رمان ته دیگمو پس بده 3

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

رمان ته دیگمو پس بده


قسمت سوم

مهداد

به زور اون موتور قراضه رو روشن کردم. لامصب بد رو اعصابم رژه میرفت هی از این طرف و اون طرف می افتاد. وای نمیستاد بی صاحاب. در کل از موتورخوشم نمیومد. وقتی 10 سالم بود یه بار از پشت موتور باغبون پدربزرگم افتادم و این سراغازی شد که دیگه سمت موتور نرم. الانم به خاطر این دختره نیشام مجبور شدم سوارش بشم نمی خواستم جلوش کم بیارم. همینم مونده بود این دختره بفهمه من از موتور بدم میاد. چه هوای مزخرفی هم هست. اینجا همیشه آفتاب بود حالا همین یه امروز که من باید خر سواری کنم بارون میاد مثل چی ...
همه چی دست به دست هم دادن تا امروز رو برام به گند بکشونن ..اون از نیشام و اون موتور قراضه، اینم از هوا ... سرمو بلند کردم و به آسمون نگاهی انداختم و با خودم گفتم : خدایا کرمت رو شکر. به زور لخ لخ کنان و تلق تلق کنان خودمو رسوندم به مرتع. جاده اش انقدر افتضاح بود و گل شده بود که موتور مدام توش گیر می کرد. آخرم مجبور شدم پیاده شم و هلش بدم. پام تا مچ گلی شده بود و با هر قدم گلا می پاشید به شلوارم. افتضاح شده بودم. دندونامو از عصبانیت رو هم فشار دادمو گفتم : نابودت می کنم نیشام . می دونم از قصد این سفارش و گرفتی. می خواستی اینو به کفهای صبح در کنی. به یه جایی رسیدم که سرازیری بود و نمیشد با موتور رفت. موتور و همون جا ول کردم و غذاها رو برداشتم و رفتم پایین. بارون هنوز میومد و همه جا رو به گند کشیده بود. با احتیاط و آروم راه می رفتم. اما زمین خیلی لیز بود و به خاطر سرازیری بدتر هم شده بود. یک دفعه پام رو یه قسمت خیلی لیز رفت و سر خوردم. اومدم با تکون دادن دستهام تعادلمو حفظ کنم اما بدتر از عقب افتادم پایین و نشستم تو گلا. به کل هیکلم به فنا رفته بود. زیر لب مدام نیشام رو لعنت میکردم . به زور از جام بلند شدم و با احتیاط بیشتری راه رفتم. بعد حدود 10 دقیقه پیاده روی بین گلا و زیر بارون رسیدم به اون اتاقک بلوکی که نیشام می گفت. رفتم جلوی در آهنیش ایستادم و در زدم.بوی بد گوسفند باعث شد به بینیم چین بندازم. یه مردی حدود 30-35 ساله در و باز کرد. یه جور بدی به سر تا پام نگاه کرد و اخم کرد. با صدای خشنی گفت: چیه؟؟؟ من: غذا سفارش داده بودین براتون آوردم. مرد اخمش بیشتر شد. مرد: ما یک ساعت پیش سفارش دادیم الان چه وقت غذا اوردنه؟ من: آقا می بینید که هوا خرابه مسیرتونم بده. مرد عصبی گفت: مسیر ما بده؟ چه طور وقتی علی میاره غذا رو زود می رسه مسیرمونم خوبه. اصلا می دونید چیه ما این غذا رو نمی خوایم. پشیمون شدیم. معترض اومدم دهنمو باز کنم که بی توجه به من روشو برگردوند سمت داخل اتاقک و نمی دونم به کی گفت: یارو گند و کثافت ازش بالا میره انتظار داره از دستش غذا هم بگیرم. فقط خشکم زد. یه نگاهی به هیکلم انداختم. درسته که گلی شده بودم اما هنوز بوی عطری که صبح زده بودم میومد. یعنی وضعیت من از اینجا که بوی گوسفند میده بدتره؟؟؟ مردک آشغال... من با این همه بدبختی این غذاها رو به اینجا رسوندم حالا میگه نمی خواد. با حرص یه لگد زدم به دیوار که پام شدید درد گرفت. مهداد خیلی خری باید به در لگد می زدی نه دیوار. اونقدر عصبی بودم که در و دیوار و از یاد بردم. با همه حرصم راهی که با بدبختی اومده بودم و برگشتم. یه لگدم به چرخ موتور زدم که بعد عین سگ پشیمون شدم چون همون لگده کار موتور و ساخت و دیگه روشن نشد. هر جوری بود موتور و تو گلا پیش بردم و 4 تا مغازه قبل رستوران دادمش دست تعمیرکاری که مشتریمون بود و گفتم هر جور شده تا فردا درستش کنه. غذا به دست راهی رستوران شدم. نایلون غذاها گلی شده بود و توش قرمز. فکر کنم در قیمه ها باز شده بود و همه ریخته بودن بیرون. به درک... به رستوران رسیدم. از پشت شیشه ها نیکو رو دیدم که با نیش باز بهم نگاه می کرد. دختره ... شیطونه میگه برم بزنم هیکلشو مثل خودم گلی کنم و یه دل سیر بهش بخندم.دختره لوس...دختره ی....استغفرالله . از زور حرص و عصبانیت ادب و تربیت و بوسیده بودم گذاشته بودم کنار. خواستم از در جلو برم تو دیدم هم 2 تا مشتری نشسته تو رستوران هم با هر قدمم یه ردی از گل جا می زارم. برگشتم عقب و از در پشتی وارد شدم. یه سره رفتم تو آشپزخونه. نازی و سپهرداد مشغول صحبت بودن که تا چشمشون به من افتاد متعجب اومدن سمتم. با حرص جلو رفتم و غذاها رو کوبیدم رو اپن و ولو شدم رو صندلی. خدا رو شکر صندلیش از این اداره ایها بود که بعدا" راحت تمیز میشد. انقدر تو این چند وقت مجبور شده بودم میز و صندلی دستمال بکشم و زمین جارو کنم که به هر کثیفی حساس شده بودم. نازی یه لیوان آب برام آورد از دستش گرفتم و تشکر کردم. سپهرداد بهش اشاره ای کرد. نازی بی حرف رفت بیرون. سپهرداد: چه بلایی سرت اومده پسر؟؟؟ با خودت چی کار کردی؟ با حرص تیز نگاش کردم و گفتم: من چی کار کردم؟ من چه بلایی سر خودم آوردم؟ اینا دست گله اون نیکو خانم گله. ببین چی کارم کرده ... دختره ... خواستم 4 تا فحش آبدارحواله اش کنم تا لااقل خالی شم اما جلوی سپهرداد نمی خواستم بلند بگم. هر چی باشه نیشام رئیسه و اون زیر دست. این جوری حرمتها شکسته میشد. 4 تا فحش حسابی تو دلم بهش دادم و دوباره گفتم: قسم می خورم این دختره موزی می دونست اونجا چه شولابیه و از قصد منو فرستاد. سپهرداد متعجب گفت: چی میگی؟ کی تو رو کجا فرستاد؟ با حرص کل ماجرا رو براش تعریف کردم. غش غش میخندید. با هر قهقه اش حرصم بیشتر در میومد. خندیدنش که تموم شد از جاش بلند شد و گفت: برم برات غذا بکشم لااقل شکمت سیر باشه. تو هم انقدر حرص نخور. من و نیکو همیشه ساعت 4 غذا می خوردیم. وقتی سرمون خلوت میشد و مشتریها همه می رفتن و در مغازه رو می بستیم. سپهرداد یه سینی غذا کشید. مشکوک به غذاها نگاه کردم. یه بشقاب غذا بود با مخلفات. من: اینا برا کیه؟ سپهرداد بی تفاوت گفت: برای نیکو. چشمهام و ریز کردم. حتی اسمشم عصبیم می کرد. با حرص از جام بلند شدم. رفتم بالا سر سینی غذا. ببین دختره چه خوش اشتهام هست. برای خودش قیمه سفارش داده. از زور حرص چشمام دو دو می زد و لبهام رو هم فشرده می شد. سریع رفتم سمت کابینتها. از توشون ظرف فلفل و نمک و در آوردم. رفتم سراغ برنج. هر چی می تونستم توش نمک ریختم. از اون ورم کلی فلفل خالی کردم تو خورشتش. بی اختیار مثل یه پسر بچه لجباز شده بودم. کارهام دست خودم نبود. تو زندگیم تاحالا با کسی این جوری لج نکرده بودم اما این دختره .... بد کوفتی بود ... لحظه آخر قاشقش و برداشتم و با همه حرصم زبونم و آوردم بیرون و یه لیس درست و حسابی هم به قاشقه زدم و دوباره گذاشتمش سر جاش. این دختر عقلمو از بین برده بود. سپهرداد همون لحظه برگشت سمتم. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: داری چی کار می کنی؟ بی تفاوت و خونسرد برگشتم سمتش. اونقدر از کارم راضی بودم که آروم آروم شده بودم با تصور قیافه ی نیکو بعد از خوردن غذا لبخند خبیثی زدم. من: کاری که می خواستم و کردم. می تونی غذای نیکو رو ببری براش. اینو گفتم و رفتم سمت در آشپزخونه. سپهرداد: کجا میری مگه غذا نمی خوری؟ بدون اینکه برگردم سمتش گفتم: نه میرم دوش بگیرم این جوری چیزی از گلوم پایین نمیره. دستمو گذاشتم رو دستگیره در و بازش کردم. برگشتم سمت سپهرداد داشت سینی به دست میومد سمت در. ایستادم و در و براش باز نگهداشتم. سینی به دست از کنارم گذشت. لحظه آخر دلم برای نیشام سوخت. سپهرداد و صداش کردم. برگشت سمتم. آروم گفتم: یه چلو کوبیده برای نیکو درست کن. سپهرداد با تعجب به ظرف غذا اشاره کرد و گفت: ولی نیکو قیمه خواسته. من: اینو بهش بده ولی چلو کوبیده هم براش حاضر کن. فکر نکنم بتونه این غذا رو بخوره. در و ول کردم و از کنار سپهرداد رد شدم و به دهن باز از تعجبش اعتنایی نکردم. نیشام وای که چقدر قیافه مهداد با اون هیکل گِلی خنده دار بود. یعنی داشتم می پوکیدم از خنده. بدبخت اونقدر نابود بود که نتونست از در جلوی رستوران بیاد تو رفت که از در پشتی بیاد. حیف که مشتری داشتیم وگرنه می رفتم ببینم در چه حاله یکم بخندم. به دو دقیقه نکشید که نازی اومد بیرون. سریع برگشتم سمتش و گفتم: نازی تو آشپزخونه چی شد؟ مهداد چشه؟ نازی ناراحت گفت: وای نیشام خانم ... تو همون حال گفتم: خانم و ول کن نیشام. راحت باش. نازی: وای نیشام اگه بدونی آقای متین گِلی و ملی اومدن تو آشپزخونه. انقدرم عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمیومد میگم نکنه تصادف کرده باشه؟ خنده ام گرفته بود. وسط خنده یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم: نازی حرفی می زنیا. تصادف کرده باشه خونی میشه نه گِلی. سری تکون داد و متفکر گفت: راست میگیا. اونقدر خوشحال بودم که از زور خوشحالی گشنم شده بود. منتظر نشستم تا سپهرداد غذامو بیاره. چون مشتری بود ترجیه دادم پشت میز خودم غذا بخورم. یکم با نازی حرف زدیم تا سپهرداد سینی به دست اومد سمتمون. بوی غذا که بهم رسید دلم ضعف رفت. خوشحال با نیش باز مثل نخورده ها خیره شدم به سینی تا رسید به میز. سپهرداد غذا رو رومیز گذاشت و برگشت سمت آشپزخونه. منم یه تشکر اجمالی کردم و افتادم رو غذا. کل خورشت و ریختم رو برنجم و تا جایی که جا داشت قاشقم و پر کردم و فرو کردم تو دهنم و بدون وقفه شروع کردم به جوییدن. یهو چشمهام زد بیرون. همچین سرفه کردم که کل غذای توی دهنم پاشید رو مونیتور. نازی نگران گفت: چی شد؟ رسما" آتیش گرفته بودم و حلقمم می سوخت. قدرت جواب دادن نداشتم. فقط دستمو گرفتم به گلومو سرفه کردم. اونقدر سرفه هام بد بود که نازی با وحشت اومد سمتم و چند ضربه زد به پشتم. با دست اشاره کردم آب می خوام. اما آب نبود جای آب بهم نوشابه داد. به زور درش و باز کردم و یه نفس سر کشیدم. عطشم یکم خوابید اما حلقم هنوز می سوخت. نفسمم گرفته بود. لعنتی اینجا و الان وقت نفس تنگی بود؟به زور دست بردم و از تو کشوی میز اسپری آسمم و در آوردم و جلوی چشمهای متعجب نازی دوتا اسپری زدم تا نفسم جا اومد. نازی خانم تر از این بود که در مرود مریضیم ازم بپرسه. تعجب کرده بو.د ولی سوالی ازم نکرد.اسپری و دوباره تو کشو گذاشتم. این دیگه چه کوفتی بود؟ با وحشت و چشمهای در اومده به غذا نگاه کردم و گفتم: یعنی ما امروز این غذا رو دست مشتریها دادیم؟ نازی با تعجب اومد کنارمو گفت: چی؟ به غذا اشاره کردم و گفتم: این غذا وحشتناکه. افتضاح.. حتی نمیشه سمتش رفت. نازی با تعجب به غذا نگاه کرد. بعد به من. نازی: غذا چشه؟ من امروز اینو خوردم خیلی خوشمزه بود. با چشمهای گرد گفتم: تو به این میگی خوشمزه؟ نازی با تعجب دوباره به غذا نگاه کرد. خم شد و با چنگال یه مقدار از غذامو گذاشت تو دهنش. دستمو جلو بردم که مانعش بشم اما دیر شده بود. به 1 ثانیه نکشید که نازی هم غذا رو تف کرد بیرون و دست برد و ماست و برداشت و با یه حرکت درش و باز کردم و سر کشید. حتی مهلت نداد با قاشقی چنگالی چیزی بخورتش. ماسته که تموم شد با دست دهنش و پاک کرد و گفت: این چرا این جوری بود؟ من یه ساعت پیش خوردم این مدلی نبود. با اخم گفتم: پس چرا این الان این جو.... تازه فهمیدم چی شده. حرفم نصفه موند. با حرص چشمهام و تابوندم. مهداد خدا خفه ات کنه. این زهر ماری چی بود به خورد من دادی؟ پسره انگار هنوز براش درس عبرت نشده. باید بلای بیشتری سرت بیارم تا بفهمی از این شوخی خرکیا با من نکنی؟ تو ذهنم برای مهداد نقشه می کشیدم که سپهرداد با یه ظرف چلو کوبیده اومد سمتم. با تعجب به غذا نگاه کردم و گفتم: این چیه؟ سپهرداد: مهداد گفت برات چلو کوبیده درست کنم. پس کار کار خودش بوده. عذاب وجدانم می گیرن آقا. با حرص کل چلو کوبیده رو خوردم و به مهداد فحش دادم. *** از دیروز تا حالا هنوز تو فکر تلافیم اما هیچی به ذهنم نمی رسه. حتی تو خوابم به یادش بودم. نشسته بودم رو صندلی بغل اپن و متفکر چایی می خوردم که با صدای تکون شدید یه چیزی از ترس پس افتادم. سریع برگشتم پشتم و نگاه کردم. اه کوفتت بگیره. بازم این لباسشویی. هیچ وقت به سر و صداهایی که از خودش در میاره عادت نمی کنم. برا خودم به لباسشویی چشم غره می رفتم که یادم افتاد من لباس ننداختم توش. وا پس کی لباس گذاشته؟ لباسشویی بعد یه لرزش خاموش شد. رفتم جلو. یکم صبر کردم و بعد درش و باز کردم یه نگاه به لباسها انداختم. اه اینا که مال مهداده.... نیشم تا بناگوش باز شد. پسره از خواب و خوراک افتاده صبح کله سحر بیدار شده لباسهاشو بشوره. خوشحال از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم. از بین لباسهام یه تیشرت قرمز جیغ در آوردم و سریع دوییدم بیرون و رفتم تو آشپزخونه. تیشرت و پرت کردم قاطی لباسها و در و بستم و از اول لباسشویی و روشن کردم. ای جونم نیشام خانم. دست پنجولت طلا. تا این مهداد باشه که منو اونجوری به آتیش نکشه. اه حالم بهم خورد. تا یاد غذای کوفتی دیروز می افتم حس می کنم نفسم داغ میشه. یه خنده خبیث کردم و شیک رفتم لباس پوشیدم و حاضر شدم و رفتم پایین. اصلا" به روی خودم نیاوردم که چی کار کردم یا مهداد دیروز چی کار کرده. فقط هر از چند گاهی که زیر زیرکی نگاش می کردم بی اختیار از اون خنده خبیثام میومد رو لبم. امروز کلی مشتری داشتیم و من کلی لذت بردم از پول جمع کردن و شمردن. ساعت حدود 4 بود که سپهرداد اومد و گفت غذاها تموم شده. خیلی خوشحال شدم. مهداد گفت حالا که غذا تموم شده و نمی رسیم دیگه تا شب خورشت درست کنیم امشب رستوران و تعطیل کنیم. وای که چقدر حال کردم. خیلی این چند وقته خسته شده بودم. حوصله امم عجیب سر رفته بود. نازی اومد و گفت: با اجازه من کارم تموم شده دیگه برم. می خوام امروز برم خونه نازگل. منم خوشحال از جام پریدم و گفتم: ایول .. منم می تونم بیام؟ دلم برای نازگل تنگ شده. نازی با لبخند گفت: حتما" بیا با هم بریم. یه نگاه به سر تا پام کردم لباسم درست و حسابی بود. حوصله نداشتم تا بالا برم دیگه. با همونا می رفتم. مهداد میزها رو تمیز می کرد. رفتم جلوش و گفتم: آقای متین من با نازی میرم خونه نازگل. مهداد یه سری تکون داد. نمی دونم اصلا" چرا بهش گفتم دارم میرم بیرون. فقط بر حسب عادت که همیشه به خسرو میگم دارم میرم بیرون حس کردم الان باید به یکی بگم. از اونجایی که کسی و پیدا نکردم به مهداد گفتم. خوشحال با نازی راه افتادیم سمت خونه نازگل. مهداد   از پله ها رفتم بالا. خیلی خسته شده بودم. باید یکم استراحت یم کردم. از صبح یه سره داشتم می دوییدم. جونم در اومد. خواستم برم تو اتاقم یکم دراز بکشم که یادم افتاد لباسهامو گذاشتم تو لباس شویی. با حرص پوفی کردم. اه ... باید می رفتم درشون می آوردم. تا حالا باید شستشوش تموم میشد و اگه لباسها بیشتر می موندن تو لباسشویی کپک می زدن و بو می گرفتن. خسته راهمو کج کردم و وارد خونه شدم. رفتم تو آشپزخونه سراغ لباسشویی. خاموش بود. درش و باز کردم. یه تشت از زیر سینک برداشتم تا لباسهامو بریزم توش. اومدم سراغ لباسها. با یه حرکت کل لباسها رو کشیدم بیرون و انداختمشون تو تشت. خواستم بلندشون کنم که چشمم خورد به یه لباس صورتی. چشمهام در اومد. این دیگه چیه؟ تا جایی که یادمه من لباس صورتی نداشتم. با تعجب خم شدم سمت لباسه و از بین بقیه لباسها کشیدمش بیرون. بازش کردم و بالا آوردمش ببینم این دیگه چیه؟ یه تیشرت آستین کوتاه یقه دار بودو جنسش عالی بود اما .... مات موندم به لباس. خیلی برام آشنا بود اما رنگش. تا جایی که می دونستم من صبح یه تیشرت سفید انداختم تو لباسشویی این چرا صورتی شده؟ سریع خم شدم و بقیه لباسها رو نگاه کردم. همه اشون رنگاشون عجیب غریب شده بودن. لباس آبیم، سبز آبی شده بود. لباسهای زیرم هر کدوم یه جور. نخهاشون یه رنگ خودشون یه رنگ. این دیگه چه وضعش بود؟ انگار همه رو رنگ کرده بودن. ولی من لباسی که رنگ پس بده ننداختم تو .... چشمم خورد به یه لباس قرمز. اینم نداشتم. درش اوردم یه تیشرت کوچولو موچولو بود. به زور شاید می تونستم جفت بازوهامو بزارم توش. این لباس .... با حرص دندونامو بهم فشار دادم و گفتم: نیشــــــــــــــــــــــ ـــام .... دختره دیوونه ببین با لباسهای نازنینم چی کار کرد. خل و چل خسارت مالی چرا می زنی؟ بیام پولشو از تو حلقومت بکشم بیرون. این چند روزه انقدر از دست کارهای این دختره حرص خورده بودم که تو زندگیم تا حالا این قدر عصبی نشده بودم. دیگه هیچ رقمه کارام دست خودم نبود. تو لحظه از زور عصبانیت دوست داشتم کله اشو بکنم. بعد که آروم میشدم پیش خودم به کارهای اونو و تلافی های خودم می خندیدم. نیشام دیوونه است باعث شده منم بالا خونه امو اجازه بدم. با مشتهای گره کرده رفتم سمت اتاقش. در زدم. کسی نبود. یادم اومد با نازی رفته بودن پیش نازگل. دستمو به دستگیره گرفتم. آروم کشیدمش رو به پاییین. در باز شد. جای تعجب داره فکر کنم اون دفعه دیده بودم که در و قفل می کنه وقتی میره بیرون. اما چه بهتر. خوش به حال من... آروم وارد اتاقش شدم. یه نگاه کلی به اتاقش انداختم. یه چیزی اومد تو ذهنم. رفتم سمت کشوهای میز توالتش. اولین کشو رو باز کردم. اوف ... چقدر سرخاب سفیداب. این دختر کی وقت میکنه این رنگ نقاشیها رو به خودش بماله. بی فکر و با حرص دست بردم سمت لوازم آرایشش. چقدرم زیاد بود. اول از همه رفتم سراغ رژهاش. در اولیش و باز کردم. پیچوندمش تا ته بالا اومد. یه لبخند کج و مسخره به رژه زدم. با همه حرصم درش و محکم کوبیدم روش. رژه له شد. گذاشتمش سر جاش. همه رژها رو این جوری نابود کردم. تا تو باشی که دیگه کل لباسامو به فنا ندی. دست بردم یه جعبه مثل آبرنگ و در اوردم . توش پر بود از رنگهای مختلف. با همه حرصم یکی یکی انگشتهامو تو رنگهاش فرو کردم و پیچوندم. سوراخ شدن بس که فشارشون دادم. اونم گذاشتم سر جاش. از این سفید کننده ها هم داشت اونم گرفتم و با حرص ناخن کشیدم روش که پودر شن. با هرخرابکاری عصبانیتم فروکش میکرد. کارم که تموم شد با یه لبخند سراسر رضایت همه رو گذاشتم سرجاشون و در کشو رو بستم و از تو اتاق اومدم بیرون. تا تو باشی که تو لباسهای من تیشرت قرمز نندازی. دختره خل یادش نبود لباسه رو برداره. با تجسم حالت نیشام موقع دیدن لوازم آرایشش، قهقه بلندی زدم و با رضایت و خوشحالی رفتم سراغ لباسهام. نیشام       وای که چقدر بهمون خوش گذشت. کلی با نازی و نازگل گفتیم و خندیدیم. نازی با اینکه خیلی آروم و کم حرفه اما بین حرفهامون یهو یه تیکه می ندازه که آدم روده بر میشه. دم غروب از نازی و نازگل خدا حافظی کردم و برگشتم خونه. از مهداد خبری نبود. رفتم تو آشپزخونه که برای خودم چایی درست کنم. مشغول بودم که در حمام باز شد و مهداد حوله به سر اومد بیرون. یه شلوار پاش بود و بالا تنه لخت. حوله ی بزرگشم انداخته بود رو گردنش و با یه سرش موهاش و خشک می کرد. چشمهام گرد شد. یکم هول کردم. نمی دونستم درسته اینجا بایستم یا نه. اما خوب خیلی ضایع بود که الان بدوام برم تو اتاقم. بهترین کار یان بود که اصلا به روی خودم نیارم و به کارم ادامه بدم. رومو برگردوندم و رفتم سراغ کتری. صدای سلامش و از پشت سرم شنیدم. یا ابولفضل این چرا اومد سلام کرد؟ الان برگردم این پسره لخت باشه که من می میرم از خجالت. یکم دستپاچه شدم. سعی کردم خونسرد باشم. چشمهام و انداختم پایین و خیلی آروم برگشت. اههههه این کی خودشو پوشوند؟ یه نگاهی به تیشرت حلقه ای که تنش بود کردم. خاک بر سرت نیشام این پسره اصلا" لخت نبود لباسش کرمه فکر کردی چیزی تنش نیست. نه که آستینم نداشت سریع ذهنم رفت سمت حمام و لختی. بس که من بی شعور و منحرفم. جوابش و دادم. یکم دقیق نگاش کردم. تو نگاهش هیچ نشونی از اینکه فهمیده باشه من چه بلایی سر لباسهاش آوردم نداشت. یه لحظه چشمهام گرد شد. لباس ... وای بمیرم یادم رفت تیشرت قرمزه امو در بیارم. زیر چشمی یه نگاهی به لباسشویی کردم. لباسی توش نبود پس حتما" برداشته اتشون. خوب پس یعنی فهمیده کار من بوده. اما چرا انقدر خونسرده؟ مشکوک نگاش کردم داشت از پشت سرم سرک می کشید. برگشتم مشکوک پشتم و نگاه کردم ببینم چیزی نباشه بخواد از پشت غافلگیرم کنه. مهداد: داری چایی د رست می کنی؟ میشه به منم بدی؟ با چشمهای گرد شده نگاش کردم. این همه بلا سرش آوردم بازم از من می خواد براش چیزی ببرم؟ چه طور مطمئنه که بلایی سر چاییش نمیارم؟ مهداد بی توجه به خود درگیریهای من رفتم و نشست رو مبل. شونه امو بالا انداختم و 2 تا چایی ریختم و بردم تو هال. سینی به دست رفتم جلوش. خم شدم که چایی و تعارف کنم که با حرکت من مهدادم یکم خودش و عقب کشید. ابروهام پرید بالا. نیشم خود به خود داشت شل می شد. به زور جلوی خودم و گرفتم که پق نزنم زیر خنده. بیچاره مهداد. فکر کرد ممکنه که چایی و بریزم رو سرش. آروم و با احتیاط چایی و برداشت. سینی و گذاشتم رو میز و چاییم و گرفتم برم تو اتاقم بخورمش که صدام کرد. برگشتم سمتش ببینم چی میگه. مداد: نیکو خانم فردا جمعه است. نوبت منه که برم مرخصی اما چون علی گفته فردا نمی تونه بیاد تصمیم گرفتم که این هفته بمونم و تو کارها کمک کنم. سری تکون دادم. حرفش که تمو شد در و باز کردم و رفتم بیرون. بی اختیار لبخند نشست رو لبم. آروم زیر لب گفتم: از کی تا حالا من و مهداد برنامه روزانه به هم می دیم؟ شاید به خاطر حرکت بعد از ظهرم بوده که بهش گفتم میرم خونه نازی همینم باعث شده بود که حس کنه باید از برنامه اش بهم بگه. یه حس خوبی پیدا کردم. بی خودی لبخند زدم و رفتم تو اتاقم. نیشام   ***** دوباره این صدای زنگ لعنتی. اه یه روز جمعه هم دست از سرم بر نمی داره. شیطونه میگه امروز که مهداد مرخصیو بی خیال شده من یکم از مرخصیش بگیرم. یه 5 دقیقه بیشتر بخوابم. خدایی خیلی می چسبه همه 5-6 ساعت خواب یه طرف این 5 دقیقه اضافه هم یه طرف. با صدای خروس همسایه که گل خونه رو گرفته بود حرصی از جام بلند شدم. یعنی کل بنده ها و خدا هم که راضی باشمن من 2 دقیقه اضافه تر بخوابم این خروس همسایه چشم نداره ببینه من بخوابم. مجبوری از جام بلند شدم و رفتم دستشویی. مهداد نبود. یه وقتهایی فکر می کنم این پسره مثل مرغ روی درخت می خوابه که تا آفتاب طلوع می کنه می پره بیرون از خونه. با خیال راحت چایی درست کردم و خوردم. هر چقدر غروبهای جمعه دلگیره صبح های جمعه جون میده به ادم همین که می دونی یه روزه تعطیله کافیه تا حس کنی می تونی هر کار عقب افتاده ای که داشتی و انجام بدی یا اصلا" کار نه می تونی یه روز آروم و بگذرونی. بعد از یه صبحونه مفصل از جام بلند شدم. بسته هر چقدر لفتش دادم. دیگه باید پاشم برم سر کار و زندگیم. رفتم جلوی آینه نشستم و موهامو آروم و نرم و با حوصله شونه کردم. حس خوبی داشتم امروز در کشوم و باز کردم. دلم یم خواست امروز خودمو خوشگل کنم. موندن توی این جاده و این رستوران بین راهی باعث شده بود که بعضی وقتها حتی حس به خودم رسیدنم نداشته باشم. اما امروز پر انرژی بودم. یکم تو آینه به خودم نگاه کردم. دلم آرایش روشن می خواد. دست بردم سمت سایه ام. جعبه سایه 46 تاییمو در آوردم. داشتم تو ذهنم ترسیم می کردم که چه رنگی و استفاده کنم. در سایه رو که باز کردم دهنم یه متر باز موند. این دیگه چیه؟ سایه نگو بگو کره ماه. بس که چاله چوله داشت. سایه ها کامل پودر شده بود و فلز نقره ای ته سایه پیدا بود. هر کدوم از رنگا شکل چاله های فضایی شده بودن. وسطاشون سوراخ شده بودن. انگار یکی انگشتش و تا حد ممکن توشون فرو برده بود اونم از قصد... نکنه ... نکنه کار مهداد باشه. نـــــــــــــــه این پسره ازاین اخلاقا نداره بی اجازه بیاد تو اتاق من. شاید از دستم افتاده اما نمیشه که... سعی کردم فکرای ناجورو از دهنم دور کنم. دست بردم یکم پودر به صورتم بزنم اما ... پودره رسما" پودر شده بود. یه تیگکه جامد درست و حسابی نداشت. چشمهامو بستم. در پودر و گذاشتم یه نفس عمیق کشیدم. با همه وجود سعی کردم خونسرد باشم. دست بردم رژم و برداشتم. نــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــه ...................... از رژ نازنینم که به جونم بسته بود چیزی نمونه بود. به ظور کامل له شده بود. همه ی رژ تو درش مچاله شده بود. با حرص سرش و گذاشتم و رژ بعدی و برداشتم اونم بدتر از قبلی ... رژ بعدی .. بعدی .... بمیری مهـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــداد .................................. پسره بی شعور. وسایل آرایش نازنینمو ببین به چه روزی انداخته. نابودت می کنم پسره خرچنگ. اونقدر عصبی بودم که با حرص جیغ بلندی کشیدم و وسایلمو با حرص پرت کردم رو زمین. دوست داشتم داد بزنم. دوست داشتم برم بزنم لهش کنم. دوست داشتم با لگد بزنم تو کمرش که خمشه بی افته رو زمین و بشینم رو کمرش و اونقدر موهاش و بکشم که دونه دونه کنده بشه. اما نتونستم. نتونستم حتی با فریاد برم بزنم تو گوشش. دیدن این همه وسیله نابود شده که انقدر دوستشون داشتم باعث شد که بغض کنم. چشمهام پر آب شد. قطره قطره اشک آروم رو گونه ام چکید و ریخت پایین. نشستم رو زمین و دونه دونه وسایل پخش و پلا شده و نابود شده امو جمع کردم. آروم آروم یکی کی برشون داشتم و گذاشتم تو بغلم. مثل مادری که بچه اشو از دست داده براشن اشک می ریختم. رژای خوشگلم. آروم چیدمشون تو کشو. یکی از رژها رو برداشتم درش و گرفتم و انگشتمو چپوندم توش. انگشتم رنگی شد. آروم کشیدم رو لبم. با پشت دست اشکامو پاک کردم. از چشمهام آتیش می باریدو مطمئن بودم تا این مهداد و ناکار نکنم آروم نمی شم. با عظم راسخ لباسمو پوشیدم. همه آرایشم همون رژی بود که با انگشت رو لبم مالیده بودم. از پله ها رفتم پایین و رفتم تو رستوران. مهداد بیرون رستوران با یکی از مشتریها که تعمیرگاه داشت حرف می زد. چشمهای ریز شده از کینه امو بهش دوختم. دندونامو به هم فشار دادم و با مشتهای گره کرده و قدمهای محکم رفتم تو آشپزخونه. نازی و سپهرداد مشغول کار بودن. با وردم هر دو سلام کردن. آروم جوابشون و دادم. یه راست رفتم سمت وسایل آشپزی و ظرف روغن جامد و برداشتم. یه قاشق و کاسه آوردم و چند قاشق ریختم توش. سپهرداد و نازی با تعجب نگام می کردن. نازی اومد سمتم و گفت: نیشام خوبی؟ چیزی شده؟ با این روغنا می خوای چی کار کنی؟ زیر لب عصبی گفتم: گور مهداد و بکنم. نازی یه تکونی خورد. فکر کرد اشتباه شنیده. یه قدم عقب رفت. بی حرف اضافه از جام بلند شدم و رفتم بیرون. مهدا هنوز در حال حرف زدن بود. می دونستم علی امروز نمیاد. ناز یو سپهرداد هم تو آشپزخونه بودن. تا ظهر هم کلی مونده بود. پس با این حساب اولین کسی که از در این رستوران وارد میشد مهداد بود. خم شدم جلوی در ورودی و کل روغن توی ظرف و ریختم رو زمین. آروم با دوتا دستمال روغنها رو پخش کردم. یکم برق می زد اما زیاد معلوم نبود. با این روغنا کار مهداد ساختست. فقط کافیه روی اینها قدم بزاره. یه لبخند کج زدم. راضی از کارم برگشتم و پشت میزم نشستم. با چشمهای تیز شده مثل عقاب زل زدم به مهداد. بعد از 5 دقیقه حرف زدنش تموم شد. با مرد دست داد و خداحافظی کرد. مرد رفت و مداد خواست برگرده بیاد تو رستوران که یه ماشین بزرگ مشکی از جاده پیچید و جلوی در رستوران ایستاد. مهداد یه نگاه گذری به ماشین انداخت. یهو مثل برق گرفته ها برگشت سمت ماشین. خم شد و در پشت و باز کرد. چشمهامو ریز کردم ببینم کی از ماشین بیرون میاد اما همون لحظه گوشیم زنگ زد. با حرص گوشی و جواب دادم. -: الو ... صدای هیجان زده مینو تو گوشی پیچید. مینو: الو نیشام ... نیشام .. گفت .. گفت .. بالاخره گفت ... گیج گفتم: چی؟ کی گفت؟ سعی می کردم حواسم به بیرون و مداد و اون ماشین مشکی باشه. مینو: بالاخره حرفشو زد بالاخره گفت دوستم داره. مهداد دستش و به سمت آدم توی ماشین دراز کرد. اول یه عصا اومد بیرون و بعد یه دست با آستین های مشکی. گیجتر و بی حواس تر پرسیدم: کی گفت دوستت داره؟ مینو با هیجان گفت: نوید.. نویسد گفت دوستم داره. چشمهام گرد شد. برای یه لحظه بی خیال مهداد و ماشین و ادم توش شدم. از جام بلند شدم و سریع گفتم: چی؟ کی؟ مینو: دیشب دیشب اومدن خونه امون. تو حیاط جمع شده بودیم که یه گوشه گیرم آورد و بعد کلی مقدمه چینی بالاخره گفت که دوستم داره و مدتهاست که منتطر یه فرصتیه که بهم بگه. نیشام دوستم داره .. دوستم داره.. خوشحال و هیجان زده با لبخند گفتم: تبریک می گم عزیزم. خیلی خوشحال شدم. واقعا" عال.... با صدای در و معاقب اون صدای فریاد بلند، حرفم نصفه کاره موند. سریع برگشتم سمت در وای نــــــــــــــــــــــــ ه ......   مهداد متعجب به ماشین سیاهی که پیچید تو خاکی نگاه کردم. آقا جون .... اون اینجا چی کار می کنه؟ منتظر، راه رفته رو برگشتم. منتظر موندم تا ماشین بایسته. رفتم جلو در عقب و باز کردم. خم شدم. من: سلام آقاجون. خیر باشه. چه خبر؟ اینجا چی کار می کنید؟ احمد راننده سریع پیاده شد و سلام کرد. جوابش و دادم. آقا جون با تامل جواب سلامم و داد. چرخید سمت در و دستش و دراز کرد. سریع دستش و گرفتم و کمکش کردم که پیاده شه. تو همون حالت گفت: مگه قراره خبری باشه که من بیام محل کار نوه ام؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: نه خوب ... ولی امروز .. بیخبر ... آقاجون برگشت سمت رستوران یه سری از رو رضایت تکون داد و گفت: نه .. خوبه ... قشنگ شده. نمای خیلی خوبی داره. فضا سازیشم خوبه. سر و سامونی گرفته رستوران. عصا زنون به سمت رستوران قدم برداشت. آقاجون: امروز جمعه است. تو که نیومدی گفتم چه بهتر، من میرم هم محل کارش و می بینم هم خودتو .... با دست اشاره کردم. آسته آسته رفتیم سمت رستوران و آقاجون تو همون حالت با دقت همه جای رستوران نگاه می کرد. احمدم پشت سرمون میومد. در و باز کردم و کنار ایستادم و با لبخند گفتم: بفرمایید آقاجون. اول بزرگتر. با لبخند و رضایت قدم جلو گذاشت، یه دستی رو بازوم کشید و وارد رستوران شد. خودمم رفتم تو و در و ول کردم که خودش بسته شه. سرمو بلند کردم و یهو حس کردم آقاجون داره می پره بالا. غافلگیر به آقاجونی که لیز خورد و پاهاش از زیر بدنش در رفت و در حال سقوط بود نگاه کردم. مغز غافلگیرم تو یه لحظه فرمان داد و سریع یه قدم برداشتم و تو زمین و آسمون زیر بغل آقاجون و از پشت گرفتم. تازه اومدم نفس راحت بکشم که حس کردم زیر پاهام لیز شده و سر خوردم و با باسن نشستم رو زمین و آقاجونم افتاد روم. نفسم بالا نمیومد. اما بازم خدا رو شکر می کردم که آقاجون طوریش نشده. اخمد که پشتمون بود سریع و هول اومد سمتمون و دست دراز کرد و آقاجون و بلند کردم. احمد: آقا حالتون خوبه؟ طوریتون نشد. آقاجون همون جور که به عصاش تکیه می داد گفت: نه من خوبم. مهداد بابا چیزیت شده؟ با سر اشاره کردم که نه خوبم. دستمو حائل زمین کردم که از جام بلند شم اما دستم لیز خورد و دوباره افتادم زمین. اخم کردم. دستمو بلند کردم. دستم چرب شده بود. بردم بالا و بوش کردم. این ... این بوی روغن بود؟؟؟ یه جرغه تو ذهنم زد. سریع سر بلند کردم و با همون اخم غلیط چشم دوختم به نیشام. گوشی تو دستش خشک شده بود. چشمهاش گرد و وحشت زده بود. آروم گفت: بعدا" بهت زنگ یم زنم. گوشی و آروم آورد پایین. شرمنده بود. سرش و خم کرد پایین. شکم به یقین تبدیل شده بود. کار کار خودش بود. یه آن مات موندم. این دختر انگار مشکل داشت. کدوم آدم عاقلی روغن می ریزه رو زمین که یکی از عمد کله پا شه؟؟ درسته یکم لج و لج بازی و بیشتر شیطنت بچگونه داشتیم اما دیگه خسارت جانی زدن و شوخی با جون طرف تو کار نبود. اگه آقا جون یا نه خود من سرمون به زمین می خورد و مغزمون می ترکید چی میشد. اونقدر عصبانی بودم که کم مونده بود منفجر شم. آقاجون: مهداد جان خوبی؟؟؟ حواست کجاست بابا؟ با حرف آقاجون به خودم اومدم. دستمو مشت کردم که هر چی خشم و غضبه تو خودم نگه دارم که یه وقت جلوی یه بزرگتر اونم آقاجونی که برای دفعه اوول اومده اینجا منفجر نشم و رستوران و تو سر این دختر بچه کودن خراب نکنم. دست احمد و که به سمتم دراز شده بود گرفتم و در حین بلند شدن گفتم: خوبم آقاجون چیزیم نیست. ایستادم. یه نفس عمیق کشیدم. باید اینجا رو تمیز می کردیم که کس دیگه ای این بلا سرش نیاد. با داد بلندی که نمود همه عصبانیتم بود گفتم: نازی خانم ... نازی خانم ... اونقدر بلند داد کشیده بودم که آقاجونم یه تکونی خورد. به 2 ثانیه نکشید که رد آشپزخونه باز شد و نازی هول اومد بیرون. نازی: بله آقای چیزی شده؟ اخم کرده نگاش کردم و عصبی و خشک گفتم: میشه اینجا رو تمیز کنید. روغن ریخته. همراه حرفم نگاه تیزی به نیکو که پشت میزش موش شده بود انداختم. سرش و بیشتر تو یقه اش فرو برد. نازی یه چشمی گفت و سریع رفت سمت آشپزخونه. آقاجون تازه چشمش به نیکو افتاد. یه لبخند پدرانه زد و گفت: تو نوه خسرو نیسیتی؟ اسمت چی بود؟ نیشام درسته؟ نیشام با حرف آقا جون سر بلند کرد یه لبخند مطلوم مثل دختر بچه های معصوم زد و با یه صدای خیلی لطیف گفت: بله عمو منصور. چشمهام از حدقه در اومد. این دختره چقدر رو داشت. عمو منصور دیگه چه صیغه ایه؟ ببین ترو خدا خودشو زده به موش مردگی فکر کرده این بارم مثل دفعه های قبله. نه دیگه این دفعه فرق می کنه. واقعا" به این نتیجه رسیده بودم که اینی که جلوم ایستاده یه دختر بچه 17-18 ساله لوس و بی تربیته. که امیدی به درست شدنش نیست. بی توجه به نیکو به آقاجون تعارف کردم. رفتیم پشت یه میز نشستیم. آقاجون نگاهش به نیشام بود. آقاجون: خوب یدخترم؟ چه می کنی؟ کار رستوران سخته؟ این پسر ما که اذیتت نمیکنه؟ معترض گفتم: آقا جون .... همچین حرف می زد انگار یه پسر بچه شیزون و سپرده دست یه مربی مهد و ازش داره شرح کار شیطنتش و می گیره. من بدبخت باید بنالم از دست این عجوبه فسقلی که دستی دستی نزدیک بود امروز کمرم و بشکونه. صدای نیشام و از فاصله نزدیکی شنیدم. نیشام: کارا بد نیست می گذره. آقای متین هم دردسری ندارن. سریه با اخم برگشتم سمت نیکو. دختره پررو نه جان من بیا بگو اذیتت می کنم. خوشت میاد بیا جغلی کن. اصلا کی این انقدر به ما نزدیک شد؟ سعی کردم دیگه بهش توجهی نکنم. نازی اومد و زمین و پاک کرد. تو تمام مدتی که آقا جون بود نیشام کنارمون نشست و زبون ریخت و برای آقاجون شیرین زیونی کرد. یه وقتهایی حس می کردم به جای نیشام یه دختر بچه 4-5 ساله با موهای خرگوشی نشسته و داره خودشو برای بابابزرگش لوس میکنه که تهش یه شکلات جایزه بگیره. تو مام مدت به نیشام بی توجه بودم. حتی نگاهشم نمی کردم. این دختر این جوری با اخلاق خوش آدم بشو نیست. همه چیز و از حدش می گذرونه. برای کارهاش هیچ مرزی نداره. نیم تونم رو یه همچین آدمی حساب کنم اونم به عنوان شریکم. همین کارها رو کرده که کار قبلیش ورشکست شده. دیگه از روی خوش نشون دادن و احترام زیاد از حد خبری نیست. این دختر باید بفهمه هر عملی عکس العملی داره و یه سری از کارها هستن که انجام دادنشون درست نیست. تصمیمم و گرفتم. باید با این دختر جدی برخورد میشد. نه تنها تو کار بلکه تو روابطم باید میفهمید که چه جوری باید رفتار کنه. آقا جون یه ساعت پیشمون موند و بعدم با رضایت کاملی که از کارمون پیدا کرده بود خداحافظی کرد و رفت. نیشام عین چی از کارم پشیمونم. مهداد دیگه حتی نگاهمم نمی کنه. چی بشه ازش یه سوالی بپرسم و خیلی خشک و رسمی و سر به زیر جوابمو بده. انگار نه انگار که وجود دارم. هیچ بی احترامی و داد و بی دادی نکرده. غیر اون 2 تا چشم غره ای که همون لحظه بهم رفت تو این چند روز دیگه هیچی بهم نگفته. اصلا" به روی خودش نیاورده. روز اول فکر می کردم چقدر خوبه که چیزی بهم نگفته. اما الان فکر می کنم شاید ترجیه می دادم یه چی بهم بگه و عصبانیتش و خالی کنه اما بازم باهام حرف بزنه. اما نمیشه. یه جورایی حس میکنم داره تنبیهم می کنه اما من تحملش و ندارم. الان که به کارم فکر می کنم می بینم چقدر کارم بد بوده. اون لحظه اونقدر عصبانی بودم که فقط به فکر تلافی بودم و به این فکر نمی کردم که ممکنه چه بلایی سر طرف بیارم. تحمل این بی محلیهای مهداد و ندارم. کلافه و عصبیم می کنه. درسته که قبلا" هم باهام حرفی نمی زد. اما همون چند کلمه هم توش پر بود از احترام. اما الان نه دیگه حرفی نمی زنه به زورم که حرف می زنه به دل آدم نمی چسبه. نمی دونم یعنی چی ولی الان با هر کلمه حرفش حس سرما بهم دست میده. کلامش یخه. خشکه. داشتم غمگین به بیرون نگاه می کردم صدای خنده نازی و از تو آشپزخونه شنیدم. یه لبخند محو اومد رو لبم. این نازی و سپهردادم خوب با هم دل و قلوه رد و بدل می کنن. سپهرداد همش سر به سر نازی می زاره و نازی انگار تنها با سپهرداد قفل لبهاش باز میشه و از ته دل می خنده. چند بار دیدم وقتی سپهرداد نازی و صدا می کرد و یا خطاب حرفهاش با اون بوده نازی چه جوری سرخ شده. این خنده های بلندشم برای وقتایی که با همه زوری که زده تا خودشو خانم و آروم نشون بده اما بازم نتونسته در برابر حرفهای بامزه سپهرداد مقاومت کنه و صدای خنده اش بلند میشه. سپهردادم خیلی برای نازی خوشمزگی می کنه. هر وقت نازی یه چیز سنگین می خواد بلند کنه سپهرداد کاراش و ول می کنه و میره کمکش. چند بار از قصد کنار ایستادم تا عکس العمل سپهرداد و ببینم. یه بار سر همین کمک کردنش نزدیک بود برنجمون خراب شه که شانس آورد سپهرداد که خراب نشد. هی هی بزار این دوتا جوونم خوش باشن با هم. ما که بخیل نیستیم. تو فکر و خیال غرق بودم که گوشیم زنگ خورد. پگاه بود. -: جانم پگاه؟ پگاه: سلام دختره بی معرفت کجایی تو نه زنگی نه ونگی هیچی. من: درگیر کارهای رستوران بودم. پگاه: تو نپوسیدی بس که اون تو موندی؟ پاشو بیا بریم یکم عشق و حال کنیم. ببینم این جمعه مرخصی داری؟ این هفته نوبت من بود که برم مرخصی. با این که دل و دماغش و نداشتم اما از اینجا موندن و رفتار سرد مهداد و دیدن بهتر بود. -: آره نوبت منه. پگاه: ایول پس بیا بریم بیرون خرید کنیم. چند روز دیگه پاییزه. بریم لباس بخریم. بی حوصله گفتم: حالا ببینم چی میشه. پگاه یه جیغی کشید و گفت: خفه .. ببینم چی میشه دیگه چه صیغه ایه پا میشی میای. اصلا خودم میام دنبالت. کاری نداری. فعلا".مجبوری قبول کردم. ازش خداحافظی و قطع کردم. اینم که ول کن نبود. چشمم خورد به ماشین پخش نوشابه که جلوی رستوران پارک کرد. برامون نوشابه آورده بودن. اوفــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ حالا برای اینم باید پول بدم. بگو من بشینم اینجا کار کنم و مدام پول بریزم تو جیب این شرکتها. اه .... به زور لبخند زدم. آقای محمودی مسئول سفارشات با لبخند اومد سمتم و بعد یه سلام و احوالپرسی برگه رسید و داد دستم. یه نگاه به برگه انداختم و از تو دخل پول در آوردم و گرفتم سمتش. دستم پیش نمی رفت که بدم بهش. وقتی یه سمت پولا رو گرفت برای یه لحظه دلم نمی خواست دستمو از رو پولا بردارم اما به هر زوری که بود پولا رو ول کردم و دادم دستش. ازم گرفت و شمرد. یه لبخند و یه تشکر و یه تکون سر و بعدم رفت. نازی و سپهرداد و صدا کردم که نوشابه ها رو ببرن تو آشپزخونه. هر دوشون اومد. نازی سرش پایین بود. اومد یه جعبه رو برداره که سپهرداد سریع خم شد رو جعبه و برش داشت. ابروم پرید بالا. این پسره یه چیزیش میشه ها. یه لبخند محو اومد کنج لبم. رو به نازی گفتم: نازی جان تو نوشابه ها رو بیار بچین تو یخچال. نازی که از کمک سپهرداد سرخ شده بود چشمی گفت و اومد تا نوشابه ها رو بچینه. چشمم به بیرون بود اما نه حواسم به بیرون بود نه نازی و نه سپهرداد. فکرم مشغول بود. مشغول دخل و خرجمون. اینکه بعد این همه مدت چیزی ته جیبمون نمی موند. تا یه ذره پول جمع می کردم باید پول خریدها رو می دادم. روی ماست و نوشابه و اینا شاید 100 تومن سود می کردیم. یه فکری به سرم زد. دفتر فروش و باز کردم. نشستم کل فروش دیروز و نگاه کردم. تعداد نوشابه هایی که فروخته بودیم. 40 تا نوشابه بود. برای هر کدوم 100 تومن سود کرده باشیم. سودمون میشه 4000 تومن. یه لبخندی زدم. خودشه باید همین کارو بکنم. از امروز هر چی نوشابه و ماست و دوغ فروختیم سوداشو پولای فروششونو از هم جدا می کنم. بعد این سودا رو جمع می کنم. اینا سود ماهمون از فروش این چیزا میشد. هر روزم یه 30 تومن از فروشمونو می زارم کنار و بهش دست نمی زنم . این پول جدای پولای دیگه است. این جوری لااقل آخر ماه غیر سودای دیگه یه چیزی برای خودمونم می مونه. خوشحال از فکری کرده بودم با روحیه بهتر دل به کار دادم. نیشام رو صندلی خسرو نشسته بودم و به بیرون نگاه می کردم.نمی دونم چمه. همین جوری بی خودی دلم گرفته. از چیزی خنده ام نمیاد. یه چیزی ته قلبم هست که پشت هر لبخندم بهم دهن کجی می کنه. یه چیزی که نمی زاره اون جور که باید حس خوبی داشته باشم. مثل حس عذاب وجدان از یه گناه. مهداد هنوزم باهام حرف نمی زنه. سرسنگینیش خیلی اذیتم می کنه. بسه دیگه خودمم فهمیدم چقدر کارم بد بود. خودمم فهمیدم که فکر نکردم و عمل کردم. از دست خودمم عصبانیم. بابا خسرو همیشه سر این بی فکریهام دعوام می کرد. همیشه میگفت تو اول کارو انجام می دی بعد به عواقبش فکر می کنی. نمی دونست که من بعدشم به عواقبش فکر نمی کنم. نه تا وقتی که اتفاق بدی نیفته و مجبور نشم. خسرو امروز چپ رفت راست رفت گفت: نیشام تو اون دختر همیشگی نیستی. یه چیزیت شده. یه مشکلی داری. اما من هیچی برای گفتن نداشتم. وقتی خودمم نمی دونم چمه و چرا این جوریم چی به خسرو بگم؟ دلم برای مامان تنگ شده. برای روزایی که می نشستم و براش درد و دل می کردم. از دلم که حسش خوب نیست. از غمی که دارم اما نمی دونم برای کدوم یکی از کارهای اشتباهیه که کردم. از نداشتن پدر. از اینکه چقدر خوبه که آدم یه پدری داشته باشه که پشتش باشه.. میگن دخترا بابایی میشن. ولی من بابایی نداشتم که بشم. بابای من خسرو بود. همیشه فقط خسرو بود. بابا خسرو، مامان مهتاب، مادر بزرگ مهلقا. بابابزرگم همیشه بابام بود. بابایی که چیزی غیر یه فامیلی ازش نمی دونستم. بابایی که هیچ وقت نفهمیدم کیه و کجاست و چی شد که شد بابای من . اما هیچ وقت نبود. همیشه سعی می کردم چیزی در مورد بابام نپرسم. می دیدم مامان تا اسم پدر و بابا میاد چقدر ناراحت میشه . یه بار که بعد کلی کنکاش و بحث با بچه ها دلخور از نداشتن پدر اومدم پیش مامان فقط یک چیز ازش پرسیدم. -: مامان ... من بابا دارم؟؟؟ اون لحظه شوکه شدن مامان و به وضوح دیدم. تو اون دوره از زندگیم فکر می کردم شاید من یه دختری بودم که نباید به دنیا میومد. یه دختری که به اجبار پا به این دنیا گذاشت و هیچ وقت پدرش خبر از وجود داشتنش نداشت. فکر می کردم ممکنه حاصل اشتباه و گناه مادرم باشم. شاید بابا خسرو اونقدر مامان و دوست داشت که از اشتباه دخترش گذشت و بازم حمایتش کرد. وقتی مامان به خودش مسلط شد اخم غلیظی کرد و گفت: دیگه هیچ وقت ... هیچ وقت این حرف و تکرار نکن. تو هم مثل هر دختر دیگه ای پدر داری. با لجبازی ازش پرسیدم : اگه بابا دارم پس کو؟ چرا هیچ وقت نه دیدمش نه نشونه ای از حضورش بوده. اگه نیست .. اگه ندارم... راحت بگید .. درک می کنم .. من دیگه بچه نیستم. برق نگاه پر از خشم مامان تو برق کشیده ای که زیر گوشم خوابید با هم قاطی شد. آنچنان محکم و بران بود که یه لحظه موندم. منگ شدم. باورم نمیشد مامان بزنتم. هیچ وقت از گل بالاتر بهم نمی گفت. اونقدر با هم خوب بودیم و راحت. اونقدر همو دوست داشتیم که هیچ وقت نشده بود برای یاد دادن چیزی بهم یا برای تنبیهم حتی پشت دستم بزنه و حالا ... دستمو رو صورتم گذاشتم. اخم کردم. بغض داشتم اما با لجاجت گفتم: دروغ میگم؟؟؟ اگه بابا دارم بهم نشون بده. نه خودش، یه نشونه از اونو نشونم بده. میگی هست ، یه مردی هست که بابای من بوده اما این مرد شوهر تو هم بوده؟ مامان عصبی تر از قبل به سمتم اومد. ترسیدم، چشمهامو بستم و دستهامو بالا آوردمو جلوی صورتم حائل کردم که ضربه اش به صورتم نخوره. تو اون لحظه فکر می کردم حتما" حدسم درست بوده و این مردی که پدر منه شوهر مامان نبوده. برای همینه که فقط یه اسم تو شناسنامه ی منه. منتظر کتک مامان بودم اما نزد. به جای کتک دستش حلقه شد دور مچم. دستمو محکم گرفت و منو دنبال خودش کشید. یه لحظه فکر کردم می خواد ببرتم تو اتاق و سیر بزنتم. اما نزد. نه کتکم زد نه دیگه اخم کرد. بردم تو اتاق و نشوندم رو تخت. از توی کتابهای کتابخونه اش یه کتاب قطور و در آورد. اومد و انداخت تو بغلم. با تعجب به کتاب نگاه کردم. اومدم حرفی بزنم که خم شد سمت کشوی پا تختی و شناسنامه اشو در آورد. صفحه دومش و باز کرد و گرفت جلوم. با اخم و عصبی گفت: ببین .. شناسنامه امو ببین... اسم توشه .. اسم یه مرد .. یه شوهر .. یه بابا ... کسی که یه روزی همه اینها بود اما نخواست که باشه. نخواست که بمونه. رفت... بی دلیل بدون توضیح. گفت عشقش تموم شده. دیگه نمی تونه بمونه. دلش عشق جدید می خواست. دلش یه خونه جدید یه زن جدید می خواست. صداش شکست. -: گفت منو نمی خواد... بچه اشو نمی خواد ... می خواست بره. زنجیری برای نگه داشتنش نداشتم. چیزی برای موندنش نبود. نه من براش مهم بودم نه تو. عشق من حد نداشت. اما عشق اون تاریخ مصرف داشت. من تاریخ مصرف داشتم. تاریخ انقضام سر اومده بود. تموم شده بودم. دیگه نمی خواست بمونه. رفت. خیلی سریع . یه روز دستمو گرفت و بردم محضر و توافقی طلاق گرفتیم. نفهمیدم کی اشکم در اومد. کی صورتم خیس شد. صورت خیس از گریه مامان جلوم بود. کی بغضش شکست. مامان: وقتی منو نمی خواست ... وقتی بهم مثل یه وسیله توی خونه نگاه می کرد. چه جوری می تونستم نگهش دارم؟ اونقدر شوکه بودم که نمی دونستم چی کار کنم. عشق من تاریخ مصرف نداشت. تمومی نداشت. شکستم. خورد شدم. اما نزاشتم بفهمه. نزاشتم نابود شدنمو ببینه. ولش کردم که بره. وزنه نشدم بچسبم به پاش. رفت و هیچ وقتم پشت سرش و نگاه نکرد. هیچ وقت حتی سراغی نه از من بلکه از تو هم نگرفت. گریه کردم. گریه کرد. بلند شدم و بغلش کردم. باز هم گریه .... همون شد و همون. دیگه هیچ وقت نه حرفی از بابا شد نه حرفی از گذشته مامان. بابام شد بابا خسر و مامان ... تو تنهایی و غمش موند و آخرم دق کرد. می خندید. شاد بود. مهربون بود اما دلش پر درد بود. روحیه اش داغون بود اونقدری که هیچ وقت نتونست به هیچ مرد دیگه ای فکر کنه. دلم مامان می خواست. دلم یه بابای مهربون می خواست. کسی که نزاره بره. که منو نخواد. مامانم و نخواد. دلم خونه می خواست. عشق می خواست. مهربونی می خواست. صدای زنگ موبایلم شوکه ام کرد. از فکر و خیال در اومدم. ساره بود. گفت تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم که بریم خرید. حاضر باشم. نیشامبا سستی از جام بلند شدم. واقعا حس خرید نداشتم. رفتم تو اتاقم یه آرایش کم کردم. در حالت عادی هر وقت با بچه ها می رفتیم بیرون همچین به خودم می رسیدم و اونقدر آرایش می کردم که در حال خفگی بودم. اما از وقتی که مهداد زده بود لوازم آرایشم و نابود کرده بود مجبور بودم انگشتی کار کنم. انگشتی رژ بزنم. انگشتی سایه بزنم.با یاد لحظه ای که وسایلم و درب و داغون دیدم خنده ام گرفت. این مهدادم بعضی وقتها اگه می خواست لج کنه بد تلافی می کرد. لباسم و پوشیدم و آماده شدم. با میس کال ساره از اتاق رفتم بیرون. خسرو با دیدنم گفت: کجا می ری دخترم؟لبخندی زدم و گفتم: دارم با بچه ها میرم بیرون از اون ورم میرم خونه. بابا جون با من کاری ندارین؟خسرو لبخند مهربونی بهم زد و گفت: برو به امان خدا. امیدوارم حال و هوات عوض بشه.با لبخند جوابش و دادم. خم شدم و با همه محبت و عشقم بوسه ای روی گونه این بابابزرگ پدر زدم. کسی که همه زندگیم و مدیونش بودم.دستی به سرم کشید و راهیم کرد.از در خونه بیرون اومدم و سوار ماشین پگاه شدم. بچه ها برگشتن سمتم و سلام و علیک و ....پگاه سوتی کشید و گفت: اوه اوه دخترمون چه خانم شد. پس کو اون همه رنگ و لعاب که همیشه به خودت می مالیدی؟؟اخم کردم و عنق گفتم: سر به سرم نزار زیاد سر حال نیستم.بچه ها هم فهمیدن رو مود نیستم. بی خیال من شدن. ماشین و روشن کردن و راه افتادیم. تو کل مسیر این ساره بی شعور آهنگهای غمگین از داریوش و ابی گذاشت که حالمو بدتر کرد.با این حال گفتم نزنم تو حالشون بعد مدتها با هم اومدیم بیرون خوب نیست سگ بازی در بیارم.با هم رفتیم مرکز خرید بوستان. از اینجا خوشم میومد. پر آدم و مغازه بود. پر چیزایی که یه آدم عشق خرید و به هیجان می آورد. مخصوصا که زیاد از پله مله خبری نبود. می تونستی راه صاف خودتو بری و به طبقه بالا هم برسی.بچه ها دم هر مانتو فروشی و لباس فروشی می ایستادن. یکم نگاه می کردن و بعد با ذوق می رفتن داخل و پرو می کردن. منم مثل یتیم قوریا می رفتم می نشستم رو صندلی و به هیجان اینا نگاه می کردم.بعد کلی گشتن هنوزم خسته نشده بودن.بی حوصله به مغازه ها نگاه می کردم. پشت ویترین یه مغازه لباس مردونه فروشی چشمم خورد به یه تیشرت آبی یقه دار آستین کوتاه. بی اختیار پشت ویترین خشکم زد. خیلی ساده بود. اما نمی دونم چرا انقدر جذبم کرده بود. نمی تونستم حتی چشم ازش بردارم. من این لباس و می خواستم... خیلی. چشمم لباس و گرفته بود. تو ذهنم دنبال یکی می گشتم که بتونه این لباس و بپوشه. اگه دوست پسر داشتم یه لحظه هم صبر نمی کردم و درجا می خریدمش.یه لحظه مهداد اومد تو ذهنم. یاد لباسهایی که تو لباسشویی بود و من زدم نابودشون کردم افتادم. لبمو گاز گرفتم. تو یه تصمیم آنی رفتم تو مغازه.وقتی اومدم بیرون لبخند می زدم. خوشحال بودم. یه نگاه به بسته توی دستم انداختم. شاید این برای عذرخواهی بد نباشه. درسته که اونم هر بار تلافی می کرد اما کارهای من وحشتناک تر بود. من شروع کردم.نمی دونم این لباس چی داشت که باعث شده بود بخندم. که روحیه بگیرم و پا به پای بچه ها با شوق تو مغازه ها سرک بکشم.زودتر از همیشه از بچه ها خداحافظی کردم. باید بر می گشتم خونه... بر می گشتم رستورانم.یکم بعد 11 رسیدم. رستوران باز بود. بچه ها داشتن تمیز کاری می کردن. بدون اینکه برم تو رستوران از در بغل رفتم تو خونه. از پله ها رفتم بالا. جلوی در اتاق مهداد ایستادم. لبامو تو هم کشیدم. تازه به شک افتادم که شاید درست نباشه.اما کار از کار گذشته بود. بسته تو دستم بود و دیگه نمی تونستم برگردم تهران و پسش بدم. چشمهامو بستم و با یه حرکت در و باز کردم. رفتم تو. استرس داشتم. بدون نگاه کردن به اطراف صاف رفتم کنار تخت و بسته رو گذاشتم رو تخت. دقیقا اولین چیزی که جلب توجه می کرد همین بسته ای بود که وسط تخت جا خوش کرده بود.یه لبخند زدم و خوشحال و راضی از تو اتاق اومدم بیرون. از رو پله ها صدای پا شنیدم.وای خاک به سرم نکنه پسره برگشته.سریع دوییدم سمت اتاقم و به زور در و باز کردم. در که باز شد خودمو پرت کردم تو و تند در و بستم. مهداد   با تعجب به در اتاق نیشام که با عجله بسته شد نگاه کردم. این دختره کی برگشت خونه که ماها ندیدم و نفهمیدیم؟ بی توجه رفتم تو اتاقم. اونقدر خسته بودم که می خواستم یه کله بخوابم تا صبح. به محض بسته شدن در اتاق پشت سرم دستم رفت سمت تیشرم و درش آوردم. وای خواب چقدر خوبه. کمربندم و باز کردم. در حال باز کردن دکمه های شلوارم بودم که چشمم افتاد رو تخت. این دیگه چیه؟ از دیدن چیزی که قبلا اونجا نبود اخم کردم. رفتم سمت تخت و بدون اینکه بشینم بسته رو برداشتم. اینو کی اینجا گذاشته؟ دست بردم توش. یه تیشرت بودم. با رنگ آبی. خوشرنگ بود، جنسشم خوب بود. اما یادم نمیومد که این لباس مال من .... صدای دوییدن و بسته شدن با عجله در اتاق نیشام تو ذهنم اومد. ابروم با تعجب پرید بالا. یعنی این و نیشام ..... تیشرت و بالا آوردم و دقیق نگاش کردم. نه خوب بود. تنم کردم و رفتم جلوی آینه. دمش گرم خوب چیزیم هست. دقیقا" سایز خودم. اگه یکم تنگ و گشادتر بود بد وامیستاد اما الان انگار خودم موقع خرید پروش کردم. بی اختیار یه لبخند اومد رو لبم. فکر کنم این چند وقته بهش فهموند که هر کاری عواقبی داره و همیشه این عواقب به خراب شدن وسایل ختم نمیشه. حس خوبی داشتم. این تیشرت و دوست داشتم. هر چند نیشام بیشتر از اینا رو خراب کرده بود. یاد تیشرت سفیدم افتادم که الان صورتیه. انگار رنگش کرده بودن. بی اختیار بلند خندیدم. امان از دست این دختر .... ببین چه کارهایی می کنه. تیشرت و در آوردم و تاش کردم و گذاشتمش تو بسته اش. ولو شدم رو تخت و به سقف خیره شدم. نفهمیدم کی بود که خوابم برد اما با حس خوب و لبخند گوشه لبم خوابیدم. ***** روز از نو و روزی از نو. دوباره شنبه است و یه هفته پر کار داریم. صبح زود بیدار شدم و دوش گرفتم. صورتم و زدم و حسابی به خودم رسیدم. اگه شنبه بخوام داغون برم سر کارم تا آخر هفته حس بدی دارم. رفتم سر کشوم که لباس بردارم. ناخودآگاه چشمم رفت سمت بسته و تیشرت نیشام. یکم نگاش کردم. رفتم سمتش و برش داشتم. تو یه تصمیم آنی تنم کردم و رفتم بیرون. دوست داشتم بدونم عکس العملش چیه. پوشیدن این تیشرت یه جورایی نشونه آتش بس بود. شاید به قدر کافی به کارهاش فکر کرده. دیگه کافیه هر چی کم توجهی کردم. به جای اینکه از در پشتی وارد بشم از در اصلی وارد شدم. خوشم میومد رستوران و از این زاویه نگاه کنم. کمتر از هر روز تو آشپزخونه موندم. نمی خواستم لباس جدید و اهداییم بوی قورمه سبزی بگیره. در ضمن من نباشم انگار سپهرداد راحت تره. می فهمیدم چرا کم کم داره از نازی خوشش میاد. یه دختر ساده و بی غل و غش که تو یه همچین محیطی زندگی کرده و بزرگ شده. اما در عین حال وقتی حرف می زنه ادب از سر و روش می باره. مطمئنم اگه بشینی باهاش بحث کنی میفهمی خیلی پره و بارشه. همه اینها می تونه یه پسر دنبا دیده که خیلی آدم دیده رو به خودش جذب کنه. به شرطی که اون پسرم اهل دغل و ریا نباشه و فکر می کنم سپهرداد برعکس تیپ و قیافه غلط اندازش پسر خوب و مهربونی باشه. درسته اوایل هیچ ازش خوشم نمیومد اما کم کم فهمیدم که پسر خوبیه و می تونه دوست خوبی باشه. جلوی در مغازه ایستاد بودم و از شیشه های بلندش به بیرون نگاه می کردم. نیشام: سلام ... به نیشام خانم .... لبخندم و جمع کردم. خوب نیست همین اول بهش بخندم. جدی اما با صورت نرم تر از همیشه برگشتم سمتش. با دیدن من چشمهاش برق زد. دهنمو جمع کردم که نخندم. یه لبخند کوچیک زدم و سری تکون دادم و گفتم: سلام حال شما خوب هستید؟   نیشام باورم نمیشد. تیشرت منو تنش کرده. وای یعنی ازش خوشش اومده؟ -: سلام حال شما. خوب هستید؟ چشمهام گشاد شد. این الان حال من و پرسید؟ بعد کله پا کردن خودش و بابا بزرگش به جای جواب سلام فقط کله تکون می داد. الان نه تنها با دهنش جوابمو داد که داره حال و احوالم می کنه. خوشحال یه لبخندی زدم. پس دعوا و بی محلی تموم شد..... من: ممنون شما خوبید؟ لبخند کوچیکی که گوشه لبش بود باز تر شد. مهداد: ممنونم..... این و گفت و سرش و انداخت پایین و یه با اجازه گفت و از رستوران رفت بیرون. پسره خسیس گدای کنس زورش میاد حرف بزنه. برای حرف زدن که پول نمی دی جیره بندیش می کنی. اما خوب همین 2 تا کلمه هم کلیه. من یکی که ذوق مرگم الان. همچین انرژی گرفته بودم که حد نداشت. همون یه لبخند و حال و احوالش باعث شد کل روزم و بسازه. با روحیه و انرژی مضاعف چسبیدم به کار. اونقدر حسم خوب بود که کلی برای مشتریها زبون ریختم و کلی غذا فروختم. **** داشتم جواب مشتری و می دادم که صدای در بلند شد. سرمو بلند کردم که با لبخند جواب مشتری و بدم که با دیدن کامیار اخمام رفت تو هم. با چندش بینیمو جمع کردم. چیش ... این پسره نکبت اینجا اومده چی کار؟ با تعجب به دختر بچه ی حدودا" 5 ساله پشت سرش نگاه کردم. دختره موهاش و خرگوشی بسته بود و کنجکاو به اطراف نگاه می کرد. این بچه دیگه کیه؟ به این پسره نمی خوره بچه داشته باشه. اومد جلوی میزو خشک گفت: مهداد هست؟ یه چشم غره بهش رفتم. پسره بی تربیت سلامم بلد نیست. بدون اینکه جوابشو بدم مهداد و صدا کردم. من: آقای متین .. آقای متین یکی کارتون داره. بی توجه به کامیار به مشتری که تازه اومده بود لبخند زدم. زیر چشمی دختره رو می پاییدم. دستش و گرفته بود به بلوز کامیار و هی میکشید. مهداد: بله نیکو خان.. چشمش به کامیار افتاد و گل و از گلش شکفت:به سلام کامیار چه طوری رفیق؟ چه عجب یادی از ما کردی؟ مهداد و کامیار دست دادن. مهداد چشمش به دختر بچه افتاد و با لبخند و خوشحال گفت: اه کاملیا خانمم که اینجاست. چه طوری عمو؟ از پشتم دور زد و رفت جلو، کنار کامیار و دختر بچه. زانو زد و هم قد دختر شد. دختره با دیدن مهداد لبخند گشادی زد و دستاشو از هم باز کرد و پرید بغلش و همدیگه رو سفت بغل کردن. ابروم از تعجب پرید بالا. دختر: سلام عمو مهداد. دلم برات تنگ شده بود. عمو؟ عمو مهداد؟؟؟ چه با هم صمیمین. کامیار با نیش باز گفت: کاملیا جان برای همینم امروز آوردمت پیش عمو مهداد بمونی که دلتنگیت رفع شه. چشمهام گرد شد. چی؟ کاملیا سریع از مهداد جدا شد و رو به کامیار گفت: راست میگی دایی کامیار؟ پیش عمو بمونم؟؟؟ کامیار با همون لبخند گشادش گفت: آره اگه دختر خوبی باشی و عمو رو اذیت نکنی می زارم بمونی. کاملیا سریع چسبید به دست مهداد که در حال ایستادن بود و لبخندش و جمع کرد و سعی کرد قیافه بچگونه و فسقلیش و جدی کنه و گفت: دایی کامیار دختر خوبی میشم. عمو مهداد بمونم؟ مهداد دستی رو شونه اش گذاشت و گفت: بمون عزیزم. سرش و بلند کرد و رو به کامیار گفت: قضیه چیه؟ کامیار با اخم پشت گردنش و خاروند و گفت: بابا این خواهر ما و شوهرش با دوستاشون رفتن مسافرت این بچه زلزله رو هم انداختن گردن ما. مامانم امروز دور همی زنونه داشت این بچه رو نمی تونست ببره. البته فکر کنم فیلمش بود. چون دیشب کاملیا انقدر نق زد که مامان تا صبح مجبور شد پاش بیدار بمونه. امروزم برای اینکه از دست این وروجک خلاص بشه جیم زده و انداختتش گردن من. بی اختیار پق زدم زیر خنده. دوتایی برگشتن سمت من. سریع سرفه کردم و رومو برگردوندم سمت مشتری که پول غذاش و حساب کنم. روم سمت مشتری بود اما حواسم به این دوتا بود. کامیار یکم خم شد سمت مهداد و آروم تر گفت: مهداد داداش بیا برام برادری کن و یه امروز و مواظب کاملیا باش. من با مهرنوش قرار دارم نمی تونم مواظب این بچه باشم. مهداد با بدجنسی لبخند زد و گفت: خوب کاملیا رو هم ببر. کامیار حرصی گفت: دمت گرم داداش .... مهداد بلند خندید و گفت: برو پسر.. برو خوش باش نگران کاملیا هم نباش. کامیار سریع پرید و یه ماچ از لپ مهداد کرد و قبل از اینکه مهداد بتونه حرفی بزنه سریع خداحافظی کرد و در رفت. مهداد با حرص صورتش و پاک کرد و با اخم گفت: پسره گنده تف مالیم کرد رفت. اه .... نیشام سرش و خم کرد و رو به کاملیا گفت: عزیزم گشنت نیست؟ ما یه عمو سپهرداد داریم خیلی غذاهاش خوشمزه است. این و گفت و خم شد و کاملیا رو گرفت تو بغلش و کشید بالا و یه ماچ گنده از لپش کرد. دختره هم سفت دستاشو حلقه کرد دور گردن مهداد. نمی دونم چرا حرصی بودم. ببین چه ماچیم می کنتش. چه به خیک همه عمو عمو هم می بنده. بی خود نیست از این کامیار بدم میاد. ببین خواهر زاده اشو انداخته گِل ما و رفته. چیـــــــش ... مهداد و کاملیا رفتن تو آشپز خونه و من موندم و مشتریها. هر از چند گاهی هم صدای بلند و خنده های شاد کاملیا میومد. پشت بندشم مهداد و سپهرداد و نازی می خندیدن. یه لحظه بد جور دلم خواست جای اون بچه بودم. ببین همه چقدر تحویلش می گرفتن. حدودای ساعت 4 غذامون تموم شد. مهدادم خوشحال گفت شب رستوران تعطیل. خیلی این جوری که غذا ته میکشید و کار شب تعطیل می شد حال می داد. منم از خدا خواسته. نازی خداحافظی کرد که بره. یهو سپهرداد گفت: نازی خانم صبر کن منم دارم میام. تا یه جایی با هم بریم. نازی سرخ شد. سرم و انداختم پایین و ریز خندیدم. یاد دفعه اولی افتادم که سپهرداد جلوی علی نازی و بدون پسوند و پیشوند صدا کرد. یهو علی مثل داش قیصر پرید یقه سپهرداد و گرفت و گفت: بچه ژیگول مگه خودت ناموس نداری که خواهر خانم من و این جوری صدا میکنی. سپهرداد بدبخت که نمی فهمید منظور علی چیه گیج گفت: من که چیز بدی نگفتم. فقط گفتم نازی ... یهو علی مشتش و بلند کرد که بکوبه تو صورت سپهرداد که مهداد سر رسید. اگه مهداد نگرفته بودتش زده بود دماغ مماغ سپهرداد و نابود کرده بود. مهداد کلی با علی حرف زد که بابا این پسره مدلش اینه. نه که خیلی وقته ایران نبوده با همه راحته. علی هم با اخم و تخم گفت: بی خود کرده آقا. بچه های محل حرف در میارن. خوبیت نداره. وقتی مهداد دید علی این جوری جوش آورده رو به سپهرداد گفت: سپهرداد شما از این به بعد خواهر خانم ایشون و نازی خانم صدا می کنید. سپهردادم که هنوز گیج بود سری تکون داد و بعد یه چشم غره غرای علی قاعله ختم به خیر شد. علی زودتر رفته بود و سپهرداد و نازی هم رفتن. می خواستم برم بالا تو اتاقم یکم بخوابم که دیدم مهداد رو به کاملیا گفت: عمو جون یکم اینجا بشین تا من یکم رستوران و تمیز کنم بعد با هم بریم خونه باشه؟ کاملیا هم خیلی شیرین گفت: باشه عمو. سرش و چرخوند و نگاش افتاد به من. یکم کله اش و تکون داد که باعث شد خرگوشیهاش تکون بامزه ای بخوره. بی اختیار بهش خندیدم و اونم که لبخندمو دید یه لبخند گشاد بامزه بهم زد. اومد کنارم و به کامپوتر نگاه کرد. کاملیا: خانم میشه منم بازی کنم؟ یه نگاه به مونیتور کردم. داشتم ورق بازی می کردم. من: مگه تو بلدی؟ کاملیا با نیش باز گفت: آره خانم. دایی کامیار یادم داده. امان از دست این پسره خنگ. این چیزا چی بود تو این سن یاد بچه می داد. بهش خندیدم و گفتم: بله که میشه بیا بشین اینجا عزیزم. از جام بلند شدم و کاملیا رو که ذوق زده شده بود نشوندم رو صندلیم. کاملیا: مرسی خانم. صورتمو چرخوندم سمتش و گفتم: اسم من نیشامِ می تونی منو به اسم صدا کنی. کاملیا خیلی بامزه گفت: باشه میشام جون. چشمام گرد شد. میشام چیه دیگه. دوباره آروم گفتم: میشام نه نــــــــــیشام. کاملیا به تقلید از من گفت: مـــــــــــــیشام. خنده ام گرفت. سرمو بلند کردم دیدم مهداد داره با لبخند نگامون میکنه. چشمهامون تو هم قفل شد. سریع سرش و برگردوند و خودشو مشغول نشون داد. رو به کاملیا گفتم: هر چی دوست داری صدام کن. یکم به بازیش نگاه کردم. من که بالا نرفتم بزار لااقل به مهداد کمک کنم کاراش زودتر تموم بشه. رفتم تی و برداشتم و مشغول تی کشیدن شدم. موبایل مهداد زنگ زد. گوشیشو برداشت. یه الو گفت و ساکت شد. یهو اخم کرد و سریع گفت: چی؟ کجا؟ حالش خوبه؟ الان میام. هول شدم رفتم جلوش و نگران گفتم: چی شده؟ خودشم نگران بود. گیج میزد. سرش و بلند کرد و ناراحت گفت: علی تصادف کرده. با جیغ گفتم: چی؟ مهداد یکم آروم تر گفت: هیس... آروم. میشه یه خواهشی بکنم؟ میشه مراقب کاملیا باشی تا من برم ببینم چی شده؟ سریع سرمو تکون دادم. مهداد چرخید و برگشت سمت کاملیا و همون جور که هول و نگران بود بی حواس گفت: کاملیا عموجان من یه کاری دارم باید برم. می تونی یکم پیش نیشام جون بمونی تا من بیام؟ وسط اون همه نگرانی با شنیدن نیشام جون از دهن مهداد یه حس خوبی بهم دست داد و نیشم شل شد. چه قشنگ گفت نیشام جون. کاملیا هم سری تکون داد و باشه ای گفت و مشغول بازیش شد. مهدادم سریع برگشت و یه ممنون به من گفت و رفت. دلم شور می زد. خدا خدا می کردم طوریش نشده باشه. وای نازگل و بگو با اون حالش و حاملگیش. چیزی نگن بهش دختره هول کنه یه بلایی سر خودش و بچه اش بیاد. با همه فکر و خیالم رستوران و جمع و جور کردم. کارم که تموم شد دیگه حس موندن اینجا رو نداشتم. رفتم سمت کاملیا و گفتم: عزیزم بازی دیگه بسته بریم بالا یکم استراحت کنیم. کاملیا: باشه میشام جون. ولی می خوای منو ببری پشت بوم؟ مامانم میگه خطر ناکه. با تعجب گفتم: پشت بوم چرا؟ کاملیا: خوب خودت گفتی بریم بالا. بلند خندیدم و گفتم: نه گلم منظورم از بالا خونه امون بود. خونه من این بالاست. بالای رستوران. با انگشت به سقف اشاره کردم. کاملیا که کنجکاوری از سر و روش می بارید سریع از رو صندلی پایین پرید و گفت: باشه بریم بالا.   خنده ای کردم و کامپیوتر و خاموش کردم. دست کاملیا رو گرفتم و با هم رفتیم بالا. یه راست بردمش تو اتاق خودم. نیشاماین بچه از الان پیداست که در آینده دختر فضولی میشه همچین به هر گوشه اتاق سرک کشید و همه جا رو وارسی کرد که خنده ام گرفت. پگاه هم همین جوریه. حتی یه وقتایی میاد تو کیفتم نگاه می کنه و همه محتویاتش و در میاره. کاملیا کنار کشوهام ایستاد و انگشت اشاره اشو گرفت به دهنش و با یه حالت بامزه که دلم غش رفت براش گفت: میشام جون این تو چیه؟بلند خندیدم. از جام بلند شدم و در کشوی اول و باز کردم. رو پنجه پاش بلند شد و توشو نگاه کرد.من: بفرما شاهکارهای عمو مهدادته.ملیکا با تعجب به وسایل آرایش داغونم نگاه کرد و گفت: عمو از اینا استفاده می کنه؟؟؟پق زدم زیر خنده. فکر کن مهداد بیاد سرخاب سفیداب کنه. معرکه میشه.با لبخند نشستم کنارش و با ذوق گفتم. کاملیا می خوای بازی کنیم؟چشمهاش برق زد و گفت: آره چی بازی؟؟؟خندیدم و گفتم جادوگر بازی.بچه بیچاره گیج بهم نگاه کرد.بردم نشوندمش وسط اتاق. وسایل آرایش داغونمم آوردم کنارمون ردیف کردم.با مهارت صورتامون و نقاشی کردم. سایهی سیاه و قهوه ای پشت چشمم کشیدم. رژای تیره و قهوه ای. یه خاله گنده قهوه ای کنار دماغم و یکی هم کنار چونه ام گذاشتم. کاملیا رو اما مثل فرشته ها آرایش کردم. انقدر ناز شده بود که حد نداشت. موهای خرگوشیشم باز کردم و ریختم دورش. از بین شالهام یه شال حریر آبی آسمونی در آوردم و انداختم دورش. شکل شنل و بال فرشته ها.موهای خودم باز کردم و پریشون و نامرتبش کردم و ریختم تو صورتم. کاملیا کلی به سر و قیافه ام خندید. منم خندیدم. من: خو ببین کاملیا جون الان تو فرشته ای و من جادوگر بدجنس که می خوام طلسمت کنم خوب؟کاملیا سری تکون داد.من: خوب حالا باید فرار کنی که طلسمهای من بهت نرسه که قورباغه ات کنه. حالا پاشو فرار کن.کاملیا جیغی از سر خوشی کشید و پاشد در رفت. منم دنبالش.دور تا دور اتاق و دویید و من آروم آروم دنبالش بودم. صدام و ترسناک کردم و گفتم: صبر کن می خوام طلسمت کنم. باید موش بشی.کاملیا دوباره جیغ کشید و رفت سمت در و در و باز کرد و پرید بیرون.منم دنبالش. همون جور ترسناک می خندیدم. موهامم تو صورتم بود. خودم به زور با اون موهای پریشون جلومو می دیدم. هوا هم در حال تاریک شدن بود و نور هم کم.تا رفتیم رو تراس ....مهدادسریع خودمو به محل تصادف رسوندم. یه عده حلقه زده بودن. مضطرب و نگران از بینشون راه باز کردم و رفتم جلو. دونفر کنار علی که رو زمین نشسته بود ایستاده بودن و حالش و می پرسیدن. موتور یه گوشه ای افتاده بود. لباسهاش خاکی وکثیف و پای راستش از زانو زخمی شده بود و شلوارش پاره و خونی بود. رنگش پریده بود و انگار خیلی ترسیده بود.سریع رفتم سمتش. تا منو دید تند گفت: سلام آقا مهداد، ببخشید ترو خدا اصلا نفهمیدم چه طور شد. شرمنده بابت موتو ....نزاشتم حرفش و ادامه بده. نشستم کنار پاش و گفتم: بی خیال علی موتور مهم نیست خودت چه طوری؟ ببینم چی شدی؟تا دست به پاش زدم دادش بلند شد. باید می بردمش بیمارستان.من: باید بریم بیمارستان.علی: نه آقا بریم درمانگاه محل اونجا هم خوبه.سری تکون دادم و با کمک یکی از محلیها زیر بغلش و گرفتم و بلندش کردم. به موتور نگاه کردم. از بین جمعیت حسن شاگرد تعمیرگاهیه رو دیدم و صداش کردم.من: حسن می تونی این موتور و ببری بدی اوستات بگی تعمیرش کنه؟حسن یه باشه ای گفت و رفت سراغ موتور.علی و سوار ماشینم کردم و رفتیم درمونگاه. خدا رو شکر چیزی نبود. جدا" نگران شده بودم. خدا بخیر گذروند. یه آسیب دیدگی جزئی بود که اونم پانسمان شد و رفت.من: خدا خیلی بهت رحم کرد علی. خوب شد نازگل نفهمید وگرنه با اون حالش .. خدا به خیر گذروند.علی یه خدایا شکرت گفت. کمکش کردم و بردمش رسوندمش دم خونه اشون. هر چی اصرار کرد برم تو نرفتم. باید بر می گشتم رستوران کاملیا با نیشام تنها بود ...نیشام ... میشام ....خنده ام گرفت. این دخترم تلفظ اسم نیشام براش سخت بود.ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. تو رستوران کسی نبود. و درش قفل بود. از در بغل رفتم تو حیاط خونه و از پله ها رفتم بالا. هوا در حال تاریک شدن بود.خسته بودم در حد مرگ. خوابم میومد. چشمام از زور خواب خمار شده بود. کار هر روز به کنار سرو کله زدن به کاملیا هم یه طرف. با اینکه عاشق این دختر فسقلی بامزه بودم اما خوب مراقبت ازش کار سختی بود.رسیدم دم در اتاقم. یه خمیازه بلند بالا کشیدم. یه صدای جیغ اومد و بعد در اتاق نیشام با یه صدای بدی باز شد و کوبیده شد به دیوار و ...-: یا ابولفضل ....از چیزی که دیدم بی اختیار به پشت چسبیدم به در اتاقم.با چشمهای گشاد از ترس خیره شدم به عجوزه ی مو پریشون جلوم. یا ضامن آهو این آل چی بود یهو از در اومد بیرون؟زبونم بند اومده بود و قدرت حرکت نداشتم. تو اون تاریکی شب و سر و شکلی که من دیده بودم....-: عمو مهداد .. عمو مهداد بالاخره اومدی؟ ببین من فرشته شدم.با صدای کاملیا به خودم اومدم. نیم نگاهی بهش کردم و سریع دوباره برگشتم سمت عجوز ....-: نیشام ..... یهو همه ترسم تبدیل به عصبانیت شد. این عجوزه وحشتناک با صورت ترسناک و موهای افشون نیشام بود. اونی که منو تا مرز سکته برده بود این دختر فسقلی بود که با یه بچه کوچیکتر از خودش دست به یکی کرده بود که منو بکشه. دستهای کوچیک کاملیا حلقه شد دور پاهام. نیشام با شنیدن اسمش سریع موهاشو از تو صورتش زد کنار و ... یا جد سادات. این چرا این ریختی شده؟خم شدم و کاملیا رو بغل کردم و با کمی اخم رو به نیشام گفتم: دختر این چه کاریه. داشتم پس می افتادم. نمیگید هوا تاریکه یکی ببینتتون قلبش می گیره؟شرمنده سرش و انداخت پایین. تونستم خوب نگاش کنم. نمی دونم اون لحظه باید از زور تعجب دهن باز می موندم یا از زور خنده قهقه می زدم. دختره ببین با خودش چی کار کرده. پشت چشمش و همچین سیاه و قهوه ای کرده بود که چشمهاش دیده نمیشد. وای خدا اون زیگیلی که برای خودش گذاشته بود و ببین.تازه معنی گوش تا گوش لب داشتن و می فهمیدم. یه لبی برای خودش ساخته بود که اگه بگم از بغل گوشش شروع میشد دروغ نگفتم. برگشتم سمت کاملیا. اونم آرایش داشت. ولی خیلی خوشگل شده بود. لبخندی زدم و با بدجنسی و کنایه به کاملیا گفتم: چقدر خوشگل شدین عمو جون.برگشتم سمت نیشام و یه لبخند شیطون زدم. نیشام با چشمهای ریز شده سرشو بلند کرد و یکم نگام کرد. یهو با دست محکم کوبید تو صورتش و بلند گفت: وای خدا مرگم بده.و دویید تو خونه. اونقدر بامزه بود که قهقه ام بلند شد.کاملیا دستهاش و حلقه کرد دور گردنم و گفت: عمو جون تشنمه.گونه اشو بوسیدم و بردمش تو خونه . از تو یخچال براش آب ریختم و بعد از اینکه خورد رفتیم تو هال رو مبلها نشستیم. کاملیا: عمو تو هم از اینا می زنی؟با انگشت به لبش و پشت چشمش اشاره کرد.متعجب پرسیدم: رژ لب؟کاملیا با ذوق گفت: آره عمو. میشام جون گفت اونایی که تو اتاقشه شاه شماست. کیا از اینا می زنی عمو؟؟؟شاه منه؟؟؟ بلند زدم زیز خنده. امان از دست این نیشام.در دستشویی باز شد و نیشام اومد بیرون. صورتش خیس اما تمیز بود. موهاشو با دست رو به پایین می داد تا صاف بشه. قیافش 180 درجه با دو دقیقه قبلش فرق کرده بود.چقدر این صورت معصوم و بچگونه برام شیرین بود.مثل برق گرفته ها تو جام نشستم. از چیزی که بهش فکر کرده بودم خودمم شوکه شدم. صورت نیشام برام شیرین بود. من اینو گفتم و واقعا حسم همین بود. یه قیافه بچگونه و بامزه و در عین حال ملوس. آدم دلش می خواد بغلش کنه. سرمو با شدت تكون دادم. مي خواستم از شر اين فكرا خلاص شم نبايد نسبت بهش نظر بدي مي داشتم. البته واقعا هم با نگاه بدي نگاهش نمي كردم اما همين هم....به زور چشم از نیشام برداشتم و رو به کاملیا گفتم: خوب عمو جون داره شب میشه گشنت نیست؟چی دوست داری برای شام درست کنم؟یه ژست بانمک متفکر گرفت و بعد یکم فکر گفت: کتلت ....چشمهام گرد شد. اینو از کجاش در آورده بود. همه بچه ها این جور وقتا میگن پیتزا، ماکارانی ، لازانیا... اما این بچه ببین چی می خواد. خدا رو شکر که قورمه سبزی نمی خواد. ولی خوب فرقی نمیکنه. من اینم بلد نیستم.خم شدم سمتش و گفتم: کاملیا جون عزیزم می دونی که عمو این غذاها رو بلد نیست یه چ....نیشام: من درست می کنم.برگشتم سمتش. نگاهش به کاملیا بود.نیشام: عزیزم می خوای بیای کمکم با هم غذا درست کنیم؟؟کاملیا با ذوق از جاش پرید و رفت سمت نیشام. دستش و گرفت و دوتایی رفتن تو آشپزخونه.با چشم بدرقه اشون کردم وقتی دیگه از دید خارج شدن کنترل و برداشتم و کانالها رو بالا پایین کردم. لامصب هیچ کوفتی نداشت. مهداد نیشام: آقای متین، علی چه طور شد؟؟ صداش از تو آشپزخونه میومد. از خدا خواسته تلویزیون و خاموش کردم و کنترل و پرت کردم رو مبل و رفتم سمت آشپزخونه. دستهامو گذاشتم رو اپن و تکیه دادم بهش. پشتش به من بود و در حال پیاز پوست کندن. خوب براندازش کردم. هیکل ظریفی داشت. قد متوسط. هونی که گفتم بهش میاد. خیلی بغلیه... از حرف خودم خنده ام گرفت. نیشامم یه بچه ی بامزه و نازه مثل کاملیا. نمی دونم چرا امشب انقدر به کارهای این دختر دقیق شده بودم. با وسواس پیازا رو شست و گذاشت تو یه بشقاب و رفت پشت میز کنار کاملیا نشست و شروع کرد رنده کردن. من: هیچی با یه پسر بچه تصادف کرده بود. البته پسره می پره جلوش و اونم برای اینکه نزنه بهش کج میشه و می افته زمین و موتورم روش. بردمش درمونگاه. پاهاش یکم زخمی شده بود. زیاد جدی نبود. نیشام: خدا رو شکر. من همه اش نگران نازگل بیچاره بودم. پیازا رو کامل رنده کرد. از جاش بلند شد. تکیه امو از اپن گرفتم و رفتم پشت میز آشپزخونه نشستم. نمی دونم چرا مدام دلم می خواست بهش نگاه کنم. کارهاش. اینکه بلد بود غذا درست کنه. دقتش همه و همه برام جالب بود. جالب و عجیب که چه جوری یه دختر فسقلی غذا درست می کنه. محو تماشاش بودم که اومد سمتم و یکی یه فنجون چایی گذاشت جلوی منو و کاملیا. رفت و دوباره یه ظرف پر بیسکویت گذاشت جلومون. رفت یکم به کارهاش رسید و بعد برگشت و برامون میوه گذاشت. با کاملیا بازی می کردم و می خندوندمش. براش میوه پوست می کردم و می دادم بهش. نیشام تو ماهیتابه روغن ریخت. می خواست کتلتا رو بزاره توشون. نیشام: کاملیا جان میخوای با من کتلت درست کنی؟ کاملیا تند تند سر تکون داد. براش یه صندلی گذاشت کنار گاز. یه پرتقال پوست کندم. نصفشو به کاملیا دادم. نصف دیگه رو با چاقو دوتیکه کردم و نمک زدم. نیشام برگشت سمت میز که کاملیا رو بغل کنه ببره رو صندلی کنار گاز بزاره. خم شد سمت کاملیا. پرتقالی که نصف کرده بودم و بردم سمت دهنش و چسبوندم به لبش. چشمهاش گرد شد. متعجب نگام کرد.خیلی ریلکس با ابرو بهش اشاره کردم که دهنشو باز کنه. آروم دهنش و باز کرد و منم نصف پرتقال و گذاشتم تو دهنش. بیشتر تو دهن کوچیکش جا نمیشد. دهنش و بست و با دست اشاره کرد زیاده... پرتقالی که نصف شده بود و از لبش دور کردم. دوباره برگشت سمت کاملیا. پرتقال نصف خورده نیشام و بدون هیچ فکر و معطلی گذاشتم تو دهنم. خم شد کاملیا رو بغل کرد چرخید که ببره بزاره رو صندلی که ثابت موند تو جاش. با چشمهای گرد و گیج به منی که پرتقال و گذاشتم تو دهنم نگاه کرد. تا سرمو بلند کردم چشمهاشو دزدید و رفت سمت گاز. اگه بگم این پرتقال شیرین ترین و خوشمزه ترین پرتقالی بود که تو زندگیم خوردم دروغ نگفتم. حالا یا پرتقالش واقعا خوشمزه بود یا به خاطر.....بی اختیار لبخند زدم. میوه ام و تا ته خوردم. تموم مدتی که دخترا در حال آشپزی بودن با لذت نشستم و نگاشون کردم. اونقدر دیدن این حالتها خندیدناشون موقع درست کردن کتلک ، گرد کردنشون و بعد انداختن همراه ترس کتلتا تو روغن داغ برام جذاب بود که حاضر نبودم یه لحظه هم چشم ازشون بردارم. امشب حس خوبی داشتم. تموم مدت انگار که خانواده خودم دورو برم بودن. برای اولین بار تو این 27 سال زندگی دلم می خواست اونا خانواده ام بودن. زن و بچه ام. دلم خواست یه خونه داشته باشم که همین جوری با زنم و دختر کوچولوم زندگی کنم. که همین قدر بهم آرامش بده. و عجیب اینکه با تمام وجود می خواستم زنی داشته باشم که مثل نیشام بچه باشه. کوچیک و فسقلی و .... بغلی ... بعد از خوردن شام که واقعا بهم چسبید از جاشبلند شد که ظرفها رو جمع کنه. از جام بلند شدم و گفتم: شما برید بشینید من ظرفها رو می شورم.ابرویی بالا انداخت و گفت: نه بابا این چه کاریه خودم می شورم. دست برد تا بشقابهایی که رو هم چیده بود و برداره که دستم و برای مانع شدنش بردم جلو. دستم نشست رو دستش. هیچ قصد و عمدی تو کار نبود. خودم از این برخورد شوکه شده بودم. دستش گرم بود. گرمایی که از دستش بهم منتقل شد داغم کرد. سرمو بلند کردم و نگاش کردم. مثل برق گرفته ها با چشمهای گشاد نگام می کرد. نگاهمو تو صورتش چرخوندم. خانم فسقلی .... به خودش اومد و دستش و از زیر دستم کشید بیرون و یه قدم رفت عقب. سرش و انداخت پایین و گفت: چیزه ... شما بشورید. کاملیا جان بیا بریم عزیزم. دست کاملیا رو گرفت و رفتن تو حال. حرکتش واقعا" جالب بود. به حرکتش خندیدم. میز و جمع کردم و ظرفها رو شستم. صدای تلویزیون میومد. دستهامو با حوله خشک کردم و رفتم تو هال. هر دو تو بغل هم رو مبل دراز کشیده بودن و رو به تلویزیون خوابشون برده بود. به مدل خوابیدنشون لبخند زدم. رفتم از تو اتاقم یه پتوی نازک برداشتم. برگشتم کنار مبلشون زانو زدم و پتو رو آروم کشیدم روشون. خیره شدم بهشون. چقدر معصوم و قشنگ خوابیده بودن. نمی دونم چقدر زوم کرده بودم روشون که موبایلم زنگ خورد. اه لعنتیو سریع از جام بلند شدم و گوشیمو از جیبم در آوردم و جواب دادم. مهدادمن: الوکامیار: الو داداش خوبی؟ من پشت در رستورانم کجایین شما؟یه نگاه به ساعت انداختم. 12:30 ....من: حقا که همون کامیار عقب مونده ای که بودی هستی. آخه مرد حسابی کدوم خری تا این وقت شب تو رستوران میمونه؟کامیار: اِه داداش داشتیم؟ بی خیال حالا. این وروجک ما رو وردار بیار من برم. مامانم 4 ساعته کلافه ام کرد بس که زنگ کشم کرده.من: اویـــــــــــی حیوان مگه اومدی دنبال توپت میگی بده ببرم. صبر کن تا بچه رو بیارم.گوشی و قطع کردم. رفتم کاملیا رو آروم بغل کردم جوری که نیشام بیدار نشه. بردم پایین. کامیار تا ماها رو دید سریع در عقب ماشینش و باز کرد. کاملیا رو خوابوندم رو صندلی پشت و آروم درو بستم. کامیار: دمت گرم رفیق یک هیچ طلبت.من: گمشو پسر چوب خطت پره پره از 100 هم رد کرده. برو خوش باش.دستی رو شونم زد و با هم دست دادیم و رفت.دستمو تو جیبم فرو کردم. رفتم بالا. رفتم تو اتاقم. دلم نمیومد نیشام و بیدار کنم بره تو جاش بخوابه. همون پتو کافی بود اونجا هم بد نیست. برای اینکه وسوسه نشم برم بالا سرش بایستم و زل بزنم بهش سریع لباسهامو در آوردم و خوابیدم رو تخت. اما چه خوابی؟تا دو ساعت تو جام غلط می زدم . مدام نیشام جلو چشمم ظاهر می شد. در حال خندیدن .. در حال آشپزی کردن.. در حال کار کردن ... در حال بازی با کاملیا ... و عجوزه ای که دیده بودم. هر وقت یاد قیافه اش می افتادم خنده ام می گرفت. یه حس خاصی تو دلم داشتم. بچه نبودم. از اولم این دختره برام با بقیه فرق داشت. هر چند همه سعیمو کرده بودم که نادیده اش بگیرم. کارهاش و بزارم به حساب بچگیش اما ...خودمم می دونستم که دیگه برام یه شریک خالی نیست. یه دختر مزاحم و بچه که فقط لج می کنه و تو بازی جر می زنه.اونقدر فکر کردم تا نفهمیدم کی خوابم برد ... نیشام یه غلتی زدم و یهو ... گرومپ ..... با مخ اومدم زمین. سر دردناکم و با دست مالیدم و بهزور تو جام نشستم. ملافه دورم پیچیده بود. گیج به اطراف نگاه کردم. من کجا بودم؟؟؟ اینجا که هاله. من چرا تو اتاقم نخوابیدم؟ یهو اتفاقات دیشب یادم اومد. وای کاملیا .... تند تند چشم چرخوندم اما وقتی ندیدمش حدس زدم که باید کامیار اومده باشه دنبالش و برده باشتش. یه نفس عمیق کشیدم و گیج تو جام نشستم. داشتم خواب می دیدم. داشتم خواب می دیدم که با مهداد تو رستوران داریم برنج می شورم. دوتایی دستامونو بردیم تو دیگ بزرگ برنج و هی هم می زنیم و می شوریم. یهو بین این هم زدنا دست مهداد میاد رو دستمو دستمو می گیره. حتی الانم حس گنگ و گیجی و غافلگیری اون لحظه رو که همراه بود با سر خوشی و خوشحالی و شیرینی و تو وجودم حس می کنم. اما نمی دونم یهو ... خجالت کشیدم. ترسیدم چی شد که دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و عقبکی رفتم که ازش دور شم که پام گیر کرد به یه چیزی و پرت شدم و بعدش با مخ افتادم رو زمین. دوباره یاد مهداد خوابم افتادم. برق چشمهاش.. لبخندش ... احساس کردم گر گرفتم. گرمم شد. اونقدی که حس خفگی بهم دست داد. با دست تند تند خودمو باد زدم. بلوزم و تکون دادم تا خنک بشم. یکم که حالم بهتر شد از جام بلند شدم و ملافه به دست رفتم تو اتاقم. وقتی مهداد ترسیده بود منو به اسم صدا کرد. گفت نیشام. وای خدا نمردم و این مهداد اسمم و صدا کرد. فکر کردم آرزو به دل می مونم. راستی چرا این پسر انقدر حد نگه می داره؟ من اسمم و بیشتر از فامیلیم دوست دارم. کاش میشد بازم به اسم صدام کنه. یاد نگاهش تو آشپزخونه افتادم. وای زیر اون نگاه نافذش دست پاچه شده بودم. کم مونده بود یه گندی بار بیارم و غذامو جزغاله کنم. وقتی پرتقال نصفه منو گذاشت تو دهنش نفسم بند اومده بود. وای این مهداد اصلا یه جوری بود امشب. به خودم که نمی تونستم دروغ بگم منم یه جوری بودم. درسته که نگاه های امشب مهداد یکم معذبم می کرد اما بدم نمیومد. دوست داشتم نگام کنه تا اینکه بهم کم محلی کنه. یه لبخند زدم. تو جام غلطی زدم و سعی کردم 2 ساعت مونده به طلوع و بخوابم. **** مهداد کلافه ام ... نمی دونم باید چی کار کنم یا چه برخوردی با نیشام داشته باشم. احساسی که دیشب داشتم یه حس خاص بود که تا حالا تجربه نکرده بودم. معرکه بود اما .... اما نمی تونم بزارم ادامه داشته باشه .... نمیشه ... نه الان .... ما اینجاییم .. با هم شریکیم .. تو یه خونه زندگی می کنیم. اگه اینجاییم اگه خسرو خان و آقاجون اجازه دادن که بیایم اینجا و این جوری کنار هم باشیم فقط و فقط به خاطر اعتمادی بود که به من داشتن .... نمی تونم و نباید به اعتمادشون خیانت کنم. نمی تونم اجازه بدم بیشتر از این نیشام و ببینم. نه دیدن به اون معنا .. نباید اجازه بدم اتفاق و حس دیشب تکرار بشه. سرم درد می کنه. صبح با حس خیلی خوبی بیدار شدم اما الان ... نیشام: سلام ... اونقدر درگیر فکرام بودم که اصلا" نفهمیدم نیشام کی اومده. بی اختیار خیره شدم بهش. لبخند شاد و سر حالی زده بود. کوه انرژیه این دختر کوچول .... مهداد .... سر خودم داد کشیدم. اخم کردم و نگاهمو ازش گرفتم. با سرد ترین صدای ممکن جواب سلامش و دادم. نیشام ببخشید اما نباید بشه اینی که شده .... نباید بزارم اینجا تو این موقعیت این حسی که دارم پیشروی کنه. نمی خوام آقاجون ازم ناامید بشه... از جام بلندشدم تا برم تو آشپزخونه. نیشام وا رفته نشست پشت میزش. نه لبخندی بود و نه شور و حال اول صبحش... آروم از پشت صندلیش رد شدم. نمی خواستم این جوری ببینمش. بی اختیار چشمهام و رو هم فشردم و دستمو نوازشگر کشیدم پشت صندلیش. ببخشید نیشام .. ببخشید .... ***** نیشام نمی فهمم .. هیچی نمی فهمم ... همه چیز برام مبهمه. به مهدادی که در حال جمع کردن میزیِ که خالی شده نگاه می کنم. حس بدی دارم. نمی دونم چی کار کردم یا چی گفتم که مهداد دوباره سرد شده. بی توجه شده و کم محلی میکنه. نمی دونم چی شد یا کجای کارم اشتباه بود. وقتی بهش نگاه می کنم یه درصد هم احتمال نمیدم این مهدادی که جلومه همونیه که دو هفته قبل، اون شبی که کاملیا اینجا بود اون جور نگام می کرد. اون جور خیره شده بود بهم و وقتی دستش رو دستم نشست .... مامان .... داری نگام می کنی؟؟؟ تو می دونی چرا مهداد این جوری شده؟ به خدا من کاری نکردم. نه چیزیو خراب کردم نه حرف بدی زدم ... پس چرا .... دارم دیوونه میشم . یه وقتهایی فکر می کنم همه اون اتفاقات و تو خواب دیدم. همون خوابی که حسش خیلی واقعی بود... خیلی .... حتی درک نمی کنم چرا تغییر حالتهای مهداد انقدر برام مهمه. چرا با هر حرکتش نگاهم می چرخه روش. چرا وقتی نزدیکمه نمی تونم تمرکز کنم. نمی تونم خودم باشم و .... یکی از بیرون مهداد و صدا کرد و اونم رفت بیرون. دستم و گذاشتم زیر چونه ام و بی حوصله به مونیتور و بازی مسخره ورق تو کامپوتر نگاه کردم. بی حوصله و بدون تمرکز برگه ها رو رو هم می چیدم. همه اشم گند می زدم. فکرم مشغول بود. دلم گرفته بود. صدای در باعث شد سرمو بلند کنم. یه پسر جوون وارد شد. موهاش تیغ تیغی رو به بالا بود. یه ته ریشپ مسخره داشت که رو گونه هاشو 3 تا خط مسخره تر انداخته بود. بغل موهاش کوتاه تر بود و سمت چپ سرشم یه خط صاف تیغ کرده و بی مو بود. ابروی سمت راستشم یه خط تیغ داشت. این پسره چرا خودشو این ریختی کرده بود؟ همه جونش و با تیغ خط و خوط انداخته بود. درسته که زخم نبودن اما خیلی زشت بودن. فکرشو بکن یهو وسط کلی مو پوست سرت پیدا باشه. تیپشم خز بود. یه تیشرت چسبون کوتاه پوشیده بود که بدن لاغرش و کامل نشون میداد. شلوارشم که قربونش برم داشت می افتاد از باسنش. تا وارد شد بوی تند سیگار هم دنبالش اومد تو مغازه. با اخم به راه رفتن شل و ولش نگاه کردم. پسره انتر داشت سیگار می کشید و توجهی هم به اخم من نداشت. اومد کنار میز و یه پک به سیگارش زد و قبل از اینکه دودش و بیرون بده گفت: غذا حاضره؟ یه فوت سمتم کرد که همه دود سیگارش خورد تو صورتم. نفسم بند اومد. به زور گفتم: بله ... حاضره ... دوباره یه پک دیگه زد و گفت: چیا دارین؟ دوباره فوت کرد. واقعا هوا کم آورده بودم. با هر پکی که به سیگار می زد و دودی که بیرون می داد زندگیم تار میشد. دهنم مثل ماهی باز و بسته کردم با همه زوری که داشتم با صدای گرفته گفتم: آقا اینجا سیگار کشیدن ممنوعه. لطف کنید خاموشش کنید. یه شکل بدی نگام کرد و گفت: این سوسول بازیا چیه. الان تموم میشه. غذامم بگیرم میرم. خواستم جوابش و بدم اما نتونستم. به سرفه افتاده بودم. گلوم می سوخت و هوا نبود. سرفه هام زیاد شده بود. صدای در و بعد داد مهداد: آقا اینجا سیگار کشیدن غدغنه. بفرمایید بیرون. سیگارتون که تموم شد تشریف بیارید داخل. صدای پسر و شنیدم: اوه... چقدر گیر میدین از بابا مامان آدمم سه پیچ ترین. خوب حالا تموم شد دیگه .... از زور سرفه کبود شده بودم. سرم پایین بود و سعی می کردم یکم هوای تمیز پیدا کنم.مهداد: آقا بیرون... چند لحظه بعد صدای مهداد و از کنارم شنیدم. مهداد: نیشام .. نیشام حالت خوبه؟؟؟ ببینم کجا گذاشتی اسپریتو؟ با سرفه به زور با دست به کشوی میز اشاره کردم. صدای باز شدن و جابه جایی وسایل توی کشو و بعد دستی که رو شونه ام نشست و منِ خم شده روی میز و به عقب کشوند و تکیه امو داد به پشت صندلی. مهداد رو به روم ایستاد و خم شد روم و نگران 3بار اسپری و تکون داد و سریع گذاشت تو دهنم و فشارش داد. با اولین اسپری چشمام باز تر شد. از این دود سیگار و این حالتهام متنفر بودم. از کنار مهداد چشمم افتاد به پسره که ترسیده بود. پسره: خانم حالتون خوبه؟؟؟ مهداد با اخم و عصبانی برگشت سمت پسره و گفت: آقای محترم وقتی بهتون میگن یه کاری تو یه جا غذغته حتما" علت داره. دوباره برگشت سمتم و گفت: حالت خوبه؟ می خوای بازم؟ سری تکون دادم و مهداد یه بار دیگه تو دهنم اسپری زد. نفسم که بهتر شد آروم آرنجم و گرفت و گفت: تو برو بالا یکم هوا بخوری نفست جا بیاد من به مشتریها می رسم. قدرشناس نگاش کردم. یه لبخند کوچیک بهم زد و چشمهاشو آروم بست. یه لحظه مات لبخندش شدم. دلم می خواست همون جا بایستم و بهش نگاه کنم. بعد 2 هفته دیدن لبخندش و توجهش برام خیلی شیرین بود. با ابرو بهم اشاره کرد که برو دیگه... به خودم اومدم و سریع از در پشتی رستوران رفتم بیرون. رفتم تو اتاقم. هوای تازه بهم جون دوباره داد. رفتم جلوی آینه و به گونه های صورتی شده ام نگاه کردم. چقدر تابلو شده بودم که با یه ذره رفتار نرمال و توجه مهداد این جوری هول و دست پاچه می شدم. می دونستم یه حسی دارم. یه چیزی بیشتر از حس همکار و شریک یه چیزی که حاصل احترام و رفتار خوب مهداد بود و حالا ... حالا شده یه چیزی فراتر از احترام همکاری و شراکتی ... یه چیزی که .... با صدای تقه ای به در اتاق به خودم اومدم و رفتم پشت در و بازش کردم. نازی بود. نازی: نیشام جون خوبی؟ آقا مهداد گفتن حالت خوب نیست بیام ببینم بهتر شدی یا نه؟ از توجه مهداد ذوق زده شدم. لبخند گشادی زدم و گفتم: آره عزیزم خوب خوبم. اومدم بیرون و در اتاق و بستم و با نازی دوتایی رفتیم پایین. مهداد پشت میزم نشسته بود. با دیدن من از جاش بلند شد و نگران پرسید: حالت خوبه؟ سعی کردم ذوقم و پنهون کنم. به لبخندی اکتفا کردم و گفتم: آره ممنون. وای که چقدر حس توجه مهداد شیرین بود و من چقدر دوست داشتم بهم توجه کنه. مهداد مشغول کار بودم که موبایلم زنگ خورد. گوشی و برداشتم. کامیار بود. تو همون حالت که گوشیو می زاشتم کنار گوشم با دستمال روی میز و تمیز می کردم. کامیار: الو سلام داداش خوبی؟ من: سلام مرسی تو چه طوری؟ چه خبر؟ چه عجب یادی از ما کردی؟ کامیار خندید و گفت: زنگ زدم خودمونو دعوت کنم خونتون؟ توجه هم جلب شد. دستمال و رو میز ول کردم و از در رستوران رفتم بیرون. من: دعوت کنی؟ کجا؟ خودمون؟ مگه تو چند نفری؟ کامیار بدجنس گفت: خونه مبارکی دیگه. یه 3-4 نفری هستیم خوب. من و بچه ها... من: خونه مبارکیه مرگه؟ بعد 4 ماه چیو می خوای ببینی؟ کامیار: تو دیگه به فکر اوناش نباش جمعه با بچه ها خراب میشیم خونه ات. من: اه کامیار چی میگی تو. مگه فقط خونه منه؟ خونه نیشامم هست اول باید با اون هماهنگ کنم. اگه بگه نه نمی تونین بیاین. کامیار یکم فکر کرد و بعد گفت: میگم چیز کن. بهش بگو اونم مهمون دعوت کنه که نتونه گیر بده. همین کارو بکن. من برم به بچه ها خبر بدم جمعه افتادیم.... من: اِاِاِ ... نرو ... الو .. الو .. کامیار ... لعنتی قطع کرده بود. 2-3 تا فحش ناموسی بهش دادم که دلم خنک شه. پسره الاغ همه کارهاش هولی بود. هوا یکم سرد شده بود. سریع رفتم تو رستوران. حالا به نیشام چی بگم؟؟؟ نیشام با نازی در حال حرف زدن بودن و می خندیدن. رفتم جلوش و گفتم: چیزه .... نیکو خانم میشه با هم صحبت کنیم؟؟؟ با شنیدن اسم نیکو اخم کرد. خودمم خنده ام گرفته بود. یکی در میون نیکو و نیشام می کردم. نازی یه چیزی به نیشام گفت و رفت تو آشپزخونه. نیکو از پشت صندلیش بلند شد که بیاد بریم پشت میز بشینیم حرف بزنیم. منتظر بودم که دور بزنه. دور زد و اومد که بیاد سمتم یهو یه صدای برخورد بدی اومد و جیغ نیشام رفت هوا. دولا شد و رو زمین نشست. هول و نگران رفتم جلوش زانو زدم. -: نیکو؟؟ نیکو چی شده؟ حالت خوبه؟ با جفت دستاش نوک کفشش و گرفته بود و ناله می کرد. نیکو: آی ... وای مردم ... وای پام له شد .... خودمو کشیدم سمتش تا بهتر ببینم. دستمو بردم جلو تا ببینم چی شده. -: بزار ببینم چی شده؟ نیکو دستت و بردار دختر ... یه ناله ای کرد و کشیده همراه ناله گفت: نیشـــام ..... بین نگرانی برای پاش یهو شوکه و متعجب سرم و بلند کردم و خیره شدم بهش. چی گفت؟ نیشام ؟؟؟ سرش و انداخته بود و پایین و زیر لبی ناله می کرد و زیر چشمی نگاه. تازه فهمیدم چی شد. به زور جلوی خنده ام و گرفتم. دستم و که پیش برده بودم پاشو بگیرم کشیدم کنار. سرمو انداختم پایین و با بدجنسی و شیطنت گفتم: نیکو خانم اگه پاتون خیلی درد می کنه بریم درمانگاه ... نگاهم و بالا آوردم و به شیطنت نگاش کردم. همه خنده ام خلاصه شده بود به کج شدن گوشه لبم. نیکو یکم چپ چپ نگام کرد. دیگه ناله و شیون نمی کرد. یه پشت چشم برام نازک کرد و دلخور گفت: نخیر آقای متین حالم خوبه. این و گفت و بدون اینکه به روی خودش بیاره که پاش تا همین دو دقیقه قبل درد می کرد با یه حرکت از جاش بلند شد. دهنمو کج و کوله کردم که نزنم زیر خنده. ترو خدا ببین این دختره چقدر فیلمِ. خوب عزیز من می خوای اسمت و صدا کنم چرا خودت و به در و دیوار می زنی؟؟؟ دستمو گذاشتم رو زانوم و با یه حرکت از جام پا شدم. نیکو پشت یکی از میزها دلخور دست به سینه نشسته بود. رفتم و رو صندلی رو به روش پشت میز نشستم. نیکو نگاهش و به بیرون دوخت و بی تفاوت گفت: خوب ... سعی کردم جدی باشم. صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ببینید این جمعه نوبت مرخصی منه. منتها من نمی خوام برم. چیزه ... اگه دوست دارید شما جای من برید. نظرش جلب شد. برگشت سمتم یه ابروش رفت بالا و مشکوک بهم نگاه کرد. فکر کنم خیلی تابلو داشتم می پیچوندمش. خم شد جلو و دستشو از آرنج گذاشت رو میز و زد زیر چونه اش. یه لبخند خبیث مچ گیر زد و گفت: نخیر .. ممنون... من از زیر وظایفم در نمیرم. ناامید پوفی کردم. این دختره زرنگ تر از اونیه که بتونم بپیچونمش. راهی غیر گفتن واقعیت نبود. جدی تو چشمهاش نگاه کردم و راست و حسینی گفتم: راستش کامیار زنگ زده و سر خود، خودش و چند تا از بچه ها رو دعوت کرده خونه ما برای خونه مبارکی. لبخند پیروزش پر رنگ تر شد. نیکو: خوب ... نه این دختره تا تلافی نکنه کوتاه بیا نیست. برای جلب کردن نظرش سریع گفتم: اگه بخواید شما هم می تونید دوستاتون و دعوت کنید. دوباره ابروش رفت بالا. با صدایی که توش خنده بود گفت: ممنون از لطفتون آقاـــــــــی متین... فکر کنم نیکوِئه خیلی تو دلش مونده بود. از جاش بلند شد و بدون حرف راشو گرفت که بره. تند پرسیدم: خوب ؟؟ بهشون بگم بیان یا نه؟ بدون اینکه برگرده پیروزمندانه گفت: بهش فکر می کنم. دختره سرتق ... فعلنه دور دوره اونه  

نیشام

اونقدر صبر کردم که مهداد بره تو آشپزخونه. تا صدای بسته شدن در و شنیدم سریع گوشیمو برداشتم و از دم شروع کردم به بچه ها زنگ زدن.

اونقده ذوق داشتم که نگو. پگاه و ساره با ذوق قبول کردن و اما مینو داشت خودشو لوس می کرد.

با حرص گفتم: مینو دردت چیه؟ فردا که جمعه است کاری ندای پس چته؟

یکم من من کرد و گفت: راستش .. قراره فردا با نوید بریم بیرون و ...

با حرص نفسمو بیرون دادم. چشمهامو گردوندم و گفتم: باشه بابا سگ خورد اونم بیار به جهنم. فقط 10 دیگه اینجا باشید منتظرتونم.

با ذوق باشه باشه ای گفت و بعد کلی تشکر گوشی و قطع کرد.

خیلی ذوق داشتم. انقده از مهمونی گرفتن خوشم میومد که نگو. حس خاله بازی بهم دست می داد. تو این بازیه تو کامپیوترمم هی برای اینا مهمون دعوت می کردم و پارتی می گرفتم.

یه لحظه از ذهنم گذشت که ای بابا فردا ناهار و چی کار کنیم؟ چی درست کنیم؟

یه فکر خبیث اومد تو ذهنم. می رم الان به سپهرداد می گم هر چی خورشت مونده بزاره برای ناهار فردا. فردا فقط برنج و سالاد و دسر درست می کنم.

برای خودم ابرو بالا انداختم و از جام بلند شدم. خوبه حالا که مهمونی گرفتیم نازی و سپهردادم دعوت کنم. گناه دارن. سپهرداد که اینجا تنهاست نازی هم که ....

خوب پیش سپهرداد باشه بهتره.

برای خودم ریز خندیدم و اومدم دست پیش ببرم در و باز کنم که از اون ور یکی در و کشید و باز شد. رخ به رخ مهداد شدم.

هنوز ازش دلخور بودم. چیـــــــــــــش ... من پای نازنینم و به خاطر اون کوبوندم به میز و نابودش کردم تا بلکه بتونم نامحسوس بهش بفهمونم اسمم و صدا کنه. اما این پسره ....

خر ......

مهداد اول از در اومد بیرون و کنارم ایستاد. خواستم بی تفاورت از کنارش رد بشم. تا یه قدم برداشتم صدام کرد.

-: نیشام ....

چشمهام گرد شد و نفسم بند اومد. مثل برق گرفته ها شدم. از زور تعجب و ترس و هول شدگی سکسکه ام گرفت.

با تعجب برگشتم تا ببینم واقعا اسمم و صدا کرد یا من توهم زدم؟

مهداد ایستاده بود و دستهاشو خیلی خونسرد و شیک کرده بود تو جیبش و با یه لبخند و یه نگاه شیطون بهم زل زده بود.

نگاهش خیلی گیرا بود اما نمی خواستم بیشتر از این خودمو ضایع کنم. باید بر می گشتمو انگار چیزی نشنیدم می رفتم تو آشپزخونه.

مهداد: نیشام ....

هه ... دوباره سکسکه لعنتی. مهدادم فهمید. لبخندش گشاد تر شد. چشمهاش یه حالت قشنگ گرفتن و لبخند گشادش تبدیل شد به یه لبخند ملیح که بی اختیار قلبم و وایسوند.

مهداد: جوابت چیه؟ به دوستام بگم بیان؟

اونقدر این جمله رو قشنگ گفت که ماتم برد.

هیچی نمی دیدم. نه رستوران نه یخچال پر وسیله نه در ورود و خروج ....

حس می کردم تو یه باغ پر گلم که یه نسیم ملایم و خنک می وزه و موهامون و تاب می ده. منم و مهداد... منم و اون ... و مهداد جلوم ایستاده و با همین نگاه قشنگش بهم زل زده و ازم می خواد که بزارم دوستاش و دعوت کنه.

نسیمی که می وزید خنک بود. صدای گرومپ گرومپ قلبم و شنیدم. احتمالا از زور استرس تپشش زیاد شده بود.

مهداد: نیشــــام ....

سرم کج شد. بی اختیار گفتم: جانم .....

یه لحظه شوکه نگام کرد اما سریع به خودش اومد. لبخند قشنگش عمیق تر شد.

زل زد تو چشمهام و با یه لحن خاص گفت: بگم بیان ؟

تو همون حالت ماتی گفتم: بیان.

یهو صاف ایستاد. نگاه قشنگش پر شیطنت شد. لبخند ملیحش بزرگ و شیطون.... از صورتش پیروزی می بارید.

ابرویی بالا انداخت و یه چشمک کوچیک زد و گفت: میگم بیان.

یهو باغ پر گل و نسیم خنک محو شد.... من موندم و مهدادی که با یه شیوه ناجوانمردانه تونسته بود رضایت و ازم بگیره. از دست خودم کفری شدم.

چرخید و دست به جیب و سرخوش رفت ...

دلم می خواست موهامو بکشم. دستامو مشت کردم و با حرص تو هوا تکون دادم.

اِیــــــــــی بی شعور ببین چه نامردی ازم سواستفاده کرد.... اَیـــــــــــی ..... مهداد بی شعور ...

داشتم برای خودم جفتک می نداختم و که در آشپزخونه باز شد و سپهرداد اومد بیرون.

خاک به سرم. فقط مونده بود جلوی اینم آبرو ریزی کنم. یه لبخند نصفه در حد نشون دادن دندون بهش زدم و تند گفتم: فردا مهمونی داریم خونه ما ... 10 اینجا باشید. میرم به نازی هم بگم.

این و گفتم و سریع از کنارش رد شدم و رفتم تو آشپزخونه .... حتی نزاشتم بگه میاد یا نه.


اصلا" مگه دست خودشه؟ اومدن به مهمونی من زوریه.

مهداد

از صبح بلند شدیم و داریم خونه رو تمیز می کنیم. این نیشام هم وسواسی بود و رو نمی کرد. من نمی دونم تو خونه اش چه جوریه. بس که مجبورم کرده جای جای خونه رو خم بشم و دستمال بکشم که کمر درد گرفتم. این دختر هم عجب سر کارگریه ها ....

یه لحظه مهلت استراحت نمیده. یه وقتهایی فکر میکنم از قصد داره مثل یه برده ازم کار می کشه. چون دیروز اون جوری ازش اجازه گرفتم.

هه ... یادشم که می افتم دلم می خواد بلند بلند بخندم. خیلی باحال بود. کلا" رفته بود تو یه فاز دیگه. هر چند یکم عذاب وجدان گرفتم اما بی خیالی طی کن.

ساعت 8:30 موبایلم زنگ خورد. دستمال به دست تو جام ایستادم و با تعجب به گوشیم نگاه کردم.

کامیار بود. یعنی راه و گم کرده؟

کامیار: الو. مهداد... خونه ای؟ بیا در و باز کن ما پشت دریم.

بلند داد کشیدم: چی ؟؟؟ ...

کامیار: اویــــــــــــی چته پسر پرده گوشم پاره شد.

با حرص دستمال و پرت کردم رو میز وسط حال و از خونه اومدم بیرون. همون جور که از پله ها می رفتم پایین شروع کردم.

من: پسره خنگ مگه می خوای بری کله پزی که صبح به این زودی لشتو آوردی؟ نکنه فکر کردی زودتر بیای صبحونه هم نصیبت میشه.

می دونی با چه کلکی رضایت نیشام و گرفتم که خراب شید رو سرم؟ حالا می خوای با این زود اومدنت دختره سکته کنه و دیگه ....

کامیار: خوب رفیق من، حالا مگه چی شده جوش میاری. اصلا" ما میریم تو اتاق تو و بیرون نمیایم تا 10 نشده.

مونده بودم این پسرا که برای کلاسهای 8 صبح همیشه خدا 10 میرسیدن چه جوری صبح زود تونستن از خواب بیدار بشن که الان برسن اینجا؟
دیگه جلوی در بودم. در و باز کردم. کامیار گوشی به دست جلوی در ایستاده بود.
تا منو دید گل از گلش شکفت. همچین لبخندی زد که مطمئنم هیچ وقت از این لبخندای گنده تحویل دوست دختراش نمی داد چون حتما" فرار می کردن. بیشتر ترسناک بود لبخندش تا تاثیر گذار.
چشمهام و ریز کردم و غضبی نگاش کردم.
یهو پرید بغلم کرد.
کامیار: الهی من فدای داداش مهداد بشم . ماها رو خونه اش دعوت کرده. زحمت کشیده. غذا حاضر کرده.
با حرص هلش دادم عقب.
من: کامیار این خود شیرینیهات ازعصبانیتم کم نمیکنه.
صداش و نازک کرد و با عشوه گفت: وای وای ببین چه جوریاست. چقده ماه شدی عزیزم. آدم دلش می خواد بخورتت...
دستش و آورد جلو که لپم و بکشه که محکم کوبیدم رو دستش. هر وقت می خواست خودش و مظلوم نشون بده رگ خوشمزگیش می زد بالا.
من: دست خر کوتاه. آروم میاین تو فقط کافیه یه صدا ازتون بشنوم اونوقت ..
مشتم و تهدید آمیز به طرفش گرفتم.
سریع گفت: چشم چشم هر چی تو بگی ...
من: باید تا 10 تو اتاق من بمونید و جیک نزنید. نمی خوام نیشام بفهمه شماها چه ....
محمد: چشم هر چی تو بگی داداش ...
تازه چشمم به محمد و بچه های دیگه رسیده بود. دوستای دانشگاه که هنوز که هنوزه با هم رفیقای فابیم.
محمد و کاوه و بهروز هم بودن. به اونا لبخند زدم. هر چی باشه بعد مدتها می دیدمشون. مطمئنم این بیچاره ها هیچ گناهی ندارن همه چی زیر سر این کامیار الدنگه.
باهاشون دست دادم و خوش و بش کردیم. کامیار با حرص گفت: تهدیدا و اخم و تخمت مال منه. نیش و لبخندت مال بقیه؟
یه قری به گردنش داد و مثلا" قهر کرده. این پسره خوراک مسخره بازی و ادای دخترا رو در آوردن بود.
به حرکتش خندیدم. بازم بهشون سفارش کردم که بی سرو صدا برن تو اتاق من.
خودم جلو تر رفتم و بقیه هم دنبالم آروم اومدن. سریع در اتاقم و باز کردم و فرستادم تو اتاق.
چشمم خورد به کفشاشون که جلوی در اتاقم ردیف شده بودن. با حرص در اتاق و باز کردم و به کامیار اشاره کردم و آروم گفتم: گمشو بیا کفشارو ببر داخل. عقل کلین همه تون.
کامیار پاورچین پاورچین اومد و یکی یکی کفشارو برداشت و داد دست محمد و اونم چید تو اتاق. یعنی پت و مت باید میومدن جلوی اینا لنگ می نداختن.
آروم در و بستم و اومدم یه نفس راحت بکشم که در اتاق نیشام باز شد و اومد بیرون. هول صاف تو جام ایستادم و یهو سلام کردم.
نیشام یکم برو بر نگام کرد و آروم با خودش گفت: در روز چند بار سلام میکنه؟
بلند تر گفت: علیک سلام.
یه لبخند گنده زدم. خودمم می دونستم وقتی سر بزنگاه مچمو می گیرن خیلی ناجور رفتار می کنم و خودمو لو می دم.
نیشام یکم مشکوک نگام کرد اما وقتی چیزی دستگیرش نشد شونه یا بالا انداخت و رفت تو هال. یه نفس راحت کشیدم. اومدم برم تو هال که سر و صدای پسرا بلند شد. سریع در اتاق و باز کردم و بهشون توپیدم.
من: خفه... مگه نگفتم صداتونو نشنوم؟ حتی نفسم به زور باید بکشید.
هر سه تاییشون سری تکون دادن. با همون اخم که جذبه امو بیشتر می کرد در و بستم.
خدا به داد برسه. این دختره نفهمه.
تقریبا" هر 10 دقیقه می رفتم تو اتاق و یه داد تا حد امکان بلند و حرصی سر این پسرا می کشیدم که بابا ببندید گاله اتونو دختره می فهمه.
بعد عمری بالاخره ساعت 10 شد. نیشام از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: من میرم حاضر شم. دیگه بچه ها باید پیداشون بشه.
با لبخند سری تکون دادم. نیشام رفت تو اتاقش. وقتی مطمئن شدم که تو اتاقشه سریع در اتاقم و باز کردم. پسرا هر کدوم یه ور ولو بودن. یکی رو صندلی نشسته بود یکی رو زمین لم داده بود یکی رو تخت پهن شده بود.
من: پاشید پاشید جمع کنید. باید برید بیرون.
کامیار با اخم بلند شد و گفت: دهه بیرون برای چی؟ ما که صدامون در نیومد این دختره هم نوبرشو آروده ها. فهمید ما اینجاییم؟
من: نه نفهمید. الان نزدیک 10 برید بیرون زنگ بزنید مثل آدم بیاین داخل. زود زود ...
همون جور که از جاشون بلند میشدن غر هم می زدن. به زور و با هل دادن فرستادمشون پایین. در و باز کردم که پرتشون کنم بیرون که زنگ بزنن بیان تو که دیدم دوستای نیشام با یه پسره دارن میان سمت در خونه.
زکی بخشکی شانس.
سریع برگشتم سمت دوستام و دست کامیار و تو دستم گرفتم و تند گفتم: چه طوری پسر خیلی خوش اومدی.
کامیار یکم گیج نگام کرد. اما سریع گرفت مطلب و. اونم شروع کرد به خوش و بش کردن.
دخترا بهمون رسیدن و یکی یکی سلام کردن.
با لبخند و روی خوش جوابشون و دادم. یکی از دخترا پسره همراهشو نشونمون داد و گفت: نوید هستن نامزدم.
با نویدم دست دادم.
من: خیلی خوش اومدید. خوشحالمون کردین.
با دست بهشون اشاره کردم که وارد بشن. کامیار اومد زودتر بره سمت پله ها که از پشت یقه اشو گرفتم و با لبخند رو به دخترا گفتم: اول خانمها ....
دخترا ریز خندیدن و کامیار یه فحش زیر لبی بهم داد . بعد همه رفتیم بالا.
همون موقع در اتاق نیشام باز شد.
تو جام خشکم زد. نیشام ....

مهداد

از زور تعجب دهنم باز مونده بود. نیشام ....

چقدر خانم شده بود. هیچ وقت فکر نمی کردم که این دختر فسقلی بتونه انقدر خانم و زیبا بشه.

یه نگاه کلی بهش کردم.

یه تونیک آبی نفتی نسبتا بلند پوشیده بود. همراه یه جوراب شلواری و یه آرایش ملیح که خیلی بهش میومد.

اما اون چیزی که باعث شده بود خشکم بزنه هیچ کدوم از اینا نبود. بلکه ....

شال سورمه ای بود که باز رو سرش انداخته بود و یه دسته از موهای بلندش خیلی قشنگ کج ریخته بود تو صورتش.

نیشام: سلام خیلی خوش اومدید.

دخترها جلو رفتن و روبوسی کردن.

برای اولین دفعه تو زندگیم دلم می خواست الان تو ایران نبودم. تو ایران نبودم و خودمم یکی از مهمونا بودم که می تونستم راحت با میزبان روبوسی کنم.

به خودم تشر زدم. به زور چشم از نیشام برداشتم. برگشتم سمت پسرها ...

دختر ندیده های بدبخت با نیش باز به نیشام نگاه می کردن. اخم کردم. چه معنی داشت اینا این جوری به نیشام نگاه کنن؟؟؟ با پام پای کامیار و محمد و که کنارم بودن لگد کردم. سریع برگشتن سمتم.

با دندونای فشرده با اخم و جدی گفتم: تا وقتی تو این خونه اید چشم چرونی موقوف. به میزبانتونم رحم نمی کنید؟ آدمهای فاسد ...

نیشام حال و احوالش با دوستاش تموم شد و با لبخند اومد سمتمون.

بی تفاوت به کامیار نگاه کرد و خشک سلام کرد. برگشت سمت بقیه. لبخند زد و خوش آمد گفت.

کاملا" این تناقض رفتارش با کامیار و بقیه پیدا بود. کامیار عصبی اخم کرده بود. هیچ وقت هیچ دختری اونو نادیده نمی گرفت و حالا نیشام اونم جلوی دوستاش بی محلش کرده بود.

به زور جلوی خنده امو گرفتم. یه نیش خند به کامیار زدم و گفتم: تال تو باشی که شوخی های جلف با ملت نکنی.

کامیار: برو بابا دختره عددی نیست.

این و گفت و با حرص دنبال نیشام و دختر های دیگه وارد خونه شد.

برام جالب بود. درسته که نیشام هیچ وقت لباسهای باز و آنچنانی نپوشیده بود اما جلوی من روسری هم سرش نمی کرد. اما حالا ....

اونقدر کارش برام عجیب و جالب بود که نمی تونستم چشم ازش بردارم. مخصوصا که برای اولین بار اونو تو لباس مهمونی میدیدم.

واقعا جذاب شده بود. خود درگیری داشتم. کلافه بودم. نباید این حس و داشته بشم اما وقتی جلوم رژه میره و با لبخند از همه پذیرایی می کنه وقتی میوه میاره و .... دلم یم خواد همین الان می تونستم و بلند می شدم و هیکل ظریفو وچولوش و تو بغلم می گرفتم. خانم کوچولو و این همه خانمی؟

همه با هم خوش و بش می کردن. نیشام مدام در رفت و آمد بود و میز پذیرایی و می چید. اصلا نفهمیدم کی تونست شربت درست کنه و میوه ها رو بچینه و تنقلات و جا کنه.

پذیراییش که تکمیل شد نشست کنار دوستش. فکر کنم اسمش ساره بود. با هم در حال حرف زدن بودن و لبخند از لبهاشون نمی افتاد.

تنها آدم های ساکت جمع فکر کنم من و کامیار بودیم. من زیر چشمی نیشام و می پاییدم و تو جواب حرفهای محمد فقط کله تکون می دادم. بدون اینکه چیزی از حرفهاش بفهمم.

کامیار عصبی و با اخم برای همه قیافه گرفته بود. حواسم بهش بود. خیلی تو لک بود. دست برد تو جیبش و بسته سیگارش و در آورد. خواست یه نخ بکشه بیرون که سریع گفتم: سیگار تو خونه ممنوعه. می خوای بکشی برو بیرون.

یه پوزخندی زد و گفت: هههه از کی تا حالا پاستوریزه شدی پسر بابا؟

اخم کردم و جدی گفتم: کامیار بیرون ....

وقتی نگاه جدیمو دید پچوزخندش و جمع کرد و با حرص از جاش بلند شد. برای اینکه دلخور نمونه از جام بلند شدم که همراهیش کنم. لازم نمی دیدم که دلیل ممنوعیت سیگار تو خونه رو بهش بگم اما اجازه هم نمی دم اینجا سیگار بکشه.

از جام بلند شدم.

چشمم افتاد به نیشام. یه لبخند کوچیک زدو یه سری برای تشکر تکون داد. آروم چشمهام و بستم که یعنی خواهش می کنم .

دنبال کامیار از در هال رفتم بیرون.

کامیار کنار نرده ها ایستاده بود و یه سیگارم گوشه لبش بودذ و با حرص بهش پک می زد.

کنارش ایستادم. نگاهی بهم انداخت و بسته سیگار و بهم تعارف کرد. دستش و رد کردم.

کامیار: مهدا عجیب شدی. تاحالا ندیدم این جوری باشی. تنها وقتی این شکلی می بینمت که کنار پدربزرگتی. الان حس می کنم پدربزرگت کنارته که انقدر مراعات می کنی. چی گفتی؟؟؟ سیگار تو خونه ممنوع؟؟؟ می ترسی لباس خانمها بو بگیره ...

اینا رو با حرص می گفت و هی سرش و تکون می داد. با حرص پوفی کرد و دست به کمر با همه عصبانیتش پک محکمی به سیگارش زد.

دستمو گذاشتم رو شونه اشو گفتم: حالا تو چرا انقدر جوش می زنی؟ برادر من اینجا خونه من تنها که نیست. باید مراعات شریکمو بکنم یا نه؟

یه چشم غره بهم رفت اما هیچی نگفت.

صبر کردم تا سیگارش تموم شد و رفتیم تو.

نیشام

داشتم با پگاه حرف می زدم که زنگ زدن. از جام بلند شدم. باید سپهرداد یا نازی باشه.

اومدم در و باز کنم برم پایین که قبل از اینکه دستم به در برسه در باز شد. سینه به سینه مهداد شدم.

مهداد: چیزی شده؟

من: نه زنگ زدن می خوام برم در و باز کنم.

مهداد: شما بمونید من میرم در و باز می کنم.

با لبخند ازش تشکر کردم.

دیگه برنگشتم برم بشینم منتظر موندم تا مهمونای جدید بیان بالا. کامیار با نگاه خیره از کنارم رد شد. بی توجه بهش منتظر موندم.

نازی از پله ها بالا اومد با لبخند رفتم سمتش. هر چی باشه بار اولی بود که میومد خونه ما ....

ابروم پرید بالا. لبخندم گشاد تر شد. نه دارین پیشرفت می کنید. با سپهرداد با هم اومدن. با هر دو سلام علیک و تعارف کردم برن تو. نازی و سپهرداد و به بقیه معرفی کردیم و نشستیم.

برای اینکه نازی با دخترا احساس غریبی نکنه نشوندمش بین خودمون و سر شوخی و با بچه ها باز کردم.

نویدم برعکس اینکه مینو می گفت خجالتی و اینا اصلا هم این جور نبود یا لااقل با پسرا این جور نبود چون خوب با پسرا کنار اومده بود.

بلند شدم یه سر به غذام زدم. همه چیز اوکی بود. خوب خوب. با اینکه دفعه اولی بود که برای این همه آدم برنج می پختم اما خیلی خوب شده بود.

برگشتم تو هال که دیدم پسرا زیادی سر و صدا می کنن. جالب اینجا بود که دخترا هم خودشونو کشیده بودن سمت اونا و به بحثشون کوش می دادن.

رفتم کنارشون و آروم از پگاه پرسیدم: پگاه چی شده؟ چرا این قدر سر و صدا می کنن اینا؟

پگاه که هیجان زده به بحث پسرا نگاه می کرد و چشم ازشون برنمی داشت با همون هیجان گفت: مهداد و این پسر هیزه دارن برای هم کُری میخونن. ما نشستیم ببینیم کدومشون می برن؟

موضوع جالب شد.

من: کُری چی می خونن؟ سر چی؟

یکی از پسرا که فکر کنم اسمش محمد بود و نزدیک ما نشسته بود برگشت سمتم و با لبخند گفت: هیچی بابا این دوتا کارشونه. تا همو می بینن مثل خوروس جنگی می افتن به جون هم. مشکل مال یه شرط بندیه.

من: شرط بندی؟

محمد: اره این دوتا سال آخر دانشگاه با هم یه شرطی می زارن بعد قرار میشه براش مچ بندازن. از اون به بعد این مچ اندازی شده کار همیشگیشون. با دلیل و بی دلیل کُری می خونن و مچ میندازن.

با هیجان پرسیدم: خوب معمولا کی برنده میشه؟

محمد شونه ای بالا انداخت و گفت: هر باز یکی. یعنی هیچ قانون مشخصی نداره. یه بار کامیار یه بار مهداد. برای همینه که هی

وقت هیچ کدومشون نمی تونن ادعای برتری بکنن. الانم گیر دادن به مچ انداختن و مطمئنم تا کارشونو انجام ندن ول نمی کنن.

به مهداد و کامیار نگاه کردم.

مهداد: برو بابا پهلون پنبه فکر کردی دوتا دمبل زدی خیلی کار کردی؟ با یه فوت می خوابی زمین.

کامیار: نه داداش اشتباه گرفتی. رفتی فیلمای خودتو دیدی توهم زدی که منم. من 2 تا دمبل زدم؟ اگه از روز اولی که می رفتم باشگاه سالیانه 2 تا دمبل به اون اولیه اضافه می کردم الان باید وزنه 40 کیلویی می زدم.

با هیجان پرسیدم وسط کُری خوندن مهداد و کامیار و گفتم: من یه چیزی بگم؟

یهو همه ساکت شدن. کامیار با اخم و مهداد متعجب نگام کرد.

مهداد: بفرمایید.

خوشحال نیشم و باز کردم و گفتم: فکر نمی کنید جای این همه تیکه بار همدیگه کردن بهتر باشه همین الان با هم مچ بندازین. بالاخره یکی برنده میشه. این قائله هم ختم میشه.

مهداد با تعجب گفت: همین الان ؟؟؟

سرمو به نشونه آره تکون دادم. کامیار با پوزخند رو به مهداد گفت: اره داداش بیا مچ بندازیم. سر هر چی تو می خوای.

مهداد یکم مردد بود.

مهداد: آخه وسط مهمونی زشت نیست؟ حوصله اتون سر نره؟

همه با هم گفتن: نه خوبه .. موافقیم و ...

وقتی مهداد اصرار بچه ها رو دید شونه ای بالا انداخت و گفت: باشه. اما سر چی؟

تا کامیار اومد دهن باز کنه سریع گفتم: سر شام...

وقتی دیدم همه دارن یه جوری نگام می کنند با یه لبخند عظیم دندون نما گفتم: خوب چیه؟ هر کی باخت همه مونو شام مهمون میکنه.

یکم نگام کردن و یهو همه با هم گفتن هورا .....

البته به غیر از مهداد و کامیار که با تعجب به بچه ها نگاه می کردن.

کامیار زیر لبی گفت: زشته پسرا ادای گشنه ها رو در نیارید.

همه خندیدن.

فضا رو برای مچ انداختن آماده کردیم. دوتا مبل گذاشتیم رو به روی هم دیگه و یه میزم وسطش. مهداد و کامیار هر کدوم رو یکی از مبلها نشستن و ماها هم دورشون. یا رو زمین یا رو مبل و هر جا که تسلط بیشتری برای دیدن داشتیم جا گیر شدیم.

نوید به عنوان بی طرف شد داور.

 

نیشام

3– 2 – 1 گفت و بازی شروع شد. با هیجان خیره شده بودم به دستهای گره خوده ی توهمشون. به نظر زور بازوشون یکی میومد. یکم خم میشد سمت دست مهداد و به ثانیه نمی کشید که بر می گشت سمت کامیار.

دستهامو تو هم قفل کرده بودم و به بازی نگاه می کردم. هیچ دلم نمی خواست کامیار ببره. هم اینکه از این پسر خوشم نمیومد. خیلی از خودش راضی بود و این بردم باعث می شد دیگه از بالای بالا به همه نگاه کنه. هم اینکه دوست نداشتم باختن و یه جورایی شکست مهداد و ببینم اونم جلوی این همه آدم و شکست در برابر این پسره وحشی هیز.

بعد 10 دقیقه هنوز نتیجه مساوی بود و هیچ کدوم برتری نداشتن. حتی میزان کج و خم شدن دستهاشونم به یک اندازه بود. نه زیاد شده بود نه کم.

خونم داشت به جوش میومد. چون برعکس مهداد که خیلی ریلکس نشسته بود کامیار مدام پوزخند می زد و صداهای حرص درآر از دهنش در میاورد و بر ای اینکه نشون بده این مسابقه جنبه تفریح داره براش و هیچ فشاری روش نیست مدام به این ور و اون ور نگاه می کرد و برای بچه ها ادا و شکلک در میاورد.

با حرص نگاش کردم. آروم از جام بلند شدم.

خیلی آروم بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم درست پشت سر مبل مهداد ایستادم. دقیقا" رو به روی کامیار. فقط کافی بود سرش و بلند کنه تا چشمش به من بی افته.

با دست چپ موهای بلندم و که از شال یه وری بیرون اومده بود و درست کردم و یکم بیشتر بیرون ریختمش. جوری که خیلی تو چشم باشه. لبهامو رو هم مالیدم که رژاشون به هم بخوره و جفت لبام رنگ بگیرن.

دست راستمو از جلو پیچیدم دور شکمم و دست چپمم از آرنج تکیه دادم بهش. شروع کردم با نوک انگشتام با موهای بیرون اومده ام ور رفتن و از اون ور زل زدم به کامیار.

زیاد طول نکشید که سرش و بلند کنه و چشمش به من بی افته. یه لحظه خشکش زد. فکر نمی کرد منی که صبح تا دیدمش بهش چشم غره رفتم الان وایسم جلوش و با چشمهام خیره خیره عرضیابیش کنم.

وقتی نگاهش و دیدم یه لبخند ملیح زدم. چشمهاش گرد شد.

لبخندم عمیق تر شد شونه هام بالا اومد و ریز خندیدم. چشم ازش گرفتم و پایین و نگاه کردم و بازم لبخند زدم. آروم سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشمهاش.

سرمو کج کردم. یه نگاه با ناز بهش انداختم و آروم با یه حرکت و با انگشت موهای روی صورتم و دادم عقب.

برای یه لحظه حس کردم از زور تعجب نفسش بند اومد.

چند بار پلک زد تا مطمئن بشه که داره درست می بینه. چشمش که خیره شد نگاه زومم و ازش گرفتم و به راست نگاه کردم. هنوز از تو زاویه چشمم می دیدمش که داره نگام می کنه. صورتمو بر نگردوندم همون جور با گوشه چشمهام یه نگاه کج و ریز و با عشوه همراه لبخند ملیح زدم بهش.

کم کم دهنش داشت از زور تعجب باز می شد.

تو یه لحظه بچه ها پریدن هوا و هورا کشیدن و پسرا با دست به پشت مهداد زدم.

-: ایول پسر دمت گرم کارت حرف نداشت.

خوشحال به مهداد نگاه کردم. داشت می خندید. برده بود.

سرمو بلند کردم و به کامیار که هنوز مات و گیج بهم نگاه می کرد چشم دوختم. نگاه پر عشوه امو انداختم تو چشمهاش. یه لبخند قشنگ بهش زدم.

چشمهای پر نازم تو یه لحظه سرد و بی تفاوت شد و لبخند قشنگم تبدیل به پوزخند. دهنمو جمع کردم تا با چشمهای گشاد شده اش خنده ای که می رفت به قهقه تبدیل بشه رو نبینه.

بدون هیچ حرفی دور زدم و از جمع دور شدم. رفتم تو آشپزخونه.

رسیدم به اونچه که می خواستم. پوز این کامیارم به خاک مالوندم. تازه تو آشپزخونه تونستم خنده امو ول بدم.

-: خیلی از کارت راضی؟

نیشام

تو جام سیخ ایستادم و دهنم و جمع کردم. وای خاک به سرم این پسره وحشی چرا اومده اینجا؟

یه سرفه ای کردم و آروم برگشتم سمتش. با بی تفاوت ترین نگاهم بهش خیره شدم و گفتم: بله؟

با چشمهای ریز شده بهم نگاه کرد. آروم یه قدم به سمتم برداشت و با صدایی که سعی می کرد ترسناک باشه گفت: برای من نقشه می کشی؟ منو می بازونی؟ فکر کردی تو یه الف بچه از پس من بر میای؟

یه قدم دیگه به جلو برداشت. فاصله ی بینمون خیلی کم شد. کافی بود یه قدم دیگه برداره تا صاف بیاد تو حلقم.

یه نگاه وحشتناک بهم کرد. با چشمهاش داشت برام نقشه می کشید. یه لبخند خبیث همراه یه پوزخند.

یهو با تمام وجود پق زدم زیر خنده.....

از زور خنده خم شدم و دلمو گرفتم. کامیارم تو جاش از تعجب ماتش برده بود.

نمی دونم چرا با همه سعی که کامیار کرده بود که ترسناک به نظر بیاد اما ... برای من همه چیز داشت جز وحشت. برای همینم نمی تونستم جلوی خنده امو بگیرم.

خیلی بامزه اون حرفها رو گفته بود. احتمالا زیاد فیلم ترسناک نگاه می کنه.

-: تو آشپزخونه چیزی می خوای کامیار؟

هر دو برگشتیم سمت صدا. مهداد بود. خنده ام و به زور جمع کردم و صاف ایستادم. اشک گوشه چشمم و که از زور خنده در اومده بود پاک کردم.

کامیار هول شده گفت: نه ... چیزه ... آب می خواستم.

آروم با دهن جمع شده گفتم: الان میارم براتون.

رفتم و از یخچال یه لیوان آب براش ریختم و دادم دستش. یه نفس سر کشید و سریع رفت بیرون. تا لحظه ای که بره بیرون مهداد خیره نگاش می کرد.

کامیار که رفت بیرون رو به مهداد گفتم: ساعت 1 . نظرت چیه ناهار بخوریم؟؟؟

مهداد سری تکون داد و گفت: اوکی خوب چی کار کنم؟

لبخند زدم و به وسایلی که رو میز آماده کرده بودم اشاره کردم که ببره. خودمم رفتم سراغ غذا که بکشم.

خورشتها رو ریختم تو ظرف و برنجا ر و هم تو دیس کشیدم. وای چه برنجی شده بود. ته دیگشم که دیگه نگو. برشته و طلایی و خوشرنگ. روحم رفت تو ته دیگا. چشمهام برق زد. یه نگاه به پشتم انداختم کسی تو آشپزخونه نبود. سریع یه بشقاب برداشتم و بیشتر از نصف ته دیگ و گذاشتم توش و سریع و تند روش ند تا کفگیر برنج ریختم. بشقاب و گذاشتم بغل گاز. این طرف مال خودم بود. یه ذره ته دیگ مونده رو چند تیکه کردم و برای تزئین گذاشتم کنار دیس برنج.

مهداد اومد دیس و برداشت. منم رفتم سراغ پارچ آب. اول یه پارچ پر یخ کردم و توش آب ریختم بعد ظرف بلور یخ و برداشتم و توش یخ ریختم و مهداد پارچ و برد منم یه نگاه انداختم به آشپزخونه همه چیز و مهداد برده بود منم با ظرف یخ رفتم و نشستم. بچه ها غذا کشیده بودن. یه نگاه به مهداد که اون سمت سفره نشسته بود کردم. چشمش به دیس برنج خالی از ته دیگ بود. این کامیار بی تربیت مثل وحشیا بیشتر ته دیگ و گرفته بود.

اه من بشقابمو یادم رفت بیارم. رفتم تو آشپزخونه خوشحال از این که برای خودم ته دیگ کنار گذاشتم بشقابم و برداشتم که برم بیرون. یه قدم بیشتر برنداشته بودم که از همون فاصله مهداد و دیدم. هنوز بشقابش خالی بود. یکم خیره نگاش کردم. سریع برگشتم و ته دیگا رو2تا بشقاب کردم و روش برنج کشیدم.

اومدم بیرون. هیچ کس حواسش به من نبود همه مشغول غذا خوردن و حرف زدن بودن. آروم رفتم کنار مهداد و خم شدم و بشقاب برنج توی دستمو گذاشتم رو بشقابش.

با تعجب سرش و چرخوند سمتم. سرمو به سمت چپ چرخوندم و تو چشماش نگاه کردم. یه لبخند شیطون زدم که باعث شد گیج تر بشه. بدون حرف از جام بلند شدم و رفتم جای خودم نشستم.

 

مهداد

 

با تعجب به بشقاب برنج جلوم نگاه کردم. نمی فهمیدم چرا نیشام باید یه بشقاب جدا برام برنج بکشه. راستش یکمم وحشت داشتم. نگاه و لبخند شیطونش باعث می شد که به خوش خدمتیش شک کنم.

خدا وکیلی کم از دست این لبخندای شیطونش بلا نکشیده بودم. می ترسیدم نمکی، فلفلی، موشی، سوسکی تو غذام ریخته باشه. آروم روی برنج و با قاشق هم زدم چیزی نبود.

نگاهی به بقیه کردم هیچ کس غیر نیشام حواسش بهم نبود. این نگاهش باعث شد بیشتر تو خوردنش تردید کنم.

با شک یه قاشق برنج برداشتم. همه جور احتمالی می دادم. نکنه توش مرگ موش ریخته باشه تا خوردم درجا بمیرم.

نه دیگه در این حدم بچه نبود. با شک و تردید قاشقی که حالا جلوی دهنم بود و نگاه کردم. به زور آب دهنم و قورت دادم.

خدایا خودمو سپردم به خودت.

چشمهام و بستم و با یه حرکت قاشق و بردم تو دهنم و خالیش کردم. اول آروم با زبونم برنجا رو مزه مزه کردم. خدا رو شکر کردم کسی چشمش به من نیست وگرنه از فرم دهنم حتما شک می کرد.

ایول برنجش نه شور بود نه تند بود نه مزه ناجوری داشت. آروم جوییدمش.

نکنه من الان قورتش بدم خون بالا بیارم. برنجه سمی باشه.

با توکل به خدا به زور برنج و قورت دادم. یکم منتظر بودم تا دل و روده ام بهم بپیچه اما خدا رو شکر خبری نبود. خوشحال از اینکه برنج سالمه یکم قورمه روش ریختم و شروع کردم به خوردن.

مشغول خوردن بودم و به حرفهای بچه ها هم گوش می دادم. چشمم به محمد بود که داشت مثل همیشه فک می زد. قاشقم و بردم تو بشقابم که حس کردم به یه چیز سفت برخورد کرده.

سریع سرمو پایین آوردم ببینم چیه تو بشقابم. فقط این فکر تو سرم بود که آخر این دختره کار خودش و کرده و یه کرمی ریخته.

آروم و با احتیاط وسط برنجا رو باز کردم. چشمهام گرد شد. این که ....

ته دیگ ؟؟؟؟ اما همه ته دیگا که تم ....

با تعجب به نیشام نگاه کردم. هنوز نگاهش رو من بود یه ابروش و انداخت بالا و یه لبخند قشنگ زد.

صدای کوبیده شدن قلبم و به وضوح شنیدم. این نگاه ... این لبخند .. ابرو انداختن ... اون از شال صبحش ... من و محرم تر از همه می دید ... این از بشقاب جدا و ته دیگی که ...

این دختر می خواد چی کار کنه؟ با این کاراش می خواد با دل من چی کار کنه ...

خدایا خودت می دونی که نمی تونم ... نزار این جوری بشه. منم یه مردم ... درسته که احترام سرم میشه. درسته که می دونم امانت چیه اما ....

نزار حسی که نباید و داشته باشم. بزار این 9 ماه همین جوری بمونم. نزار نیشام از اونیکه هست برام مهم تر بشه.

نمی خوام پا روی اعتماد بقیه بزارم. از طرفی این میل شدیدی که به نیشام دارم و این کشش .. این محبت ...

دستهامو مشت کردم. چشمهام و آروم بستم و یه نفس عمیق کشیدم.

داشتم دیوونه میشدم. اونقدر کارش برام شیرین و قشنگ بود که دلم می خواست می تونستم و اجازه اشو داشتم و بی توجه به همه ی این آدم های دورو بر می رفتم همین الان بغلش می کردم و محکم می بوسیدمش ...

خدای من نه .....

نباید بهش فکر می کردم. نباشد.

داغ شدم .. گر گرفتم ... قاشق و انداختم تو بشقاب و از جام بلند شدم. محمد حرفش و قطع کرد. همه با تعجب به من نگاه کردن.

خیلی تابلو بود که حالم خراب شده. نگاه همه پرسشگر و نگاه نیشام نگران و سوالی بود.

دنبال یه دلیل و بهانه می گشتم. تند گفتم: چیزه .. می رم نمک بیارم.

نیشام سریع نیم خیز شد و گفت: الان میارم .

با دست اشاره کردم و گفتم: نه خودم میارم بشین.

به زور لبخندی زدم و تند رفتم سمت آشپزخونه. دستهامو گذاشتم روی کابینت و بهش تکیه دادم.

چشمهامو بستم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم و حالم بهتر بشه. هنوز داغ بودم. با حرص از تو کابینت یه لیوان بر داشتم و از شیر پرش کردم. لیوان بزرگ آب و یه نفس سر کشیدم.

حالم بهتر شده بود. سریع چند تا کابینت و باز کردم و توشو گشتم. یه نمکدون پیدا کردم و برگشتم سر جام.

نگاهم تو نگاه نیشام قفل شد. آروم چشمهام و رو هم گذاشتم. یه اشاره به بشقابم کردم و سرمو برای تشکر تکون دادم.

چشمهاش برق زد. نگاه نگرانش خوشحال شد و یه لبخند بزرگ رو لبهاش نشست.

سریع چشم ازش برداشتم. تا تموم شدن ناهار دیگه سرمو بلند نکردم.

 

بعد ناهار تا خواستم بلند شم نازی گفت: آقا مهداد شما بشینید من به نیشام کمک می کنم.

خواستم تعارف کنم که دخترای دیگه هم بلند شدن و گفتن ما می بریم شما بشینید.

وقتی دیدم همه بلند شدن از روی ناچاری نشستم.

دخترا رفتن تو آشپزخونه و ماها هم نشستیم دور هم مشغول حرف زدن شدیم.

کامیار: مهداد تخته داری؟

با سر آره گفتم و بلند شدم رفتم تخته رو آوردم. مهره هار و چیدیم و مشغول بازی شدیم.

نیشام

با دخترا تو آشپزخونه بودیم و با هم با شوخی و خنده ظرفها رو می شستیم.

من و نازی ظرفها رو خشک می کردیم. ساره ظرفها رو روی پارچه رو میز می چید و مینو و پگاه هم می شستن.

ساره: وای نیشام وقتی کامیار باخت انقدر حال کردم که نگو.

خوشحال ابرو انداختم بالا.

پگاه: خدایی زور مهداد زیاده ها.

نازی که کنارم ایستاده بود گفت: شایدم کمک داشته؟

سریع سرمو بلند کردم و به نازی نگاه کردم. داشت با شیطنت بهم می خندید.

ساره نگاه مشکوکی بهمون کرد و گفت: یعنی چی؟

نازی یه چشمک زد و به من اشاره کرد و گفت: چرا از نیشام نمی پرسی که چه جوری هوش و حواس پسره رو پرت کرد تا مهداد ببره؟

یهو همه دست از کار کشیدن و برگشتن سمت من. با تعجب و کنجکا و سوالی نگام کردن.

فکر نمی کردم اون موقع کسی حواسش به من بوده باشه. وای اگه غیر نازی کس دیگه ای دیده باشه چی؟

با حالت اشکی گفتم: وای نازی کس دیگه ای هم منو اون شکلی دید؟؟؟

نازی بلند خندید و گفت: نه بابا همه حواسشون به بازی بود من فقط دیدم کامیار مات شده به یه جایی ردش و گرفتم دیدم تو داری چی کار می کنی.

دخترا اومدن دورم و مینو با دست کفیش با آرنج کوبوند به پهلوم و تند تند هی میگفت: بگو چی شده.. بگو چی شده...

همه کارهایی که کردم و تا اومدن کامیار تو آشپزخونه رو تعریف کردم. همه رو گفتم غیر ته دیگ دادن به مهدادو.

اون قسمت یه رازه بین من و مهداد.

تا 3 دقیقه بعد تموم شدن حرفهام دخترا هنوز داشتن می خندیدن. خنده اشون که تمو شد مینو گفت: حالا برای شام کجا بریم که خرج این پسره زیاد بشه؟

شیطون ابرو بالا انداختم و گفتم: دارم براش ....

یه خنده خبیث کردم.

پگاه که ذاتا" آدم فضولیه با دستهای کفی اومد چسبید بهم و گفت: بگو .. بگو .. نیشام نیشام .. بگو دیگه .....

با آرنج هولش دادم کنار و گفتم: اِه برو کنار عمرا" بگم هیجانش میره.

دستهاشو بالا آورد و به حالت تهدید گفت: نمیگی؟؟ نمیگی؟؟؟ کفیت کنم؟

سریع رفتم پشت نازی و گفتم: بکشیمم نمیگم.

پگاه یه قدم برداشت که هجوم بیاره سمتم و کف مالیم کنه اما تو همون قدم اول سکندی خورد و نزدیک بود کله پا بشه که به زور خودشو نگه داشت اما شالش از سرش کج شد و دنباله های شالش و که از پشت سر آورده بود جلو کشیده شدن به دستش و کفی شدن.

پق زدم زیر خنده.

من: ببین چوب خدا صدا نداره. اومدی بمالی مالونده شدی رفتی.

مینو: نیشام درست حرف بزن.

خودمو مظلوم کردم و گفتم: کفا رو گفتم.

مینو چشم غره ای بهم رفت. کلا" مینو معلم اخلاق بود.

پگاه با حرص گفتم: اه بمیر ینیشام بیا این شال و بردار بشورش نابود شد. من نمی دونم فلسفه ی این شال سر کردن چیه؟

با اخم سرش و بلند کرد و گفت: ببینم تو از کی تاحالا مومن شدی و رو می گیری؟ تو که شال و مو برات مهم نیست.

شونه ای بالا انداختم و گفتم: الانم زیاد مهم نیست.

پگاه یه ابروشو بالا برد و گفت: پس چی شده امروز شال گذاشتی که ما مجبور شیم به تبعیت از تو شالامون و بر نداریم؟

من: شما می تونستید راحت باشید و شالتونو بردارید. من با شال راحت ترم.

پگاه مشکوک گفت: راستش و بگو نیشام قضیه چیه؟

ساره هم از کنارم گفت: راست میگه یه قضیه ای هست. تا جایی که یادمه و از خودت شنیدم جلوی مهداد روسری موسری سرت نمی کنی.

کلافه پوفی کردم و گفتم: سرم نمی کنم که نمی کنم. درسته زیاد تو قید بند اینا نیستم ولی دلیل نمیشه جلو هر ننه قمری موهامو بندازم بیرون. اگه جلوی مهداد روسری سرم نمی کنم برای اینه که 9 ماه قراره تو یه خونه زندگی کنیم و من یم خوام تو خونه ام راحت باشم. مهدادم از اون جور آدمها نیست که بخواد با دیدن موی یه دختر هیز بازی و بی جنبه بازی در بیاره و از خود بی خود بشه.

مینو: یعنی دوستاش از اون جور آدمائین؟

چشمهامو براش مل مل دادم و گفتم: یه حرفی می زنیا. من چه بدونم. من فقط جلوی فامیلام روسری سرم نمی کنم و الانم مهداد.

پگاه بدجنس خندید و گفت: جلوی بابای ما هم سرت نمی کنی.

با حرص گفتم: چون جای پدرم هستن. اَه ... بسه دیگه کلافه ام کردین برین سر کارتون.

دیگه کسی چیزی نگفت و هر کسی رفت سراغ کار خودش.

کارمون که تموم شد رفتیم تو هال پیش پسرا. هر کی مشغول کار خودش بود.

دخترا رفتن نشستن و من مستقیم رفتم سمت سپهرداد.

مهداد

مشغول بازی بودیم که دخترا از تو آشپزخونه بیرون اومدن. سرمو بلند کردم تا خسته نباشید بگم که با دیدن نیشام که به سمت سپهرداد می رفت کل حواسم رفت سمت اونا.

نیشام خم شد و یه چیزی به سپهرداد گفت و بعد اونم سر تکون داد و با هم رفتن بیرون از خونه.

دیگه به کل حواسم پرت شد. نمی فهمیدم دارم چی بازی می کنم. همه هوش و حواسم پی این بود که ببینم این دوتا کجا رفتن و چی کار دارن یم کنن.

یعنی نیشام با سپهرداد چی کار داشت که نمی تونست همین جا بهش بگه و باید می رفت بیرون.

بعد چند دقیقه هر دو لبخند به لب برگشتن. سپهرداد برگشت سر جای خودش و نیشامم رفت بین ساره و نازی نشست.

هنوز حواسم پیشش بود. مشغول صحبت با دوستاش بود. این محمدم مخ پگاه و به کار گرفته بود.

اصلا" نفهمیدم که کامیار چه جوری ازم برد. حتی مطمئن نیستم که درست بازی کرده یا نه واسه خودش هی مهره ها رو جابه جا کرده.

ولی برام مهم نبود. الان تنها چیزی که می خواستم این بود که بفهمم نیشام و سپهرداد چیا به هم گفتن.

کامیار برای خودش داشت خوشحالی می کرد و هی میگفت: من تو تخته حریف ندارم و اینا ...

دیگه داشت کلافه ام می کرد.

برگشتمسمتش و گفتم: خسته نباشی داداش که بردی.

خوشحال خندید و گفت: سلامت باشی.

من: الان خیلی خوشحالی؟

کامیار بدجنس گفت: خیـــــــــــــــــلی ...

پوزخندی زدم و با شیطنت گفتم: نوش جونت. عسل بشه این پیروزی بره تو دهنت و کامتو شیرین کنه. اما حیف که سودی برات نداره. هنوزم شام پای توئه ...

مثل بادکنکی که بهش سوزن زده باشن بادش خوابید. بچه ها که حواسشون به ما بود شروع کردن به خندیدن. خودمم خنده ام گرفته بود. همچین دمغ شده بود که یکی می دید فکر می کرد همین الان بهش خبر فوت دادن.

پگاه دوست نیشام بلند رو به کامیار گفت: آقا کامیار حالا قراره کجا بهمون شام بدید؟

کامیار یکم خودشو صاف کرد و گفت: خانم بزارید ناهار از گلوتون بره پایین بعد به فکر شام باشید.

محمد سریع گفت: شام جای خودش ناهار جای خودش. تازه ناهار که از کیسه تو نبود حرصش و می زنی.

کامیار براش شکلکی در آورد و هیچی نگفت.

محمد: حالا جدی کجا می خوای ماها رو ببری؟ یه جای خوب باشه ها ...

کامیار بی تفاوت و عنق شونه ای بالا انداخت و گفت: من چه می دونم.

پگاه گفت: برنده باید جا رو تعیین کنه.

این و گفت و چشم دوخت به من. حالا من چی بگم؟ جایی به ذهنم نمی رسید.

نیشام به دادم رسید و گفت: من بگم؟

خوشحال از کمکش گفتم: بله بفرمایید. هر چی نباشه خودتون شرط و گذاشتین جاشم تعیین کنید.

همه نگاه ها چرخید سمت نیشام. حتی کامیارم که تا حالا بد عنق بود حالا با اخم و دقت به نیشام نگاه می کرد.

من: خوب کجا بریم؟

با دست به زمین اشاره کرد. منظورش چی بود؟

کامیار کنجکاو پرسید: یعنی چی؟

نیشام یه ابروشو برد بالا و با یه لبخند کج و نگاه سرد به کامیار گفت: یعنی همین جا و تو این خونه و غذای رستوران ما. کدوم رستوران بهتر از ما؟ هم سالمه هم بهداشتی همی می دونیم چی داریم می خوریم و چه جوری درست شده.

کامیار با اخم و تخم گفت: جای دیگه ای پیدا نکردین؟

نیشام: شما که شرط و باختی در هر حال باید شام بدید حق اظهار نظر ندارید. اگرم اعتراضی باشه حق مهداده که برنده است.

مهداد؟ ....

کامیار سریع برگشت سمت من. اونقدر سریع گردنشو چرخونده بود که بعدش مجبور شد با دست گردنش و بماله. خوب می شناختمش. فکر نمی کرد رابطه امون جوری باشه که نیشام به اسم صدام کنه. چون دیده بود چقدر در رابطه با نیشام مراعات می کنم و حد و حدود دارم.

نیشام رو به من کرد. خیره بهش مونده بودم. نمی تونستم لبخندمو پنهون کنم. خیلی حال کردم که اسمم و جلوی این همه آدم صدا کرد.

نیشام: شما مخالفی؟

به زور جلوی لبخندمو گرفتم. نمی خواستم با خندیدنم کامیار عصبی تر بشه. این دختر چقدر بلا بود. 4 تا مهمون دعوت کرده. رستورانش و تعطیل کرده یه وعده غذا بهشون داده حالا داره عین همون یه وعده و هر چی خرج کرده رو از خود مهمون می گیره. روز تعطیلی هم برای رستوران درآمدزایی می کنه.

سرفه کردم که جلوی خنده امو بگیرم. من غلط بکنم مخالف باشم چی بهتر از این؟ راستش اصلا" حوصله هم نداشتم از خونه برم بیرون.

ار خدا خواسته رو به کامیار گفتم: با نیشام موافقم.

کامیار با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. برای اینکه ازم سوال اضافه نپرسه سرم و چرخوندم. چشمم افتاد به نیشام که با لبخند نگام می کرد. نگاه ذوق زده اش و دیگه بعد این همه مدت می شناختم.

همه دست زدن. همه راضی بودن جز کامیار که کارد می زدی خونش در نمیومد. می دونستم از چی کفریه. عادت نداره این جوری جلوی یه دختر کم بیاره. اما امروز اینجا جلوی نیشام بد جوری کم آورده بود.

اما در هر حال چیزی نمی تونست بگه. تا شب وقتمون به بازی و حرف زدن و تعریف از خاطرات دانشگاهمون گذشت. همه با هم جور شده بودن و راحت حرف می زدن.

تازه از خاطراتشون می فهمیدم نیشام چقدر شیطونه.

مهداد

ساعت حدود 8 بود که رو به کامیار گفتم: میگم کم کم بهتره برای غذا آماده بشیم.

سری به موافقت تکون داد. برای اینکه بیشتر اذیتش کنم گفتم: خوب برو یه لیست از بچه ها بگیر بببین هر کی چی می خوره.

با حرص گفت: چرا من؟

با خنده گفتم: چون تو باختی رفیق....

کامیار رو باخت خیلی حساس بود. حسابی کفری بود اما از روی ناچاری قبول کرد.

رفتم براش یه خودکار و کاغذ آوردم که سفارش بچه ها رو بگیره.

چقدر خوب بود که می دیدم بالاخره یکی غیر خودم هست که سفارش بگیره. الان من می تونستم سفارش بدم و دیگه در نقش گارسون نبودم. خنده ام گرفت.

بچه ها یکی یکی غذا های در خواستی و گفتن و رسید به نیشام.

کامیار: خوب نیشام تو چی می خوای؟

نیشام مشغول حرف زدن با نازی بود. حتی روشو برنگردوند به کامیار نگاه کنه.

کامیار دوباره پرسید: نیشام میگم چی می خوری برای شام؟؟؟

دوباره نیشام بی توجه حرفش و ادامه داد.

کامیار: با تواما .. نیشام ... نیشام ... نیکو ... نیکو خانم؟

یهو نیشام که تا چند لحظه پیش کوچکترین توجه و حرکتی از خودش نشون نداده بود و انگار نه انگار که صدای کامیار و می شنوه برگشت و گفت: بله؟

با چشمهای گرد و لبی که هر لحظه از زور خنده باز تر میشد به این دو تا خروس جنگی نگاه کردم.

کامیار چشمهاش و ریز کرد و گفت: یه ساعته دارم صدات می کنم.

نیشام بی تفاوت و سرد گفت: جدی؟ خوب حتما" درست صدام نکردی که نشنیدم.

کامیار عصبی گفت: یعنی نشنیدی یک ساعته دارم نیشام نیشام می کنم؟

نیشام خیلی رسمی گفت: برای شما خانم نیکو ....

دهن کامیار باز موند. لال شده بود نمی دونست چی بگه. ماها که دوستش بودیم می دونستیم الان چه حالی داره. رسما" جلوی نیشام خلاء سلاح شده بود. کم آورده بود شدید. هر کاری که می کرد و هر چی که می گفت نیشام یه جوری کنفش می کرد.

کامیار یکم زل زل نگاش کرد و بعد سرش و انداخت پایین و درست سر جاش نشست.

زیر لب غر زد: حس می کنم دارم مامانم و صدا می کنم.

نیشام: جوجه می خورم.

کامیار سرشو بلند کرد و با چشمهای ریز شده به نیشام نگاه کرد. مطمئنن داشت می گفت: این دختره چقدر پرروئه.

دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. سریع بلند شدم و رفتم بیرون. در و که بستم ترکیدم. خدا شاهده تا حالا کامیار و این جوری ندیده بودم. دست و پا بسته و ناتوان.

هیچ دختری باهاش این جوری حرف نمی زد. عادت کرده بود که همیشه اون باشه که دخترا رو حرص میده یا ضایع می کنه و حالا نیشام ....

تلافی همه رفتاراش با اون دخترا رو سرش در آورده بود و حقش و کف دستش گذاشته بود.

در خال خنده بودم که در باز شد و سپهرداد اومد بیرون.

برگشتم سمتش.

من: چی شد که اومدی بیرون؟

سپهرداد: هیچی دارم میرم رستوران کبابا رو درست کنم.

من: نمی خواد تو بری بزار خودمون درست می کنیم.

سپهرداد: نه بابا کار خودمه من آشپز این رستورانم و خودم درستشون می کنم.

من: ولی آخه امروز روز استراحتته.

سپهرداد: مهم نیست پسر. نیکو قبلش بهم گفت می خواد غذای شام و از رستوران بگیره. می خواست ببینه کباب به تعداد داریم یا نه و اینکه مسئله ای نیست امروز هم کباب بپزم؟ به اونم گفتم خودم درست می کنم. میگم این نیکو بد حال این رفیقتو گرفته ها.

خندیدم و با دست چند ضربه به بازوش زدم. پس نیشام برای همین سپهرداد و کشیده بود بیرون.
من: حقشه پسر.. حقشه... هر کسی نمی تونه با نیشام در بی افته.

یاد بلاهایی که سرم آورده بود افتادم و بی اختیار لبخند زدم.

دنبال سپهرداد رفتم که بهش کمک کنم.

نیشام

مهمونی خیلی خوبی بود. خودم که خیلی راضی بودم. بهترین قسمتش این بود که مهدادمدام چشمش می چرخید رو من. هر چا که می رفتم زیر چشمی هم که شده با نگاهش تعقیبم می کرد. صبح که از در بیرون اومدم و اونجوری ماتم شده بود کلی ذوق کردم.

از همه بهترش وقتی بود که به اسم صدام کرد. بعد اینکه اون روز زدم خودمو ناکار کردم و اون بازم بهم گفت نیکو خانم دیگه امیدی به صدا کردن اسمم نداشتم و حالا ...

خیلی خوشحال بودم. ساعت حدود 11 بود که بچه ها بلند شدن و عزم رفتن کردن. تا دم در حال بدرقه اشون کردم. مهداد تا پایین باهاشون رفت و من برگشتم توی خونه.

وای که چقدر خسته شدم. نگاهی به خونه انداختم. چقدر بریز به پاش کردیم. خسته بودم اما نمی تونستم بی خیال خونه ترکیده ام بشم.

شالمو از سرم گرفتم و انداختمش رو مبل. موهام و باز کردم و دستمو بردم توشون و تکونشون دادم. یه نفس عمیق کشیدم. رفتم از تو آشپزخونه یه سطل آشغال و برداشتم و اومدم تو حال. یکی یکی پیش دستی ها رو برداشتم و خالی کردم تو سطل و بشقابها رو چیدم رو هم.

با صدای در به خیال اینکه مهداده برگشتم سمتش. اما مهداد نبود کامیار بود.

با دست چسبیده به دستگیره جلوی در خشک شد. با تعجب بهم خیره شده بود. نگاهش یه جورایی بود... غافلگیر بود.

شوکه شده بودم. با دیدن نگاهش به خودم اومدم و اخم کردم. بلند شدم و شالم و از رو مبل برداشتم و دوباره سرم کردم.

رو کردم بهش و گفتم: بله؟ چیزی شده؟

کامیار به خودش اومد و گفت: چیزه ... گوشیمو جا گذاشتم ...

سرموچرخوندم سمت جایی که کامیار نشسته بود و با چشم دنبال گوشیش گشتم. افتاده بود روی مبل.

رفتم سمتش و برش داشتم.

دستی به شالم کشیدم و صافش کرم رفتم سمت کامیار و گوشی و گرفتم سمتش.

یکم خیره خیره نگام کرد.

سرموبلند کردم. چشم تو چشم شدیم. عجیب داشت نگام می کرد. چیزی سر در نیاوردم. شونه امو انداختم بالا و گفتم: چیز دیگه ای هم هست؟

آروم سرش و تکون داد که یعنی نه. دست دراز کرد و گوشیش و گرفت. چشمهاشو چرخوند و رو شالم ثابت شد. یه ابروش رفت بالا یه خداحافطی زیر لبی گفت و چرخید و رفت بیرون.

حرکاتش عجیب بود.

بی خیال شونه امو انداختم بالا و در و بستم و برگشتم سر تمیز کاری خودم.

مهداد

بچه ها رو بدرقه کردم. دخترها سوار ماشین شدن و رفتن. اما پسرها منتظر تو ماشین نشستن. کامیار رفته بود دنبال گوشیش. وقتی برگشت گیج می زد.

من: چی شد رفیق؟ دیر کردی. گرفتیش؟

کامیار متفکر سرسری کفت: آره .. آره .. رو مبل افتاده بود.

رفتم جلو و دستم و گذاشتم رو شونه اش.

من: کامیار؟ چیزی شده؟

بهم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: بین تو و نیشام چیزیه؟

تعجب کردم. غافلگیر تند گفتم: نه پسر این چه حرفیه؟

چشمهاش و ریز کرد و گفت: واقعا" ... واقعا" چیزی بینتون نیست؟ من دوستتم می تونی بهم بگی.

دستهاموبردم توجیب شلوارم. کلافه شده بودم. چه اصراری داشت که بین ما چیزیه؟

با اخم گفتم: منظورت چیه؟

کامیار یه قدم عقب رفت و متفکر گفت: منظورم چیه؟ خوب بزار ببینم ... شما تنها با هم تو یه خونه زندگی می کنید. همدیگه رو به اسم کوچیک صدا می کنید. فقط تو ... فقط تو بهش میگی نیشام و نه هیچ کس دیگه ....

عصبی دستی تو موهام کشیدم و گفتم: سپهردادم بهش میگه نیکو.

کامیار: آهان ... میگه نیکو نه نیشام.

یه قدم جلو اومد با حالت مچ گیری گفت: فقطم جلوی تو بی حجابه.

سریع بهش نگاه کردم. این یکی و از کجا می دونست؟

پیروز نگام کرد و یه خنده کج زد.

کامیار: وقتی رفتم بالا گوشیمو بردارم شال سرش نبود. فکر کنم حدس زده بود که تو برگشتی. وقتی دید منم شالش و دوباره سرش کرد. پس درست فهمیدم. رابطه اتون بیشتر از اونیه که نشون میدین. چقدر؟ تا چه حد و کجا پیش رفتین؟

دیگه داشت حرف مفت می زد.

سرش و نزدیک صورتم آورد و آروم گفت: ببین به ....

عصبی و بی اختیار یقه اشو چسبیدم و با حرص تو چشماش نگاه کردم. لبخند مسخره اش رو اعصابم بود.

جدی و عصبی گفتم: حتی حق نداری یه همچین فکرایی در مورد این دختر بکنی. بین ما هیچی نیست... هیچی ... این و بفهم...

کامیار دستهاش و بالا برد و گفت: خیله خوب رفیق قبول هر چی تو بگی. چرا جوش میاری؟

عصبی یقه اشو ول کردم و گفتم: برو پسر برو .. یکم دیگه بمونی شاید زبونت باعث بشه فکت و پیاده کنم.

کامیار بلند یه خنده عصبی کرد و دستی به شونه ام زد و گفت: باشه پسر حرص نخور. هیچی بینتون نیست. من میرم که رو اعصابت نباشم.

با هم دست دادیم و کامیار رفت سوار ماشین شد و روشنش کرد و با یه بوق دور زد و رفت.

حرفهاش رو اعصابم بود. به این فکر نمی کردم که آش نخورده و دهن سوخته شدم. بلکه تنها چیزی که اعصابم و بهم ریخته بود این بود که کامیار در مورد نیشام بد فکر می کنه و در موردش اشتباه برداشت کرده.

این دختر هیچ کناهی نکرده بود. حتی اگه من تو ذهنم در موردش یه فکرایی می کردم و یه احساسایی داشتم بازم اون بی گناه بود.

من یم دونستم وقتی کامیار در مرود یکی برداشت اشتباه بکنه چه انگایی بهش می چسبونه و همین فکرها آتیشیم می کرد.

دست به جیب وارد هال شدم. نیشام شال به سر نشسته بود و ظرفها رو جمع می کرد. صدای در و که شنید برگشت و گفت: اومدی؟ برو استراحت کن خسته ای.

بهش لبخند زدم و گفتم: نه خسته نیستم. کمک می کنم تمومش کنی.

نیشام یه لبخند همراه تشکر کرد و برگشت سمت بشقابهای رو هم چیده شده و برشون داشت. بلند شد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد تو همون حالت دستش و برد سمت شالش و برش داشت از سرش و پرتش کرد سمت مبل.

مات حرکتش بودم. خوشحال بودم از اینکه باهام راحته و اونقدر بهم اعتماد داره. اما از طرفی هم ناراحت بودم. این اعتمادش مسئولیت منو سنگین تر می کرد.

دو تا نفس تند و عمیق کشیدم، سرم و انداختم گایین تا بیشتر از این به نیشام نگاه نکنم و هوایی نشم.

تند تند با کمک هم مشغول تمیز کردن خونه شدیم

مهداد
از مهمونی حدود یه ماهی می گذره. همه چیز خوب پیش میره. از کار رستوران راضیم. برخلاف اوایل که خرجمون بیشتر از دخلمون یا برابر با دخلمون بوده الان داریم سود می بریم. البته همه اش به خاطر مخ اقتصادیه نیشامه.

ماه قبل که حسابی از کار کرد رستوران دمغ بودم یهو اومد گفت: چه ماه خوبی بود کلی سود کردیم.

فکر کردم داره مسخره می کنه می خواستم یه چیزی بگم بهش. اما وقتی دیدم خیلی جدی و خوشحاله به سالم بودن عقلش شک کردم.

برگشتم گفتم: کجای این ماه خوب بود؟ می دونید چقدر خرج کردیم و آخرشم هیچی به هیچی؟

خوشحال خندید و گفت: چرا هیچی به هیچی؟ بعد رفت و با یه دفتر و یه کیف برگشت. دفتر و گذاست رو میزو بازش کرد و دونه دونه خرجا و درآمد روزانه رو گفت. اونقدر دقیق بود که یه لحظه شوکه شدم. حتی فروش دونه دونه ی نوشابه ها و سالادا رو هم داشت.

بعد نشست با تسلط همه چیز و محاسبه کرد و حقوق بچه ها رو هم حساب کرد.

بعد دست برد از تو کیفش و چند دسته پول در آورد. با تعجب به پولا نگاه کردم.

من: اینا چیه؟

نیشام: پوله.

من: اونو که خودم می بینم. از کجا اومده؟ چقدر هست اصلا"؟

نیشام: اینا سود این ماهمونه. حدود .... میشه.

چشمام گرد شد. به نسبت پول خوبی بود و مبلغ قابل توجهی. این دختر کی تونسته بود این همه پول جمع کنه؟

من: اما آخه چه جوری؟

خوشحال خندید و مو به مو بهم گفت که چه جوری خرج همه چیز و جدا کرده بود و هر روزم یه مقدار یپول کنار می زاشت و ندید می گرفت.

از کار و فکرش خیلی خوشم اومد. تو دلم مدام خودمو سرزنش می کردم. خدا رو شکر می کردم که نیشام هیچ وقت در مورد رشته ام ازم چیزی نپرسیده. آخه خیلی زشته مدیریت بازرگانی خونده باشم و نتونم یه رستوران و به سود دهی برسونم.

تو فکر بودم و خیره به بیرون. با دیدن ماشین کامیار بی اختیار اخم کردم.

از روز مهمونی کم کم این پسر هفته ای 2 بار تو روزهای مختلف میومد اینجا. اولش توجهی نداشتم و از اومدنش خوشحالم میشدم. اما بعد سه هفته دیدم این اومدنا بی دلیل نیست. هر بار میومد و صاف رو میز رو به روی نیشام می نشست و از اول تا آخر زل می زد به این دختر.

هیچ خوشم نمیومد. اولش فکر می کردم میاد تا یه جورایی کارهای روز مهمونی نیشام و تلافی کنه. اما نیشام کماکان به کامیار کم محلی می کرد و در حد همون سفارش گرفتن باهاش هم کلام میشد.

اما بعد دیدم نه، نگاه کامیار نگاه خصمانه نیستو یه جورایی بیشتر مشتاقه. همه کارهای نیشام و زیر نظر می گرفت. مو به مو.

زیاد حرف نمی زد. وقتی ازش سوال می کردم سر به هوا جواب می داد.

هیچ از این وضعیت خوشم نمیومد.

اما با این حال نمی تونستم کاری بکنم. هر چی باشه کامیار دوستم بود.

پوفی کردم و رفتم سمت در که باهاش سلام علیک کنم. ماشین و پارک کرد و پیاده شد.

با تعجب به درهای ماشین که باز می شدن نگاه کردم. غیر کامیار پدر و مادر و خواهرشم اومده بودن.

تعجب کردم اما با لبخند و خوشحال برای استقبال جلو رفتم.


نیشام

 

چیـــــــــــــش این پسره بازم اومد. نمی دونم چه کرمی داره که هر هفته این همه راه می کوبه میاد تو جاده غذا بخوره. یعنی تو همون شهر رستوران پیدا نمی کنی؟ اصلا تو مگه ننه بابا نداری؟ توخونه ات غذا بلومبون دیگه.
خیلی دلم می خواد یه تیکه توپ بارش کنم که دمش و بذاره رو کولش و بره رد کارش و دیگه این ورا آفتابی نشه اما چه کنم که سیاست کاسبی اجازه نمیده.
هر چی نباشه اینم یه مشتریه چون پول میده پس اجازه داره بیاد اینجا. اگه به مهداد باشه عمرا" ازش پول بگیره بار اولم مهداد نذاشت پول بده و می خواستم برم بزنمش بگم دیگه اینجا نیا. هزینه اضافه ای و رو اعصاب. اما به محض اینکه مهداد روشو برگردوند پول و گذاشت رو میز من و رفت.
خوشم میاد می فهمه مهمون یه باردو بار نه هفته ای چند بار.
این مهدادم که هر بار کامیار و می بینه ذوق مرگ می شه اَه ....
چشمم به آدمهایی افتاد که ازماشین پیاده میشدن.
اوا ببین پسره با خانواده تشریف آورده. ایول پول بیشتر.
سریع صاف نشستم. شالمو درست و لباسمو صاف کردم. خیلی شیک و تر و تمیز پشت میز نشستم و منتظر موندم.
هیچ دلم نمی خواست بعدا" همین خانواده محترم این پسره ی وحشی برن بگم بیچاره مهداد با چه دختر داغونی شریک شده.
دوست داشتم خیلی به چشمشون بیام که بگن ایول .. خوش به حال مهداد چه شانسی آورده تو شریک داشتن.
به فکرای تو سرم خندیدم. در بازشد و اول یه خانم جا افتاده بعد یه دختر جوون و پشت سرش یه مرد و بعدم کامیار و مهداد وارد شدن. نزدیک که رسیدن لبخند زدم و از جام بلندشدم.
من: سلام حال شما. خوش اومدین .مشتاق دیدار. رستورانمون و روشن کردین. صفا دادین بهش.
همچین خوش آمد گویی بلند بالا کردم که فک مهداد و کامیار افتاد. مامان کامیار نظرش بهم جلب شد.
با لبخند از کامیار پرسید: مادراین خانم و معرفی می کنید؟
کامیار به زور به خودش اومد وگفت: بله بله ایشون نیشام خانم هستن ....
سریع براق شدم سمتش با یه لبخندخبیث ادامه داد: شریک کاری مهداد.
بی شعور می دونست جلوی ننه اش اینا نمی تونم چیزی بگم از فرصت استفاده کرده بود و به اسم صدام می کرد. الاغ بهت می کم باید نیکو خانم صدام کنی هی واسه خودش تغییر میده.
مجبور شدم لبخند بزنم و به مادر واون دختره که از رو شباهتش با کامیار می شد فهمید خواهرشه دست بدم.
مهداد بهترین میز و براشون انتخاب کرد و خودشم رفت سفارش غذاشونو گرفت و برگشت. برای اونایی که تو سالن غذا می خوردن مهداد خودش سفارش می گرفت و در اخر می یومدن حساب می کردن.
بدم نبود چون مهداد خوشتیپ بود. دخترا که می یومدن برای به حرف گرفتنش بیشتر سفارش می دادن.
نشستم پشت میز و آروم بدون اینکه کسی بفهمه من به جای کار بازی می کنم ریز ریز شروع کردم به ورق بازی کردن.
مهداد با کمک نازی براشون غذا رو سرو کرد و کلی اشانتیونم برای حضورشون بهشون داد و کلی هم خوش و بش کرد باهاشون.
اصلا از نگاه خواهر کامیار به مهداد خوشم نمی یومد. خیلی نگاش می کرد. کلا" زوم بود روش.
مهداد یه با اجازه گفت و برگشت که بره تو آشپزخونه. خیلی دلم می خواست بدونم این دختره بی صاحابه یا نه. منظورم بدون نامزد و اینا بود.
تا مهداد اومد از پشتم رد شه سریع چرخیدم سمتش و گفتم: ببخشید.
مهداد برگشت و با تعجب گفت: بله؟
من: چیزه .. این خانم که همراهشونه مادر کاملیاست؟
مهداد با تعجب گفت: کتی؟ نه این خواهر کوچیکتر کامیاره واصلا ازدواج نکرده که بچه داشته باشه.
به زور یه آهانی گفتم. مهداد رفت تو آشپزخونه و من برگشتم و با چشمهای ریز شده به دختره نگاه کردم. دختر خوبی بود. خوشگل بود.
اَه چرا باید خوب باشه. کاش دماغ گنده زشت بود با چشمهای چپ و صورت پر جوش تا با خیال راحت نگاش می کردم و میگفتم آخی دختر بیچاره.
اما الان با این قیافه اش ....
بنا به دلایلی که هیچ نمی خواستم به زبون بیارم دوست داشتم قبل از اینکه مهداد بیاد برم گیسای دختره رو بگیرم پرتش کنم بیرون. یا با ناخن چشماش و در بیارم که به مهداد من نگاه نکنه.
مهداد من.... من کیلویی چند دخترهوا برت داش...

نیشام

نشسته بودم و زیر لبی برای خودم غرغر می کردم. اصلا نفهمیدم کی غذای کامیار اینا تموم شد و کی این پسره اومد و جلوی میز من ایستاد.

کامیار: ببخشید اگه خود درگیریتون تموم شد میشه صورت حساب ما رو بدید؟

مثل برق گرفته ها صاف نشستم و سرمو بلند کردم. پسره احمق همچین نیشخندی بهم می زد که می خواستم با مشت بکوبم تو صورتش.

خیلی خشک و جدی گفتم: مهمون ما باشید.

ابروشو با حالت مسخره ای بالا انداخت و گفت: جدی؟ نه ممنون.

آروم تر گفت: بی خود خیرات نکن ورشکسته می شی.

سرد نگاش کردم و با بی تفاوت ترین صدا گفتم: 15000 .

با چشمهای گرد گفت: دختر ریاضیت انقدر ضعیفه؟ چه جوری ممکنه 4 نفر آدم با این همه غذایی که خوردن بعد بشه 15000 تومن.

همون جور سرد گفتم: 4 نفر نه یک نفر. خانواده مهمون آقای متین هستن و شما چون هر روز تشریف می آرید دیگه جزو میهمانا حساب نمیشید.

کنف شده پوزخندی زد و گفت: لازم نیست. کلش و حساب می کنم.

من: نمی.....

-: خانم نیکو؟

با شنیدن صدای آشنایی که فامیلیم و با بهت صدا می کرد برگشتم سمت در.

بی اختیار گفتم: بل ....

خسرو ......

با دیدن خسرو اونقدر شوکه و خوشحال شدم که سریع میز و دور زدم که برم پیشش اما بین راه ثابت موندم.

بابا منو ندیده بود. از در که وارد شده بود رخ به رخ مامان کامیار که می خواست بره بیرون شده بود و الان ....

خسرو: خانم نیکو شما اینجا چی کار می کنید؟ کی بهتون گفته بود که نیشام اینجاست؟ مگه من بهتون نگفتم که حق ندارید ببینیدش؟

من و خانواده ام به اندازه کافی از دست خانواده شما عذاب کشیدیم. دیگه نمی خوام دخترمم درگیر بشه. به هزار زحمت فرستادمش اینجا که از شما دور باشه.

مات و مبهوت به بابا که عصبی بود خیره شده بودم. نمی فهمیدم اینجا چه خبره یا چرا بابا به مادر کامیار میگه خانم نیکو. من این وسط چی کاره ام؟ مادر کامیار و خانواده اش با بابا خسرو چی کار کردن که اون انقدر عصبانیه؟

مادر کامیار: خسرو خان من .....

خسرو: بهش که چیزی نگفتید؟ من که گفتم نمی خوام هیچ چیزی در مورد برادرتون بدونم. اون سالها پیش دخترم و ترک کرد و دیگه حق برگشت و نداره. حالا که دختر دست گل من پرپر شده نمی زارم همون بلا رو سر نوه ام بیاره.

خسرو عصبانی از کنار مادر کامیار گذشت. وقتی از کنارش رد شد مادر کامیار خیره به خسرو چرخید و ....

داشت گریه می کرد. چرا داشت گریه می کرد؟

مادر کامیار: نیشام... اون ... من نمی دونستم.... یعنی نیشام دختر برادرم ...

چی؟ دختر برادرم؟ من؟ مادر کامیار؟ اینجا چه خبره....

قلبم تو دهنم بود....



مهداد

از آشپزخونه بیرون اومدم تا یه سری به کامیار و خانواده اش بزنم. صدای حرف زدن عصبی همراه با فریاد میومد.

سریع خودمو رسوندم پشت میز. خسرو خان اینجا... اما چرا داره با مادر کامیار دعوا می کنه.

میز و دور زدم و با قدم های آروم پیش رفتم. حرفهاشون عجیب بود. مگه رابطه این دوتا چه جوری یا چی بود که خسرو خان نمی خواست نیشام درگیر بشه؟

کنار نیشام که مات وسط رستوران ایستاده بود و با تعجب به این دونفر نگاه می کرد ایستادم.

هیچ کس نه حرفی می زد نه حرکتی می کرد. مادر کامیار اشک می ریخت.

مادر کامیار: نیشام... اون ... من نمی دونستم.... یعنی نیشام دختر برادرم ...

داد خسرو خان حرفش و قطع کرد.

خسسرو: حق نداری اینجا باشی .. حق نداری... برادرت دخترم و ول کرد و اون و با یه بچه تنها گذاشت و رفت به جهنم. حالا بعد این همه سال اونم نه خودش بلکه شما رو فرستاده تا سراغی از بچه اش بگیرید؟ بچه ای که تو 4 ماهگی ولش کرد و رفت.

اگه این دختر براش مهم بود اون جوری با همه قساوت ولش نمی کرد و بره. این همه سال کجا بود؟ این همه مدت؟ این ....

مادر کامیار: مرده بود ....

سکوتی که با این حرف ایجاد شد آزار دهنده بود. حتی دو تا مشتری دائمیمون که پست میزهای همیشگیشون نشسته بودن مات مونده بودن و هیچ حرف و حرکتی نمی کردن. شوکی که این یک کلمه به همه وارد کرد بیش از حد بود.

سکوت خفه کننده رو فقط صدای هق هق مادر کامیار قطع می کرد.

مادر کامیار: خسرو خان من نمی دونستم دختر برادرم اینجا کار می کنه؟

نگاه پر حسرتی به نیشام انداخت و گفت: نمی دونستم دختری که بهش معرفی شدم از پوست و گوشت خودمونه. اون روزی که اومدم سراغتون می خواستم همه چیز و بگم. می خواستم بعد این همه سال قسمم و قولی که به برادر مرحومم دادم و بشکنم.

برادرم اگه رفت اگه اون جوری از ناهید جدا شد فقط به خاطر علاقه ای بود که بهش داشت. خسرو خان برادرم مریض بود مریضی که درمانی نداشت. اون ناهید و خیلی دوست داشت. می دونست اگه ناهید بفهمه میشکنه. نابود میشه. براش سخت بود اما رفت. تنهاش گذاشت طلاقش داد و راحتش کرد. رهاش کرد تا آزاد باشه. متنفر از حسام اما آزاد. اون جور که اونا از هم جدا شدن حسام مطمئن بود که ناهید خیلی زود فراموشش می کنه و یه زندگی جدیدی و برای خودش می سازه.

حسامم همین و می خواست. که ناهید عذاب نکشه. خسرو خان برادرم مرده. اون مرده و تو حسرت دیدن و بغل کردن دخترش موند. اون مرده بدون ....

صدای زمزمه نیشام باعث شد برگردم سمتش.

زیر لب گفت: مرده ؟ بابا ... مرد ....

یهو حس کردم چشمهاش بسته شد و بدنش لخت شد و ....

من: نیشام ......

بین زمین و هوا نیشامی که از حال رفته بود و گرفتم.

با فریاد من همه برگشتن سمتم. آروم رو زمین نشستم. همه دورمون جمع شدن.

خسرو خان با هول گفت: نیشام .. نیشام دخترم .. چی شده؟؟

برای آروم کردنش گفتم: چیزی نیست خسرو خان بی هوش شده. فشار عصبی که بهش وارد شده خیلی زیاد بود.

سر بلند کردم و با داد به کامیار گفتم: کامی یه لیوان آب بده.

کامیار که هنوز مات مونده بود سریع یه تکونی خورد و از روی میز خودشون یه لیوان آب برداشت و اومد کنارم.

از دستش گرفتم و لیوان و آروم به لبهای نیشام نزدیک کردم. به زور یکم آب تو دهنش ریختم.

رو دستم آب ریختم و پاشیدم به صورتش. پلکهاش تکونی خورد. نفس راحتی کشیدم.

سرمو بلند کردم. مادر کامیار هنوز داشت گریه می کرد و کتی شونه های مادرش و می مالید تا آروم بشه. بابای کامیار و خسرو خان کنار ما نشسته بودن.

رو به خسرو خان گفتم: خسرو خان من می برمش تو اتاقش. حالش خوب نیست.

خسرو: باشه باشه ببرش پسرم ببرش....

سری تکون دادم و با یه حرکت از زمین کندمش و رو دستهام بلند کردمش.

عصبی بودم. دلم می خواست به دیوار مشت بکوبم. این چیزایی که الان من فهمیده بودم برای منی که هیچ ربطی به ماجرا نداشتم شوکه کننده و سنگین بود.

چه برسه به نیشامی که در مورد اونو خانواده اش بحث میشد.

در اتاقش و باز کردم و آروم خوابوندمش رو تخت.

شالش از سرش افتاده بود و چند تار از موهاش رو صورتش ریخته بود. آروم با سر انگشتام موهاش و از رو صورتش کنار زدم.

این موجود کوچولو چقدر تو زندگیش درد داشت. خسرو خان چی گفت؟ پدری که بچه اش و تو 4 ماهگی ول کرد و رفت.

یاد حرف کامیار تو مهمونی افتادم.

کامیار: حس می کنم دارم مامانم و صدا می کنم.

نیکو خانم مادر کامیار.

پدری که تو تنهایی مرد به این امید که خانواده اش بتونن بدون اون زندگی تازه ای و بسازن.

آروم گونه نیشام و نوازش کردم.

به نظرم الان شکننده تر از همیشه بود. کاش می تونستم حمایتش کنم. کاش ....

عصبی دستی به چشمهام کشیدم و با یه حرکت از رو تخت بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.

نیشام

آروم چشمهام و باز کردم و به سقف سفید اتاقم نگاه می کنم. اتفاقات تو رستوران و همه حرفها مثل فیلم جلوی چشمم رژه میره.

هنوزم احساس خفگی م یکنم. حس دلپیچه وقتی مادر کامیار گفت دختر برادرم. حالت تهوه و ایستادن تپش قلبم وقتی گفت مرده...

مرده .... اون مرد... اسم تو شناسنامه ام .... پدری که هیچ وقت نداشتم ... مرده ....

بغض گلوم و گرفت. نمی خواستم گریه کنم. نمی خواستم ...

صدای در اتاق بلند شد. بینیم و بالا کشیدم. نمی خواستم بشکنم. من با نبودن اون مرد مدتها قبل کنار اومدم ...

تکون خوردم و رو لبه تخت نشستم. حالا که همه در مرود گذشته و پدر و مادرم فهمیدن نمی خوام من و داغون ببینن. نمی خوام فکر کنن انقدر ضعیفم.

به زور بغضم و قورت دادم.

من: بله... بیا تو...

در باز شد و مهداد اومد تو. ازش خجالت می کشیدم. رو شدن یهویی این همه اطلاعات در مورد خودم و زندگیم باعث میشد نتونم مستقیم بهش نگاه کنم.

سرم و انداختم پایین و جواب سلامش و دادم. یه قدم جلو اومد و آروم پرسید: بهتری؟

سرمو به نشونه آره تکون دادم. یه قدم دیگه جلو اومد.

دست دست می کرد حرف بزنه.

مهداد: چیزه .... مادر .. مادر کامیار می خواد اگه بشه باهات صحبت کنه.

سرمو بلند کردم. می خواد با من حرف بزنه؟ در مورد چی؟

بی تفاوت به مهداد نگاه کردم.

من: چیز دیگه ای هم مونده که نگفته باشه؟

کلافه دستی به گردنش کشید و گفت: خوب اگه حالت خوب نیست میرم میگم نمی تونی ببینیش.

یه قدم برداشت که بره.

من: میبینمش.

سریع برگشت سمتم.

مهداد: مطمئنی؟ می خوای ببینیش؟

همون جور که از رو تخت بلند میشدم گفتم: آخرش که چی؟ امرز نبینمش یه روز دیگه میاد. بهتره همین امروز همه چیز و بگه.

سری تکون داد و دیگه حرفی نزد. کنارم قدم برمی داشت و مواظبم بود که یه وقت نیفتم. حس می کردم در عرض یه ثانیه همه انرژیم تحلیل رفته.

مهداد در هال و باز کرد.

مهداد: اینجاست. برو تو. منتظرته.

پشت در ایستادم. تا اینجا اومده بودم اما از این جا به بعدش... یه ترسی تو وجودم بود. دلم نیم خواست تنهایی برم تو اون اتاق. ملتمس به مهداد نگاه کردم و گفتم: میشه تو هم باهام بیای؟؟؟

از حرفم شوکه شد. چند لحظه تو چشمهام خیره شد و بعد آروم سری تکون داد و با دست اشاره کرد که اول وارد شم.

نامطمئن قدم برداشتم.مادر کامیار تنها رو مبل یه نفره نشسته بود. تا ماها رودید سریع از جاش بلند شد.

با شوق و هیجان گفت: عزیزم حالت خوبه ؟؟؟

عزیزم؟؟ این کیه که یه دفعه اومده و ادعا می کنه من عزیزشم. بی حس بهش نگاه کردم. با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و محکم بغلم کرد.

معنی کارهاشو درک نمی کردم. شایدم درک می کردم ولی حسی نسبت بهشون نداشتم. ازم جدا شد اما ولم نکرد. دستش و انداخت دور کمرم و با هم با قدم های کوچیک به سمت مبل دو نفره رفتیم و نشستیم روش.

سریع سر بلند کردم و به مهداد که ایستاده بود نگاه کردم. چرا نمیشینه؟

چشمهاش و چند بار آروم رو هم گذاشت. یه لبخند دلگرم کننده زد و رو به مادر کامیار گفت: خاله با اجازه اتون من برم چایی بیارم براتون.

اخم کردم. چای کی می خوره؟ این پسره هم وقت گیر آورده؟ راستی مادر کامیار و چی صدا کرد؟ خاله؟ یعنی انقدر به هم نزدیکن؟

مادر کامیار: برو پسرم ممنون میشم.

با چشمهای حسرت زده مهدادی که به سمت آشپزخونه می رفت و بدرقه کردم.

مادر کامیار با دو دست دستهامو گرفت. بهش خیر ه شدم. با لبخند کل صورتم و عرض یابی کرد.

مادر کامیار: باید از همون اول از شباهتت با حسام می فهمیدم. یا حتی از اسمت اما ....

می دونی چقدر دلم می خواست ببینمت؟

اخم ریزی کردم.

من: پس چرا این همه سال دنبالم نیومدین؟ من همیشه بودم. اما کسی سراغم نیومد.

آه پر حسرتی کشید و گفت: می خواستم. از خدام بود. اما ... اما به حسام قول داده بودم. قسمم داده بود که حتی اسمتونم فراموش کنم. نمی خواست هیچ وقت بیام سراغتون. نمی خواست مادرت هیچ وقت دلیل اصلی رفتنش و بدونه. همه سعیشو کرده بود که موقع طلاق یه کاری بکنه که ناهید ازش متنفر بشه. که راحت تر فراموشش کنه.

عشق پدر و مادرت اونقدر زیاد بود که وقتی حسام به مادرت میگه تموم شده ناهید خیلی شوکه میشه. ناهید به خاطر حسام تو روی خسرو خان ایستاده بود.

شوکه نگاش کردم. از نگاهم همه چیز و فهمید.

لبخند تلخی زد و گفت: تو نمی دونستی نه؟

با سر جواب منفی دادم.

نیشام


مادر کامیار: مادر و پدرت همکلاسی بودن. تو دانشگاه عاشق میشن. یه عشقی که همه حسرتش و می خورن. اما وقتی میریم خواستگاری مادرت پدرش مخالفت میکنه.
بی اختیار گفتم: چرا ؟
باز لبخند تلخش و تکرار کرد و گفت: چون خسرو خان معتقد بود دخترش باید با کسی که اون انتخاب می کنه ازدواج کنه. نه کسی که عاشقشه.
باورم نمیشد. امکان نداشت بابا خسروی مهربون من این جوری باشه.
با شک نگاش کردم. لبخندی زد و گفت: باور نمی کنی نه؟ ولی پدر بزرگت اون موقع خیلی مستبد بود. عاشق خانواده اش بود اما حرف حرف خودش بود.
مخصوصا" که مادرت تتها فرزندشون بود و روش خیلی حساس بودن.
وقتی مادرت باهاش مخالفت کرد و پاش و تو یه کفش کرد که می خواد با حسام ازدواج کنه پدر بزرگتم گفت: اگه رفتی حق نداری برگردی. نه تا وقتی اون مرد تو زندگیته.
به قالی نگاه کرد و آه بلند بالایی کشید.
-: شاید به خاطر همینم بود که زندگیشون نفرین شد. شاید چون دعای بزرگتر و نگرفته بودن و بدون رضایت اون ازدواج کردن.
حسام مطمئن بود بعد طلاقشون ناهید برمی گرده پیش پدرش. آرزوش این بود که اون دوباره ازدواج کنه و زندگی خوبی و تشکیل بده.
دستم و ول کرد و دست برد تو کیفش. کیف پول قرمز رنگش و در آورد. از توی زیپش یه عکس در آورد و یه نگاه پر محبتِ اشکی به عکس انداخت و گرفتش طرف من.
دستهام می لرزید. دست لرزونم و بلند کردم و عکس و گرفتم. یه عکس رنگ و رو رفته قدیمی. عکس مامان با یه نوزاد تازه به دنیا اومده تو بغلش. من ....
بغض بدی به گلوم چنگ زد. لبمو گاز گرفتم که گریه نکنم. که اشک نریزم. چونه ام می لرزید. پلک نمی زدم تا اشکهای جمع شده تو چشمهام پایین نچکن.
-: پدرت تا لحظه مرگشم این عکس دستش بود و مدام به شما دوتا نگاه می کرد. میگفت خوشبختیهای زندگیش و می زاره و میره. دعا می کرد که خوب زندگی کنید.
دهنم و باز کردم و کلی هوا وارد ریه هام کردم. لبهام و به هم فشردم تا ساکت شم. خفه شم و زوره نکشم.
بغضم و قورت دادم. اما پایین نرفت. مثل یه سیب بزرگ تو گلوم موند و راه تنفسم و گرفت.
مادر کامیار: می دونی چرا اسمت و گذاشتن نیشام؟ ن اول اسم مادرت ناهید. م آخر اسم پدرت حسام. و الف حرف مشترک هر دوشون. تو تلفیقی ازاونایی. هم صورتت و هم اسمت....
دیگه نتونستم... بغض گلوم داشت خفه ام می کرد. اکسیژن کم بود. دهنم ومثل ماهی باز و بسته می کردم تا یکم هوا وارد ریه هام بشه.
دوباره داشت حمله های آسمیم شروع میشد. هم زمان با نفس کشیدن تندم بغضم بی صدا ترکید و قطره های اشک پشت سر هم از چشمهام پایین چکید.
مادر کامیار با دیدن حالتم هول شد. دستش و رو بازوم گذاشت و با اضطراب صدام کرد.
-: نیشام.. نیشام دخترم خوبی؟ چی شده؟ چرا این جوری نفس می کشی؟؟؟
دستم و رو گلوم گذاشتم. هوا نبود... اکسیژن نبود.
-: نیشام .. نیشام... خدایا چی کار کنم؟ مهداد مهداد ...
مادر کامیار با دیدنم اونقدر هول شده بود که نمی دونست چی کار کنه. دیدم تار شده بود. وقتی اون جوری مهداد و صدا کرد اونم سریع از آشپزخونه اومد بیرون. با دیدنم دویید سمتم.
نگران شونه هام و گرفت و گفت: نیشام.. نفس بکش .. نفس بکش...
از جاش بلند شد و سریع رفت بیرون به دقیقه نکشید که با اسپری تو دستش برگشت. چند بار تکونش داد و تو دهنم اسپری زد.
تمام مدت مادر کامیار با تعجب و بهت بهمون نگاه می کرد.
با بهت گفت: تو .. تو ...
حالم بهتر شده بود. حالا یکم بهتر می تونستم نفس بکشم. مهداد با دست کمی به عقب هلم داد و سرم و گذاشت رو پشتی مبل.
تو همون حالت سرم و کج کردم و خیره به این عمه ی تازه پیدا شده نگاه کردم.
جمله اش و کامل کردم.
من: من آسم دارم ....
دیگه کامل کردن این جمله بقیه برام عادی شده بود.
به چشمهای غمگینش و قطره اشکی که از چشمهاش پایین چکید نگاه کردم. هنوز بغض داشتم اما نمی خواستم جلوی اون و مهداد زجه بزنم. دست دراز کردم و اسپری و از مهداد گرفتم.
تنها کسی که می تونستم بهش اعتماد کنم مهداد بود.
آروم گفتم: دیگه نمی خوام حرف بزنم...
چشمهاش و بست و باشه ای گفت. رو کرد به مادر کامیار و گفت: خاله .. اگه میشه برای امروز تمومش کنید. نیشام حالش خوب نیست.
مادر کامیار اشکهاش و پاک کرد و سری تکون داد. خم شد سمتم و قبل از رفتن گونه امو بوسید و بعد چرخید که بره.
مهداد: من بدرقه اش می کنم بعد بر می گردم.
سر تکون دادم. مهدادم دنبال مادر کامیار رفت بیرون. با بسته شدن در بغضم شکست. هر چی اشک پشت سد نگه داشته بودم همه از چشمهام بیرون ریخت.
به هق هق افتادم. نفسم گرفت. با اسپری نفسم و بالا می آوردم.
در باز شد و مهداد اومد تو . با چشمهایی که از زور اشکای تلخ قرمز شده بود بهش نگاه کردم. تو چشمهاش غم و هم دردی و نگرانی و می دیدم.
با هق هق گفتم: نمی خوام کسی منو تو این وضعیت ببینه. می خوام تنها باشم. خواهش می کنم برو بیرون.
یکم نگام کرد و بعد سرش و انداخت پایین و آروم گفت: باشه.
پشتش و کرد بهم که بره. یه نفس عمیق کشیدم اما اکسیژن نبود. اسپری و چند بار تکون دادم و چند بار اسپری کردم تو دهنم . هیچی ازش بیرون نمیومد. تموم شده بود.
من: اه لعنتی ... اینم وقت تموم شدن بود؟
با حرص اسپری و پرت کردم رو مبل. در هال بسته شد.

نیشام

 

از جام بلند شدم و رفتم دم پنجره. یکم هوا که بهم خورد حالم بهتر شد. یکم تو تنهایی برای خودم زار زدم. نمی دونم چقدر گذشت اما هوا داشت تاریک میشد. از جام بلند شدم و کشون کشون رفتم تو اتاقم. از توی کشو پاکت عکسهای مامان و که همه جا با خودم می بردم و بیرون آوردم و آروم گذاشتم رو تخت. می خواستم با مامانم حرف بزنم و درد و دل کنم.

رفتم همه شمعهای توی اتاقمو برداشتمو یه دایره وسط اتاق درست کردم. چون عاشق شمع بودم برای تزیین اتاقم زیاد از شمع استفاده می کردم.

عادتمم بود وقتی می خواستم با مامان حرف بزنم اول شمع روشن می کردم. انگار سوسوی نور شمعها جواب درد و دلهای منه.

پاکت عکس ها رو آوردم و نشستم وسط دایره بین شمعها. همه شون و روشن کردم.

همه عکسها رو بیرون آوردم.

یکی یک یبا دقت بهشون خیره شدم.

عکس اول نیشام 5 ساله بود تو بغل ممامان که با هم رو تاب نشسته بودن.

اشک تو چشمهام جمع شد.

عکس بعدی، اولین روز مدرسه ام که با یه شاخه گل مریم تو دستم با یه مغنعه کج سفید کنار مامان خندون ایستاده بودم.

عکس بعدی نیشام 9 ساله با چادر سفیدی که به زور کشش رو سرش مونده بود با یه لبخند گشاد و سرمت از خوشی کج ایستاده بود. دستهای مامان و تو دستش گرفته بود و به دورین نگاه می کرد.

نمی تونستم جلوی اشکهام و بگیرم. دیگه دست خودم نبود. نمی دونم بیشتر برای کی گریه می کردم.

برای نیشامی که همه عمرش به جای پدر فقط یک فامیلی داشت که دنبال خودش یدک می کشید.

به دختری از پدر براش مفهومی نداشت.

یا بریا مامان. زنی که برای عشقش از همه چیز گذشت .. زنی که همه عمرش و با این زجر که خواسته نشده که ترد شده گذروند.

یا برای پدری که به خاطر عشق به زنش حاضر شده لحظه های آخر عمرش و تنهایی بگذرونه به این امید که زنش، عشقش و دخترش بدون اون زندگی بهتری داشته باشن.

خیره به عکسی که از صورت مامان بود موندم.

مامان .... دیدی اشتباه می کردی؟ دیدی بابا عشقش تمومی نداشت؟ دیدی عشقش ته نکشید؟ دیدی بابا عشقش از تو بیشتر بود؟ دیدی خیلی دوستت داشت؟ دیدی برای من و تو خودش و ....

هق هقم بلند شد.

مامان ... بابام تنها مرد ... حسامی که عاشقش بودی تو حسرت دیدن تو مرد. مامان ... بابا حسام رفت که تو خوشبخت بشی. بابام تو غربت و تنهایی مرد تا تو نفهمی تا تو زجر نکشی تا تو ذره ذره آب شدن عزیزت و نبینی.

خودشو بد کرد که تو متنفر شی که بتونی بری سراغ کس دیگه که بتونی با یکی دیگه باشی. شاید یه زندگی بهتر...

چقدر سخته به عشقت بگی برو بی من خوشبخت باش... چقدر سخته ...

زجه زدم ....

مامان ... بابام تنها مرد... الانم تنهاست ...

مامان بهت میگم بابام خوب بود ...

بابام عاشق بود ...

بابام عاشق مرد ...

مامان الان که اونجایی بابام و دیدی؟

می تونی بری دنبالش؟

می تونی پیداش کنی؟

مامان نزار بابام تو اون دنیا هم تنها باشه...

نزار جفتتون تنها باشین و تو حسرت هم بمونید ...

ممامان برو بابام و پیدا کن... بهش بگو همیشه عاشقش موندی ... همیشه به یادش بودی ... بگو من شاهدم...

بابا من و می بینی؟ صدام و می شنوی؟ من نیشامم .. دختری که همه عمرش ازت متنفر بود ... دختری که حتی دلش نمی خواست یه فامیلی ازت داشته باشه ...

بابا من و ببخش... ببخش که ندونسته قضاوت کردم ... بابا مامانم خوب بود ... مامانم دوست داشت ... شبها به یادت گریه می کرد.... اما به زبون نمیاورد....

هیچ وقت غیر همون باری که مجبورش کردم بدت و نگفت ... بابا ببخشید .. بابا من و ببخش .. نیشامت و ببخش .... من .. من نمی دونستم .. احمق بودم ... هیچ وقت نخواستم برم دنبالت ... فکر می کردم دوستم نداری .. فکر می کردم ماهارو مثل یه آشغال پرت کردی دور .. فکر می کردم خوشبختی ...

بابا .... مامان ....

با هم تو اون دنیا خوشبخت باشید ....

اشکهام صورتم و خیس کرده بود. هق هقم تبدیل به خر خر خفه شده بود .. خر خری که با هر نفس صدا دار دنبال هوا می گشت ..

حالم خراب شده بود .. نمی تونستم نفس بکشم ... چشمهام تار شد .. گلوم سوخت ... اسپریم تموم شده بود ... دستمو رو زمین تکیه دادم که بلند شم. دستم لیز خورد. عکس ها از تو بغلم ریختن پایین ... 3 تا از شمع ها افتاد زمین... خودم و رو زمین کشیدم... پام به یکی دوتا شمع دیگه خورد... پرت شدن ...

به زور رسیدم به کنار در .... بوی سوختنی میومد.. سرم و کج کردم و به پشت سرم نگاه کردم... شمع ها افتاده بودن و عکسها آتیش گرفته بودن ...

نه ... نه .. عکسهای مامان ... مامانم ....

هوا نبود... نفس نبود ... دود بود و شعله های آتیش .. دستم و دراز کردم که در و باز کنم .. که هوای تازه وارد اتاق شه.. که خودم و بکشم بیرون ...

چشمهای تارم، تار تر شد. تو یه لحظه اکسیژن ته کشید .... همه جا محو شد و ....

افتادم .....

مهداد

از در بیرون رفتم. یکم پشت در ایستادم. صدای گریه و هق هق نیشام میومد. عصبی دستی به صورتم کشیدم. این چه دردی بود.

حس می کردم درد و غم نیشام رو دل منم سنگینی می کنه. دیدنش تو این حالت دیوونه ام می کرد. بدتر این بود که نمی تونستم کاری بکنم. نیم تونستم برم کنارش و دلداریش بدم. آخه می رفتم چی می گفتم؟

باید حواسم و پرت می کردم. کلافه دستم و تو موهام کشیدم و دادمشون عقب.

نفس کلافه ام و با فوت بیرون دادم.از پله ها پایین اومدم و یه راست رفتم سمت ماشین.

نیشام و که حالش بد شده بود و بردمش بالا خسرو خان هم قلبش اذیتش کرد و راننده اش بردش دکتر. این همه اطلاعات تو یه لحظه برای اون هم شوکِ کننده بود.

کامیارم بعد از اینکه مادرش با نیشام حرف زد رفتن و منم دیدم با این اوضاع نمیشه کار کرد و رستوران و تعطیل کردم.

به ماشین رسیدم و با ریموت قفلش و باز کردم و سوار شدم. پام و گذاشتم رو گاز و زدم به جاده.

***

به اسپری که تو نایلون رو صندلی بغل بود نگاه کردم. تنها چیزی بود که تونسته بود حواسم و پرت کنه. اسپری قبلی نیشام تموم شده و الان که انقدر استرس داره و ناراحته ومطمئنن گریه می کنه به این اسپری نیاز داره.

نزدیک خونه بودم که دیدم یه عده آدم رو به خونه ما ایستادن. تعجب کردم. رستوران که به خاطر حال نیشام و اوضاع امروز بسته است پس اینا چرا ایستادن؟

پیچیدم تو خاکی و جلوی رستوران پارک کردم.

تا از ماشین پیاده شدم محمود شاگرد ننوایی مشتری هر روزه امون پرید جلوم و با هول گفت: آقا مهداد خونه اتون یه خبرائیه؟

با تعجب گفتم: چی؟

با دست به بالا اشاره کرد. سرمو بلند کردم ببینم چیه ...

یا ابولفضل ....

از خونه امون دود سیاه غلیظی بلند شده بود....

-: نیشام ....

با یه دست محمود و کنار زدم و دوییدم سمت در خونه. بی توجه به آدمهایی که جمع شده بودن و حرفهاشون تند کلید انداختم....

-: آقا مهداد خونه اتون آتیش گرفته به گمونم ...

=: کسی هم تو خونه هست؟

خدایا خودت کمکم کن. .. خودت کمکش کن... نیشام نباشه .. نیشام نباشه....

در و با هل باز کردم و پریدم تو خونه. دنبال من چند نفر دوییدن.

تند از پله ها بالا رفتم. دل تو دلم نبود. بالای پله ها ...

-: یا خدا ....

دود از تو اتاق نیشام بیرون میومد. با دو قدم بلند خودم و به در رسوندم و با یه هل ....

با باز شدن در دود غلیظ سیاه کور کننده بیرون اومد و جلوی دید و نفسمون و گرفت. دستمو از آرنج رو صورتم گرفتم. شعله های آتیش اتاق و پر کرده بود... چشم گردوندم..

نیشام کجایی دختر ...

-: نیشام ...

بدن ظریف و کوچولوی نیشام نزدیک در بین شعله ها گیر افتاده بود. خیز برداشتم سمتش و خودمو بهش رسوندم. خم شدم رو زمین.

خدای من بی هوش شده بود. دستامو بردم زیر بدنش. هم زمان صدای انفجاری اومد و یهو آینه ی میز توالت ترکید.... بدنم و تا حد ممکن روی نیشام قرار دادم و با دست جلوشو گر فتم.

با یه حرکت از جا بلند شدم و دوییدم سمت در.

به سرفه افتاده بودم. دود غلیظ که تو ریه هام می رفت داشت خفه ام می کرد.

از پله ها اومدم پایین و وقتی پام رو زمین خاکی قرار گرفت نیشام و اروم گذاشتم رو زمین.

با دست چند ضربه به صورتش زدم.

بیدار شو بیدار شو ..

-: نیشام .. نیشام ...چشماتو باز کن.. نیشام ....

خدای من .. خدای من بهوش نمیاد ...

نگاهم به نیشام بود هواسم به اون بود صداهای اطراف ومثل هم همه ی مبهمی میشنیدم.

سریع از جام بلند شدم از بین حلقه ی آدم های اطرافم رد شدم و خودمو رسوندم به ماشین. سریع در ماشین و باز کردم و چنگ زدم به نایلون برش داشتم.

همون جور که می دوییدم تو خونه اسپری و از توش در آوردم.

نیشام... تحمل کن .. طاقت بیار.

دوییدم کنارش و نشستم رو زانوهام.

اونقدر هول بودم که دستهام می لرزید. تند چند بار اسپری و تکون دادم. دستمو زیر سرش گذاشتم و بلندش کردم. اسپری و تو دهنش گذاشتم و اسپری زدم. با داد گفتم: یکی کمک بیاره.

-: زنگ زدیم آتش نشانی.

داد کشیدم: آتش نشانی می خوام چی کار یکی زنگ بزنه اورژانس... زود باشید ...

-: اونم تو راهه داره میاد.

دوباره اسپری و تو دهن نیشام گذاشتم...

-: نیشام طاقت بیار کمک داره میرسه. خانم فسقلی قوی باش....

عصبی بودم. هیچی نمی فهمیدم. هیچکی و نمی دیدم. هیچ کس برام مهم نبود. الان و تو این لحظه خودمم مهم نبودم.

فقط و فقط نیشام ....

عصبی با حرص گفتم: دِ لعنتی نفس بکش ... نفس بکش ...

صدام شکست، به التماس افتادم.

-: نیشام.. نیشامم ... عزیزم نفس بکش. خواهش می کنم.. این جوری نرو .. تنهام نزار... خواهش می کنم ... نیشامم .....

دوباره اسپری زدم ...

رو به آسمون کردم و با فریاد گفتم: خدایا ..... امانته ... نزار بره ..... بهم برش گردون .... خــــــــــــدا ...

سرمو پایین آوردم. دوباره اسپری .. دیگه نمی دونستم چی کار کنم. این اورژانس لعنتی هم که نیومد.

سر نیشام و تو بغلم گرفتم و دستمو انداختم دور کمرشو کشیدمش تو بغلم. کارام دست خودم نبود. حالمو نمی فهمیدم. بی اختیار آروم آروم بدنمو تاب می دادم و زیر لب زمزمه می کردم.

-: نیشامم ... خانم کوچولوی من ... بیدار شو .. بزار بازم اون چشمهای قشنگت و ببینم .... ببخشید رفتم .. ببخشید تنهات گذاشتم ... نیشام، جون مهداد بیدار شو. .. نفس بکش ...

صدام از بغض دو رگه شده بود. صدای رعد اسمون بلند شد. نم نم بارون شروع شد .. با هر قطره بارون که رو صورتم می چکید بغضمو بیشتر می کرد. چشمهام تر شد.

دیگه بغض و اشکم دست خودم نبود. نیشام من نباید این جوری بره .. نباید .....

سرشو تو بغلم محکم گرفتم و با فریاد صداش کردم.

-: نیشام .....

صدای آژیر آمبولانس اومد و بعد اون مردم راه باز کردن. هیچ کس و هیچی برام مهم نبود تو حال خودم بودم که حس کردم یکی دستم و می کشه و سعی داره نیشامم و از بغلم جدا کنه.

مثل دیوونه ها دست طرف و هل دادم عقب و نیشام و محکم تر تو بغلم فشردم. نمی خواستم بزارم یه لحظه هم ازم جدا بشه.

-: آقا اجازه بدید ما به مریض رسیدگی کنیم. آقا ...

گوشم به حرف کسی بدهکار نبود فقط می خواستم نیشامم و پیش خودم نگه دارم. داشتم زجه می زدم که نیشام بیدار شه.. که چشمهاش و باز کنه .. که نفس بکشه ....

چند دست اومد و بازوهام و گرفتن و یه نفر هم به زور نیشام و ازم جدا کرد. بلندم کردن.

با همه قدرتم سعی می کردم از چنگ آدم هایی که گرفته بودنم آزاد شم و خودم و به نیشام برسونم.

تو همون حالت مثل دیوونه ها با اضطراب پرسیدم: آقا مرده ... مرده ... نیشامم مرده ....

نیشام و رو زمین خوابوندن وسریع معاینه اش کردن.

مرد: نفس می کشه اما ضعیف ...

ماسک اکسیژن رو صورتش گذاشتن.

-: باید سریع برسونیمش درمونگاه....

برانکارد آوردن و سریع نیشام و خوابوندن روش.

مردی که نیشام و معاینه کرده بود برگشت سمتم و گفت: آقا شما باید به عنوان همراه با ما بیاید.

سریع دستهام و کشیدم و آدمهایی که گرفته بودنم ولم کردن.

دنبال نیشام سوار آمبولانس شدم. کنارش نشستم و دستشو تو دستم گرفتم.

زل زدم به چشمهای بسته اش. دیدنش تو این حال داغونم می کرد.

زیر لب زمزمه کردم.

من: نیشامم قوی باش.. خواهش می کنم... طاقت بیار...

یه دستمو بلند کردم و رو صورت قشنگش کشیدم.

من: حتی فرصت نکردم که بهت بگم دوستت دارم ... حتی نتونستم بهت بگم چقدر شیطنتت برام شیرینه .. نتونستم بهت بگم وقتی مثل دختر بچه های تخس رفتار می کنی دلم می خواد سفت بغلت کنم ... حتی بهت نگفتم چند وقته باعث شدیی اطمینانم و نسبت به خودم و تحملم و کنترلم از دست بدم ...

نیشام نزار حرفهام تو گلوم بمونه .. نزار برای همیشه گفتنشون آرزوم شه ... نزار دیدنت برام رویا شه .... طاقت بیار نیشامم تحمل کن ....

مهداد


آروم آروم دستش و صورتش و نوازش می کردم. ماشین افتاد تو دست انداز و یکم بعد نگه داشت.

درش باز شد و نیشامم و بردن. منم گیج و منگ دنبالشون. نمی دونستم باید چی کار کنم ....

رفتن تو یه اتاقی و نیشام و خوابوندن رو تخت.

چشم ازش بر نمی داشتم. خواستم برم تو اتاق که یکی جلوم و گرفت و گفت: نه آقا شما بیرون بمونید.

با چشمهای بی روح به زنی که جلوم ایستاده بود نگاه کردم.

چشمهای زن از صورتم پایین اومد و رو بازوم ثابت موند. اخم کرد.

-: خانم مفرح .. خانم مفرح .. لطفا" بیاید اینجا به این آقا برسید زخمی شدن.

نمی فهمیدم منظورش چیه فقط وقتی بازوم کشیده شد بی اختیار دنبال زنی که آروم به سمتی هلم می داد کشیده شدم.

بردم تو یه اتاق سفید و رو تخت نشوندم. یه لحظه صورت نیشام از جلوی چشمهام دور نمیشد.. چشمهایی که بسته بود ... لبهایی که دیگه نمی خندید ...

سوزشی تو بازوم حس کردم. آروم رومو برگردوندم و به بازوی که می سوخت خیره شدم.

بازوم زخمی بود. سوخته بود. لباسم به تنم چسبیده بود.

هیچ دردی و حس نمی کردم. با بی تفاوتی محض خیره شدم به دستم و به کارهای پرستار نگاه کردم. لباسم و از پوست بازوم جدا کرد قسمت زخم شده رو برید آروم ضد عفونی کرد ....

نیشام بین شعله های آتیش بود... نفس نمی کشید... رو زمین افتاده بود ... کاری نتونستم بکنم ... نتونستم ....

-: آقا تموم شد.

بدون حرف و نگاهی مثل مرده های متحرکت از جام بلند شدم. بی اختیار پاهام حرکت کرد و بردمپشت در بسته اتاق نیشام ...

-: مهداد ....

دستی رو شونه ام نشست. برگشتم. کامیار بود ... دوستم ... شاید دیگه باید بگم پسر عمه نیشام ...

خیره و مات به صورتش بودم.

کامیار: چی شده مهداد؟ نگران نیشام بودم برگشتم ببینم همه چیز مرتبه یا نه دیدم آتش نشانی و کلی آدم جلوی خونه اتونه. گفتن آتیش گرفته و نیشامم تو خونه بوده. بردنش درمانگاه سریع خودم و رسوندم.

بی رمق گفتم: نفس نمی کشید ... هر چی اسپری زدم .. فایده نداشت ... نفس نکشید ... چشمهاشم باز نکرد ... هر چی صداش کردم .. جواب نداد ... خوابیده بود ... بیدار نشد ...

کامیار نگران از حالت منگی من یکم تو چشمهام نگاه کرد. دوتا دستش و گذاشت رو شونه ام و کنارم ایستاد و هلم داد سمت صندلی تو سالن و باهام هم قدم شد تا برسم بهش. دوتایی نشستیم رو صندلی. یکم کتفامو فشار داد.

آروم گفت: چیزی نیست مهداد.. خیلی شوکه شدی ... نیشام حالش خوب میشه ... چشمهاش و باز می کنه .. نگران نباش ...

من و نشوند و خودش بلند شد. تا تو جاش ایستاد و خواست قدم از قدم برداره تو همون حالت منگی دستش و گرفتم.

ایستاد و به من نگاه کرد. مثل آدمی که توی بیابون گم شده باشه و به تنها نوری که از دور دست میبینه دل خوش کرده نگاش کردم و گفتم: کامیار نرو .... اگه نیشام طوریش بشه من جواب خسرو خان و چی بدم؟؟؟ اون امانته ... من نتونستم درست از امانتش مراقبت کنم ... نرو ...

کامیار یه لبخند غمگین زد و دستش و رو شونه ام گذاشت و گفت: خودتو اذیت نکن داداش... نیشام حالش خوب میشه .. تو همین جا بشین من الان بر می گردم. باشه ...

فقط نگاش کردم. بی حرف دستم و آروم ول کردم. کامیار یه نگاه ناراحت بهم انداخت و رفت سمت یکی از پرستارا.

زمان برام نمی گذشت... تو دلم خدا خدا می کردم که نیشام طوریش نشه. در اتاق نیشام باز شد سریع از جام بلند شدم و به سمت در و دکتر رفتم.

من: حالش چه طوره آقای دکتر؟

دکتر سری تکون داد. تا اون لب باز کنه و حرف از دهنش بیرون بیاد نفسم تو سینه ام حبس موند. داشتم پس می افتادم. نکنه نیشام مرده و این دکتره نمی تونه بهمون بگه.

تا کلمه از دهن دکتر بیرون بیاد سریع گفتم: مرده ....؟؟؟؟

دکتر لبخندی زد و گفت: نه آقا مرده چیه. حالش بهتره . دود و آتیش باعث شده بود از حال بره. اگه یکم بیشتر تو اون وضعیت مونده بود مطمئنن دوم نمیاد. اون آتیش براش مثل سم بوده. خدا رو شکر به موقع از آتیش بیرون اومده و به موقع بهش اکسیژن رسیده. الان حالش بهتره. امشب و اینجا می مونن فردا صبح می تونید ببریدش.

نفسم و با فشار بیرون دادم. دکتر لبخندی زد و رفت. همون جا کنار در اتاق نیشام به دیوار تکیه دادم و پاهام دیگه تحمل نگهداشتنم و نداشت. خم شدن و کشیده شدم به دیوار و نشستم رو پام. با دستهام سرم و گرفتم. کامیار کنارم نشست و دستش و رو شونه ام گذاشت.

کامیار: خدا رو شکر به خیر گذشت. تو هم دیگه آروم باش. الان حالت بهتره؟

یکم تو حال و هوای خودم موندم. خیالم از بابت نیشام راحت شده بود. خدایا شکرت... صد هزار مرتبه شکرت که نیشامم و بهم برگردوندی که نبردیش و نزاشتی تو حسرتش بمونم. نزاشتی حسرت به دل بمونم و شرمنده پدربزرگش بشم. خدایا نوکرتم....

آروم سرم و بلند کردم و تو جواب کامیار گفتم: آره پسر من خوبم.

کامیار لبخند خوشحالی زد و یه ضربه محکم به بازوم کوبوند.

کامیار: هی پسر ترسوندی منو اگه می دونستی دو دقیقه قبل چه حال و روزی داشتی. خدا رو شکر به خودت مسلط شدی. خوب حالا دیگه پاشو برو تو ماشین من استراحت کن من می مونم اینجا پیش نیشام.

یه اخم ریزی کردم و محکم گفتم: من استراحت نمی خوام. تو هم اینجا نمون برو خونه اتون. مامانت نگران میشه. نمی خوام شبونه کسی خبر دار بشه. رفتی خونه بگو نیشام حالش خوبه. چیزی از آتیش سوزی نگو. فردا صبح نیشام و می برم خونه خودشون.

کامیار: نه بابا این چه حرفیه من پیشت می مونم.

دیگه دوست نداشتم کامیار اینجا باشه. ترجیه می دادم وقتی می خوام برم زل بزنم به نیشام تا مطمئن بشم که سالمه و زنده است کامیار کنارم نباشه و اون حالتم و نبینه. امشب به اندازه کافی براش سوژه بودم.

با کلی بحث کامیار و فرستادم که بره. وقتی رفت از پرستار اجازه گرفتم و رفتم تو اتاق نیشام. در و پشت سرم بستم و تکیه دادم به در. از همون فاصله به هیکل ظریف کوچولویی که رو تخت سفید خوابیده بود و یه ماسک سبز رنگ اکسیژن جلوی دهنش و بینیش بود نگاه کردم.

آروم از در کنده شدم و با قدم های کوتاه جلو رفتم. می خواستم ذره ذره ی تصویری که جلوم بود و تو ذهنم هک کنم. می خواستم با تمام وجود حس کنم که این دختر زنده است و سالمه.

یه صندلی از کنار دیوار برداشتم و گذاشتم کنار تخت و روش نشستم. چشم ازش بر نمی داشتم. دستم و جلو بردم و دستش و بین دستهام گرفتم. دستای کوچولوش تو دستهام گم بود.

آروم رو دستهاش و یه بوسه طولانی زدم. سرمو بلند کردم و گفتم: مرسی که موندی. مرسی که هستی. مرسی که نرفتی.

به خودم، به نیشام خندیدم. همه وجودم چشم شد و خیره شدم به چشمهایی که بسته بود و حالا مطمئن بودم که قراه دوباره باز بشه....

*****

نیشام

آروم چشمهام و باز کردم. خیره شدم به سقف سفید بالای سرم. نمی دونستم کجام. سرمو چرخوندم همه جا سفید بود.

چیزی یادم نمیومد. حس سنگینی رو دستم داشتم. سرمو پایین آوردم ببینم چرا دستم سنگینه ...

اوه ... این مهداده که کنارم نشسته و دستهام و تو دستش گرفته و گونه اش و گذاشته رو دستم؟

دستم از زیر گونه ی مهداد داغ شد و تموم تنمو داغ کردم. نمی دونستم باید چی کار کنم.

با دقت بیشتری به اطرافم نگاه کردم. باید تو بیمارستانی جایی می بودم. بوی الکل و بیمارستان میومد. و این ماسک اکسیژنی که رو صورتم بود همه چیز و ثابت می کرد.

تمرکز کردم تا یادم بیاد چه جوری به اینجا رسیدم. آخرین چیزی که یادم میاد شعله های آتیشیه که عکسهای مامان و می سوزوند.

عکسهای عزیزم....

بعد اون دیگه چیزی یادم نبود. فقط یه رویای محو داشتم. یه رویای محو اما زیبا. رویایی از خودم، از مهداد، هنوز صدای مهداد رویاهام تو گوشم می پیچه ...

یه جمله تو رویاهام بود که از همه صداها بلند تر بود...

(( حتی فرصت نکردم که بهت بگم دوستت دارم ))

بی اختیار لبخند زدم. حتی اگه همه اینها رو تو رویا دیده باشم بازم برام شیرین بود. بازم حس قشنگی بهم می داد.

مهداد تکونی خورد. سریع چشمهام و بستم که نفهمه بیدارم. صورتش از رو دستم برداشته شد اما هیچ صدایی نیومد.

هر چی منتظر بودم هیچ حرکتی حس نکردم.

خوب شاید دوباره خوابش برده باشه.

آروم چشم چپم و باز کردم. تا چشمم و باز کردم یه چشمی، چشم تو چشم مهداد شدم. اونقدر غافلگیر شدم که هنگ کرده بودم. سریع چشمم و بستم و رو هم فشار دادم.

صدای شیطون مهداد و شنیدم که می گفت: ام ... نمی دونم این دختره کی می خواد بهوش بیاد نکنه رفته تو کما و دکترا نفهمیدن؟ اگه تو کما باشه باید به خسرو خان خبر بدم. این جوری که نمیشه.

تا اسم خسرو خان و شنیدم مثل جن زده ها تو جام نشستم. خسرو اگه می فهمید بیمارستانم سکته می کرد.

مهداد دست به سینه جلوم ایستاده بود و با یه لبخند شیطون نگام می کرد. بد سوتی داده بودم. اون ماسک اکسیژنم که بد چیزی بود ریختم و بهم ریخته بود.

چشمهای باز بازم و سریع خمار کردم و بدن صاف شده ام و یکم خم کردم. دستمو آروم و بی حال بلند کردم و ماسکم و پایین آوردم و همه سعیم و کردم که گیج به نظر بیام.

تو همون حالت که می خواستم خواب آلود و گیج باشه با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم: من کجام؟ اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟

چشمهای مهداد گشاد شد و به زور جلوی خندش و گرفت.

یه قدم جلو اومد خم شد و صورتش و آورد جلوی صورتم.

هنگ کردم و شوکه با چشمهای در اومده به صورتش که نزدیک صورتم بود نگاه کردم. از زور اضطراب و استرس این نزدیکی یهویی تند تند پلک می زدم.

مهداد سرش و خم کرد و گفت: نه انگاری خطر کاملا" رفع شده. اونقدر حالت خوب هست که بتونی قشنگ فیلم بازی کنی.

اَه مچمو گرفته بود. بی خیال نقش و اینا شدم و صاف نگاش کردم.

بلند خندید و یکم صورتش و جلو تر آورد اونقدر نزدیک که گرمای نفسهاش به صورتم می خورد و تنم و مور مور می کرد. هول شده بودم.

آروم نگاهش و رو صورتم چرخوند و گفت: هیچ وقت، هیچ وقت وقتی کسی و انقدر نگران می کنی سعی نکن بعدش فیلم بازی کنی. چون ممکنه نفهمه فیلمه....

چشمهاش و بالا آورد و زل زد تو نگاهم. خیره به چشمهاش بودم. نگاهش پر آرامش بود. بی اختیار آروم شدم. روح مضطربم قرار گرفت.

تو نگاهش غرق بودم که در یهو باز شد.

-: مهداد به هوش اوم .....

مهداد زیر لبی چیزی گفت و خودش و کشید کنار.

با حرص و اخم به کامیار که اینجا رو با طویله اشتباه گرفته بود نگاه کردم. جلوی در اتاق ساک به دست ایستاده بود و با ابروهای بالا رفته و مشکوک به من و مهداد نگاه می کرد.

چشمهاش بین من و مهداد می چرخید.

اومد تو اتاق و در و ول کرد تا بسته بشه. با کنایه گفت: بد موقع که مزاحم نشدم؟

مهداد دستاهاشو تو جیبش فرو برده بود و رو به من ایستاده بود. هنوز نگاهم می کرد. بی توجه به کامیار بی تفاوت گفت: تو همیشه مزاحمی...

قشنگ حرص خوردن کامیار و می دیدم. خوشحال از حرف مهداد یه پوزخند به کامیار زدم.

مهداد: من میرم کارهای ترخیصت و ردیف کنم دیگه بریم.

سری تکون دادم. مهداد رفت و در و پشت سرش بست. کامیار چند قدم جلو اومد و نزدیک تخت رسید. اومد پاشو خم کنه که یه وری رو تخت بشینه.

تو هوا بود که یهو دستم و آوردم جلو و شروع کردم بال بال زدن وبا صدایی که همه سعیمو کردم که بلند باشه اما بلند تر از صدای بال مگس نبود گفتم: کجا؟

تو همون حالت یه وری تو هوا خشک شد.فکر کنم بیشتر از صدام از حرکاتم متعجب شده بود.

کامیار: بشینم.

اخم کردم. خروسکی گفتم: بی خود کی اجازه داده؟ اینجا صندلی هست می تونی اونجا بشینی.

یه چشم غره بهم رفت و بی حرف رفت و رو صندلی نشست. زیادی به خودم فشار آورده بودم به سرفه افتادم. دوباره ماسک و رو صورتم گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم. حالم که جا اومد رو به کامیار گفتم: تو اینجا چی کار می کنی؟

کامیار جدی گفت: دیشب اومدم ببینم بعد اون جریان حالت چه طوره که فهمیدم اتاقت و آتیش زدی و بردنت بیمارستان. منم اومدم اینجا.

با اخم گفتم: من آتیش نزدم خودش آتیش گرفت. ( یه نفس عمیق ) دلیلی نداشت تو بیای.

ابروهاش و داد بالا و گفت: چرا اتفاقا"... هم اینکه مهداد دوستمه و دست تنها بود و هم اینکه ....

یکم خودش و رو صندلی جلو کشید و صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: نیشام ... حالا دیگه چه بخوای و چه نخوای تو دختر دایی منی و نمی تونی عوضش کنی.

ابرومو انداختم بالا و دوتا نفس عمیق تو ماسک کشیدم که بتونم یه کله حرف بزنم. ماسک و پایین آوردم و گفتم: شاید با یه نسبت خونی بشم دختر دایی شما اما این دلیل نمی شه رابطه امون عوض بشه.

چشمهام و گردوندم و گفتم: حالا چون یه نسبتایی با هم داریم لازم نیست بهم بگی خانم نیکو اما این دلیل نمیشه بهم بگی نیشام. هنوزم برای تو همون خانم هستم. خانم نیشام. یا نیشام خانم.

گوشه لبش چین خورد به بالا. حرفم به مزاجش خوش نیومد. خودم که خیلی حال کردم. یه پشت چشم برام نازک کرد و خودشو کشید عقب رو صندلی و تکیه داد به پشتش.
منم با لبخند ماسک و گذاشتم رو صورتم تا حسابی نفس بکشم.

از هر چی بگذریم حرص دادن این پسره هنوزم شیرین ترین کار ممکن بود. خدایی خیلی حال می داد.

همچین نوک بدبخت و چیده بودم که دست به سینه نشست و دیگه تا اومدن مهداد هیچی نگفت. از کامیار بدم نمیومد. هر چند خیلی خودشو قبول داشت. اما نمی تونستم بگم هیزه یا چشم چرونه یا هوس بازه و ... فقط زیادی زود می خواد با همه صمیمی بشه و احساس خوشمزگی می کنه.

در کل پسر بدی نیست.

میگن آدمها رو از رو دوستاشون باید بشناسید. من مهداد و شناختم پس مطمئنن نمی تونه با بد کسی دوست باشه.

هر چند چیزی که باعث میشد کماکان ضایعش کنم این بود که وقتی حالش و می گرفتم به شدت بامزه میشد مثل بادکنک که بهش سوزن بزنی.

نیشام
مهداد اومد و گفت می تونیم بریم. کامیار ساکی که کنار صندلیش گذاشته بود و به طرفم گرفت.
با تعجب به ساک نگاه کردم.
من: این چیه؟
کامیار: برای تو و مهداد لباس آوردم. نمی تونید که با این لباسها برید بیرون.
یه نگاه به لباسهای سیاه و کثیف خودم انداختم. سرمو بلند کردم و به مهداد نگاه کردم. لباسهای اون هم کل و کثیف بود...
دستش....
نگران و هول گفتم: دستت چی شده؟
مهداد نگاهی به دستش کرد و گفت: هیچی یکم سوخته. چیز مهمی نیست.
خواستم برم سمتش و دستش و بگیرم و ببینم چی شده اما نمی تونستم انرژی نداشتم.
کامیار سریع جلو اومد و از تو ساک یه بلوز و شلوار مردونه برداشت و انداخت بغل مهداد. جلو روفت و دستش و گرفت و کشوندش سمت در و تو هموت حالت گفت: ما میریم بیرون. تو هم لباسهاتو عوض کن.
بدو اینکه بتونم چیزی بگم مهداد و کامیار رفتن بیرون. چند لحظه بعد یه پرستار سفید پوش اومد و کمکم کرد لباسمو بپوشم. به زور سر پا ایستاده بودم.
لباس پوشیده و حاضر رو تخت نشسته بودم و منتظر پسرها بودم.
وقتی برگشتن مهداد تر و تمز و مثل همیشه شیک بود. دست و صورتشم شسته بود. ته ریش ریزی هم رو صورتش بود که بامزه ترش کرده بود.
کامیار: خوب دیگه می تونیم بریم.
خواستم از تخت بلند بشم که هم زمان هر دو به سمتم اومدن. با تعجب نگاهشون کردم.
مهداد نگاهی به کامیار انداخت و یه قدم عقب رفت. از کارش متعجب شدم. چرا اون اجازه داد کام ....
نه یعنی اون ...
عصبی شدم اما خنده ام گرفته بود. یعنی واقعا مهداد فکر می کرد فقط گفتن اینکه یه نفر با آدم نسبت فامیلی داره بریا نزدیکتر بودن اون آدم و مقدم تر بودنش کافیه؟؟؟
فامیلیم که فامیلیم من با این پسره اصلا" راحت نیستم. ترجیه می دادم مهداد کمکم کنه تا کامیار.
کامیار دستش و پیش آورد که زیر بغلم و بگیره. سعی کردم مودب باشم. همه اش تقصیر مهداده.
آروم گفتم: کمک نمی خوام می تونم بیام.
سرم و بلند کردم و به مهدادی که سرش و پایین انداخته بود چشم غره رفتم. به زور از جام بلند شدم و قدم از قدم برداشتم.
هر دو تو سکوت به من که داشتم جون می کندم نگاه می کردن. همه بدنم کوفته بود. انرژیم خیلی کم بود و راه رفتن برام سخت.
کامیار: من میرم ماشین و بیارم جلوی در که معطل نشید.
این و گفت و سریع ازمون دور شد. دو قدم مونده بود تا به دیوار برسم و بتونم بهش تکیه کنم. رسما" پاهام و رو زمین می کشیدم.
به زور یه قدم برداشتم. اومدم برای قدم بعدی که بدنم سست شد و نزدیک بود بی افتم. مهداد سریع بازوم و چسبید و نگهم داشت.
دستم و گرفتم به دیوار و با کمک اون ایستادم. با اخم و حرص بازوم و از تو دست مهداد بیرون کشیدم و گفتم: ولم کن خودم می تونم برم. نیاز به کمک کسی ندارم.
از حرکتم جا خورد. مات با بهت ایستاد و بهم نگاه کرد. آروم دستش و جلو آورد که دوباره دستم و بگیره.
خیلی عصبی بودم دوباره با یه حرکت دستش و پس زدم که باعث شد به خاطر تقلا تعادلم و از دست بدم و با سر بیام زمین.
مهداد سریه با دو دست کمرمو گرفت. رخ به رخ بودیم و تقریبا" تو بغلش بودم.
نیم خواستم تو این حالت باشم. نیاز به کمک هیچ کس نداشتم نه مهداد نه کامیار. خودم چلاق نبودم. منو گذاشته بودن وسط و این به اون حواله ام می داد و اون یکی به این.
من نه فامیل می خوام نه شریک نه هیچ چیز دیگه.
یه حرکتی کردم که ازش جدا شم. دستش و محکم تر گرفت به کمرم.
آروم زمزمه کرد: ببخشید ...
با تعجب سرم و بلند کردم و به چشمهاش خیره شدم. نمی دونستم فهمیده یا ....
هر چی که بود و برای هر منظوری که معذرت خواست آرومم کرد. دست از تقلا برداشتم و اجازه دادم که کمکم کنه.
اروم دستش و حرکت داد و کنارم ایستاد و با دو دست زیر بغلم و گرفت و کمکم کرد.
با هم از درمونگاه بیرون اومدیم و سوار ماشین کامیار شدیم.
مراه افتادیم. منتظر بودم برگردیم خونه که مهداد رو به کامیار گفت: بریم تهران.
با تعجب گفتم: تهران چرا؟ بریم خونه.
مهداد: نمیشه... اتاقت سوخته و وسایلت هم. باید یه چند وقت تهران بمونی تا اتاقت و دوباره روبه راه کنم.
نمی خواستم برم خونه.
سریع گفتم: نمی خوام با این حال خسرو رو ببینم. نمی خوام بفهمه دیشب چی شده. قلبش مشکل داره . ضعیفه می ترسم هول کنه. در ضمن ....
بقیه رو تو دلم ادامه دادم. چون یه جورایی قضیه اومدن مادر کامیار و ازم پنهون کرده بود ازش ناراحت بودم.
مهداد برگشت سمتم و بهم خیره شد. آروم گفت: نیشام ... باید بری خونه اتون. الان تو این شرایط بهتره که شما دوتا پیش هم باشید. دیروز خسرو خان هم حالش بهتر از تو نبود. به زور با راننده فرستادمش بره خونه که استراحت کنه.
بهتره الان پیشش باشی تا اونم آروم تر بشه. نگران نباش من خودم یه جوری بهش می گم چی شده که هول نکنه. لازم نیست بگیم بیمارستان بودی. میگیم شمع توی اتاقت و فراموش کردی خاموش کنی و همون باعث آتیش سوزی شده.
با اعتراض گفتم: اما رستو ....
حرفم و قطع کرد و گفت: نگران اون نباش من خودم هستم نمی زارم کارا لنگ بمونه. تو یه چند وقت استراحت کن. قول میدم گزارش روزانه بهت بدم. دست کجی هم نکنم.
از حرفش خنده ام گرفت. لبخندی زدم که جوابش لبخند مهداد بود. آروم چشمهاش و رو هم گذاشت که یعنی باشه؟
منم چشمهام و رو هم گذاشتم و تایید کردم.
خندید و روشو برگردوند و سر جاش درست نشست. کامیار ماشین و گوشه ای پارک کرد. تعجب کردم.
نگاهی به اطراف انداختم. چند تا سوپر مارکت کنار هم بودن.
از ماشین پیاده شد و پنج دقیقه بعد با یه نایلون پر خوراکی و بیسکوییت و کیک و آب میوه برگشت و گذاشت تو بغلم.
کامیار: بخور تا وقتی رسیدی خونه بتونی حداقل از ماشین تا تو خونه رو تنهایی و بی کمک بری.
بی توجه به کنایه حرفش حمله کردم به نایلون پر خوراکی دوتا کیک و آب میوه هم دادم به پسرا.
دست کامیار درد نکنه جون گرفته بودم. چشمهام و بستم و تا رسیدن به خونه خوابیدم.
با شنیدن اسمم آروم چشمهام و باز کردم. مهداد بود که صدام می کرد. تو جام صاف نشستم و به اطراف نگاه کردم. جلوی در خونه ی خسرو بودیم. با تعجب گفتم: ولی شما از کجا ...
مهداد حرفم و قطع کرد و گفت: زنگ زدم آقاجون آدرس گرفتم. پیاده شو.
یه لحظه تعلل کردم. اگه پیاده می شدم و به آقاجون می گفتم که خونه آتیش گرفته و منم بین آتیش مونده بودم خیلی نگران می شد.
مهداد پیاده شد و در سمت من و باز کرد. نگاهی به کامیار که برگشته بود و بهم نجگاه می کرد انداختم. آروم از ماشین پیاده شدم.
من: به آقاجون ...
مهداد با لبخند گفت: من میگم.
زنگ خونه رو زدیم. چند لحظه بعد در باز شد و با مهداد وارد خونه شدیم. جلوی در عمارت که رسیدیم آقا محمود خدمتکار مخصوص خسرو از خونه بیرون اومد و خوشحال به سمتون اومد.
محمود: نیشام خانم اومدید؟ می خواستم بهتون زنگ بزنم.
نگران پریدم چرا؟
محمودک آقا از دیروز حالشون زیاد مساعد نیست. می خواستم بگم اگه یم تونید یه چند روزی بیاید خونه. شما که پیش آ؟قایید ایشون روحیه می گیرن و خالشون زودتر خوب میشه.
نگران به سمت اتاق خسرو دوییدم. در اتاق و باز کردم و رفتم سمت تختش. آروم رو تختش خوابیده بود. نشستم رو تختش و نگران دستهاش و گرفتم.
خسرو: هنوز زنده ام لازم نیست نگران باشی.
از صداش غافلگیر تکونی خوردم. فکر می کردم خوابیده.
چشمهاش و باز کرد و گفت: اینجا چی کار می کنی؟
به دروغ متوسل شدم.
من: اومدم پیشتون و تا بهتر نشید نمی رم.
اخمی کرد و گفت: مگه تو کار و زندگی نداری؟
سرتق بهش خیره شدم و گفتم: شما کارو زندگی منید.
لبخند نامحسوسی زد. نگاهش و چرخوند و به مهدادی که تازه وارد اتاق شده بود نگاه کرد و چواب سلامش و داد.
خسرو: ببخشید که این دختر من زیادی از زیر کار در میره.
با اعتراض گفتم: بابا خسرو ...
مهداد و خسرو هر دو به اعتراضم خندیدن.
مهداد یکم نشست و بعد از جاش بلند شد. تا دم در بدرقه اش کردم.
جلوی در چشمم به بازوش افتاد. به کل یادم رفته بود. نگران یه قدم جلو برداشتم و دستمو آروم رو بازوش گذاشتم.
تکون نخورد. با دقت به دستش نگاه کردم. زیر لب زمزمه کردم: مطمئنی خوبی؟
آروم دستش و رو دستم گذاشت شوکه شدم. توچشمهام نگاه کرد و با یه لبخند قشنگ گفت: مواظب خودت باش.
مسخ شدم. خشک شدم. نتونستم حرفی بزنم. آروم دستم و ول کرد و چرخید و رفت.
لبخندم خود به خود باز شد. مواظب خودت باش؟ مواظب خودم هستم. حتما" هستم. چون تو گفتی هستم.
خدا حافظی کرد و رفت. تا وقتی که در پشت سرش بسته شد نگاهش کردم.

نیشام
موندن بعد این همه مدت تو خونه و پیش خسرو حس خوبی می داد. همه چیز آروم بود. نه من در مورد پدرم و عمه جدیدم حرف می زدم و نه خسرو بهشون اشاره ای می کرد. شب اول بعد از موندنم حدود ساعت 10 شب زنگ خونه زده شد. از دیدن مهداد جلوی در ورودی سالن غافلگیر شدم. یه دفتر دستش بود و با لبخند بهش اشاره کرد و شوخ گفت: اومدم گزارش کار بدم.
خندیدم. تعارف کردم که وارد شه. خسرو رو صندلی همیشگیش نشسته بود. مهداد جلو رفت و سلام علیک کرد و خسرو با روی باز ازش استقبال کرد.
یکم نشست و ازش پذیرایی کردم. بعد گفت: بهتره گزارشم و بدم چون شب باید برگردم خونه.
دلم برای خونه امون تنگ شده بود. خونه ای که با مهداد با هم شریک بودیم. رستورانی که شراکتی کار می کردیم. دلم برای این شریکم تنگ شده بود.
دوتایی روی مبل رو به روی هم نشستیم و مهداد آروم آروم شروع کرد به گزارش دادن. از فروش گفت و از خریدای روز بعد و پولی که باید بزاره کنار حتی حساب فروش نوشابه و ماست و اینا رو هم ریز ریز حساب کرده بود. با لبخند نگاش می کردم. همه کارهایی که من انجام میدادم و در نبود من با دقت انجام داده بود. آخرم پولی که باید ندید می گرفتیم و از جیبش در آورد و گذاشت جلوم و گفت: اینا دست تو باشه بهتره.
از کارش خوشحال بودم. با اینکه تو رستوران نبودم اما عملا منم سهیم کارهاش کرده بود.
در تمام مدت 2 ساعتی که مهداد خونه امون بود خسرو رو صندلیش نشسته بود و با لبخند به ماها نگاه می کرد.
بعد از تحویل گزارش مهداد خداحافظی کرد و رفت.
کار هر شبش شده بود. آخر شب 2 ساعت میومد و گزارش می داد و می رفت.
چند روز بعد از موندنم تو خونه برای اولین بار عمه جدیدم با کامیار اومدن دیدنم. بابا خسرو بی تفاوت بود. باهاشون مثل یه مهمون رفتار کرد. عکس العمل خاصی و بدی از خودش نشون نداد. شاید با دونستن اینکه بابام به خاطر خود مامان ازش جدا شده بود و اونم زجر کشیده بود دلش یکم آروم گرفته بود. نه اینکه راضی به مرگ بابا تو اون وضعیت باشه نه از این آروم شده بود که دخترش این همه سال برای یه آدم بی ارزش که درکی از عشق نداشت نسوخته و تباه نشده.
بابا خسرو در سکوت حضور خانواده جدیدم و قبول کرده بود. مشکلی با دیدارهای من و عمه نداشت.
حتی اجازه داده بود به خونه اشونم برم. وقتی عمه زنگ زده بود و من و برای شام دعوت کرد برای رفتن و نرفتن دو دل بودم. وقتی به خسرو گفتم اولش یه نگاه عمیق بهم انداخت و گفت: بهتره بری. هر چی باشه اونها هم خانواده اتن. شاید من زیاد زنده نباشم. تو به یه خانواده بزرگتر نیاز داری.
از حرفش هم ناراحت شدم هم خوشحال. خوشحال از اینکه اجازه مراوده داشتم اجازه داشتن یک خانواده بزرگتر. ناراحت چون حرف از مردن می زد. همیشه با این حرفش غم عالم و به دلم می نشوند. حتی فکر بودن بدون وجود و حضور خسرو هم برام درد آورد بود.
از جام بلند شدم و گونه اش و محکم بوسیدم و بغلش کردم. آروم گفتم: الهی 100 سال زنده باشی.
با لبخند من و از خودش جدا کرد و گفت: زنده باشم که چی کار کنم دختر؟
همون جور که از جاش بلند میشد گفت: دلم برای دخترم تنگ شده. دلم برای مهلقا تنگ شده ...
این و گفت و آروم آروم به سمت اتاقش رفت. تو حرفهاش غم بود. می دیدم که تنهایی و نبود زن و دخترش چقدر براش سخته. دلم می خواست تا همیشه کنارش باشم که تنهایی و حس نکنه.
5 شنبه بود که کامیار اومد خونه امون. از دیدنش تعجب کردم اما نمی خواستم جلوی خسرو باهاش بد برخورد کنم. مخصوصا" که خسرو با دیدن کامیار اخم غلیظی کرد و تقریبا" به زور جواب سلامش و داد و بعدم بی حرف رفت تو اتاقش.
نمی دونستم کامیار چرا اومده دیدنم. کنجکاو تعارفش کردم که بشینه
دو تایی نشستیم رو مبل. خیره شدم بهش و منتظر موندم که حرف بزنه.
کنجکاو به خونه نگاه می کرد. فقط زل زدم بهش که بینم کی می خواد حرف بزنه. وقتی چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت بی طاقت گفتم: خوب؟
نگاهش و از خونه گرفت و به من دوخت. یکم صاف نشست و گفت: خوب ...
بچه پررو. کلافه گفتم: خوب چی کار داشتی اومدی؟
یه ابروش و برد بالا و با لبخند گفت: اومدم دختر داییم و ببینم مشکلیه؟
چشمهام و ریز کردم و گفتم: بی هماهنگی قبلی دیگه از این کارها نکن.
خواستم از جام بلند شم که سریع گفت: امشب بیا بریم بیرون.
متعجب تو جام ایستادم و گفتم: چی؟
لبخندش گشاد تر شد و گفت: بیا امشب بریم بیرون.
ابروهام و بردم بالا و با تمسخر گفتم: اونوقت به چه مناسبت؟
با لبخند تکیه داد به مبل و گفت: دنبال مناسبت می گردی؟ فرض کن قراره با چند نفر آشنات کنم.
کوچکترین هیجانی برای رفتن نداشتم. بی تفاوت و خونسرد گفتم: علاقه ای ندارم.
لبخندش جمع شد. اما نه کامل یه لبخند ریز هنوز رو لبهاش بود.
کامیار: چرا؟ اگه قول بدم چند تا از دوستامم بیارم چی؟ بازم علاقه ای نداری؟
دیگه داشتم عصبانی میشدم. این احمق با خودش چی فکر کرده بود؟
عصبی گفتم: بهتره خفه شی... نه علاقه ای به بیرون اومدن با تو دارم نه دوستات اونم با این طرز قکر احمقانه ات. اومدم بچرخم که برم که با حرفش شوکه شدم.
کامیار: مهداد و دوست داری؟
آروم و شوکه برگشتم سمتش. با لبخند نگام می کرد. این حرفش یعنی چی؟ منظورش چی بود؟
لبخندش خیلی عظیم بود. دستهاش و گذاشت رو زانوهاش و از جاش بلند شد.
با همون لبخند به سمتم اومد و تو یه قدمیم ایستاد. سرش و آورد سمت صورتم. یکم سرم و بردم عقب. هنوز شوکه بودم.
کامیار: ساعت 8 میام دنبالت. با کتی و کیمیا و دختر و شوهرش شام میریم بیرون. بهتره حاضر باشی.
یکم خیره به چشمهام مکث کرد. خودش و کشید کنار و چرخید و در حال بیرون رفتن گفت: از خسرو خان خداحافظی کن.
مسخ شده تو جام ایستادم. هنوز ارتباط بین حرفهاش و نمی فهمیدم. بیرون رفتنمون. دوست داشتن مهداد... اینا چه ربطی به هم داشتن؟
گیج و منگ خودم و به اتاقم رسوندم و دراز کشیدم رو تخت.
راس ساعت 8 حاضر و منتظر بودم. یه جورایی داشتم از این پسره می ترسیدم. نکنه فکر کنه من از مهداد خوشم میاد و بره بهش بگه. درسته که من ار مهداد خوشم میاد و یه جورایی ... یه جورایی ... واقعا" دوستش داشتم، دلتنگش بودم و حضور شبانه اش توی این خونه دلگرمم می کرد.
اما نیمی خواستم مهداد چیزی بفهمه . ترجیح می دادم اگر محبتی هم باشه دو طرفه باشه. دوست نداشتم با اون اخلاقی که مهداد و داره و تا این اندازه حد و حدود و رعایت می کنه با فهمیدن علاقه ام به خودش فکرای بدی در موردم بکنه.
سر ساعت زنگ خونه رو زدن. گونه خسرو رو بوسیدم. زیاد راضی نبود اما حرفی نمی زد.
از خونه بیرون اومدم. کامیار تنها تو ماشین نشسته بود. از تو ماشین در و برام باز کرد.
چیش پسره الاغ به خودش زحمت نداد الاقل پیاده شه در و برام باز کنهو
براش پشت چشم نازک کردم و نشستم. فقط یه سلام زیر لبی گفتم.
از حالتم بلند خندید.
کامیار: انتظار نداشتی که پیاده شم و در و برات باز کنم.
از اینکه فکرم و خونده بود تکونی خوردم و با تعجب نگاش کردم. دوباره بلند خندید.
ماشین و روشن کرد و گفت: این کارهای آقا منشانه مخصوص مهداده. من فقط وقتی با دوست دخترهامم در و براشون باز می کنم.
برگشت سمتم و یه نگاه شیطون طولانی بهم انداخت و با یه لحن خاص گفت: و تو هم جزو اونا نیستی.
بی اختیار اخم کردم. متوجه کنایه تو حرفش بودم. رومو برگردوندم سمت شیشه و به بیرون نگاه کردم. خدا نکنه من جزوشون باشم. واه واه بلا به دور.
کاش می تونستم مثل چند روز قبل حالش و بگیرم و یه سوزن بهش بزنم تا بادش خالی بشه اما چه کنم که کارم گیر بود و باید مراعات می کردم.
جلوی یه رستوران نگه داشت. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو رستوران. صدای جیغ کاملیا که من و با اسم صدام می کرد باعث شد بی اختیار لبخند بزنم.
کاملیا: میشام جون میشام جون ...
دستهام و برای بغل کردن کاملیا که خوشحال به سمتم می دویید باز کردم. رو زانوم نشستم و محکم بغلش کردم. دختر شیرینی بود و من واقعا" دوستش داشتم شاید چون یاد آورد چیزهای خوب تو زندگیم بود.
با کتی و کیمیا روبوسی کردم و با کوروش شوهر کیمیا دست دادم. همه با روی باز ازم استقبال کردن.
شام خوردنمون به خاطر شوخی های کامیار و کوروش که باعث خنده ی همه امون میشد یک ساعتی طول کشید.
همه چیز خوب بود و می تونست عالی باشه اگه توجه بیش از اندازه کامیار اجازه می داد که ازش لذت ببرم. کافی بود دستم و جلو ببرم تا هر چیزی که می خوام حتی اگه اون سمت میز باشه برام فراهم شه.
نمی خواستم انقدر مورد توجه باشم. اونم توجه کامیار که باعث میشد کتی و کیمیا با لبخند به ما نگاه کنن.
حرص می خوردم. با حرص لقمه های غذامو تو دهنم جا میدادم و به زور آب و نوشابه پایین می دادمشون.
غذام کوفتم شد. بدتر از همه این که موقع برگشت دوباره مجبور بودم با کامیار همراه بشم و این چیزی نبود که من می خواستم. دلم می خواست با بقیه برم یا حتی تنهایی. دوست نداشتم تنهایی با کامیار همراه بشم.
اما مجبور بودم. تو کل مسیر برگشت خودم و به خواب زدم تا با کامیار هم کلام نشم. جلوی در خونه نگهداشت. یه خداحافظی زیر لب گفتم و خواستم پیاده شم که مچ دستم و گرفت.
لرزیدم. وحشت زده به سمتش برگشتم. با لبخند اما جدی زل زد تو چشمام.
کامیار: لازم نیست انقدر خودت و اذیت کنی یا ازم فرار کنی. ما م یتونیم 2 تا دوست باشیم ..........
حرفش و نصفه ول کرد و به شیشه کنار من خیره شد. رد نگاهش و گرفتم و ...
خدای من ...
مهداد ...
دست به سینه با اخم ایستاده بود و زل زده بود به دست کامیار که دور مچم حلقه شده بود.
نفسم تند شد .. قلبم وحشیانه تو سینه ام می زد. به حرص اما سریع دستم و از بین انگشتهای کامیار جدا کردم و سریع از ماشین پیاده شدم.
مهداد زل زد به من و من ...
سرم و انداختم پایین. دنبال یه چیزی می گشتم که موقعیت پیش اومده رو توضیح بدم... اما چیزی پیدا نمی کردم.
صدای آروم و محکم مهداد و شنیدم. لرز به تنم انداخت: برو تو خونه. هوا داره سرد میشه.
بهت زده سرم و بلند کردم. خواستم حرف بزنم که کامیار از ماشین پیاد ه شد و گفت: سلام مهداد خوبی؟ اینجا ...
مهداد سری تکون داد و کوتاه گفت: کار داشتم.
زل زد تو چشمهام. با نگاهش می گفت: پس چرا وایسادی و نمیری.
بی اختیار قدم برداشتم و رفتم تو خونه. اما پشت در ایستادم و گوشم و به در چسبوندم که ببینم چی میگن. صداشون و می شنیدم.
کامیار: مهداد بیا با هم حرف بزنیم.
مهداد: باشه. با ماشین دنبالم بیا.
چند لحظه بعد صدای بسته شدن درهای ماشین و بعدم روشن شدن و حرکت ماشین ها رو شنیدم.
پاهام سست شد و رو زمین نشستم. خدایا خدایا نزار مهداد فکر بدی بکنه. نزار....
آروم آروم اشک از چشمهام چکید.
نمی دونستم برای چی دارم گریه می کنم. شاید برای شکل گیری یه ذهنیت بد تو فکر مهداد ...

موضوع: رمان,رمان ته دیگمو پس بده,

نویسنده:

تاریخ: سه شنبه 04 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 1341

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 47
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 782
بازدید دیروز : 754
ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز : 3
آي پي امروز : 238
آي پي ديروز : 212
بازدید هفته : 4,058
بازدید ماه : 34,512
بازدید سال : 142,282
بازدید کلی : 1,939,104
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 3.147.80.202
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 09 تیر 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد