موضوعات
لینک دوستان
آخرین ارسال های انجمن
|
قسمت هفتم
بعد از خوردن ناهار نیلی جون و سوره میزو جمع کردن و نذاشتن من دست به سیاه
و سفید بزنم وقتی هم که اصرار کردم دست منو گرفت توی یکی از دستاش دست
آرتانو هم گرفت توی اون دستش و راه افتاد سمت اتاق آرتان ... نمی دونستم
قصدش چیه ... در اتاق آرتانو باز کرد ما دو تا رو هل داد توی اتاق و در
حالی که در اتاقو می بست گفت:
- برین یه کم استراحت کنین ... واسه عصرونه صداتون می کنم ....
اینو
گفت و درو بست ... اه اه همینو کم داشتم ... یه اتاق خالی ... من و آرتان
... یه تخت دو نفره .... آرتان با خونسردی نشست لب تخت و در حالی که ساعت
مچیشو که همون ساعتی بود که من براش خریده بودم رو ازدستش باز می کرد گفت:
- خدا خیرش بده نیلی جونو ... خیلی خسته بودم ...
راستش
منم خیلی خوابم می یومد ... زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم خیلی خونسردانه
از لب تخت بلند شد رفت سر کمد و برای خودش لباس راحتی در آورد ... پشتشو
کرد به من تا لباسشو عوض کنه ... منم از موقعیت استفاده کرده سریع شیرجه
زدم توی تخت و لحافو کشیدم روی خودم .... چشمامو هم بستم ... برام مهم نبود
که آرتان هم بخوابه کنارم ... صدای نچ نچی که شنیدم چشمامو باز کردم.
آرتان کنار تخت دست به کمر ایستاده بود و زل زده بود به من. منم زل زدم توی
چشماشو و گفتم:
- هان چیه؟
لبخندی زد و نشست لب تخت و گفت:
- هیچی ...
زدم
به دنده بی خیالی و دوباره چشمامو بستم. دیدم صدای خنده اش می یاد ... با
حرص چشم باز کردم و نگاش کردم. دراز کشیده بود دستشو به صورت قائم گذاشته
بود روی پیشونیش و همینطور که زل زده بود به سقف داشت می خندید. غرغر کردم:
- چته تو؟ چرا می خندی؟!
- خندیدنم توی مملکت شما مالیات داره؟
- نخیر بفرما بخند .. ولی حواست باشه به من نخندی که بد می بینی ...
انگشتمو
به نشونه تهدید گرفته بودم سمتش و تکون می دادم. یهو چرخید به سمت من
دستشو گذاشت زیر سرش و با اون یکی دستش دست منو توی هوا گرفت. دستمو کشیدم و
گفتم:
- ا دستو ول کن ...
دستمو محکم گرفته بود و نمی ذاشت عقب بکشمش ... با همون لبخند کج گوشه لبش گفت:
- دوست دارم به زنم بخندم ... مشکلیه؟
- می تونم بپرسم چیه من خنده داره؟
لبخندش عمیق تر شد ... دستمو ول کرد و گفت:
- بگیر بخواب ...
- وا! من که داشتم می خوابیدم ...
پرو
پرو پشتمو کردم بهش و چشمامو بستم. برام عجیب بود که آرتان اینقدر راحت می
تونه کنار من بخوابه و هیچ خطایی ازش سر نزنه ... عجب آدمی بود این آرتان!
توی همین فکرا بودم که چشمام سنگین شد و خوابم برد ...
وقتی
چشم باز کردم حس کردم توی یه جا گیر افتادم ... نه دستامو می تونستم تکون
بدم نه پاهامو ... چشمامو کامل باز کردم و یه تکون به خودم دادم که بفهمم
چرا اینجوری شدم ... یا باب الحوائج! آرتان پشت سرم خوابیده بود و دستاشو
دور بدنم حلقه کرده بود پاهاشم انداخته روی پاهام ... یه لحظه با دیدن این
حالت نزدیک بود سکته کنم! ولی کم کم آروم شدم ... من و آرتان توی بغل هم!
چی از این بهتر؟ یکی از دستامو گذاشتم روی دستاش و اون یکی رو هم گذاشتم
روی پاش ... چه حس خوبی داشتم .... اصلا ناراحت نبودم که چرا اینکارو کرده
... دوست داشم توی همین حالت بمونم. به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت نزدیک
چهار بود ... وقت داشتیم پس می تونستم از این موقعیت استفاده کنم. آرتان کی
منو بغل کرده بود که نفهمیده بودم؟! بدجنس! چشمامو دوباره بستم ولی دیگه
خوابم نمی برد ... بوی آرتان ... داغی نفساش روی گردنم ... اجازه خواب رو
دیگه بهم نمی دادن ... نمی دونم چقدر گذشته بود که کسی به در ضربه زد و به
دنبالش صدای نیلی جون بلند شد:
- آرتان مامان ... ترسا ...
آرتان تکانی خورد و حلقه دستاش دور من تنگ تر شد. خواستم جواب نیلی جون رو بدم که صدای آرتان بلند شد:
- می یایم الان مامان ...
پس
بیدار بود!!! عجب! سعی کردم خودمو به خواب بزنم که فکر کنه چیزی نفهمیدم.
یه کم که گذاشت دستاشو باز کرد . پاهاشم از روی پاهام برداشت و از تکون
خوردن تخت فهمیدم که داره از روی تخت بلند می شه. از صدای خش خش معلوم بود
که داره لباس عوض می کنه. لباسشو که عوض کرد آروم گفت:
- تری ...
جونم؟!!!
تری؟!!!! چه مخفف کرد منو! تا حالا کسی اسممو مخفف صدا نکرده بود. لبخندی
نشست گوشه لبم ... همه چیز این بشر برای من خاص بود! تکونی خوردم و لای یکی
از چشمامو باز کردم ولی اونقدر کم که فقط بتونم ببینمش و اون منو نبینه.
پایین تخت ایستاده بود و در حالی که داشت ساعتشو می بست به مچ دستش دوباره
صدام کرد:
- ترسا پاشو ... کم کم باید بریم خونه تون ...
دکمه های پیراهنش باز بود و پیراهنش هم افتاده بود روی شلوارش ... بعد از بستن ساعتش مشغول بسته دکمه هاش شد و دوباره گفت:
- تری بیدار نشی می یام قلقلکت می دما ... تو که اینقدر خوابت سنگین نبود...
داشت
خنده ام می گرفت. پیراهنش رو تند تند کرد توی شلوارش و اومد نشست لب تخت.
از ترس اینکه قلقلکم بده سریع چشمامو باز کردم و نشستم. با دیدین حالت من
خنده اش گرفت و گفت:
- سلام عرض شد بانو ...
- سلام ... ساعت چنده؟
- مگه ساعت نداری؟
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- خسیس ... نخواستم ...
از لب تخت بلند شد و گفت:
- پاشو تا عصرونه مامانو بخوریم و بریم طول می کشه ... نمی خوام بابات ناراحت بشن ...
این
اخلاقشو خیلی دوست داشتم ... به شدت مقید احترام به بزرگترا بود ... حتی
چند باری از عزیز شنیده بودم که قبل از رفتن به مطبش رفته و بهشون سر زده.
رفت سمت در ... درو باز کرد و نگاهی به سمت من انداخت:
- نمی یای؟!
بلند شدم و همراه هم از اتاق رفتیم بیرون.
عصرونه
رو کنار نیلی جون و پدر جون خوردیم و بعد از اینکه پدر جون عیدی هامونو که
نفری چند تا تراول تا نخورده بود بهمون داد و آرتانو نمی دونم ولی منو کلی
شاد کرد از خونه شون اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه ما ... آرتان اصلا به
روی خودش نمی آورد که منو بغل کرده منم چیزی نگفتم ... داشتم با ضبط ماشین
ور می رفتم و دنبال یه آهنگ قشنگ می گشتم که آرتان دستمو پس زد و خودش با
ریموت ضبط چند تا آلبوم و ترک رو عقب جلو کرد تا به آهنگ مورد نظرش رسید
... ای خدا! بازم قرار نبود!
زیر چشمی نگاش کردم خونسردانه داشت رانندگیشو می کرد ... کاش می شد ازش
بپرسم چرا تب این آهنگ تو رو گرفته ول نمی کنه ... چی توی آهنگه که تو
اینقدر دوسش داری ... ولی لال شدم ... آرتان یه چیزی می خواست با این کاراش
به من بگه ولی من دلم نمی خواست پیش پیش قضاوت کنم. پیش خودم تصور کردم که
الان دستمو می برم جلو ضبطو خاموش می کنم و می گم:
- آرتان ... چی قرار نبود؟ آیا واقعا تو به خاطر من چشمات خیس شده؟ آیا واقعا هر چیزی که نباید می شده الان شده؟ آرتان اگه منو دوست داری بهم بگو ...
بعد آرتان یه ذره عاقل اندر سفیهانه نگام می کنه و می گه:
-
فکر نمی کردم اینقدر بی جنبه باشی ... از یه آهنگ معمولی چه برداشتایی پیش
خودت کردی ... وقتشه یه کم بزرگ شی ترسا ... از اولم بهت گفتم تو دختری
نیستی که من بتونم عاشقش بشم!
وای
که اون موقع ممکن بود هر بلایی سر خودم بیارم ... مثلا درو باز کنم بپرم
پایین .... یا جیغ بکشم و بزنم زیر گریه ... شایدم آرتان با گازهام تیکه
پاره می کردم بعدم خودمو می انداختم جلوی یکی از ماشینا ... از فکرای خودم
خنده ام گرفت و بی صدا خندیدم. آهنگ تموم شد ... آرتان دوباره زد از اول
بخونه ... گیر داده بودااااا ... جلوی در خونه ماشینو پارک کرد و پیاده
شدیم. سرمو انداختم زیر داشتم می رفتم به سمت خونه که آرتان دستمو گرفت و
گفت:
- کجا؟! با هم باید بریم ...
دو
تایی باهم رفتیم و زنگو زدیم ... در باز شد دست تو دست هم رفتیم تو ...
عزیز و بابا و اومدن استقبالمون ... آرتان با دیدن بابا دست منو ول کرد ...
شاید یه احترامی بود به بابا ... فراغ بال پریدم توی بغل عزیز و گونه های
چروکیده اشو بوسیدم ... چقدر دوسش داشتم فقط خدا می دونست. بعد از عزیز
رفتم توی بغل بابا و بوسیدمش ... جدیدا هی براش دلتنگ می شدم ... بعد از
تبریکات عید چهارتایی رفتیم تو که دیدم آتوسا و مانی هم هستن. با خنده
گفتم:
- به به ... جمعتون جمعه ... فقط گلتون کمه ها ...
خندیدن
و مانی تایید کرد. من نشستم کنار آتوسا آرتان هم نشست کنار مانی ... بابا و
عزیز هم به جمعمون پیوستن و حسابی بحث گل انداخت ... داشتیم از هر دری حرف
می زدیم که یهو آتوسا یواشکی گفت:
- ترسا طرلان کیه ؟
- هان؟!!!
- چرا تعجب کردی؟!
- دختر خاله آرتانه ... تو طرلان رو از کجا می شناسی؟
با لبخندی موذیانه گفت:
- ماجراها داره ...
- چی شده؟
- نیما ...
- خب ...
-
تهمینه جون امروز که رفتیم اونجا برام تعریف کرد که نیما داشته با گوشیش
با دختری به اسم طرلان حرف می زده ... گویا دختره سر یه سری مسائل داشته
نیما رو پس می زده و نیما هم می خواسته هر طور شده قانعش کنه. تهمینه جون
که بعد از جریان تو خیلی نگران نیما بود دلش طاقت نمی یاره و تا تماس نیما
تموم می شه می ره توی اتاقش و ازش می خواد که بگه طرلان کیه ... نیما هم
فقط می گه توی تولد تو باهاش آشنا شده ولی دیگه آمار خاصی نمی ده.
- عجب! نیمای آب زیر کاه ... شماره طرلان رو از کجا آورده؟ فکر نکنم طرلان بهش پا بده ...
- وا! دلشم بخواد ... مگه نیما چی کم داره ؟
-
ببین آتوسا ... طرلان مشکلات زیادی داشته ... می ترسم تهمینه جون وقتی می
فهمه حرفایی بزنه که دلش بشکنه ... من نگران این رابطه ام ... باید حتما با
نیما حرف بزنی ...
- چه مشکلی؟ چی شده مگه؟ چرا من بگم؟ خودت بگو!
- گوش کن یه دقیقه ...
و تند تند شمه ای از اون چیزی که می دونستم رو برای آتوسا تعریف کردم. تا حرفام تموم شد آتوسا با حیرت آهی کشید و گفت:
- آخی حیوونی ...
-
حالا آتوسا تو برو اینا رو برای نیما بگو که یه وقت خدایی نکرده وقتی شنید
یهو جا نزنه ... بعدشم اول مامانش رو راضی کنه بعد بره سراغ طرلان ...
آرتان تازه طرلان رو به زندگی عادی برگردونده ها ...
- چرا خودت بهش نمی گی ... تو که با نیما صمیمی تری ...
چی باید می گفتم؟ می گفتم آرتان رو نیما حساسه سرمو می ذاره لای گیوتین؟ سرمو تکون دادم و گفتم:
- تو زودتر از من می بینیش ... بعدم من دوست ندارم خبر بد بهش بدم ... شاید ناراحت بشه.
آتوسا قانع شد و گفت:
- خلی خب خودم بهش می گم ...
بحثو عوض کردم و گفتم:
- آتوسا زود باش این جینگیل خاله رو به دنیا بیار دیگه ... دلم آب شد
به دنبال این حرف دستمو گذاشتم روی شکمش ... دستشو گذاشت روی دست من و گفت:
- سه چهار ماه دیگه باید بصبری عزیزم ... ببینم خودت نمی خوای منو خاله کنی؟
خواستم
یه چیزی بگم که متوجه سکوت جمع شدم ... انگار این حرف آتوسا حرف دل همه
بود که زل زده بودن به من. به آرتان نگاه کردم ... انگار عصبی بود ...
اخماش شدید تو هم بود ... خب بابا! چته حالا؟ انگار چی بهش گفتن که اینقدر
بهش برخورده ... دلت هم بخواد که من مامان بچه ات باشم ... به دست آتوسا
ضربه ای زدم و گفتم:
- یه حساب سر انگشتی که بکنی می بینی تازه نزدیک شش ماهه که عروسی کردم ... فکر کنم یه کم زود باشه ... نیست؟!
خندید و گفت:
- از الان که بهت بگم شاید تا سه سال دیگه به خودت بنجنبی ...
دوباره
به آرتان نگاه کردم. سرشو انداخته بود زیر و هنوزم اخماش در هم بود. کاش
می شد برم ازش بپرسم چه مرگته؟ وای نه دلم نمی یاد بهش بگم چه مرگته! فقط
بپرسم چته؟! چرا اخم کردی ... ناراحت شدی از اینکه همه ازمون بچه می خوان؟
ناراحت نشو ... وقتی من برم همه چیز براشون مشخص می شه. بی اختیار بغض
گلومو گرفت ... کاش آرتان هم مثل من فکر می کرد. کاش می شد فقط برای یه
لحظه برم توی ذهنش یه چرخی بزنم و بیام بیرون ... کاش به قول سهراب مردم
دانه های دلشون پیدا بود ... عین انار ... کاش آرتان اینقدر مرموز نبود ... ولی از حق نگذریم ... دیوونه این مرموز بودنش بودم.
شامو
توی جمع خونواده خودم خوردیم و بعد از شام هم ما و هم آتوسا اینا پا شدیم
که دیگه بریم خونه مون ... بابا هم بهمون عیدی داد و من دیگه خیلی خوش به
حالم شد ... بعد از خداحافظی از مامان اینا و ماینا اینا سوار ماشینا شدیم
... آرتان بوقی برای مانی زد و راه افتاد. هنوز چیزی از خونه فاصله نگرفته
بودیم که داد آرتان هوا رفت:
- تو چرا به خواهرت نمی گی؟
با تعجب گفتم:
- هان؟
- ترسا ... من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم ...
- چی می گی آرتان؟ من متوجه نمی شم ...
- ببین ترسا خواهش می کنم ازت قضیه رفتنت رو به خواهرت بگو ...
داشتم کم کم عصبی می شدم ... با خشم گفتم:
- خودت چرا به نیلی جون نمی گی؟ چرا بهش نمی گی این عروس براش موندنی نیست؟ چرا نمی گی نباید از من نوه اشو بخواد ...
آرتان
با کلافگی نگام کرد. انگار می خواست داد بزنه ... ماشینو کشید کنار خیابون
و نگه داشت ... پرید پایین ... می دیدمش که چطور با کلافگی دست می کشه توی
موهاش ... این کار آرومش می کرد ... تا حالا چند بار اینکارو کرده بود ...
تا عصبی می شد می پرید از ماشین بیرون ... انگار نیاز به هوای آزاد پیدا
می کرد. یه ربعی دور و اطراف ماشین قدم زد. معلوم نبود
چشه! خب لامصب اگه حرفی داری بیا بگو ... اگه هم نه که پس اینهمه بهم
ریختنت واسه چیه؟ یه کم دیگه که گذشت اومد سوار شد و راه افتاد. آروم تر
شده بود از چهره اش هم مشخص بود ... داشتم پوست لبمو می جویدم که گوشیم زنگ
زد. از توی کیف درش آوردم شبنم بود ... نگاه آرتان هم روی صفحه گوشیم بود
... فکر کنم اسم شبنم رو دید که با بیخیالی نگاشو دزدید ... خوب شد حالا
توی این موقعیت نیما بهم زنگ نزد! وگرنه گوشیو پرت می کرد از شیشه برون.
حوصله نداشتم ولی جواب دادم:
- الو ...
- ای خره دلم واسه هان گفتنت تنگ شده ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- هان؟
- هان و درد به گورت ...
- ا بیشعور!
غش غش خندید و گفت:
- ترسا دستم به شلوارت به دادم برس ...
- چی شده باز؟ مشاور کم آوردی ...
- بدجور ...
- اردلان باز چه خاکی تو سر من کرده؟
- از کجا فهمیدی اردلانه؟
- آخه تو فقط واسه اردلان اینجوری به بال بال زدن می افتی ... این که دیگه فکر کردن نداره.
خندید و گفت:
-
ترسا تا همین الان خونه مادربزرگم بودیم طبق معمول محل سگ بهش نذاشتم ولی
اون برعکس همیشه انگار خیلی کلافه بود. حتی وقتی مادربزرگم می خواست سینی
چایی رو دور بگردونه ازش گرفت که یعنی کمکش کنه ولی اول از همه آورد سینی
رو طرف من ...
- به به! خب ...
- منم بدون اینکه نگاش کنم گفتم نمی خورم ...
زدم زیر خنده و گفتم:
- بابا ایولا داری ...
قیافه
آرتان خیلی بامزه شده بود پیدا بود می خواد سر از حرفامون دربیاره به خصوص
که اسم جدیدی بین حرفام شنیده بود ... بیچاره اردلان ... الان آرتان تو
ذهنش گورشو هم کنده با دستای خودش ... از عمد صدای گوشیمو بلندتر کردم تا
صدای شبنمو با اون گوشای تیز شده اش بشنوه ... گفت:
-
حالا اینا همه اش به جهنم ... الان تازه اومدیم خونه مون داشتم لباسامو
عوض می کردم که برام اس ام اس اومد ... هنوزم باورم نمی شه ترسا ....
اردلان بووووووووووووود ...
گوشیو گرفتم اونطرف ... همچین جیغ کشید که پرده گوشم یه بندری زد برای خودش ... جیغش که تموم شد گفتم:
- اولا که کرم کردی بوزینه! دوما من مطمئن بودم این روز می رسه ...
- حالا چه خاکی بریزم توی سرم ...
- خاک لازم نیست بریزی تو سرت ... یه آجر بزن تو سرت بلکه عقلت بیاد سر جاش ...
- یعنی چی؟
- یعنی خبر مرگ من! خب معلومه الان باید چی کار کنی دیگه ...
- من نمی فهمم منظورتو ... ببین این به من اس ام اس داده فردا باید ببینمت ... حتما!
- بگو گذاشتم برات!
- هان؟
- شبنمممممم خنگ شدی؟ خب بهش بگو کار دارم نمی تونم بیام ... اصلا تو با من چی کار داری؟
- وا! من اینقدر تو سرم زدم اردلان برگرده حالا که برگشته براش طاقچه بالا بذارم ...
- خب واسه همین می گم خنگی دیگه ... تو اگه الان جوابشو بدی و خیلی راحت هم باهاش قرار
بذاری براش تبدیل می شی به یه آدم راحت الوصول ... ولی اگه برای راضی کردن
تو به آب و آتیش بزنه اونوقت قدر تو رو می دونه ... آدم اگه یه چیزیو راحت
به دست بیاره زود هم از دستش می ده براش هم اهمیتی نداره ولی اگه به سختی
به دستش بیاره اونوقت برای نگه داشتنش از جون مایه می ذاره ....
یه کم سکوت کرد و بعدش گفت:
- آره حق با توئه ... باشه همینو می گم ...
-
باریکلا برو ببینم چی کار می کنی ... ولی خودمونیما ... این پسرخاله تو هم
عجیب سفته ها! بعد از هفت ماه تازه خودشو یه ذره ول کرد ...
- بد چیزیه ... بدجور مغروره ...
- توام غرورشو گرفتی که راضی شد دوباره بیاد جلو ...
- ترسا خیلی ازت ممنون ...
- خب دیگه برو ... واژه های عجیب غریب هم به کار نبر ... من عادت کردم از تو و بنفشه فقط فحش بشنوم.
غش غش خندید و گفت:
- از بس دوستت داریم خره ...
- آره معلومه ... برو جواب اس ام اسشو بده دیر شد.
- باشه باشه فعلا خداحافظ
- خداحافظ.
داشتم به شبنم هم حسودی می کردم. اونم به عشقش رسید ... خوش به حالش! کاش منم می تونستم آرتانو واسه همیشه داشته باشم .
صدای آرتان منو از توی فکر بیرون کشید:
- مشاوره می دی به دوستات ؟
نگاش کردم و گفتم:
- ایرادی داره؟!
- نه ... راحت باش ... ولی یه چیزی نگو که بعد برات دردسر بشه ...
- نخیر حواسم هست ...
- انشالله ...
ماشینو
جلوی در پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم ... از فردا دوباره زندگی یکنواخت و
خسته کننده من شروع می شد. کلاس زبانمم پنج روز اول عید تعطیل بود و باید
از صبح تا شب فقط درس می خوندم. حالا خوبه همه اشو یه بار خونده بودم و فقط
داشتم یه جورایی دوره می کردم. ولی کمکای آرتان فوق العاده بود! نکاتی رو
بهم می گفت که واقعا ریز و خیلی خیلی مهم بودن. خودم می دونستم اگه تا دم
کنکور همینجور ادامه بدم یه چیزی می شم. ولی قبول شدنم بدون داشتن آرتان چه
فایده ای داشت؟ ترجیح می دادم برم که دیگه هیچ کدوم از جاهایی که منو یاد
آرتان می انداختن رو نبینم. دو تایی سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا. آرتان
خمیازه می کشید و معلوم بود خسته است. تا رفتیم توی خونه بدون اینکه کلمه
ای حرف به من بزنه سرشو زیر انداخت و رفت توی اتاقش در اتاقو هم بست. شونه
ای بالا انداختم و منم رفتم توی اتاقم ... ترجیح می دادم بخوابم ...
لباسامو عوض کردم ... نگاهی به عکسام انداختم و رفتم توی تختم... خیلی خسته
بودم ... اینقدر که دیگه جونی برای فکر کردن نداشتم. چشمامو بستم و به
خواب فرو رفتم.
- چه عید مسخره ای!
این
جمله رو به خودم با صدای بلند گفتم. بعد از روز اول که رفتم مهمونی دیگه
توی خونه حبس بودم ... جواب تلفنای همه رو هم آرتان می داد و اجازه نمی داد
هیچکس بیاد خونه مون مهمونی ... حالا همه می دونستن من دارم برای کنکور می
خونم ولی هیچکس از رفتنم خبر نداشت. آرتان روز به روز داشت بداخلاق تر می
شد و دیگه از اون نرم خویی خبری نبود
... همه اش غر می زد به درس خوندنم ایراد می گرفت زیاد از حد سختگیر شده
بود ... امروز روز دوازده فروردین بود ... آرتان در کمال بی رحمی بهم گفت
فردا برای سیزده بدر جایی نمی ریم الان هم رفته بود توی اتاقش داشت طبق
معمول قرار نبود
رو گوش می کرد منم که کارم شده بود طی کردن مسیر اتاق مطالعه ام و
آشپزخونه و دستشویی ... خسته شده بودم دلم می خواست داد بزنم. یازده روز
بود که کارم شده بود درس خوندن ... دیگه مغزم کشش نداشت. دوست داشتم گریه
کنم ... باید از خونه می رفتم بیرون وگرنه می مردم. نشستم روی کاناپه و بی
اختیار زدم زیر گریه ... حالا گریه نکن کی گریه بکن... صدام اونقدر بلند
بود که از صدای زمزمه های آهنگ اتاق آرتان رد بشه و به گوشش برسه ... یهو
در اتاق آرتان باز شد و پرید بیرون ... من عین روزی که مامانم مرده بود
داشتم زار می زدم. آرتان دوید سمت من نشست کنارم روی کاناپه بازوهای منو به
نرمی گرفت توی دستاش انگار می ترسید با کوچیک ترین فشاری دوباره کبود بشه.
با نگرانی گفت:
- ترسا ... ترسا چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ کسی زنگ زد؟ کسی حرفی بهت زد؟
سرمو به نشونه نفی تکون دادم. شونه هامو تکون داد و گفت:
- پس چته؟ چته عزیزم؟ چرا داری گریه می کنی؟ حرف بزن ترساااااا
آب دهنمو قورت دادم تا هق هقم قطع بشه و بتونم بگم چه مرگمه ...
- من ... من حوص ... حوصله ام سر رفته ...
آرتان صورتمو گرفت بین دستاش و زل زد توی چشمام:
- همین؟!!!
دوباره گریه ام شدت گرفت و سرمو بردم بالا و پایین ... یهو آرتان زد زیر خنده ... منو کشید توی بغلش و با لحن کشداری گفت:
- عزییییییززززممممم
سرمو گذاشتم روی شونه اش و به گریه ام ادامه دادم. موهامو نوازش کرد و در گوشم گفت:
- عزیزم ... خسته شدی؟ درس خسته ات کرده؟ عوضش نتیجه خوبی می بینی از این خستگی ... باور کن من صلاحتو می خوام ...
- نمی خوام دیگه درس بخونم ... یازده روزه پامو از خونه نذاشتم بیرون ...
با همون لبخند منو از خودش جدا کرد و گفت:
- حق با توئه ... یه کم زیاده روی کردیم ... قول می دم برات یه برنامه خوب بچینم که خستگیت در بره و دوباره انرژیت برگرده ...
داشتم نگاش می کردم که تلفن زنگ زد. آرتان دست نوازشی به گونه من کشید و از جاش بلند شد. رفت سمت تلفن و جواب داد:
- الو ...
- سلام آتوسا خانوم خیلی ممنون شما خوبین ... مانی خوبه؟
- بله بله هست ... گوشی خدمتتون ... سلامت باشین ...
گوشیو گرفت به سمت من و گفت:
- ترسا ... پاشو خواهرته ...
از جا بلند شدم. اشکامو پاک کردم و گوشیو گرفتم:
- سلام
- سلام خواهری .... خوبی؟
- مرسی ... تو خوبی ... نی نی خوبه؟ مانی چطوره؟
- هممون خوبیم ... ترسا جونم فردا چی کاره این؟
سعی کردم بخندم:
- هیچ کاره ...
- خب پس برنامه خاصی ندارین ...
- نه ..
- چه خوب! فردا همه باغ بابای مانی دعوتیم ... باید شما هم بیاین خوش می گذره ....
با ذوق گفتم:
- باغ بابای مانی؟!!!
عاشقش بودم ... پارسال هم برای سیزده بدر رفتیم اونجا و حسابی خوش گذشت. باغ خوشگلی بود ... آتوسا گفت:
- آره می دونستم دوسش داری ... برای همینم زنگ زدم بهت ... ولی یه کار دیگه هم باید بکنی ...
- چی؟
-
اولا که من با نیما حرف زدم ... اونم خوب به حرفام گوش کرد و بعدم گفت همه
اشو می دونه ... گویا خود طرلان براش گفته بود و برای همینم راضی نشده
بوده با نیما رابطه ای داشته باشه ... نیما هم در این مورد با تهمینه جون
حرف زده ... وقتی هم تهمینه جون خواسته مخالفت کنه نیما گفته ببین مامان!
منم دلم پیش کس دیگه ایه ... برام مهم نیست زنم هم یه گوشه از قلبش پیش
شوهر و بچه مرحومش باشه ... همینطور که بعدا از اونم می خوام کاری به یه
گوشه کوچولو از قلب من نداشته باشه ... منم دیگه پسر کاملی نمی تونم برای
یه دختر باشم و خلاصه اینقدر تو گوشش خونده که راضی شده ... حالا تهمینه
جون ازم خواسته به تو بگم بی زحمت خاله آرتانو هم دعوت کنی باغ ...
آه کشیدم ... آرتان گفته بود سیزده به در نمی ریم ...
آرتان وقتی قیافه پکر منو دید با دستش اشاره کرد چی شده؟ جلوی دهنی گوشیو گرفتم و گفتم:
- آتوسا می گه فردا بریم باغ بابای مانی ... برای سیزده بدر ... ولی تو که ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- دوست داری بری؟
با تعجب گفتم:
- هان؟
از قیافه من خنده اش گرفت و گفت:
- می گم دوست داری بری؟!
- معلومه که دوست دارم ... از خدامه!
- پس می ریم ...
دوست داشتم از شادی بمیرم ... زودی به آتوسا گفتم :
- باشه آتوسا می یایم به اونا هم زنگ می زنم اگه برنامه ای نداشتن می گم با ما بیان ...
- اوکی پس گوشیو بده دست آرتان تا با مانی هماهنگ کنه ...
گوشیو پرت کردم سمت آرتان و گفت:
- مانیه ...
آرتان گوشیو گرفت و مشغول صحبت با مانی شد. دیگه دست خودم نبود
باید یه جوری خوشحالیمو خالی می کردم. ای خدا الهی قربونت برم که نذاشتی
زیاد غصه بخورم ... پریدم سمت ضبط و روشنش کردم ... یه آهنگ شاد آوردم و
همون وسط شروع کردم به رقصیدن ... حالا نرقص کی برقص ... نگام افتاد به
آرتان با دهن باز داشت به من نگاه می کرد و در جواب مانی فقط می گفت:
- باشه ... نه ... آره ... حتماً
خنده
ام گرفت. پشتمو کردم بهش و به قر دادنم ادامه دادم ... نمی دونم چقدر
گذشته بود که یهو دستاش دور بدنم حلقه شد ... ثابت شدم. این کی گوشیو قطع
کرد؟ کی اومد سمت من؟ منو برگردوند به سمت خودشو و توی گوشم گفت:
- همیشه وقتی خیلی خوشحال می شی اینجوری می رقصی؟
سعی کردم عادی باشم. گفتم:
- آره ... همیشه ...
- کیا این عکس العمل تو رو دیدن تا حالا ؟
باز داشت عجیب غریب می شد. با خنده گفتم:
- شبنم بنفشه آتوسا عزیز ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- توی مردا ...
بدجنس می خواست از زیر زبون من حرف بکشه. خاک بر سر من که بلد نبودم دروغ بگم. گفتم:
- بابام .... مانی ... بابای مانی ... نیما ...
فشار
دستش دوبرابر شد. داشتم بین دستاش له می شدم ... عجیب بود که هیچ اقدامی
برای بیرون کشیدن خودم انجام نمی دادم. اینقدر فشارم داد که کم مونده بود
استخونام له بشه. یهو ولم کرد و با سرعت رفت سمت اتاقش ... این چش شده
بود؟! همونجا سر جام ایستادم و با دست بدنمو نوازش کردم خیلی دردم گرفته
بود ... دوباره انرژی گرفته بودم برای درس خوندن ... فکر فردا ذوق زده ام
می کرد اونقدر که عکس العمل آرتان برام کمرنگ می شد ...
ساعت هفت صبح از صدای آنشرلی پریدم بالا ... گوشیو برداشتم با غیض صداشو خفه کردم و گفتم:
- من غلط کردم گفتم می خوام برم سیزده به در ...
خواستم
دوباره بخوابم ولی دیگه خوابمم نمی برد. بلند شدم نشستم ... لجم گرفته
بود. رفتم از اتاق بیرون ... صدای آب می یومد ... فکر کنم آرتان حموم بود.
رفتم توی دستشویی و بعدش بساط صبحانه رو آماده کردم. داشتم توی سبد مخصوص
پیک نیک وسایل مورد نیازمون رو می ذاشتم که آرتان اومد توی آشپزخونه و با
قیافه ای داغون گفت:
- بیدار شدی؟
- پ نه پ ...
اومد وسط حرفم و با خنده گفت:
- خیلی خب ... فهمیدم سوالم بی مورد بود ... حاضری؟
- ساعت چند قرار داریم؟ نه من حاضر نیستم ...
- ساعت هشت ... می یان اینجا با هم می ریم ... بدو حاضر شو ...
تند
تند صبحانه مو خوردم و رفتم توی اتاقم. یه تی شرت تنگ مشکی با یه شلوار
جین سورمه ای پوشیدم مانتوی سفیدمو هم تنم کردم و روسری سفید و سورمه ایمو
کشیدم روی سرم ... چشمامو سورمه زدم و از خیر بقیه اش گذشتم ... می دونستم
نیما هم هست ... نمی خواستم آرتان حساس بشه. نیما؟!!! وای خاک تو سرم ...
طرلانو یادم رفت بگم! کیفمو برداشتم رفتم بیرون و نالیدم:
- آرتاااااااااان ...
آرتان
هم حاضر و آماده از اتاقش اومد بیرون ... یه شلوار گرمکن مشکی تنش بود با
یه تی شرت مشکی ... قربونش برم که اینقدر خوش تیپ بود. نگاهی به سرتاپای من
انداخت و گفت:
- بله .... چیزی شده؟
- یه چیزی یادم رفت ...
- چی؟
باید به ارتان می گفتم؟!!! جهنم و ضرر ...
- آرتان ... دیروز آتوسا بهم گفت خونواده خاله تو هم دعوت کنم ... ولی یادم رفت! حالا فکر می کنن از عمد نگفتم.
سبد پیک نیکو از روی اپن برداشت و گفت:
- مانی هم به من گفت ... خودم دیروز بهشون گفتم ... می یان ...
- ای وای مرسییییییی ... کلی داشتم سکته می کردما ...
یه دفعه دم در وایساد ... برگشت به طرفم و گفت:
- برای این چیزای مسخره سکته کنی؟ بار آخرت بود از این حرفا زدیا ...
چنان اخماش در هم شده بود که ترسیدم و گفتم:
- باشه ...
امروز
از اون روزایی بود که آرتان اخلاق نداشت و بد اخلاق شده بود ... خدایا
خودمو به خودت می سپارم با این خوش اخلاق ... وسایل رو که گذاشتیم توی
ماشین مانی اینا و خاله اش اینا هم اومدن و همه با هم راه افتادیم سمت باغ
مانی اینا ...
تمام طول راه خودمو زده بودم به خواب ... حقیقتا حوصله اخلاق گند آرتان رو
نداشتم ... با توقف ماشین چشم باز کردم و متوجه شدم جلوی در باغ ایستادیم و
منتظریم در باز بشه ... صاف نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. آرتان عینکشو
از چشماش برداشت گذاشت روی موهاش و گفت:
- ساعت خواب ...
- خیلی خسته بودم ...
- آره مشخص بود ...
همون
موقع در توسط نیما باز شد و آرتان با دیدن نیما پوفی کرد و پاشو فشار داد
روی گاز. نیما برامون دست تکون داد و من با شادی جوابشو دادم. ولی آرتان به
تکون دادن سر اکتفا کرد که باعث شد نگاه نیما بدجنس بشه. خبر نداشت که که
دیگه نیما به من فکر نمی کنه و الان هم که اومده استقبال دلیلش فقط و فقط
طرلانه ... همه دنبال هم از جاده شنی گذشتیم ... یه جاده شنی طولانی که از
بین یه عالمه درخت پر شکوفه می گذشت و بعضی از این درخت ها سایبون این جاده
شده بودن و منو یاد کارتون آنشرلی می انداختن ... لبخندی زدم و گفتم:
- چقدر قشنگههههه!!!!!
آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره ... قشنگه ... ولی از همین الان می دونم که امروز اصلا به من خوش نمی گذره.
ماشین
جلوی ساختمون وسط باغ متوقف شد ... صدای شر شر آب به وضوح شنیده می شد.
پشت ساختمون یه آبشار مصنوعی بود که صدا از اونجا می یومد ... می دونستم که
اون پشت یه بهشت مجسم وجود داره. زل زدم توی چشماش و گفتم:
- بهت خوش می گذره اگه همه چیزو به خودت سخت نگیری ...
اینو گفتم و پریدم پایین ... همه داشتن از ماشینا پیاده می شدن. آتوسا توپ والیبال مانی رو پرت کرد طرفم و گفت:
- بگیرش ترسا ...
توپ رو توی هوای قاپیدم. خود آتوسا نمی تونست ورجه وورجه کنه برای همین رو به نیما که داشت نگام می کرد گفتم:
- وایسا نیما ...
و
توپ رو براش انداختم ... سریع اومد جلوم و زد زیر توپ ... والیبالمون شروع
شد ... جفتمون در حد عالی بازی می کردیم و شاید ساعت ها هم می تونستیم توپ
رو مهار کنیم که روی زمین نیفته. چند پاس بیشتر به هم نداده بودیم که یهو
توپ از بالای سر من وقتی که پریدم بالا تا بزنم زیرش نا پدید شد. با تعجب
برگشتم عقب و آرتان رو دیدم که با خشم توپ رو پرت کرد اون طرف و گفت:
- این بچه بازی ها رو بذار برای بعد ... فعلا بیا وسایل رو ببریم داخل ... یه سلامی هم بکنیم ... زشته!
سری تکون دادم و به نیما گفتم:
- باشه واسه بعد ...
ولی
نیما فقط خندید و سرشو تکون داد. با تهمینه جون و بابای مانی و نیما سلام
احوالپرسی کردیم ... مانیا هم بود ... دختره نکبت افاده ای! فقط به یه سلام
خشک و خالی بسنده کردم. ولی آرتان حسابی گرم باهاش سلام و احوالپرسی کرد
که لجمو در آورد و وقتی می خواستیم بریم تو از عمد وقتی کفششو در آورد پامو
گذاشتم روی پاش ... چون من با کفش بودم و اون بدون کفش دردش گرفت ... ولی
به روی خودش نیاورد و فقط گفت:
- خانومم حواستو جمع کن ... پای منو انگار ندیدی ...
بازم توی جمع بودیم و محبت آرتان قلمبه شده بود ... با لبخندی زورکی گفتم:
- اوا ببخشید ...
خم
شدم بند کفشامو باز کنم که صدای بوق اومد ... برگشتم ببینم کیه که دیدیم
بابا و عزیزن با پدر جون و نیلی جون ... به به پس جمعمون جمع بود!! دوباره
سلام و احوالپرسی ها از سر گرفته شد و وسایل اون ها هم به داخل منتقل شد
... داشتم از توی صندوق عقب ماشین بابا بساط قلیونش رو در می آوردم که صدای
بوق دوباره نگاهم رو به سمت جاده کشید ... ای بابا! اینبار سه تا ماشین
دیگه بودن ... یه ماشین پر از دختر و دو تا ماشین پر از پسر ... دوستای
نیما بودن!!! چه خبر بود!!! همه ریختن پایین و با اینکه کسی کسیو نمی شناخت
همه با هم مشغول بگو بخند و سلام احوالپرسی شدیم. آرتان کنار گوشم غرید:
- پارتی می خواد راه بندازه توی این باغ؟
- من چه می دونم؟ تازه مگه بده؟ هر چی شلوغ تر باشه بیشتر خوش می گذره ...
آرتان وسایل رو از دست من گرفت و در گوشم دوباره گفت:
- ترسا ... یه لحظه هم از من فاصله نمی گیری ...
- بیخیال آرتان ! گانگستر که نیستن ...
- همین که گفتم ... می دونی که حرفم یه کلامه ...
فقط
نگاش کردم. مچ دستمو گرفت و راه افتاد. همه رفتیم داخل ساختمون و نشستیم
به میوه خوردن و تخمه شکستن. پسرهای جمع قلیون درست کردن و جلو هر سه نفر
یه قلیون گذاشتن. جلوی من و آرتان و مانی هم یه دونه گذاشتن ... آرتان سریع
هلش داد طرف مانی و گفت:
- ماا اهلش نیستیم داداش ... خودت زحمتشو بکش ...
اعتراض کردم:
- ا آرتان من می خوام ...
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- چند بار بگم از دود بدم می یاد؟
- تو بدت می یاد من که بدم نمی یاد ...
- ترسا ...
همچین
صدام کرد که لال شدم ... چی می گفتم؟ یه کلمه دیگه اعتراض می کردم دست منو
می گرفت و برم می گردوند ... سیزده بدرم زهرمارم می شد. وقتی میوه و تخمه و
قلیون تموم شد همه بلند شدن که بریم بیرون بازی ... من اول از همه پریدم
بیرون و منتظر بقیه شدم. به دو دسته تقسیم شدیم و قرار
شد وسطی بازی کنیم ... آرتان کنار کشید و ترجیح داد فقط نگاه کنه ... من و
طرلان توی گروه مانی افتادیم و نیما توی تیم مقابل بود ... ما وسط
ایستادیم و بازی شروع شد. همه پسرا سعی داشتن منو بزنن و منم حسابی تر و
فرز چنان جا خالی می دادم که همه اشون مبهوت شده بودن ... همه خوردن جز من و
طرلان ... طرلان زبر و زرنگ نبود
ولی از خوش شانسیش بود که هنوز وسط بازی بود ... توپو دادن به نیما که
ترتیب یکی از ما دو تا رو بده ... نیما یه نگاه به من کرد یکی به طرلان ...
لبخند موذیانه ای به من زد و با لحن خاصی گفت:
- طرلان؟
طرلان هم با تعجب نگاش کرد و گفت:
- بله ...
ولی
همین حواس پرتی طرلان برای نیما کافی بود تا با بدجنسی توپ رو بزنه به پاش
و طرلان مهلت جا خالی دادن پیدا نکنه. فریاد هوراااای همه بلند شد ...
طرلان چپ چپی به نیما نگاه کرد و رفت بیرون ...
حالا
من مونده بودم بین یه گروه که از قضا شش تا پسر بودن و یه دختر همه شونم
خیلی بد نگام می کردن ... اولین ضربه به سمتم روانه شد که جا خالی دادم ...
توپ افتاد دست نیما دوباره ... توپ رو خیلی نرم انداخت به سمتم منم خیلی
راحت از روش پریدم ... صدای فریاد همه بلند شد:
- ا نیما این چه وضع زدنه ...
- مگه می خوای نازیش کنی؟!
- دیگه توپ رو به نیما ندین ... ده تا ضربه که بیشتر نداریم دو تاش رفته تا حالا ...
همه داشتن داد و فریاد می کردن که یهو آرتان اومد وسط ... رفت توی تیم حریف و گفت:
- توپ رو بدین به من ...
داشتم با تعجب نگاش می کردم ... نیما با خنده گفت:
- آرتان خان نظرتون عوض شد؟
- نه می خوام نشونتون بدم این زبل منو چطوری باید زد ....
توپ
رو دادن به آرتان ... روبروم ایستاد ... فریاد تشویق هم گروهی هام داشت
گوشامو کر می کرد ... آرتان توپ رو چند بار زد روی زمین و گرفت ... زل زده
بود توی چشمام ... منم توی چشمای اون ... خیز گرفت ... توپ رو برد عقب و با
یه حرکت سریع پرتش کرد ... اومدم بچرخم که از پشت کمرم رد بشه ولی چرخیدن
همان و فرود اومدن توپ توی شکمم همان... دردم گرفت ... شکممو و گرفتم و
گفتم:
- آخ ...
صدای
هوار هوارشون بلند شده بود و داشتن بالا و پایین می پریدن ... ولی آرتان
اومد به سمت من ... نمی خواستم نگاش کنم. نه به نیما که اصلا دلش نیومد منو
بزنه ... نه به آرتان که با اون شدت توپ رو زد توی شکمم ... با اخم نگاش
کردم و راه افتادم به سمت بیرون از زمین ... کسی حواسش به من نبود
... آرتان با سرعت خودشو به من رسوند ... بازومو کشید ... بازومو از توی
دستش در آوردم... با خشم نگاش کردم و به راهم ادامه دادم. اومد جلوم ایستاد
و شونه ها مو گرفت توی دستش ... با ناراحتی گفت:
- خوبی؟!
غریدم:
- برات مهمه؟ می خواستی محکم تر بزنی ... چیه؟ می خواستی بگی می تونی منو بزنی؟ می خواستی دخترا تشویقت کنن؟!!
دستشو گذاشت روی شکمم ... وووی روی شکمم خیلی حساس بودم. سعی کردم دستشو پس بزنم ولی اجازه نداد و آروم گفت:
- قصدم این نبود ...
به خاطر اینکه دستش روی نقطه حساس بود نتونستم صدامو بالا ببرم و آروم گفتم:
- پس قصدت چی بود ؟
انگار فهمید یه دردی توی جونم افتاده ... لبخندی گوشه لبش پدیدار شد و گفت:
-
دوس نداشتم و تک تنها بین شش تا پسر وروجه وورجه کنی ... دوست نداشتم اونا
بزننت ... خواستم زودتر از اون زمین کوفتی بکشمت بیرون ... همین!
فقط نگاش کردم ... چه استدلالایی داشت برای خودش ... با شصت دستش گونه امو نوازش کرد و گفت:
- خیلی محکم زدم؟!!!
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه خیلی ... ولی دردم گرفت ...
منو کشید پشت یکی از درختا و گفت:
- بزن بالا مانتوتو ...
با تعجب گفتم:
- چی؟!
- می گم مانتوتو بزن بالا ...
- واسه چی؟
- می خوام ببینم چیزی نشده باشه ...
- طوری نشده که آرتان بی خیال ...
دستامو
با یه دستش محکم گرفت و خودش با یه حرکت مانتو و تی شرتمو زد بالا ...
داشتم غش می کردم وقتی دستشو نوازش مانند کشید روی شکمم ... زمزمه کرد:
- قرمز شده ...
وای
خدایا به دادم برس ... اینجا جاش نیست ... اینجا جاش نییییییسسسسستتتت!
یهو قدرت اومد توی دستام دستشو پس زدم و مانتومو کشیدم پایین و دویدم به
سمت جایی که بقیه بودن ... گونه هام داغ شده بود و این نشون می داد قرمز
شدم ... نشستم کنار آتوسا و نفس عمیقی کشیدم ... آتوسا نگام کرد و گفت:
- چرا سرخ شدی؟!
- از بس دویدم خسته شدم ...
- بازیت حرف نداشت آبجی کوچیکه ...ولی خوشم می یاد تا می بینم هر چی هم زبل باشی شوهرت از تو زبل خان تره ...
غش
غش خندید. منم خنده ام گرفت و دلم برای آرتانم لرزید ... چقدر خوب بود که
توی همه چی اون از من سر تر بود ... این بهم لذت می داد ... بهم احساس غرور
و اطمینان می داد ... ولی چه فایده اون که مال من نبود!
آرتان هم برگشت ... لبخند رو لباش بود مطمئنم فهمیده بود من روی شکمم در
حد مرگ حساسم! نشست کنار بابا و مشغول صحبت با بابا شد ... وقتی کنار آتوسا
بودم خیالش از بابت من راحت بود ... بعد از اینکه بازی بچه ها تموم شد هر
کس به سمتی رفت ولی بیشتر پسرها جمع شدن تا جوجه معروف سیزده به در رو درست
کنن ... آرتان هم به جمعشون پیوست ... دراز کشیدم روی صندلی ( از این مدل
صندلی ها بود که کنار استخرا می ذارن می شه روش دراز کشید ... با کلاسیم
دیگه ... چه کنیم؟) و کلاه حصیری رو گذاشتم روی صورتم ... هنوز ار حرکت
آرتان منگ بودم ... انگار اونم همینو می خواست که انرژی منو بگیره و بشونتم
یه جا ...
یه کم که گذشت آتوسا صدا کرد:
- ترسا ...
تو همون حالت گفتم :
- هان؟
کلاهو از روی صورتم کشید و گفت:
- بشین می خوام باهات حرف بزنم ...
یه کم خودمو کشیدم بالا و گفتم:
- بگو ...
- این طرلان خیلی نازه ها ...
نگاهی به طرلان که کنار مامانش نشسته بود کردم و گفتم:
- آره خیلی ...
- به نیما می یاد ...
- واقعا!
- راستش نیما هر چی باهاش حرف می زنه زیر بار نمی ره ...
- خب ... معلومه! نمی تونه گذشته شو نادیده بگیره ...
- می شه آرتان باهاش حرف بزنه؟!
- که چی؟!
- آخه حرف آرتانو خیلی قبول داره ... تو بهش بگو در مورد نیما باهاش حرف بزنه راضیش کنه ... به خدا که این دو تا زوج محشری می شن ...
- نیما که چیزی به من نگفته ...
- نمی دونم چرا به تو نمی گه ولی به من می گه ...
- مطمئنه که می خواد با طرلان ازدواج کنه؟
-
آره بابا ... از چشماش که پیداست ... هر وقت طرلانو می بینه چشاش پروژکتور
می شه ... بعدشم چند بار اون موقع تا حالا دیدم که اجازه نمی ده هیچ کدوم
از دوستاش به طرلان حتی نزدیک بشن ...
- امان از عشق ...
- عشق نیست ! آدم فقط یه بار عاشق می شه ... این دوست داشتنه ...
- و از عشق قشنگ تره ...
- تو ... عاشق آرتانی؟
چشمامو بستم و بدون رودبایستی گفتم:
- می میرم براش ...
دروغ چرا؟ آتوسا که از چیزی خبر نداشت ... بذار حداقل اون بدونه ... خندید و گفت:
- هیچ فکر نمی کردم خواهرم یه روزی عاشق یه مرد بشه ... از بس همیشه باهاشون بد بودی ...
- چون همیشه فکر می کردم مردا دیو دو سرن ... خوبی ازشون ندیده بودم ...
- آرتان خوبه؟
- ماهه ... خوب براش کمه ...
دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- خدا رو شکر که آبجی کوچیکم خوشبخت شد ...
اشک
توی چشمام جمع شد ... چه خوشبختی؟ آتوسا تو از چیزی خبر نداری ... نمی
دونی دلم پر از درده ... بعد از اینکه از این جا برم بدبخت ترین آدم دنیا
می شم ... من بدون آرتان هیچی نیستم آتوسا ... هیچی! ولی لال شدم ... چی می
تونستم بگم؟! همون بهتر که کسی از بدبختی من خبر نداشته باشه ... آرتان با
سیخی به دست به ما نزدیک شد و گفت:
- به به ... دو تا خواهر دارین با هم توطئه می چینین ؟
با لبخند گفتم:
- آره داریم نقشه قتل تو و مانی رو طراحی می کنیم که از دستتون راحت بشیم ....
خندید و گفت:
- شما همینجوری ما رو کشتین .... دیگه نیازی به نقشه نیست ...
به دنبال این حرف تکه بالی از سیخش جدا کرد و گرفت سمت من .... گرفتم و گفتم:
- ممنون ... باز سیزده به در شد و بال دزدی پسرا شروع شد؟
با لبخند یه تیکه هم داد دست آتوسا و گفت:
- چی کار کنیم دیگه؟ باید یه جوری این شکمای گرسنه رو سیر کنیم ...
آتوسا
خندید و من فقط نگاش کردم ... چقدر برام کاراش قشنگ بود ... اینکه یه سیخ
بال برای من و آتوسا آورده و داره عین نی نی ها تیکه تیکه می کنه می ده
دستمون ... چقدر محبت های آرتانو دوست داشتم ... سه تا بالی که به سیخ
آویزون بود رو تموم و کمال داد به ما دو تا و ما هم میون شوخی و خنده
خوردیم ... خودش یه تیکه هم نخورد ... گفتم:
- پس خودت؟
- من سر سفره می خورم ...
- ا زرنگ خان! می خواستی ما رو سیر کنی خودت بیشتر بخوری؟
خندید و گفت:
-
نه ... شما اونجا هم باید بخورین ... آتوسا خانوم که بدنش الان نیاز داره
... توهم به خاطر اینکه خیلی انرژی صرف درس خوندن می کنی باید دو برابر من
بخوری ...
با مارموذی گفتم:
- که چاق بشم؟ بعد طلاقم بدی بگی زن چاق دوست ندارم؟
انگشت اشاره اشو گذاشت روی لبم. نگاهی به آتوسا کرد که به ما خیره شده بود و گفت:
- کور بشی کچل بشی چاق بشی ... هر چی بشی مطمئن باش محاله دست از سرت بردارم عزیز دلم ... اینو توی گوشت فرو کن.
اینو گفت چشمکی زد و پاشد رفت. آه کشیدم ... کاش حرفاش واقعیت داشت.
آتوسا سقلمه ای زد توی پهلوم و گفت:
- چه عاشق!!
لبخند
تلخی تحویل آتوسا دادم و دوباره چشمامو بستم ... نمی خواستم دردمو از توی
چشمام بخونه ... صدای پسرها که همه رو سر سفره دعوت می کردن باعث شد چشمامو
باز کنم و همراه آتوسا بریم سر سفره ... آرتان اومد کنارم نشست و مشغول
خوردن شدیم ... زیاد اشتها نداشتم ولی آرتان مدام ازم پذیرایی می کرد و هر
چی هم اعتراض می کردم به گوشش فرو نمی رفت ... وادارم کرد دو تا سیخ جوجه
رو کامل بخورم ... داشتم می ترکیدم ... ولی غذا خوردن آرتان اشتهامو باز می
کرد ... با لذت پنج تا سیخ جوجه رو خورد ... اون هیکل باید هم یه جوری پر
می شد ... بعد از ناهار و جمع شدن سفره همه دوباره مشغول خنده و بزن و بکوب
شدن ... نیما به یکی از دوستاش گفت:
- شروین ... بدو ...
شروین با حالت خنده داری بلند شد و دوید. همه دخترا و پسرا زدن زیر خنده. نیما رفت دنبالش زد پس گردنش و گفت:
- خودتو لوس نکن ...
شروین
هم خندید و رفت به سمت یکی از ماشینا ... مونده بودم اینا منظورشون چیه؟!
وقتی با گیتارش برگشت تازه فهمیدم قضیه چیه! شروین نشست وسط و همه دورش
حلقه زدیم ... دستی روی سیمای گیتارش کشید و گفت:
- چی بخونم؟!
نیما:
- هر چی عشقته ... فقط زیادی عاشقانه نخون که بد می شه ...
- عشقش به عاشقانه اشه ...
دخترا تایید کردن و هر کی یه چیزی گفت.
آخر سر شروین دستاشو بالا گرفت و گفت:
- خب بسه قال نکنین ... هر چی آهنگ خزه دارین پیشنهاد می دین ... خودم می دونم باید چی بخونم ...
اینو گفت و دستاشو کشید روی سیمها ... آهنگی که می زد برام آشنا بود ... وقتی شروع کرد به خوندن تازه فهمیدم آهنگ کیه :
- چراغا را خاموش کن
هوا هوای درده
دوست ندارم ببینی
چشمی که گریه کرده
چراغا رو خاموش کن
سرگرم گریه باشم
می خوام به روم نیارم
باید ازت جدا شم
فکر نبودن تو
دنیامو می سوزونه
چراغا رو خاموش کن
چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن
نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه
بگو که بر می گردی
از شرم اشکای من
رفتی چرا یه گوشه؟
ازم خجالت نکش
چراغا که خاموشه
اگه دلت هنوزم
باهام یه کم رفیقه
یه خورده دیر تر برو
فقط یه چند دقیقه
فکر نبودن تو
دنیامو می سوزونه
چراغا رو خاموش کن
چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن
نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه
بگو که بر می گردی
چه
شعری هم خوند لامصب ... آرتان بهم نزدیک شده و دستمو گرفت توی دستاش ...
بی اراده سرمو گذاشتم روی شونه اش ... قربون کلامت رضا جون ... آهنگت درد
دل منه ... یعنی می شه آرتانم پیش خودش بگه اینا حرفای دلشه؟! دست آرتان
پیچید دور شونه ام ... وقتی آهنگ تموم شد همه جیغ و داد راه انداختن و با
هم گفتن:
- دوباره دوباره ...
شروین بلند شد و در حالی که با ریتم دست بقیه قر می داد با ناز و عشوه زنونه گفت:
- دیگه نگین دوباره ... مزه اش به اون یه باره ...
همه
خندیدن و آهنگای دیگه درخواست دادن ... ولی من دیگه حواسم به هیچی نبودم
... صورتم کشیده می شد روی دست آرتان که کنار شونه ام بود موهای مشکی دستش
صورتمو نوازش می کردن ... جالب بود ... حتی به دستبند چرمی که توی دستاش
بود حسادت می کردم ... حلقه اش هم جز لاینفک دستش شده بود ... هیچ وقت
ندیده بودم از دستش درش بیاره .... حلقه خودمم توی دستم بود ... کاش این
حلقه ها همیشه می موندن توی دستامون ... کاش ...
چشمم
افتاد به نیما ... زل زده بود به من ... نگاهش عین قدیما گویای خیلی حرفای
درونیش بود ... منم نگاش کردم ... دلم برای نیما می سوخت ... کاش طرلان
جای منو توی قلبش بگیره ... اینجوری عذاب وجدان دارم ... توی همین فکرا
بودم که یه دفعه آرتان دستشو از دور شونه ام باز کرد و از پیشم بلند شد و
رفت ... وای خاک بر سرم! نکنه نگاه من به نیما رو دیده باشه؟!! باید می
رفتم دنبالش؟ برگشتم ببینم کجا رفته که دیدم به درخت پشت سرم تکیه داده و
اخماش حسابی در همه. باید هر چه زودتر قضیه طرلان و نیما رو بهش می گفتم تا
از افکار واهی خلاص بشه. شروین داشت یه آهنگ دیگه می خوند ... اینبار شاد
بود و چند تا از دخترا داشتن باهاش می رقصیدن. آرتان سر جاش وایساده بود و
اصلا به دخترا نگاه هم نمی کرد. منم همونجا که نشسته بودم دست می زدم و با
ریتم آهنگ خودمو تکون می دادم. شروین چهار پنج تا آهنگ که خوند گیتارو
انداخت اونور و گفت:
- برین گمشین بابا ... انگار اومدن کنسرت! دستم درد گرفت ... برین ضبط روشن کنین قر بدین ...
همه
خندیدن و یکی از پسرا سیستم ماشینشو روشن کرد و یه آهنگ شاد گذاشت. همه از
خدا خواسته ریختن وسط ... حالا نرقص کی برقص ... خیلی قر داشتم توی کمرم
دلم می خواست برم برقصم ولی تنهایی بهم حال نمی داد حتما باید با یکی می
رقصیدم ... شبنم و بنفشه که نبودن ... آتوسا هم که نمی تونست برقصه با نیما
هم که جرئت نداشتم برقصم ... آرتان هم که اصلا فکر کنم بلد نبود
برقصه ... فقط تانگو رقصیدنشو دیده بودم که محشر بود! همونجا سر جام
ایستادم و در حالی که دست می زدم با پام ضرب گرفتم روی زمین ... نیما با
خنده از جلوم رد شد و گفت:
- چرا وایسادی؟ برو بتکون ...
سریع گفتم:
- نیمایییییی ...
- جونم؟!
آرتان اومد کنارم ... حتی یه لحظه نمی خواست اجازه بده من با نیما تنها باشم ... بی توجه به حضورش گفتم:
- برامون تکنو می رقصی؟
خندید و گفت:
- ا؟ اونوقت در ازاش تو چی کار می کنی؟
- هیچی برات دست می زنم ... سوت می زنم ... جیغ می زنم ...
رفت
سمت سیستم ماشین دوستش چند تا ترک عقب جلو کرد تا رسید به یه آهنگ تکنو
... همه جیغ زدن و وسطو برای نیما خالی کردن ... نیما همینطور که آستیناشو
بالا می زد اومد وایساد جلوی من:
- اینا کمه ... باید عربی برقصی ...
با خنده گفتم:
- نیمااااااااااااا
- همین که گفتم ...
بدک نبود! یه کم قرای توی کمرم خالی می شد ... برای همینم سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه ...
نیما رفت وسط ... آرتان دستمو گرفت و با خشونت گفت:
- برو خداحافظی کن بریم ...
نگام از نیما کنده شد. با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- بریم؟ چرا؟ تازه ساعت سه شده ...
- همین که گفتم ... برای اینکه آبرو ریزی نشه یه بهونه جور کن بریم ...
- ولی من می خوام برقصم ...
از اون نگاه ترسناکاش ول کرد طرفم و گفت:
- می تونی برقصی تا ببینی چی می شه ...
با لجبازی گفتم:
- چی می شه؟!!!
دندون قروچه ای کرد و گفت:
- این باغو روی سر همه اونایی که نگات می کنن خراب می کنم ... فهمیدی؟!!!
هنگ کردم. جونم غیرت!!!! باید دیگه لال می شدم ولی نمی شد. پرسیدم:
- مگه بار اولمه می خوام برقصم؟!!!
دستمو با خشونت کشید و گفت:
- رقص معمولیت به درک ... ولی نه عربی!!!!!
آهان از اون لحاظ! می دونستم اگه پا فشاری کنم آبرو برام نمی ذاره ... فقط مظلومانه گفتم:
- بذار حداقل نیما رو نگاه کنم ...
پوزخندی زد و گفت:
- اینقدر برات مهمه؟
- رقصشو دوست دارم ...
دستمو ول کرد و گفت:
- ببین ... ولی زود بیا ... من می رم وسایل رو جمع کنم ...
کوفتت
بشه آرتان که سیزده بدرمو کوفت کردی بهم. آخه الان وقت خونه رفتنه؟ دست به
سینه وایسادم و بقیه رقص نیما رو دیدم. دخترا داشتن براش خودکشی می کردن
... پسرا هم همینطور ... طرلان با لذت نگاش می کرد ... رقصش که تموم شد
اومد به طرفم ... نفس نفس می زد ... گفت:
- می ری؟!
- کجا؟!
- خونه؟
با تعجب گفتم:
- تو از کجا فهمیدی؟!!!
-
عزیزم ... من مردم ... می فهمم حال آرتانو ... می دونستم اجازه نمی ده زنش
برای یه گله مرد عربی برقصه. برای همینم از عمد این حرفو زدم ... الانم می
خواد تورو ببره خونه تا یه موقع وسوسه نشی ... برو دنبالش ... نذار حرص
بخوره ...
- نیما خدا بگم چی کارت کنه!!!!!
- برو فقط بگو خوبم کنه ...
با
خنده از جمع فاصله گرفتم و رفتم سمت بابا و عزیز و نیلی جون و آتوسا و
پدرجون ... تند تند گفتم درس دارم و دیگه باید بریم خونه . همه اشون ناراحت
شدن ولی خب مخالفتی هم نکردن ... با بقیه هم خداحافظی کردم و سوار ماشین
شدم. آرتان هم خداحافظی کرد و سوار شد.
باید
از دستش ناراحت می شدم ولی نشدم. هر چیزی که اون میخواست منم می خواستم
... شاید اینم یکی دیگه از جنبه های عشق بود ... که من ... ترسا ... دختر
لجباز و یک دنده ... اینجوری رام یه مرد شده بودم ... ازباغ که دور شدیم
آرتان گفت:
- می خواستی جدی جدی براشون عربی برقصی ...
جوابی ندادم. سکوتمو که دید گفت:
- چرا جواب نمی دی ...
بازم هیچی نگفتم. می خواستم هر طور که شده این بحثو عوض کنم. حوصله داد و فریاداشو نداشتم. یهو گفتم:
- آرتان ... نیما از طرلان خواستگاری کرده ولی طرلان زیر بار نمی ره ... می شه تو باهاش حرف بزنی؟
چنان
زد روی ترمز که اگه کمربندمو نبسته بودم شوت می شدم توی شیشه .... خوبه
کنار جاده بودیم وگرنه له می شدیم زیر ماشینای دیگه ... با تعجب نگاش کردم و
خواشتم چیزی بگم که اون پیش دستی کرد و گفت:
- چی؟!!!
- اینقدر تعجب داشت؟ داشتی به کشتن می دادیمون ...
- جدی جدی نیما می خواد با طرلان ازدواج کنه؟
- وا! حالت خوبه؟ چرا می خندی ؟
- مگه ... مگه نیما از تو ... خواستگاری نکرده ....
- خواستگاری کرده بود ... منم گفتم نه ... اونم زن می خواد ... حالا از طرلان خوشش اومده ...
- ولی من فکر می کردم ...
حرفشو ادامه نداد ... پرسیدم:
- فکر می کردی چی؟
لبخندی زد و چیزی نگفت. گفتم:
- حالا حرف می زنی باهاش؟
- آره ... حتما چرا که نه ... نیما پسر خیلی خوبیه ...
ا! حالا شد خوب؟!!! آرتااااان خدا بگم چی کارت کنه. آب زیر کاه ... گفتم:
- آره خیلی پسر گلیه ...
لبخندی زد و گفت:
- یه چیزی بگم نه نمی گی ...
- چی؟!
- اول بگو قبول می کنی ...
- ای بابا آخه همینجوری؟
- آره ... بگو ...
مثل بچه های تخس شده بود ... زیاد از حد خوشحال بود ... خدا رو شکر که اخلاقش خوب شد ... گفتم:
- باشه قبول ...
- الان که می ریم خونه برای من عربی برقص ...
جانممممممم؟!!!!! با تعجب فقط نگاش کردم .... خندید و گفت:
- اونجوری چشماتو گرد نکن ... قبول کردی دیگه ...
- ولی آخه ...
- ولی نداره ...
چی می تونستم بگم؟ مگه می شد به آرتان بگم نه؟!!!! حرفشو تحت هر شرایطی به کرسی می نشوند ... نفسمو با صدا فرستادم بیرون و گفت/ک
- باشه ... ولی تو در ازاش چی کار می کنی؟!
منم به وقت خودش خوب بدجنس بودمااا ... سریع گفت:
- دیگه شرط و شروط نداریم ... قبول کردی ...
- ای بابا ... من که شرط گذاشتم؟ می گم من می رقصم ... توام باید یه کاری بکنی ...
کمی فکر کرد و سپس لبخندی زد و گفت:
- باشه ...
- چی کار می کنی؟!
- سوغاتی های طلسم شده تو می دم ... نمی دونم چرا هیچ وقت فرصت نشد بهت بدمشون ...
لبخند
زدم ... به کل سوغاتی ها از یادم رفته بود ... سرمو به نشونه موافقت تکون
دادم ... نمی دونم چرا استرس داشتم ... اینهمه تا حالا برای همه عربی
رقصیده بودم ولی برای آرتان ... یه جوری بود ... تا حالا برای یه نفر تنها
نرقصیده بودم ... حس خوبی نداشتم. رسیدیم خونه ... وسایل رو برداشتیم و
رفتیم بالا ... یه راست رفتم توی اتاقم ... وای خدا جون عجب غلطی هم
کردم!!! حالا چی کار کنم؟ کاش می شد بپیچونمش ... من چه جوری جلوی این
برقصم؟!!!! چاره ای نبود ... داشتم فکر می کردم چی بپوشم که آرتان صدام کرد ... رفتم بیرون ... یه بسته دستش بود ... گرفت سمتم ...
- بیا اینم سوغاتیات ... مرده و حرفش ...
استرسم
فراموشم شد ... با ذوق نشستم روی مبل و تند تند بسته رو باز کردم ....
خدای من!!!!! یه لباس دکلته قرمز رنگ خیلی کوتاه بود که یه کت حریر کوتاه
روش می خورد ... با جورابای ساپورت مانند کلفت مشکی که مشخصی بود برای زیرش
خریده ... به اضافه ست کامل لوازم آرایش ... خیلی خوشگل بود!!! با قدردانی
نگاش کردم و گفتم:
- ممنونم ...
یه تشکر لازم بود ... نبود؟!!!! منتظر جوابش نشدم ... لباسو و لوازم آرایشا رو برداشتم و پریدم
توی اتاقم و در اتاقو بستم. خودمو به خدا سپردم ... توی ذهنم این بود که
لباس مخصوص لباس عربیمو بپوشم ... یه لباس قرمز آتیشی ... لباسه از این
لباسایی بود که همه اش لخته ... فقط یه ذره منگوله بهش آویزونه در اصل فقط
شکل محترمانه یه دست لباس زیره ... اینو یادمه واسه تولد سه سال پیشم که
دخترونه گرفتم خریدم که توی جمع دخترونه خودمون بپوشمش ... آخرم خجالت
کشیدم! حالا روی چه عقلی می خواستم جلوی آرتان اینو بپوشم؟!!!! خدا داند و
بس! لباسامو در آوردم و اونو پوشیدم ... پوست سفید بدنم با قرمزی لباس
هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود ... یه ذره جلوی آینه قر دادم دیدم اوففففف
همه جام توش پیداست ... خدا بگم چی کارت کنه ترسا ... فقط اینجوری منو
ندیده که حالا قراره ببینه ... نزنه بلایی سرم بیاره؟ ولی بهم ثابت کرده
بود جنبه اش بالاست ... رفتم جلوی آینه ... خط چشمو برداشتم ... بسم الله
گفتم و کشیدم ... می خواستم خودمو شکل زن عربا بکنم ... یه کم دستم لرزید
ولی بازم خوب بود ... با دستمال دورشو صاف کردم و اون یکی چشممو کشیدم ...
واااااای!!!!! چه کردمممممم! بعدش ریمل ... سایه ... رژگونه و در آخر تیر
خلاص ... رژ لب سرخخخخخ ... خدایا خودم دارم واسه خودم غش می کنم ...
آرتانو به تو می سپارم ... موهامو باز کردم و ریختم دورم ... تا کمرم می
رسید ... در اتاقو باز کردم. آرتان لباس عوض کرده یه پیرهن آستین کوتاه تنش
بود با یه شلوار راحتی ... داد زدم:
- چشاتو ببند ...
برگشت به طرفم ... سریع پشت در قایم شدم ... گفت:
- برای چی؟
- ببند تا گفتم باز کن ...
- خیلی خب باشه بستم ... ولی می خوام فیلمتو بگیرم ...
واااااااااااای
فیلمم می خواست بگیره بکنه آینه دق من؟!!! به درک بذار هر کاری دوست داره
بکنه. من به خودم مطمئن بودم رقصم حرف نداشت ... رفتم بیرون قلبم تند تند
می زد. آرتان دوربین به دست با پاش ضرب گرفته بود روی زمین .... اونم استرس
داشت انگار ... ضبطو روشن کردم ... سی دی مو گذاشتم توی ضبط و صداشو بلند
کردم .... ایستادم جلوی چشماش ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- باز کن چشماتو ...
آرتان قبل از اینکه چشماشو بازکنه دکمه دوربین رو فشار داد و سپس چشماشو
آروم باز کرد ... آهنگ نانسی به نرمی شروع به ضرب گرفتن کرد و من نرم نرم
شروع کردم به رقصیدن... زل زده بودم توی چشمای آرتان ... یکی از قوانین رقص
عربی این بود که توی چشمای مخاطبت نگاه کنی تا تاثیر بیشتری روش بذاری ...
و بعد با ناز و دلبری برقصی ... چشمای آرتان دیدنی شده بود ... گشاد
اندازه بشقاب ... دستش روی دوربین می لرزید لرزش دستش اینقدر زیاد بود که
فکر کنم بیشتر از اینکه منو بگیره داشت در و دیوار رو می گرفت ... تمام عکس
العملاش زیر ذره بینم بود ... مرتب آب دهنش رو قورت می داد و با دست آزادش
دست می کشید توی موهاش ... یه جا نشستم روی زمین و رقص نشسته امو براش
اجرا کرد .... نانسی داشت حلق خودشو پاره می کرد و منم قسم می خورم که
داشتم قشنگ ترین رقصم رو برای شوهرم اجرا می کردم ... دست آرتان رفت سمت
یقه پیراهنش ... دکمه اشو باز کرد ولی انگار یه دکمه فایده ای نداشت چون
تند تند بقیه دکمه ها رو هم باز کرد ... چشم از من بر نمی داشت ... رفتم
جلوشو و از پشت سر خم شدم روی هیکلش و با ناز گفتم:
- نمی خوای شاباش بدی بهم ؟
انعطاف
بدنم فوق العاده بود و راحت خم شده بودم روی بدنش ... یهو آرتان از جا
پرید ... دوربینو پرت کرد روی مبل و شیرجه رفت سمت در ... چنان دوید که پاش
به پا دری گیر کرد و نزدیک بود پخش زمین بشه ولی زود خودشو جمع کرد ...
فکر کنم دمپایی پاش کرد ... درو محکم کوبید به هم و رفت ... سر جا خشک شدم
... این چرا همچین کرد؟! پیش خودم تصور می کرد مثل دیروز که اومد بغلم کرد
حالا هم می یاد بغلم می کنه فوقش یه ماچمم می کنه و می گه وای عزیزم
ماشالله چه قشنگ رقصیدی ... ولی زهی خیال باطل ...دوربینو برداشتم و دکمه
قطع رو فشار داد ... چه فیلمی هم گرفت از من ... گذاشتمش داخل کیفش و بردم
گذاشتم توی اتاقش ... رفتم توی اتاقم لباسو در اوردم و پرت کردم توی کمدم
... زیر لب غر غر کردم:
- خودت اصرار کردی برات برقصم... این چه برخوردی بود آخه؟ حداقل یه تعریف خشک و خالی ازم می کردی دلم نمی سوخت ...
بیشتر
از اینکه دلخور باشم نگرانش بودم. با بد وضعی زد از خونه بیرون ... یه
پیرهن آستین کوتاه ... یه شلوار راحتی ... یه جفت دمپایی رو فرشی ... دکمه
های باز ... کجا رفت آخه؟ ساعت پنج بود ... یه دست لباس راحتی تنم کردم و
نشستم پای تلویزیون ... حال درس خوندن نداشتم ... دعا دعا می کردم زود بیاد
... کجا رفته بود؟!!! بی اختیار تلفن رو برداشتم و زنگ زدم روی گوشیش ...
ولی هر چی بوق خورد جواب نداد ... زدم تو سر خودم و گفتم:
- خاک بر سرت این با این وضع که رفت بیرون گوشی کی وقت کرد با خودش ببره؟ حتما گوشیش توی اتاقشه ...
بیخیال تلفن شدم ... تلوزیون فیلم سینمایی داشت ... نشستم به نگاه کردن بلکه وقت بره جلو و آرتان بگرده ...
ساعت نه شب بود ولی هیچ خبری ازش نبود ...خدایا باید چی کار می کردم؟ رفتم توی اتاقش ... موبایلش روی میز بود با پام کوبیدم توی در و گفتم:
- لعنتی ... حالا من چه خاکی تو سرم کنم؟
صلاح
نمی دونستم به کسی زنگ بزنم ... الکی نگران می شدن کاری هم از کسی بر نمی
یومد. اومدم از اتاقش بیرون و رفتم توی اتاق خودم ... در اتاقو بستم و ولو
شدم روی تخت ... با اینکه خیلی نگران بودم ولی خسته هم بودم ... اصلا
نفهمیدم چی شد که خوابم برد ...
گلوم می
سوخت ... خیلی تشنه بودم ... گرمم بود شدید ... چشمامو باز کردم و دست
کشیدم روی عسلی کنار تخت ... لعنتی! لیوان آب خالی بود ... همه اشو خورده
بودم ... حال نداشتم پاشم برم توی آشپزخونه ... ولی باید بلند می شدم هم
لباسمو عوض می کردم هم می رفتم آب می خوردم وگرنه خوابم نمی برد ... بلند
شدم ... چراغو روشن نکردم چون نورش چشممو اذیت می کرد رفتم سر کشوی لباسام
... درشو باز کردم و دستمو کردم تو ... یه لباس خواب کشیدم بیرون ... اصلا
نمی دیدم دارم چی می پوشم ... بلوز شلوارمو در آوردم پرت کردم یه گوشه و
اونو پوشیدم ... آخی خنک شدم! نشستم لب تخت گوشیمو از زیر بالش در آوردم و
نگاهی به ساعتش انداختم ... ساعت دو بود ... یهو سیخ شدم سر جام ... آرتان!
شقیقه هامو مالیدم و فکر کردم تا یادم بیاد کی خوابیدم ... ساعت نه بود
فکر کنم ... از جا پریدم و رفتم بیرون ... دویدم پشت در اتاق آرتان ... در
اتاقش بسته بود ... پس اومده بود! چون مطمئنم در اتاقشو باز گذاشته بودم
... دستمو نوازش مانند کشیدم روی در اتاقش ... کاش می شد جای در اتاق خودشو
نوازش کنم ... خیالم راحت شد ... آهی کشیدم و از در فاصله گرفتم ... داشتم
می رفتم سمت آشپزخونه که نگام افتاد به میز وسط سالن ... دوربین
فیلمبرداری روش بود ... با تعجب رفتم سمت دوربین و نگاش کردم ... پس آرتان
نه تنها اومده بود بلکه نشسته بوده اینجا به فیلم نگاه کردن! خدا می دونه
چند بار فیلم منو نگاه کرده! لبخند زدم ... دوربینو گذاشتم سر جاش و رفتم
توی آشپزخونه ... پاهای برهنه ام روی سرامیکا حس خوبی رو بهم منتقل نمی کرد
... داشتم مور مورم می شدم دمپایی هامو هم نمی دونم کجا کنده بودم که توی
دسترسم نبودن ... رفتم سر یخچال ... بطری رو گذاشتم دم دهنم و به فکر فرو
رفتم. چقدر دلم می خواست برم یه سر به ارتان بزنم ... سالم بود؟ نکنه بلایی
سرش اومده باشه؟ می دونم واسه چی از خونه رفت بیرون ... ولی آخه چرا رفت؟!
دلیلی نداشت بره ... من تو حسرت اون ... اون شاید توی تب من ... پس فرار
برای چی؟ شاید به خاطر قراری که با هم داشتیم ... ولی خیلی وقته که انگار
دیگه هیچی روی قرار پیش نمی ره ... نه احساس من به اون ... نه دخالت هایی که توی کارای هم می کردیم .... نه غیرت اون نه حسادت من ... هیچی سر جاش نبود ... پس چرا این یکی باید سر جاش باشه؟
- به منم بده ...
جیغ
کشیدم و شیشه از دستم افتاد روی زمین .... برگشتم ... آرتان پشت سرم به
اپن تکیه داده بود ... با دیدن حالت من دستاشو آورد بالا و سریع گفت:
- نترس ترسا ... نترس منم ...
چراغو
روشن کرد. دستمو گرفتم جلوی چشمام ... انگار داشتم کور می شدم. رنگم پریده
بود فکر کنم ... حالا خوبه آرایشم هنوز روی صورتم بود وگرنه آرتان هم با
دیدن من یاد روح می افتاد و پا به فرار می گذاشت. کم کم چشمام به نور عادت
کرد و دستمو آوردم پایین ... آرتان با چشمای گشاد شده خیره شده بود به من
... نگاهی به خودم کردم ... وای خدای من!!!!! همون لباس خواب زرشکیه رو
پوشیده بودم ... همونی که آرتان چشمش گرفته بود ... سینه آرتان بالا و
پایین می رفت ... آب دهنمو قورت دادم و اومدم پا به فرار بذارم که سریع
گفت:
- نههههه .... دمپایی پات نیست خورده شیشه می ره توی پات ...
سر جام وایسادم راست می گفت . تنها جای امن فعلا همون جایی بود که توش قرار
داشتم. سریع از آشپزخونه رفت بیرون ... لحظاتی بعد دمپایی پوشیده برگشت
... فکر کردم رفته برای من دمپایی بیاره ... اومد طرفم ... یه دستشو گذاشت
پشت زانوم و یکی دیگه رو هم پشت گردنم ... با یه حرکت منو کشید توی بغلش
... از خدا خواسته سرمو چسبوندم روی سینه اش ... قلبش دیوانه وار می کوبید
... صدای نفساش یه جور خاصی بود ... رفت توی اتاقم ... وارد اتاق که شد
ایستاد ... چشمامو باز کردم تا ببینم برای چی ایستاده ... مات مونده بود
روی عکسا ... یکی یکی همه رو از نظر رد می کرد ... ولی عصبی نبود
... دیگه نمی خواست داد بزنه ... نمی خواست عکسا رو جمع کنه ... اتاق
تاریک بود و آرتان توی تاریک روشن اتاق فقط یه هاله ای از عکسا رو می دید
... نگاهش روی عکس سکسی من یه کم بیشتر توقف کرد و فشار دستاش دور بدنم
بیشتر شد ... چند لحظه ای که گذشت آهی کشید و بالاخره رفت طرف تخت خواب ...
منو خوابوند روی تخت و زل زد توی چشمام ... آب دهنشو قورت داد و گفت:
- خوبی؟
انقدر شوکه بودم که هیچی نگفتم ... فقط سرمو تکون دادم ... آرتان آباژور کنار تخت رو روشن کرد و گفت:
- با این لباس کوتاهی که تو پوشیدی و اون مدل خورد شدن شیشه جلوی پات ممکنه زخمی شده باشی ... شیشه ها پاشیده شد به سمت بالا ...
خم
شد روی پاهای بلند و کشیده ام و مشغول وارسی شد. دستشو نرم می کشید روی
پاهام ... چشمامو بستم ... خدا می دونه با چه سختی جلوی خودمو گرفته بودم
نپرم توی بغلش ... صدای آرتان ناله مانند بلند شد:
- چطور می گی خوبم؟!!! پات از چند جا بریده ...
این
صدای ناراحت به خاطر من بود؟!!! سریع رفت از اتاق بیرون و لحظاتی بعد با
شیشه ای الکل و یه موچین و تکه ای پنبه برگشت ... پاهامو کامل دراز کرد و
نشست لب تخت ... با موچین خورده شیشه ها رو کشید بیرون .... تازه پام داشت
می سوخت ... ولی شدتش زیاد نبود ... کارش که تموم شد پنبه رو الکلی کرد ... زل زد توی چشمام و گفت:
- ممکنه یه کم بسوزه ...
اینقدر
داغ بودم که هیچی نمی فهمیدم ... فقط سرمو تکون دادم ... همین که پنبه رو
گذاشت روی پام جیغم بلند شد و از زور درد اشک از چشمام زد بیرون ... انگار
داشتم می مردم ... آرتان با کلافگی دستشو آورد بالا ... گرفت جلوی دهنم و
گفت:
- هر وقت دردت زیاد شد .... دست منو گاز بگیر ...
میون گریه دستشو پس زدم و گفتم:
- چی می گی دیوونه؟!!! من اینکارو نمی کنم ...
آرتان
اخم کرد پنبه رو دوباره الکلی کرد و کشید روی اون پام ... جیغم که بلند شد
آرتان با یه حرکت گوشه دستشو کرد توی دهنم و منم بی اراده با تموم توانم
گازش گرفتم که باعث شد دهنم طعم خون بگیره ... لعنتی! سریع دستشو در آوردم
... آرتان مشغول جمع آوری وسایلش شد و گفت:
- حالا دیگه ضد عفونی شد ... دردش تا چند لحظه دیگه کامل از بین می ره ...
اشکامو پاک کردم و گفتم:
- آرتان ببخشید ... نمی خواستم ....
وسایل رو گذاشت روی عسلی انگشت سبابه اشو آورد جلو گذاشت روی لبم و گفت:
- هیششششش ... اینجوری درد منم کمتر شد ...
و
یه بار به نرمی پلک زد ... خدایا چرا من دارم هی می رم جلو؟ چرا دیگه نمی
تونم جلوی خودمو بگیرم؟ کسی دیگه توی خونه نیست که آرتانو صدا کنه یا
چراغارو روشن کنه ... فقط ماییم ... من و آرتان ... تنهای تنها ... عین یه
زن و شوهر واقعی ... چشمای عسلی آرتان در هاله سرخ رنگی قرار داشت ... فاصله بینمون هی داشت کم و کمتر می شد ...
مطالب مرتبط
آمار
ورود کاربران
مطالب پیشنهادی