کرد تو صورتم و داد زد: گمشو ار اینجا بیرون..گمشو بیروووووووون! بابا یقه مو ول کرد و روبروی پنجره و پشت به من وایساد..گیسو به گریه افتاده بود و هق هق اشک میریخت..مایع گرم و لزجی و رو لب و چونه م حس کردم..دستمو رو لبم کشیدم..دستم خونی شده بود..قطره قطره خون غلیظ سرخ رنگی رو پیرهنم سفید مردونه م میریخت..دکمه ی بالایی پیرهنم کنده شده بود..به چه روزی افتاده بودم!!..مامان زار میزد..تکیه داد بود به دیوار و بلند بلند گریه میکرد..طاقت گریه های مامان و نداشتم..نشستم جلوی پای مامانو گفتم: مامان تو رو خدا گریه نکن...قربونت برم من! من میرم..میرم تا دیگه اشک و تو چشای خوشگلت نبینم..گریه نکنم فدات شم..من غلط کردم! همش تقصیر منه! اشک نریز دلم آتیش میگیره.. مامان و بغل کردم و سرشو رو سینه م گذاشتم..بدنش میلرزید..یاد راویس افتادم..اونم هر وقت گریه میکرد، بدنش میلرزید..سینه م از اشکای مامان خیس شد..موهای لخت و نرم مامان و آروم با نوک انگشتام نوازش کردم.. صدای خشن و بم بابا رو شنیدم: گمشو برو بیرون! برو وَر دل زنت..زنی که بخاطرش پشت کردی به کل خونوادت! با چشم به مامان اشاره کرد و رو بهم ادامه داد: به اون زن نگاه کن..ببین چه به روزش آوردی!! اون دختره ارزششو داره آخه؟ پسره ی خـــــــر!! خواستم حرفی بزنم که مامان از بغلم اومد بیرون و با خشمی که خیلی کم پیش میومد تو صورت دوست داشتنیش ببینم، گفت: آروین! به خدای احد و واحد اگه بخوای جواب پدرتو بدی دیگه اسمتو نمیارم..!! دهنمو بستم..فقط مامان میتونست منو لال کنه!! مامان در حالیکه میلرزید گفت: آروین! خوب گوش کن ببین چی میگم..من با راویس هیچ مشکلی ندارم..خیلیم مهرش به دلم افتاده..اما..اما وقتی پدرت راضی نیس، اون هر چقدرم زن خوبی باشه نمیتونه زن تو بمونه! عاقل باش پسرم! اگه بخوای حرمت پدر و برادرتو بشکونی و دیگه یادم میره پسری به اسم آروین داشتم.. بغض گلومو چنگ انداخت..مامان تا حالا اینجوری و با این لحن باهام حرف نزده بود...این نشون میداد که قضیه اونقدرام که خیال میکردم پیش پا افتاده و آبکی نیس..فکر میکردم میام اینجا و سینه سپر میکنم و میگم راویس و طلاق نمیدم و همه هم تسلیم میشن و بابا هم یهو منقلب میشه..اما..این اون چیزی نبود که فکر میکردم!! پوفی کشیدم.. صدای خشن و عصبیه رادین و شنیدم: گیسو! حاضر شو میریم خونه! عصبی بود و اخماش در هم بود..هنوزم نصف صوترش سرخ بود..حلقه م رو صورتش خط انداخته بود..یه لحظه از کارم خجالت کشیدم..رادین تنها برادرم بود..همیشه هوامو داشت..امشب خیلی خوردش کرده بودم..یه صدایی درونم بهم دلداری میداد..رادین حق نداشت به عشق من و کسیکه انتخابم بود، توهین کنه! رادین چه برادریه که حاضر میشه برادر کوچیکترش عصبی بشه و اذیت شه؟ گیسو لباساشو پوشید..رادین و گیسو آروم و آهسته خدافظی کردن و رفتن.. بابا گفت: پسره ی احمق!! تا حالا رادین و انقدر ناراحت ندیده بودم..تو جلوی زنش خوردش کردی! برو خونه ت..کلاهتو بنداز بالاتر..برو به زنت بگو که به خاطرش رو داداش بزرگترت دست بلند کردی و سر پدرت داد کشیدی..برو و با افتخار بهش بگ که تف کردی تو صورت خانواده ای که 28 سال باهات بود..همون موقعی که راویس اون دروغ و گفت و تو رو متهم معرفی کرد، باید قید پسری مثل تو رو میزدم..قبول کردنت تف سر بالا بود. ببین امشب چه جوری اعصاب همه و خورد کردی!! برو و با افتخار به زنت بگو که 28 سال زحمت پدر و مادرتو فروختی به یه زندگیه 6 ماهه! بابا با خشم و غضب نگام کرد..نزدیکم شد و عربده کشید: دیگه اینورا نبینمت..گمشو بیرون! تا وقتی اسم اون دختره رو میاری نمیخوام ببینمت! بعد هم سریع به اتاق خواب مشترکش با مامان رفت و در رو محکم بهم کوبید..مامان دوباره به گریه افتاد... _ مامان! _ آروین! بد کردی! با هممون بد کردی..نباید با بابات اونطوری حرف میزدی..اون 3برابر تو سن داره..احترامشو نگه نداشتی! اون نرم میشد..اگه گستاخی نمیکردی، اگه به رادین سیلی نمیزدی، بالاخره نرم میشد..حتی..حتی دیشب بهم گفت که خیلی دلش میخواد پدر بزرگ بشه..گفت گیسو که بچه دار نمیشه و تموم امیدش به بچه ی تو و راویسه..باورت میشه آروین؟! اون فقط میخواست امشب تو رو امتحان کنه..ببینه چقدر حق شناسی! ببینه چقدر احترام نگه میداری..آروین تند رفتی..خیلی تند رفتی..بابات به فکر تو و خوشبختیت بود..همیشه بود! اما تو.. مامان زار زد..من چیکار دارم؟! من فقط از خودمو راویس دفاع کردم..تند رفته بودم؟! چرا محکوم شدم؟؟ چرا همه چیز سر من خراب شد؟! اومده بودم همه چیز و حل کنم نه اینکه همه پـُلای پشت سرمو خراب کنم..پوفی کشیدم.. از جام بلند شدم..حالم خیلی بد بود.. مامان گفت: یا از دل بابات درمیاری و ازش عذرخواهی میکنی، یا تا آخر عمرت با راویس میمونی، اما قید ما رو میزنی..برای همیشه!! صداش بغض داشت..میلرزید..معلوم بود، به سختی این حرفا رو زده..درکش میکردم..عاشق بابا بود و نمیتونست خورد شدنشو ببینه و دست رو دست بزاره..حتی با اینکه میدونستم خیلی منو دوس داره، اما بازم پشت شوهرش وایساد..قلبم فشرده شد..من عاشق مامان بودم..میتونستم بدون خونواده م زندگی کنم؟ بدون اخم و تَخمای رادین؟! بدون شیطنتا و شلوغ بازیای گیسو؟؟ بدون نگاه های مهربون و دعاهای خیرخواهانه ی مامان؟ بدون جذبه و استواری بابا؟؟ با پاهایی لرزان و سست از خونه اومدم بیرون..حتی نتونسته بودم از مامان خدافظی کنم..سوار ماشینم شدم و سرمو رو فرمون ماشین گذاشتم..نمیتونم بین راویس و خونواده م یکی و انتخاب کنم!! برام سخته...خداااااا..نفهمیدم چی شد که خیسی گونه هامو حس کردم..من دارم گریه میکنم؟!! مگه همیشه عقیده م این نبود که مرد گریه نمیکنه؟؟!! پس چرا دارم گریه میکنم؟!! مرد گریه نمیکنه؟؟؟ پس مردا چیکار میکنن؟؟ مردا حق ندارن گریه کنن و خالی شن؟ باید تو خودشون میریختن و سکته میکردن؟ یه بارم جلوی راویس گریه کرده بودم..وقتی تو بغلم بود..وقتی داشتم لباشو میبوسیدم..همون موقعم بخاطر ترس از دست دادن راویس، اشکام اومده بود..اشکام بدون اینکه به خودم زحمت بدم و زور بزنم رو گونه هام میریخت..مرد گریه میکنه؟!! مگه مرد آدم نیس؟!! نگام رو حلقه ی دست چپم ثابت موند.. قطره ای از اشکم رو حلقه افتاد..باید با حلقه م خدافظی میکردم؟!! ***راویـــــــــــــــــــــ ــــــس** دوباره نگام رو عقربه های ساعت دیواری ثابت موند..پس این آروین کجا مونده بود؟! گوشیشم که خاموشه! دلم مثل سیر و سرکه میجوشید..خیلی استرس داشتم.نکنه آروین قید منو زده و برگشته پیش خونوادش!!! نه..نه آروین عاشق منه! اینو تو تک تک کلمات و تک تک کاراش نشون داده بود! آخر این مصیبت چی میشه خدا!! یاد گیسو افتادم..دو روز بعد از دادگاه رامین رفتم خونه شون و با هم حرف زدیم.. رادین خونه نبود و گیسو با خوشرویی ازم استقبال کرد..روبروم رو مبل نشست و گفت: خوشحالم که بالاخره خلاص شدی و اون پسره هم به حقش رسید! _ هنوز که حکم صادر نشده.. _ من مطمئنم اعدام میشه، گلاره هم به حقش میرسه! خیلی با تو بد کرد..یه لحظه وقتی خودش اعتراف کرد و شنیدم با تو چیکار کرده، راویس، باور کن مو به تنم سیخ شد..ویکی هم خیلی متأثر شده بود..خیلی شرایط سختی داشتی! مطمئنم آروین اونقدی دوسِت داره که نزاره آب تو دلت تکون بخوره! من آروین و خیلی خوب میشناسم..حسابی عاشقت شده و محاله ازت دل بکـَنه! لبخندی زدم و گفتم: منم دوسش دارم..بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنه! _ خوشحالم اینو میشنوم! _ گیسو چرا انقدر ناراحتی؟ طوری شده؟ گیسو بغض کرد و با لب و لوچه ای آویزون گفت: راویس! نمیدونم باید چیکار کنم! رادین حرف نمیزنه، فقط بهم میگه نمیخواد تنهاش بزارم..اما..راویس من نمیتونم یه عمر رادین و تو حسرت بابا شدن بزارم! نمیتونم خودخواهانه تصمیم بگیرم.. _ گیسو! رادین دوسِت داره و مطمئن باش وقتی تو کنارشی، به هیچی فکر نمیکنه..حتی بابا شدن! داشتن تو رو به همه چی ترجیح میده! _ اما راویس! تو از ته دل رادین که خبر نداری! رادین پسر تودار و مغروریه، حرف دلشو به هیچکسی نمیگه.. _ اما آروین بهم گفته که ته دل رادین چه خبره! چشای گیسو گرد شد.. _ منظورت چیه؟ _ تو چند ماه بعد از عروسیت، تو بیمارستان بستری شدی؟! گیسو رفت تو فکر..یه کمی فکر کرد و گفت: آره درسته...چند روز بود حالم بد بود و کم اشتها شده بودم..یه روز که از هوش رفته بودم رادین منو رسونده بود بیمارستان! همه فکر میکردیم باردارم و اینا علائم بارداریه، اما خوب..وقتی جواب آزمایش اومد رادین گفت که بخاطر ضعف بدنم بوده.. لبخندی زدم و گفتم: رادین همون موقع فهمید که باید قید بابا شدن و تا آخر عمرش بزنه! گیسو کپ کرد..با تعجب گفت: چی؟!! _ جواب آزمایش و تو دیدی؟ _ نه! رادین خودش جواب آزمایش و گرفت! یه متخصص زنان و زایمان اومد معاینه م کرد..اما جواب آزمایش و من ندیدم..راویس میشه بگی از چی حرف میزنی؟! _ اونجوری که آروین گفت، رادین همون موقع میفهمه که تو باردار نمیشه و دکترت با رادین حرف میزنه و رادین از دکترت میخواد که از این موضوع چیزی بهت نگه، آروینم اتفاقی میفهمه..همون موقع رادین آرزوی پدر شدن و از ذهنش میاره بیرون و فقط به زنی فکر میکنه که عاشقونه دوسش داره و کنارشه! _ باورم نمیشه!! یعنی رادین خبر داشته و حرفی نزده؟! _ منم اولش مثل تو تعجب کردم اما گیسو این نشون میده که برای رادین فقط تو مهمی..فقط تو! اینو بهت گفتم تا بدونی اونقدرام که فکر میکنی تصمیم سختی قرار نیس بگیری..به هیچی جز رادین فکر نکن..تو زندگیه مشترک، خیلی چیزا میتونه جای نداشتن بچه رو بگیره..رادین تو رو همه جوره قبول کرده! چقدر اون روز گیسو با حرفام شاد شده بود..دیگه تا آخر وقتی که پیشش بودم مدام میگفت و میخندید..لبخند یه دیقه هم از رو لباش محو نمیشد..خیلی خوشحال شده بود..باید رادین زودتر بهش میگفت که از اول خبر داشته، اما خوب میدونستم اونقدی مغرور هست که تا آخر عمرش این حرف تو دلش میمونه..با اینکه رادین از من خوشش نمیومد و سایه ی منو با تیر میزد اما دلم نمیومد بزارم این دو تا از هم جدا شن..گیسو رو دوس داشتم و دلم نمیخواست زندگیش خراب شه..با اون حرفام، مطمئن شدم که دیگه گیسو به جدایی فکر نمیکنه.. صدای باز شدن در ورودی اومد..مثل فنر از جا پریدم..به سمت در رفتم.. با دیدن آروین تو اون اوضاع آشفته، وا رفتم...یه لحظه پاهام قفل شدن رو زمین!! این چرا این ریختی شده؟! جیغ کوتاهی کشیدم..آروین نگام کرد..صورتش خونی بود و رو پیرهن سفیدش لکه های قرمز خون دیده میشد..دکمه ی بالایی پیرهنش کَنده شده بود..موهاشم آشفته و ژولیده بود.. _ آروین؟! این چه وضعشه؟ تصادف کردی؟ خوبی؟ آروین رو مبل نشست و گفت: یه لیوان آب برام بیار لطفاً! نفهمیدم چطوری رفتم تو آشپزخونه و براش یه لیوان آب آوردم..آروین و آب و تا ته سر کشید..جلوی پاهاش زانو زدم و گفتم: چی شدی؟ چرا این شکلی شدی؟ زل زد تو چشام..تو چشای خوشگل عسلیش غم موج میزد.. _ با بابا دعوام شد.. قلبم یه لحظه ایست کرد!! باباش این بلا رو سرش آورده؟! _ واسه چی..دعواتون شد؟ _ میگفت باید تو رو طلاق بدم..منم نفهمیدم چی شد با رادین بحثم شدم و یکی خوابوندم تو گوشش!! بغض کردم! رادین و زده بود؟ بخاطر من؟! نمیدونستم اون لحظه باید از حمایتای آروین خوشحال باشم یا بخاطر دعواش با باباش و برادرش ازش ناراحت باشم.. _ آخرش چی شد؟! حس کردم پلکاش داره میلرزه..با صدایی که انگار از ته چاه میومد، گفت: منو از خونه ش انداخت بیرون! هیییییی کشیدم..! باورم نمیشد..پدر جون آروین و از خونه انداخته بود بیرون؟! انقدر اوضاع خراب بود؟؟ تنم یخ کرد...! _ مامانم گفت که تا وقتی بابا از دستم ناراحته، حق ندارم برم اونجا..گفتی باید دور خونوادمو خط بکشم! ببین چقدر جو بدی بوده که انیس جون این حرف و زده!!! _ یعنی هیچ راهی نیس؟! _ مامان میگفت بابا خواسته منو امتحان کنه..میگفت وقتی دیده گستاخی کردم، عصبی شده و اون حرفا رو زده..نمیدونم! _ برو از بابات عذرخواهی کن! _ من مطمئنم رضایت نمیده من و تو با هم بمونیم..فقط اینطوری منو میبخشه! قلبم گرفت..پس بالاخره اون روز رسید..روزی که باید به جدایی از آروین فکر کنم...!! دوس نداشتم آروین بخاطر من حق دیدن مامانشو از دست بده! دوس نداشتم بازم به آروین تحمیل شم..هرچند میدونستم آروینم منو دوس داره!! از رو زمین بلند شدم..پشتمو به آروین کردم و گفتم: میرم بخوابم! _ راویس! من با توأم! با بغض گفتم: نه آروین..تو با من نیستی! تو نمیتونی رو مامانت چشاتو ببندی و با من بمونی! بهت حق میدم..شاید اگه منم جای تو بودم، دودل میموندم..میرم یه کمی فکر کنم..شب بخیر! آروین هیچی نگفت..انگار باهام موافق بود، شایدم رفته بود تو فکر..فوری به اتاق خواب رفتم و در رو از پشت قفل کردم..انگار یه وزنه ی سنگینی و به قلبم بسته بودن..نفسم بالا نمیومد..باید به تنهایی عادت میکردم...آروین 28 سال با خونوادش بوده..تو خوشی و ناخوشی..تو سختی و راحتی با اونا بوده..نمیتونه اونا رو فراموش کنه..اون عاشق مامانشه..حق ندارم آروین و از کسایی که باهاشون یه عمر زندگی کرده، جدا کنم..نمیتونم خودخواهانه تصمیم بگیرم..امشب دودلی و تو نگاش خوندم..برای آروین سخته از مادرش جدا شه..باید درکش کنم...باید بفهمم نمیتونم جای مادری که 28 سال عاشقونه پسرشو دوس داشته و بهش محبت کرده رو بگیرم..آروین امشب بخاطر من روبروی خونوادش وایساده بود و به رادین سیلی زده بود!! یه جوری حرمت شکونده بود..همه چیز به ضرر من بود..حالا همه، همه چیز و از چشم من میدیدن..باید به حرفایی که پدر جون بهم زده بود گوش بدم..پدر جون راست میگفت یه مدت برای آروین سخته و بعدش از یادش میرم..باید برگردم شیراز..من تو تهران جایی ندارم.. باید بخاطر آروین ازش بگذرم..باید زودتر از اینا، این تصمیم و میگرفتم..من و آروین نمیتونیم تا آخر عمرمون اینجوری خوشبخت باشیم..اگه جسم آروین پیش من باشه، بازم نصفی از روحش پیش مامانشه..اگه من از زندگیش برم، آروینم به مادرش میرسه..دیگم منو نمیبینه که بخواد اذیت شه.. اشکام راه گرفت..فکرشم نمیکردم بعد از اعدام رامین، بازم برسم به خونه ی اول و جدایی از آروین!!! خدایا این بود آخر تقدیرم؟!! سرمو تو بالشت رو تخت فرو بردم و از ته دل زار زدم..قصه ی من و آروینم تموم شده بود..هر چند تلخ!! هر چند با درد..!! اما تموم شده بود..کسی نمیخواست من پیش آروین بمونم..حتی انیس جون! انیس جونی که فکر میکردم تنها حامیه سرسخت من تو خونواده ی مهرزاده! اما هیچکس از من خوشش نمیاد..باید برم..محو شم از زندگیه مردی با چشای عسلی!! *** تاپ دکلته ی سفید و دامن کوتاه لی مدل پاره پوره مو پوشیدم..موهامو ساده رو شونه هام ریختم..ادکلن رو میز توالتمو که مال آروین بود و به خودم زدم..بوی ادکلنشو با لذت تو ریه هام فرستادم..قلب نصفه ی تو گردنمو محکم تو دستم فشار دادم..امشب، آخرین شبی بود که کنار آروین بودم..آخرین شبی که میدیدمش..بغض کردم..خودمو تو آینه نگاه کردم..چقدر اتفاقای خوب، زود گذشته بود!! زیر چشام اندازه ی یه بند انگشت، گود رفته بود..دو هفته ی دیگه وقت دادگاه داشتیم و بعدشم طلاق!! توافقی میخواستیم از هم جدا شیم..من آروینی و که جسمش پیش من باشه و روحش پیش خونوادشو دوس نداشتم..آروین مال من نبود! تو این دو،سه روزی که گذشت، هردومون ساکت بودیم و فقط با غم و ناراحتی زل میزدیم به هم، عین مجسمه!! هر دومون پر از غم بودیم..مطمئن بودم اگه یکیمون لب باز میکرد و حرف میزد، هردومون بغض تو گلومون میشکست و بی خیال جدایی میشدیم..واسه همینم زیاد با هم حرف نمیزدیم..تو فکر بودیم..انگار این اتفاق ناگهانی، زبون هردومونو بریده بود.. هم ازدواجمون اجباری بود و هم جداییمون!! همش اجبار..اجبار!! صندلای بدون پاشنه ی سفید رنگمو پوشیدم و به آشپزخونه رفتم..آروین هنوز نیومده بود! عمه خانوم و ویکی و هلنم دو روز پیش برای همیشه برگشتن امریکا..تو فرودگاه، عمه خانوم پیشونیمو بوسید و بهم گفت که آروین و دوس داشته باشم و هواشو داشته باشم..گفت که تو مدتی که خونه مون بوده،خیلی بهش خوش گذشته و از تک تک کارای آروین، فهمیده بوده که به من علاقه داره..من فقط بغض کردم و جوابی ندادم..عمه خانوم چه میدونست از غمی که تو قلبم سنگینی میکرد!! به غذای رو گاز سر زدم..دوس داشتم برای آخرین شبم که شده، آروین دستپختمو بخوره..بوی خوروش فسنجون، کل خونه رو پر کرده بود..با اشک مشغول درست کردن سالاد شیرازی شدم..باورم نمیشد این آخرین سالادی باشه که دارم برای آروین درست میکنم..آروین عاشق سالاد شیرازی بود!! داشتم فین فین میکردم که صدای باز شدن در ورودی اومد..فوری اشکامو پاک کردم و تو سالاد آبغوره ریختم..آروین اومد تو آشپزخونه! _ سلام! سرمو بالا آوردم و نگاش کردم..کت و شلوار خاکستری خوش دوختی تنش کرده بود، اما خیلی نامرتب و ژولیده بود..داغون بود..اینو میشد تو تک تک اجزای صورتش دید..چشاش پف کرده و سرخ بود..دیشب دیده بودم که تا دم دمای صبح، چراغ اتاق خوابش روشن بود..منم بیدار بودم..قرار بود فردا برم خونه ی شیرین و دو هفته دیگم دادگاه و بعدشم طلاق! چون طلاقمون توافقی بود زودتر حکم و صادر میکردن.. بغض راه گلومو بست.. _ سلام! خسته نباشی! صدای آرومشو شنیدم: مرسی! انگار با هم رودروایسی داشتیم..هیچ خبری از شادی و شیطنتای قبل نبود..خونه پر از سکوت بود! سکوت مطلق!! آروین همچنان داشت نگام میکرد..دهنشو باز کرد تا حرف بزنه، که فوری و تند تند گفتم: برو لباساتو عوض کن بیا شام حاضره... نمیخواستم بزارم حرف بزنه..چون من منتظر یه جرقه ی کوچیک بودم تا بزنم زیر گریه..نمیخواستم شب آخری، تلخ باشم! آروین پوفی کشید و سرشو تکون داد و رفت...بغض مثل یه تیکه سنگ سفت تو گلوم گیر کرده بود...میز و چیدم..آخرین میزی بود که برای آروین میچیدم..همه چیز برای آخرین بار بود..! آخرین شبِ مشترک من و آروین!! تموم سلیقه مو به خرج داده بودم..ظرف سالاد شیرازی و کنار دیس برنج گذاشتم..آروینم اومد..یه تی شرت مشکی تنگ تنش بود..رو تی شرتش یه بیت شعر به خط نستعلیق حک شده بود..برق گردنبند نصفه ی تو گردنش، قلبمو به درد میاورد..خدایا چه شب سختی بود!! خدایا چرا امشب تموم نمیشه! بعد از من کی زن آروین میشه؟! کی براش غذا میپزه؟! کی تو آغوشش آروم میشه؟! کی میشینه جلوش و جذابیتای چهره و شخصیتشو میشمره؟! آه پر سوزی کشیدم..آروین روبروم نشست..سرش پایین بود..هردومون ساکت بودیم..داشتم بی هدف با قاشق چنگالم بازی میکردم..تموم هوش و حواسم پیش فردا بود..فردایی که دیگه آروین و کنارم نداشتم...غم تو دلم انبار شد... _ راویس؟! سرمو فوری به سمتش برگردوندم..خدای من!! اشک تو چشای عسلی رنگش حلقه زده بود..دستام لرزید... _ آروین! ما با هم حرفامونو زدیم مگه نه؟ به خدا..منم..منم نمیخوام ازت جدا شم..خوب میدونی که چقدر دوسِت دارم..اما..اما آروین..مطمئن باش داریم بهترین کار ممکن و میکنیم..ما عاشقونه داریم از هم دل می کـَنیم..آروین موندن ما کنار هم، بدون رضایت خونوادت، به هیچ دردی نمیخوره! من...من نمیتونم با کسی زندگی کنم که تموم فکر و حواسش پیش خونواده ایه که طردش کرده..! تو رو خدا بزار از هم جدا شیم..تقدیر من و تو اینه..قرارمونم همین بود..یادته دوس داشتی زودتر از زندگیت برم بیرون؟ خوب منم دارم همین کار رو میکنم دیگه..یادته گفتی اگه یه روز به عمرت مونده باشه دوس داری دیگه منو کنارت نبینی؟..خوب..خوب از فردا دیگه راویسی تو خونه ت نیس که بخوای عذاب بکشی..تنهایی..بی سر خر! میگفتم و اشکام میومد..به هق هق افتاده بودم.. آروین با خشم داد زد: هیــــــــــــــــس! ساکت شو راویس...ساکت شووو میفهمی اینو؟! رگ گردن و پیشونیش متورم شده بود و صورتش از خشم سرخ بود.. یه دفه صداشو آورد پایین و با غم گفت: بی معرفت! تو که میدونی من چقدر دوسِت دارم..این حرفا چیه میزنی؟میخوای دقم بدی؟ تو که میدونی اگه صدای نفسات تو این خونه نباشه، منم دیگه انگیزه ای برای نفس کشیدن ندارم، پس چرا با حرفات داغونم میکنی؟ راویس...! من از اولم نمیخواستم بین تو و خونواده م یکی و انتخاب کنم..راویس نمیخوام ازم جدا شی..قرارمونو بهم میزنیم ..باشه؟ داشتم به شدت گریه میکردم..بریده بریده گفتم: نه آروین..نه..تو نباید..نباید با من بمونی...وقتی کسی راضی نیس..وقتی..وقتی همه فکر میکنن..من دارم خودمو..بهت تحمیل میکنم..نه آروین..باید از هم جداشیم..این بهترین کاره...! آروین از رو صندلیش بلند شد و به سمتم اومد..محکم بغلم کرد..تشنه ی آغوشش بودم..باید بوی تنشو ذخیره میکردم برای روزای بعد از این..! با لذت بدنشو بو کردم..آروینم دستاشو تو موهام فرو کرده بود و تو موهام نفس عمیق میکشید..بدنش خیلی ضعیف، میلرزید.. _ آروین..هر چی..هر چی بشه..دوسِت دارم..و..جات تو قلبمه! آروین منو از بغلش آورد بیرون..تو چشام با عشق نگاه کرد و لباشو محکم چسبوند به لبام...باهاش همراهی کردم..آخرین بوسه هامون بود و یه روزی حسرت این بوسه ها رو میخوریم..!! نفس نفس میزدم..اشکام راه گرفته بود و گونه ی آروینم خیس بود از اشکای من!! اشکام میومد و لبای آروین و میبوسیدم..بعد از یه بوسه ی طولانی، لباشو از لبام جدا کرد.. آروین با چشمایی خمار نگام کرد و گفت: شب آخر با هم باشیم؟! از خدام بود..دوس داشتم امشب فقط با آروین باشم..دوس داشتم امشب و از خاطرش نبره..دوس نداشتم به این فکر کنم که آروین مال یه نفر دیگه میشه و کارایی که با من میکرده و با یه نفرم دیگم در آینده حق داره بکنه! سرمو تکون دادم..بدون اینکه شام بخوریم، منو تو آغوشش جا داد و به سمت اتاق خواب رفتیم..برای آخرین بار اتاق خوابمونو نگاه کردم..تک تک وسایلشو به حافظه م سپردم تا سر فرصت اینجا رو تو ذهنم مجسم کنم...در اتاق بسته شد و چراغا خاموش...!! ***ساعت و نگاه کردم..1نصفه شب بود..کِی خوابم برده بود؟!..آروین کنارم رو تخت نبود..از جام بلند شدم..لباسامو که رو تخت افتاده بود و پوشیدم و رفتم حموم..دوش کوتاهی گرفتم و از حموم اومدم بیرون..حوله م تنم بود..کلاه حوله مو رو سرم گذاشتم و موهامو خشک کردم..به آروین فکر کردم..چقدر ناراحت بود..حتی تو رابطه مونم صدای پر از بغض و لرزونشو میشنیدم و عذاب میکشیدم..به سمت آشپزخونه رفتم..میز شام جمع شده بود..آروین کجا بود؟! از تو اتاقش صدای آهنگ میومد..نزدیک در اتاقش شدم و گوشمو چسبوندم به در... دنیای من بعد از تو نابوده بس کن برای رفتنت زوده باید بفهمی مرد این خونه تا پای جونش عاشقت بوده من بی قرارم و تو خونسردی انگار نه انگار عاشقم کردی گریه م گرفت از بس صدات کردم من گریه کردم تا تو برگردی برگرد آخه این جاده بن بسته این جاده با تنهایی هم دسته عشقو تو قلبت مومیایی کن تا بغض این دیوونه نشکسته اشکای ما هم سن بارونه این گریه سهم هر دوتامونه با من بمون شیرین ترین لیلا فرهاد تو بد جوری مجنونه ترکم نکن بی تو نمیتونم من زندگیمو به تو مدیونم من بی تو احساس بدی دارم من بی تو من بی تو من بی تو حرفشم نزن جونم من بی قرارم و تو خونسردی انگار نه انگار عاشقم کردی گریه م گرفت از بس صدات کردم من گریه کردم تا تو برگردی برگرد آخه این جاده بن بسته این جاده با تنهایی هم دسته عشقو تو قلبت مومیایی کن تا بغض این دیوونه نشکسته دنیای من....پویا بیاتی اشکام راه گرفت..به هق هق افتادم...در اتاق باز شد و آروین با چشمایی خیس و قرمز روبروم وایساد..با دیدنش خودمو پرت کردم تو بغلش! آخه یکی نیس بگه شما دو تا که نمیتونین از هم دل بکـَنین، خودآرازی دارین میخواین جداشین و این بلاها رو سر خودتون میارین؟! لباس تنش نبود و بدنش سرد سرد بود..سرمو رو سینه ی لختش گذاشته بودم و سینه ش از اشکام خیس بود..بدترین شب عمرم بود..تو آغوشش آروم شده بودم..آغوشش معجزه بود..منو جادو میکرد..از این به بعد، چه جوری آروم شم؟! تو آغوش کی گریه کنم؟ کی میتونه همدم شبام و پناه اشکام باشه؟؟ از بغلش اومدم بیرون..خشم شد و اشکامو با انگشت شصتش آروم پاک کرد.. _ راویس؟! عشق یکی یه دونه ی من!! انقدر گریه نکن..به خدا وقتی میبینیم اینجوری میکنی، بیشتر داغون میشم..مگه تصمیم خودت نبود؟ مگه خودت نخواستی از هم جدا شیم؟ پس چرا این کارا رو با خودت میکنی؟ راویس.. سرمو انداختم پایین و با بغض گفتم: شب بخیر همخونه!با چشای گرد شده و غم تو نگاش نگام کرد..خودمم نمیدونم چه مرگم شده بود...چرا بهش گفتم"همخونه"؟! آروین شوهرم بود..آروین صدام کرد..توجهی نکردم و رفتم تو اتاق خواب و در رو از داخل قفل کردم..از اینکه پیشم نمونده بود، ناراحت بودم..چرا رفته بود اتاق خودش؟! این چند ساعت باقیمونده رو نمیتونست تحمل کنه؟ انقدر سخت بود براش؟ فردا صبح زود آرسام میومد دنبالم و دیگه منو نمیدید..چرا داشت ازم دوری میکرد؟ میخواد به نبودنم عادت کنه؟ اشکام راه گرفت..قلب نصفه ی تو گردنمو محکم فشار دادم..رو تخت درزا کشیدم..بالشتی که همیشه آروین زیر سرش میذاشت و بغلم کردم..گوشیمو روشن کردم..رو آهنگ "غم شیرین" محمد میران استپ کردم.. play و زدم..هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی این آهنگ وضعمو توصیف کنه..همیشه از این آهنگ متنفر بودم، چون فوق العاده غمگین بود و لحن آروم خواننده هر چی غم تو دنیا بود و تو دلم میریخت..برای همینم این آهنگ و تو یه پوشه ی دیگه ریخته بودم تا قاطی آهنگای اصلیم نشه..فکر نمیکردم، یه روزی مجبور شم گوشش بدم..! شعرشو صدای خواننده شو دوس داشتم، بخاطر همین تو گوشیم نگهش داشته بودم..زار زدم..صدای گریه هام با صدای آهنگ یکی شد.. بخواب آروم، که امشب من.. تو رو میبوسم و میرم.. بخواب آروم، که تو فردا.. سفر داری ولی بی من! یه بار دیگه، قبل خواب.. صدای قلبمو گوش کن.. بزار فردا که نیستم من.. منو راحت فراموش کن.. فراموش کن..فراموش کن.. من، امشب، از دلت میرم.. اگر چه بی کسم، تنهام.. یه کم دیگه تحمل کن.. منو با همه ی غمهام.. حالا، که، راضی ای میرم.. اگه رفتنه تقدیرم.. اگه اینجوری خوشحالی.. خداحافظ غم شیرینم.. خدایاااااا این بود آخر این عشق؟!! این بود سرنوشت و تقدیر من؟! این انصافه؟ خدایا تو این زمین به این بزرگیت، فقط برای عشق من و آروین جا نبود؟؟ خدایا امشب منو بُکش و بزار دیگه از این دنیات چیزی نکِشم..خدایا دیگه بریدم..دیگه طاقت ندارم..خدااااااااااااااااا ...!! من، امشب، از دلت میرم.. اگر چه بی کسم، تنهام.. یه کم دیگه تحمل کن.. منو با همه ی غمهام.. حالا، که، راضی ای میرم.. اگه رفتنه تقدیرم.. اگه اینجوری خوشحالی.. خداحافظ غم شیرینم.. تا صبح این آهنگ و صد بار گوش دادم و زار زدم..گریه م یه لحظه هم بند نمیومد..حق من حسرت خوردن بود..منو چرا آفریدی خدااااااااا!! ساعت 8 بود که گوشیم زنگ خورد..یه ثانیه هم نخوابیده بودم..وضعم افتضاح بود..شماره ی آرسام افتاده بود.. _ الو؟ سلام آرسام.. _ الو..راویس سلام..بیداری؟ _ آره بیدارم.. _ آماده باش، نیم ساعت دیگه میام دنبالت..وسایلتم جمع کن... با بغض گفتم: باشه.. گوشیمو قطع کردم..دیگه تموم شد..همه چی!! از رو تخت بلند شدم..موهامو بالای سرم بستم و به آشپزخونه رفتم..آروین کجا بود؟ صبحونه رو آماده کردم و میز و چیدم..به اتاق آروین رفتم..در رو قفل کرده بود..چند تقه ای به در زدم.. _ آروین؟! بیا صبحونه.. جوابی نشنیدم..محکم تر به در زدم.. _ آروین؟ بیداری؟بازم صدایی نیومد..دلم گرفت..! نمیخواست این ساعتای آخر، منو ببینه؟ اشکام بی صدا رو گونه هام ریخت..کاری جز گریه ازم برنمیومد..به سمت اتاق خواب رفتم و لباسامو پوشیدم..ته دلم یه درصد امید داشتم که نشه برم و آروین مثل این فیلما یا رمانا بیاد جنتلمن بازی دربیاره و بگه راویس تو باید بمونی، گور بابای همه!! ته دلم به این امید خوش بود..واقعاً دیوونه شده بودم..خودم تمومش کرده بودم..خودم بار و بندیلمو جمع کرده بودم و داشتم میرفتم، اونوقت از آروین میخواست قهرمان بازی دربیاره؟! چمدونمو باز کردم..اشکام هنوزم میومد..قاب عکس آروین و که لای چند تا دستمال کاغذی پیچیده بودم و لابه لای لباسام تو چمدون جا دادم..کت و دامنمو که به سلیقه ی آروین از آستارا خریده بودم و با اشک تو چمدون گذاشتم..قلبم خیلی درد میکرد..ساعت کادویی ملیحه هنوزم توکشوی میز توالتم بود..با حرص ساعت و برداشتم و از پنجره ی اتاق پرتش کرده تو حیاط پشتی..صدای خورد شدن ساعت اومد..دیوونه شده بودم! چیکار به ساعت ملیحه داشتم؟ انگار لجم گرفته بود و دوس نداشتم تو خونه ای که چند ماه توش زندگی کرده بودم، هیچ یادگاری و هیچ نشونه ای از دختری به جز خودم باقی بمونه! شال سفیدمو سرم کردم و چمدونمو برداشتم و رفتم تو هال..!با بغض و دلتنگی جای جای خونه رو نگاه کردم..مطمئن بودم که دلم برای همه جای خونه تنگ میشه.برای آشپزخونه ش که هر روز با کلی ذوق و شوق برای آروین غذا می پختم..برای هالش که با آروین چقدر حرف میزدیم توش و کلی کل کل میکردیم..برای اتاق خوابش، چه شبای عاشقونه ای و با آروین توش گذرونده بودم..اشکای لعنتی! بازم راه گرفتن...نگام رو میز صبحونه ثابت موند..هیچ میلی برای خوردن نداشتم..از بغض، سیر بودم..!صدای زنگ آیفن اومد..اون لحظه، بدترین صدایی که میتونستم بشنوم همین صدای زنگ در بود.. کاش میشد کر بشم..! کر بمونم..برای همیشه!! _ کیه؟ _ آرسامم! راویس زود بیا پایین.. _ باشه..اومدم.. گوشی و سر جاش گذاشتم..دوباره پشت در اتاق آروین وایسادم.. _ آروین؟..آرسام اومده..دمِ دره..دارم میرما..نمیخوای بیای بیرون؟..آروین؟ من بدون خدافظی ازت نمیرم..بیا بیرون..دیگه تا روز دادگاه همدیگه رو نمیبینیما..آروین! هیچ صدایی نبومد..بغضم ترکید..لعنتی! داد زدم: باز کن لعنتی..باز کن.. میکوبیدم به در رو با اشک گفتم: داری منو میکشی بی انصاف! حق منی که 6 ماه زنت بودم اینه؟ که بی خدافظی برم؟ که غریب برم؟ آررررره؟ بی معرفت.. بی معرفت..باشه میرم..اما این بی انصافیتو یادم نمیره..بی معرفت..لعنتی..! اشکام به پهنای صورتم از چشام جاری بود..دسته ی چمدونمو گرفتم دستم و نگاه آخرمو تو همه جای خونه چرخوندم..به در بسته ی اتاق آروین!! با بغض و کلی غم از خونه اومدم بیرون..در حیاط و بستم..همون یه در صد امیدی که ته دلم بودم، یه کل از بین رفت..آروین حتی نیومد ازم خدافظی کنه، حالا چطور توقع داشتم نزاره برم؟! آرسام وقتی حال بدمو دید فوری از ماشینش پیاده شد و با یه دستش چمدونمو با دست دیگش زیر بغلمو گرفت.. _ خوبی راویس؟ سرمو تکون دادم..آرسام در جلو رو برام باز کرد و منو رو صندلیه جلو نشوند..چمدونمم عقب ماشین گذاشت.. برای آخرین بار ساختمون خونه ای که توش 6 ماه زندگی کرده بودم و نگاه کردم..پرده ی اتاق آروین کنار رفته بود و هیکل مردونه ی آروین از پشت پرده ی سفید رنگ و حریر مانند اتاقش معلوم بود..پس داشت نگام میکرد..چرا کاری نمیکرد؟ اشکام راه گرفت..زل زدم بهش..بدون اینکه به حضور آرسام و فکرایی که درموردم فکر کنه، فکر کنم بلند بلند گریه کردم و دستامو جلوی صورتم گرفتم..آرسام سکوت کرد فقط پوفی کشید و ماشین و راه انداخت..از خونه دور شدیم..من موندم و یه چمدون یادگاری از آروین و آینده ی شوم و سیاهی که بدون آروین جلوم بود...!!! ***

موضوع: رمان,رمان اگرچه اجبار بود,

نویسنده:

تاریخ: یکشنبه 02 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 13586

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 14
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 57
بازدید دیروز : 744
ورودی امروز گوگل : 1
ورودی گوگل دیروز : 11
آي پي امروز : 39
آي پي ديروز : 171
بازدید هفته : 2,078
بازدید ماه : 32,532
بازدید سال : 140,302
بازدید کلی : 1,937,124
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 18.220.120.161
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : پنجشنبه 07 تیر 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد