رمان اگرچه اجبار بود_قسمت آخر

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

رمان اگرچه اجبار بود


قسمت آخر

آرویـــــــــــــــــــــ ـــــــن**

پرده رو کنار کشیدم..راویس رفته بود و من اینجا تو اتاقم، عین احمقا وایساده بودم و رفتنشو از پشت پرده دید میزدم..! چرا اینجوری شده بودم؟
چرا جلوشو نگرفتم که نره؟ چرا به بابا و رادین اجازه دادم تو زندگی و آینده ی شخصی و خصوصیم راحت دخالت کنن و عشقمو ازم بگیرن؟ انقدر
بی دست و پا شده بودم؟! خون به مغزم نمیرسید..نمیدونستم باید چیکار کنم..هنوزم تو شوک بودم..شوک رفتن راویس! واقعاً رفته بود؟! در اتاق
و باز کردم و رفتم تو هال! بوی بدن راویس هنوزم تو هال پخش بود! چرا ازش خدافظی نکردم؟ نمیتونستم بهش بگم خدافظ! نمیتونستم بگم،
همخونه، تو این 6 ماه خیلی بهترین روزامو باهات گذرونده بودم و الانم که سهم هم نیستیم و برو به سلامت! نه..من دل اینجوری خدافظی کردنا
رو نداشتم..نمیتونستم تو چشای راویس زل بزنم و بگم به سلامت!! خودمو حبس کردم تو اتاقم تا نبینم نیمی از وجودم، چمدون به دسته و داره
برای همیشه میره و ترکم میکنه..نه نمیتونستم ببینم داره میره..ازم بر نمیومد..!
میز صبحونه رو چیده بود..بغض گلومو گرفت..جدی جدی رفته بود؟!پوفی کشیدم و رفتم تو اتاق خواب! چطوری میتونم از این به بعد پامو بزارم تو
این اتاق و یاد راویس نیفتم؟! امکانش هست اصلاً؟! در کمد راویس باز بود و توش خالیه خالی بود! رو تخت، رو قسمتی که همیشه راویس
میخوابید، دراز کشیدم..هنوزم بالشتش بوی شامپو میداد..حوله ش رو تخت بود..حوله شو گرفتم تو دستم..مرطوب بود..حموم رفته بود!!..آره انگار
دیشب با حوله ش اومده بود دم در اتاقم..وقتی صبح التماسم میکرد که در رو باز کنم و من عین ماست وایساده بودم، یه لحظه از خودم
متنفر شدم..چطور میتونستم ضجه زدنای راویس و ببینم و کاری نکنم..انقدر پست شده بودم؟!! تا کِی باید نشون میدادم که جدایی از راویس برام
سخت نیس؟ رفتن راویس، همه چیزمو ازم گرفته بود..گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم..روی آهنگی مکث کردم و دکمه ی play و زدم..ذهنم
خالی بود..خالی از هر چیزی! سرمو تو بالشتی که مال راویس بود فرو کردم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم..دوس داشتم زودتر از این کابوس
وحشتناک و خسته کننده بیدار شم و راویس و بازم با لبخندای جذابش اینجا رو تخت ببینم..همدم روزای من!! همدم دوست داشتنی من!!

یه روز، یکی اومد تو زندگیمو...
یه روزه شد تموم دلخوشیمو..
چه حرفایی بخاطرش شنیدم..
با هر چی سختی بود، بهش رسیدم..
یه روز، یکی اومد تو سرنوشتم..
دلم لرزید و گفت، همینه عشقم!
وقتی خودم رو لایقش ندیدم...
ازش چه عاشقونه دل بریدم..
دیگه هیشیکی تو دنیا، واسه من، اون نمیشه، نمیشه، نمیشه!
دلم با دل هیشکی، دیگه آروم نمیشه، نمیشه، نمیشه!
نمیدونه که میمونه تو قلبم، همیشه، همیشه، همیشه!
دلم آروم نمیشه، داره دیوونه میشه..
ولی چیکار کنم که دیگه باورش نمیشه..!

خیسی گونه هامو حس کردم..واقعاً درست بود..دیگه هیشکی واسه من راویس نمیشه!! هنوز نرفته تموم وجودم داشت تمنای بودنشو
میکرد..چطوری ازت بگذرم دختر؟! چطوری؟! چرا گذاشتم منو بازیچه ی خودشون کنن و تو رو ازم بگیرن؟؟ چرا گذاشتم؟!!
قلب تو گردنمو فشار دادم و آروم بوسه ای روش زدم..

منو سکوت این روزای خالی...
بی تو نمیدونی دارم چه حالی..
نمیشه داغ عشق و خاموشش کرد..
یا یه خاطره رو فراموشش کرد..
من از خودم یه عمره دست شکیدم..
دیگه دلمو به هیچکسی نمیدم...
میگفتم این یه عادته عزیزم!
ازت با این بهونه دل بریدم...
دیگه هیشیکی تو دنیا، واسه من، اون نمیشه، نمیشه، نمیشه!
دلم با دل هیشکی، دیگه آروم نمیشه، نمیشه، نمیشه!
نمیدونه که میمونه تو قلبم، همیشه، همیشه، همیشه!
دلم آروم نمیشه، داره دیوونه میشه..
ولی چیکار کنم که دیگه باورش نمیشه..!


داغ عشق..بابک بابایی
چشامو باز کردم..خونه تاریک مطلق بود..موقعیتمو یادم نیومد..گوشیم کنارم رو تخت بود..از رو تخت بلند شدم..راویس کجاس؟! ساعت چنده؟ به
سمت آشپرخونه رفتم..چراغا رو روشن کردم..ساعت 8 شب بود!! من چرا خونه بودم؟! صدا زدم:
راویس..راویس کجایی؟!
آشپزخونه نبود..پس کجاس؟ هوا که تاریکه..بیرون چیکار میکنه؟ دوباره داد زدم:
راویس...کجایی عزیزم؟ نمیخوای فکر شام باشیم؟ بریم بیرون؟ مهمون من؟
اینا رو تند تند میگفتم و میگشتم تا راویس و پیدا کنم..برگشتم تو اتاق خواب! چراغشو روشن کردم..نگام رو کمد خالی از لباس راویس ثابت
موند...یه لحظه لرزیدم! همه ی اتفاقات صبح اومد جلوی چشام..! راویس رفته بود..رفت؟!!..شوکه شدم..انقدر حواسم خوابی بود که دیده بودم
که یادم رفته بود راویس دیگه نیس! احساس خفگیه زیادی میکردم..داشتم دیوونه میشدم..گلومو مالیدم و دکمه ی بالای پیرهنمو باز کردم تا راه
تنفسم باز بشه و بتونم راحت تر نفس بکشم..راویس بدون من کجا رفتی بی معرفت؟!! از صبح خوابیده بودم؟ انقدر تو این چند روز بی خوابی،
کشیده بودم که یه سره تا الان خوابیده بودم..صدای گوشیم اومد..بدون اینکه به شماره نگاهی بندازم، جواب دادم..
_ الو؟
_ الو آروین؟
_ رادین تویی؟
_ آره خوبی؟راویس رفت؟
چقدر دلم از همه پر بود..از همه دلگیر بودم، مخصوصاً رادین!
_ آره..صبح رفت!
_ شب میای اینجا؟ بیام دنبالت؟ گیسو مرصع پلو درست کرده..
چطور میتونست طوری رفتار کنه که انگار چیزی نشده؟! واقعاً پیش خودش فکر میکرد که تنها درد من خوردن مرصع پلوی دستپخت گیسوئه؟!!!
_ میخوام تنها باشم..
_ برای آخر هفته وقت گرفتم..
_ کدوم هفته؟
_ هفته ی بعد..
سکوت کردم..اگه از راویس جدا میشدم، هیچوقت بابا و رادین و نمیبخشیدم..هیچوقت!
_ آروین؟ پشت خطی؟
_ گوشی میدم..بگو..
_ متأسفم بابت حرفای اون شبم..عصبی بودم یه کم تند رفتم..
یه کم تند رفتی؟!! تو زندگیمو نابود کردی؟ از رادین بعید بود بخواد عذرخواهی کنه..انقدر مغرور و سر سخت بود که فکرشم نمیکردم یه روزی از
کارش پشیمون شه..اما نمیتونستم ببخشمش..منم باید ازش عذرخواهی میکردم..منم بهش سیلی زده بودم..برای اولین بار روی برادر بزرگترم
دست بلند کرده بودم..اما لال شده بودم..و.قتی یاد گریه های راویس میفتادم، دوس داشتم رادین و سگ محل کنم..
رادین که فهمید ازش دلگیرم و نمیخوام حرفی بزنم پوفی کشیدم و گفت: خدافظ..مواظب خودت باش..
گوشی قطع شد..گوشیمو پرت کردم رو تخت..حوصله ی هیچکسی و نداشتم..باید یه کم سکوت و آرامش داشته باشم تا مغزم فعال شه! باید یه
دوش میگرفتم..دوش آب سرد!! حالمو بهتر میکرد..لباسامو درآوردم و رفتم حموم..زیر دوش آب سرد وایسادم..نفسم بند اومده بود اما با پرروی
تموم بازم زیرش وایساده بودم..چند دیقه که گذشت طاقت نیاوردم و آب گرمم باز کردم..خودمو از تو آینه قدی ای که تو حموم روبروی دوش بود،
دید زدم..رو آینه بخار گرفته بود..با دستم اسم راویس و درشت و به فارسی نوشتم..قسمتی از بازوم از تو اسم راویسی که رو آینه ی بخارگرفته
نوشته بودم، معلوم بود..جایی که راویس تو جاده ی شمال رو بازوم چای ریخته بود..همون قسمت بازوم از داخل اسم راویسی که رو شیشه ی
آینه نوشته بودم، معلوم بود..بازوم قهوه ای کمرنگ شده بود و پوستشم یه کمی جمع شده بود...یادگاری راویس بود!! کلافه بودم..میتونستم با
این وضع زندگی کنم؟ یا فقط باید زندگیو ادامه میدادم؟!! نگاهی به حلقه ی تو دستم انداختم..از یادم نمیری راویس!! هیچ وقت...
لبامو رو حلقه چسبوندم و آروم بوسه ای روش زدم..
بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون..حوله مو پوشیدم..موهام خیس بود..کاه حوله مو رو سرم انداختم و موهام خشک کردم..رفتم تو اتاق
خودم..کمدمو باز کردم تا یه دست لباس برای خودم از توش دربیارم که نگام رو لباسی که راویس روش رنگ ریخته بود، ثابت موند...امشب همه
چیزا دست به دست داده بودن تا منو دق بدن!! لباس و آوردم بیرون..چقدر اون شب از دستش حرص خوردم!! اما حالا..حاضر بودم همه ی لباسای
مارک دار و گرون قیمتمو بدم همین شکلی کنه، اما پیشم بمونه..! فقط باشه!! حسش کنم..کنارم..! قط خیالم راحت باشه که پیشمه! لبه ی
تختم نشستم..لباس هنوزم تو دستم بود..محکم تو مشتم لباس و فشار دادم..انگار یه وزنه ی 100 کیلویی به قلبم آویزون کرده بودن..احساس
خفگی میکردم..خدایا این دو هفته رو چطوری تحمل کنم؟!
***
5 روزی بود شرکت نرفته بودم..تو خونه خودمو زندونی کرده بودم و جواب تلفنای رادین و مامان و نمیدادم..انگار با همه لج کرده بودم..اونا راویس و
ازم گرفته بودم و دلم باهاشون صاف نمیشد..من راویس و میخواستم..داشتم تو دوریش ذره ذره میمردم..
صدای باریدن بارون اومد..رو صندلی اتاقم نشستم و از پنجره به قطرات درشت بارون که خورده میشد رو شیشه نگاه کردم..دلم گرفته بود..صدای
اس ام اس گوشیم اومد..گوشیمو از رو لبه ی تخت برداشتم و رفتم تو اینباکس..چشام چار تا شد..اس ام اس از راویس بود...

" نبار باران! عاشقانه اش نکن..دیگر من و او ما نمیشویم..!!"

دلم ضعف رفت براش..چهره ی دوست داشتنی و چشای قهوه ای رنگش جلوی چشام نقش بست..پس راویسم داره به من فکر میکنه!! چقدر
این اس ام اسش بهم انرژی داده بود..هر چند تلخ بود، اما خیلی خوشم اومده بود و ته دلم داشتم از خوشی دق میکردم..سریع از تو اینباکسام
یه اس ام اس فوروارد کردم و سِند کردم برای راویس!

" ببار باران...!
من سفر کرده ای دارم که یادم رفته...آب ، پشت پایش بریزم....!!"

منتظر بودم تا دوباره راویس بهم اس ام اس بده..اما نیم ساعت گذشت و هیچ خبری نشد..پوفی کشیدم و گوشیمو پرت کردم رو تخت..! شدت
بارون کمتر شده بود..چقدر خونه ی بی راویس، ساکت و عذاب آور بود..اگه راویس بود سر به سرش میذاشتم و بهش میگفتم دیگه دختر نیس و
اونم لجش میگرفت و میگفت مریم حق داشته بره سراغ آریا و کلی به حرص خوردنش میخندیدم..کاش بود!! به سمت آشپزخونه رفتم..5 روزی بود
غذای درست و حسابی نخورده بودم..نگاهی به یخچال انداختم..فسنجون!! شام آخری که راویس پخته بود و نشده بود با هم بخوریمش، هنوزم
تو یخچال بود..قابلمه ی غذا رو از تو یخچال درآوردم..دلم نمیومد بدون راویس، بخورمش..اون شب، راویسم از این غذا نخورده بود..همه ی محتویات
تو قابلمه رو خالی کردم تو سطل آشغال! کلافه بودم..الکی دور خودم میچرخیدم..صدای آیفن اومد..بی رغبت به سمت آیفن رفتم...
_ کیه؟
_ سلام آقا آروین..در رو باز کنین..
ابروهامو بالا انداختم ..این دیگه کی بود؟!
_ شما؟!
_ من ملیحه م..دوست راویس!
جا خوردم..این اینجا چه غلطی میکرد؟! حوصله ی این سیریش و اصلاً نداشتم..
_ آقا آروین؟ موندم زیر بارون..نمیخواین در رو باز کنین؟ یخ زدم..
نمیدونستم کارم درسته یا نه...اما دکمه رو فشار دادم و در باز شد..

بعد از چند دیقه، ملیحه با یه پلاستیک سفید که توش دو تا ظرف غذا و دو تا نوشابه ی مشکی، به چشم میخورد، وارد خونه شد..
لبخند رو لباش بود..
_ سلام خوبین؟
حسابی آرایش کرده بود و مانتوی تنگ سبز رنگی تنش کرده بود..هیکل درشتش تو این مانتو خیلی میزد تو ذوق!
لبخندش رو اعصابم بود..از دست خودم کلافه بودم..چرا در رو روش باز کرده بودم؟ ، پیش خودش چی فکر کرده بود که پاشده
اومده اینجا و غذاهم گرفته؟! چپ چپ نگاش کردم..ملیحه بدون اینکه منتظر جواب بمونه به سمت آشپزخونه رفت و پلاستیک غذاها رو رو اُپن
گذاشت..
_ شام که نخوردی؟
یه دفعه مغزم فعال شد..اخمام رفت تو هم!
_ تو اینجا چیکار میکنی؟ راویس نیس..خونه ی خواهرشه..برو اونجا اگه میخوای ببینیش..
ملیحه که از برخوردم تعجب کرده بود و خورده بود تو ذوقش با قیافه ای مظلوم و لب و لوچه ای آویزون گفت:
نیومدم راویس و ببینم..میدونم که رفته خونه ی شیرین..از مونا آمارشو گرفتم..
_ خوب..پس چرا اومدی اینجا؟
ملیحه سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت: اومدم تو رو ببینم!
کم مونده بود فکم بیفته جلوی پام!! ملیحه رو کجای دلم بزارم آخه؟ هر چند مسلماً هیچ جای دلم جا نمیشد، از بس که گنده و خپل بود!!
_ ببین آروین من..من خیلی وقته ازت خوشم اومده..همون موقعی که تو عروسیه کیانا و کوروش دیدمت ازت خوشم اومد..حالا که میخوای راویس
و طلاق بدی..خوب..خوب میدونی..من میتونم زن خوبی برات باشم..یه زن واقعی! همون چیزی که میخوای..من..من دوسِت دارم آروین..خیلی
زیاد! راویس لیاقت تو رو نداشت..من نمیدونم مشکلتون سر چی بوده و برامم مهم نیس که بدونم..اما..من میتونم تو رو به زندگی ای که آرزوشو
داری برسونم..از هیچی برات دریغ نمیکنم..! قول میدم..
این دختره داره چی برای خودش بلغور میکنه؟! راویس هنوز زنمه..اسمش تو شناسناممه! حتی اگه طلاقشم بدم، بازم محل سگ به ملیحه و
امثال ملیحه نمیزارم، چه برسه به اینکه برم باهاش ازدواج کنم..! اخمام و بیشتر بردم تو هم! باید باهاش جدی حرف میزدم تا بفهمه حد خودشو
نگه داره..بدم میومد از دخترایی که خودشونو جلوی پسره ول میدن و پاشونو دراز تر از گلیمشون میکنن..
با صدای خشنی گفتم: تو پیش خودت درمورد من چی فکر کردی؟ هان؟ که زنش داره طلاق میگیره و خونه هم که نیس و برم پیشش و مخشو
بزنم و براش دلبری کنم که بیاد منو بگیره؟ آرررررره؟ یادم نمیاد بهت اونقدی رو داده باشم که داری اینجوری حد خودتو ندید میگیری...
ملیحه که شوکه شده بود و انتظار چنین برخورد سنگینی و ازم نداشت، اشک تو چشاش جمع شد و با صدای لرزانی گفت:
با من اینطوری حرف نزن آروین!..من..من دوسِت دارم..درمورد توأم هیچ فکری نکردم..نمیخوام از دست بدمت..من..میتونم خوشبختت کنم!
ملیحه رو اصلاً نمیتونستم با راویس مقایسه کنم..واقعاً با کدوم اعتماد به نفسی پا شده هِلک هِلک اومده اینجا و میگه دوسم داره؟ باید حسابشو
میذاشتم کف دستش..نباید میذاشتم از آروم بودنم سوء استفاده کنه!
داد زدم: دلم میخواد وقتی از اینجا رفتی بیرون، دیگه اینورا پیدات نشه و یادت بره منو یه زمانی دوس داشتی فهمیدی؟؟ راویس هنوز زنمه و من
عاشقونه دوسش دارم..تو و امثال توأم که رو خونه ی یکی دیگه برای خودتون خونه میسازین و آدمم حساب نمیکنم..عشق من تو تمام زندگیم
یکیه و اونم فقط و فقط راویسه! حتی اگه از هم جدا شیم..بازم قلبم فقط مال راویسه..نه کس دیگه! پس از اینجا برو و این عشوه گریا و لوس
بازیاتم بریز دور و خرج یکی کن که بتونه بهت به چشم معشوقه نگاه کنه..من پسر 20 ساله نیستم که خر این عشوه شُتریا بشم..رک میگم که
حرفمو بگیری و بری و پشت سرتم نگاه نکنی..اگه فقط یه بار..فقط یه بار دیگه، عمدی یا اتفاقی ببینمت و این حرفای پسر خر کن و تحویلم بدی،
بلایی سرت میارم که به غلط کردن خوردم بیفتی...فهمیدی؟ حالام گمشو برو بیرون...!
هر چی دق دلی داشتم و سر ملیحه ی بیچاره خالی کردم..حقش بود..تا اون باشه پشت سر راویس بد نگه و منو خر فرض نکنه..باید حد و حدود
خوشدو بدونه..این شد براش تجربه..ملیحه در حالیکه به هق هق افتاده بود کیفشو از رو مبل برداشت و با گریه گفت:
باشه میرم..اما..اما من دوسِت دارم آروین..همیشه!
داد زدم: بیرووووووووووون!
ملیحه سرشو انداخت پایین و رفت..!
دوس نداشتم خوردش کنم با بهش توهین کنم، اما ملیحه چند بارم بهم نخ داده بود، شب تولدمم که با اون کادوی مسخرش راویس و ناراحت
کرده بود..نمیتونستم مثل بز یه جا وایسم تا برام عشوه بیاد و آخرمش بگه بیا منو بگیر..! حقش بود..زودتر از اینا باید باهاش جدی و رسمی برخورد
میکردم تا بفهمه هیچ حسی بهش ندارم..اما فکر نمیکردم انقدر وقیح باشه که به یه مرد متأهلم نظر داشته باشه..من شوهر دوستش بودم،
چطور میتونست بهش خیانت کنه؟ غذاهایی که ملیحه خریده بود و رو اُپن بود و با حرص برداشتم و همشو بدون اینکه رغبتی داشته باشم که
ببینم غذاش چیه، همشو پرت کرده تو سطل آشغال و درشو بستم..پوفی کشیدم..سبک شده بودم!! کاش زودتر ملیحه میومد تا سرش داد بزنم
و سبک شم! بیچاره ملیحه!!
فصل بیستم( فصل آخر)**


_ الو آروین ساعت 3 اونجا باشیا..دیر نکنی!
_ باشه بابا میام..
_ خدافظ
گوشیمو قطع کردم! این رادین گیر میداد، ول نمیکردا..امروز همه چیز تموم میشد..هر چی بین من و راویس بود، تموم میشد! تو این دو هفته ای
که گذشت بدترین روزامو پشت سر گذاشته بودم! ساعت نزدیک 1 بود..خودمو تو آینه نگاه کردم..چشام سرخ و پف کرده شده بود! موهامو با ژل
مرتب کردم..برای ناهار چند لقمه ای سوسیس و تخم مرغ خورده بودم..یه پیرهن کرم کاراملی رنگ و شلوار قهوه ای سوخته از بین لباسام انتخاب
کردم و پوشیدم..خودمم نمیدونستم چرا انقدر دارم به خودم میرسم! برای کی دارم تیپ میزنم؟! یه کراوات باریک نسکافه ای رنگم دور گردنم
بستم..امروز راویس و میدیدم و برای دیدنش آروم و قرار نداشتم..بعد از دو هفته، عشقمو میدیدم! نباید میذاشتم این جدایی سر بگیره..انگار تازه
خون به مغزم رسیده بود و مخم داشت کار میکرد و داشتم میفهمیدم که دارن چه بلایی سرم میارن..28 سالمه! خودم میتونم برای زندگی و آینده
م تصمیم بگیرم..بچه که نیستم! مریمم انتخاب خودم بود..اما راویس امتحانشو پس داده بود..بی خیال مامان و خونواده م..هر چند خیلی برام
سخت بود اما تو این دو هفته ای که گذشت خیلی زجر کشیده بودم و فهمیده بودم جای راویس و هیچی برام پُر نمیکنه!! خوانواده ای که نخوان
من کنار عشقم بمونم و خوشبخت شم، بهتر که پیشم نباشن...! تو این دو هفته عین یه مرده ی متحرک زندگی کرده بودم! نباید میذاشتم رادین
و بابا، راویس و ازم بگیرن..راویس مال من بود...فقط مال من! تا الانشم خیلی ماست بازی درآوردم..میخواستم بابا بیخیال تصمیمش بشه و راویس
و بعنوان زن من قبول کنه اما انگار ایندفعه فرق کرده بود و بابا تا حکم طلاق ما رو نمیدید، بیخیالمون نمیشد! وقتی به سکوتم جلوی رادین و بابا
فکر میکردم، حالم از خودم و مرد بودنم بهم میخورد..ادکلنی که راویس برای تولدم خریده بود و رو خودم خالی کردم..قلب تو گردنمو بوسیدم و
گفتم: نمیزارم از دست بدمت! لبخند کمرنگی زدم و از خونه اومدم بیرون..پشت فرمون ماشینم نشستم..راویس یه سی دی تو کشوی میز
توالتش جا گذاشته بود..قبلاً گفته بود که این سی دی و مونا بهش داده، منم از تو کشوی میزش کِش رفته بودم..سی دی و تو دستگاه
گذاشتم..دکمه ی play و زدم..آهنگ آرامش بخشی به گوش رسید..صدای مازیار فلاحی بود..خیلی لطیف و پر احساس بود..شعرشو دوس
داشتم..انگار برای من خونده بودش..صداشو زیاد کردم و پامو رو پدال گاز گذاشتم و ماشین از جا کنده شد...

گل نازم دلم تنگه..
نذاشتن پیش هم باشیم..
باید هر دو جدا از هم..
شریک درد و غم باشیم..
دلم تنگه واسه چشمات...
دلم تنگه گل نازم...
منم مثل تو دلگیرم..
میدونم عاقبلت یک شب..
از این دلتنگی میمیرم...
دلم تنگه گل نازم..
نگی از تو جدا بودم..
اگه پرسیدن اون کی بود..
نگی من بی وفا بودم..
دلم تنگه واسه چشمات..

تصویر چشای قهوه ای و درشت راویس، جلوی چشام جون گرفت..اون چشما مال من بود! مال من..! نباید بزارم کس دیگه ای صاحبش شه..!

گل نازم دلم تنگه..
نذاشتن پیش هم باشیم..
باید هر دو جدا از هم..
شریک درد و غم باشیم..
دلم تنگه واسه چشمات...
دلم تنگه گل نازم...
منم مثل تو دلگیرم..
میدونم عاقبلت یک شب..
از این دلتنگی میمیرم...

گل نازم..مازیار فلاحی

2 هفته ای بود راویس و ندیده بودم..اون چشای خوشرنگشو...اون صورت معصوم و دخترونه شو..! زیر لب گفتم:
" نمیزارم از دستت بدم راویس..! تو فقط مال آروینی..!"
آهنگ تموم شده بود..خم شدم تا بزنم از اول بخونه که اشتباهی یه دکمه ای و زدم و آهنگ به کل قطع شد..سرمو خم کردم و چند لحظه ای
نگامو از جلوم گرفتم و بالاخره دکمه رو زدم و آهنگ پخش شد..سرمو که بلند کردم کامیون بزرگی روبروم دیدم..پامو محکم رو ترمز گذاشتم، اما
برای هر کاری دیر شده بود..صدای ممتد بوق ماشین و.....صدای آخم بلند شد..سرم محکم به فرمون ماشین برخورد کرد..صدای مازیار فلاحی
میومد:

گل نازم دلم تنگه..
نذاشتن پیش هم باشیم..

مایع گرم و غلیظی و رو سر و پیشونیم حس کردم..زیر لب اسم راویس و صدا زدم و چشام بسته شد...
راویـــــــــــــــــــــ ـــــــــس**

نگاهی به ساعتم انداختم..دلم مثل سیر و سرکه میجوشید..تا چند دیقه ی دیگه همه چی تموم میشد..رادین مرتب تو راهروی باریک و دراز
محضر، قدم میزد و گوشیش دستش بود..شماره میگرفت و عصبی بود..بابا و آرسامم کنار هم وایساده بودن و بابا با مهربونی نگام میکرد..شیرینم
نشسته بود کنارم..گیسو و انیس جونم گوشه ای نشسته بودن..انیس جون سرش پایین بود انگار ازم خجالت میکشید...وقتی بهش سلام داده
بودم، با مهربونی و گرمی جوابمو داده بود اما یه غم عجیبی و تو چشاش حس میکردم..
پدر جون با خشم رو به رادین گفت: پس این پسره کجاس؟ مگه بهش نگفتی 3 اینجا باشه؟
رادین کلافه گفت: چرا بهش گفتم! گوشیشم جواب نمیده..معلوم نیس کجا مونده!
پدر جون با حرص گفت: میخواد نیاد نه؟ دو هفته ما رو انتر خودش کرده که چی بشه؟ بشیم مضحکه ی عام؟ ما رو مسخره ی خودش کرده؟
انیس جون با لحن جدی و خشکی گفت: بهروز! حق نداری درمورد آروین اینجوری حرف بزنی..شاید کاری برای بچم پیش اومده...اگه میخواست
نیاد، پشت تلفن، به رادین میگفت..
پدر جون کلافه گفت: پس کجا مونده؟ 10 دیقه از 3 گذشته!!
یه دفعه رادین در حالیکه موبایلش دم گوشش بود، گفت: الو شما؟ من با گوشی برادرم تماس گرفتم..چی؟..یعنی چی؟...چطور ممکنه؟..کجایین
الان؟ کجاس؟..آها..باشه باشه..میایم الان..
رادین گوشیشو قطع کرد..مضطرب به نظر میرسید..
_ بابا بدبخت شدیم...
ماتم برد..چی شده؟! پشت خط کی بود؟ گیسو و انیس جون از جاشون بلند شدن و نزدیک رادین وایسادن..
پدر هراسون گفت: چی شده رادین؟ کی بود پشت خط؟
رادین گفت: زنگ زدم موبایل آروین..یه مرد دیگه گوشی و ورداشت..گفت..گفت..بابا آروین تصادف کرده..وضعش خیلی بده..رسوندنش
بیمارستان..باید...باید بریم...
چی؟! چی گفت؟!! گیسو و انیس جون جیغ و داد راه انداختن..
پدر جون کلافه گفت: یالا رادین باید بریم بیمارستان...بدو عجله کن پسر..
قبل از اینکه فرصت کنم واکنشی نشون بدم، رادین و گیسو و انیس جون و پدر جون رفتن..
شیرین با نگرانی نگام کرد و گفت: راویس خوبی؟
شوکه شده بودم..لال شده بودم..باورم نمیشد! رادین چی گفت؟ آروین چی شده؟ تصادف کرده؟..آره انگار گفت تصادف کرده و حالشم خیلی
بده.. وای نه...وااااااااااااااای!!
آرسام گفت: راویس خوبی؟ راویس جواب بده؟
شیرین تکونم داد..هیچی حالیم نبود..بعد از یه ربع بهتر شدم..شیرین یه لیوان آب بهم داد و به زور چند قلوپی به خوردم داد..
_ راویس خوبی قربونت بشم؟
با گیجی و بغض گفتم: آروین چش شده شیرین؟ رادین چی گفت؟ درست شنیدم؟
بابا نزدیکم شد..دستامو گرفت و گفت: راویس آروم باش..آروم باش...
_ بابا..من باید برم بیمارستانی که آروین توش بستریه..بابا باید برم..
شیرین با بغض گفت: باشه..باشه میریم..زنگ بزن به گیسو ازش آدرس بگیر..
شماره ی گیسو رو با دستانی لرزان گرفتم..بعد از چند دیقه، صدای بی حال و لرزان گیسو رو شنیدم...
_ الو؟
_ گیسو؟ کجایین؟ آروین چش شده؟ سالمه؟
صدای جیغ و شیونای انیس جون و از تو گوشی شنیدم..نفسم حبس شد..تنم یخ کرد..نکنه...نکنه آروین....واااااااای نه...! خداااااااااایااااااا....
_ گیسو؟ حرف بزن...گیسوووووو؟
_ الو راویس..بیا اینجا..آروین داره میمیره..راویس بیا..فقط بیا..
نفهمیدم چطوری آدرس و از گیسو گرفتم و با بابا راهی بیمارستان شدیم..آرسام و شیرین رفته بودن پیش رونیکا و نیومدن بیمارستان!
به بیمارستان رسیدیم..رادین و گیسو و انیس جون و پدر جون تو راهروی بیمارستان وایساده بودن..به سمت گیسو رفتم..
_ گیسو؟
انیس جون با دیدنم بیشتر گریه کرد و صدای شیونش بلند شد..پدر جون نزدیک انیس جون شد و شونه هاشو آروم مالید و ازش خواست آروم
باشه..رادین عصبی بود و به دیواری تکیه داده بود و دستاشو بغل کرده بود و تو فکر بود..
گیسو هم آروم اشک میریخت..گیسو رو با دستام تکون دادم و گفت: گیسو؟؟ بگو چه بلایی سر آروینم اومده...بگو..
انیس جون در میان هق هق گریه، گفت: دیدی چی شد راویس؟ دیدی چه بلایی سرمون اومد؟ دیدی بی آروین شدیم؟ آروینم...آروینم داره میمیره
راویس...داره مامانشو تنها میزاره..داره..داره ناکام میره..
پرستاری نزدیکمون شد و به انیس جون تذکر داد..رادین از پرستار عذرخواهی کرد..انیس جون بی صدا اشک ریخت..پرستار رفت..
شونه هام میلرزید..به سمت اتاقک شیشه ای که بزرگ روش با رنگ قرمز نوشته شده بود " ICU" رفتم..از شیشه ی بزرگ و پهن آی سی یو،
چشم چرخوندم تا آروین و ببینم..خدای من!!!..این جسمی که باندپیچی شده آروین منه؟!! دستمو رو شیشه کشیدم...نه..نه این آروین نیس.. از
این بدن که جاییش سالم نمونده...نه..این آروین من نیس...!!..سرش پانسمان شده بود و پانسمانش خونی بود..چشماش بسته بود و رو چشاش
دو تا چسب سفید زده بودن..لوله ی کلفتی تو دهنش بود، سه تا چسب دایره ای شکل رو سینه ی لخت و پهن آروین زده بودن و از تو چسبا
سیمای ریزی آویزون بود..! پاهاش تو گچ بود..تموم صورتش کبود و خونی و پر زخم بود...قلبم فشرده شد..این آروین بود؟! اینی که الان رو تخت
خوابیده و به این وضع افتاده، همون آروینیه که حاضر بودم جونمم بخاطرش بدم؟! بغضم ترکید و اشکام ریخت رو گونه م...آروبن...!..جیغ کشیدم.
_ نه..نه..این آروین نیس..آروین من کجاس انیس جون؟ شوهر من کو؟ ازش جدا نمیشم..نمیخوام ازش جدا شم..اون دنیای منه..انیس جون آروین
من کووووو؟ اینی که رو تخته آروین نیس...انیس جون...از این که چیزی نمونده...این آروین نیس..آروین من سالمه..زنده س..نفس میکشه..
میخواست بیاد محضر..میخواست بیاد طلاقم بده..این آروین نیس..آروین من این شکلی نیس..آروین من سالمه..این شوخیه مسخره و تمومش
کنین..من طاقتشو ندارم..به خدا ازش جدا میشم..اما..اما بهم بگین دارین دروغ میگین..بگین..بگین آروینم زنده س..گیسو..گیسو بگو آروین زنده
س...بگووووو...
گیسو به سمتم اومد..شونه هامو گرفت و اونم به هق هق افتاد..
_ راویس..آروم باش عزیزم..
بابا به سمتم اومد..
_ راویس.. دخترم..قوی باش بابا..
با گریه گفتم: بابا..بابا ببین آروینم به چه روزی افتاده...ببین تو بانداژ و سیم گم شده..بابا ببینش..ببین از اون هیکل مردونه و جذابش، چی مونده!
بابا سرشو انداخت پایین و به دیواری تکیه داد...انیس جون سرشو بین دستاش گرفته بود و زار میزد..خدایا این چه مصبیتی بود! آروین من اینجا
چیکار میکرد! آرویــــــــــــــــــــن !!
_ خانوم محترم چرا الکی جیغ و داد راه میندازین؟ من میدونم که ناراحتین و غصه دارین..اما..اینجا بیمارستانه و این کارای شما، باعث آزار و اذیت
بیمارای دیگه میشه..پسرتون علائم هوشیاریشو از دست داده..
انیس جون در حالیکه به پهنای صورتش اشک میریخت، گفت: یعنی چی آقای دکتر؟ پسره چشه؟ چشه؟
دکتر که مرد قد بلند و میانسالی بود، عینکشو جا به جا کرد و گفت:
پسر شما بر اثر ضربه ای که به سرش وارد شده فعلاً تو کما هستن و هیچ هوشیاری ای نسبت به اطرافشون ندارن..
گیسو گفت: کِی از کما میاد بیرون؟
دکتر سرشو به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت: فقط دعا کنین که زودتر هوشیاریشو به دست بیاره..از دست ما کاری ساخته نیس..تا حرکتی
نکنه، ما نمیتونیم براش کاری بکنیم..براش دعا کنین..توکلتون به خدا باشه..
دکتر اینو گفت و رفت..وا رفتم..خدایا!! 5 روزی میشد بیمارستان بالای سر آروین بودم..آروین هنوز یه درصدم تغییری نکرده بود..اگه..اگه هیچوقت از
کما درنیاد چی؟ نفهمیدم چی شد که بیمارستان دور سرم چرخید و بیهوش کف راهروی بیمارستان افتادم...

***
چشامو باز کردم..حالت تهوع و سر درد شدیدی داشتم..چشمم به دو ردیف مهتابی های سفیدی که به سقف وصل شده بود، افتاد..سوزش رو
دستمو حس میکردم..شیرین و مونا بالای سرم بودن..مونا با دیدنم لبخند بی جونی زد و گفت:
خدا رو شکر به هوش اومدی..
شیرین دستامو گرفت و گفت: راویس چرا با خودت اینکارا رو میکنی خواهری؟ تو رو به ارواح خاک مامان قسمت میدم انقدر خودتو عذاب نده..
قلبم درد میکرد..آروین چه گناهی داشت که باید این بلاها سرش بیاد؟ به چه امیدی دیگه نفس بکشم؟! خدایا چرا این بلا باید سر عشقمون بیاد؟
خدایا منم با آروین ببر..نمیخوام بدون آروین، زنده بمونم...من طاقت ندارم باشم و نبود آروین و حس کنم..! اشکام جاری شد..مونا خم شد رومو
اشکامو پاک کرد و گفت:
انقدر گریه کردی خسته نشدی؟ با گریه کردنه تو، آروین به هوش میاد؟ فقط براش دعا کن راویس..اشکات سودی به حالش نداره..
به سختی گفتم: شاید..شاید دیگه هیچوقت به هوش نیاد..اونوقت..اونوقت من چیکار کنم مونا؟ ها؟
به هق هق افتادم..مونا هم خم شد و سرمو رو سینه ش گذاشت و آرومم کرد..حالم خیلی بد بود..
بابا اومد تو اتاقی که رو تختش خوابیده بودم..
_ راویس؟ خوبی بابا؟
با دیدن بابا، اشکام بیشتر شد..بابا نزدیکم شد..بوسه ای نرم رو پیشونیم گذاشت و گفت:
انقدر خودتو عذاب نده بابا..میریم خونه تا یه کم استراحت کنی..
_ نه بابا..کجا بیام؟ وقتی شوهرم اینجاس..رو تخت این بیمارستان بیهوش خوابیده، من پاشم کجا بیام؟
_ دخترم..الان 5 روزه شب و روز اینجایی..بریم یه کم استراحت کن..خودم برمیگردونمت اینجا..باشه؟
بابا هم خسته بود..چشاش بی رمق و سرخ بود..از همه خجالت میکشیدم.من باعث شده بودم همه ناراحت باشن..سِرمم تموم شد و بالاخره
رضایت دادم که برم خونه و کمی بخوابم و بعد دوباره برگردم پیش آروین..نمیخواستم بابا رو اذیت کنم..بابا جلوتر رفت تا ماشین روشن کنه..مونا و
شیرین زیر بغلمو گرفتن و کمکم کردن تا بتونم راه برم..تو حیاط بیمارستان گیسو و رادین و دیدم..
رادین پوزخندی بهم زد و گفت: دیگه لازم نیس بیای بیمارستان..نمیخوام اینجا، بالای سر برادرم ببینمت..همه ی این بلاها رو تو سر ما آوردی..
بغض کردم..چرا رادین دست از سرم برنمیداره؟..مگه من چه هیزم تری بهش فروختم که انقدر ازم بیزاره؟ اون که داره میبینه تو چه اوضاع خراب و
داغونیم، چرا داره با حرفای نیش دارش زخم رو دلمو بیشتر میکنه؟ سرمو انداختم پایین..
مونا با خشم رو به رادین گفت: این چه طرز حرف زدنه؟ مگه نمی بینید راویس چه حالی داره؟ تازه از زیر سِرم دراومده..مثل اینکه یادتون رفته که
آروین هنوزم شوهر راویسه و هنوزم اسمشون تو شناسنامه ی همه! شما چیکاره ی این دوتایین که انقدر راحت میگید راویس چه حقی داره یا
چه حقی نداره؟ شما تعیین میکنین که راویس میتونه بیاد بالا سر شوهرش یا نه؟!
رادین رو به مونا با خشم گفت: شما چیکاره اید؟ این همه بلا رو راویس سر ما آورده..اگه یه تار مو از سر داداشم کم بشه...
گیسو نذاشت رادین حرف بزنه و آستین لباس رادین و کشید و خصمانه تو چشای رادین زل زد و گفت:
اگه یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه اینطوری با راویس حرف بزنی، رادین به جون مامانم قسم که دیگه اسمتو نمیارم..
رادین متعجب به چشای گیسو نگاه کرد..باورش نمیشد روزی گیسو اینجوری باهاش حرف بزنه..منم کپ کرده بودم..
گیسو ادامه داد: راویس چه هیزم تری بهت فروخته که اینطوری باهاش رفتار میکنی؟ ها؟ این بلا رو تو و عمو بهروز سر آروین آوردین یا راویس؟
شماها باعث شدین این دو تا به این روز بیفتن..داشتن زندگیشونو میکردن..بدون هیچ مشکلی! واسه چی به آروین زور کردین که راویس و طلاق
بده؟ها؟ واسه چی افتادین تو زندگیه این دو تا و تو زندگیشون آتیش به پا کردین؟
رادین در حالیکه از خشم و حرص رگ گردن و پیشونیش متورم شده بود با ابروهایی در هم گره شده از لابلای دندونای بهم فشرده شدش گفت:
تو دخالت نکن گیسو..به تو مربوط نیس..
گیسو صداشو برد بالا و با خشم گفت: چرا دخالت نکنم؟ ها؟
گیسو با انگشت سبابه ش به من اشاره کرد و رو به رادین گفت:
اینو میبینی؟ این دختر همونیه که نذاشت من از تو جدا شم..میفهمی چی میگم رادین؟
چشای رادین 4 تا شد..
گیسو ادامه داد: خودتم خوب میدونی که تصمیمم برای جدا شدن از تو جدی بود و کسی نتونست جلومو بگیره..اما..اما راویس منصرفم کرد..!
راویس بهم گفت که تو چقدر دوسم داری..بهم گفت که یه سال بعد از عروسیمون، وقتی فهمیدی باردار نمیشم و بازم به پام نشستی..راویس
اینارو بهم گفت..اینارو که شنیدم حس کردم بیشتر از قبل دوسِت دارم و نمیتونم بیخیالت بشم و ازت جدا شم..اگه راویس بهم موضوع و نمیگفت،
من و تو الان زن و شوهر نبودیم..حرفای راویس خیلی روم اثر گذاشت و باعث شد دیگه به جدا شدن بهت فکر نکنم..اما تو چیکار کردی؟ افتادی تو
زندگیه این دوتا..چرا؟ این انصافه که زندگیشونو بهم ریختی؟ آره رادین؟ انصافه؟ راویس زندگیه تو رو نجات داد اما تو..در عوضش، تو زندگیه این دو تا
موش دووندی که چی بشه؟ چون از راویس متنفری؟ چرا ازش متنفری؟ چون دروغ گفت و داداشتو متهم کرد؟ الان که همه چیز مشخص شده و
راویسم به دروغش اعتراف کرده دیگه چرا داری بازم با راویس این رفتار رو میکنی؟ مگه راویس باهات چیکار کرده؟ وقتی آروین دوسش داره..وقتی
ازش ناراحت نیس..وقتی راویس و بخشیده، تو چرا شدی کاسه ی داغ تر از آش؟ مگه ادعا نمیکنی آروین و دوس داری؟ مگه نمیگی داداش
کوچیکته و نمیخوای خم رو ابروش ببینی، پس چرا واسه انتخابش ارزش قائل نشدی؟ چرا سنگ انداختی جلوی پاش؟ چرا خودتو از چشمش
انداختی؟ خوب بود که آروینم میفتاد تو زندگیه ما و به عمو بهروز میگفت رادین باید گیسو رو طلاق بده چون بچه دار نمیشه؟ خوب بود؟
گیسو اینا رو میگفت و اشکاش میریخت پایین! رادین کپ کرده بود..باورش نمیشد من اون حرفا رو به گیسو زده باشم..بی حرکت وایساده بود و
حرفی نمیزد..گیسو سرشو انداخت پایین و گفت:
دلتو صاف کن رادین..آروین و شماها به این روز انداختین..با خودخواهیاتون!
گیسو از ما دور شد..رادین سرشو پایین انداخت..تو فکر بود..مغرورتر از اونی بود که احساس شرمندگی کنه و ازم عذرخواهی کنه..ازش انتظاریم
نداشتم...به کمک مونا و شیرین به سمت ماشین بابا رفتم و از رادین دور شدیم..خدا رو شکر که گیسو همه چیز و بهش گفت..حرفای دل منو
امروز به زبون آورد و منو سبک کرد..سبک از همه چیز...!
***
***
خودمو تو آینه نگاه کردم..چرا اومده بودم اینجا؟ قاب عکس آروین و تو بغلم گرفتم و اشکام جاری شد..چقدر دلم باری خونه ی خودمو آروین تنگ
شده بود..فکر نمیکردم یه روزی بتونم دوباره اینجا رو ببینم..رو تخت آروین دراز کشیدم..اشکام رو گونه م میریخت...چرا این بلا سرمون اومد؟ کی
مقصر بود؟ اگه آروین طوریش بشه منم خودمو میکشم..نمیخوام زندگیه بدون آروین و..!! لباسای آروین و از تو کمدش درمیاوردم و هق هق گریه
میکردم..تحمل این خونه، بدون حضور آروین برام خیلی عذاب آور بود..باید میرفتم بیمارستان...داشتم تنهایی تو این خونه دیوونه میشدم..لباسامو
پوشیدم و راهی بیمارستان شدم..
پدر جون با دیدنم خصمانه نگام کرد و جلوم وایساد..قلبم تند تند زد..چرا ولم نمیکردن؟ چی میخوان از جونم؟!
_ چرا روز و شب اینجایی؟ ها؟ الان یه ماهه هر روز اینجایی! از تن بی جون آروینم نمیگذری؟ چی میخوای ازمون؟ تا تو سردخونه نبینیش ول
نمیکنی؟
بغضم ترکید..واقعاً درموردم اینجوری فکر میکردن؟ که منتظر مرگ آروینم؟ اشکام جاری شد..انیس جون بی حال و رنگ پریده بود..جلوم وایساد و رو
کرد به پدر جون..خدا رو شکر که تو این اوضاع گیسو و انیس جون هوامو داشتن..وگرنه معلوم نبود وضعم چی میشد..
انیس جون با صدایی لرزان رو به پدر جون گفت: بهروز حق نداری با این طفل معصوم اینجوری حرف بزنی..حق نداری!
پدر جون با خشم گفت: چرا حق ندارم؟ این دختره پسرمو ازم گرفت..با دروغایی که گفت باعث شد آروین گستاخی کنه و روبروی منی که 28
ساله باباشم وایسه! یادت رفت انیس؟ یادت رفت این دختر چه بلایی سرمون آورد؟
لبام لرزید..
انیس جون گفت: بهروز به خدا اگه بخوای بازم به راویس توهین کنی، دیگه احترامی که برات قائلم و نگه نمیدارم..اون بلا رو تو و رادین سر آروین
آوردین نه این دختر! از خودم شرمندم..شرمندم که به آروین گفتم باید راویس و طلاق بده..شرمندم که بچمو گذاشتم تو دو راهی و از محبت
مادریم سوء استفاده کردم..ما مسئول این وضع آروینیم، بهروز!! من و تو و رادین..! باید از این دختر بخوایم ما رو ببخشه..هم دلشو شکوندیم هم با
احساساتش بازی کردیم.خدا هم اینجوری ازمون تاوان گرفت...اگه الان پسرم سالم بود و میدید اینجوری داری سر زنش داد و هوار میکنی، مطمئن
باش ساکت یه جا واینمیساد بهروز..تو این بلا رو سر آروین آوردی بهروز..چرا باهاش اون کار رو کردی؟ چرا؟ من بخاطر تو از خونه بیرونش کردم..اما
..اما تو..حق بچم این نبود..اگه بلایی سرش بیاد..اگه..اگه..
انیس جون شروع کرد به ضجه زدن..شونه هاشو گرفتم و رو صندلی نشوندمش..انیس جون دستشو رو قلبش گرفت..نفسش بند اومده بود..
پدر جون نزدیکش شد: انیس..انیس تو رو خدا خودتو عذاب نده..انیس جبران میکنم..قول میدم..انیس!
انیس جون از هوش رفت..پدر جون گریه کرد..دلم ریش شد..چقدر وضع اسفناکی بود..
***
روابط من و پدر جون و رادین بهتر از قبل شده بود..دیگه نگاه های رادین پر از خشم و تنفر نبود و ملایم تر رفتار میکرد..پدر جونم با اینکه زیاد باهام
حرف نمیزد اما دیگه عصبی نبود و نگاهاش پر از غم بود..5 ماهی گذشته بود و وضع آروین هیچ تغییری نکرده بود..روز و شب پیش آروین
بودم..انیس جون حالش بد شده بود و چند روزی بود که بخاطر قلبش تو همین بیمارستان، بستری شده بود..من و رادین و پدر جون، یه لحظه هم
آروین و تنها نمیذاشتیم، هر چند آروین تو کما بود و هوشیاری ای نسبت به اطرافش نداشت..همه چیز یهویی بهم ریخته بود..بابا هم که از کار و
زندگیش عقب افتاده بود و شده بود راننده شخصیه من و با ماشین آرسام منو میبرد بیمارستان و میاورد..طفلی خیالش از بابت من راحت نبود و
نمیتونست بره شیراز..! خسته شده بودم..روز و شبام تکراری و بدون هیچ اتفاق خاصی میگذشت..هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم به امید
یه ذره تغییر و تحول تو حال آروین، میومدم بیمارستان و شب ناامید میخوابیدم..رو صندلیه بیمارستان نشسته بودم و تو دلم داشتم با خدا راز و نیاز
میکردم..حالم خیلی بد بود..امروز از اون روزایی بود که دلم بدجوری گرفته بود..دلم برای اون چشای عسلی آروین یه ذره شده بود..بغض مثل یه
نارنگی سفت تو گلوم گیر کرده بود..رادین رو صندلی نشسته بود و به موزاییکای کف راهروی بیمارستان چشم دوخته بود..گیسو پیش انیس جون
مونده بود..خیلی وقت بود هیچکدوممون رنگ شادی و ندیده بودیم..خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودیم..همه غمگین و افسرده بودیم..چشای
هممون بی رمق و خسته بود..خسته و کلافه! روزامون تکراری میگذشت و دلمون مرده بود! از رو صندلی بلند شدم و نزدیک شیشه ی آی سی
یو، جایی که هر روز با آروین درد و دل میکردم و از پشتش شوهرمو ملاقات میکردم، وایسادم..کبودیای رو صورتش بهتر شده بود و ورمش تا حدودی
خوابیده بود..اما وقتی اون چسب رو پلکاشو میدیدم، دلم بدجوری میگرفت..به حلقه ی دست چپم زل زدم..قلبم فشرده شد..دستمو بردم زیر
مانتومو، قلب نصفه ی تو گردنمو لمس کردم..آرامش خاصی تو قلبم سرازیر شد..دستمو رو شیشه ی آی سی یو گذاشتم و آروم گفتم:
آروین..! ببین قلبم نصفه س..ببین بدون تو ناقص و پوچم! برگرد آروین..ببین من منتظرتم..تو سهم منی..مال منی! آروین ببین به چه روزی
افتادم..ببین انیس جون از غم نبودنت، افتاده رو تخت بیمارستان! پدر و برادرتو ببین..شونه های خمیده ی باباتو..چشای پر از اشک و غمگین
برادرتو..آروین! مگه نگفتی دوسم داری؟ مگه نگفتی عشقتم؟ پس چرا داری تنهام میزاری؟ چرا راحت گرفتی خوابیدی؟ آروین!
اشکام ریخت رو گونه م! بالاخره این بغض لعنتی شکست..شوری اشک و تو دهنم حس میکردم..صدامو بردم بالاتر و ضجه زدم:
آرویــــــــــــن! پاشو..پاشو بهم بگو دیگه دختر نیستم..بگو..قول میدم اذیتت نکنم و نگم که مریم بهترین کار رو باهات کرد..قول میدم نگم لیاقت
مریم و نداشتی...تو فقط از رو این تخت کوفتی بلند شو..قول میدم هر چی بگی، هیچی نگم..آروین به خدا دیگه ناراحتت نمیکنم..دیگه..دیگه
نمیرنجونمت..من بدون تو میمیرم..آروین! ببین نابودم کردی..چرا این بلا سرت اومد عزیزدلم..چراااااااااا؟؟
همینجوری داشتم زار میزدم که دستی رو شونه هام حس کردم..برگشتم عقب...پدر جون بود! خدای من!! داشت گریه میکرد...!!
چشاش اشک غرق اشک بود..تو چشام زل زد و با مهربونی گفت: راویس! دخترم!
طاقت نیاوردم و خودمو تو آغوش مردونه اما خسته و پیرش جا دادم..این 5 ماه شکسته شدنشو با چشم میدیدم..کمرش خم شده بود..موهاش
سفید شده بود و کمتر میشد موی سیاه لابلای موهاش پیدا کرد..اون لحظه که تو بغل پدر جون بودم به این فکر نمیکردم که پدر جون میخواسته
منو از آروین جدا کنه، یا مقصر بوده و بهم چه حرفایی زده بوده..به هیچی فکر نمیکردم..پدرجونم محکم منو بغل کرده بود و آروم سرمو نوازش
میکرد..صدای هق هق گریه م بالا رفت..رادینم با غصه نگامون میکرد..دیگه تو چشای آروینم خشمی دیده نمیشد..نرم شده بود!
بعد از چند دیقه، از تو بغل پدر جون بیرون اومدم..پدر جون اشکامو پاک کرد..چقدر شبیه آروین اینکارو میکرد..یه لحظه یاد آروین افتادم..آروین خیلی
شبیه پدر جون بود..ته چهره ی پدر جون خیلی منو یاد آروین مینداخت...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: منو ببخشید پدر جون! من خیلی به شما بدی کردم..هم به شما، هم به کل خونوادتون..میدونم با آبروتون بازی
کردم..اما به خدا قسم قصدم این نبود..منم قربانی بودم..منو ببخشین..مقصر منم نه آروین! اگه شما بخواین بعد از اینکه آروین بهوش اومد، برای
همیشه از زندگیش میرم..
پدر جون با مهربونی به چشای پر از اشک و حال خرابم نگاه کرد و گفت:
منم بی تقصیر نبودم..نباید سد راه تو و آروین میشدم..شاید اگه میذاشتم پیش هم باشین، حالا این مصیبت سرم نمیومد..من تو رو بخشیدم
راویس! وقتی آروین تو رو از ته دلش دوس داره و میخواد با تو بمونه، من هیچ مخالفتی ندارم..بهت بد کردم میدونم! اما برای آروین بمون..براش دعا
کن..دعا کن زودتر بهوش بیاد..اگه..اگه خدای نکرده طوریش بشه خیلی داغون میشم..از یه طرف انیس و از یه طرفم آروین!! بدجوری داره خوردم
میکنه این مصیبت! اگه آروین بهوش بیاد، انیسم دیگه ازم دلگیر نیس..دیگه از دستم ناراحت نمیشه..انیس منو مقصر این وضع آروین میدونه..اگه تو
با آروین بمونی، انیسم از گناهم میگذره و دلش باهام صاف میشه..با آروین بمون!
قند تو دلم آب شد..انقدر از این حرف پدر جون ذوق مرگ شدم که لابلای گریه، لبخند زدم..
آروین! ببین بابات بالاخره راضی شد که ما با هم باشیم..!! خیلی خوشحال بودم و این خوشحالیمو بهوش اومدن آروین کامل میکرد...!
***
رو تخت دراز کشیده بودم..آهنگ محسن یگانه رو داشتم گوش میدادم..قاب عکس آروین تو دستام بود و اشکام جاری شد...
حالا که امید بودن تو در کنارم داره می میره
منم و گریه ممتد نصف شبم دوباره دلم می گیره
حالا که نیستی و بغض گلوم و گرفته چه جوری بشکنمش
بیا و ببین دقیقه هایی که نیستی
اونقده دلگیره، که داره از غصه می میره


عذابم میده این جای خالی، زجرم میده این خاطرات و
فکرم بی تو داغون و خسته اس، کاش بره از یادم اون صدات و
عذابم میده، عذابم میده، عذابم میده، عذابم میده


منم و این جای خالی که بی تو هیچ وقت پر نمیشه
منم و این عکس کهنه که از گریه ام دل خور نمیشه
منم و این حال و روزی که بی تو تعریفی نداره
منم و این جسم تو خالی که بی تو هی کم میاره


تا خوابت و می بینم می گم شاید وقتش رسیده…
بی خوابی می شینه توی چشمام مهلت نمی ده
نه، دوباره نیستی تو شعرام حرفی واسه گفتن نداره
دوباره نیستی و بغض گلوم و می گیره باز کم میارم
حالا که امید بودن تو در کنارم داره می میره
منم و گریه ممتد نصف شب و دوباره دلم می گیره
حالا که نیستی و بغض گلوم و گرفته چه جوری بشکنمش
بیا و ببین دقیقه هایی که نیستی
اونقده دلگیره، که داره از غصه می میره

خدایا! آروین و بهم برگردون..این زندگیه بدون آروین برام خیلی پوچ و بیخوده! قاب عکس آروین، هنوزم تو بغلم بود که گوشیم زنگ خورد..مونا بود!
_ الو مونا تویی؟
_ الو راویس؟ کجایی تو؟
_ من؟ خونه م!
_ خونه ی آروینی؟
_ آره چطور؟
_ حاضر شو داریم میایم دنبالت..
_ واسه چی؟
_ تو حاضر شو..بهت میگم..
_ باشه!
گوشیمو قطع کردم..از صبح بیمارستان نرفته بودم..حالم زیاد خوب نبود و یه کمی هم سرما خورده بودم و گلوم میسوخت..صدای مونا پراز انرژی
بود و یه خوشحالی محوی تو صداش موج میزد..نکنه حامله س!! تو این موقعیت، مونا هم وقتگیر آورده بودا..وای بیچاره! مگه باید برای حامله
شدنشم از من اجازه بگیره؟! اشکای رو گونه مو پاک کردم و رفتم دست و صورتمو شستم و آماده شدم..کیفمو انداختم رو شونم! صدای آیفن
اومد...در ورودی و با کیلید قبل کردم و از خونه اومدم بیرون...
مونا و شهریار تو ماشین منتظرم بودن..سلامی به هردوشون دادم و صندلی عقب ماشین نشستم..شهریار ماشین و راه انداخت..
داشتم میمردم از فضولی! هیچکدومشونم که حرفی نمیزدن..
طاقت نیاوردم و گفتم: مونا چی شده؟ کجا داریم میریم؟
مونا با بی تفاوتی گفت: میفهمی خودت!
انقدر بدم میومد آدم و بزارن تو خماری و لذت ببرن! مونا هم دقیقاً همین حس و داشت، چون لبخند پیروزمندانشو از تو آینه میدیدم..بیخیال حس
کنجکاویم شدم و بخاطر اینکه به مونا زیاد خوش نگذره، رومو کردم به پنجره و دیگه حرفی نزدم...
بعد از چند دیقه، شهریار ترمز کرد و گفت: رسیدیم!
دور و برمو نگاه کردم...وا..! اینجا که همون بیمارستانی بود که آروین و انیس جون توش بستری بودن که..چرا منو آوردن اینجا؟
با تعجب گفتم: چرا اومدی اینجا شهریار؟
مونا برگشت عقب! نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت: پیاده شو..رسیدیم!
چشم غره ای به مونا کردم و گفتم: میشه بگی چی شده؟ اصلاً حوصله ی ناز و عشوه هاتو ندارما...
شهریار خندید و گفت: مونا انقدر اذیتش نکن..حق داره بدونه!
گوشام تیز شد..چی و حق دارم بدونم؟!
مونا تو چشام میخ شد و با صدای ملایمی گفت: آروین به هوش اومده..بالاخره دعاهامون اثر کرد..چند ساعتی میشه بهوش اومده..انتقالش داده
به بخش..
دیگه نشنیدم مونا چی گفت..با انرژی مضاعفی که از حرفای مونا بهم تزریق شده بود در ماشین و باز کردم و به سمت بیمارستان دوییدم..حتی به
صدا کردنای مونا و شهریارم توجهی نکردم..اشک از چشام میریخت..خدایا شکرت!..بعد از 5 ماه...خدایا مرسی!...میدوییدم و اشکام رو گونه هام
میریخت..به راهروی بیمارستان رسیدم..رادین و دیدم..نزدیکش شدم..
_ رادین؟!
نمیدونم با کدوم جرئتی اسمشو صدا زدم و اینجوری تو چشاش میخ شدم، اما اون لحظه فقط به آروین و بهوش اومدنش فکر میکردم..
رادین برگشت عقب و نگام کرد..لبخند رو لباش بود و دیگه از اون اخمای همیشه در هم گره خوردش خبری نبود..
_ رادین؟ راسته که...راسته که میگن آروین بهوش اومده؟ آره؟
میگفتم و اشکام میومد..
رادین لبخندشو پررنگ تر کرد..من که فکر نمیکنم تا حالا تو عمرش لباش یه همچین لبخندی، به خودشون دیده باشن..
_ درسته! بهوش اومده..هممون تو شوکیم..
وای که چقدر خوشحال شدم..! بهترین خبری بود که تو عمرم شنیدم..اگه رادین نبود یا مکانش یه مکان باز بود جیغ میکشیدم و پرت میشدم هوا و
شادی میکردم اما خوب خیلی 3 میشد..به جای شادی کردن، دو زانو کف راهرو نشستم و زدم زیر گریه! باورم نمیشد که بعد از 5 ماه میتونستم
چشای عسلی با رگه های طلایی آروین و ببینم..اون نگاه های مهربونش..وای خداا جونم مرسی!..داشتم خدا رو شکر میکردم و اشک میریختم
که دستی از رو زمین بلندم کرد..سرمو آوردم بالا..رادین بود که بازومو گرفته بود و بلندم کرده بود..
زل زد تو چشای خیسم و گفت: از همه سراغ تو رو گرفت..برو آروین منتظرته!..اولین اسمی که بعد از هوشیاریش به زبون آورد، اسم تو بود..من
نظرم اینه که بخاطر تو که اون همه دوسِت داشته برگشته..بخاطر تو راویس!
تو چشای رادین زوم شدم..واقعاً این رادین بود که داشت با صدای محزون و پر از بغض حرف میزد؟ انقدر تو این 5 ماه اذیت شده بودیم و عذاب
کشیده بودیم که خبر بهوش اومدنش، هممونو از این رو به اون رو کرده بود..انقدر خوشحال شده بودیم و با محبت به هم نگاه میکردیم که انگار از
اولشم هیچ مشکلی با هم نداشتیم و همه چی امن و امان بوده..
_ مرسی رادین! باید آروین بدونه که داداش بزرگترش چقدر بزرگه!
رادین با همون نگاه جدی و دوست داشتنیش بهم نگاه کرد و با صدای آرومی گفت: برو پیشش..اون الان فقط به تو نیاز داره!
انقدر اون لحظه همه چیز به چشمم زیبا میومد که دیگه از چهره ی جدی رادینم دلخور نبودم و تازه میفهمیدم که چقدر این چهره ی جدیش،
جذابش میکرد و چقدر بهش میومد..رادین بازومو ول کرد..از رادین آدرس اتاق آروین و گرفتم و ازش جدا شدم..رادین همینجوری جذاب بود..با همین
اخماش..با همین ابروهای کلفت و مشکی رنگش..با همین جدی بودنش..با همین لبخندای نایاب رو صورتش!
پاهام سست بود..قلبم تند تند میزد و حس میکردم الانه که از سینه م بیفته بیرون..نفسم بالا نمیومد..عرق سردی رو مهره های کمرم نشسته
بود..باورم نمیشد که میتونستم بعد از 5 ماه آروین و ببینم..میترسیدم..میترسیدم بهم دروغ گفته باشن..میترسیدم خواسته باشن باهام شوخی
کنن...تموم سلولای بدنم آروین و صدا میزدن..تموم سلولای بدنم تشنه ی دیدن اون چشای عسلیه مهربون بودن..به اتاق رسیدم..درش بسته
بود.. چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شم و دستگیره ی سرد استیل در رو تو دستم گرفتم و در رو باز کردم...
اتاق پر از آدم بود..همه اومده بودن..حتی خونواده ی عمو بهرامم بودن..همه ی نگاه ها با باز شدن در رو من میخ شد..
یه لحظه حس کردم دارم زیر حرارت این نگاه ها ذوب میشم اما اون لحظه تنها کسی که برام مهم بود و برای دیدنش تاب نداشتم، کسی بود که
رو تخت سفید بزرگی دراز کشیده بود و از این فاصله نمیتونستم زیاد چهره شو ببینم...گیسو سمتم اومد و با خوشحالی گفت:
وای راویس بالاخره اومدی؟ بیا که این مریض بد حال، چند ساعته داره سراغتو میگیره..
گیسو منو نزدیک تخت آروین برد..
وای خدای من!!! آروین چرا این شکلی شده؟؟ صورتش ورم کرده بود و چشای عسلیش پف کرده بود و سرخ سرخ بود..یه لحظه از دیدن آروین تو
اون وضعیت بغض کردم...اما..اما نه..راویس..مگه نمیخواستی خدا آروین و بهت برگردونه..مگه از خدا نخواستی اینو؟ پس چرا داری کولی بازی
درمیاری؟ همین که الان زنده س..همین که داره با چشای خوشرنگش نگات میکنه باید کلی خدا رو شکر کنی..این ورما و کبودیام به زودی خوب
میشن و آروین میشه همون آروینی که جونتم حاضری براش بدی...!بغضمو قورت دادم..نباید گریه میکردم..
پدر جون با خوشحالی ای که تو صداش موج میزد، گفت: 5 ماهه همدیگه رو ندیدین..بهتره ما بریم تا حسابی دلتنگیاتونو جبران کنین...
چقدر این پدر جون آدم و درک میکرد..واقعاً نیاز داشتیم که تنها باشیم..
پدر جون دستی به شونه ی بابا زد و با لبخند گفت: نظر شما چیه جناب شمس؟
بابا لبخند پررنگی زد و به من نگاه کرد گفت: کاملاً موافقم!
پدر جونم لبخندی بهش زد..اینا کِی وقت کرده بودن اینجوری با هم مچ شن؟! کم کم اتاق خالی شد و من موندم و آروینی که رو تخت دراز کشیده
بود...
دلم برای چهره ی کمی تا قسمتی جدیش تنگ شده بود...دست بی جونشو گرفتم تو دستام و کنارش رو صندلی نشستم..
_ خوبی آروینم؟! خدا رو شکر که سالمی..این 5 ماهی که گذشت برای هممون سخت گذشت..سخت و دردناک! همه نگرانت بودیم..
آروین لبخند بی جونی زد..خوب میدونستم که نمیتونه زیاد بخنده، هنوزم صورتش درد میکرد و این چیزا طبیعی بود! بالاخره 5 ماه بود که یه گوشه
دراز کشیده بود و از هیچکدوم از اعضای بدنش استفاده نکرده بود..
آروین در حالیکه به سختی فکشو تکون میداد و زبونشو میچرخوند، گفت:
راویس...فقط...فقط دلم میخواست..تو رو ببینم..تو رو..وقتی بین...کساییکه بالا..سرم بودن، ندیدمت..دلم گرفت..فکر کردم..تنهام گذاشتی و رفتی.
فکر کردم راس راسی طلاق گرفتیم...اما..اما حالا که..میبینمت..خیلی خوشحالم..راویس خیلی...دوسِت دارم و..خوشحالم که...همه چی تموم
شده..بابا و پدرت..جلوی چشم من...همدیگه رو بغل کردن و همه چیز...تموم شد...
چشام غرق اشک شد...منو این همه خوشبختی محاله!!
خم شدم رو صورتش و به اندازه ی 5 ماه دلتنگی، بوسه ای طولانی رو لبای کبود و ورم کرده ی آروین زدم..آروینم اگرچه براش سخت بود اما
لباشو تکون میداد و همراهیم میکرد..
در اتاق باز شد..به سرعت خودمو کشیدم عقب! رادین تو چارچوب در وایساده بود..تک سرفه ای کرد..خودمو جمع و جور کردم و مثل این خنگا،
روسریمو کشیدم جلو..حالا انگار مشکل حجابی داشتم و رادین منکراتی بود! با حرص به رادین زل زدم..ای بابا حالا اگه گذاشتن دو دیقه با شوهر
از کما برگشتمون صفا کنیم!! بابا آخه من 5 ماه این جسم بانداژ شده رو ندیدم آخه..اَه..یه روز به عمرم مونده باشه همینجور یهویی میام تو اتاق
تو و گیسو آقا رادین و بهتون ضد حال میزنم..حالا ببین!
رادین نزدیک تخت آروین شد..آروین نگاش کرد..فکر کنم بعد از بهوش اومدن آروین، رادین نیومده بود بالا سرش که اینجوری داشتن با نگاه های
عجیب همدیگه رو قورت میدادن..
رادین دستای آروین و گرفت و گفت: خوشحالم سالمی داداش کوچیکه!
چشام غرق اشک شد..
آروین آروم گفت: رادین...
رادین گفت: آروین! اگه خدای نکرده دیگه هیچوقت نمیدیدمت..نمیدونم باید چطوری تا آخر عمرم با عذاب وجدانم زندگی میکردم..خدا خیلی دوسِت
داره که راویسو آورد تو زندگیت..هر چند اولش خیلی سختی کشیدین..اما به شیرینی آخرش می ارزید..به شیرینه این خنده های از ته دل و این
نگاه ها و این شادیا، می ارزید..
آروین گفت: رادین..منو ببخش...من..بابت اون سیلی...
رادین نذاشت آروین حرف بزنه و سرشو بغل کرد..لحظه ی خیلی ناز و زیبایی بود..ته دلم عروسی بود..با اینکه رادین عین خروس بی محل شوت
شده بود وسط عشقبازی من و شوهر 5 ماه به کما رفتم و رمانتیک بازیامونو نصفه کاره گذاشته بود و زده بود تو برجکمون، اما از اینکه این دو تا
داداش مثل قبل شده بودن ، خیلیم خوشحال بودم!! نفس راحتی کشیدم و خدا رو بازم شکر کردم...
دو هفته ای میشد آروین و آورده بودیم خونه..حالش خیلی بهتر شده بود و کبودیا و ورم صورتشم برطرف شده بود..بیشتر از هر وقت دیگه ای
دوسش داشتم و عین پروانه دور سرش میچرخیدم و هر چی لازم داشت در آن واحد بهش میدادم..آروین هنوزم رو تختش بود و نمیتونست زیاد
حرکت کنه..فقط کمی مشکل راه رفتن داشت که اونم با ارتوپدی که هر روز میومد خونه مون، به زودی این مشکلشم حل میشد..
کیک کاکائویی دایره شکل و دستم گرفتم و به سمت اتاق خوابمون رفتم..آروین رو تخت خوابیده بود..آروم و قرار نداشتم..در اتاق و باز کردم..
آروین رو تخت دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود..انیس جونم مرخص شده بود و دیروز اومد آروین و دید و کلی گریه کرد..صحنه ی عاشقونه و
مادرانه ای بود..انیس جون کل دیروز و پیش آروین موند و امروزم رفته بود برای گل پسرش چهار مغز و خوراکیای مقوی بخره و بیاد..والا بعضیا چقدر
شانس دارن!! پاورچین پاورچین به سمت تخت آروین رفتم..برق گردنبند نصفه ی قلبش، نفسمو حبس کرده..عاشق این گردنبند نصفه هامون
شده بودم...آروین خواب خواب بود..یه لحظه لبخند بدجنسانه ای رو لبام نمایان شد..بسِش بود هر چقدر خوابیده بود عین خرس!
صدامو بردم بالا و جیغ کشیدم: وای آروین..بیدار شو..آروین بدبخت شدیم...وای خدااااااااا
اینو که گفتم، بیچاره آروین عین چی رو تختش تکون خورد و مثل فنر از جاش پرید..اگه ارتوپدی آروین و به من میسپردن، سر دو روزه راحت
میدووندمش! بریده بودم از خنده! اگه از خشم بعدش نمیترسیدم ولو میشدم کف اتاق و تا میتونستم میخندیدم اما خوب اگه اینکار رو میکردم
آروینم حسابی تلافی میکرد واسه همین به زور جلوی خندمو گرفتم..لب پایینیمو گاز گرفتم تا صدای خندم بلند نشه..آروین که هنوز منگ خواب و
جیغ جیغای من بود..چشاشو مالید و گفت: چی شده؟ چه خبره؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند خندیدم و گفتم: یه خبر خوب!!!
آروین که تازه فهمیده بود دستش انداختم، چشم غره ای بهم کرد و گفت: مرض! این اذیت کردنات تلافی میشه ها خانومی..اما به موقعش!
نیشم شل شد...آروین عین این پسر بچه های لوس به نشونه ی قهر کردن، روشو ازم گرفت..
کیک و جلوش گذاشتم و گفتم: عزیزم..حیف نیس روز به این زیبایی و قهر کنی؟
آروین برگشت سمتم..تعجب کرده بود..چشاش گرد شده بود و به کیک شکلاتی تو دستم زل زد و گفت: چه روزی؟ امروز چندمه؟
وقتی دیدم قهرش یادش رفته، نیشم بیشتر شل شد..کمک کردم تا بشینه رو تخت و بعدش کیک و نزدیکش بردم تا خوب نگاش کنه..یه کیک گرد
متوسط بود که اول اسم من و آروین به لاتین روش با خامه نوشته شده بود..ما هم خودمونو کشتیم با این اسمای داغونمون! والا....
آروین چشاشو ریز کرد و گفت: امروز تولدمه؟؟ اما مگه تولدم تو بهار نیس؟
خندم گرفت! بچم انگار چند قرنه خوابیده..آخه یکی نیس بهش بگه اگه تولد توئه پس اسم بی صاحاب من اونور کیک چه غلطی میکنه؟!
_ راویس؟ اذیت نکن..بگو ببینم چه روزیه!
چقدر هوس کرده بودم سر به سرش بزارم و اذیتش کنم..ابروهامو تند تند انداختم بالا و نچ نچ کردم..
آروین با حرص لپمو کشید و گفت: میگی چه خبره یا زنگ بزنم از مامان بپرسم؟ میدونی که مامان بهم میگه...
لب و لوچم آویزون شد..ببین چطوری میخواد خوشحالیمو ازم بگیره..بیشور!
_ اِ آروین..لوس نکن خودتو دیگه..پارسال این موقع ها چه اتفاقی افتاد؟ یه کمی فکر کن...
آروین فکر کرد و گفت: آها..نفت جهانی شد؟
آروین ریز خندید..لجم گرفت..
_ نه خیرم! پارسال نفت جهانی شد؟ تو این تصادفه همون یه ذره عقلم از دست دادی؟
آروین لبخند بدجنسانه ای زد و گفت: روز درختکاری؟..نه نه روز جهانی کودک؟...
وقتی چشم غره های مکرر منو دید، نیشش شل شد و گفت: آها یادم اومد..روز همسر!
دیدم اگه ساکت وایسم و بزارم این به چرت و پرت گفتناش ادامه بده، الانه که کل مناسبتای تو تقویم و برام میکشه بیرون و منم از دستش دق
میکنم، واسه همین خیلی شیک لبخندی بهش زدم و گفتم:
امروز روزیه که یه فرشته ی ناز و خوشگل و دوست داشتنی وارد زندگیه یه مرد چشم عسلیه خنگ شد!
آروین کمی فکر کرد و بعد یهو دهنش اندازه ی اسب آبی باز شد و گفت: نـــــــــــــــــــــــه ؟!!! امروز سالگرد ازدواجمونه؟!
پوفی کشیدم و گفتم: چه عجب! آقا یادشون اومد..یادم باشه از این به بعد تاریخشو یه گوشه ای بزرگ بزنم تا یادت نره و منو هم انقدر دق ندی...
آروین خندید و گفت: ای ول! پس یه ساله زنمی..هر چند من که از این یه سال فقط دختر نبودنتو حس کردم..
کیک و رو میز کنار تخت گذاشتم و بالشت رو تخت و به شدت پرت کردم رو سرش..
آروین بلند خندید و گفت: چه نوشابه ایم برا خودش باز میکنه...فرشته ی ناز و خوشگل!! اوهو..همچین مالیم نیستی حالا...
یکی زدم پشت گردن آروین و قهقهه ی آروین رفت هوا!!
_ تا شب بقیه هم میان..امشب جشن گرفتم..هم بخاطر سلامتیت هم بخاطر سالگرد ازدواجمون...
_ خوب..حالا که فعلاً تنهاییم..کادومو رد کن بیاد..البته من که نتونستم از رو تخت بلند شم و برم برات کادو بخرم، امسالو عفو کن از سالای بعد
جبران میکنم..
وقتی گفت" سالای بعد" نیشم شل شد..حس خوبی بهم دست داد..پارسال فکر میکردم آخرین سالیه که پیش آروینم و چقدرم غصه خورده بودم
اما حالا...
با لبخند گردنبند قلب نصفه ی تو گردنمو از زیر لباسم بیرون آوردم و گفتم:
تو اینو بهم دادی..نصف قلب واقعیتو..برام همین تا آخر عمرم کافیه!
آروین با عشق نگام کرد..سرمو خم کرد و بوسه ای نرم رو پیشونیم نشوند....
_ مرسی مهربونم! مرسی پیشمی..
با خنده گفتم: اما کادوی من!!
از ذوق و شوق دستام میلرزید..نمیتونستم عکس العمل آروین و حدس بزنم..تموم بدنم یخ کرده بود و میلرزید..کیفمو گذاشتم رو پام و زیپشو باز
کردم..خدایا یعنی چیکار میکنه؟..
آروین با چشای گرد شده و ذوق و شوقی که تو نگاش فوران میکرد، زل زده بود به کیفم...
وقتی دید فس فس میکنم، با اخم و دلخوری گفت: دِ یالا دِ..مردم از فضولی..! رفت سال دیگه در کیفتو باز کنی...
خندم گرفته بود..برگه رو بهش دادم..با تعجب بهش نگاه کرد..وقتی زوم شد رو برگه، کم کم ابروهاش بالا رفت.. لبخند ملیحی رو لباش
نشست.. ابروهاش اومد پایین..لبخندش گشاد شد..بعدم نیشش تا بناگوشش وا شد و نگاشو از رو برگه گرفت و به من دوخت و گفت:
وای راویس!! این درسته؟ آره؟
من که از این همه ذوق و شوق و خنده ی رو لب آروین کیف کرده بودم با لبخند گشادی گفتم: پدر شدنت مبارک!!!

***
اگر چه اجبار بود..اما برق نگاه طلایی رنگ کهرباییت، عقل و هوش را از سرم پراند...
اگر چه اجبار بود..اما عشقت آنقدر در دلم محکم شده که جای خالی ات را تنها خودت میتوانستی پر کنی...
اگر چه اجبار بود...اما نصف قلبم و تمام روحم را به نامت زدی...
اگر چه اجبار بود..اما...اجباری شیرین و شیرینی اجباری بود...!!!
کاش تمام اجبارهای دنیا، به "تو" ختم میشد!!

موضوع: رمان,رمان اگرچه اجبار بود,

نویسنده:

تاریخ: یکشنبه 02 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 18057

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 5
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 229
بازدید دیروز : 555
ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز : 17
آي پي امروز : 116
آي پي ديروز : 149
بازدید هفته : 5,090
بازدید ماه : 7,475
بازدید سال : 93,127
بازدید کلی : 1,889,949
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 18.188.33.137
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 22 اردیبهشت 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد