رمان باورم کن 3

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

قسمت سوم

یاد مامانم افتادم. مامان بیچاره ام الان چه حالی داشت. دوشب پیش که تو مهمونی زنگ زد چقدر ناراحت و غمگین بود. چقدر این زن صبوره چقدر از دست بابام حرص میخورد و هیچی نمیگفت. چقدر کوتاه میومد. آخه این چه زندگی بود که اون داشت. چیزی از جونیش و زندگیش نفهمید. همش تو حول و ولا بود. همش حواسش بود که نکنه بابا دوباره دسته گل به آب بده. همه ی زندگیش بچه هاش بودن. من که این جور. آنیتا که اون جور اونم از داداشم که به زور میرفت مدرسه. همش با دوستاش این ور و اونور بود. چقدر این پسر مامانم و حرص می داد. دلم سوخت واسه مظلومیت مامانم. واسه رویا و آرزوهاش که اینقدر کوچیک و ساده بود اما به همین آرزوی کوچیکم نرسیده بود. یه خونه پر عشق شوهر و بچه هایی که کنارش باشن. اما کو؟؟؟ من که از خونه فراری بودم. همه ی زندگیم شده بود دانشگاه. آنیتام سرش با شوهر و بچه اش گرم بود. داداشمم با دوستاش خوش بود. بابامم که ....
حرصم گرفت. چرا زنا اینقدر بدبختن؟ چرا همیشه یه مرد میاد و همه ی آرزوهاشون و خراب میکنه؟ مامانم عاشق بابام بود اما بابام چی کار کرد؟؟؟ کم کم دقش میداد. همیشه این مردا ....
چرا آخه؟ این مردا از زندگیشون چی می خوان؟ یه خونه؟ یه زن خوب که دوستشون داشته باشه؟ بچه های خوب و حرف گوش کن؟ کار خوب؟ دیگه چه مرگشونه؟ بابای من که همه ی اینا رو داشت. پس این کاراش برای چی بود.
یه آه کشیدم. با حرص یه سنگ برداشتم و پرت کردم تو دریا. قلوپی صدا کرد. صداش بهم آرامش داد. یه سنگ دیگه پرت کردم. آروم ترم کرد. از خودم وقتی غمگین بودم بدم میومد. دوست نداشتم به چیزای بد فکر کنم واسه همین به هیچ مردی اجازه نمیدادم بهم نزدیک بشه. پسرا برام از جنس دردسر بودن از جنس خراب کردن رویاهام. آدمهایی که هیچ وقت نمیشد بهشون اعتماد کرد.
چشمم خورد به یه بطری که تو ساحل بود. بلند شدم و پرتش کردم تو دریا.
با حرکت موجا جلو عقب میشد. یه سنگ گرفتم و پرت کردم سمتش. نخورد بهش. دوباره امتحان کردم. نزدیک بود. خم شدم و یه مشت سنگ ورداشتم. یکی دیگه پرت کردم. فکرای بد رفت عقب. مامانم کمرنگ شد. بابام رفت اون پشتای ذهنم. الان فقط بطری شناور رو آب و میدیدم و همه ی حواسم و جمع کردم که سنگ و بزنم بهش. سخت بود. مدام تکون میخورد.
یه فکری تو سرم پیچید. زورم به این پسره نمیرسید اما می تونستم ضایش کنم.
برگشتم سمت شروین. داشت به تلاش من نگاه می کرد. دلم می خواست یه جوری حالش و بگیرم.
یه لبخند زدم و دستمو که توش سنگ بود و دراز کردم سمتش.
من: می خوای امتحان کنی؟؟؟
یه ابروش رفت بالا. نفهمید منظورم چیه. براش توضیح دادم.
من: این یه بازیه. سعی میکنی با سنگ به بطری تو آب ضربه بزنی. هرکی بیشتر ضربه زد میبره.
با یه لبخند خبیث نگاش کردم.
من: می خوای امتحان کنی؟؟؟
داشت نگام می کرد. شونه ام و انداختم بالا و برگشتم سمت دریا یه سنگ برداشتم و برای اینکه تحریکش کنم گفتم: البته بهتره تو این کارو نکنی نشونه گیریت افتضاحه. به زور می تونی یه هدف ثابت و بزنی چه برسه به این که متحرکه.
انگار بهش برخورد. فهمید دارم تیکه میندازم و به ظهر اشاره میکنم. اومد کنارم و یه سنگ از تو دستم برداشت و بی حرف پرت کرد سمت بطری.
ایول نخورد. با نیش باز بهش نگاه کردم. صورت قطبیش اخمو شد. یه سنگ دیگه برداشت.
نخورد. تو دلم عروسی بود. ضایع شده بود.
آروم گفتم: اه چه حیف نخورد. نزدیک بودااااا
عصبی شده بود. اومد یه سنگ دیگه برداره که دستامو مشت کردم. با اخم نگام کرد. خبیث نگاش کردم و گفتم: اینا سنگای خودمه اگه می خوای بازی کنی خودت سنگ بردار. ببین اینجا پره سنگه.
با دست به ساحل اشاره کردم. یه نگاه عصبی بهم کرد که نیشم و بازتر کرد انگار هیچوقت تو هیچ چیز اینجوری کم نمیاورد که حالا داره جلوی یه دختر کم میاره.
خم شد تا سنگ برداره. از فرصت استفاده کردم و یه سنگ پرت کردم. نخورد. اما شروین که ندید. سرش پایین بود.
با ذوق پریدم بالا و جیغ کشیدم.
من: ایول ایول خورد. دیدی؟؟؟ دیدی؟؟ زدم بهش.
شروین با جیغای من سرش و بلند کرد. متعجب نگام کرد اما چیزی نگفت. من که می دونستم ندیده. سرگرم جمع کردن سنگ بود واسه همین نمیتونست اعتراض کنه.
سرش پایین بود سنگا رو تو دستش ریخته بود بلند شد ایستاد. داشت از تو دستش یه سنگ انتخاب می کرد. من یه سنگ دیگه پرت کردم.
نخورد اما من جیغ کشیدم.
من: ایول اینم دومیش. حریف میطلبم.
شروین با حرص نگام کرد. تو سکوت یه سنگ پرت کرد. دوتا. سه تا.
هیچ کدوم نخورد. لجش در اومده بود. جیغ و دادای الکی منم بیشتر عصبیش میکرد.
اونقدر سنگ پرت کرد تا بالاخره یکیش خورد به بطری. با یه قیافه ی سرد و مغرور بهم نگاه کرد که نگو. انگار نه انگار که بیشتر از 30 تا سنگ انداخت تا یکیش بهش بخوره این چقده پرو بود.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم: شانسی بود.
جری شد دوباره سنگ پرت کرد. نخورد منم هی میپریدم و جیغ میکشیدم و بیشتر کفریش می کردم.
نمی دونم چقدر سنگ پرت کردیم. به خودم اومدم دیدم هوا تاریک شده به زور دیگه می تونستیم بطری و ببینیم.
شروینم یه ده دوازده باری تونشته بود به بطری بزنه اما نه پشت هم از هر 10 -15 باری که می نداخت یکیش می خورد به بطری.
یه نگاه به آسمون کردم تاریک تاریک بود. یه صداهایی میومد از آسمون. یه قطره بارون خورد رو صورتم.
ای وای می خواست بارون بگیره.
رفتم کنار شروین و گفتم: شروین بیا برگردیم.
نمی دونم تو صدام چی بود که متعجب برگشت بهم نگاه کرد. بعد خیلی آروم و مشکوک گفت: بریم.
اهمیتی به لحنش ندادم. خودم جلوتر رفتم اونم پشت سرم. شاید فکر کرده بود از شب و تاریکی می ترسم که اونجوری گفتم بریم. اما خیط شد من عاشق شب و تاریکی بودم عمرا" می ترسیدم.
بارون شدت گرفت. قدمام و تند تر کردم که زودتر برسیم. داشتیم حسابی خیس میشدیم. من جلو می رفتم و شروینم دقیقا" پشت سرم با یه فاصله ی یه قدمی میومد.پیچیدیم تو کوچه ی ویلا که یهو یه صدای رعد بلند اومد که جیغ من تو صدای مهیبش گم شد. یه متری از جام پریدم و دستامو گذاشتم رو گوشام و چشمام و رو هم فشار دادم. سریع برگشتم سمت شروین که صاف رفتم تو سینه اش و دیگه تکون نخوردم. پیشونیم و چسبونده بودم به سینه اش و میلرزیدم و زیر لب فقط می گفتم: بسه خواهش میکنم... بسه....شروین که اصلا" انتطار این کارو نداشت تو جاش خشک شده بود. اگه تو اتاقم بودم میچپیدم زیر پتو اونقدر میلرزیدم تا صداها تموم بشه. از این صداها متنفر بود. با صدای رعد دومی خودمو بیشتر چسبوندم بهش. فقط می خواستم از این داد و بیداد عصبی آسمون دور باشم.برام مهم نبود این آدمی که بهش پناه بردم شروینه. همون پسر سرد و قطبی که هیچ احساسی نداره. برام مهم نبود که ممکنه بعدا" کلی بهم بخنده. برام الان مهم بود که دنبال یکی می گشتم که یه جورایی قایمم کنه. حتی اگه رفتگر محله هم بود بهش پناه میبردم.با نوری که تو هوا پیچید شروین متوجه ی لرز بدنم شد. لرزم هم از ترس بود، هم از سردی بارون که خیس خالیم کرده بود.احساس کردم دستای شروین تکون خورد. اومد بالا و حلقه شد دور کمرم. چیزی نمیگفت فقط با یه دستش کمرمو میمالید. آروم شدم نمی دونم چرا و چه جوری اما وقتی دستای شروین دور کمرم پیچیده شد و یه جورایی توی بغلش تقریبا" گم شدم حس کردم دیگه چیزی نمیتونه بهم آسیب برسونه. دیگه رعد و برق اذیتم نمی کنه. برای اولین بار بود که این حس و داشتم. همیشه خودم خودمو آروم میگردم. چشمام و میبستم و به چیزای دیگه فکر می کردم. یه لحظه از ذهنم گذشت یعنی اگه الان به جای شروین، رفتگره هم بود اینقدر احساس امنیت می کردم. خودم به خودم جواب دادم خفه آنید.نمی دونم چقدر تو اون حالت بودم دیگه نمی لرزیدم آروم آروم بودم. صدای آرومش و از کنار گوشم شنیدم که گفت: باید بریم تو ویلا. اگه اینجا بمونیم هر دومون سرما میخوریم.آروم خودمو ازش جدا کردم. سرم پایین بود.دوست نداشتم جلوی کسی ضعف نشون بدم. حتی دوستام و خونواده امم نمی دونستن که از رعد و برق میترسم. هیچ وقت نذاشته بودم بفهمن اما الان توی این فضا و این وقت شب. تاریکی و دریا و جنگل و صدای ناگهانی رعد رازی که 22 سال سعی میکردم پنهون کنم و موفق شده بودم و جلوی یه غریبه، تنها آدمی که نمی خواستم هیچ وقت ضعفمو ببینه لو رفته بود.با سر پایین به سمت ویلا رفتم شروینم دنبالم، منتها این بار کاملا" کنارم راه میرفت. حضورش کافی بود تا بتونم صدای رعد و برق و تحمل کنم.وارد ویلا شدیم. دلم نمی خواست برم تو اتاقم. اونجا تنها بودم و امشب واقعا" تحمل شنیدن صداهای آسمون و نداشتم.چشمم به شومینه افتاد. شعله های آبیش انگار صدام میکرد. رفتم و رو قالیچه ی بیضی شکلی که جلوی شومینه بود نشستم و زانوم و تو بقلم گرفتم و به آتیش چشم دوختم. حرارتش که به صورتم می خورد یه حس رخوت و سستی بهم میداد. تنم و گرم میکرد.شروین: اینا رو بگیر برو بپوش.سرمو بلند کردم. شروین کنارم ایستاده بود و دستشو به طرفم دراز کرده بود. تو دستش یه پولیور سورمه ای و یه شلوار سورمه ای بود. از لباسای خودش برام آورده بود.شروین: برو عوضشون کن با اینا بمونی تا صبح تب میکنی.به لباسام اشاره کرد. بدون هیچ حرفی بلند شدم لباسا رو ازش گرفتم و رفتم تو اتاقم پوشیدمشون.به تنم زار میزد. آستینای پولیور از انگشتای دستم بلندتر بود. پاچه ی شلوارو تا کردم و آستینم با یه فشار هل دادم بالا. انگشتام پیدا شد. موهای خیسم و باز کردم و با دست تکونشون دادم و گذاشتم تا خودشون خشک بشن. از پله ها اومدم پایین شروین نبود. از رو مبلا چند تا کوسن جمع کردم و چیدم جلوی شومینه و خودم رفتم وسطشون نشستم. چه جای خوبی شده بود. چه فازی میداد. صدای پا شنیدم. برگشتم دیدم شروین با دوتا فنجون که ازش بخار بلند میشد اومد و نشست رو کوسنا کنارم. یکی از فنجونا رو گرفت سمتم. وایییییییییی که چه بویی میداد. بوی قهوه مستم کرد. بی تعارف قهوه رو گرفتم ازش. یه مرسی گفتم. اینم زیاد بود من وقتی براش کاری میکنم همین تشکرم نمی کرد ازم. زیر چشمی بهش نگاه کردم. صورت قطبیش رو به شومینه بود و به شعله ها نگاه می کرد. چه جوری وقتی رفتم بغلش، این آدم سرد و قطبی تونسته بود بهم آرامش بده. الان که فکرش و میکردم میدیدم بعید به نظر میرسید اما تو اون لحظه واقعا" حس حمایت می کردم.چقدر ممنونش بودم که یک کلمه هم در موردش حرف نمی زد. نه درر مورد امشب نه در مورد اشکی که شب مهمونی از چشمام اومد. بلند شد یه آهنگ آروم گذاشت. یه گرمای شیرین آروم آروم وارد بدنم شد. چقدر این شومینه و آتیش همراه با این آهنگ ملایم و این قهوه ی داغ میچسبید. چشمام گرم شده بود ولی نمی خواستم برم تو اتاقم ترجیح میدادم همینجا کنار شومینه بخوابم. خودمو مچاله کردم و تکیه امو دادم به صندلی کنار شومینه. زانوهامو تو بغلم گرفتم. چشمام کم کم رو هم افتاد.غلتی زدم و تکونی خوردم. چشمام و آروم باز کردم. چشمم به سقف سفید افتاد. بوی خیسی و بارون همراه با گرما میومد. یه نگاه به دورو برم کردم. وسط کوسنا خوابیده بودم و دورو برم پر بالشتک بود. اِه دیشب اینجا خوابیدم. چه حالی داد.چشمم افتاد به یه پتو که روم بود. هر چی فکر می کردم یادم نمیومد کِی این پتو رو انداختم روم. آخرم بیخیال شدم. داشتم از گشنگی می مردم. بلند شدم رفتم دست وصورتم و تو سرویس پایین شستم. حوصله ی بالا رفتن از پله رو نداشتم. دلم یه چایی داغ می خواست. کتری و آب کردم و روشن کردم. زیر لب برای خودم آهنگ می خوندم.تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادتههههههههههههه نبودنت فاجعه بودنت امنیتهههههههههتو از کدوم سرزمینی که از قبیله یییییییییییییییییییی من یه آسموننننننننننننننن جداییییییییییییییییاهل هر جااااااااااااا که باشییییییییییییییییییییی قاصد شکوفتنییییییییییییییییییی ییییییییییییییتوی بهت و دغدغههههههههههههههههههههه ههه ناجی قلب منننننننننننننننننننننننن ننننننننننننآبی آتش ووووووووووووووووووووووووو و-: نه انگاری بهتری. فقط می خواستی نزاری من بخوابم.قلبم افتاد پایین. این باز من و ترسوند. اصلا" کِی اومد که من نفهمیدم؟؟؟؟برگشتم دیدم شروین تو جای مورد علاقه اش یعنی تکیه بر اپن دست به سینه داره نگام میکنه. صداش قطبی بود اما نه عصبانی و نه دلخور.من ترسیده و گیج با دهن باز فقط تونستم بگم: هوممممممممممممیه ابروش و انداخت بالا و گفت: چرا فکر میکنی صدات خوبه؟؟؟من دوباره با دهن باز: هومممممممممممممممشروین: تو که نمی تونی بخونی چه اصراری داری؟من: هوممممممممممممشروین: صدا که نداری، حداقل شعرا رو یاد بگیر که مجبور نباشی نصفش و از خودت درآری.من : هومممممممممممممم.واقعا" اونقدر از حرفاش هنگ کرده بودم که هیچ کلمه دیگه ای از دهنم در نمیومد.دوتا ابروش رفت بالا. اومد جلو و یه اخمی کرد. برای اینکه هم قد من بشه خودش و خم کرد که صورتش دقیقا" اومد جلو صورتم. دقیق به چشمام و صورتم و دهنم نگاه کرد و انگار با خودش حرف بزنه گفت: دیشب تو خواب که خوب حرف میزدی یعنی الان زبونت بند اومده و نمیتونی حرف بزنی؟؟؟انگاری برق بهم وصل کرده باشن از بهت و گیجی در اومدم. یهو صاف وایسادم که با این حرکتم شروین جا خورد و خودش و یکم عقب کشید و صاف وایساد.خدایا این چی میگفت؟ من تو خواب حرف زدم؟؟؟ یعنی چی گفتم؟؟؟ وای خدا 10 تا شمع نذر میکنم که حرف ناجوری نزده باشم. برای دفاع از خودم و اینکه یه جوری قضیه رو ماستمالی کنم اگه حرف ناجور زدم تند و تند شروع کردم.من: من حرف زدم؟ چی گفتم؟ دروغ میگی من اصلا" تو خواب حرف نمی زنم برو از هر کی دلت می خواد بپرس. من وقتی خوابم عین جنازم. نه حرف میزنم نه بیدار می شم.یه ابروش رفت بالا و با یه پوزخند گفت: اینکه عین جنازه می خوابی و که خودم فهمیدم. چون هر چی صدات کردم بیدار نشدی. آخرش مجبور شدم تکونت بدم اما بازم بیدار نشدی.خاک به سرم این چی میگه؟؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ بدبخت شدم رفت. یعنی این پسره ام فهمید وقتی خوابم با تمام وجود می رم اون دنیا؟؟؟ وای نکنه یه کاری کرده باشه باهام تو خواب . کاریم کرده باشه من نمی فهمم که. زیر چشمی یه نگاه به خودم کردم. سعی کردم یادم بیاد وقتی بیدار شدم چه وضعیتی داشتم. ظاهرا" چیزی تغییر نکرده بود لباسام که کامل بود فقط یه پتو اضافه بود که می دونم من نیاوردمش. داشتم زیر زیرکی خودمو برسی می کردم که ببینم بلایی سرم اومده یا نه که صدای محکم شروین و شنیدم.شروین: واقعا" فکر می کنی من کاری باهات کردم؟؟؟ یعنی اینقدر اعتماد به نفست بالاست؟؟؟؟از تعجب یه ابروم رفت بالا. منظورش چی بود اعتماد به نفسم بالاست؟؟؟شروین اومد سمت میز و یه صندلی کشید بیرون و در حالی که روش مینشست گفت: مگه دختر قحطه که من بیام سراغ تو؟؟؟با پوزخند یه هه ای کرد و یه نگاه تحقیر آمیز به سرتا پام انداخت و گفت: هیچکیم نه تو. خدمتکار خونه ی مامان بزرگم. آشغال، عوضی، نفهم، بی شعور، بدور از آدمیزاد، انگل ، ویروس، ایدز....این آخری بیشتر بهش میومد، می چسبید به آدم و ول نمی کرد تا کل سیستم دفاعی آدم و مختل نمی کرد و از پا نمی نداختت کوتاه نمیومد. تازه داشتم فکر می کردم که آدمه یه چیزایی حالیش میشه اما از سوسکم کمتره. پسره ی از خود راضی ایکبیری زشت. حیوان جهنمی. عمرا" جلوی تو کم بیارم. از خودم بدم اومد که دیشب فکر کرده بودم با وجود این گودزیلا آرامش دارم. تنم مور مور شد و یه لرزی از چندش تو تنم پیچید. دلم می خواست یه مشت بزنم به دهنش که نیشخند زدن واسه همیشه یادش بره.شروین: نمی خوای چایی درست کنی؟؟؟ کتری ترکید.با اخم یه چشم غره بهش رفتم که نیشخندش و عریض تر کرد. با حرص روم و برگردوندم و چایی درست کردم. ای بمیرم من که فعلا" محتاج این نره خرم و نمیتونم لام تا کام حرف بزنم.میز و چیدم و صبحانه خوردیم. پاشدم ظرفا رو جمع کردم. شروین هم بلند شد از آشپزخونه بره بیرون که دم در ایستاد و گفت: نمی خواد ناهار درست کنی. من اینجا رو خیلی دوست دارم نمی خوام خاکستر بشه. |(( ایششششششششششش ایکبیری. حالا کی خواست ناهار درست کنه. برده که نیاوردی؟ کوفتم بخوری )))ظرفا رو شستم و اومدم از آشپزخونه بیرون. این پسره معلوم نبود باز کجا غیبش زده بود. هوا ابری بود اما بارون نمیومد با اینکه ساعت 12 ظهر بود اما هوا تاریک بود. بی خود نبود تا الان خوابیدم. معلوم نیست شبه یا روزه. با دست زدم پس کله امو گفتم: خفه، هر کی ندونه خودت که می دونی همیشه دیر بیدار میشی پس بی خودی ننداز گردن هوای بیچاره. -: میگم خود درگیری چپ چپ نگاه میکنی.اه باز این خودش و انداخت وسط هر وقت گفتم جنازه تو بیا قر بده . این بود ضرب المثله؟؟؟؟ چه هندونه ام میزارم. ضرب المثل، بچه های کوچه بازار میگن، درستش یادم نیست اما خیلی فاز میده. همینی که گفتم خوبه هر وقت گفتم میت تو بیا قبشکن بزن.دیدم گیتار به دست داره میره بیرون. من: کجا؟؟؟شروین برگشت. ابروش رفته بود بالا: میگم فضولی و تا نفهمی روزت شب نمیشه همینه دیگه.پشت چشمی براش نازک کردم. این پسره چرا امروز احساس خوشمزگی می کرد؟؟؟ مثلا" الان باید بخندم؟ به حرفت، یا به صورت یخت؟برگشت رفت سمت در و گفت: می خوام برم ساحل گیتار بزنم.یه قدم برداشتم که دنبالش برم.شروین: اگه میمیری از فضولی بیا.با این حرفش تو جام ایستادم. بهم برخورده بود پسره ی چولمنگ به من میگه فضول. اصلا" نمی رم. میشینه ام تو خونه تنهای تنها در و دیوارارو نگاه می کنم. غصه می خورم بغض میکنم. دلم واسه مامانم تنگ میشه بی طاقت میشم میزنم به دریا و جنگل....بیا برو بابا حالا گفته فضول که گفته مگه نیستی. اگه نری تا این برگرده با این فکرات و حس کنجکاویت خودزنی می کنی.دوییدم دنبال شروین و تو کوچه بهش رسیدم. بس که لنگاش دراز بود یه قدم که برمی داشت من باید چهار قدم می رفتم تا برسم بهش. شروین: می دونستم طاقت نمیاری میای.ای بمیری پسر حالا نمیشه امروز قطبی بمونی ؟ حالا تو همیشه به زور حرف میزنیا امروز برا من بلبل شدی. تو که همیشه من و ندید می گرفتی چی شد که امروز من انقده تو چشمتم.ساکت مثل بره که دنبال ننه اشه، دنبالش رفتم. رفت کنار ساحل و رو به دریا نشست. من با فاصله کنارش نشستم می خواستم حدالمقدور ازش دور باشم.

یه نگاه به دریا کرد و یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به زدن. انصافا" قشنگ می زد. یکم که گذشت شروع کرد به خوندن. واقعا" قشنگ می خوند. زانوم و جمع کرده بودم تو بغلم و آرنج دست راستم و گذاشته بودم رو زانوم و دستمو زده بودم زیر چونه ام و بهش نگاه می کردم. محوش شده بودم. خوندش، حرکات دستش رو سیمهای گیتار و صورتش که دیگه سرد نبود. هیچ کس و هیچ چیز و غیر شروین و گیتارش نمی دیدم. خوندنش و صداش من و تو خلسه برده بود. وقتی به خودم اومدم که صدای دست زدن شنیدم. تعجب کردم. سرمو بلند کردم دیدم کلی آدم دورمون جمع شدن و دست می زنن. اصلا"نفهمیدم این همه آدم از کجا اومدن و از کی اینجا ایستادن.ملت که پیدا بود حسابی حال کردن و کنسرت مجانی لب ساحلی گیرشون اومد یه صدا با سوت و دست و فریاد می گفتن ((( دوباره ... دوباره ... )))شروینم انگاری بدش نیومده بود یه سری تکون داد که یعنی باشه. داشتم نگاهش می کردم که با نگاهش غافل گیرم کرد. یه جوری نگام می کرد. یه جوری که انگار .... انگار ..... داشت می خندید.... خدایا چشماش داشت می خندید.... نه رنگ چشماش و می دیدم نه حالتش و فقط یه حسی بود که بهم می گفت چشماش داره می خنده. خدایا من تا حالا رو لب این موجود عجیب الخلقه لبخند ندیدم اما حاظرم قسم بخورم که چشماش الان داره می خنده بهم.محو کشفم بودم که صدای سازش بلند شد. چشمام و چهارتا کرده بودم و داشتم به چشماش نگاه می کردم و در کمال تعجب اون نگاهم می کرد و چشماش و بر نمی داشت از چشمام.صداش و شنیدم که آهنگ و می خوند.


تو از كدوم قصه اي كه خواستنت عادته
نبودنت فاجعه بودنت امنيته
تو از كدوم سرزمين تو از كدوم هوايي
كه از قبيله ي من يه آسمون جدايي

اهل هر جا كه باشي قاصد شكفتني
توي بهت و دغدغه ناجي قلب مني
پاكي آبي يا ابر نه خدايا شبنمي
قد آغوش مني نه زيادي نه كمي
منو با خودت ببر اي تو تكيه گاه من

خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر من به رفتن قانعم
خواستني هر چي كه هست
تو بخواي من قانعم

اي بوي تو گرفته تن پوش كهنه ي من
چه خوبه با تو رفتن رفتن هميشه رفتن
چه خوبه مثل سايه همسفر تو بودن
هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن

چي مي شد شعر سفر بيت آخرين نداشت
عمر پوچ من و تو دم واپسين نداشت
آخر شعر سفر آخر عمر منه
لحظه ي مردن من لحظه ي رسيدنه
منو با خودت ببر اي تو تكيه گاه من

خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر من حريص رفتنم
عاشق فتح افق دشمن برگشتنم
منو با خودت ببر منو با خودت ببر
اخمم رفت تو هم آهنگش خیلی آشنا بود تمرکز کرده بودم. همون جور که به شروین نگاه می کردم به خاطر تمرکز اخمام رفته بود تو هم. یادم اومد.....اخمام باز شد.باورم نمیشد.این پسره ... این پسره ....این پسره ....اه چرا من هیچ چیز خوبی برای توصیف این انگل، آنید ضایع کن پیدا نمیکنم؟ این نفله داشت آهنگی و که من صبح اونقدر ضایع خوندم و می خوند و انصافا" به چه قشنگی. عصبانی بودم دلم می خواست یه جیغ سرش بکشم و بگم برو عمه اتو مسخره کن. پس بگو چرا یهو واسه من چشماش قهقه زد ببین چه دل پره از خنده ای داشت که قهقه اش از تو چشماش داشت می زد بیرون جوری که من خنگم فهمیدم. سیخ نشسته بودم و به شروین چشم غره می رفتم کاش نگاهم دست داشت یکی می خوابوند زیر گوش این پسره. رو که نیست ببین عین بز داره با چشمای خندون بهم نگاه می کنه. نمی دونم به چشمم میشه گفت نیشتو ببند یا نه؟تا آخر آهنگ با اینکه کلی حال کردم به خاطر قشنگ خوندنش اما کم نیاوردم و هی با نگاهم مشت و لگد پرت کردم سمتش.آهنگ که تموم شد دوباره ملت دست زدن و هی گفتن دوباره دوباره. خلاصه شروین یه یک ساعتی زد و خوند و این ملتم خودشون و ترکوندن. چند تا دخترم هی میومدن دور این پسره می نشستن براش عشوه می ریختن. نمیفهمیدم قطب جنوبم قشنگی داره اینا دارن خودشون و میکشن براش؟؟؟از دست این دخترای آویزون و شروین که اون وسط نشسته بود و حواسش پیش اونا بود لجم گرفت.با حرص بلند شدم که برم ویلا. دو قدم که رفتم اون طرفتر حس کردم یکی پیشمه. برگشتم دیدم شروین داره کنارم میاد.اه این کی بلند شد که من نفهمیدم اون دخترا چه جوری ولش کردن؟ این چه جوری دلکنده ازشون؟

به روی خودم نیاوردم اخم کردم و قدمام و تند تر کردم. نزدیک جنگل که رسیدیم یهو پاهام سست شد. تند تند چند تا نفس عمیق کشیدم و هوا رو با ولع وارد بینیم کردم. صدای شکمم بلند شد. دستمو رو شکمم گذاشتم و زیر لب آروم گفتم: تو هم فهمیدی؟ تو هم دلت می خواد؟ می دونم گرسنه ای. این بوی کبابم که روحمو با خودش برد اما چه کنیم؟ با تشکر از بعضیا یک قرونم ندارم که بخوام چیزی بخرم. وارد آشپزخونه هم نمیتونم بشم ممنوع کردن. یکم تحمل کن. دست می کشیدم رو شکمم و با شکمم حرف می زدم. یکی از دور من و می دید فکر می کرد یه زن حامله داره با بچه ی تو شکمش حرف میزنه.این که من گشنه بودم تقصیر شروین بود اگه صبح حرصم نمی داد درست و حسابی غذا می خوردم. برگشتم با حرص نگاهش کردم. بعد به پشت سرش نگاه کردم به خونواده ای که یکم اون طرفتر بساط پهن کرده بودن و داشتن واسه ناهار جوجه کباب می کردن. آخ که چقدر دلم می خواست الان اونجا با اونا بودم. از ظاهر سیخهای رو آتیش پیدا بود که دیگه پختن و آماده ی خوردن بودن. آب دهنمو با حسرت قورت دادم. دستم هنوز رو شکمم بود.شروین که داشت به من نگاه می کرد رد نگاهمو گرفت تا اون خانواده و فهمید دارم از راه دور با چشمام کبابا رو ذهنی می خورم.همون جور داشتم به کبابا و مردی که کبابا رو باد میزد نگاه می کردم که یه قیافه ی آشنا دیدم اونقدر تو فکر کبابا بودم که اصلا حواسم نبود.اههههههههه این که شروینه، اونجا چی کار میکنه؟؟؟؟ چی داره میگه به اینا؟؟؟ اه اه به من اشاره کرد. این با من چی کار داره. اه آقاهه داره به من نگاه می کنه. ببین زنشم رفته پیشش. حالا دوتایی دارن نگام میکنن. اینا چرا لبخند می زنن بهم؟ چرا سر تکون می دن؟؟؟ منم باید لبخند بزنم؟ باید سر تکون بدم؟ خوب زشته کاری نکنم.یه لبخند متعجب زدم و سرمو آروم تکون دادم.شروین و ببین داره به من نگاه می کنه؟ چرا دست تکون میده؟ دوباره چی داره به اینا میگه؟؟؟مات و گیج به شروین و اون زن و مرد نگاه می کردم. شروین برگشت و اومد پیش من. تو دستش دوتا سیخ جوجه بود. چشمام داشت از کاسه در میومد. این جوجه ها دست این چی کار می کرد؟ نکنه دزدیدتشون نه بابا خودم دیدم آقاقه با لبخند داد دستش. اگه دزدیده بود الان باید در می رفت اونام دنبالش.گیج به شروین نگاه کردم. شروینم که دید دارم منگل وار نگاهش می کنم خونسرد آستینم و کشید و من و کشوند که یعنی راه بیوفت.چشمم هنوز به جوجه ها بود.یه اشاره به جوجه ها کردم و با بهت گفتم: اینا چیه؟شروین نیم نگاه خشکی کرد و گفت: مگه نمیبینی ؟ جوجه.من: می بینم، دست تو چی کار میکنه؟ دزدیدیشون؟گوشه ی لبش کج شد. به ویلا رسیدیم در و باز کرد و وارد باغ شدیم.شروین: قسم می خورم که از اون مغز کوچیکت اصلا" استفاده نمیکنی. آخه کی میره دوتا سیخ جوجه می دزده تازه قبل و بعد دزدی هم کلی با صاحباش حرف میزنه؟ ندزدیدم خودشون بهم دادن.من: چرا باید بهت بدن؟ اصلا" چی میگفتی بهشون؟در ساختمون و باز کرد اما قبل اینکه بره تو برگشت و تو چشمام نگاه کرد. خونسرد با چشمای خندون.شروین: رفتم بهشون گفتم خانومم بارداره بوی کباب بهش خورده ویار کرده. اونام وقتی تو رو با این لباسای گشاد دیدن مطمئن شدن که بارداری و خوشحال شدن و دوتا سیخ تعارف کردن و منم برداشتم.مات داشتم نگاهش می کردم. تو جام خشک شده بودم. نگاهم رفت سمت لباسام.ای خاک به سر من با این حواس ... اصلا" یادم نبود که لباسای شروین تنمه. بیخود نبود بدبختا فکر کردن حامله ام لباسام کم از لباسای بارداری نداره بس که گشاده.اصلا" کی به این پسر گفت بره بهتون بزنه بگه خانمم حامله است؟ کدوم خانم کدوم شکم کدوم بچه؟؟؟؟ من هنوز شوهرشم گیرم نیومده. این از کیسه خلیفه می بخشه. شوهر نکرده یه بچه انداخت گردنمونااااااااا.وای کبابارو بگو. اهههه این کجا رفت؟ نره کبابا رو بزنه تو حلقش به من نرسه. به اسم اقدس شکم کلثوم میشه.دوییدم دنبال شروین دیدم رفته تو آشپزخونه و چند تا گوجه خورد کرده و داره میز میچینه.
نگاه کردم ببینم چند تا بشقاب میزاره اما از بشقاب خبری نبود همه ی کبابا رو کشید تو یه ظرف و دورشم پیاز و گوجه ریخت و با نون و نوشابه آورد سر میز. خودشم نشست پشت صندلی.اههههههههههه این چرا همچین کرد؟؟؟ فکر کرد مثلا" یه ظرف بریزه من نمی خورم اوهوکی صد تومن بده آش به همین خیال باش.رفتم نشستم رو صندلی کناریش. یکم نون جدا کردم و گوجه و پیاز و یه تیکه جوجه گذاشتم روش و گذاشتم تو دهنم. اصلا" هم به شروین که زل زد بهم و داشت نگاهم می کرد توجه نکردم. رومو کردم اون طرف و لقمه امو جوییدم. شروینم یکم نگاه کرد و اونم مشغول شد. اونقدر گشنم بود که هیچی حالیم نبود. از طرفی هم این کبابا دست و پام و شل کرده بود انگاری واقعا" ویار کرده بودم. داشتم با ولع لقمه امو می جوییدم که سنگینی نگاهش و حس کردم. نگاش کردم. لقمه اش آماده تو دستش بود و داشت نگام می کرد.با دهن پر گفتم: چیه؟ نمی خوری؟شروین: چند وقته غذا نخوردی؟همون جور که سعی میکردم لقمه امو قورت بدم گفتم: خیلی وقته............اخماش رفت توهم: روت میشه این و بگی؟ مگه من بهت غذا نمی دم؟ صبح با هم صبحونه خوردیم.لقمه ام و به زور قورت دادم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چرا غذا دادین اما بعدش یه جوری با حرص و کنایه از تو حلقم کشیدی بیرون. غذای با منت بهم نمی چسبه.شروین آروم گفت: پس چه طور این غذا رو با لذت می خوری؟یه لبخند عریض بهش زدم و گفتم: چون این غذا مال تو نیست پس منتی نداری صاحباشم راضی راضین. بعدم براش زحمت کشیدم.شروین ابروهاش از تعجب رفت بالا: چه زحمتی؟من با همون لبخند ملیحم گفتم: واسه این غذا یه دور حامله و فارغ شدم پس براش مایه گذاشتم حلاله حلاله.بعد پرو پرو چنگ انداختم و لقمه ی آماده ی شروین و از دستش قاپیدم و چپوندم تو دهنم و کوچکترین توجهی هم به قیافه ی بهت زده ی شروین نکردم.حسابی که غذا خوردم و سیر شدم. از جام بلند شدم و رفتم دستمو شستم و همون جور که از آشپزخونه می رفتم بیرون گفتم: زحمت چیدن میزو که کشیدی، زحمت جمع کردنشم بکش.چشمای شروین دیگه از این بازتر نمیشد.دلم خنک شد تو بازی که حالش و گرفته بودم الانم که کاملا" ضد حال خورد. عقده گشایی کردم حسابی. تا این باشه که دیگه اذیتم نکنه. نوه ی رئیسمی باش باید بفهمی لال نیستم هیچی نگم.
با تکون ماشین چشمام و باز کردم. خواستم یه خمیازه بکشم و فرم نشستنم و عوض کنم و دوباره بخوابم که چشمم به عمارت خانم احتشام افتاد.با ذوق جیغی کشیدم و گفتم: وای رسیدیم؟ اصلا نفهمیدم.آویزون دستگیره ی در شدم که صدای سرد و پر تمسخر شروین و شنیدم که گفت: منم اگه کل مسیر و خواب بودم نمیفهمیدم.تو دلم گفتم جواب گودزیلا خاموشیست. کوچکترین توجهی بهش نکردم. دوییدم سمت ساختمون و از همون جا جیغ کشیدم و هر اسمی یادم بود و صدا کردم و هر کی سر راهم بود یه بغل تندی کردم. به مهری خانم که رسیدم بغلش کردم و زودی گفتم: مهری خانم، خانم کجاست؟مهری با لبخند گفت تو سالن نشستن.دقیقا" می دونستم کجاست. سریع رفتم سمت سالن و از همون جا داد زدم طراوت جون طراوت جون من اومدم.یکی نمی دونست فکر می کرد واسه مامانم اینجوری ذوق میکنم. اما خداییش این خونه و طراوت جون و مهمتر از همه آرامشی که اینجا داشتم و با خونه خودمونم عوض نمیکردم.من اینجا خودم بود. خود آنید. باطن و ظاهرم یکی بود. مجبور نبودم به میل کسی رفتار کنم. مجبور نبودم زوری از کسی خوشم بیاد. مجبور نبودم تظاهر به چیزی که نیستم بکنم. من اینجا مستقل و آزاد بودم. اینجا برام بهشت بود.دوییدم تو سالن. طراوت جون جای همیشگیش رو به شومینه نشسته بود. یه جیغ کشیدم که بدبخت یه متر از جاش پرید و بلند شد ایستاد و تا چشمش به من افتاد از تعجب دیدنم چشماش گرد شد. دوییدم و محکم پریدم بغلش کردم که چون متعجب بود دستش همون جور باز تو هوا موند. حسابی که بغلش کردم و دلتنگیام رفع شد ازش جدا شدم. شروین پشت سرم بود و یه لبخند کج رو صورتش بود. تا بهش نگاه کردم و اونم چشمش به من افتاد یه پوزخند بهم زد که می خواستم جلوی ننه جونش بزنم پس کله اش که پوزخند زدن از یادش بره.سلام کرد و اومد جلو گونه طراوت جون و بوسید و بغلش کرد. یه قطره اشک از چشم طراوت جون افتاد پایین. بمیری پسر که اشک این پیرزن و در آوردی الهی خودم بیام کمک بدم دل و جیگرت و کباب کنن که دل و جیگر این زن و خون کردی.طراوت جون آروم و با بغض گفت: برگشتی شروینم؟ کجا رفتی پسرم نگفتی من دلم هزار راه میره؟شروین یه لبخند نصفه و نیمه زد که چشمای من 4 تا شد انگار طراوت جونم از این نصفه لبخند حسابی تعجب کرد.شروین اشاره ای به من کرد و گفت: مامان طراوت خبرا که می رسید. دیگه دل نگران چی بودید؟ای بی تربیت بی شخصیت صاف صاف تو چشم من نگاه میکرد میگفت بی بی سی مستقیمم. من کی خبر دادم؟ غیر از روز اول که رسیدیم و اون روز که رفتیم خرید و اون دفعه که کباب گرفتیم و اون شبی که سگ دنبالم کرد. تازه چیزیم نگفتم. فقط گفتم رفتیم خرید کردیم و کلی چیز خریدیم. رفتیم لب ساحل تو هنر مسخره اتو نشون دادی. یه سگ وحشی هم تو خونه دارین. خوب دل این پیرزن شور میزد خوب ..........طراوت جونم یه لبخندی زد و گفت: امیدوارم بهت خوش گذشته باشه و دیگه نخوای قهر کنی و بری جایی. حالا هم برو استراحت کن عزیزم.شروین همون جور که به سمت بیرون سالن میرفت بلند گفت: بخوام قهرم بکنم این دفعه تنهایی میرم. دم سالن ایستاد و برگشت یه نگاهی به ما کرد و با لبخند یه وری گفت: دیگه سر خر و فضول با خودم نمی برم.الاغ به من می گفت سر خر. بمیری که این چند وقته از من سواستفاده کرده بودی و من و مثل یه کلفت بردی اونجا و حتی لباس کهنه هاتم تنم کردی. یه غذای درست و حسابیم بهم ندادی.شروین از سالن بیرون رفت. من و طراوت جون با چشم دنبالش می کردیم. تا پاش و از در گزاشت بیرون طراوت جون با یه نیش باز که همه دندوناش و نشون می داد برگشت سمت من و یه قدم جلو اومد و دست من و کشید و همون جور که به سمت مبل می برد که بنشونتم گفت: ناقلا بگو چیکار کردی با این پسر که شروینم این همه تغییر کرد.من با بهت داشتم به خانم احتشام نگاه میکردم. با تعجب انگشت اشاره امو سمت خودم گرفتم و با دهن باز مثل منگلا گفتم: من؟؟؟؟بعد دستمو به سمت در سالن گرفتم و گفتم: این؟؟؟هر چی به این مغزم فشار میاوردم نمی فهمیدم طراوت جون منظورش چیه و واسه چی ذوق کرده؟این پسره از زهر هلاهلم بدتر بود. کجاش تغیر کرده؟ گودزیلا رفت، اژدها برگشت. نکنه طراوت جونم این تغییرشو فهمیده.طراوت جون با خنده یه ضربه محکم که از سن و سالش بعید بود زد به شونه ام که منم مثل مربا پهن شدم رو زمین.طراوت جون که من و نقش زمین دید اول با چشمای گرد نگام کرد و بعد همچین زد زیر خنده که مهری خانم بیچاره از ترس دویید اومد تو سالن که ببینه چی شده ؟اومد نزدیکمون و وقتی من و پهن زمین دید دویید اومد دستمو گرفت و گفت: اه خانم آنید شِما زمینِه رو چی کار میکنی؟؟؟با کمک مهری بلند شدم. من و مهری هر دو به خانم احتشام نگاه میکردیم که با صدای بلند می خندید و اونقدر خندیده بود که از چشماش اشک میومد. به مهری خانم گفتم بره یه لیوان آب بیاره برای طراوت جون و خودم رفتم رو مبل کنارش نشستم و دستش و گرفته ام تو دستم. خداییش می ترسیدم از زور خنده نفس کم بیاره و یه بلایی سرش بیاد.من: طراوت جون یکم آروم باشید. خفه میشیدا...انگار قلقلکش داده باشم خنده اش بیشتر شد.مهری اومد و لیوان و داد دستم. حالا مگه طراوت جون می خورد آب و . اونقدر خندید و تکون خورد و من و تکون داد که نصف آب لیوان ریخت رو هیکل جفتمون.حسابی که خندید و ماهام با دهن یک متر ونیم باز نگاش کردیم یکم آروم شد و لیوان و گرفت و باقیمونده آب توش و خورد و یه نفس بلند کشید و با نیش خیلی باز گفت: خدا نکشتت آنید. انقده که تو بامزه ای.البته من دقیقا" اون لحظه نفهمیدم بامزگیم کجا بود ولی جراتم نکردم بپرسم ترسیدم دوباره خنده دونش باز بشه.خانم احتشام با دست اشاره کرد که مهری بره.وقتی مهری رفت با همون نیش باز دست آنید و گرفت و با ذوق گفت: بگو بگو چی شد که شروین انقدر عوض شد؟من که هنوز منگ بودم با دهن باز مثل منگلا فقط گفتم: هان ؟؟؟؟ ..................طراوت جون به سمت در سالن اشاره کرد و گفت: مگه ندیدی؟من دوباره تو همون حالت: هان؟؟؟؟ .........طراوت: شروین و دیگه.من: هان؟؟؟ ............طراوت جون که از هان گفتن من کلافه شده بود گفت: چته تو هان هان میکنی. دیدی چه جوری بود؟ اومد من و بغل کرد. من و بوسید. این شروین خودمه. شروین سالهای قبل که تابستونا میومد اینجا.من: هان؟؟....طراوت جون با حرص دست من و ول که نه، یه جورایی پرت کرد جوری که دستم محکم پرت شد رو پاهام. طراوت جون از جاش بلند شد و با ذوق گفت: وقتی اومد ایران داغون بود. تو خودش بود. وقتی دیدمش فقط یه بوسه خشک و خالی نشوند رو گونه ام. بدون لبخند. بدون احساس. سرد و خشک. مثل یه تیکه یخ. اما الان با حرارت اومد بغلم کرد و بوسیدم. جوری که واقعا" حس کردم نوه ام من و بوسید نه یه غریبه ی خشک. با خودم فکر کردم که ببین این گودزیلا اولش که اومد چه جوری بوده که طراوت جون به این حالت قطبیش میگه گرم. نکنه اول فریزر بوده حالا شده یخچال؟؟؟با صدای خوشحال طراوت جون به خودم اومدم: دیدی؟؟؟؟؟؟ دیدی؟؟؟ داشت می خندید.... لبخندش و دیدی؟؟؟ خوشحال بود. این سفر براش خوب بوده. یکم روحیه اش و بدست آورده.حاضر بودم نصف حقوق ماهم و نگیرم ولی طراوت جون بگه این یخچال چرا این ریختیه. اما کنف شدم و طراوت جون چیزی غیر از دیدی ؟؟؟ دیدی؟؟؟ با ذوق نگفت.اگه بهش میگفتم تو ویلا قهقهه زد حتما" الان باید میبردمش بیمارستان قلب. اما این پسره به نظر من که تغییری نکرده بود. قورباغه درختی زشت. نیش بازش برای چی بود؟طراوت جون که حسابی ذوقاش و کرد و دیدی دیدیش و گفت تازه یاد من بدبخت افتاد که کماکان مثل منگلا نگاش میکردم. دوباره لبخند نیم متریش و زد و گفت: عزیزم برو یکم استراحت کن حتما" خیلی خسته ای. اومد و دست من و گرفت و به طرف سالن هل داد. منم از خدا خواسته بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم که برم تو اتاقم.خوب شد خودش به فکرش رسید من و ول کنه ها وگرنه تا فردا می خواست درباره نیش باز این پسره سخن سرایی کنه. اگه میفهمید کل راه و خواب بودم. حتما" ول بکن نبود.رفتم تو اتاقم. چشمم به گوشیم که رو میز بود افتاد. پریدم روش. قد یه نفس شارژ داشت. زدمش به شارژ و یه چند تا اس ام اس به مهسا اینا دادم و اینام جیغ و داد که امروز بیا دانشگاه و به کلاسای عصرت برس. یه نگاه به ساعت کردم. 11 بود. تو ماشین خوابیده بودم و دیگه خوابم نمیومد. اول رفتم پایین و به طراوت جون گفتم که میرم دانشگاه و اومدم رفتم یه دوش گرفتم تا سر حال شم.


به مهسا زنگ زده بودم. جلوی آموزش بودم. خودمو رسوندم اونجا و از دور که دیدمشون شروع کردم بال بال زدم. دستامو تو هوا تکون میدادم مثل هلیکوپتر شده بود. اونقد از دیدنشون ذوق کرده بودم که اصلا" یادم رفته بود که کجام و چی کار میکنم.رفتم کنارشون و با ذوق گفتم: سلامممممممممممممم .........آخ یه چیزی محکم خورد تو سرم. برگشتم دیدم درسا محکم کوبونده تو سرم.من: دیوانه ای رسما" جای بغل کردنته دیگه؟ کاملن فهمیدم دلت خیلی برام تنگ شده بود.درسا: دیوانه منم یا تو؟ این میمون بازیا چی بود وسط دانشگاه در آوردی؟ خودت به جهنم. نمیگی شاید یکی از ماها خوشش بیاد بخواد دیدمون بزنه؟ تو رو ببینه با ماها میگردی سراغ هیچ کدوممون نمیاد و همه مون میترشیم.یه ابرومو دادم بالا و به جای درسا به پشت سرش نگاه کردم و گفتم: تو رو نمی دونم اما فکر نکنم مهسا بترشه.با سر به پشت درسا اشاره کردم و گفتم: مجنون داره میاد سمت لیلی. ارازل خودشون و بکشن کنار.خودم زودتر از همه از جلوی مهسا رفتم کنار و بغلش ایستادم.آقای ستوده اومد جلو. بدبخت روش نمیشد سرش و بیاره بالا چه برسه به اینکه حرف بزنه. شر شر داشت عرق میکرد. یه نگاه به دخترا کردم. چهارتایی زل زده بودن به پسره بدبخت. دست درسا رو کشیدم و به الناز و مریم گفتم: مریم، الناز بیاین بریم من کارتون دارم. غیر درسا که به زور کشیدمش اون دوتای دیگه همین جور ایستاده بودن. درسا رو ول کردم و رفتم اون دوتا رو هم کشیدم و آروم به مهسا گفتم: ما میریم پاتوق. تموم شد بیا اونجا.یه نگاه به ستوده کردم که دیدم یه لبخند خجالت زده بهم زد و برای تشکر سرش و تکون داد. منم تو جواب سرم و تکون دادم و این سه تا ماست و کشیدم و با خودم بردم. چه بردنی. پاهاشون سمت جلو میرفت اما سراشون برعکس بود و پشت سرشون و نگاه میکردن.درسا: اِاِاِ ... مهسا رو برد. چی می خواد بگه یعنی؟الناز: فکر میکنی امروز بگه؟مریم: فکر کنم بگه. خیلی جرأت کرد. امروز اومد جلو. تا دیروز تو دو قدمیمون وا میستاد. رسیدیم پاتوق و دستشون و ول کردم. نشستم رو زمین و گفتم: بتمرگید ببینم این یه هفته که من نبودم چی کار کردین. قضیه این ستوده چیه؟درسا با ذوق که ناشی از خالی کردن اخبار از دلش بود گفت: از اول هفته که تو هم نبودی این ستوده هر جا مهسا میرفت دنبالش میرفت. سرمون و بر میگردوندیم می دیدیم این پشتمونه. هی من من میکرد. تابلو بود می خواد یه حرفی بزنه اما دریغ از یه جربزه که بیاد جلو و به مهسا بگه کارش دارم. تا اینکه امروز پا قدم تو خوب بود و پسره بالاخره یه خودی نشون داد و اومد جلو.من: خوب شد من اومدم وگرنه این بدبخت با وجود شما فضولا عمرا" جرأت میکرد بیاد جلو.درسا یهو از جا پرید و با جیغ گفت: زود بگو ببینم چرا رفتی شمال؟ اون پسره کی بود که از پشت تلفن صدات میکرد؟یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: میگم به شرطی که تا حرفام تموم نشده اون فکت باز نشه.درسا تندی گفت: قبول.جدی نگاش کردم و گفتم: جدی گفتما. یک کلمه هم حرف بزنی هیچی دیگه گیرت نمیاد.درسا با سر تأیید کرد.مریم با ذوق: خوب بگو مردیم از فضولی.خونسرد گفتم: با شروین رفتیم شمال. چشمم به درسا بود که خودش و کشید جلو و دهنش و باز کزد که یه چیزی بگه که پیش دستی کردم و انگشت اشاره مو به حالت تهدید گرفتم سمتش و گفتم : آ...آ ... حواست باشه یک کلمه حرف بزنی تمومه.آروم سر جاش نشست و دهنش و بست. شروع کردم به تعریف کردن. از روز مهمونی تا همین چند ساعت قبل و گفتم.همزمان با تموم شدن حرفای من سرو کله مهسا هم پیدا شد. تندی از جام بلند شدم و کنکاشانه بهش نگاه کردم. یه لبخند قشنگ رو لبش بود و سرش پایین و کمی خجالت زده بود.من با ذوق گفتم: گفت؟؟؟ بالاخره گفت؟؟؟؟مهسا لبخندش پر رنگتر شد و با سر گفت: آره. یه جیغ هیجانی کشیدم و پریدم بغلش کردم. بقیه هم پشت من پریدن رو سر مهسا. هی بغلش میکردیم و فشارش می دادیم. خوب که چلوندیمش ولش کردیم. دستش و کشیدم و نشوندمش و گفتم: زود تند سریع بگو شیر برنج چی گفت بهت.مهسا با لبخند: همه چیو . اینکه از روز اول چشمش دنبالم بود و به نظرش من با دخترای دیگه فرق داشتم و خانم تر و سر به زیز تر از بقیه بودم.من: زکی.مهسا با اخم: زکی یعنی چی؟من: یعنی اینکه زکی پسره سه سال طول کشید اینا رو بفهمه خوب میومد از ما سه تا می پرسید ما میگفتیم ببو تر از تو گیرش نمیومد. مهسا نیم خیز شد سمتم و خواست با دست بزنه تو سرم که جا خالی دادم. نشست سر جاش و گفت: بهم گفت که آدم کم حرف و خجالته. خیلی به خودش فشار آورده که باهام حرف بزنه. میگفت من علاوه بر همه ی حسنایی که دارم یه کوچولو شیطنتم دارم که جذابیتم و براش بیشتر کرده. میگفت از گروهمون خوشش میاد از اینکه اینقده شادیم.من: خوب پس احتمالا" تو رو با من اشتباه گرفته این از شیطونی های من خوشش اومده. بچه ها پقی زدن زیر خنده.من: مهسایی حالا بله رو گفتی؟؟؟مهسا با لبخند سرشو انداخت پایین.درسا: خدارو شکر. پسره رو دق دادی تا بله گفتی. این آخریا از قصد نگاهشم نمیکردی و بهش محل نمی زاشتی.الناز: همینا زبونشو باز کرد دیگه.من با لبخند گفتم: خوب الان دیگه وقتشه که بخونیم؟؟؟؟؟شروع کردم بشکن زدن و خوندن.دیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.آره دیگه شیطونی بسه.واسه من ساده بشو یه رنگ و آزاده بشودیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.آره دیگه شیطونی بسه. اگه باز اسیر صد رنگی بشیییییییییییییشروع دلتنگی بشییییییییییییییییییییییی ییییییدلم و از تو قفس ور میدارموای چه پری در میارماگه باز تو عشقمون نه بیارییییییییییییییپاتو روی قلبم بزارییییییییییییییییییییخودمو به آب و آتیش میزنم به جون تو نیش میزنمدیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.آره دیگه شیطونی بسه. 

دیدن دوباره بچه ها و رفتن دانشگاه و حتی کلاسا و استادا کلی انرژی بهم داده بود. با اینکه امروز از راه رسیدم و بعدشم رفتم دانشگاه اونقدرا احساس خستگی نمی کردم.خوشحال و شاد رسیدم خونه. دم در عمو جواد و دیدم و بعد سلام و علیک و خسته نباشید راه افتادم سمت عمارت. چند وقتی بود که احساس می کردم اینجا یه چیزی کم داره. یه عمارت بزرگ. یه باغ بزرگ پر درختای همیشه سبز. حتی باغ پشت عمارت هم پر بود از درختایی که تو بهار پر شکوفه میشدن. عمارت وسط یه زمین سبز و پر درخت بود. با چشم دور تا دور خونه و باغ و نگاه میکردم. همش سبز اما یه چیزی کم بود. ایستادم. چشمام و ریز کردم و تمرکز کردم. چی کم داره؟؟؟؟؟یه جرقه تو ذهنم زد. با ذوق مشکل و فهمیدم. باید به طراوت جون بگم. حتما" موافقت میکنه. واسه روحیه و خودش و این برج زهرمار خوبه شاید یه ذره لطیف بشه.با ذوق دوییدم سمت ویلا که به طراوت جون بگم. تا پام و گذاشتم تو عمارت صدای قهقه بلندی تو جام میخکوبم کرد.کی بود که با این صدای بلند می خندید؟؟؟؟ نه ................صدا از تو سالن میومد. دوییدم سمت سالن. جلوی در سالن میخکوب شدم. باورم نمیشد.این طراوت جون بود که این جوری از ته دل می خندید؟؟؟ یادم نمیومد کسی غیر خودم تونسته باشه قهقه طراوت جون و در بیاره، اما حالا.... حالا.... چه طور ممکنه؟؟؟جلوی شومینه جای همیشگی طراوت جون و شروین نشسته بودن و طراوت جون دلش و گرفته بود و از خنده اشک از چشماش میومد. شروینم با همون صورت سردش نشسته بود و کوشه لبش کج شده بود. چشماش شاد بود.شروین اولین کسی بود که چشمش بهم خورد. کجی لبش بیشتر شد و شکل پوزخند به خودش گرفت.ایش پسره ی ایکبیری سکته ای یخچال من و که می بینی انگار پوزخند واجب میشه. طراوت جون رد نگاه شروین و گرفت و به من رسید. با لبخند با دست اشاره کرد که برم پیشش.طراوت: آنید کی اومدی؟؟؟ بیا بیا بشین اینجا. شروین داشت از سفرتون تعریف می کرد. وای که چقدر تو باحالی دختر.چشمام گرد شده بود. شروین نفله از چی تعریف می کرد که من باحال شدم؟ چشمام و ریز کردم و مشکوک به شروین نگاه کردم. نیشخندش عمیقتر شد و ابروش و انداخت بالا.چشمام چهارتا شد و ابروهام رفت بالا. این پسره دیگه چی میگه؟ واسه من ابرو میندازه بالا؟ بچه پرو معلوم نیست چی چی بلقور کرده که طراوت جون این جوری ذوق مرگ شده. وای خاک رس خیس با نفوذپذیری زیاد و آب توش تو سرم. نکنه شیرین کاریای من و گفته.با بهت نشستم کنار طراوت جون. چشمام بین طراوت جون و شروین می چرخید.طراوت جون با یه لبخند گشاد و دندون نما خودش و کشید سمتم و محکم با دست کوبید رو پام. چشمام زد. بیرون دستم رفت رو پام. نفسم حبس شد. صورتم کبود شد.وای زن تو این همه زور و کجا نگه داشته بودی؟ می خوای دو قدم راه بری می گی جون نداری. همه زوراتو گذاشتی مشت و لگد کنی بزنی به من؟ اون از صبح اینم از الان که زدی پام و کبود کردی. ای که بگم چی بشی. دلمم نمیاد بهت چیزی بگم. الهی دست این شروین قلم بشه بشکنه دو ماه وبال گردنش بشه که مادربزرگش انقده زورش زیاده.طراوت جون بعد از ناکار کردن پای من زبون وا کرد و با خنده گفت: وای آنید چه جوری با یکی 6 برابر خودت دعوا کردی؟هوش از سرم پرید. این و چرا گفت. بی شرف شدم رفتم که. الان فکر میکنه من قمه کش و لات و لوتم.طراوت: پس رقصیدنتم خوبه.با دست محکم کوبوندم تو صورتم که باعث شد خنده طراوت جون و نیشخند خبیث شروین بیشتر بشه.ذلیل مرده گوربه گور شده اینم گفته بود. الهی خودم ببرمت مرده شور خونه و کفنت کنم. طراوت: پس غذا درست کردنم بلد نیستی.ناخداگاه جیغ کشیدم و با چشمایی که به خون نشسته بود به شروین نگاه کردم که اونم نامردی نکرد و برام ابرو انداخت بالا. طراوت جونم که کم مونده بود نقش زمین شه انگار عکس العمل من از خود کارام براش جالبتر و هیجان انگیز تر بود.ای شروین الهی خودم برات نماز میت بخونم. خودم رو جنازه ات خاک بریزم که مطمئن بشم بر نمی گردی. برا من ابرو می ندازی بالا؟ شیطونه میگه برم موچین بیارم دونه دونه ابرو هاش و بکنم که از درد به خودش بپیچه. با اون ابروهایی که اون داره این کار یه جور شکنجه است براش.نمی دونستم دیگه چیا تعریف کرده ولی مطمئن بودم فقط سوتی های من و گفته.با حرص قبل از اینکه طراوت جون چیزی بگه سریع گفتم: می دونستید نوه اتون مشکل چشمی داره؟ نمیتونه یه سنگ و درست پرت کنه. یادته آقا شروین به زور تونستی به بطری تو دریا یه سنگ بزنی. پسره بی عرضه. بعد خیلی نمایشی داستان دریا و بازی و براش تعریف کردم. این نفله با سانسور تعریف کرده بود و فقط من و ضایع کرده بود.نیشخند شروین بسته شد. اخم کرد و خودش و کشید جلوی مبل. ایول این یعنی خوشش نمیاد کسی از ضعفهاش بدونه. شروین تندی برای توجیه خودش گفت: بطری رو آب شناور بود و مدام تکون می خورد کار مشکلی بود.من: آره می دونم ولی من این کار مشکل وانجام دادم. بطریه شناور بود. سنگه که رو زمین ثابت بود اون و چرا نتونستی بزنی؟رومو کردم به طراوت جون که می خندید و به ما دوتا نگاه می کرد. با آب و تاب ماجرا رو تعریف کردم. چه طور این برنج خراب کردن من و بگه من نگم یه سنگ ثابت و نمی تونه بزنه؟شروین دیگه داشت از رو صندلیش میوفتاد. با دست اشاره می کرد که چیزی نگم. عمرا" خودتو اینجا پرپرم بکنی من تا تمام و کمال تعریف نکنم فکم و نمی بندم.با ذوق پریدم تو هوا و گفتم : راستی طراوت جون می دونستی شروین خان آشپزیش حرف نداره؟ یه بندری هایی درست میکنه که خودشم نمی.....شروین از جاش پرید و برای ساکت کردن من خیز برداشت. منم متعاقب اون از جام پریدم و رفتم پشت مبل طراوت جون و بقیه حرفم و گفتم.من: نمی تونه بخوره بس که تنده. بذار براتون بگم چی شده بود.شروین همون جور که واسه ساکت کردن من میومد پشت مبل و حرصی میگفت ساکت شو بلند رو به طراوت جون گفت: چرا نمیگی خودت توش فلفل و سس ریختی که نشه خوردش.زبونم و در آوردم و گفتم: خوب کردم. حقت بود. من که خوب غذامو خوردم. تو رو بگو که آبم نتونستی بخوری. طراوت جون اومد آب بخوره دهنش شد آبشار. آب بود که از دک و دهنش فواره میزد.من و شروین حرف میزدیم و طراوت جون روده بر میشد از خنده. من برای اینکه دست شروین بهم نرسه دورتا دور مبلا می چرخیدم و با لذت ماجرا رو تعریف میکردم و شروینم دنبال من که من و ساکت کنه. اون وسطام یه توضیحی برای ماجرا می داد.شروین با حرص: چرا نمیگی که تو آب، نمک ریخته بودی و آب شور و به خورد من دادی؟من: آب و بخوردت دادم. نوشابه رو که خودت باز کردی. انگار شامپاین باز کرده همچین ترکید نوشابهه که طراوت جون جای نوه ات نوشابه می دیدی.شروین: اونم تو تکون داده بودی.من: من تکون دادم برای خودم. تو چرا بازش کردی؟شروین سرعتش و بیشتر کرد و منم دیدم دیگه خطریه دوییدم سمت طراوت جون که دو قدم مونده به طراوت جون شروین بهم رسید و از پشت مقنعه امو کشید که مقنعه ام از رو سرم سر خورد و رفت دور گردنم. پسره انترم نامردی نکرد و بیشتر کشید. اینم که حلقه شده بود دور گردنم داشت خفه ام می کرد. به جای اینکه برم جلو پرت شدم عقب و چسبیدم به شروین. شروینم یه دستش به مغنه ام و هی میکشید یه دستشم به دستم گرفت و پیچوند پشتم که تو اون حالت خفگی از درد دست یه آخم گفتم.شروین که حسابی عصبی شده بود با حرص دم گوشم گفت: بهت گفتم چیزی نگو گفتم خفه شو ادامه دادی حالا عذرخواهی کن تا ولت کنم.داشتم خفه میشدم و با دست آزادم تقلا می کردم گردنم و ول کنم. عذر خواهی کنم؟ عمرا" این همه پته های من و ریخته بود رو آب و آبرو و شرف برام نذاشت جلو طراوت جون حالا من عذرخواهی کنم؟با صدایی که به زور در میومد گفتم: عمرا"سرشو نزدیکتر آورد و گفت: چی نشنیدم.بلند تر گفتم: عمرا".فشار دستاش و بیشتر کرد که دیگه به سرفه و خس خس افتادم. صدا ی طراوت جون نجاتم داد.احتشام: شروین ولش کن. کشتی دختره رو. دِ میگم ولش کن.شروین به زور در حالی که پیدا بود اصلا" راضی به این کار نیست با چند ثانیه تأخیر که داشت جونمو ازم میگرفت ولم کرد. منم که احساس کردم اجازه زنده موندن دارم دولا شدم شروع کردم به سرفه کردن. نمی دونستم گلومو ماساژ بدم یا مچ دستمو.خانم احتشام با اخم رو کرد به ما و گفت: این کارا چیه شما میکنید؟ مثل سگ و گربه افتادید به جون هم.همون جور که دولا شده بودم و زانوهامو گرفته بودم و بلند بلند نفس می کشیدم تا همه ی هوای اتاق و بگیرم به این میرغضب نرسه خفه شه بمیره گفتم: من... گربه ام... که ملوس و نازم...( با دست به شروین اشاره کردم ) این ... سگه ... که وحشی و هاره....شروین کبود، با اخم نگام کرد. طراوت جون در حالی که سعی میکرد لبخندش و جمع کنه و جدی باشه اخمش و عمیقتر کرد و با یه سرفه خنده اش و قورت داد و گفت: آنید .... من نمیگم کی بده کی خوبه میگم چرا این جوری دنبال هم میکنید؟ مگه زبون ندارید؟من دوباره همون جوری که به شروین اشاره میکردم گفتم: من ... دارم... این .. نداره ... فکر کرده ... هرکوله باید نشون بده ... خداییش دیدید این زیاد حرف ... بزنه؟دستمو گرفتم به کمرم و بلند شدم ایستادم و رو به طراوت جون گفتم: دِ حرف نمیزنه دیگه ... فقط... هیکل گنده کرده...شروین عصبی یه قدم به سمتم برداشت که من سریع دو قدم عقب رفتم و عقب. من: دیدی؟ دیدی؟ می خواد حمله کنه. نگفته ام زبون نداره؟شروین دوباره یه قدم دیگه برداشت که صدای طراوت جون بلندتر شد و گفت: بسه. با هر دوتونم. یعنی چی این کارا؟ شروین نبینم دیگه زورتو به این بچه نشون بدیا.من ذوق مرگ و شاد زبونم و برا شروین که از این حرف طراوت جون تعجب کرده بود در آوردم که اخمش رفت تو هم. طراوت جون: با تو هم هستم آنید. تو هم حرصش نده.خدایی این دیگه تهمت بود من هر کاریم می کردم این قطب جنوب حرص نمی خورد که.من: من این یه قلم اتهام و قبول ندارم. من اینجا مظلوم واقع شدم. این نوه شماست که من و حرص میده منم حرص می خورم. اصلا" شما بگید امروز تقصیر کی بود؟ این با اجازه کی اومد و هر کاری من کردم و با ذوق تعریف کرد؟ چقول خان. منم تلافی کردم کاری که عوض داره گله نداره.دوباره برا شروین زبون در آوردم که این بار طراوت جون دید و بهم چشم غره رفت و لبش و گاز گرفت و توبیخی گفت: آنید.....منم که در هین ارتکاب جرم دیده شده بودم مظلوم سرمو انداختم پایین و دستامو تو هم گره کردم.طراوت جون: خوب گوش کنید چی میگم خوشم نمیاد تو این خونه دعوا باشه پس هر جوری که می تونید با هم کنار بیاید و گرنه تنبیه میشید.انگار بچه دوساله رو می خواد ادب کنه. آخه دوتا خرس گنده رو چی کار می خوای بکنی که تنبیه بشن؟یه نگاه زیر زیرکی به شروین کردم. انگار اون تو همین فکر بود که گوشه لبش کج شده بود.طراوت جون: از این به بعد اگه از این دعواها بکنید هر کدوم که مقصر باشید جفتتون تنبیه میشید. شروین: اگه اذیت کنی لب تاپ و موبایلتو می گیرم ازت و یه روز تموم بدون ماشین باید بیرون از خونه باشی.چشمای شروین گرد شد دهن باز کرد که اعتراض کنه که طراوت جون زودتر دستش و بالا آورد و گفت: هیچی نگو وگرنه بیشتر میشه.آخ جون دلم خنک شد پسره ی از خود راضی موش کور قطب جنوب. ایول طراوت جون خوب کنفش کردی. داشتم تو دلم دمبل و دیمبول و بزن و برقص می کردم که صدای طراوت جون عیشم و کور کرد : تو هم بی نصیب نیستی آنید. اگه اذیت کنی کل تلفونا برات ممنوع میشه و مجبوری تمام روز و کنار من بشینی و اون کتاب فلسفی هایی تو کتابخونه است و بخونی.وای ننه ام این دیگه چیه؟ آخه یه نگاه به من بکن من فهمم به کتاب فلسفی میرسه؟؟؟ می خواد زجر کشمون کنه.اومدم یه التماس بکنم بلکم کوتاه بیاد. که پیش دستی کرد و با صدای محکمی گفت: هر دو تو اتاقاتون. تا شام حق ندارید بیاید برون.مثل بچه دماغو ها که تنبیه شدن سر بزیر و شل و کشون کشون از سالن اومدیم بیرون وهر کدوم رفتیم سمت اتاقمون. زیر لب گفتم: همش تقصیره توئه.شروین به همون سردی گفت: تقصیر توئه. بهت گفتم ساکت شو.من: تو چرا همه چی و تعریف کردی؟شروین: چه طور تو ثانیه ای خبرا رو مخابره کنی بعد من چیزی نگم؟دم در اتاقامون بودیم. دستم رو دستگیره بود و با حرص گفتم: من دخترم. من فضولم خبر رسانی تو ذاتمه به تو چه؟دهن خودم از حرفام که یهو پرید بیرون باز مونده بود دیگه شروین هیچی. یه پوز خندی زد که دوست داشتم کتونیمو فرو کنم تو حلقش.شروین: من که از اول گفتم فضولی و اگه فضولی نکنی میمیری.با حرص یه جیغ کشیدم . رفتم تو اتاقم و محکم در و کوبوندم بهم و پشت در ایستادم.پسره بی شعور، بی فرهنگ، بی خاصیت، بی جنبه ، زبون نفهم.. منتظره از تو حرفام بل بگیره. ایکبیری زشت میمون. با حرص پامو کوبیدم زمین و خودمو پرت کردم رو تخت و برا خالی کردن خودم تا جایی که جون داشتم مشت زدم به بالشت و رو تختی و کشیدم و غلت زدم رو تخت و خودمو کوبوندم به تخت.حسابی که حرصمو خالی کردم. آروم شدم. رو تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.یاد مهسا افتادم. اخییییییییییییی بعد این همه قایم موشک بازی و تابلو بازی و ضایع کاری بالاخره این ستوده تونست حرف دلش و بزنه. مهسا نازیییییییییییییییییی. آخییییییییییییییییییی ستوده. حیونیااااااااااااااا . گنائیااااااااااااااااا. فسقلیااااااااااااااااا. فنچولیاااااااااااااااااا. خنگولیااااااااااااااا. بدبختای عاشق. ذلیل شده های آدم نمون. ترشیده های دختر پسر ندیده. آویزونای عجول. زرت زدن و لاو ترکوندن. چقدر دنیای بعضیا ساده و قشنگ بود. عزیزم مهساااااااااااااااااااا.طبع شعرم گل کرده. دلم شعر می خواد بلند شدم جلو آینه وایسادم. لباسای بیرون تنم بود. مقنعه امم دور گردنم. موهام بهم ریخته از تو گیره اومده بود بیرون با دست موهام و دادم عقب. برس و برداشتم و گرفتم جلوی دهنم مثلا" میکروفونه. گلومو صاف کردم و یک ، دو ، سه.خوشگل محله امون توی شهر ما تکه .مهربون و شیرینه اما سرو پا کلکه.یه فرشته یه پری اما سرو پا کلکه.خوشگل محله امون ببین چه با ادا میاد قدمش روی چشام با ناز و بی صدا میادهمه دنیا به کنار صورت یارم به کنارنگاه زیباش آره دیدن داره . صدای خنده هاش شنیدن داره.توی دلم بهش میگم عزیزم از رو لبات گل بوسه چیدن داره.......بقیه شعرو بلد نبودم . دوباره یه چرخ زدم و شروع کردم. پریااااااااااا آی پریااااااااااااااتنها تو کوچه نریاااااااااااا بچه های محل دزدن ...........تو رو می دزدنسرم، کمرم، کل هیکلمو تکون میدادم. سرمم انگاری که می خوام هد بزنم محکم به جلو پرت می کردم. یه دور چرخیدم و دوباره جلوی آینه ایستادمو خوندم.دختر همسایه شبای تابستون گاهی میومد روی بوم.هر دفعه یک گلی پرت می کرد میون خونه امونیعنی زود بیا روی بوم.منم پله ها رو میرفتم بالا.من و که می دید قایم میشد میگفت حالا اگعه مردی بیا دنبالم بگرد.خدایی خیلی فاز می داد این جوری خودتو تکون بدی و بالا پایین بری و هر جور دوست داری آواز بخونی. خیلی روحیه می داد. انرژی اضافت تخلیه می شد و کلی سرخوشی بهت تزریق میشد.امشب شب رقصه غصه دیگه بسه. امشب انگاری هر جا میری مجنون داره با لیلی میرقصه......امشب شب نوره. شب جشن و سرور.امشب انگاری هر جا میری عاشقی زوره...یه چرخ دیگه و دیگه آهنگا به اوج خودش رسیده بود. صدامو انداخته بودم سرمو می خوندم.امشب و فردا شب من ستاره بارون شب من.امشب رویا دل من امشب شب تو مال من.امشب شب عاشقیه دل بی قراره بوسه هات. دوست دارم دوست دارم حرف قشنگه رو لبات.فردا با هم میریم سفر . از همه دنیا بی خبر. با هم میریم ماه عسل. بیدار میمونیم تا سحر...

با تکون ماشین چشمام و باز کردم. خواستم یه خمیازه بکشم و فرم نشستنم و عوض کنم و دوباره بخوابم که چشمم به عمارت خانم احتشام افتاد.با ذوق جیغی کشیدم و گفتم: وای رسیدیم؟ اصلا نفهمیدم.آویزون دستگیره ی در شدم که صدای سرد و پر تمسخر شروین و شنیدم که گفت: منم اگه کل مسیر و خواب بودم نمیفهمیدم.تو دلم گفتم جواب گودزیلا خاموشیست. کوچکترین توجهی بهش نکردم. دوییدم سمت ساختمون و از همون جا جیغ کشیدم و هر اسمی یادم بود و صدا کردم و هر کی سر راهم بود یه بغل تندی کردم. به مهری خانم که رسیدم بغلش کردم و زودی گفتم: مهری خانم، خانم کجاست؟مهری با لبخند گفت تو سالن نشستن.دقیقا" می دونستم کجاست. سریع رفتم سمت سالن و از همون جا داد زدم طراوت جون طراوت جون من اومدم.یکی نمی دونست فکر می کرد واسه مامانم اینجوری ذوق میکنم. اما خداییش این خونه و طراوت جون و مهمتر از همه آرامشی که اینجا داشتم و با خونه خودمونم عوض نمیکردم.من اینجا خودم بود. خود آنید. باطن و ظاهرم یکی بود. مجبور نبودم به میل کسی رفتار کنم. مجبور نبودم زوری از کسی خوشم بیاد. مجبور نبودم تظاهر به چیزی که نیستم بکنم. من اینجا مستقل و آزاد بودم. اینجا برام بهشت بود.دوییدم تو سالن. طراوت جون جای همیشگیش رو به شومینه نشسته بود. یه جیغ کشیدم که بدبخت یه متر از جاش پرید و بلند شد ایستاد و تا چشمش به من افتاد از تعجب دیدنم چشماش گرد شد. دوییدم و محکم پریدم بغلش کردم که چون متعجب بود دستش همون جور باز تو هوا موند. حسابی که بغلش کردم و دلتنگیام رفع شد ازش جدا شدم. شروین پشت سرم بود و یه لبخند کج رو صورتش بود. تا بهش نگاه کردم و اونم چشمش به من افتاد یه پوزخند بهم زد که می خواستم جلوی ننه جونش بزنم پس کله اش که پوزخند زدن از یادش بره.سلام کرد و اومد جلو گونه طراوت جون و بوسید و بغلش کرد. یه قطره اشک از چشم طراوت جون افتاد پایین. بمیری پسر که اشک این پیرزن و در آوردی الهی خودم بیام کمک بدم دل و جیگرت و کباب کنن که دل و جیگر این زن و خون کردی.طراوت جون آروم و با بغض گفت: برگشتی شروینم؟ کجا رفتی پسرم نگفتی من دلم هزار راه میره؟شروین یه لبخند نصفه و نیمه زد که چشمای من 4 تا شد انگار طراوت جونم از این نصفه لبخند حسابی تعجب کرد.شروین اشاره ای به من کرد و گفت: مامان طراوت خبرا که می رسید. دیگه دل نگران چی بودید؟ای بی تربیت بی شخصیت صاف صاف تو چشم من نگاه میکرد میگفت بی بی سی مستقیمم. من کی خبر دادم؟ غیر از روز اول که رسیدیم و اون روز که رفتیم خرید و اون دفعه که کباب گرفتیم و اون شبی که سگ دنبالم کرد. تازه چیزیم نگفتم. فقط گفتم رفتیم خرید کردیم و کلی چیز خریدیم. رفتیم لب ساحل تو هنر مسخره اتو نشون دادی. یه سگ وحشی هم تو خونه دارین. خوب دل این پیرزن شور میزد خوب ..........طراوت جونم یه لبخندی زد و گفت: امیدوارم بهت خوش گذشته باشه و دیگه نخوای قهر کنی و بری جایی. حالا هم برو استراحت کن عزیزم.شروین همون جور که به سمت بیرون سالن میرفت بلند گفت: بخوام قهرم بکنم این دفعه تنهایی میرم. دم سالن ایستاد و برگشت یه نگاهی به ما کرد و با لبخند یه وری گفت: دیگه سر خر و فضول با خودم نمی برم.الاغ به من می گفت سر خر. بمیری که این چند وقته از من سواستفاده کرده بودی و من و مثل یه کلفت بردی اونجا و حتی لباس کهنه هاتم تنم کردی. یه غذای درست و حسابیم بهم ندادی.شروین از سالن بیرون رفت. من و طراوت جون با چشم دنبالش می کردیم. تا پاش و از در گزاشت بیرون طراوت جون با یه نیش باز که همه دندوناش و نشون می داد برگشت سمت من و یه قدم جلو اومد و دست من و کشید و همون جور که به سمت مبل می برد که بنشونتم گفت: ناقلا بگو چیکار کردی با این پسر که شروینم این همه تغییر کرد.من با بهت داشتم به خانم احتشام نگاه میکردم. با تعجب انگشت اشاره امو سمت خودم گرفتم و با دهن باز مثل منگلا گفتم: من؟؟؟؟بعد دستمو به سمت در سالن گرفتم و گفتم: این؟؟؟هر چی به این مغزم فشار میاوردم نمی فهمیدم طراوت جون منظورش چیه و واسه چی ذوق کرده؟این پسره از زهر هلاهلم بدتر بود. کجاش تغیر کرده؟ گودزیلا رفت، اژدها برگشت. نکنه طراوت جونم این تغییرشو فهمیده.طراوت جون با خنده یه ضربه محکم که از سن و سالش بعید بود زد به شونه ام که منم مثل مربا پهن شدم رو زمین.طراوت جون که من و نقش زمین دید اول با چشمای گرد نگام کرد و بعد همچین زد زیر خنده که مهری خانم بیچاره از ترس دویید اومد تو سالن که ببینه چی شده ؟اومد نزدیکمون و وقتی من و پهن زمین دید دویید اومد دستمو گرفت و گفت: اه خانم آنید شِما زمینِه رو چی کار میکنی؟؟؟با کمک مهری بلند شدم. من و مهری هر دو به خانم احتشام نگاه میکردیم که با صدای بلند می خندید و اونقدر خندیده بود که از چشماش اشک میومد. به مهری خانم گفتم بره یه لیوان آب بیاره برای طراوت جون و خودم رفتم رو مبل کنارش نشستم و دستش و گرفته ام تو دستم. خداییش می ترسیدم از زور خنده نفس کم بیاره و یه بلایی سرش بیاد.من: طراوت جون یکم آروم باشید. خفه میشیدا...انگار قلقلکش داده باشم خنده اش بیشتر شد.مهری اومد و لیوان و داد دستم. حالا مگه طراوت جون می خورد آب و . اونقدر خندید و تکون خورد و من و تکون داد که نصف آب لیوان ریخت رو هیکل جفتمون.حسابی که خندید و ماهام با دهن یک متر ونیم باز نگاش کردیم یکم آروم شد و لیوان و گرفت و باقیمونده آب توش و خورد و یه نفس بلند کشید و با نیش خیلی باز گفت: خدا نکشتت آنید. انقده که تو بامزه ای.البته من دقیقا" اون لحظه نفهمیدم بامزگیم کجا بود ولی جراتم نکردم بپرسم ترسیدم دوباره خنده دونش باز بشه.خانم احتشام با دست اشاره کرد که مهری بره.وقتی مهری رفت با همون نیش باز دست آنید و گرفت و با ذوق گفت: بگو بگو چی شد که شروین انقدر عوض شد؟من که هنوز منگ بودم با دهن باز مثل منگلا فقط گفتم: هان ؟؟؟؟ ..................طراوت جون به سمت در سالن اشاره کرد و گفت: مگه ندیدی؟من دوباره تو همون حالت: هان؟؟؟؟ .........طراوت: شروین و دیگه.من: هان؟؟؟ ............طراوت جون که از هان گفتن من کلافه شده بود گفت: چته تو هان هان میکنی. دیدی چه جوری بود؟ اومد من و بغل کرد. من و بوسید. این شروین خودمه. شروین سالهای قبل که تابستونا میومد اینجا.من: هان؟؟....طراوت جون با حرص دست من و ول که نه، یه جورایی پرت کرد جوری که دستم محکم پرت شد رو پاهام. طراوت جون از جاش بلند شد و با ذوق گفت: وقتی اومد ایران داغون بود. تو خودش بود. وقتی دیدمش فقط یه بوسه خشک و خالی نشوند رو گونه ام. بدون لبخند. بدون احساس. سرد و خشک. مثل یه تیکه یخ. اما الان با حرارت اومد بغلم کرد و بوسیدم. جوری که واقعا" حس کردم نوه ام من و بوسید نه یه غریبه ی خشک. با خودم فکر کردم که ببین این گودزیلا اولش که اومد چه جوری بوده که طراوت جون به این حالت قطبیش میگه گرم. نکنه اول فریزر بوده حالا شده یخچال؟؟؟با صدای خوشحال طراوت جون به خودم اومدم: دیدی؟؟؟؟؟؟ دیدی؟؟؟ داشت می خندید.... لبخندش و دیدی؟؟؟ خوشحال بود. این سفر براش خوب بوده. یکم روحیه اش و بدست آورده.حاضر بودم نصف حقوق ماهم و نگیرم ولی طراوت جون بگه این یخچال چرا این ریختیه. اما کنف شدم و طراوت جون چیزی غیر از دیدی ؟؟؟ دیدی؟؟؟ با ذوق نگفت.اگه بهش میگفتم تو ویلا قهقهه زد حتما" الان باید میبردمش بیمارستان قلب. اما این پسره به نظر من که تغییری نکرده بود. قورباغه درختی زشت. نیش بازش برای چی بود؟طراوت جون که حسابی ذوقاش و کرد و دیدی دیدیش و گفت تازه یاد من بدبخت افتاد که کماکان مثل منگلا نگاش میکردم. دوباره لبخند نیم متریش و زد و گفت: عزیزم برو یکم استراحت کن حتما" خیلی خسته ای. اومد و دست من و گرفت و به طرف سالن هل داد. منم از خدا خواسته بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم که برم تو اتاقم.خوب شد خودش به فکرش رسید من و ول کنه ها وگرنه تا فردا می خواست درباره نیش باز این پسره سخن سرایی کنه. اگه میفهمید کل راه و خواب بودم. حتما" ول بکن نبود.رفتم تو اتاقم. چشمم به گوشیم که رو میز بود افتاد. پریدم روش. قد یه نفس شارژ داشت. زدمش به شارژ و یه چند تا اس ام اس به مهسا اینا دادم و اینام جیغ و داد که امروز بیا دانشگاه و به کلاسای عصرت برس. یه نگاه به ساعت کردم. 11 بود. تو ماشین خوابیده بودم و دیگه خوابم نمیومد. اول رفتم پایین و به طراوت جون گفتم که میرم دانشگاه و اومدم رفتم یه دوش گرفتم تا سر حال شم.


به مهسا زنگ زده بودم. جلوی آموزش بودم. خودمو رسوندم اونجا و از دور که دیدمشون شروع کردم بال بال زدم. دستامو تو هوا تکون میدادم مثل هلیکوپتر شده بود. اونقد از دیدنشون ذوق کرده بودم که اصلا" یادم رفته بود که کجام و چی کار میکنم.رفتم کنارشون و با ذوق گفتم: سلامممممممممممممم .........آخ یه چیزی محکم خورد تو سرم. برگشتم دیدم درسا محکم کوبونده تو سرم.من: دیوانه ای رسما" جای بغل کردنته دیگه؟ کاملن فهمیدم دلت خیلی برام تنگ شده بود.درسا: دیوانه منم یا تو؟ این میمون بازیا چی بود وسط دانشگاه در آوردی؟ خودت به جهنم. نمیگی شاید یکی از ماها خوشش بیاد بخواد دیدمون بزنه؟ تو رو ببینه با ماها میگردی سراغ هیچ کدوممون نمیاد و همه مون میترشیم.یه ابرومو دادم بالا و به جای درسا به پشت سرش نگاه کردم و گفتم: تو رو نمی دونم اما فکر نکنم مهسا بترشه.با سر به پشت درسا اشاره کردم و گفتم: مجنون داره میاد سمت لیلی. ارازل خودشون و بکشن کنار.خودم زودتر از همه از جلوی مهسا رفتم کنار و بغلش ایستادم.آقای ستوده اومد جلو. بدبخت روش نمیشد سرش و بیاره بالا چه برسه به اینکه حرف بزنه. شر شر داشت عرق میکرد. یه نگاه به دخترا کردم. چهارتایی زل زده بودن به پسره بدبخت. دست درسا رو کشیدم و به الناز و مریم گفتم: مریم، الناز بیاین بریم من کارتون دارم. غیر درسا که به زور کشیدمش اون دوتای دیگه همین جور ایستاده بودن. درسا رو ول کردم و رفتم اون دوتا رو هم کشیدم و آروم به مهسا گفتم: ما میریم پاتوق. تموم شد بیا اونجا.یه نگاه به ستوده کردم که دیدم یه لبخند خجالت زده بهم زد و برای تشکر سرش و تکون داد. منم تو جواب سرم و تکون دادم و این سه تا ماست و کشیدم و با خودم بردم. چه بردنی. پاهاشون سمت جلو میرفت اما سراشون برعکس بود و پشت سرشون و نگاه میکردن.درسا: اِاِاِ ... مهسا رو برد. چی می خواد بگه یعنی؟الناز: فکر میکنی امروز بگه؟مریم: فکر کنم بگه. خیلی جرأت کرد. امروز اومد جلو. تا دیروز تو دو قدمیمون وا میستاد. رسیدیم پاتوق و دستشون و ول کردم. نشستم رو زمین و گفتم: بتمرگید ببینم این یه هفته که من نبودم چی کار کردین. قضیه این ستوده چیه؟درسا با ذوق که ناشی از خالی کردن اخبار از دلش بود گفت: از اول هفته که تو هم نبودی این ستوده هر جا مهسا میرفت دنبالش میرفت. سرمون و بر میگردوندیم می دیدیم این پشتمونه. هی من من میکرد. تابلو بود می خواد یه حرفی بزنه اما دریغ از یه جربزه که بیاد جلو و به مهسا بگه کارش دارم. تا اینکه امروز پا قدم تو خوب بود و پسره بالاخره یه خودی نشون داد و اومد جلو.من: خوب شد من اومدم وگرنه این بدبخت با وجود شما فضولا عمرا" جرأت میکرد بیاد جلو.درسا یهو از جا پرید و با جیغ گفت: زود بگو ببینم چرا رفتی شمال؟ اون پسره کی بود که از پشت تلفن صدات میکرد؟یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: میگم به شرطی که تا حرفام تموم نشده اون فکت باز نشه.درسا تندی گفت: قبول.جدی نگاش کردم و گفتم: جدی گفتما. یک کلمه هم حرف بزنی هیچی دیگه گیرت نمیاد.درسا با سر تأیید کرد.مریم با ذوق: خوب بگو مردیم از فضولی.خونسرد گفتم: با شروین رفتیم شمال. چشمم به درسا بود که خودش و کشید جلو و دهنش و باز کزد که یه چیزی بگه که پیش دستی کردم و انگشت اشاره مو به حالت تهدید گرفتم سمتش و گفتم : آ...آ ... حواست باشه یک کلمه حرف بزنی تمومه.آروم سر جاش نشست و دهنش و بست. شروع کردم به تعریف کردن. از روز مهمونی تا همین چند ساعت قبل و گفتم.همزمان با تموم شدن حرفای من سرو کله مهسا هم پیدا شد. تندی از جام بلند شدم و کنکاشانه بهش نگاه کردم. یه لبخند قشنگ رو لبش بود و سرش پایین و کمی خجالت زده بود.من با ذوق گفتم: گفت؟؟؟ بالاخره گفت؟؟؟؟مهسا لبخندش پر رنگتر شد و با سر گفت: آره. یه جیغ هیجانی کشیدم و پریدم بغلش کردم. بقیه هم پشت من پریدن رو سر مهسا. هی بغلش میکردیم و فشارش می دادیم. خوب که چلوندیمش ولش کردیم. دستش و کشیدم و نشوندمش و گفتم: زود تند سریع بگو شیر برنج چی گفت بهت.مهسا با لبخند: همه چیو . اینکه از روز اول چشمش دنبالم بود و به نظرش من با دخترای دیگه فرق داشتم و خانم تر و سر به زیز تر از بقیه بودم.من: زکی.مهسا با اخم: زکی یعنی چی؟من: یعنی اینکه زکی پسره سه سال طول کشید اینا رو بفهمه خوب میومد از ما سه تا می پرسید ما میگفتیم ببو تر از تو گیرش نمیومد. مهسا نیم خیز شد سمتم و خواست با دست بزنه تو سرم که جا خالی دادم. نشست سر جاش و گفت: بهم گفت که آدم کم حرف و خجالته. خیلی به خودش فشار آورده که باهام حرف بزنه. میگفت من علاوه بر همه ی حسنایی که دارم یه کوچولو شیطنتم دارم که جذابیتم و براش بیشتر کرده. میگفت از گروهمون خوشش میاد از اینکه اینقده شادیم.من: خوب پس احتمالا" تو رو با من اشتباه گرفته این از شیطونی های من خوشش اومده. بچه ها پقی زدن زیر خنده.من: مهسایی حالا بله رو گفتی؟؟؟مهسا با لبخند سرشو انداخت پایین.درسا: خدارو شکر. پسره رو دق دادی تا بله گفتی. این آخریا از قصد نگاهشم نمیکردی و بهش محل نمی زاشتی.الناز: همینا زبونشو باز کرد دیگه.من با لبخند گفتم: خوب الان دیگه وقتشه که بخونیم؟؟؟؟؟شروع کردم بشکن زدن و خوندن.دیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.آره دیگه شیطونی بسه.واسه من ساده بشو یه رنگ و آزاده بشودیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.آره دیگه شیطونی بسه. اگه باز اسیر صد رنگی بشیییییییییییییشروع دلتنگی بشییییییییییییییییییییییی ییییییدلم و از تو قفس ور میدارموای چه پری در میارماگه باز تو عشقمون نه بیارییییییییییییییپاتو روی قلبم بزارییییییییییییییییییییخودمو به آب و آتیش میزنم به جون تو نیش میزنمدیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.آره دیگه شیطونی بسه. 

دیدن دوباره بچه ها و رفتن دانشگاه و حتی کلاسا و استادا کلی انرژی بهم داده بود. با اینکه امروز از راه رسیدم و بعدشم رفتم دانشگاه اونقدرا احساس خستگی نمی کردم.خوشحال و شاد رسیدم خونه. دم در عمو جواد و دیدم و بعد سلام و علیک و خسته نباشید راه افتادم سمت عمارت. چند وقتی بود که احساس می کردم اینجا یه چیزی کم داره. یه عمارت بزرگ. یه باغ بزرگ پر درختای همیشه سبز. حتی باغ پشت عمارت هم پر بود از درختایی که تو بهار پر شکوفه میشدن. عمارت وسط یه زمین سبز و پر درخت بود. با چشم دور تا دور خونه و باغ و نگاه میکردم. همش سبز اما یه چیزی کم بود. ایستادم. چشمام و ریز کردم و تمرکز کردم. چی کم داره؟؟؟؟؟یه جرقه تو ذهنم زد. با ذوق مشکل و فهمیدم. باید به طراوت جون بگم. حتما" موافقت میکنه. واسه روحیه و خودش و این برج زهرمار خوبه شاید یه ذره لطیف بشه.با ذوق دوییدم سمت ویلا که به طراوت جون بگم. تا پام و گذاشتم تو عمارت صدای قهقه بلندی تو جام میخکوبم کرد.کی بود که با این صدای بلند می خندید؟؟؟؟ نه ................صدا از تو سالن میومد. دوییدم سمت سالن. جلوی در سالن میخکوب شدم. باورم نمیشد.این طراوت جون بود که این جوری از ته دل می خندید؟؟؟ یادم نمیومد کسی غیر خودم تونسته باشه قهقه طراوت جون و در بیاره، اما حالا.... حالا.... چه طور ممکنه؟؟؟جلوی شومینه جای همیشگی طراوت جون و شروین نشسته بودن و طراوت جون دلش و گرفته بود و از خنده اشک از چشماش میومد. شروینم با همون صورت سردش نشسته بود و کوشه لبش کج شده بود. چشماش شاد بود.شروین اولین کسی بود که چشمش بهم خورد. کجی لبش بیشتر شد و شکل پوزخند به خودش گرفت.ایش پسره ی ایکبیری سکته ای یخچال من و که می بینی انگار پوزخند واجب میشه. طراوت جون رد نگاه شروین و گرفت و به من رسید. با لبخند با دست اشاره کرد که برم پیشش.طراوت: آنید کی اومدی؟؟؟ بیا بیا بشین اینجا. شروین داشت از سفرتون تعریف می کرد. وای که چقدر تو باحالی دختر.چشمام گرد شده بود. شروین نفله از چی تعریف می کرد که من باحال شدم؟ چشمام و ریز کردم و مشکوک به شروین نگاه کردم. نیشخندش عمیقتر شد و ابروش و انداخت بالا.چشمام چهارتا شد و ابروهام رفت بالا. این پسره دیگه چی میگه؟ واسه من ابرو میندازه بالا؟ بچه پرو معلوم نیست چی چی بلقور کرده که طراوت جون این جوری ذوق مرگ شده. وای خاک رس خیس با نفوذپذیری زیاد و آب توش تو سرم. نکنه شیرین کاریای من و گفته.با بهت نشستم کنار طراوت جون. چشمام بین طراوت جون و شروین می چرخید.طراوت جون با یه لبخند گشاد و دندون نما خودش و کشید سمتم و محکم با دست کوبید رو پام. چشمام زد. بیرون دستم رفت رو پام. نفسم حبس شد. صورتم کبود شد.وای زن تو این همه زور و کجا نگه داشته بودی؟ می خوای دو قدم راه بری می گی جون نداری. همه زوراتو گذاشتی مشت و لگد کنی بزنی به من؟ اون از صبح اینم از الان که زدی پام و کبود کردی. ای که بگم چی بشی. دلمم نمیاد بهت چیزی بگم. الهی دست این شروین قلم بشه بشکنه دو ماه وبال گردنش بشه که مادربزرگش انقده زورش زیاده.طراوت جون بعد از ناکار کردن پای من زبون وا کرد و با خنده گفت: وای آنید چه جوری با یکی 6 برابر خودت دعوا کردی؟هوش از سرم پرید. این و چرا گفت. بی شرف شدم رفتم که. الان فکر میکنه من قمه کش و لات و لوتم.طراوت: پس رقصیدنتم خوبه.با دست محکم کوبوندم تو صورتم که باعث شد خنده طراوت جون و نیشخند خبیث شروین بیشتر بشه.ذلیل مرده گوربه گور شده اینم گفته بود. الهی خودم ببرمت مرده شور خونه و کفنت کنم. طراوت: پس غذا درست کردنم بلد نیستی.ناخداگاه جیغ کشیدم و با چشمایی که به خون نشسته بود به شروین نگاه کردم که اونم نامردی نکرد و برام ابرو انداخت بالا. طراوت جونم که کم مونده بود نقش زمین شه انگار عکس العمل من از خود کارام براش جالبتر و هیجان انگیز تر بود.ای شروین الهی خودم برات نماز میت بخونم. خودم رو جنازه ات خاک بریزم که مطمئن بشم بر نمی گردی. برا من ابرو می ندازی بالا؟ شیطونه میگه برم موچین بیارم دونه دونه ابرو هاش و بکنم که از درد به خودش بپیچه. با اون ابروهایی که اون داره این کار یه جور شکنجه است براش.نمی دونستم دیگه چیا تعریف کرده ولی مطمئن بودم فقط سوتی های من و گفته.با حرص قبل از اینکه طراوت جون چیزی بگه سریع گفتم: می دونستید نوه اتون مشکل چشمی داره؟ نمیتونه یه سنگ و درست پرت کنه. یادته آقا شروین به زور تونستی به بطری تو دریا یه سنگ بزنی. پسره بی عرضه. بعد خیلی نمایشی داستان دریا و بازی و براش تعریف کردم. این نفله با سانسور تعریف کرده بود و فقط من و ضایع کرده بود.نیشخند شروین بسته شد. اخم کرد و خودش و کشید جلوی مبل. ایول این یعنی خوشش نمیاد کسی از ضعفهاش بدونه. شروین تندی برای توجیه خودش گفت: بطری رو آب شناور بود و مدام تکون می خورد کار مشکلی بود.من: آره می دونم ولی من این کار مشکل وانجام دادم. بطریه شناور بود. سنگه که رو زمین ثابت بود اون و چرا نتونستی بزنی؟رومو کردم به طراوت جون که می خندید و به ما دوتا نگاه می کرد. با آب و تاب ماجرا رو تعریف کردم. چه طور این برنج خراب کردن من و بگه من نگم یه سنگ ثابت و نمی تونه بزنه؟شروین دیگه داشت از رو صندلیش میوفتاد. با دست اشاره می کرد که چیزی نگم. عمرا" خودتو اینجا پرپرم بکنی من تا تمام و کمال تعریف نکنم فکم و نمی بندم.با ذوق پریدم تو هوا و گفتم : راستی طراوت جون می دونستی شروین خان آشپزیش حرف نداره؟ یه بندری هایی درست میکنه که خودشم نمی.....شروین از جاش پرید و برای ساکت کردن من خیز برداشت. منم متعاقب اون از جام پریدم و رفتم پشت مبل طراوت جون و بقیه حرفم و گفتم.من: نمی تونه بخوره بس که تنده. بذار براتون بگم چی شده بود.شروین همون جور که واسه ساکت کردن من میومد پشت مبل و حرصی میگفت ساکت شو بلند رو به طراوت جون گفت: چرا نمیگی خودت توش فلفل و سس ریختی که نشه خوردش.زبونم و در آوردم و گفتم: خوب کردم. حقت بود. من که خوب غذامو خوردم. تو رو بگو که آبم نتونستی بخوری. طراوت جون اومد آب بخوره دهنش شد آبشار. آب بود که از دک و دهنش فواره میزد.من و شروین حرف میزدیم و طراوت جون روده بر میشد از خنده. من برای اینکه دست شروین بهم نرسه دورتا دور مبلا می چرخیدم و با لذت ماجرا رو تعریف میکردم و شروینم دنبال من که من و ساکت کنه. اون وسطام یه توضیحی برای ماجرا می داد.شروین با حرص: چرا نمیگی که تو آب، نمک ریخته بودی و آب شور و به خورد من دادی؟من: آب و بخوردت دادم. نوشابه رو که خودت باز کردی. انگار شامپاین باز کرده همچین ترکید نوشابهه که طراوت جون جای نوه ات نوشابه می دیدی.شروین: اونم تو تکون داده بودی.من: من تکون دادم برای خودم. تو چرا بازش کردی؟شروین سرعتش و بیشتر کرد و منم دیدم دیگه خطریه دوییدم سمت طراوت جون که دو قدم مونده به طراوت جون شروین بهم رسید و از پشت مقنعه امو کشید که مقنعه ام از رو سرم سر خورد و رفت دور گردنم. پسره انترم نامردی نکرد و بیشتر کشید. اینم که حلقه شده بود دور گردنم داشت خفه ام می کرد. به جای اینکه برم جلو پرت شدم عقب و چسبیدم به شروین. شروینم یه دستش به مغنه ام و هی میکشید یه دستشم به دستم گرفت و پیچوند پشتم که تو اون حالت خفگی از درد دست یه آخم گفتم.شروین که حسابی عصبی شده بود با حرص دم گوشم گفت: بهت گفتم چیزی نگو گفتم خفه شو ادامه دادی حالا عذرخواهی کن تا ولت کنم.داشتم خفه میشدم و با دست آزادم تقلا می کردم گردنم و ول کنم. عذر خواهی کنم؟ عمرا" این همه پته های من و ریخته بود رو آب و آبرو و شرف برام نذاشت جلو طراوت جون حالا من عذرخواهی کنم؟با صدایی که به زور در میومد گفتم: عمرا"سرشو نزدیکتر آورد و گفت: چی نشنیدم.بلند تر گفتم: عمرا".فشار دستاش و بیشتر کرد که دیگه به سرفه و خس خس افتادم. صدا ی طراوت جون نجاتم داد.احتشام: شروین ولش کن. کشتی دختره رو. دِ میگم ولش کن.شروین به زور در حالی که پیدا بود اصلا" راضی به این کار نیست با چند ثانیه تأخیر که داشت جونمو ازم میگرفت ولم کرد. منم که احساس کردم اجازه زنده موندن دارم دولا شدم شروع کردم به سرفه کردن. نمی دونستم گلومو ماساژ بدم یا مچ دستمو.خانم احتشام با اخم رو کرد به ما و گفت: این کارا چیه شما میکنید؟ مثل سگ و گربه افتادید به جون هم.همون جور که دولا شده بودم و زانوهامو گرفته بودم و بلند بلند نفس می کشیدم تا همه ی هوای اتاق و بگیرم به این میرغضب نرسه خفه شه بمیره گفتم: من... گربه ام... که ملوس و نازم...( با دست به شروین اشاره کردم ) این ... سگه ... که وحشی و هاره....شروین کبود، با اخم نگام کرد. طراوت جون در حالی که سعی میکرد لبخندش و جمع کنه و جدی باشه اخمش و عمیقتر کرد و با یه سرفه خنده اش و قورت داد و گفت: آنید .... من نمیگم کی بده کی خوبه میگم چرا این جوری دنبال هم میکنید؟ مگه زبون ندارید؟من دوباره همون جوری که به شروین اشاره میکردم گفتم: من ... دارم... این .. نداره ... فکر کرده ... هرکوله باید نشون بده ... خداییش دیدید این زیاد حرف ... بزنه؟دستمو گرفتم به کمرم و بلند شدم ایستادم و رو به طراوت جون گفتم: دِ حرف نمیزنه دیگه ... فقط... هیکل گنده کرده...شروین عصبی یه قدم به سمتم برداشت که من سریع دو قدم عقب رفتم و عقب. من: دیدی؟ دیدی؟ می خواد حمله کنه. نگفته ام زبون نداره؟شروین دوباره یه قدم دیگه برداشت که صدای طراوت جون بلندتر شد و گفت: بسه. با هر دوتونم. یعنی چی این کارا؟ شروین نبینم دیگه زورتو به این بچه نشون بدیا.من ذوق مرگ و شاد زبونم و برا شروین که از این حرف طراوت جون تعجب کرده بود در آوردم که اخمش رفت تو هم. طراوت جون: با تو هم هستم آنید. تو هم حرصش نده.خدایی این دیگه تهمت بود من هر کاریم می کردم این قطب جنوب حرص نمی خورد که.من: من این یه قلم اتهام و قبول ندارم. من اینجا مظلوم واقع شدم. این نوه شماست که من و حرص میده منم حرص می خورم. اصلا" شما بگید امروز تقصیر کی بود؟ این با اجازه کی اومد و هر کاری من کردم و با ذوق تعریف کرد؟ چقول خان. منم تلافی کردم کاری که عوض داره گله نداره.دوباره برا شروین زبون در آوردم که این بار طراوت جون دید و بهم چشم غره رفت و لبش و گاز گرفت و توبیخی گفت: آنید.....منم که در هین ارتکاب جرم دیده شده بودم مظلوم سرمو انداختم پایین و دستامو تو هم گره کردم.طراوت جون: خوب گوش کنید چی میگم خوشم نمیاد تو این خونه دعوا باشه پس هر جوری که می تونید با هم کنار بیاید و گرنه تنبیه میشید.انگار بچه دوساله رو می خواد ادب کنه. آخه دوتا خرس گنده رو چی کار می خوای بکنی که تنبیه بشن؟یه نگاه زیر زیرکی به شروین کردم. انگار اون تو همین فکر بود که گوشه لبش کج شده بود.طراوت جون: از این به بعد اگه از این دعواها بکنید هر کدوم که مقصر باشید جفتتون تنبیه میشید. شروین: اگه اذیت کنی لب تاپ و موبایلتو می گیرم ازت و یه روز تموم بدون ماشین باید بیرون از خونه باشی.چشمای شروین گرد شد دهن باز کرد که اعتراض کنه که طراوت جون زودتر دستش و بالا آورد و گفت: هیچی نگو وگرنه بیشتر میشه.آخ جون دلم خنک شد پسره ی از خود راضی موش کور قطب جنوب. ایول طراوت جون خوب کنفش کردی. داشتم تو دلم دمبل و دیمبول و بزن و برقص می کردم که صدای طراوت جون عیشم و کور کرد : تو هم بی نصیب نیستی آنید. اگه اذیت کنی کل تلفونا برات ممنوع میشه و مجبوری تمام روز و کنار من بشینی و اون کتاب فلسفی هایی تو کتابخونه است و بخونی.وای ننه ام این دیگه چیه؟ آخه یه نگاه به من بکن من فهمم به کتاب فلسفی میرسه؟؟؟ می خواد زجر کشمون کنه.اومدم یه التماس بکنم بلکم کوتاه بیاد. که پیش دستی کرد و با صدای محکمی گفت: هر دو تو اتاقاتون. تا شام حق ندارید بیاید برون.مثل بچه دماغو ها که تنبیه شدن سر بزیر و شل و کشون کشون از سالن اومدیم بیرون وهر کدوم رفتیم سمت اتاقمون. زیر لب گفتم: همش تقصیره توئه.شروین به همون سردی گفت: تقصیر توئه. بهت گفتم ساکت شو.من: تو چرا همه چی و تعریف کردی؟شروین: چه طور تو ثانیه ای خبرا رو مخابره کنی بعد من چیزی نگم؟دم در اتاقامون بودیم. دستم رو دستگیره بود و با حرص گفتم: من دخترم. من فضولم خبر رسانی تو ذاتمه به تو چه؟دهن خودم از حرفام که یهو پرید بیرون باز مونده بود دیگه شروین هیچی. یه پوز خندی زد که دوست داشتم کتونیمو فرو کنم تو حلقش.شروین: من که از اول گفتم فضولی و اگه فضولی نکنی میمیری.با حرص یه جیغ کشیدم . رفتم تو اتاقم و محکم در و کوبوندم بهم و پشت در ایستادم.پسره بی شعور، بی فرهنگ، بی خاصیت، بی جنبه ، زبون نفهم.. منتظره از تو حرفام بل بگیره. ایکبیری زشت میمون. با حرص پامو کوبیدم زمین و خودمو پرت کردم رو تخت و برا خالی کردن خودم تا جایی که جون داشتم مشت زدم به بالشت و رو تختی و کشیدم و غلت زدم رو تخت و خودمو کوبوندم به تخت.حسابی که حرصمو خالی کردم. آروم شدم. رو تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.یاد مهسا افتادم. اخییییییییییییی بعد این همه قایم موشک بازی و تابلو بازی و ضایع کاری بالاخره این ستوده تونست حرف دلش و بزنه. مهسا نازیییییییییییییییییی. آخییییییییییییییییییی ستوده. حیونیااااااااااااااا . گنائیااااااااااااااااا. فسقلیااااااااااااااااا. فنچولیاااااااااااااااااا. خنگولیااااااااااااااا. بدبختای عاشق. ذلیل شده های آدم نمون. ترشیده های دختر پسر ندیده. آویزونای عجول. زرت زدن و لاو ترکوندن. چقدر دنیای بعضیا ساده و قشنگ بود. عزیزم مهساااااااااااااااااااا.طبع شعرم گل کرده. دلم شعر می خواد بلند شدم جلو آینه وایسادم. لباسای بیرون تنم بود. مقنعه امم دور گردنم. موهام بهم ریخته از تو گیره اومده بود بیرون با دست موهام و دادم عقب. برس و برداشتم و گرفتم جلوی دهنم مثلا" میکروفونه. گلومو صاف کردم و یک ، دو ، سه.خوشگل محله امون توی شهر ما تکه .مهربون و شیرینه اما سرو پا کلکه.یه فرشته یه پری اما سرو پا کلکه.خوشگل محله امون ببین چه با ادا میاد قدمش روی چشام با ناز و بی صدا میادهمه دنیا به کنار صورت یارم به کنارنگاه زیباش آره دیدن داره . صدای خنده هاش شنیدن داره.توی دلم بهش میگم عزیزم از رو لبات گل بوسه چیدن داره.......بقیه شعرو بلد نبودم . دوباره یه چرخ زدم و شروع کردم. پریااااااااااا آی پریااااااااااااااتنها تو کوچه نریاااااااااااا بچه های محل دزدن ...........تو رو می دزدنسرم، کمرم، کل هیکلمو تکون میدادم. سرمم انگاری که می خوام هد بزنم محکم به جلو پرت می کردم. یه دور چرخیدم و دوباره جلوی آینه ایستادمو خوندم.دختر همسایه شبای تابستون گاهی میومد روی بوم.هر دفعه یک گلی پرت می کرد میون خونه امونیعنی زود بیا روی بوم.منم پله ها رو میرفتم بالا.من و که می دید قایم میشد میگفت حالا اگعه مردی بیا دنبالم بگرد.خدایی خیلی فاز می داد این جوری خودتو تکون بدی و بالا پایین بری و هر جور دوست داری آواز بخونی. خیلی روحیه می داد. انرژی اضافت تخلیه می شد و کلی سرخوشی بهت تزریق میشد.امشب شب رقصه غصه دیگه بسه. امشب انگاری هر جا میری مجنون داره با لیلی میرقصه......امشب شب نوره. شب جشن و سرور.امشب انگاری هر جا میری عاشقی زوره...یه چرخ دیگه و دیگه آهنگا به اوج خودش رسیده بود. صدامو انداخته بودم سرمو می خوندم.امشب و فردا شب من ستاره بارون شب من.امشب رویا دل من امشب شب تو مال من.امشب شب عاشقیه دل بی قراره بوسه هات. دوست دارم دوست دارم حرف قشنگه رو لبات.فردا با هم میریم سفر . از همه دنیا بی خبر. با هم میریم ماه عسل. بیدار میمونیم تا سحر...

یهو در با شدت باز شد و من همون جور که خودمو کج کرده بودم که قر بدم میکروفون ( برس ) بدست تو هوا خشک شدم.شروین عصبانی اومد تو اتاق. اول مشکوک یه نگاه به دور و بر انداخت. چیزی که گیرش نیومد چشمای ریز شده اش و دوخت به من و گفت: تو یه چیزیت میشه.از حالت استپ رقص در اومدم و صاف شدم و رومو برگردوندم سمتش و گفتم: اگه بتونم از دست سکته دادنای تو راحت شم مطمئنن طوریم نمیشه و عمر طولانی دارم.شروین دست به سینه وایساد و سرد نگاهم کرد و گفت: از اولشم می دونستم تو یه مشکلی داری. اولا" که نمی دونم چه جوری به این باور رسیدی که صدات قشنگه که مدام می ندازی سرت و باعث سر درد بقیه میشه. دوما" ....همون جور اومد جلوم و یه قدمی من وایساد و برای اینکه بتونه مستقیم تو چشمام نگاه کنه یکم خم شد که صورتش درست اومد جلوی صورتم. چشماش و ریز کرد و گفت: تو از دخترا خوشت میاد مگه نه؟؟؟؟من از دخترا خوشم میاد؟ خوب که چی بدم بیاد؟؟؟ دیوانه استا. خوب من دخترم معلومه از دخترا خوشم میاد. چشم بسته غیب گفته بوزینه.شروین که هنوز داشت تو صورتم کنکاش می کرد. سرش کج کرد یه طرف و متفکر به یه نقطه دیگه نگاه کرد و صاف ایستاد. آروم گفت: عجیبه. تو ویلا وقتی من و لخت دیدی خیلی رو هیکلم زوم کرده بودی. فکر نمی کردم اینجوری باشی.وای آنید بمیره. وای شب هفت بگیرم برا خودمو شروین دوتایی. ای کور بشی دختر که انقده ضایع هیز بازی در آوردی که پسره فهمید. چقده این مهسا گفت آنید خیلی بد نگاه می کنی توی کودن گوش نکردی. بیا تحویل بگیر گودزیلا فهمید. حالا خودشیفتگیش گل پیدا میکنه. اما منظورش چیه هی میگه فکر نمی کردم این جوری باشی؟ مگه من دل ندارم خوب هیکل خوب آدم نگاش میکنه. ببندم چشمامو؟شروین همون جور متفکر دستش و زد به چونه اش و یهو برگشت به من نگاه کرد و گفت: جدی از دخترا خوشت میاد؟؟؟ یعنی هیچ حسی به پسرا نداری؟؟؟ دیدم دوست پسر نداری. حتما" اون روزم که موبایلمو گرفتی زنگ زدی به دوست دخترت.خوب معلومه از پسرا خوشم نمیاد. نه پس زنگ زدم برد پیت. خوب زنگ زدم به مهسا. یعنی چی حس ندارم؟؟؟؟ هان؟؟؟ نههههههههههههههههههیهو یه جرقه تو ذهنم زده شد. نکنه ..... نکنه ... این پسره فکر کرده ....با چشمای گرد بهت زده با صدای جیغی داد زدم: منظورت چیه هی میگی از دخترا خوشت میاد؟؟؟؟ شروین صاف ایستاده بود و دستاش و تو جیبش کرده بود. سرد با چشمای ریز شده بهم نگاه کرد . خیلی خشک گفت: یعنی از دخترا خوشت میاد. جذبت می کنن. چی میگین شما... آهان چشمتون میگیره. حس جنس........با جیغ بنفشی که کشیدم جمله اش نصفه موند. جیغ کشان در حالی که دستامو تو هوا تکون می دادم داد زدم: توی دیوونه چی فکر کردی در مورد من. الاغ می فهمی چی میگی؟؟؟ اصلا" چی باعث شد این فکر و بکنی.با همون خونسردی و بیتفاوتیش گفت: حرفای تو. شعرات بعدم ذوق زدگیت.با حرص گفتم: حرف ؟ ذوق؟ مگه شعرام چش بود؟شروین: خوب بذار ببینم. اولش که خوشگل محله اتون بود خوشگل و شیرین بود و می خواستی لباش و ببوسی. بعدم که پریا که ممکن بود یکی بدزدتش. بعدم که دختر همسایه که با هم تیک می زدین و بازی می کردین.بعدم شب شد و رفتین رقصیدین و عاشق شدین و فرداشم رفتین ماه عسل و تا صبح بیدار بودین.کبود شده بودم. با صدا نفسای عمیق میکشیدم. از حرص نمی دونم چرا گردنم درد گرفته بود. دستام مشت شده بود که یه وقت نزنم این پسره زبون نفهم و له کنم. سعی کردم آروم و خونسرد جوابش و بدم.من: اینایی که گفتی و شنیدی و من خوندمشون آهنگهای شاد قدیمی از خواننده های معروف اون زمان ایران بودن. ( با هر کلمه صدام یکم میرفت بالا ) این اسمائیم که گفتی مال این شعرا بودن که خواننده های مرد اینا رو می خوندن. تو ایران از این کارا نمی کنن. دیگه ام از این فکرا در مورد من نکن. پسره ی غربتی، احمق ، این کارا حرامه و تو ایران جرم دارههههههههههههعصبی شده بودم و با نهایت صدام داد میزدم. اولین چیزی که تو دستم بود و پرت کردم سمتش. برس بود. با چشمای گرد جا خالی داد. کفشامو در آوردم. نخورد. رفتم سمت تخت و هر چی روش بود و پرت کردم. دیدم این جوری نمیشه . اونم مثل بز داشت نگام میکرد. تا یه بلایی سرش نمیاوردم آروم نمیشدم. دوییدم سمتش و با مشت زدم بهش. شروینم اونقدر متعجب از عکس العمل من بود که فقط دستاش و بالا آورد که تو صورتش نخوره. به بازوها و شکمش مشت می زدم اما چون صداش در نمیومد دلم آروم نمیشد. یه ضربه به شکمش زدم که خم شد شکمش و بگیره که منم سریع موهاشو کشیدم. یه دادی زد و گفت: دختره دیوونه موهامو ول کن.من: عمرا" باید عذر خواهی کنی. شروین: عمرا" اخطار آخر بود ول کن.من: تو خواب ببینی. زود باش عذر خواهی کن.شروین: بهت وقت دادم یادت باشه.با یه حرکت مچ دست آزادمو گرفت و پیچوند. یه درد بدی پیچید تو دستم. اما موهاش و ول نکردم.شروین: ول کن.من : عمرا".موهاش و بیشتر کشیدم. اونم بیشتر دستمو پیچوند. من قصد کرده بودم که همه موهاش و بکنم و کچلش کنم اونم قصد کرده بود دستمو بشکونه. این وسط صدای مهری خانم بود که قائله رو ختم به خیر کرد.مهری: آقا شروین، آنید خان، خانم احتشام با هر دوتون کار داره.دستای جفتمون شل شد. سر افکنده از پله ها اومدیم پایین. دلم می خواست شروین و خفه کنم. نه به خاطر حرفاش به خاطر دعوایی که باعثش شد. حالا اگه طراوت جون توبیخمون کنه چی؟رفتیم پایین و رفتیم تو سالن. مهری خانم جلو و من و شروین کنار هم دنبالش. رفتیم رو به روی طراوت جون ایستادیم. شروین دستاش و تو جیبش کرده بود و با همون صورت سردش به خانم احتشام نگاه می کرد. منم مثل بچه خوبا مظلوم دستامو تو هم قفل کرده بودم و سر به زیر ایستادم.خانم احتشام با یه صدای محکم و جدی گفت: مگه بهتون نگفتم که با هم کنار بیاید؟ مگه نگفتم دعوا دیگه بسه؟ مگه نگفتم بار دیگه برخورد می کنم باهاتون.ای جونم جذبه. برخوردت تو حلقم. جیگرتو عصبانی میشی خوشگل میشی نفس. ولی خداییش ما دو تا سرتق با این تهدیدا که از رو نمیریم که.زیر چشمی داشتم همه رو می پاییدم. طراوت جون اخم کرده بود. رو به شروین گفت: موبایل و پولات.چشمام در اومد. با بهت برگشتم به شروین نگاه کردم که دیگه خونسرد و بی تفاوت نبود. اونم چشماش شده بود دو تا 500 . صاف ایستاد و گفت: مامان....با دادی که خانم احتشام زد یه متر پریدیم بالا: همین که گفتم. زود.دهن شروین بسته شد. دست کرد تو جیباش و خالیشون کرد رو میز جلوی خانم احتشام. خانم رو به مهری گفت: مهری شروین و همراهی کن تا بیرون خونه. حواست باشه حتما" از خونه بره بیرون. تا 12 شب هم حق برگشت و نداری. فهمیدی؟شروین بدون هیچ حرفی دستاش و تو جیبش کرد و به سمت سالن رفت. صدای خانم احتشام من و به خودم آورد. احتشام: آنید فکر نکن تو رو یادم رفته. بیا اینجا بشین و این کتاب و بخون. باید 100 صفحه اشو بخونی. من حواسم بهت هست. تا تموم نکردی نمی تونی از جات تکون بخوری.کش اومدم. پاهام جلو نمی رفت. نهههههههههههه. 100 صفحه؟ کتاب فلسفی؟ من که چیزی نمیفهمم ازش. از کتابش گذشته چه جوری این همه مدت آروم یه جا بشینم؟ **** ساعت نزدیک 12 بود. خدا میدونه این 6 ساعت بر من چه گذشت. یه ساعت اول که فقط 15 صفحه خوندم. همشم این پا و اون پا می کردم و هی پا میشدم و می نشستم. هی جا به جا میشدم. هی خمیازه میکشیدم و چشمامو میمالیدم. یه چند دفعه هم چشمام افتاد رو هم و داشتم چرت می زدم و خواب می دیدم که با صدای خانم احتشام سکته ای پاشدم. به ضرب و زور و کلی تلقین و وعده برای خلاصی تونسته بودم یه 90 صفحه ای رو بخونم. وقت شام که رسیده بود انگاری خدا بهم خندیده بود. مثل جت از جام بلند شدم اما وقتی خانم احتشام گفت یک ربع بیشتر وقت ندارم واسه شام زانوهام سست شد. ای بابا مگه پادگان بود.خلاصه یک ربعی از 12 گذشته بود که من 100 صفحه ام تموم شد. با ذوق کتاب و بستم و یه کش و قوس عظیم به خودم دادم که تن و کمرم از چند نقطه ترق و تروق صدا داد. مهری خانم اومد و گفت شروین هم برگشته.نشسته به در زل زدم که شروین اومد تو سالن و سلام کرد. اخم کرده بود پیدا بود ناراحته خیلی. ولی قیافه اش خیلی آروم بود.احتشام: برگشتی؟ امیدوارم درس عبرت گرفته باشید که دیگه سگ و گربه بازی در نیارید. من تو خونه ام خروس جنگی نمی خوام. حالام می تونید برید استراحت کنید.از جام بلند شدم و پشت شروین را افتادم که از سالن برم بیرون که صدای خانم احتشام و شنیدم. احتشام: از فردا هم شروین هر روز میره دنبال آنید دانشگاه. تا یاد بگیرید با هم کنار بیاید. دهنم باز مونده بود. می فهمیدم منظورش چیه. یه تیر و دو نشون بوده. هم می خواست دعوا ها رو کم کنه هم شروین و به هر طریقی که می تونه از خونه بفرسته بیرون که از این موش کوری در بیاد حالا این وسط گناه من بدبخت چی بود که باید زینب بلا کش بشم و نمی دونستم. اونقدر خسته بودم که حوصله بحث نداشتم. بیخیال شدم. بذار بیاد بهتر راننده مفت گیرم میاد و دیگه پول حروم تاکسی و اتوبوس و مترو نمیکنم.سلانه سلانه از سالن رفتم برون. شروینم چیزی نگفت انگاری اونم بی حوصله تر از این بود که بخواد بحث کنه.از پله ها بالا رفتیم و هر کی رفت سمت اتاق خودش. جلوی در اتاقم بودم که برگشتم و به شروین نگاه کردم.این پا و اون پا کردم و قبل از اینکه شروین در اتاقش و باز کنه بالاخره به حرف اومدم.من: چیزه... میشه حرف بزنیم؟شروین ابروش رفت بالا. با خستگی گفت: الان؟ من خیلی خسته ام.اصرار کردم.من: همین الان، واجبه.دست به سینه شد و تکیه اش و داد به در اتاقش و چشم دوخت به من.من: چیزه... من نمی خوام دیگه اون کتاب فلسفی و بخونم. راستش خیلی بدتر از شکنجه است. درکش نمی کنم و این که مجبور بشم کتابی که دوست ندارم و این همه ساعت بخونم عصبیم میکنه. حالا اگه رمان عشقی کلکلی مثل باورم کن بود یه چیزی اما این کتابا....شروین خسته شقیقه هاشو با دست مالید و گفت: منم دوست ندارم بدون پول و موبایل از خونه پرت بشم بیرون. تو چشماش نگاه کردم و کلافه گفتم: خوب....شروین: خوب....عصبی پوفی کردم. اینم نصفه شبی شوخیش گرفته بود.من: خوب یعنی اینکه با هم کنار بیایم و دعوا نکنیم.شروین شونه ای بالا انداخت و گفت: من از اولشم با کسی دعوا نکردم.بچه پرو، پس من بودم که مثل خرس می پریدم تو اتاقت و دنبالت می کردم و هی گوشه کنایه می زدم بهت و دم به دقیقه از ناکجا پیدام میشد و سکته ات می دادم. من: پس چرا این قدر من و حرص می دی؟شروین یه نگاهی بهم کرد و گفت: چون خوب حرص می خوری. بعدم تو همش می خواستی خودتو بندازی وسط هر کاری. .....یکم مکث کرد و گفت: جز تو هم کس دیگه ای تو این خونه نیست.همچین این جمله آخرو مظلوم گفت که جیگرم کباب شد براش. هر چی فحش از اول حرفاش داشتم بهش می دادم و پس گرفتم. بدبخت از بی کسی گیر می داد به من. نفله خوب می مردی درست برخورد کنی؟ باید حتما" خون به جیگرم می کردی که از تنهایی در بیای؟من: خوب پس آتش بس؟شروین تکیه اش و از دیوار ورداشت و اومد جلوم وایساد و گفت: آتش بس.یه لبخند ملیح زدم.آخیشششششششششش. دیگه از دعوا و کتک کاری و حرص و بزن بزن و فحش و فحش کاری خبری نیست.شروین دستش و آورد جلو گفت: خوب فکر کنم این آتش بسمون یه جورایی یعنی با هم دوستیم آره؟یه نگاه به دستش کردم. تعجب کرده بودم. تا حالا از عمد بهم دست نزده بود. یه جورایی همیشه خودم بودم که باهاش برخورد داشتم. مطمئن بودم بدون منظور و فقط به خاطر فرهنگ محیطی که توش بزرگ شده بود این کارو کرده. حالا به هر دلیلی من که مشکلی با دست دادن نداشت. بابا شروینه دیگه...............دستمو بردم جلو و گذاشتم تو دستش.گوشه ی لبش کج شد و یه لبخند کم جون و محو زد که همون چشمای من و چهارتا کرد. شروین یکم دستمو فشار داد و گفت: با هم دوستیم اما دلیل نمیشه که حرصت ندم. فقط جلوی مامان طراوت مراعات کن.اِاِاِاِاِ..... بچه پرو به روش خندیدم پرو شد. با حرص خواستم دستمو از تو دستش دربیارم که محکمتر دستمو گرفت و با یه صدای شاد گفت: حرص خوردی؟برگشتم نگاش کردم دیدم لبش خیلی کج شده، شده بود مثل سکته ای ها. خوب می خوای بخندی بخند دیگه چرا لب و لوچه اتو کج و کوله میکنی؟ بلد نیستی می خوای خندیدن یادت بدم. شروین: حرص نخور داشتم شوخی می کردم.نههههههههههه این پسره امشب یه چیزیش شده بود. لبخند کج می زد. راحت حرف می زد. شوخی هم می کرد؟ این و دیگه کجای دلم بزارم.داشتم نگاش می کردم که یاد یه چیزی افتادم.من: راستی از خونه که انداختنت بیرون کجا رفتی ؟ چی کار کردی؟این سوالا رو یهویی و تند پرسیدم. چشمای شروین داشت قهقهه می زد. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: یعنی اگه امشب این سوال و نمی پرسیدی می ترکیدی. شب خوابت نمی برد.پشت چشمی براش نازک کردم و برای دفاع از خودم گفتم: نه اصلا" هم این جور نیست. اصلا" نمی خواد بگی. شب بخیر.دستمو کشیدم بیرون از دستش و رومو برگردوندم سمت در اتاقم که صدای شروین و شنیدم.دوباره دست به سینه تکیه داده بود به دیوار.شروین: اولش که یه یک ساعتی بیرون در و تو کوچه قدم می زدم. همین جوریشم بیرون نمی رفتم از این باغ چه برسه به اینکه بدون پول و موبایلم برم. حسابی کلافه شده بودم که دیدم یه ماشینی اومده جلو پام وایساده. سرمو آوردم پایین دیدم راننده داره بهم می خنده.با دست زدم تو صورتمو گفتم: خاک به سرم دو دقیقه پاتو از در باغ گذاشتی بیرون رفتی اتو زدی؟؟؟؟ چقدر تو زمینه ی بد شدن داشتی.شروین که چشماش می خندید با صدای پر خنده گفت: رفتم چی کار کردم؟؟؟؟ چرا می زنی تو صورتت؟من همچین که می خوام به یه بچه ی خنگ یه موضوع مهم و تفهیم کنم گفتم: ببین آقاهه اینجا ایرانه. آدم تا یکی براش بوق زد که نمی ره زرت سوار ماشینش شه. میبرن یه بلایی سرت میارن بی عفتت می کنن.یهو یادم افتاد دارم با شروین حرف می زنم نه با مهسا و درسا. این پسره که این چیزا حالیش نیست. اونجایی که این بوده اینا عادی بود و مطمئنن این تا حالا بی عفت شده رفته.شروین نگام کرد. صورتش آروم بود. چشماش می خندید و یه لبخند محوم گوشه لباش بود. نمی دونم این پسره چه مشکلی با کامل خندیدن داره. حالا خنده، خنده هم نه یه لبخندم کافیه. بابا دلت میپکه بس که خنده هاتو قورت میدیا.شروین: می دونی راننده کی بود؟نه ولی حاضرم هر چی بخوای بهت بدم تا بگی کی بود. اینا رو تو دلم گفتم که شروین نشنوه بگه دیدی گفتم میمیری از فضولی.شروین: مهام بود.من دوباره چشمام شد این هوا.من: نهههههه.شروین: آره. بعد مهمونی خیلی دلم می خواست ببینمش اما اونجوری شد و رفتیم شمال. تو مهمونیم که اصلا" نتونستم ببینمش و باهاش حرف بزنم. دوستای صمیمی باهم بودیم.خوبه صمیمی بودین و یک ماهه اومدی یه زنگم بهش نزدی. حالا خوبه اون سمت کوچه است خونه اشون.شروین: من و برد خونه اشون و تا قبل از اینکه بیام خونه اونجا بودم. خیلی خوش گذشت بعد مدتها درست و حسابی با یکی حرف زدم.پس بگو چی شده که اینقدر با من حرف زده. حرف دونش وا شده.همون جور که خمیازه میکشید تکیه اشو از دیوار برداشت و رو شو سمت در اتاقش کرد که بره تو اتاقش و همون جور گفت: این تنبیه یه حسن داشت که من دوباره دوستم و دیدم.با حرص گفتم: کوفتت بشه به خاطر تو من داشتم زجر می کشیدم و تو رفته بودی خوش گذرونی. شروین برگشت نگام کرد. بعد چند ثانیه گفت: در مورد اون حرفا... که از دخترا خوشت میاد.اخمام رفت تو هم و با حرص گفتم: خوشم نمیاد.شروین لبش کج شد و گفت: می دونم. می خواستم اون موقع سر به سرت بذارم. ولی باید یاد بگیری که کمتر حرص بخوری.من:. من حرص نخورم تو چه جوری تفریح کنی؟ حالا خوبه کتک شوخی تو خوردی نوش جونت. خوب شب بخیر.شروین هم شب بخیری گفت و رفت. اومدم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم. از عصر که اومده بودم هنوز مانتوم تنم بود. خیلی خسته تر از این بودم که بخوام به این فکر کنم که چقدر دیدن مهام، یه دوست قدیمی تونسته بود تو روحیه شروین تأثیر بزاره. اینکه شروین از اون سردی در اومده بود و علاوه بر خودش برای دیگرانم وقت می ذاشت و اینکه امروز سعی کرده بود خانم احتشام و بخندونه. اصلا به اینکه یخ این پسره قطبی کم کم داشت آب می شد فکر نکردم. فقط چشمام و رو هم گذاشتم و خوابیدم.طبق معمول صبح دیر از خواب بیدار شدم. با سرعت نور حاضر شدم. کیف و مقنعه امم گرفتم تو دستم و از پله ها سرازیر شدم. همون جور که می دوییدم با صدای بلند به مهری خانم گفتم: مهری خانم من دیرم شده دارم میرم.مقنعه امو توی راه تا رسیدن به در سرم کردم. خودمو از خونه پرت کردم بیرون. وای که چقدر من از این کوچه طولانی تو روزایی که دیرم میشه متنفرم. سرعتم و بیشتر کردم و تو کوچه دوییدم تا زودتر برسم به سر کوچه و ماشین بگیرم. خدا خدا می کردم زود ماشین گیرم بیاد. می دوییدم و یه دستم هم به مقنعه ام بود که بالاشو که چین خورده بود صاف کنم. زیکزاک می دوییدم و هی کج می شدم سمت چپ و سمت راست. زیر لبی هم با خودم غر می زدم که دیگه شبا زود می خوابم و دیگه غلط کنم بیدار بمونم. تقریبا" اینا حرفایی بود که هر روز صبح به خودم می گفتم و تا شبم یادم می رفت.با خودم درگیر بودم که صدای بوق یه ماشینی قلبمو وایسوند. من که داشتم می دوییدم یهو استپ شدم و با دهن باز از سکته به چپ و راستم نگاه کردم. اما خبری از ماشینی که بوق زد نبود. با صدای بوق دوم. همچین برگشتم پشتمو نگاه کردم که بدنم 180 درجه چرخید و یه لحظه سر گیجه گرفتم و چشمم تار شد.تاری چشمم که رفع شد به راننده ماشین نگاه کردم. بی شخصیت من و سکته داده و حالا نیشش و باز کرده برام. زیر لبی هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم. برای تأکید بیشتر به دماغم چین دادم و چشمامم ریز کردم و با حرکات لب و دهن وو سرم بهش فحش می دادم. همون جوری که دنبال کلمات سنگین تری و بدتری برای روح راننده می گشتم دیدم کج شد و در و باز کرده و داره پیاده میشه.یا جد سادات فهمید دارم فحش می دم پیاده شد بزنتم. اینجا دیگه جای من نیست.کوله امو رو کولم انداختم بالاتر و دور زدم که در برم که اسمم و شنیدم.واه این کیه که من و صدا می کنه؟با شک برگشتم به راننده نگاه کردم. این با من بود؟ این اسم منو گفت؟با تعجب انگشت اشارمو به طرف خودم گرفتم و نا مطمئن گفتم: با من بودین؟پسره یه لبخند زد و اومد جلو منم یه قدم رفتم عقب که نیش یارو بازتر شد. -: سلام آنید خانم خوبید؟ مشتاق دیدار.من و میبینی، فک رو زمین.دوباره گیج گفتم: من؟پسره که فهمید من گیج شدم با لبخند دست برد سمت عینک آفتابیش و برش داشت.ای خدا نکشدت پسر. خوب اون عینک قابلمه ای گنده چیه کل صورتتو کرفته و فقط نوک دماغت و لبو چونه ات پیداست.صاف وایسادم.من: سلام آقای مشتق.نیش پسره عریض شد.- شقاوت هستم.وای دوباره سوتی دادم. یه تک صرفه ای کردم و گفتم: بله بله آقای شقاوت حال شما؟ خوب هستید؟شقاوت: به لطف شما. جایی تشریف می بردید.بی اختیار یه وای گفتم .من: بله داشتم می رفتم دانشگاه خواب موندم و دیرم شده.شقاوت: اجازه بدید برسونمتون.من: نه ممنون باید برم کرج. شقاوت: خوب بیاید سوار شید تا یه مسیری می رسونمتون.من از خدا خواسته. دیرم شده بود و اعصاب دوییدن و معطل تاکسی شدن و نداشتم.بی رودر وایسی گفتم: حالا که اصرار می کنید باشه.حالا پسره اصلا" اصرار نکردا یه تعارف زد. شقاوت لبخندش عریض شد.سوار ماشین شدیم و راه افتاد.شقاوت: فکر کنم خیلی عجله داشتین.اخمام رفت تو هم و تهاجمی برگشتم گفتم: اگه کار دارید من پیاده میشم.پسره هم سریع گفت: نه به خاطر خودم نمیگم از قیافه تون پیداست عجله داشتید.من: از کجای قیافه ام پیداست؟؟؟پسره با یه لبخند گفت: آخه مقنعه اتون کجه.من: هان؟؟؟؟؟؟سریع آفتابگیر ماشین و دادم پایین و خودمو تو آینه اش نگاه کردم. خاکم به سرم. چونه مقنعه ام بود بغل گوشم. سریع مقنعه امو صاف کردم و گفتم: بله خیلی عجله داشتم.برای کم کردن صحبت اضافه و ضایع شدن مجدد رومو کردم سمت پنجره و بیرون و نگاه کردم.فقط یه دفعه این پسره پرسید با چی میرید دانشگاه که منم گفتم دم مترو پیاده ام کنید ممنون میشم.دم مترو نگه داشت. برگشتم نگاهش کردم که ازش تشکر کنم اما هر چی فکر کردم فامیلیش یادم نیومد. ای وای چه کم حافظه شده بودم من. این الان گفت فامیلیشو . وا چی بود؟ اسمش یادمه ها میم داشت اولش. چی بود؟ مه... مها... آهان یادم افتاد.حالا این پسره تمام مدتی که من خود درگیری داشتم با یه لبخند ملیح منتظر داشت نگام می کرد.من: دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید آقا مهاد.نیش پسره تا بناگوش باز شد. اه چه لوسه همش این فکش شله وا میره.پسره: مهام هستم.ابروهام رفت بالا و یه لبخند دندون نمای یک ثانیه ای نشونش دادم. وای که بازم خیط شده بودم. نیشم و سریع بسته ام. من: ببخشید آقا مهام. انداختمتون تو زحمت. خیلی محبت کردید که من و رسوندید. بازم تشکر.مهام: خواهش می کنم. باعث افتخارمه در جوار شما بودن.یه لبخند زدم و یه خداحافظی کردم و برگشتم دستگیره رو گرفتم که یه چیزی یادم اومد.دوباره برگشتم نگاهش کردم و گفتم: چیزه... فکر کنم شروین دیشب پیش شما بود.دوباره با یه لبخند گفت: بله دیشب دیدم بیرون خونه ایستاده. خیلی از دیدنش خوشحال شدم. بعد مدتها یادی از گذشته ها کردیم.من: بله ممنونم. راستش می خواستم اگه میشه بیشتر با شروین رفت و آمد کنید البته بعد دیشب فکر کنم رابطه اتون و دوباره شروع کنید. اما اگه میشه بیشتر باهاش بگردید و سعی کنید از خونه ببریدش بیرون. واقعیت اینه که شما و دیدار دیشبتون تو روحیه شروین خیلی تأثیر داشته. بعد مدتها آروم شده بود و می خندید. کاری که من شاید یک یا دوبار دیده باشم انجام میده. اون واقعا" اینجا تنهاست و بودن یه دوست قدیمی و نزدیک خیلی بهش کمک میکنه. خانم احتشام هم نگران شروینه چون از خونه بیرون نمیره. اگه با شما بگرده فکر کنم خیال خانم احتشام هم از بابت تنهایی و گوشه گیری شروین راحت بشه.مهام با یه لبخند گفت: خیالتون راحت باشه. شروینم اگه بخواد من دیگه ولش نمیکنم. دیشب خیلی بهم خوش گذشت. درسته که من کم دوست ندارم اما شروین یه چیزه دیگه است. نگران نباشید.من: بازم ممنون از لطفتون هم به خاطر خودم هم شروین.مهام: خواهش می کنم.من: با اجازه تون.مهام: خدا به همراهتون.از ماشین پیاده شدم و دوباره یادم افتاد که دیر کردم و دوییدم. از صبح یکسره کلاس داشتم. دارم می میرم از خستگی. اون از صبح بیدار شدنم اینم از کلاسام که یه سره و پشت همه. یه ماه دیگه عیده و این استادا می خوان نفسمون و ببرن. که چی؟ که اینکه یه 14 -15 روز بیکار می شیم و از شرشون خلاص. به جبران اون موقع از الان 2 ساعت کامل کلاس و نگه می دارن. اونقدر پشت هم کلاس داشتم که کمرم درد گرفته. ناهارمو تند و تند وهول هولکی خوردم اصلا" نفهمیدم چه جوری خورده بودمش.ساعت 7 بود از خستگی داشتم می مردم. نه فقط من که همه مون رو به موت بودیم. دیگه جونی برامون نمونده بود که بخوایم غرغر کنیم دلمون باز بشه.در سکوت کامل از دانشگاه اومدیم بیرون. مهسا نبود. بعد کلاس ستوده اومد پیشش و گفت اگه اجازه بده تا خوابگاه برسونتش. مهسا نگو لبو بگو یه لبخنده ستوده کش زد که پسره رفت تو هپروت و با کلی صدا کردن به خودش اومد.ماهام سر خر و کج کردیم و مزاحم ویس و رامین نشدیم. تنها کسی که جون داشت درسا بود که ناهار مثل فیل خورده بود. همشم غر می زد که ای بابا یه خر کچلم نیومد عاشق ما بشه ما رو سرگرم کنه. حالا عین خاک بر سرا باید بریم بچپیم تو خوابگاه و به هم نگاه کنیم و روز از نو و روزی از نو.واسه خودم دستامو تو جیب مانتوم کرده برودم و خمیازه میکشیدم. دم دانشگاه از بچه ها خداحافظی کردم و سلانه سلانه رفتم سمت خیابون که ماشین بگیرم.کنار خیابون وایسادم و برای بار 1000 روم خمیازه بلند بالایی کشیدم که لذت خمیازه کشیدنم با صدای بوق یه ماشین مزاحم از بین رفت. خمیازه ام نصفه موند و دهنم بسته شد. با تعجب به ماشین شاسی بلندی که جلوم ایستاده بود نگاه می کردم. گیج تر از این بودم که بخوام بفهمم ماشینه کیه. شیشه ماشین پایین اومد و من تونستم راننده رو ببینم.شروین: نمی خوای سوار بشی؟تازه یادم افتاده که قرار بود شروین عصرا بیاد دنبالم. در ماشین و باز کردم و سوار شدم. خودمو انداختم رو صندلی و دست به سینه چشمام و بستم. چرا ماشین راه نمیوفتاد؟ یه چشمم و باز کردم و یه نگاه به شروین انداختم. یه دستش به فرمون بود وبا اخم داشت بهم نگاه می کرد.من: چرا راه نمیوفتی؟شروین: من راننده خصوصیت نیستم. قبلا" ادبت بیشتر بود. فکر کنم یه چیزایی یادت رفته.اونقدر خسته بودم و خوابم میومد که حوصله حرص خوردنم نداشتم. با چشمای خمار گفتم: سلام. مرسی اومدی. خدا خیرت بده. یک در دنیا صد در آخرت نصیبت کنه. خدا یه دختر خوب و خوشگل و باهوش قسمتت کنه شاید اخلاقت یکم بهتر بشه و دست از این خشکی و کنایه هات برداری. شروین با چشمای گرد شده داشت نگام می کرد.بی حال گفتم: چیه ؟ چیزه دیگه ای هم می خوای برات از خدا بگیرم؟دیدیم حرف نمیزنه. دست به سینه خودمو رو صندلی جابه جا کردم که راحتتر باشم و چشمام و بستم و همون جوری گفتم: خوب اگه چیز دیگه ای نیست راه بیوفت که دارم از خستگی نصف میشم. چشمام رو هم بود و دیگه چیزی نفهمیدم. با تکونای یکی چشمام و باز کردم. شروین با صورت بی تفاوتش داشت بهم نگاه می کرد.شروین: رسیدیم می تونی پیاده بشی.کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم. سر حال تر شده بودم. خوابی که رفته بودم یکم انرژی بهم بر گردونده بود.به شروین که داشت به حرکاتم نگاه می کرد لبخند زدم. متعجب از لبخندم بهم نگاه می کرد.من: خیلی خیلی ممنون که اومدی دنبالم. خیلی خسته بودم نمی دونستم چه جوری تا خونه بیام. خدا تو رو رسوند.با همون لبخند و انرژی از ماشین پیاده شدم و شروین و تو بهت و تعجب ول کردم.با سرو صدا وارد خونه شدم و یه راست رفتم سراغ طراوت جون. **** شام و خورده بودیم و همه مون کنار شومینه جای همیشگیمون نشسته بودیم و من داشتم با آب و تاب برای طراوت جون از دانشگاه و استادا و مهسا و ستوده تعریف می کردم. طراوت جون خیلی خوشش میومد و با اشتیاق گوش می کرد و وسطاش یه چیزایی می پروند و کلی هم می خندید. شروینم زیر زیرکی نگاه می کرد اما تغییری تو صورتش ایجاد نمی شد.بس که حرف زده بودم گلوم خشک شده بود. فنجون چایی که مهری خانم برامون آورده بود و گرفتم و به لبم نزدیک کردم. شروین و طراوت جونم فنجون به دست قصد خوردن چایی و داشتن. تو فکر رفته بودم. یه دفعه با یاد موضوعی که می خواستم به طراوت جون بگم با صدای بلند و هیجان زده گفتم: راستییییییییییییییی............ .........اونقدر صدام تو اون سکوت سالن بلند و وحشتناک شده بود که طراوت جون و یه متر از جاش پروند و فنجون و سریع سر جاش گذاشت. شروینم که فنجون نزدیک لبش بود از صدام هول شد و چاییش نصفش ریخت رو شلوارش و نصفشم پرید تو گلوش.با سرفه بلند شد ایستاد و شروع کرد به تکون دادن شلوارش و همون جور با چشم غره های گاوی بهم نگاه کرد. خداییش چشم غره هاش ترسناک بود ولی چون جلو طراوت جون کاری نمی تونست انجام بده خیالم راحت بود. با لبخند دهن گشادی رومو برگردوند. من: راستی طراوت جون یه چیزی یادم اومد.طراوت: کاملا" متوجه شدم. با دادی که تو زدی مش جوادم از کنار در باغ فهمید یه چی یادت اومده. حالا چیه؟من: طراوت جون چند روزه بد جوری رفتم تو نخ باغتون.طراوت جون یه ابروش و برد بالا و مشکوک گفت: منظورت چیه؟ نکنه باز دسته گلی به آب دادی؟ من دیگه حوصله شکایتای مش جعفر و ندارم. همون 10-15 باری که رفتی تو کاراش فضولی کردی کافی بود. هر بار قد یک ساعت داشت شکایتتو می کرد.با دلخوری گفتم: من کی خرابکاری کردم؟ جز اون بار که پر چینا رو کچل کردم کاره دیگه ای که نکردم مش جعفر هی شلوغش میکنه. اون که اصلا" به حرف من گوش نمیکنه هر چی بهش میگم این کودا رو فله ای نریز پای این درختای بدبخت. این آفت کشها رو مثل بارون خالی نکن رو سرشون گوش نمیده که.احتشام: خوب چی کارش داری؟ از زمانی که یادمه اون مسئول این باغ و درختهاش بوده و انصافا" خوبم کارش و بلده.من: می دونم همیشه دونستن چیزا به درد آدم نمی خوره یه وقتایی هم تجربه خیلی مهمه. خوب بگذریم می خواستم یه پیشنهاد بدم.احتشام: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من: راستش هر چی به باغ نگاه می کنم جز سبزی چیزی نمی بینم. همه جا چمن و درخته.شروین با تمسخر گفت: خوب باغه دیگه انتظار داشتی سفیدی توش ببینی؟یه چشم غره بهش رفتم و هیچی نگفتم. آخه هنوز ایستاده بود و شلوارش و باد می داد.من: می دونم باغه اما همش سبز و قهوه ایه. دقت کردم دیدم شما جلوی عمارت اصلا" گلکاری نکردین.شروین با همون لحن گفت: خوب که چی ؟ برای اینکه باغ پشت عمارت به اندازه کافی درخت و گل داره.من هنوز پشت عمارت و ندیده بودم با اینکه خیلی وقت بود نقشه می کشیدم برم پشت عمارت اما هر بار این مش جعفر مچم و می گرفت و به خیال اینکه می خوام تو کاراش فضولی کنم نمی ذاشت برم. چند وقتی هم بود که اصلا بی خیالش بودم. یعنی با اومدن شروین کلا" درگیر اون و یخیش و مشکلاتش شده بودم که باغ و باغکاری از یادم رفته بود. اما که چی من الکی با این همه بدبختی نیومده بودم اینجا اونم با کلی پنهون کاری و چاخان کردن به مامان اینا که بشینم و فقط از دور باغ و مش جعفر و ببینم و هیچ کاری نکنم. درسته که با نگاه کردن به کارای مش جعفر خیلی چیزای تجربی یاد گرفته بودم اما خودم هم باید یه حرکتی می کردم.رو به شروین کردم و گفتم: خوب که چی حالا چون پشت عمارت قشنگه و گل داره این جلوش نباید یه دونه گلم داشته باشه؟برگشتم سمت طراوت جون و گفتم: طراوت جون اگه اجازه بدید من این جلوی عمارت و یکم گل کاری کنم. یکی دو هفته بیشتر تا عید نمونده حتما" کلی آدم برای دیدنتون میان و می رن. از همکارا و مدیرا و زیر دستاتون گرفته تا فامیلهای دور و نزدیک. نمی خواید یکمی رنگ به باغتون بدید؟طراوت جون یکمی فکر کرد و گفت: فکر بدیم نیست به مش ...من: نه نه لازم نیست به مش جعفر چیزی بگید من خودم همه کارها رو می کنم.شروین با پوز خند: نه که تنهایی هم می تونی.احتشام: شروین راست میگه تنهایی سخته شروین هم کمکت میکنه.شروین با اعتراض: مامان طراوت من چی کاره ام به من چه؟خانم احتشام با اخم گفت: همین دیگه هیچ کاره ای. خوشم نمیاد مثل روح سرگردون مدام تو خونه این ور و اون ور میری. مرد که نباید اینقدر بیکار باشه. همین که گفتم تو هم به آنید کمک می کنی. از فردا هم هرجا خواست بره باهاش میری و تو خرید گل و اینا کمکش می کنی.شروین با اخم و دندونای بهم فشرده گفت: چشم.منم با اینکه خوشم نمیومد با شروین جایی برم اما حمال مفت دیگه اعتراض نداشت با ذوق پریدم و طراوت جون و ماچ کردم. و یکم بعد هم شب بخیر گفتم و رفتم بخوابم.    تا پامو گزاشتم تو دانشگاه یهو یه دستی از پشت محکم خورد به کمرم که نفسمو بند آورد. برگشتم ببینم کی جرأت کرده من و بزنه که دیدم این درسای ذلیل شده است. محکم کوبوندم تو سرش که آخش در اومد.من: مگه مرض داری اون دست گرز مانندتو می کوبی به کمرم. نصف شد.درسا: بی تربیت دست خودت گرزه. حقته تا تو باشی که زیر آبی نری.چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: نه تازه می فهمم چرا کسی نمیاد تو رو بگیره. خوب عقل درست و حسابی نداری. ملتم فهمیدن. واسه همینه ترشیدی موندی رو دستت ننه ات.درسا نیم خیز شد که بزنتم که جا خالی دادم و در رفتم: کوفت و ترشیدی. صد دفعه بهت گفتم به مامان من نگو ننه.من: قیصر با اون همه ابهتش به مامانش می گفت ننه. حالا ننه تو تافته جدا بافته است.درسا: مرض و ننه. بعدن حالتو میگیرم الان وقتش نیست. زود بگو دیروز با کی رفتی خونه؟من با تعجب: یعنی چی با کی رفتی خونه؟درسا چشماش و ریز کرد و گفت: میگم این روزا مشکوکی این مهسا میگه توهمی. دیدید من راست میگم. الناز: آنید با کسی دوست شدی؟من: هان؟؟؟؟؟مریم: هانم شد جواب؟ میگه با کسی دوست شدی؟من: هان؟؟؟؟مهسا: خوب اگه کسی هست چرا پنهونش میکنی؟ ما که کاری نداریم باهاش.من دوباره با بهت بیشتر: هان؟؟؟؟درسا محکم کوبوند تو ملاجم و گفت: ببند فکتو هان هان راه انداخته. نمیفهمی چی میگیم؟ دیروززززززز..... با اون پسرههههه...... رفتی خونههههههه.....من که تازه دوزاریم افتاده بود گفتم: آهان اون و میگید؟ مگه ندیدینش که ازم می پرسید؟دست درسا رفت بالا که دوباره بزنه تو مغزم که زودتر زدم رو دستش و گفتم: دست خر کوتاه. یتیم گیر آوردی هی میزنی تو سرش؟درسا: نه کودن گیر آوردم میزنم شاید مخش جابجا بشه یه جواب درست و حسابی بده. ما که ندیدیم شازده تونو.من با تعجب: خوب اگه ندیدین پس از کجا فهمیدین با یه پسر رفتم خونه؟درسا: گاگول جان دیروز زنگ زدم بهت بعد دانشگاه کارت داشتم. جواب ندادی. دوباره زنگ زدم که یه پسره گوشی و برداشت. فکر کردم اشتباه گرفتم. اسمتو گفتم که گفت موبایل توئه منتها تو خوابیدی نمیتونی جواب بدی.دستمو مشت کردم گذاشتم جلوی دهنم و گفتم: اِاِاِ ... مرده شور این شروین و ببرن بی اجازه موبایل من و جواب داد. حالا اگه دوست پسرم زنگ میزد صدای این نره غول و میشنید که پدرمو در میاورد.این بار مریم زد تو سرمو گفت: توهمیا. تو که دوست پسر نداری.یه چشم غره بهش رفتم و گفتم : می تونستم داشته باشم. اونوقت این نره غوا با این کارش از کفم می پروند.مهسا: حالا تو با این شروین چی کار میکردی.من بی خیال: هیچی طراوت جون تنبیه ش کرده مجبوره هر روز بیاد دنبالم. حالا راه بیوفتید تو راه براتون تعریف می کنم. **** از فرداش بعد دانشگاه با شروین رفتیم دنبال گل و چیزایی که لازم داشتم. بماند که شروین چقدر غر زد و با اون قیافه اخمو و سردش هی تیکه انداخت که تو مثلا" مهندسی؟ غیر خراب کردن گلا کار دیگه ای هم بلدی؟ بیچاره مش جعفر چی از دست تو کشیده. من می دونم جون به سرش کردی. هیم غر می زد که تو می خوای یه کاری بکنی من برای چی باید دنبال تو راه بیوفتم. مگه من بیکارم. من خودم زندگی دارم حالا باید دنبال یه جوجه بیل زن راه بیوفتم این گلخونه اون گلخونه.آخرشم اونقد نق زد که طاقتم تموم شد و داد کشیدم سرش که: نه که شما مهندس و وکیل و وزیرید سرتون خیلی شلوغه. خوبه باز من یه نیمچه بیل زنم تو که هیچ کاره ای. مثلا" کارو زندگیت چیه که ما ندیدیم؟ تو که صبح تا شب کنج اون باغ ولویی. بعدشم من ازت نخواستم بیای مادربزرگ گرامتون فرستادتتون دنبال من. فکر میکنی خوشم میاد یه اخمو خان غرغرو دنبالم راه بیوفته و مدام خونم و تو شیشه کنه؟خودمو خالی کردم. شروینم انگار بهش برخورد چون تا یک ساعت هیچی نگفت اما انگار اونم تحملش تموم شد و دوباره شروع کرد به غر زدن. منم بیخیالی طی کردم. بذار هرچی دلش می خواد ور بزنه کو کسی که گوش کنه.داشتم به این نتیجه می رسیدم که وقتی یخ و خشک وکم حرف بود بیشتر ازش خوشم میومد بهتر از این آدم اخموی غرغرو بود.چون نزدیک عید بود چندین جعبه گل بنفشه خریدم که به باغ یه صفایی بدم. چون عمرشون کم بود برای جایگزین کردنشون انواع و اقسام گلارو خریدم. گل سرخ و سفید و صورتی و هر رنگی که بگید سفارش دادم حتی چند مدل کاکتوسم خریدم که باعث شد شروین با پوزخند بهم بگه تو گل خریدنم سلیقه نداری. آخ که چقدر اون لحظه دلم می خواست این سانسوریا( گل زبان مادر شوهر- یه نوع کاکتوس) هرو بکنم تو چشمش و این کاکتوس تیغ تیغی قلمبه هرو هم بکنم تو حلقش اما خوب هم قدش بلند بود به چشم و دهنش نمی رسیدم هم واسه رانندگی بهش احتیاج داشتم. گلامو سفارش دادم و قرار شد واسه آخر هفته برام بیارن دم باغ. کلی هیجان داشتم.   بالاخره پنج شنبه رسید و من برخلاف روزای دیگه صبح ساعت 7 بیدار بودم. بس که ذوق گلهامو داشتم. قرار بود ساعت 9 گلها رو بیارن. وقتی سر میز صبحانه نشستم چشمای خانم احتشام بس که گشاد شده بود داشت از کاسه اش میومد بیرون. با تعجب رو به من کرد و گفت: چه خبره که تو امروز زود بیدار شدی؟همون جور که کره رو رو نون میمالیدم با ذوق گفتم: امروز قراره گلهامو بیارن. منم از هیجان نتونستم درست بخوابم. خانم احتشام با لبخند گفت: اگه می دونستم واسه باغبونی انقده ذوق میکنی زود تر این کار و می کردم.من: معلومه که ذوق میکنم. سه ساله دارم درسش و می خونم حالا می تونم از نزدیکی هر چی یاد گرفتم و انجام بدم. مشغول حرف زدن بودیم که شروین دست تو جیب وارد سالن شد. تا چشمش به من افتاد با تعجب ابروهاش و بالا برد و با پوزخند گفت: ساعت خوابت بهم خورده که انقدر زود بیدار شدی؟با حرص دور از چشم خانم احتشام براش شکلک در آوردم که جوابم چشم غره شروین بود.سعی کردم با خونسرد ترین صدام حرف بزنم: حالا خوبه من حداقل روزا بیدارم. بهتر از تو ام که مثل جغد شبها بیداری ومثل موش کور چپیدی تو خونه.همچین اخم و چشم غره ای بهم رفت که فهمیدم آتیش گرفته. کلی دعا به جون خانم احتشام کردم که اینجاست و این شروین نمی تونه جلوش اذیتم کنه وگرنه بد حالمو می گرفت.احتشام: ببینم آنید به مش جعفر گفتی کمکت کنه؟سریع گفتم: نههههههه. اصلا نمی خوام مش جعفر کمک کنه. اینا گلهای خودمه و می خوام هر جور خودم دوست دارم بکارم و مراقبشون باشم. اگه مش جعفر و خبر کنم می خواد همه کارها رو خودش انجام بده و نمیذاره من کاری بکنم.احتشام: پس شروین بهت کمک میکنه. تنهایی که نمی تونی.با بهت برگشتم اول به خانم احتشام و بعد به شروین نگاه کردم. از طرفی برام خوب بود چون زورم به بلند کردن جعبه ها نمی رسید و شروینم با اون بر و بازو مفید بود. از طرفی هم مونده بودم ببینم عکس العمل شروین چیه.شروینم سریع اعتراض کرد: مامان طراوت کارای باغبونی به من چه؟ من خودم کار دارم.خانم احتشام چشماش و ریز کرد و مشکوک پرسید: والله من که تا حالا کار و برنامه ای از تو ندیدم. حالا بگو ببینم برنامه ات چیه که نمی تونی کمک آنید باشی؟ شروین با حرص به من نگاه کرد و گفت: قراره عصری با مهام بریم بیرو...خان احتشام هم انگار مچ بگیره سریع پرید وسط حرف شروین و گفت: آهان... گفتی عصری. پس از صبح بیکاری. تا بعد از ظهر به آنید کمک کن بعد برو هر کار دوست داری انجام بده.شروین دهن باز کرد که اعتراض بکنه اما پشیمون شد و دهنش و بست و با اخم مشغول خوردن صبحانه اش شد.خوشحال بودم که طراوت جون از پس شروین بر میاد و بد حالش و میگیره.سر ساعت گلهای قشنگمو آوردن اونقدر خوشحال بودم که همش نیشم باز بود. انقده به خودم فشار آوردم که نپرم بالا پایین که تمام بدنم درد می کرد.جعبه ها رو که خالی کردن رفتن.منم سریع رفتم دستکش و بیلچه ای که خریده بودم آوردم. محض احتیاط دوتا گرفته بودم. یه جفت دستکش و بیلچه رو به طرف شروین گرفتم و گفتم: بیا اینا رو دستت کن.ایستاده بود و دستهاش و تو جیب شلوارش گذاشته بود. با اخم یه نگاه به دستکش و یه نگاه به من کرد و خشک گفت: راستی راستی باورت شد که می خوام کمکت کنم؟ مگه من باغبونم؟ جلوی مامان هیچی نگفتم که پیله نکنه. نه خانم بیلزن من اینجا وا میستم نظارت میکنم فقط همین.چیش.... یه نظارتی نشونت بدم که حال کنی. شاید تو چاخانی قبول کردی اما من راستکی ازت کار می کشم.دستکشهای شروین و گذاشتم تو جیب پشت شلوارم.می خواستم دور تا دور ورودی باغ یعنی دو طرف جاده باغ و گلای بنفشه بکارم هر یک مترم گل سرخ که بعدن زیاد میشن و جای گلهای بنفشه رو می گرفتن.جعبه ها سنگین بود به زور می تونستم بلندشون کنم. برگشتم به شروین که مثل مجسمه نگام میکرد زل زدم. شروین: چیه نگاه میکنی؟من: بیا کمکم نمی تونم بلندشون کنم.شروین: به من چه؟اخم کردم: یعنی چی به من چه این هیکل باید یه استفاده ای داشته باشه یا نه. پس چرا انقدر خرجش می کنی؟شروین با پوزخند بهم نگاه کرد و گفت: تو نگران اونش نباش به وقتش خیلی استفاده های مفیدی ازش میکنم.پسره انتر بی تربیت.چشمم خورد به در ورودی عمارت طراوت جون اومده بود بیرون و می خواست رو تراس بشینه و به کارمون نگاه کنه. قند تو دلم آب کردن. با یه لبخند پت و پهنی دستمو بلند کردم و با صدای بلندی گفتم: طراوت جون اومدین کارمونو ببینین؟احتشام: آره اومدم ببینم می خوای چه بلایی سر باغم بیاری.بعدم بلند خندید. با لبخند خبیثی برگشتم به شروین نگاه کردم و گفتم هنوزم نمی خوای کمک کنی؟؟؟؟؟؟؟می دیدم فکش از حرص تکون میخوره. ذوق مرگ شدم. با حرص اومد و یه جعبه رو بلند کرد و گفت: کجا ببرم.از قصد دستمو زدم به کمرمو به باغ نگاه کردم یعنی دارم فکر می کنم. حالا دقیقا" می دونستم کجا باید ببره ها فقط می خواستم حرصش بدم. موفقم شدم. چشماش و بسته بود تا من و نبینه و کمتر حرص بخوره. بعد چند دقیقه اشاره کردم که ببره نزدیک ورودی باغ. خودمم بیلچه به دست دنبالش راه افتادم.تقریبا" یک جعبه از بنفشه ها رو کاشته بودم که صدای مش جعفر و شنیدم که بهم نزدیک میشد.مش جعفر: اِاِاِ ... خانم چی کار میکنید؟ چرا صدام نکردین؟ این گلها از کجا اومد؟ خانم احتشام بهم چیزی نگفته بودن. وای دست تنها دارین چی کار میکنید؟ بذارید من اومدم دیگه خودتون و خسته نکنید.وای این چی میگفت؟ اومدم چیه؟ نه نیا کی گفت بیای؟مثل مادری که بخوان بچه هاش و ازش بگیرن سریع از جام پاشدم و ایستادم. بیلچه رو مثل شمشیر به سمت مش جعفر گرفتم.من: نه نه نه. مش جعفر فکرشم نکنید که بخواید به گلهای من دست بزنید. برید برید استراحت کنید من خودم همه کارها رو انجام میدم. اصلا" مگه شما می ذارید من به درختاتون دست بزنم که حالا می خواید به گلهای من کار داشته باشید؟مش جعفر پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت: نه که اصلا" هم دست نمی زنید به درختا.احساس کردم ناراحت شد واسه اینکه از دلش در بیارم یه لبخند ملیح زدم و آرومتر گفتم: مش جعفررررررررر. شما کارتون حرف نداره اگه بخواید به گلهام برسید که من هیچی یاد نمیگیرم. بذارید خودم اینا رو درست کنم قول میدم هر وقت به مشکل برخوردم بیام ازتون بپرسم. باشه؟؟؟؟ باشه؟؟؟؟خودمو لوس کرده بودم و هی می پریدم بالا که آخرم مش جعفر از کارام خنده اش گرفت و گفت: باشه باشه دختر تو چه زبونی داری خودت به این گلها برس.خوشحال با یه لبخند برگشت و رفت. داشتم با لبخند نگاهش می کردم که شروین جعبه به دست اومد جلوم. یه ابروش بالا رفته بود و ناباور نگام میکرد.شروین: واقعا" ؟؟؟؟ جدا" داشتی واسه مش جعفر عشوه میومدی؟؟؟؟ پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: چیششششش تو فضولی؟ اگه با یه ذره لوس کردن خودم و عشوه بتونم دل این پیره مرد و بدست بیارم و بخندونمش و راضیش کنم حتما" این کارو میکنم.یه لبخند نصفه نیمه بهم زد و گفت: با این عشوه و قر اومدن دل خیلی های دیگه رو هم می تونی شاد کنی و راضیشون کنی. باید این کارو بکنی؟؟؟؟چشم غره عظیمی بهش رفتم و گفتم: خیلی بی ادبی. مش جعفر فرق داره.با دلخوری رومو برگردوندم و نشستم که دوباره گلها رو بکارم که احساس کردم یه دستی به باسنم خورد. با جیغ و بهت زده پریدم بالا و ایستادم. یه دستم بیلچه بود یه دستم به باسنم. شروینم جلوم وایساده بود و نگام میکرد.عصبانی داد زدم.من: این چه کاریه؟ داری به چی دست می زنی؟ چرا به باسنم دست زدی؟شروین: به باسنت دست نزدم.من: یعنی می خوای بگی دروغ میگم؟ خودم حس کردم. دستت خورد به پشتم.شروین دستکشها رو بالا آورد و گفت: می خواستم اینا رو بردارم. دستام تاول زد.من: چرا به خودم نگفتی بهت می دادمشون.انگشت اشاره امو به سمتش گرفتم و با تهدید گفتم: ببین بچه جون اینجا ایرانه. نمی تونی راه بری و به باسن هر کی می خوای دست بزنی. می رن ازت شکایت میکنن پدرتو در میارن.(حالا خودم می دونستم اینا همش حرفه . اینجا کارای بدتر هم میکنن کسی پی یشو نمیگیره. فقط می خواستم بترسه.)حالا برو به کارت برس دیگه ام از این کارها نکن.شروین با بهت پوفی کرد و همون جور که بر میگشت گفت: حالا فکر کرده جنیفر لوپزِ من بخوام به پشتش دست بزنم.کاش می تونستم پاشم بیلچه رو با یه پرش تو هوا بزنم تو مغز معیوبش حیف که نن جونش نشسته بود ونگاهمون میکرد.خلاصه تا عصری کارمون طول کشید و ناگفته نماند که وقتی مهام اومد دنبال شروین و وضعیت ماها رو دید که سر تا پا گلی و خاکی شدیم بیخیال بیرون رفتن شد و با اون لباسای شیک و گرون اومد کمکمون. مهام واقعا" نعمتی بود. با وجود اون من کمتر حرص شروین و می خوردم. شروینم کمتر حرص میداد و کمتر یخچالی بود. حتی چند بار لبخند زدنشم دیدم. حتی دیدم با مهام شوخی هم میکرد. ساعت 8:30 کارمون تموم شد و چون داشتیم از خستگی و گشنگی میمردیم بدون عوض کردن لباسامون با همون سر وشکل کثیف و سیاه حمله کردیم به غذاها. بماند که طراوت جون چقدر به قیافه و غذا خوردنمون که مثل قحطی زده ها بودیم خندید. کلا" اون شب خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت.بعد اون شب یه جورایی پای مهام به خونه خانم احتشام باز شد و رفت و آمدش با شروین بیشتر شد.شب که از پنجره اتاقم به باغ نگاه می کردم غرق لذت میشدم. دو طرف ورودی عمارت گلکاری بود با انواع و اقسام گلهای مختلف. دو تا دایره گنده هم به صورت گل درست کرده بودم که با فاصله های منظم دایره های کوچکتر از گل تو وسطش بودن. خیلی قشنگ شده بود. با خستگی اما یه خستگی لذت بخش پریدم تو تخت و خیلی راحت خوابیدم.   دو هفته بعد عید بود و من قرار بود از 26 اسفند برم مرخصی و 14 فروردین برگردم. دلم خونه نمی خواست. ترجیح می دادم بمونم همین جا. دلم برای مامان اینا تنگ شده بود اما آرامش اینجا رو بیشتر دوست داشتم. روزها پشت هم میومدن و می رفتن. دانشگاه، خونه، طراوت جون ، بچه ها اینها چیزایی بودن که می دونستم تو مدت مرخصیم دلتنگشون میشدم. حتی دلم برای دعوا و کل انداختن و سوتی دادن جلوی شروین و خنده های طراوت جون که به من و شروین می خندید تنگ می شد. رابطه ام با شروین بهتر شده بود بهتر که نه کمتر همدیگه رو حرص می دادیم. روزها میومد دم دانشگاه دنبالم. بماند که چقدر چشمای فضول موقع سوار شدن قورباغه ای به ماشین شروین نگام میکردن اما راحتی و عشق است. اخوانم جدیدا" باهام سر سنگین شده بود. دیوانه با خودش فکر میکرد بهش خیانتی کردم نه که من دوست دخترش بودم توهم زیادی زده بود.یه روز با دخترها رفتیم برای طراوت جون چند جلد کتاب گرفتیم واسه عیدی. یه کتابم برای شروین گرفتم برای خالی نبودن عریضه.بار و بندیلمو جم کردم. عیدیهایی که واسه خونواده ام گرفته بودم هم گذاشتم تو ساکم. از پله ها پایین اومدم و رفتم تو سالن. خانم احتشام و شروین نشسته بودن.بسته کادو پیچو از تو کیفم در آوردم و رفتم جلوی خانم احتشام ایستادم و گفنم: طراوت جون با اجازه من برم تا بعد عید.خانم احتشام با لبخند نگام کرد یکم غمگین بود. احتشام: وقتی بری جات تو خونه خیلی خالی میشه. نمک خونه امون میره. دیگه کی دلمون و شاد کنه.غصه ام گرفت دلم براش تنگ میشد. با لبخند به شروین اشاره کردم و آروم گفتم: خوب این نوه گرامتون چی کارست پس؟ این اخمو خان باید به یه دردی بخوره یا نه؟ اخلاقش خیلی بهتر شده. دیگه لال نیست مطمئنم میتونه تو نبود من از تنهایی درتون بیاره.شروین: همچین انتظاری نداشته باش. هیچکی مثل تو نمیتونه دلقک بازی در بیاره.با اخم بهش چشم غره رفتم. ایکبیری. تا میومدم یکم حس کنم آدمه میزد تو برجکم. اه...نفله.جلوی خانم احتشام هیچی نگفتم. مثلا" من خوبم شروین بده.خانم احتشام که قیافه مظلوم منو نیشخند خبیث شروین و دید با لبخند گفت: خوب شروین جان پاشو.شروین ابروهاش رفت بالا: من پاشم؟؟؟برا چی پاشه؟ دست و پاشو بگیره بالا؟ آخ جون می خوای تنبیهش کنی؟ 4 تا کتابم بزار تو سرش تاکید کن نیوفته اگه افتاد با ترکه انار بزن به ساق پاش. آخ که چه حالی کنم من.تو افکار پلیدم غرق بودم و یه لبخند کنج لبم سبز شده بود که با حرف خانم افکارم دود شد رفت هوا.احتشام: پاشو آنید و برسون ترمینال. با این همه بار و بندیل نمی خوام با آژانس بره.شروین شونه ای بالا انداخت و گفت: نره. به راننده بگو ببردش.خانم احتشام با تحکم گفت: شروین پاشو.خدایی اونقدر جذبه تو همین دوتا کلمه اش بود که شروین که سهله فکر کنم عمو جواد سرایدارم تو خونه اش پاشد ایستاد.شروینم بلند شد و با چشم غره به من خطاب به طراوت جون گفت: چشم مامان.دوست داشتم دندونامو به شروین نشون بدم و ابرو بندازم بالا براش. اما خانم احتشام داشت نگام میکرد و نمی شد بنا براین با لبخند به احتشام گفتم: ممنون طراوت جون راضی به زحمت شروین نبودم خودم میرفتم.اه خود شیرینی و داشتی؟خانم احتشام هم با مهربونی گفت: زحمتی نیست عزیزم وظیفه اشه.ایول شروین این و میشنید خودشو دار میزد. هی من بهش میگم راننده امه ها اون قبول نمیکنه و بهش بر می خوره. ببین مادر بزرگشم قبول داره که رانندگی برای من وظیفه این پسره است.خلاصه شروین سوئیچ به دست حاظر و آماده ایستاد جلوم. طراوت جونم اشاره کرد به چمدونم. شروینم با حرص اومد جلو و همچین چمدون و از دستم کشید که دستم درد گرفت. بعدم رفت سمت بیرون از سالن. خر زورخان و باش من کشون کشون با کلی التماس و قسم چمدون و تا اینجا آوردم حالا این پسره با یه انگشت چمدونه رو بلند کرد.طراوت جون و مهری خانم و بوسیدم و کادوی جفتشون و دادم آخه برای مهری خانم هم یه روسری خوشگل خریده بودم. از بقیه هم خداحافظی کرده بودم. این دوتا هم تا جلوی در عمارت دنبالم اومدن و من دوباره بوسیدمشون و دوییدم سمت ماشین شروین و قبل از سوار شدن عنکبوتی براشون دست تکون دادم وبوس فرستادم. سوار ماشین شدم.شروین همون جور که راه میوفتاد زیر لب گفت: خود شیرین.منم اصلا" به روی مبارکم نیاورد کنه چیزی شنیدم. شروین ضبط و روشن کرد و تا رسیدن به ترمینال هیچی نگفت.به ترمینال که رسیدیم پیاده شدیم. شروین چمدون و گرفت و دنبالم راه افتاد.چه عجب این پسره باشعور شده بود و لج نکرد که بگه چمدون و خودت بیار. یا همون دم در ترمینال پیادم کنه وبره.رفتم و بلیط گرفتم. شروین تا دم اتوبوس باهام اومد و چمدون و داد دست راننده که بذاره تو جاش. دیگه باید خدا حافظی می کردیم.روبه روی هم ایستاده بودیم. تو یه لحظه تمام این دوماهی که شروین و دیده بودم با تمام اتفاقاتش اومد جلوی چشمم. روز اول نصفه لخت. جیغ کشیدنم از ترس دیدنش. دعوا هامون کل کلامون. باغ و گیتار زدن و صدای قشنگش. فیلم دیدنمون. مهمونی. گریه ام. دستمالی که بهم داد. شمال. دریا بارون رعد و برق ،بغلش. بازیمون. سگه. گلکاریمون. همه و همه اومد جلوی چشمم. درسته که زیاد کل کل میکردیم. زیاد جلوش سوتی می دادم. دعوامون زیاد بود. کلی بد و بیراه تو دلم نثارش کرده بودم و کلی نقشه واسه قتلش کشیده بودم. کلی من و ترسونده بود. تیکه هاش اذیتم می کرد اما یه جورایی همیشه بود. با اینکه نق میزد غر میزد اما همیشه همه جا بود. چشمتو می چرخوندی می دیدیش. بهش عادت کرده بودم. دیگه اونقدرام یخ و قطبی نبود. همه این فکرا یه لبخند شد و اومد رو لبم. به شروین نگاه کردم. با صورت آرومی داشت نگاهم می کرد.دیگه اونقدرا غد و اخمو و لجباز نبود. کاش تو سال جدید اخماش وا بشه. هر چی که باعث شده اینقده یخ بشه از برین بره.داشتم نگاهش می کردم که دیدم شروین یه دستش و از تو جیب شلوارش در آورد و گرفت سمت من.شروین: خداحافظ. سال خوبی داشته باشی.به دستش نگاه کردم. یه جورایی مثل دست دوستی بود که به طرفم دراز شد. مثل اون شب که قول دادیم جلوی خانم احتشام مراعات کنیم که تنبیه نشیم و انصافا خیلی کل کل کردنا و حرص دادنا و حرص خوردنامون کمتر شد.دستمو تو دستش گذاشتم و به صورتش نگاه کردم. چشماش می خندید. باورم نمی شد. لبهاشم به خنده باز شد. چه لبخند ملیح و آرام بخشی بود. بهم روحیه می داد. نمی دونم انگار وقتی این آدم سرد و بی تفاوت و بد اخم می خندید دنیا هم می خندید و مشکلات تموم میشدن. وقتی این آدم می تونست یه همچین لبخندی بزنه چرا بقیه نتونن. بی اختیار یه لبخند اومد تو صورتم.من: امیدوارم سالی پر از شادی و موفقیت داشته باشی و به هر چی می خوای برسی.آروم تر گفتم: امیدوارم امسال بتونی بیشتر بخندی.لبخندش عمیقتر شد. دستمو یه فشار داد.یه دفعه یاد کتابی که براش خریده بودم افتادم. سریع دستمو از تو دستش کشیدم بیرون.از حرکتم تعجب کرد. تعجبش بیشتر شد وقتی که یه بسته کادو پیچ از تو کیفم درآوردم و گرفتم سمتش.من: عیدت مبارک. اینم عیدیته.از زور تعجب و بهت زبونش بند اومده بود. دستش و دراز کرد سمت بسته.کمک راننده داد زد. مسافرا سوار شن. باید می رفتم. بسته رو تو دستش فرو کردم و با یه خداحافظی سریع دوییدم سمت اتوبوس. سوار شدم و رفتم رو صندلیم که کنار پنجره بود نشستم. از پنجره به شروین که هنوز تو بهت بود نگاه کردم. با لبخند براش دست تکون دادم.تو همون حالت دستش و بالا آورد و همون جا نگه داشت. ماشین راه افتاد و من چشمام و بستم.   اتوبوس که وایساد از شوق دیدن مامانم زودی پریدم پایین. چشمام و بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم. ای قربون شمال خودمون برم که انقده خوبه. چه هوایی. یکی از پشت سرم گفت خانم نمی خواید حرکت کنید؟تازه به خودم اومدم دیدم جلوی پله ای اتوبوس وایسادم واسه خودم دارم هی نفس می کشم، هی نفس میکشم ملت بدبختم پشت سرم ایستادن و منتظر که من برم کنار تا بتونن از اتوبوس پیاده شن. سریع خودمو کشیدم کنار و رفتم چمدونم و گرفتم و به یکی از این راننده ها که ایستاده بود و هی میگفت دربست .... دربست گفتم: آقا دربست. سوار شدم و آدرس دادم.نمی خواستم به چیزای بد فکر کنم. چیزایی که طبق یه قرارداد نا نوشته هیچکی در موردشون حرف نمی زد. انگاری نگفتنش باعث از بین رفتنش میشد و گفتنش اونا رو به حقیقت تبدیل می کرد.تمرکزم و روی تعطیلی و دلتنگیم واسه خانواده ام و مخصوصا" عسل کوچولوی عزیز دل خاله گذاشتم وهمه فکرای ناجورو فرستادم اون پشت مشتای ذهنم که بهشون دسترسی نداشته باشم. به خونه رسیدم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم بماند که یارو فکر کرد دانشجوام و غریبم می خواست بیشتر ازم پول بگیره. یه چشم غره به یارو رفته امو با زبون محلیمون گفتم: عمو اینجه مِه شهره تِه خوانی مِجه ویشتر بیری؟( عمو اینجا شهر منه تو می خوای از من بیشتر بگیری؟)یارو یه نگاهی بهم کرد و نیشش باز شد. پول و حساب کردم.این چرا همچین می خندید؟ وای نکنه باز کلمه ها رو اشتباه تلفظ کردم. بیخی بابا مهم این بود که زیاد ازم پول نگیره که نگرفت.حوصله کرم کشی نداشتم. رفتم زنگ زدم و طبق معمول آیفون خراب بود و بدون اینکه بپرسن کیه در و باز کردن.چمدون کشون رفتم تو خونه و تا مامانم و جلوی در سالن دیدم یه جیغی کشیدم و دوییدم بغلش کردم. جاتون خالی مامان بس که دلش برام تنگ شده بود کلی تحویلم گرفت. رفتیم تو خونه و یه راست رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و برگشتم پیش مامان و شروع کردیم به حرف زدن. **** اصولا" از عید زیاد خوشم نمیاد یه جورایی مثل خال خاله بازیه. هی یه عده آدم از سر کوچه شروع میکنن تک تک خونه فامیلا میرن. یعنی مال ما که این جوریه. مثلا" یه روز همه دایی ها و خاله ها با هم میان خونمون روز بعدش فامیلای بابا باهم. فرداش کل این جمعیت می ریم خونه یه دایی یا عمو. بچه که بودم به خاطر عیدی گرفتن ذوق مهمونی و داشتم اما حالا....ترجیح می دادم تو خونه تو اتاقم بشینم و با کامپیوترم ور برم تا این مهمونیا. حوصله حرفای خاله زنگی این خاله خانباجی ها رو نداشتم. تا چشمشون به یه دختر می افته میگن: اِه آنید جون تو هنوز شوهر نکردی؟ یکم دیگه بگذره باید ترشی بندازیمت. وای که من از این دری وریا بدم میومد. یکی نیست بهشون بگه آخه شما فضولید؟ شاید یکی نخواد وبال داشته باشه. شاید یکی تنهایی بیشتر خوشحال باشه. دوست نداشتم کاری و انجام بدم که اذیتم میکنه. راحتی خودمو به راضی بودن بقیه ترجیه می دادم. راحتتر بودم کارهامو منطقی انجام بدم اما منطق خودم نه این بزرگترها که همه منطقشون تو سنت و یه سری افکار قدیمی مونده بود.تو عیدم فقط یه بار رفتم خونه مادر بزرگام و بیشترین سعیمو کردم که تو خونه بمونم. هر چند مجبوری چند بار رفتم خونه دایی و خاله و عمو اینا در هر حال احترام یه چیزی بود راحتی یه چیز دیگه. دلمم نمی خواست به خاطر راحتیم به بقیه بی احترامی کنم.تو عید یه دل سیر با عسل کوچولو بازی کردم. انقدر بهم وابسته شده بود که انی آنی از دهنش نمیوفتاد. داداشمم فقط سه روز اول عید خونه بود و بقیه اش با دوستاش رفتن مسافرت. اینم از داداش کوچولوی ما.تقریبا" یه روز در میون به خانم احتشام زنگ می زدم. نگرانش بودم. یه روز که زنگ زده بودم مهری خانم گوشی و برداشت. صدای سر و صدا از تو خونه میومد.من: مهری خانم خونه چقدر شلوغه. کسی اونجاست؟مهری: خانم احتشام مهمون دارن.دهنم از تعجب باز مونده بود تو این چند ماهی که اونجا بودم یک بارم مهمون نیومده بود براشون. غیر همون مهمونی که گرفته بودن و مهام دیگه کسی اونجا نیومده بود. با اینکه حدس می زدم ممکنه تو عید مهمون بیاد براشون اما واقعا" فکر نمی کردم کسی بیاد.من: مهمون؟؟؟؟؟ کی هست؟؟؟مهری خانم صداش و پایین آورد و گفت: یه چند تا از اون تاجرای تو مهمونی اومدن. یکی دوتا دخترم دارن که مدام دور و بر آقا شروینن. اه انقدم بد ترکیبن اینا با اون لباسایی که می پوشن. همه جونشون و انداختن بیرون. همش از دست و گردن آقا شروین آویزونن. وای که دوره آخرو زمون شده. دخترم دخترای زمان ما یه حجب و حیایی شخصیتی چیزی کم کم لباس پوشیدن و بلد بودن.اِه پس سرشون گرمه. این مهری خانم چه حرصی می خورد. خنده ام گرفته بود.من: مهری خانم حالا چرا انقدر حرص می خورید. خوبه که خانم مهمون دارن لااقل خیالم راحته که تو این عیدیه تنها نمیمونن.مهری: نه خانم خیالتون که حسابی راحت باشه. هی این میره اون یکی میاد انگار هر کی تو شهر دختر چپرچلاق و کور و کچل داره جمع شدن اینجا. یکی هم از یکی دیگه بدتر. همشم از این لباس نصفه ها میپوشن. یکیشونم هست که هر روز اینجا ولوئه. همشم چسبیده به آقا. جاتون خالی که ببینید اینا رو.با خنده و شوخی با مهری خانم حرف زدم. حرص خوردنش جالب بود برام. چون خانم احتشام مهمون داشت گفتم صداش نکنه.تلفن و که گذاشتم رفتم تو فکر.خوبه که خونه شلوغه و خانم تنها نیست. پس شروینم سرش شلوغه. انگاری نقشه خانم احتشام گرفت. اگه اینا هی دختراشون و بیارن جلوی شروین و مانور بدن خوب شاید چشمش یکی از این به قول مهری خانم چپرچلاقا رو گرفت و شرش کم شد. یه جوری شدم. اینکه شروین نباشه حرصم بده خوبه ها. اینکه خونه دوباره مثل قبل آروم بشه خوبه. اما یه جورایی احساس می کردم شروین که بره خونه خالی میشه. آرومه، کم حرفه، بعد قرنی که حرف میزنه همش نیش میزنه. البته تازگیا بهتر شده بود هم بیشتر حرف میزد هم نیش حرفاش کمتر شده بود. اما همین که هست تو خونه انگاری خونه پره. انگار یه جورایی زندگی هست. خانم احتشام همش میگه وقتی من اومدم تو اون خونه، خونه پر زندگی شد. اما برای من همین که شروین اومد یه جورایی انگار زندگیم عوض شد. درسته که دیگه همه چی به میل من پیش نمی رفت. مدام در حال کل کل و بحث و جدل بودم.خنده ام گرفته بود. مثل منگلا زندگی پر از کل کل و جدل و کشمکش و به زندگی آروم و راحت ترجیح می دادم. خوب دلم هیجان می خواست و یه جورایی از وقتی شروین اومده بود هیجان زندگیم بیشتر شده بود. پسره یخ قطبی مرموز.راستی این دخترا کی بودن؟ چه جوری بودن که مهری خانم کم حرف انقده از دستشون شاکی بود؟ وای دارم میمیرم از فضولی. چند روز دیگه باید صبر کنم تا برگردم؟؟؟؟شروع کردم با دست روزای باقیمونده رو شمردن.

موضوع: رمان,رمان باورم کن,

نویسنده:

تاریخ: پنجشنبه 27 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 1059

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 3
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 154
بازدید دیروز : 419
ورودی امروز گوگل : 0
ورودی گوگل دیروز : 4
آي پي امروز : 91
آي پي ديروز : 186
بازدید هفته : 1,738
بازدید ماه : 10,661
بازدید سال : 96,313
بازدید کلی : 1,893,135
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 3.16.36.246
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 29 اردیبهشت 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد