رمان باورم کن 5

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

قسمت پنجم

ازاتاق رفتم بیرون از پله ها اومدم پایین و از در عمارت رفتم بیرون. رفتم رو چمنا. دستامو از هم باز کردم. صورتمو رو به آسمون بردم و گفتم: خدایا هر چی خودت می دونی. هر کار که تو بخوای . اگه این جوری شد حتما" یه حکمتی توش هست. نمی گم به زور چیزی بهم بده هر چی دادی میگم دمت گرم. یه چشمک به آسمون زدم و یه بوس واسه خدا فرستادم. بلند داد زدم: عاشقتم خدا جون. با دستای باز چرخیدم. می خواستم اتفاقای صبح و از سرم بیرون کنم. این قسمت از زندگیم باید پاک می شد. اتفاقای بد برید. آنید شاد باید برگرده. این همه سال بی خیالی طی کردم که دنیا به روم بخنده. حالاکه دنیا اخم کرده من می خندم که دنیا کم بیاره.بارون شدت گرفت. قطره های بارون رو صورت و تنم می بارید و روح خسته و داغونم و جلا می داد.ای بارون بهم انرژی بده ، قدرت بده تا بجنگم. تا بخندم.اول آروم بعد بلند بلند خندیدم. نیروم زیاد شده بود. داشتم خودم می شدم. آنید.شروین: بسه دیگه خیس شدی بیا تو.با صدای شروین ایستادم. جلوی در عمارت ایستاده بود و دست به جیب داشت نگاهم می کرد. نیشم و براش باز کردم و دندونام و نشونش دادم.با داد گفتم: نمیام بارون خوبه دوسش دارم. از همین فاصله هم می تونستم اخمش و ببینم.شروین: بیا بالا سرما می خوری.من: نمیام نمی تونی مجبورم کنی.شروین: نمی تونم؟ صبر کن ببین چه جوری میارمت تو خونه.این و گفت و از پله ها اومد پایین. دیدم جدی جدی داره میاد. یه جیغ کشیدم و دوییدم سمت باغ. شروینم که دید من دوییدم اونم دنبالم دویید. رفتم سمت درختا دور تا دور درختا می چرخیدم و هر از چند گاهی بر میگشتم ببینم شروین بهم نرسیده باشه. یه بار که برگشتم دیدم شروین نیست. ایول جا مونده بود. ایستادم و با ذوق پریدم بالا و داد زدم.من: دیدی.. دیدی.. قالت گذاشتم. عمرا" به من برسی آقا. به من می گن آنید. یه شکلکی در آوردم و زبونم و تا جایی که می شد در آوردم . داشتم می خندیدم که یه صدایی از پشتم شنیدم. برگشتم دیدم شروین پشتمه. یه جیغ بلند از هیجان و اضطراب از ته دلم کشیدم و پا گذاشتم به فرار.نمی دونم کدوم طرفی می رفتم فقط حس کردم درختا کمتر شدن. رسیده بودم به مخفیگاه شروین که میومد و گیتار می زد. از روی یه کنده پریدم ورفتم وسط محوطه می خواستم تا جایی که می تونستم از شروین دور شم. یاد بچگیام و گرگم به هوا بازی کردنامون افتادم. الانم هیجان همون موقع رو داشتم. داشتم می خندیدم و می دوییدم که یهو دستم از پشت کشیده شد . یه دور چرخیدم و پرت شدم عقب. صاف رفتم تو سینه شروین. دماغم خورد تو سینه اش.آخم در اومد. ای بمیری با این تن سنگیت. با اخم سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم. دستام رو سینه شروین بود و شروینم مچ دوتا دستمو گرفته بود. فاصله امون خیلی کم بود. چشمم که به چشمای آروم و خندونش افتاد عصبانیتم خوابید. تموم شد. درد بینیم هم خوب شد. آخیییییییی چه چشمای قشنگی، چقده خوشرنگه. بمیری چرا یه پسر باید چشماش انقدر قشنگ باشه؟ چشمم رفت رو موهاش. به خاطر بارون و خیسی موهاش که همیشه رو به بالا بود اومده بود رو صورتش و تیکه تیکه رو پیشونیش ریخته بود.چقدر بامزه شده بود. مثل پسر بچه های تخس و شیطون. چه ناز بود این حالتش.دستم بی اختیار بالا رفت. با سر انگشتام موهاش و از رو پیشونیش کنار زدم. موهاش با سماجت دوباره ریخت رو پیشونیش. دوباره کنار زدم دوباره ریخت. خنده ام گرفت. موهاشم مثل خودش تخس و لجباز بودن. یه لبخند از ته دلم زدم و انگشتام و فرو کردم تو موهاش و با یه حرکت موهاش و فرستادم بالا. برای سه ثانیه موهاش رو به بالا موند. با رضایت و لبخند به موهاش نگاه کردم که دوباره حالتشو از دست داد و ریخت تو صورتش. از ته دل یه قهقهه سرمست زدم. پسره شیطون موهاشم کپ خودشه. بدجنس و حرف گوش نکن.داشتم از ته دلم می خندیدم که نگام به چشمای خندون شروین خورد. یه لبخند قشنگم رو لبش بود. من چم شده بود؟ این چه حسی بود؟ سر در نمیاوردم. با یه حرکت خودمو از شروین جدا کردم. با بهت به دستی که موهای شروین و لمس کرده بودم نگاه کردم. این چه کاری بود که من کردم. چرا شروین چیزی نگفت؟ چرا جلوم و نگرفت؟ اخمام رفت تو هم. من چقدر پرو شده بودم. بی حیا دست تو موهای پسره میکنی؟ رفتی تو بغلش احساس آرامش میکنی و خوشت میاد؟ آنید به خودت بیا. شروین فقط یه دوسته. یه دوست خوب. خرابش نکن. جور دیگه بهش نگاه نکن. با اخم به شروین نگاه کردم. دیگه لبخند نمی زد. نه لبش نه چشماش. صورتش سرد و قطبی شده بود. دستاش و برده بود تو جیبش و به من نگاه می کرد.شروین: بیا بریم تو جفتمون خیس شدیم. یکم دیگه بمونیم هر دو سرما می خوریم. وقتی دید از جام تکون نمی خورم اومد سمتم و با دست به کمرم فشار آورد که راه بیفتم. دوتایی از تو باغ اومدیم بیرون و رفتیم تو عمارت.سریع رفتم و لباسامو عوض کردم. روحیه ام از صبح تا حالا 180 درجه عوض شده بود. زندگی می تونست بازم بهم لبخند بزنه. تو آینه به خودم لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون.داشتم فکر می کردم. قبل اینکه بابام بیاد و اون بلوا رو راه بندازه قرار بود دو هفته برم مرخصی اما حالا.... دلم استراحت و گردش می خواست. می خواستم یه مدت از اینجا دور باشم تا ذهنم آروم بگیره. دوست دارم برم مسافرت. کجا خوبه؟ یه جای تاریخی. یه جایی که تا حالا خوب نگشته باشم. آهان یادم اومد. اما خوب تنهایی که نمیشه. بچه ها. باید با دخترا هماهنگ کنم. یه سفر دخترونه. وای عالیه.سریع رفتم سراغ گوشیم. یه زنگ اول به درسا زدم. پایه ترین آدم درسا بود. بعد کلی حرف و خبر روز و هفته بهش گفتم جریان چیه. ذوق زده قبل کرد گفت : به مامان اینا می گم خبرت میکنم. فقط واسه کی می خوایم بریم؟ گفتم: یه هفته می ریم و بر می گردیم.تلفنم که با درسا تموم شد زنگ زدم الناز و مهسا و مریم. همه قبول کردن جز مریم که دلش نمیومد سینا جون و تنها بذاره. اه حالا همچین میگفت سینا جون انگار پسره تحفه است. دلم می خواست مریم هم بیاد اما خوب نمیشد زیاد اصرار کنم. آخرم برای اینکه دلش بسوزه گفتم: باشه نیا بعدا" عکسا رو نشونت می دم حسرت بخوری.خوب با بچه ها هماهنگ کرده بودم باید می رفتم با طراوت جونم هماهنگ می کردم. تا بهش گفتم قبول کرد. یه جورایی فکر می کرد بعد اون اتفاق که یه هفته قبل افتاده بود دچار افسردگی شدم و برای عوض شدن حال روحیم باید حتما" به این سفر برم.کلی ذوق داشتم برای سفر. می خواستم برم شیراز. چند باری رفته بودم اما هیچ وقت درست و حسابی نگشته بودم این شهرو. با بچه ها هماهنگ کردیم همه بیان تهران که از اینجا همه با هم حرکت کنیم تا تو راهم با هم باشیم.روز موعود شروین من و تا ترمینال رسوند. البته به همراه مهام. آخه بچه دلش واسه درسای زلزله تنگ شده بود و می خواست بیاد یه نظرم شده درسا رو تو ترمینال ببینه.به ترمینال که رسیدیم مهسا با ستوده منتطر بودن. پریدم سریع بغلش کردم و کلی جیغ و بعدم بی توجه به پسرا نشستیم کلی با هم حرف زدیم. اولین کسی که از راه رسید درسا بود.مهام تا چشمش به درسا خورد نیشش تا بنا گوش باز شد و ذوق مرگ شد. یه نیم ساعت بعدم الناز رسید. رفتیم و واسه یه ربع بعد ماشین گرفتیم. انقده ذوق داشتم که حد نداشت. تا حالا دخترونه نرفته بودم مسافرت. بابا اعتقاد داشتن آدم با خانواده میره همه شهرارو می گرده و خوش می گذرونه اما معمولا مسافرتامون زهر مار میشد . چرا؟ چون بابا از رانندگی خسته میشد و یکی یکی به همه گیر می داد و یک سخنرانی دو ساعته کوبنده رو شروع می کرد. خلاصه اینکه حسابی حالمون و می گرفت.با پسرا خداحافظی کردیم و سوار شدیم. الناز اولش کلی غر زد که وای با اتوبوس یه روز تو راهیم و پدرمون در میاد و از این چیزا.اما وقتی که سوار شدیم دیدیم از این اتوبوس VIPهاست که صندلی های بزرگ و زیر پایی و بالشت و از این چیزا دارن. الناز نشسته بود و با ذوق به اتوبوس نگاه می کرد. مثل این ندید بدیدای مسافرت نرفته هیجان داشتیم. ماشین که راه افتاد الناز خودش و کشید جلو. الناز و مهسا با هم و من و درسا با هم نشسته بودیم. الناز اینا دقیقا" صندلیهای پشتی ما بودن.الناز: این دیگه چیه؟!! مامانم همش غصه اتوبوس و می خورد حالا زنگ می زنم میگم اتوبوس نگو بگو هواپیما. همه چی داره.مرده بودیم از خنده. از اونجایی که اتوبوس هم برام مثل تختخوابم بود یکسره خوابیدم و پنج صبح که اتوبوس نگهداشت بیدار شدم.درسا اونقدر از دستم کفری بود که تا یک ساعت باهام حرف نمی زد. قرار بود بریم خونه خاله الناز. ماهام پرو پرو قبول کرده بودیم. چون ساعت 5 نمیشد بریم خونه ملت رفتیم امامزاده آستونه یه زیارتی کردیم و منتظر که ساعت 6 بشه . ساعت 6 زنگ زدیم به دختر خاله الناز که بیاد دنبالمون و ماها رو ببره خونه. رفتیم خونه خاله الناز و بعد سلام و علیک و خوش و بش رفتیم تواتاقی که برای ما 4 تا آماده کرده بودن. رفتیم تو اتاق و ولو شدیم اونقدر خسته بودیم که نفهمیدیم چه جوری خوابیدیم. ساعت 10 درسا به زور همه مون و بلند کرد که بشینیم برنامه بریزیم که بتونیم این چند روزه همه جا روببینیم.خلاصه چون 4 روز بیشتر اونجا نمیموندیم برنامه چیدیم و از نزدیکترین محل شروع کردیم به دیدن. اول رفتیم سعدیه سکه انداختیم تو حوض آرزو و کلی آرزو کردیم. رفتم کنار درسا و گفتم: آرزوت چیه؟ نه نه نمی خواد بگی خودم می دونم مهام زودتر یه حرکتی بکنه و بیاد خواستگاری. مهسا هم حتما" آرزوش اینه زودتر جشن عروسی بگیره النازم لابد آرزوش یه شوهر خوبه اونم هر چه زودتر.درسا یه چشم غره بهم رفت و گفت: خوب دختر معمولا آرزوش اینه که یکی خر شه بیاد بگیرتش. من اگه مهامم نخواد خر بشه همچین می زنمش که مجبور بشه بیاد من و بگیره. مهسا هم که ستوده خر خدایی هست. الناز باید خوب و دقیق آرزو کنه تا یه چیز خوب گیرش بیاد. تو یکی که باید جای یه سکه سه چهارتا سکه بندازی تو حوض شاید خدا یه فرجی بکنه و یه احمقی گیرت بیاد که بازم شک دارم.من: خفه بابا بیا بریم ببینیم الناز چی کار میکنه. رفتیم کنار الناز که سکه رو تو مشتش فشار می داد و چشماش و بسته بود و زیر لب دعا می کرد.درسا: ببین این چقدر معیاراش زیاده که فقط دو ساعت باید مشخصات بده تا خدا بتونه سرچ کنه. یه چشمکی به درسا زدم و آروم دم گوش الناز گفتم: خیلی دعا داری؟ الناز: آره.من: آرزوهات زیاده؟الناز: آره.من: می خوای برآورده بشه؟الناز که تا اون موقع با چشمای بسته داشت جوابمو می داد یهو یه چشمش و باز کرد و مشکوک گفت: آره چه طور؟من: خوب پس این ورد خوندن و بذار کنار بیا نگاه کن ببین چه جوری باید پرت کنی سکه تو تا آرزوت برآورده بشه.الناز جفت چشماش و باز کرد و رو به من ایستاد و گفت: چه طور؟یه ژستی گرفتم و گفتم: ببین اول باید تمرکز کنی. بعدم باید سکه ات و یه دور با سرعت بچرخونی مثل آتیش گردون. نگاه کن.وایسادم کنار حوض و سکه امو با دست راست گرفتم و با تمرکز دستمو از بازو مثل پره هلی کوپتر سه دور تند چرخوندم و نرم ولش کردم که صاف رفت وسط حوض.برگشتم به الناز نگاه کردم که دیدم با دقت داره به کارام نگاه میکنه.من: فقط حواست باشه سر سه دور باید حتما" سکه رو ول کنیا.الناز یه نگاه مشکوک بهم کرد و گفت: داری مسخره میکنی؟من خیلی جدی گفتم: نه به خدا مگه ندیدی من سکه خودمو انداختم. ببین درسا هم می ندازه.یه اشاره به درسا کردم که درسا هم سریع گرفت و رفت کنار حوض و همون حرکات من و انجام داد و سکه اش و پرت کرد تو حوض. مهسا که دید درسا هم سکه اش و انداخت انگار خیالش راحت شد که شوخی نمی کنیم. اونم اومد کنار حوض و چشماش و بست و یه چیزی زیر لبی گفت و بعد شروع کرد به چرخوندن دستش همراه سکه. منم کنارش ایستاده بودم و هی می گفتم: سر سه دور ولش کن، یادت نره ها سه دور.الناز بیچاره هم که هل شده بود نمی دونم کی سکه رو ول کرد.حالا ماها همه نگاهمون به حوض بود ببینیم سکه کجا میوفته که دیدیم سکه حوض و رد کرده صاف رفت اون سمت حوض و محکم خورد تو سر پسری که اون سمت حوض وایساده بود و با یه مردی حرف میزد. سکه همچین محکم خورد که من گفتم سر پسره شکست. پسر یه آخی گفت و سرش و گرفت و اول به پایین و سکه و بعدم به ماها که از ترس و تعجب جلوی دهنمون وگرفته بودیم که جیغ نکشیم نگاه کرد. من و درسا تا دیدیم پسره داره به ما نگاه میکنه سریع رومونو کردیم اون طرف که مثلا ما تو رو ندیدیم و کار ما نبوده اما این الناز بدبخت اونقدر شکه و شرمگین بود که همون جور مات و بهت زده داشت پسره رو نگاه می کرد. پسره دلا شد و سکه رو برداشت و یه چیزی به مرد کناریش گفت و حوض و دور زد و اومد کنار الناز وایساد.آروم به درسا گفتم: آخ آخ الان پسره الناز و پرت میکنه تو حوض.درسا: نه الان میزنه تو سرش.من: نه بابا انقدر بی شعور به نظر نمیاد شاید داد و بیداد کنه.پسره اومد جلوی الناز و یه نگاه به سکه کرد و یه نگاه به الناز که دست به دهن با ترس نگاش می کرد و گفت: این سکه شماست؟الناز بدبختم که هلللللللللل سریع گفت: ببخشید به خدا نمی خواستم بزنم بهتون از دستم پرت شد شرمنده ام.پسره که از ترس الناز خنده اش گرفته بود با یه لبخند قشنگ گفت: این چه حرفیه. افتخاری بوده که سکه شما به سر من خورد.من و درسا دهنمون سه متر باز مونده بود. پسره انگار بدشم نیومده بود. الناز بدبخت تا این و شنید همچین سرخ شد که نگو.پسره یه نگاهی به سکه الناز کرد و گفت: می تونم این سکه رو نگه دارم؟الناز با خجالت و تعجب گفت: سکه رو؟پسره دوباره یه لبخند زد و گفت: این سکه برای من با ارزشه چون باعث شد شما رو ببینم و باهاتون آشنا بشم. انگار قسمت بود که من امروز یکسری از همکارامون و که مهمون شهرمون بودن و بیارم اینجا و این جوری با یه سکه با شما آشنا بشم.الناز دوباره قرمز شد.پسره از تو جیبش یه سکه دیگه در آورد و گرفت سمت الناز و گفت: بفرمایید این سکه هم جای سکه ای که ازتون گرفتم. می تونید بندازید تو حوض. الناز آروم دستش و جلو برد و سکه رو گرفت.پسر: من آیدین هستم. آیدین محق. از آشنایی باهاتون خوشحالم.النازم با خجالت گفت: من هم الناز فروتن هستم. منم خوشبختم.پسر یه اشاره ای به سکه تو دست الناز کرد و گفت: نمی خواین بندازین تو حوض؟النازم یه نگاه به سکه ای که آیدین بهش داده بود کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: نه.بعدم آروم سکه رو گذاشت تو جیبش.با این کار الناز یه خنده قشنگ اومد تو صورت آیدین.من و درسا مثل فضولا با دهن باز داشتیم به این دوتا نگاه می کردیم که چه قشنگ به هم خط می دن. پس این النازم یه چیزایی بلد بود و رو نمی کرد. خاک بر سر خنگشون فقط من بودم ظاهرا".سریع تو جیبامو گشتم. کیفمو باز کردم و توش و نگاه کردم.درسا: چته کک افتاده تو تنت؟برگشتم سمت درسا و تند گفتم: درسا سکه داری؟درسا با تعجب: سکه می خوای چی کار تو که سکه انداختی.من: نه اون قبول نیست. انگاری حوضه کارش درسته ببین الناز سکه ننداخته مراد گرفت حالا من مراد نمی خوام یه اصغرشم بیاد راضیم.- خانم سکه می خواین؟ من سکه اضافه دارم.برگشتم سمت صدا. یه پسری بود که قدش یکم از من کوتاه تر بود چاق با صورت تیره. چشمام گرد شد. برگشتم سمت درسا که از خنده ریسه رفته بود. روبه پسره با حرص گفتم: نخیر.دست درسا رو کشیدم و با خودم بردم. عصبی گفتم: تروخدا ببین شانس مارو. خدایا این چی بود فرستادی؟ واسه الناز از فرشته هات فرستادی سر من که شد رفتی اون دربونات و پیدا کردی؟ مرگ درسا نخند می زنمتا. 

رسیدیم پیش مهسا. داشت با ستوده حرف می زد. ماها رو که دید تلفنش و قطع کرد.مهسا: چیه چی شده؟ الناز کو؟ درسا چته؟ تو چرا انقده اخمی آنید؟یه اشاره به الناز کردنم و گفتم: الناز داره گره بختش و باز میکنه. درسا هم مرض داره. منم چون بدبختم ناراحتم.درسا به زور جلوی خنده اش و گرفت و برا مهسا تعریف کرد چی شده.خلاصه بعد یک ساعت و کلی عکس گرفتن از سعدیه اومدیم بیرون. ناگفته نماند که تا آخرین لحظه حضور در سعدیه آیدین همراه الناز راه میومد. ماهام گفتیم پسره زیادی بهش خوش می گذره هی دوربین و دادیم بهش که ازمون هی هی عکسای 4 نفره بگیره. دیگه آخرش یه پا عکاس باشی شده بود. **** از اونجا رفتیم باغ دلگشا چون نزدیک بود. بیشتر از اینکه باغ و ببینیم داشتیم عکس می گرفتیم. خیلی حال داد کلی ژستای مختلف و مدلای مختلف. بعدشم رفتیم یه جا ناهار خوردیم. البته ناهار که چه عرض کنم ساعت 4 بود دیگه. بعد اونم رفتیم حافظیه و از اونجایی که هیچ کدوم یادمون نبود، یه کتاب حافظ با خودمون نبردیم که یه فال بگیریم. حوض سعدیه که اون جوری حاجت داده بود شاید حافظ دلش می سوخت و یه چیز خوب گیرمن بدبخت میومد. بازم عکس و چشم چرونی. آخه کلی مسافر اومده بود و کلی پسرای خوشتیپ. من و درسا هم مثل هیزا چشم ازشون بر نمی داشتیم. یه چند باریم رفتیم به یکی دوتا از خوباشون گفتیم بیان ازمون عکس بگیرن. دیگه شب شده بود. رفتیم یه آب میوه ای خوردیم و خاله الناز زنگ زد که فلان فامیلشون دعوتشون کرده شام. یعنی در واقع وقتی فهمیده الناز با دوستاش اومده شیراز زنگ زده ماها رو دعوت کرده خونه اشون. بس که این خاله و فامیلا مهمون نواز بودن ماها شرمنده شدیم. هر چی گفتیم نه زشته ما بیرون غذا می خوریم گوش نکرد و گفت غذا پختن و ناراحت میشن. خلاصه با کلی اصرار ماهام ماشین گرفتیم و رفتیم خونه برادر شوهر خاله الناز. چه فامیل نزدیکی هم بودن. ماهام چقده می شناختیمشون. رفتیم اونجا و پرو پرو سلام و علیک و مثل خانمها نشستیم این بیچاره هام هی ازمون پذیرایی کردن. اولش که وارد شدیم به الناز گفتم: الناز اینا چند تا بچه دارن؟ چند نفری زندگی میکنن؟ چرا انقدر زیادن؟ آخه سه چهار تا خانم و سه چهارتا هم آقای بزرگ همراه دو سه تا دختر جون و سه چهارتا پسر جون و چند تا بچه اونجا بودن. درسا: اینا همه مال این خونه ان؟الناز آروم: هیس میشنون. نه اینا خودشون غیر ماها مهمون دارن. زشته ترو خدا آبرو ریزی نکنید.انقده که ما دیر اومده بودیم دیگه سر شام رسیده بودیم. ساعت نزدیک 9 شب بود. یکی از دخترا که انگاری برادرزاده شوهر خاله الناز بود اومد به مامانش گفت: مامان شام و بیارم؟مامانش: نه صبر کن یه 10 دقیقه دیگه بچه ها هنوز نرسیدن.ماهام مونده بودیم که مگه غیر ما بچه های دیگه ای هم هستن که بیان؟ ببین اینا دیگه چه بی ادبن که از ماهام دیر تر می خوان بیان.خلاصه یه 7-8 دقیقه بعد زنگ در و زدن و بعد یه دقیقه صدای سلام علیک اومد و ماهام که داشتیم از خودمون پذیرایی می کردیم. با صدای سلام برای احترام پاشدیم ایستادیم که با این بچه ها یه چاق سلامتی بکنیم.درسا آروم گفت: این بچه ها دو سالشونه؟ چرا از در اومدن تا تو سالن انقده طول میکشه براشون. چرا انقده آروم قدم ور می دارن. نه همون دو سالشونه که قدمهاشون کوچیکه دیگه.الناز: خوب باید با n نفر سلام علیک کنن خوب. ترو خدا آبرومو نبرید اینجا.چشممون به ورودی سالن بود که این بچه ها یکی یکی وارد شدن. با اومدن سومین نفر ماها دهنامون از تعجب باز موند.آروم دم گوش الناز گفتم: این که آیدینه. اینجا چی کار میکنه؟ الناز بدبخت که از ماهام بیشتر هنگیده بود هیچی نگفت.جالبیش این بود که آیدینم متعجب داشت بهمون نگاه می کرد. اما اون زودتر به خودش اومد و با یه لبخند خوشحال اومد جلو و سلام کرد.آیدین: سلام مشتاق دیدار خوشحالم دوباره می بینمتون.یکی از پسرا با آرنج زد به پهلوی آیدین و گفت: آیدین جان مگه شما خانمها رو دیده بودی قبلا"؟آیدین با لبخند: بله افتخار آشنایی داشتم چه آشنایی شیرینی هم بود.بعد با همون لبخند دستی به سرش کشید. همون جایی که سکه الناز خورده بود بهش.الناز که لبو شده بود از خجالت.پسر دومیه مشکوک گفت: آیدین قضیه چیه که دختر خاله من این جوری قرمز شده؟آیدین: بی خیال بابا.پیدا بود که نمی خواد چیزی بگه.پسره: خیلی لوسی آیدین. حالا برو کنار بذار جلسه معارفه رسمی بشه. خوب خانمها من پدرامم پسر خاله الناز. این آیدین هم که می شناسیدش پسر عموی منه. این پسر خوب و آرومم که میبینید بردیاست اون یکی پسر عموم. خوب حالا الناز خانم دوستانتون و معرفی نمی کنید؟الناز: البته. معرفی میکنم. درسا. مهسا و اینم آنید.بردیا یه نگاه یکم طولانی بهم کرد و منم تو دلم براش زبون در آوردم. دیگه دیره آقا باید لب حوض مثل آیدین پیدات میشد اون موقع جو گرفته بودتم الان دیگه جوش رفته. دیگه وبال نمی خوام.خلاصه سفره رو گذاشتن و ماها نشستیم 6 لوپی غذا خوردیم. خدایی خیلی خسته و گرسنه شده بودیم بس که راه رفته بودیم.ساعت نزدیک 12 بود دیگه باید می رفتیم خونه خاله الناز. از اونجایی که ما دخترا با آژانس اومده بودیم الناز از دختر صاحب خونه خواست که براش زنگ بزنه آژانس که تا این و گفت آیدین دختر عموش و صدا کرد و گفت: صبا نمی خواد زنگ بزنی. شبه خوب نیست خانم ها با آژانس برن. من می برمشون.من: ایول غیرت.درسا: نه بابا غیرت چیه می خواد بیشتر با الناز باشه. دیداش و تو مهمونی زد حالا می خواد بره تو عمل.الناز: خفه خیلی بی ادبین.مهسا: هیس داره میاد سمت ما.همه مون ساکت شدیم. آیدین اومد وازمون اجازه خواست که ماها رو برسونه ماهام از خدا خواسته قبول کردیم. با صاحب خونه و مهمونا خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون. تا آیدین در ماشین و با ریموت باز کرد من و مهسا و درسا چپیدیم رو صندلی پشتی و با نیش باز به الناز نگاه کردیم که یعنی حالا برو جلو بشین. النازم یه چشم غره اساسی به ما تابلوها رفت و اومد بره جلو بشینه که آیدین زودتر از اون در ماشیبن و براش باز کرد و الناز با یه شرمی لبخند زد که آیدینم خر کیف شد. خلاصه نشستیم تو ماشین و راه افتادیم. یه دو دقیقه گذشت ماها دیدیم کسی حرف نمی زنه. یه اشاره به درسا کردم که درسا هم سریع گرفت و دم گوش مهسا یه چیزی گفت که اونم با سر موافقت کرد. به سه دقیقه نرسید که من و درسا و مهسا سرمون یه وری شد و مثلا" خوابیدیم. من که کارم خواب توی ماشین بود. مهسا هم همچین مظلوم خوابیده بود که کسی شک نمی کرد. درسا هم که آخر فیلم بازی بود. یکم گذشت صدای آیدین و شنیدیم که میگفت: دوستاتون چه زود خوابشون برده. چند لحظه بعد الناز گفت: آنید که عادتشه تا ماشین روشن میشه می خوابه مهسا و درسا هم به خاطر خستگی حتما" خوابشون برده خیلی راه رفتیم امروز.آیدین: اگه شمام خسته اید بخوابید من راه و بلدم.الناز: نه من خوابم نمیبره.آیدین با یه صدای آرومی: منم فکر نکنم امشب خوابم ببره.وای که اینا رمانتیک شدن. لای چشمام و باز کردم زیر زیرکی نگاه کردم. آیدن برگشته بود به الناز نگاه می کرد. النازم بچه باحیا سرشو انداخته بود پایین. آیدین: امروز بهترین روز زندگیم بود. دیدن شما..... من آدم پرویی نیستم اما نمی دونم چه جوریه که کنار شما شجاع می شم و می تونم حرف دلمو بزنم.خوب بزن دیگه چرا لفتش می دی الان میرسیم. مردیم از فضولی.آیدین: راستش من ... من... از همون موقع که سکه شما خورد تو سرم یه حال عجیبی دارم. نمی دونم چم شده.خوب معلومه چته دیگه ضربه مغزی شدی.آیدین: می خوام بگم که ... که من خیلی از شما خوشم اومده... یه جورایی انگاری خیلی وقته میشناسمتون. اینم که یه جورایی باهم فامیلیم عالیه. خیلی دلم می خواد بیشتر باهاتون آشناشم. منتظر به الناز نگاه کرد.ای بمیری که انقده چشم چرونی جلوتو نگاه کن پسر الان ماها رو جوون مرگ می کنی.تو این فکرا بودم که یهو ماشین یه تکونی خورد و ایستاد.ای مرگ بگیری که آخر، سر عشق و عاشقی شما تصادف کردیم. آیدین: نمی خواید چیزی بگید؟ رسیدیم. معلوم نیست دیگه کی بتونم ببینمتون. خواهش میکنم من و منتظر و چشم به راه نذار. الناز....ای کوفت والناز این جور که تو بدبخت و با ناز صدا کردی منم بودم سریع قبول می کردم تازه اشم می پریدم یه ماچ از لبت می کردم واسه محکم کاری.از گوشه چشم دیدم الناز برگشت و یه لبخند قشگ زد که دل آیدین و برد. آیدینم با ذوق گفت: ممنونم. خیلی ممنونم الناز.چه سریع هم پسر خاله میشه. البته پسر عموی پسر خاله.خلاصه ماهام که دیدیم دیگه قضیه اکی شده کم کم شروع کردیم به تکون خوردن که مثلا" داریم بیدار می شدیم. دیگه ترسیدیم کار به جاهای باریک و صحنه ماچ و بغل بکشه. البته من و درسا پایه بودیم اما خوب این مهسا زیادی خاله خان باجی بود نمی ذاشت ما صحنه های 18+ ببینیم.خلاصه مثلا" از خواب بیدار شدیم و بعد کلی تشکر تندی خودمون و پرت کردیم از ماشین بیرون و زنگ خونه رو زدیم و رفتیم تو حیاط و منتظر که الناز و آیدین درست و حسابی از هم خداحافظی کنن. تا الناز پاشو گذاشت تو خونه ماها پریدیم رو سرش که چی شد و زود بگو و ....النازم با یه لبخند و ذوق گفت: شمارمو گرفت. درسا: ایول این حوض سعدیه چه میکنه.من با حرص. یعنی همه جا پارتی بازی سر حوض سعدیه هم پارتی بازی؟ بعد با حرص پامو کوبیدم و رفتم تو خونه.از فردا دوباره بازدید از مکان های دیدنی شروع شد. رفتیم خونه قوام. دقیقا" اسمش یادم نیست شاید نارنجستان قوام بود. از اونجایی که من خیلی خوش شانسم دربون اونجا از من بخت برگشته خوشش اومد. حالا یارو جای بابام بودا. وقتی بهش گفتم بیاد ازمون عکس بگیره با ذوق قبول کرد و اومد و تازه کلی تز تو مدلای عکسا داد.انگاری خط چشم و موهای فرم بالاخره یه کاری کرده بود اما چه کاری هرچه بابا و بابا بزرگ بود گیر می داد به من بدبخت.از اونجا رفتیم بازار وکیل و من برای طراوت جون یه انگشتر نقره خوشگل خریدم وبرا شروین یه دونه از این مجسمه های تخت جمشید.اونقدر گرممون شده بود و هلاک بودیم که رفتیم یه جا تو یه آب میوه فروشی نشستیم. اونقدر تشنه امون بود که هر کدوم دو تا آب میوه سفارش دادیم. ساعت 3 رسیدیم خونه و ناهار و استراحت و شبم رفتیم باغ جهان نما و آخر شبم چون دیر شده بود الناز زنگ زد آیدین اومد دنبالمونو ماها رو رسوند خونه و اصرار که اگه بخواین برین بگردین من میام میرسونمتون و اینا. بدبخت گلوش حسابی گیر الناز بود که می خواست از کارو زندگی بیفته ، ماهام که راننده و ماشین مفت گیر آورده بودیم زودی قبول کردیم. دوباره فرداش به صورت فشرده رفتیم باغ ارم که خیلی سبز و قشنگ بود. دلم هوای خونه طراوت جون و کرده بود. دلم براش تنگ شده بود ولی از اونجایی که بهم چند بار تاکید کرده بود که تو این مسافرت ذهنم و آزاد کنم و اصلا به فکر اونا و خونه نباشم ، نمی تونستم زنگ بزنم. دو روز دیگه برمی گشتیم تهران و می دیدمش.تو باغ سه تا پسره دنبالمون راه افتاده بودن و هر جا می رفتیم میومدن دنبالمون. یه وقتایی هم یه تیکه ای می نداختن. برگشتم به درسا گفتم: ترو خدا می بینی؟ اره و اوره و شمسی کوره افتادن دنبالمون. شانس که نیست. درسا یه نگاهی به پسرا کرد و گفت: اما آنید شمسی کوره خوبه ها.برگشتم دیدیم همچین بدم نیست قد بلند و خوشتیپ بود وقتی هم که حرف می زد با اون لهجه بامزه شیرازی خیلی با حال میشد. اما من لج کرده بودم با سعدی ، چون لب حوض بهم حاجت نداده بود منم دور پسر شیرازیا رو خط کشیده بودم. شبم با آیدین رفتیم دروازه قرآن و سر مزار خواجوی کرمانی. بازم شام بیرون خوردیم و آیدین ماها رو رسوند خونه. رسما" خونه خاله الناز برامون شده بود خوابگاه. شب به شب میومدیم می خوابیدیم و صبح می رفتیم بیرون تا شب.بازم صبح 10 از خونه زدیم بیرون و رفتیم حمام وکیل که موزه هم بود. یه آقایی اونجا بود که ماها رو که دید اومد برامون توضیح داد که اونجا چه خبره و دارن چی کار میکنن آخه داشتن باز سازیش می کردن.ماهام مثل بچه های خوب به حرفای آقا گوش کردیم و تا یکی صداش کرد و رفت ماهام دوربین و در آوردیم و چیک و چیک از خودمون عکس گرفتیم. بعدم که رفتیم ارگ کریم خان و یه دوری هم اونجا زدیم و از اونجایی که فردا می خواستیم برگردیم، بازم دست به دامن آیدین شدیم که اومد و ماها رو برد تخت جمشید و از شانس ماها دو تا تور هم اومده بودن که تو یکیشون یه خانمی توضیح می داد و یکیشون یه آقایی ، که خدایی خیلی بهتر از خانمه توضیح می داد. ماهام رفتیم قاطی توره شدیم و ردیف اول تو دهن آقا لیدره بودیم که تمام حرفا و توضیحات و کامل بشنویم. یارو هم که ماها به نظرش آشنا نبودیم هی به ما نگاه می کرد ماهام به روی خودمون نمیاوردیم. توضیحات که تموم شد و از محوطه اومدیم بیرون. هی بچه ها شیرم کردن که آنید برو ببین این یارو مال کدوم توره که دفعه بعد با اونا بیایم منم که خودمم از کار پسره خوشم اومده بود رفتم جلو و حرفای پسره که با یه مرده تموم شد گفتم: ببخشید ماها مسافریم . توضیحاتتون خیلی جالب بود و ما خیلی استفاده کردیم می خواستم بدونم شما از طرف توری چیزی هستین که اگه ما دفعه دیگه اومدیم بتونیم به طور کامل از اطلاعاتتون استفاده کنیم؟پسره یه نگاهی بهم کرد و گوشه لبشم یکم کج شد و گفت: من لیدر نیستم من استاد دانشگاهم امروزم به خاطر مراسم اومدم اینجا. در هر حال اینجا تورها و لیدرهای بهتر از منم هستن که می تونید از اطلاعاتشون استفاده کنید.یه ببخشیدی گفت و رفت. منم کش آوردم رسما. ضایع شده بودم بد. دخترا اومدن نزدیکم و تا چشمم به خنده های ریزشون افتاد یه جیغی کشیدم سرشون و رومو برگردوندم و قهر کردم. داشتیم می رفتیم بیرون از محوطه که دیدیم رو یه تابلوی بزرگی حروف میخی نوشتن. ماهام مثل ندید بدیدا با ذوق هر کدوم یکی یه دوربین در آوردیم و شروع کردیم از الفبای میخی عکس گرفتن.کارمون که تموم شد چشمم خورد به بالای تابلو که گفته بود اگه بروشور خط میخی می خواید دو متر جلوتر رایگان می دن. ماهام دماغ سوخته و ضایع رامون و کشیدیم و رفتیم سوار ماشین آیدین شدیم و رفتیم خونه.صبح آخرین روزم سریع بیدار شدیم و وسایلمون و جمع کردیم و با همه خداحافظی کردیم و با آیدین رفتیم شاه چراغ. قد یه ساعت نماز و دعا و رازو نیاز و التماس دعا از شاه چراغ کردیم و بعد عکس گرفتن اومدیم بیرون.تو این چند روزه 500-600 تا عکس گرفته بودیم. خودشیفتگی تا چه حد آخه.آیدین ماهارو رسوند ترمینال و ماهام الناز و آیدین و تنها گذاشتیم که حرف بزنن و خداحافظی کنن. خداییش آیدین پسر خوبی بود و به الناز میومد.بالاخره مسافرت چند روزه ما تموم شد و با کلی انرژی و خاطره خوب و عکس فراون برگشتیم تهران. منم که خوب کل مسیر خواب بودم و به کتکای درسا که سعی می کرد بیدار نگهم داره توجه نکردم

به ترمینال تهران که رسیدیم همه از هم خداحافظی کردیم و مهسا با ستوده که اومده بود دنبالش رفت آخه قرار بود چند روز خونه اونا بمونه الناز و درسا هم اتوبوس گرفتن رفتن خونه هاشون. منم یه آژانس گرفتم و رفتم خونه خانم احتشام. وای که چقدر دلم تنگ شده بود برای طراوت جون با اون مهربونی هاش. برای شروین هم ایضا" واسه کل کل و حرص دادن و حرص خوردن و مهربونی های گاه و بیگاهش که آدم و شکه می کرد. اونقدر به همه چی فکر کردم که رسیدم دم خونه. با ذوق پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم و زنگ زدم. وای که چقدر چیز داشتم واسه خانم تعریف کنم. چقدر عکس گرفته بودیم یه روز طول میکشه همه رو ببینه. لبخند به لب ایستادم جلوی در که در با صدای تقی باز شد. دوییدم تو خونه و واسه عمو جواد یه دستی تکون دادم و یه سلام عجله ای گفتم و چمدون به دست تا جایی که چرخای چمدون اجازه می داد لخ لخ کنان و با سرعت رفتم سمت عمارت. وای که چقدر دلم واسه این باغ تنگ شده بود. زوم عمارت و مسافتی که مونده بود به عمارت شده بودم و به هیچی توجه نداشتم. رسیدم پای پله ها و به زور چمدون سنگینم و کشوندم بالا و با ذوق از در عمارت وارد شدم. همون جور که با چمدون ور می رفتم که از در ردش کنم. با صدای بلند داد زدم: طراوت جون، طراوت جون کجایی من برگشتم.از هیجان و دلتنگی نیشم تا جای ممکن باز بود. با کلی زحمت چمدونم و از در رد کردم و سرمو بلند کردم تا ببینم کسی برای استقبال از آنید خانم گل گلاب اومده یا نه. که یهو با دیدن پسر جوونی که همون لحظه از پله ها اومده بود پایین و باهام چشم تو چشم شد خشک شدم. نمی دونم قلبم ایستاد یا از تو حلقم زد بیرون چون دیگه حس نمی کردم قلبی دارم.خدایا این اینجا چی کار می کرد؟ اگه یک آدم بود که تو کل زندگیم دلم نمی خواست هیچ وقت دوباره ببینمش این آدمه و حالا، دقیقا" جلوی من ایستاده بود و اونم با همون تعجب بهم نگاه می کرد. پسر با بهت و ناباوری: آناهید ...........
چشمم به پسر بود و هنوز تو شوک بودم. تنها کسی که اسم کاملم و صدا می کرد الان اینجا بود درست رو به روم. حال بدی داشتم دلم می خواست فرار کنم. هر جا باشم غیر از اینجا، تنها با این آدم. یهو فرشته نجاتم و دیدم. وای شروین چقدر ماهی همیشه به موقع می رسی. شروین از تو سالن بیرون اومد و چشمش که به من رسید یه لبخند کج زد و گفت: آنید کی برگشتی؟با همون لبخند یه وری جلو اومد و دستش و دراز کرد سمتم. به زور دستمو تو دستش گذاشتم. کار شروینم برام عجیب بود. هیچ وقت بهم دست نمی داد اما حالا......عجیب تر اینکه بعد دست دادن یه دستش و پشت کمرم گذاشت و منو به سمت جلو هل داد و گفت: حالا چرا اینجا ایستادی. بیا برو وسایلتو بذار تو اتاقت بیا که باید به چند نفر معرفیت کنم. با تعجب به شروین نگاه کردم. اینجا چه خبر بود. به کی می خواست معرفیم کنه؟شروین به پسر نگاه کرد و گفت: اِه تو اینجایی برو تو سالن مامان طراوت منتظرته. بچه هام اونجان.شروین من و سمت پله ها هل داد و خودش دست پسر و گرفت و کشوند تو سالن. گیج و منگ از پله ها بالا رفتم. ذهنم خالی بود. نمی تونستم بفهمم اینجا چه خبره. این پسره اینجا چی کار می کنه. شروین این و از کجا میشناسه؟نه حتما" دارم خواب می بینم اون نمی تونه اینجا باشه اون که اصلا" ایران نبود.رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم و سرمو تو دستام گرفتم. خدایا اینجا چه خبره؟ چرا همه اتفاقای بد با هم برای من می افته تا میام یکم آروم بشم یه اتفاق تازه میوفته. اه گند بزنه به این زندگی.با صدای در اتاق به خودم اومدم.من: بیا تو در بازه. در باز شد و مهری خانم اومد تو اتاق. به احترامش بلند شدم. اومد جلو بغلم کرد. مهری: خانم آنید شما برگشتین؟ دلمون تنگ شده بود. جاتون خیلی خالی بود. من: مرسی مهری خانم منم دلم برای همه تون تنگ شده بود.مهری: راستی خانم احتشام گفتن صداتون کنم بیاین پایین تو سالن هستن.یه لبخند نصفه نیمه زدم و گفتم: باشه الان میام.مهری سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون. باید می رفتم پایین. هر چه زودتر باید می فهمیدم اینجا چه خبره. مانتوم و شالمو در آوردم و تاپمو با یه بلوز مشکی عوض کردم. شلوار لی تیره امم پام بود. یه نگاه به خودم تو آینه کردم. وای قیافه ام داغون بود. نمی خواستم این جوری برم پایین. سریع رفتم تو دستشویی و صورتمو شستم و اومدم در عرض 5 دقیقه یه آرایش درست و حسابی کردم و یه عطر خوشبو هم به خودم زدم و موهامم که صاف کرده بودم با گیره جمع کردم پشت سرم ، جلوی موهامم کج ریختم تو صورتم. حالا قیافه ام خیلی بهتر شده بود. اعتماد به نفسم برگشته بود. نباید جلوی اون پسر کم بیارم. دو تا نفس عمیق کشیدم و از اتاق اومدم بیرون. از پله سرازیر شدم و رفتم تو سالن. چشمام از تعجب گرد شده بود. اینهمه آدم از کجا اومده بودن؟ غیر شروین و خانم احتشام و اون پسر. دو تا پسر دیگه و سه تا دختر هم تو سالن بودن. همه شون تو رنج سنی بیست تا سی بودن. شروین اولین نفری بود که منو دید. نگاهش رو من زوم شد. شاید براش عجیب بود که تو خونه آرایش کردم و انقدر به خودم رسیدم. بیشترین آرایشم تو خونه یه رژ بود. پسر هم چشم ازم بر نمی داشت. من اما نگاهم به طراوت جون بود. سعی کردم یه لبخند بزنم. تقریبا" به جمعشون رسیده بودم دیگه همه متوجه من شده بودن. با یه لبخند سلام کردم. خانم احتشام تا صدای من و شنید با لبخند بلند شد و برگشت طرفم و دستش و باز کرد که بغلم کنه.احتشام: سلام عزیزم بالاخره اومدی؟ دلمون تنگ شد. انگار خیلی بهت خوش گذشته بود که ماها رو فراموش کردی.منم لبخندم عمیق تر شد و با ذوق رفتم جلو و رفتم تو بغلش و در حالی که دو سه تا ماچ آبدار از گونه اش می گرفتم گفتم: طراوت جون..... خودتون گفتین برم زنگم نزنم حتی تهدید کردین که اگه زنگ بزنم جوابمو نمی دین. طراوت جون یه قهقهه خوشحال زد و گفت: شوخی کردم دختر. انگار شیراز بهت ساخته.با لبخند گفتم: آره خیلی.صدای یه پسر از پشتم اومد.- مامان طراوت این خانم کی هستن که تونستن این جوری شما رو سر حال بیارن.من که با صدای پسر برگشتم ببینم کیه چشمم به یه پسر جون تقریبا" 25-26 ساله افتاد تیپش که خیلی خوب بود موهاشم یه ور ریخته بود تو صورتش. بلوز مردونه و یه شلوار لی پوشیده بود و قیافه کلیش خوب بود. چهار شونه و قد بلند البته کوتاه تر از شروین بود.دست طراوت جون هنوز دور شونه ام بود. با یه حرکت یکم من و به خودش فشار داد و با لبخند گفت: این و میگی؟ این دختر زلزله است. سر و صدای این خونه است.با بهت برگشتم سمت طراوت جون. دهن همه یه متر باز مونده بود و فقط شروین یه پوزخند کج رو لبش بود.آروم گفتم: طراوت جون الان جلو مهموناتون باید از من تعریف کنید نه اینکه ماهیت واقعیمو لو بدین.طراوت جون دوباره یه قهقه زد و گفت: این دختر بهار زندگیه منه. مثل دختر خودمه پس خوب باهاش رفتار کنید چون برای من به اندازه شما عزیزه. اگه بفهمم اذیتش کردین تنبیه میشین. این حرف یادتون باشه. اگه فکر می کنید بلف می زنم از شروین بپرسید.همه با تعجب برگشتن به شروین نگاه کردن که اونم بی خیال نشست رو مبلش و گفت: اگه می خواین دربونی، شوفری، محافظی، حمالی چیزی بشید آنید و اذیت کنید.این بار همه با دهن باز به من نگاه کردن. یه پشت چشم برا شروین نازک کردم که یهو یادم اومد همه دارن نگام میکنن. سریع بی هوا یه ببخشید گفتم و سرمو انداختم پایین.پسر: حالا این خانم مهم کی هستن مامان؟اِه چرا همه به طراوت جون میگن مامان؟طراوت: این خانم پرستار هستن. آنید عزیز من که خیلی هم دوسش دارم. بعد رو به من گفت: این کور و کچلارو هم که می بینید نوه های من هستن.صدای اعتراض همه بلند شد. دختر: مامان حالا ماها شدیم کور و کچل؟ از پرستارتون انقدر تعریف می کنید اونوقت از ماها...احتشام: خوب اول که بدیهای آنید و گفتم. بعدشم شماها چند ساله نیومدین ایران الانم اگه شروین نبود نمیومدین. فکر نکنید پیر شدم هیچی حالیم نیست.شروین یه پوزخندی حواله دختره کرد.طراوت جون: خوب بذار ببینم آهان بچه ها رو معرفی نکردم. به ترتیب این پسر بلبل زبون ( اشاره به همون پسر25-26 ساله) مهیاره پسر پسر کوچیکم مهرداد ،25 سالشه مهندس عمرانه و تو شرکت باباش کار میکنه. این دخترم که همش غر میزنه ( اشاره به دختر معترض کرد که یه دختر 23-24 ساله بود که موهاش فندقی بود و یه صورت بانمک داشت و با یه لبخند دوستانه بهم نگاه می کرد ) ملیساست دختر دختر بزرگم ماهرخ 23 سالشه و مدیریت می خونه. اشاره کرد به یه دختر دیگه که آروم نشسته بود و بهم نگاه می کرد همچین نشسته بود که فکر کردم داره سر کلاس به درس معلم گوش میده.احتشام: این دخترم که میبینی کوچیکترین نوه امه 21 سالشه اسمش فرنازه دختر دختر کوچیکم مهتاب. الان داره حقوق می خونه.اینم از دختر پسر دومیم میلاد که 24 سالشه و اسمش آتوساست. مدیریت بازرگانی خونده و تو کارخونه باباش کار میکنه.یه نگاه به قیافه آتوسا کردم. قیافه خودش بد نبود ولی کلی آرایش کرده بود و موهای بلوندش و باز ریخته بود دورش. از همون اول که وارد شده بودم با یه نگاه سرد و تحقیر آمیز بهم نگاه می کرد. دختره نچسب اجنبی. تو دلم براش شکلک در آوردم و به پسری که طراوت جون معرفی میکرد نگاه کردم. یه پسر25 ساله خوب با پوستی روشن و موهای مشکی با چشم و ابروی قهوه ای تیره آخی چه بامزه بود قیافه این پسره. قیافه اش خیلی ایرونی بود.طراوت: اینم پسر پسر سومیم مهران که وکیله و اسمشم ماکانِ. بعد اشاره کرد به اون پسر. این یکی رو خوب می شناختم. البته تا حدودی.طراوت جون: و آخرین نوام البته تو معرفی چون همسن شروینه و دومین نوه بزرگمه. معماری خونده و یه شرکت بزرگ مهندسی داره پسر پسر بزرگم و برادر آتوساست و 29 سالشه و اسمشم آرشامِ. آرشام... آرشام.... خوبه. لااقل اسمش و راست گفته بود. چشمامون توهم قفل شده بود. اون با صورت ناباور و یه لبخند مشتاق نگاهم می کرد و من، همه نفرتی که تو وجودم ازش داشتم و تو صورتم و نگاهم جمع کردم و بهش چشم دوختم. بعد از یک دقیقه کشمکش چشمی ، نگاهم و ازش جدا کردم و اومدم رومو برگردونم که چشمم خورد به شروین صورتش یه جوری بود یه جور خاص نگاهم می کرد انگار قیافه اش شبیه علامت سوال بود. یه لحظه یادم اومد که اونم پسر عموی آرشامِ از اونم بدم اومد. یه چشم غره رفتم بهش و رومو برگردوندم.معارفه تموم شده بود و همه نشسته بودیم همه با هم حرف می زدن من اما تو فکر بودم. ظاهرا" همه این نوه ها به بهانه مادر بزرگشون اومده بودن ایران اما این جور که پیدا بود بیشتر به خاطر شروین اومده بودن. انگاری یه روز بعد مسافرت من سر زده میان و همه رو غافلگیر می کنن. خانم هم که مدتها بود نوه هاش و ندیده بود کلی خوشحال میشه و از اونجایی که من حق تماس با خونه رو نداشتم بی خبر از همه جا اومدم خونه و اولین چیزی که باهاش رو به رو شدم صورت نفرت انگیز آرشام بوده.تا بعد از خوردن ناهار مجبور بودم تو اون جمع بمونم اما بعدش با یه عذرخواهی اجازه گرفتم که برم تو اتاقم. خانم هم با لبخند بهم اجازه داد چون از راه رسیده بودم و خسته بودم. سریع از جام بلند شدم و از سالن اومدم بیرون. پامو رو پله ها گذاشتم که صدای آرشام و از پشت سرم شنیدم.آرشام: آناهید.... آناهید صبر کن کارت دارم.وقتی اون صدام می کرد از اسمم متنفر می شدم. بی توجه به صدا کردناش تند تر از پله ها بالا رفتم و خودمو رسوندم به اتاقم. سریع در اتاق و بستم و خودمو پرت کردم رو تختم. صدای پاشو پشت در اتاقم می شنیدم. یه صدای آروم شنیدم که گفت: پس کجا رفت؟ خوب بود که نمی دونست اتاق من کجاست. چشمام و بستم و سعی کردم ذهنم و خالی کنم. نمی دونم کی خوابم برد. **** صدای در از خواب بیدارم کرد. مهری خانم بود واسه شام بیدارم کرده بود. دست و صورتمو شستم و یه دستی به سرو صورتم کشیدم و رفتم پایین همه تو سالن بودن. یه سلام کردم و رفتم کنار طراوت جون نشستم. حضور بین این آدما برام سخت بود. دوست داشتم تو اتاقم می موندم. طراوت جون در باره مسافرتم پرسید و من براش گفتم. از اول شروع کردم به تعریف کردن. با آب و تاب آروم برای طراوت جون حرف می زدم با چشمم هم هوای همه رو تو سالن داشتم.آرشام به شومینه خاموش تکیه داده بود و یه لیوان شربت تو دستش بود که چند دقیقه قبل مهری خانم آورده بود و تعارف کرده بود. آرشام اونجا ایساده بود و به من و طراوت جون نگاه می کرد. دلم می خواست چشماش و در بیارم چه خوشحالم نگاه می کنه. بی توجه بهش مشغول حرف زدن بودم. آتوسا هم رو دسته صندلی شروین نشسته بود و باهاش حرف می زد. یه جورایی همه حرکاتش نمایشی و برای جلب توجه بود مثلا" یه دفعه با صدای بلند قهقهه می زد. دست تو موهاش می کرد و الکی می فرستادشون عقب. بی خودی به دست و بازوی شروین می زد و کم کم سعی می کرد بره تو بغل شروین بشینه. پیدا بود بد تو کف شروین مونده. اما شروین همون قیافه سرد و قطبیش و داشت و به حرفایی که باعث قهقهه آتوسا می شد پوزخند می زد. یعنی پسر انقده بی احساس؟؟؟؟ چه می دونم والله شاید دختره زیادی خوش خنده است.اون 4 نفر دیگه هم دور هم جمع بودن و حرف می زدن.داشتم برای طراوت جون از سعدیه و حوض آرزو می گفتم. طراوت جونم با یه لبخند متمرکز شده بود رو حرفای من. وقتی به اونجاش رسیدم که سکه الناز خورد تو سر آیدین یه دفعه طراوت جون منفجر شد و با صدای بلند شروع کرد به خنده جوری که همه ترسیدن و ساکت شدن و با تعجب به مادربزرگشون نگاه کردن. حتی مهیار رو صندلیش نیم خیز شد تا اگه مادربزرگشون نیاز به تنفس مصنویی چیزی داره بهش بده آخه از خنده به نفس نفس افتاده بود.تنها کسی که خونسرد نگاه می کرد بهمون شروین بود اونم به خاطر این بود که به کارای ما عادت داشت.آرشام: مامان طراوت حالتون خوبه؟ چی شد آخه یهو ؟منتظر به من نگاه کرد منم دور از چشم بقیه یه چشم غره بهش رفتم و رومو برگردوندم دیدم شروین داره نگام میکنه. اِه این دید؟ اشکال نداره شروین خودیه. ولی نکنه بعدن بیاد حالمو بگیره که به پسر عموش چشم غره رفتم. نه بابا فضول نیست که بخواد تو کار بقیه دخالت کنه.طراوت جون یکم آروم تر شده بود که مهری خانم اومد و واسه شام صدامون کرد.شام و خوردیم و بعدش این بچه ها رفتن دوباره همون جای قبلی نشستن منم برای فرار از اون جمع رفتم سمت آشپزخونه که مثلا" به کارها یه سرو سامونی بدم ببینم همه چی مرتبه یا نه. از آشپزخونه اومدم بیرون. نرسیده به ورودی سالن بودم که دیدم آرشام اومد بیرون. خواستم راهمو کج کنم برم یه جا خودمو قایم کنم که دیگه دیر شده بود و آرشام دیده بودتم. صدام کرد.آرشام: آناهید... آناهید وایسا کارت دارم... کجا داری میری؟؟؟؟بازم محلش ندادم رومو برگردوندم که برم تو آشپزخونه که یهو بازومو از پشت کشید و نگهم داشت. برگشتم و عصبانی با اخم یه نگاه به دستش که بازومو نگه داشته بود کردم و یه نگاهم به صورتش.من: دستتو بکش کنار.آرشام: کارت دارم چرا از دستم فرار می کنی؟با اخم، خیلی جدی گفتم: آقای احتشام لطف کنید دستتون و بردارید.آرشام اول متعجب بعدم با یه لبخند گفت: آناهید!!!! تو چته؟ منم آرشام.... آقای احتشام یعنی چی؟من: ببینید شما الان اینجا مهمونید منم برای مادر بزرگتون کار می کنم اما دلیل نمیشه که شما هر کاری می خواید بکنید منم آروم بمونم. یا دستتون و می کشید یا خودم می ندازمش؟ کدوم؟؟؟؟جدی و مبارزه طلبانه بهش نگاه کردم اونم با بهت به چشمام نگاه می کرد.- اینجا چه خبره؟من و آرشام تو یه لحظه برگشتیم سمت صدا و شروین و تو ورودی سالن دیدیم با اخم و تعجب داشت نگاهمون می کرد. خوب بدبخت حق داشت تعجب کنه فاصله من و آرشام خیلی کم بود و بازوی منم که تو دست آرشام ، مشکوک بود خوب.اما من خوشحال از حضور شروین با یه حرکت بازومو از تو دست آرشام کشیدم بیرون و بدون حرف رفتم سمت سالن. به هیچ کدومشونم نگاه نکردم. چند دقیقه بعد من، آرشام و شروینم اومدن و بدون حرف نشستن سر جاهاشون. منم سریع از خانم اجازه گرفتم و رفتم تو اتاقم.دیگه دلم نمی خواست تو اون جمع باشم. **** دو روزی از برگشتم می گذشت. تمام سعیمو کرده بودم که بیشتر تو اتاقم باشم و اگه مجبور شدم برم پایین تو جمع ، از کنار خانم احتشام تکون نخورم که نکنه باز آرشام الاغ تنها گیرم بیاره. نمی خواستم باهاش حرف بزنم حتی نمی خواستم ببینمش.تو اتاقم نشسته بودم که مهری خانم صدام کرد که برم پایین توی باغ. چون همه اونجا جمع بودن و خانم گفت که منم برم پیششون.ای خدا.............. خوب شما برید حالشو ببرید منم تو اتاقم می مونم دیگه. یه باشه گفتم و حاضر شدم رفتم پایین. همه بودن تندی رفتم کنار طراوت جون رو صندلیهایی که رو چمنا زیر سایبون گذاشته بودن نشستم. چشمم خورد به گلهام. خیلی وقت بود بهشون نرسیده بودم همه کارها افتاده بود گردن مش جعفر. بذار از شر این نوه نتیجه ها راحت شم میام پیشتون عزیزان دلبندم.با صدای طراوت جون به خودم اومدم داشت یه چیزی میگفت: چشمم خورد به آرشام که با لبخند بهم نگاه می کرد یک چشم غره آتیشی بهش رفتم. این چند وقته کارم شده بود چشم غره رفتن به این و اون بیشتر هم آرشام.پرو پرو اومد کنارم نشست و خواست حرف بزنه که سریع با اخم گفتم: حرف زدی نزدیا. با دهن باز بهم نگاه کرد. طراوت جون صدام کرد و بهم گفت برم به مهری خانم بگم قرصای خانم رو هم بیاره. آخه مهری رفته بود تو آشپزخونه تا شربت بیاره.یه چشمی گفتم و بلند شدم. رفتم تو آشپزخونه به مهری گفتم و اومدم بیرون داشتم از جلوی پله ها رد می شدم که یهو دستم کشیده شد. منم تعادلمو از دست دادم و پرت شدم عقب و خوردم به دیوار کنار پله ها یهو یکی چسبید بهم و صورتش اومد تو حلقم. از ترس چشمام و بسته بودم اما وقتی حس کردم هنوز سالمم و رو پام چشمم و باز کردم. تو فاصله 5 سانتی از صورتم صورت آرشام بود. با اخم بهم نگاه می کرد.همچین من و به دیوار منگنه کرده بود که جای تکون خوردن نداشتم. عصبانی گفتم: این چه کاریه. ولم کن دیوونه.آرشام: تا باهات حرف نزنم ولت نمی کنم.من: عمرا" . اومدم با دست هلش بدم عقب که با دستاش جفت دستامو گرفت با فشار بیشتری منو به دیوار چسبوند. مثل اعلامیه روی دیوار شده بودم. ای بمیره با این زورش نفسم درنمی اومد.آرشام: سه روزه همش دنبالتم که باهات حرف بزنم اما تو همش فرار میکنی. چرا آناهید؟ چرا؟با نفرت نگاش کردم و گفتم: چرا؟ روت میشه این سوال و ازم بپرسی؟آرشام: آناهید.... منم آرشام ... آرشام تو ... یه زمانی دوستم داشتی دیگه نداری؟من: هنوزم پرویی و اعتماد به نفس کاذب داری. تو هیچ وقت آرشام من نبودی. همش توهم بود. اگه یه زمانی دوست داشتم به خاطر حماقتم بود. ولم کن بذار برم.آرشام: کجا ؟ شاید تو دوستم نداشته باشی اما من هنوز دوست دارم مثل همون وقتا.پوزخندی تحویلش دادم و گفتم: واقعا" . .... هنوزم دوستم داری؟؟؟؟ مثل همون وقتا؟؟؟؟ همون وقتایی که من و فریبا و پریسا و عاطفه و مهشید و دوست داشتی؟ البته اینا فقط اسم دوست دخترایی بودن که تو کلاس ما داشتی. می خوای اسم بقیه رو هم بگم؟ عصبانی شدم دیگه نمی تونستم خودمو آروم نگه دارم با داد گفتم: ولم کن آرشام من احمق بودم که فکر می کردم تو آدمی. فکر می کردم تو دنیا فقط یه مرد خوب هست و اونم تویی. من بی شعور بودم که آدمی مثل تو رو دوست داشتم. یه آدم که سرتاپاش پر دروغه، که دلش باند فرودگاست همه توش جا میشن. بچه بودم که خام حرفات شدم. ولم کن، اون دختری که تو میشناختی مرد ، ازش هیچی نمونده. همون روزی که بی خبر رفتی و دوست دخترات نگران دنبالت می گشتن مرد. همون روزی که فهمیدم کسی که دوسش داشتم غیر من با 4 تا از همکلاسیای دیگه ام هم دوسته. روزی که فهمیدم با نصف دخترای مدرسه دوست بودی و برای من دم از پاکی و عشق می زدی. گمشو آرشام نمی خوام حتی اسمتم بشنوم. ولم کن.هر چی من بیشتر حرص می خوردم فشار آرشام بهم بیشتر می شد و صورتش نزدیکتر. از گرمی نفساش که به صورتم می خورد چندشم شده بود صورتمو چرخوندم سمت راست و شروع کردم به تقلا کردن بلکه از دستش نجات پیدا کنم اما اون زورش بیشتر بود.- آنید...........با شنیدن اسمم انگارکه آرشام از خواب بپره سریع خودش و ازم جدا کرد و من تونستم نفس بکشم.با لبخند و تشکر به صورت ناجیم نگاه کردم. از صداشم می تونستم بفهمم که این همون فرشته محافظ منه. همون شروین جون که سر بزنگاه میرسه.آرشام چند قدم به سمت شروین برداشت و گفت: شروین ما...اما شروین بی توجه به آرشام با دو قدم بلند خودش و به من که خم شده بودم رو زانوم و سعی میکردم نفس بکشم رسوند و کمرمو گرفت و صافم کرد و گفت: حالت خوبه؟ با دست چپم مچ دست راستمو گرفتم و ماساژ دادم نفله اونقدر محکم دستمو گرفته بود که نزدیک بود دستم از مچ قطع بشه.من: خوبم.شروین نگاهش به دستام افتاد سریع دستامو گرفت و به مچشون نگاه کرد اخماش که تو هم بود غلیظ تر شد . با همون اخم برگشت سمت آرشام و گفت: یکی به من بگه اینجا چه خبر بوده؟آرشام ریلکس گفت: خبری نبوده من و آناهید داشتیم با هم حرف می زدیم.شروین زیر لبی با بهت گفت: آناهید.....اخمش بیشتر شد و محکم به آرشام گفت: این چه جور حرف زدنیه که دست این دختر این جور کبود شده و نفسشم بالا نمیاد؟آرشام دستاش و تو جیب شلوارش کرد و رو به شروین گفت: یه حرف خصوصی بین من و آناهید بود به تو ربطی نداره.ای بمیری آرشام با این آناهید گفتنات. غلط کردی من چه حرفی دارم که با تو بزنم ؟ عمومیشم ندارم حالا بیام خصوصی حرف بزنم. بیشعور بی شخصیت نفهم گوریل.به شروین نگاه کردم، یه لحظه ترسیدم انقد که بد اخم کرده بود.رو به آرشام گفت: اتفاقا هر چیزی که مربوط به آنید باشه به من ربط پیدا میکنه. مخصوصا" خصوصیاش.ایول دفاع خوشم اومد شروین جون خودمونی دیگه. ببخشید قبلنا کلی فحش بارت کردم. ماهی تو. جیگرتو.یکی از ابروهای آرشام بالا رفت با تمسخر گفت: چرا اونوقت؟ شما چی کارشی؟شروین بدون کوچکترین حس دوستانه ای خیلی جدی به آرشام نگاه کرد و گفت: نمی دونی؟ آنید دوست دخترمه.از دهنم پرید: من؟نه فقط آرشام که فک منم افتاد پایین. اونقدر آروم و با بهت گفتم که فقط شروین صدامو شنید. فشار دستش روی کمرم زیادتر شد که یعنی خفه حرف نزن. من که بدتر از آرشام تو بهت بودم می خواستم هم حرفم نمیومد. نگام به آرشام افتاد. با دهن باز و متعجب ومبهوت یه نگاه به من یه نگاه به شروین می کرد انگشت اشاره اشو بالا آورد و هی رو به من هی رو به شروین گرفت. بدبخت گیج شده بود. خوبش شد بمیری اصلا".آرشام: تو...!!! اون...!!! دوست دختر...!!!!یکم مبهوت نگامون کرد و بعد اخماش رفت تو هم و عصبی برگشت سمت در و بدون هیچ حرفی رفت بیرون.از سوسک شدنش ذوق مرگ شده بودم می خواستم بپرم شروین وماچ کنم. اما خوب زشت بود نمیشد که.برگشتم با همه وجودم به شروین نگاه کردم و یک لبخند عریض زدم و گفتم: ممنونم ، ممنونم که سوسکش کردی خیلی ورجه وورجه می کرد خوب لهش کردی. اما این و از کجا درآوردی؟ دوست دختر.زدم زیر خنده.همون جور که با اخم دستش و تو جیبش می کرد گفت: تنها چیزی بود که می تونست جلوش و بگیره که آویزونت نشه چون من و خوب میشناسه می دونه تو این موارد دروغ نمیگم. بهم نگاه کرد و گفت: مشکل تو با آرشام چیه؟ این چند روزه همش می دیدم که ازش فرار میکنی و بهش چشم غره میری.من: وای تو همه رو دیدی؟ یعنی بقیه هم فهمیدن؟شروین: نه فکر نکنم.صدای خانم احتشام از تو حیاط میومد که من و شروین و صدا می کرد.شروین رو به من گفت: شب میام اتاقت برام بگو که قضیه آرشام چیه. فکر کنم تا یه مدت باید نقش بازی کنیم چون کافیه آرشام بفهمه چاخان کردیم دیگه ولت نمیکنه.یه قدم رفت جلو. ایستاد و سرشو چرخوند سمتم و کلافه یه دستی به گردنش کشید و گفتک آخر این فضولی تو به منم سرایت کرد.نیشم تا بناگوش باز شد. وای که چقدر من ممنون این انسان با شعور و دوست خوب بودم. چقدر فهمیده بود. خدایا من و ببخش که بهش می گفتم گودزیلا و غول بیابونی. همه حرفامو پس می گیرم همه اونایی که تشریح کردم آرشام بود شروین خوبه، گل پسره. داشتم تو دلم قربون صدقه شروین می رفتم که صداش اومد که می گفت: نمی خوای بیای؟از خواب و خیال در اومدم و سریع گفتم: چرا چرا دارم میام. دوییدم تا به شروین که جلوی در ایستاده بود برسم. با هم رفتیم تو باغ و رفتیم نشستیم. شروینم نشست جفت من. چشمم خورد به آرشام که با اخم وحرص به شروین نگاه می کرد تو دلم عروسی بود. ایول شروینی که خوب پوز این پسره رو مالیدی به کلوخ ، خون از سر و صورتش میاد. با لبخند رومو برگردوندم که چشم تو چشم آتوسا شدم. همچین به من نگاه می کرد انگاری یه چیزی ازش دزدیم. یه نگاه به خودم کردم ببینم نکنه اشتباهی یه چیزی از این دختره دستم باشه اما هر چی نگاه کردم چیزی پیدا نکردم بیخیال رومو برگردوندم. دیگه تا شب شروین از کنار من جم نخورد فقط یه دفعه دیدم داره آروم با طراوت جون حرف میزنه که اونم من و نگاه کرد و یه لبخند زد و سرشو تکون داد. نفهمیدم چی گفتن بهم. ساعت 11:30 از خانم احتشام اجازه گرفتم که برم بخوابم. بدبخت شروین تمام مدت از کنارم نشست. یه شب بخیر کلی گفتم و رفتم تو اتاقم. لباسامو عوض کردم و یه بلوز و شلوار گشاد و خنک و راحت پوشیدم که بخوابم. صورتمو شسته بودم و مسواکمم زده بودم رفتم پریدم رو تخت که صدای در اتاقم اومد.به کل قرارم با شروین و یادم رفت. انقدر ذوق زده ی کنفی آرشام بودم که چیز دیگه ای تو ذهنم نمونده بود جز قیافه بهت زده اون.رو تختم نشستم و یه بفرمایید گفتم و منتظر به در نگاه کردم.در باز شد و شروین اومد توی اتاق. متعجب نگاش کردم. نگاهم و که دید یه پشت چشم برام نازک کرد که کف بر شدم. دخترام این جوری پشت چشم نازک نمی کنن.شروین: یادت رفت؟من: چیو؟شروین: قرار بود در مورد آرشام برام بگی.من: آهان....ناراحت سرمو انداختم پایین شروین اومد و با فاصله رو تخت نشست و گفت: خوب میشنوم.سرم پایین بود و به گذشته فکر می کردم. به زمانی که یه دختر دبیرستانی پر شرو شور اما بی اعتماد به مرد بودم. تو شیطنت دست همه رو از پشت بسته بودم اما دنبال پسر و این جور کارا نمی رفتم. کلا" از مرد جماعت بدم میومد.چه پسرای جقله و دبیرستانی میومدن دنبالمون که بلکم بتونن مخمون و بزنن وخرمون کنن. اما من......به شروین نگاه کردم: یادته بهت گفتم بزرگترین چیزی که باعث شد نسبت به جنس مذکر بی اعتماد و زده بشم بابام بود؟شروین با سر تایید کرد.تو چشماش نگاه کردم و گفتم: بابام تنها کسی نبود که باعث بی اعتمادیم شد. یه آه کشیدم و شروع کردم به تعریف کردن.- دبیرستان که می رفتم خیلی شر و شور داشتم. اونقدر شیطون بودم که کل مدرسه من و می شناختن. بعد مدرسه همیشه با دوستام گله ای می رفتیم خونه. سه چهار نفرمون مسیر خونمون تا یه جاهایی با هم بود. همیشه می ایستادیم همه مون جمع بشیم تا با هم حرکت کنیم. دم مدرسه دخترونه هم که می دونی پر پسر دبیرستانی که منتظرن 4 تا دختر ببینن و با متلک و تیکه و هر چی، یه خودی نشون بدن که شاید بتونن مخ یکی و بزنن و باهاش دوست بشن. دم مدرسه ماهم از این جوجه خروسا ریخته بودن. هیچ وقت به این بچه دبیرستانیها نگاهم نمی کردم. به نظر من بچه تر از این بودن که بخوای حتی بهشون توجه کنی. از طرفی هم به خاطر رفتارای بابام از پسرا بدم میومد. فکر می کردم همه مثل بابام هستن. خوب وقتی از بابات خیری نبینی چه انتظاری از غریبه ها داری.یه روز که طبق معمول داشتم با دوستام میرفتم خونه یه ماشین شیک یه مسیر طولانی دنبالمون اومد. منم که خدای مسخره بازی انقدر این ماشینه رو سوژه کردم و با بچه ها خندیدیم که دل و رودمون درد گرفته بود. با خنده و شوخی رسیدیم به جایی که راهمون از هم جدا میشد. از هم خداحافظی کردیم و هر کس رفت سمت خونه اش. تو مسیر خونه بودم که یهو چشمم افتاد به همون ماشین شیک مشکیه.اِه این اینجا چی کار می کرد؟ برگشتم یه نگاه به پشتم کردم کسی نبود. یه نگاه به جلو و مسیر کردم غیر من کسی تو اون خیابون نبود. ساعت 2:30 ظهر بود و خیابونها خلوت. شهر ما هم ظهرا مثل شهر مرده هاست همه خوابن. تعجب کرده بودم. این ماشینه اینجا بود یعنی دنبال من بود؟ یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه دزده می خواد بدزدتم. آخه شیشه های ماشین یه جوری بود که توی ماشین دیده نمیشد. از فکر دزد و آدم دزدی سرعت قدمهام و بیشتر کردم تا زود تر برسم خونه. وقتی به خونه رسیدم یه نفس راحت کشیدم. یه ساعت بعد به فکر خودم می خندیدم چه خودمو تحویل گرفته بودم انگار چه شخصیت مهمی بودم که بخوان بدزدنم. فردا صبحم این موضوع به کل یادم رفت. اما ماجرا تازه از اون روز شروع شده بود. تقریبا" هر روز اون ماشین و می دیدم با این تفاوت که از فرداش دیگه از دم مدرسه دنبالم نبود دقیقا" از مسیری که تنها می شدم سرو کله ماشینه پیدا می شد تا سر کوچه مونم دنبالم میومد. هیچ وقت راننده اش و ندیدم. اولا بهش مشکوک بودم. یه ماه بعد نسبت به حضورش بی تفاوت شدم. یه ماه بعدش برام مثل یه بازی بود انگاری یه کارمندی یا یه بادی گاردی هر روز سر یه ساعتی باید کارت بزنه. یه جورایی هر روز منتظر بودم که بیاد. عجیب بود من منتظر بودم که یه ماشین و با شیشه های دودی ببینم. به خل بودنم اعتقاد پیدا کردم.یه پنج ماه همین جوری گذشت. ماشین دنبالم میومد و هیچی نمی گفت. راننده اشم معلوم نبود. داشتم از فضولی می مردم. حاضر بودم هر کاری بکنم تا راننده اشو ببینم. تو ماه شیشم بودیم که یه روز بعد خداحافظی از بچه ها مسیر خونه رو در پیش گرفتم. ماشین سیاهه هم دنبالم میومد. هوا آفتابی بود. اما یهو نمی دونم چی شد که همراه آفتاب آسمون شروع کرد به باریدن. یه بارون تند. این جور وقتا ماها میگیم عروسی شغاله که هوا قاطی میکنه و بارون و آفتابش یکی میشن.کوله امو از پشتم گرفتم و گذاشتم رو سرم که کمتر خیس بشم و شروع کردم به دوییدن. حالا هی این پای من می رفت تو این گودالایی که در عرض سه ثانیه از آب پر شده بود و کل هیکلمو گلی کرده بود. بی هوا پام رفت تو یه دونه از این گودال گنده ها و کل آب و گلش پاشید به مانتو و شلوارم. از عصبانیت یه اه بلند گفتم. با حرص کوله و دستم از رو سرم اومدن پایین. داشتم به لباس نابود شدم نگاه می کردم که یه صدایی شنیدم.- اگه اجازه بدید تا خونه برسونمتون. خوب نیست با این لباسا تو خیابون راه برید.با تعجب برگشتم ببینم کی این جوری لفظ قلم داره خواهش تقاضا میکنه. با چشمای گشاد از تعجب دیدم ماشین مشکیه کنارم ایستاده و شیشه سمت راننده تا رو دماغ راننده اومده پایین و صورت راننده ام سمت منه. پس حتما" خودش بود که گفت برسونمتون.ذوق زده از اینکه بالاخره می تونم صورت مرموز راننده رو بببینم زل زدم به همون یه ذره شیشه پایین اومده اما دریغ از یه ذره شناسایی یارو. پسره یه عینک آفتابی تو چشمش بود به چه گندگی فقط موهاش و یکم پیشونیش و نوک بینیش پیدا بود حتی ابروهاشم پیدا نبود.داشتم می مردم از فضولی. اول یکم مشکوک نگاش کردم. با تمام وجودم دلم می خواست ببینم که این پسره کیه که 6 ماهه کار و زندگی نداره و همش اینجا ولوئه. از طرفی هم دوست نداشتم فکر کنه خبریه. اصلا" تو فاز پسر و اینا نبودم فقط فقط فضولیم بود که برام تصمیم می گرفت. یه لحظه فکر کردم نکنه فکر شومی داشته باشه و تا سوار ماشین شدم گازشو بگیره و بدزدتم. اما خودم به خودم جواب دادم نه بابا این 6 ماه تو این خیابون خلوت 10000 بار فرصت دزدیدنت و داشت اما کاری نکرد پس خبری از دزدی و اینا نیست. نمی دونی یه دختر تو اون سن و سال تو چه حال و هوائیه. تو یه دنیایی واسه خودش زندگکی میکنه. تو اون سن هر کار احمقانه ای به نظرت بهترین کار ممکنه. منم مستثنا نبودم. ادعای زرنگی داشتم اما این فضولیه جلوتر از عقلم برام تصمیم می گرفت.پسر: افتخار می دید؟ببین آنید پسره منتظره تو مفتخرش کنی بیا برو هم این آرزو به دل نمیمونه هم تو امشب راحت سرتو رو بالشت می زاری.یه نگاه دیگه به لباسم کردم یه نگاه هم به آسمون که دیگه آفتابش رفته بود و فقط بارون میومد. یهو یه رعد و برق زد که از ترس چشمامو بستم و تو یه لحظه تصمیمم و گرفتم و سریع به پسره گفتم: ممنون. تندی رفتم سوار ماشین شدم. قبل سوار شدن یه نگاه به صندلیهای پشتی کردم که ببینم نکنه 4 نفر اون پشت قایم کرده باشه که تا من نشستم خفتم کنن که دیدم دوباره خودمو زیادی تحویل گرفتم.نشستم توماشین و بی حرف به دم و دستگاه ماشینش نگاه کردم. تمیزی ماشینش برام جالب بود. داشت برق می زد. پسر برگشت سمتم و با یه لبخند گفت: سلام.تازه یادم اومد سلام نکردم. برگشتم سمتش و تندی گفتم: سلام...اما دیگه رومو برنگردوندم. الان می تونستم لب و چونه اشو ببینم لبای خوش فرمی داشت. فرم کلی صورتش جالب بود اما باید چشماشم می دیدم بعد نظر می دادم. بی هوا گفتم: عینکتو ور دار.لبخند پسر بیشتر شد و یه ابروش رفت بالا و از بالای عینک گنده اش ابروش و دیدم. تازه فهمیدم چی گفتم. اما مصمم بودم که امروز دیگه قیافه اش و ببینم اگه کامل نمی دیدمش شب عمرا" خوابم می برد.منتظر نگاش کردم که با همون لبخند عمیق دستش بالا رفت و عینکش و گرفت و آروم از چشماش برداشت. این صحنه برام اسلومویشن شده بود. چشمم تو چشماش قفل شد.دوتا تیله سیاه جلوی چشمام بود. نمی تونستم چشم از نگاهش بردارم یه جورایی جادوم کرده بود. دلم می خواست برم نزدیکتر و ببینم به خاطر ماشینش چشماش انقده سیاه نشون میده یا واقعا" چشماش سیاهه سیاه. آخه تا حالا چشم مشکی ندیده بود بیشتر چشمها قهوه ای تیره بود که به سیاهی میزد اما انگاری این چشمها اصل بودن. موها و ابروها و مژه های سیاه سیاه داشت که صورتش و خیلی جذاب نشون می داد.وای که چقدر خوشحال بودم که تونسته بودم این پسره چشم شبی رو پیدا کنم. خداییش چشماش رنگ شب بود.تو این فکر بودم که بی اختیار لبخند اومد رو لبم. پسره چشمش رفت سمت لبم و لبخندم. دوباره به چشمام نگاه کرد وگفت: من آرشام هستم.منم فقط کله تکون دادم. . حتما" منتظر بود خودمو معرفی کنم. بی توجه به دهن باز از تعجبش به رو به رو نگاه کردم و گفتم: راه نمی افتید؟صدای نفس بلند پسر و شنیدم. سعی کرده بود با نفس کشیدن جلوی قهقهه اشو بگیره. به من چه نگیره. من که فضولیم ارضا شد دیگه بقیه اش به من ربطی نداره.بی حرف حرکت کردیم و پسر من و سر کوچه امون پیاده کرد منم مثل بز پیاده شدم و تشکر هم نکردم.فرداش دوباره پسر اومد. این بار شیشه ماشین پایین بود. بازم حرفی نزد. یه هفته هی اومد و هیچی نگفت. اون هفته هم گذشت. یه روز از بچه ها خداحافظی کردم و تنها رفتم سمت خونه امون. با چشم دنبال ماشین مشکیه می گشتم اما پیداش نبود. از پیچ یه خیابون پیچیدم و برای اینکه کامل خیابون و بگردم یه دورم دور خودم چرخیدم اما نه خبری از ماشینه نبود. تو فکر این بودم چرا ماشینه نیومده به حضور هر روزه اش عادت کرده بودم. برام جالب بود. تو این فکرا بودم که یه صدایی شنیدیدم.- دنبال من می گردی؟با تعجب و ترس تو جام ایستادم. چشمم خورد به کنار خیابون. اِه ماشین مشکیه پارک بود اونجا و یه پسر قد بلند خوش تیپ دست به سینه تکیه داده بود به ماشین.

بی اختیار یه سوتی کشیدم که سریع با دستم جلوی دهنم و گرفتم. اما خوب سوتی رو داده بودم و نیش پسر شل شده بود.رومو کردم اونور و اومدم رد بشم که پسر اومد جلوی راهم ایستاد. با اخم سرمو آوردم بالا و نگاش کردم.خشک و جدی گفتم: برو کنار.پسره که لبخند از رو لباش نمی افتاد نگاهم کرد و گفت: یکم بی انصافی نمیکنی؟ بعد 6 ماه حتی نمی خوای بدونی من کیم و اینجا چی کار می کنم؟ چرا هر روز تو مسیرت می ایستم؟داشت حس فضولیم و قلقلک می داد. اما نمی خواستم پرو بشه.با اخم گفتم: اگه شما بیکارید به من ربطی نداره. چرا باید بخوام بدونم؟ پسر: یعنی کنجکاوم نیستی؟من : نه.این و گفتم و از کنارش رد شدم برم که با شنیدن اسمم خشکم زد. آره اسمم اسم کاملم اسمی که هیچ کس نمی دونست حتی به معلمها هم گفته بودم آنیدم.برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم. یه لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم. منتظر نگاش کردم. یه قدم به سمتم برداشت و گفت: آناهید. آره درست شنیدی من اسمتو می دونم. فامیلیتم می دونم. بعد در عرض یک دقیقه همه ی شجره نامه ام و گفت.دهنم از این باز تر نمی شد. این کی بود؟ جاسوس؟ یکم ترسیدم.من: تو... تو کی هستی؟پسر با لبخند: حالا می خوای بدونی من کیم؟من: این چیزا رو از کجا می دونی؟پسر: چون 6 ماهه دارم در موردت تحقیق می کنم. 6 ماهه دارم بهت فکر می کنم. 6 ماهه که شب و روزم شدی. 6 ماهه که هر جا می رم تو رو می بینم.راستش حرفاش به نظرم چرت بود. یه جورایی لوس و مسخره بود که فقط به درد خر کردن یه دختر خنگ می خورد. واسه همین یه پوزخندی بهش زدم و بی تفاوت رومو برگردوندم و همون جور که به راهم ادامه می دادم بلند گفتم: جالب بود مرسی که سرگرمم کردی. ولی بهتره این حرفای صد من یه غازتو برای همون دختر احمقایی که خامش می شن نگه داری.برگشتم و یه لبخند دندون نما نشونش دادم. وای که چقدر قیافه اش خنده دار شده بود.باورش نمیشد که نتونسته روم اثر بزاره اونم بعد 6 ماه لال بازی. هر کی بود از ذوق شنیدن اون حرفها از یه همچین پسری پر در میاورد.خلاصه گذشت و این پسره هم هر روز میومد و هر روز هم همون حرفهای تکراری و می زد.یه روز که اومد رنگش پریده بود و هی سرفه می کرد لباش سفید بود. اومدم از کنارش رد بشم که گفت: ببین به خاطر دیدن تو حتی مرضیمم بی خیال شدم. ظاهرا" آقا مریض بودن و بستری برای اینکه سر ساعت خودش و برسونه به قرار هر روزه ای که خودش گذاشته بود با خودش جیم میزنه بیمارستان و میاد اینجا. حرفاش و باور نداشتم فکر می کردم همه اش فیلمه اما وقتی از شدت سرفه خم شد و افتاد زمین یه آن ترسیدم. بی اختیار رفتم سمتش که کمکش کنم. تو خیابونم کسی نبود. تک و توک یه تاکسی از اونجا رد میشد. خیلی بد سرفه می کرد. رنگشم خیلی سفید بود. حسابی ترسیده بودم. گفتم نکنه بمیره خونش بیوفته گردنم. دوییدم و یه تاکسی گرفتم. کمکش کردم سوار شه و بردمش نزدیکترین بیمارستان. بستریش کردم و گوشیش و گرفتم و به اولین شماره زنگ زدم تا گفتم مریضه خودشون و رسوندن. تا اونا بیان بالا سرش ایستادم. حالش واقعا" بد بود. باید استراحت می کرد اما با سماجت سعی داشت چشماش و باز نگه داره. یه لحظه هم نگاهش و ازم نمی گرفت. کلافه شده بودم. دعا دعا می کردم که زودتر آشناهاش بیان. داشت معذبم می کرد. کاراش برام عجیب بود اما یه جورایی غلغلکم می داد.ده دقیقه بعد یه آقایی اومد که تا آرشام و دید تا کمر خم شد و مدام می گفت : آقا چرا از بیمارستان رفتید. حالتون به این بدی بود چرا فرار کردین؟با بدجنسی به این فکر کردم که حتما" از آمپول و سرم می ترسیده که فرار کرده. نمی خواستم قبول کنم به خاطر دیدن من این کارو کرده باشه.خلاصه آرشام و سپردم دست اون یارو که بعدن فهمیدم رانندشون بوده وخودم با آژانس رفتم خونه کلی چاخان کردم که حال دوستم بد شد و اینا واسه همین دیر اومدم. از اون ماجرا دو روز گذشت و خبری از آرشام نشد. راستش نگرانش بودم. به دیدن هر روزه و بی کلامش عادت کرده بودم. بعد دو روز دوباره سر ساعت تو جای همیشگیش بود. رو به راهه رو به راه نبود اما سر پا بود. با دیدنش بی اختیار یه لبخند زدم. خیالم راحت شده بود که سالمه. انگار مریضیش باعث نزدیکیمون شده بود. خلاصه بعد 7 ماه تلاش تونست راضیم کنه که باهاش حرف بزنم. صبح ها میومد دنبالم و بعد تموم شدن مدرسه می رسوندم خونه. مثل دوتا دوست معمولی بودیم حرفای عاشقانه اش تو کتم نمی رفت بیشتر بگو بخند داشتیم با هم. کلی هم ضایش می کردم. سه ماه از دوستیمون می گذشت بهش عادت کرده بودم. وابسته اش شده بودم. یه جورایی همش تو شخصیتش کنکاش می کردم ببینم نکنه اخلاقش مثل بابام باشه. اما نبود. خیلی خوب و مهربون بود. هر چی من ضایش می کردم لبخند از رو لبش نمیوفتاد. نمی خواستم به خودم اعتراف کنم که برام مهم شده که اگه نبینمش براش بی قرار میشم. که حتی ممکنه دوسش داشته باشم. ازم 7 سال بزرگتر بود و من خوشحال از اینکه با یه بچه دوست نشدم. لااقل یکم شعورش بالاتر بود. غیر بابام اولین مردی بود که می دیدمش و اونقدر جلوم خوب بود که.... که آخر تاثیر خودش و گذاشت و تونست قلبمو یه تکونی بده.امتحانای مدرسه شروع شده بود. مثل چی داشتم درس می خوندم. حتی تو ماشینم کتاب دستم بود. آرشام کماکان هر روز منو به مدرسه و از مدرسه به خونه می رسوند.امتحان سوم چهارمم بود. فکر کنم ریاضی بود. صبح هر چی منتظر موندم آرشام نیومد منم بی خیالش شدم و خودم رفتم مدرسه. بعد امتحانم هر چی منتظرش شدم نیومد. دوسه روزی ازش بی خبر بودم. هر چی هم بهش زنگ می زدم پیداش نمی کردم. نگرانش شده بودم. نکنه براش اتفاقی افتاده باشه. تا آخر امتحانا خبری از آرشام نشد. منم با نگرانی امتحانها رو یکی یکی می گذروندم. داشتم از بی خبری و نگرانی دیوونه می شدم. امتحان آخریمون ادبیات بود. تو حیاط مدرسه نشسته بودم و داشتم تند تند آرایه ها رو می خوندم که با شنیدن یه اسم گوشام تیز شد.سه تا دختر کنارم نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن. انگاری بحث سر دوست پسر یکیشون بود. اسم دوست پسرش بود که نظرمو جلب کرده بود. آخه اسمش آرشام بود. دوستش گفت: وای مهلا من عاشق ماشینش بودم.مهلا: منم همین طور ولی خودشم خوب جیگری بود. خیلی ناز و باکلاس بود.دختر سومیه: اما شنیدم با نگینم دوست بوده.مهلا بی تفاوت گفت: می دونم بابا با مژده از کلاس دوم ریاضی و پریسا از کلاس دوم تجربیو ساحل که سال سومه و خلاصه خیلی های دیگه دوست بوده. اما خوب هیچ کدوم از دخترا براشون مهم نبود که آرشام با بقیه هم دوسته. من خودم همین که تونستم با آرشام دوست بشم کلی به خودم افتخار میکنم.دوستش: بس که خری این که افتخار نداره فقط کافیه مونث باشی که بتونی با این پسره دوست بشی.مهلا: ایناش مهم نیست مهم اینه که باهاش می تونستم پوز همه دوست پسرامو به خاک بمالم.سرم سوت کشید. شاید اشتباه می کردم. شاید این آرشامی که اینا ازش تعریف می کردن اون آرشامی نباشه که من می شناسم. آرشام من خیلی با اینی که اینا میگن فرق داشت. باورم نمیشد.به سمتشون خم شدم و گفتم: ببخشید من اتفاقی صحبتهاتون و شنیدم. میشه بدونم ماشین این آرشام چیه؟مهلا: آره ماشینش... چیه تو هم میشناسیش؟دختر: کیه که این آرشام ... چی بود فامیلیش؟؟؟ محتشم؟؟؟؟ کیه که نشناستش شهره شهر شده دیگه.یه بار فقظ تو بیمارستان فامیلیش و شنیده بودم. حافظه ام برای اسم و فامیل و شماره تلفن کند بود.هر چند اون موقع اصلا" توجهی به فامیلی که دختر می گفت نداشتم.گیج پرسیدم: الان می دونید کجاست؟مهلا با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: مگه خبر نداری؟ یه هفته است که با خانوادش همه برگشتن آمریکا. به خاطر یه پروژه کل خانواده یه دو سالی اومده بودن اینجا زندگی می کردن. پرژه اشون که تموم شد همه شون برگشتن آمریکا.دیگه حرفاشون و نمی شنیدم. دنیا دور سرم می چرخید. این آشغالی که اینا ازش تعریف می کردن همون آدمی بود که من فکر می کردم با همه هم جنساش فرق میکنه. همونی که فکر می کردم تافته جدا بافته است. همونیه که فکر می کردم اومده تا بهم ثابت کنه اگه بابم قهرمانم بد شد دلیل نمیشه که همه مردا بد باشن که هستن آدمهای خوب و عاشق و مهربون.از خودم متنفر شدم . از اینکه چه راحت به یه دروغگوی متقلب اعتماد کردم و راحت وارد قلب و زندگیم کرده بودمش. اونقدر حالم بد بود که سرگیجه گرفته بودم. اما به هر جون کندنی بود رفتم سر جلسه امتحان نمی خواستم به خاطر یه آدم بی ارزش زندگی و درس و آیندمو خراب کنم. سعی کردم با تمرکز به همه سوالا جواب بدم. به این آشغال بعدنم می تونستم فکر کنم. الان کار مهمتری داشتم.با تمرکز امتحانم و دادم و از جلسه اومدم بیرون. آخرین روز سال تحصیلی بود. دیگه مدرسه ها تموم شده بود. آرشامم تموم شده بود.وسایلمو جمع کردم و آروم آروم از در مدرسه اومدم بیرون. یاد آرشام افتادم. بغضم گرفت. گلوم از شدت بغض درد می کرد. نمی خواستم گریه کنم. معنی نداشت که به خاطر اون آدم ابله گریه کنم. انگار آسمونم حال من و داشت. ابراش سیاه شد. صدای رعد اومد. گوشامو گرفتم. یاد بابام... یاد دعواش با مامانم... یاد آرشام... یاد حرفاش... دوست دارم گفتناش...آناهید ... تو آناهید منی... فقط من.... منم آرشام توام... نمی زارم کسی تو رو ازم بگیره....بارون بارید. قطره هاش صورتمو خیس کرد. بی اختیار اشکم در اومد. اشکام با قطرات بارون قاطی شد و تو بارون گم شد. خدایا ممنونم به خاطر بارون رحمتی که فرستادی. حالا می تونستم بی صدا اشک بریزم بدون اینکه کسی بفهمه چه حال بدی دارم. اشک ریختم. زیر بارون راه رفتم و اشک ریختم. آسمون تپید. رعد و برق زد. تا اون روز از رعد و برق بدم میومد. اما از اون روز به بعد ازش می ترسیدم. یاد روزای بد یاد دعوا وحشت و خیانت می افتادم. خودت که دیدی. شمال نزدیک ویلا چه حالی شدم. اینم هدیه ای بود که آرشام بهم داد. اون روز از آرشام متنفر شدم. از مردا متنفر شدم از عشق از دوست داشتن بدم اومد. اون از بابام قهرمانم اینم از کسی که دم از عشق می زد. هر دوشون یه جور بودن. دیگه نتونستم و نخواستم به کسی اعتماد کنم.نمی گم با پسرا مشکل دارم نه.تا وقتی که فکشون بسته باشه و زر زیادی در مورد عشق و عاشقی نزنن مشکلی باهاشون ندارم. از ازدواجم بدم میاد چون به نظرم اینجا تو ایران ازدواج برای یه دختر مثل اسیری و بردگیه. چیزی جز بدبختی نداره.هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روزی دوباره این آدم و ببینم. اونم اینجا تو تهران و خونه خانم احتشام. فامیلی آرشام که یادم نبود. اون که اصلا" ایران نبود. من آرشام و فقط تو شهر خودمون دیده بودم حتی فکرشم نمی کردم که تو تهران فامیل داشته باشه. یادمه گفته بود همه فامیلهام آمریکان.یه نفس عمیق کشیدم و به شروین که تا اون لحظه آروم به حرفام گوش می کرد نگاه کردم.من: خوب حالا تو تقریبا" همه رازهای زندگی من و می دونی. هنوزم حاضری بهم کمک کنی تا از شر این آرشام نکبت خلاص شم؟شروین دست به سینه نگام کرد. شروین: من یا کاریو شروع نمیکنم یا اگه شروع کردم تا آخرش ادامه میدم. کمکت می کنم. نگران نباش. با قدر دانی نگاش کردم: خیلی ممنون واقعا" دوست خوبی هستی.شروین یه لبخند نیم بند زد و گفت: آرشام به ژیلا در. شایدم لازم شد تو شر یکی و از سرم کم کنی.با لبخند دستامو بهم کوبیدم وگفتم: ایول من که خوراکم گیسو گیس کشیه. ای نفس کش.... بزنم کیو ناکار کنم؟ بدخواه مدخواه داری بگو بیاد جلو.شروین یه لبخندی زد و در حالی که روشو برمی گردوند تا بره بیرون گفت: دیوونه.یهو برگشت سمتم و با اخم گفت: خوشم نمیاد کسی غیر من اذیتت کنه. فقط من باید حرصت بدم.پسره ی خل. حق انحصاری حرص دادن من و می خواست.برگشت که بره بیرون که صداش کردم.من: آهای شروین....شروین برگشت سمتم.تهدید آمیز انگشت اشاره امو سمتش گرفتم و گفتم: فقط کافیه یک کلمه، فقط یک کلمه از حرفام به گوش کسی برسه اونوقت بهتره بری برا خودت تو بهشت زهرا قبر بخری چون لازمت میشه. با لبخند یه سری تکون داد و رفت بیرون. وای که چقدر سبک شده بودم. درد و دل چه فازی میدادا. این شروینم گوش مفت داره جون میده واسه سنگ صبور بودن.دراز کشیدم وسریع خوابم برد. در کل نوه های خانم احتشام بچه های خوبی بودن. البته به جز آرشام که من چشم نداشتم ببینمش و آتوسا که اون چشم نداشت من و ببینه.همچین نگام می کرد که می ترسیدم. انگار می خواست خفه ام کنه. این نگاهشم وقتایی شدت می گرفت که شروین بر حسب اتفاق میومد نزدیک من یا به خاطر نبود جا میومد و رو صندلی نزدیک من مینشست. این دختره هم یه چیزیش می شدا. حالا شروین یه حرفی زد این چرا جو زده شده بود. ما گفتیم آرشام باور کنه اما انگاری همه باور کرده بودن. برام عجیب بود چون من و شروین شاید به زور دوتا کلمه با هم حرف می زدیم. یه وقتایی هم از دست هم حرص می خوردیم و یا من با چشم براش جفتک می پروندم یا اون با نگاه بهم مشت می زد. حالا خوبه شروین به آتوسا هم محل نمی زاشت دختره همش رو دسته مبل شروین نشسته بود همچین خودش و خم می کرد که بره تو بغلش. جای درسا خالی بود که دوتا راه کار توپ برای مخ زنی به این دختر یاد بده.همه دور هم تو سالن نشسته بودیم و بچه ها با هم حرف می زدن. یهو مهیار بلند گفت: بابا این چه وضعشه ما اومدیم ایران اما همه اش تو خونه نشستیم. یه بیرونی یه گشتی یه سفری جایی.حالا داشت دروغ می گفتا. تو این چند روزی که من خونه بودم شاید به زور دو شبش تو خونه بند بودن. از سر شب شال و کلاه می کردن می رفتن دوردور تو شهر. منم هر بار به یه بهانه جیم می شدم و میموندم تو خونه. چه معنی داشت. من پرستار طراوت جون بودم پرستار نوه هاش که نبودم.ملیسا: آره به خدا پوسیدیم اینجا. من میگم چه طوره بریم مسافرت. به خدا چند وقت دیگه که برگردیم خونه دلمون واسه این روزایی که بی خودی تو خونه هدر دادیم می سوزه.چقدرم اینا تو خونه بودن که بخوان وقتشون و هدر بدن.ماکان: مسافرت ایده خوبیه من باهاش موافقم. اما کجا بریم؟ملیسا: بریم ایران گردی؟ اصفهان شیراز. یا بریم زیارت مشهد چه طوره؟فرناز: میگم بریم کیش. دوست دارم اونجا رو ببینم.مهیار: وای نه من حوصله گرما و خفگی و ندارم. حوصله درس تاریخ و اینا رو هم ندارم. می خوام برم یه جایی حال کنم . خوب می خواستی حال کنی همون کشوری که بودی میموندی دیگه اینجا اومدی چی کار؟ اینجا ایرانه این مدلی حال می کنن.فرناز اخمی کرد و با غرغر گفت: من دلم می خواست برم گیش، دلم شنا می خواست. دریا می خواست. آتوسا که طبق معمول رو دسته مبل شروین نشسته بود یهو با ذوق دستش و از پشتی مبل برداشت و یه دستی بهم کوبوند. انقدر سریع و هول این کارو کرد که گفتم الان به آرزوش می رسه و میوفته تو بغل شروین. اما انگار قسمت این دختر نیست که بفهمه شروین یه بغل گرمی داره. وای خفه بشی آنید بی تربیت هیز.آتوسا با هیجان گفت: چه طوره بریم شمال. هم دریا داره که فرناز می خواد هم مثل کیش گرم نیست که مهیار غر بزنه هم میشه حال کرد. هم جنگل و کوه و هر چیز سیاحتی که بخواین داره. تازه امامزاده هم داره برای جنبه زیارتیش. حالا یعنی شمال همه اینا رو داره؟ دریا و جنگل و کوهش یه چیزی ولی این چه می دونست شمال تو این تابستون وامونده با اون هوای شرجیش چه پدری از آدم در میاره. با تصور اینکه اینا برن اونجا و از گرما به ... خوردن بیوفتن باعث شد که یه لبخند بیاد گوشه لبم.بچه ها داشتن در مورد پیشنهاد آتوسا بحث می کردن. ظاهرا" همه با شمال موافق بودن.آتوسا یه فکری کرد و سریع گفت: چه طوره بریم ویلای شروین. از چند سال پیش که شنیدم شروین ویلا خریده اونجا، همه اش دلم می خواست برم ببینمش. بعد رو به شروین گفت: شروین بریم ؟؟؟؟ بریم دیگه....انگار فقط موافقت شروین لازم بود تا همین الان اینا راه بیوفتن.آخی ببین چه جوری التماس میکنه شروین ببرتش ویلا این شروینم که مثل یه تیکه سنگ بی حرف نشسته و براش مهم نیست یه ملت منتظر دارن نگاش می کنن.ببین چه آرزو به دل هایی هستن.با تصور اینکه الان تو این جمع تنها کسی که تونسته ویلای شروین و ببینه منم یه ذوقی کردم و تو دلم برای همه شون شکلک در آوردم که دلشون بسوزه من رفتم ویلاش تازه اصراری هم نکردم خودش من و برد. بی خبر...... ولی حسابی حرصم داد..... بی خیال مهم اینه که من رفتم و اینا نرفتن.یهو چشمم به مهام افتاد.... البته به غیر مهام که زودتر از من ویلا رو دیده. ولی خوب اون به حساب نمیاد چون قدیمی شده. خیلی وقت پیش رفت بود.اما چه شمال ندیدن این بچه ها. نمی خوام ..... مگه اونجایی که زندگی میکنین شمال نداره که می خواین برین شمال ما.... چه صاحب شده بودم شمال و .... ارث بابام بود.... همون بابایی که من و به فرزندیشم دیگه قبول نداره.... همون بابایی که یه زمانی به داشتنم افتخار می کرد. با یاد بابام و خونه امون. یهو بغض کردم. یه آه پر حسرت از سر دلتنگی کشیدم. اشکم در نمیومد اما دماغم به فین فین افتاده بود. وای که بمیری آنید که هیچ وقت دستمال همرات نیست. سرمو بلند کردم که ببینم کسی حواسش به من هست یا نه. که اگه نیست با آستینم جلوی مماخمو بگیرم. تا سرمو بلند کردم چشمم به شروین افتاد که زل زده بود تو چشمام و چشماشو یکم ریز کرده بود. واه چرا همچین نگاه میکنه. انگار دزد گرفته. خوب بابا هنوز که دماغم و با آستینم پاک نکردم که داری بهم چشم غره می ری. بی خیال آب بینیم شدم. فوقش میومد پایین اون موقع یه فکری واسش می کردم. بهتر از این بود که شروین اینجوری نگام کنه.با چشم دنبال دستمال می گشتم که اگه اوضاع ناجور شد شیرجه برم روش که صدای شروین توجهمو جلب کرد.شروین: باشه می ریم به شرطی که همه مون بریم.واه مگه قرار بود دوتاتون جا بمونه؟ خوب همه تون میرین دیگه.آتوسا با عشوه گفت: معلومه که هممون میریم شروین جون. یه مسافرت دسته جمعی احتشامی. خوبه؟ همه نوه های احتشام میریم. راضی شدی؟شروین سرد نگاش کرد و بی تفاوت گفت: منظورم فقط نوه های احتشام نبود. منظورم همه اینایه که اینجان.یه نگاه به دور و برم کردم. الان منظورش کیه؟ غیره نوه ها خود طراوت جون هست. مهامم که همیشه اینجاست منم هستم. مهری خانم هم هست. دیگه کی میمونه؟آتوسا گیج گفت: یعنی کیا؟؟؟؟؟شروین با انگشت من و مهام و طراوت جون و نشون داد. دهنم باز مونده بود. نگاهم به مهام افتاد اونم بهت زده بود. آخه ماها اصلا" برنامه سفر نداشتیم. اونم من که تازه یه هفته بود از شیراز برگشته بودم. سفر چه وقته بود؟؟ خوب با فک و فامیلات برو بزار ماهام زندگی کنیم. چی کار به کار ماها داری.طراوت جون: منم موافقم خوبه که شما جوونا یه مسافرت برید. شاید اونقدر بهتون خوش گذشت که مجبورتون کرد هر سال بیاید ایران. مهام و آنیدم میان باهاتون. اما من نمی تونم. هم جون تو ماشین نشستن و ندارم هم اینکه اینجا کار دارم.نوه ها ساکت به مادر بزرگه نگاه می کردن. من و مهام هم. مهام: منم مزاحم جمع فامیل نمیشم. برید بهتون خوش بگذره.آتوسا منتظر داشت به من نگاه می کرد تا منم شرمو کم کنم. دختره فیسی تو هم نگام نمی کردی نمیومدم.من: منم نمی تونم بیام من تازه مسافرت بودم و دیگه مرخصی ندارم.شروین بی تفاوت گفت: خوب پس مسافرت کنسله.جیغ همه در اومد.آتوسا با جیغ گفت: وای چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین همون جور سرد و خشک گفت: چون من گفتم این جمع و تو ویلام می خوام. حالا مامان طراوتو میشه درک کرد که واقعا" نمیتونه بیاد اما مهام و آنید چی؟ یه لبخند بدجنس زد و گفت: تا اینا نیان به من خوش نمیگذره.آتوسا رو کارد می زدی خونش در نمیومد. همچین برگشت با غضب نگاهم کرد که من خودمو تو صندلی فرو کردم از ترسم. جالب اینجا بود که فقط به من نگاه می کرد به مهام کاری نداشت.ای مرگ بگیری پسر الان دختره میاد گیسای منو میکنه کچل میشم کسی من و نمیگیره رو دست ننه جون تو میمونما. ننه بابای خودم که من و نمی خوان.ولوله ای افتاده بود هر کی یه چی میگفت. یکی میگفت: خوب بیاین دیگه. به خاطر ما. یکی میگفت: شروین راست میگه هر چی بیشتر باشیم مزه اش بیشتره. چه پیله ای هستنا من عمرا" با این آتوسا و آرشام بیام جایی. بابا من تازه مسافرت بودم. مسافرت سالی یه بار ، نه؟؟؟؟؟؟؟ دو بار ........ نه هر دوماه درمیون. دیگه زیادیشم لوس میشه.مصمم بودم که بمونم تو خونه ور دل طراوت جون. مهام از بس که اصرار کرده بودن بهش راضی شده بود اما گفته بود چند روز بعد اینها میره تا یه سرو سامونی به کارای شرکتش بده و کارها رو بسپره به یکی. حالا همه منتظر موافقت من بودن. طراوت جون: اگه مشکل آنیده که من میگم میاد.من با دهن باز: طراوت جون میاد چیه. من مگه چقدر وقت تفریح دارم. این ماه که یه هفته اش مسافرت بودم. به شوخی گفتم: نکنه می خواین من و بفرستین اونجا که از حقوقم کم کنید.طراوت جون یه چشمکی زد و گفت: اگه بری تشویقی هم می گیری. با اینکه با چشمک بود اما خیلی جدی بود. یه آن فکر تشویقی ذوق زده ام کرد. با سوظن به طراوت جون نگاه کردم و گفتم: جدی؟ تشویقی می دین؟سرشو نزدیک من آورد و آروم گفت: ساختن با نوه های من سخت تره تا با من. شروین و که تونستی با یه مسافرت از این رو به اون رو کنی. اگه بتونی براشون خاطره خوب بسازی که بازم تشویق بشن بیان ایران تشویقی که سهله هر چی بخوای بهت میدم.وا به من چه مگه من اینجا کش برگردونم به ایران اینا نخوان دیگه بیان ایران به من و تو کاری ندارن. 1000 تا خاطره خوبم بساز براشون. تازه شروین کجاش بعد سفر از این رو به اون رو شده؟ درسته که یه وقتایی مهربون و آدم میشه اما هنوز همون یخی که بود هست.خلاصه بعد کلی اصرار قبول کردم. بیشتر هم به خاطر اون تشویقی. خوب چی کار کنم تو این اوضاع که دیگه از آقاجون خبری نیست تشویقیه به کارم میاد.ای خدا ........... انگاری این شمال و ویلای شروین تو بخت و اقبال و سرنوشت من قفل شده. هر بار به زور و تهدید و تطمیع و قول و اینا باید برم.شب که داشتم از پله ها بالا می رفتم که برم بخوابم شروین و جلوی در اتاقش دیدم.همش تقصیر این بود با اون پیشنهاد مسخره اش که من الان مجبورم آتوسا و آرشام و تحمل کنم.با حرص بهش چشم غره رفتم. شروین اما آروم دست به سینه ایستاده بود و به در باز اتاقش تکیه داده بود. شروین: برای فردا آماده باش.با حرص گفتم: خوب با فامیلات می رفتی دیگه من و می خوای ببری چی کار؟ پرستار مفت می خوای؟ من که می دونم می خوای من و بیگاری ببری اونجا تا براتون بپز و بشور کنم.شروین یه پوز خندی زد و گفت: دقیقا، می خوام ببرمت تا هنر آشپزیتو نشونشون بدی ببینن دختر ایرانی آشپزیش حرف نداره.با حرص بهش چشم غره رفتم. بی تربیت بی ادب برو خودتو مسخره کن.پوزخندش رفت. در حالی که تکیه اشو از دیوار بر می داشت سرد گفت: گفتم بیای چون احساس کردم دلت برای شمال و .... خانواده ات تنگ شده. بهت زده بهش نگاه کردم. اصلا" فکرشم نمی کردم که متوجه ناراحتی و بغضم شده باشه. پس این همه اصرارش به خاطر خودم بود؟ این توجه کردنشم خرکی بود. حتما" باید انقدر سرد و شل این جمله رو می گفت؟هان چی پس با محبت و عشق بگه بیا بریم شمال عزززززززززززززیزم برات خوبه؟ تو هم یه چیزیت میشه ها. توهم دوست دختری گرفتت.شروین: برو بخواب. سفر برات لازمه.خودش رفت تو اتاقشو در بست.آخی چه پسر خوبی. شروینیییییییییییییییییییی ییییییییییییییییی................ .......رفتم تو اتاقم و راحت خوابیدم

صبح به زور ساعت 9 بیدار شدم. گفتم زشته دیگه تا لنگ ظهر بخوابم. حالا طراوت جون و شروین می دونن من خوش خوابم دیگه فک و فامیلشون که نباید بفهمن که.بیدار شدم حاضر شدم رفتم پایین. غیر طراوت جون کس دیگه ای بیدار نشده بود. نشستم صبحانه ام و خوردم. یکم با طراوت جون حرف زدم. بازم سعی کردم راضیش کنم بزاره من بمونم تهران اما کو گوش شنوا. آخرش که دیدم بی فایده است پا شدم رفتم سراغ گلهام تو باغکه یکم بهشون برسم. اگه قرار بود بریم مسافرت معلوم نیست اینا کی رضایت بدن و برگردن. نگران گلهای خوشگلم بودم. رفتم پیش مش جعفر و کلی سفارش که جون شما و جون این گلهای من مثل چشماتون ازشون مراقبت کنید. همچین التماسش می کردم که اگه یکی می دید فکر می کرد دارم بچه هامو می زارم پیشش برم سفر. تا ظهر خودمو سرگرم گلهام کردم. واسه ناهار اومدن صدام کردن. بعد ناهار این نوه های احتشام هر کدوم یه ور ولو شدن. یه لحظه شک کردم. نکنه سفر کنسل شده و هیچکی به من نگفته. اینایی که من می دیدم هیچ کدوم به قیافه هاشون نمی خورد قصد سفر داشته باشن. تو دلم ذوق زده از اینکه ایول خودشون بی خیال شدن. ساعت 2 با خیال راحت رفتم تو اتاقم دراز کشیدم.آخیش ..... خوب شد وسایلم و جمع نکرده بودم وگرنه الان باید غصه باز کردنشون و می خوردم.خوشحال واسه خودم تو اتاق موندم و یکم اس ام اس بازی کردم با دخترا و یکم با کامپیوتر ور رفتم و یکمم فیلم دیدم. ساعت از 5 گذشته بود که دیدم بیرون سرو صداست. وا اینجا که تا حالا ساکت بود کی شلوغ شد؟ یعنی مهمون اومده؟کنجکاو در و باز کردم و به بیرون سرک کشیدم. داشتم می مردم از فضولی ولی حس پایین رفتن و نداشتم. یهو در اتاق شروین باز شد و شروین چمدون به دست و آماده و لباس پوشیده اومد بیرون. با دهن باز و متعجب داشتم بهش نگاه می کردم. شروین یه نگاه به من کرد و گفت: چرا هنوز حاضر نشدی؟من: برای چی حاضر شم؟یه اخمی کرد و گفت: یعنی چی؟ مگه قرار نبود بریم شمال؟ من: قرار؟ مگه کنسل نشد؟کلافه دست به سینه ایستاد و زل زد به من.شروین: به خدا تو حیفی اینجا. آخه عقل کل مگه دیوونه ایم دیروز انقدر بحث کنیم به خاطر رفتن و امروز کنسل کنیم؟با گیجی سرمو خاروندم و گفتم: چه می دونم. آخه از صبح هیچ کدوم هیچ حرکتی نکردین منم فکر کردم بیخیال شدین.شروین یه پوفی کرد و گفت: حالا که فهمیدی بیخیال نشدیم بدو برو حاضر شو.مجبوری برگشتم تو اتاق. ای که چقدرمن از ساک جمع کردن بدم میومد. گیج و هولم بودم که دیگه بدتر. محبت کردم هر چی در دسترسم بود چپوندم تو چمدون. با سرعت نور حاضر شدم و به زور کشون کشون چمدون به دست از اتاق اومدم بیرون. یه نگاه به پله ها کردم و غم باد گرفتم. چه جوری با این چمدون سنگین برم پایین؟یه یا علی گفتم و چمدونم و همچین کشیدم بالا که خودم یه وری کج شدم. یکی یکی از پله ها میومدم پایین.وای که بگم خدا چی کارتون کنه که مسافرت نخواین. اصلا" بخواین به من چه؟ من و چرا وبالتون کردین؟ من نخوام دم شماها باشم کی و باید ببینم؟ وای که چقدر این چمدون سنگینه. من بی جون چه جوری این و تا دم ماشین ببرم آخه؟ وای سنگینه. اما نه انگاری سنگینم نیستا چرا یه دفعه ای انقده سبک شد. وا چرا مثل بالن چمدونم داره میره بالا؟همه این اتفاقایی که واسه چمدونم می افتاد و حس می کردم، نمی دیدم چون چشمم به پایین پله ها بود و چمدون و پشتم می کشیدم. با تعجب رومو برگردوندم دیدم که شروین پشت سرمه و چمدونم و با یه دست بلند کرده. من: وا تو از کجا پیدات شد؟ آخرین دفعه که دیدمت داشتی می رفتی پایین.شروین: خوب دوباره اومدم بالا باهوش.من: چرا اونوقت؟شروین اون یکی دستشو آورد بالا و گفت: عینکمو جا گذاشته بودم برگشتم برش دارم. حالا می خوای حرکت کنی یا نه؟من: اهان باشه. دستم هنوز به چمدون بود. حرکت کردم که بیام پایین از پله که دیدم چمدونم حرکت نمیکنه.برگشتم ببینم چرا من می رم ولی چمدونم نمیاد که دوباره شروین و دیدم که متعجب نگاهم می کنه.شروین: واقعا" تو یه چیز عجیبی هستی در دنیا. دختر تو که زورت به چمدونت نمی رسه. می ببینیم که من چمدون و بلند کردم خوب دیگه کشیدنت چیه؟ برو ، برو منم چمدونتو میارم.بی تربیت. حالا من عصبی بودم هواسم به این چیزا نبود تو باید انقدر من و ضایع کنی؟ گودزیلا؟یه پشت چشم براش نازک کردم و از پله ها اومدم پایین. طراوت جون و بغل کردم و کلی سفارش که برنامه هاتون و مرتب انجام بدین ومواظب باشید و از اینا. از کل اهل خونه هم خداحافظی کردم. کلا" خونه طراوت جونو بیشتر از خونه مامانم اینا بهم خوش می گذشت انقده که طراوت جون من و راحت گذاشته بود. خداییش مثل مامانم و مثل مامان بزرگم دوسش داشتم. اونم هوامو حتی از شروین که نوه اش بود بیشتر داشت. می دونم فرستادنم به این سفر برای این بود که دلش نمیومد من تنها بمونم تو خونه. دوست داشت برم بهم خوش بگذره. اما واقعا" بودن با طراوت جونم بهم خوش می گذشت. دوست داشتم که باهاش وقت بگذرونم.مخصوصا" الان که بی خانواده شده بودم. بابام که اون جور مامان بیچاره ام هم به خاطر بابام نمی تونست حتی یه زنگ بزنه بهم. من بابام و خوب می شناختم. مامانمم خوب می شناسم. این همون زنیه که من خودم 1000 بار بهش گفتم زندگی با این بابام و تموم کنه و حداقل به آرامش فکری برسه. حداقل انقدر همیشه تو استرس و عذاب و هول و ولا زندگی نمیکنه. اما مامانم اوایل به خاطر بچه های کوچیکش بعدم به خاططر من و آنیتا که دختر بودیم و نمی خواست با جدا شدن از بابام زندگی ماها رو خراب کنه. الانم مطمئن بودم دلش خونه اما به خاطر بابا حتی فکر تلفن کردن به منم نمیکنه. یه جورایی بابا حواسش به کل خونه بود و کسی بدون اجازه اش آبم نمی تونست بخوره. البته من یکی از دستش در رفته بودم. بی خیال فکر کردن به چیزایی که نمی تونی تغیرشون بدی چه فایده داره. یه آه کشیدم و دنبال شروین از عمارت اومدم بیرون.قرار بود با دوتا ماشین بریم. راننده هام شروین و آرشام بودن. عمرا" من تو ماشین آرشام می نشستم رفتم کنار ماشین شروین ایستادم. آتوسا بدو بدو خودش و رسوند به ماشین شروین و گفت: من با شروین میام. بیا دختره جول پسر ندیده کنه. اه چرا من انقده از این دختره بدم میومد بی خودی؟ مهیارم اومد و گفت: پس منم با شروین میام که تعداد مساوی تو ماشینا تقسیم بشیم. برا من که مهم نبود کی تو ماشین باشه من از همون اول می خوابیدم. آتوسا سریع رفت رو صندلی جلو نشست که کسی دیگه ای نتونه بشینه. دختره بی تربیت خوب می زاشتی مهیار جلو بشینه. نمی مردی یه بارم پشت بشینی.بی حرف سوار ماشینا شدیم. وای که چقدر دلم می خواست آتوسا رو بزنم بس که حرف می زد و الکی خودش و هیجانی نشون می داد و تا تقی به توقی می خورد هی دست می زد به بازوی شروین. با سر و صدا و اداهای این دختر مگه می تونستم بخوابم؟ این جاده ندیده هام هر نیم ساعت یه بار می زدن کنار و یک ساعت می ایستادن. دیگه هلاک بودم. راه 4 ساعته رو داشتیم 8 ساعته می رفتیم و منم گیج خواب بودم اما به خاطر این کلاغ خانم نمی تونستم بخوابم. تا چشم رو هم می زاشتم الکی یه جیغ می کشید که مثلا" با دیدن طببیعت ذوق مرگ شده. دیگه سر گیجه گرفته بودم از دستش. شروین: آنید حالت خوبه؟با صدای شروین چشمام رفت سمتش. داشت از تو آینه نگاهم می کرد.با اخم به زور گفتم: خوبم.حالمو فهمید. چشمای قیلی ویلی رفته ام داد می زد چه مرگمه. آتوسا دوباره یه جیغ کشید که حسابی عصبیم کرد. می خواستم گیساشو دور دستم بپیچم و پرتش کنم از ماشین بیرون. شروین: آتوسا ساکت یعنی چی که هی جیغ میکشی.آتوسا: آخه خیلی قشنگه اینجا.مهیار: خوب ماها هم داریم این قشنگی و می بینیم پس چرا ما جیغ نمیکشیم؟آتوسا با حرص چرخید سمت مهیار و گفت: بس که بی ذوقید.مهیارم اداشو در آورد: بس که بی ذوقید. نخیر خانم ما لوس نیستیم از این اداها در بیاریم. آی که دلکم می خواست بپرم مهیارو بغل کنم که این جوری حال این آتوسا رو گرفته بود و حرف دل من و زده بود.شروین: مهیار راست میگه یکم آروم بشین سر جات شاید کسی بخواد استراحت کنه.یهو آتوسا با حرص برگشت و بهم یه چشم غره توپ رفت.وا چرا همچین کرد؟ من بدبخت که لام تا کام حرف نزدم اصلا". به درک دختره خود درگیر.با تشرای شروین و مهیار این سوت هیجان ساکت شد و من بدبخت بعد 3:30 بیداری در جاده تونستم بخوابم. نمی دونم ساعت چند رسیدیم ویلا فقط یادمه با تکونهای کسی یه کوچولو چشمام وباز کردم.مهیار داشت تکونم می داد و می گفت: بیدار شو رسیدیم. چشمام و نصفه نیمه باز کردم. هنوز گیج خواب بودم. نمی خواستم خوابم بپره. به زور خودمو از ماشین پرت کردم پایین و تلو تلو خورون و با چشمای نیمه باز رفتم تو ویلا. از پله ها بالا رفتم. همه جا ساکت و تاریک بود. انگاری همه در حال در آوردن وسایلشون از تو ماشین بودن. اولین دری که جلوم بود و باز کردم و بی حال رفتم تو و خودمو پرت کردم رو تخت. وای که چقدر خوابیدن رو تخت فاز می داد. ولی این مانتوئه اذیتم می کرد. به زور با همون چشمای بسته مانتو و کفشم و در آوردم و دراز کشیدم رو تخت. وای که چقدر خواب خوبه.دیگه چیزی نفهمیدم. انگار بیهوش شدم.
وای چقدر تشنم بود. آب .... الان یه لیوان آب خنک می چسبه. نمی خوام چشمام و باز کنم. خوابم می پره. وای چه خوبه دارم خواب آب خنک می بینم. قربون دستت مامان ثواب کردی این یه لیوان آب خنک و دادی دستم. می دونستم دارم خواب می بینم. اما نمی خواستم چشمم و باز کنم. تو همون حالت خواب آلودی اومدم یه غلتی تو جام بزنم اما هر چی سعی کردم این تنم نچرخید خدایا چرا من اینجوری شدم. چرا نمی تونم تکون بخورم. وای ننه نکنه از این جک و جونورا از این چیزا که میگن میوفته رو آدم بعد تو نمی تونی حتی انگشتت و تکون بدی باشه. اسمش چی بود؟؟؟ آهان یادم اومد بختک. سعی کردم انگشت دستمو تکون بدم اما نمیشد انگشت پام.... اه چرا تکون خورد اما فقط در حد همون انگشت. نه دست نه پا نه کمرم و نمی تونستم تکون بدم. وای خدا نکنه این بختکه خفم کنه بمیرم. من هنوز جونم 1000 تا آرزو دارم. درسته ننه بابام من و نمی خوان اما نزار داغ جوون ببینن. آنید چشمات و باز کن لااقل این بختک و ببینی شاید تونستی یک کاریش بکنی. اما نه می ترسم اگه ترسناک باشه چی؟ حالا تو سعیتو بکن شاید پلکات اصلا" باز نشد. آروم سعی کردم چشمام و باز کنم. بدون هیچ زحمت اضافه ای نیمه باز شدن. آخ جون پس چشمامو می تونم حرکت بدم. آروم آروم چشمام و باز کردم. جلوم دیوار بود. البته دیوار دیوارم که نه رنگش با دیوار فرق داشت. سرمو نمی تونستم به چپ و راست تکون بدم. انگار یه چیزی دست و پام و سرمو کل هیکلمو قفل کرده باشه.سرمو آروم بالا بردم. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییاین چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه من دارم خواب می بینم . ... این اینجا چی کار میکنه؟سرمو که بلند کردم رخ به رخ شروین شدم. چونه اش به فرق سرم می خورد. این چرا تو حلق منه؟ به زور چشمام و چپ کردم تا یه چیز کلی از موقعیتم دستم بیاد.اولین چیزی که دیدم بازوهای عضله ای شروین بود که دور شونه ام پیچیده شده بود. یکم پایین تر با پاش پاهامو تو هم قفل کرده بود جوری که هیچ رقمه نمی تونستم تکون بخورم.اصلا" من کجا بودم؟ چرا شروین این جوری من و گرفته بود؟ یه نگاه چپکی به زور به جایی که بودیم کردم. انگاری تو یه اتاق خواب بودیم. رو یه تخت اما من و شروین دوتایی باهم رو یه تخت چی کار می کردیم؟ من کی اومده بودم اینجا که نفهمیدم.سعی کردم تکون بخورم اما نمی شد هر چی من بیشتر تقلا می کردم حلقه دست و پای شروین دورم محکمتر میشد. دیگه کلافه و خسته شده بودم. عصبی با صدای کمی بلند که تو سکوت اتاق بلندتر به نظر می رسید گفتم: بیدار شو ببینم، خفه ام کردی. نفسم بند اومد. شروین با توام بیدار شو.من این همه جیغ کشیدم آقا تازه پلکشون تکون خورد. خواب آلود یه چشمش و باز کرد و یه خمیازه کشید که من و یاد غرش شیر انداخت به همون اندازه دهنش باز شده بود. با صدای خواب آلود و کشداری گفت: بیدار شدی؟چه ریلکسم بود پسره پروو انگار هر روز تو همین حالت و موقعیت بیدار میشه.من: پاشو ببینم خودتو تکون بده احساس می کنم تو تابوتم که نمی تونم تکون بخورم.شروین جفت چشماش و باز کرد و خیلی خونسرد بازوهاش و شل کرد و پاشم از دور پام جمع کرد و یه غلتی زد و طاق باز خوابید.سریع تو جام نشستم و با دو تا دست بازوهام و ماساژ دادم. عصبانی برگشتم سمت شروین که با دیدن بالا تنه لختش دهنم باز موند از تعجب. خاک عالم این چرا لخته؟ البته شلوار پاش بودا. اما خوب همون نداشتن بلوز کافی بود تا تو ذهن من لخت به نظر بیاد. اما چه هیکلی چه شکمی. ایوال. به زور جلوی خودمو گرفتم که بهش نگاه نکنم. سریع ملافه رو کشیدم رو تنش و با اخم گفتم: خودتو بپوشون بی ادب. خجالتم خوب چیزیه.با تعجب چشماش و باز کرد و بهم نگاه کرد.شروین: خجالت؟ برای چی؟من: خیلی پرویی چرا لباس تنت نیست؟ پاشو یه چیزی تنت کن.بی خیال روشو برگردوند و ملافه رو پیچید دور خودش و دوباره چشماش و بست و با چشم بسته گفت: ول کن اول صبحی.تازه یاد موقعیتم افتادم . من تو بغل این گودزیلا روی یه تخت توی یه اتاق چی کار می کردم؟ اصلا این اتاقه مال کجاست؟ اتاق من که نیست پس کجاست.با حرص بالشتم و گرفتم و محکم کوبوندم پشتش. انتظار این حرکت و ازم نداشت سریع تو جاش نشست که ملافه از روش افتاد و منم چشم منحرفم رفت سمت سینه های برجسته و عضله ای و پهنش. شروین عصبانی گفت: یعنی چی ؟ چرا می زنی؟برو بابا الان کار دارم دارم هیزی میکنم بزار بعدن جوابتو می دم. شروین بالشت و پرت کرد سمتم و با صدایی که دیگه عصبانی نبود بیشتر توش خنده بود گفت: هویییییی با تواما. چشمام این بالاست.هوییییییی که گفت کار خودش و کرد. اخمام رفت تو هم. البته بیشتر برا این بود که سه ی هیزیمو بگیرم. یه جورایی دست پیش بگیرم پس نیوفتم.من: هوی تو کلاته. بی تربیت. میگم اینجا کجاست؟ تو اینجا چی کار میکنی؟ برای چی ما رو یه تختیم برای چی منو بغل کرده بودی.شروین: صبر کن یکی یکی. خوبه فهمیدم علاوه بر صفات قشنگ دیگه ات، حافظه اتم ضعیفه. من: منو مسخره نکن جوابمو بده.شروین آروم تر گفت: ما شمالیم یادت نیست؟ دیشب اومدیم. تو تو راه خوابت برد. به ویلا که رسیدیم اومدی تو ویلا. من مجبور شدم چمدون تو رو هم بیارم بالا. بعد کلی رانندگی اومدم تو اتاقم بگیرم بخوابم که دیدم تو اینجا خوابی.تازه یادم اومد. یادمه اولین دری که دیدم باز کردم و وارد شدم و خودمو انداختم رو تخت.من با اخم: خوب دیدی منم چرا نرفتی بیرون؟شروین یه نگاه عاقل اندر سفیحی بهم کرد و گفت: مثل اینکه اینجا اتاقه منه ها تو اومدی اینجا من برم بیرون؟ بعدشم همه اتاقها پر بودن. وای راست میگه اینجا در کل سه تا اتاق بیشتر نداشت. این همه آدم تو این اتاقا چه جوری جا شدن؟ من: خوب حالا اومدی خوابیدی چرا اون جوری من و بغل کرده بودی؟ چرا لباس تنت نبود؟ چشمم افتاد به لباسهای خودم. یه تیشرت آستین کوتاه با شلوار جین پام بود. اما چرا مانتو نداشتم؟ شالم کجا بود؟من: مانتوم کو؟ کی درش آورد؟شروین کلافه پوفی کرد و گفت: آنید صدات و بیار پایین الان همه رو بیدار می کنی. خوش خواب خان مانتوتون و خودتون در آوردین چون من که اومدم مانتو تنت نبود. منم با لباس خوابم نمی بره. بعد یهو اخم کرد و بهم نگاه کرد و با حالت تهاجمی گفت: بعدم روت میشه بگی بغلم کردی؟ من داشتم از خودم محافظت می کردم. اگه اونجوری سفت نگرفته بودمت تا حالا خونین و مالین شده بودم.با دهن باز داشتم نگاش می کردم. بمیری آنید که هیچ مدله نرمال نیستی.شروین: تو همیشه این جوری تو خواب مشت و لگد پرت میکنی؟ من بدبخت دیشب دراز کشیدم بخوابم که تا چشمام و بستم یه چیزی محکم خورد به بینیم. با وحشت چشمام و باز کردم دیدم دست خانمه که کوبیده شده به دماغم. دستت و گذاشتم بغلت دوباره چشمامو بستم. یهو یه کنده افتاد رو شکمم. چشمامو باز کردم دیدم پات و انداختی رو شکمم. نفسم به زور بالا میومد. هر چی هم صدات کردم بیدار نشدی نه که خوابت خیلی سبکه. منم از ترس جونم مجبور شدم اونجوری بپیچم دورت که تا صبح تکون نخوری.خجالت زده سرمو انداختم پایین. واسه همین بود که همیشه تنها می خوابیدم. حتی اون شبی که واسه عروسی مریم دخترا تو اتاق من خوابیدن چندتا بالشت بین من و خودشون گذاشتن که از حملات من در امان باشن. خوب به من چه می خواست اینجا نخوابه. می رفت رو زمین. خیلی پرویی اومدی جاش و گرفتی روتم زیاده.هنوز داشتم واسه ضایع بازی خورم و اخلاقای خوشگلم غصه می خوردم که شروین از جاش بلند شد.من: کجا؟شروین تو جاش ایستاد و گفت: خوابیدن که نزاشتی بخوابم ، خوابم که پرید برم دست و صورتمو بشورم برم یه چیزی واسه صبحانه بگیرم.من: آهان....تا شروین رفت تو دستشویی من سریع دراز شدم رو تخت و ملافه رو تا خرخره کشیدم بالا و چشمام و بستم. شروین هم بعد چند دقیقه اومد بیرون و لباس عوض کرد و رفت بیرون از اتاق. منم تمام مدت چشمام بسته بود. خیالم که راحت شد رفته بیرون ریلکس یه غلتی خوردم . خوب الان که هنوز کسی بیدار نشده شروینم که نیست. بزار بخوابم یه ساعت دیگه که همه بیدار شدن خودمو تو یه اتاقی می چپونم. چشمام و بستم و سه سوت خوابم برد

یه تکونی خوردم و چشمام و باز کردم. آخیش چه خوابی بود..... وایییییییییی مامان ..................تا چشمام و باز کردم چشم تو چشم شروین شدم که رو تخت کنارم نشسته بود و نگام می کرد. یه جوری نگاه می کرد نفهمیدم عصبانیه ناراحته چیه.....اما خوب دیدنش باعث شد سکته رو بزنم. دستم رو قلبم بود. با اخم نگاش کردم و گفتم. من: تو نمی دونی نباید کسی و تو خواب اینجوری نگاه کنی؟هیچی نگفت. چقدر عجیب که شروین حرف نزد. مشکوک نگاش کردم و گفتم: چیه؟ چرا ساکتی؟شروین دست به سینه شد و همون جور که نگاهم می کرد گفت: دارم فکر می کنم تو چه طور تونستی راحت بخوابی؟ یعنی هیچ عذاب وجدانی نداری؟ من و اونجوری از خواب بیدار کردی و بعد خودت گرفتی خوابیدی؟خبیث خندیدم و گفتم: یه اپسیلومم عذاب ندارم.شروین جواب خنده امو با یه لبخند خبیث داد و گفت: خوب شاید بعد از شنیدن حرفم یه چیزی حس کنی.بی خیال گفتم: عمرا" عذاب مذاب تو مرام ما نیست.شروین: یعنی حتی اگه بگم تو این اتاق موندنی شدی هم چیزیت نمیشه؟من با جیغ: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟لبخند خبیث شروین عمیق شد و گفت: اگه یکم سحر خیز تر بودی شاید میشد یه کاری کرد. همون جور که از جاش بلند میشد گفت: اولا" که هیچ اتاقی نیست که تو بری توش. دخترا 3 نفره تو اتاقن و پسرا هم که وضعشون بدتره چون قراره مهامم بیاد. دوما" که تو دیر بیدار شدی و همه فهمیدن دیشب تو این اتاق خوابیدی.با دست موهامو کشیدم و گفتم: وای خدا بی آبرو شدم رفت الان چه فکرایی می کنن.چشمم خورد به شروین که با این حرف من به یه نقطه خیره شد و بعد چند ثانیه یه لبخندی زد و گفت: آره چه فکرایی هم می کنن.با حرص بالشت و پرت کردم تو صورتش. بی تربیت داشت تصور می کرد فکراشونو. یعنی خیلی بی تربیت بودن اگه فکر ناجور بکنن.شروین خونسرد گفت: چرا ناراحتی؟ خوب اینا فکر می کنن تو دوست دخترمی پس جای نگرانی نیست.چشمام گرد شده بود. من: یعنی چی جای نگرانی نیست. این که بدتره. چه معنی داره دوست دختر شب تو اتاقه دوست پسرش بخوابه.شروین دوباره به یه نقطه نگاه کرد و دوباره با لبخند گفت: ام.... خیلی معنی داره.با حرص و جیغ گفتم: شروینننننننننننن.............شروین: جانم..................چشمام از جانمش گشاد شد. بله؟ با من بود جانم؟ معلوم نبود تو خیالش چیا دیده که انقده مهربون شد یه دفعه. جانم !!!!!!متعجب به شروین نگاه می کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت: چیه داشتم تمرین می کردم. نمیشه جلوی اینا به دوست دخترم بگم کلفت خوشگله که.............دوباره با جیغ: شروین.......................شروین: خوب بابا انقدر شروین شروین نکن . تازه به نفع خودته اینجا بمونی. هم اینکه اینجا بزرگتر از همه اتاقهاست هم اینکه فقط من و توایم. اتاقای دیکه 3 نفر و 4 نفر توشن. هم اینکه آرشام مطمئن میشه تو با منی و بی خیالت میشه.من: می خوام صد سال سیاه مطمئن نشه. آبروم بره که آرشام مطمئن بشه؟ می خوام چی کار؟ مشکلمم اینه که منو تو تنهاییم تو اتاق.شروین جدی نگام کرد و گفت: در هر حال اتفاقیه که افتاده نمی تونی کاری بکنی. پس انقدر جیغ و داد نکن. پاشو حاضر شو بیا صبحونتو بخور می خوایم بریم بیرون.بعد این حرف از اتاق رفت بیرون و منم مثل این شوهر مرده ها ماتم گرفته پاشدم برم دست ورومو بشورم.البته چندان بدم نبود. شر آرشام به کل کنده میشد. حاضر بودم برای اینکه آرشام و خورد کنم هر کاری بکنم حتی موندن با شروین تو یه اتاق. بدم نیست کی می خواست بره تو اون اتاق با آتوسا... عوق.... حالم بهم خورد.رفتم پایین. مثل دزدا مدام سرک میکشیدم این و رو اون ور هر آن احتمال می دادم یکی مچم و بگیره. راستش زیاد به حرف شروین اعتماد نداشتم. شاید می خواست تلافی بیدار کردنش و سرم در بیاره و با اون حرفاش حرصم بده.تو پله ها که کسی و ندیدم. با نیش باز و خوشحال اومدم پایین. رفتم سمت آشپزخونه که یهو متوقف شدم. از شانس چیزی من همه تو آشپزخونه نشسته بودن و صبحانه می خوردن. چقدرم آروم کار می کردن. حالا اگه من و درسا اینا بودیم تا 4 تا ویلا اون طرف ترم میفهمیدن ماها داریم یه غلطی میکنیم.انقده آروم حرف می زدن که اصلا" نمی شنیدی چی میگن. خواستم تا کسی من و ندیده جیم شم برگردم تو اتاق که ....مهیار: ظهر بخیر خانم خوش خواب. راحت خوابیدی؟؟؟؟؟ اگه خوابت کم بود بهت قرض بدم. انقدر تو ماشین خوابیدی چه طور تونستی تا این ساعت بخوابی؟فرار دیگه دیر شده بود با نیشی که عصبی باز شده بود و سعی می کرد شکل لبخند باشه سرمو بلند کردم. با حرفای مهیار همه برگشته بودن و به من نگاه می کردن. همه خیلی ریلکس و عادی بودن انگار نه انگار که من دیشب تو اتاق شروین بودم.بابا اینا خارجن این چیزا عادیه مثل من ندید بدید نبودن که. خداییش منم خیلی روشن فکر بودم که صبح جیغ و داد نکردم و نزدم شروین و له کنم. ولی خوب اون بدبختم که کاری نکرد. من رفتم اتاقش و تصاحب کردم. اگرم بغلم کرد برای دفاع از جون خودش بود بیچاره.این وسط فقط آتوسا بود که همچین قرمز شده بود و بد نگاهم می کرد که قلبم داشت وا می ایستاد. داشت رو نونش کره میمالید. همچین چاقو رو دستش گرفته بود و با حرص فشار می داد که یه لحظه حس کردم هر آنه که این چاقو رو مثل این فیلمها که نشونه می گیرن پرت می کنن. از این فیلم ژاپنیای تخیلی که همه رو هوا پرش می کنن. فکر می کردم الانه که اون مدلی چاقو رو پرت کنه طرفم و منم مثل اعلامیه میخ شم به دیوار. از ترس آب دهنم و با صدا و به زور قورت دادم سکته ناقص و کرده بودم. چشمم و ازش گرفتم که بیشتر از این سکته نکنم که بدتر سکته کامل و زدم چشمم قفل شد رو آرشام که یه لیوان آب پرتقال دستش گرفته بود و به کابینت تکیه داده بود. همچین این لیوان بدبخت و فشار می داد که دستش سفید شده بود از زور فشار. اینم من و یاد فیلم هری پاتر می نداخت که عمه پسره اومده بود و سر شام انقدر از بابای هری بد گفته بود که هری هم یه کاری کرده بود که لیوان تو دست عمه بترکه. منم احتمال می دادم این حالت برای آرشامم پیش بیاد. بابا من در عرض این چند ثانیه یه دور سینما رفتم و اومدم. خدایش اخم آرشام خیلی ترسناک بود. تو دلم به خودم دلداری می دادم که گمشه پسره متقلب دختر باز عوضی واسه من اخم میکنه هیچ غلطی نمیتونی بکنی. اصلا" به تو چه ویلای دوست پسرمه عشقم کشید تو اتاق اون بخوابم. شروین: آنید عزیزم بیا بشین جای من صبحونه اتو بخور.جاننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننن. عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!من از کی عزیز شروین شدم خودم خبر ندارم؟؟؟؟؟ خاک بر سر بی جنبه ات کنن پسر حالا یه شب تو یه اتاق باهات خوابیدم انقده خوش اخلاق شدی. چیش بی جنبه.....یه پشت چشم ریز به شروین رفتم که باعث شد یه لبخند خوشگل بزنه. اومد جلو و دستمو کشید و برد نشوندم. تا من نشستم آتوسا با حرص لیوانش و کوبید رو میز و از جاش بلند شد و گفت: من میرم حاضر شم شما هم سریع بخورید حاضر شید.این و گفت و رفت بیرون. بهتر راحت تر غذا می خوردم. کاشکی آرشامم می رفت بیرون. اما این پسره تا آخرش مثل میر غضب ایستاد اون کنار و زل زد به من. منم عمرا" به روی خودم نیاوردم. بزار خوب حرص بخوره انتر. با دل امن صبحونه امو خوردم. بعدم حاضر شدم بریم بازار. وای که چقدر اینا ندید بدید بودن. وقتی جلوی یه بازار محلی نگه داشتیم و اینا پیاده شدن با دیدن صنایع دستیا همچین ذوق کردن که نگو. می رفتن تو مغازه و این جک و جونورای تاکسیدرمی و با ذوق نگاه می کردن. این کلاه حصیری ها رو می زاشتن رو سرشون و چیلیک چیلیک از خودشون عکس می گرفتن. کلی از این آینه و ساعتایی که با گوش ماهی درست شده بودن خریدن. وای اینا چه جوادای کولیی بودن.نکنه ماهام که رفتیم شیراز انقده برای اون شیرازیا عجیب می زدیم. یعنی ماهام این جوری ندید بدید بازی در آوردیم؟دستامو تو جیب مانتوم کرده بودم و با تعجب به این ندید بدیدا نگاه می کردم. اصلا" قابل درک نبودن برام. چشمم افتاد به آتوسا و شروین که جلوم راه می رفتن. همچین آتوسا کنه دست انداخته بود دور بازوی شروین که انگار تازه عروس دامادن.از این دختره لجم می گرفت. دوست داشتم یه جورایی حالشو بگیرم. دختره عوضی مثلا" من دوست دختر شروین بودم. اونوقت این پتیاره خانم مراعات من و هم نمی کرد جلو من آویزون شروین می شد و چراغ می داد بهش. حالا درسته بینمون چیزی نبود ولی اینا که نمی دونستن. یه فکری اومد تو سرم. دستامو از جیبم در آوردم و یه لبخند خبیث زدم. با یه ذوق ساختگی شروین و صدا کردم. اینام با تعجب برگشتن ببینن چه خبره. دوییدم سمتشون و با یه تنه آتوسا رو زدم کنارو خودم از بازوی شروین آویزون شدم. شروین و آتوسا هر دو با دهن باز و متعجب بهم نگاه می کردن.با ذوق به شروین نگاه کردم و با یه لبخند عریض گفتم: شروین جون بیا این و ببین چقدر قشنگه.بعدم همچین دست شروین و کشیدم که اول دستش اومد و دو دقیقه بعدش هیکلش حرکت کرد. شروین که حسابی گیج شده بود. برگشتم ببینم آتوسا در چه حالیه که دیدم کبود با مشتای گره کرده با چشمایی که ازش خون میومد بهم نگاه می کنه.انقدر نگاه کن که جونت در بیاد ناسلامتی دوست پسرمه. چه منم باورم شده بودا.شروین و کشیدم جلوی یه مغازه. شروین منتظر نگام می کرد. حالا من این و چرا آوردم اینجا؟ آهان می خواستم یه چیز جالب بهش نشون بدم. حالا چیز جالب از کجا بیارم. چشمم خورد به دو ردیف کلاه. یک ردیف کلاهای کابویی مشکی بودن. یک ردیفم از این کلاهای دخترونه با ربان و از اینا. سریع یکی از اونا رو برداشتم گذاشتم سرم و با یه لبخند ملیح به شروین گفتم: ببین اینا چقدر قشنگن.شروین یه نگاه عجیب به من و یه نگاهم به کلاه کرد.شروین: خوشت اومد؟ باشه ورش می داریم.جان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی و ور می داریم من کلاه می خوام چی کار؟سریع یه دونه از اون کلاه کابویی ها رو بر داشتم و با یه پرش گذاشتم رو سر شروین. شروین فقط مات پرشم مونده بود. برای اینکه سه کارمو بگیرم گفتم: خوب اینم قشنگه، خیلی بهت میاد. اینم بگیریم.من عمرا" تنهایی کلاه سرم بزارم.شروین دوباره یه نگاه عجیب بهم کرد. وا این چرا امروز این مدلی نگاه می کنه؟بعدم رفت سمت فروشنده و جفت کلاها رو حساب کرد. منم تو رو دربایسی مجبور شدم کلاهو رو سرم بزارم. چون شروین کلاهشو از رو سرش بر نداشت. داشتم حرص می خوردم که ما دوتا الان مثل منگلا کلاه به سر داریم راه می ریم که چشمم افتاد به آتوسا که با چشمای گرد به کلاه ما دوتا نگاه می کرد. کارد می زدی خونش در نمیومد. تا نزدیکش شدیم یه لبخند به شروین زد که به شدت من و یاد روباه انداخت. رو به شروین گفت: وای چه کلاه قشنگی. منم یکی می خوام. منتظر به شروین نگاه کرد. شروین با انگشت مغازه ای که ازش کلاه و خریدیم و نشون داد و گفت: از اونجا خریدیم. این و گفت و راهشو کشید و رفت.وای که چقدر قیافه مشت خورده این دختره باحال بود. تو دلم عروسی بود. دوییدم و خودمو رسوندم به شروین اما دستش و نگرفتم برای اطمینان نزدیکش موندم. آرشامم مدام بهمون چشم غره می رفت و حرص می خورد.وای که چقدر دوست داشتم براش زبون در بیارم.ناهار و بیرون خوردیم و بنا به اصرار این غربتیای ندید بدید ساعت 2 بعد از ظهر زل گرما رفتیم کنار دریا. این دخترام هی میرفتن سمت آبو الکی جیغ می کشیدن و تا آب میومد سمتشون می دوییدن عقب.آتوسا کنه هم دست شروین و کشیده بود و به زور دنبال خودش می برد. حیف که نمی خواستم خیس بشم وگرنه بد حالشو می گرفتم. واسه خودم مثل خنگا نشستم تو ساحل زیر آفتاب مستقیم. مطمئن بودم حتما" با این آفتاب می سوزم. شالمو تا جایی که می شد کشیده بودم پایین و انگار پوشه گذاشته باشم از پشت شالم به بقیه نگاه می کردم.- خودتو قایم کردی؟آرشام بود. کی اومد کنارم نشست که من نفهمیدم؟ رومو ازش برگردوندم و بی توجه بهش به دریا نگاه کردم.آرشام: شروین ولت میکنه.هان؟ چی میگه؟برگشتم نگاش کردم.آرشامم نگام کرد و گفت: اون باهات نمیمونه. خوشیهاشو که کرد ولت می کنه و میره. من می شناسمش. تو از اون مدلایی نیستی که بخواد زیاد باهات بمونه. احتمالا" از روی تنهایی باهاته وگرنه.....بی تفاوت و سرد بهش گفتم: فکر نمی کنم رابطه ما به تو ربطی داشته باشه.آرشام: آناهید من نگرانتم. می دونم ولت میکنه و اون وقت ضربه می خوری.پوزخندی زدم و گفتم: نگرانمی؟ نگرانی که شروین ولم کنه و ضربه بخورم؟ اون وقتی که اون جوری بهم نارو زدی و فریبم دادی. اون وقتی که با احساساتم بازی کردی ، از اعتمادم سواستفاده کردی. اون وقتی که فقط 16 سالم بود و دنیام خیلی کوچیک بود و هنوز نامردی و درک نکرده بودم. اون وقت باید نگران ضربه خوردن من می بودی نه الان. الان 22 سالمه و می دونم تو دنیا چی میگذره.با حرص بلند شدم. ویلا همین کوچه بغلی بود. به سمت ویلا راه افتادم و به آناهید آناهید گفتن آرشام توجه نکردم. پسره انگار سوزنش گیر کرده. آناهید ... آناهید..... داشتم می رفتم سمت ویلا که نم نم بارون شروع شد.اه این شمالم که همیشه بارونش به راهه. صدای بچه ها میومد که با اه و اوه راهی ویلا شده بودن.رفتم ویلا و رفتم تو اتاق شروین. خدایا هر چی مکافاته رو به من می دی؟ حالا این شروین و کجای دلم بزارم. اه..... همش تقصیر آرشامه......دراز کشیدم و هنزفریم و گذاشتم تو گوشم و به آهنگای تو گوشیم گوش کردم. خیلی فاز می داد با صدای بلند آهنگ گوش کنی. چشمام و بسته امو تو آهنگ غرق شدم. دو سه تا آهنگ و گوش کردم. وای که چقدر موزیک به آدم آرامش می داد. فاصله بین دوتا آهنگ بود و سکوت. از تو اتاق یه صدایی اومد. آروم چشمام و باز کردم. یهو از جام پریدم و رو تخت نشستم. هنزفریمو از تو گوشم در آوردم و با صدای جیغی گفتم: شروین داری چی کار می کنی؟شروین دستش به حالت ضربدر به تیشرتش بود تا بالای نافش بالا کشیده بودش. با جیغ من دستاش متوقف شد و با تعجب برگشت سمت من و گفت: چی؟؟؟؟؟؟ چی کار می کنم؟؟؟؟؟با اخم نگاش کردم و کلافه گفتم: شروین تو نمی تونی همین جوری جلوی من لباساتو عوض کنی.شروین دستاش از تیشرتش ول شد و کامل برگشت سمتم و گفت: چرا؟من: ببین درست نیست. می دونم که این کار برات عادیه اما اینجا ..... تو نمی تونی تو ایران جلوی زنا و دخترا راحت لباسات و عوض کنی. اینجا بد می دونن. باعث می شی معذب بشن. شروین با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: تو هم معذب میشی؟حالا این سوال کردن داشت؟ عمرا" معذب شم خوشمم میاد.من: شروین میگم این کارو نباید بکنی. الانم که مجبوریم تو یه اتاق باشیم باید مراعات بکنی. بلند شدم از اتاق برم بیرون. در و باز کردم و اومدم ببندمش که دیدم شروین گیج سرشو می خارونه.خوب بچه حق داشت چرا باید این هیکل به این قشنگی و قایم می کرد ؟ درسته که من خوشم میومد دیدش بزنم اما اگه یکی می دید چه فکرای ناجوری که نمی کردن. پاشدم رفتم پایین. همه نشسته بودن دور هم . فرناز و ملیسا حرف می زدن. آرشام و ماکان تخته بازی میکردن و مهیارم نگاشون می کرد. آتوسام معلوم نبود کجاست.رفتم دوتا ظرف تنقلات گرفتم و اومدم نشستم رومبل. مهیار چیپس و پفک و آجیل و تو دستم دید که گذاشتمشون رو میز جلوم. تخته دیدن و بی خیال شد و اومد نشست کنارمو گفت: خوشم میاد خوب بلدی چه جوری خوش بگذرونی.خنده ام گرفت.من: فقط آدمای شکمو تا چشمشون به خوراکی میوفته این حرف و می زنن.مهیارم یه سری تکون داد و گفت: کاملا" درسته. خندیدم و دوتایی با هم افتادیم رو خوراکیا. مهیار خوش زبون بود. برعکس شروین خیلی خاکی و پر حرف بود و شوخ. مرده بودم از دستش از خنده. شروین از پله ها اومد پایین و رفت و جای ماکان با آرشام بازی کرد و ماکانم اومد پیش ما و مشغول خوردن شد. هر کی واسه خودش خوش بود که یهو تلویزیون روشن شد و یه آهنگ دوف دوفی اومد. با تعجب نگاه کردم ببینم کی تلویزیون و روشن کرده؟ اه این آتوسا کی اومده بود پایین؟ من اصلا نفهمیدم. جلوی تلویزیون ایستاده بود و هماهنگ با آهنگ خودشو تکون می داد. مهیار: ایول برو که منم اومدم.مهیار از کنارم بلند شد و رفت پیش اتوسا و با هم رقصیدن. فرناز و ماکان هم رفتن وسط. چشمم بهشون بود و از هیجانشون انرژی گرفته بودم. یادم به رقصیدن خودم تو همین ویلا افتاد. چه آبرویی ازم رفت. لبخندی اومد رو لبم. بی اختیار چشمم چرخید سمت شروین.اونم با یه لبخند داشت بهم نگاه می کرد. از جام بلند شدم و رفتم کنار پنجره و به هوای ابری و تاریک نگاه کردم. بارون شدت گرفته بود. دست به سینه جلوی پنجره ایستاده بودم و به آسمون نگاه می کردم. یهو یه نوری آسمون و روشن کرد. همین و کم داشتم. بدنم و سفت کردم و چشمام و بستم که صدای آسمون و کمتر بشنوم. همزمان با صدای رعد آسمون یه دستی دور شکمم حلقه شد. بیشتر از اینکه از صدای رعد بترسم از تماس این دست ترسیدم. خواستم خودمو بکشم جلو، اما حلقه دست دور شکمم تنگتر شد و از پشت رفتم تو بغل کسی. یه صدای آروم دم گوشم گفت: نترس من پیشتم.صدا، صدای شروین بود. یعنی درست شنیدم؟ منظورش چی بود؟ منظورش این بود از کسی که بغلم کرده نترسم یا از صدای رعد؟ یعنی ممکنه این کارش برای رعد و برق باشه؟ می دونه که من می ترسم یعنی اومده کنارم که نترسم. شروین: وقتی من پیشتم نباید از چیزی بترسی. نه رعد، نه آرشام و نه هیچ چیز دیگه.صدای شروین تو صدای ملایم موزیک پیچید و یه حس خیلی خوبی و بهم تزریق کرد. یه حس آرامش. بی اختیار لبخند زدم. اینکه بدونی یکی غیر از خودت از ترسهات خبر داره به تنهایی وحشتناکه ولی این که بدونی همون کسی که از ترسهات خبر داره سعی میکنه کنارت باشه تا با ترست کنار بیای و اون جور وقتها مجبور نیستی خودت تنها باهاشون مبارزه کنی و الکی خودتو قوی نشون بدی خیلی حس خوبیه. شروین همراه آهنگ شروع کرد به حرکت به چپ و راست و منم همراه خودش تکون می داد. با حرکت دستش رو شکمم چشمام گشاد شد. نفسهاش که به گردنم خورد نفسم و حبس کرد. بدنم سفت شد و دیگه نتونستم یک میلیمترم تکون بخورم. هر چی هم شروین سعی می کرد همراه آهنگ تکون بخوره و برقصه منم همراش نتونست. آروم ازم پرسید: چرا ایستادی و تکون نمی خوری؟ مثلا" داریم می رقصیم. با لبهای بهم فشرده با نفسی که حبس شده بود به زور گفتم: دستتو بر دار.شروین متعجب گفت: چی؟سریع تر گفتم: دستت و بردار.پیدا بود که متعجبه شایدم ناراحت شد چون دستش یهو شل شد و آروم از دور شکمم جدا شد و خودش و عقب کشید. با سرعت نور خودم و به آشپزخونه رسوندم. دستم پیچیده شد دور شکمم و زانو هام خم شد. نشستم و پق زدم زیر خنده. از شدت خنده اشک از چشمام میومد. نمی تونستم جلوی خندیدنم و بگیرم حتی صدای دلخور شروینم نتونست خنده امو بند بیاره.شروین: میشه بپرسم چی باعث شده این جوری ریسه بری؟به زور سر پا ایستادم و در حالی که هنوز می خندیدم بریده بریده گفتم: من..... دستت..... شکمم..... حساس.... قلقلک....چشمای شروین گشاد شد. اصلا مطمئن نبودم از حرفام چیزی فهمیده باشه. شروین شمرده شمرده گفت: تو به اینکه دستم رو شکمت بود حساسی؟با سر تایید کردم.ناباور گفت: واینکه قلقلکی هستی؟دوباره کلمو تکون دادم یعنی آره.شروین ناباور و دلخور گفت: یعنی این ریسه رفتنات به خاطر این بود که من بغلت کردم و دستم رو شکمت بود؟خیلی دلخور بود. لبهامو جمع کردم و مظلوم نگاش کردم.خجالت زده گفتم: خوب من خیلی حساسم فقطم دستات که نبود. رو گردنم که نفس میکشیدی قلقلکم بیشتر می شد.شروین بهت زده و عصبی گفت: باورم نمیشه..... تو واقعا دختری؟ تو همچین موقعیتی خنده ات می گیره؟ یعنی هیچ حسی غیر قلقلک نداشتی؟نه دیگه الان من داشتم گیج نگاش می کردم. خوب وقتی آدم قلقلکش میاد چه حس دیگه ای می تونه داشته باشه؟شروین چند لحظه با بهت و حرص نگام کرد و بعدم عصبی از آشپزخونه رفت بیرون. منم گیج رفتنش و نگاه می کردم. این چش شد یه دفعه؟ منظورش چی بود؟ خوب من قلقلکم میاد چرا ناراحت شد حالا؟شروین تا آخر شب باهام سر سنگین بود و سعی می کرد نگام نکنه. دو سه دفعه چشمم به آرشام افتاد که با پوزخند معنی داری نگام می کرد.اه این دیگه چی میگفت. پوزخند زدنم انگار تو این خانواده ارثی بود.ساعت 11 یه شب بخیر کلی گفتم و رفتم تو اتاق. لباسای راحتمو پوشیدم. یه تیشرت آستین کوتاه گشاد سفید با یه شلوار گشاد مشکی. یکی من و می دید فکر می کرد لباسام قرضیه. اما الان تو این وضعیت که با شروین تو یه اتاق بودم بهتر بود که نامرتب به نظر بیام. چقدم من خودمو تحویل می گرفتم. شروین با این سنش و و دوست دخترای رنگاوارنگی که این چند وقته تعریفشون و از دهن کل خاندانش شنیده بودم عمرا" به من محل می زاشت.رو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم که صدای در اومد و منم چشمام باز شد. شروین وارد اتاق شد و رفت سمت کمد که لباساش و عوض کنه تا دستش رفت سمت تیشرتش من سریع چشمام و بستم. این پسره آدم بشو نیست خوبه گفتم جلو خانمها لباستو عوض نکن.داشتم پیش خودم غرغر می کردم که صدای تخت اومد.سریع چشمام و باز کردم. شروین رو تخت دراز کشیده بود. بازم تیشرت تنش نبود. از اونجایی که کولر روشن بود پتو رو رو تنش کشید اما تا نافش بیشتر بالا نیاورد.حرصی پوفی کردم و تو جام نشستم. قبل هر حرفی پتو رو تا رو گردنش بالا انداختم. متعجب چشماش باز شد.من: اولن که حجابت و حفظ کن.شروین: مگه اون برا خانمها نیست؟من: برا آقایونی مثل تو هم صدق میکنه. بعدم چرا اینجا خوابیدی؟شروین کمی خودش و بالا کشید و به آرنجاش تکیه داد و گفت: کجا باید بخوابم؟کلافه گفتم: ببین همین که من و تو مجبوریم تو یه اتاق بمونیم به اندازه کافی بد و ناجور هست. دیگه نمیتونیم رو یه تختم بخوابیم.شروین: چرا؟عصبی داد زدم: تو واقعا" نمی دونی یا خودتو زدی به خنگی؟چشم غره ای بهم رفت و گفت: درست صحبت کن.آرومتر گفتم: بابا اینجا ایرانه. با اونجایی که تو زندگی می کردی فرق داره. شاید اونجا دوست دخترا و دوست پسرا یا حتی دوتا دوست دختر و پسر معمولی با هم تو یه اتاق بخوابن اما اینجا بده، زشته، حرف در میارن....شروین با ابروهای بالا رفته گفت: حرف در میارن؟کلافه از این همه خنگی شروین گفتم: یعنی میشینن پشت سر دختره حرف می زنن که این دختره فلانه و فلونه و خانواده نداره و از این چیزا....شروین: فلان و فلون چیه؟دیگه می خواستم موهام و بکشم. با حرص موهام و دادم عقب و گفتم: یعنی میگن دختره آدم خوبی نیست که با یه پسری که باهاش نسبت نداره شب تو یه اتاق می خوابه.شروین: ببین من متوجه نمیشم چرا من و تو نمی تونیم تو یه اتاق بخوابیم؟ قرار نیست که اتفاقی بیوفته.من: خوب این و ما می دونیم بقیه که نمی دونن.شروین تو جاش نشست و گفت: الان حرف بقیه مهمه؟ فکر کنم منظورت از بقیه فامیلای منه که تمام زندگیشون آمریکا بودن و براشون این چیزا اصلا" مهم نیست.کلافه یه جیغ کوتاه کشیدم و گفتم: باشه. اصلا" به اونا هیچ ربطی نداره. من راحت نیستم با تو رو یه تخت بخوابم.یه ابروی شروین بالا رفت و با پوزخند گفت: آهان پس دردت اینه. خوب نخوابی می خوای چی کار کنی؟من: خوب تو برو پایین بخواب.شروین: روتو برم. اتاق من تخت من بعد من برم رو زمین بخوابم؟ ببین تو مشکل داری پس اگه می خوای خودت برو رو زمین بخواب.بعدم ریلکس دراز کشید و پشتش و به من کرد و پتو رو کشید رو تخت.عصبی دستامو مشت کردم. شیطونه میگه همچین با مشت بزنم تو مغزش که جمجمه اش ترک برداره.ناچار بالشتم و گرفتم و رفتم رو زمین بخوابم. اما مگه خوابم می برد. قد یک ساعت این دنده به اون دنده شدم و غلت زدم. من که تا سرم به بالشت می رسید خواب بودم حالا نمی تونستم بخوابم. بی خوابی برام عجیب بود.از طرفی تمام تنم به خاطر سفتی زمین درد گرفته بود. پاشدم نشستم. چشمم خورد به شروین که راحت رو تخت دراز کشیده بود. خوب این که مشکلی نداره. نترس نمی خوردت. اگه می خواست کاری بکنه دیشب کرده بود. نه بابا تو هم توهمیا پسره اصلا" این مدلی نیست.از جام بلند شدم و آروم رفتم رو تخت تو گوشه ای ترین نقطه اش دراز کشیدم کم مونده بود از تخت پرت بشم پایین.شروین: نظرت عوض شد؟سریع برگشتم. دراز کش با یه لبخند مسخره نگام می کرد. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: حواستو جمع کن. همون گوشه تخت بخواب و به سمت من نزدیک نشو وگرنه من می دونم و تو.شرون پوفی کرد و در حالی که داشت پشتش و به من می کرد گفت: تو هم زیادی از خودت مطمئنیا. دختر قحطه بیام سراغ تو.پسره بی ادب بیتربیت. دلتم بخواد من نگات کنم. کجا بهتر از من گیرت میاد. منم یه چیزیم میشه ها. بهتر که اصلا به چشمش نیام امنیتم بیشتره این جوری. پشتم و بهش کردم و پتو رو هم حسابی پیچیدم دور خودم و چشمام و بستم.به دودقیقه نکشید که خوابم برد.با احساس یه حس مسخره چشمام و باز کردم. انگاری مته رو مخم بود. اما نه مته تو شکمم بود. یه حس بدی تو دلم بود که رو اعصابمم اثر گذاشته بود. همیشه از این حس و درد بدم میومد. چشمام و باز کردم. صورت شروین تو حلقم بود و بازوهاش مثل زنجیر دورم پیچیده شده بود و یه پاشم انداخته بود رو پاهام. نمی تونستم تکون بخورم. خوشم میاد این پسره یک اپسیلونم به حرف آدم گوش نمیکنه. انگار نه انگار که دیشب انقده دعوا کرده بودیم. چه حسیم ورش داشته نکنه راست راستکی فکر کرده من دوست دخترشم که اینجوری من و چسبیده. اه اه بدم میادددددددد ....حالا خودمونیما اینا همش جو بود. پسره از ترس جونش و به خاطر خرج عمل صورت و دماغ و فک مکشه که دو دستی من و زنجیر پیچ کرده. حقم داره خودم که میدونم چقدر بد می خوابم. اههههه اینم داره خفم میکنه. دستاش مثل گرز رستمه. انقدم سنگینه نمیشه تکونش داد. سعی کردم تکونی به خودم بدم که تکون خوردن من همانا تنگ تر شدن حلقه دست این گودزیلا همانا. اه کشتی منو. حتما فکر کرده دوباره از اون حرکتای چرخشی که دستم میره تو مغزشه.با تمرکز سعی کردم آروم آروم حلقه ی دستاش و باز کنم بعد از 7-8 دقیقه تلاش مداوم و خستگی ناپذیر بالاخره خلاص شدم و تونستم خودمو نجات بدم. مثل تیر خودم و پرت کردم پایین تخت. سریع بلند شدم ایستادم و به شروین نگاه کردم. نفس نفس میزدم یکی نمی دونست فکر میکرد کوه کندم.شروین آروم و راحت تو جاش خوابیده بود. من و یاد عسل خواهر زاده ی نازم انداخت. به همین آرومی و با همین معصومیت می خوابید. دلم براش یه ذره شده بود. بغضم و قورت دادم. از این روزا متنفر بودم. از این حالتم. عصبی و حساس میشدم و با هر چیز کوچیکی بغض میکردم یا اونقدر عصبی میشدم که بی خودی داد و هوار میکردم. تو خوابگاه که اینجور وقتا همه از دستم در میرفتن و سعی میکردن جلو چشمم نباشن که گیر ندم بهشون. یه آه کشیدم و دوباره به شروین نگاه کردم. اخم کردم. این غول تشن اصلانم معصوم نیست پسره خبیث شرور. حالا شرارتشو کجا دیدم مهم نیست مهم این بود که بیخودی دوست داشتم حرصمو سر این بدبخت خالی کنم. خداییش الان آروم خوابیده بود و کاری نمی کرد مشکل الان من و عصبانیتمم هیچ ربطی نه به این نه به هیچ احدی مربوط نمیشد. مشکل سر خلقت بدبختانه زنان بود.یه آه کشیدم. خدایا من احمق اصلا" یادم رفته بود چیزی با خودم نیاوردم. الانم که نصفه شبه. کجا برم من؟ای بمیری آنید که هیچ وقت کاری و درست انجام نمیدی. حواست به خودتم نیست. بفرما اینم نتیجه اش. حالا این پسره راحت می خوابه توی بدبخت تا صبح بیدار بمون و کیشیک بده. اه....با حرص رفتم گوشه ی اتاق و بین میز آینه و کتابخونه نشستم. قد یه آدم بینش فاصله بود. حالا میگم یه آدم فکر نکنید شروین می تونست بیاد بشینه اینجاها نه اون جا نمیشد. ولی یه دختر جا میشد که منم جا شدم. می ترسیدم برم رو تخت بخوابم یا حتی روی صندلی یا مبلی بشینم. می ترسیدم با این وضعیتم یه گندی بزنم بعدن خودمو فحش کش کنم.اون کنج نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم. دستامو حلقه کردم دور زانو هامو چونه امو تکیه دادم بهش. به شروین نگاه کردم.خوش به حالش چقدر راحت خوابیده. خدایا تو همه چی پارتی بازی؟ مگه ماهارو دوست نداشتی؟ مگه ماها رو تو خلق نکردی؟ پس چرا هر چی زجر و بدبختی و نکبت و فلاکت بود و به ما دادی؟ حالا حوا یه کاری کرد تو به دل نمی گرفتی. تازه اشم مگه تنها بود؟ آدمم بود پس چرا اون و مجازات نکردی؟ می دونم میگی از بهشت انداختمش بیرون. اما مگه هر دو رو ننداختی؟ مگه این مجازات جفتشون نبود؟ پس چرا حوا رو بیشتر مجازات کردی؟ بچه دار شدن، درد زایمان، این معضل هر ماه، بدبختی. خدایا حوا هم مثل زنای اینجا از دست آدم حرص میخورد؟ اونم میسوخت و میساخت؟ آدم اذیتش میکرد؟ دست بزن داشت؟ معتاد میشد؟ دنبال زنای دیگه می رفت؟؟؟؟پس چرا بچه هاش اینجوری شدن؟ مگه نه اینکه بچه به پدر و مادرش میره؟؟؟خفه شو آنید دیگه داری دری وری میگی نشستی خوشحال سوال می پرسی منتظری از غیب بهت جوابم بدن؟؟؟داشتم با خودم کلنجار میرفتم. هنوز چشمم به شروین بود. یه نفس بلند کشید و یه تکونی به خودش داد و تاق باز خوابید. دست راستش و گذاشت رو قسمتی که قرار بود من خواب باشم. با چشمای بسته اخم کرد. دستش و یکم بالا و پایین کرد.منگل فکر می کرد ممکنه من بالای تخت یا زیر تخت باشم که اونجور دنبالم میگشت؟؟؟ سرشو برگردوند سمت جایی که قرار بود من باشم. چشماش و نمیدیدم چون تاریک بود. اما فکر می کنم باز بود. همون جور تاق باز سرشو یکم آورد بالا و به این ور و اونور اتاق نگاه کرد. چشمش به من افتاد که اون کنج نشسته بودم. انصافا چشمای تیزی داشت که توی اون تاریکی من و دیده بود.با دست چشماش و مالید و همون جور که خمیازه میکشید سرشو رو بالشت گذاشت و با صدای خواب آلودی گفت: اونجا چرا نشستی؟؟؟دلم درد میکرد و اعصابم متشنج بود. اخمام تو هم بود. داشتم حرص می خوردم به خاطر دلدردم. من از هر چهار پنج بار یه دفعه اش دلدرد می گرفتم و از اونجایی که من ته شانسم همین امشب که اینجاییم و من تنها نیستم و نمی تونم به سبک خودم خودمو آروم کنم باید این درد مزخرف میومد سراغم. اگه الان تو اتاق خودم بودم با مشت زدن به بالشت و پرت کردن پتو و و گوش دادن به یه موسیقی دوف دوفی بلند دردمو کم می کردم اما اینجا....تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بیام رو این زمین خنک بشینم و مثل بچه های خنگ فکر کنم که خنکی زمین دردمو کم میکنه. یادمه که بچه بودم و دلدرد گرفته بودم و من فکر می کردم اگه شکمم و بذارم رو سنگای سرد دردش خوب میشه. انصافا واسه یه لحظه کم میشد اما بعد دردش بیشتر می شد. هنوزم به جای گرم کردن دلم سردش میکردم. خنگ بودم دیگه.دردم بیشتر شده بود و باعث شده بود تند تند نفس بکشم. بی اختیار از بین لبها و دندونای بهم فشردم یه آی گفتم. دستم رو شکمم بود و صورتم جمع شده بود. سعی میکردم با فشار دادن دلم دردمو کم کنم.صدای آی م بلند نبود اما همون صدای آروم تو اون سکوت شب و تاریکی انگار نشون میداد که یه چیزی درست نیست. شروین بلند شد و تو جاش نشست. شروین: تو حالت خوبه؟فقط سرمو تکون دادم.از جاش بلند شد و اومد جلوم نشست و به صورتم دقیق شد. شروین: چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟ مریضی؟ حس عجیبی بود که تو این وضعیت یه مرد ازم این سوالو بپرسه. معمولا همیشه خودم تنها درد میکشیدم. نه تنها تو این یه مورد تو چیزای دیگه ام سعی میکردم کسی نفهمه درد دارم. حالا شروین با این سوالش انگار همه دردامو یادم آورده بود. می دونستم حس مسئولیت کشتتش که باعث شده یه همچین سوالی بکنه.دید جواب نمی دم. خودش و بهم نزدیک کرد. دستش و گذاشت روی دستم.با یه صدای بهت زده گفت: دستت چرا سرده؟؟؟از جاش بلند شد و لامپ و روشن کرد. دوباره اومد کنارم نشست و تو صورتم نگاه کرد.شروین: کجات درد میکنه؟؟؟؟نمی خواستم بگم. چرا باید به این می گفتم؟؟؟ راستش برام مهم نبود که بفهمه اما دوست نداشتم بهش بگم. فکر کنم یکمم احساس می کردم خجالت میکشم.شروین با صدای محکم و جدی گفت: گفتم کجات درد میکنه؟ صداش یه جوری بود که آدم ازش حساب می برد. سرمو آروم بلند کردم . تو چشماش نگاه کردم. انگار فهمید دوست ندارم بگم.قیافه اش از خشکی در اومد و یکم آرومتر گفت: بلند شو بریم رو تخت بخواب. میرم یه چایی نبات برات بیارم.وقتی دید بلند نمیشم خودش اومد جلو. زیر بغلمو گرفت که بلندم کنه که به زور خودم و رو زمین نگه داشتم تا تکون نخورم. می ترسیدم بلند بشم ببینم زمین و به گند کشیدم. از طرفی محال بود این جوری بی امکانات بیام رو تخت بخوابم. شده تا صبح همین جوری همین جا مینشستم نمی رفتم رو تخت.شروین کلافه و شاکی دست از تقلا برداشت. دوباره جلوم نشست و گفت: پس چرا بلند نمیشی؟؟؟من: نمیام رو تخت. همین جا خوبه.شروین یه ابروش و برد بالا و گفت: واقعا" یعنی می خوای تا صبح همین جا بشینی؟؟؟با سر گفتم آره.کلافه پوفی کرد و با حرص گفت: میشه بپرسم چرا؟؟؟ می خوای با من لج کنی؟؟؟دیگه آمپر چسبونده بودم. هر چی من مراعات میکردم که پاچه این و نگیرم این ول بکن نبود. خوب عزیزم بگو عشق میکنی من سگ می شم می پرم بهت دیگه وگرنه آزار که نداری حرصیم کنی.با اخم و عصبانی گفتم: رو تخت نمیام..... کثیف میشه.یه نفس بلند کشیدم و اخمام رفت تو هم . چشمام و بستم. باز سوتی داده بودم. از دهنم پرید بس که حرصم داد این پسره. شروین یه باشه گفت و از جاش بلند شد. چشمام و باز کردم. کنار در بود داشت از در میرفت بیرون. بیشعور حالا چرا از اتاق میره بیرون؟با حرص گفتم: میری بیرون چراغم خاموش کن.کلید برق و زد و رفت بیرون. در و که بست حرصم بیشتر شد.پسره انتر خوب خودت پیله کردی. حالا مگه چی کار کردم؟ نگرانه تختش شده ایکبیری. نترس تخت عزیزت سالم و تمیزه. شیطونه میگه برم با دل امن رو تختش بخوابم و بذارم هر چی می خواد بشه ها. عصبی سرمو رو زانوم گذاشتم و چشمام و بستم. نمی دونم چقدر گذشت با یه صدایی چشمام و باز کردم. سرمو بلند کردم. در اتاق باز شد و شروین اومد تو اتاق. لامپ و روشن کرد. به خاطر نور چشمام ریز شد. شروین اومد جلوم زانو زد و نشست. تو یه دستش یه لیوان آب بود و تو یه دست دیگه اش یه نایلون. نایلون و گذاشت زمین و از توش یه بسته قرص در آورد و گرفت جلوم. بیا این و بخور دردت آروم میشه.یه نگاه به قرصه کردم. چشمام گرد شد. این قرص از کجاش آورد؟؟؟ با یه حسرت به قرصه نگاه کردم. کاش میشد بخورمش. با ناراحتی و حسرت و لبای آویزون گفتم: قرص نمی خورم.اخم کرد و تو چشمام زل زد گفت: مگه درد نداری؟؟؟سرمو تکون دادم. شروین: خوب پس این و بخور که دردت از بین بره.تو چشماش زل زدم. این فکر می کرد واسه لجبازی قرص نمی خورم؟؟؟همون جور که تو چشماش نگاه میکردم آروم گفتم: دستت درد نکنه بابت قرص اما من تا جایی که بشه تحمل میکنم و قرص نمی خورم. مامانم همیشه میگفت بهتره بتونم بدون قرص این دردای کوچیک و تحمل کنم اونوقت شاید بشه راحتتر با دردای بزرگتر کنار اومد. یاد مامانم باعث شد بغض بکنم. دست شروین آروم پایین اومد. نه عصبانی بود نه می خواست به زور چیزی به خوردم بده. یه جوری نگام میکر د. از اونجایی که من کلا از نگاه هیچی نمی فهمیدم فقط زل زده بودم تو چشماش.از جاش بلند شد و ایستاد. یه نایلون مشکی گرفت جلوم . سرمو بلند کردم. انگاری واسه من بود. دستمو دراز کردم و ازش گرفتم. قبل از اینکه بتونم بپرسم که چی توشه از اتاق رفت بیرون.با تعجب به رفتنش نگاه کردم. در نایلون و باز کردم. سرم سوت کشید و برای اولین بار تو زندگیم حس کردم لپام قرمز شد.وای خدا این کی رفت بیرون که من نفهمیدم؟؟؟ یعنی این وقت شب رفت که برای من این و بخره؟؟؟تو نایلون یه بسته پد بهداشتی بود. حتما" اونقده ضایع و تابلو بودم فهمید که همرام نیاوردم. یکی زدم تو سرم و گفتم: نه پس خنگه نمیفهمه. عمه جونم بود گفت: نمی خوام تختت کثیف بشه؟؟؟حالا چرا خجالت میکشی؟؟؟ خوب آخه رفته این و گرفته.گرفته که گرفته خودش رفته تو که بهش چیزی نگفتی پس لازم نیست الکی خودت و اذیت کنی. خجالتم بی خجالت یه چیز طبیعیه مگه این مادر نداره؟؟؟ خرس گنده از ننه اش بگذریم این همه دوست دختر داشته یعنی این چیزا سرش نمیشه؟؟؟ بابا اینا براش عادیه. پاشو خودتو جمع کن و الکی الکی معذب نباش.از جام بلند شدم. اول یه نگاه سریع به جایی که نشسته بودم کردم. نه خدارو شکر خبری نبود. سریع رفتم تو دستشویی. کارم که تموم شد دوباره اومدم نشستم سر جای خودم. دو دقیقه بعد با شنیدن صدای باز و بسته شدن در فهمیدم که شروین اومد تو اتاق.سرم پایین بود. احساس کردم شروین کنارمه. سرمو بلند کردم. جلوم نشسته بود. دستش یه لیوان نبات داغ بود.آروم گفت: این و بخور دلت بهتر میشه سرمای دست و پاتم از بین میره. مثل لالها لیوان و از دستش گرفتم و هیچی نگفتم.از جاش بلند شد رفت سمت کمد. از توش یه ملافه بر داشت و تاش و باز کرد و یه صورت یه مستطیل گذاشت رو تخت سر جای من.آروم آروم نبات داغ و می خوردم و به کاراش نگاه میکردم. دوباره اومد کنارمو گفت: بیا این قرصم بخور.اخم کردم. این پسره زبون آدمیزاد سرش نمیشه؟؟؟ به زبون مریخی ها که حرف نمیزنم. دهنم و باز کردم که بگم قرص نمی خورم که خودش زودتر گفت: این از اونا نیست این قرص آهنه تو این شرایط باید بخوری.با بهت بهش نگاه کردم. دید هیچ کاری نمیکنم خودش قرص و در آورد و گذاشت توی دهنم. با ابرو اشاره کرد که یعنی بخور دیگه. با همون نبات داغ قرص و فرستادم پایین. ته مونده نباتمم خوردم. شروین: بلند شو بیا رو تخت.اومدم بگم نمیام که کلافه یه نفس بلند کشید و چشماش و گردوند و گفت: می دونم می دونم نمیای نمی خوای کثیفش کنی.بی تربیت داشت ادای من و در میاورد. یه چشم غره بهش رفتم که باعث شد گوشه لبش کج بشه. شروین: پاشو کثیف نمیکنی. مگه ندیدی برات ملافه پهن کردم. بازم تکون نخوردم. خودش بلند شد و زیر بغلم و گرفت و با یه حرکت بلندم کرد و هلم داد سمت تخت. منم که از خدام بود رو تخت راحت بخوابم. رفتم رو تخت دراز کشیدم . شروین خم شد و از رو پاتختی یه کیسه آب گرم برداشت. نشست رو تخت کنارمو گذاشتش رو شکمم. اه این کی رفت این و آورد؟؟؟آروم گفت: قرص که نمی خوری. یکم گرمش کن دردش کم میشه.گرمیه کیسه که به بدنم رسید یه نفس از سر راحتی کشیدم. خدا خیرش بده واقعا" دردم کم شده بود. پتو رو انداخت رو تنم.چشمام و بستم و به آرامشی که پیدا کرده بودم فکر می کردم. الان حالم خوب بود و دلم نمی خواست به شروین بد و بیراه بگم. هر چقدرم لج درآر و حرصی و یخچال بود اما بعضی وقتها آدم خوبی می شد. اونم بعضی وقتها. گرمای کیسه که کم شد دلدرد منم کم کم بیشتر شد. چشمای بسته ام جمع شد و اخمام رفت تو هم.صدای شروین و از سمت چپم شنیدم.شروین: چی شده؟؟؟ هنوز درد میکنه؟؟؟آروم سرمو تکون دادم. احساس کردم رو تخت تکونی خورد. صدای نفس کشیدنش از فاصله کمتری میومد. پتوم تکون خورد. با حس دستی رو شکمم چشمام باز باز شد.سرمو برگردوندم. شروین کنارم بود نیم تنه اش و از رو تخت بلند کرده بود و دست راستش و تکیه گاه سرش کرده بود و به چشمام نگاه میکرد. دست چپشم از زیر پتو گذاشته بود رو شکمم و آروم آروم به شکل دایره می چرخوند. تو بهت و تعجب بودم. باید دستش و بر می داشتم؟ باید اخم میکردم؟ باید هلش می دادم میگفتم یخچال قطبی برو سمت خودت بخواب؟؟اما نه دستش و برداشتم. نه اخم کردم. نه هلش دادم. نمی خواستم. دستش سرد و قطبی نبود انگار هوای استوایی بود گرم گرم. و حس این گرمی روی بدن یخ کرده ام آرامش بخش بود. از طرفی گرمای دستش و ماساژی که رو شکمم می داد باعث شده بود دردم کم بشه. مطمئن بودم به خاطر اینکه درد من و آروم کنه این کارو میکنه. می دونستم هیچ قصد خاصی نداره. تو این چند وقته به قدری شناخته بودم که بفهمم کی جدی و قابل اعتماده کی شوخ و لج درآر و حرصی.هر چقدر بد بود. هر چقدر کل کل داشتیم. هر چقدر دلم می خواست سر به تنش نباشه اما دوست خوبی بود. فقط کافی بود دوستش باشی، دختر و پسر بودنت براش فرقی نمی کرد. به همون چشمی که به مهام نگاه می کرد به منم نگاه می کرد. به این فکر نمی کرد که چون دخترم پس باید رفتارش باهام فرق کنه. نه به خودش زحمتی می داد نه الکی ازم دفاع میکرد. مثل پسرای دیگه نبود که تا چشمشون به یه دختر می افتاد سریع خود شیرینی می کردن و می خواستن هی خودشون و میمون کنن تا دختره ببینتشون. اون این جوری نبود. به وقتش کنارت بود. به وقتش ازت دفاع می کرد. به وقتش مرام می ذاشت به وقتشم می چزوندتت. مگه نه اینکه همین الان به خاطر اینکه از دست آرشام راحت باشم داشت نقش بازی می کرد؟ اون که سودی نمی برد. ولی کلی کمک من شده بود.چشمام به صورتش بود. مثل همیشه خشک نبود. چشماش قطبی نبود. بی تفاوتم نبود. نمی دونم چی بود. هر چی که بود باعث شد آروم بمونم و هیچ کاری نکنم. دلم خیلی بهتر بود... آروم بودم.... عصبی نبودم.... تنم گرم شده بود.... چشمام سنگین بود..... نباید بخوابم. شروین خوابش میاد ........ باید بهش بگم بگیره بخوابه........ من مریض بودم به این بدبخت چه........... بگم خوبم راحت باش؟.........چشمام رو هم افتاد ..... بدون اینکه چیزی بگم........... نفسهام منظم شد............خوابم برد................... ***** فکر نمی کنم تو زندگیم هیچ وقت انقدر آروم خوابیده باشم. یه حس آرامش عجیب، یه امنیت خاص که خیلی کم تو زندگیم تجربه اش کرده بودم. آروم چشمام و باز کردم. دست شروین و روی شکمم حس می کردم. نگاش کردم. همون جور کج و رو به من دراز کشیده بود . دستش زیر سرش بود.یه حسی تو دلم داشتم. نمی دونم چی بود. یه حس تشکر، قدر دانی. شروین نسبتی باهام نداشت. اما تا حالا کم کمکم نکرده بود. تو اوج ناراحتی و نیاز کنارم بود. آروم، بی حرف، اما تأثیری که می ذاشت خیلی زیاد بود. دیگه دلم نمی خواست سر به تنش نباشه. خیلی وقت بود که دلم نمی خواست بلایی سرش بیاد البته به جز یه حرص خوردن و ضایع شدن. نمی خواستم کلشو بکنم. دوست داشتم حالش خوب باشه. دوست داشتم لبخندش و ببینم. می خواستم شاد باشه.صورتم سمتش بود. خیلی بهم نزدیک بود. چقدر آروم خوابیده. چی ممکنه خنده رو از این صورت گرفته باشه؟ چی تو رو یه آدم خشک و بی تفاوت کرده؟ چرا سعی میکنی به همه چیز بی اهمیت باشی؟ چرا از دنیا و آدماش دوری می کنی؟آروم زیر لب گفتم: راز تو چیه؟ کاش بهم می گفتی. همون جور که من همه رازهامو بهت گفتم.دستم بی اختیار بالا اومد. به صورتش نزدیک شد. یه حسی انگار دستمو می کشید. چقدر پوستش صافه. یعنی چه جوریه؟ یعنی نرمه صورتش؟ دلم می خواست صورتش و لمس کنم. خوب مگه چیه؟ واسه ارضای حس کنجکاویه خوب. برام سوال شده. اینا رو زیر لبی واسه خودم می گفتم.انگشتام آروم رو صورتش نشست. دلم یه جوری شد. صورتش گرم بود. صاف با یه پوست نرم و لطیف. آروم با انگشتام صورتشو ناز کردم. دستم از گوشه صورتش کشیده شد تا زاویه فکش.لبخندی رو صورتم نشست. واقعا" ازش بدم نمیومد. دوست فوق العاده ای بود. میشه گفت با اینکه پسره اما بهترین دوستیه که دارم. آروم گفتم: گودزیلا جون خیلی خوبی. چه جوری کاراتو جبران کنم؟اومدم آروم از جام بلند بشم که صداش و شنیدم.شروین: برام صبحونه حاضر میکنی؟با چشمای گرد شده از تعجب برگشتم سمتش.من: هان؟؟؟؟؟آروم چشماش و باز کرد و با یه لبخند نگام کرد. به همون آرومی با یه حالت مظلوم گفت: برام صبحونه حاضر میکنی؟ از اون صبحونه معروفات که همه چی داره. دلم از گشنگی داره ضعف میره. یعنی شروین بیدار بود؟ از کی بیدار بود؟ اونقدی بهم نزدیک بوده که راحت بتونه حرفای زیر لبیمو بشنوه. یعنی وقتی نازش کردم بیدار بود؟آروم و مشکوک پرسیدم: تو از کی بیداری؟شروین: همین الان بیدار شدم. نه چیزی شنیدم نه چیزی حس کردم. از چشماش شیطنت می بارید. محکم کوبوندم به بازوش و از جام بلند شدم و با حرص گفتم: خیلی بی شعوری وقتی بیداری باید اعلام کنی.ابروش رفت بالا و با یه لبخند نصفه نیمه گفت: اگه اعلام می کردم خیلی چیزا رو از دست می دادم. با صدای جیغی گفتم: خیلی بدی. هجوم بردم سمتش که بهش حمله کنم که سریع جا خالی داد و از تخت پرید پایین و در رفت تو دستشویی. من واسه خودم دندونامو رو هم فشار دادم و با حرص رفتم پایین. رفتم سرویس پایین دست و صورتمو شستم. رفتم تو آشپزخونه. برا تشکر هم که شده باشه باید صبحانه رو آماده کنم. خدایی تنها وعده غذایی که خوب بلدم. ناهار و شام که .....کتری و آب کردم و گذاشتمش رو گاز. رفتم سراغ یخچال. خوب چی بیارم؟نیشم باز شد. همه چی.کره، مربا، پنیر،شیر ،عسل ، حلوا شکری، تخم مرغ هم در آوردم که هم آبپز کنم هم نیمرو.وسایل و رو میز چیدم . رفتم یه قابلمه پر آب کردم و تخم مرغا رو گذاشتم توشون و گاز و روشن کردم.خوب اینم از این. حالا برم سراغ نیمرو. ماهیتابه رو پیدا کردم و با روغن گذاشتم رو گاز. روشنش کردم. صبر کردم که روغن داغ بشه. داشتم زیر لب برا خودم آهنگ می خوندم منتها حواسم بود که کلماتم نا مفهوم باشه که اگه شروین سر رسید دوباره برام دست نگیره به خاطر آواز خوندنم.واسه خودم آواز می خوندم که صدای پاش و شنیدم. با لبخند و تخم مرغ به دست برگشتم گفتم: تقریبا" همه چیز آماده است یکم صبر کنی نیمرو هم حاضر میشه.تا چشمم بهش افتاد نیشم بسته شد.آرشام: به دستت درد نکنه راضی نبودم. چه میزی هم چیدی برام.دستش رفت سمت صندلی که بشینه. دوست نداشتم صبحم با قیافه اون شروع بشه. نمی خواستم اینجا باشه. این میز و صبحونه برا شروین بود نه این لاشخور.با دندونایی که از حرص بهم فشرده شده بود گفتم: نشین.یه ابروش بالا رفت و با تعجب گفت: نشینم؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ پس چه جوری صبحونه بخورم؟؟؟یه پوزخند زدم و گفتم: خوب نخور. خوب نیست آدم چشمش دنبال سهم دیگران باشه.تیکه امو گرفت.صاف ایستاد و گفت: من به سهم خودم قانعم به شرطی که بقیه دنبال سهمم نباشن.صاف و بی احساس تو چشماش نگاه کردم و گفتم: سهمت اونیه که قسمتت باشه نه اونی که تو توهماتت بخوایش.آرشام: سهم برای من اون چیزیه که می خوام. برای بدست آوردنش توهم و واقعیت و یکی میکنم.من: اینبار باید تو همون توهم بمونی. اون چیزی که تو می خوای هیچ وقت سهمت نمیشه.تیز تو چشمام نگاه کرد و با اخم بهم نزدیک شد. انگار بد حالش و گرفته بودم. جلوم ایستاد و با شدت بازوهامو گرفت. تو چشمام زوم کرد سرش و پایین آورد. تو حلقم بود دیگه. نفسهای داغ و عصبیش پوستم و اذیت می کرد. محکم گفت: اگه شده به زور سهمم و میگیرم. هنوز نفهمیدی؟ تو براش یه سرگرمی. اولین دوست دخترش نیستی آخریشم نمیمونی. خیلی زود ازت زده میشه. دیگه اون موقع این میز عاشقونه و این شیرین کاریات بدردت نمی خوره.یه پوزخندی زد و گفت: فکر کردی خیلی زرنگی؟ من شروین و خوب میشناسم. به دختری مثل تو محل نمی ذاره. تا حالا ندیدم عشقتون فوران بکنه.با یه نیش خند تو چشمام نگاه کرد و گفت: خیلی زود از نقش بازی کردن خسته میشید. فشار رو بازوهام و بیشتر کرد و من و به سمت خودش کشید و گفت: فکر نمیکنم شروین حتی یه بار بغلت کرده باشه.چشماش رو صورتم چرخید. پایین اومد و رو لبام زوم شد.آرشام: یا یه بار بوسیده باشدت.دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت: هیچ حرکت عاشقونه ای ندیدم. واقعا" انقدر من و احمق فرض کردین؟دوباره چشمهاش زوم لبام شد و گفت: شروین واقعا" احمقه. چه طور از اینا گذشته؟چندشم شده بود. گرمای نفسهاش که به صورتم می خورد داشت حالمو بهم می زد. دلم می خواست لهش کنم. تمام حرصم و تو دستام جمع کردم. تو دستام تخم مرغ بود. اونقدر با حرص فشارشون دادم که تخم مرغها شکستن از فشار. صدای تقشون تو سکوت اونجا پیچید. با همه قدرت دستای تخم مرغیمو بالا آوردم و گذاشتم رو سینه آرشام. یه لبخند ملیح زدم بهش.آرشام خنگول که فکر کرد از حرفاش خوشم اومد و رام شدم یه لبخند بهم زد.با همون نیش بازم تو چشماش نگاه کردم. دستمو رو لباسش یکم تکون دادم که فکر کرد دارم نوازشش می کن. نیشش گشاد تر شد.لبخند ملیحم تبدیل شد به نیشخند و با یه حرکت هلش دادم عقب. از حرکتم جا خورد. دستاش از بارزوهام جدا شد و چند قدم رفت عقب.با پوزخند دستامو بالا آوردم و بهش نشون دادم. با چشمای گرد یه نگاه به من یه نگاه به دستام کرد. سرش و پایین آورد و به لباسش نگاه کرد. اخم کرد. عصبی شده بود. با حرص اومد سمتم که.... - آنید عزیزم..... ای من قربون این وقت شناسیت برم شروینم. چه خودمو تحویل گرفته بودم شروینم.صدای شروین که اومد آرشام تو دو قدمیم استپ شد. با حرص دستاش و مشت کرد و زیر لب گفت: رامت میکنم ....یه پوزخند عصبی بهش زدم. اونم روش و برگردوند و رفت بیرون از آشپزخونه.عصبی بودم. بوی روغن سوخته میومد. سریع برگشتم و دسته ماهیتابه رو گرفتم و پرتش کردم تو سینک. با حرص دستامو تکیه دادم به کابینت و چشمام و بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم و نفسهای عصبیم و تنظیم کنم. مرده شورتو ببرن آرشام که زندگیمو خراب کردی. به همه مردا بی اعتمادم کردی. ازت متنفرم. محاله دوباره خام حرفات بشم. دیگه یه دختر نوجون و احمق نیستم.حس کردم یکی بهم نزدیک شده. فکر کردم آرشام برگشته. بدنمو که ول داده بودم رو کابینت صاف کردم. اومدم بیام عقب که یه دستی دور کمرم پیچیده شد و رو شکمم قفل شد. نفسم بند اومد و چشمام از حدقه زد بیرون. ترسیده بودم نکنه آرشامه. ازش متنفر بودم حاضر نبودم حتی دستش اتفاقی بهم بخوره.با شنیدن صدای شروین از کنار گوشم نفسم آزاد شد و چشمام بسته شد. خیالم راحت شده بود. دوباره بدنم شل شد. آروم شدم. دیگه عصبی نبودم. انگار یه خونه امنی پیدا کرده بودم که توش بهم آرامش می داد.یه لحظه چشمام باز شد. شروین چرا بغلم کرده؟ یعنی که چی؟یه تکون خوردم و اومدم دستاش و از دور کمرم باز کنم که صدای آرومش و تو گوشم شنیدم. شروین: آروم باش. تکون نخور. آرشام داره نگاهمون میکنه.بعد با صدای بلندی که آرشام حتما" میشنید گفت: عزیزم چه میزی چیدی. تو معرکه ای.موقع حرف زدن لباش به گوشم می خورد. شروین سرش و خم کرد و چونه اش و رو شونه ام گذاشت. نفسهاش که به گردنم می خورد مور مورم می کرد. نفسم بند اومده بود ولی این بار عصبی نبود. هر موقع دیگه ای بود. وقتی دستش به شکمم خورد یا نفسهاش به گردنم باید ریسه می رفتم از خنده. مثل دیروز ولی چرا قلقلکم نمیومد؟ چرا به جای خندیدن احساس رخوت و سستی داشتم؟ چرا فکر می کردم این حالت نهایت آرامش و بهم میده؟ چرا از این که شروین این جوری بغلم کرده بود اذیت نمی شدم؟یه چیزی مثل برق از گردنم گذشت. داغ شدم. زیر چشمی بدون اینکه سرمو تکون بدم به شروین نگاه کردم. اونقدر چشمام و به سمت چپ بردم که فکر کردم الانه که چپ بمونه و لوچ بشم.شروین لبش و رو گودی گردنم گذاشت و یه بوسه آروم روش نشوند. احساس کردم یکی دلم و چنگ زد. چشمم خود به خود بسته شد و نفسم حبس شد.شاید سه ثانیه هم نشد. دستای شروین شل شد و از دور کمرم آزاد شد. خودش و ازم جدا کرد. دو ثانیه طول کشید تا تونستم چشمام و باز کنم و تکیه امو از کابینت بگیرم. برگشتم به شروین نگاه کردم. پشت میز نشسته بود و اخم کرده بود. کتری جوش اومده بود. رفتم چایی درست کردم. هیچ کدوم حرف نمی زدیم. چایی ریختم و یکیش و جلوی شروین گزاشتم و نشستم پشت میز.من: چیزه... می خواستم تشکر کنم.... راستش... خیلی به موقع رسیدی.اخماش باز شد. برگشت بهم نگاه کرد. با قیافه آرومی تو چشمام نگاه کرد که بهم آرامش داد. یه لبخند زد و گفت: مرسی واسه صبحونه. نگران آرشام هم نباش. دیگه روش خیلی زیاد شده. باید حالش و بگیرم.ای جان که همه تحت تاثیر مدل حرف زدن من فرم کلامشون عوض میشه. حالا می فهمم بهترین کار برای من معلمیه وقتی تونستم رو شروین و خانم احتشام اثر بذارم و یه کاری کنم مدل خودم حرف بزنن بقیه راحت ترن.با این فکر یه لبخندی رو لبم نشست.با آرامش صبحونه امون و خوردیم.

موضوع: رمان,رمان باورم کن,

نویسنده:

تاریخ: پنجشنبه 27 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 1269

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 3
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 293
بازدید دیروز : 251
ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز : 13
آي پي امروز : 141
آي پي ديروز : 130
بازدید هفته : 1,458
بازدید ماه : 10,381
بازدید سال : 96,033
بازدید کلی : 1,892,855
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 3.145.66.241
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : جمعه 28 اردیبهشت 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد