رمان جدال پر تمنا 2

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

رمان جدال پر تمنا


قسمت دوم
رفتیم داخل بوفه ... فکر کردم آراد رو هم با دوستاش می بینم ... دوستاش یه سری از بچه های ارشد بودن ... بچه های کلاس خودمون نبودن ... بیچاره به خاطر سنش مجبور بود با ارشدیا دوست بشه ... البته بعدا از آراگل شنیدم که از خیلی پیش تر با این ها دوست بوده ... حتی قبل از دانشگاه اومدنش ... آراگل منتظرمون بود ... نشستم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
- داداشت نیست؟
اخمی کرد و گفت:
- حالا هم که اون ول کرده تو ول کن نیستی؟ مگه قول ندادی؟
- بابا کاریش ندارم که ... فقط پرسیدم ...
هنوز جوابمو نداده بود که سارا یکی از دخترهای چادری کلاس خودمون اومد سمت آراگل ... کاغذی گرفت به سمتش و با لبخندی دلبرانه گفت:
- پس دیگه سفارش نکنم آراگل جونا ... حتما بیا که منتظرم ...
آراگل هم با لبخندی مهربون گفت:
- حتما عزیزم ... باید با مامان صحبت کنم ... اگه جایی کاری نداشته باشن خدمت می رسیم ...
سارا بازم لبخندی زد و چادرشو با ژست خاصی جمع کرد و رفت بیرون از بوفه ... با تعجب به آراگل نگاه کردم و گفتم:
- هاااااااااان؟
از لحنم خنده اش گرفت و گفت:
- هم کلاسی خودت بود ... نه؟
- آره ... با تو چی کار داشت؟
- خونه شون مولودی دارن ... آش رشته نذری هم می پزن ... من و مامانو دعوت کرد ...
با تعجب گفتم:
- وا! تو و مامانتو از کجا می شناخت این؟
- اینو دیگه نمی دونم ...
کاغذو از توی دستش کشیدم بیرون ... آدرس خونه شون بود و شماره اش ... شونه بالا انداختم و گفتم:
- گفتی چی کار می کنن تو خونه شون؟
- مولودی دارن ...
- مولودی دیگه چیه؟
با لبخند گفت:
- یکی از مراسم های ما مسلموناست ... به مناسب ولادت امامامون ... یا مرگ کسایی که ملعون و بد بودن ما جشن می گیریم ... شعر می خونیم ... دست می زنیم ...
- چه جالب! چه شعری؟
- مدحه بیشتر ... در مورد اماما ...
- وای منم دوست دارم ... تا حالا ندیده بودم ...
- مامان منم روز مرگ عمر مولودی می گرفت ... ولی جدیدا برای ولادت امام علی می گیره ... دعوتت می کنم ...
- عمر کیه؟
نگار قبل از آراگل گفت:
- عمر خلیفه دومه .... برای اهل سنت ...
با تعجب نگاشون کردم ... آراگل با حوصله توضیح داد:
- ببین همینطور که شما چند دسته می شین ... کاتولیک و پروتستان و ... اون یکی چی بود؟
- ارتدوکس ...
- آهان ... ما مسلمونا هم دو دسته ایم ... شیعه و سنی ... شیعه ها هم یه کم با هم تفاوت دارن ولی ما شیعه دوازده امامی هستیم ... اما اهل سنت اینطور نیستن ... اونا چهار تا خلیفه رو قبول دارن که امام اول ما می شه خلیفه چهارم اونا ...
سریع گفتم:
- و عمر می شه خلیفه دوم اونا؟
- درسته ...
- بعد شما واسه مرگ اون جشن می گیرین؟
- همینطور که شما مسیحی ها با هم اختلاف نظر دارین ما مسلمونا هم داریم ... اما من خودم به شخصه به این جریانات راضی نیستم ... اخرش همه مسلمون هستیم و رو به یه قبله نماز می خونیم ... برای همین هم از مامانم خواستم به عقاید اونا احترام بذاره و دیگه روز مرگ خلیفه شون جشن نگیره ... در عوض روز ولادت امام اول خودمون و خلیفه چهارم اونا جشن بگیره ...
- تو چه خوبی آراگل ... من هنوز نتونستم با پروتستان ها خوب بشم ...
- فرقه های شما ها با هم چه فرقی دارن؟
- خوب ...
مسیحیا کلا به تثلیث معتقدند یعنی پدر و پسر و روح القدس ... (اب، ابن و روح القدس) از نظر ارتدوکس ها روح القدس همون پدره، اما کاتولیکها میگن پسره
کاتولیکها برزخ، بدون گناه بودن و اینکه پاپ هرگز اشتباه نمی کنه رو قبول دارند، ولی ارتدوکسها قبول ندارند. روحانی های اونا ازدواج رو برای خودشون حروم نمی دونن، ولی روحانیای ما حروم میدونند. رئیس روحانی فرقه ارتدوکسا رو خلیفه ولی رئیس فرقة کاتولیکها رو «پاپ» می گن بهش ... یه سری چیزای دیگه هم هست که من خبر ندارم ... فرقش با پروتستان ها هم تو اینه که پروتستان ها تو دین ما سرک کشیدن ... یعنی به همه چیزش ایراد گرفتن ... که چرا ما برای اعتراف گناه می ریم پیش کشیش ... چرا حرفای روحانیون و کشیش و پاپ و اینا هم برامون اهمیت داره به غیر از انجیل ... چرا روحانی هامون نباید ازدواج کنن ... می گن پاپا قدرت روحانی نداره ... می گن حضرت مریم باکره نبوده و خیلی چیزای دیگه ...

آراگل دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- برام جالبه که اطلاعات مفیدی راجع به دین خودت داری ...
- خب مثل تو ...
- من تحقیق کردم ... پس توام تحقیق کردی ...
راست می گفت! منم خیلی سر این چیزا بحث کرده بودم ... می خواستم بدونم فرقه ما برتره یا فرقه های دیگه ...

- اما خوب ...
- اما چی؟
- دیدم یه چیزی ما بین همه اش بهتره ...
به اینجا که رسیدم خندیدم ... آراگل هم خندید ... نگار هم داشت می خندید ... واقعا چه خوب بود که علاوه بر دنیای مختلف می تونستیم کنار هم باشیم ... آراگل چاییشو خورد و گفت:
- بچه ها سرمون گرم حرف زدن شد دیر شد ... پاشین بریم ...
ده دقیقه به شروع کلاس مونده بود نگار چاییشو و من هم قهوه امو خوردیم و سریع بلند شدیم ... آراگل رفت سر کلاسش و من و نگار هم رفتیم سر کلاس خودمون ... هنوز تو فکر بودم که آراد کجا غیبش زده بود؟ با دیدنش سر کلاس انگار خیالم راحت شد که جایی قایم نشده تا یه بلایی سر من بیاره ... از افکار خودم خنده ام می گرفت ... ولی قسم می خورم نگاهش روی من یه حالت عجیب غریبی بود ... بدون توجه بهش سعی کردم سر جام بشینم ... داشتن با دوستاش یه چیزایی پچ پچ می کردن و می خندیدن ... حتی وقتی هم استاد اومد دست بر نمی داشتن و هر چی استاد بیچاره هیس هیس می کرد بازم از رو نمی رفتن ... وسط کلاس بود که یهو آمپرم چسبید ... بلند شدم و با حرص گفتم:
- استاد ... می شه این آقایون رو از کلاس بندازین بیرون؟ اجازه نمی دن تمرکز کنیم ...
صداشون بلند شد:
- اوهو! بابا تمرکز! از عیسی مسیح بخواه کمکت می کنه ...
هر هر می خندیدن و من دوست داشتم با خودکارم چشمای تک تکشون رو در بیارم به خصوص چشمای زمردی آراد رو ... اما جلوی خودم رو گرفتم ... صدای داد استاد بلند شد:
- ساکت! راست می گن خانوم اوانسیان ... هر کی می خواد صحبت کنه بره بیرون ... اینجا کلاسه ... مسابقات المپیک که نیست ... از این لحظه به بعد کسی حرف بزنه بدون استثنا دو نمره از پایان ترمش کم می کنم ... به خصوص شما آقای کیاراد ...
آخییییشششش دلم خنک شد ... سقلمه نگار اومد تو پهلوم و من فهمیدم همینطور که ایستادم دارم می خندم ... سریع نشستم و نیشم رو بستم .... بهتر که خندیدم! بذاره بفهمه خوش خوشانم شد ... نشستم و بقیه کلاس در سکوت سپری شد ... همین که استاد از کلاس رفت بیرون گوشیمو از توی کیفم در اوردم و سریع شماره آراگل رو گرفتم می خواستم تا آراد نرفته بیرون حالشو بگیرم ... آراگل جواب داد ... پس کلاس اونم تموم شده بود ... با شوق گفتم:
- آراگــــل جونــــم! من دم در منتظرتم که با هم بریم ... باشه هانی؟
آراگل با خنده گفت:
- تو زیادی داری منو از آراد دور می کنیا ...
الان نمی شد جوابشو بدم ... پس فقط گفتم:
- می بینمت عزیزم ...
بهش فرصت ندادم حرفی بزنه و قطع کردم ... صدای خنده آراد رو که شنیدم یهو برگشتم سمتش ... کسی پیشش نبود سرشو کرده بود توی جزوه هاش و داشت می خندید ... نگار هم داشت با تعجب نگاش میکرد ... شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- عیسی مسیح شفا بده بعضیا رو ...
بعدم دست نگار رو کشیدم و رفتیم بیرون ... نگار گفت یه درس عمومی هم داره که باید الان بره ... برای همین هم از من خداحافظی کرد و رفت ... جلوی در آراگل رو دیدم و با خنده و شادی رفتیم سمت ماشین من ... با سوئیچ درو باز کردم و خواستم سوار بشم که صدای ناله آراگل بلند شد:
- ویولت!!!
نگاش کردم و گفتم:
- هان چیه؟
نگاش به سمت پایین بود ... با چشماش به جایی که نگاه می کرد اشاره کرد ... سرمو آوردم پایین که و از چیزی که دیدم نا خوداگاه آه کشیدم ... آروم دور ماشین چرخیدم ... هر چهارتا!!!! لعنتی! عوضی ! کثافت! هر چهار چرخم رو پنچر کرده بود ... داد کشیدم:
- به خدا می کشمش آراگل!!!!!!!!!
یه آجر توی جوی کنار خیابون بود ...سریع رفتم اون سمت و برش داشتم ... آراگل پرید جلوم ...
- چی کار می خوای بکنی؟
- می خوام اینو بکوبم تو سرش!
- دیوووونه شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- آرههههههه ماشینش کجاست؟
- بیخیال ویولت ... کوتاه بیا ... بس کنین دیگه ....
- گفتم ماشینش کجاست آراگل به خدا اگه نگی تا اومد بیرون اینو می زنم تو سرش ...
آراگل ناچارا به کمی جلوتر اشاره کرد ... دیدمش ... رفتم طرفش ... هنوز نیومده بود ولی از دور دیدمش که داره می یاد ... رامین هم داشت سوار ماشینش می شد ... آراگل کنارم ایستاده بود و داشت با ترس نگام می کرد ... دستمو برای رامین تکون دادم که باعث شد سر جاش بایسته ... تصمیممو گرفتم .... آراد خیلی دور بود و اصلا حواسش به ما نبود ... دستمو بردم بالا و با همه وجودم آجر رو کوبیدم توی شیشه جلوی ماشینش ... پر از ترک شد ... ضربه دم رو که کوبیدم تیکه هاش ریز تر شد و با ضربه سوم به هزار تیکه تبدیل شد ... عملیات انجام شد ... آراگل دستشو گرفته بود جلوی دهنش که جیغ نزنه ... دستشو گرفتم و کشیدم ... باید فرار می کردیم ... آراگل گفت:
- کجا می ریم؟
- باید با رامین بریم ... بدو ...
- نه نه ... من نمی یام ...
- آراگل ...
- تو برو ... من وایمیسم آراد بیاد ...
- اینجور شریک جرم من می شی ...
- مهم نیست ولی با ماشین یه غریبه نمی یام ...
عقایدشو درک نمی کردم ولی مجبور بودم رضایت بدم پس سریع خداحافظی کردم و پریدم سمت رامین ...
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه در ماشینو باز کردم پریدم بالا و گفتم:
- بدو رامین ...
رامین هنگ کرده بود ولی سریع پرید بالا و با یه حرکت آکروباتیک راه افتاد ... سعی کردم به سمتی که آراد داره میاد نگاه نکنم ... یه کم که از اونجا دور شدیم صدای خنده بلند رامین بلند شد ... با تعجب نگاش کردم ... داشت غش غش می خندید ... از خنده اون منم خنده ام گرفت و گفتم:
- کوفت! به چی می خندی؟
- زدی ماشینشو داغون کردی! حالا اون هیچی اینجا یه جوری تو خودت جمع شدی عین این بچه ها که از دعوای مامانشون می ترسن داری سکته می کنی ...
تازه متوجه حالت خودم شدم ... جمع شده بودم گوشه صندلی ... سریع صاف نشستم روی صندلی و خنده ام گرفت ... رامین گفت:
- چرا اینجوری کردی؟
- یه تسویه حساب شخصی بود ...
دستشو آورد سمت صورتم ... می خواست نوازشم کنه ... سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:
- هان چیه؟
- هیچی بابا! چرا اینجوری می کنی؟ ببینم نمی شه منم بدونم واسه چی اینجوری کردی؟ قول می دم کمکت کنم چون هیچ دل خوشی از این پسره ندارم ...
- تو دیگه چرا؟
- اولا که خیلی تو رو اذیت می کنه ... دوما .... توجه همه رو خودش جلب کرده ... حالا خوبه هیچی هم نداره ... من موندم این دخترا از چی یه پسر باید خوششون بیاد؟
وا! چه پرو! آراد هیچی نداره؟ اتفاقا هر چی یه دختر بخواد اون داره ... درسته که من باهاش بدم ولی دلیل نمی شه که ناحق در موردش قضاوت کنم ... اون هم خوشگله هم خوش تیپ ... هم جذاب ... هم وضع مالیش خوبه ... چی کم داره؟ تازه سنش هم از هم کلاسیاش بالاتره و مشخصه همه دخترا براش سر و دست می شکنن ... اینا رو توی دلم به خودم اعتراف کردم ولی در جواب اون فقط شونه بالا انداختم ... آدرس رو بهش گفتم و رفت سمت خونه مون ... با لحنی که سعی می کرد نظر منو جلب کنه گفت:
- ماشین خودت چی شد که امروز به من افتخار دادی خانوم؟
- پنچر بود ...
- خوب پنچریشو می گرفتیم با هم ...
- ناراحتی که باهات اومدم؟ می تونستی سوارم نکنی ...
- این چه حرفیه خانوم خوشگله؟ من از خدام هم هست ... همینجوری فقط کنجکاو شدم ...
در جوابش سکوت کردم و اونم مجبور شد دیگه فوضولی نکنه ... بالاخره رسیدیم ... وقتی داشتم پیاده می شدم گفت:
- یادت نره عزیزم ... من ساعت هشت دقیقا همین جام ...
اومدم کنسلش کنم ولی بازم وسوسه شدم و گفتم:
- باشه ...
- خداحافظ ...
- به سلامت ...
در ماشینشو بستم و رفتم داخل خونه ... باید به پاپا خبر می دادم که بره ماشینو ببره تعمیر ... اینبار دیگه معلوم نبود چه جوری می خواد تنبیهم کنه ... ولی می گفتم من مقصر نیستم ... بچه های دانشگاه کردن واقعا هم همینطور بود ...
لباس کوتاه آستین حلقه ای مشکی از جنس ساتن تنم کرده بودم با کفش پاشنه بلند مشکی و نقره ای ... سرویس نقره خوشگلی هم که داشتم رو به گردنم انداختم و دیگه عالی شدم! از اتاقم که رفتم بیرون در خونه باز شد و پاپا اومد تو ... قیافه اش یه جور عجیبی شده بود ... عصر بهش گفتم بره ماشین رو ببره ... اونم خیلی راحت قبول کرد ... انگار می دونست تو دانشگاه ها از این اتفاقات زیاد می افته ... ولی الان یه جوری بود ... با دیدن من اومد به طرفم ... حس می کردم عصبیه ... با صدای خشن گفت:
- ویولت ... ماشینت چی شده؟
با تعجب گفتم:
- بهتون که گفتم پاپا ...
- دوباره بگو ...
- چهار چرخش رو پنچر کرده بودن ...
- همین؟
- آره ...
- ولی من اونجا فقط جد ماشینت رو پیدا کردم ...
با چشمایی گرد شده گفتم:
- چی؟!
- تموم بدنه ماشینت پر از خش بود ... همه شیشه ها و چراغاش شکسته بود ... چرخ هاش هم که تیکه پاره شده بود ... این چه وضعیه؟!!!!
ولو شدم روی مبل ... یعنی چی؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفت:
- پاپا مطمئنین ماشین من بود؟
- بله ... پلاک ماشین دخترمو دیگه خوب می شناسم ...
- ولی ... ولی ...
- هیچی نمی خواد بگی ... بردمش اوراقی فروختمش ... دیگه ماشین بی ماشین ...
با بغض گفتم:
- اما پاپا ...
- همین که گفتم ...
بعد هم بدون هیچ حرفی راهشو کشید و رفت سمت اتاقشون ... دوست داشتم جیغ بزنم ... یعنی کار آراد بود؟! یعنی بازم اون ... پریدم سمت کیف دستیم و گوشیمو کشیدم بیرون ... تند تند شماره گرفتم ... صدای ملیح و آرام بخش آراگل توی گوشی پیچید:
- جانم ...
- آراگل...
از صدای بغض آلودم وحشت کرد و گفت:
- ویولت ... چیزی شده؟
- آراگل ... کار آراده؟
- چی ؟ چی کار آراده؟ چی شده دختر تو که منو جون به سر کردی ...
- ماشینمو داغون کرده ... شیشه هاشو شکسته ... بدنه اشو زخمی کرده ...
- نه!
- یعنی می خوای بگی خبر نداری ...
- باور کن ویولت ظهر وقتی اومد بیرون شیشه ماشین رو دید فقط عصبی شد بعدم بدون اینکه حرفی بزنه خورده شیشه ها رو از روی ماشین ریخت پایین و به من گفت سوار بشم ... ما یه راست اومدیم خونه ... کاری نکرد ...
- بعدش چی؟
- بعدش؟ هیچی ... فقط بعد از ظهر یه سر از خونه رفت بیرون که خیلی زود هم برگشت ... فکر نکنم ...
با گریه گفتم:
- چرا کار خودشه ...
- ویولت جان ... گریه نکن ... تو خودت این بازی رو شروع کردی ... هر چی هم من می گم بس کنین توی گوشتون فرو نمی ره ... نه تو و نه اون ...
حوصله موعظه نداشتم ... گفتم:
- کاری نداری آراگل ....
- گریه نکنیا ...
- باشه ... بای ...
- خداحافظ ...
گوشی که قطع شد از جا بلند شدم ... قمبرک زدن فایده ای نداشت باید یه فکر اساسی می کردم ...


- اینجا کجاست رامین؟
- خونه مون عزیزم ...
- خونه تون؟؟؟
- آره خوب ...
- ولی مگه قرار نبود بریم مهمونی؟
- خوب مهمونی خونه ماست خانومی ...
- جدی؟!
- اوهوم ...
در بزرگ خونه شون رو با یه ریموت کوچیک باز کرد و رفت تو ... چه حیاطی! باغ بود ... پر از درخت و گل و گیاه ... وسطش هم یه استخر بزرگ بود ...
ماشنش رو که پارک کرد گفتم:
- چرا اینجا هیچکس نیست جز ما؟ فقط ماشین توئه!
- بچه ها بیرون پارک کردن ...
ناچار بودم قانع بشم ... پشیمون شدم که چرا به وارنا چیزی نگفتم ... کاش گفته بودم که من می خوام با رامین برم مهمونی ... اینجوری حداقل آرامش داشتم ولی الان استرس بدی داشتم ... درد ناچاری پیاده شدم ... بهم لبخندی زد و با دست به در بزرگ خونه شون اشاره کرد ... خداییش عجب خونه ای بود! وارد که شدم با دیدن پذیرایی بزرگی که با شیک ترین وسایل مبله شده بود بدتر شوکه شدم ... درسته که وضع پاپا خوب بود ... اما می تونستم قسم بخورم در برابر اینا هیچی نبود ... نگاهی به خونه سوت و کور کردم و گفتم:
- پس بقیه ...
با دست فشاری به کمرم اورد و گفت:
- تا تو بری تو حاضر بشی اونا هم میان عزیزم ...
- رامین ... من دارم می ترسم ...
خندید و گفت:
- از من؟! نترس عزیزم ... اگه می دونستی با دل من چه کردی اصلا ازم نمی ترسیدی ...
- آخه اینجا یه جوریه ...
- برو تو بابا ... این حرفا چیه؟ خونه به این خوبی ... اگه مامان بفهمه به خونه اش چی گفتی دارت می زنه ...
بازم ناچار شدم برم تو ... از پشت مانتومو گرفت و گفت:
- درش بیار بده به من خانومم ...
عین ربات به حرفش عمل کردم ... مانتوم بلند بود و برای همین پاهام مشخص نبود ... اما تا درش آوردم با دیدن لباس کوتاهم نگاش روی پاهام خیره شد ... از نگاش بدم اومد ... کاش لباس بلند پوشیده بودم ... مثلا بلوز شلوار ... من همیشه پیرهن کوتاه می پوشیدم اما نگاه هیچ کدوم از دور و اطرافیانم اینجوری نبود ... شالمو هم دادم دستش و روی اولین مبل سر راهم نشستم ... یه مبل دو نفره بود ... یه جورایی معذب بودم و سعی می کردم پاهامو قایم کنم اما فایده نداشت ... رامین مانتو و شالم رو آویزون کرد و در حالی که خیره خیره نگام می کرد و لبخند می زد رفت سمت ضبط صوتش ... یه آهنگ خارجی گذاشت و رفت توی یکی از اتاقا ... زیر لب گفتم:
- یا مریم مقدس! خودمو به خودت می سپارم ... درسته که من می تونم از خودم دفاع کنم ... ولی این پسره اگه وحشی بشه ممکنه هیچ کاری از دست من بر نیاد ... یعنی چی تو سرش می گذره؟
از توی اتاق اومد بیرون ... یه شلوار گرم کن با یه رکابی مارک دار پوشیده بود ... خیلی لاغر بود ... اصلا از پسرای اینجوری خوشم نمی یومد ... من داشتم آنالیزش می کردم ولی اون انگار از نگاه من طوری دیگه ای برداشت کرد که چشمک زد و نشست کنارم ... اینقدر چسبید بهم که معذب شدم و خودم رو کشیدم کنار ... خم شد از زیر میزی که جلومون بود یه بطری آورد بیرون ... ودکا بود ... دو تا گیلاس هم برداشت و پرش کرد ... همینو کم داشتم! بی شرف پیش خودش چی فکر کرده بود؟!!! که مثل احمقا مست می کنم و می ذارم هر غلطی دوست داره بکنه؟ گیلاس رو گرفت به طرفم با اخم گفتم:
- نمی خورم ...
پوزخندی زد و گفت:
- تو رو خدا تو ادای بچه مسلمونا رو در نیار ... خسته شدم از این ناز های دخترا ... تو که تو دینت خوردن شراب و مشتقاتش حروم نیست .... پس بزن تو رگ بذار حال کنیم ...
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- دین منم عین دین شما می گه مستی درست نیست ... مگه دیوونه ام که اینقدر بخورم تا مست بشم؟ بعدش هم باید میلم بکشه که نمی کشه ... دوستای توام اگه نمی یان تا من برم ... حوصله ام داره سر می ره ...
خودشو کشید به سمت من و گفت:
- نه عزیزم ... منم نمی گم اونقدر بخور تا مست بشی ... فقط یه ذره برای اینکه با من همراهی کرده باشی ...
چی می گفت این؟! عجب آدمی بود ... یا مسیح! کاش به حرف وارنا گوش کرده بودم ... بهتره یه اس ام اس بدم به وارنا بگم بیاد دنبالم ... آدرس خونه رو دقیق حفظ کرده بودم ... گیلاس رو ازش گرفتم و یه جرعه خوردم ... فقط برای اینکه در دهنش بسته بشه ... می دونستم تا وقتی دو تا از این گیلاسا نخورم از مستی خبری نیست ... یه جرعه برام مثل آب بود ... رامین با خوشی خندید و گفت:
- باریکلا بخور ...
گیلاس رو گذاشتم روی میز و گفتم:
- ذره ذره ... یه دفعه ای نمی تونم ...
دست کردم توی کیفم ... باید به وارنا اس ام اس می دادم ... همین که گوشی رو در اوردم سریع از دستم کشید و گفت:
- ول کن گوشیو ... یه امشب اومدی پیش من باشی ...
لحظه به لحظه داشت مشکوک تر می شد ... تا ته گیلاسشو سر کشید ... ترسم داشت تبدیل به وحشت می شد ... از جا بلند شدم و گفتم:
- مثل اینکه از مهمونی خبری نیست ... من ترجیح می دم برم ... خداحافظ ...
راه افتادم سمت در و با همه وجودم داشتم دعا می کردم که دنبالم راه نیفته ... اما دعاهام مستجاب نشد و دستمو از پشت چنان به شدت کشید که افتادم تو بغلش ...
اولین کاری که کرد دستشو گذاشت پشت رون پام و محکم فشار داد ... طوری که جیغم بلند شد و داد زدم:
- ولم کن رامین ... این کارا چیه می کنی؟
پسره بی جنبه با همون یه گیلاس مست مست شده بود ... سرشو فرو کرد تو گردنم ... دستشو پیچید مثل مار دور کمرم و کنار گوشم گفت:
- عزیزم ... برام ادا در نیار ... این چیزا که واسه شما طبیعیه ... حالا فکر کن منم یکی مثل بقیه دوست پسرات ... بیا با هم حال کنیم ... امروز خونه رو واسه تو قرق کردما ...
داشتم حالم به هم می خورد ... خواستم هلش بدم که نشد ... کثافت هم مست بود هم تحریک شده بود دیگه فیل هم نمی تونست از جا تکونش بده قدرتش ده برابر شده بود ... فقط یه مرد از پسش بر می یومد ... جوری منو بین دستاش و پاهاش حبس کرده بود که حتی نمی تونستم از فنون کاراته ام استفاده کنم .... داشت گریه می گرفت ... وقتی زبونشو کشید روی گردنم به قدری چندشم شد که جیغ زدم:
- ولم کن عوضییییی هرزهههههههه ...
رامین انگار از فحش دادن من بیشتر لذت برد ... چون با یه حرکت هلم داد روی کاناپه ای که پشت سرم بود و قبل از اینکه بتونم برای دفاع از خودم کاری بکنم خودش هم افتاد روی من ... دوست داشتم جیغ بزنم ... و همین کارو هم کردم:
- وحشیییییییییییی چی از جونم می خوای ...

انگار واقعا وحشی شده بود چون سیلی محکمی خوابوند توی گوشم و داد زد:
- خفه شو ... منو احمق فرض کردی؟ فکر کردی باورم می شه آفتاب مهتاب ندیده ای؟ بس کن این فیلماتو ... لال شو بذار با هم حال کنیم بعدم گورتو گم کن هر جا می خوای بری برو ...
حرفاش سوزنده تر از سیلی بود که بهم زده بود ... چرا فکر می کرد چون مسلمون نیستم هرزه ام؟ چرا؟!!! و چرا فکر می کرد همه مسلمونا پایبند به اصولن ... خدایا ... خسته شدم ... داد کشیدم:
- یا مریم مقدس خودت نجاتم بده ...
دست رامین اومد سمت صورتم ... خواستم دستشو پس بزنم که چنگ کشید توی صورتم ... ناخن هاش صورتمو زخم کرد و به سوزش انداخت ... اشکم در اومد ... دستش اینبار رفت سمت لباسم ... صورتش هم اومد سمت صورتم ... یا مسیح به پاکی مادرت قسم اگه لبای این پسر به لبام برسه خودمو آتیش می زنم ... پس نجاتم بده ... می دونی که می خوام اولین بوسه ام برای کسی باشه که دوستش دارم ... یقه لباسم رو گرفت تو دستش و با یه حرکت کشید سمت پایین که جر خورد ... و همین که خواست لباشو بچسبونه روی لبام به خاطر اینکه مست بود نتونست تعادلشو حفظ کنه و از روی کاناپه سر خورد پایین ... تنها همین لحظه فرصت داشتم ... از جا پریدم و اولین کاری که کردم با لگد کوبیدم تو شکمش ... همونجا سر جاش گره خورد ... اشک می ریختم و می زدم ... مشت ... لگد ... داد ... ولی دیدم هر آن ممکنه انرژی من از دست بره و اون دوباره انرژی بگیره ... پس باید یه کار دیگه می کردم ... ضربه نهایی رو با کناره دست زدم توی گردنش ... همین براش کافی بود که تا دو سه ساعت لالا کنه ... بیحال شد و چشماش بسته شد ... با هق هق پریدم سمت گوشی ... دکمه دو رو فشار دادم ... شماره وارنا گرفته شد ... اولین بوق ...
- بردار ...
دومین بوق ...
- جون لیزا بردار ...
سومین بوق ...
- وارنا جواب بده ...
اینقدر ترسیده بودم و انرژیم رو صرف زدن اون سگ کرده بودم که دیگه قدرت ایستادن هم نداشتم و ولو شده بودم روی زمین ... فقط داشتم گریه میکردم ... همین که سکته نکرده بودم خیلی بود ...
پنجمین بوق ...
- الو ...
اگه دنیا رو دو دستی بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم ...
- الو ... وارنا ...
- ویولت ...
هق هق کردم:
- وارنا بیا ...
با ترس و وحشت گفت:
- کجایی ویولت؟ چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟
- فقط بیا ... رامین ... من ... می خواست اذیتم کنه ...
صدای دادش بیشتر از اینکه منو بترسونه بهم آرامش داد:
- کجاییییییی؟
آدرسو شمرده شمرده بهش گفتم و اون گفت:
- الان تو خونه ای؟
- آره ...
- بیا بیرون ... من تا پنج دقیقه دیگه اونجام ...
- باشه ...
قطع کردم ... مانتو و شالم رو برداشتم کیفمو هم گرفتم دستم ... یه لگد دیگه زدم به پای رامین و اومدم از روی بدنش رد بشم که یهو پامو گرفت ... از ته دل جیغ کشیدم ... شده بود عین فیلمای ترسناک که فکر می کردی آدم بده مرده ولی یهو زنده می شد ... پامو محکم گرفته بود ... افتادم روی زمین ... لعنتی جون سگ داشت! زار زدم:
- ولم کن ...
بلند شد نشست ... خودشو کشید سمت من و با لحن مشمئز کننده ای گفت:
- کجا؟!!! وحشی کوچولو ... هنوز کارم با تو تموم نشده ...
محکم کوبیدم توی صورتش و با ناخن افتادم به جون صورتش ... با یکی از دستاش محکم دستمو گرفت و با دست آزادش جواب سیلیمو داد و گفت:
- هیششششش ... حرف نزن ... نه جیغ بزن ... نه التماس کن ... دوست دارم اولین رابطه مون عاشقانه باشه عزیزم
هنوز مست بود ... خوبه یه بطری نخورده بود ... وارنا تو رو مسیح بیا ... زود بیا ... دیگه قدرتی برای مبارزه نداشتم ترس دست و پاهامو فلج کرده بود و اونم با شهوت و حالتی چندش آور داشت دست و پاهامو می بوسید ... جز گریه کاری از دستم بر نمی یومد ... تو یه لحظه چنگ زدم موهاشو کشیدم ... دادش بلند شد ... دیگه از لطافت خبری نبود ... مانتومو توی تنم جر داد و بعد از اون لباسامو ... از خودم بدم اومد ... تا حالا نشده بود بدون لباس حتی جلوی مامی راه برم ... ولی حالا توی بغل رامین بودم ... التماس کردم:
- تو رو به فاطمه زهراتون ... ولم کن ...
زیاد در مورد فاطمه زهرا شنیده بودم ... می دونستم که همه مسلمونا دیوونه اش هستن ... ولی حالا دیگه مطمئن بودم که رامین کافر و بی دینه ! شاید فقط تو شناسنامه اش ثبت شده باشه دین اسلام ... خودش هیچ بویی از انسانیت نبرده بود ... دینداری به کتاب قرآن خوندن یا انجیل عهد عتیق و جدید نیست ... دینداری به انسان بودنه ... که رامین از حیوون هم پست تر بود ... انگار نشنید چی گفتم ... شایدم شنید ولی نفهمید ... شایدم فهمید ولی خودشو زد به نفهمیدن ... مگه می شه کسی عظمت این قسم رو درک نکنه؟ دستش رفت سمت شلوارش ... چشمامو بستم ... از صدای خش خش فهمیدم تا لحظاتی دیگه همه چی تمومه ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... هیچ وقت فکر نمی کردم به این روز بیفتم ... هیچ وقت فکر نمی کرد ترس باعث بشه نتونستم حتی از خودم دفاع کنم ... از خودم متنفر شده بودم ... چشمامو بستم و آرزوی مرگ کردم که یهو صدای در بلند شد ... در به شدت کوبیده شد توی دیوار ... چشمامو باز کردم ...
- اوه! یا مریم مقدس ... ممنونم ...
وارنا با قفل فرمونش تو چارچوب در درست عین یه ببر زخمی بود ... جرئت نگاه کردن به رامین رو نداشتم ... می دونستم مثل سگ ترسیده ... ولی نمی خواستم چشمم به هیچ مرد لختی بیفته ... خودمو کشیدم کنار ... رامین دیگه کاری به کارم نداشت ... سریع مانتوی پاره شده ام رو پیچیدم دور خودم ... عضله هام هنوز هم منقبض بودن ... از وارنا خجالت می کشیدم ... وارنا قفل فرمون رو تو دستش چرخوند و اومد جلو ... سرمو گذاشتم روی پام ... نمی خواستم چیزی ببینم ... صدای عربده های وارنا رو می شنیدم ... صدای التماس های رامین رو هم می شنیدم ... نمی دونم چقدر گذشت که صدای هر دو خفه شد ... دستی روی بازوم قرار گرفت ... با ترس خودمو کشیدم کنار و نا خودآگاه گفتم:
- یا مسیح ...
وارنا سریع صورتمو گرفت بین دستاش و گفت:
- منم عزیز دلم ... منم عشق من نترس قربون اون اشکات برم ... نترس ...
گریه ام شدت گرفت و وارنا با تموم محبتش سرم رو چسبوند روی سینه اش ... اشکام داشت لباسشو خیس می کرد ولی مهم این بود که به آرامش رسیده بودم ... برام مهم نبود وارنا رامین رو کشته یا هنوز زنده است ... می دونستم که دیگه نمی تونه بلایی سرم بیاره ... بیشتر از قبل عاشق وارنا شدم ... هر کس دیگه ای جای اون بود اولین کاری که می کرد بهم سیلی می زد ... ولی درک وارنا فراتر از این حرفا بود ... سرزنش اون هم درست وقتی که من اینقدر ترسیده بودم توی نظام اون جایی نداشت ... سرزنشش مال وقتی بود که من حالم خوب باشه ...

**
دو روزی بود که توی خونه بودم ... مامی و پاپا با دیدن من تقریبا هر دو سکته زدن ولی نمی دونم وارنا بهشون چی گفت که نه تنها سرزنشم نکردن بلکه مدام بهم محبت می کردن ... وارنا برگشته بود خونه ... توی اتاق خودش ... و همه اینا به من آرامش می داد و کمک می کرد تا به زندگی عادی خودم برگردم و دوباره همون ویولت بشم ... آرسن هم از قضیه خبر دار شد ولی وارنا بهش اجازه نداد کوچک ترین حرفی به من بزنه ... روزی که آرسن اومد دیدنم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ... وارنا بیرون از اتاق براش قضیه رو تعریف کرده بود ... آرسن یهویی پرید وسط اتاق ... من کنار پنجره اتاقم وایساده بودم ... چرخیدم به طرفش ... حقیقتش از حرکتش ترسیدم ... هنوزم از کوچک ترین محرکی می ترسیدم و واکنش نشون می دادم ... آرسن وسط اتاق وایساد ... زل زدم بهش ... اونم زل زد توی چشمای من ... یهو چشماش بارونی شد ... شاید با دیدن زخمای روی صورتم ... شایدم با تصور بلایی که داشت سرم می یومد ... شاید به خاطر اینکه یه روزی با همین سر نترس ممکن بود باعث بشم بلایی سرم بیاد ... نمی دونم چرا ... ولی مشتشو کوبید به دیوار سرشو گذاشت روی مشتش ... دلم براش کباب شد ... رفتم سمتش ... جرئت نداشتم باهاش تماس پیدا کنم ... از تماس با مردها می ترسیدم ... حتی پاپا و وارنا هم که بغلم می کردن نا خودآگاه جمع می شدم توی خودم ... اگه قبلا بود بدون شک بغلش می کردم ولی الان ... وایسادم کنارش ... آروم صداش کردم:
- آرسن ...
هیچی نگفت ... حتی برنگشت ... دوباره صداش کردم:
- آرسن ... باور کن من چیزیم نشده ...
سرشو از دیوار برداشت و داد کشید:
- حتما باید یه چیزیت بشه تا یاد بگیری حرف گوش کنی؟ ویولت اگه وارنا دیر رسیده بود می دونی چی می شد؟ ضرری که به جسمت می خورد به جهنم! می دونی چه بلایی سر روحت می یومد؟!
راست می گفت ... آهی کشیدم و نشستم لب تخت ... در اتاق باز شد ... وارنا اومد تو ... یه لیوان آب میوه دستش بود ... آبمیوه رو گرفت جلوی من ... دستشو پس زدم ... چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- می خوریش ...
ناچارا گرفتم ... سمج تر از این حرفا بود ... من مشغول نوشیدن آبمیوه شدم و وارنا رفت سمت آرسن ... دست گذاشت سر شونه اش و گفت:
- کاریه که شده ... با داد و هوار هیچ چیز تغییر نمی کنه ... می خواستیم خودش یه سری چیزا رو تجریه نکنه که حرف گوش نکرد و با سر رفت توی چاه ... این براش شد یه تجربه ... با شناختی که من از ویولت دارم از این به بعد حاضر نیست دیگه از حتی جواب سلام یه پسر رو بده چه برسه که حماقت کنه ...
راست می گفت ... دیگه از پسرا وحشت داشتم ... اما با تمام این اوصاف همه اش توی دلم می گفتم:
- فقط یه بار دیگه .... یه بار دیگه باید حال آراد رو بگیرم ...
نمی دونم چرا اصلا از اون نمی ترسیدم ... انگار بهم آرامش می داد به جای استرس و این حس عجیبی بود که تا حالا جز وارنا و آرسن نسبت به کسی نداشتم ... شاید به خاطر صمیمیتم با آراگل بود که مطمئن بودم نمی ذاره داداشش بلایی سرم بیاره ... شایدم واسه تعریفایی بود که ازش کرده بود ... در هر صورت کل کلم با اون سر جاش بود ... وارنا آرسن رو از اتاق برد بیرون و من تصمیم گرفتم فردا دوباره به دانشگاه برگردم ...
**
- آراگل تو مطمئنی؟
- ای بابا ... از دانشگاه تا حالا فقط داری همینو می گی ... چند بار بگم آره ... یعنی من نمی تونم دوستمو یه بار دعوت کنم خونه مون؟
- آخه ... چیزه ... داداشت ....
خندید و گفت:
- نترس ... دیدی که از دانشگاه رفت ... یه تعارفم به ما نزد برسونتمون ... رفت گالری ... خونه هم نمی یاد تا عصر ...
- من ؟ ترس؟ بیخیال بابا ...
در خونه شون رو با کلید باز کرد و گفت:
- آره می دونم ... جفتتون از هم می ترسین ... ولی از بس غدین به روی خودتون نمی یارین ...
اینبار منم خنده ام گرفت و دنبالش رفتم تو ... امروز توی دانشگاه با دیدن ظاهرم تقریبا همه هنگ کردن ... حتی آراد هم چند ثانیه خیره خیره نگام کرد ... با ترس به جای خالی رامین نگاه کردم ... نیومده بود خدا رو شکر ... با کتکی که از وارنا خورد حالا حالا ها نباید هم پیداش بشه ... یکی از دوستاش به یکی دیگه شون گفت رامین یک ترم مرخصی پزشکی رد کرده ... خیالم راحت شد که فعلا شرش کم شده ... اگه از دستش شکایت می کردم پدرش رو در می آوردن ... فقط به خاطر اینکه وارنا حالشو گرفت بیخیالش شدم ... نگار خیلی پیله کرد تا بفهمه چی شده و چه بلایی سرم اومده منم فقط گفتم تصادف کردم ... با نداشتن ماشین قضیه توجیح شد و همه باور کردن ... بین کلاس ها وقتی آراگل رو دیدم همین رو تحویلش دادم ولی فهمید دروغ می گم ... حداقل اون دیگه می دونست ماشین من رو داغون کردن ... من تصادف نکردم ... ناچارا همه چیز رو براش گفتم ... بیچاره آراگل رنگش شده بود مثل گچ چند بار منو بغل کرد و گفت:
- چرا اینجور می کنی دختر؟ چرا فکر می کنی همه مثل خودت خوبن؟ اگه بلایی سرت آورده بود چی؟
بازم یه دنیا موعظه تحویلم داد و عجیب بود که من موعظه هاشو دوست داشتم ... نقل قول از پیامبرشون و اماماشون برام می گفت راجع به حدود رابطه با نامحرم ... و من با اشتیاق گوش می کردم ... این بحث ها رو دوست داشتم ... وقتی کلاسمون تموم شد هم اصرار کرد که برم خونه شون ... اول قبول نکردم ولی اینقدر که اصرار کرد ناچار شدم همراهش برم ... آراد بی توجه به ما سوار ماشینش شد و رفت و طبق معمول لج منو در آورد ... من که عمرا پامو توی ماشینش نمی ذاشتم ولی حداقل یه تعارف که می تونست بکنه ... پسره پرو! باید یه حال اساسی ازش می گرفتم کاش موقعیتش تو خونه شون جور بشه ... دور تا دور حیاط بزرگشون باغچه بود ... باغچه هایی پر از درخت میوه و گل ... آدم فکر می کرد پا گذاشته توی بهشت ... خونه ما اصلا باغچه نداشت ... از حیاط عریض و طویل خونه گذشتیم و از پله های جلوی در رفتیم بالا ... یه در شیشه ای بزرگ سرتاسری که پذیرایی خونه شون از اینطرفش کامل مشخص بود ... در کشویی رو باز کرد کفشاشو در آورد و به من گفت:
- بفرما تو ... خونه خودته ... خیلی خوش اومدی ...
اصولا توی خونه خودمون با کفش می رفتم تو ... ولی وقتی آراگل در آورد یعنی منم باید در بیارم دیگه ... کفشامو در آوردم و رفتم تو ... ااااا چه دکوراسیون خوشگلی ... کف خونه پارکت قهوه ای سوخته بود ... مبل ها دو دست سلطنتی با پارچه های آبی و سورمه ای رنگ ... فرش ها همه دست باف با گل های ریز آبی .... چند تا تابلو فرش با قابای خوشگل که روش جملات عربی نوشته شده بود ... گفتم شاید قرآن باشه ... آراگل که نگاه خیره منو دید گفت:
- اونو می بینی؟
و با دست به اولین تابلو اشاره کرد ... زمیینه مشکی بود و نوشته هاش با طلاییی براق بافته شده بودن ... سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم ...
- اون وان یکاده ... آراد برای روز مادر هدیه داد به مامانم ... برای مامان خیلی عزیزه ...
- قرآنه؟
- آره ... برای چشم زخم موثره ...
- چه قشنگ بافته شده ...
- خیلی ... کار بهترین بافنده های بختیاریه ... ابریشم خالص ... خدا می دونه آراد چه وسواسی براش به خرج داد ...

محو نوشته ها شدم و سعی کردم بخونمش ... آراگل بلند بلند خوندش و گفت:
- عربیت خوبه؟
- ای بد نیست ...
جلوی تابلوی بعدی که نوشته هاش خیلی ریز بود و اصلا نمی شد بخونمش ایستادم و گفتم:
- این یکی چیه؟
- این زیارت عاشوراست ... دعای امام حسین روز عاشورا ... صحرای کربلا ...
یه لحظه حس کردم بدنم از درون لرزید ... خدایا چرا اسم این مرد همیشه مو رو به تن من راست می کرد؟ زمزمه کردم:
- امام حسین رو خوب می شناسم ...
- چقدر می شناسی؟
- می دونم که به خاطر اسلام جون خودش و خونواده اش و یارانشو گرفت کف دستش و جنگید ...
آراگل چونه اش لرزید و گفت:
- امام حسین یه اسطوره است ...
نشستم روی یکی از مبل ها ... سعی کردم اون افکار رو از خودم دور کنم ... اسم امام حسین بدجور توی ذهنم زنگ می زد و داشت عصبیم می کرد ... انگار میخواستم فرار کنم ...

پس گفتم:
- آراگل مامانت نیستن؟
- چرا ... داره نماز می خونه ... می یادش الان ....
- آراگل یه چیزی بگم نه نمی گی؟
- تا چی باشه ...
با التماس نگاش کردم و گفتم:
- می شه اتاق داداشتو ببینم؟
- هی هی هی ... می خوای شیطونی کنی؟
- جووووون من!
خندید و گفت:
- نشونت می دم ولی جون آراگل دست به چیزی نزنی که بعد بیاد منو بکشه ها ...
- باشه قول می دم ...
ولی خودم هم چندان مطمئن نبودم ... دوتایی رفتیم سمت اتاق آراد ... خیلی کنجکاو بودم ببینم اتاقشو ... در اتاقو باز کرد و کنار ایستاد ... با سر رفتم توی اتاق ... آراگل هم دنبالم اومد و با لحنی که توش خنده موج می زد گفت:
- وای که اگه آراد بفهمه اتاقشو به کسی نشون دادم منو می کشه! اونم نه هر کسی! دشمنشو ...
دوتایی خندیدم و من محو دید زدن اتاقش شدم ... یه تخت یه نفره چوبی از چوب قهوه ای تیره که تاج بلندی داشت ... نمی شد گفت یه نفره است ... ولی دو نفره هم نبود ... ست اتاقش طوسی و قرمز و مشکی بود ... پرده ... فرش ... رو تختی ... چیز خاصی نبود ... به دیوار بالای تختش یه عکس بود ... البته پوستر شکل ... عکس یه مرد بود ... رفتم جلو و گفتم:
- این کیه آراگل؟
آهی کشید و گفت:
- این شمایل مردترین مردیه که دنیا به خودش دید و بعد از اون دیگه نخواهد دید ...
- کی؟!!!
- امام علی ...
امام علی! امام علی! ... آراگل ادامه داد:
- آراد ارادت خاص و عمیقی به امام علی داره ... همه اماما رو دوست داره ولی امام علی براش یه چیز دیگه است ... دیوونه این پوستره ... خدا می دونه وقتی پیداش کرد چقدر بابتش ذوق کرد ... اونموقع فقط هجده سالش بود ...
فکری شیطانی اومد تو ذهنم ... آره همینه! نا خودآگاه دستم رفت بالا ... گوشه پوسترو گرفتم تو دستم اگه می کشیدم پاره می شد ... و خلاص! راحت می شدم که کارشو تلافی کردم ... خواستم بکشم که آراگل مچ دستمو از پشت گرفت ... برگشتم و گفتم:
- آراگل ... خواهش!
- هی دختر چی می گی؟ این عکس امام ماست ... اینجا دیگه اگه کاری بکنی منم ناراحت می شم ... این لجبازی نیست ...
راست می گفت ... من چقدر ابله بودم! تصور کردم کسی شمایل حضرت مریم رو جلوی من پاره کنه ... یه لحظه خونم به جوش اومد و گفتم:
- وای ببخشید آراگل ... باور کن یاد ماشینم که می افتم خونم به جوش می یاد ...
نشست لب تخت آراد و گفت:
- من مطمئنم ماشینت کار آراد نیست ... حتی قسم می خورم لاستیکات هم کار آراد نیست ...
- هان؟!!! مگه ممکنه ... خودت که دیدی من و آراد گیر دادیم به ماشینای هم ...
- تو گیر دادی به ماشین اون ... ولی آراد جز قهوه کاری با تو نکرد ... من ازش پرسیدم ... اگه کاری کرده بود می خندید ... اما خیلی جدی گفت کار من نیست ... من باور کردم ... چون می شناسمش ...
- ولی من باور نمی کنم ... کار خودشه ...
- ا دختر دارم می گم کار اون نیست ...
- منم می گم کار خودشه ...
من و آراگل داشتیم دعوا می کردیم و اصلا متوجه حضور مامانش داخل اتاق نشدیم ... وقتی سلام کرد تازه فهمیدیم:
- سلام عرض شد دخترا ...
از جا پریدم ... یه خانوم مسن و به قول من نیمه چروکیده ... که یه مقنعه سفید سرش بود با یه چادر گلدار سفید ... پوستش سفید بود و چشماش سبز سبز ... پس بگو چشمای آراد و آراگل به کی رفته ... چه چهره مهربونی داره ... سریع گفتم:
- سلام ... ببخشید من مزاحم شدم ...
- سلام به روی ماهت دخترم ... این چه حرفیه؟ تو مهمون منی و مهمون هم حبیب خداست ... خیلی خوش اومدی ...
آراگل قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت:
- قبول باشه مامان ...
- قبول حق باشه دخترم ... از مهمونت پذیرایی کردی؟!
آراگل زد توی صورتش و گفت:
- وای ببخشید ... یادم رفت ... آوردمش شمایل امام علی آراد رو نشونش بدم ... بیا بریم ویولت ... بیا بریم که حسابی آبروم جلوی تو رفت ...
اینجوری اومدنمون رو توی اتاق برادرش توجیح کرد ... نمی دونم چرا ولی حس کردم مامانش از قدرت زیادی برخورداره و یه جورایی آراگل ازش حساب می بره ... همه با هم رفتیم بیرون و آراگل پذیرایی مفصلی از من کرد ... نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
- وای دیر شد ... مامی نگرانم می شه ... من باید برم ...
اینو گفتم و از جا بلند شدم ... آراگل هم بلند شد و گفت:
- صبر کن می رسونیمت ...
با خنده گفتم:
- با چی؟
- آقا اردشیر اومده که من و مامان رو ببره امازاده صالح ... اول تو رو می رسونیم و بعد می ریم ...
با تعجب نگاش کردم ... آقا اردشیر دیگه کی بود؟ ولی خجالت کشیدم بپرسم ...
خودش از نگاهم تعجبم رو خوند و با خنده گفت:
- یکی از کارکنای مسن گالریه ... آراد ماشینو می ده بهش که وقتی خودش وقت نداره اون بیاد ما رو هر جا می خوایم ببره و بیاره ...
زیر لب گفتم:
- آهان!
آراگل و مامانش حاضر شدن و همراه آقا اردشیر راهی شدیم ... منو جلوی در خونه پیاده کردن و من بعد از تشکر فراوون رفتم توی خونه ....
**
داشتم دیوونه می شدم ... باید یه جوری تلافی می کردم ... یک ماه گذشته بود اما هنوز موقعیت تلافی کار آراد رو پیدا نکرده بودم ... تا اینکه مسیح بالاخره برام خواست ...
یه روز که داشتم پیاده سر بالایی خیابون رو می رفتم ماشین آراد رو دیدم که در کاپوتش بازه و یه نفر هم تا نصفه توی ماشین فرو رفته ... با تعجب نگاه کردم ببینم آراده یا نه ... ولی آقا اردشیر بود ... بیچاره پیرمرد ... نا خوداگاه رفتم طرفش ببینم چی شده ... با دیدن من سریع شناختم و سلام کرد ... با لبخند گفتم:
- چی شده آقا اردشیر ...
- والا نمی دونم خانوم ... یهو خاموش شد ... منم سر از کارای ماشین در نمی یارم ...
- خب زنگ بزنین تعمیرگاه سیار ...
- همین کارو باید بکنم ... ولی الان فقط نگران لباسای آقام ...
رادارام به کار افتاد ...
- لباسای آقا؟
- بله خانوم ... شب دعوت دارن عروسی ... کت شلوارشون رو دادن ببرم خشک شویی ... حالا اگه دیر برسونم دستشون خیلی بد می شه ...
فکری توی ذهنم جرقه زد ... سریع گفتم:
- بدین به من آقا اردشیر ... من آژانس می گیرم می برم می دم خشک شویی بعدم تحویل می گیرم می یارم ... شما هم برو دنبال کارای ماشین ...
با تعجب گفت:
- شما؟
- خب اره ... شما که نمی رسی هر دو تا کارو با هم بکنی ...
- آخه زحمت می شه ...
- نه بابا چه زحمتی ... فقط به آقاتون نگو که من لباساشو بردم ... یه موقع ناراحت می شه ...
- خدا برات خوب بخواد خانوم ... چشم ... الهی خیر از جوونیت ببینی ...
کاور لباسا رو از داخل ماشین در اورد و گذاشت روی دستای من ... با تعجب گفتم:
- چند دسته؟
- سه دسته خانوم ...
- می خواد هر سه دست رو بپوشه؟
- نه آقا عادت دارن برای هر مهمونی چند دست لباس تست می کنن و بعد آخر سر یکیشو انتخاب می کنن ...
با سرخوشی گفتم:
- آهان از اون لحاظ ... باشه من اینارو می برم ... تا یکی دو ساعت دیگه می یارم ...
- باشه خانوم ... پس زحمتش با شما ...
سریع خداحافظی کردم و دویدم سمت خونه ... خدا روشکر آقا اردشیر حواسش به من نبود ... توی خونه هم مامی نبود ... پاپا هم نبود پس هیچ مشکلی نبود ... چه کت شلوارهایی داشت بی شرف! همه مارک ... هاکوپیان ... ماکسیم ... گراد ... ماشالله برای خودش برند زده ... حیف که اینا افتادن دست من ... قیچی رو برداشتم و لباسا رو تیکه تیکه کردم بدون اینکه ذره ای دلم بسوزه ... عجیب لذت می بردم از این کارم ... لباسا رو کامل قیچی کردم بعد هم با خیال راحت روزنامه پیچ کردم و زنگ زدم به پیک ... آقا آراد بشین ببین قراره برات چی بفرستم ... فقط بیچاره آقا اردشیر ... کاش واسه اون دردسر نشه ... باید به آراگل بگم هوای اون بنده خدا رو داشته باشه ... پیک که اومد یه کارت برداشتم و پشتش نوشتم برگ سبزی از ویولت آوانسیان برای جناب آقای آراد خان ... گذاشتم لای روزنامه ها و همه رو دادم به پیک ... وقتی لباسا رو برد تازه انگار استرس گرفتم ... همیشه همینطور بود اول گند می زدم بعدش تازه می فهمیدم چی کار کردم! نیم ساعت نگذشته بودم که گوشیم زنگ زد ... آراگل بود ... بشکنی زدم و گفتم:
- عملیات انجام شد ...
گوشی رو جواب دادم:
- جاااااااانم؟
- ویولت ... ویولت ... ویولت ...
با خنده گفتم:
- جون دلم ...
- دختر من به تو چی بگم؟!!!!
- چرا حرص می خوری آراگل ...
- ویولت آراد داره سکته می کنه ...
- وا برای یه دست کت شلوار ناقابل؟ بهش نمی یاد خسیس باشه ...
- آخه الان وقت داره بره کت شلوار بخره؟ امشب شب عروسی یکی از همکاراشه ... با این کار تو حالا چه جوری بره؟
- یعنی همین سه دست کت شلوار رو داشت؟
- بله ...
- ای وای! حالا چی شد تا فهمید؟
- جا دشمنت خالی از عربده ای که کشید پنجره های خونه لرزید ... من می ترسم بیاد به بابات بگه ...
ولو شدم سر جام ...
- یعنی ممکنه؟
- بعیدم نیست ... خیلی خیلی عصبیش کردی ... اینقدر داد کشید که من و مامان ترسیدیم حنجره اش پاره بشه بعدم ول کرد رفت از خونه بیرون ...
- آراگل گیر به اون اقا اردشیر بنده خدا نده ...
- نه خدا رو شکر آراد خیلی به احترام به بزرگتر مقیده وگرنه الان اخراجش می کرد ....
- اوه ... ممنونم خدایا ... اگه اینکارو می کرد من عذاب وجدان می گرفتم ...
- الان نداری؟
- نه ...
غش غش خندیدم ... از خنده های بی غل وغش من خنده اش گرفت و گفت:
- امیدوارم از کاراتون یه روز پشیمون نشین ... فکر کنم دیگه وقتشه داداشمو زن بدم ... وگرنه از دست تو همه موهاش می ریزه ...
خندیدم و گفتم:
- حتما این کارو بکن ...
یه کم دیگه با هم حرف زدیم و قطع کردم ... حالا خیالم راحت تر بود ... بالاخره تلافی کرده بودم ...

از فردای اون روز مدام منتظر بودم که یه جوری کار منو تلافی کنه به خصوص با اون کارتی که داده بودم دیگه گور خودمو کنده بودم ... اما هر چی منتظر شدم خبری نشد ... شاید دیگه پشیمون شده بود ... با آراگل و نگار داشتیم توی بوفه بستنی میوه ای می خوریم که یهو آراگل گفت:
- داریم برای آراد می ریم خواستگاری ...
با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم:
- راست می گی؟!
- اوهوم ...
نگار با ناراحتی گفت:
- ای بابا زنش بدین که دیگه سر به سر ویولت نمی ذاره ما سرمون گرم بشه ...
با غیض نگاش کردم و گفتم:
- اااا بچه پرو!!! چه قشنگم می گه طرف اونه ها ...
خندید و گفت:
- چشاتو اونجوری نکن بستنی ها رو می ریزم تو چشاتا ...
خواستم جوابشو بدم که آراگل گفت:
- ای بابا ... حالا ما یه چیزی گفتیما... بذارین کامل بگم دیگه ...
- هان آره راستی ... کی هست دختره؟ فامیله؟ کیو می خواین بدبخت کنین ...
خندید و گفت:
- نخیرم! چه پرو! هر کی زن داداش من بشه خیلی هم خوشبخته ...
- اگه خودت بگی ...
- نه به خاطر آراد ... فقط چون زن داداش من شده و همچین خواهر شوهری نصیبش شده ...
- عقققق! آراگل ...
نگار قاشق بستنیشو پرت کرد طرفش و گفت:
- از خود راضی ... حالا فک بجنبون ببینم کیو بستین به ریش داداشت ...
- هم کلاسیتونو ... سارا ....
بستنی پرید به گلوم و به سرفه افتادم ... آراگل سریع پرید سمت من و شروع کرد به مشت کوبیدن توی کمرم ... دستمو آوردم بالا یعنی خوبم ... صاف نشستم روی صندلی و با جزوه ام که روی میز بود مشغول باد زدن خودم شدم ... نگار با حرص گفت:
- حالا چرا نگار؟
- اون دفعه که با مامان رفتیم خونه شون واسه مولودی مامان خیلی ازش خوشش اومد ... خداییش هم خیلی دختر خانوم و با کمالاتیه ... کلی هم هنرمنده ... تموم رومیزی هاشون کار خودش بود ... هم من و هم مامان خیلی خوشمون اومد ... با آراد حرف زدیم اونم قبول کرد ...
نمی دونم چرا ته دلم یه جوری شد ... انگار دوست داشتم بازم به بازیم با آراد ادامه بدم ... نمی خواستم همبازیم رو از دست بدم ... حداقل به این زودی ها نه ... همه هیجان زندگی من آراد بود ... پس بگو چرا یادش رفته بود تلافی کنه! سرش گرم بود ... با غیض گفتم:
- از همون روز که اومد خودشو مثل چسبونک چسبوند به تو فهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست ... وگرنه هم کلاسیاش مائیم نه تو ...
نگار هم ادامه داد:
- همینو بگو! عجب زمونه ای شده ها! گشته گشته خواهر پسرو پیدا کرده شروع کرده به دلبری ... بدت نیاد آراگلا ولی بدم می یاد از این دخترا ....
آراگل با یکی از اون لبخند های مخصوص خودش وقتی می خواست موعظه کنه گفت:
- بچه ها! غیبت؟
نگار که کلا تو چیز پرت کردن تبحر داشت اینبار خودکارشو پرت کرد سمت آراگل و گفت:
- ول کن خدا وکیلی ... دروغ می گم مگه؟
- نه خوب شاید حق با شما باشه ... منم اول همینطور فکر می کردم به خصوص با خوش خدمتی های بیش از اندازه سارا ... اما وقتی از نزدیک با خونواده اش هم آشنا شدم دیدم از همه لحاظ به هم می خوریم ... هم مذهبی ... هم سطح خونواده ها ... هم عقاید ... کلا همه چی جور بود خودش هم که ماشالله هم خوشگل و هم خانوم! آراد دیگه چی می خواد؟ دلش هم بخواد ...
نگار شونه بالا انداخت و گفت:
- علف باید به دهن بزی شیرین بیاد ....
آراگل هم سری تکون داد و گفت:
- ولی حالا اینا هیچی ... چیزی که مهمه اینه که آراد مشکوک می زنه ...
کنجکاو نگاش کردم ... بحث برام جالب شد ... با خنده گفت:
- آراد اصولا همیشه از زیر بار خواستگاری اومدن در می رفت یا اینکه به سختی قبول می کرد و بعد از اینکه می یومد یه عیبی می ذاشت روی دختر مردم و کلک کار رو می کند ... ولی اینبار ...
سریع گفتم:
- ولی اینبار چی؟
- اینبار ... تا بهش گفتیم کیس مورد نظر کیه خیلی هم خوشحال شد و قبول کرد ...
نگار چشماشو گرد کرد و گفت:
- نگوووو! داداشت اصلا به سارا نگاه هم نمی کنه ... من دیدم !
- خب داداشم حیا داره ...
تو دلم گفتم:
- آره ... هیشکی هم نه و آراد!
ولی به جاش به زبونم اومد:
- راستی آراد عروسی رو چی کار کرد ...
آراگل که انگار تازه یادش افتاده بود چپ چپ نگام کرد و گفت:
- هیچی! مجبور شد بره یه دست کت شلوار بخره ... بعدم دیر رسید به عروسی ... ولی دیگه حرفی نزد ... بمیرم براش از بس آقاست!
- آآآآررررره .... خیلی!!!! واسه همین ماشین منو داغون کرد دیگه ...
قضیه رامین و ماشین رو برای نگار تعریف کرده بودم ... چون از روی رفتارای دوستای رامین که مدام سر کلاس یه جور خاصی به من نگاه می کردن و راجع به کتک خوردن رامین حرف می زدن شک کرده بود ... منم گفتم بهش که یه وقت فکر ناجور نکنه ... آراگل گفت:
- بابا به خدا دارم می گم کار اون نبوده ... حتی اون روز که بدون ماشین اومدی ... یادته که ... صورتت زخمی بود ... بعدش رفتیم خونه ما ...
- خب؟
- شبش که اومد خونه منو کشید توی اتاقش گفت برای چی ماشین نداری؟ منم جریان رو براش تعریف کردم ... حسابی رفت توی فکر ... بعدش پرسید صورتت چی شده ... من بازم براش تعریف کردم ... باورش نمی شد!
- وااااااااااااای آراگل! تو که آبروی منو بردی!!!! حالا آراد فکر می کنه من چه دختریم!!!
- نه ... آراد ذهن خیلی بازی داره ... موقعیت خونوادگی تو رو می فهمه می دونه مهمونی رفتن براتون عادیه ... بعدش هم من گفتم به بهونه مهمونی باهات این کارو کرده ...
صورتم رو با دست پوشوندم و گفتم:
- من ترجیح می دم دیگه چشمم تو چشم داداشت نیفته!
دستمو کشید و گفت:
- بیخیال .... تازه بهم گفت بهت بگم حتما از دستش شکایت کنی که بازم برات دردسر درست نکنه ...
از این حرفای آراد گیج بودم ... برای چی در موردم کنجکاوی کرده؟ تازه سفارش هم کرده! لابد حس انسان دوستانه ... ولی اون نسبت به من حتی حس انسان دوستانه هم نباید داشته باشه ... من اینقدر اذیتش کردم ... حسابی تو فکر بودم که آراگل زد سر شونه ام و گفت:
- حالا بهت ثابت شد؟ کار داداش من نیست ...
- شاید ... هنوزم شک دارم ...
- ای بابا!
نگار گفت:
- حالا کی می خواین برین خواستگاری؟
- فردا شب ...
- چه زود!
- حالا که قبول کرده باید زود دست به کار بشیم ...
- اینم حرفیه ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- بریم بچه ها! کلاس دیر می شه ...
آراگل هم بلند شد و گفت:
- من این ساعت دیگه کلاس ندارم ... می رم خونه بچه ها ...
نگار گفت:
- باشه مواظب خودت باش ... خداحافظ.
منم زمزمه کردم:
- بای آراگل ...
با رفتن آراگل نگار زد سر شونه ام و گفت:
- بابا بیخیال چرا انگار کشتیات غرق شدن؟ این قیافه چیه به خودت گرفتی؟
- هان؟ نه نه ... فقط حس می کنم خیلی جلوی آراد ضایع شدم ...
- بیخیال بابا! تو هیچ کاری نکردی ... آراگلم مطمئن باش نرفته به آراد بگه رامین تو رو لخت کرده بغل کرده ... لابد فقط گفته می خواسته ازت سو استفاده کنه ... آراگل رو نمی شناسی؟ حیاش بیشتر از این حرفاست ...
با تردید گفتم:
- راست می گی نگار؟
- باور کن ... یه چیز تابلوئیه ...
- امیدوارم ...

دو تایی رفتیم توی کلاس ... ولی انگار خیلی هم بابت اون قضیه ناراحت نبودم ... ناراحتیم از چیزی بود که خودم هم نمی دونستم چیه ... کلاس پر بود و فقط جلوی ردیف پسرا جای خالی بود ... ناچار رفتیم نشستیم همونجا ... بلافاصله بعد از ما استاد هم اومد ... اومدم کلاسورم رو باز کنم و اماده نوشتن بشم که خودکارم از زیرش سر خورد و افتاد پشت صندلیم ... از پشت خم شدم ... ولی نبود ... فقط کفشای پسرا رو می دیدم ... درست پشت سرم آراد نشسته بود ... یکی از پاهاشو با ریتمی مرتب روی زمین می کوبید ... کفش اسپرت پوما پوشیده بود ... رنگش هم سفید مشکی بود ... به شلوار جین و تی شرت سفیدش می یومد ... یه کم بیشتر خم شدم تا ببینم خودکارم کجا افتاده ... نگار در گوشم گفت:
- چته؟ داری می ری تو دل آراد!
با غر غر گفتم:
- خودکارم افتاده ...
نگار هم خم شد و یه دفعه به جایی اشاره کرد و گفت:
- اوناهاش ...
انگشتشو دنبال کردم و رسیدم به پشت پای آراد ... آراد که کنجکاو شده بود بفهمه ما برای چی خم شدیم روی اونا سریع سرشو انداخت پایین و به پشت پاش نگاه کرد ... خودکارو که دید پوزخندی زد و به زدن پاش روی زمین ادامه داد ... انگار نه انگار! می خواستم بگم می میری خودکار منو بدی؟! عجب آدمیه! وجدانم داد زد:
- خودت عجب آدمی هست! صد تا بلا سرش آوردی هیچی بهت نگفته ... اگه ماشین هم کار اون نبوده باشه دیگه باید بری بمیری ... نگاتم نباید بکنه ... حالا انتظار داری خم شه خودکارتو بده؟
جواب وجدانمو دادم:
- بالاخره من یه خانومم ... دوستای بی تربیتش هم زل زدن به من! ادب حکم می کنه این خودکار کوفتی رو بده من ... من که نمی تونم تا زیر پای اون دولا بشم ...
ولی آراد اصلا به روی خودش هم نمی اورد ... این پسرای فرصت طلب هم با لبخندای چندشناکشون منو برانداز می کردن ... فایده نداشت! نباید کم می اوردم ... نگار گفت:
- بیخیالش من خودکار دارم می دم بهت ...
از جا بلند شدم استاد مشغول پاک کردن تابلو بود ... صندلی رو دور زدم ... می دونستم روی این چیزا حساسه وگرنه دستمو می ذاشتم روی پاش یه نشگون اول ازش می گرفتم بعد خودکارمو بر می داشتم ... اما حیف که می ترسیدم یه سیلی بخوابونه توی صورتم ... پس زل زدم توی چشماش ... خم شدم و بدون اینکه دستم به پاش بخوره خودکار رو برداشتم ... بعدم دوباره با غیض نگاش کردم و نشستم سر جام ... صدای خنده ریز دوستاش و خودش بلند شد ... خودکارو توی دستم فشار دادم ... کثافت!!!! خودکار داشت له می شد ... نگار زمزمه کرد:
- بیخیال بابا ... طوری نشده که ...
- نگار یه کاری می گم بکن ... همین الان!
- چه کاری؟
- برگرد عقب آرادو از بالا تا پایین دید بزن بعد برگرد یواش یه چیزی پچ پچ کن بعد دوتایی می خندیم ...
خنده اش گرفت و گفت:
- ویولت !!!!
- بدو ... همین الان ...
نگار برگشت ... از گوشه چشم نگاش می کردم ... آرادو با یه حالت بامزه نگاه کرد و بعد برگشت طرف من آروم گفت:
- آخه من چه نقطه ای از این بگیرم؟!!! همه چیش خوبه ...
بعدم ریز ریز خندید ... منم شروع کردم به خندیدن ... بخور آقا آراد ! فکر کردی فقط خودت بلدی مسخره کنی؟ با تذکر استاد ساکت شدیم و غرق درس خوندمون شدیم ...
بعد از کلاس رو به نگار گفتم:
- این کتاب لعنتی گیر نمی یاد نگار! چی کار کنیم؟
- استاد چند جا رو معرفی کرد ...
- من که می گم همین الان بریم ... شاید بتونم بگیریم ...
- نه نه لازم نیست بریم ... داداش من الان رفته برای خریدن کتابای خودش یه زنگش می زنم می گم اینو هم بپرسه ببینه هست یا نه ...
- ایول ... پس بدو ...
نگار سریع زنگ زد به داداشش و آدرس مغازه ها رو داد ... وقتی قطع کرد گفت:
- نگران نباش ... اگه باشه حتما می گیره ...
- از اول ترم تا الان من دارم می گردم ... نیست که نیست ... از دو هفته دیگه امتحانا شروع می شه ...
- نه بابا مشکلی پیش نمی یاد انشالله ...
- امیدوارم ...
با هم خداحافظی کردیم و با تاکسی رفتم سمت خونه ... باید به بابا التماس می کردم برام ماشین بگیره ... فایده نداشت!
**
نگار نایلون کتاب رو گذاشت روی پام و گفت:
- آراگل ...
- هوم؟
- خواستگاری چی شد؟
آراگل اخم کرد و گفت:
- هیچی ...
- یعنی چی هیچی؟
- هیچی بابا این آراد بعضی وقتا دلش کتک می خواد ...
سریع گفتم:
- واقعا ...

خندید و گفت:
- اگه بدونی چی شده! شاخ در می یاری ... اما گفتنش شرط داره ...
با حیرت گفتم:
- چی؟!!!!
- باید قول بدی که دعوا راه نندازی؟
- باز آراد کاری کرده؟ نه من هیچ قولی نمی دم ...
- ااااا دختر ! تو انگار همه اش به این آراد مشکوکیا ... بیخیال دیگه ...
لیوان آبمیوه مو توی دستم فشار دادم و گفتم:
- باورت نمی شه از ته دلم دوست دارم این آبمیوه رو بریزم روی سرش ...
هنوز از قضیه خودکار شاکی بودم ... نگار با پوزخند گفت:
- عمراً...
آراگل هم خندید و گفت:
- بیخیال بابا ... یه قهوه ریختی روی سرش بسه دیگه ...
- بچه ها شاخ تو جیب من نذارین ...
نگار گفت:
- شاخ نیست عزیزم ... محاله تو این کارو بکنی ... قهوه رو خواستی تلافی کرده باشی ... اما اینو چه جوری می خوای بریزی رو سرش؟
- حیف که اینجا نیست وگرنه می ریختم تا بفهمی اگه یه کاری بگم می کنم ...
جرعه ای از آبمیوه ش رو خورد و با چشم و ابرو به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
- اتفاقا دقیقا پشت سرت نشسته ...
با ترس برگشتم ... با یکی از دوستاش پشت سرمون نشسته بودن ... وای حالا چی کار کنم؟! نگار خندید و گفت:
- من منتظرم ... ثابت کن دیگه!
سرمو بالا گرفتم و با اعتماد به نفس گفتم:
- فکر کردی دروغ می گم؟ بشین نگاه کن ...
از جا بلند شدم ... دقیقا خودمم نمی دونستم می خوام چه غلطی بکنم ! آراگل مچ دستم رو گرفت و گفت:
- بشین دختر ... این دیگه لجبازی نیست ... آراد که کاری نکرده ...
- چرا نکرده؟ نگار قضیه خودکار رو براش بگو ...
نگاه آراگل رفت سمت نگار و حواسش پرت شد ... سریع دستمو در آوردم ... جلوی پسرا به اندازه کافی ضایع شده بودم ... بهتر بود جلوی دوست خودم همونجور بالا بمونم ... چی می شه مگه؟ فوقش دو تا داد می زنه ... بیخیالش ... رفتم جلو ... ولی دستم داشت می لرزید ... آراد با تعجب نگام کرد ... نمی دونست دقیقا برای چی من جلوش وایسادم ... آبمیوه رو گرفتم بالا ...لعنتی لرزش دستم قطع نمی شد ... همین که اومدم بپاشم به طرفش یهو از جا پرید و مچ دستمو گرفت ... ترسیده به چشماش خیره شدم ... از چشماش شرارت و خشم می بارید ... واقعا ترسیده بودم ... شاید برای اولین بار توی زندگیم ... مچ دستمو فشار داد و کشید پایین ... دستم داشت توی دستش له می شد ... سعی کردم ترسو از چشمام نخونه ... عین بچه های غد زل زدم توی چشماش .... درست عین دختر بچه ای که بهش می گفتن عذر خواهی کن تا فلفل نریزیم توی دهنت ولی اون بازم از رو نمی رفت و با ترس ولی غدبازی به مامانش نگاه می کرد ... می دونستم الان دقیقا اونجوریم ... آراد سرشو آورد جلو ... از لای دندونای به هم چسبیده اش گفت:
- حد خودتو نگه دار دختر خانوم ... دیگه داری زیادی پاتو از گلیمت درازتر می کنی ... این بچه بازیا چیه در میاری؟ مجبورم نکن بد بشونمت سر جات ... هر چی هیچی بهت نمی گم انگار داری بدتر می شی ... تمومش می کنی یا نه؟
با همون حالت، ابروهامو انداختم بالا و چشمامو یه ذره گشاد کردم ... حس کردم خنده اش گرفت ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:
- پس مراقب خودت باش ...
بعد فشار محکم تری به دستم داد و گفت:
- بچه جون ...
آب میوه رو با دست دیگه اش از توی دستم کشید بیرون و لا جرعه تا ته سر کشید ... بعد دستمو ول کرد و گفت:
- هری ...
زهرمار و هری! انگار داره با اسب باباش حرف می زنه ... بغض گلومو گرفته بود .... بد تحقیر شده بودم ولی برای اولین بار می دونستم که خودم مقصرم ... برگشتم ... کیفم رو برداشتم و در حالی که جلوی ریزش اشکامو می گرفتم زدم از بوفه بیرون ... صدای دویدن کسی رو پشت سرم می شنیدم ... برام مهم نبود کیه ... فقط می خواستم هر طور شده بغضمو قورت بدم من نباید گریه می کردم ... دستمو از پشت گرفت ... برگشتم ... آراگل بود ... سعی کردم لبخند بزنم ...
- بذار تنها باشم آراگل ...
- نه نمی شه تنها باشی می ری ماشین آراد رو می ترکونی ....
پوزخندی زدم و گفتم:
- نترس کاریش ندارم ...
اونم خندید و گفت:
- بیخیال بابا طوری نشده که ....
- می دونم ... ولی اعصابم یه کم ریخته به هم ...
- منو باش که می خواستم یه چیزی برات تعریف کنم ... داشتم ازت قول می گرفتم که یهو اونجوری شد .... یه دفعه یادم افتاد ... چشمام دو دو زد و گفتم:
- آره راستی ... بگو ... بگو ...
غش غش خندید و گفت:
- عین بچه ها می مونی انگار نه انگار تا حالا برای من ادا می یومدی می گفتی می خوام تنها باشم! کلی هم یعنی ناراحت بودی ...
خودمم خنده ام گرفت ... این خصوصیت بد رو نمی تونستم از خودم دور کنم ... فوضول بودم و تو اوج ناراحتی هم حس فوضولیم تحریک می شد ... گردنمو کج کردم و گفتم:
- خوب بگو دیگه ...
- تو هنوز قول ندادی ...
سریع گفتم:
- هر کی جز آراد باشه قبوله ...
با اخم گفت:
- فکر کردم دیگه پاتو از کفش داداش من در آوردی ...
- نمی شه ...
- اینو که برات تعریف کنم می شه ...
- کشتی منو بگو دیگه ....
- بیا بشینیم ... اینجوری سخته ...
دستمو کشید و دو تایی نشستیم روی نیمکت گفتم:
- راستی نگار کو؟
- نمی دونم؟ ولی فکر کنم ناراحت بود از دست خودش که باعث شد تو اون کارو بکنی ....
- نه بابا به اون ربطی نداشت ... خودم یه کم نفهمم !
خندید و گفت:
- خیلی خب بیخیال ... بگم؟
- بگو دیگههههههههههه
- قضیه مربوط به خواستگاری آراد می شه ...
- خب؟
- هیچی ... آقا ما رفتیم خواستگاری دیدم این آراد یه جوریه ... هیجان زیادی نداشت ... هیچ حرفیم نمی زد ... رفتیم اونجا نشستیم پذیرایی شدیم یه کم حرف زدیم تا اینکه مامان خواست اجازه بدن آراد و سارا برن حرف بزنن ... آراد همچین از جا پرید انگار از خداش بوده ... سارا هم با یه دنیا متانت و وقار همراه با چاشنی ناز و عشوه بلند شد رفت سمت اتاقش ... یه نیم ساعتی طول کشید تا اومدن بیرون شایدم کمتر ... اما قیافه هاشون دیدنی بود ... آراد چشماش عین چشم گریه برق می زد ولی سارا! عین میرغضب شده بود ... سریع هم عذر خواهی کرد و رفت توی اتاق ... ما هم به اشاره آراد زیاد نموندیم و برگشتیم خونه ... توی مسیر هر چی من و مامان از آراد پرسیدیم چی شده هیچی نگفت ولی هی لبخندای مرموز می زد ... مامان عصبی ازش پرسید:
- این دیگه چی ایرادی داشت آراد .. تو که راضی بودی ...
آراد بازم شونه بالا نداخت و فقط گفت:
- به درد من نمی خورد ...
هر چی مامان حرف زد و سوال پرسید دیگه آراد هیچی نگفت ... تا رسیدیم خونه ... وقتی خیالم راحت شد مامان خوابیده پریدم تو اتاق آراد و ازش پرسیدم جریان چیه ... اول خواست طفره بره ولی بالاخره مجبور شد تعریف کنه ... وقتی شنیدم تا چند لحظه تو شوک بودم باورم نمی شد ... اما خواهش می کنم ویولت یه موقع به سرت نزنه کار دستمون بدیا ....
- اه بگو دیگه! چرا زجر کش می کنی آدمو؟
پوزخندی زد و گفت:
- آراد دیده بوده که ماشینتو از هر چهار چرخ سارا پنچر کرده ... البته خودش نه ... یه پسر همراهش بوده که اون اینکارو کرده ...
چشمام گرد شد ... قبل از اینکه بتونم چیزی بگم گفت:
- آراد میگفت براش سوال شده که چرا سارا اینکارو کرده ... چون شما دو تا هیچ برخوردی با هم نداشتین برای همین هم راضی می شه بیاد خواستگاری تا از خود سارا بپرسه ... و اینکه ببینه آیا بقیه ماشینو هم اون داغون کرده یا نه؟ وقتی از سارا پرسیده سارا گفته دیده که تو ماشین آراد رو پنچر کردی و برای همین خواسته تلافی کنه ... یه جورایی خواسته خودشو پیش آراد شیرین کنه ... بعدم دیده تو شیشه ماشین رو شکوندی بعد از ظهرش رفته و ماشینتو به اون روز انداخته ... من نمی دونم چه جوری به خودش اجازه داده همچین کاری بکنه ... آراد می گفت با چنان افتخاری تعریف کرده که انگار جایزه نوبل گرفته ... منتظر بوده که آراد ازش تقدیر کنه ولی آراد ...
به اینجا که رسید غش غش خندید و گفت:
- آراد برگشته بهش گفته به شما هیچ ربطی نداشت که اونکارو کردین ... الان هم با زبون خوش خسارت ماشین خانوم آوانسیان رو پرداخت می کنین ... هر چی بین ماست به خودمون مربوطه ... به شما چه که کاسه داغ تر از آش شدین ...
با حیرت گفتم:
- نه!!!!!
- آرهههههه ... سارا هم ترکیده ... بعدم آراد چیزی در مورد سارا گفت که ... خوب باورش سخته ... ظاهرش اینظور نشون نمی داد ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- چی؟
هر چند خودم خیلی خوب می دونستم ... از جا بلند شد و گفت:
- بیخیال ... من که ندیدم ... نمی خوام گناهشو بشورم ...
با همون پوزخند گفتم:
- ولی من دیدم ... سارا با حامد دوسته ... یکی از پسرای کلاس ...
آراگل با تعجب نگام کرد ... منم از جا بلند شدم و گفتم:
- بیخیال ... اینو همه می دونن ... من تعجبم از این بود که آراد با اون عقایدی که تو تعریف کردی چطور می خواد با همچین دختری دوست بشه ... چون اینم می دونم دوستیشون عین دوستی من با پسرا نبوده ... فراتر از این حرفا بوده ...
آراگل پوست لبشو جوید ... زیر لب خداحافظی کردم و راه افتادم سمت در ... بدجور عذاب وجدان داشتم ... از آراد دیگه واقعا خجالت می کشیدم ...
رسیدم خونه ... همینطور که لباسام رو از تنم در می آوردم تو این فکر بودم که چه جوری از دل آراد در بیارم ... الکی الکی خیلی بلا سرش آورده بودم ... باید یه جوری که غرورم هم صدمه ای نبینه از دلش در بیارم ... آره بهترین راه همینه ...
***
تموم اتاق رو زیر و رو کردم ... اما فایده ای نداشت ... نبود که نبود! چاره ای نداشتم باید زنگ می زدم به نگار ... شاید اصلا بهم نداده بود!
با دومین بوق جواب داد:
- سلام ...
- سلام نگار خوبی؟
- ممنون ... تو چطوری؟ خوبی؟ بهتری؟
- مگه مریض بودم که می پرسی بهتری؟
- نه ... خوب ... واسه اون جریان ... راستش من باید بهت زنگ می زدم ... باید عذرخواهی ...
- اه نگاااار بیخیال! من اصلا برام مهم نیست ... یادم رفته بود ...
- ولی خب تقصیر من بود ... باور کن خجالت می کشیدم بهت زنگ ...
- نگار! گفتم بیخیال ... الان برای یه چیز دیگه بهت زنگ زدم ... اون کتابه که داداشت خریده بود ... کتاب استاد شاهین ... اونو بهم دادی؟
- آره!!! همون روز آخر بهت دادم ...
- کی؟ آخه الان هر چی می گردم نیست ...
- ویولت ... توی بوفه که بودیم بهت دادم .. توی یه مشمای سبز بود ...
- همون روز؟
- آره همون روز که رفتی آبمیوه بریزی ...
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
- وای! یادم اومد ... وقتی از بوفه پریدم بیرون فقط کیفمو از روی صندلیم برداشتم ... کتاب اونجا جا موند!
- واااای! کتاب به اون نایابی! حالا چی کار می کنی؟ فردا امتحان داریم!
- دو روزه فقط دارم دور خودم می چرخم! هر چی فکر کردم یادم نیومد! یا مریم مقدس حالا چی کار کنم نگار؟
- می خوای من کتابمو جزوه کنم بیارم برات؟
- نه بابا اینجوری خودت هم از درست می مونی ...
- پس می خوای چی کار کنی؟
- نمی دونم!
- ببین من چند وقت پیشا یه دفتر توی بوفه جا گذاشتم بعد که رفتم سراغش یارو صاحب بوفه برام نگه داشته بود می خوای برو یه سر دانشگاه ببین هست یا نه ...
- وای یعنی می شه؟
- آره انشالله که هست ...
- باشه پس من برم ببینم چی می شه ...
- ویولت اگه نبود یه خبر به من بده بالاخره یه جوری بهت می رسونم ...
- باشه عزیزم مرسی ...
گوشی رو که قطع کردم سریع با آژانس خودمو به دانشگاه رسوندم و ازش خواستم صبر کنه تا برگردم ... با استرس رفتم داخل بوفه و قضیه رو به صاحب بوفه گفتم ... لبخندی زد و گفت:
- بله بله ... اتفاقا تا رفتین یکی از پسرای هم کلاستون اینو داد به من گفت خودش نمی تونه دیگه ببینتتون ...
بعدم سریع رفت پشت پیشخوانش و با نایلون کتاب برگشت ... دنیا رو بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم! نمی دونستم کی کتاب رو تحویل داده اما خیلی خیلی ازش ممنون بودم ... کتاب رو برداشتم و با شادی برگشتم خونه ... حالا می تونستم با خیال راحت برای امتحانم بخونم ... درسته که حجم مطالب زیاد بود اما من بیشترش رو سر کلاس خونده بودم ... خیلی از مطالب هم جزوه خود استاد بود که خونده بودم ... فقط می موند چند فصل کتاب ... رفتم از داخل یخچال برای خودم یه ظرف میوه برداشتم و سرخوش رفتم داخل اتاقم که بشینم کتاب رو بخونم ... باید امتحان فردا رو عالی می دادم! اصلا دوست نداشتم معدلم کم بشه ... ولو شدم روی تخت و از روی دفترچه یادداشتم شماره صفحه های کتاب رو که باید می خوندم چک کردم و کتاب رو باز کردم ... اما ... تند تند ورق زدم! خدای من!!!! اصلا انگار چنین صفحه هایی توی کتاب وجود نداشت! دقیقا همون صفحه هایی که من می خواستم و همون فصل ها پاره شده بود! مشخص بود که یه نفر پاره شون کرده ... اشکم داشت در میومد ... یعنی کار کی بود؟ محال بود از اولش اینطور بوده باشه ... یه نفر از عمد کتاب رو پاره کرده بود ... یارو گفت یکی از پسرای هم کلاستون! یعنی کار کی بوده؟ نمی خواستم باز نسبت بدم به آراد ... به اندازه کافی اشتباه کرده بودم در موردش ... مطمئنا کار اون نبود ... پسرای عوضی! یعنی کار کدومشون بوده؟ لابد دوستای رامین ... آره حتما کار اونا بوده ... رامین براشون تعریف کرده و اونا هم دارن اذیت می کنن! حالا همه چی به درک! امتحانو چی کار کنم؟ شب شده بود دیگه نمی شد به نگار بگم بهم جزوه بده ... چی کار باید می کردم؟ هیچی ... واقعا هیچی ... توی اینترنت یه کم مطلب سرچ کردم و نشستم خوندم بهتر از هیچی بود ... نباید تحت هیچ شرایطی امتحانم خراب می شد ... دوست داشتم گریه هم بکنم ... اما نه اگه گریه می کردم اون عوضیا به خواسته شون می رسیدن ... لابد می خواستن من امتحانمو بیفتم ... کور خوندن ... همون مطالبی رو که خونده بودم رو دوباره از اول خوندم ... نباید کم می اوردم ... به وقتش تلافی می کردم ... باید می رفتم از صاحب بوفه می پرسیدم کتاب رو کی تحویلش داده ...
**
از سر جلسه که بلند شدم ناراضی نبودم ... اما راضی هم نبودم! نه خوب شد نه بد ... لعنتی اگه کتابم رو پاره نکرده بودن ... نگار با دیدن جنازه کتاب چشماش گرد شد و گفت:
- بی شرف! یعنی کار کی بوده؟
شونه بالا انداختم ... دستم رو کشید ...
- بدو ... بدو بریم بوفه بپرسیم ... باید تکلیفشو معلوم کنیم ... غلط می کنن به خودشون اجازه می دن هر کاری خواستن بکنن ...
اومدیم از کنار آراد و دوستاش رد بشیم که آراد گفت:
- خانوم ... آوانسیان!
با تعجب برگشتم ... با من بود؟!!! دوستاش داشتن غش غش می خندیدن ... این باز یه ریگی به کفشش بود! حالا من هی خانومی کنم ... آراد من به چه ساز تو برقصم؟!!! ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بله بفرمایید ...
یکی از دوستاش از خنده داشت غش می کرد و سریع از بقیه فاصله گرفت ... آراد هم خنده شو قورت داد و گفت:
- امتحانتون خوب شد؟
جانم؟؟؟؟؟ امتحان من؟ الان این سوال رو برای چی پرسید؟ اصلا به اون چه؟ نکنه؟!!! نه نه ... کار آراد نیست ... مطمئنم ... دفعه قبل هم سر پنچری ماشینم خیلی خندید و پوزخند زد ... کرمش فقط همینه! پوست لبمو جویدم اما کم نیاوردم و گفتم:
- فکر نکنم به شما مربوط بشه آقای کیاراد ...
لبخندش جمع شد ... پوزخندی روی لبای نگار نشست و دوتایی ازشون فاصله گرفتیم .... نگار گفت:
- اینم یهو گیر می ده به تو ها!
- چی بگم؟ توی بعضی از کاراش می مونم ...
دوتایی رفتیم توی بوفه و رفتیم طرف همون پسره ... پسره با دیدن من نیشش گشاد شد ... یقینا منو می شناخت ... نگار زودتر از من گفت:
- ببخشید آقا کتاب این خانوم رو کی داد به شما ...
لبخندی زد و گفت:
- گفتم که خانوم! یکی از هم کلاسیاتون ... یعنی فکر کنم هم کلاسیتون بود چون اونروز اینجا با هم حرف زدین ...
با تعجب گفتم:
- من باهاش حرف زدم؟ با کی؟
پسره شونه ای بالا انداخت و گفت:
- همون پسره که ته ریش داشت ... چشماشم رنگی بود ...
نگار نالید:
- کیاراد ...
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- آقا شما ندیدین قبلش که کتاب رو بده به شما کاری باهاش کرد یا نه ...
- نه خانوم من که حواسم به این چیزا نیست ... حالا طوری شده؟
نگار سریع گفت:
- نه نه ...
و دستمو کشید به سمت بیرون ... نفسمو با حرص دادم بیرون و گفتم:
- یعنی کار خودشه؟
- شک نکن! اون روز که تو رفتی از بوفه بیرون ... آراگلم دنبال تو اومد ... منم اومدم بیرون ... جز آراد و دوستش کسی اونجا نبود ... دیدی که الانم چه مرموز ازت پرسید امتحانت رو چی کار کردی!
- من می ترسم برم خرشو بچسبم بعد بفهمم کار اون نبوده ...
- ویولت! این همه مدرک هست! کار خودشه ... مطمئنم ...
- پس خوبی به این پسر نیومده ... پدرشو در میارم ...
خندید و گفت:
- اه اه باز شروع شد!
سومین امتحان هم به خوبی سپری شد ... برگه ام رو با خوشحالی دادم و اومدم بیرون. ایستادم یه کنار و مشغول چک کردن یه سری از جوابا توی کتابم شدم ... گوشه راهرو ایستاده بودم و حواسم به کسی نبود ... یه دفعه صدای مکالمه دو نفر حواسم رو به اون سمت کشید:
- پسره پرو! آنا باورت نمی شه چه حرفایی به من می زنه! لجش گرفته که من ردش کردم حالا می خواد اینجوری تلافی کنه ...
- چی شده مگه؟
- هیچی هی سر راه من می یاد چرت و پرت می گه ... تهدید می کنه ...
- تهدید که چی؟
- فکر کرده با این کارا می تونه نظر منو عوض کنه ... همه کلاس فهمیدن من بهش جواب منفی دادم ... آبروش رفته! می خواد تلافی کنه ...
- خب براش گرون تموم شده ... توام خیلی لوسی سارا! چرا ردش کردی؟ همه منتظر یه گوشه چشم از کیارادن ...
- باشن! من که نبودم!! من اصلا ازش خوشم نمی یاد ... فقط به حرمت مامانش و خواهرش گذاشتم بیان وگرنه از همون اولم جوابم منفی بود ...
- بابا تو دیگه کی هستی؟ حالا می خوای چی کارش کنی؟
- یه بار دیگه اومد سر راهم می رم به حراست گزارش می دم ...
- آره خوب می کنی! ولی باورم نمی شه سارا! با شخصیت تر از این حرفا نشون میداد ...
- هه ساده ای ها! نه بابا از این خبرا جایی نیست ... اینطوری نشون می ده ... اگه خونواده اشو از نزدیک ببینی ... نه فرهنگ دارن ... نه یه ذره کلاس که آدم دلش نسوزه!
- چی می گی؟!! خواهرشو که دیدم ....
- اونم مثل داداشش! ظاهرشو نگاه نکن ... یه موذمارایی هستن که بیا و ببین! واقعا شانس آوردم که گیر همچین خونواده ای نیفتادم ...
آنا نفسش رو با صدا داد بیرون و گفت:
- عجب!! از این به بعد باید حواسمو جمع کنم که سرسری در مورد کسی قضاوت نکنم ...
وقتی از راهرو رفتن بیرون تازه متوجه خودم شدم ... دهنم باز مونده بود!! سریع دهنمو بستم و نفسمو با صدا دادم بیرون ... باورم نمی شد! چه راحت داشت دروغ می گفت ... باید یه کاری می کردم تصمیم گرفته بود آبروی آراد رو ببره ... صدایی از درونم بلند شد:
- به تو چه ربطی داره؟ مگه اون کتاب تو رو پاره نکرد؟ خوب توام بذار حالش گرفته بشه ...
داشتم دنبال جواب می گشتم تا خودمو قانع کنم که یهو صدای داد بلند شد:
- برو هر غلطی می خوای بکنی بکن! شاهد داری؟ هان چته؟ صد جات داره می سوزه که راضی نشدم باهات ازدواج کنم؟
زیر لب زمزمه کردم:
- آراد!
و دویدم همون سمتی که صدا می یومد ... آراد ایستاده بود جلوی سارا و سرشو انداخته بود پایین ... چند تا دختر پسر جمع شدن دورشون ... آراد با صدای آهسته سعی داشت چیزی رو به سارا تفهیم کنه ولی سارا وسط حرفاش قهقهه ای سر داد و گفت:
- برو بابا ! عقده ای! شکایت می خوای بکنی خوب برو بکن ... عمرا اگه بتونی ثابت کنی ... اصلا برای چی داری تهمت می زنی ... اون دختره زاغ صد نفر دشمن برای خودش درست کرده با اون اخلاق گندش ... بره ببینه کی بلا سر ماشینش آورده ... به من چه؟! بهونه بهتر نداری هی سر راه من سبز بشی؟
آبروی آراد ذره ذره داشت می ریخت ... خون جلوی چشممو گرفت ... یه لحظه همه چی یادم رفت ... بیخیال همه چی شدم و رفتم وسط ...
- چه خبره اینجا؟!
سارا با نفرت نگام کرد پوزخندی زد و گفت:
- هه موش تو سوراخ نمی رفت جارو به دمبش می بست! دو کلمه ام از مادر عروس!
آراد با خشونت گفت:
- حرف دهنتون رو بفهمین خانوم به ظاهر محترم!
دستمو گرفتم جلوی آراد یعنی تو هیچی نگو و رفتم رخ به رخ سارا ایستادم ... ازش هیچ ترسی نداشتم ... در برابر من عددی نبود! زمزمه وار طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
- خانوم خانوما! قبل از اینکه شما بخوای آبروی آراد رو سر قضیه خواستگاری همه جا ببری من گزارش لحظه به لحظه اش رو به همه دادم! انگار یادت رفته آراگل خواهر آراده و دوست صمیمی من ... شاید یادت رفته اونم توی اون مجلس بوده ... با این حرفای مسخره فقط داری خودتو عقده ای نشون می دی ... تو فکر کردی آراگل می ذاره اینجوری همه جا دروغ ببافی و آبروی داداشش رو ببری؟ نه خانوم! همه می دونن که تو اونشب چه جوری ضایع شدی! در ضمن راجع به قضیه ماشین هم علاوه بر آراد دو تا شاهد دیگه هم دارم ... آراد گفت خودت با زبون خوش می یاری خسارت رو می دی و نیازی به شکایت نیست ولی انگار تو زبون خوش حالیت نمی شه ... همین روزا منتظر مامور دم خونه تون باش ... در مورد قضیه حامد هم همه چی رو می دونم ... حتی تو خبر نداری که از گند کاریات یکی از بچه ها توی پارتی ساسان فیلم گرفته! بدبخت صدات در بیاد فیلم رو می ذارم کف دست مامورای حراست ... توی اتاق تاریک ساسان ... با حامد! فکر کنم خیلی بهت خوش گذشته نه؟ خودت خبر نداری فیلمت داره کم کم پخش می شه؟ حالا من بهت گفتم که بدونی و اون زبون نیش مارتو غلاف کنی ... بخوای آبروی من و آراد رو ببری نابودت می کنم ...
رنگش شده بود رنگ گچ دیوار ... اون فیلم واقعا وجود داشت ... ولی من ندیده بود فقط وصفشو شنیده بودم ... اون موقع که با رامین بودم برام تعریف کرد ... می دونستم اگه بخوام می تونم گیرش بیارم ... قضیه شاهد هم فقط برای ترسوندنش بود ... وگرنه شاهدی نداشتم ...ماجرای خواستگاری رو هم فقط به نگار گفته بودم که می دونستم الان از طریق نگار خیلی های دیگه هم فهمیدن ... آب دهنشو قورت داد و گفت:
- تو فکر کردی خودت با این لج و لجبازی هایی که با آراد راه انداختی آبرو داری؟ دختره هرزه! همه می دونن تو از چه قماشی هستی ...
یه تیکه از چادرشو گرفتم توی دستم ... با نفرت زل زدم توی چشماش و گفتم:
- از هر قماشی باشم شرف دارم به توی کثافت که قداست این چادر سرتو با این کقافت کاریات بردی زیر سوال! بیچاره آراگل و هر دختر چادری دیگه ای! با این هرزه بازی های تو و امثال تو اونا هم زیر سوال می رن! شنیدی می گن هر چی آدم عشقیه زیر چادر مشکیه؟ آدمای آشغالی مثل تو این ذهنیت رو به وجود آوردن ... الهی ذره ذره وجودت فدای اونایی بشه که با عشق و ایمان چادر سر می کنن! می فهمی؟ حالم به هم می خوره از اونایی که ادای آدمای نجیب رو در میارن! من اگه نجیب نیستم به چشم تو ... حداقل ظاهر و باطنم یکیه!
صدام داشت اوج می گرفت و کم کم همه داشتن می شنیدن ... سارا لال شده بود حرفی نمی تونست بزنه ... همه بدنم داشت می لرزید ... این دختر داشت حالمو به هم می زد ... چقدر دلم می خواست تف کنم توی صورتش ... دستی از پشت بازوم رو کشید ... برگشتم ... چشمام پر از اشک بود ... نگار با بغض دستمو کشید و گفت:
- ولش کن کثافتو ... ارزش نداره خون خودتو براش کثیف کنی ...
بعد در گوشم آروم زمزمه کرد:
- تو یعنی می خواستی کسی حرفاتو نشنوه؟ فکر کنم فقط همون دو تا جمله اولو کسی نشنید ... این آخر که دیگه داشتی داد می زدی ...
نالیدم:
- نگار ... آب ...
به بازوی نگار چنگ انداختم داشتم از حال می رفتم ... صدای داد آراد بلند شد:
- یکی یه لیوان آب قند بیاره ...
سارا به سرعت از بین جمعیت فرار کرد ... آراد از پشت سرش داد زد:
- پس فردا قبل از اینکه بری سر جلسه خسارت رو می یاری ... وگرنه طور دیگه باهات برخورد می کنم ... جوری که لایق شخصیتت باشه ...
لیوانی آب قند سریع حاضر شد و نگار در حالی که چونه اش از بغض می لرزید اونو گرفت جلوی دهنم و من جرعه جرعه به زور خوردم ... آراد پرسید:
- خوبین خانوم آوانسیان؟
فقط تونستم سرمو تکون بدم ... کاش آراگل بود ... اگه اون بود دوتایی با هم سارا رو آدم می کردیم ... همیشه وقتی با کسی تند حرف می زد بعدش خودم حالم بد می شد ... فشارم می افتاد و همه بدنم از داخل می لرزید ... نگار منو به خودش فشار داد و گفت:
- دمت گرم ... شیره دوست خودم!
یکی از پسرا اومد طرفم و آروم گفت:
- اون کلیپو من دارم ! اگه دیدی بازم این دختره مشکلی برات به وجود آورد بگو تا خودم بهت بدمش ... من می دونم این چه آدمیه!
با تشکر بهش نگاه کردم و پسره بهم لبخند زد و رفت ... چه خوب که همه هوای همو داشتن ... این صمیمیت بهم آرامش می داد ...
به کمک نگار از اون جمع فاصله گرفتم و دیگه نفهمیدم آراد چی کار کرد ... برای خودم هم سوال بود که چرا ازش دفاع کردم؟ اصلا چرا داخالت کردم شاید آراد رو اسباب بازی خودم می دونستم که فقط خودم حق داشتم باهاش بازی کنم ... شاید هم چون آراد داشت به خاطر من بحث می کرد ... دور از انصاف بود اگه من ازش دفاع نمی کردم ... آره حتما همینه! یه کم که حالم بهتر شد تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه ...

**
- من آمارم واقعا ضعیفه آراگل می گی چی کار کنم؟
- ای بابا ... آخه آمارم کاری داره؟
- نه کاری نداره ولی من ازش سر در نمی یارم ... می دونم آخرش هم می افتم ...
- اوه یعنی اینقدر وضع وخیمه؟! انگار چاره ای نیست ... پاشو بیا اینجا ...
با تعجب گفتم:
- بیام خونه شما؟!!!
- آره دیگه! بیا تا دو تایی با هم یه خاکی تو سرمون بریزیم ...
- مگه تو بلدی؟
- بالاخره یه چیزایی حالیم می شه ...
- دمت گرم آراگل ... اومدم!
دیگه صبر نکردم حرفی بزنه ... سریع آماده شدم و زدم از خونه بیرون ... فقط دعا می کردم بازم آراد نباشه تا بتونم راحت باشم ... زنگ در خونه شون رو که زدم چند ثانیه طول کشید تا در باز شد و من پریدم تو ... خبری از آزرای مشکی آراد نبود ... پس خونه نبود ... با خوشحالی کفشامو در آوردم و رفتم داخل ... آراگل با روی باز اومد به استقبالم و گفت:
- به سلام ... چه خوب کردی زود اومدی حوصله م سر رفته بود ...
- سلام ... تنهایی؟
- آره مامان طبق معمول رفته خونه خاله ام ...
- آخ جون ... پس صفا سیتیه اینجا ...
خندید و گفت:
- کوفت ... صفا سیتی بی صفا سیتی ... امروز فقط درس ...
- ای بابا! باشه خسیس خان نخواستیم ... کجا بریم خر بزنیم؟
- بریم تو اتاق من ...
دو تایی رفتیم سمت اتاق آراگل ... یه اتاق دوازده متری جمع و جور با همه امکانات لازم ... تخت یه نفره ... میز کامپیوتر ... میز تحریر ... کتابخونه جمع جور ... یه ضبط صوت خوشگل ... یه قالی دست باف ... و چند تا تابلو از طبیعت ... دیوارای اتاقش و دکوراسیونش به رنگ صورتی و سفید بود ... با ذوق گفتم:
- وای نازی ... چه خوشگله!
- راست می گی؟ مرسی به خودم امیدوار شدم ... ولی می دونم اتاق تو از این خوشگل تره ...
مشتی کوبیدم تو بازوش و گفتم:
- گمشو ... هر چی من می گم هی خودشو با من مقایسه می کنه ...
نشستم لب تختش و ادامه دادم:
- بیا بشین ببینم چی حالیت می شه حالی من کنی؟
خندید و از داخل کشوی میز تحریرش چند تا کاغذ آورد و اومد نشست کنار من ... مانتومو در آوردم پرت کردم روی میزش ... یه تی شرت چسبون مشکی پوشیده بودم با یه شلوار جین خیلی تنگ ... شالم رو هم انداختم کنار مانتوم و گل سرم رو باز کردم ... موهام تا سر شونه ام بود و پایینش یه کم حالت داشت ... ولی بیشتر لخت بود ... آراگل بی توجه به ظاهر من کتابم رو باز کرد و دو تایی با هم مشغول خوندن شدیم ... اینقدر غرق درس شده بودیم که متوجه صدای در نشدیم ... فقط یهو دیدم در اتاق باز شد و آراد اومد تو ... من رو به در نشسته بودم و آراگل پشتش به در بود ... با دیدن آراد یهو سیخ نشستم سر جام ... اونم دهنشو که باز کرده بود یه چیزی بگه به همون صورت نگه داشته بود و داشت خیره خیره نگام می کرد ... آراگل چرخید و با دیدن آراد از جا پرید و گفت:
- آراد! کی اومدی؟
آراد آب دهنشو قورت داد و بی حرف رفت از اتاق بیرون ... آراگل برگشت با شرمندگی به من نگاه کرد و دنبال آراد دوید بیرون ... حالا من خنده ام گرفته بود در حد مرگ! بیچاره آراد ... چشماش داشت از حدقه می زد بیرون ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... ولو شدم روی تخت و از ته دل خندیدم ... داشتم به خودم می پیچیدم که در باز شد و آراگل در حالی که می خندید اومد تو ... نشستم و با خنده گفت:
- چی شد؟
- هیچی بابا ... بیچاره! کلی خجالت کشید ...
- وای خیلی باحال بود ...
- باید ببخشی ...
- بیخیال بابا! منم عادت دارم ...
- آراد هم خیلی ندید بدید نیست ... اما نمی دونم چرا اینقدر سرخ شده بود!
- حالا کجا رفت؟
- گفت خیلی خسته ام می خوام یه کم بخوابم ...
- اوکی پس بیا به درسمون برسیم ... فراموشش کن ...
- برای تو مهم نیست؟
- چی؟ اینکه آراد منو بی حجاب دید؟
- آره ...
- نه ... وقتی می رم فرانسه خیلی راحت می رم توی خیابون ... برای همین هم این مسائل دیگه خیلی برام اهمیت نداره ...
- ولی من شنیدم حجاب توی همه دین ها اهمیت داره ...
- درسته! اما توی خونواده من زیاد اهمیتی نداره ...
- آره خب ... بستگی به تربیت هم داره ... به نظر من تو بیشتر از اینکه مسیحی باشی اروپایی هستی ...
- شاید ... چون خیلی از دستورات دینم رو انجام نمی دم ...
- به خدا حیف توئه ... تو خیلی پاکی ..
- آراگـــــــــــل! می شه بریم سر درسمون؟
خندید و گفت:
- خیلی خب ادامه می دیم ...
دو ساعت بی وقفه خوندیم ... حسابی خسته شده بودم ... بالاخره آراگل رضایت داد استراحت کنیم و گفت:
- ویولت من می رم نمازم رو بخونم ... توام از خودت پذیرایی کن ...
یه ظرف میوه گذاشته بود کنار دست من ... سرمو تکون دادم و اون از اتاق خارج شد ... یه فکر رفته بود توی مغزم داشت مغزمو می جوید ... می خواستم بیخیالش بشم اما نمی شد ... آخر هم از جا بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم توی آشپزخونه ... فکر کنم آراگل توی اتاق مامانش بود ... چون توی پذیرایی هم نبود ... توی جا ظرفی چیزی که می خواستم رو پبدا کردم و خدا رو شکر کردم که مجبور نشدم خیلی بگردم ... دو تا در قابلمه! راه افتادم سمت اتاق آراد ... خنده ام گرفته بود ولی تا این کار رو نمی کردم آروم نمی شدم ... بیخیال در اتاق رو باز کردم و آروم رفتم تو ... اوفففففف! پسره بووووووق! حالا آدمت می کنم ... حیا هم نمی کنه! بالاتنه اش کامل برهنه بود و فقط یه شلوارک تنش بود ... لحافش رو مثل مار پیچیده بود دور بدنش ... زیر لب زمزمه کردم:
- انگار زنشو بغل کرده ... ول کن بابا لحافه! اشتباه گرفتی ...
ریز ریز خندیدم و رفتم طرفش ... چشمامو بستم ... در قابلمه ها رو گرفتم بالای سرش ... سعی کردم نخندم ... زمزمه کردم:
- یک ... دو ... سه ...
و محکم در قابلمه ها رو کوبیده به هم ... خودم سکته کردم! دیگه اون بدبخت پدر مرده که هیچی ... تقریبا می تونم بگم چسبید به سقف ... یه قدم پریدم عقب و زدم زیر خنده ... حالا نخند کی بخند! آراد با چشمای گشاد شده در حالی که نفس نفس می زد زل زده بود به من ... اصلا یادش رفته بود لباس تنش نیست ... لبشو محکم گاز گرفت و گفت:
- می کشمت به خدا ...

موضوع: رمان,رمان جدال پر تمنا,

نویسنده:

تاریخ: یکشنبه 09 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 3395

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 42
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 839
بازدید دیروز : 754
ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز : 3
آي پي امروز : 263
آي پي ديروز : 212
بازدید هفته : 4,115
بازدید ماه : 34,569
بازدید سال : 142,339
بازدید کلی : 1,939,161
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 3.148.106.34
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 09 تیر 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد