رمان ته دیگمو پس بده 2

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

رمان ته دیگمو پس بده


قسمت دوم

با حرص گفتم: حاجی اینو نمیگم. شلوارتونو میگم. نمیگید این جوری می پوشید نیکو خانم بیاد ببینه زشته؟ تا خم میشید ... لطف کنید یه لباس مناسب تر بپوشید. یه شلوار که فاقش بلند تر باشه.

تازه فهمیدم چرا این دختره بدبخت صبح که اومد تو آشپزخونه سریع در رفت و دیگه پاشم این تو نزاشت.

نگو منظره باسن این آقا رو دیده بود که وحشت زده شد و در رفته.

حاجی سرش و انداخت پایین و یه چشمی گفت و رفت که به برنج سر بزنه. هر چند صدای غر غر کردناشو می شنیدم.

کلا" این مرد خیلی حرف می زد.

نشستم سر جام.

نیشام


رسما" نشستم مگس می پرونم. اه این اسپایدرم دیگه به دردم نمی خوره نه که عصبیم نیم تونم برگه ها رو درست و حسابی جفت و جور کنم و همه اش می بازم.

دستمو زدم زیر چونه ام و هر از چند گاهی به بیرون نگاه می کنم شاید یکی دلش سوخت اومد تو این رستوران. اما نه انگاری امروز همه ملت سیر سیرن.

پوف .....

بی خیال چقدر حرص بخورم. بشینم یکم سیمز بازی کنم جیگرم حال بیاد. یه خانواده درست کردم ماه. انقده خوشگلن. هم دختره هم پسره. کلی لباسهای قشنگم تنشون کردم. یه شب کامل زحمت کشیدم که دختر و پسر داستان و عاشق هم کنم تا لاو بترکونن.

بی تربیتا اولش تا حرف می زدن می توپیدن به هم و دعواشون میشد الان خیلی خوبن باهم زندگیشونو شیرین کردم.

دختره دزده. نونش حلال نیست اما درآمدش خیلی خوبه. پسره هم تو ارتش کار میکنه یه وقتایی با تانک میان دم خونه دنبالش.

من نمی دونم این دزد و اون ارتشی چه جوری با هم زندگی می کنم. قاعدتا" زوریه چون اولش نمی ساختن با هم.

یکم بگذره زندگیشون که رو به راه شد پول جمع کردن میگم بچه دارم بشن الان زوده براشون بزار یکم جوونی کنن.

دختره تازه از سر کار شریفش برگشته بود گفتم برای رفع خستگی بره تو جکوزی یکم حال کنه و ریلکس کنه. پسره هم دنبال یه لقمه نون حلاله همین روزهاست که ترفیع بگیره تو کارش.

بد جوری رفته بودم تو بازی. قشنگ کله امو برده بودم تو مونیتور و هی چک می کردم ببینم این دختر پسرم گشنشون نباشه مودشون خوب باشه. فان داشته باشن. دستشویی نداشته باشن. حمام برن. به آرزوهاشون برسن. خلاصه همه جوره ساپورتشون می کردم.

غرق بازی بودم که یه صدایی پارازیت انداخت.

-: سلام.

بدون اینکه سرمو بلند کنم بی توجه یه سلام هول گفتم و ادامه بازی.

-: ببخشید ....

وای وای پسره تازه از سر کار برگشته و داره می ترکه از دستشویی الانه که خودشو خراب کنه. بدو بدو برو تو دستشویی که اوضاع خیطه. اون محل کارتون یه دستشویی نداره تو بری؟

-: خانم ... ببخشید ... غذا دارین ...

اه این کیه هی این وسط ور ور می کنه؟

بی میل سرمو بلند کردم. هـــــــــــه ....

این کیه؟؟؟

یه پسر جوون و خوشتیپ و شیک و پیک جلوی میزم ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. یه لحظه هنگ کردم. این محل با این اوضاع اسفبارش بهش نمی خوره همچین آدمهایی داشته باشه.

شک کردم شاید دارم توهم می زنم. خودمو کج کردم و به پشت پسره نگاه کردم. گفتم شاید حوری .. پری چیزی باشه اومده دل منو خوش کنه.

پسره هم برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دوباره برگشت سمت من. منم بی خیال پشت سرش شدم. جلوی رستوران فقط یه ماشین پارک بود که نمی دونم مال کی بوده.

پسره: خانم شما خوبی؟؟؟

وای خدا فکر کرد من مشنگم.

سریع صاف نشستم و یه لبخند ملیح زدم و گفت: بله ممنون. سلام بفرمایید فرمایشی داشتید؟

پسره یکم با شک نگام کرد و بالاخره گفت: بله می خوام بدونم غذا دارین؟؟؟

نه پس اینجا رو برای قشنگی باز کردیم ملت توهم غذا بزنن گشنشون بشه. بیان بپرسن ما هم بگیم نداریم کنف شن.

دوباره با لبخند گفتم: بله داریم. حاضرم هست.

پسره: خوبه. چی دارین؟

ابروهام بالا رفت. هر چی داریم و بگم الان؟؟؟

شروع کردم تند تند لیست غذاها رو دادن.

من: چلو جوجه معمولی. چلو جوجه ممتاز. چلو کوبیده معمولی چلو کوبیده مخصوص. برگ، بختیاری، چنجه، شیشلیک، زرشک پلو با مرغ، قورمه، قیمه ....

دیدم پسره هنوز منتظره. غذاهامون همینا بودن دیگه بازم می خوای؟

دوباره ادامه دادم: سالاد، ماست، زیتون، ترشی، نوشابه دوغ...

پسره خنده اش گرفت و دهنشو جمع کرد. خوب خودش مثل گوسفند نگاه می کنه من چی کار کنم.

پسره: ببخشید جوجه کبابتون آماده است؟

من: البته 10 دقیقه ای حاضر میشه.

پسر: خوبه پس یه پرس جوجه کباب بدین بهم.

من: معمولی یا ممتاز؟

پسر یه ابروش و داد بالا و گفت: فرقشون چیه؟

خیلی خوشرو گفتم: خوب معمولی از اسمش پیداست معمولیه. اما ممتاز تقریبا" 2 برابر جوجه های معمولیه. با مخلفات و چیزای دیگه.

پسر: قیمتاش چه جوریه؟

خم شدم و یه تراکت از رو میز برداشتم و دادم دستش و گفتم: همه قیمتهامون اینجا نوشته شده. ملاحظه بفرمایید.

پسره دست دراز کرد و برگه رو گرفت از دستم. همون جور که نگاه می کرد گفت: یه چلو جوجه ممتاز بدین بهم.

سریع مثل یه طوطی که یه جمله رو حفظ کرده باشه گفتم: سالاد، ترشی، زیتون، ماست؟

پسره: نه مرسی.

من: نوشابه، دوغ؟

پسر: نه ممنون.

انقده برای اولین مشتریم ذوق کردم که هول شده بودم. سریع یکی از تراکتا رو برداشتم و تند روش نوشتم یه پرس چلو جوجه ممتاز بدون مخلفات و هیچی.

سر بلند کردم و رو به پسره که الان نشسته بود رو صندلی کنار میزم و پرسیدم: میل می کنید همین جا یا می برید.

پسره نگام کرد و گفت: می برم.

سری تکون دادم و جلوی سفارشش نوشتم حضوری. قیمتش و اینا رو هم نوشتم و از جام بلند شدم. تندی رفتم سمت آشپز خونه.

در و باز کردم و واردش شدم. متین و حاجی بدتر از من غاز می چروندن.

با ذوق رو به متین گفتم: یه پرس چلو جوجه ممتاز. اشانتیوناشونم بزارید رو غذا.

متین چشمهاش برقی زد و از جاش پرید. حاجی یه الهی به امید تو گفت و رفت سراغ یخچال که جوجه ها رو بکشه بیرون و یه بسم الله ای هم گفت.

منم لبخند زنون برگشتم پشت میزم. اونقده ذوق داشتم که دیگه بی خیال بازیم شده بودم. اصلا" برن بمیرن. بازی می خوام چی کار الان دارم پول در میارم. پول دوست دارم.

دیگه کله نکردم تو کامپیوتر. مثل یه خانم شیک نشستم پشت میز و پامو انداختم رو پام. یکی می دید فکر می کرد رستوران گوش تا گوشش آدم نشسته که من همچینی ژست گرفتم.

اما برای من که تازه اول کارم بود همین یه دونه مشتری هم مثل یه هدیه الهی بود.

یه نگاه زیر چشمی به پسره انداختم. خونسرد نشسته بود و به کل رستوران نگاه می کرد. دید زدن رستوران که تموم شد سرشو انداخت پایین و به تراکت نگاه کرد.

حتما" داره به قیمتها نگاه می کنه. انصافا" قیمتهامون مناسب بود. امیدمونم به همین بود که با این قیمتهای پایین بتونیم مشتری جذب کنیم و بعد با غذای خوب بتونیم نگهشون داریم.

مهداد

 

انگاری ملت امروز گشنه اشون نمیشه.

 

تو فکربودم. با خودم فکر می کردم نکنه امروز کسی نیاد ضایع شیم بریم. به آقا جون چی بگم؟

 

علی و فرستاده بودم بره تراکت پخش کنه و تا می تونه تبلیغ کنه.

 

شمارشم گرفتم که اگه .. اگه .. یه وقتی یکی زنگ زد سفارش داد خبرش کنیم برگرده سفارشا رو ببره.

 

یهو در باز شد و نیکو خوشحال وارد شد و با ذوق گفت: یه پرس چلو جوجه ممتاز. اشانتیوناشونم بزارید رو غذا.

 

خوشحال از جام پریدم. ایول پس بالاخره طلسم شکست.

 

حاجی هم یه لبخندی زد و یه الهی به امید تو گفت و رفت سراغ یخچال که جوجه ها رو بکشه بیرون و یه بسم الله ای هم گفت.

 

نیکو یه لبخند دیگه زد و یه برگه رو گذاشت رو میز کنار در و رفت بیرون.

 

رفتم سمت برگه. یکی از تراکتهای خودمون بود که روش سفارش و نوشته بود.

 

تعجب کردم چرا رو تراکت سفارشو نوشته؟؟؟ اما اونقدر خوشحال بودم که بی خیال موضوع شدم.

 

جوجه رو آماده کردیم و سفارش و پیچیدم. بردم بیرون چشم چرخوندم تا مشتری و ببینم. یه پسر جون نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاشو دست به سینه به بیرون نگاه می کرد.

 

رفتم کنار نیکو و سفارش و دادم بهش.

 

چقدر خانم نشسته بود. برگشتم برم تو آشپزخونه. خیلی زشت بود مثل فضولا نیکو رو بپام که چه جوری کار می کنه.

 

همون جور که می رفتم سمت آشپزخونه برگشتم و یه نگاهی بهش کردم.

 

نیکو سفارشو گرفت و یه تشکری کرد و خوشرو برگشت سمت پسره و گفت: بفرمایید سفارشتون آماده است.

 

پسره بلند شد و سفارش و گرفت و پول و حساب کرد و رفت. منم دست از دید زدنم برداشتم رفتم تو آشپزخونه.

 

نشستم رو صندلی و دوباره خیره شدم به قفسه رو به روم که پر بود از ظرفهای یه بار مصرف.

 

فکر کنم یه یک ساعتی گذشت که دوباره در باز شد و نیکو اومد تو. یه چیزی مثل قابلمه دستش بود. با تعجب به دستش نگاه کردم. این و از کجا آورده بود.

 

قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش گفت: سفارش داریم. حاجی قد 4000 تومن خورشت بریزید تو این دیگ.

 

بلند شدم. و با تعجب رفتم سمتش. یاد اون مثله افتادم. هر چقدر پول بدی آش می خوری. الان قضیه خورشت ما شده.

 

قابلمه رو گرفتم و پرسیدم: این و کی سفارش داده؟

 

یه نگاهی به پشت سرش و در باز کرد و گفت: یکی از شاگردای نونوایی اومده خورشت می خواد. یه مشتری هم یه مشتریه. قد پولی که داده براش خورشت بریزید. قیمه باشه.

 

این و گفت و رفت بیرون. یه نگاهی به قابلمه تو دستم انداختم. بازم یه تراکت که پشتش سفارش و قیمت و اینا نوشته بود توش بود.

 

سفارش و حاضر کردم بردم بیرون. این بار یه پسره نوجون بود که لباس راحتی روشن پوشیده بود که روش پر آرد بود و سفید شده بود.

 

دوباره برگشتم تو آشپزخونه. گشنم شده بود. رفتم یه بشقاب غذا برای خودم کشیدم. دلم زرشک پل می خواست. یه رون برداشتم گذاشتم رو برنجم.

 

رفتم نشستم رو صندلیم . اومدم لقمه اول و بزارم تو دهنم که در باز شد و نیکو پرید تو و با ذوق گفت: مشتری داریم.

 

اینو گفت و 2-3 تا تراکت گذاشت رو میز و رفت. با دیدن سفارشات چشمهام از خوشحالی برقی زد ایول.....

 

یه سفارش داشتیم که بریا سالن بود و تعداد غذاهاش زیاد بود و یکی دوتا سفارش دیگه که حضوری بودن و می بردنش.

 

با خوشحالی برگشتم سمت حاجی و گفتم: حاجی بسم الله ...

 

رفتم و به ترتیب برگه های سفارش و با چسب چسبوندم به دیوار جلوی چشم حاجی و خودم مشغول جمع کردن وسایل شدم.

 

بریا سالن چند تا سینی برداشتم و مخلفات و گذاشتم توش و رفتم بیرون. از پشت نیکو رد شدم و رفتم تو سالن رستوران. روی میز بزرگه یه 7-8 تا آدم نشسته بودن. فکر کنم 2 تا خانواده بودن. رفتم جلو سلام کردم و مخلفات و چیدم رو میز.

 

همون موقع در باز شد و یه مردی وارد شد.

 

داشت سفارش می داد که رفتم پشت نیکو مکه برم تو آشپزخونه. نیکو صدام کرد و یه تراکت دیگه بهم داد.

 

هنوز فلسفه نوشتن سفارشات و پشت تراکتها نفهمیده بودم. ولی الانم وقتش نبود که بخوام بپرسم. یه جورایی نیکو ذوق زده و هول بود. تو حساب کردن قیمتها هول کرده بود و هی اشتباه حساب می کرد. آروم رفتم کنارش و از کشوی میز ماشین حساب و در آوردم و گذاشتم رو میز.

 

خوشحال شد و یه تشکری کرد و تند تند شروع کرد به حساب کردن.

 

دست تنها بودیم. زنگ زدم علی هم اومد کمک.

 

تقریبا" تا یه سفارش و حاضر می کردیم یکی دیگه میومد. روز اول کاری و انقدر مشتری حتی تصورشم نمی کردم.

 

حاجی یکم کند و کار می کرد. مجبور بودم هر یه ربع یه بار یه تشر بزم بهش.

 

ولی در کل راضی بودم. هر چند حاجی همه محوطه کاریشو به گند کشیده بود اما وقت دعوا کردن نداشتم. برعکس حاجی علی فرز بود و بدون اینکه بگم خودش کارها رو تند تند انجام یم داد حتی به حاجی هم کمک می کرد. سفارشات سالن و خودم می بردم چون علی سر و شکلش برای سالن یکم ناجور بود.

نیشام

من و این همه خوشبختی محاله محاله...

دارم از ذوق می میرم. تو ذهنمم نمی گنجید روز اولی این همه مشتری داشته باشیم. اما انگاری نو سازی رستوران خیلی کارساز بوده. ملت میان رد بشن منظره رو می بینن کلی خوششون میاد و به هوای همون میان تو رستوران.

غیر یه خانواده ای که اول اومدن و تو رستوران نشستن همه بلااستثنا بیرون نشستن رو تختا. فضای سبزشو عشقه.

وای که من چقده پول دوست دارم.

تو کافی شاپ خودمم من فقط می نشستم پشت دخل و از ملت پول می گرفتم. کلا" پول و شمردنش بهم روحیه میده. مخصوصا" وقتی که می دونم از کار کرد خودمه.

این متینم گارسون خوش تیپیه ها. می بینم این مشتریها که دختر جوون دارن دخترای چشم سفید چه مدلی با لبخند نگاش می کنن.

بزار ببینن حالشو ببرن. منم اینجا نشستم برای مرداشون زبون میریزم و با عشوه دوغ و نوشابه و سالاد و اینا قالبشون میکنم.

اولش که یکم شلوغ شد، منظورم از یکم حضور هم زمان 4 تا مشتریه. همچین هول ورم داشته بود که عددا رو قاطی می کردم. 6 و 7 و جمع می بستم میشد 15 یه وضعی بود.

خدا متین و خیر بده ماشین حساب و بهم داد خودم که به کل یادم رفته بود. کم مونده بود جلوی ملت انگشتامو بیارم بالا با انگشت حساب کنم.

یه وقتایی مشتریها یکی یکی میومدن یه وقتایی چندتایی باهم. در هر حال انقده سرم گرم کار بود نفهمیدم ساعت کی گذشت. غذا هم نخوردم یعنی وقت نکردم.

به خودم اومدم دیدم ساعت نزدیک 4 شده. وای که چقدر گشنه ام شده بود. آخرین مشتری 10 دقیقه پیش اومده بود و کوبیده گرفته بود.

دیگه کم کم باید تعطیل می کردیم.

با صدای در رستوران سرمو بلند کردم و به در نگاه کردم.

وسط جاده ای چه پسرای خوشتیپی میان. حالا تو خود تهرانشم به زور 4 تاشون و تو یه روز می دیدیا. یه وقتایی قحط میشن.

یه پسر قد بلند به نسبت بور بود با چشمهای رنگی که نتونستم درست ببینم.

اومد جلوی میزم و سلام کرد. اوه چه صدا قشنگم هست این پسره.

یه لبخندی زدم و گفتم: سلام. بفرمایید.

پسره یه لبخند ملیح زد و گفت: غذا دارید؟

من: البته. چی میل دارید؟

پسر: چی دارید؟

دوباره شروع کردم لیست غذاهامونو مثل طوطی تکرار کردن.

بعدم به تراکتها اشاره کردم و گفتم: لیست غذاهامون با قیمتهاش اینجا نوشته.

پسره دستهاش و گذاشت رو میز و خم شد جلو سرشو کج کرد تا لیست غذا ها رو ببینه. یکم نگاه کرد و بعد تو همون حالت گفت: یه پرس برگ می خواستم. میشه تو سالن خورد؟

من: البته.

پسر یه لبخند گشاد زد و گفت: بعد سرو هم می کنید؟

یکم تعجب کردم. نه پس تو آشپزخونه می کشیم برات پرت می کنیم بیاد این سمت. خوب سرو می کنیم دیگه.

دوباره یه لبخندی زدم و گفتم: بله سرو می کنیم.

پسر یکم اومد جلو تر و آروم و با یه لحن خاص گفت: خودتون سرو می کنید؟

منظورش و نفهمیدم با استفهام گفتم: بله؟

لبخند گشادش عمیق شد.

پسر: یعنی میگم خود شما غذا رو سرو می کنی؟ آخه غذا خوردن از دست شما یه مزه دیگه میده.

ابروهام پرید بالا. بهت زده با دهن باز نگاش کردم. پسره مریض بود.

یکم خیره خیره نگاش کردم. اونم انگار از این حالت من خیلی خوشش اومده بود که داشت با تفریح نگام می کرد. دهنم و بستم. یه لبخند ملیح زدم و از جام بلند شدم. با دست اشاره کردم سمت میزها و گفتم: البته شما بفرمایید خودم غذا رو براتون میارم.

پسره هم دستهاش و از میز جدا کرد و صاف ایستاد. لبخند گشادش کج شد و حالت تمسخر گرفت. یه ابروشو برام انداخت بالا و گفت: خوب شما که انقدر لطف دارید می خواید دو پرس بیارید با هم میل کنیم.

دوباره لبخند زدم و سرمو تکون دادم. پسره لبخند مسخره اش بیشتر شد برگشت سمت میزها و گفت: خوب حالا کجا بشینم؟

از پشت میز اومدم بیرون و رفتم اون سمت پسره هنوز داشت به میزها نگاه می کرد تا انتخاب کنه.

من: اجازه بدید من میزو براتون انتخاب کنم.

پسره همون جور پشت به من سری تکون داد و گفت: حتما".

فقط یه چیزی تو سرم بود.

خدا رو شکر که امروز برای حفظ پرستیژ یه کفش پاشنه 7 سانتی پوشیدم. نمی دونستم قراره پشت میز کی پاهامو ببینه اما الان فهمیدم که واقعا" لازم بوده.

نزدیک پسره شدم. با یه حرکت پامو آوردم بالا و کفش پای راستمو در آوردم و با همه قدرت زدم تو کمرش.

هم ضربه ام محکم بود هم بی هوا. داد پسره در اومد و سریع یه دستش رفت سمت کمرش و برگشت سمت من. دیگه نه لبخندی داشت نه نگاه مفرحی متعجب و اخم کرده و عصبانی و غافلگیر بود.

تا خواست دهن باز کنه یه چیز دیگه بگه محکم تر یه ضربه با پاشنه کفشم زدم تو بازوش دوباره داد کشید.

منم که خون جلوی چشمم و گرفته بود.

دهن بازکردم و با جیغ گفتم: مرتیکه الدنگ خجالت نمی کشی؟ اینجا رستورانه فکر کردی اومدی کجا؟ همچین ناهاری بهت بدم که همه زندگیت از غذا خوردن بی افتی. سگ صفت عوضی. برو ننه ات و ناهار دعوت کن. بگو خواهرت برات غذا سرو کنه. از دست عمه ات غذا بگیر. کره خر بی فرهنگ. خودت فامیل نداری؟ بی شرف.

اینا رو با جیغ می گفتم و همون جور هم سعی می کردم ضربه های بیشتری بهش بزنم اما دیگه حواسش بعد 2 ضربه جمع شده بود دستاش و می اورد جلو و همه ضربه هام می خورد به کف دستش. از بین این ضربات یکی دوتا هم نصیب تن و بدنش شد که جیگرم حال اومد.

تو یه لحظه پسره که دید این جوری بخواد پیش بره دیگه یه جای سالم براش نمی زارم با جفت دستاش دستهامو گرفت و کشیدم سمت خودش.

یه جیغی کشیدم و با فریاد گفتم: ولم کن عوضی ولم کن بزار نشونت بدم با کی طرفی. فکر کردی دخترم از پست بر نمیام. ولم کن بوزینه.

یه ضربه با پا کوبیدم به ساق پاش. یه ضربه دیگه هم با زانوی کج شده زدم به رونش.

پسره: چته دختره دیوونه یهو رم کردی؟ مگه چی بهت گفتم؟ تو هم که بدت نیومد. خوب داشتی راه میومدی.

من: گوه خوردی عوضی عمه ات باهات راه میاد.

دوباره یه ضربه با پا بهش زدم. دستهامو نمی تونستم تکون بدم چون محکم گرفته بود.

پسره: کی توی زنجیری و اینجا گذاشته؟ مهداد.. مهداد کجایی بیا این دختره رو ببند هار شده.

جیغ کشیدم: بوزینه به من میگی سگ؟ یک سگی نشونت بدم. مهداد دیگه کدوم خریه؟ هیچ الاغی نمی تونه جلوی منو بگیره. دارو دسته جمع می کنی؟

دوباره با تقلا سعی کردم بزنمش که بایه حرکت کشیدم تو بغلش و محکم دستهاشو حلقه کرد دورم و با یه پاشم پاهامو قفل کرد جوری که مثل چوب خشک شده بودم و نمی تونستم یه سانتم تکون بخورم.

پسره: تو رو باید بست. ببینم الان می تونی بازم جفتک بندازی؟

یکم سعی کردم و دیدم نمیشه یه جیغ مهیب کشیدم که حداقل مطمئن بشم پرده گوشش پاره میشه بعدم چون دست و پام گیر بود سرمو کج کردم و همچین گازی از بازوش گرفتم که فکر کنم گوشت بازوشو کندم.

نعره پسره بلند شد و همزمان با نعره اش یکی با صدای بلند گفت: کامیار .. اینجا چه خبره؟

پسره یهو همچین پرتم کرد عقب که با کمر رفتم تو میز و تقریبا" کمرم به خاظر برخورد با میز نصف شد و نفسمم بند اومد. بی حال نشستم رو زمین. چشم هام سیاهی رفت.

مهداد
با حاجی داشتم حرف می زدم که یه صدای عجیب از بیرون اومد. حرفم و قطع کردم بینم چه خبره، اما چیزی دستگیرم نشد برای همینم بی خیال شدم.
دوباره اومدم حرفم و از سر بگیرم که صدای جیغ شنیدم. نه یکی بلکه چند تا. صدای داد و بیداد از بیرون میومد.
با تعجب به حاجی نگاه کردم و تو یه لحظه هر دو سمت در پریدیم . از آشپزخونه بیرون زدیم. نیکو پشت میز نبود.
دوییدم سمت میز که یهو تو جام خشکم زد.
نیکو تو بغل کامیار بود. همچین چسبیده بودن به هم که یه لحظه از ذهنم گذشت که اینا همدیگه رو مگه می شناسن؟
به خودم اومدم و با بهت گفتم: اینجا چه خبره؟
اما صدام تو نعره کامیار گم شد. کامیارم همچین نیکو رو هل داد عقب که اونم محکم خورد به میز و نقش زمین شد. چند تا صدای دخترونه و جیغی با هم گفتن: نیشام ....
با چشمهای گرد به نیکوی ولو شده نگاه کردم. فرصت نبود که ببینم کیا بودن که جیغ کشیدن و چی گفتن.
دوییدم اون سمت میز و کنار نیکو نشستم . چشمهاشو بسته بود و انگار از حال رفته بود. صداش کردم اما جواب نداد.
من: نیکو.. نیکو خانم حالتون خوبه؟
رو کردم به کامیار...
من: چیکار کردی کامیار؟؟؟
کامیار: دختره وحشی هار. گازم گرفت.
عصبانی بلند شدم و سمت کامیار خیز برداشتم. تو همون لحظه چند تا دختر با هم پریدن سمت نیکو و صداش کردن.
بی توجه به اونا یقه کامیار و گرفتم و چسبوندمش به دیوار عصبانی داد زدم: چی کار کردی احمق. زدی دختره رو کشتی. این دختر امانته دست من .....
کامیار یه نگاهی به نیکو انداخت . با دیدن حالش انگار ترسیده باشه.
کامیار: باور کن فقط می خواستم یکم شوخی کنم بخندیم. خودش یهو حمله کرد بهم. همچین با کفش کوبید به کمرم که نفسم بند اومد.
با حرص یقه اشو کشیدم و عصبی گفتم: به خاطر یه لنگه کفش باید بزنی دختر مردم و بکشی؟ مگه عقل تو کله ات نیست....
-: نیشام .. نیشام حالت خوبه؟
-: چشمهاش و باز کرده. بهوش اومده.
سریع برگشتم سمت نیکو و دخترایی که کنارش بودن. اصلا" نمی دونستم این دخترا کی هستن. یا این نیشامی که میگن کیه.
نیکو با چشمهای نیمه باز ناله ای کرد.
یهو سرش و چرخوند و با دیدن کامیار همچین از جاش پرید که من و کامیار از ترس یه قدم عقب رفتیم .
جوری خیز برداشت که گفتم به قصد نفله کردن کامیار اومده. سریع خودمو بین کامیار و نیکو انداختم. از اون طرف اون دخترها هم سریع پریدن و یکی بازوی نیکو و اون یکی کمرش و گرفت که به کامیار حمله نکنه.
نیکو تو همون حالت جیغ کشید: پسره ی بوزینه گمشو از رستوران من بیرون. برو بیرون نمی خوام ارازل پاشونو تو رستوران من بزارن.
کامیار با حرفهای نیکو عصبی شد و از پشت من سرک کشید و با حرص گفت: حرف دهنت و بفهم دختره وحشی.
نیکو یه جیغ دیگه کشید و برگشت حمله کرد اما چون گرفته بودنش نتونست جلو بیاد .
عصبانی برگشتم سمت کامیار و گفتم: کامیار تو خفه. گمشو بیرون تا بیام به خدمتت برسم.
با دست سمت در ورودی هلش دادم. هنوز داشت با اخم به نیکو نگاه می کرد و نیکو هم با تقلا می خواست خودشو به کامیار برسونه.
دوباره با تشر و هل کامیار و طرف در فرستادم. بی میل رفت سمت در و بیرون رفت .
نیکو: پسره ی بی شعور نفهم. اینجا رو با خونه های ... اشتباه گرفته. ولم کنید بزارید بزنم دک و دهنش و خورد کنم.
سمت نیکو برگشتم. متوجه کلماتی که می گفت نبودم حواسم به عصبانیتش بود و می خواستم آرومش کنم. می ترسیدم بره بیرون و با کامیار درگیر بشه.
رفتم جلوش و دستهامو گرفتم بالا که یعنی آروم.
من: نیکو خانم خواهش می کنم آروم باشید. ببخشید کامیار منظور بدی نداشت.
با یان حرفم نیکو منفجر شد. همچین دادی کشید که گوشام زنگ زد.
نیکو: منظور بدی نداشت؟ دیگه چی باید میگفت که بشه منظور بد. پسره عوضی اومده به من میگه غذا رو تو بزاری تو دهنم مزه اش بیشتره. بره عمه اش غذا دهنش بزاره . بی شخصیت احمق.
نمیدونستم بخندم یا نیکو رو آروم کنم. همچین با حرص اینا رو می گفت که بیشتر بامزه و خنده دار بود تا حرف بد و ناجور. دهنمو جمع کردم و سرمو انداختم پایین تا نبینمش و نخندم که بدتر جری بشه.
تو همون حالت گفتم: نیکو خانم شما ببخشید. این کامیار یه وقتایی میزنه به سرش شوخی خرکی میکنه.
نیکو با داد گفت: شوخی خرکی؟ با من؟ مگه من با این مرتیکه هیز شوخی دارم؟ پسره انتر برا من دار و دسته جمع میکنه هی داد می زد مهداد مهداد. نرسیده بودین با دوستاش میریختن تو رستوران.
ابروهام پرید بالا با چشمهای گرد سرمو بلند کردم و با تعجب نگاش کردم. دیگه نخونستم خنده امو کنترل کنم.
به زور گفتم: نیکو خانم .... مهداد منم ....
نیکو داشت جیغ می کشید که با این حرفم یهو ساکت شد و گیج بهم نگاه کرد.
دخترای دیگه ام که تا حالا داشتن به زور نیکو رو نگه می داشتن آروم شدن و با تعجب و کنجکاوی به من و نیکو نگاه کردن.
نیکو سرش و کج کرد و یکم نگام کرد و آروم گفت: مهداد شمایی؟؟؟ پس متین کیه؟
دیگه این خنده پشت لبهام بند نشد. یه لبخند بزرگ زدم و گفتم: همه اش خودمم. مهداد متین.
با ابروهای بالا رفته گیج نگام کرد و بعد یه دقیقه انگار فهمید قضیه چیه. یهو یه سرفه مصلحتی کرد و یه حرکتی به گردنش داد و آرومتر گفت: حالا هر چی. لطفا" آدرس رستوران و خواستین به کسی بدین اول توجه داشته باشین که مورد اخلاقی نداشته باشه. این آقام دیگه حق نداره پاشو بزاره تو رستوران من....
دستمو گذاشتم تو جیب شلوارمو آروم و بی حرف بهش نگاه می کردم. یه نگاهی بهم کرد و آرومتر گفت: رستوران ما ...
گوشه لبم کج شد.
مستقیم بهش نگاه کردم و گفتم: نیکو خانم گفتم که اشتباه کرد. می خواست شوخی کنه. اما می دونم که کارش اشتباه بوده. خودم خدمتش می رسم. شما نگران نباشید. من بازم بابت رفتار بد دوستم ازتون عذرخواهی می کنم.
یکم نگاه کرد. آروم شده بود. سرش و یه تکونی داد.
من: با اجازه اتون من برم.
این و گفتم و برگشتم سمت در رستوران. صدای حاجیو از پشت سرم شنیدم که داشت به نیکو میگفت: خدا رو شکر بخیر گذشت. حالا بیاید بشینید براتون یه چایی نبات بریزم فشارتون نیفته.
این حاجیم عجب ترسویی بودا. تو کل مدت دعوا دور ایستاده بود و نگاه می کرد.اون وسط مسطام یه جمله میگفت: صلوات بفرستید.
من نمیدونم تو دعوا کی حال صلوات فرستادن داره.
بیرون رفتم . کامیار به ماشینش تکیه داده بود و سیگار می کشید و به داخل رستوران نگاه می کرد.
رفتم کنارش و سیگار و از دستش گرفتم و یه پک بهش زدم. مثل خودش تکیه دادم به ماشین.
من: پسر این چه کاری بود که کردی؟ دختر مردم و زدی ناکار کردی. ولش می کردیم میومد خرخره اتو می جوید.
کامیار با حرص تکیه اشو از ماشین گرفت و ایستاد جلوم و با اخم گفت: مهداد این مادر فولاد زره کیه که باهاش شریک شدی؟ دختره کم مونده بود از وسط دو شقه ام کنه. لامصب عجب دست سنگینی هم داشت.
ترو خدا ببین مثل سگ گازم گرفت.
آستین لباسش و داد بالا و رو بازوش و نشونم داد. خنده ام گرفت. بلند خندیدم. جای دندونای نیکو رو بازوش موندبود. یه دایره کبود و سیاه درست کرده بود.
من: حقته تا تو باشی که دیگه با هر کسی شوخی نکنی. تو مگه مرض داری؟ تو اصلا" این دختره رو می شناسی که اومدی باهاش شوخی می کنی؟ ماها که دوستتیم می دونیم چه خری هستی . دختره بیچاره که نمیدونه.
کامیار: به جون مهداد می خواستم جبران امضای زوری تو رو ازش بگیرم. نمی دونستم با ماده شیر طرفم.
دوباره خندیدم.
من: ولی جدی عجب فیلمی بود. هیچ وقت فکر نمیکردم تو این جوری از یه دختر کتک بخوری.
بلند خندیدم.
کامیار اخم کرده اومد و به ماشین تکیه داد و گفت: خفه شو تو هم. دختره نرمال نبود وگرنه منو که می شناسی مو لای مخ زنیم نمیره.
زدم رو بازوش و گفتم: خفه تو هم چقد پز خودتو می دی. دیدی که دختره زد ناکارت کرد.

نیشام
پگاه و ساره و مینو دور و برم ایستاده بودن. من هنوز مات رفتن متین بودم. شاید بهتر بود بگم مهداد.
وای که چقدر ضایع شدم جلوش اونحرفها رو زدم. با چه لبخندی گفت نیکو خانم مهداد منم.
وای که داشتم از خجالت آب می شدم.
مهداد که از در بیرون رفت با حرص تو دلی یه جیغی کشیدم که همون جیغ بعد این همه حرص و جوش خوردن کار دستم داد. دوباره این مرض مزخرف اومد به سراغم. نفسم بند اومد و به خس خس افتادم.
ساره با جیغ گفت: وای نیشام چی شدی؟
پگاه: دوباره نفسش گرفت. نیشام اسپریت کجاست؟
یه دستمو دور گلوم گرفته بودم بلکم مجاری تنفسیم باز بشه و هوای بیشتری وارد ریه هام بشه. با دست دیگه ام به پشت سرم و میز و صندلی اشاره کردم. اسپریم و گذاشته بودن تو کشوی میز. اون ته مه ها که یه وقتی اگه مهداد اتفاقی در کشو رو باز کرد نبینتش.
مینو دویید سمت میز. اونقدر جاسازیم خوب بود که مینو نیم تونست پیداش کنه.
با ناله گفت: نیست .. مطمئنی اینجاست؟
دولا شده بودم و سعی می کردم نفس بکشم. ساره با دست پشتم و ماساژ می داد. با سر اشاره کردم که اره همون جاست. پگاه هم رفت کمک مینو و بالاخره با هم اسپری و پیدا کردن.
آوردن و تو همون حالت دولا دو تا اسپری تو دهنم زدن. دهنمو چشمهام و بستم. با اسپری حالم بهتر شد. صاف ایستادم. ساره کمکم کرد که پشت یکی از میزها بشینم. خودشونم کنارم نشستن.
مینو نگران گفت: خوبی نیشام؟
یه لبخندی زدم بهش و گفتم: آره خوبم. راستی شما اینجا چی کار می کنید؟
پگاه بلند خندید و گفت: می زاشتی وقتی رفتیم یادت میومد که این سوال و ازمون بپرسی.
ساره: اومدیم برای افتتاح رستورانت.
یه ابرومو فرستادم بالا و گفتم: فکر نمی کنید یکم دیر اومدین؟ داشتیم می بستیم دیگه.
مینو دندوناش و بهم نشون داد و گفت: خوب ما گذاشتیم سرتون خلوت بشه بعد بیایم.
پگاه و ساره با سر حرفشو تایید کردن.
یه چشم غره به 3 تاشون رفتم و گفتم: کدوم رستوران تازه باز شده ای اونقدر مشتری داره که شما می خواستین بزارید خلوت بشه بعد بیاید؟ شانس آوردین که امروز مشتری داشتیم و به نسبتم خوب بود وگرنه من می دونستم و شماها.
بچه ها خندیدن. ساره یه ضربه به بازوم زد و گفت: خوب حالا تعریف کن قضیه این کامیار و مهداد و این دعوات چی بوده؟؟
دوباره با یاد آوری 3بازیم و دعوام یکم خجالت کشیدم.
کل ماجرا رو براشون تعریف کردم آخرشم اضافه کردم این آقای مهداد همون متین خودمونه شریک گرامی.
تعریفام که تموم شد این دخترا دیگه رو صندلیهاشون بند نبودن. بس که می خندیدن هی ول می خوردن.
آخرشمک حرصم در اومد و با داد گفتم: اه ببندید فکاتونو اعصابمو بهم ریختین. دهه ...
پگاه: خدایی تو دیگه آخرشی این همه با پسره تو رستوران و خونه بودی تازه میگی مهداد کدوم خریه؟
مینو: نه اونجا رو بچسب که بهش میگه متین پس کیه....
دوباره هر سه تایی زدن زیر خنده. خودمم خنده ام گرفته بود.
من: خوب چی کار کنم. اسمش و نیم دونستم. فقط یادم بود تو. اسمش یه چیزی مثل داد و فریاد بود.
دوباره دخترا خندیدن.
با لبخند و حرصی گفتم: کوفت ....
ساره یه نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اما از حق نگذریم پسرای خوبینا.
نگاهم به بیرون کشیده شد. مهداد و اون بوزینه منار هم به ماشین تکیه داده بودن و حرف می زدن. مرده شور پسره رور ببرن کجاش خوب بود.
پگاه: وای نیشام نیم دونی این مهداد وقتی دید غش کردی چه جوری یقه اون پسره رو گرفت و کوبیدش به دیوار. من که گفتم پسره پودر شد.
مینو: آره چه دادی کشید سرش. زهره ام آب شد.
ساره: چه دختر مردم و امانتی می کرد. چه حرص و جوشی خورد.
پگاه: آی حال کردم توپید به اون پسره کامیار. ایول حمایت.
یه نگاه به دخترا کردم. هنوز چشمشون به اون دوتا بود و با ذوق حرف می زدن.
من: هوی ... چتونه. خوردینشون. بایدم حمایت کنه. اگه بابا خسر و یا پدر بزرگ خودش می فهمید که چی شده براش خیلی بد تموم میشد.
این متینم نگران خودش بوده نه من. حالا بی خیال. زود تعریف کنید ببینم بدون من چه غلطایی می کنید.
هر سه تا برگشتن و با ذوق شروع کردن به گزارش کار دادن. یکم بعد 4تایی ناهار خوردیم و تا عصری بچه ها پیشم بودن و کلی گفتیم و خندیدیم. دلم حسابی باز شد.

مهداد

دوستای نیکو دم غروب رفتن. شبم چند تا مشتری داشتیم و نیکو هم مثل ظهر هی رو تراکتا سفارش و نوشت و آورد آشپزخونه.

آخر نفهمیدم فلسفه نوشتن سفارش رو تراکتا چیه؟

لیست خرید فردا رو از حاجی گرفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون. نیکو پشت میز نشسته بود و تند تند اسکناس می شمرد. حتی از این زاویه هم می تونستم برق چشمهاشو ببینم.

همچین با لبخند و هیجان پول می شمرد که آدم خنده اش می گرفت. پیدا بود که داره از این کار لذت می بره.

رفتم جلو و لیست خرید و گذاشتم جلوش. اما حرکتی نکرد. اونقدر غرق پولا بود که اصلا" متوجه من و کاغذه جلوش نشد.

یه سرفه کوتاه کردم تا به خودش اومد.

سریع برگشت سمتم و تا منو دید تندی پولا و دستش و آورد پایین.

نیکو: بله کاری داشتین؟

من: لیست خرید فردا رو آوردم اگه میشه از رو درآمد امروز هزینه خرید فردا رو بدین که من فردا صبح برم خرید کنم.

با دست یه اشاره به لیست روی میز کردم. نیکو یه نگاه به لیست انداخت. یهو سریع برگشت سمت میز و با دست آزادش لیست و گرفت و آورد بالا و گرفت جلوی چشمش.

گرد شدن چشمهاش و می دیدم.

با یه صدای بهت زده گفت: این همه وسیله؟ چرا اینا انقدر گرونن؟ گوشت و مرغ؟ مگه تموم شده؟ لپه و لوبیا چرا انقدر گرونه؟

دهنمو جمع کردم که نخندم. این دختره یه وقتهایی خیلی بانمک می شد.

تو لیست خرید قیمت همه چیز و نوشته بودم و جمع کلشونم گذاشته بودم.

نیکو با غصه یه نگاهی به لیست کرد و یه نگاهیم به پولای تو دستش و شروع کرد به شمردن و جدا کردن پولا.

وقتی پولای خرید و از رو پولای دخل جدا کرد فقط یه اسکناس 5 تومنی تهش مونده بود. با بغض اسکناس و بالا آورد و با ناراحتی این ور اون ورش کرد و بهش خیره شد. یه آه کشید و اسکناس و گذاشت تو دخل و کشو رو بست و پولا رو گذاشت رو کاغذ و گرفتشون طرفم.

دستمو بردم جلو که پولا رو بگیرم. پولو گرفتم و کشیدمش اما پوله نمیومد. دوباره کشیدمش اما از دست نیکو جدا نمیشد. با تعجب سر بلند کردم و به نیکو نگاه کردم. داشت باغصه به پولا نگاه می کرد. هی من پولا رو می کشیدم دست نیکو هم با پولا کشیده میشد.

نمی دونستم بخندم یا تعجب کنم. با یه حرکت همچین کشیدم پولا رو که دستم به عقب پرت شد. یه آن ترسیدم که نکنه پولا پاره بشه. اما خدا رو شکر سالم بود.

نیکو یه آهی کشید و سرش و انداخت پایین و برگشت سمت میز.

اومدم برگردم برم تو آشپزخونه که یاد تراکتها افتادم.

برگشتم سمت نیکو و گفتم: نیکو خانم؟

بی حال یه بله ای گفت.

من: نیکو خانم میشه بپرسم چرا سفارشا رو تو تراکت می نویسید؟ و چرا سر هر سفارش خودتون می دویید تو آشپزخونه و برگه سفارش و می دید؟

برگشت سمتم. چشمهاش و ریز کرده بود. قیافه اش مثل کسایی بود که دارن به یه کودن نگاه می کنن.

طلبکار گفت: پس چی کار کنم؟ از همین جا داد بزنم سفارش و اعلام کنم؟ خوب باید بنویسم بدم بهتون دیگه. شما هم که به خودتون زحمت نمیدین که بیاین سفارشا رو بگیرین.

ابروهام پرید بالا.

من: چرا بیایم سفارشا رو بگیریم؟

نیکو طلبکار تر گفت: پس از حفظ می خواید سفارش ملت و آماده کنید؟

یه جوری نگام می کرد انگار به عقلم شک کرده.

یکم نگاش کردم. چقدر یه آدم می تونه پررو باشه؟ یعنی جدی این دختر قبلا" کافی شاپ داشته؟ بی خود نبوده ورشکست شده. با این اوضاع مدیریتش ....

تکیمو دادم به یخچال و گفتم: نیکو خانم. تو کافی شاپتون چه جوری سفارش می گر فتین؟

نیکو: هان ... چه ربطی داره؟

دوباره خونسرد گفتم: وقتی کافی شاپ داشتین ... خودتون سفارشا رو می گرفتین؟؟؟ اون موقع هم رو تراکتاتون می نوشتید؟؟؟

نیکو یکم نگام کرد. بعد سرش و خاروند. چشمهاشو گردوند و گفت: راستش نمی دونم. من هیچ وقت سفارش نگرفتم. من همیشه پول می گرفتم. سفارشا رو پگاه می گرفت.

کلافه پوفی کردم. بی خود نبود چیزی سرش نمیشد و مثل عهد بوق سفارش می گرفت.

تکیه امو از یخچال گرفتم و رفتم سمتش.

خیره بهم بود. یکم ترسید. خودشو کشید عقب.

رفتم جلوش و گفتم: ببنید نیکو خانم. نیازی نیست هر بار که یکی سفارش میده بدویید بیاید سفارشا رو تو آشپزخونه تحویل بدید. هم تراکتا رو این جوری تموم میکنید هم دخل تنها می مونه ممکنه دخلتون و بزنن.

سریع پرید وسط حرفم و گفتم: نه دخل تنها نمی مونه پولا رو می زارم تو جیبم.

بهش نگاه کردم. همه حواسش و هوشش و می زاره روی پولا. یه لبخند محو نشست رو لبم.

سریع رومو برگردوندم اون سمت. به کامپیوتر اشاره کردم.

من: ببینید این کامپیوتری که جلوتونه غیر بازی چیزای دیگه ای هم داره که خیلی بدردبخوره.

زیر چشمی نگاش کردم. اخم کرد و لب ورچید. متوجه کنایه ام شده بود.

خوب شد. تا تو باشی که هر وقت من می خوام رد بشم کله نکنی تو بازیت و منو حرص بدی.

دوباره خیره شدم به مونیتور. دست دراز کردم یکم خودشو کشید عقب که دستم بهش نخوره. بی توجه به اون و حرکتش موس و گرفتم.

از بازیش خارج شدم. رفتم رو صفحه اصلی. 2 روز پیش برنامه رو نصب کرده بودم.

رفتم رو برنامه سفارشات رستوران ها.

نیکو با کنجکاوی جلو اومد و به مونیتور نگاه کرد.

نیکو: این چیه؟

من: برنامه سفارشات. من چند روز پیش نصبش کردم و همه غذاهامونم نوشتم . ببینید از اینجا خیلی راحت می تونید سفارشات و بزنید هر چی که سفارش می دن. تعداد و سفارشو می زنید و خودش با قیمتها جمع می بنده براتون. بعد می زنید رسید که یه رسید بهتون میده. یه پرینتر کوچیکم تو آشپزخونه است. که ما خیلی راحت می تونیم سفارشات و بگیریم. دیگه نیاز نیست شما مدام بین اینجا و آشپزخونه در حال دوییدن باشید.

نیازی هم به جیغ و داد کشیدن و فریاد زدن از اینجا نیست.

نگاش کردم.

به مونیتور خیره بود. اخم کرده بود و گوشه لبشو کشیده بود تو دهنش.

داشت حرص می خورد. یه حرص خوردن توام با خجالت کشیدن از ناآگاهی. قیافه اش بامزه شده بود. خندم و قورت دادم. وقتی این جوری کم می آورد خیلی اذیت میشد و این اذیت شدن تو صورتش خودشو نشون میداد.

مثل الان که صورتش جمع شده بود همچینی که انگار یه چیز ترش خورده. هیم چپ چپ به من نگاه می کرد.

انگار تقصیر من بود که اون بلد نبود با کامپیوتر کاری غیر از بازی کردن انجام بده.

خیلی خونسرد بلند شدم و صاف ایستادم. پولا رو برداشتم و یه با اجازه گفتم و رفتم سمت آشپزخونه.

نزدیک در آشپزخونه که رسیدم برگشتم یه نگاهی بهش انداختم. داشت با حرص پا می کوبید و غرغر می کرد.

رفتم تو آشپزخونه و در و پشت سرم بستم و خنده امو ول دادم.

 

نیشام




بی حوصله یه نفسی کشیدم که بیشتر شبیه آه بود.
همیشه فکر می کردم کار تو رستوران یعنی پول پارو کردن یعنی هیجان. مثل راننده تاکسیها که با کلی آدم برخورد می کنن و هر روز یه چیز جدیدی یه زندگی جدید و کشف می کنن.
اما اشتباه می کردم. این کار خیلی کسل کننده است. هیچ پولیم تهش نمی مونه.
از صبح بس می شینم دست به دعا که خدایا امروز ملت گشنه اشون بشه، خسته باشن حوصله غذا درست کردن نداشته باشن،یا هوس غذای آماده بیرون و بکنن یا زنشون غذاش بسوزه، یا گذری از اینا رد بشن چشمشون رستوران و بگیره که اونا هم بیان و از ما غذا بگیرن خسته شدم
از صبح هی حرص می خورم هی عصبی میشم:از دست علی با اون تیپش اما خدایی کارش خیلی خوبه من که ازش راضیم .
از دست حاجی با کثیف کاریاش، یکی در میونم غذاهاش شور میشه. خیلی رو اعصابمه. کیِ که باهاش دعوام بشه.
هنوز 2 هفته نشده دارم کم میارم.
از همه بدتر اینه که شب به شب باید کلی پول برای خرید دسته کنم بدم . شاید تو این 2 هفته سر جمع 200 تومنم برای خودمون نمونده باشه.
2 هفته است که تنها جاهایی که دیدم این رستوران و اون خونه بالای سرمونه.
هنوز هیچی نشده حالم داره از این رستوران و اون خونه و این غذاهای هر روزه دست پخت حاجی بهم می خوره.
بس که هر روز کباب و جوجه و قورمه و اینا خوردم به اسمشونم آلرژی گرفتم.
دلم برای یه آب گوشت یا یه کوکو لک زده.
انقدر که روزا خسته میشم سرم به بالشت می رسه خوابم می بره.
دوباره از رو کلافگی پوفی کشیدم.
عصبی کف دستهامو محکم کوبیدم رو میز و از جام بلند شدم.
این که نشد زندگی . یه جورایی انگار تو این رستوران زندانی شدیم. من دیگه تحمل ندارم.
با اخم و قدمهای مطمئن و مصمم سمت آشپزخونه رفتم. در و با یه حرکت باز کردم. مهداد پشتش به من بود و داشت با حاجی حرف می زد. با صدای در برگشت و به من نگاه کرد.
با اخم گفتم: آقا متین میشه باهاتون حرف بزنم؟
تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد. یه سری تکون داد و برگشت و پشت سر من از تو آشپزخونه بیرون اومد.
رفتم وسط رستوران ایستادم. اینجا هر چقدرم که قشنگ اما بازم داشت نفسمو می گرفت.
یه نگاهی به رستوران کردم. سمت مهداد برگشتم. دست به سینه منتظر بهم خیره شده بود .
بی مقدمه گفتم: فردا رو باید تعطیل کنیم.
ابروهاش پرید بالا. یکم نگام کرد. چند بار پلک زد و بعد خیلی ریلکس گفت: به چه مناسبت؟ مگه عیده؟
شونه ام و که تا الان صاف نگه داشتم که مصمم نشون بدم افتاد پایین. کلافه با اخم نق زدم.
من: من خسته شدم. دو. هفته است که داریم شب و روز کار می کنیم. در و دیوار اینجا داره مثل خوره منو می خوره. حالم داره بد میشه. من هوای آزاد می خوام. می خوام ،خونه امون برم می خوام دوستامو ببینم. ما یه روز تعطیلم نداریم. این جوری می بُریم.
مهداد یه نگاه آروم بهم کرد. قفل دستهاش و باز کرد و دستهاش وتو جیبش گذاشت .
آروم گفت: حق با شماست. کارهای اینجا سنگینه. همه مون نیاز به تفریح داریم. من یه نظری دارم. فردا جمعه است روز تعطیل به خاطر همینم نمیشه رستوران و تعطیل کنیم. مسافرای توی راهی فردا بیشترن . اما می تونیم یکی از ما دوتا بریم مرخصی. هر هفته روز جمعه یکیمون مرخصی بره .
با ذوق پریدم هوا و دستمو بالا بردم . مهداد از حرکتم شوکه شد و یه قدم عقب رفت اما با دیدن نیش باز من مطمئن شد که موضوع دعوا و اینا نیست.
با ذوق گفتم: من اول.
یه لبخند محو زد و یه ابروشو فرستاد بالا.
سرشو پایین انداخت . با یه صدای پر خنده گفت: باشه اول شما. هفته دیگه من میرم مرخصی.
داره به من می خنده؟
اگه هر روز دیگه ای غیر امروز بود کلی حرص می خوردم که بهم خندیده. اما امروز فرق داشت. فردا می خواستم به مدت یک روز کامل آزاد باشم. بزار بخنده من فردا دارم میرم ددر تو می مونی و اون حاجی زبون نفهم چرکولک.
مهداد چرخید که بره اما پشیمون شد و برگشت سمتم و گفت: شب برگردید چون شنبه صبح سر ساعت باید رستوران باشید.
بدون اینکه منتظر کلامی از من باشه روشو برگردوند و رفت.
چیـــــــــــــــــــــــ ش ..... پسره از خود راضی.
لب و لوچه امو کج کردم و اداش و در آوردم که حرصمو خالی کنم.
من: شنبه صبح سر ساعت باید رستوران باشید. مثلا" اگه نباشم می خوای چی کار کنی؟
دستمو بالا آوردم که فرضی یه مشت بزنم تو سرش که یهو مهداد که پشتش به من بود و داشت میرفت که بره تو آشپزخونه برگشت سمتم و منو با دست مشت شده تو هوا غافلگیر کرد.
یه ابروشو انداخت بالا و با استفهام نگام کرد.
منم هول شدم نفهمیدم دارم چی کار می کنم.
برای جمع کردن کارم تندی مشتم و بالا پایین بردم و تند تند گفتم: مرگ بر شاه مرگ بر اسرائیل .. مرگ بر شاه مرگ بر اسرائیل ...
این بار جفت ابروهای مهداد رفت بالا. لبهاشو جمع کرد تو دهنش که نخنده اما خنده از تو چشمهاش بیرون می زد .
جوری بهم نگاه می کرد که فهمیدم تو دلش داره میگه: دختره بد منگوله.
سرش و برگردوند و رفت تو آشپزخونه منم که حسابی سوتی داده بودم همون جا ایستاده کله امو کوبیدم به دیوار که بدتر از درد خجالتی که کشیدم درد سرمم بهش اضافه شد.

نیشام


چشمام رو با حس لرزشی که زیر بالشتم بود باز کردم..... پنج شیش تا نفس عمیق کشیدم تا فحش های آبداری نثار روح سازنده تلفن و موبایل و کلا سازنده دستگاه های ارتباطی نکنم....
بابا چرا مردم درک نمیکنن منِ شاغل از کله ی صبح تا بوق سگ کار میکنم.....
خودم چشمام از اصطلاحاتی که به کار بردم اندازه گردی شکم یدالله شد......
دستم رو زیر بالشت کردم و گوشی مبارک و درآوردم....
چشمهای نیمه بازم و به صفحه گوشی دوختم . با دیدن صفحه گوشی یهو از جا پریدم . چشمهام 4 تا شد.
همچین از جام پریدم که انگار یه عمر بانجی جامپینگ کار می کردم.
وای خاک به سرم داشتم خواب می موندم. سریع از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم و پریدم تو حمام.
یه دوش یه ربعه گرفتم و سر خوش برگشتم تو اتاق. امروز باید خیلی خوشگل بشم. باید ماه بشم. سشوار و زدم به برق و کل موهامو سشوار کشیدم.
کلی آرایش کردم که حسابی خوشگل بشم.
بهترین لباسهامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. رفتم سراغ ماشینم. یه مدت بود سوارش نشده بودم دلم تنگ شده بود براش.
سوار شدم و پامو گذاشتم رو گاز و یه کله رفتم تا تهران. جاده هم اول صبحی خلوت ...
تو کمتر از یک ساعت جاده خالی از سکنه رو گذروندم.....
با دوتا بوق پشت در خونه خسرو منتظر نشستم....دربون خونه عنایت خان اومد و در رو باز کرد....
اوفــــــــــــــــ چه خبره؟؟این چرا قیافه اش انقدر داغونه؟؟
اینا مگه شب کی خوابیده بودن که تا الان خوابن؟؟
دربون:بله؟؟
شیشه ماشین رو پایین دادم و سرم رو بیرون آوردم:
-سلام عنایت خان...منم..
چشمای عنایت از کاسه دراومد:
-ا؟؟نیشام خانم شما اینجا چیکار میکنید؟؟؟
یه ذره خوی رئیس بازی قلقلکم داد و گفتم:
-الان وقت پرسیدن این سواله؟؟؟.
به دنبال این حرفم سریع رفت و در رو باز کرد....ماشین رو راه انداختم و تو حیاط پارک کردم....
-عنایت خسرو بابا خوابه؟؟
عنایت:نمیدونم خانم....
پله های حیاط رو دوتا یکی بالا رفتم و خودم رو به اتاق خسرو رسوندم.....
در رو آروم باز کردم....خسرو رو تخت دراز کشیده بود....با نیش باز پاورچین پاورچین به پای تختش رفتم ریش شالم رو گرفتم و دولا شدم رو سرش که با ساعدش پوشونده بود!
اومدم ریشه لباسمو ببرم نزدیک بینیش که تو یه حرکت ناگهانی خسرو دستش رو پایین آورد و گفت:
-نیشام اینجا چیکار میکنی؟
با یه چیش اروم خودم رو عقب کشیدم...شد یه بار بخوام خسرو رو اذیت کنم و اون نفهمه!!
خسرو دوباره تکرار کرد: نگفتی؟
خودمو لوس کردم و با ناز گفتم:خسرو خان دلت برام تنگ نشده بود؟؟
خسرو رو جاش نیم خیز شد یه نگاهی به کل هیکلم کرد. یه نگاه دقیقم به ناز و عشوه خرکیم. دستهامو تو هم پیچیده بودم و جلوم گرفته بودم و هی خودمو به چپ و راست تاب می دادم.
خنده اش گرفت. با یه لبخند کوچیک گفت: دلم که چرا خیلی تنگ شده بود اما چرا رستوران رو به امون خدا ول کردی؟؟
وایی الان کله ام و میکوبم به در و دیوارا.... با حرص دست از تکون دادن خودم برداشتم و صاف ایستادم. یه پشت چشم نازک کردم و گفتم:
-بابا خسرو همه دلتنگیتون همین قدر بود؟ خوب تو اون رستوران کپک زدم بس که ازجام تکون نخوردم....اون پسره هست دیگه...
چشمای خسرو ریز شد مشکوک گفت: نکنه بدون اینکه به اون پسره خبر بدی اومدی اینجا؟؟
چشمهامو گردوندم و کلافه پوفی کردم.
-ای بابا نخیر.... دیشب من و اون قرار گذاشتیم یه هفته در میون جمعه ها یکیمون بره بیرون....خوب شد؟؟
خسرو خیلی جدی از جاش بلند شد و همون طور که می رفت سمت دستشویی گفت: فقط حواست باشه که بدون هماهنگی با اون سر خود کاری نکنی.
اه... خسرو با اینکارش انگار با سوزن بادمو خالی کرد....
اون حرفشم همچین کفریم کرد که دوست داشتم خودمو بزنم. همچین اجازه، اجازه می گفت که یکی نمیدونست فکر می کرد این پسره شوهرمه. اه خوبه زنش نیستم و بابا این جوری هواشو داره. زنش بودم منو می نداخت دور و کمی چسبید به اون فریاد بوزینه.
داشتم حرص می خوردم که با یاد برنامه امشب دوباره انرژی گرفتم... نیشم باز شد. گور بابای رستورانم کرده....
گوشیمو برداشتم و به ساره اس ام اس زدم:
به بچه ها بگو دم خونتون جمع بشن من ساعت 7میام دنبالتون...
تا بعداز ظهر کلی سر به سر خسرو گذاشتم.....البته اونم تا تونست من بدبخت رو ضایع کرد....
عصر تو ایون داشتیم با هم کیک و چای میخوردیم و من خاطرات رستوران رو تعریف میکردم. داشتم بریا بابا در مورد دعوام با دوست مهداد می گفتم.
با هیجان و آب و تاب داشتم تعریف می کردم.
-: آره بابا جون نمیدونی با اون پسره یه دعوایی کردم...اخر سر اورانگوتان اومد مارو جدا کرد...
چشمای خسرو چهار تا شد، چاییش پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. منم اصلا حواسم نبود و داشتم حرفم رو ادامه میدادم. فقط محبت کردم و اون وسطا دو تا ضربه به پشت بابا خسرو زدم که هر چی پریده تو گلوش بیاد بیرون.
خسرو که بالاخره سرفه اش بند اومد. یهو پرید .سط کلامم و با بهت گفت: اوران ... چی چی؟؟
یا خدا.....چه سوتی ای دادم.....آب دهنم و صدا دار قورت دادم. هول شده در صدد ماسمالی بر اومدم.
حالا مگه چیزی به ذهنم می رسید.
-چیزه.... این ... گفتم ... اورانگوتان و بیار؟؟ چیزه .. آخه می دونی .. این پیکمون شمالیه ... بعد محلی حرف می زنه به زبون خودشون ... یعنی .. چیزه منم به همون زبونش بهش گفتم: اون رون گاوا رو بیار ...
این و گفتم و نیشم و تا ته باز کردم. که شاید خسرو قبول کنه.
خسرو دوباره مشکوک نگام کرد و گفت: خوب این حرفت وسط دعوا چی بود؟؟؟
وای خدا این خسرو هم چه دقیق شده بود. حالا اینو چه جوری لا پوشونی کنم؟؟؟
یکم مثل خنگا نگاش کردم. یهو یه چیزی به ذهن رسید. با ذوق رو صندلیم بالا پریدم و گفتم: آخه می دونید این علی رفته بود دنبال گوشت .. بعد این گوشتارو گرفته بود و همون موقع دعوا داشت از در اصلی میاورد تو رستوران.
خوب برای نمای رستوران بد بود خوب. همین باعث شد که بی خیال دعوا بشیم. کار مهم تر بود.
خسرو یکم نگام کرد و بعد پق زد زیر خنده.
خدا رو شکر بخیر گذشت.
دیدم بیشتر ازاین بخوام بشینم سوتی میدم...
ازجام پریدم
خسرو:کجا؟؟
همونطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم:امشب با دوستام میخوام برم ددر دودورررر......

مهداد

فکر کنم این دختره صبح زود از خونه زده بیرون. چون صبح کله سحر صدای سشوار کشیدنش و شنیدم. رو مخ بود. انقدر بدم میاد وقتی خوابم یکی سر و صدا کنه. انگار با مته مخ منو سوراخ می کنن.
دوست داشتم برم با لگد در اتاقش و باز کنم و اون سشوار و از دستش بگیرم و پرت کنم تو دیوار 8 تیکه بشه.
نمی دونم چقدر حرص خوردم تا بالاخره صدای سشوار قطع شد و خونه یکم به آرامش رسید. اما چه فایده خواب از سرم پریده بود.
با حرص بلند شدم و رفتم دوش گرفتم و صورتمو زدم تا از این فشارِ عظیمِ روی صورتم خلاص شم با شیش تیغه شدنِ صورتم احساسِ بهتری داشتم...
واردِ رستوران که شدم دیدم گند از سر و روش بالا میره بیخیالِ این قضیه شدم و رفتم تو آشپز خونه. حاجی برنج و غذاها رو بار گذاشته بود و دوباره خوابیده بود. اصلاً حس و حالشو نداشتم که بخوام بیدارش کنم و دو سه تا فحشم بخورم تازه بیدار میشد میگفت چرا بیدارم منم مجبور بودم بگم بابتِ یه دختر... خیلی بدبختی مهداد.یه دستمال برداشتم با تی و رفتم تو سالن رستوران. از اولین میز شروع کردم به دستمال کشیدن. یعنی اگه من اینجا رو تمیز نکنم کس دیگه ای دست نمی زنه. گند بزنن به این وضعیت و زندگی!!! اه اه اهاین دختره همه اش می شینه پای اون کامپیوتر کوفتی و هی کارتا رو جا به جا می کنه. یا یه بازی هست که کلی آدم داره. معلومم نیست چی بازی میکنه که اینطوری چشماشو وق میزنه به صفحه مانیتور.
شدم نظافت چیشون انگار نه انگار منم واسه خودم یه کلاسی باید داشته باشم. میزا رو تمیز کردم و زمین و تی کشیدم. کارم تموم شد اما هنوز کسل بودم. این حاجی هم خواب مرگ رفته بیدار نمیشه. یه سر به غذاها زدم و دوباره برگشتم تو رستوران. چشمم افتاد به میز و صندلی. شاید در عرض این 2 هفته کمتر از 5 بار تونستم پشت این میز بشینم اونم وقتی بود که این دختره دیر میومد. به محضه این که پاشو تو رستوران می زاره و میبینه من پشت میزم همچین ابروش می پره بالا و یه جورایی چشم غره میره که آدم به کل پشیمون میشه که چرا از اول نشسته پشت میز. انگار این میز و صندلی ارث باباشه که این جوری حس مالکیت بهش داره.
یه نگاهی به دورو برم کردم انگار مطمئن نبودم که این دختره رفته و نیست. یه حسی بهم میگفت همین که پشت میز بشینم مثل غولی که موشو آتیش زدن یهو ظاهر میشه جلوم و جیغ می کشه.
یه لحظه به خاطر فکر بچگانم از خودم خجالت کشیدم. صاف ایستادم. سینه امو دادم جلو و یه اخم کوچیک کردم.با یه سرفه گلومو صاف کردم و با قدمهای محکم رفتم پشت میز و نشستم رو صندلی.
آخیــــــــــــــــــش ... انگار یه کار شاق کردم.
یه نگاهی به کامپیوتر انداختم. دستمو جلو بردم و روشنش کردم. بزار ببینم این دختره چی توی این کامپیوتر می بینه که یه لحظه ولش نمیکنه.
اه چرا من هی میگم این دختره این دختره؟ نیکو .. ام .. این نیکو اسمش چی بود؟ اون روز که غش کرده بود دوستاش چی صداش کردن؟
نیش .. نیش .. نیشام ... کلا" خانواده اش با نیش و زنبو دخیلش کردن. اسم نیش فامیل نیکو .... صفحه اول و نگاه کردم. یه چیزی رو صفحه بود که شکل لوزی و رنگ سبزش توجهمو جلب کرد. کلیک کردم روش.
یهو یه صفحه باز شد و بعد یه صدای بلندی یه چیزی تو مایه های چاواچی اوری دی گفت ....
از صداش و یهویی بودنش تکونی خوردم و خودمو کشیدم عقب. وقتی مطمئن شدم صدا از توی بازی بوده و چیز خطرناکی نیست دوباره برگشتم سر جای اولم.
وارد بازی شدم. هر چی راهنمای بازی می گفت همون کارو می کردم.
یه جا نوشته بود بیا اینجا منم رفتم. یه دختری و گذاشته بودن جلوی آینه. باید اسمش و انتخاب می کردیم. شکلشو درست می کردیم. ای ول بابا اینا هم چه تکنولوژیهایی دارنا...
رفتم سراغ چشمهاش. چشم درشت دوست دارم. با یه دکمه چشمهاشو گاوی کردم.
لبم قلوه ای خوبه. لباشم تا حد امکان کلفت و گند ه کردم.
چه جالب لوازم آرایشم داشتن. بزار ببینم این دخترا چی به خودشون می مالن دم به دقیقه. یعنی همچین با دقت روی این عملیاتِ خطیر وقت گذاشته بودم که هر پسری میدید از این که هم جنسِ منه خجل میشد. ولی شاید برعکس میشد. مثلاً به محض دیدن این عکس ، کفشون می برید و میگفتن به به مهداد جون چه کردی. تو نمیری از صد تا دختر با هفت تا قلم آرایشم بهتر درست کردی که ...
یه چی بسازم که به هالی بری بگه برو من هستم.
شروع کردم به رنگ کاری. کارم که تموم شد. یکم رفتم عقب و به دختره نگاه کردم.
دستم درد نکنه. چی ساخته بودم.
کوروکودیل...
چشمها وق زده. لبا از پایین تا رو چونه از بالا تو دماغ. دماغ یه نقطه. ابرو یه خط باریک. گونه ها گلی. لبا قرمز آتیشی پشت چشم سیاه .... لباساشم که دیگه نگو یکی از یکی مانکنی تر و بی ناموسی تر...
لباس تو خونه و لباس خوابش و لباس استخرش همه یه شکل بود. یه ست لباس زیر.
خب چی کار میکردم دخترم هر چی بهش میومد. با فکرِ خودم فکم و سفت کردم :دخترم؟
غرق دید زدن دختره بودم که با صدای در یهو هل کردم و سریع دکمه خروج و زدم.
سرمو بلند کردم و دیدم علیِ. همچین هول ورم داشته بود که انگار در حین اعمال خلاف شرع دستگیرم کرده بودن.
علی نزدیکتر شد و یه سلامی کرد.
یه جورایی مشکوک به منو یه نگاهیم به کامپیوتر انداخت. شاید پیش خودش فکر کرده بود دارم از اون بی ناموسیا نگاه می کنم خبر نداشت که این دختره هم خیلی کم بی ناموسی نبوده که.
یه سرفه ای کردم و گلومو صاف کردم و گفتم: دیر کردی علی ... علی یه نگاهی به ساعتش کرد و گفت: نه آقا شما زود اومدین.
دوباره یه سرفه ای کردم و برگشتم و رفتم تو آشپزخونه.
به نسبت روزای دیگه سرمون خلوت بود و همینم بیشتر حوصله امو سر می برد. یاد نیکو افتادم حتما" الان داره حال میکنه. خدایا خل شدم بس که تو این رستوران موندم. دارم کم کم میشم مثل این دختر ترشیده های خاله زنک که مدام با خودشون حرف می زنن و غر می زنن. ابهت مردونه ام رفت زیر سوال.

نیشام

 

به اتاق خوشگل قدمی خودم رفتم... وای که چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.... یه کم دور خودم و اتاق گشتم..... رفتم روبه روی آینه ایستادم....
رژم یه کم کمرنگ شده بود....کشو میزتوالت رو باز کردم....الهی...لوازم آرایشای قدیمیم....!
یه رژ خوشرنگ صورتی برداشتم و چند بار کشیدم رو لبم. وقتی کارم تموم شد موهام و باز کردم...
یه شونه خوشگل کردمشون و بعد پشت موهام و با کلیپس بستم جلوش رو هم کج زدم پشت گوشم...
همیشه این مدل بهم میومد....
لباسای بیرونم و پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.
رفتم سمت ایون تا از باباجون خداحافظی کنم...
هنوز همونجور نشسته بود...دولا شدم و از پشت بغلش کردم....
خسرو:داری میری؟؟
-اره بابایی....
چهارتا تراول پنجاهی از جیبش دراورد و گرفت جلوم....
خسرو: اینو بگیر چیزی لازمت شد امشب بخری...
دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم. از این همه مهربونیش دلم غنج رفت.
یه ماچ آب دار از لپاش گرفتم و گفتم:خسرو جون الهی قربونت برم من.........
خسرو یه سرفه ای کرد. می دونستم خیلی خوشش میاد وقتی گونه اشو می بوسم. اما به روی خودش نمیاورد.
خسرو- خب دیگه...برو تا دیرت نشده...
پریدم جلوش و احترام نظامی گذاشتم بهش...
-چشم قربان....خدافظ.
از جلوش به سرعت رد شدم...رفتم تو حیاط و سوار ماشینم شدم. عنایت در و برام باز کرد.
ده دقیقه ای رسیدم دم خونه ساره اینا... با دو تا بوق علامت دادم که بیان پایین...
بچه ها همه باهم اومدن پایین.
از ماشین پیاده شدم و با جیغ و ویغ و داد و بیداد برای دیدن هم ذوق کردیم و همدیگرو بغل کردیم. ذوق کردنمون که تموم شد رفتیم و سوار ماشین شدیم.
طبق معمول صدای دستگاه پخش رو تا ته زیاد کردم و پامو رو گاز فشردم....
به فرحزاد که رسیدیم گفتم: بچه ها برم پاتوق؟؟؟
همه با هم گفتن : بریم ....
فرمون و چرخوندم و ماشین و بردم تو پارکینگ رستوران و پارک کردم. از ماشین پیاده شدیم.
این رستورانه رو بلندی بود. ما از جاده بالا اومده بودیم اما از جاده پایینم به اینجا راه داشت. یه باغچه دیگه هم پایین همین رستوران بود. همیشه به بچه ها میگفتم وقتی این بالا نشستیم انگار رو سر اون پایینیا نشستیم. چقدر با بچه ها به این جمله ام می خندیدیم.
تختی که همیشه روش میشستیم خالی بود...
دقیقا" کنج کنج بود.
رفتم گوشه گووشه نشستم و تکیه دادم به پشتی تخت. از بالا نگاهی به پایین انداختم. دقیقا" زیر جایی که ما نشسته بودیم هم تخت گذاشته بودن.
برگشتم سمت بچه ها و گفتم: اگه یه وقت یکی اومد بشینه رو این تخت بعد پاش پیچ بخوره بی افته پایین هوار میشه رو سر پایینیا.
این و گفتم و نیشم و باز کردم و دندونامو نشون دادم و ابروهامو انداختم بالا.
همه مون خندیدیم. واقعا" اگه این اتفاق می افتاد نشون می داد که اون پایینیا چقدر بد شانسن.
اول قرار شد یه چیزی بخوریم....من عشقم میرزا قاسمی رو سفارش دادم...
انقدر با بچه ها غذا خوردیم دیگه داشتیم میترکیدیم....

موقعی که اومدن ظرفای غذا رو جمع کنن هرساره و پگاه قلیون سفارش دادن.
آی حرصم گرفت. منها جلوی پسره نیم تونستم جیغ و داد کنم. تا پسره رفت برگشتم سمت ساره و پگاه و گفتم: ای بمیرید که امشب قصد جونمو کردین.
می خواید منو بکشید شما دوتا؟ قلیون برای چیتونه؟ اومدم این ته مها نشستم که دود قلیون ملیون بهم نرسه بعد شماها سفارش می دید؟
پگاه با نیش باز گفت: نیشام جون... قربومت برم عزیزم. مااین ور می کشیم و دودشم فوت می کنیم اون سمت . اصلا" نیم زارم برسه بهت. خواهری .. ما دوستت داریم ...
چشمهامو ریز کردم و آتیشضی نگاش کردم و رومو برگردوندم. هر یچ میگفتم محال بود اینا بی خیال قلیونشون بشن. دودی های بدبخت ...
یکم بعد قلیون و آوردن و قبل از اینکه پسره بره پگاه که روبه روی من نشسته بود قلیون و کشید سمت خودش. ساره مشغول جا به جا کردن سینی چایی و مخلفات بود.
چشمم به کیکی بود که آورده بودن. پگاه قلیون و گرفت که چاقش کنه منم به صورت خودکار گوشه شالمو گرفتم و دولا بستم دور بینی و دهنم. فقط چشمهام پیدا بود شده بودم مثل زنای عرب که پوشه می زارن.
ساره برای هر کدوممون یه چایی ریخت.
کارش که تموم شد تازه چشمش افتاد به پگاه که مثل دود کش دود می داد از دهنش بیرون. البته همه حواسش و جمع کرده بود که دود و به سمت مخالف بفرسته منم انقدر شالمو محکم گرفته بودم جلوی دهنم که تقریبا داشتم خفه می شدم. یه دستمم گذاشته بودم رو شال که یه کوچولو هم دود بهم نرسه.
ساره یهو تیز شد به پگاه و گفت: پگاه خانم خوش می گذره؟ تنها تنها قلیون می کشی؟
پگاه فقط ابرو انداخت بالا که این باعث شد لج ساره بیشتر در بیاد. با حرص خیز برداشت سمت پگاه و شلنگ قلیون و گرفت و گفت: بده ببینم تو زیاد کشیدی نوبت منه.
ساره هم ته شلنگ و گرفته بود و می کشید.
گفت: نمی دم تازه چاق شده بزار یکم بکشم میدم بهت.
ساره: نخیرم تو الان می سوزونیش چیزی ازش نیم زاری. بده ببینم.
هی ساره می کشید و پگاه هم از اون ورو بهش قلیون نمی داد.
دعواشون رو مخم بود با حرص گفتم: اصلا" هیچ کدومتون لازم نیست بکشید. بدید به من ببینم.
رفتم جلو قلیون و گرفتم که بلند کنم بیارم این ور که دیدم نمی دنش.
اخمی کردم و با حرص این بار محکم کشیدمش که اونا هم ول کرد و چون انتظار نداشتم راحت ولش کنن تعادل قلیون بهم خورد و کج شد و...
چپه شد سمت لبه تخت که نرده داشت.
من و ساره و پگاه اونقدر شوکه بودیم که هنگ کرده بودیم و نمی تونستیم حتی جلوی ولو شدن قلیون و بگیریم. مینو یه جیغی کشید و پگاه داد زد: بگیرش ...
اما هیچ کس نتونست به موقع تکون بخوره. از شانس خوب ما قلیون خورد به لبه تخت و خودش نیوفتاد پایین. فقط زغالاش پرت شد پایین.
اومدم یه نفس راحت بکشم که قلیون و نفله نکردیم و مجبور نیستیم خسارتشو بدیم که صدای دادی از اون پایین بلند شد و نفس راحتمو کوفتم کرد.
-اخــــــخ سوختــــــــــــم.....

نیشام
با شنیدن این صدا هر 4 نفرمون شیرجه بردیم سمت لبه تخت و از نرده اش آویزون شدیم و به پایین نگاه کردیم. روی تختی که دقیقا" زیر تخت ما اون پایین بود 3 تا پسر نشسته بودن و یه پسر دیگه رو تخت ایستاده بود و بال بال می زد . هی لباسشو می تکوند و می گفت: . سوختم ... سوختم ...
چشمهامون از دیدن این صحنه گرد شده بود. هم دیدن ورجه وورجه اون پسره خنده دار بود هم اینکه می دونستیم ما سوزوندیمش ترسناک بود.
هنگ کامل بودم نمی دونستیم چی کار کنیم. یهو پسره سرشو بلند کرد و با یه اخم غلیظ دقیق چشم دوخت تو چشمهام.
با دیدن پسره ترسیده خودمو کشیدم عقب اما کار از کار گذشته بود پسره منو دیده بود.
گیج به دورو برم نگاه می کردم. داشتم فکر می کردم چی کار کنم.
دخترا هم وقتی پسره سرشو بلند کرد کله هاشونو دزدیه بودن.
پگاه: وای زدیم پسر مردم و جزغاله کردیم.
مینو: فکر می کنید ماها رو دید؟؟
ساره: نه پس کوره اون جوری که ماها آویزون شده بودیم مگر کور باشه که نبینه.
زیر لب زمزمه کردم: باید برم .. باید فرار کنم ... باید برم ...
پگاه نگران به سمتم اومد و یه دستشو گذاشت رو بازومو گفت: نیشام خوبی عزیزم؟
جوابشو ندادم. داشتم به پسری که سوزونده بودم فکر می کردم. تو یه لحظه به خودم اومدم و تند تند کیفمو جمع کردم. موبایلمو انداختم ته کیفمو نیم خیز شدم که بلند شم.
پگاه: وای فکر کنم خیلی حالت بده. کجا می ری دختر.
بازومو گرفت. تندی برگشتم سمتش و هول گفتم: باید بریم زود باشید. اگه برسه ....
-: آهای خانم کجا تشریف می برید؟ بودید حالا. صبر کن زغالات و پس بدم.
تو جام نیم خیز شده میخ کوب شدم. جرات اینکه برگردم و به پسره نگاه کنم نداشتم. اونم صبر نکرد که برگردم. صاف اومد و جلوم ایستاد و با ماشه زغالامو جلوم گرفته بود.
تو اون هاگیر واگیر شوک زدگی داشتم به این فکر می کردم که چه جوری این بشر 2 تا زغال و با هم با یه انبر گرفته.
پسره: از قصد زغالا رو انداختی رو سرم آره؟ راستشو بگو. اون دفعه تو مغازه عقده هاتو خالی نکردی؟ هنوز جای گازت کبوده.
دیگه فرار بی فایده بود. نشستم سر جام و سعی کردم خونسرد باشم. سرمو بلند کردم و صاف تو چشم کامیار نگاه کردم.
من: عمدی در کار نبوده. ما حتی نمی دونستیم کسی اون پایین نشسته. قلیونمون چپه شده. می بینی که...
با دست به قلیون که هنوز کسی فرصت نکرده بود صافش کنه اشاره کردم.
کامیار یه نگاهی به قلیون انداخت و بعد دوباره به من نگاه کرد. چشمهاشو ریز کرد و نا مطمئن و با سوءظن گفت: یعنی باور کنم که زغالا ناقافلی از رو هوا صاف افتاد تو لباس من؟
از تصور اینکه یه زغال داغ مثل یه قالب یخ از تو گردن بره تو تن یکی خنده ام گرفته بود.
لبمو جمع کردم و بازم غد گفتم: میل خودته که باور کنی یا نکنی اما واقعا" عمدی نبود.
یهو کامیار منفجر شد.
-: یعنی چی؟ می زنی، گاز می گیری، می سوزونی ... ای بابا .. دخترم انقدر وحشی.
جوش آوردم. از جام پریدم و سینه به سینه اش ایستادم صاف زل زدم تو چشمهاشو گفتم: حرف دهنتو بفهم. وگرنه بد می بینی.
اخم کرد و گفت: دیگه بدتر از این؟
نگاه سردمو انداختم تو چشمهاشو گفتم: حتی نمی تونی تصورشو بکنی.
کامیار: دارم بهت هشدار میدم دختر پا رو دم من نزار که بد می بینی.
من: تو دمت و جمع کن که هر جایی ولو نباشه بره زیر دست و پا.
با نگاهمون داشتیم برای هم خط و نشون میکشیدیم. صدای مینو رو از کنار گوشم شنیدم.
مینو: خوب آقا خدا رو شکر که الان حالتون خوبه ماها هم معذرت می خوایم قلیون یهو برعکس شد. شما ببخشید....
مینو حرف میزد و از اون طرف دستمو می کشید. دوستای کامیارم اومدن و هی صداش می کردن.
کامیار: بهتره بار آخری باشه که می بینمت. دفعه دیگه ....
یه ابرومو فرستادم بالا و مبارزه طلبانه نگاش کردم.
کامیار یه نگاه تیزی بهم انداخت و بعدم سریع روشو برگردوند و رفت سمت دوستاش. منم خیره خیره به رفتنش نگاه کردم.
وقتی مطمئن شدم که رفته نفسمو با فوت دادم بیرون. دست و پام شل شده بود. سست نشستم رو تخت.
خیلی ترسیده بودم. اما اونقدر پررو بودم که نمی خواستم این پسره کره خر بفهمه پررو بشه.
ساره شونه هامو مالید و مینو یه چایی نبات گرفت جلوی دهنم.
پگاه: نیشام خوبی دختر؟ این پسره چرا مثل عزرائیل همه جا ظاهر میشه؟
مینو: نیشام جون بیا اینو بخور فشارت افتاده.
استکان چایی و به لبم نزدیک کرد. یه قلوب از چایی خوردم.
به همون سرعتی که چایی و فرو دادم تف کردمش بیرون. زبونمو تا جای ممکن بیرون آوردم و با پایین سالم کشیدم رو زبونم.
چاییش داغ بود تا ته وجودمو سوزونده بود.
میگن چوب خدا صدا نداره همینه. من کامیار و سوزوندم. حالا ناخواسته خودم سوخته بودم.
دیگه هیچ کدوممون حال و حوصله ی موندن نداشتیم. بلند شدیم جمع کردیم و رفتیم تو ماشین. بچه ها رو رسوندم دم خونه هاشون و زدم به جاده. تقریبا" 12 شب رسیدم خونه. داشتم آروم آروم از پله ها می رفتم بالا و بی سر و صدا رفتم سمت در اتاقم که از بیرون و رو تراس باز می شد. قبل رفتن برای جلوگیری از فضولیت احتمالی قفلش کرده بودم.
کلید انداختم در و باز کنم که در اتاق مهداد با یه حرکت باز شد.
رسما" قلبم ایستاد.
یه هــــــــــــــــــــــــ ــــــــــی بلند گفتم و دستمو گذاشتم رو قلبم.
مهداد با دیدنم سرش و انداخت پایین و گفت: ببخشید نمی خواستم بترسونمتون. صدای پا شنیدم گفتم نکنه دزد باشه. شبتون بخیر.
این و گفت و منتظر جواب نموند. برگشت و رفت توی اتاقش.
نه پسره نگهبان خوبی بود.
در اتاقمو باز کردم و رفتم تو. بعد یه روز خوش گذرونی و خستکی کار و در کردن شب آروم و راحت خوابیدم.


نیشام

دستمو گذاشتم زیر چونه امو به در بسته رستوران چشم دوختم.

چقدر زندگی زود می گذره. همین 3 هفته پیش بود که رستوران و باز کردیم. چقدر می ترسیدیم که نکنه این همه خرج کردیم نتونیم در بیاریم.

هر چند الانم خیلی در نمیاریم چون شب به شب مهداد میاد کلی پول برای خرید فردا می گیره. نوشابه و دوغ و اینا هم هر 2-3 هفته در میون باید سفارش بدیم. ماست و چیزای دیگه هم هست.

کلا" پول زیادی برامون باقی نمی مونه. مشتریهای ثابتمون و داریم. محلیها و مسافرا.

اما چه فایده هنوز قلق کار کردن دستمون نیومده. نمیشه که ما هر چی کار می کنیم به فردا نرسیده خرج کنیم. باید راهی باشه که بتونیم پول پس انداز کنیم. باید بتونیم پولامونو نگه داریم یا نه.

تا یکم پول جمع می کنم یه خرجی پیش میاد که مصرف میشه. مثلا" چند روز پیش هر چی پول جمع کرده بودم و دادم برای خرید ماست.

یه هفته دیگه هم یه ماه میشه و باید حقوق حاجی و علی و بدم. چقدر بدم میاد سر ماه کلی پول از جیبم بره. باید یه فکری هم برای اینا بکنم. یهو اون همه پول از دست دادن خیلی بهمون فشار میاره.

شب به شب حساب کتابها رو برای مهداد تشریح می کنم و ریزه ریزه همه چیز و بهش میگم.

دلم هوای به غذای خونگیو کرده. یه کوکو سبزی ، شامی چیزی. یه برنج با ته دیگ طلایی. آخ که دلم لک زده برای ته دیگ.

روز اولی که چشمم به دیگ برنج افتاد چه ذوقی کردم. با خودم گفتم: آخ جون .... این دیگ به این گندگی چقدر ته دیگ داره.

دلمو حسابی برای ته دیگ طلائیاش صابون زده بودم. اما چه خیال باطلی.

وقتی سراغ ته دیگ و از حاجی گرفتم حاجی گفت این برنج ها بخار پزه و ته دیگ نداره. داشتم سکته می کردم. من عاشق ته دیگ بودم. اومدم یه چیزی بگم که یکی با بهت از پشت سرم گفت: ته دیگ نداره؟ پس قابلمه به این گندگی به چه دردی می خوره؟

برگشتم دیدم مهداد ناراحت و مبهوت ایستاده پشتم. قیافه اش یه جوری بود که نگفته خودم فهمیدم اونم عشق ته دیگه.

این هفته که رفته بودم خونه یه دل سیر ته دیگ خوردم. اما الان بازم دلم می خواد.

با صدای در سرم بلند کردم. علی بود. سفارش برده بود. از همون دم در سلام کرد و منم جوابش و دادم.

اومد کنارمو رسید و پولا رو گذاشت روی میز.

علی: خانم اینایی که سفارش دادن به شما گفتن چه جور سالادی می خوان؟

یکم فکر کردم و گفتم: نه وقتی گفتم سالاد گفت 4 تا بدین. با هر غذایی یه دونه.

علی یه لبخندی زد و گفت: خانم این سفارشه مال چوپونه بوده که توی این مرتع بغلی هر روز گوسفنداشو می چرونه. اینا چه می فهمن سالاد کاهو چیه. از نظر اینا سالاد فقط سالاد شیرازی. کاهو رو میدن به گوسفنداشون بخورن. سالاد بردم براشون میگه این که غذای گوسفندامونه. به زور 2 تا فروختم بهشون. گفتم سفارش دادین منم اونجا کار می کنم اگه الان سالادا رو برگردونم از من پولشون و می گیرن و اینا... تا راضی شدن. 2 تای دیگه رو هم بردم قالب کردم به این تعمیرگاه بالایی.

مرده بودم از خنده. فکر کن به سالاد کاهوی من می گفتن غذای گوسفند.

اگه می دونستن من صبح به صبح چه زحمتی برای درست کردنشون می کشم دیگه این حرف و نمی زدن.

با دیدن پسر جوجه ایه سریع به علی اشاره کردم که بره تو آشپزخونه.

یه دستی به موهام و شالم کشیدم و صاف تو جام نشستم.

این پسره همونی بود که روز اول اومده بود جوجه گرفته بود. از اون روز تا حالا مشتری دائممونه. البته همیشه هم یه چیز سفارش میده.

تا وارد شد و سلام کرد گفتم: سلام خوش اومدید. طبق هر روز جوجه؟

یه لبخندی زد و گفت: اگه میشه.

من: خواهش می کنم. شما بفرمایید.

سفارش و تو سیستم زدم.

داشتم سفارش مشتری جوجه ایه رو می گرفتم که در باز شد و 2 عدد اومدن تو .

2 عدد عبارتند از 2 تا پسر 22-23 ساله. یکی قد بلند و یکی دیگه کوتاه تر. 2 عدد هم اسمی بود که خودشون برای خودشون گذاشتن. اینا هم مشتری دائمی بودن. یه بار که اومده بودن یه 500 تومن پولشون موند. چون من پول خورد نداشتم که بدم بهشون. برایهمینم اسمشون و پرسیدم که یاد داشت کنم دفعه دیگه از سفارششون کم بشه.

وقتی اسمشون و پرسیدم گفت بنویسید 2 عدد. از اون روز این اسم روشون مونده.

سفارش اینا رو هم زدم تو سیستم.

مهداد سفارش پسر جوجه ای رو آورد. خواست برگرده که پشیمون شد. برگشت سمتم و گفت: نیکو خانم.

نگاش کردم و گفتم: بله؟

مهداد: فردا جمعه است. من مرخصیم. خواستم سفارش مغازه رو بکنم. صبح زودتر بیدار شید. می دونید که حاجی تا زور بالا سرش نباشه کار نمی کنه.

مهداد همین جور یه ریز سفارش می کرد و منم خیره فقط نگاش می کردم و تو دلم با مشت و لگد به جونش افتاده بودم. پسره سوسول با اون لفظ قلم حرف زدنش همچین با من برخورد می کنه که انگار من تنبل و از زیر کار در روام. انگاری یادش رفته که نصف اینجا مال منه.

بالاخره طاقتم تموم شد و پریدم وسط حرفهاش و گفتم: آقای متین مثل اینکه من شریکتونم. ضرر و زیان و سود اینجا به منم می رسه پس نگران نباشید. من حواسم به رستوران هست.

این و گفتم و رومو برگردوندم. یعنی بحث تموم. مهداد یکم نگام کرد و بعدم بی حرف برگشت تو آشپزخونه.

چیش پسره سوسول. مؤدبیش آدمو کفری می کنه. یه جورایی حس می کنی با پنبه سر می بره. نمیاد 2 تا جیغ بکشه منم جوابشو بدم راحت شم. همچین نیکو خانم ...نیکو خانم.. میگه و هر کاری دوست داره می کنه. منم دیگه نمیشه چیزی بگم چون بی ادبی و بی احترامی نکرده.

وای که چقدر حرص در آره.

فردا داره میره ددر.. کوفتش شه.

هه آقا مهداد اگه فکر کردی من مثل زن بدبختا میشینم تو رستوران کلفتی می کنم تو از اون ور بری بیرون خوش گذرونی سخت در اشتباهی.

مهداد



سوار سوناتای مشکیم شدم و خودم و سپردم دست دود و دم ماشین ها و ترافیک سرسام آور تابستونیه چالوس ... یه جاهایی از جاده کاملا ماشینا وایمیستادن و آدم رو به غلط کردن مینداختن که تو این ترافیک فکر زدن به جاده به سرش نزنه... ولی خب دیگه چه میشه کرد دلم برای تهران تنگ شده بود، مهمونی هم دعوت بودم از همه مهم تر اینکه دلم برای خونه و آقا جون تنگ شده بود...
ولی خوب درس عبرتی بود که دیگه ساعت 7 صبح نیام تو جاده. چون طاهرا" بقیه هم مثل من فکر می کردن این ساعت جاده خلوت تره.
بعد از یه عالمه دنده و کلاج عوض کردن بالاخره جاده باز شد و ماشین ها با سرعت کم ولی رونده به راهشون ادامه دادن... پوفی کشیدم و کنار جاده وایسادم تا چای بخورم دهنم خشک شده بود... صبح یادم رفت صبحونه بخورم.
بعد کلی تو راه موندن بالاخره رسیدم به خونه. جلوی در ایستادم.
دوتا بوق زدم . مش حسن با مدل بوق زدنم آشنا بود بخاطر همین چند دقیقه بیشتر طول نکشید که در رو برام باز کرد.
مش حسن باغبون خونه آقا جون بود که همونجا تو یه اتاقک کوچیک زندگی می کرد. پیر مرد خوش برخوردی که از همون بچگی دوسش داشتم.
مش حسن: سلام آقا مهداد رسیدن بخیر... بی خبر اومدید.
همونطور که ماشین راه افتادم تا ماشین و تو ببرم و زیر سایبون پارک کنم گفتم: سلام مش حسن خوبی؟ خسته نباشی. یهویی شد.
مش حسن: آقا منصور خوشحال میشن. خبرشون کنم؟
- نه مشدی میخوام غافلگیر بشه.
مش حسن: پس من مزاحمتون نمیشم میرم به کارام برسم.
- مراحمی مشدی.
مش حسن رفت منم از ماشین پیاده شدم و از زیر سایبون بیرون اومدم سایبون از رو هم اومدن شاخه های درخت های راهی که از جلو در حیاط به در ورودی خونه منتهی میشد ساخته شده بود و من عاشق این قسمت خونه بودم. از زیر سایبون اونطرف حیاط معلوم نبود.
از جلو در ورودی یه راه هم به سمت حیاط بود که پر از درخت بود و یه تاب... تاب بچگی هام...
با یادآوریش رفتم سمتش و روش نشستم... صدای جیری ازش بلند شد.
به عشق همین باغ و همین تاب و پدر بزرگ و مامان مریم برگشتم ایران. بعد این همه دوری. تنها چیزی که تونست برم گردونه همینا بودن. حاضر شدم قید بابام و مامانم و مهرسا کوچولو خواهرمو بزنم ولی تو ایران باشم. تو کشور خودم پیش پدر بزرگ و مادر بزرگم.
همیشه عاشق اینجا بودم. عاشق این خونه این کشور و مردمش.
برگشتم ایران. رفتم دانشگاه .. دوستای جدیدی .. زندگی جدید ... همه چی نو شد.
همه چی عالی شد ... اما با فوت مامان مریم همه چی بهم ریخت. بابا منصور شکست. خورد شد. دیگه یه جا بند نشد. دیگه توی این خونه طاقت موندن نداشت.
زیاد اینجا بند نمیشد. مدام تو سفر بود. یا پیش بابا اینا یا عمه اینا. من موندم و مش سفر و این خونه. و کارهایی که مدام شکست می خورد.
یه پوفی کردم و از جام بلند شدم.
فکر کردن به این چیزا دیگه فایده نداشت. باید الانم و درست کنم. حال و آیندمو. گذشته دیگه گذشت....
اومدم برم سمت عمارت که ویبره گوشیم لرزوندم.
سریع از تو جیبم درش آوردم.
- بله؟
سروش: سلام چطوری داداش؟
- به سلام آقا سروش یادی از رفیق رفقا کردی؟
سروش: گمشو بیشعور زنگ زدم مهمونی شب و یاد آوری کنم. یادت نره مهداد...
دستی تو موهام کشیدم و گفتم: نه یادم بود. حالا کیا هستن؟
سروش: همه هستن... دوستا ... بچه های دانشگاه... خیلی ها که نمیشناسی...
زیاد خوشم نمیومد برم جایی که آدمهاشو نمی شناسم. اما به یه تنوع نیاز داشتم.
من: اکی. میام.
سروش: ما منتظریم... نپیچونی نیای...
- نه بابا من تهرانم اومدم بیام مهمونی دیگه...
سروش: خوب پس میبینمت کثافت... خدافظ
- خدافظ...

 

مهداد

 


گوشی و قطع کردم و گذاشتم تو جیبم و به سمت در ورودی رفتم.
دلم بد جوری هوای آقاون و کرده بود.
وارد سالن شدم. کنار شومینه خاموش روی صندلی گهواره ایش نشسته بود و عینک به چشم کتاب می خوند.
همه حواسش به کتاب بود. اصلا" متوجه اومدنم نشد.
دو قدم به سمتش برداشتم. صدای پام روی پارکت باعث شد که سرش و بلند کنه. با دیدن من گل از گلش شکفت. خوشحال بلند شد و به سمتم اومد.
قدم هامو تند کردم و رفتم سمتش.
خوشحال تو همون حال گفتم: سلام آقا جون.
اومدم خم بشم دستشو ببوسم که اجازه نداد و سرم و گرفت تو دستش و پیشونیم و بوسید...
آقاجون: سلام پسرم خوبی؟ بیخبر اومدی... چرا رستوران رو ول کردی؟
- ول نکردم آقا جون قرار شده یه هفته درمیون من و خانم نیکو بریم مرخصی... با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم... همش اونجا بمونیم میپوسیم...
نشستم رو مبلی که کنار صندلی آقا جون بود که گفت:
- خوب کاری کردی... چه خبر؟ با شریکت میسازی؟
- سلامتی... آره آقاجون خوبه میسازیم... نگران نباشید همه چیز ردیفه.
آقا جون: خب خدا رو شکر که همه چیز خوبه...
با آقا جون نشستیم و در مورد کار و رستوران صحبت کردیم. بهش گفتم که تهش هیچی برامون نمی مونه. آقا جون گفت: باید تبلیغاتون و بیشتر کنید و روزانه پول همه چیز و کنار بزارین حتی اگه فرداش به اون چیزا نیاز نداشته باشیم.
خلاصه بعد 2 ساعت صحبت و ناهار خوردن گفتم: آقا جون اگه اجازه بدین من میرم یه استراحتی کنم شب با بچه ها میخوام برم بیرون...
آقا جون: برو پسرم برو استراحت کن خوش بگذره...
با اجازه ای گفتم و رفتم اتاقم... اتاق مرتب و تر و تمیز بود! چند وقت نبودنم سوت و کورش کرده بود... همیشه مرتب بود ولی نه انقدر که حتی یه کتاب هم روی میز نباشه...
خودم رو روی تخت پرت کردم و به سقف خیره شدم و به اتفاقات این 2-3 هفته گذشته فکر کردم... چی فکر می کردیم چی شد... با یاد آوری امضایی که داده بودم خودم هم خنده ام گرفت... چقدر اول کاری هالو بازی در آورده بودم.
تازه چشم هام گرم شده بود که صدای گوشیم بلند شد.
ای بمیری هر کی که هستی. خواب و زندگی ندارن ملت.
تو همون حالت خواب آلودگی دستمو چرخوندم دورم که موبایلمو پیدا کنم. یادم بود که موقع ورده بودم چون اذیت می کرد. بعد کلی چرخوندن دستم رو تخت و میز پیداش کردم. خواب آلوده با صدای خفه ای جواب دادم:
- الووو....
سروش: چطوری پسر؟
- چه طور می خواستم باشم . زدی خوابمو کوفتم کردی پسر...
سروش: ای مرده شورتو ببرن که همیشه خدا خوابی. پاشو گمشو حاضر شو دیر شد.
به زور چشمهامو باز کردم و گفتم: مگه ساعت چنده؟
سروش: ای بابا ساعت سه ظهره تا آماده بشی نصفه شب میشه پاشو پسر گم شو بیا...
من: همچین میگی تا حاضر شی. انگار داره یه دختر و راهی مهمونی میکنه.
صدامو دخترونه کردم و گفتم: وای سوری جون خوب شد بیدارم کردی وگرنه از آرایشم جا می موندم. پاشم برم دوش بگیرم که 4 ساعت بتونه کاریام طول میکشه.
سروش اون ور خط مرده بود از خنده. با خنده گفت: مرده شورتو ببرن. برو دوشت و بگیر. خداحافظ.
خندیدم و ازش خداحافظی کردم.

نیشام

صبح زود با صدای زنگ گوشی بیدار شدم و رو تخت نشستم. برعکس روزهای دیگه که به زور از خواب بیدار می شدم امروز با اینکه جمعه بود و می دونستم مهداد نیست که تو کارهای رستوران کمکم کنه با این حال پر انرژی و قبراق از خواب بیدار شدم. با یاد آوری امروز و نبودن مهداد یه لبخند گشاد زدم. از رو تخت بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم. از نبودن مهداد تو خونه نهایت استفاده رو کردم.

از حموم با حوله بیرون اومدم و برای خودم آواز خوندم. چایی درست کردم و سر صبر صبحونه امو خوردم. با حوصله آرایش کردم. لباس پوشیدم و به موقع هم رفتم رستوران.

جلوی در آشپزخونه ایستادم. گوشهامو چسبوندم به در. هیچ صدایی از توی آشپزخونه بیرون نمیومد.

معلومه دیگه این حاجی شکم گنده هنوز خوابه. فکر کرده مهداد نیست می تونه تنبلی کنه.

صاف ایستادم. یه نفس عمیق کشیدم و با مشت شروع کردم به کوبیدن به در و تو همون حالت مثل نوار مدام تکرار می کردم.

من: حاجی .. حاجی .. حاجی ... حاجی ... حاجی ... حاجی ....

در عرض 2 دقیقه یه صدای افتادمن و گرومپ از تو آشپزخونه شنیدم و بعدش در تندی باز شد.

دستم مشت شده تو هوا تو راه ضربه زدن به در متوقف شد.

حاجی با موهای ژولیده. چشمهای ترسیده با یه زیر پیراهنی چرک و یه شلوار کردی گشاد کرم رنگ جلوی در ایستاده بود و با وحشت به من نگاه می کرد.

حاجی: چی شدهه خانم؟ جنگ شده؟

ابروهام پرید بالا. جنگ و خوب اومدی.

سری تکون دادم و گفتم: نه جنگ نشده.

حاجی: پس حتما" جایی آتیش گرفته صبر کنید برم لگن و بیارم توش آب پر کنیم.

خواست برگرده که گفتم: حاجی نرید. جایی آتیش نگرفته.

حاجی برگشت سر جاش و گفت: خانم پس چی شده؟

خونسرد گفتم: صبح شده حاجی.... صبح ... باید برنج بزارید. امروزم روز کاره . من میرم و تا 10 دقیقه دیگه میام توی آشپزخونه. باید دست و صورت شسته آماده برای کار باشید.

حاجی و دهن باز ول کردم. برگشتم و از در پشتی رفتم بیرون از رستوران.

رفتم جلوی رستوران و قفل کرکره اشو باز کردم. خواستم هلش بدم بره بالا اما نیم رفت. هر چی من زور میزدم نمیشد. لامصب خیلی سنگین بود.

تازه داشتم به این پی می بردم که وجود مهداد یه وقتهایی چقدر مفیده. همیشه اون بوده که کرکره رو می داده بالا. مت همیشه کارهای آسون و می کردم.

دوباره اومدم زور بزنم کرکره رو بفرستم بالا که صدای لاستیکای یه ماشین و از پشت سرم شنیدم که جلوی رستوران متوقف شد و خاموش کرد. صدای باز شدن در هاشو شنیدم و تا خواستم بلند شم ببینم کیه که 3 جفت دست اومدن زیر کرکره کمکم.

به دو طرفم نگاه کردم. با دیدن ساره و پگاه و مینو یه لبخند گشاد زدم.

پگاه: با عدد 3 میفرستیمش بالا. 1 ...2 ... 3 ....

تو یه حرکت 4 تایی کرکره رو فرستادیم بالا و خودمونم هم زمان با بالا رفتن کرکره صاف ایستادیم و به بالا رفتنش چشم دوختیم.

کرکره که کامل بالا رفت همچین ذوق کردیم که انگار شاخ غول و شکستیم. پریدیم هوا و با خوشحالی یه هــــــــــــــــــــــــ ـیی گفتیم و دستهامون و به هم کوبوندیم.

در رستوران و باز کردم و 4 تایی رفتیم تو. همون دیشب که قرار شد مهداد بره مرخصی من زنگ زدم به دخترها و گفتم فردا صبح خودشون و برسونن اینجا. که هم من تنها نباشم هم اونا یکم کمکم کنن هم اینکه وقتی کارمون تموم شد 4 تایی حال کنیم.

حاجی از دست ما دیوونه شد. هر کدوم می رفتیم میومدیم یه دستوری بهش می دادیم.

-: حاجی لوبیای خورشتت نپخته.

*: حاجی قیمه ات شوره.

+: حاجی برنجت شله.

-: جاجی کبابت خشکه.

حاجی هم از ترسش هیچی نمی گفت. با بچه ها کل رستوران و تمیز کردیم. تی کشیدیم و دستمال کردیم و برق انداختیم.

ما 4 تایی داشتیم هلاک می شدیم. بی چاره مهداد که مجبور بود هر روز همه این کارها رو خودش انجام بده. طفلی ....

سر طهرم این پگاه و مینو رو فرستادم بیرون که برن تراکت پخش کنن. این دوتا هم با اون دک و پز و اون شالهای رنگی و مانتوهای کوتاه راه افتادن به تراکت پخش کردن.

باورم نمی شد این روستا انقدر تمیرگاه و مغازه داشته باشه و این همه آدم توشون کار کنن و همه شونم روز جمعه ای گشنه مونده باشن.

بیشتر از همیشه مشتری داشتیم. جوری که تا ساعت 4 غذاهامون تموم شد فقط یکم قورمه و قیمه باقی موند.

داشتم از خوشحالی می مردم. کلی پول در آورده بودم و از طرفی با تموم شدن غذاها شب مغازه تعطیل می شد.

منم می تونستم یه استراحتی کنم.

داشتم حساب کتاب می کردم که ساره رو میز خم شد و دستهاشو گذاشت رو میز و گفت: خوب نیشام خانم حالا که ما انقدر برات مشتری جذب کردیم به ما چی میدی؟

سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. یه نگاه هیزی بهش انداختم و با زبون لبمو تر کردم و مثل مردهای هیز گفتم: جووووون بخواه تو. ماچ می خوای؟

پگاه یه لرزی به بدنش داد و گفت: اه خدا خفه ات کنه نیشام چندشم شد. نخواستم هیچی.

ساره که رو صندلی جلوی میز نشته بود گفت: ولی خدایی اگه ماها هر روز بیایم اینجا کار و بارتون سکه میشه ها.

من: البته که میشه. کی بدش میاد تو این بر بیابون برن توی یه رستوران که گارسوناش دخترای خوشگل و تیتیش باشن؟

بچه ها بلند شروع کردن به خندیدن.

من: خوب حالا که بچه های خوبی بودین شب بهتون یه غذای خوشمزه می دم و تا دیر وقت 4 تایی خوش می گذرونیم. می خواید بریم بیرون؟

مینو: نه بیرون نمی خواد. امشب مهمون تو، توی خونه تو.

پگاه: آره مینو راست میگه سر خرم که نداری.

ساره: نیشام این پسره کی میاد؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم: احتمالا" آخر شب بیاد.

مهداد


کت اسپرت مشکیمو روی پیرهن سورمه ایم پوشیدم. شلوار جین تیره هم پام بود.
از نظر خودم که خوب شده بودم.! سروش انقدر تلفن زد سرسام گرفتم بخاطر همین مجبور شدم بر خلاف همیشه زود حاضر بشم. قرار بود دنبال سروشم برم. سر ساعت دم در خونه اشون بودم. سوار شد و با هم به سمت خونه طاها رفتیم.
جشن به مناسبت گود بای پارتی طاها بود. قرار بود بره آلمان هم برای ادامه تحصیل هم شاید زندگی. نه به من که از اونور فراری بودم نه به اینا که عشق خارجن.
من به خواست خودم نموندم اونور وگرنه زمینه درس خوندن هم برام فراهم بود... خونه طاها آپارتمان بود ولی تقریبا میشد گفت بزرگه چون اگه بزرگ نبود که نمیشد این همه مهمون توش جا بشن! در خونه که باز شد و وارد شدیم بچه ها ریختن سرم.
طاها با دهن گشاد اومد سمتم و یه ضربه محکم به بازوم زد و گفت: خوبه دیگه مهداد رفتی حاجی حاجی مکه خبری از هیچکس نمیگیری ... بی معرفت .....
سهیل هم جلو اومد و باهام دست داد و با لبخند گفت: چی میگی طاها این پسره الان سرش گرمه. از وقتی شریک پیدا کرده ماها رو تحویل نمیگیره.
کامیار هم باهام دست داد و با شنیدن اسم شریک یه اخمی کرد و گفت: چی میگیم واسه خودتون. شریک چیه بگید مادر فولاد زره...
با حرف کامیار همه متعجب به من و کامیار نگاه کردن. با یاد آوری کتکی که کامیار از دست نیشام خورده بود خنده ام گرفت. با خنده گفتم: بچه ها میذارید منم یه چیز بگم؟ تند تند برا خودتون چی میگین؟
طاها کنجکاو سریع برگشت سمتم و گفت: قضیه این شریکت چیه مهداد؟
سرمو کلافه چرخوندم و گفتم: ای بابا حالا چرا گیر دادین به شریک من... بذارید برسم بعد سوال پیچم کنید.
بچه ها رو هل دادم و از وسطشون رد شدم تو همون حال گفتم: خیر سرم اومدم مهمونی. خسته و کوفته دم در نگهم داشتین سوال پیچ می کنین. دهن خشک دهن خشک انتظار جوابم دارین. جمع کنید بساط 20 سوالیتونو. من تا یه چیزی نخورم یک کلمه هم حرف نمی زنم.
رامو کشیدم سمت میز پر نوشیدنی. طاها و کامیار دنبالم راه افتادن.
یه لیوان شربت برای خودم ریختم. یه قلوپ ازش خوردم و به مهمونا نگاه کردم. خیلی آدم اومده بودن و بیشترشونو می شناختم.
طاها یکم برای خودش حرف زد و. بعد بی مقدمه برگشت سمتم و گفت: مهداد چرا نمیای با هم بریم؟ بخدا اونجا وضع از اینجا خیلی بهتره چیه یه کار درست حسابی پیدا نمیشه اونجا رفتن بهتر از یللی تللیه.
ای بابا... این طاها هم که تا منو می بینه زر زراش شروع میشه. من اگه رفتنی بودم که بر نمیگشتم چند بار باید اینو بگم که ملت بفهمن؟
بی توجه به فک زدنای زیادی طاها که رو مخ بود رو مبل نشستم .
طاها هنوز ور ورش تموم نشده بود. می دونستم اگه چیزی نگم این پسر دست از سرم بر نمی داره و تا خود فردا یه سره حرف می زنه برای همین بی تفاوت گفتم: من خودم خواستم برگردم. اینجا خیلی راحت ترم... با اینکه اونجا بزرگ شدم ولی اینجا رو بیشتر دوست دارم... حالا برو خودت با محیط آشنا میشی میفهمی چی میگم... من پیش آقا جونم از همه جا راحت ترم. نمیدونم چرا ولی انگار تعلق خاصی نسبت به اینجا دارم. البته برای تفریح خارج کشور رو دوست دارم. اما خاک من اینجاست اصلیتم مال این کشوره و من هیچ وقت نمی تونم این و فراموش کنم.
کامیار با لحن مسخره ای صداش و صاف کرد و گفت: مهداد بالا منبر می رود.
خودش و طاها پق زدن زیر خنده.
با حرص گفتم: ببند فکتو مزخرف. نمی دونم چرا شماها همیشه تا من از ایران میگم و از علاقه ام به اینجا میگید رفت بالا منبر.
کامیار جلوم ایستاد و گفت: برای اینکه عزیز من داری شعار میدی. اینجا چیش بهتره؟ همین خود تو تا حالا به کجا رسیدی؟ نه کار درست و حسابی داری نه زندگی. مجبوری بری تو جاده تو یه رستوران در پیت کار کنی. اونم با یه دختری که از مار افعی هم بدتره. اینا کجاش خوبه؟
من: ببین کامیار من همینا رو هم دوست دارم. حداقل می دونم اگه اینجا ناله هم بکنم 4 نفر به ظاهرم که شده باهام هم دردی می کنن. درسته من تو جاده زندگی می کنم اما دلم خوشه که شاید بتونم با زور بازوم با کار کرد خودم اونجا رو بسازم. من ناراضی نیستم . من دارم مزد زحمتم و می گیرم. این دختره هم اون قدرا که تو میگی بد نیست. تقصیر خودته که باهات چپه.
کامیار یهو غرید و گفت: من چی کارش کردم؟ تو مغازه 4 تا کلمه حرف زدم خودش مثل سگ هار پرید بهم. اصلا" اون به جهنم نبودی این بار ببینی رفته بودیم با بچه ها بیرون این دختره هم با اون دوستای ننرش اومده بودن. نبودی ببینی دختره وحشی چی کار کرد با من. همچین زغال قلیون و انداخت تو یقه ام که داشتم جزغاله می شدم.
با تعجب به کامیار نگاه کردم. مثل باروتی که فیتیله اشو آتیش زده باشن یه سره تخت گاز می رفت.
دستمو بلند کردم و گفتم: هی هی .. چی میگی صبر کنن ببینم. کی می خواست تو رو آتیش بزنه؟
کامیار صورتش و جمع کرد و با ادای دخترونه گفت: نیکو جون ...
قیافه اش خیلی بانمک شده بود . با لبخند گفتم: ول کن مسخره بازیو درست بنال ببینم داستان چیه.
کامیار با حرص تعریف می کرد و من به زور جلوی خودمو می گرفتم که نزنم زیر خنده که کامیار آمپر بچسبونه. حرف کامیار تموم شده بود اما یه 5 دقیقه بود که داشت برای نیکو خط و نشون می کشید. اونقدر خنده ام و خورده بودم دلم درد گرفته بود.
سروش با یه لیوان آب پرتقال به سمتمون اومد و گفت: چته کامیار داری تخته گاز میری داداش یکمم نفس بگیر.( رو به من کرد و ادامه داد) این پسره چی میگه یه ساعته مخت و به کار گرفته؟ دیدم طاها وسطاش فرار کرد.
کامیار با اخم به سروش گفت: گم شو توام. طاها رو صداش کردن رفت. فراری در کار نبود.
دهنمو جمع کردم که نخندم. چون طاها واقعا" در رفته بود.
سروش باعث شد که کامیار بی خیال نیکو بشه. با هم مشغول حرف زدن شدن و منم فرصت کردم با خیال راحت به مهمونا نگاه کنم.
مشغول دید زدن بودم که صدای موزیک بلند شده بود. ببین طاها چه حالی به بچه ها داده دی جی آورده.
صدای دی جی گوش رو کر میکرد. دلم میخواست برم بیرون دلم هوای آزاد میخواست ولی به احترام طاها هم که شده باید میموندم. کلا" از سر و صدای زیاد خوشم نمی یومد.
تکیه ام و دادم یه پشتی مبل و به جمع خیره شدم.
اینجور مهمونیا تقریبا بین بچه های دانشگاه به راه بود ما هم یه دورانی خیلی حضورمون تو این مهمونیا پر رنگ بود... البته قبل از اینکه هر کدوم کاری دست و پا کنیم...
طاها با یه سینی پر گیلاس به سمتمون اومد. یکی یکی به بچه ها تعارف کرد. جلوی من هم گرفت.
اخمام تو هم رفت.
من: طاها میدونی که من نمیخورم.
طاها نیشش و باز کرد و گفت: گفتم شاید نظرت عوض شده بخور شدی.
من: کوفت ....
پاکت سیگارم و از جیبم بیرون کشیدم. تو دستم چرخوندمش. یه نخ از توش در آوردم و گذاشتم گوشه لبم. دنبال فندک می گشتم که کامیار فندک روشن و گرفت سمتم. سرمو جلو بردم و سیگارم و روشن کردم و آروم با دستم به پشت دستش زدم.
این یه نشونه برای تشکر بود.

مهداد


پکی به سیگار زدم و دودشو به هوا فرستادم. ازبین دود غلیظش چشم دوختم به مهمونا. اول رفتم سراغ دخترا پسرا که خود نکره امون بودیم. دخترا مهم بودن.


فکر نیم کردم طاها هنوز اینقدر با بچه های دانشگاه رفت و آمد داشته باشه که بتونه تقریبا" همه همکلاسیها و هم دوره ایها رو دعوت کنه.


بدون اینکه چشم از جمعیت بردارم به کامیار گفتم: کامیار مهمونا رو کی دعوت کرده؟


کامیار: یه سریشونو طاها دعوت کرده. بعد اونا هم هر کیو که میشناختن خبر کردن. این جوری شد که خبر گودبای پارتی آقا طاها بین همه بچه ها پیچید و از دختر و پسر همه ریختن اینجا.


سری تکون دادم و گفتم: آهان.. پس اینه. می دونستم طاها از این عرضه ها نداره.


دوباه بی حرف یه نگاه کردنم ادامه دادم. از بین دخترا گذشتم. خنده ام گرفت بود تقریبا" نصف مهمونای حاضر دوست دخترای سابق کامیار بودن. جالب اینجا بود که همه هم با هم دوست بودن.


الان که نگاه می کنم می بینم چند تا چند تا ایستادن باهم حرف می زنن. چشمم خورد به 5 تا دختری که مثل کلونی حلقه زده بودن و بلند بلندم یم خندیدن. 3 تاشون پشتشون به من بود و 2 تاشون رو به من منتها اون دوتا رو نیم دیدم چون این 3 تا جلوی دیدمو گرفته بودن.


از این 3 تا 2 تاشون هم زمان با کامیار دوست بودن. چقدر کامیار سر پیچوندن اینا مکافات داشت. انگار ذهن هم دیگه رو می خوندن. کامیار با مریم یم خواست بره بیرون. نگار همون موقع زنگ می زد میگفت شام بریم بیرون. با نگار یم خواست بره مهمونی مریم زنگ می زد میگفت بریم پارتی. بساطی داشتیم با اینا. جالبم این بود که صدای منو کامیار شبیه هم بود. یعنی وقتی پشت تلفن حرف می زدیم خیلی کم پیش می یومد که طرف تشخیص بده کدوممونیم.


یه وقتهایی کامیار با نگار تلفتی حرف می زد یهو مریم به اون خطش زنگ می زد اینم نمی تونست جوابش و نده چون دختره شک می کرد این موقع بود که من مثل یه ناجی می پریدم وسطک. البته پریدنی نبود کامیار با وعده وعید و در آخر با تهدید مجبورم می کرد که جای اون با دخترا حرف ببزنم. اینا هم که کلا" قوه تشخیص نداشتن نمی فهمیدن.


یاد آوری گذشته و خاطرات به قول کامیار جاهلیت باعث شده بود بی اختیار لبخند بزنم.


نیشم تازه باز شده بود که با تکون خوردن 3 تا دختری که پشت به من بودن و دیدن دخترایی که صورتشون سمت من بود نیشم خشک شد.


تف تو روح این زندگی که یه لبخندم نمی تونه بهم ببینه.


نیشم خود به خود باز نشده بسته شد و اخمهام کشیده شد تو هم. عنق شدم اونم بد ...


کامیار می گفت این جور وقتها شبیه میرغضب میشم. حوصله فکر کردن به حرفهای کامیارم نداشتم. حوصله خودمم نداشتم. حوصله مهمونی و هم نداشتم. کلا" الان اخلاقم بد سگی بود. منتظر بودم پر یکی به پرم بخوره تا یهو منفجر بشم. سگ بشم و پاچه بگیرم.


امشب از اون شبهایی بود که مهداد آقا جاشو داده بود به مهداد سگ اخلاق ....


سگ اخلاق ... یه نیشخند تمسخر آمیز اود رو لبم. چه بخوام و چه نخوام میاد تو ذهنم. کامیار ...


حرفهای کامیار حتی وقتی با خودمم فکر می کنم دست از سرم بر نیم داره. کم چیزی نیست از وقتی اومدم ایران با هم دوست صمیمی هستیم. اولین و بهترین دوستمه. از برادر بهم نزدیک تره.


برادری که به خاطرش حاضر شدم روی علاقه ام سرپوش بزارم.


هنوز خیره به دختری بودم که از فاصله بین بدن 2 تا دختر دیگه م یدیدمش.


دختر سرش و عقب برد و بلند خندید. موهای صافش ریخت رو کمرش. وقتی سرش صاف شد و خنده اش تموم... موهای لختش ریخت تو صورتش .. قلبم سنگین شد ...


بی اختیار کشیده شدم به سالهای قبل .. سالهای دور ...


کنار بوفه دانشگاه با کامیار ایستاده بودیم و طبق معمول کامیار داشت شرو ور می گفت. منم منتظر بودم که این احمد بوفه ای سرش و برگردونه و من سفارشم و بدم.


تا احمد برگشت تو یه لحظه یه دختری اومد و تندی سفارش 4 تا پفک داد و درجا هم حساب کرد.


اونقدر از این کارش عصبی شدم که حد نداشت. آخه خیر سرم من نره غول با این ابهت 10 دقیقه بود تو نوبت ایستاده بودم تا 2 تا نسکافه بگیرم. بعد این خانم خانما ....


برگشتم سمتش که 4 تا چیز بارش کنم که لااقل دلم خنک بشه. اما ....


اون موقع هم داشت می خندید. همین جوری. منتها مویی نبود که بریزه رو کمرش. مقنعه ای بود که صورتش و مثل یه تابلو قاب گرفته بود.


مسخ شده بهش خیره شدم. حنی یادم رفته بود که برای چی برگشتم سمتش. پفکاشو گرفت و رفت. هوش و حواس منم برد.


سریع آمارشو در آوردم بدون اینکه به کسی بگم. اسمش عسل بود و از شانس خوب من با هم همکلاسی شدیم. کلاس فارسی عمومی برام شد بهترین کلاس.


دورادور مراقبش بودم. به هیچ کس نگفتم. اما چشمم همیشه دنبالش بود. بدون اینکه چیزی از اخلاقش و رفتارش بدونم ازش خوشم میومد. همه خوشیم این بود که تو دانشگاه ببینمش.


هنوزم نیم دونم چرا هیچ .وقت پا پیش نزاشتم و بهش پیشنهاد دوستی ندادم. اما وقتی به خودم اومدم که از دستم رفته بود. اونم با کی. با کامیار.


خیلی سخت بود که بهترین دوستت و ببین که کنار دختری که تو دوستش داری راه میره.


هیچ وقت نگفتم.. به هیچ کس نگفتم ...


کامیارم مدام از اون می گفت. به من میگفت .. عسل عسل از دهنش نمی افتاد و من با هر باز شنیدن اسمش بیشتر تو خودم فرو می رفتم. خودمو کنار می کشیدم اما تا کی... ازشون دوری می کردم که نبینمشون اما چقدر ...


هر کاری که می کردم بازم کامیار بهترین دوستم بود و خواه نا خواه ما بیشتر وقتمونو با هم بودیم و عسل هم به این با هم بودنا اضافه شده بود.


هر چند کامیار و عسل 5 ماه بیشتر با هم نبودن اما همون 5 ماه کافی بود که تا ابد دور اسم عسل و خط قرمز بکشم.


احترام به دوستیمون خیلی بیشتر از یه دختر ارزش داشت. هر چقدرم که از عسل خوشم میومد بازم تو مرامم نبود که با دوست دختر قبلی رفیق صمیمیم دوست بشم...


دفتر چه عسل به ظاهر بسته شد اما من همیشه یادش بودم و حالا ... با دیدن دوباره اش همه اون خاطرات برگشته بود.


به خودم اومد. هنوز خیره به عسل بودم. حواسم نبود اونقدر غرق خودم و عسل و کامیار و گذشته شده بودم که یه پاکت سیگار و تموم کرده بودم. سرم گیج می رفت. هوای خونه برام سنگین شده بود.


دیگه دلم نمی خواست اونجا باشم.


از جام بلند شدم. کامیار که کنارم نشسته بود گفت: چته پسر ؟؟ چرا پا شدی؟ چیه سیگارت تموم شده؟ موادت ته کشیده.


بی حوصله گفتم: خفه کامیار سرم درد می کنه می خوام برم خونه.


کامیار سریع سر پا شد و گفت: خونه؟ چرا خونه؟ تازه مهمونی جون گرفته. تازه داریم یم رسیم به قسمتهای خوبش.


بی حوصله گفتم: حسش نیست باید برم.


بدون اینکه اجازه حرف و مخالفت بیشتر و به کامیار بدم رفتم سمت طاها و ازش خداحافظی کردم مجبور شدم از تک تک بچه ها خداحافظی کنم. لامصبا ول نمی کردن. اصرار داشتن بمونم. دیگه داشتم قاطی می کردم. آنچنان اخمی کرده بودم مطمئن بودم ابروهام شده یه خط.


کامیار که دید دارم سگ میشم خودش برای بچه ها توضیح داد که حالم خوب نیست. تا دم در بدرقه ام کرد و می خواست باهام بیاد بیاد که به زور راضیش کردم بمونه.


اونقدر عصبی بودم که نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم. فقط یادم بود که سیگارم تموم شده دم اولین سوپری نگه داشتم و 2 تا بسته خریدم و سوار شدم.


پشت فرمون نشستم و تخته گاز رفتم....


اونقدر تند می رفتم که در عرض یک ساعت رسیدم به رستوران. ماشین و که پارک کردم تازه به آرامش رسیدم. انگار محیط آروم و ساکت اونجا روحمو آروم می کرد.


ماشین و خاموش کردم و تکیه امو دادم به پشتی صندلیمو چشمهامو بستم. یکم به سکوت شب و صدای جیرجیرکها گوش دادم.


هر چند وسطاش صدای ماشینی که از جاده رد میشد می زد تو حالم اما همونشم خوب بود.


آروم که شدم در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون.


حالا این خونه بالای این رستوران توی این جاده شده بود خونه من .. محل آرامشم... اتاقم و دوست داشتم... دست نیکو درد نکنه با این اتاقی که برام ساخته بود. بازم با یاد نیکو. یاد کامیار و کتکی که خورده و زغالی که رو سرش هوار شد افتادم و خنده ام گرفت. با خنده از پله ها بالا رفتم....

نیشام

ساره: نیشام پیاز کجاست؟

من: نداریم باید بری پایین از حاجی بگیری.

پگاه: نیشام ربتون کجاست؟

من: نداریم. ساره داری میری پیاز بگیری رب هم بگیر.

مینو چشمهاشو ریز کرد و گفت: اصلا" تو خونه چی دارین؟

با این حرف مینو، پگاه که در یکی از کابینتای بالا رو باز کرده بود تا یه نگاهی بهش بندازه دست به کابینت ایستاد و به من نگاه کرد. ساره هم که مانتو تنش کرده بود و قصد بستن دکمه هاشو داشت دست به دکمه به من خیره شد.

یه نگاهی به تک تکشون کردم و نیشم و باز کردم و گفت: راستش تو خونه هیجی نداریم. فقط همون ماکارانی و داریم. خوب پیش نیومده بود تو خونه غذا درست کنم.

هر سه تاییشون بلند خندیدن .

پگاه: کوفت. دختره تنبل 2 ساعته مخمون و کار گرفته. ساره داری میری پایین هر چی لازمه ور دار بیار.

ساره سری تکون داد و رفت.

4 تای با هم غذا درست کردیم. بماند که کل آشپزخونه رو به گند کشیدیم و کلی هم خندیدیم.

بعد شام ظرفها رو شستیم. بچه ها رفتن تو هال و رو مبل نشستن. منم 4 تا چایی ریختم و سینی به دست رفتم کنارشون نشستم.

پگاه کنترل و گرفته بود و کانالا رو بالا پایین می کرد. رو یه کانال آهنگ نگه داشت.

نشستم رو مبل و چاییمو گرفتم دستم. رو به مینو گفتم: مینو این نوید هیچ حرکتی نکرد؟

با حرفم پگاه و ساره هم علاقه مند و کنجکاو به مینو نگاه کردن.

مینو اخم ریزی کرد و یه استکان جایی برداشت و با همون اخم تکیه داد به پشتی مبل و گفت: نه پسره نره غول از من لال تره. هر بار که میان خونه امون زیر چشمی همه کارهام و نگاه می کنه. چشم ازم بر نمی داره. اما بی عرضه جرات نمیکنه یک کلمه بروز بده.

من: خوب چرا تو خودت یه جوری نشون نمی دی که ازش خوشت میاد؟

مینو یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت: یه چی میگی نیشام... این پسره به زور سر بلند میکنه نگام می کنه چه جوری برم بهش بگم ازش خوشم میاد؟

نیشم و باز کردم و گفتمک ببین کاری نداره که. اول صبر می کنه پسره به هوای دستشویی چیزی از جاش پاشه بعد مثل چی تعقیبش م یکنی.

چاییمو گذاشتم رو میز. بچه ها کنجکاو بهم خیره شده بودن. من کنار ساره نشسته بودم و رو به روم پگاه و مینو. مینو رسما" رو مبلش خودشو جلو کشیده بود تا بفهمه چه جوری باید به مراد برسه.

منم با آب و تاب ادامه دادم.

من: وقتی رفت دستشویی یه گوشه تنگ و تاریک یا اگه نشد خلوت گیرش میاری.

مینو: خوب.

تو یه حرکت برگشتم سمت ساره و دستمو قفل کردم به یقه لباسش و چسبوندمش به پشتی مبل و خودمم تو حلقش بودم. صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ببین آقا نوید. من خیلی بخواستیت شدم. خیلی دوست می دارمت... خواب شبمو ازم گرفتی... حواس نزاشتی برام. باید بیای منو بستونی ... وگرنه خودم خودمو به ریشت می بندم...

بعد با یه حرکت رفتم جلو خیز برداشتم سمت لب ساره که اوننم جیغ کشون جفت دستاش و گذاشت جلوی لبش و تو همون حالتم جیغای خفه می کشید و منم کماکان سعی می کردم یه ماچ ازش بگیرم.

پگاه پقی زد زیر خنده و ترکید. مینو هم کوسن روی مبل و با حرص پرت کرد که صاف خورد تو مخم.

مینو: خیلی بی شعوری نیشام.. مسخره ...

اخم کرد و دست به سینه تکیه داد به مبل. برگشتم و همون جور که می خندیدم گفتم: آخه قربونت برم. این نوید شلی که تو می گی فکر نمی کنم بعد از عملی نشون دادنم بفهمه منظورت چیه.

ساره و پگاه ترکیده بودن از خنده و مینو هم اخماش و بیشتر کرد تو هم.

رفتم و به زور خودم و بین پگاه و مینو جا کردم و دستامو انداختم دور شونه مینو و به زور یه ماچ از گونه اش کردم و گفتم: مینو جونی شوخی کردم حالا اخم نکن. قول میدم اگه این نوید خنگول هیچ کاری نکرد خودم برم بزنم پس کله اش که بیاد تور و بگیره.

مینو با جیغ و خنده گفت: گمشو .....

بلند بلند خندیدم و گفتم ببین خندیدی حالا هم بی خیالش شو پاشو یکم قر بدیم.

خودم زودتر بلند شدم و رفتم گوشیمو از رو میز برداشتم و وصل کردم به دستگاه و صداشم زیاد کردم یه آهنگ شمالی شروع کرد به خوندن. صداش و تخته کردم...

یکی از بچه های دانشگاه شمالی بود و این اهنگ و از اون گرفته بودم. خداییش خیلی فاز میداد مخصوصا" برای رقص جوادیای معروفم.

تا اهنگ و گذاشتم هر سه تاییشون شروع کردن به دست زدن و همراه آهنگ خوندن. منم وسط هال شروع کردم به رقص جوادی.

آی گته جان.. کنه لیلا .. های برو .. های نشو .... ( ای بزرگ عزیز .. لیلا... هی برو .. هی نرو ... )

دل و دل بزومه مه دل وا نه ایه... یکی هم دم من پیدا نه ایه ... ( دل دل کردم اما دلم باز نشد... یکی همدمم پبدا نشد ...)

یکی همدم من ساروی کیجا ... کلید گوم به ایه پیدا نه ایه ... ( یه همدم برای من دختر ساروی ... کلید قلبم گم شده پیدا نشده... )

از اون سر در انه کنه کیجائه... ونه نازک دله مجه رضائه .... ( از اون دور داره میاد دختره کیه... دل نازکش با من یکیه... )

کی بااوته ونه خش هادائن گِنائه ... روز قیامتِ جواب خواهه... ( کی گفته بوسیدنش گناهه ... روز قیامت باید جواب پس بدیم ... )

من شه احساسی آدم هیجانی آدم .... نتومبه شه حس جلوئه بیرم... ( من خودم آدم احساساتی زود هیجان زده میشم ... نمی تونم حسمو کنترل کنم، جلوی حسمو بگیرم ...)

امبه تِه پلی ... چشم تو چشم ومبی ...گامبه من خوامبه شما ره بیرِم... ( میام کنارت .. چشم تو چشم میشیم .. میگم که من می خوام شما رو بگیرم ، باهاتون ازدواج کنم...)

مِره مِره ناو نا ... مِره مِره ناو نا ........ ( به من به من نگو نه نه ... به من به من نگو نه نه ... )


با آهنگ می خوندم و می ر قصیدم. همچین قدم بر می داشتم که با یه قدم از این ور هال می رفتم اون سمت هال ... دستهامو تاب می دادم و انگار که می خوام از رو زمین یه چیزی بر دارم خم میشدم دستهامو حلقه می کردم تو هم و بعد بلنئد م یشدم و چشمهامو می دوختم به طاق و دستهامو انگار که می خوام کبوتر پر بدم پرت می کردم بالا.....

دهنمم قد غار باز کرده بودم و چشمهامم که فقط طاق و می دید.

یه دستمو گذاشتم کنار سرمو ، کله امو کردم یه ور. دست دیگه امم در امتداد زاویه سرم باز کردم و یه زانومم خم کردم و دهنمم باز ...

این جزو حرکات معروفم بود که هر کی میدید ریسه می رفت. بچه ها هم طبق معمول داشتن به این حرکتم می خندیدن. یه دور رفتم و دوباره با عشوه شتری دستهامو جابه جا کردم و اومدم دوباره حرکتم و برم که تو یه لحظه چشمم افتاد به در .....

تو همون وضعیتی که بودم تو جام خشک شدم. حتی نتونستم دهنم و ببندم یا پاهامو صاف کنم ...

جلوی در مهداد دست به دستگیره تو چارجوب خشک شده بود و با چشمهای گرد به من نگاه می کرد.....

مهداد

 

 

اونقدر فکرم مشغول بود که توجهی به اطرافم نداشتم. فقط می خواستم برم تو اتاقم و رو تختم ولو بشم. اما تشنه ام بود. به جای اینکه مستقیم برم تو اتاقم رفتم سمت در خونه. بی هوا در و باز کردم.

یهو موجی از صدا و نور به سمتم هجوم آورد. تازه فهمیدم که چقدر گیج بودم که صدای بلند آهنگ و نشنیدم.

اما کار از کار گذشته بود.... جلوی روم نیکو بود که با یه ژست عجیب و یه دهن خیلی باز و دستهای باز شده از طرفین هی از این سمت سالن می رفت اون سمت سالن ....

یا قمر بنی هاشم این دختره چشه؟؟؟؟

مات موندم به نیکو که تو یکی از این رفت و برگشتها نگاهش افتاد به من و اونم بدتر خشک شد به من.

هنوز با چشمهای گرد داشتم نگاش می کردم که نگاهم رفت سمت دهن بازش ... یعنی تا ته حلقش و می شد دید ...

تازه فهمیدم دوستاشم هستن. به خودم اومدم و یه ببخشیدی گفتم و سریع در و بستم و پشتم و کردم به در و رفتم سمت نرده های تراس. به زور دهنمو جمع کردم که نخندم. اما مگه میشد. بی خیال همه چی شدم و خنده امو ول کردم. واقعا" قیافه اش معرکه بود. اگه کامیار دیده بودتش خوراک یه ماهش بود.

صدای آهنگ قطع شد و صدای جیغ جیغ دخترها بلند شد.

داشتم می خندیدم که در باز شد و یکی پرت شد بیرون. پشتم به در بود. برگشتم سمت در که دیدم نیکو بیرون در ایستاده. درم پشت سرش بسته شده بود. دستهاشو تو هم قفل کرده بود و جلوش گرفته بود. برای اولین بار تو این چند وقته دیدم سرش و انداخته پایین شاید خجالت می کشید.

واقعا" دیدن خجالت کشیدن نیکو یه چیز دیگه بود.

یعنی وقتی اون قیافه ی خشنش، موقع کتک زدن کامیار و با قیافه مسخره الانش موقع رقص مقایسه می کردم دلم می خواست بلند قهقه بزنم.

نیکو: چیزه .... چیزه ... چرا انقدر زود برگشتی؟

یه ابروم رفت بالا. فقط نگاش کردم.

سرش و بلند کرد. نگاهمو که دید انگار فهمید سوالش بی مورد بود. چشمهاش و بست و یه نفس عمیق کشید. وئقتی چشمهاش و باز کرد اخم کرد نگاهش تیز شد. دستهای قفل شده اش و زد به کمرش و طلبکار گفت: بهتون یاد ندادن موقع ورود به جایی اعلام حضور کنید؟ ناسلامتی خانم توی این خونه زندگی می کنه. یه دری. یه سری یه صدایی چیزی ...

این حالتشم خنده دار بود چقدر زود فازش و عوض کرده بود به ثانیه نکشید.

دستهامو بردم تو جیب شلوارمو خونسرد نگاش کردم و گفتم: الان مشکل شما فقط اعلام حضور منه؟ یعنی اگه من سرفه می کردم یا در می زدم می فهمیدین که من اومدم....

نیکو یه لحظه مات بهم نگاه کرد. فکر کنم داشت حساب می کرد ببینه می شنید یا نه. مسلما" نه ..

با اون سر و صدایی که اینا راه انداخته بودن محال بود.

یکم بادش خوابید. از اون حالت طلبکار در اومد. یکم به اطراف نگاه کرد .. حرفی برای گفتن نداشت.

دوباره خونسرد گفتم: فکر کنم قرارمون این بود که هر هفته یکیمون بره مرخصی و اون یکی بمونه و رستوران و اداره کنه ....

پرید وسط حرفم و گفت: فکر کردی چی؟ شما برید گردش و تفریح من بمونم اینجا کار کنم؟ مگه کنیز آوردی واسه بیگار ....

فقط لا ابروهای بالا رفته نگاش کردم. خودشم وقتی چشمش به من افتاد حرفش و خورد.

دکی ... دختره رو باش... کنیز ؟ بیگاری؟ چه جوریاست اون هفته که خانم رفته بودن عشق و حال من تو رستوران جون می کندم بیگاری نبود اما حالا ....

لبش و گاز گرفت. سرش و کج کرد و مظلوم نگام کرد و آروم گفت: آخه غذا تموم شده بود. دیگه کاری نداشتیم. منم به دوستام گفتم بیان کمک و بعدشم ....

نمی دونستم به خاظر قیافه مظلومش قهقهه بزنم یا از تموم شدن غذا خوشحال بشم.

بی حرف فقط نگاش کردم. برای اولین بار توی این مدت تو صورتش دقیق شدم. به تک تک اجزای صورتش. وقتی مظلوم نگاه می کرد چشمهاش آدم و یاد یه گربه بی پناه می نداخت.

صورت سفید پنبه ای داشت. چقدر از این دخترایی که می رفتن خودشونو سیاه می کردن بدم میومد. یه حسی داشتم انگار اینا با تیره تر شدن پوستشون میزان لوسیشون میره بالا.

چشمهای کشیده اش با اینکه گنگ و گیج شد بود ولی لجاجت ازش می بارید. چشمهای شیشه ایش تو نور شب برق می زد. ابروهای کمونی کشیده. پیشونی بلند.

بینیش متناسب با گونه هاش. داشتم فکر می کردم گونه هاش چقدر نرمه. یه لحظه بی اختیار می خواستم دستمو جلو ببرم و لپش و بکشم.

این دختر چند سالش بود؟ 19؟ 20؟ چقدر بچه می زد. چه جوری پدر بزرگش تونست با یه بچه همچین معامله ای بکنه و بفرستتش توی این جاده خلوت؟

لبهای گوشتی صورتیش و رو هم فشرد. چشمهاش و گردوند.

اصلا" حواسم نبود که دارم خیره خیره بهش نگاه می کنم.

با باز شدن در به خودم اومدم و سریع سرمو انداختم پایین. اه چه ضایع بازی شد آبروم رفت. اما واقعا" بی منظور نگاش کردم. حتی نمی دونم چرا یهو این جوری خیره اش شدم.

در باز شد و دوستای نیکو مانتو پوشیده و آماده بیرون اومدن.

سرم و بلند کردم و یه سلام به کلشون کردم. اونا هم آروم جوابمو دادن.

نیکو: اه کجا؟ چرا لباس پوشیدین؟

یکی از دخترا گفت: نیشام جون ما دیگه می ریم .... ( یه اشاره ای با سر به من کرد و ادامه داد ) دیگه تنها هم نیستی.

نیشام یه چشم غره بهش رفت.

دیدیم موندنم دیگه لازم نیست یه جورایی اضافه بودم. یه با اجازه گفتم و رفتم سمت اتاقم.

مهداد

رفتم تو اتاقم و در و پشت سرم بستم. خودم و انداختم روی تخت. جفت دستهامو گذاشتم زیر سرم و به سقف خیره شدم.

صدای دخترا از بیرون میومد. داشتن خداحافظی می کردن.

صدای نیکو رو شنیدم.

نیکو: مینو خانم این دفعه که پسر دوست پدرتون، نوید خان و دیدید یا خودتون یه غلطی می کنید یا من جدی جدی میام با ماشین لهش می کنم که خوب حالیش بشه که لال بازی چقدر مزخرفه. اه مرتیکه گنده. این دفعه که اومد خونتون ماها رو خبر کن بیایم شاید تونستیم یه کاری بکنیم تا زبونش باز بشه.

صدای خنده اشون اومد. فکر کنم اونی که مینو صداش کردن جواب داد.

مینو: حتما" ... هر وقت خواستم آبروی خانوادگیمون بریزه خبرت می کنم.

نیکو: مینو ....

دوباره صدای خنده...

صداها کم و دور شد. چشمهامو بستم. به روزی که داشتم فکر کردم. دوباره با یاد عسل اعصابم بهم ریخت. لعنتی ...

من که باهاش کنار اومده بودم، چرا باید بعد این همه سال با دوباره دیدنش زخم کهنه سر باز می کرد....

وقتی یاد اون روزها می افتم فشار و دردی که اون موقع می کشیدم همه اش میاد تو ذهنم و عصبیم می کنه.

مرده شور این زندگی و ببرن که نمی زاره یه لحظه آروم بگیرم.

صدای در اتاق نیکو بهم فهموند که رفته تو اتاقش.

خوابم نمیومد. کلافه بودم. گرمم شده بود. عصبی بودم. هنوز لباسهای بیرونم تنم بود. از جام بلند شدم و لباسهامو عوض کردم. بسته سیگار و فندکم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون.

بدون اینکه چراغی روشن کنم تو تاریکی رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. هر چی گشتم جا سیگاری پیدا نکردم.

عجب احمقیم، چه انتظاری دارم اینجا که خونه نیست.

همون لیوانی که توش آب خوردم و برداشتم و رفتم بیرون پنجره رو باز کردم و کنارش ایستادم. یه نسیم گرم به صورتم خورد.

یه سیگار روشن کردم و یه پک محکم بهش زدم. با تمام وجود دودش و به ریه هام کشیدم. انگار با پر شدن ریه هام می تونستم خاطراتم و محو کنم.

دوباره اون روزا مثل فیلم جلوم رژه رفت. چقدر دورا دور نگاش می کردم. حتی این نگاه ها هم آرومم می کرد.

خودمم نمی دونم از چیش خوشم میومد شاید از خنده هاش....

روزی که کامیار رفت سمتش تا بهش پیشنهاد بده رو یادمه. دل تو دلم نبود رنگم پریده بود. این حرکات از یه پسر بعید بود اما من هر پسری نبودم. با احساساتم راحت نبودم.

همه زندگیم سعی کردم اون جوری که دوست دارم زندگی کنم در عین حال به بقیه احترام بزارم و گاهی این احترام یه سد میشد جلوی خواسته های خودم. مثل مرام و معرفتی که تو دوستیم با کامیار داشتم و حفظ کردنش برام مهم بود.

تنها باری که قاطع و محکم تصمیم گرفتم وقتی بود که گفتم: می خوام برم ایران.

بابا حرفی نداشت اما مامان ....

اصلا" راضی نبود. اما من با پافشاریم تونستم حرفم و به کرسی بنشونم. برگشتم ایران پیش آقاجون و مامان مریم.

رشته ای که دوست داشتم و خوندم. کاری که دوست داشتم و شروع کردم اما شکست خوردم.

عسل خواسته ای بود که بهش نرسیدم. بی تلاش شکست خوردم. بدون اینکه کسی بفهمه شکست خوردم.

این برام سخت بود. گرون بود. چون اون اولین دختری بود که من حتی بهش فکر کردم.

برعکس دوستای دیگه ام هیچ وقت دنبال دوست دختر بازی و اینا نبودم. تو جمعشون بودم با کارهاشون مخالفم نبودم یعنی نظر خواصی نداشتم. با دخترا هم راحت بودم. برام زیاد مهم نبودن. سالها تو کشوری زندگی کردم که فرقی بین دختر و پسر نمی زاشتن. برای همینم با دین یه دختر دست و پامو گم نمی کردم و هول نمی شدم که بخوام زرتی مخش و بزنم و تورش کنم.

هیچ وقت خودم و نیازمند وجود یه دختر نمی دیدم.

من محبت داشتم. آقاجون .. مامان مریم ... مامان .. بابا .. مهرسا ... همه و همه باعث شده بودن که به فکر وارد کردن یه دختر تو زندگیم نباشم.

اما عسل ...

عشوه هاش و برای کامیار می دیدم. ناز کردنش و....

یه وقتهایی که خیلی عصبی می شدم با خودم فکر می کردم اینا می تونست برای من باشه .. اگه حرف می زدم اگه قدم جلو می زاشتم ...

هیچ وقت به کارهاشون دقیق نمی شدم. همین که خنده رو، رو لبهای عسل می دیدم انگار مسخ می شدم. نمی دونم اون لبخند چی داشت که انقدر جذبم می کرد.

همچین تو فکر بودم که زمان و مکان و از یاد بردم. حتی حواسم نبود که چند تا سیگار کشیدم.

با روشن شدن خونه، تکونی خوردم و برگشتم. بر خر مگس معرکه لعنت .

نیکو خواب آلود جلوی در ایستاده بود و گیج نگام می کرد. یه بلوز و شلوار سفید گشاد پوشیده بود و موهاش آشفته دورش ریخته بود.

عجب موهای بلندی...

چند بار پلک زد و اومد جلو تر ...

با وجود اینکه پنجره باز بود اما بازم دود سیگار کل خونه رو برداشته بود.

نیکو جلو اومد، اخم کرد. نگاهی به من و دستم که سیگار توش بود انداخت. سرش و پایین آورد.

رد نگاهش و گرفتم و چشمم افتاد به لیوان پر ته سیگار.

به نیگو نگاه کردم. اخمش بیشتر شد.

با صدای بلندی گفت: تو لیوا ...

اما نتونست حرفش و ادامه بده و به سرفه افتاد. فکر کنم به اینکه فیلترای سیگارمو تو لیوان خاموش کردم حساس بود.

همینو کم داشتم. اصلا" اعصاب جیغ جیغای یه دختر بچه فسقلی و نداشتم. کلافه منتظر شدم که سرفه اش تمم شه 2 تا جیغ بکشه و شرش و کم کنه تا من بمونم و مرور خاطراتم.

اما هر چی صبر کردم سرفه اش تموم نشد. دستش رفت سمت گلوش. صورتش کبود شد.

حالتش خیلی عجیب بود، داشت خفه می شد. خودم و سیگار و خاطراتمو فراموش کردم. سیگار تو دستمو از پنجره پرت کردم بیرون.

دختره واقعا" داشت خفه می شد اونم به خاطر یه سیگار ؟؟؟؟

نگران رفتم سمتش. عذاب وجدان گرفتم.

من: نیکو خانم. ... حالتون خوبه؟ چرا نفس نمی کشید؟

عجب سوال احمقانه ای.

یهو رو زانوش نشت و سرفه هاش شدیدی تر شد و نفسهاشم تند تر و صدا دارتر ...

نشستم کنارش... با وحشت بهش نگاه کردم. دختره جدی جدی داره می میره.

شونه هاش و گرفتم و گفتم: نیکو .. چی شده .. نفس بکش .. نفس بکش ...

دستمو به حالت دورانی به پشتش کشیدم تا شاید راه نفسش باز بشه اما فایده نداشت... با دستش یه اشاره ای به در اتاقش کرد و با صدایی که به زور در میومد گفت: کشوم ...اس .. پری ...

نفهمیدم چی میگه اما سریع از جام بلند شدم. شاید مثل مریضای قلبی قرص زیر زبونی نیاز داشت.

دستگیره در اتاقش و گرفتم و کشیدم اما باز نشد. لعنتی این در از تو هال قفل بود.

عصبی یه لگدی به در زدم.

نیکو رو زمین به حالت سجده نشسته بود و هنوز نفسش مشکل دار در میومد. دوییدم بیرون و از در روی تراس رفتم تو اتاقش. یه نگاه کلی به اتاق انداختم. رفتم سمت کشوهاش.

اولین کشوی میز آینه رو باز کردم توش پر بود از لوازم آرایشهای مختلف. چقدر رژ داشت این دختر.

اه الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست. با یه نگاه کلی، یه اسپری آبی نظرمو جلب کرد. با تعجب دست پیش بردم و برش داشتم.

این چیه؟ اسپری آسم؟ چرا نیکو اینو داره؟ یعنی این دختر بچه آسم داشت؟

یاد صورت کبود نیکو افتادم. سریع کشو رو هل دادم و دوییدم بیرون.

نیکو رو زمین ولو شده بود. با ترس، تند رفتم سمتش با تقلا نفس می کشید اما جونی براش نمونده بود.

دست انداختم زیر سرش و بلندش کردم. تو فیلما دیده بودم که اسپری و اول تکون میدن. 2 تا تکون محکم دادمش و گذاشتمش تو دهن نیکو و اسپری زدم.

اسپری و در آوردم و منتظر نگاش کردم. نیکو دهنش و سفت بست و یه نفس عمیق کشید.

همزمان چشمهاشم بسته شد. نگران بهش نگاه کردم. یعنی تموم کرد.

داشتم با وحشت نگاش می کردم که یه دستی اومد رو دستم که روی شکم نیکو بود.

سریع نگامو چرخوندم. دست نیکو بود اسپری و از دستم گرفت و دوباره خودش یه بار دیگه اسپری زد تو دهنش. دوباره نفس گرفت.

آروم و بی جون سعی کرد از جاش بلند بشه اما نمی تونست.

تند گفتم: چی کار می خوای بکنی.

با دست به بیرون اشاره کرد. سریع زیر بغلش و گرفتم و کمکش کردم که بایسته و آروم بردمش بیرون. تو هوای آزادم یه اسپری زد. کم کم نفسهاش آروم شد و به حالت طبیعی برگشت.

برگشت و نگاهی به من و نگاهی به دستهام که دور کتفش حلقه شده بود انداخت.

اونقدر نگران بودم که به کل یادم رفت ولش کنم. سریع دستمو برداشتم و خودمو کشیدم عقب.

یه سرفه ای کردم. مرده شورتو ببرن مهداد، الان وقت هول شدنه؟

آروم گفتم: چیزه ... ببخشید من نمی دونستم شما ..

نیکو: آسم دارم؟ خوب دلیلیم نداشت که بدونید. منم فکر نمی کردم که شما سیگار بکشید و ممکنه یه همچین چیزی پیش بیاد.

اینو گفت و سرش و انداختت پایین و آروم رفت سمت در اتاقش. منم خیره و مسخ شده فقط زل زدم به حرکاتش.

لحظه آخر برگشت و بهم نگاه کرد.

نیکو: اگه میشه ته سیگاراتون و تو لیوان نریزید آلوده است.

برای اولین دفعه از سیگار کشیدنم شرمنده شدم. زیر لب چه چشمی گفتم. داشتم با دود سیگارم دختر مردم و به کشتن می دادم.

نیکو روش و برگردوند که بره تو اتاقش که صداش کردم. دوباره بهم نگاه کرد.

من: نیکو خانم ... کاری داشتین که بیدار شدین؟

نیکو: می خواستم آب بخورم...

یه نگاهی به در هال انداخت.

نیکو: اما دیگه نمی خوام.

روش و برگردوند و رفت تو اتاقش.

آروم برگشتم تو خونه و رفتم تو آشپزخونه. لیوانو پر آب کردم و رفتم دم اتاقش.

می فهمیدم که به خاطر دودای توی خونه است که بی خیال آب خوردن شده.

در زدم و اومد دم در. بی حرف لیوان آب و دادم دستش و یه شب به خیر گفتم و برگشتم تو هال.

پنجره ها رو باز کردم تا هواش عوض بشه. لیوانم و برداشتم و ته سیگاراش و خالی کردم و شستمش.

باید به فکر یه جاسیگاری باشم. سیگار کشیدن تو خونه هم ممنوعه.

نیشام




با دستهای سِر گوشی تلفن و سر جاش گذاشتم. بغض کرده بودم. کافی بود بهم پق کنن تا اشکم در بیاد.

صدای در باعث شد سرمو بلند کنم. علی بود.

منو که دید سرش و پاییین انداخت و اومد سمت میز. به دستش نگاه کردم. غذاهای سفارشی تو دستش بود.

بغضم بیشتر شد. سر بلند کردم و گفتم: نخواست ؟

سری تکون داد که یعنی نه.

من: غذا رو بزار روی میز و خودت برو تو آشپزخونه.

از صبح این مورد چندم بود. غذا رو می بردن و پس می آوردن یا زنگ می زدن و جیغ و می کشیدن سرم که اون پولی که بابت این غذای آشغال می گیرید حلال نیست.

دست پیش بردم و نایلون و باز کردم. یکی از غذا ها رو باز کردم. کوبیده بود غذایی که عاشقش بودم.

یه ذره از کوبیده خوردم. افتضاح بود. خشک، یخ، نپخته، یه جاهاییشم سوخته.

با دست یکم از برنجش برداشتم. هنوز برش نداشته له شد. اونقدر شفته و شل بود که میشد باهاش ملات برای ساختمون درست کرد.

بغضم بیشتر شد. این همه خرج اینجا کرده بودیم. این همه وقت و انرژی گذاشته بودیم تا مشتری جذب کنیم اما حالا ... حالا که اوضاع داره بهتر میشه ... با این غذای افتضاح ....

با حرص ظرف یه بار مصرف غذا رو هل دادم عقب. آرنج هامو رو میز گذاشتم و سرمو با دستهام گرفتم. خسته شده بودم. این حاجی روز به روز پررو تر میشد. از هیچکسی هم غیر مهداد حساب نمی برد. انگار نه انگار که منم شریک بودم و رئیسش محسوب میشدم. چون زن بودم من و داخل آدم حساب نمی کرد. درسته که من کار خودم و می کردم. دستورامو می دادم و منتظر اطاعت کردن بودم. اما هر چیزی که می گفتم و باید 101 بار تکرار می کردم تا انجام بده. اما کافی بود همون حرف و مهداد یه بار بگه حاجی در جا انجام می داد.

البته حرف شنویش از مهدادم فقط در حد یه ساعت بود. همین که مهداد از در بیرون می رفت دوباره کار خودش و از سر می گرفت.

خسته شدم. بریدم. دیگه تحملش و ندارم. تحمل کثیف کاریاش، شلخته بازیهاش.، لباسهای چرکش، قیافه طلبکارش. همچین با آدم برخورد می کنه که یکی ندونه فکر می کنه بزرگترین سر آشپز ایرانه.

وای که دیگه دلم نمی خواد حتی بهش نگاه کنم. داره دستی دستی با این کاراش رستوران و یه تنه زمین میزنه.

دوباره صدای در و صدای قدمهای یکی اومد. اما اونقدر حالم بد بود که حس بلند کردن سرمو نداشتم. یه لحظه گفتم شاید مشتری باشه.

خوب مشتریه که باشه چی بگم بهشون. عمرا" دیگه این غذای داغون و بدم دست مردم. هر کی که بود میگم غذا نداریم.

سرمو بلند کردم و چشم تو چشم مهداد شدم. یه جورایی عجیب نگام می کرد. بیشتر کنجکاو و کاوشگر. انگار داشت کنکاش می کرد ببینه چمه.

یکم نگام کرد. به نتیجه که نرسید به حرف اومد.

مهداد: نیکو خانم حالتون خوبه؟

بی حوصله گفتم: باید خوب باشم؟

متعجب تر نگام کرد. یه اشاره به غذاهای جلوم کرد و گفت: اینا چیه؟

از خنگ بازیش کفرم در اومد. با اخم تیز نگاش کردم و حرصی و عصبانی گفتم: وای ... مهداد واقعا" نمی دونی اینا چیه یا می دونی و می خوای منو حرص بدی؟

یه لحظه غافلگیر و متعجب بهم خیره شد. تازه با دیدن قیافه اش فهمیدم که سوتی دادم و به اسم صداش کردم.

یه جورایی ضایع بود وقتی اون مدام فامیلیمو با پس وند و پیشوند میگفت من بیام بگم مهداد.

در صدد ماسمالی بر اومدم سریع خودمو مظلوم کردم و آروم گفتم: چیزه ... اینا غذاست مشتری فرستاده. یعنی پس فرستادن آقای متین...

نمی دونم چرا یه آقا متینم تنگش وصل کردم. ولی فکر کنم ضایع تر شد چون حس کردم گوشه لبش کج شده. سرش و انداخت پایین تا خنده اشو نبینم.

مهداد: چرا پس فرستادن؟

با یاد غذا و حاجی و تلفن اون زن جیغ جیغوعه دوباره بغض کردم. با بغض نگاش کردم و گفتم: حاجی زده غذا رو نابود کرده. خودتون یکم بخورید. از صبح این چندیمین غذائیه که پس می فرستن. یکی 2 نفرم زنگ زدن هر چی خواستن بارم ...

دیگه بغض اجازه ادامه دادن بهم نداد. سرمو انداختم پایین و به دستهام روی میز نگاه کردم.

مهداد یه نفس عمیق کشید. زیر چشمی نگاش کردم. کفری شده بود.

با دندونای بهم فشرده گفت: دوباره؟ .... این بار چندمشه؟ چند بار دیگه باید غذاها رو خراب کنه تا بفهمیم این آدم به درمون نمی خوره؟ چیزی بهش نگفتین؟

سرمو بلند کردم و گفتم: چی بهش بگم؟ اصلا" به حرف من گوش نمیده. یه گوشش دره یه گوشش دروازه.

مهداد: ببینید نیکو خانم دیگه نمیشه با این آدم ادامه داد. به نظر من باید اخراجش کنیم.

یه لحظه شوکه شدم. درسته از حاجی خوشم نمیومد. از کارشم راضی نبودم. اما هیچ وقت جرات نون بری کسی و نداشتم. اصلا" نمی تونستم برم تو چشم حاجی نگاه کنم بگم بفرمایید برید شما اخراجید.

سریع گفتم: گناه داره.

مهداد یه نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کرد و گفت: نیکو خانم گناه و ما داریم که هم جا میدیم به طرف هم کلی تحویلش می گیریم آخر ماهم کلی پول میزاریم تو دستش با وجود این قدر نمی دونن و می زنن همه چی و نابود می کنن. اگه ما به خاطر غذاهای ایشون ورشکست بشیم شما راضی ترید؟

ورشکست .. عمرا" ... حاضرم بمیرم اما این کارم با شکست رو به رو نشه. اگه رستوران بسته بشه دیگه با چه رویی تو چشمهای خسرو نگاه کنم؟ بگم عرضه این کارم نداشتم؟ هرگز ...

سریع از جام بلند شدم و گفتم: باشه ولی من نمی تونم بهش بگم بره.

سرمو انداختم پایین و دست پاچه گفتم: میشه .. میشه شما بهش بگید؟

مهداد یه باشه ای گفت و میز و دور زد و از پشتم رفت تو آشپزخونه منم دنبالش.

تا وارد شدیم مهداد به علی اشاره کرد که بره بیرون.

نیشام



علی از آشپزخونه رفت بیرون و در و پشت سرش بست. حاجی مشغول آواز خوندن بود. برای خودش 4 تا سیخ کوبیده گذاشته بود که ناهار بخوره.
رفتم یکم با فاصله از مهداد ایستادم. اخم کرده و خیلی جدی بود.
با صدای محکمی گفت: حاجی ... یه لحظه بیاید اینجا کارتون دارم.
حاجی هم سر خوش آوازش و قطع کرد و بدون اینکه به ماها نگاه کنه گفت: چشم مهندس الان تموم میشه میام.
مرتیکه پررو ...
مهداد اخمش بیشتر شد و عصبانی تر. دستهاش و مشت کرد. یعنی فکر کنم فقط محض احترام و حضور من بود که ساکت بود وگرنه حاجی و با رنگ دیوار یکی می کرد.
یه پنج دقیقه بی حرف و بی حرکت ایستادیم و حرص خوردیم تا آقا سر صبر کباباشون و بپزه.
کارش که تموم شد و کبابا رو از سیخ جدا کرد یه تیکه اش و گذاشت تو دهنش و برگشت سمت ما.
یهو با دیدن هر دوتاییمون با هم که سیخ ایستادیم و با حرص نگاش می کنیم جا خورد. هول شد. انگاری بو برد خبریه.
تند خودشو زد به مظلومیت و دستهاش و با یه دستمال چرک پاک کرد و چاپلوسانه اومد جلو و گفت: بله آقا مهندس کارم داشتین من در خدمتم.
منم که بوق.
مهداد یه اخمی کرد و گفت: حاجی یدا... 10 بار بهتون گفتم من مهندس نیستم منو مهندس صدا نکنید.
یدا...: چشم چشم آقا مهداد هر چی شما بگید.
مهداد با اخم رفت سمت دیگ برنج با یه پارچه درش و برداشت یه نگاهی به توش کرد و گفت: حاجی این چیه؟
حاجی از همون جایی که ایستاده بود گفت: چی آقا؟ خوب اون برنجه دیگه.
مهداد گر گرفت: برنج بله برنجه اما فکر کنم برای پیرمرد پیرزنای بی دندون درست کردین. حاجی کی این غذا رو می خوره؟ تو خودتونم رغبت نمی کنید لب بهش بزنید.
با سر به ظرف غذای حاجی اشاره کرد. راست می گفت حاجی برای خودش برنج نکشیده بود جاش کبابا رو لای 6-7 تا نون پیچیده بود.
حاجی لال شد. سرش و انداخت پایین و دستهاش و جلوش قلاب کرد.
مهداد رفت سراغ غذای حاجی یه تیکه از کبابش برداشت و یکمشو گاز زد. مزه مزه کرد.
یهو برگشت سمت حاجی و یه نگاه تیز بهش انداخت و گفت: حاجی مشکلت چیه؟ ما کم بهت می رسیم؟ اینجات بهت بد می گذره؟ بده بهت جا دادیم؟ غذا که مجانی می خوری. جای خوابم که داری. پول آب و برق و گازم که نداری. سر ماهم یه میلیون بهت می دیم. دیگه دردت چیه که مشتریها رو می پرونی. چه جوریاست می تونی برای خودت کباب عالی درست کنی، با دقت و با حوصله اما برای مشتریا یا نپختن یا جزغاله؟
مهداد عصبی تیکه کباب تو دستش و پرت کرد تو ظرف غذا.
چشمهاش و بست و یه نفس عمیق کشید. وقتی چشمهاش و باز کرد دیگه عصبانی نبود. آروم رفت سراغ بقیه غذاها. از هر کدوم یکم چشید. برگشت سمت حاجی.
خیلی خونسرد گفت: حاجی تو این مدتی که رستوران و دوباره باز کردیم چند بار بهت گوشزد کردم؟ چند بار گفتم تمیز کار کنی. به موقع بیدار شو. لباسات تمیز باشه. آشپزخونه لازم نیست موقع کار کردنت نابود بشه. چند بار گفتم برنجت شله دقت کن. چند دفعه خورشتات شور شد گفتم حاجی دل به کار بده.
حاجی تند پرید وسظ حرفش و با یه لحن تا حدودی طلبکار گفت: آقا مهداد خوب تو تکلیف منو روشن نمی کنی. تو یه چیزی می گی خانم یه چیز دیگه. من نمی دونم به ساز کدومتون برقصم. یا شما بگید یا خانم. اصلا" من باید به حرف کدومتون گوش بدم؟
مرتیکه بی تربیت تا 2 دقیقه قبل آقا مهداد شما بود. یهو طلبکار شده به مهداد میگه تو. بی فرهنگ.
مهداد خیلی خونسرد گفت: به حرف جفتمون. مثل اینکه یادتون رفته خانم شریکن. یعنی یکی از رئیسای شما. شما وظیفه دارید که به حرفشون گوش کنید. حتی اگه مجبور باشید یه کاریو 10 بار تکرار کنید. در هر حال ایشون دارن مزدتونو می دن.
ولی خوب انگار شما راضی نیستید.
نمی خواین برای ما کار کنید؟ دوست ندارید؟ باشه موردی نیست. همین فردا می تونید تصفیه حساب کنید و برید.
حاجی انگار بهش برخورده بود. یه چشم و ابرویی اومد و گفت: بله که می رم. من جایی که منو نخوان یه روزم نمی مونم.
مهداد خیلی خونسرد و محکم گفت: حاجی بحث خواستن و نخواستن نیست. شما دل به کار نمی دید. این جوری رستوران دوم نمیاره. تو این چند وقتم از کار کردن باهاتون خوشحال شدیم. فردا اول وقت من باهاتون تصفیه می کنم.
بعد رو کرد به من و با همون اقتدارش گفت: نیکو خانم لطف کنید امروز مغازه رو تعطیل کنید. با این وضعیت غذا دست مردم ندیم بهتره.
این و گفت و با قدم های محکم رفت سمت در. حاجی هم موش شده بود و هیچی نمی تونست بگه.
مات رفتن مهداد بودم. تو این چند مدت هیچ وقت فکر نمی کردم این پسر مودب که صداش در نمیاد بتونه این همه مقتدر و محکم عمل کنه.
بدون هیچ بی احترامی بدون اینکه حتی یه بار به حاجی بگه تو خیلی محترمانه عذرش و خواست. حتی وقتی حاجی طلبکار شد و احترامات و شکوند بازم مهداد خیلی محترمانه با شما گفتن بهش حرکت زشتش و گوشزد کرد. خیلی خونسرد در عین حال راحت.
حالا اگه من بودم. کلی جیغ و داد می کردم و هوار می کشیدم آخرشم نفسم می گرفت و اسپری لازم می شدم.
نمی دونم یه جورایی از اینکه یه زمانی به مهداد می گفتم بچه سوسول عذاب وجدان گرفتم.
مودب بود. آروم بود. اما به وقتش خوب می دونست چی کار کنه. برخلاف هم جنساش با حفظ حریم و احترام اطرافیانش کارهاش و شسته و رفته انجام می داد.
یه حس خاصی نسبت به مهداد پیدا کردم. یه حس احترام خیلی زیاد. این پسر با همه مردهایی که دیده و شناخته بودم فرق داشت. آروم .. کم حرف ... اما از درون ....
خاک بر سرت نیشام نشستی پسره رو کنکاش می کنی؟ گمشو برو در مغازه رو ببند که غذای شفته دست ملت ندید آبروتون بره.
به خودم تشر زدم و بدون اینکه به حاجی که داشت غرغر می کرد توجه کنم از آشپزخونه رفتم بیرون.

مهداد



صبح زود رفتم و برای آشپز آگهی دادم.
وقتی برگشتم رستوران حاجی 6 تیغ کرده، حموم رفته و ادکلن زده، لباسای ترتمیز پوشیده بود و با یه ساک منتظر من بود. همچین پاش و رو پاش انداخته بود که یکی نمی دونست فکر می کرد دوماده می خواد همین الان بره دنبال عروس.
چه قپی برای ما میومد. این مرتیکه لباس داشت و جلوی ما همیشه مثل خونه به دوشا رژه می رفت؟
نیکو پشت میز نشسته و سرش و تو کامپیوترکرده بود. علی هم جلوی میز نیکو نشسته و با انگشتاش بازی می کرد. هر دوشون سعی می کردن نشون بدن که حواسشون به من و حاجی نیست اما می دونستم که گوشاشون با ماست.
خیلی محترمانه با حاجی حرف زدم. وقتی گفت حقوق کاملم و می خوام فقط نگاش کردم و گفتم: حاجی به نظرت حقوق کامل حقته؟
سریع اخم کرد و جبهه گرفت و گفت: پس چی؟ این همه جون کندم. این همه مشتری دارین همه به خاطر غذاهای منه. صبح قبل از اینکه شماها بیدار بشید بیدار می شدم برنج بار می زاشتم. از شیر مادرم برام حلال تره این پول. مزد عرقیه که ریختم.
یکم نگاش کردم. تا جایی که یادم بود صبح ها من بیدار می شدم میومدم بیدارش می کردم. همیشه خدا خواب می موند.
مشتریهامونم به خاطر فضای اینجا و تبلیغاتمون بودن. هر چی هم که به قول خودش جذب کرده بود همه رو با غذاهای بدی که از سر بی حوصلگی درست می کرد و بی توجه همین جوری یلخی بار می زاشت پرونده بود. انگار همه جدیتش توی کار برای همون 2 هفته اول بود که می خواست یه خودی نشون بده و بگه من آشپزیم خوبه و رضایت بازرس بهداشت و جلب کنه. بازرسه که اومد و رفت خیالش راحت شد.
آشپزیش بد نبود اما بی حوصله بود و عشقی کار می کرد همینم باعث می شد که غذاهاش شور یا بی نمک و برنجاشم شفته بشه. دل به کار نمی داد.
حوصله بحث با این آدم و نداشتم. کسی که تا دیروز به خاطر منافعش مهندس مهندس به ریشم می بست حالا گه فهمیده باید بره شما شده تو... آقا شده مهداد...
سرمو انداختم پایین و از تو جیبم مبلغ حسابش و در آوردم و گذاشتم جلوش.
محترمانه گفتم: بفرمایید حاجی. اگه خودتون فکر می کنید حلاله حتما" هست دیگه. امیدوارم موفق باشید.
درسته که این مرد داشت بد تا می کرد ولی منم جوری تربیت نشده بودم که بخوام با یه همچین آدمی دهن به دهن بشم. اصلا" جزو شخصیتم نبود.
حاجی تا پولا رو دید سریع دست برد برداشتشون و شروع کرد به شمردن. گل از گلش شکفته بود.
بی حرف اضافه بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه.
برای خودم چایی ریختم. یکم که سرد شد اومدم بخورمش که در باز شد و نیکو و پشت سرشم علی اومدن تو.
هر دو سر به زیر و آروم بودن. نگاشون کردم. همچین مظلوم شده بودن که خنده ام گرفت.
با خنده گفتم: علی تو چرا این شکلی شدی؟ نترس تو رو اخراج نمی کنم تو کارت خوبه البته فعلا" به محض اینکه بخوای مثل حاجی خراب کاری کنی .... خودت که می دونی...
برای اینکه بفهمه دارم شوخی می کنم خندیدم.
علی سریع گفت: نه آقا من قول می دم خوب کار کنم.
یه سری تکون دادم و یکم از چاییم خوردم.
نیکو اومد یکم نزدیک تر و گفت: میگم .. چیزه .. حالا که حاجی رفته ... از فردا کی قراره غذا درست کنه؟
یهو چایی جست تو گلوم. به سرفه افتادم. با چشمهای گشاد به نیکو نگاه کردم. به کل یادم رفته بود. درسته که آگهی داده بودم اما همین فردا که آشپز جدید پیدا نمی کنیم.
2 تا سرفه کردم و استکانمو پایین گذاشتم. به نیکو و علی نگاه کردم. هر دو منتظر بودن تا من بگم قراره چه غلطی بکنیم.
من: خوب من کباب درست کردنم خوبه. کبابا رو می تونم درست کنم. اما ....
به نیکو نگاه کردم: شما می تونید تا وقتی آشپز پیدا کنیم خورشتا و برنج و درست کنید؟
چشمهای نیکو گرد شد. همچین سر چرخوند سمت دیگا که گفتم گردنش شکست. با چشمهای گرد و وحشت زده به دیگ بزرگ برنج نگاه کرد.
با ناله گفت: من تا حالا برای بیشتر از 2 نفر غذا درست نکردم. عمرا" بتونم تو این دیگ گنده ها برنج یا خورشت درست کنم اونم برای این همه آدم. مطمئنن غذاهام از غذاهای حاجی مفتضح تر میشه.
مفتضح و خوب اومد. سرمو انداختم پایین تا خنده امو نبینه. خندمو که تونستم کنترل کنم دوباره نگاش کردم.
خودمم مونده بودم. نمیشد که رستوران و تا پیدا کردن آشپز ببندیم.
فکری گفتم: من تو روزنامه آگهی دادم برای آشپز اما تا اون موقع چی کار کنیم؟؟؟
نیکو هم تو فکر رفت....
دنبال یه راه نجات بودیم که علی یه سرفه ای کرد و گفت: چیزه .. آقا ...
سرمو بلند کردم و نگاش کردم. نیکو هم برگشت سمتش.
علی یه قدم اومد جلو و گفت: راستش ... زن من نازگل دستپختش خیلی خوبه. معمولا" برای مجالس عروسی توی روستا هم غذا درست می کنه. اگه بخواید .. اگه بخواید تا پیدا شدن آشپز می تونه بیاد کمکتون.
خوشحال از جام بلند شدم و رفتم سمتش. رسما" نجاتمون داده بود.
با هیجان یه ضربه به بازوی علی زدم و بی هوا گفتم: ایول علی دمت گرم...
سریع دهنمو جمع کردم. برگشتم سمت نیکو نگاشو به سقف انداخته بود و لباشو کشیده بود تو دهنش که نخنده. بی هوا جلوش سوتی دادم...
سرمو خاروندم و برگشتم سمت علی و گفتم: خیلی خوبه علی. اگه زنت کارش خوب باشه همین جا استخدامش می کنیم.
علی یکم من و من کرد و گفت: چیزه ... آخه ...
فکر می کردم با حرفم خوشحال بشه با توجه به اینکه به درآمد اضافه واقعا" نیاز داشت. اما این کارش ....
علی نگاهی به نیشام و نگاهی به من که منتظر ادامه حرفش بودم انداخت و گفت: چیزه آقا ... آخه زنم حامله است ... نمی تونه زیاد کار کنه. اینم که گفتم برای کمک بیاد به خاطر این بود که کارتون لنگ نمونه.
تا گفت زنم حامله است یهو صدای جیغ نیکو بلند شد. با وحشت برگشتم سمتش. تو هوا پریده بود و دستهاش و به هم کوبیده بود.
نیکو: ای جونم نازگل حامله است؟؟ وای داره مامان میشه...
با تعجب به هیجان و ابراز احساسات نیکو نگاه می کردم.
دوباره با ذوق گفت: چقدر عالی یه نی نی کوچولو. الان که کاری نداریم من برم دیدن نازگل.
اینو گفت و بدون توجه به بهت من و خجالت علی دوید و از در رفت بیرون.
این دختره هم هیجاناتش با جیغ و پرش همراه بودا. چقدر عجیبه.
جالبیش این بود که علی بدبخت چقدر با خجالت و حیا گفته بود زنم حامله است. اونم چون مجبور شده بود. مطمئنن خوشش نمیومد جلوی من که یه مرد غریبه بودم در مورد بارداری زنش بگه. اونوقت این نیکو زرت زد آبروی طرف و برد. چه نی نی ... نی نی راه انداخته بود.
از این همه معرفتش غافلگیر شدم. ایول به مرام علی.
یکی مثل این علی خوش معرفت یکی هم مثل اون حاجی گربه کوره.
دستمو گذاشتم رو شونه اشو گفتم: به سلامتی علی آقا. ایشا.. خوش قدم باشه برات...
سرشو انداخت پایین تر و گفت: هنوز کلی مونده تا قدم آقا.
لبخندی زدم و گفتم: ممنون علی. واقعا" کمک بزرگی بهمون کردی. مطمئنن حقوقشون تو این چند وقت برقراره.
علی سرش و بلند کرد و با یه اخم گوچیک گفت: نه آقا این چه حرفیه من برای راه افتادن کار شما گفتم نه حقوقش.
دو ضربه به شونه اش زدم و با لبخند گفتم: علی آقا معرفتتو نشون دادی. اما حساب حسابه کاکا برادر.

نیشام



از وقتی نازگل اومده بود کمتر حوصله ام سر میرفت. اوایل کم حرف بود ولی به حرف آوردمش و انقدر حرف میزدیم که گذشت زمان رو یادمون میرفت. کار وقتی با یه همکار خوب و البته هم جنس باشه به آدم خوش میگذره. ولی در کل بعد از رفتن حاجی و اومدن نازگل کارمون سر و سامون گرفته بود. آشپزخونه از تمیزی برق می زد.
اه اه چی بود اون حاجی ... موقع کار کردنش گال از سر و روی اینجا می بارید.
مهداد تو روزنامه آگهی داده بود برای یه آشپز خوب... امیدوار بودم هر کی بیاد بهتر از حاجی باشه حداقل هر چی باشه ولی چرکولک و چندش و کثیف نباشه...
البته ترجیه می دادم کماکان نازگل بمونه اما با این وضعیت حاملگیش خیلی سخت بود براش. مخصوصا" که ماه های اول بود و حساس.
صبح بود و کلی کار داشتیم. با نازگل مشغول کار بودیم. اون غذا درست می کرد و منم سالاد.
نازگل انقدر فرض بود که سریع همه کارها رو انجام می داد. مثل حاجی حلزونی کار نیم کرد که تا 12.5-1 منتظر بودیم که برنجش دم بکشه.
تقریبا" کارها رو انجام داده بودیم. برای رفع خستگی 2 تا چایی ریختم و نشستیم روی تخت آشپزخونه، یکم غیبت کنیم دلمون باز شه.
من: خوب دیگه چه خبر نازگل جون؟
نازگل یه نگاهی به من کرد و گفت: وا نیشام خانم از صبح یه سره دارم خبرای روز و ماه و هفته ی کل روستا رو بهتون میدم دیگه چیزی نمونده که.
بلند بلند خندیدم. بیچاره راست می گفت کف کرده بود بس که حرف زده بود.
من: خوب نازگل از بچه ات بگو. بزرگ شده؟ لگد می زنه؟
دستی به شکمش کشید... هنوز مشخص نبود که حامله اس... لبخند محوی گوشه لبش نشست...
نازگل: نیشام خانم خوب هولیا. هنوز چیزیش معلوم نیست. قدی نکشیده. مگه چند وقتته که حسش کنم...
با ذوق خم شدم و دستی به شکم کوچیک نازگل کشیدم و گفتم: اه پس کی قد میکشه این فسقل خاله. به من باید بگه خاله ها.
صاف نشستم و رو به نازگل گفتم: راستی نازگل تو خواهر و برادر داری؟
نارگل: آره خانم 2 تا برادر دارم که ازدواح کردن. یه خواهرم دارم که تهران درس می خونه. امسال درسش تموم شده. ادبیات می خوند. داره کارای تصفیه حسابش و انجام میده برگرده روستا.
دلم براش می سوزه. ماها هیچ کدوم دنبال درس و کار نبودیم اما این دختر از اولشم دنبال کار و درس و دانشگاه بود. حالا که درسش تموم بشه خیلی سخته که برگرده بیاد تو خونه بشینه. کاش یه کاری پیدا میشد براش. اما تو این روستا...
نازگل برگشت سمتم و گفت: راستی نیشام خانم شما کاری سراغ ندارین؟ اگه میشد یه جای مطمئن یه کار خوب براش پیدا کنیم ...
یه لبخندی زدم. این جوری که نازگل ازم سراغ کار می گیره کاملا" منظورش پیداست. راستش بدمم نمیومد یه همکار زن داشته باشم. نازگل که بره من می مونم و مهداد و علی و یه آشپز که احتمالا" مرده. بی هم زبون میشم. تازه مزه غیبت و تخمه شکستن دخترونه رفته بود زیر دندونم.
رو به نازگل گفتم: هر وقت اومد بهش بگو یه سر بیاد پیش من... تو که از چند وقت دیگه نمیتونی بیای کمک کنی... یه کم که سنگین بشی نمیتونی تکون بخوری واسه سلامتی جفتتونم ضرر داره... ما هم که داریم یه آشپز جدید میاریم. با مهداد مشورت میکنم یه کاری براش دست و پا میکنیم همین جا... احتمالا به یه کمک آشپز نیاز داریم. یه نفر تنها نمیتونه از پس این همه مشتری و غذا بر بیاد...
چشم هاش خندید و این خنده به لباشم سرایت کرد... کلی تشکر کرد و قربون صدقه ام رفت... منم که با هر کلمه قربون صدقه رفتن این غش و ضعف می کردم...
چاییمونو خوردیم بلند شدیم به بقیه کارهامون برسیم. من باید ترشی هم درست می کردم.
مهداد بدبختم تو سالن مشغول تمیزکاری بود... از حق نگذریم خیلی بهش میومد...
صدامو یه کم بردم بالا و از تو همون آشپزخونه داد زدم:
- آقای متین... نمیخوای بیای اینجا؟
به دو ثانیه نکشید که متین با آستین های بالا زده و طی به دست جلو در آشپزخونه ظاهر شد حالا من مونده بودم بخندم یا حرفمو بزنم... میخندیدم خیلی تابلو بود بخاطر همین یه لبخند شیطون زدم و گفتم:
- میشه جوجه ها و کبابا رو سیخ کنید؟ دیر میشه ها...
ابرو بالا انداخت و سر تکون داد...

نیشام

از وقتی حاجی رفته همه چیز بهتره شده. میگم همه چیز یعنی کار و نظم رستوران. اما ...

اما مشتریهامون به خاطر غذاهای بد حاجی کم شده. هنوزم مشتری داریم. مسافرای بین راهی و بعضی از تعمیرگاه های اطراف .. اما بازم کمه ...

باید یه فکری برای رستوران بکنم که دوباره مشتریهامون برگردن.

هی خدا... زندگی چقدر سخته...

آرنجمو گذاشتم روی میز و دستمو زدم زیر چونه ام. یه نگاه پر حسرت به در رستوران انداختم. یهو با دیدن در چشمهام گرد شد.

بی اختیار یه سوتی کشیدم و سریع صاف نشستم.

در باز شد و یه پسر 4 شونه قد بلند و خوش قیافه و خوش تیپ وارد شد. یعنی من تو کف ست کردن لباسای این پسره بودم. همه چیزش خاکستری بود. حتی کوله و چمدونی که همراهش بود.

اونقدر مرتب و تر و تمیز بود که فقط دوست داشتم خیره بشم بهش.

پسره اومد کنار میز ایستاد و با لبخند سلام کرد.

بی اختیار نیشم باز شد و سلام کردم.

پسره یکم نگام کرد و گفت: ببخشید خانم. برای استخدام اومدم.

گیج خیره بهش گفتم: کدوم استخدام؟

حالا نیشمم هنوز باز بود و کلا" مبهوت طرف بودم.

پسره: آگهی استخدام زده بودین.

من: ما ؟؟؟

پسره: نمی دونم شما یا رئیس اینجا.

من: من که نزدم.

پسره این بار با خنده گفت: خوب رئیستون آگهی زده.

دوباره گیج گفتم: رئیس کیه؟ رئیس منم.

پسره یهو پق زد زیر خنده و گفت: خانم اینجا غیر شما کسی نیست؟ مگه شما آشپز نمی خواستید؟

تازه دو زاریم افتاد و با خنده پسره از حالت گیجی و گنگی در اومدم.

اومدم خودمو جمع کنم که ای دل غافل این مهداد سر رسید.

مهداد: می تونم کمکتون کنم؟

سریع برگشتم سمت مهداد. روی صحبتش با پسره بود اما نگاهش به من بود یه جورایی حس کردم داره بهم چشم غره میره.

یکم خجالت کشیدم. پسره به سمت مهداد رفت و با همون لبخندش دستاش و جلو برد و گفت: من سپهرداد محب هستم. برای آگهی خدمت رسیدم.

مهداد سری تکون داد و گفت: بله بفرمایید بشینید تا با هم صحبت کنیم.

دوتایی رفتن سمت میز و نشستن. منم تا جایی که می تونستم خم شدم ببینم چی میگن.

یکم در مورد کار و شرایط اینجا حرف زدن. پسره مورد خوبی بود. مهداد ازش کارت بهداشت و اینا رو خواست اونم سریع از کیفش کارت و در آورد داد دستش. خوبه لااقل مثل حاجی چرک و کثیف نبود.

حرفشون که تموم شد مهداد برگشت و نگاهی بهم کرد. منم سریع نشستم رو صندلیمو به مونیتور نگاه کردم که یعنی من حواسم به شما نیست.

مهداد یه ببخشید گفت و از جاش بلند شد اومد کنار من و گفت: میشه حرف بزنیم؟

سریع از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم. رفتیم تو آشپزخونه.
برگشت سمتم و گفت: خوب؟

منم با ذوق سریع گفتم: خیلی خوبه عالیه من می خوامش....

چشمهاش گرد شد. منم برای اصلاح حرفم گفتم: یعنی به عنوان آشپز می خوامش نه چیز دیگه ...

یه نگاهی بهم کرد که فهمیدم خفه بشم خیلی بهتره.

اونم خیلی جدی گفت: باید تست بده بعدش اگه خوب بود قبولش می کنیم.

اینو گفت و خیلی جدی رفت بیرون. خاک بر سرت کنن نیشام الان پسره فکر می کنه چه خبره می خوام می خوام راه انداختی. پوفی کردم و رفتم بیرون.

مهداد






از آشپزخونه بیرون اومدم. به سمت سپهرداد رفتم و محکم و با اخم گفتم: آقای محب ....
سپهرداد سریع گفت: سپهراد ...
سری تکون دادم و گفتم: بله سپهرداد خان باید تست بدید. اگه تستتون خوب بود یه ماهم باید آزمایشی کار کنید تا مطمئن شیم.
سپهرداد لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: بله حتما.
نیکو از آشپزخونه اومد بیرون و کنارم ایستاد. برگشتم سمتش تا نگاه منو دید سرش و انداخت پایین. اما می دیدم زیر زیرکی به سپهرداد نگاه می کنه.
نمی دونم چرا ولی بی اختیار اخمم بیشتر شد. با شک به نیشام و سپهرداد نگاه کردم. این دوتا مشکوک بودن. با اینکه پسره به نیشام توجهی نمی کرد اما به خودی خود اخمم بیشتر شد. این از اون موقع که اومدم تو رستوران و نیکو با چشمهای مشتاق به این پسره نگاه می کرد اینم از اون می خوام می خوامش. اینم از نگاه های زیر چشمیش.
برگشتم سمت سپهرداد و با لحن یکم تندی که خودمم نمی دونم چرا تند شد گفتم: شما بفرمایید فردا صبح تشریف بیارید. یه تست ازتون می گیریم. برای فردا از هر غذایی یکم درست می کنید.
نمیدونستم چرا دارم جلوش جبهه میگیرم ولی مطمئن بودم ازش خوشم نمیاد.
سپهرداد دوباره با لبخند گفت: بله ممنون پس من فردا خدمت می رسم.
دستشو جلو آورد و با هم دست دادیم. یه سری هم برای نیکو تکون داد. نیکو با نیش باز سر تکون داد. با چشمهای تیز بینم به همراه اخم نگاش کردم که تا منو دید سریع دهنش و جمع کرد و سرش و انداخت پایین.
رومو ازش گرفتم و پشت سر سپهرداد از رستوران رفتم بیرون.
عصبی از تو جیبم بسته سیگار و در آوردم و یکی کشیدم بیرون و با حرص روشنش کردم. پک عمیقی بهش زدم که صدای جیز سوختنش بلند شد.
دودش و با یه نفس کشیدم تو ریه هام. یکم حالمو بهتر کرد.
نمی دونم چرا بی خودی عصبانی بودم. دست خودم نبود نسبت به این پسره حس خوبی نداشتم مخصوصا وقتی می دیدم نیکو این جوری مشتاق نگاش میکنه.
سیگارم که تموم شد پرتش کردم رو زمین و با کفش روش لگد کردم. پامو روش چرخوندم روش. یه نفس عمیق کشیدم و فکرمو باز کردم و رفتم تو رستوران.
****
لباسمو صاف کردم و از تو اتاقم اومدم بیرون. رفتم تو رستوران. همه جا ساکت بود. فقط از تو آشپزخونه سر و صدا میومد.
در آشپزخونه رو باز کردم و رفتم تو. تا درو باز کردم سیخ شدم. نیکو از کمر خم شده بود و لم داده بود رو اپن و دستشم زده بود زیر چونه اشو با این پسره سپهرداد حرف می زد. اونم در حین کارجوابشو می داد.
نیکو: خوب چی شد که آشپزی خوندین؟
سپهرداد: اولش رفتم که مهندسی بخونم اما دیدم به آشپزی بیشتر علاقه دارم. با وجود مخالفت خانواده رشته امو عوض کردم. من عاشق غذا درست کردنم.
نیکو: عجیبه ها من همیشه فکر می کردم آشپزا باید چاق باشن.
سپهرداد خنده بلندی کرد و گفت: چاقی برای آشپزهاییه که چشمشون فقط غذا رو میبینه نه چیز دیگه ایو. اما در کل ربطی نداره. من کلی آشپز لاغر هم دیدم.
نیکو سری تکون داد و گفت: عجیب .... خوب چی شد که اینجا رو پیدا کردین؟
سپهرداد جوجه رو سیخ کرد و گفت: راستش من دو هفته است برگشتم ایران. یه روز اتفاقی آگهی استخدامتون و دیدم. برای نشون دادن خودم و ثابت کردنم باید از یه جایی شروع می کردم . حدالمقدور جایی که دور از خانواده ام باشه و کجا بهتر از اینجا ...
با دست به آشپزخونه اشاره کرد.
نیکو دوباره گفت: آقای محب ...
سپهرداد دست از کار کشید و به نیکو نگاه کرد و با لبخند گفت: بهم بگید سپهرداد. راحت ترم. زیاد عادت ندارم محب صدام کنن.
پسره پررو و ببین چه زودم می خواد صمیمی شه. انگار زیرم آتیش روشن کرده باشن. نگاهی به نیکو انداختم.
یکم جا به جا شد و تکیه اشو از اپن گرفت و یه لبخند زد....
نمی دونم چرا هول کردم و سریع خودمو انداختم وسط و بلند سلام کردم.
هر دو برگشتن سمت من. خودم فهمیدم که بد اخم کردم. اما دست خودم نبود. اصلا خوشم نمیومد نیکو با این پسره گرم بگیره. مخصوصا اینکه تا حالا جلوی من خیلی حدشو نگهداشته بود. غیر اون یه باری که سوتی داد تا حالا با اسم صدام نکرده بود. دلم نمی خواست این آشپزه رو با اسم صدا کنه. باید یه حریمی بین رئیس و زیر دست باشه یا نه؟
هر دو سلام کردن. نیکو سریع از جاش تکون خورد و اومد سمت منو آروم یه با اجازه گفت و از آشپزخونه رفت بیرون. با رفتنش آروم تر شدم.
رو به سپهرداد گفتم: زود اومدین.
سپهرداد خوش رو گفت: گفتم زودتر بیام کارها رو سریع تر انجام بدم.
سری تکون دادم.
من: آهان... پس مزاحمت نمیشم. به کارت برس. تموم که شد خبرمون کن.
سپهرداد: چشم.
برگشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون. رفتم و پشت یکی از میزها نشستم. با انگشت روی میز ضرب گرفتم. یه جورایی بی قرار بودم.
دوست داشتم کار این مردک خراب باشه و غذاش بد باشه. حس خوبی نسبت بهش نداشتم.
یه 2.5 -3 ساعتی منتظر موندیم تا سپهرداد سینی به دست از تو آشپزخونه اومد بیرون و رفت سمت یکی از میزهای چند نفره ته رستوران که زیاد دیدی بهش نداشتیم.
نمی خواستم حس کنجکاویمو نشون بدم و برم ببینم داره چی کار می کنه ترجیه می دادم صدامون کنه.
هر چی تو سینی بود و رو میز چید. چند بار رفت و برگشت تا میز و کامل چید.
کارش که تموم شد رو کرد به ما و گفت: لطفا" بفرمایید سر میز.
نگاهی به نیکو کردم. اونم خیلی کنجکاو بود. از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت میزی که روش غذا چیده بود. با دیدن میز تعجبم به صد درجه رسید.
یه پسر آشپز با این همه سلیقه؟ بابا تو دیگه کی هستی.
همچین میز و تمیز و قشنگ چیده بود که نخورده سیر میشدی از دیدنش. شکمم با دیدنشون مالش رفت. منم که شکم پرست ، بی طاقت شده بودم که بی افتم رو این غذا ها که هر کدوم از اون یکی قشنگ تر بودن و بد جوری بهم چشمک می زدن.
یهو چشمهام برق زد. وسط میز دیس بزرگ برنج بود که کنارش تو یه بشقاب جدا پر بود از ته دیگهای طلایی خوشرنگ که روحمو به سمت خودشون می کشوند.
به عشق ته دیگها بی معطلی رفتم سمت میز و یه صندلی بیرون کشیدم و نشستم پشتش. اونقدر محو غذا ها و مخصوصا ته دیگه بودم که ادب و نزاکت به کل یادم رفته بود. حتی یه تعارف هم به نیکو نکردم.
هر چند که اونم بعد من اومد و نشست رو به روم. قاشقم و برداشتم و هجوم بردم سمت ته دیگ. هم زمان با من قاشق نیکو هم اومد سمتش. نگاهی بهش انداختم چشمهاش برقی از خوشی می زد و لبهاشم می خندید. یه ته دیگ ببین چه کارایی هایی داره. روح این دختر و شاد کرده.
یکی یه ته دیگ برداشتیم. همراه با ته دیگ یکم از همه غذا ها کشیدم. یکم برنج، قیمه خوشرنگ و قرمز، قورمه خوش عطر و بو، جوجه های آبدار و کبابهای خوشمزه. انصافا" غذاش معرکه بود.
اگه این سپهرداد دختر بود همین الان ازش خواستگاری می کردم. زنی که انقدر دست پختش خوب باشه رو هوا می برنش.
اونقدر با ولع غذا ها رو خودم که به حد انفجار رسیدم. نگاهمو رو میز چرخوندم. چشمم افتاد به آخرین تیکه ته دیگ. این یکی جا مونده بود. چه جوری ازش غافل موندم خودمم یادم نیست.
چنگالم و برداشتم و زدم رو ته دیگ. خورد بهش و کجش کرد اما ته دیگ و نگرفت. همون موقع یه چنگال دیگه اومد سمت ته دیگ. اونم فقط تکونش داد اما نتونست بگیرتش.
اخمام رفت تو هم. سرمو بلند کردم. نیکو با ابروهای بالا رفته بهم نگاه می کرد. یه اشاره ای کرد.
بچه پررو. فکر کنم منظورش این بود ته دیگ مال منه.
یهو بچه شدم. زمان و مکان یادم رفت. شدم یه پسر بچه که برای بدست آوردن یه توپ حاضره دعوا کنه و کتکم بخوره.
بدون توجه به اشاره نیکو چنگالم و تکون دادم. با حرکت من نیکو هم براق شد. هی من چنگال می زدم و اون چنگال می زد اما هیچ کدوممون نتونستیم بگیریمش.
با اخم نگاش کردم. مبارزه طلبانه نگام کرد. مصمم تر شدم. من این تیکه ته دیگ و می خواستم.
با یه حرکت چنگال و بلند کردم و کوبیدم رو ته دیگ. ته دیگه از زیرش در رفت و یهو از تو بشقاب پرید بیرون و مثل موشک رفت سمت سپهرداد و اگه جاخالی نداده بود خورده بود تو صورتش. آخرم افتاد رو زمین. با حسرت به ته دیگی که می تونستم بخورم نگاه کردم.
ته دیگم .......

نیشام

با چشمهای گرد شده به ته دیگی که رو زمین افتاده بود نگاه کردم. من می خواستمش....

اخم کردم. با اخم و غضب به مهداد نگاه کردم. پسره نخورده. می مردی بزاری من بخورمش؟

همه اش تقصیر تو بود وحشی. حرفامو پس می گیرم. خیلی هم خری اصلا" هم آقا و مودب نیستی اورانگوتان.

با حرص چنگالمو انداختم تو بشقابم و صندلیمو هل دادم عقب و بلند شدم. مهداد و سپهرداد هر دو برگشتن سمتم.

بلند شدم ورفتم جلوی سپهرداد و گفتم: از نظر من کارتون عالی بود. من مشکلی با همکاری با شما ندارم.

اینو گفتم وبدون اینکه به مهداد نگاه کنم رفتم پشت میزم نشستم.

پسره بی شخصیت. دارم برات. ته دیگ من و حروم می کنی؟ اگه دیگه گذاشتم رنگ ته دیگ و ببینی.

صدای صندلی مهداد و شنیدم و بعد صدای خودشو.

مهداد: سپهرداد کارت حرف نداشت. منم موافقم. از فردا می تونی کارتو شروع کنی. فقط می مونه محل اقامتت. آشپز قبلی رو همون تخت توی آشپزخونه ...

سپهرداد حرفش و قطع کرد و گفت: من برای اقامتم یه ویلا اجازه کردم.

مهداد: آهان .. خوب پس مشکلی نمونده. فردا صبح می بینمت.

زیر چشمی نگاشون کردم. با هم دست دادن و مهداد رفت بیرون رستوران و سپهرداد هم رفت سمت آشپزخونه که وسایلش و جمع کنه.

وقتی اومد بیرون و از پشتم رد شد که بره صداش کردم. برگشت سمتم.

سپهرداد: بله؟

من: ببخشید یه سوالی داشتم. آشپز قبلی می گفت با برنج های بخار پز نمیشه ته دیگ درست کرد.... چیزه ...

نیم دونستم چه جوری بگم عشق ته دیگم و میمیرم براش. ولی فکر کنم از وحشی بازی من و مهداد خودش فهمید که لبخندی زد و گفت: نگران نباشید من می تونم ته دیگ درست کنم.

با ذوق خندیدم و گفتم: واقعا" ... دستتون درد نکنه. دیگه سوالب ندارم. فردا می بینمتون.

سری تکون داد و خدا حافظی کرد و رفت.

*****

با اشتیاق منتظر بودم که غذای سپهرداد درست بشه. هنوز مزه غذاهای دیروز زیر دندونم بود. ثانیه شماری می کردم. اونقدر منتظر مونده بودم که خود به خود گشنهام شده بود. آخرم طاقت نیاوردم و سر ساعت 12 از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه. از صبح مهداد رفته بود دنبال کارهای خرید و اینا.

سپهرداد با دیدنم لبخندی زد. با لبخند جوابش و دادم ور فتم جلو. از پشت اپن سرک کشیدم و گفتم: حاضر نشد؟

سپهرداد رد نگاهم و گرفت و رسید به قابلمه های غذا.

سپهرداد: گشنته؟

با سر جواب مثبت دادم.

سپهرداد: چی می خوری برات بکشم؟

با ذوق گفتم: ته دیگ ...

بلند خندید و گفت: بعد ته دیگ چی؟

چشمهام برق زد و گفتم: بازم ته دیگ.

دوباره خندید. منم خندیدم.

سپهرداد: یه نگاه به دیگ برنج بنداز. دختر تو چه جوری می خوای این همه ته دیگ و بخوری؟

به دیگ نگاه کردم. خیلی بزرگ بود. ولی الان چشمم فقط ته دیگها رو می دید. برام مقدارش مهم نبود.

من: همه اشو می خوام. چشمهاش گرد شد. منم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که نیشم و باز کنم.

سپهرداد هم مجبوری رفت سمت دیگ و شروع کرد به در آوردن ته دیگا. خدایی خیلی زیاد بود.

یه طرف قورمه هم کشیدم. ته دیگاش نونی و برشته بود. وای که چقدر حال می داد. سپهرداد یه سینی پر کرد از غذا و قشنگ تزیین کرد. اشتهام چند برابر شد. بی خیال میز و اینا شدم. رفتم رو تخت نشستم و افتادم رو غذا.

وای که چقدر خوشمزه بود و ترق تروق ته دیگها زیر دندونم چه حالی می داد.

تا خرخره خوردم. شکمم سیر شده بود اما چشمهام نه. بازم دلم می خواست اما واقعا" جا نداشتم. چشمم به ظرف ته دیگها افتاد. هنوز کلی توش بود.

یهو یاد دیروز و حرکت مهداد افتادم. باز گر گرفتم.

پسره بی شعور ته دیکمو حیف و میل کرد.

یه فکری پرید تو سرم. یه لبخند خبث زدم.

رو کردم به سپهرداد که کشغول کار بود و گفتم: ببخشید ...

برگشت سمتم.

من: برای امروز هر مشتری که برنج سفارش داد روش یه تیکه ته دیگ بزارید. یادتون نره؟

سپهرداد سری تکون داد و دوباره مشغول شد. خوشحال از جام بلند شدم و بابت غذا ازش تشکر کردم و رفتم بیرون و پشت میزم نشستم.

حقته آقا مهداد حالا که ته دیگ گیرت نیومد می فهمی نباید سر یه تیکه ته دیگ جنگ گربه ها راه بندازی. وحشی با اون چنگال زدنش.

***

یه 2 روزی هست که سپهرداد رسما" شده آشپزمون. هر روز هم ته دیگها و غذاهای خوشمزه درست می کنه. منم ذوق مرگ میشم. اما این مهداد بدبخت هنوز روحشم از ته دیگا خبر نداره. یه وقتهایی دلم براش می سوزه.

یه چند باری که جلوم بود خبیث نگاش کردم و لبخند زدم. اما اون بدبخت بی خبر از هر جا فقط گیج و با تعجب به نگاه خبیثم خیره شد. آخرشم چیز یدست گیرش نشد و رفت پی کارش.

چقدر حال میده نامحسوس تلافی کنی.

مهداد

با شونه ام در رستوران و هل دادم و وارد شدم. دستام پر نایلونای خرید بود.

چشمم افتاد به رستوران پر آدم.

ببین چه خبره اینجا... این همه مشتری با هم. ایول ....

یه سریشون مشتریهایی بودن که هر روز میومدن و غذا می گرفتن می بردن اما امروز اومده بودن و تو خود رستوران غذا می خوردن. چقدرم راضیه قیافه هاشون.

ازحق نگذریم غذای سپهرداد خیلی خوشمزه است.

برگشتم که برم تو آشپزخونه که توی ظرف غذای یکی از مشتریها چشمم به یه ته دیگ نونی افتاد. چشمهام رو ته دیگ ثابت مونده بودو فقط اون ته دیگ توچشمم بود، ایستادم. با دقت بیشتری نگاه کردم. نه چشمهام اشتباه ندیده بود واقعا" غذاش ته دیگ داشت. نه تنها غذای اون بلکه غذای کل آدمهای روی اون میز ته دیگ داشت.

یه نگاه کلی به غذاهای بقیه انداختم. کل رستوران غذاهای ته دیگ دار می خوردن.

اما ما که ته دیگ نداشتیم. برنج بخار پز ته دیکش کجا بود؟ اما خوب اینا که ته دیگ با خودشون نیمارن رستوران.

سریع رفتم ببینم چه خبره. نیکو پشت میزش نبود. علی نشسته بود رو صندلی بغل میز. تا منو دید از جاش بلند شد و یسلام کردذ و چند تا نایلون و از دستم گرفت.

من: علی نیکو خانم کجان؟

علی:یه توک پا رفتن تا بالا و برگردن. منم نشوندن اینجا که اگه کسی اومد راش بندازم.

آهانی گفتم و رفتم سمت آشپزخونه.

سپهرداد مشغول کار بود. سرویس می پیچید.

من و علی که وارد شدیم سرش و بلند کرد و بهمون سلام کرد.

من: سلام. سپهرداد این ته دیگا روی غذای مشتریها از کجا اومده؟

سپهردا دستهاش و شست و اومد کنار اپن ایستاد و گفت: من درستشون کردم.

وارفتم

با تعجب گفتم: تو درست کردی؟ ولی حاجی می گفت نمیشه.

سپهرداد: قلق داره.

من: امروز درستشون کردی؟

سپهرداد: نه 2 روزی میشه درست می کنم. نیکو گفت بزارم رو غذای مشتریها.

اخمام تو هم رفت. خلقم تنگ شد. 2 روزه ته دیگ درست می کنه و من نمی دونستم؟ اونم چیز به این مهمی و؟ حالا رو غذای مشتری گذاشتن به درک چرا کسی به من نگفت که منم بخورم؟

اونقدر به خاطر ته دیگا عصبی شدم که فرصت فکر کردن به اینکه سپهرداد نیکو رو بدون پسوند و پیشوند صدا می کنه نداشتم. به درک. هر چی می خواد صداش کنه اصلا بهش بگه اقدس به من چه؟

ته دیگا مهم بود که من بیخبر بودم ازشون.

با اخم گفتم: چرا کسی به من چیزی نگفت؟ ناسلامتی منم تو ی این رستوران شریکم. برگ چغندر که نیستم. شاید منم یم خواستم بخورم.

مس دونستم عصبیم و داغ کردم. اما دست خودم نبود. علی بی سر و صدا نایلونای خرید و گذاشت گوشه آشپزخونه و فلنگ و بست. من موندم و سپهرداد.

من تو اوج عصبانیت به خاطر یه ته دیگ و سپهرداد آروم و ریلکس همراه یه لبخند.

لبخندش اعصابم و تحریک می کرد. می خواستم برم بکوبمش به دیوار که فکش بسته بشه.

دیگه متین آروم و سنگین نبودم. بد قاطی بودم.

سپهرداد با همون لبخند مزخرفش دستهاش و گذاشت روی اپن و بهش تکیه داد و گفت: فکر کنم نیکو نمی خواست به تو ته دیگ برسه. برای همینم گفت بزارم رو غذای مشتریها.

خونم به جوشش در اومد. یعنی اگه داد می کشیدم رستوران رو سرمون خراب می شد. ببینم این دختره ی نیم وجبی چه کارها که نمیکنه. هی من آقا منشانه رفتار می کنم اون نمی زاره.

سپهرداد خندید و تکیه اشو از اپن برداشت و گفت: ولی من هم دیروز و هم امروز برات کنار گذاشتم. دیروز نیومدی سراغش گفتم شاید نخوایش. اما امروز اومدی. بیا بشین برات غذا بکشم.

حرفش مثل آبی بود که رو آتیش بریزن. یه دفعه آروم شدم. همین که می دونستم ته دیگ هست برام کافی بود.

رفتم آروم رو تخت نشستم. با دقت به حرکات سپهرداد نگاه کردم. نه انگاری اونقدرها هم که در موردش بد فکر می کردم پسر بدی نبود. حداقل یکم مرام و معرفت داشت. بیشتر از اون دختره ی نق نقو.

صاف نشستم. ایندختره رو منم اثر گذاشته دارم مثل اون غر غرو میشم. باید ازش دوری کنم وگرنه بعد 9 ماه یه مهداد خاله زنک بر می گرده خونه آقاجون.

سپهرداد برام غذا کشید و من با لذت همه رو تا ته خوردم. با هر لقمه ای که می خوردم تو فکرم یه خط و یه نشون برای نیکو می کشیدم.

غذامو با صبر خوردم. از جام بلند شدم و سینی غذامو گذاشتم تو اپن و با یه لبخند یه ضربه به شونه سپهرداد زدم و صمیمی گفتم: عالی بود رفیق دستت درد نکنه.

یه لبخندی زد و گفت: نوش جونت.

از آشپزخونه بیرون اومدم. نیکو پشت میزش نشسته بود و با یه دختر جوون حرف می زد.

به روی خودم نیاوردم که از قضیه ته دیگها خبر دارم. بزار با خودش خوش باشه که تونسته منو از ته دیگ خوردن بندازه.

اومدم از پشتش رد بشم که صدام کرد.

ایستادمو بهش خیره شدم. با دست دختر جوون و نشون داد وگفت: آقای متین ایشون نازی خواهر نازگل هستن.

برای دختر سری تکون دادم و گفتم: خوشبختم.

خواهره نازگله که باشه خوب به من چه ربطی داره. این نیکو هم چل میزنه ها.

با استفهام خیره شدم به نیکو که یعنی به من چه که نازیه؟

نیکو لبخند گشادی زد و گفت: من به نازی گفتم می تونه بیاد اینجا بهمون کمک کنه.

ابروهام پرید بالا. کمک کنه؟ برای چی؟ به کی؟

اخمام رفت تو هم. با پوزخند گفتم: اه جدی؟ می خواد کمک کنه؟ خودتون گفتین بهشون؟

اونقدر لحنم با تمسخر بود که نیکو جا خورد. غافلگیر شده بود. دخنش جمع شد. لبخندش رفت. با تعجب بهم نگاه کرد.

سرش و برگردوند سمت نازی. از جاش بلند شد و یه اشاره به من کرد و آروم گفت: آقای متین میشه یه لحطه باهاتون حرف بزنم؟

خودش رفت سمت آشپزخونه منم مجبوری دنبالش رفتم.

مهداد


خودش رفت سمت آشپزخونه منم مجبور شدم دنبالش برم.

دم در آشپزخونه ایستاد و برگشت سمت من.

صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آقای متین شما حالتون خوبه؟

این دختر فکر کرده مخم جا به جا شده. شاید واقعا" هم جا به جا شده باشه. از حرص مغزم تکون خورده.

یه پوزخندی زدم و با حرص مسیر نگاهمو به سمت چپ تغییر دادم دوباره برگشتم نگاهش کردم و با تمسخر گفتم: من خوبم شما خوبید خانم نیکو؟

خانم و با تاکید گفتم. من بعد این همه مدت، هنوز حرمت نگه می دارم و هی خانم خانم به نافش می بندم اونوقت این سپهرداد 2 روز نشده بهش میگه نیکو. حتما فردا هم به اسم صداش می کنه.

نیکو یه تکونی خورد و یه قدم رفت عقب.

دستهامو کردم تو جیبم و گفتم: این خانم با اجازه کی قراره بیاد تو این رستوران؟

لحنم اونقدر بد و تند بود که نیکو مات موند بهم. منتظر بودم طلبکار بگه با اجازه خودم تا حسابی حالشو بگیرم و بنشونمش سر جاش اما در کمال تعجب مظلوم گفت: فکر کردم اگه بیاد به عنوان کمک آشپز کارتون کمتر میشه. همه اش یا خریدین یا تو آشپزخونه.

متعجب بهش نگاه کردم. خدایی فکر نمی کردم این حرف و بزنه. اصلا انتظارش و نداشتم. یکمم از لحنم خجالت کشیدم. ولی نه اونقدر که از موضعم پایین بیام ، سعی کردم اون حس پشیمونی رو از خودم دور کنم .

با اخم گفتم: به هر منظوری که می خواستین بیارینش اینجا باید با من مشورت می کردین. یادتون که نرفته ما اینجا شریکیم. شده من یه کاری و بدون مشورت با شما انجام بدم؟

نیکو چشمهای مظلوم شده اش و دوخت تو چشمهام و آروم گفت: نه ...

نگاه مظلومش ناراحتم می کرد. یه جورایی داشتم از رفتارم عذاب می کشیدم اما بازم بدون توجه به نگاهش مصمم گفتم: خوب پس حرفی نمونده این خانم نمیان اینجا.

این و گفتم و با یه لبخند خوشحال از حس رضایتی که بهم دست داده بود برگشتم برم که نیکو جلوم ایستاد.

اگه به موقع متوقف نمیشدم می خورد بهم. صاف تو چشمهام زل کرد و با اون چشمها که شکل بچه گربه های خیس بود بهم نگاه کرد و التماس آمیز گفت: تروخدا. یعنی راه نداره؟ من واقعا" نمی تونم یه آدم امیدوار و این جوری نا امید کنم. این دختر به این کار احتیاج داره. خواهش می کنم.... همین یه بار ....

اونقدر تو اون نگاه مظلوم و معصوم غرق شدم که برای یه لحظه همه چیز و فراموش کردم و بی اختیار گفتم: باشه.. بیاد...

نیکو خوشحال یه پرشی کرد و دستهاش و بهم کوبید و یه تشکر هول هولکی گفت و رفت پیش نازی.

من متحیر موندم که این باشه چی بود که از دهنم پرید؟ اصلا چی شد که به حرفش گوش دادم؟

خودمم نمی فهمیدم. در هر حال حرفی بود که زده بودم و نمی تونستم پسش بگیرم.

بی خیال همه چیز شدم و از در پشتی رستوران رفتم بیرون.

****


کتری و پر آب کردم و دکمه اشو زدم تا جوش بیاد. حوله به دست رفتم تو دستشویی. دست و صورتمو شستم. مسواکم و زدم و داشتم صورتمو اصلاح می کردم. تو آینه به صورت کفیم خیره شدم. یاد دیروز و ته دیگ ها افتادم. یاد وا دادن بی موقع خودم و رضایت برای اومدن نازی. از دست خودم عصبانی بودم. از نیکو هم عصبانی بودم.

از اون به خاطر کارش از خودم به خاطر اینکه وقتی باید مقتدرانه و محکم می بودم شل شدم.

دستی به کفهای صورتم کشیدم. خودشه.....

یه لبخند کج زدم. یه حس عجیب داشتم که مدتها بود ازم دور شده بود. حس یه پسر بچه نوجون و شیطون که با یه دختر بچه کل انداخته و همه غیرتش و انرژیش و پای این گذاشته که کم نیاره.

این کارها از من بعید بود اما خوب .... می خواستم جبران کنم.

همه اش با این جمله که، نیکو خودش شروع کرده و این به اون در، به خودم دلداری می دادم.

صورتمو زدم. کاری که باید و انجام دادم. در و باز کردم و رفتم بیرون. مشغول خشک کردن صورتم بودم که در هال باز شد و نیکو خواب آلود وارد شد.

خودشه. ایول.... دستت درست مهداد ....

چند بار دیده بودم که وقتی بیدار میشه به زور چشمهاش و باز می کنه. معمولا" چشم بسته می رفت تو دستشویی.

به زور جلوی خنده امو گرفتم که لوم نده. یه سلام زیر لبی گفتم و رفتم تو آشپزخونه. چایی و دم کردم و منتظر موندم.

برای خودم تو فنجون چایی ریختم. یکم سرد شد. با لبخند فنجون و بلند کردم و بردم سمت لبم. گوشهامو تیز کرده بودم. الان دیگه وقتش ....

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ آآآآآآآآآآآآآآآآآ ................................

صدای جیغ نیشام از تو دستشویی بلند شد. لبخند بزرگی زدم. کارم حرف نداشت. منتظر همین عکس العمل بودم. خیلی خونسرد چایی و گذاشتم رو اپن و آروم رفتم سمت در هال.

حقش بود ....

 

نیشام

ساعت کنار تختم زنگ زد. اه لعنتی. چقدر از این زنگ ساعت بدم میومد. با دست محکم کوبیدم رو ساعت. یهع بار وقتی گوشیم و ساعت گذاشتم و صبح ساعت 4 زنگ زد اونقدر خوابم میومد که به حد انفجار عثبانی شدم و بدون اینکه بفهمم محکم گوشیو کوبیدم به دیوار و دل و جیگرش و ریختم بیرون.

از صدای برخورد گوشی مثل جن زده ها بیدار شدم و فهمیدم چه غلطی کردم. از اون روز به بعد رفتم خیلی شیک یه ساعت زنگدار خریدم که دیگه گوشیمو به باد که نه به دیوار ندم.

از جام بلند شدم و خواب آلود با چشمهای بسته کورمال کورمال رفتم بیرون.

در هال و که باز کردم از لای چشمهای نیمه بازم مهداد و دیدم که حوله به دست ایستاه بود و حوله رو به صورتش می کشید. زیر لبی یه سلامی کرد. نمی دونم جوابش و دادم یا فقط سر تکون دادم.

رفتم تو دستشویی. کارامو کردم و صورتم وشستم اما هنوز چشمهام و به زور باز می کردم. یه دقیقه خوابم یه دقیقه بود حتی در حالت ایستاده.

مسواکم و برداشتم. اگه مسواک زدنم و بیشتر طول میدادم بیشتر می تونستم چشمهامو بسته نگه دارم. چون مسواک زدن به چشم باز نیاز نداشت. دست دراز کردم و خمیر دندون و برداشتم.

یکم مالیدم روی مسواک و مسواک و بردم تو دهنم. 2 ثانیه نشد که حس کردم دهنم داره کف می کنه. نه کف معمولی خمیر دندون یه کفی که انگار رفته رفته زیاد میشد و حجم پیدا می کرد.

با وحشت چشمهامو باز کردم و تو آینه به خودم و دهنم نگاه کردم.

تا حد ممکن آرواره ها و دهنم و از هم باز کردم و از ته حلقم جیغ بلندی کشیدم.

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ آآ ...................

با وحشت به دهنم نگاه کردم. وای خدا مثل سگهای هار شده بودم که از دهنشون کف بیرون میومد. یه لحظه به این فکر کردم که نکنه سگی گازم گرفته باشه و هار بوده و منم گرفتم. اما نه ...

سریع مسواکم و بلند کردم. مسواکمم داشت کف می کرد. بالا آوردمش و بوش کردم. این دیگه چی بود؟

خمیر دندون و برداشتم. نــــــــــــــــــه ....

این که خمیر دندون نیست کف ریشه.....

سریع در کمد آینه رو باز کردم. من این و از جای مخصوص خمیر دندون برداشته بودم. به کل کمد نگاه کردم. خمیر دندون تو یه طبقه پایین تر بود.

خون به صورتم هجوم آورد. یه حس عصبانیتی مثل مار به دورم پیچید . در حد انفجار بودم.

این نمی تونست اتفاقی باشه. توی این چند ماه هیچ وقت، توی هیچ روزی جای این خمیر دندون عوض نشده بود. بر فرض که مهداد یادش رفته بود خمیر دندون و بزاره سر جاش چه جوری شده که کف ریشش رفته جای خمیر دندون؟

میکشمت مهداد. میکشمت ..

لعنتی حتما" قضیه ته دیگها رو فهمیده که تلافی کرده. حقت بود. فکر نکن ساکت می مونم. می دونم چه بلایی سرت بیارم. منو خاک بر سر و بگو که برای سبک کرذن کار این نفله گفتم نازی بیاد. چقدرم برای استخدامش التماسش کردم. اصلا" به من چه انقدر کار کن که جونت در بیاد.

به زور دهنمو شستم. لامصب مگه پاک می شد. هر بار که دهنمو پر آب و خالی می کردم یه فحش به مهداد می دادم. بد حرصی شده بودم.

بعد کلی مکافات دک و دهنمو تمیز کردم و 6 بار مسواک زدم تا کلامل حس کنم همه کفها از دهنم پاک شده. بازم وقتی یادش می افتادم چندشم میشد.

رفتم بیرون و حاضر شدم. دلم نیومد حتی یه چایی بخورم همه اش فکر می کردم الانه که کفها بره تو حلقم.

رفتم تو رستوران و نشستم پشت میز. مثل عقاب چشم تیز کردم. مهداد مشغول کار بود. داشت روی میزا رو دستمال می کشید. زیر چشمی بهم نگاه می کرد و یه لبخند ریزم رو لبهاش بود.

چشمهام و ریز کردم. حرصم بیشتر شد. می کشمت.....

داشتم تو فکرم به مهداد بد و بیراه می گفتم که در باز شد و نازی اومد تو . از همون دم در به هر دومون سلام داد و اومد جلو.

بهش لبخند زدم و گفتم: سلام عزیزم. صبحت بخیر. برو تو آشپزخونه سپهرداد داره کار می کنه. اون بهت میگه چی کارا باید بکنی؟

تشکر کرد و رفت تو آشپزخونه.

کل صبح و نقشه کشیدم تا تلافی کنم اما چیزی عایدم نشد. می خواستم برم دوباره ته دیگا رو نیست و نابود کنم تا دوباره بهش هیچی نرسه اما نمیشد چون مهداد کل صبح و تو آشپزخونه ور دل سپهرداد مونده بود که نکنه یه وقتی من برم سراغ ته دیگها.

لعنتی ....

دست به سینه پام و انداختم رو پام و به بیرون رستوران خیره شدم. در صدایی کرد و علی وارد شد. یکم حالش عجیب بود انگار استرس داشت.

اومد جلوی میز ایستاد و سلام کرد. دستهاشو تو هم پیچید و سر به زیر گفت: نیکو خانم... ببخشید می خواستم اگه بشه امروز ظهر و بهم مرخصی بدین.

چشمهام گرد شد. مرخصی اونم تو ظهر؟ پس سفارشا چی؟

صاف نشستم و گفتم: مرخصی برای چی؟

علی سرش و بیشتر خم کرد و گفت: خانم نازگل حالش خوب نیست. باید ببرمش بیمارستان.

نگران گفتم: نازگل؟ چرا نوبت دکتر داشت؟

علی: نه خانم یکم مشکل داره نگرانه میگه بریم دکتر تا مطمئن بشه.

کار به جهنم بچه نازگل مهمتر بود. فوقش امروز سفارشات پیکیو قبول نیم کردیم. یه روز که هزار روز نمیشه.

تند گفت: باشه علی آقا شما برید. من و هم بی خبر نزارید.

علی خوشحال لبخندی از سر قدر دانی زد و کلی تشکر کرد و رفت. مجبوری از جام بلند شدم. باید به مهداد می گفتم. پسره اورانگوتان. سرفتم تو آشپزخونه. نازی و سپهرداد مشغول کار بودن و این مهداد نفله رسما" هوله می رفت و کاری نمی کرد.

رفتم جلوش. تعجب کرد و منتظر نگام کرد. بدون توجه بهش. بدون اینکه نگاش کنم گفتم: علی مرخصی گرفت.

حرفهای علی وب راش تکرار کردم. نازی هم شنید و نگران شد. رو کردم به نازی و گفتم: عزیزم نگران نباش. برو یه زنگ بهشون بزن تا خیالت راحت بشه.

نازی تشکر کرد و رفت سر کیفش و موبایلش و برداشت و رفت بیرون. مهدادم گفت مشکلی نیست. امروز سفارش پیکی نمیگیریم.

چیش.. خیلی هنر کردی. خودم گفته بودم. سری تکون دادم و رفتم بیرون.

کم کم زنگ زدنا و سفارش دادنا و مشتری اومدنا شروع شد. مشتریهای حضوری و راه می نداختم و سفارشای تلفنی و بی خیال میشدم. صبح هوا آفتاب بود اما الان که ساعت حدود 3 ظهره هوا تیره شده بود و گرفته بود. ریز ریز بارون میومد.

تلفن زنگ زد و گوشیو برداشتم. یکی با داد تو گوشی گفت: الــــــــــــــو ....

چشمهام گرد شد. مجبور شدم برای کر نشدن گوشیو از گوشم فاصله بدم.و اوا باز این گوسفند فروشه زنگ زد.

یارو سفارش 6 تا غذا با مخلفات داد. اومدم دهن باز کنم تا بگم امروز پیک نداریم که یهو خفه شدم.

سفارشا رو کامل گرفتم و گوشی و قطع کردم.

یه 5 دقیقه بعد مهداد غذا به دست اومد بیرون. غذاها رو تو نایلون پیچیده بود، گذاشتشون رو میز و گفت: 6 تا غذاو سرش و چرخوند اما کسی که صاحب غذاها باشه رو پیدا نکرد.

مهداد: پس کو مشتری؟

متعجب گفتم: مشتری؟ هــــــــــی ... ( محکم با دست زدم به پیشونیم و گفتم) وای یادم رفت امروز پیک نداریم. انقدر که یارو بلند حرف می زد فقط می خواستم زود قطع کنم. برای همینم تند سفارشا رو گرفتم.

سپهرداد با چشمهای گرد گفت: خوب الان چی کار باید بکنیم؟

شرمنده گفتم: باید غذاها رو ببرین.

مهداد متعجب گفت: ببرم؟ کجا؟ من که اینجا رو بلد نیستم.

سریع گفتم: جای دوری نیست. نزدیکه. همین مرتع پشت رستورانه. یکم برید پایین میرسید بهشون.

آرومتر گفتم: گوسفند فروشان. تو یه اتاقکن. راحت پیداشون می کنی.

حرصی چشمهاش و بست و نفس عمیقی کشید.

چشمهاشو باز کرد و گفت: باشه. بدین ببرمشون. دست کرد تو جیبش و سوییچ ماشینش و در آورد.

یه لبخند خبیث اومد رو لبم. سریع جمعش کردم. صورتمو ناراحت کردم و گفتم: می خواید با ماشین برید؟

براق شد سمتم و گفت: نه پس پیاده میرم.

خنده ام گرفت. پیاده بری برات بهتره آقا مهداد.

سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: نیم تونین با ماشین برین.

مهداد: چرا اونوقت؟

سرم بلند کردم و گفتم: چون اونجا ماشین رو نیست.

با بهت نگام کرد و متعجب گفت: پس چه جوری برم؟ با چشم و سر اشاره ای به بیرون کردم.

مهداد ب تعجب بیشتر نگام کرد. دوباره اشاره کردم. رد اشاره امو گرفت و گفت: خوب که چی؟ اون بیرون فرش پرنده است ببرتم؟

لبهامو جمع کردم تا نخندم.

من: نه فرش نیست ولی موتور هست...

تقریبا" فریاد زد.

مهداد: چــــــــــــــــــــــــ ـــی ؟؟؟؟

چشمهامو گرد کردمو بی گناه گفتم: خوب چی کار کنم. اگه با موتور نمی رید پیاده هم می تونین برسین بهشون.

اخم غلیظی کرد. دوباره برگشت و به بیرون نگاه کرد.

چشمهاش گرد شد و گفت: داره بارون میاد.

ابروهامو خبیث انداختم بالا. بله که میاد. حالا با موتور برو جونت در آد.

مهداد یکم آرومتر و مظلوم گفت: نمیشه حالا این غذاهه رو بی خیال بشیم؟؟؟

سریع اخم کردم و گفتم: نخیر ... بدقول میشیم دیگه بهمون زنگ نمی زنن. تازه غذاشونم کم نیست. 6 تاست با مخلفات. زودتر هم ببرید بهتره. غذاشون داره سرد میشه.

مهداد یکم نگاه کرد ولی وقتی دید روم اثر نداره. با حرص کیسه های غذا رو برداشت و رفت بیرون.

از دور می دیدمش. داشت با موتور کشتی می گرفت. 3 دقیقه ای طول کشید تا تونست روشنش کنه. مثل خرچنگ چارچنگولی سوارش شده بود و تقریبا" شکمش رو دسته جلوی موتور بود. مرده بودم از خنده.

بالاخره دور زد و رفت. تا جایی که می تونستم دیدش زدم. کامل که محو شد پوکیدم از خنده.

موضوع: رمان,رمان ته دیگمو پس بده,

نویسنده:

تاریخ: سه شنبه 04 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 897

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 20
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 633
بازدید دیروز : 754
ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز : 3
آي پي امروز : 159
آي پي ديروز : 212
بازدید هفته : 3,909
بازدید ماه : 34,363
بازدید سال : 142,133
بازدید کلی : 1,938,955
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 18.117.105.249
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 09 تیر 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد