رمان جدال پر تمنا 5

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

رمان جدال پر تمنا


قسمت پنجم

آراد با همون لبخند نگاش کرد و گفت:
- هان؟
- هیچی ... سیزده به در پارسال یادته اومدیم خونه تون چراغونی کرده بودین؟
- سیزده به در پارسال؟ خونه ما؟ نه!
همه مون از بی حواسی آراد خنده مون گرفت و خودش گیج نگامون کرد ... آرسن زد سر شونه اش و گفت:
- هیچی داداش ... بازیتو بکن!
سامیار هم غش غش می خندید ... منم وسط خنده هاشون سو استفاده کردم و با یه ضربه محکم توپ رو فرستادم وسط زمینشون ... داد آرسن در اومد:
- قبول نیست ... جر زدی ...
- به من چه! می خواستین نخندین ...
آراد هم خندید و خواست ضربه منو تلافی کنه که خودم رفتم زیر توپ و جوابشو دادم ... بازی دوباره جدی شد و همه یادشون رفت داشتن به آراد می خندیدن ... بعد از نیم ساعت که همه خسته شدیم با تفاوت یکی به نفع خانوما بازی تموم شد ... اینطور که آراگل می گفت ساغر از بچگی والیبالیست بود و این شد یه پوئن مثبت برای ما ... بازی من و آراگل هم بد نبود ... سامیار در حالی که نفس نفس می زد گفت:
- جر زدین ... ساغر تو تیم کار می کنه ...
با حاضر جوابی دست به کمرم زدم و گفتم:
- ا! چطور اون اول این قدر کری می خوندین که سوسکتون می کنیم و شما سه تا ضعیفه این! حالا ما جر زن شدیم ...
سامیار جا خورد و دستش رو برد بالای سرش:
- بابا من تسلیمم ...
آراگل خندید و گفت:
- هان؟ چس چی فکر کردی؟ با دوست من در بیفتی ور می فتی ... آراد دیگه می دونه!
سامیار و آرسن با خنده به آراد نگاه کردن و آراد برای اینکه کم نیاره گفت:
- هه! شایدم برعکس ...
توپی که تو دستم بود رو با کف دست محکم پرت کردم سمت آراد ... قبل از اینکه بتونه جا خالی بده توپ محکم خورد توی سرش ... همه خندیدن و خودش در حالی که سرش رو محکم می گرفت گفت:
- بابا زنگ بزنین پلیس بیاد ... این خانوم رو ول کنین منو می کشه!
آرسن با خنده گفت:
- تا تو باشی با آبجی من در نیفتی!
همه با شوخی و خنده راه افتادیم به سمت رستورانی که نزدیک اونجا بود ... می خواستیم ناهار رو توی رستوران بخوریم ... آراد هنوز هم نگام نمی کرد ... ولی دیگه مطمئن بودم ناراحت نیست از دستم ... همینطور که من نبودم! یه جورایی فقط از هم خجالت می کشیدیم ... حتی منم که اصولا دختر راحتی بودم جلوی آراد داشتم خجالت می کشیدم و این برام عجیب بود ... شرمندگی اون منو هم شرمنده می کرد ... بعد از خوردن ناهار رفتیم سمت ویلا ... فردا صبح قرار بود برگردیم ... می خواستیم از همه ساعت های اونجا بودنمون کمال استفاده رو ببریم ... توی ویلا پسرها قلیون چاق کردن و سامیار هم برامون سازدهنی زد و حسابی فیض بردیم ... آخر شب بود می خواستیم بخوابیم هر کی به سمت اتاق خودش رفت ... رفتم به سمت اتاق آراگل که بهش شب بخیر بگم ... صبح باید زود بیدار می شدیم ... قبل از اینکه وارد بشم صدای جر و بحثی شنیدم ... صدای آراد و آراگل:
- آراگل تو انگار متوجه نیستی ...
- نخیر این تویی که متوجه نیستی ... تو الان بیست و هشت سالته!
- خب باشه ... چرا منظور منو نمی فهمی ...
- ببین آراد من به مامان قول دادم که راضیت کنم ...
- که چی؟ با سر برم تو چاه؟
- ازدواج با نیلا تو چاه رفتنه؟ خیلی هم دلت بخواد ... دختر به این خانومی! خوبه خودت دیدیش ...
- مگه من می گم نیلا دختر بدیه؟ نه به قول تو خیلی هم دختر خوبیه ... بحث اینجاست که من دارم همه تلاشم رو می کنم که اون بورسیه رو بگیرم و برم ... تنها هدفم همینه ... حالا بیام اینجا یه دختر عقد کنم پابند خودم کنم و برم؟ این ظلم نیست؟
- کی گفته بذاری و بری؟ اونو هم می بری! تو اونجا نیاز به یه نفر داری که تر و خشکت کنه ...
- مگه من بچه ام؟ بعدش هم من دارم تو سرم می زنم بورسیه رو بگیرم که خرجم کمتر باشه اونوقت بیام یه نفر دیگه رو هم با خودم راه بندازم؟
- اون که نمی خواد درس بخونه!
- بس کن آراگل ... اینو تو گوش مامان هم فرو کن خواهشا ... من زیر بار ازدواج نمی رم ...
- که نمی ری؟!
- نه ...
- ببین اگه با شخص نیلا مشکل داری خوب بگو ما یه نفر دیگه رو برات ...
آراد پرید وسط حرفش و گفت:
- با اونم مشکل دارم ... البته اینو نمی گم که از فردا با مامان گروه تجسس راه بندازین برای من دنبال دختر بگردینا ...
- چه مشکلی آخه؟
- نیلا دقیقا هم سن منه ... من هر وقت بخوام ازدواج کنم با یه دختری ازدواج می کنم که حداقل پنج سال از خودم کوچیکتر باشه ...
تند تند شروع کردم به حساب کردن ... من دقیقا هفت سال ازش کوچیک تر بودم ... صدای آراگل نذاشت خیلی ذوق کنم:
- واااا! منو سامیار هم هم سنیم ... مشکلی نداریم که ...
- هر کس عقیده خودشو داره ... آراگل ازت خواهش می کنم این بحث رو همین جا تموم کن ... شب بخیر ...
قبل از اینکه بتونم خودم رو مخفی کنم آراد از اتاق اومد بیرون ... منم که خیلی قشنگ سیخ ایستاده بودم پشت در اتاق ... با دیدن من با اون چشمای گرد شده از زور حیرت و شرمندگی یه تای ابروش پرید بالا ... قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم لبخندی زد و رفت ... انگار خیلی هم بدش نیومد که من گوش ایستادم ... منم که کلا پرو و بیخیال! شونه ای بالا انداختم و رفتم توی اتاق ... بعد از شب بخیر گفتن به آراگل خواستم برم سمت اتاقم که دیدم بازم خوابم نمی یاد ... نگاهی به آرسن و آراد انداختم که داشتن آماده خواب می شدن ... مانتوم رو برداشتم و گفتم:
- آرسن من می رم یه کم قدم بزنم ...
آراد با تعجب نگاهی به ساعتش کرد و آرسن گفت:
- این وقت شب؟! تنها؟!!
- خوابم نمی یاد ...
- برو بخواب خوابت می بره درستش نیست ...
- آرسن! من یه جاده خوشگل این اطراف دیدم که تو کف موندم برم توش قدم بزنم فردا هم که داریم بر می گردیم ... می رم و زود بر می گردم ...
آرسن از جا بلند شد و گفت:
- نمی ذاری که! دارم از زور خواب بیهوش می شم ... ولی تنها هم نمی تونم بذارم بری ...
داشت می رفت سمت پیراهنش که آراد از جا بلند شد زد سر شونه اش و گفت:
- من می رم ... تو بخواب ...
- زحمتت می شه ...
- نه بابا منم الان خیلی خوابم نمی یاد ...
خجالت می کشیدم با آراد برم ... ولی همراهی باهاشو دوست داشتم ... دچار یه نوع تضاد شده بودم! آرسن که معلوم بود حسابی خسته است دیگه حرفی نزد و ولو شد توی رخت خوابش ... آراد سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت:
- تا دم اون جاده رو با ماشین می ریم ...
هر از دو از ویلا خارج شدیم و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنیم سوار ماشین آراد شدیم ... خوشم اومد از اینکه فهمیده بود من کجا می خوام برم ... انگار ذهنم رو می خوند! راه افتاد و نزدیک اون جاده نگه داشت ... هوا خنکی ملایمی داشت ... همه جا بوی سبزه خیس شده می یومد ... ماه توی آسمون غوغا کرده بود و نسیم خنکی که می وزید همه چیز رو کامل کرده بود ... جاده مد نظر من از سطح زمین پایین تر بود ... از چند تا پله باید پایین می رفتیم تا بهش می رسیدیم ... اطرافش به صورت شیب دار درخت کاشته شده بود و کفش سنگ فرش بود ... چراغ های پایه بلند بین درختان و جوی های باریک آب این طرف و اون طرف جاده سنگ فرش فضا رو به شدت رویایی کرده بود ... نور نئون هم که مزید بر علت شده بود ... آراد کنار به کنارم می یومد بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ... دستاشو کرده بود توی جیب شلوار ورزشیش و سرش رو هم انداخته بود پایین ... نه من حرف می زدم و نه اون ... فقط دعا می کردم دوباره سر و کله قورباغه ای چیزی پیدا نشه که خیلی بد می شد ... طی یه قرار نگفته هر دو در سکوت قدم می زدیم و من هر از گاهی که از دیدن منظره ای به وجد می یومدم چند لحظه مکث می کردم خوب نگاه می کردم و دوباره راه می افتادم ... فکری حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود ... دلم می خواست در موردش با آراد حرف بزنم ... اما نمی دونستم چطور مطرحش کنم ... یه کم که خسته شدم روی یکی از نیمکت های کنار جاده که فلزی و سبز رنگ بود نشستم ... آراد هم با فاصله کنارم نشست ... نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و گفتم:
- آراد ...
سرش اومد بالا ... چند لحظه نگام کرد ... دوباره سرشو انداخت زیر و آروم گفت:
- بله؟
- چرا ... چرا همه گذشته ات رو برای من گفتی؟ فکر نکردی ممکنه من ازش سو استفاده کنم؟ تو که می دونی من هر کاری برای اذیت کردنت می کنم ...
لبخند نشست کنج لباش ... انگار از صداقتم لذت می برد ... چند لحظه دستاشو از هم باز کرد و دوباره توی هم قفلشون کرد ... دهن باز کرد و گفت:
- خودمم نمی دونم ... می خواستم فقط قضیه ورشکستگی بابا رو برات بگم چون می دونستم یه روزی آراگل همه چیو برات می گه ... اصلا نفهمیدم چی شد که ماجرای خودم رو هم برات گفتم ... شاید می خواستم ذهنت رو منحرف کنم از ماجرای وارنا ...
- پشیمون نیستی؟
آهی کشید و گفت:
- راستشو بخوای نه ... باید می فهمیدی ...
دوست داشتم بپرسم چرا؟ چرا من باید اینا رو می فهمیدم؟ چه دلیلی داشت آخه؟ ولی حرفی نزدم و جلوی زبونم رو گرفتم ... بعضی وققتا جلوی آراد زبونم بند می یومد و نمی تونستم خیلی چیزا رو بگم ... نگاهم کشیده شد سمت دستش ... گذاشته بود روی پاش ... نمی دونم چرا ولی یه حس خیلی عجیبی داشتم دوست داشتم دستم رو دراز کنم و دستش رو بگیرم توی دستم ... قدرت دستاشو حس می کردم ... می دونستم اون دستا دست هر دختری رو که بگیرن بدون شک اون دختر خوشبخت ترین دختر روی کره زمین می شه ... تکیه گاه خوبی بود ... کاش می شد تکیه گاه من بشه ... سرشو آورد بالا ... نگامو دنبال کرد و رسید روی دستش ... دوباره نگاشو آورد بالا و اینبار اومد سمت دستای من که بال شالم رو گرفته بودم توی دستم و می پیچوندم ... نگاش چند لحظه طول کشید بعد یهو از جا بلند شد و گفت:
- بهتره برگردیم ... من باید بخوابم ... فردا می خوام بشینم پشت فرمون باید سرحال باشم ...
بدون حرف از جا بلند شدم ... از فکری که کرده بودم احساس گناه می کردم ... شاید ذهن من زیاد از حد منحرف بود ... اگه بهش پر و بال می دادم سراغ فکرای دیگه هم می خواست بره لابد! بازم توی سکوت راه افتادیم ... وسطای راه بودیم که آراد گفت:
- خیلی عذر می خوام ... ایرادی نداره اگه من یه سیگار بکشم؟!
برای سیگار کشیدنش داشت از من اجازه می گرفت!!!! این دیگه کی بود! سرم رو تکون دادم و چیزی گفتم شبیه:
- خواهش می کنم ...
پاکت سیگارش رو از جیبش در آورد و با فندکش روشنش کرد ... یه کم سرعت قدم هاشو کم کرد که پشت سر من قرار بگیره ... خدایا این همه نجابت؟!! دوست نداشت جلوی من سیگار بکشه؟ نفسم رو با صدا بیرون فرستادم کم مونده بود برگردم طرفش و با همه وجودم بغلش کنم ... فقط بغلش کنم! همین ... حسم نسبت بهش لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد ... جاده سنگی که تموم شد سیگار آراد هم تموم شد ... ته سیگارش رو زیر پا خاموش کرد و هر دو سوار ماشینش شدیم ... لحظاتی بعد داشتم توی رخت خوابم غلت می زدم ... حالا دیگه مطمئن بودم که با همه وجودم عاشق آرادم ...

وقتی برگشتیم حالم خیلی بهتر شده بود ... کمتر توی فکر وارنا فرو می رفتم و راحت تر می تونستم مامی و پاپا رو هم به زندگی عادیشون بر گردونم ... شاید اینا همه اش از اعجاز عشق بود ... به روی خودم نمی آوردم ولی دیوونه وار عاشق آراد بودم ... اگه یه روز توی دانشگاه نمی دیدمش عین دیوونه ای می شدم که یه چیزی گم کرده ... با اینحال دست از شیطنت هم بر نمی داشتم ... هر دو در به در دنبال تهیه رزومه مون بودیم ... بیشتر دروس عملی شده بود و کمتر کلاس های تئوری داشتیم .. برای پایان نامه هم در به در دنبال تهیه یه فیلم کوتاه بودم ... خلاصه که وقت سر خاروندن نداشتم اما سر همین تمرین های عملی جاهایی که با آراد کار مشترک داشتیم اینقدر اذیتش می کردم که مجبور می شد با یه چشم غره منو بشونه سر جام ... خوشبختانه اذیت و آزار رامین هم کمتر شده بود ... اون هم از ما بدتر دنبال رزومه خودش بود ... اینقدر همه درگیر بودن که وقت برای گیر دادن به هم پیدا نمی کردن ... این وسط جای نگار خیلی خالی بود ... دو ترمی می شد که انتقالی گرفته و رفته بود شیراز ... نامزد کرد و رفت ... بعد از رفتن اون من خیلی تنها شدم چون دیگه آراگل هم نبود ... اما خوشحال بودم که حداقل آراد رو دارم ... روزها پشت سر هم سپری می شدن ... یکی پس از دیگری و روز به روز فشار کار روی ما بیشتر می شد ... آراگل هم خیلی وقتها کمکم می کرد ... انگار اون هم دوست داشت بورسیه رو من به دست بیارم ... بالاخره زمان امتحان ها رسید ... همه رو با استرس یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتیم ... خیلی ها به خاطر اینکه ترم های قبل معدل های خوبی کسب نکرده بودن استرسی نداشتن چون دیگه امیدی به گرفتن بورسیه نداشتن ولی من و چند نفر دیگه بدجور تب بورسیه داشتیم ... آرسن هم دقیقا به اندازه من نگران بود و هر روز چک می کرد ببینه چی کار کردم ... حتی توی فیلمم برای پایان نامه راضی شد یه نقش کوچیک داشته باشه و کار منو خیلی راحت کرد ... امتحان ها هم یکی پس از دیگری سپری شدن ... رزومه ها ارائه شد ... پایان نامه ها ارائه شد و همه نشستیم منتظر نتیجه ... چه روزای گندی بود!!! آراگل و مامانش به قول خودش اینقدر نذر و نیاز کرده بودن که اسلام رو ترکونده بودن ... آراد اصلا اعصاب نداشت و من جرئت نداشتم سر به سرش بذارم ... خودم هم حوصله چندانی نداشتم ... به خصوص که می دونستم مهلتی که رامین بهم داده هم تموم شده و دوباره سر و کله اش پیدا می شه ... دو هفته پر استرس سپری شد تا اینکه آراگل خبر داد جوابا اومده ... اینکه چه جوری حاضر شدم و چه جوری خودم رو به دانشگاه رسوندم بماند ... توی راه مدام به دانشگاه فحش می دادم که چرا با تلفن خبر ندادن ... اگه قبول شده باشم باید زنگ می زدن و خبر می دادن ... کم چیزی که نبود! ولی شاید انتظار من هم از اونا زیادی بود! همزمان با آراگل و آراد رسیدم ... بیچاره آراگل هم اومده بود ... توی کریدوری که نتایج رو به برد زده بودن غوغا بود ... جلوی در کریدور ایستادم ... پاهام می لرزید ... اصلا دیگه نمی تونستم راه برم ... آراگل هلم داد و گفت:
- برو دیگه ... چرا ایستادی؟
- نمی تونم آراگل ... پاهام جون نداره ...
آراد عصبی گفت:
- پس برو اونور بذار من برم ببین چی شده!
حرصم گرفت خواستم جلوش پامو دراز کنم بخوره زمین که سریع فهمید و از روی پام رد شد و رفت ... آراگل با خنده گفت:
- خوبه استرس هم داری ... دختر برو ببین چه کردی!
نگاه یه سری از بچه های کلاس که اونجا بودن روی من یه جور خاصی بود ... انگار داشتن به یه موجود عجیب غریب نگاه می کردن ... از نگاهاشون تعجب کردم و ته دلم روشن شد ... بالاخره دل رو به دریا زدم و راه افتادم سمت برد ... صدای رامین وسط راه متوفقم کرد:
- همین امشب خدمت می رسیم خانوم آوانسیان! به پدرتون هم خبر بدین بی زحمت ...
اینقدر اعصابم متشنج بود که گفت:
- گمشو بابا!
خواستم به راهم ادامه بدم که کیفم رو کشید و گفت:
- اگه فکر کردی می ذارم با اون بچه پرو بری هالیفاکس عشق و صفا کاملا کور خوندی ... الوعده وفا! ما امشب می یام خواستگاری ... توام زن من میشی ... منم نمیذارم زنم هیچ جایی بره ... شیرفهم شد؟
این داشت چی می گفت؟ یعنی جدی جدی من؟!!! دیگه به حرفاش گوش نکردم رفتم سمت برد ... آراد کنار برد ایستاده بود ... چشماش برق می زد و به من خیره شده بود! اینا چشونه؟ چرا اینجوری به من نگاه می کنن؟ رفتم جلوتر ... روی برد خیره شدم ... به چشمام شک کردم ... دوباره و سه باره ... اما درست می دیدم ... نا خودآگاه چشمامو بستم و جیغ زدم:
- وای خدا!
همزمان دستم رفت سمت سینه ام و روی سینه ام صلیب کشیدم ... همه موفقیتم رو مدیون حضرت مسیح و مریم مقدس بودم ... اونا جواب دعای منو دادن ... بغض گلوم رو گرفت ... آراگل کنارم اومد و با محبت بغلم کرد ... داشتم تند از خدا و حضرت مسیح و حضرت مریم تشکر می کردم ... آراگل در گوشم گفت:
- تبریک می گم دوست جون ! واقعا حقت بود ...
از هیجان زیاد بدنم بی حال شده بود ... زمزمه کردم:
- پسره کیه؟
- به! تازه می پرسه کیه! خوب معلومه دیگه ... داداش جون خودمه! نمی بینی داره با دمش گردو می شکنه؟ وای خدا جون چقدر خوشحالم!
منم دقیقا داشتم از خوشی پس می افتادم! من ... آراد ... دوتایی! هالیفاکس ... دوست داشتم اون وسط قر بدم! بچه ها می یومدن جلو و تبریک می گفتن ... منم با شادی جواب می دادم و تشکر می کردم ... آراد هم بین حلقه دوستاش محاصره شده بود و سر به سرش می ذاشتن ... باید شادیم رو با همه تقسیم می کردم ... اون لحظه اصلا نمی تونستم سر جام بایستم ... پریدم سمت در و گفتم:
- من الان می یام آراگل ...
- کجا می ری؟!!!!
- می رم شیرینی بگیرم ...
صدای هورای بچه ها بلند شد و با من با شادی از سالن پریدم بیرون ... همزمان با خروج من سارا وارد شد و بدون اینکه نگام کنه دوید سمت بورد ... آخی بیچاره الان دماغش می سوزه! حقشه ... اصلا به خاطرش ناراحت نشدم و دویدم سمت بوفه ... دانشگاه حسابی خلوت بود و وقتی رسیدم به بوفه دیدم بوفه هم بسته ... بیخیال بوفه از دانشگاه زدم بیرون ... یه کم جلوتر از دانشگاه یه قنادی بود ... خدا رو شکر خلوت بود ... چهار کیلو شیرینی تر خریدم و زدم بیرون ... داشتم شادی کنان بر می گشتم سمت در دانشگاه که دستی از پشت دستم رو کشید ... با ترس برگشتم و چشمام توی چشمای گرد و قهوه ای رامین افتاد ... یه لحظه از ترس مو به تن راست شد ... از تنها موندن با رامین تحت هر شرایطی وحشت داشتم ... به خصوص که خیابون هم خلوت بود ... خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که غرید:
- مثل اینکه نشنیدی چی گفتم بهت؟! بورسیه بی بورسیه ... تو هیچ گوری نمی ری چون من نمی ذارم ...
سعی کردم ترس رو پس بزنم اگه می فهمید ترسیدم بدجور برام شاخ می شد ...
- تو؟!!! تو کی باشی؟ دستمو ول کن عوضی ...
- حالا که سگت دنبالت پارس نمی کنه خیال کردی ولت می کنم؟ فکر کردی دروغ می گم که می گم امشب می یایم خونه تون ...
- تو لایق این نیستی کفشای منو واکس بزنی بدبخت چه برسه به اینکه بیای خونه مون ...
انگار دیوونه شد! چشماش برق زدن و قبل از اینکه بفهمم می خواد چه غلطی بکنه دستم رو کشید سمت کوچه که درست کنارمون قرار داشت ... یه کوچه باریک بن بست! زنگ خطر برام به صدا در اومد و قدرت اومد توی دست و پام ... جعبه شیرین رو انداختم روی زمین .. می دونستم که الان همه شیرینی ها له شده! اما بیخیال گارد گرفتم ... اینبار نباید می ذاشتم ترس فلجم کنه ... از در دانشگاه هم به اندازه کافی فاصله داشتیم ... مشکل حراستی پیش نمی یومد ... قبل از اینکه بتونم با اون هیکل گنده اش جلوم رو بگیرم لگدی زدم توی کمرش دستش رو گذاشت روی کمرش و دادش بلند شد ... مشتم رو گره کردم و زدم تو شکمش ... اما همین حرکت باعث شد فاصله ام باهاش کم بشه و رامین با وجود درد زیاد دستم رو سریع گرفت و پیچید .. از درد نفسم بند اومد ... کمرم رو محکم کوبید توی دیوار و سرش رو آورد جلو ... چشماش از زور عصبانیت سرخ سرخ بود ... نفسش روی صورتم پخش می شد ... دیگه داشتم می ترسیدم ... توی صورتم با لحن چندشناکی گفت:
- خیلی داری زور می زنی عزیزم ... حالا می بینی لایق چیزای خیلی بهتری هستم ... مثلا خوردن لبای خوشگلت ... نه مشت و لگد خوردن ازت!
باورم نمی شد همچین جرئتی داشته باشه ... خواستم جفتک بپرونم ولی نشد پاهاش رو طوری چسبوند به پاهام که اسیر شده بودم ... حاضر بودم بمیرم ولی باز دوبازه این عوضی بلایی سرم نیاره! همون موقع که لاغر بود از پسش بر نیومدم چه برسه به الان! صورتش رو آورد جلو ... لباش فقط چند میلیمتر با لبام فاصله داشتن ... اشکم داشت در می یومد همه صحنه های اون روز داشتن دوباره برام تداعی می شدن ... اشک چکید روی صورتم ... رامین توی همون حالت خنده هیستریکی سر داد و گفت:
- التماس کن ... التماس کن عزیزم تا ولت کنم ...
لعنی حتی نمی تونستم دستم رو بیارم بالا که صورتش رو چنگ بزنم ... با نفرت تف کردم توی صورتش ... می خواستم دستش رو بیاره بالا برای تمیز کردن صورتش اونوقت شاید می تونستم تکونی به خودم بدم ... ولی عوضی تر از این حرفا بود ... بدون کوچک ترین تکونی فقط فشار دستاش بیشتر شد ... با دیدن آراگل که از دور به سمتم می دوید جون تازه ای گرفتم ... داشتم نجات پیدا می کردم ... صورت رامین هی داشت جلوتر می یومد ... خنده اش هم داشت محو می شد ... حسابی رفته بود تو حس ... نمی خواستم بذارم منو ببوسه سرم رو با غیظ برگردوندم ... چونه ام رو محکم توی دستش گرفت و سرم رو چرخوند ... دوباره به سمت آراگل نگاه کردم ... چیزی نمونده بود به من برسه که به شدت عقب زده شده ... آراد بود که آراگل رو هل داد و داشت با سرعت نور به سمتون می یومد ... چشمامو گرد کردم و به رامین نگاه کردم ... الان دیگه خونش پای خودش بود! ... دیگه احساس آرامش داشتم ... لبامو جمع کردم توی دهنم و حتی فرصت لمس ثانیه ای لبامو هم بهش ندادم ... خواستم به زور وادارم کنه ببوسمش که یه دفعه سبک شدم ... رامین به گوشه دیگه ای پرتاب شد ...
سریع خودم رو کشیدم کنار ... اینبار با تموم وجود دوست داشتم آراد رامین رو تا سر حد مرگ کتک بزنه ... دوست داشتم ازم دفاع کنه ... دوست داشتم حمایتش رو حس کنم و آراد هم خیلی خوب به احساسم جواب داد ... افتاد روی سر رامین و حالا نزن کی بزن ... طوری می زدش که کسی جزئت نمی کرد بره جلوش رو بگیره ... فقط ترسم از این بود که رامین رو بکشه! ... مردی که کم کم داشتن جمع می شدن بالاخره به خودشون جرئت دادن و نزدیک شدن ... اونا هم حس کردن که اگه دخالت نکنن ممکنه رامین زیر دست آراد بمیره! به زور جداش کردن و کشیدنش یه گوشه ... رامین همینطور که خون از سر و صورتش می ریخت بلند شد درست نمی تونست راه بره ... دهنش پر از خون بود ... همینطور که عقب عقب در می رفت داد زد:
- سزای این کارتون رو میبینین ... هر دوتون! به خاک سیاه می شونمتون ... داغتون رو به دل همدیگه می ذارم ...
آراد دوباره خواست بره به طرفش که نذاشتن و رامین تقریبا فرار کرد ... آراگل داشت تند تند نفرینش می کرد ... دست آراگل رو پس زدم و گفتم:
- من خوبم ... خوبم!
نگام افتاد به آراد ... نفس نفس می زد بدجور ... تمام رگاش برجسته شده بود ... رگ پیشونی، گردن، دستش ... با قدردانی نگاش کردم ولی نگاه آراد روی من پر از خشم بود ... همه خوشیم فروکش کرده بود ... حتی دیگه نمی تونستم برگردم توی دانشگاه و برم ببینم برا این بورسیه چه کارایی باید بکنم ... نفسم رو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- من می رم خونه ... اینجا حس خوبی ندارم ... باید برم ...
آراد خودش رو از بین مردم کشید بیرون ... همه شون هنوز داشتن نصیحتش می کردن که خونسرد باشه و خون خودش رو کثیف نکنه و صلوات بفرسته! ولی آراد بی توجه به همه اومد سمت ما و با تحکم گفت:
- شما با ما می یای ...
از صداش ترسیدم ... نا خودآگاه گفتم:
- نه مرسی ... خودم ...
پرید وسط حرفم و داد کشید:
- همین که گفتم ...
بازم از رو نرفتم:
- ولی من ماشین آوردم ...
- رو حرف من حرف نزن! ماشینو بعدا خودم می یارم ... الان با ما میای ...
دیگه چیزی نگفتم و همراهشون راه افتادم ... چاره ای نبود ... باید ازش تشکر هم یم کردم! ولی مگه می شد با آراد حرف زد؟ همین که نشستیم توی ماشین آراد ترکید:
- مگه به تو نگفتم به من زنگ بزن؟!!!!!! هاااااان؟
اینقدر از داد آراد جا خوردم که زبونم بند اومد ... نمی دونستم باید چی بگم ... پس بگو چرا اصرار داشت باهاشون برم ... می خواست سرزنشم کنه ... ولی حق رو بهش می دادم ... رامین دیوونه بود هر بلایی ممکن بود سرم بیاره ... هر بلایی!
وقتی سکوتم رو دید عربده کشید:
- مگه با تو نیستم؟!! نمی دونی اون دیوونه است؟ داشت تو رو می بوسییییییییییییییید!!!!!
چنان گفت می بوسید که گفتم الان حنجره اش پاره می شه ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- خودت رو بذار جای من ... توی اون موقعیت چور می تونستم گوشیم رو در بیارم ور به تو زنگ بزنم؟
- نمی تونستی از خودت دفاع کنی؟ مثلا رزمی کاری!
- از کجا می دونی دفاع نکردم؟! ولی اون بهم مهلت نداد ... هیکلش سه تای منه!
- اگه نرسیده بودم چی؟ هان؟؟؟؟؟؟
آراگل دخالت کرد و گفت:
- بس کن دیگه آراد ... این حرفا چیه؟ حالا که رسیدی و به خیر و خوشی تموم شد ... توام که زدی پسره رو ناکار کردی ...
آراد پیشونیش رو فشرد و گفت:
- نمی فهمی ... د نمی فهمی لامصب! داشت می بوسیدش ...
اینو که گفت یه دفعه از ماشین پیاده شد و در رو محکم به هم کوبید ... آراد دندوناش رو روی فشار داد و چند لحظه چشماشو بست ... یه عوضی دیگه گنده کاری می کرد بعد ما باید حرص می خوردیم ... هرچند که حق با آراد بود ... اگه نرسیده بود هر بلایی ممکن بود سرم بیاره ... آراگل زیر لب گفت:
- پسره نفهم! باید بریم حراست از دستش شکایت کنیم ... می ترسم دفعه دیگه آراد بزنه بکشتش ...
- دیگه واسه چی؟ درسمون که خیر سرمون تموم شد ... فقط بریم از این ممکلت از شر این سوسمار نجات پیدا کنیم ...
آراگل از ماشین پرید پایین و آراد رو صدا زد ... بعد از چند لحظه هر دو با هم سوار شدن و آراگل گفت:
- بیخیال دیگه! اینقدر حرص نخور ... الان با ویولت برین آموزش ببینین باید چی کار کنین ... باید هر چه سریع تر مدارکتون رو آماده کنین ... من می ترسم این پسره دردسر درست کنه ...
آراد غرید:
- هیچ غلطی نمی تونه بکنه ...
- خیلی خب باشه داداشی تو راست می گی ... ولی فعلا برین به کاراتون برسین ...این مهم تره به خدا ...
آراد نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
- باشه ... بریم ویولت ...
هر دو از ماشین پیاده شدیم ... دکمه یقه آراد کنده شده بود ... با شرمندگی گفتم:
- دکمه ت هم کنده شده ...
- به درک!
تصمیم گرفتم لال بشم ... اینقدر عصبانی بود که نمی شد باهاش حرف زد ... دوتایی با هم راه افتادیم سمت آموزش ... تازه کارای اداری و کاغذ بازی ها شروع می شد ... صد بار از این اتاق فرستادنمون توی اون اتاق تا بالاخره معلوم شد چه مدارکی باید تهیه کنیم و چقدر وقت دارم برای ارائه دادنشون ... تازه گفتن اگه یه روز هم دیر بشه ذخیره ها رو می ذارن جای ما ... ذخیره من که سارا بود ... ولی ذخیره آراد یکی از پسرای خیلی خوب کلاس بود ... خدا رو شکر رامین نفر سوم شده بود! نباید تحت هیچ شرایطی اجازه می دادم سارا جای منو بگیره ... داشتیم از محوطه رد می شدیم که چشمم به آب سرد کن افتاد ... می خواستم با آراد حرف بزنم حالا اگه شده به خاطر خوردن یه لیوان آب ... صداش کردم:
- آراد ...
ایستاد ... ولی حرفی نزد ... گفتم:
- آب می خوری برات بیارم؟
سرش رو به نشونه مثب تکون داد ... رفتم سمت آبسرد کن ... چه عجب ! چند تا لیوان یه بار مصرف توی جا لیوانی باقی مونده بود ... عادت کرده بودم همیشه خالی ببینمش ... دو تا لیوان برداشتم و آب کردم رفتم به طرفش ... نشست روی نیمکت و سرش رو توی دستاش گرفت ... منم نشستم کنارش و لیوان رو گرفتم به سمتش .... لیوان رو گرفت و زمزمه وار گفت:
- قرص داری همراهت؟
- چه قرصی؟
- یه مسکنی که سرمو آروم کنه ...
- نه ... آب بخوری بهتر می شی ...
لیوان آب رو گرفت و لاجرعه سر کشید ... بعدم بی توجه به سطل آشغالی که به فاصله چند قدمی ازمون قرار داشت پرتش کرد تو شمشادا و بی مقدمه پرسید:
- اون پسره که دیگه کاری باهات نکرد؟
با تعجب گفتم:
- هان؟!
جویده جویده گفت:
- وقتی رسیدم داشت تو رو ...
گوفی کرد و بدون اینکه جمله اش رو تکمیل کنه گفت:
- قبلش ... قبلش چی؟
- قبلش چی؟
چقدر خنگ شده بودم ... چشماش از خشم درخشید و گفت:
- خنگی یا خودتو می زنی به خنگی؟!!!
عصبانی شدم و گفتم:
- تو حق نداری به من توهین کنی ..
- پس درست جوابمو بده ...
- جواب چی؟ چی می خوای بشنوی؟
- حقیقتو ... دارم ازت می پرسم اون پسره من نبودم چه غلطی می کرد؟
فقط نگاش کردم ... یعنی فکر می کرد رامین به من دست درازی کرده و من الان عین خیالم نیست؟ منو اینطوری شناخته بود؟ بهم بر خورد ... ترجیح دادم حرفی نزنم ...
ادامه داد:
- راستش یه کم برام عجیبه که تو جلوش ساکت وایساده بودی ... اگه آراگل جای تو بود می گفتم دست و پای دفاع از خودش رو نداشته ... باورم می شد! اما تو ... تویی که تحت هر شرایطی به من بدبخت دندون نشون می دی جلوی اونی که یم خواست ازت سو استفاده کنه موش شده بودی؟!!!
لحظه به لحظه داشتم عصبی تر می شدم ... آراد مستیقما داشت بهم توهین می کرد ... یعنی م یخواست بگه من داشتم لذت می بردم؟! یعنی خودم می خواستم رامین دست مالیم کنه؟ وقتی دوباره و اینبار با صدای بلند گفت:
- د حرف بزن لعنتی ...
فقط با نفرت نگاش کردم و از جا بلند شدم ... دیگه جای موندن نبود ... قبل از رفتن یه لحظه برگشتم به طرفش ... کلمه ها رو پرت کردم توی صورتش:
- من هر آشغالی هم که باشم به خودم مربوطه ... اگه فکر می کنی داشتم از کار رامین لذت می بردم به چه حقی دخالت کردی؟! دیگه دور و بر من نیا ... آره من از بودن با پسرا لذت می برم ... اینطور فکر کن و بذار با افکار منحرفت بپوسی!
بعد از این حرف دیگه نتونستم بغضم رو نگه دار دویدم به سمت جایی که ماشینم رو پارک کرده بودم و بغضم رو رها کردم ...
***
اوایل مرداد بود ... یک ماه از دعوای من و آراد می گذشت ... یک ماه از روزی که رامین مزاحمم شد می گذشت ... یک ماه از آخرین باری که آراد رو دیدم می گذشت ... یک ماه کسل کننده ... رامین بارها و بارها برای خواستگاری زنگ زد و هر بار من فقط گفتم نه ... مامی و بابا هم دلیل مخالفتم رو نمی پرسیدن چون خودشون هم مخالف بودن ... رامین مسلمون بود! و این توی خونواده من صحیح نبود ... وصلت فقط با خونواده مسیحی ... وقتی پاپا این حرف رو زد فقط بغض کردم ... منو باش چه نقشه ها کشیده بودم برای راضی کردن مامی و پاپا ... می خواستم اونا رو با آراد آشنا کنم ... می خواستم اونا هم عاشقش بشن و منو درک کنن ... می دونستم که رضایت می دن ... آراد منحصر به فرد بود ... ولی همه چی خراب شد ... توی تخت مچاله شدم ... خرسم رو کشیدم تو بغلم و از ته دل زار زدم ... آراد دیگه منو دوست نداشت ... به من به چه چشمی نگاه می کرد که به خودش اجازه داد اونطور در موردم قضاوت کنه؟ ضربه ای به در خورد ... بدون اینکه از جام تکون بخورم گفتم:
- خسته ام ...
صدای مامی بلند شد:
- ویولت مهمون داری ...
طوطی وار تکرار کردم:
- گفتم خسته ام ...
اما به حرف من توجهی نکردن ... در اتاق باز و بسته شد ... از جام تکون نخوردم ... بارم مهم نبود کی اومده توی اتاق ... پایین تختم فرو رفت ... مچاله تر شدم ... دستی نشست سر شونه ام و صدای آرسن کنار گوشم بلند شد:
- مامان بابات راست می گن آبجی خانوم؟ افسردگی مهاجرت اومده سراغت؟
حرفی نداشتم بزنم ... کسی چه خبر داشت از دل پر درد من ... آرسن با یه حرکت منو چرخوند و تازه چشمای اشک آلودم رو دید ... چشماشو گرد کرد و گفت:
- گریه می کنی؟!!!!
گریه ام شدید تر شد و به هق هق افتادم ... کاش وارنا بود ... دلم براش تنگ شده بود ... اگه وارنا بود درد دوری هیچ کس منو به این روز نمی انداخت ... آرسن منو کشید توی بغلش و گفت:
- چی شده؟ نگو به خاطر رفتن داری گریه می کنی ... هر کی ندونه من خوب می دونم که تو چه شوقی برای رفتن داشتی ...
باید بهش دروغ می گفتم وگرنه دست از سرم بر نمی داشت ... طبق عادت دستم رفت روی سینه ... عادت به دروغ گفتن نداشتم ... هر بار هم می خواستم دروغ بگم اول صلیب می کشیدم تا طلب بخشش کنم ... آرسن دستمو گرفت ...منو زا خودش جدا کرد و با تحکم گفت:
- دروغ بی دروغ!
ای دل غافل! همه حالت های منو هم می شناخت ... از وارنا هم بدتر بود ... آهی کشیدم و حرف نزدم ... خودش ادامه داد:
- مربوط به آراد می شه؟
دوباره اشکام ریختن روی صورتم ... آرسن با اخم گفت:
- چی شده؟ اونم سه روز پیش اومد شرکت ... برای اینکه ببینه کارا در چه حاله ... دل و دماغ اصلا نداشت ... حتی خواستم باهاش شوخی کنم ولی اصلا نشد ... راستش ازش ترسیدم ... توام که اینجوری شدی ... مطمئنم یه طوری شده !
از شنیدن اسم آراد و حالتش عصبانی شدم ... یهو از جا پریدم و خرسم رو با خشم به دیوار روبرو کوبیدم ... آرسن که از حالت من ترسیده بود دستش رو گذاشت روی قلبش و گفت:
- یا مریم مقدس! چته بابا؟ چرا رم می کنی ...
جیغ کشیدم:
- دیگه اسمشو نیار ... نمی خوام ... نمی خوام چیزی بشنوم ... اون ... اون یه خشکه مذهبه که فقط جلوی پاشو می بینه ... اون فقط بلده تهمت بزنی ... فقط می تونه چیزی رو که می بینه باور کنه ... نمی خوام دیگه اسمشو بشنوم ... اصلا ... اصلا نمی خوام برم ... نمی خوام با اون همسفر بشم ...
آرسن بلند شد ... اومد طرفم ... با وجود مخالفت هام سر منو کشید توی بغلش و در حالی که موهای پریشونم رو نوازش می کرد گفت:
- خوب بابا! سیا سوخته ... بد عمری یکی ازت خوشش اومدا! اینم بپرون ...
با حرص نگاش کردم که لبخندی زد و گفت:
- باشه باشه ... هر چی تو بگی ... فعلا ساکت می خوام باهات حرف بزنم ...
پسش زدم و نشستم لب تخت ... اونم نشست کنارم و گفت:
- می خوای بورسیه رو ببخشی؟
فقط نگاش کردم ... خودم هم نمی دونستم می خوام چی کار کنم ... آهی کشید و گفت:
- لازم نیست اینکار رو بکنی ... هالیفاکس شهر بزرگیه ... تو برای خودت زندگی می کنی اونم برای خودش ... فقط هم کلاس هم هستین ... قرار نیست که برین توی یه خونه ...
- نمی خوام ... دیگه ببینمش ...
حتی گفتن این جمله هم برام سخت بود ... چه درد سختی داشتم ... هم می خواستم دیگه نبینمش و وانمود کنم برام اهمیتی نداره هم تشنه دیدن و شنیدن صداش بودم ... توی این دو ماه فقط صدای آراگل رو شنیده بودم ... اونم حرفی در مورد داداشش نمی زد ... بدجور دلتنگش بودم ولی به قدری هم دلخور بودم که دلتنگی از یادم می رفت ...
مهمونی گودبای پارتی و خداحافظی از آشناها خیلی به سرعت سپری شد ... دو هفته مثل برق و باد گذشت و وقتی به خودم اومد که با سه تا چمدون توی فرودگاه بودم ... مامی گریه می کرد ... آرسن اخم کرده بود ... آراگل مدام بغلم می کرد و پاپا هم با افتخار نگام می کرد ... دو سه روزی بود که برگشته بود ... برام یه آپارتمان یه خوابه اجازه کرده بود و برگشته بود ... اینقدر از هالیفاکش خوشش اومده بود و تعریف می کرد که مامی هم هوایی شده بود حتما یه سر بیاد اونجا ... خودم هم هیجان زده بودم ... بالاخره مجبور شدم از همه جدا بشم ... باید می رفتم ... باید به سمت آینده می رفتم ... لحظه آخر آراگل بسته ای توی دستم گذاشت و گفت:
- هر وقت خیلی دلت گرفت ... هر وقت احساس تنهایی کردی ... این می تونه کمکت کنه!
با تعجب به بسته کادو پیچ شده نگاه کردم و گفتم:
- این چیه؟
- بعدا بازش کن ... ویولت قول بده داداشم رو تنها نذاری ...
- آراگل!
آراگل خبر داشت که بین ما شکرآب شده ... لبخندی زد و گفت:
- بحث و کدورت پیش میاد ... شما دو تا اونجا فقط همو دارین ... قول بده ...
چی می تونستم در جواب آراگل بگم؟ ناچارا سرم رو تکون دادم ... بسته رو داخل کیفم انداختم و برای آخرین بار دوستم رو بوسیدم ... در گوشم گفت:
- مامان خیلی دوست داشت بیاد واسه بدرقه ات ... ولی یه کم ناخوش احوال بود ... گفت از جانب اون هم ازت خداحافظی کنم ...
- لطف دارن ... از قول من ببوسشون ...
با بقیه هم خداحافظی کردم ... توی بغل آرسن یه کم بیشتر از بقیه موندم و بغضم بالاخره سر باز کرد .. نمی خواستم عین بچه هایی که دارن می رن مهدکودک و هر زر می زن زر زر کنم ... ولی بعد از مرگ وارنا خیلی به آرسن وابسته شده بودم ... آرسن در گوشم گفت:
- برو و ثابت کن یم تونی روی پای خودت بایستی ... یه تنه!
- ثابت می کنم ...
- مطمئنم ...
- خیلی دوستت دارم آرسن ...
پیشونیمو بوسید و گفت:
- منم دوستت دارم آبجی کوچیکه ...
بالاخره لحظه جدایی رسید ... آخرین نگاه رو به جمع کردم ... اگه لحظه ای بیشتر می موندم به هق هق می افتادم و پشیمون می شدم ... پس بی حرف به سمت سالن ترانزیت دویدم ...

***
با فرود هواپیما قلبم فشرده شد ... غربت رو با همه وجودم حس می کردم ... اون بالا ... روی هوا ... نه سر سبزی نقطه ای که توش فرود می خواستیم بیایم ... و نه آبی اقیانوس آرام ... نتونست منو آروم کنه .... قلبم دیوونه کننده می کوبید ... از جا که بلند شدم حس کردم فشارم افتاده ... ناچارا از مهماندار لیوانی آب قند خواستم ... تقریبا آخرین نفری بودم که با برداشتن کیف دستیم از پله های هواپیما رفتم پایین ... حس تنهایی بدجور داشت عذابم می داد ... کاش پاپا الان باهام اومده بود ... حسم اصلا حس قشنگی نبود ... نه استقلال ... نه آزادی ... فقط تنهایی و غربت ... بغضم رو به زور فرو دادم و همراه سیل مسافران وارد سالن فرودگاه شدم ... چه دم و دستگاهی!!! فرودگاه هالیفاکس هم برای خودش شهری بود! بزرگ و شیک ... منتظر چمدان هام توی صف ایستادم ... خیلی زود هر سه چمدان اومد و من تحویلشون گرفتم ... حالا باید یه تاکسی م یگرفتم و آدرسی که پاپا بهم داده بود رو بهش می دادم ... داشتم دور خوردم می چرخیدم و نمی دونستم باید چی کار کنم که چشمم افتاد به یه نقطه ... سریع چرخیدم ... این اینجا چی کار می کرد؟!!! اصلا دوست نداشتم منو ببینه ... با همه وجودم داشتم با احساسم مبارزه می کردم ... با دلتنگیم ... با عشقم که باز داشت بهم دهن کجی می کرد ... من نباید خودمو بهش نشون می دادم ... اگه بارم اینقدر سنگین نبود حتما یه گوشه قایم می شدم ... داشتم فکر می کردم چی کار کنم که دستم سبک شد ... سریع برگشتم ... چمدان رو از دستم گرفته بود ... این دو هفته چقدر بهش ساخته بود ... سبزی چشماش از همیشه سبز تر بود ... لبم رو جویدم و گفتم:
- خودم می تونم ...
سعی کرد لبخند بزنه:
- سلام عرض شد ...
- گیریم که علیک ... گفتم خودم می تونم ...
همونموقع یه باربر رو دیدم که داشت از کنارمون رد می شد ... سریع صداش کردم:
- ببخشید آقا ...
با دیدن من و چمدان ها اومد طرفمون و بدون حرف چمدان ها رو گذاشت روی چرخش و راه افتاد ... من هم دنبالش ... آراد هم به دنبال من ... پرسید:
- سفرت خوب بود ...
- صد در صد ...
- الان خوبی ؟
- می بینی که ...
وقتی دید هیچ راهی براش باقی نذاشتم سکوت کرد ... باربد وسایلم رو تا دم تاکسی ها برد ... راننده هه کمک کرد و چمدان ها رو توی صندوق عقب و روی صندلی عقب جا داد ... خودم هم نشستم کنارشون و خواستم در رو ببندم که دست آراد مانع شد و نشست کنارم ... نتونستم بهش حرفی بزنم ... اینبار احساسم مانع شد ... بوی عطرش دلتنگیم رو تشدید می کرد ... راننده آدرس رو پرسید و قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم آراد سریع گفت:
- خیابون دیوک ... برج دیوک لطفاً
راننده سری تکون داد و راه افتاد ... غر زدم:
- نخود هر آش!
آراد اخمی کرد و گفت:
- چته؟ شمشیر از رو بستی؟ هیچ فکر نمی کردم با یه هم زبون توی شهر این غریبه ها اینجوری برخورد کنی ...
- همینه که هست ...
- جدی؟!!!
- بله ...
- حیف که بابات تو رو سپرد دست من و برگشت ...
- پاپا خیلی اشتباه کرده ... مگه من بچه ام! نیازی به بپا ندارم ...
- منم تمایلی به این کار ندارم دختر خانوم ... فعلا وظیفمه ... وقتی جا افتادی هر کاری دوست داشتی بکن ...
با حرص مشتم رو کوبیدم روی پام و گفتم:
- من نخوام تو رو ببینم باید چی کار کنم؟
- هیچی روتو بکن اونطرف خیابون ها رو نگاه کن ... قشنگه سرگرمت می کنه ...
با حرص صورتم رو برگدوندم ... ولی با دیدن مغازه های رنگ و وارنگ حق رو به آراد دادم ... بار اولم نبود که از ایران خارج می شدم ولی اینجا یه جورایی عجیب بود ... خیابونای رنگ و وارنگ ... فروشگاه های کوچیک بزرگ ... برج های کوتاه و بلند ... مردم از همه رنگ ... اینقدر غرق شدم که نفهمیدم کی رسیدم ...
از صدای تشکر آراد و پرداختن کرایه به خودم اومدم و پیاده شدم ... آراد داشت به کمک راننده چمدون ها رو از صندوق عقب در می آورد ... هوا حسابی گرم و شرجی بود ... زل زدم به برجی که جلوش ایستاده بودیم تقریبا بیست طبقه بود. عینک آفتابیمو برداشتم و گذاشتم روی سرم ... شالم هم هنوز روی سرم بود حسابی گرمم بود و دوست داشتم شالم رو بردارم ... اما الان وضعیت موهام چندان هم مساعد نبود ... با صدای آراد به خودم اومدم ... داشت با گوشیش حرف می زد ... هر کس که بود ایرانی بود چون داشت ایرانی حرف می زد:
- آره ما دم مجتمعیم ... پاشو بیا پایین کمک! مسخره بازی در نیار ... خدمتت می رسما! اومدی ...
بعد از این حرف قطع کرد و رو به من گفت:
- اگه نگاه کردنت تموم شد کمک کن وسایلت رو ببریم تو ...
برج شیکی بود ... خوشم اومد ... ولی سعی کردم غر غر کنم ... نمی خواستم آراد بفهمه خوشم اومده:
- اووووف! لابد خیلی هم شلوغه اینجا ... من از جاهای شلوغ بدم می یاد ...
- جدی؟!
- بله جدی ...
- خوب خودتون تشریف می یاوردین می گشتین دنبال یه خونه خوب و دنج ....
- باید به پاپا سفارش می کردم نیازی به خودم نبود ... حالا کدوم طبقه هست؟
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- طبقه هفدهم ...
رنگ پرید ... ولی اصلا به روی خودم نیاوردم ... نیابد می فهمید ... اگه می فهمید حسابم پاک بود! ولی چه جوری می شد همچین چیزی رو ازش مخفی کنم؟! صد در صد متوجه می شد ... اینقدر توی فکر بودم که متوجه حضور شخص سوم نشدم ... با صدای آراد تازه متوجه شدم و سرم رو چرخوندم:
- ویولت معرفی می کنم ... دوستم فرزاد!
نگاش افتاد به پسر قد بلند و لاغری که کنار آراد ایستاده بود ... توی یه نگاه لقب معمولی رو بهش دادم ... صورت کشیده ... چشمای نه چندان درشت قهوه ای رنگ ... پوست گندمی ... موهای خرمایی لخت و خوش حالت ... ولی خیلی خوش تیپ بود ... با لبخند جذابی اومد طرفم و دستش رو دراز کرد به سمتم:
- خوشبختم خانوم ... خیلی خوش اومدین ...
طبق عادت دیرین دستم رو جلو بردم و گرم دستش رو فشردم ... جذابیت خاصی داشت این پسر ... صداش هم آهنگ قشنگی داشت ... من زل زده بودم به اون و اونم زل زده بود به چشمای من ... با سرفه آراد هر دو به خود اومدیم و فرزاد زودتر از من دستش رو عقب کشید ... اخمای آراد حسابی در هم شده بود ... رو به فرزاد گفت:
- تکون بده اون هیکلتو یکی از این چمدون ها رو بردار بیار ببریم بالا ...
فرزاد دست به کمر ایستاد و به آراد که خودش با دو تا از چمدون ها وارد مجتمع شد نگاه کرد ... همین که دور شد پشت سرش صدای خر خر سگ در آورد ... خنده ام گرفت و زدم زیر خنده ... خودش هم با خنده برگشت طرفم و گفت:
- آدم می ترسه باهاش حرف بزنه ... قبلا اینجوری نبود والا! فکر کنم تو ایران سگ هار گازش گرفته باشه ...
کیف دستیمو برداشتم دنبالش راه افتادم و گفتم:
- آره دقیقا منم همینطور فکر می کنم ...
- باید زنش بدم ... این تا دو سال دیگه منو شقه شقه می کنه ...
آراد که وسط لابی بزرگ ساختمون ایستاده بود با اخم گفت:
- د بیاین دیگه ... چقدر لفتش می دین ...
فرزاد گفت:
- اووووو حالا انگار بچه اش تو دیگ داره می جوشه ... نکنه نیاز پیدا کردی به چیز ...
آراد دوباره راه افتاد و گفت:
- خودت دائم به چیز نیاز داری ...
فرزاد خنده اش گرفت و گفت:
- اصلا فکر نکنی من شب ادراری دارما ... فقط تو روز نیازم به چیز مبرم می شه ... باور کن!
آراد خنده اش گرفت و دیگه حرفی نزد ... جلوی در آسانسور که ایستادن دوباره رنگم پرید ... خوب یادمه وقتی فقط هفت سالم بود توی آسانسور خونه دوست بابام گیر افتادم و از همون بچگی یه نوع ترس عجیب نسبت به آسانسور پیدا کردم ... تا جایی که می شد ازش فرار می کردم ... ولی هفده طبقه رو نمی شد با پله رفت!!! آراد در آسانسور رو باز کرد و با چمدون ها رفت تو ... فرزاد در رو نگه داشت و رو به من گفت:
- شما بفرمایید ... این بچه ام یه کم شعورش نم کشیده ... نمی فهمه جنس لطیف مقدم تره ...
لبخند کجی زدم و ناچارا رفتم تو ... انگار وارد قتل گاهم شده بودم ... چشمامو بستم و چند نفس عمیق کشیدم ... فرزاد هم اومد تو و در بسته شد ... حالا خوبه آسانسور شیشه ای نبود!!! وگرنه من در جا سکته می زدم ... دکمه هفده رو که فشار دادن دسته کیفم رو محکم توی دستم فشار دادم و زل زدم به کفشام ... صدای فرزاد بلند شد:
- خوبی ویولت؟! رنگت پریده انگار ...
از صمیمیتش تعجب نکردم ... چند سال زندگی توی یه کشورر خارجی بی پرواش کرده بود ... حالا نمی دونستم چی بهش جواب بدم ... صدای آراد هم بلند شد:
- فشارت افتاده فکر کنم ...
- نه نه خوبم ...
- مطمئنی؟
- آره ...
بالاخره آسانسور لعنتی ایستاد و من پریدم بیرون ... نگاه هر دو نفرشون به من همراه با تعجب بود ولی مطمئن بودم توی عقلشون هم نمی گنجه که من از آسانسور بترسم ... آراد نفسش رو فوت کرد و رفت به سمت یکی از واحد ها ... کلیدی از داخل دسته کلیدش بیرون کشید و گرفت سمت من ...
- اینجا سوئیت توئه ...
کلید رو گرفتم و در رو باز کردم ... در عجب بودم این دونفر برای چی تا اینجا دنبال من اومدن ... در که باز شد آراد بدون اجازه گرفتن از من هر سه چمدون رو همونجا داخل راهروی باریک پشت در گذاشت و رو به من گفت:
- خستگی در کن ... شام مهمون فرزادیم ...
فرزاد با چشمای گرد شده گفت:
- من به گور تو خندیدم ! مرتیکه ... انگار قرار بود خودت سور بدیا ... یادت رفته؟
آراد خنده اش گرفت و گفت:
- باشه بابا گدا ...
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- من خسته ام ... می خوام بخوابم ... حوصله بیرون اومدن هم ندارم ... هر وقت بخوام برم خودم می تونم ...
چشمای آراد از خشم درخشید و اومد بیاد طرفم که فرزاد دستش رو کشید و گفت:
- به خاطر من! این یه بار ... اگه تو نیای این به منم هیچی نمی ده ... بعد عمری صابون به دلم زدم برم down town!
با ناز گفتم:
- آخه ...
- آخه بی آخه ... ما می ریم توی واحد آراد تا شما استراحت کنی و حاضر بشی ... دو ساعت دیگه توی لابی باش ...
با تعجب گفتم:
- واحد آراد ؟
به در روبروی در آپارتمان من اشاره کرد و گفت:
- آره همینجاست ...
دوست داشتم کیفم رو بکوبم توی سر آراد و بگم :
- ای آب زیر کای موذی! من نخوام با تو همسایه باشم باید کیو ببینم؟
اما جلوی فرزاد زبونم رو گاز گرفتم و گفتم:
- باشه ... تا دو ساعت دیگه ...
بعد هم بدون اینکه تعارفی بکنم رفتم تو و در رو به هم کوبیدم ...

تازه تونستم به دور و برم نگاه کنم ... یه سوئیت نقلی و جمع و جور شاید شصت متری ... با یه اتاق خواب کوچیک و یه آشپزخونه نقلی اپن روبروم بود .. کفش پارکت بود وسایلش اینقدر شیک بودن که با ذوق شروع به بالا و پایین پریدن کردم ... اصلا فکر نمی کردم یه روز توی کشور غریب بتونم همچین استقلالی به دست بیارم ... همین که گفتم استقلال یاد آراد افتادم ... همچین مستقل هم نبودم! بپا داشتم ... لبخند نشست گوشه لبم ... به خودم نمی تونستم دروغ بگم دلم خیلی خیلی براش تنگ شده بود ... حالا که دیده بودمش حس خوبی داشتم ... بیچاره خواست همه کدورت ها رو از بین ببره ولی من نذاشتم ... نمی دونستم مقصرم یا نه ... ولی خیلی بهم بر خورده بود ... با خودم فکر می کردم آراد هم مثل بقیه فکر می کنه چون من مسلمون نیستم هر غلطی رو به راحتی انجام می دم ... اگه این حرف رو از هر کسی می تونستم قبول کنم از آراد نمی تونستم ... دستمو مشت کردم ناخن هامو محکم کف دستم فرو کردم ... حتی تصورش هم برام دردناک بود ... چمدون ها رو با خودم کشیدم جلو ... پیش روم بعد از راهروی کوتاه یه هال بیست متری بود ... با یه دست مبل راحتی چرمی به رنگ کرم قهوه ای ... یه قالیچه گرد کوچیک هم وسط هال بود به اضافه یه تلویزون ال سی دی کوچیک که به دیوار نصب شده بود و دستگاه استریو ... بابا گفته بود آپارتمان مبله است اما فکر نمی کردم اینقدر مجهز باشه ... داخل آشپزخونه هم یه میز دو نفره و یه یخچال فریزر و گاز قرار داشت ... به اضافه بقیه چیزای مورد نیاز ... بی خیال هال و آشپزخونه رفتم سمت اتاق خواب ... با دیدن تخت خواب دو نفره ذوق مرگ شدم! همیشه دوست داشتم روی تخت خواب دو نفره بخوابم ... خیلی راحت بود ... چمدون رو ول کردم و شیرجه رفتم روی تخت ... چه حالی داد!!! نرم با ملافه های نو و خوش رنگ به رنگ یاسی ... شالم رو از دور سرم باز کردم و پرت کردم اونطرف ... از شرش دیگه داشتم راحت می شدم ... دیگه اینجا گشت ارشاد نبود که بهم گیر بده ... دم در دانشگاه هم حراست نداشت ... آخ خدا جون مرسی! یه کم روی تخت دراز کشیدم تا خستگی از توی بدنم رفت بعدش بلند شدم و مشغول باز کردن چمدون هام شدم ... مواد خوراکی رو که مامی برام گذاشته بود رو کامل داخل یخچال چیدم ... اگه قرار شام رو با آراد و دوستش نذاشته بودم الان برای خودم یه چیز خوشمزه می پختم ولی چاره ای نبود قول داده بودم که برم! یه لباس راحتی تنم کردم و یکی از سی دی های همراهم رو هم داخل استریو گذاشتم و مشغول نظافت شدم ... اتاق خودم رو سال به سال تمیز نمی کردم ولی حالا اینجا با حس استقلال قشنگی که داشتم دوست داشتم همه جا رو بسابم! یک ساعتی طول کشید تا کارم تموم شد ... رفتم داخل حموم تا گرد و خاک رو از سر و بدنم بشورم و برای رفتن آماده بشم ... حمومش هم نقلی بود ولی خدا رو شکر وان داشت ... عاشق وان بودم!!! توی خونه خودمون وان نداشتیم و من همیشه به پاپا غر می زدم ... اما اینجا انگار همه چیز مهیا بود ... بعد از حموم اومدم بیرون و رفتم سر کمد لباسام ... اصولا هر وقت هم که می رفتم فرانسه عادت به پوشیدن لباسایی که پاهامو نشون بده نداشتم ... مثل دامن یا شلوارک یا پیراهن کوتاه ... برای همین هم جین تنگ سورمه ای انتخاب کردم همراه یه تاپ ساده ولی شیک بنفش ... موهامو هم ساده دم اسبی بستم ... کله ام می تونست اینجا یه کم هوا بخوره ... آرایش کمرنگی هم کردم و بعد از برداشتن کیف دستیم رفتم از اتاق بیرون ... می خواستم همه هفده طبقه رو با پله برم ... اصلا جرئت سوار آسانسور شدن رو نداشتم ... یه ربع وقت داشتم تا برسم به لابی ... هر سه طبقه کمی استراحت می کردم و دوباره راه می افتادم .... اگه آراد منو تو این وضع می دید حسابم پاک بود ... داشتم زیر لب به خودم فحش می دادم:
- دو سال می خوای روزی چند بار هفده طبقه رو با پله گز کنی؟ خلی؟! خیلی هم خوبه فقط وقتی بر می گردی تو تا تیکه چوب خشک شدی ... آراد که هیچ مش غضنفر بقال هم دیگه رقبت نمی کنه نگات کنه ...
با غیظ جواب خودم رو دادم:
- د کوفت! خوب می ترسم ... چه گلی بگیرم توی سرم؟
- هیچ گلی نگیر ... خودتو قانع کن که راهی جز این نداری ... شیرفهم شدی؟ دو بار که بری آدم می شی ...
- ن م ی ر م !
خودم هم نمی تونستم خودم رو قانع کنم ... به طبقه اول که رسیدم دیگه جون توی تنم نمونده بود ... نشستم رو پله ها تا نفس تازه کنم اگه با این صورت خیس عرق و سرخ شده می رفتم پیششون سوژه می شدم ... بالاخره با پنج دقیقه تاخیر وارد لابی شدم ... هر دو حاضر و آماده نشسته بودن روی مبل های وسط لابی ... اول فرزاد منو دید و با لبخند در حالی که چشم از من بر نمی داشت بلند شد ... بعد از اون آراد هم از جا بلند شد و برگشت به طرفم ... از دیدن حالت چشما و نگاش خنده ام گرفت ... بیچاره منو با تاپ ندیده بود که دید! حالا درسته که یه بار توی چادگون هم لخت بنده رو رویت کردن ... ولی بازم تعجب کرده بود! فرزاد قبل از اون جلو اومد و گفت:
- به به ... مادمازل!
از صمیمیت فرزاد خوشم می یومد ... احساس می کردم خیلی وقته می شناسمش و اصلا جلوش معذب نبودم ... از آراد داشتن همچین دوستایی بعید بود ... برعکس فرزاد آراد هیچ حرفی نزد .... فقط با اخم مخصوص خودش گفت:
- بریم بچه ها دیره ...
از ساختمون که رفتیم بیرون فهمیدم قراره با ماشین فرزاد بریم ... ماشین شیکی داشت و مشخص بود وضع مالیش بد نیست ... من عقب نشستم آراد هم نشست جلو و از شیشه زل زد به خیابون ... فرزاد با خنده گفت:
- خوب بابا جون! مردم رو نخور ... الان می برم بهت غذا میدم ... ببخشید! تو به من غذا می دی ...
آراد در جواب تیکه اش هیچی نگفت ... حتی سرشو هم تکون نداد ... ولی من با صدای بلند خندیدم .. فرزاد از توی آینه نگاهی به من کرد و با ایما و اشاره به آراد با حرکت چشمش پرسید چشه؟ منم شونه ای بالا انداختم و لبامو جمع کردم ... حقیقتا نمی دونستم آراد چشه! یعنی هنوز بابت برخورد من ناراحت بود! خوب نمی مرد اگه یه عذر خواهی می کرد که ... منم صد در صد می بخشیدمش ... نمی تونستم نبخشم ... الان که دیدمش فهمیدم که آراد بدترین کار ها رو هم که بکنه من دوسش دارم ... فرزاد برای تغییر جو گفت:
- خوب دوستان ... کجا بریم؟
آراد بازم حرفی نزد ... من گفتم:
- من به شخصه اینجا رو اصلا بلد نیستم ... انتخاب جا با خودت ...
فرزاد سری تکون داد و رو به آراد گفت:
- برج زهرمار ... تو چی؟
آراد با حرص گفت:
- سر به سرم نذار فرزاد ... حوصله تو ندارم ...
- به به ! دست ننه ام درد نکنه! حالا دیگه حوصله منو نداری ... پاشو درشو بذار ... چه کلاسی هم برام می ذاره ... محض اطلاعت نظر تو اصلا مهم نیست .. خودم می دونم کجا برم ...
خنده ام گرفت و سرم رو انداختم زیر ... فرزاد ضبطشو روشن کرد ... آهنگاشو زیر و رو کرد و گفت:
- خوب حالا چی بذارم گوش کنیم؟
همینطور که داشت تند تند ترک ها رو رد می کرد رسید به آهنگی که من خیلی دوسش داشتم و دوست داشتم تقدیمش کنم به آراد ... سریع گفتم:
- می شه قبلی رو بذاری؟
رفت روی ترک قبلی و گفت:
- بله ... چرا که نه ...
آراد از توی آینه سمت راست به من که چسبیده بودم به در زیر چشمی نگاه کرد ... مثل خودش اخم کردم و همراه با خواننده شروع کردم به خوندن :
You change your mind
تو همش افکارت رو تغییر میدی
Like a girl changes clothes
مثل دختری که هی لباس هاش رو عوض می کنه
Yeah you, PMS
)اصطلاح مربوط به عادت ماهیانه)
Like a bitch I would know
مثل یک فاحشه باید می دونستم
And you over think Always speak critacly
و همیشه فراتر از تفکر حرف می زنی
I should know
باید می دونستم…
That you’re no good for me
که تو برای من مناسب نیستی
{CHORUS}
Cause you’re hot then you’re cold
چون یه وقت هایی پرهیجانی و بعدش سرد و بی روح
You’re yes then you’re no
یه وقتایی موافقی و بعدش مخالف
You’re in and you’re out
یه وقتایی فعالی و یه وقتایی نه
You’re up and you’re down
یه وقتایی عالی هستی و بعضی وقتها بی ارزش میشی
You’re wrong when it’s right
وقتی همه چیز غلطه تو می گی درسته
It’s black and it’s white
اوضاع سیاه و سفیده
We fight, we break up
یه وقتایی دعوا می کنیم ، با هم بهم میزنیم
We kiss, we make up
بعدش همدیگه رو می بوسیم و همه چی میره پی کارش
You, You don’t really want to stay, no
تو، تو واقعا نمی خوای با من بمونی. نه
*but* You,you don’t really want to go-o
ولی واقعا هم نمی خوای که بری
You’re hot then you’re cold
چون یه وقت هایی پرهیجانی و بعدش سرد و بی روح
You’re yes then you’re no
یه وقتایی موافقی و بعدش مخالف
You’re in and you’re out
یه وقتایی فعالی و یه وقتایی نه
You’re up and you’re down
یه وقتایی عالی هستی و بعضی وقتها بی ارزش میشی
We used to be Just like twins So in sync
ما قدیما خیلی نقاط مشترک داشتیم. پس بیا با من همگام شو
The same energy Now’s a dead battery
تمام قوا و نیروم تموم شده
Used to laugh about nothing
الکی به همه چی میخندیدیم
Now your plain boring
ولی حالا رک بودنت هم کسل کنندس
I should know that
باید می دونستم
you’re not gonna change
تو تغییر نمی کنی
{CHORUS}
Someone call the doctor
یکی دکتر رو خبر کنه
Got a case of a love bi-polar
یه مورد عشق دوطرفه وجود داره
Stuck on a roller coaster Can’t get off this ride
نمی تونی از این قضیه خلاص بشی
You change your mind
تو همش افکارت رو تغییر میدی
Like a girl changes clothes
مثل دختری که هی لباس هاش رو عوض می کنه
Cause you’re hot then you’re cold
چون یه وقت هایی پرهیجانی و بعدش سرد و بی روح
You’re yes then you’re no
یه وقتایی موافقی و بعدش مخالف
You’re in and you’re out
یه وقتایی فعالی و یه وقتایی نه
You’re up and you’re down
یه وقتایی عالی هستی و بعضی وقتها بی ارزش میشی
You’re wrong when it’s right
وقتی اوضاع خوبه تو اشتباه می کنی
It’s black and it’s white
اوضاع سیاه و سفیده
We fight, we break up
یه وقتایی دعوا میگیریم، با هم بهم میزنیم
We kiss, we make up
همدیگر رو می بوسیم و همه چی میره پی کارش
Cause you’re hot then you’re cold
چون یه وقت هایی پرهیجانی و بعدش سرد و بی روح
You’re yes then you’re no
یه وقتایی موافقی و بعدش مخالف
You’re in and you’re out
یه وقتایی فعالی و یه وقتایی نه
You’re up and you’re down
یه وقتایی عالی هستی و بعضی وقتها بی ارزش میشی
You’re wrong when it’s right
وقتی همه چیز درسته تو می گی غلطه
It’s black and it’s white
اوضاع سیاه و سفیده
We fight, we break up
دعوا میگیریم، تمو می کنیم
We kiss, we make up
همدیگر رو می بوسیم و همه چی میره پی کارش
You, You don’t really want to stay, no
تو، تو واقعا نمی خوای با من بمونی. نه
*but* You, but you don’t really want to go-o
ولی واقعا هم نمی خوای که بری
You’re hot then you’re cold
یه وقت هایی پرهیجانی و بعدش سرد و بی روح
You’re yes then you’re no
یه وقتایی موافقی و بعدش مخالف
You’re in and you’re out
یه وقتایی فعالی و یه وقتایی نه
You’re up and you’re down
یه وقتایی عالی هستی و بعضی وقتها بی ارزش میشی
( katty perry آهنگ hot n cold )

آهنگ که تموم شد فرزاد با شیطنت نگام کرد و لبخند زد ... گفت:
- ماشالله همه رو حفظ بودیا ...

نگاهم کشیده شد سمت آراد ... حس کردم رنگش ارغوانی شده ... لبخند زدم و گفتم:
- نرسیدیم؟
- چرا الان می رسیم ... توی همین خیابونه ...
برا اینکه سر حرف رو با آراد باز کنم گفتم:
- دانشگاهمون خیلی از خونه فاصله داره آراد؟
آراد نفس پر صدایی کشید ... عین اینکه نفسش رو تا الان توس ینه اش حبس کرده باشه و گفت:
- نه ... توی همون خیابونه ...
- جدی؟!
اینبار فرزاد گفت:
- آره بابا ... پدرم در اومد تا تونستم توی اون برج دو تا واحد برای شما دو تا پیدا کنم ... البته واحد آراد آخرش هم دو خوابه شد ...
- پس بزرگه!
- آره ... یه بیست متری از واحد تو بزرگ تره ...
آراد اومد وسط حرفمون و گفت:
- کجا داریم می ریم فرزاد ؟
فرزاد راهنما زد و ماشینش رو پارک کرد و گفت:
- همین جا ...
- چیه اینجا؟
- یه فست فوده ... نمی شد بریم رستوران رسمی ...
- چرا؟!
- بابا اونجا باید رسمی بریم اینجوری که نمی شه .... حالا انشالله یه شب من و تو کت شلوار می پوشیم ویولت هم لباس شب ... همه با هم می ریم می ترکونیم ... راستی هنوزم اهل دیسکو و کلاب نیستی؟
قبل از آراد من با هیجان گفتم:
- وااااااااااای من عاشق دیسکوئم! بریم یه شب ... البته من کم کم که خودم همه جا رو یاد بگیرم دیگه نیازی به کسی ندارم و مزاحم شما نمی شم ...
آراد رفت از ماشین پایین و در ماشین رو کوبید به هم ... فرزاد غر غر کرد:
- این در بخوره تو ملاجت ... پکید! انگار ماشین باباشه ...
بعدم چرخید سمت من و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده گفت:
- نه بابا ... مزاحمت چیه؟ هر وقت خواستی به خودم بگو ... آراد که فکر نکنم بیاد ... هر بار قبلا ها می یومد اینجا خودمو می کشتم زیر بار نمی رفت که نمی رفت!
برام مهم نبود ... من پاریس هم که می رفتم توی کلاب ها شب تا صبح همراه وارنا خودمون رو می کشتیم ... عاشق رقصیدن توی دیسکو بودم ... آراد می خواست بیاد نمی خواست هم نیاد ... من که نمی خواستم جرمی مرتکب بشم ... می خواستم برم برقصم ... همراه فرزاد از ماشین پیاده شدیم و آراد جلوی در دست به سینه استاده و منتظر ما بود ... فرزاد دستی سر شونه اش زد و هر سه با هم وارد فست فود شدیم ... اکثر میزا پر بود ... فضای رستوران هم تقریبا تاریک بود ... آراد با پوزخند گفت:
- اینجا فست فوده یا کافی شاپ؟
فرزاد سر میزی نشست و گفت:
- هر دو ...
من و آراد هم نشستیم و نگاهم کشیده شد به میز بغل دستیمون که کنار دیوار بود ... دختر پسری کنار هم نشسته بودن و توی نگاه هم غرق بودن ... یه لحظه به عشقی که توی نگاهشون موج می زد حسادت کردم ... دستم رو زده بودم زیر چونه ام و داشتم نگاشون می کردم ... فرزاد گفت:
- شما دو تا چرا آدم خوار شدین؟ بابا الان غذا می یارن می خوریم ...
همون لحظه پسر خم شد و لبهای دختر رو بوسید ... همچین دخترو کشید توی بغلش که خجالت کشیدم و سریع نگاهم رو دزدیدم ... فرزاد داشت غش غش می خندید ... ولی آراد سرخ شده بود رنگ لبو ... منو رو از روی میز برداشت و مشغول باد زدن خودش شد ... من هم خودم رو با دستمال های فانتزی روی میز سر گرم کردم ... با اومدن گارسون حواس هر سه نفرمون پرت شد ... من سفارش چیزبرگر دادم که بفهمم چی می خورم اونا هم به تبعیت از من همینو سفارش دادن ... البته فرزاد دو تا سفارش داد و حسابی از خجالت شکمش در اومد ... آراد هنوز هم تو خودش بود ... انگار این دنیا رو نمی دید ... بعد از خوردن شام فرزاد خودش پول غذاها رو حساب کرد و رفتیم بیرون ...فرزاد با هیجان گفت:
- خوب ... الان چون خیلی از دیدن تو تا هموطن شاد و شنگولم پینهاد می کنم بریم کنار اقیانوس ... ویوی شباش فوق العاده اس!
آراد شقیه اش رو فشرد و گفت:
- من سرم داره می ترکه ... هیچ جا نمی تونم بیام امشب ...
فرزاد با بی تفاوتی گفت:
- خوب تو برو ... من ویولت رو می برم ... نه؟
هنوز اونقدر بهش اعتماد نداشتم که نصف شب برم کنار اقیانوس ... نمی دونستم چطور پیشنهادش رو رد کنم که ناراحت نشه ...

آراد به دادم رسید و گفت:
- ویولت هم امشب باید استراحت کنه ... بسه دیگه ... فردا صبح باید بریم یه سر دانشگاه ...
- چه خبره؟
- باید خودمون رو معرفی کنیم ....
- باشه ... ولی حتما باید یه شب بریم ... من دارم بعد چند سال فارسی حرف می زنم ... اینقدر خوشحالم که محاله دست از سرتون بردارم ....
با تعجب گفتم:
- مگه دیگه ایرانی اینجا نیست؟
- چرا هست ... ولی ترجیح می دن هویتشون رو پنهون کنن ... منم اوایل به یه سری ها دوست بودم ولی بعدم ترجیح دادم تنها باشم ...
- جدی؟!!!
- آره ... اینم از بدی های غرب زدگیه ...
سرم رو رو به آسمون گرفتم و گفتم:
- مسیح به دادمون برسه ... من فارسی حرف نزنم می میرم ...
آراد با پوزخند گفت:
- تو که زبون مادریت فرانسه است ... دیگه چه غمی داری؟ زبان دوم اینجا هم فرانسویه ...
از لحنش دلخور شدم و تصمیم دادم جواب ندم ... فرزاد با حیرت گفت:
- تو مسیحی هستی ویولت؟!!!!
نگاه دلخورم رو از آراد گرفتم و به فرزاد دوختم:
- درسته ...
- واو! پس واجب شد با یه نفر آشنات کنم ...
- کی؟
- حالا بعدا می فهمی ...
هر سه سوار ماشین شدیم و اینبار در سکوتا تا آپارتمان پیش رفتیم ... جلوی در آپارتمان پیاده مون کرد و با گفتن اینکه فردا باهامون تماس می گیره پا روی پدال گاز فشرد و رفت ... آراد در سکوت راه افتاد سمت ساختمون ... من هم به دنبالش .... دیگه حال نداشتم هفده طبقه رو با پله برم بالا ... مجبور بودم با آراد برم ... وگرنه ولش می کردم می رفتم .... طعنه هاش جیگرم رو می سوزوند ... در آسانسور رو باز کرد و رفت تو ... منم همراهش رفتم ... دکمه هفده رو که فشار داد نا خودآگاه میله های کنار اتاقک رو محکم گرفتم توی دستم و چشمامو بستم ... چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای آراد بلند شد:
- ویولت ...
از تعجبی که تو صداش بود من هم تعجب کردم و چشمامو باز کردم ... یه قدم بهم نزدیک شد و گفت:
- تو ... از آسانسور می ترسی؟!
به تته پته افتادم ...
- من؟!! نه ... اصلا ...
- چرا ... چرا می ترسی ... بار قبل هم سوار آسانسور شدیم رنگت پرید ...
- نخیر ...
همزمان با این حرف روی سینه ام صلیب کشیدم ... سریع گفت:
- دیدی؟ تو هر وقت دروغ می گی صلیب می کشی ... دختر پس اون موقع چطور اومدی پایین؟
راه فراری نبود ... سرم رو انداختم پایین ... سعی کردم به حرکت آسانسور فکر نکنم و گفتم:
- با ... پله!
- چی؟!!!!!!!!!!
سرم رو حتی بالا نیاوردم ... نمی خواستم تمسخر رو توی چشماش بخونم ... ولی یه دفعه شنیدم:
- مگه من مرده بودم؟!!!! هان؟ ویولت ... چرا به من نگفتی می ترسی؟! خوب صبر می کردم با هم یم رفتیم ...
سرم رو آوردم بالا و نگاش کردم ... توی چشماش محبت موج می زد ... ترس از یادم رفت ... سبزی چشماش منو توی خودش حل می کرد ... ادامه داد:
- هان؟ چرا به من نگفتی؟
- نخواستم ... نخواستم مسخره ام کنی ...
- مسخره؟!!! دیوونه ... رنگت شده بود مثل گچ ... الان هم همینطور ... چطور نفهمیدم؟
- بیخیال ... عادت می کنم ...
- آره ... باید عادت کنی ... ممکنه من همیشه نباشم ... باید یاد بگیری ... نمی شه که هر بار با پله بری ...
- خوب یه ورزشه ...
- پاهات داغون می شه!
- نمی دونم ... یه کاریش می کنم دیگه ...
- خودم عادتت می دم ...
آسانسور ایستاد و هر دو رفتیم بیرون ... اون لحظه نفهمیدم منظورش چیه ... توجهی هم نکردم ... فعلا مهم این بود که رسیده بودم طبقه هفدهم ... نگاه آراد لحظه ای روی بازوهای برهنه ام توقف کرد ... خواست چیزی بگه ولی پشیمون شد ... سری تکون داد و گفت:
- چیزی کم و کسر نداری؟
- نه ... همه چی خوبه ...
- ویولت ...
سرم رو به نشونه بله تکون دادم ... هنور تو شوک برخوردش بودم ... یه عاشق وقتی یه ذره اندازه سر سوزن هم از معشوقش محبت ببینه غرق محبتش می شه ... زمزمه کرد:
- بابت قضاوت عجولانه ام ... عذر می خوام ... اون لحظه ... حالم خیلی بد بود ... خیلی بد! نیم خواستم ناراحتت کنم ... از دست خودم ناراحت بودم که گردن رامین رو نشکستم ... فراموش می کنی؟
همینجور که غرق نگاهش بودم سرم رو تکون دادم ... مگه می تونستم فراموش نکنم ... کلیدم رو که بین انگشتام خشک شده بود از بین انگشتام کشید بیرون ... در رو آروم برام باز کرد و گفت:
- خوب بخوابی ...
نگامو ازش گرفتم ... رفتم تو و در رو نرم بستم ... از چشمی به بیرون نگاه کردم ... هنوز پشت در ایستاده بود ...
روی تخت غلتی زدم و به سقف خیره شدم ... یه لحظه یادم نیومد کجام! با دقت به در و دیوار نگاه کردم و سیخ نشستم سر جام ... تازه یادم افتاد ... هالیفاکس! خواستم کش و قوسی به بدنم بدم که صدای زنگ در بلند شد ... یه تک زنگ کوتاه ... دینگ! پریدم سمت در ... بدون نگاه کردن به وضع ظاهریم ... از چشمی نگاه کردم و با دیدن آراد مشتاقانه در رو باز کردم ... آراد با دیدن من سرش رو انداخت زیر و گفت:
- سلام ...
از خنده گوشه لبش متعجب شدم و نگاهی به خودم انداختم ... وای خدای من! چه وضعی! یه لباس خواب گل گلی که خیلی مسخره بود و فقط برای راحتی می پوشیدمش ... آستین نصفه بود و بلندیش هم تا سر زانوهام بود ... موهام هم مطمئن بودم هر کدوم به سمتی متمایل شدن ... سریع پریدم تو و گفتم:
- وای!
اینبار خنده اش گرفت و گفت:
- صبح به خیر انگار بد وقتی مزاحم شدم خانوم شلخته ...
دویدم سمت اتاقم و در همون حالت داد زدم:
- بیا تو آراد ... من الان لباس عوض می کنم ...
چه زود بخشیدمش! توی دلم یم دونستم که باید زودتر از این هم می بخشیدم اما دوست داشتم عذر خواهی کنه که کرد ... پس چه دلیلی برای کینه بیشتر؟! جلوی آینه میز توالت تازه متوجه وضع افتضاح صورتم شدم ... همه آرایشم ریخته بود ... زیر چشمام سیاه سیاه! خوبه آراد در نرفت ... حق داشت بگه شلخته! نخیرم حق نداشت! هر چی هم من شلخته باشم اون که نباید به روم بیاره ... از کل کل با خودم خنده ام گرفت ... تند تند لباس عوض کردم ... یه شلوار برمودای مشکی تنگ تنم کردم به یه تاپ مشکی و سفید تنگ و خوشگل ... موهامو هم شونه کشیدم و آرایش ریخته شده روی صورتم رو با شیر پاکن پاک کردم ... تل سفیدی روی موهام زدم و وقتی خیالم از بابت خودم راحت شد رفتم از در اتاق بیرون ... آراد داخل راهرو ایستاده بود ... چشمامو گرد کردم و گفتم:
- بیا تو دیگه ... چرا اونجا ایستادی؟
نگاهی به ظاهر من کرد و بر عکس همیشه که زود نگاشو می دزدید اینبار کمی بیشتر نگام کرد ... بعد خیلی آقا وار کفشاشو در آورد و اومد تو ... رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:
- صبحونه خوردی؟ چی شد اول صبحی یاد من کردی؟
- آره یه چیزی سر هم بندی کردم ... اومدم بریم دانشگاه ...
- واجبه حتما بریم؟
- آره دیگه ... باید خودمون رو معرفی کنیم و برنامه کلاس هامون رو بگیریم ...
- باشه ... پس فقط وقت بده صبحونه بخورم ...
- باشه راحت باش ... می خوای من برم توی واحد خودم کارت که تموم شد ...
رفتم وسط حرفش و در حالی که تند تند خامه شکلاتی روی نونم می مالیدم گفتم:
- نه نه الان آماده می شم ...
همینطور که نون رو گاز می زدم از آشپزخونه رفتم بیرون ... آراد با تحسین گفت:
- چه همه جا برق می زنه!
با افتخار گفتم:
- ما اینیم دیگه ... چه می شه کرد!
- کدبانویی بودی خبر نداشتیم!
- بله ... من هنر پنهان زیاد دارم ...
نمی دونم آراد از حرفم چه برداشتی که کرد که لبخند نشست گوشه لبش و سرش رو تکون داد ... من هم بی خیال رفتم سمت اتاقم یه کیف اسپرت با بند بلند مشکی برداشتم ... کج انداختم سر شونه ام و بعد از برداشتن مدارک لازمم رفتم از اتاق بیرون ... هنوز داشتم نون تستم رو گاز می زدم ... با دهن پر گفتم:
- بریم من آماده ام ...
اینبار موشکافانه تر نگام کرد و گفت:
- اینطوری؟!
وضع ظاهریم خیلی هم خوب بود .. با تعجب گفتم:
- چشه؟!
- هیچی هیچی ... بشین راحت صبحونه ات رو بخور ... بعدش می ریم ...
- نه نه کافیه بریم ...
دیگه حرفی نزد از جا بلند شد و هر دو زدیم از خونه بیرون ... جلوی در آسانسور که ایستاد باز رنگ من پرید ... برگشت طرفم و گفت:
- ببین! ترس که نداره ... فقط به این فکر کن که روزی هزار نفر شایدم بیشتر دارن از این آسانسور استفاده می کنن و هیچ کدوم هم هیچ بلایی سرشون نمی یاد ... اوکی؟
مثل بچه ها با لج گفتم:
- نمی خوام ...
لبخندی زد و گفت:
- دهه! بچه جون ... باید بخوای مگه دست خودته؟
آسانسور ایستاد ... آراد در رو باز کرد و به من گفت:
- برو داخل ...
- تو اول ...
- برو تو ... من پشتتم ...
- نکنه درو ببندی بری ها ...
- نه دیوونه ... به سرم که نزده ... برو تو ...
نباید بهش اعتماد می کردم ... اونم با بلاهایی که تا به حال سر هم آورده بودیم ... اما ناچارا رفتم داخل ...

هر آن انتظار داشتم در رو ببنده و آسانسور به حرکت در بیاد ... من بمونم و یه اتاق تنگ و جیغ هایی که مطمئن بودم می کشم ... اما سریع پشت سرم اومد تو ... اونجا بود که فهمیدم آراد حرف بزنهبهش عمل می کنه ... دکمه لابی رو فشار داد و گفت:
- حالا دستات رو آروم از میله رها کن ... بیا یواش یواش با هم طبقه ها رو بشماریم ... قبول؟
دستامو که عرق سر لیزشون کرده بود محکم تر به میله گرفتم و گفتم:
- نه نه ...
- نترس ویولت ... نمی افتی ... یه بار امتحان کن ....
تحکم و اطمینان توی صداش وادارم کرد دستامو رها کنم ... ولی محکم مشتشون کردم و چشمامو هم سفت فشار دادم روی هم ... آراد شروع کرد به شمردن:
- شونزده ... پونزده ... چهارده ...
رو به من گفت:
- به من نگاه کن ...
- نه ... نه ...
- چرا اینطوری نفس می کشی؟ چشاتو باز کن به من نگاه کن ... بشمار ...
داشت بغضم می گرفت ... چشمامو باز کردم ... داشت با نگرانی نگام می کرد ... چشمام لبریز از اشک بود ... با صدای لرزان در حالی که سعی می کردم خودم با مهربونی چشماش آروم کنم تکرار کردم:
- یازده ... ده ... نه ... هشت ...
آراد با لبخند با هام تکرار می کرد ... درست عین بچه ای که بخوان بهش شمردن رو یاد بدن و عجیب اینجا بود که داشتم آروم می شدم ... وقتی آسانسور ایستاد نفسم رو با صدا فوت کردم بیرون و گفتم:
- آخیش!!!
دنبالم اومد بیرون و گفت:
- چطور بود؟
- بد نبود ... ولی اعتراف می کنم اگه تو نبودی سکته می کردم ...
- دور از جون دختر! این حرفا چیه؟!!!
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم ... آراد تاکسی گرفت و خودمون رو رسنودیم به دانشگاه ... دانشگاه مجهز و خوبی به نظر می یومد ... به یه محوطه خوشگل سر سبز و دانشجوهایی که مشخص بود همه درس خون هستن ... کار معرفی و تحویل گرفتن برنامه ها و خوندن ظوابط و قوانین و مصاحبه برای زبان و رشته و خلاصه همه اینا حدود دو ساعتی زمان برد ... کلاس هامون از یک هفته دیگه شروع می شد و من خیلی هیجان داشتم ... توی دانشگاه بود که فهمیدم آراد هم درست مثل خودم به زبان انگلیسی و فرانسه کاملا مسلطه! وقتی ازش پرسیدم چرا گفت انگلیسی رو به خاطر علاقه زیاد یاد گرفت و فرانسه رو هم به خاطر اینکه مشتری فرانسوی زیاد داشته ... تازه داشتم به توانایی های آراد پی می بردم ... واقعا همه چیز به داشتن مدرک بالا نیست ... چه بسا دکترهای که اندازه سر سوزن نزاکت و فهم نداشته باشن و چه بسا دیپلمه ها و سیکل هایی که دنیایی معرفت و شعور و فهم دارن ... آراد جز اون دسته از آدماست که اگه تحصیلاتش رو هم ادامه نمی داد تو هر چیزی می تونست حرف اول رو بزنه ... بعد ز پایان کار آراد گفت:
- باید یه زنگ بزنم به فرزاد ...
نپرسیدم برای چی چون به من ربطی نداشت ... آراد گوشیشو از جیبش در آورد شماره ای رو گرفت ... منم باید به فکر یه خط برای خودم می افتادم ... دیروز تا حالا می خواستم با مامان تماس بگیرم ولی نمی دونستم چطوری؟ منتظر بودم آراد حرفش تموم بشه تا ازش سوال کنم ... بعد از اینکه قطع کردم گفتم:
- راستی آراد ... من باید حتما یه خط برای خودم بگیرم ... هنوز به مامان اینا زنگ نزدم ...
سری تکون داد و گفت:
- نگرانش نباش ... فرزاد قرار بود امروز از صبح دنبال کارای من و تو باشه ... الان هم داره می یاد دنبالمون ... خط هم برات گرفته ...
- جدی؟!!!! واااای مرسی آراد ...
- خواهش می کنم ... راستی این فرزاد چی کارست؟ خیلی ساله اینجا زندگی می کنه؟
دوتایی داشتیم از کنار پیاده رو قدم می زدیم ... نیم دونستم قراره تا کجا بریم و فرزاد کجا می یاد دنبالمون اما همین که کنار آراد بودم برام کافی بود ... آراد توضیح داد:
- فوق لیسانس مدیریت داره ... لیسانسش رو تو ایران گرفت ولی مشکلاتی براش پیش اومد که مجبور شد بزنه از کشور بیرون ... اومد اینجا و فوقشو گرفت ... الان هم توی یه شرکت داره کار میکنه ... البته به خاطر من و تو سه روز مرخصی گرفته ... پسر خیلی خیلی با معرفتیه ... فقط باید جلوشو بگیری که از حد خودش فراتر نره ... اون فکر می کنه با هر چیزی و هر کسی می تونه شوخی کنه ...
- اتفاقا پسر بامزیه ...
با یه ابروی بالا پریده گفت:
- اینطور فکر می کنی؟
- آره ... راستی چند سالشه؟
- تقریبا هم سن منه ... بیست و نه سی ... برای چی می پرسی اینارو؟
- خوب می خوام بدونم دارم با کس معاشرت می کنم ...
- آهان از اون لحاظ ...
- وضع مالیش هم خیلی خوبه نه ...
حس کردم آراد داره عصبی می شه ... زمزمه کرد:
- اوهوم ...
ترجیح دادم دیگه سوالی در این مورد نپرسم ... با توقف ماشین شاسی بلند دودی رنگ شیکی کنار پامون من یه قدم رفتم عقب و با تعجب نگاه کردم ...
آراد گفت:
- بریم ... فرزاده ...
با تعجب گفتم:
- ماشین اون که مشکی بود ...
در سمت راننده باز شد ... فرزاد با نیش گشوده پرید پایین و گفت:
- به سلام! خانوم و آقای دانشجو ... دانشگاه خوش گذشت دلبندانم؟
آراد در حالی که داشت با دقت به ماشین نگاه می کرد گفت:
- جای تو که خالی نبود ...
- از تو که خیری به من نمی رسه ... از ویولت می گیرم ...
آراد با شوخی اومد طرفش هولش داد و گفت:
- چیی می گیری؟ نکبت! بپر بالا بریم ...
- ماشین خودته ... خودت بشین که بهش عادت کنی ...
آراد بی حرف رفت سمت راننده و سوار شد ... تعجب کردم ... ماشین آراد! پس ماشین خریده بود ... در عقب رو باز کردم و با یه جست پریدم بالا ... آراد که تعجبم رو از نگام خوند گفت:
- خریدم که بزنی داغونش کنی ... چطوره؟ می پسندی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- شاسی بلند دوست ندارم ...
اینبار نگاه شوخش جدی شد و گفت:
- جداً؟
- اوهوم ...
نفس عمیقی کشید و حرفی نزد ... فرزاد با سرخوشی گفت:
- خوب ... کجا بریم؟
قبل از من آراد گفت:
- بریم پارک ...
فرزاد برگشت عقب و گفت:
- بهه! اینو باش ...
بعد چرخید سمت آراد و گفت:
- پسر تو تهران کم پارک رفتی؟ دل بکن دیگه ... بیا بریم یه ساحلی جایی ... چهارتا حوری ببین حال کن ...
آراد خیلی خونسرد انگار که به این حرفای فرزاد عادت داشت گفت:
- نیازی ندارم ... آدرس spring garden public رو بگو ...
- به چه خوش اشتها ... برو بابا ... بیچ راست ..
***
وسط چمنزار ایستادم و با ذوق گفتم:
- اینجا بهشت ... مگه نه؟ جون من نگین نه ...
دور تا دورم چمن بود و گل ... از وسط بوته های گل جوی آبی رد می شد و صدای شر شر آب روح رو نوازش می کرد ... اینقدر همه چیز سب و گل ها رنگ و وارنگ بود که دوس داشتم اون وسط موهامو دم موشی ببندم و عین بچه ها ورجه وورجه کنم .. دنبال یه پروانه ... یا شایدم برای بالا رفتن از درخت و گرفتن یه پرنده ... آراد با لبخند گفت:
- می دونستم خوشت می یاد ...
فرزاد هم که از هیجان من به هیجان اومده بود گفت:
- تازه ما اینجا مقبره حافظ هم داریم ...
با تعجب و چشمای گرد شده نگاش کردم ... خندید و گفت:
- والا! بیا تا نشونت بدم ...
با آراد دنبالش راه افتادیم ... جلوی آلاچیق با مزه ای ایستاد و گفت:
- بفرما ...
راست می گفت ... آلاچیقه خیلی شبیه مقبره حافظ ساخته شده بود ... با این تفاوت که سقفش قرمز رنگ بود ... با ذوق گفتم:
- آخه کاش یه دیوان حافظ هم داشتیم ...
آراد با لبخند گفت:
- دلت فال می خواد؟
- آره ... هوس کردم ...
- من یه کم از اشعار حافظ رو حفظم ... یه شعر برات می خونم ... توام نیت کنم ...
چشمامو بستم و با شوق سرم رو تکون دادم ... فرزاد گفت:
- فاتحه بلدی برای مرحوم بخونی؟
- نوچ ... ولی دعا که بلدم بکنم ... براش از خدا طلب مغفرت می کنم ...
هر دو در سکوت نگام کردن ... پس آراد اشعار حافظ رو هم حفظ بود ...

برای آمرزش حافظ دعا کردم و بعد از نیتم که صد در صد آراد بود چشمامو باز کردم و گفتم:
- بخون ...
اینبار نوبت آراد بود که چشماشو ببنده ... چشماشو بست و با صدای قشنگش شروع به خوندن کرد:
- از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان رمیده ای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیده ای
منعم مکن ز عشق دمی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیده ای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای ...
با تعجب به آراد نگاه کردم ... هنوز چشماش بسته بود و لرزش پلکش رو حس می کردم ... نگاهم چرخید سمت فرزاد ... قیافه اونم اینبار حدی بود ... دستی زد سر شونه آراد و گفت:
- آن سرزنش که کرد تو را دوست آرادا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای
من خنده ام گرفت ولی اون دو تا توی یه حال و هوای دیگه ای بودن ... اخمای فرزاد در هم بود و چهره آراد ... فقط می تونستم بگم داغونه! این بهترین توصیف بود برای حالت اون لحظه اش ...
***
- استاد ... خواهش می کنم به حرف من گوش کنین ... من نمی تونم این کار رو بکنم ...
- نمی تونم نداریم خانوم آوانسیان .. این قسمت کامل باید اجزا بشه هیچ عذری رو نمی پذیرم ...
دوست داشتم دهن باز کنم و به فارسی هر چی از دهنم در میاد بارش کنم! مرتکیه نفهم! چشمامو بستم و با یه تصمیم آنی گفتم:
- من مسلمونم استاد ... نمی تونم ... دینم اجازه همچین کاری رو بهم نمی ده ...
استاد نگاهش مایوس شد ... انگار همه درها به روش بسته شد ... هوا داشت تاریک می شد و وقت چونه زدن هم بیشتر از این نداشت ... آهی کشید و گفت:
- چرا زودتر نگفتی؟ من می دونستم تو جز بورسیه های امسال هستی ... اما خبر نداشتم که مسلمونی ! بهت نمی یاد ...
فقط شونه بالا انداختم ... با عصبانیت نفسش رو داد بیرون و گفت:
- خیلی خوب برو ... من یه نفر رو جایگزینت می کنم ... امروز که گذشت! دوشنبه ...
سری تکون دادم و بعد از گفتن شب به خیر با خوشحالی به سمت در خروجی رفتم ولی همزمان چندین بار روی سینه ام صلیب کشیدم ... باز مجبور شدم دروغ بگم! آراد رو دیدم که داره با سرعت به سمتم می دوه ... ایستادم تا بهم برسه ... همین که رسید در حالی که نفس نفس می زد گفت:
- چی شد؟!
- هیچی ... حل شد!
چشماش از شادی برق زد و گفت:
- چطوری؟
- از ترفند تو استفاده کردم ... تو چطور راضیش کردی؟! منم گفتم مسلمونم ...
با چشمای گرد شده گفت:
- نه!!!!
- باور کن ... راهی جز این نبود ... اصلا نمی تونستم اجازه بدم اون پیتر مسخره زردنبو منو ببوسه! اوووووق! باید هر کار می کردم که در برم ...
- اگه بره تحقیق چی؟! دیدی که از همون اول به من همچین پیشنهادی نداد ... ولی تو رو ...
- از روی ظاهرم برای خودش قضاوت کرده بود که مسیحی هستم ... به خاطر اینکه فاطمه و عایشه و بشرا هم که مسلمون هستن حجاب کامل دارن ...
آراد که هیچ جوره نمی خواست خوشحالیش رو پنهان کنه گفت:
- دختر تو دیگه کی هستی؟!
هنوز یادم نرفته روزی که استاد این قسمت از نمایشنامه رو خوند چقدر جا خوردیم ... هم من و هم آراد ... آراد ترغیبم کرد که هر طور شده اعتراض کنم ... من هم که خودم اصلا تمایلی به بازی اون قمست نداشتم اعتراض کردم و بالاخره امروز تونستم مخ استاد رو بزنم! فقط کاش نفهمه بهش دروغ گفتم که خیلی بد می شه ... از فکر خارج شدم و در جواب آراد کمی با حالت پرنسسی خم شدم و گفتم:
- ویولت آوانسیان ...
خندید و گفت:
- خیلی خوب بانو ... افتخار بدین بزنین بریم ... بچه ها همه منتظر ما هستن ...
- بزن بریم ... هوراااا پیش به سوی ساحل ...

اکثر شبهای تعطیل می رفتم کنار ساحل ... به بچه های کلاس ... بچه های خوبی بودن ... هر کدوم که اهل کار خلافی بودن هم توی جمع حداقل کاری نمی کردن ... یکیشون گیتار می زد ... یکیشون هم ترومپت و کنار ساحل فضایی درست می کردن رویایی ... بعدش بعضیا می رفتن شنا و بقیه هم به کارای مورد علاقه شون می رسیدن ... خلاصه که خیلی فاز می داد ... سوار ماشین آراد شدم و راه افتادیم ... آراد هم شده بود سرویس من ... همینطور که توی آسانسور مجبور بود دائم همراهیم کنه با ترفندهایی که آراد پیاده کرده بود نسبت به قبل خیلی بهتر شده بودم ... اما هنوز هم از تنهایی سوار شدن وحشت داشتم ... فقط با خودش راحت بودم ... کنار اقیانوس ماشین رو روی شن ها پارک کرد ... بقیه بچه ها زودتر از ما اونجا جمع شده بودن ...
با دیدنمون جیغ و هوراشون بلند شد و منم آژیر کشون پریدم وسطشون ... آژیر استعاره از همون جیغ بنفش خودم ... النا و ناتالی بین خودشون برام جا باز کردن و من در حالی که برای ویلیام که مشغول گیتار زدن بود دست می زدم نشستم ... ناتالی در گوشم زمزمه کرد:
- باز بگو نه ...
نگاش کردم و گفتم:
- چی رو؟
- چطور باور کنم بین تو و آراد چیزی نیست؟
زل زدم به ویلیام و گفتم:
- ول کن این بحثو دیگه ... بیخیال! آهنگو حال کن ...
بی توجه به حرف من گفت:
- نگاش کن ... نشسته اون گوشه ولی همه حواسش به توئه ...
برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم:
- شایدم به تو ...
همیشه فکر می کردم فقط ایرانی هستن که دوست دارن توی کارای هم دخالت کنن ! و از همه چی سر در بیارن ... ولی ناتالی دست همه رو از پشت بسته بود ... از جا بلند شد و گفت:
- خوشحال می شم اگه اینطور باشه ...
رفت سمت آراد ... با نگرانی نگاهش کردم ... یه شلوارک جین آبی روشن پوشیده بود که خیلی خیلی کوتاه بود و پایینش ریش ریش شده بود ... پاهای بلند و خوش فرمش من که دختر بودم رو هم به تب و تاب می انداخت چه برسه به پسرا! پوست برنزه خوش رنگی هم داشت که مزید برر علت شده بود ... تاپ نیم تنه ای پوشیده بود که یقه بازی داشت و بالای نافش با دو بند حریر گره خورده و همه زیبایی های اندامش رو با سخاوت توی دید همه قرار می داد ... برعکس من که یه تی شرت لیمویی با آستین سه ربع پوشیده بودم و شلوار کتون مشکی ... می دونستم آراد محل سگ هم بهش نمی ذاره ولی بازم نگران بودم ... به تازگی داشتم به آراد امیدوار می شدم ... نمی خواستم دلبری یه دختر آمریکائی الاصل اونو از من بگیره ... آراد تکیه داده بود به یکی از ماشین ها و در حالی که با چند تا از پسرها مشغول خنده و شوهی بودن به سمت ما نگاه می کرد ... اصلا متوجه ناتالی نبود ... ولی ناتالی با یه حرکت ناگهانی که حتی من رو هم شوکه کرد سکندری خورد و خودش رو پرت کرد توی بغل آراد ... رنگم پرید و به سختی جلوی خودم رو گرفتم که از جا نپرم ... آراد سرخ شد ... شاید از خشم! شاید هم از شرم ... اما نه از خشم بود! چون به سرعت ناتالی رو از خودش جدا کرد و با تجکم چیزی بهش گفت که متوجه نشدم و سریع از اون جمع فاصله گرفت ... ناتالی سر جا خشک شده بود! یکی دیگه از پسرها رفت طرفش و سعی کرد از دلش در بیاره ... ولی ناتالی با خشونت دستش رو پس زد و برگشت سمت ما ... سریع نگاه ازش گرفتم ... سعی کردم آراد رو پیدا کنم ولی خبری ازش نبود ... ناتالی خودش رو کنار من انداخت و با خشم گفت:
- پسره امل!
خودم رو زدم به نفهمیدن و گفتم:
- کی؟
- آراد ... بیشعور!!! به من می گه ... می گه ...
بغض کرد و نتونست حرفش رو تکمیل کنه ... داشتم می مردم بفهمم آراد بهش چی گفته ... دستش رو گرفتم و با دلسوزی گفتم:
- عزیزم ... آراد چی گفت؟
- برگشته به من می گه عوض اینکه اینقدر با عشوه راه بری جلوی پات رو نگاه کن !
یه لحظه خنده ام گرفت ... آراد زده بود توی خال ... با خنده گفتم:
- خوب راست می گه ...
جیغ کشید:
- ویولت ...
- بیخیال عزیزم ... شوخی کردم ...آراد هم حتما شوخی کرده ...
- پسره باکره! لیاقتش اینه که عین مرتاض های هندی زندگی کنه ... بره بخوابه روی میخ ... آراد رو چه به اینکه بخوابه روی ...
برا اینکه جلوی کلمات رکیکی رو که مطمئن بودم به زبون می آره رو بگیرم سریع گفتم:
- من برم یه سر به بقیه بچه ها بزنم ...
از جا بلند شدم و رفتم سمت ماشین آراد ... آراد جلوی ماشین به کاپوت تکیه داده بود زل زده بود به اقیانوس ... ایستادم کنارش ... از گوشه چشم نگام کرد و دوباره نگاهش رو گرفت ... اقیانوس شب خیلی رویایی بود ... تا جایی که چشم کار می کرد آب بود و آب ... اون آخر ... جایی که سیاهی آب به سیاهی آسمون گره خورده بود ماه رو هم می تونستی ببینی و همون ته آب به رنگ نقره در اومده بود ...
زمزمه وار گفت:
- بعضی وقتا حس میکنم مکن از این قماش نیستم ... منو چه به قاطی اینا شدم ...
- آراد ... حرفی نزن که مجبور شم بهت بگم ذهنت معیوبه ... عایشه هم بین ماست ... مگه اون مثل ماست؟ توی هر جمعی آدم باید بتونه خودش رو شاد نشون بده ... و در باطن هم شاد باشه ... به وسیله چیزایی که شادش می کنن؟ چرا باید به چیزایی فکر کنیم که آزارمون می دن؟
آهی کشید و حرفی نزد ... دست به سینه ایستادم و گفتم:
- مثلا فکر کن من الان بشینم به خاطر برادرم زار زار گریه کنم ... این ظلمه در حق کی؟!!! صد در صد خودم ...
بازم آه کشید و هیچی نگفت ... حس کردم نمی فهممش .. آراد هم یه پسر بود ... یه پسر جوون که صد در صد غرایضی داشت! ولی تا این سن جلوی خودش رو گرفته بود ... به وسیله اعتقاداتش ... یم دونست با دیدن ناتالی و امثال اون اذیت می شه ... کاش می تونستم کمکش کنم ... چقدر دوست داشتم بهش اعتراف کنم که چقدر دوسش دارم! چقدر دوسش داشتم بغلش کنم و سر بذارم روی سینه اش تا بدونه از این به بعد کسی هست که دائم نگرانش باشه ... نا خودآگاه خودم رو کشیدم به سمتش و خواستم بچسبم بهش که سریع ازم فاصله گرفت ... با تعجب نگاش کردم ... چشماش سرخ سرخ بود ... دهنش رو باز کرد و فقط گفت:
- تو پاکی ویولت ... خیلی پاک ...
بعد زا این حرف ازم فاصله گرفت و رفت ... حس کردم اونم دقیقا تو همون فکری بوده که من بودم!
***
- الو ... الو آرسن ... صدات قطع و وصل می شه ... چی می گی؟
داد آرسن بلند شد:
- اه! برو توی یه قبرستونی که آنتن بده ...
- خوبه خوبه ! صدات می یاد ... انگار همین قبرستونه خوب بود ... دوباره بگو ...
- ویولت ... کسی پیشته؟!
- نه چطور مگه؟
- آراد نیست؟
- نه ...
- می شه زنگ بزنی بیاد پیشت؟
با تعجی گفتم:
- یعنی چی آرسن؟ آراد بیاد پیش من برای چی؟
- بگو بیاد ... چقدر وقت دیگه پیشته؟ من دوباره زنگ می زنم؟
داشت قلبم می یومد توی دهنم ... با استرس رفتم سمت در و گفتم:
- من الان می رم پیش آراد ... تو بگو ...
- خونه اش نزدیکه؟
- گفته بودم بهت که ... اه ... همین واحد روبروییه!
- بجنب ...
صدای کوبش قلبم رو می شنیدم ... جلوی واحد آراد ایستادم و دستم رو گذاشتم روی زنگ ... داشتم پیش خودم فکر می کردم بلایی سر پاپا اومده ... شاید هم مامی؟ نکنه خونواده آراد طوری شده بودن؟ چزا آرسن می گفت آراد حتما باید کنارت باشه؟ وای خدا دارم می میرم ... در باز شد و آراد هراسون اومد جلوی در ... بدون تعارف رفتم تو و گفتم:
- بگو آرسن ...
- آراد هست؟
صدای نگران آراد بلند شد:
- چی شده ویولت؟ اتفاقی افتاده ؟ حرف بزن د ...
همونجور که گوشی دستم بود با نگرانی نشستم لب کاناگه سورمه ای رنگش و گفتم:
- آرسنه ... می خواد یه چیزی بگه می گه باید توام باشی ...
آرسن گفت:
- گوشیو بده به آراد ...
عصبانیتم به اوج رسید و با جیغ گفتم:
- نمی دم!!! بگو ببینم چی شده ... جون به سرم کردی ... آرسن پاپا طوری شده؟!!!
صدای آرسن هم می لرزید ...
- نه ... نه باور کن همه خوبن! گوشی رو فقط بده به آراد ... بعدش باهات حرف می زنم ... قول می دم ... اینقدر قیافه ام وضعش اسفناک شده بود که آراد نشست کنارم و با نگرانی گفت:
- گوشی رو بده ببینم چی می گه؟ چی شده؟
گوشی رو گرفتم طرفش و خیره شدم بهش ... صورتش لحظه به لحظه متعجب تر می شد و همزمان چند تا چیز رو می شد ازش فهمید ... تعجب! خوشحالی! کمی ترس! و اندکی ناراحتی ...
مدام تکرار می کرد:
- مطمئنی؟! خدای من ! واو! یا امام زمون ... باشه ... نه باشه حواسم هست ... می خوای خودم بگم؟! نه ... باشه باشه خودت بگو .. من هستم .. آره خودم می یارمش ... با من خداحافظ ...
گوشی رو با نگرانی گرفت سمتم ... گوشیو چنگ زدم و گذاشتم در گوشم ... نا نداشتم دیگه حرف بزنم ... مطمئن بودم یه بلایی سر یه نفر اومده ... نالیدم:
- بگو تا نمردم ...
- ببین ویولت ... اگه بخوای اینجوری کنی نمی گم ...
- بگو آرسن ... بگو جون عمو لئون بگو ...
- قضیه ... قضیه راجه به وارناست ...
خون تو رگم منجمد شد ... همه بدنم خشک شد و لال شدم ... حتی نمی تونستم سوالی بپرسم ... با نگرانی صدام زد:
- ویولت ... ویولت خوبی؟!
آراد که رفته بود داخل آشپزخونه با یه لیوان شربت قند نشست کنارم و لیوان رو گرفت جلوی دهنم ... یاد روز چهلم وارنا افتادم ... دقیقا با همین حالت بهم آب قند داد ... یه قلوپ به زور خوردم ... آرسن هنوز داشت صدام یم کرد ... از ترس اینکه قطع کنه نالیدم:
- آر ...سن ... قا ... تلاش ... پیدا شدن؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- نه عزیز دلم ... نه خوشگل من ... خودش ... خودش پیدا شده ...
این دیگه ورای تصورم بود ... مطمئن بودم داره سر به سرم می ذاره ... آراد داشت با نگرانی نگام می کرد ... ولی حتی نمی تونستم مطمئنش کنم که حالم خوبه ... چون نبود ... خشک شده بودم به معنای واقعی کلمه ... آرسن که انگار باری از روی دوشش برداشته شده باشه تند تند گفت:
- دیشب زنگ زد ... از پاریس ... حالش خوبه! باورت می شه ویولت ... داداشمون زنده است ... سر و مر و گنده داره زندگی می کنه ... بعد از یک و سال نیم که براش زار زدیم حالا باید بخندیم ... مسیح یه بار دیگه لطفش رو به ما نشون داد ... هنوزم باورم نمی شه ... امروز صبح بابا و مامانت رفتن پاریس ... من یه هفته دیگه کارم درست می شه و می رم ... توام بیا ... بیا ویولت ... وارنا خیلی دلتنگته ...
دیگه چیزی نمی شنیدم ... گوشی از دستم افتاد و دنیا در حالی که می چرخید دور سرم سیاه شد ...
***
با صدای مهربون آراد چشم باز کردم:
- ویولت ... عزیزم ... بیداری؟ صدای منو می شنوی... ویولت ...
چند بار پلک زدم ... صداش رو می شنیدم ولی تصویرش واضح نبود ... سرم رو گرفتم بالا ... پایه سرم دقیقا بالای سرم بود ... چند بار پلک زدم تا دیدم بهتر بشه ... نالیدم:
- سرم ...
- چیه عزیزم؟ درد داری؟
- آره ... آخ ... چی شدم؟ این سرم برای چیه؟
- یادت نیست ویولت؟
یه کم به ذهنم فشار آوردم ... اطراف داشت برام آشنا می شد ... توی خونه آراد بودم و روی تخت خوابش ... زمزمه کردم:
- من تو خونه تو چی کار می کنم؟
با موهام که روی بالش ریخته بود بازی کرد و گفت:
- از حال رفتی ... زنگ زدم آمبولانس اومد ... بهت سرم وصل کردن ....
- از حال رفتم؟!!!
کم کم داشت یادم می یومد ... تماس آرسن ... وارنا!!! یهو نشستم ... سرم کشیده شد ... آراد سریع گفت:
- چی کار می کنی ویولت؟ بخواب ... بخواب عزیزم ... اجازه بده سرمت تموم بشه ...
بغضم ترکید ... هق هق کردم:
- می خوام برم ... وارنا ... وارنا ... می گفت وارنا زنده است ... ای خدا! باورم نمی شه ... باورم نمی شه ...
کف دستاش رو گذاشت روی شونه هام و محکم منو هل داد عقب مجبور شدم دوباره بخوابم ... ولی اشکام بند نمی اومدن ... زل زد توش چشمام ... چشمای اونم لبریز از اشک بود ... سعی کرد لبخند بزنه:
- آره ... آره عزیزم ... بهت تبریک می گم ... خدا داداشت رو دوباره برگردوند ...
دو تا دستم رو روی صورتم گذاشت و زار زدم ... صدای بغض آلود آراد بلند شد:
- گریه کن ... گریه کن عزیز دلم ... بذار آروم بشی ...
به دنبال این حرف رفت از اتاق بیرون ... اینقدر شوکه شده بودم که حلاوت عزیزم گفتن های آراد رو هم نمی تونستم حس کنم ... وقتی خوب گریه کردم و سبک شدم سرم رو که دیگه تموم شده بود از دستم کشیده بیرون ... از جا بلند شدم ... سرم یه کم گیج می رفت ... رفتم از اتاق بیرون ... آراد توی آشپزخونه بود ... یه راست رفتم به طرفش و بی مقدمه با بغض گفتم:
- من باید برم ... باید برم وارنا رو ببینم ...
آراد چرخید به طرفم و گفت:
- بشین ویولت ... تو حالت خوب نیست ... باشه ... باشه می ریم وارنا رو هم می بینیم ... فقط باید یه چند روزی صبر کنی تا من بتونم بلیط بگیرم ...
- من پاسپورت فرانسوی دارم ... نیازی به صبر نیست ... برم توی فرودگاه یم تونم با اولین پرواز برم پاریس ...
- شما بله ... ولی برای اینکه کار من هم درست بشه باید چند روز صبر کنی ... نمی تونم بذارم تنها بری ...
- ولی من دیگه نمی تونم ... نمی تونم صبر کنم ...
بدنم به رعشه افتاده بود و دندونام به هم می خورد ...
آراد دوید سمت اتاق و لحظاتی بعد با چند پتو برگشت ... همه رو پیچید دور و من گفت:
- حتما هم یم ذارم با این حالت تنها پاشی بری فرانسه ... یه چند روز صبر می کنی با هم می ریم ... زود کارد درست می شه ... قول می دم ...
دوباره زار زدم:
- دلم براش تنگ شده ... آخه ... چطور ممکنه؟ آرسن گفت خودش بوده ... گفت سوخته ... ما خاکش کردیم ... با ماریا ... کنار ماریا! آخه چطور باور کنم ... شاید دروغ باشه ... اگه دروغ باشه دوباره چطور دلمو راضی کنم؟
نشست کنارم و به نرمی گفت:
- دروغ نیست عزیزم ... آرسن باهاش حرف زده ... می گه مطمئنه حالش خوبه ... هم خودش ... هم خانومش!
پس ماریا هم زنده بود !!! سرم رو به نشونه ناباوری تکون دادم و گفتم:
- پس این یک سال و نیمه کجا بود؟!!! چرا زودتر خبر نداد که زنده است؟!!! چرا؟ چرا گذاشت اینقدر از غمش اشک بریزم؟ چرا؟؟؟؟؟
داشتم داد می زدم ... کاش آراد بغلم می کرد ... ولی می دونستم یه آرزوی محاله ... گفت:
- باید صبر کنی ... می ریم پیشش ازش بپرس ... حتما می تونه قانعت کنه ...
- می خوام برم ... دیگه نمی تونم اینجا رو تحمل کنم ...
- فقط چند روز ... به خاطر من !
لال شدم ... حقیقتا به خاطر آراد هر کاری می کردم ... اما همه وجودم پر می کشید سمت پاریس ... تا با چشم خودم نمی دیدم باورم نمی شد ...
اون چند روز باز همه کابوس ها تکرار شد ... یاد مرگ وارنا ... جیغ های مامی ... مویه های پاپا ... عربده های آرسن ... غش کردن های خودم ... بیمارستان .. حرفای آراگل ... نبودش ... دلتنگی ... همه اون روزهای تلخ دوباره داشتن تو ذهنم تکرار می شدن ... بالاخره کار آراد هم درست شد و هر دو با هم به فرودگاه رفتیم که به سمت وارنا پرواز کنیم ...
***
زنگ در خونه رو که زدم دستم می لرزید ... آراد اطمینان بخش نگام کرد و زمزمه کرد:
- آروم باش ... الان همه چیز تموم می شه ... همه کابوس هات ... همه ناراحتی هات ...
وقتی در باز شد چشمامو بستم ... طاقت دیدن وارنا رو انگار نداشتم ... نیم دونم چقدر طول کشید ... یه ساعت ... یه روز؟ یه قرن؟ اما صداش رو شنیدم ... صدای شیرین برادرم:
- خواهر کوچولوی من ... شیرین من ... عسلم ...
گوشام اشتباه نمی شنید ... خودش بود ... وارنای من ...چشمامو باز کردم و اشک از چشمام جوشید ... چه شبهایی که با دلتنگی برای این صدا خوابیده بودم ... وارنا با آغوشی باز جلوی روم بود ... لاغر تر از قبل ... اما محکم تر ... شیرجه رفتم توی بغلش و هق هقم شکست ... هر دو زار می زدیم:
- داداشی ... وارنا ... وارنا ...
- جووونم ... عمر من! الهی قربونت برم ویولت ... دلم برات پر می کشید ...
- کجا بودی؟ کجا رفته بودی؟ چرا رفتی؟ چرا به ما فکر نکردی؟ مگه نگفتی سالم می مونی؟ مگه قول ندادی؟ مگه نگفتی تنهام نمی ذارم ... وارنا نمی بخشمت ... نمی بخشمت ... چرا با من اینکارو کردی؟
- عزیز دلم ... خودمم نمی خواستم ... باور کن دلم برای تو بیشتر از همه خون بود ... باید برات توضیح بدم ... باید همه چی رو بفهمی ...
دلم نمی یومد از بغلش بیام بیرون ... چسبیده بودم بهش و می خواستم عطر تنش رو ببلعم ... اونم حریصانه بغلم کرده بود و فشارم می داد ... شاید یه ربعی به همون شکل باقی موندیم که صدای آرسن بلند شد:
- ویولت جسد رو اینقدر فشار نده ... پودر می شه ها ...
هر دو خنده مون گرفت ... اینبار خنده اش از ته دل بود ... هیچ غمی نداشتم ... داداشم برگشته بود ... وارنا رفت سمت آراد که با لذت بهمون نگاه می کرد و آرسن اومد سمت ما ... قبل از اینکه بتونه بغلم کنه دستم رو دراز کردم طرفش و با چشم و ابرو اشاره به آراد کردم ... با تعجب دستم رو فشرد و زمزمه کرد:
- کار تمومه؟!!
سرم رو به نشونه نفی تکون دادم و گفتم:
- نه ... خودشیرینیه!
خنده اش گرفت و با لذت گفت:
- همین که تا اینجا دنبالت اومده یعنی کار تمومه!
سعی کردم حرفش رو باور کنم ...
وارنا دوباره اومد طرف من دست انداخت دور کمرم و گفت:
- بریم تو عزیز دلم ...
- بقیه کجان؟
- توی پذیرایی ... منتظر توان ...
وارد که شدم از دیدن مامی و پاپا و ماریا یه بار دیگه اشک از چشمم سرازی شد یکی یکی همه رو بغل کردم و ماریا رو بیشتر از بقیه ... ماریا هم دیگه غم توی چشمش نبود ... چشماش برق عجیبی داشتن ... برعکس گذشته ... وقتی بغل و بوسه و گریه تموم شد همه نشستیم دور همو من در حالی که دلم نمی یومد چشم از وارنا بردارم گفتم:
- کجا بودی؟ زود باش بگو ... می خوام ببینم می تونم ببخشمت یا نه ...
لبخندی زد و گفت:
- همین الان می خوای بدونی؟
- دقیقا الان ...
آراد به کمکم اومد و گفت:
- از وقتی که تو رفتی من خودم شاهد لحظه به لحظه زجر کشیدن ویولت بودم ... وقتی هم فهمید زنده ای توی این یه هفته داغون شد ... هر شب کابوس می دید ... حق داره خیلی چیزا رو بدونه ...
وارنا با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه ... می گم ... ولی نه با جزئیات ... جزئیاتش فقط باعث آزار منو ماریا و حتی خودتون می شه ... پاپا و مامان کمی از جزئیات رو می دونن ... شب عروسی من و ماریا ... اگه یادتون باشه ما سوار ماشین شدیم که بریم رامسر ... قبل از رفتن مسیح یه پاکت آبمیوه به ما داد که بین راه بخوریم ... نمی دونم چرا اما به آبمیوه ها شک کردم و همه رو بین راه ریختم .... ماریا هم حس منو داشت ... دوباره راه افتادیم که یهو وسط جاده دیدیم کسی داره دست تکون می ده و بال بال می زنه ... نگه داشتم چون طوری وسط جاده بود که اگه نمی ایستادم می زدم بهش ... همین که ایستادم در و باز کرد و شروع کرد داد و هوار کردن که ماشینش رفته ته دره و نیاز به کمک داره چون زن و بچه اش تو ماشینن ... دلم سوخت ... هم من هم ماریا پیاده شدیم بریم کمک یارو که یهو یه چیزی خورد توی سرم ... توی حالت گیج و منگی متوجه شدم که یه نفر هم زد توی سر ماریا و دیگه چیزی نفهمیدم ... وقتی به هوش اومدم دیدم توی یه خونه دردندشت ویلایی هستیم ... داد و هوار راه انداختم چون واقعا نمی دونستم چه به روزمون اومده ... وقتی مسیح و یوحنا و بابای ماریا رو دیدم تازه دوزاریم افتاد ... گویا اونا از ما زرنگ تر بودن! حتی فرصت ماه عسل رو هم بهمون ندادن ... بعد ها فهمیدم که توی آبمیوه مون داروی خواب آور ریخته بودن و وقتی دیدن ما اونا رو نخوردیم و ریختیم اون نقشه رو وسط جاده پیاده کردن ... با بیهوش کردن ما وسایلمون رو تن یه زن و مردی که قبل کشته بودن و گویا از اعضای باندشون بودن می کنن و اونا رو همراه ماشین ما می فرستن ته دره و بعدم آتیش سوزی ...
دهنم باز مونده بود! حقیقتا جیک نمی تونستم بزنم! پستی تا چه حد!!!! وارنا ادامه داد:
- اونا ما رو منتقل کرده بودن به یه خونه پرت توی یکی از شهرهای دور افتاده افغانستان و من تا دو ماه حتی نمی دونستم کجا هستیم! چون نه اجازه خروج داشتم نه حرف زدن با کسی ... حتی ماریا رو هم نمی تونستم ببینم و این آزارم می داد ...
به اینجا که رسید با عشق زل زد به ماریا و ماریا هم جواب نگاهش رو داد ... آهی کشید و گفت:
- بعد از دو ماه به زور من هم شدم یکی از اعضای باندشون ... چاره ای نداشتم باید همرنگشون می شدم و اعتمادشون رو جلب می کردم تا شاید بتونم یه جوری از دستشون فرار کنم ... وقتی به قول خودشون به اندازه کافی غرقم کردن ماریا رو هم وارد ماجرا کردن و من تونستم دوباره ببینمش ... حالا خیال همه راحت بود که ما با اوناییم ... ولی بعد از یک سال! نمی دونستم باید چی کار کنم از خودم بدم می یومد ... منو چه به قاچاق مواد!!! ولی اون عوضی ها بدجور گیرم انداخته بودن ... خیلی وقتا از زیر کارها در می رفتم یا از عمد قضیه رو لو می دادم که موادها ضبط بشه اما بعضی وقتها هم نمی شد ... در به در دنبال یه راه برای فرار بودم ... می خواستم خودم رو برسونم اینجا ... تنها راهم بود ... اما باید یه طوری از دست اونا در می رفتم ... به طور کاملا اتفاقی با جاسوسی که توی گروهمون بود آشنا شدم ... یه پلیس ایرانی که خودش رو توی باند جا کرده بود! خودم شناساییش کردم و اون شانس اورد چون اگه کس دیگه ای می شناختش تیکه بزرگش گوشش بود ... دردسرتون ندم ... باهاش همکاری کردم! اونم فهمید من با اونا نیستم قول همکاری داد ... یک ماه پیش توی یکی از عملیاتا همه باند لو رفت و پلیس همه رو دستگیر کرد ... مسیح و یوحنا هم کشته شدن ... من اینقدر ساده می گم فکر نکنین به این سادگیا بود! همه مون مرگ رو به چشم دیدیم ... بعد از اون از ترس گروه های رقیبی که می دونستم دست از سر من و ماریا بر نخواهند داشت اومدیم پاریس ... الان دو هفته است اینجاییم ... وقتی از امنیتمون مطمئن شدیم شما رو خبر کردیم ...
به اینجا که رسید سکوت کرد ...
وارنا به قول خودش جزئیات رو نگفت ولی من می تونستم همه درداش رو تجسم کنم ... من داداشم رو می شناختم ... نگاهم افتاد به ماریا نشسته بود کنار وارنا و تکیه داده بود به بازوش ... اصلا از مرگ خونواده اش ناراحت نبود ... حق هم داشت! کم ظلم در حقش نکرده بودن ... انگار از چشمام حرفام رو خوند که به حرف اومد و گفت:
- وقتی داداشم کشته شدن ... یه لحظه حس بدی بهم دست داد ... بالاخره خونواده ام بودن ... اونا اگه نمی ذاشتن من هیچ وقت به وارنا نمی رسیدم ... اما اینو می تونم اعتراف کنم که ناراحتیم به خاطرشون زیاد نبود ... شاید اگه کمی محبت دیده بودم بعد از اونا دووم نمی آوردم ... اما دریغ!
آهی کشید و بیشتر به وارنا چسبید ... همه سکوت کرده بودیم ... انگار میخواستیم به خودمون این قضیه رو تفهیم کنیم ! هنوز هم باورش سخت بود ... با اینکه برادرم جلوم نشسته بود!!!
تا شب مدام به دست و پای وارنا چسبیدم و سوال پیچش کردم ... بار آخر آرسن عصبی شد و منو زد زیر بغلش ... شروع کردم دست و پا زدن ... با خنده گفت:
- خودتو بکشی هم ولت نمی کنم ... وارنا رو دیوونه کردی ... عوض اینکه یه کاری کنی یادش بره داری بدتر یادش می اندازی ...

نگام کشیده شد سمت آراد ... نشسته بود کنار مامی و پاپا ... حسابی بحثشون گل انداخته بود ... مشخص بود که حسابی با پاپا مچ شده و خودشو توی دل مامی هم جا کرده ... خیالم داشت راحت می شد ... شاید می تونستم راضیشون کنم ... شاید! نگاه آراد چرخید سمت ما و همین که من زیر بغل آرسن دید چشماش گرد شد ... نمی خواستم ناراحت بشه مشت کوبیدم توی بازوی آرسن و گفتم:
- ولم کن غول تشن! مگه من هم قد و قواره توام؟ وارنااااااااااا کمککککککککک!
وارنا اومد جلو و با خنده منو از تو بغل آرسن کشید بیرون و گذاشت روی زمین ... بعد هم برادرانه خم شد و موهای سفید شقیقه آرسن رو بوسید ... خوب می دونست که اون موها به خاطر خودش سفید شده ... آراد با عذر خواهی از پاپا از جا بلند شد و سمت ما اومد ... آرسن زد سر شونه اش و گفت:
- به داداش! با ما به از این باش که با خلق جهانی!
آراد پوزخندی زد و چپ چپ به من نگاه کرد ... رفتم کنارش و همین که تنها شدیم پچ پچ کردم:
- چپ چپش کجا بود؟
برای اولین بار با صراحت توبیخم کرد! توی این مدت بارها کار خلاف ازم دیده بود ولی فقط حرص خورده بود! هیچ وقت توبیخی در کار نبود ...
- برای چی اجازه می دی مدام بغلت کنه؟!!!
- کی؟!!!
- آرسن ...
هول شدم و گفتم:
- خوب ... خوب اون مثل داداشمه!
- مثل داداشته؟!!! بله یادمه که ایشون هم همینو گفتن! اما مگه ما بچه ایم ویولت! هم من می دونم و هم تو که اون داداشت نیست! داداش تو فقط وارناست ... اینو بفهم ...
سرم رو انداختم زیر ... چیزی نداشتم بهش بگم ... از نظر خودم کار خطایی نکرده بودم اما احساس آراد رو هم درک می کردم ... خیلی وقت بود که فرزاد با من دست نمی داد و می دونستم آراد چیزی بهش گفته ... پس مشخص بود که دوست نداشت آرسن هم منو بغل کنه ... حسادت و حس مالکیتش رو دوست داشتم! اما نمی دونستم چرا زبون باز نمی کنه و به عشقش اعتراف نمی کنه!!! بعد از توبیخ کردن من رفت سمت وارنا ... می دونستم که آرسن راجع به احساس من با وارنا حرف زده ... چون نگاه وارنا به آراد یه جور خاص بود!
سه روز دیگه هم خونه وارنا موندیم ... ولی دیگه باید بر می گشتیم ... بیتشر از این نمی تونستیم توی کلاس ها غیبت کنیم ... توی این سه روز وارنا و آراد تبدیل به دو دوست صمیمی شده بودن و مدام با هم پچ پچ می کردن ... هر چی هم خواستم سر در بیارم چی می گن موفق نشدم ... آرسن هم بعضی اوقات باهاشون همراه می شد ولی نگاه آراد به آرسن هنوز هم خصمانه بود و همین من رو به خنده می انداخت ... توی اون سه روز پاپا و مامی هم حسابی عاشق آراد شدن و مامی خیلی صمیمی از آراد خواست وقتی برگشتیم ایران حتما خونه مون بیاد و بهمون سر بزنه ... خنده ام گرفت! کم پیش می یومد مامی از کسی همچین دعوتی بکنه! بالاخره بعد از سه روز همراه آرسن به فرودگاه رفتیم ... آرسن می خواست برگرده ایران و ما به هالیفاکس می رفتیم ... لحظه آخر توی فرودگاه آرسن در گوشم پچ پچ کرد :
- بدجور می خوادت ... بهش جرئت ابراز بده ... هلش بده!
با عجز گفتم:
- آخه چه جوری؟
- راهشو باید خودت پیدا کنی ...
از هم خداحافظی کردیم و آرسن منو با دنیای سوال تنها گذاشت و رفت ... آراد با طعنه گفت:
- زیاد فکر نکن! داداشت!!!! سالم می رسه ... دعاهای تو بدرقه راهشه ....
داداشت رو چنان با غیض گفت که خنده ام گرفت و نا خودآگاه گفتم:
- حسود خان ...
از صراحتم جا خورد ... اما چیزی طول نکشید که خودش رو جمع کرد و با لحن دیوونه کننده ای گفت:
- تو که می دونی حسودم ... پس رعایت حالم رو بکن!
بعد از این حرفم ساکم رو برداشت و راه افتاد سمت سالن پرواز!!! چشمام گرد شده بود ... آیا باید اینو به عنوان اعتراف قبول می کردم؟!!! آراد زیاد از حد مرموز بود ... باید سر از کارش در می آوردم ... باید وادارش می کردم اعتراف کنه ... باید ...
صدای زنگ گوشیم بلند شد ... ریمل رو پرت کردم روی میز و پریدم سمت گوشی ... آراد بود ...
- الو ...
- ویولت حاضری؟
- نه ... ده دقیقه دیگه ...
- من می رم پایین ... خودت بیا ...
چشمام گرد شد و گفتم:
- بشین ببینم! من تنها با آسانسور؟ محاله ...
- همین که گفتم من رفتم ...
بعد از این حرف قطع کرد ... زنگای خطر برام به صدا در اومد ... پریدم سمت کمد ... لباس شب سیاه رنگ رو چپوندم داخل ساک ... وقت پوشیدنش رو نداشتم ... لاک و بقیه لوازم آرایشم رو هم برداشتم و با همون لباسا پریدم از خونه بیرون ... مجبور بودم اونجا حاضر بشم ... توی راهرو خبری از آراد نبود ... دویدم سمت خونه اش ... دستم رو گذاشتم روی زنگ ... سه بار پشت سر هم ... جوابی نیومد ... دوباره زنگ زدم ولی فایده ای نداشت ... نظافت کار در حالی که داشت راهرو رو طی می کشید سرش رو آورد بالا و سرد گفت:
- رفت پایین ...
دوباره سرش رو انداخت زیر و مشغول تمیز کردن زمین شد ... دوست داشتم برم دونه دونه موهاشو بکنم ... اون که می دونست جرئت تنها سوار شدن توی آسانسور رو ندارم ... حرصم گرفت! حالا که اون اینجوری کرد منم حالشو می گیرم ... برگشتم توی خونه ... استریو رو روشن کردم ... صدای آهنگ ملایمی از هوشمند عقیلی توی فضا طنین انداز شد ... عاشق این آهنگ بودم ...
- امشب دلم میخواد تا فردا می بنوشم من
زیبا ترین جامه هایم را بپوشم من
با شوق بی حد باغچه هامون رو صفا دادم
امشب تا میشد گل توی گلدونها جا دادم

بعد از جدایی ها
آن بی وفایی ها
فردا تو می آیی
فردا تو می آیی
بعد از گسستن ها
آن دل شکستن ها
فردا تو می آیی

از خونه ی ما نا امیدی ها سفر کرده
گویا دعاهای منه خسته اثر کرده
من لحظه ها را می شمارم تا رسد فردا
آن لحظه خوب در آغوشت کشیدن ها



بعد از جدایی ها
آن بی وفایی ها
فردا تو می آیی
فردا تو می آیی
بعد از گسستن ها
آن دل شکستن ها
فردا تو می آیی

امشب دلم می خواد تا فردا می بنوشم من
زیبا ترین جامه هایم را بپوشم من
با شوق بی حد باغچه هامون رو صفا دادم
امشب تا میشد گل توی گلدونها جا دادم

بعد از جدایی ها
آن بی وفایی ها
فردا تو می آیی
فردا تو می آیی
بعد از گسستن ها
آن دل شکستن ها
فردا تو می آیی
شاید خیلی هم مربوط به حس من و آراد نبود ولی خیلی دوسش داشتم ... امشب تصمیمای جدی داشتم ... باید! باید آراد رو وادار به اعتراف می کردم ... اگه دوستم داشت به حرف می یومد ... اگه نه که هیچی ... امشب جشن کریسمس بود و قرار بود بریم خونه دوست فرزاد ... فرزاد هم بالاخره قرار بود کسی رو که خیلی وقت پیش گفته بود می خواد با من آشناش کنه رو بیاره ... زیاد وقت نداشتیم ... نشستم جلوی آینه و مشغول آرایش شدم ... اینقدر از کار آراد ناراحت شده بودم که زده بود به سرم ... خط چشم کلفتی کشیدمو مژه مصنوعی به رنگ سرخابی چسبوندم پشت پلکم ... سایه غلیظ صورتی همراه با رژ گونه صورتی ... رژ لب سرخابی سیر ... ناخن هامو با صبر لاک سرخابی زدم ... از جا بلند شدم ... لباس ماکسی و بلندی رو که می خواستم بپوشم شوت کردم داخل کمد و به جاش یه دامن کوتاه مشکی با یه تاپ یقه باز نیم تنه صورتی مات برداشتم و پوشیدم ... یه لحظه توی آینه به خودم نگاه کردم ... شبیه دخترای خراب شده بودم ! آه کشیدم ... من همچین آدمی نبودم ... نمی تونستم برای تحریک حسادت آراد از انسانیتم بگذرم ... لباس رو در آوردم ... آرایشم رو هم پاک کردم و ملایمش کردم ...لباسی ماکسی آستین نصفه ام رو که مشکی رنگ بود به تن کردم ... به قول مامی حالا شدم خانوم!!!! کفشای پاشنه ده سانتی ام رو پا کردم تا شاید بتونم هم قد آراد بشم و موهامو هم تیکه تیکه ژل زدم و ریختم دورم ... خوب شد ... کیفم رو برداشتم پالتوی پوستم رو تنم کردم و رفتم بیرون ...

حالا رسیدیم به قسمت سخت ماجرا ... آسانسور!!! یه کم توی راهرو طولش دادم بلکه کسی بیاد تا بتونم باهاش سوار بشم ولی خبری نشد ... ناچارا دکمه رو زدم ... آسانسور با صدای تیکی ایستاد ... درش رو باز کردم و گردن کشیدم ... توی دلم گفتم:
- این همون آسانسوریه که همیشه با آراد سوارش می شی ... هیچ فرقی نکرده ... برو! نذار آراد بهت بخنده ... برو و ثابت کن که می تونی ...
قبل از اینکه پشیمون بشم در آسانسور رو باز کردم و پریدم تو دکمه لابی رو فشار دادم ... همین که در بسته شد نا خودآگاه نشستم گوشه آسانسور ... زانوهامو بغل کردم و سرم رو بین پاهام قرار دادم ... نوای آهنگین آسانسور منو به خنده می انداخت ... بی اراده یاد وقتایی می افتادم که آراد توی آسانسور برام جوک تعریف می کرد و من از خنده ولو می شدم روی زمین ... داشتم ریز ریز می خندیدم که یهو آسانسور ایستاد ... از جا پریدم ... رسیده بودیم!!! چه زود! دستی به لباسم کشیدم و در حالی که سعی می کردم استوار باشم رفتم بیرون ... آراد روی مبل های لابی نشسته بود و چشم دوخته بود به زیر سیگاری جلوش ... باز سیگار کشیده بود!!! آراد اصلا سیگاری نبود ... خیلی کم پیش می یومد سیگار بکشه ... فقط مواقعی می کشید که چیزی به شدت آزارش می داد ... دیگه دردش رو حس می کردم ... امشب وادار به اعترافش می کردم تا درداش کم بشه ... نمی خواستم آراد حس گناه داشته باشه ... با شنیدن صدای پاشنه کفشم سرش رو گرفت بالا و منو دید ... از جا بلند شد ... برعکس گذشته نگاشو ندزدید ... زمزمه کرد:
- اومدی؟
- اوهوم ... خودم تنها ... چی فکر کردی؟ که من محتاج توام؟ کور خوندی ... خودم بلد بودم ...
اومد وسط حرفای من که داشتم عین وروره فک می زدم و گفتم:
- خوشحالم ...
بعد از بالا تا پایین از پایین به بالا نگام کرد و گفت:
- لباست به اندازه کافی گرم هست؟ نمی خوام سرما بخوری ...
از نگرانی صداش گرم شدم و دلخوری از یادم رفت و گفتم:
- خوبم ...
آراد اگه اون کار رو کرد به خاطر خودم کرد ... می خواست من ترسم بریزه ... منم باید با خودم روراست می بودم نسبت به قبل خیلی بهتر شده بودم ... توی دل خودم بخشیدمش ... همراه هم از در رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم ... هر دو سکوت کرده بودیم ... برای اینکه سکوت رو بشکنم گفتم:
- تو می دونی امشب فرزاد کیو می خواد با من آشنا کنه؟
از گوشه چشم نگام کرد و گفت:
- آره ...
- کی؟!
- خوب صبر کن می بینیش ...
چرخیدم به طرفش و در حالی که مثل بچه ها هیکلم رو بالا و پایین می کردم گفتم:
- بگو آراد ... بگو ...
لبخندی زد و گفت:
- حالا چون امشب شب توئه و سالتون داره نو می شه به عنوان هدیه می گم بهت ...
لب برچیدم و گفتم:
- خسیس ...
زیر لب چیزی گفت شبیه این:
- نکن لباتو اونجوری دختر ...
خودم رو زدم به نشنیدن ... شاید من اشتباه شنیده بودم ... گفتم:
- باشه بابا هدیه گنده نخواستیم ... همینو بگو ...
- نامزدشو ...
با حیرت گفتم:
- کی؟!!!! مگه فرزاد نامزد داره؟
اینبار اخماش در هم شد و با جدیت گفت:
- نباید داشته باشه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- آخه حرفی در این مورد نزده بود تا حالا ...
- مهمه؟
اه! اینم گیر می داد سه پیچا ... چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- نخواستم بابا! اه ...
اینبار لبخند نشست کنج لبش و گفت:
- هفت هشت ماهی می شه که نامزد کرده ...
- هفت هشت ماه!!!! ما شش ماهه اینجاییم ... کجا بود پس این خانوم؟!!!
- ایران ....
- جدی؟
- آره ... گویا برای یه مراسمی رفته بوده ایران ... مراسمه هی عقب افتاده و دیگه تا اومد برگرده شش ماهی طول کشید .... همین امشب برگشته ... به مناسبت کریسمس و تولد خودش ...
- واااای چه زشت! تولدش هم هست؟ کاش یه چیزی گرفته بودم ...
- تو حتی نمی دونستی می خوای کیو ببینی! کی از تو انتظار هدیه داره؟ بعدش هم من یه زنجیر طلا گرفتم که از طرف هر دومون بهش بدیم ...
نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
- دستت درد نکنه ... بالاخره زشته ... اون فرزاد آب زیرکاه که صداش در نمی یاد!
خندید و گفت:
- اون الان اینقدر خوشحاله که هیچی نمی بینه ...
- آخی! خوش به حال نامزدش ...
این حرف رو از ته قلبم گفتم ... دلم برای یه ذره عشق و عاشقی پر می زد ... آراد بازم از گوشه چشم نگام کرد و سرعتش رو یه کم بیشتر کرد ... آه کوتاهی کشید و گفت:
- یادش بخیر فرزاد برای رسیدن به غزل چه خون دل هایی خورد ... آخر هم قیدشو زد پا شد اومد اینجا ... اومد که فراموشش کنه ...
با تعجب گفتم:
- چی؟!! ولی آخه چرا؟! به همین راحتی؟
- اصلا هم راحت نبود ... ماجراها داشتن ... بیخیالش ... مهم نیست ... مهم اینه که غزل اومد دنبالش و به خاطرش قید غرورش رو زد ...
حرفش بو دار بود ... توی دلم گفتم به همین خیال باش که من قید غرورم رو بزنم ... تو باید بزنی ... همین امشب ... وگرنه دیگه منتظر اعترافت نمی مونم ... لعنتی! بیشتر از سه ساله که دارم توی حسرت اعتراف تو می سوزم ... ماشین رو جلوی ویلای بزرگی نگه داشت و گفت:
- رسیدیم خانوم ... بفرمایید ...
دو تایی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت در ویلا ... داخل که شدیم حیاط بزرگی پیش رومون بود با یه استخر متوسط گوشه اش ... ساختمون هم از سنگ سفید ساخته شده بود و معماری جالبی داشت ... روی هم رفته جای قشنگی بود ... همون موقع دختر پسری از کنارمون رد شدن. دختره دستش رو دور بازوی پسره حلقه کرده بود ... در ساختمون رو باز کردن و رفتن تو ... همین که در باز شد صدای جیغ و هورا به گوش رسید ... همینطور صدای موسیقی ... نگاهم افتاد به آراد ... اونم داشت نگام می کرد ... نگامو مظلموم کردم و چند بار پلک زدم شاید اجازه بده دستشو بگیرم ولی اون خندید و گفت:
- بدو بریم ... دیر شده ...
لجم گرفت! پاستوریزه! چی می شد حالا دست منو بگیره؟!! قدم هامو روی برف ها محکم بر می داشتم که سر نخورم ... آراد در ساختمون رو باز کرد و اول من رفتم تو ... چلچراغ ها روشن بود و مهمونای پر زرق و برق از این سمت سالن به اون سمت می خرامیدن ... آراد دستی به کرواتش کشید و گفت:
- بریم مادمازل؟!
آهی کشیدم و راه افتادم ... آراد هم پشت سرم بود ... درست کسی رو نمی شناختم ... درخت کریسمس وسط سالن آذین بسته شده بود .... با ذوق رفتم به سمتش ... آراد با خنده گفت:
- چقدر کادو این زیره ...
- اکثرا هم تو خالی ...
- جدی؟
- اوهوم ...
- جالبه ... پس منم امشب بهت یه هدیه تو خالی بدم ... یادم باشه!
اومدم بپرم به طرفش که صدای فرزاد بلند شد:
- بههههه بههههه
آراد یواش گرفت:
- ببعی اومد ...
و برگشت به سمت فرزاد ... خنده ام گرفت و با خنده چرخیدم ... فرزاد دست در دست دختری زیبایی درست پشت سرمون بود ... قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم فرزاد گفت:
- معرفی می کنم ویولت جان ... غزل عزیزم ... نامزد بنده ...
دستم رو به سمت غزل دراز کردم ... چه دختر نازی بود! پوست سفید و گونه های اناریش منو یاد هلو می انداخت ... چشمای خوش فرم خاکستری با موهای فر مشکی داشت که به شکل قشنگی بالای سرش جمعشون کرده بود ...
با لبخند گفتم:
- خوشبختم غزل جان ... منم ویولت هستم ...
غزل هم لبخند شیرینی زد و گفت:
- بهتر از خودت می شناسمت ... فرزاد خیلی ازت برام تعریف کرده ... اینقدر گفت و گفت که حسابی مشتاق شده بودم ببینمت ... به خصوص که می گفت مسیحی هستی!
فرزاد اومد وسط و گفت:
- هزار بار بهت بگم برگرد؟ خوب بر نمی گشتی منم اینقدر از ویولت گفتم که حداقل به خاطر اون بیای ...
غزل اخم نازی کرد و گفت:
- فرزاد! تو که می دونی مشکل داشتم ...
فرزاد هم اخم کرد و گفت:
- نمی دونستم تازه فهمیدم! می دیدم دلم شور می زنه ... نگو ...
فرزاد ادامه نداد و آراد پرسید:
- طوری شده بود؟
- بله ... پاش شکسته بوده! آخه غزل ماه پیش قرار بود بیاد ... یهو گفت یه ماه دیگه هم می خوام بمونم ... من هر چی غر زدم داد زدم ... فایده ای نداشت که نداشت! خانوم نیومد که نیومد ... حالا که اومده می گه نگران نشی ها عزیزم پام شکسته بود ...
تا حالا فرازد رو اینجوری ندیده بودم ... چنان با حرص حرف می زد که انگار پای غزل همین الان شکسته ... غزل دستش رو گرفت و گفت:
- خیلی خوب دیگه عزیزم یه حادثه بود .... شب دوستامونو خراب نکنیم ... باشه؟
فرزاد چپ چپی نگاش کرد و دیگه حرفی نزد ... آراد با صمیمیت گفت:
- غزل خانوم خونواده خوب بودن؟
- بله به لطف شما ... شما که یه سر هم به ما نمی زدین ...
- کم سعادتی بوده ...
پس آراد هم از خیلی قبل غزل رو می شناخت ... حتی خونواده اش رو ... واقعا چقدر این پسرا می تونن مرموذ باشن!! فرزاد رو به من گفت:
- خوب ویولت خانوم ... امشب شب شماست ها ... ما به افتخار شما اومدیم اینجا ... حالا یه ذره راجع به کریسمس و بابا نوئل و اینا برامون بگو ببینم بابا ...
از لحنش خنده ام گرفت و گفتم:
- چی بگم؟
- وا ... از رسم و رسوماتتون ... ماشالله شما تو ایران زندگی کردی و همه رسم و رسومات ما رو بلدی ... ولی ما چیز زیادی نمی دونیم ...
لب پایینم رو کشیدم توی دهنم و کمی فکر کردم و گفتم:
- خوب زیاد فرقی نداره ... آخه یه جورایی رسم و رسومات مسیحی های داخل ایران با مسلمونا تلفیق شده و شبیه هم شده ... اما خوب یه سری هاش هم نه ... اوایل کریسمس ما روز میلاد مسیح و توی تاریخ ششم ژانویه بود ولی بعد پاپ تاریخ رو بنا به یه سری صلاحدید عوض کرد و شد بیست و پنج دسامبر ... ما توی همون تاریخ بیست و پنجم می گیریم ولی مسیحی های ارمنی هنوز ششم جشن می گیرن توی ایران ... بگذریم ... خلاصه دیگه همین درخت کاج رو داریم ... شام سال نو و بابا نوئل ...
غزل با هیجان گفت:
- این بابا نوئل چیه اصلاً؟
- بابا نوئل هم برای خودش یه پیشینه داره ... یه شخصی بوده به اسم سانتا کلاوس ... اسقف کلیسای میرا توی ترکیه بوده ... یه افسانه هست در موردش که راست و دروغش رو من نمی دونم ... می گن ظرف سه شب با گوزن هاش شبیه همونایی که تو فیلما نشون می دن می ره به شهر باری ایتالیا تا هزینه عروسی سه تا دختر رو فراهم کنه ... از اون به بعد همه این کار رو یاد می گیرن و هدیه دادن به بچه ها توی این شب مرسوم می شه ... بعدش هم که اسقف میرا توی فرهنگ های مختلف یه سمبل و تبدیل به نامیرا شد ...
غزل گفت:
- چه جالب! پس جدی اون با گوزن هاش پرواز کرده ...
- والا اونموقع من نبودم ... خبر ندارم ...
همه شون خندیدن و اینبار آراد گفت:
- شما مراسم دید و بازدید و لباس نو و این حرفا ندارین؟
- ببین گفتم که خیلی چیزامون شبیه شماهاست ... ما هم لباس نو می خریم ... خونه تکونی داریم ... زنای خونه دار خونه رو برای مراسم سال نو و دعا و این حرفا تمیز و مرتب و آماده می کنن ... به جای سفره هفت سین درخت کریسمسمون رو تزئین می کنیم ... شماها سبزی پلو با ماهی درست می کنین ما بیشتر بوقملون شکم پر داریم ... دید و بازدید هم داریم اما بیشتر بزرگا این کارو می کنن جوون تر ها ترجیح می دن کنار هم باشن و شب زنده داری کنن ... یکی از کارایی که بزرگتر ها هر سال انجام می دن سر زدن به خونواده هایی هست که یه عزیزشون رو از دست دادن ...
فرزاد با شیطنت گفت:
- مدرسه هاتون هم تعطیله؟
خنده ام گرفت و گفت:
- تعطیل که می شه ! اما چون ایام امتحاناته یکی دو روز ... اونم مدارسی که مخصوص مسیحی هاست ... وگرنه من که توی مدارس عادی بودم و به جاش سیزده روز برای نوروز تعطیل بودم ...
بعد از این حرف نیشم باز شد که همه شون خنده شون گرفت ...
میزبان که دوست فرزاد بود به سمتمون اومد ... همراه با دوست دخترش که کم مونده بود لخت بشه! یه لباسی پوشیده بود که من خجالت کشیدم ... بهمون خوش آمد گفت و رفت ... غزل با لبخند گفت:
- عزیزم ... چه دوستایی داری ...
- اروپایی و اپن مایند! تقصیر من نیست که اون دوست دخترش این مدلی می چرخه گلم ... من اختیار خانوم خودمو دارم ...
به دنبال این حرف دست انداخت دور شونه غزل و اونو با عشق به خودش فشرد ... یه لحظه حسودی کردم ... سرم رو انداختم پایین که نبینم ... مردی سینی جلومون گرفت ... شراب سرخ بود ... هر شب شب عید توی خونواده مون شراب سرخ می خوردیم ... دست دراز کردم و یه گیلاس برداشتم ... ولی انگار فقط من می خواستم بنوشم ... چون نه غزل نه فرزاد و نه آراد هیچ کدوم بر نداشتن ... خوب این جز فرهنگ من بود نباید از اونا انتظاری داشته باشم ... علاوه بر ایون اینقدر که من اون لحظه ذهنم مشغول بود مسلما ذهن اونا نبود ... من بهش نیاز داشتم ... جرعه اول رو که خوردم نگاهم افتاد به فرزاد سعی داشت حواس آراد رو پرت کنه ... غزل هم داشت با آویزها و گوی های درخت کریسمس ور می رفت ... انتظار داشتم آراد از دیدن شراب خوردن من تعجب کنه ... ولی اصلا تعجب نکرد ... انگار با این قضیه کنار اومده بود ... ولی پریشونی اش رو می شد حس کرد ... صدای موسیقی که بلند شد فرزاد دست غزل رو کشید و گفت:
- بیا ببینمت جیگر من ... دلم برای رقصیدن با تو حسابی تنگ شده ...
بعد از رفتن اونا منم گیلاسم رو تا ته سر کشیدم و گذاشتمش لب میز ... آراد صامت کنارم ایستاده بود ... دوست داشتم برم برقصم اما می دونستم آراد محاله همراهم بیاد ... الان وقت اجرای نقشه ام بود ... اون باید می ترسید ... باید ترس از دست دادن من سراغش می یومد تا لب باز می کرد ... همون لحظه پسری از راه رسید و من زیر لب خدا رو شکر کردم ... ازم درخواست رقص کرد و من بدون توجه به آراد رفتم با اون پسر وسط ... حس عجیبی داشتم ... قبلا با خیلی ها رقصیده بودم ... اما امشب از تماس دست پسری غریبه توی کمرم چندشم می شد .. داشتم پشیمون می شدم ... مردی با سینی ویسکی از کنارمون رد شد و پسره که داشت دیوونه ام می کرد نگهش داشت ... اینبار گیلاسی ویسکی برام برداشت و گرفت به طرفم ... خواستم دستش رو رد کنم که دیدم آراد داره نگامون می کنه ... اینبار عصبی نبود ... غمگین بود ... بیش از اندازه غمگین بود! از خودم بدم اومد ... من داشتم آزارش می دادم ... بی اراده گیلاس رو یه نفس نوشیدم و سریع یه گیلاس دیگه هم برداشتم ... امشب می خواستم همه چیز رو فراموش کنم ... گیلاس دوم رو هم بی وقفه نوشیدم ... آهنگ تند شد ... دوباره شروع کردیم به رقصیدن ... غزل و فرزاد از کنارم رد شدن و غزل چشمک زد ... مستانه قهقهه زدم ... چرا ؟ چرا نباید آراد بیاد با من برقصه؟ چرا نمی یاد بغلم کنه؟ چرا عین فرزاد که مدام دست غزل رو می بوسید دست من رو نمی بوسید؟ تا کی باید سکوت کنه؟ گیلاس سوم رو برداشتم و رفتم بالا ... دیگه راه به حال خودم نمی بردم ... توی عمرم اینقدر نخورده بودم ... مهمونی به اوج خودش رسیده بود ... ساعت داشت به دوازده شب نزدیک می شد ... لحظه نو شدن سال ... همه وسط سالن جمع شدن ... من که روی پا بند نبودم ... داشتم پیلی می رفتم ... دست غزل حلقه شد دور بازوم و منو کشید سمت خودش ... همه شروع کردن به شمردن:
- ده ... نه ... هشت ...
غزل در گوشم گفت:
- یه کم زیاده روی کردی ... می تونی بایستی؟
چیزی نگفتم ... می خواستم همه چی از یادم بره ... کسی درک نمی کرد ... غزل چه می فهمید حسادت به اون منو به این روز انداخته؟
- پنج ... چهار ... سه ...
کسی کنارمون اومد و گفت:
- من پیشش هستم غزل خانوم ... شما برو کنار فرزاد ...
اصلا نفهمیدم غزل کی رفت ... فقط حس کردم بازوم توی دستی اسیر شد ... و به سمتی کشیده شدم ... چشمام داشت بسته می شد ... صدا اوج گرفت:
- یک ....
صدای جیغ و دست بلند شد ... داشتم کر می شدم دوست داشتم برم ... نفهمیدم کی رسیدیم نزدیک ماشین در ماشین باز شد و منو هل داد توی ماشین ... بازوم درد می کرد ... سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم ... ماشین راه افتاد و بوی سیگار توی ماشین پخش شد ... صداشو می شنیدم ... یه چیزایی داشت زیر لب می گفت ... نمی فهمیدم چی می گه واضح نبود ... انگار داشت دعا می خوند ... شاید می خواست خودش رو آورم کنه ... هیچ حرفی نزد ... نه سرزنش نه توبیخ ... رفته رفته بغض داشت می افتاد توی گلوم ... آراد رو برای همیشه از دست دادم ... من هیچ وقت مست نکرده بودم ... اونوقت درست همین امشب .... جلوی چشمای آراد تا خرخره خوردم و رقصیدم ... اون حق داره دیگه به من نگاه هم نکنه ... چه کردی ویولت؟ چه کردی؟ با توقف ماشین چشم باز کردم ... اما دوست نداشتم بفهمه بیدارم ... نمی خواستم نفرت چشماشو ببینم ... طاقت نداشتم ... دوباره چشمامو بستم ... صداش رو شنیدم:
- ویولت ...
غم صداش خنجر روی دلم می کشید ... چونه ام می لرزید ولی جلوی خودم رو گرفتم که به هق هق نیفتم ... نمی خواستم بفهمه بیدارم ... اصلا نمی خواستم بفهمه ... دوباره صدام زد:
- ویولت ... بیدار شو ... رسیدیم ...
تکون هم نخوردم ... پیاده شد ... نکنه منو همینطور توی ماشین بذاره و بره؟ اگه این کار رو هم بکنه حق داره ... ولی اشتباه می کردم در طرف من باز شد ... لای چشمامو باز کردم طوری که نفهمه بیدارم ... ولی ببینمش .. کتش رو در آورد ... انداخت روی دستش ... کمی به من نگاه کرد ... آهی کشید و خم شد ... یه دستش رفت سمت پاهام و دست دیگه اش سمت گردنم ... با یه حرکت منو کشید تو بغلش و با پاش در ماشین رو بست ... باورم نمی شد!!! توی بغل آراد بودم ... این شکنجه است؟ می خواد منو شکنجه کنه؟ بغلم می کنه و از فردا دیگه نگام هم نمی کنه ... دوست داشتم چشمامو باز کنم و با زاری بگم منو ببخشه ... سرم رو توی سینه اش کشیدم ... بوی سیگار و بوی عطرش مخلوط شده بود ... آروم راه می رفت اینو حس می کردم ... بالاخره رفت داخل آسانسور و در آسانسور بسته شد ... وقتی حرکت کرد اصلا نمی ترسیدم ... حتی اگه سقوط هم می کردیم من نمی ترسیدم ... توی بغل آراد بودم ... جایی که سال ها آرزوش رو داشتم ... بالاخره آسانسور لعنتی ایستاد ... چند قدم رفت و ایستاد ... پشت در آپارتمانم بود ... از داخل کیفم کلیدم رو در آورد و در رو آهسته باز کرد .... رفت تو و یه راست رفت سمت اتاقم ... نمی خواستم برسیم ... نمی خواستم ازش جدا بشم ... دوست داشت چنگ بزنم به یقه اش ... نگهش دارم .... نذارم بره ... ولی فایده ای نداشت ... خم شد و منو خوابوند روی تخت ... انتظار داشتم سریع عقب گرد کنه و بره ... اما ...
خم شد ... پالتوم رو از تنم کشید بیرون ... همراه با کت خودش پرت کرد روی صندلی کنار اتاق ... نشست لب تخت و به نرمی کفش هام رو از پام در آورد و خم شد گذاشت پایین تخت ... چند لحظه ای سکوت ... سنگینی نگاشو حس می کردم ... بعد از چند لحظه صداش بلند شد:
- ویو ... خوابی؟
خدایا به من صبر بده ... صداش چرا اینجوری شده؟! خواستم جواب بدم ... دیگه طاقت نداشتم ... ولی قبل از اینکه من چشمامو باز کنم و حرفی بزنم صدای ناله مانندش خفه ام کرد:
- خدایا ... خدایا مگه بنده بدی بودم برات؟ داری مجازاتم می کنی؟! خدایا چقدر دیگه التماست کنم ... خسته شدم خدا ... خسته شدم ...
گوش هام اینقدر تیز شده بود که خرگوش پیشم کم می اورد ... داشتم حرفاش رو می بلعیدم ... چی داشت می گفت؟ ادامه داد:
- آخه من دیگه چی کار باید بکنم؟ خدایا مردن سخت تر از این عذابی نیست که من دارم می کشم ... می خوامش اما نباید بخوام ... بگو چی کار کنم که تا خرخره توی این عشق ممنوعه فرو رفتم ... د خدا! اگه قراره اونو از من بگیری خوب جونمو بگیر ... تو که دیگه بهتر از هر کسی می دونی من تحملش رو ندارم ...
حس کردم اینبار روی صحبتش با من شده ... قلبم جوری داشت می کوبید که هر آن انتظار می رفت رسوام کنه :
- چرا اینقدر اذیتم می کنی ... چرا دوست داری غرورم رو بشکنی و از روش رد بشی؟ حتما فهمیدی چه بلایی سرم اوردی ... می خوای اذیت کنی ... آره اینم برای تو یه بازیه ... یه بازی که داری ازش لذت می بری ... تو فهمیدی ... ویولت من ... تو فهمیدی آراد عاشقت شده ... آراد ... عاشقت شده ...
به گوش هام اطمینان نداشتم ... چقدر برای این لحظه انتظار کشیده بودم ... خدایا! یا مسیح! دوست داشتم همون لحظه دستم رو ببرم رو به آسمون و تشکر کنم ... بغضش شکست ... صدای هق هقش که بلند شد به جنون رسیدم ...
- می دونم نباید می شدم ... اما شدم ... لعنتی چی کارت می کردم وقتی می یومدی و با شیطنت هات دست می کشیدی روی دلم؟ احساسم رو قلقلک می دادی ... با خنده هات ... با جیغ هات شیطنت هات و در عین حال نجابتت ... آخه مگه دست من بود؟!!!! تو چه می فهمیدی حتی اون کل کل های بچه گونه رو انجام می دادم تا تو تلافی کنی و من لذت ببرم ... تو چه می فهمیدی که از همون اول ... از همون اول فهمیدم اسیر عشق ممنوع تو شدم ...
هق هقش شدید شد ... از صدای خش خش لباسش فهمیدم بلند شده و داره می ره از اتاق بیرون ... دیگه حال خودم دست خودم نبود ... اگه الان حرفی نمی زدم شاید دیگه هیچ وقت نمی تونستم اعترافاتش رو بشنوم ... سریع نشستم روی تخت ... اشک هام بی محابا ریختن روی صورتم ... کشدار و پر تمنا صداش کردم:
- آراااااد ....
سر جاش ایستاد ... شاید هم خشک شد ... تکون نمیخورد ... با هق هق و التماس گفتم:
- منم توی این عشق ممنوع غرق شدم ... خیلی وقته ... خیلی وقته آراد ... نرو ... تنهام نذار ...
آراد چرخید ... آهسته ... صورتش از اشک هاش برق می زد ... از جا بلند شدم ... رفتم طرفش جلوش ایستادم و با زاری گفتم:
- چرا؟ چرا اینهمه وقت سکوت کردی؟ چرا هر دو مون رو عذاب دادی؟ چرا؟!!!
آراد سرش رو انداخت زیر ... صورتش حسابی در هم بود ... هیچی نمی گفت ... انگار حرفی دیگه نداشت که بزنه ... آروم رفت سمت تخت و نشست لب تخت ... فین فین کردم و گفتم:
- فکر کردی فقط تو زجر کشیدی؟ فقط تو به این تفاوت دین لعنتی فکر کردی؟ فقط تو ذهنت مشغول بود؟ فقط تو منو دوست داشتی؟ نخیر اشتباه می کنی ... منم عذاب کشیدم ... منم صد جا تحقیق کردم ... از صد نفر پرسیدم ... هر بار یه دختر چادری اومد طرفت مردم و زنده شدم ... گفتم آراد منو می خواد چی کار؟ یه دختر جلف سبک سبکسر ... سعی کردم خوب باشم ... سعی کردم دیگه دوست پسر نداشته باشم ... دور کارایی که می کردم خط کشیدم ... پارتی نرفتم ... حتی اومدم مشهد تا بتونم با اعتقاداتت آشناتر بشم ... چرا خواستی تنها باشی؟ چرا گذاشتی تنها باشم؟
سرش رو بین دستاش گرفت و به حرف اومد... صداش تحلیل رفته بود:
- نمی دونم .... باید خوشحال باشم که همه چی رو شنیدی یا ناراحت ... نمی دونم حقت بود بدونی ... یا نه؟ اما .. خوب حالا می دونی ... آره ... من ... من ... به تو علاقه دارم ... خیلی ... خیلی هم زیاد ... اما هم من می دونم هم تو ... این ... درستش نیست ... تو که می دونی من ادمی نیستم که از یه دختر سو استفاده کنم ... پاکی توام اینقدر بهم ثابت شده که بدونم توام نمی تونی برای یه مرد معشوقه باشی ... تو می تونی ... می تونی همسر یه مرد باشه ... چراغ خونه اش ...
به اینجا که رسید با مشت کوبید کف دست دیگه اش و داد کشید:
- ولی اون مرد نمی تونم من باشم ... می فهمی؟
بغضش ترکید و گفت:
- من ... من آشغال فقط می تونم صیغه ات کنم ... همین ... من اینو نمی خوام ویولت ... من تو رو برای خودم می خوام برای همیشه ... چرا باید می ذاشتم بفهمی دیوونه اتم؟ چرا باید می فهمیدی؟ چرا باید پا به پای من عذاب می کشیدی؟ الان برای چی فهمیدی؟! برای چی؟
گریه ام شدت گرفت ... رفتم طرفش الان فقط می خواستم بغلش کنم ... من حاضر بودم صیغه اش بشم ... تا آخر عمرم حاضر بودم همینطوری کنارش زندگی کنم ... حالا که دین اون اینطور می خواست من حاضر بودم به پاش بسوزم ... دستامو باز کردم و همین که خواستم بغلش کنم دستاشو گرفت به سمتم ... کف دستاش عرق کرده و لرزش دستاشو حس می کردم:
- نه ... نه ویولت ... بذار پاک بمونه ... چهار سال صبر نکردم که حالا با یه هوس خرابش کنم ...
سر جام موندم ... آراد اشکاشو پاک کرد و رفت سمت در ... چه طوری می تونستم جلوش رو بگیرم ... الان حالش خوب نبود ... باید می ذاشتم برای بعد ... بعدا حتما باهاش حرف می زدم ... از اتاق رفتم بیرون ... جلوی در اتاق ایستادم ... اونم جلوی در ورودی ایستاد ... یه لحظه برگشت طرفم ... اخم روی صورتش جذاب ترش کرده بود ... زمزمه وار گفت:
- لباست رو عوض کن ... راحت بخواب ...
سرم رو تکون دادم ... چرخید که بره ... ولی انگار پشیمون شد ... دوباره چرخید ... کلافگیش به قدری مشهود بود که که دلم به حالش سوخت ... چرا داشت با خودش اینجوری می کرد؟ چند لحظه چشماشو بست ... دوباره باز کرد و گفت:
- اینقدر گریه نکن ویولت ... بس کن دیگه ... من نمردم ... اگه یه روز مردم گریه کن ... زنده ام و دیگه ... دیگه هم نمی تونم بیخیالت بشم ... خوب بخوابی عشق من!
بعد از گفتن این حرف سریع تر از خراب شدن یه خواب خوش از خونه رفت بیرون ... در به هم خورد و من کنار دیوار تا شدم ... بین خوشحالی و ناراحتی در نوسان بودم ...
حالا باید چی کار می کردم؟ لحظاتی همونطور موندم ... سرم به شدت درد می کرد ... قد یه کوه سنگین شده بود ... از جا بلند شدم و رفتم توی حموم ... دوش آب سرد رو باز کردم و با لباس ایستادم زیرش یه لحظه نفسم بند اومد ولی توجهی نکردم ... به این شوک نیاز داشتم ... ده دقیقه ای زیر آب موندم تا حالم جا اومد ... لباسام رو در اوردم حوله م رو تنم کردم و رفتم بیرون ... از داخل یخچال یه مسکن برداشتم خوردم ... حس می کردم خوابم و دارم توی خواب راه می رم ... یعنی آراد به عشقش اعتراف کرد؟ به همین راحتی؟ نشستم سر میز ... سرم رو گرفتم بین دستام ... حس می کردم قفسه سینه ام با درد بالا و پایین می شه ... اصلا نمی فهمیدم چه مرگمه ... دلم گریه می خواست ... پس سرم رو گذاشتم لب میز و از ته دل زار زدم ... صدای آراد پیچید تو ذهنم:
- گریه نکن ... مگه من مردم؟
دوست داشتم گریه نکنم ... ولی مگه می شد؟ هق هقم بند نمی یومد .... باید با یه نفر حرف می زدم ... بی توجه به ساعت رفتم سمت موبایلم ... بازم حامی من برگشته بود ... بی فکر شماره وارنا رو گرفتم ... با سومین بوق صدای سرحالش پیچید توی گوشی:
- bébéJoyeux Noël (کریسمس مبارک عزیزم)
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- Merry Christmas
- چطوری عزیز من؟ می خواستم خودم بهت زنگ بزنم ...
- خوبم ... تو ... خوبی؟ ماریا؟
- خوبه سلام می رسونه ... زندگی داره بهمون لبخند می زنه ...
- خوشحالم ...
- کجایی؟ نکنه خونه ای؟! هیچ صدایی نمی یاد ...
- آره خونه ام ...
- ویولت!!!! از تو بعیده ... تو شبای کریسمس تا صبح مشغول رقصیدن و شیطنت بودی!
- وارنا ...
یه دفعه بغضم ترکید ... چند لحظه سکوت شد و یه دفعه با ترس گفت:
- ویولت ... ویو!! چی شده؟
- وارنا دلم گرفته ...
- آخ آخ ... خواهر من ... باز داری خودتو برای من لوس می کنی ؟
- نه ... کاش خودمو لوس می کردم ...
جدی شد و گفت:
- چی شده ...
باید به وارنا می گفتم ... اون تنها کسی بود که می تونست درکم کنه ... اونم عاشق بود ... زمزمه کردم:
- عاشق شدم ...
و در کمال تعجب شنیدم:
- می دونم ...
- چی؟!!!!
- از همون اول می دونستم آراد رو دوست داری ... محاله تو سر به سر کسی بذاری که دوسش نداری ... اینبار هم که با هم اومدین شکم به یقین تبدیل شد ... خوب عشق که بد نیست ویولت ... چی باعث شد اشکت در بیاد؟
- اونم منو دوست داره ...
- بهت گفت؟
- اوهوم ... همین امشب ...
- پس بالاخره حرف زد ...
با تعجب گفتم:
- چی؟!
- اون سه چهار روزی که اینجا بودین از من سوالایی می پرسید که می فهمیدم منظورش چیه ... ولی به روش نیاوردم ...
- مثلا چی؟
- در مورد دینمون ... در مورد اینکه اگه یه نفر توی خونواده ما تصمیم به ازدواج با یه مسلمون بگیره باهاش چه برخوردی می شه ...
- خوب ... خوب تو چی گفتی؟
- ترسوندمش ...
- یعنی چی؟
- می خواستم ببینم چند مرده حلاجه ... بهش گفتم اون شخص طرد می شه ...
دهنم باز موند ... با هق هق گفتم:
- واقعا؟!
- اوه نه ویولت ... مگه ما می تونیم تو رو طرد کنیم ؟
- پس چرا این حرف رو بهش زدی؟ اون بیچاره کم زجر می کشه خودش؟ غم طرد شدن منو هم باید بذاری روی دلش ...
- من نهایت کار رو گفتم ...
- پس ممکنه !
- اگه تو بخوای دینت رو عوض کنی شاید ...
نفسم بند اومد ...
چونه ام لرزید و گفتم:
- یعنی تنها راهش همینه؟!
- اینطور که من شنیدم ...
- وارنا دارم ... دارم دیوونه می شم ... تو چه راحت حرف می زنی ...
- ببین ویولت من الان اصلا جا نخوردم ... همون روزی که با هم رفتیم دم گالری آراد و من اون فرشو ازش خریدم فهمیدم دوسش داری ... از اون روز هم همه جوانب رو سنجیدم ... به مسلمون شدن توام بارها فکر کردم ... تو خیلی هم نباید برات مهم باشه ... مهمه؟
- معلومه که مهمه ... من مسیح رو توی خودم حس نکنم می میرم ...
- ویولت ادای دخترای دین دار رو در نیار ... تو هیچ کدوم از یکشنبه ها با مامی نرفتی کلیسا ... می گفتی حوصله نداری ...
- درسته ... چون من دینم رو توی خودم کشف کردم ... از مراسم های زیادی خوشم نمی یاد ...
- فقط یه چیز می تونم بگم بهت ... اگه ماریا مسلمون بود ... من به خاطرش صد در صد مسلمون می شدم ... عشق ارزشش رو داره ...
- اون دین به چه درد من می خوره که به خاطر عشق و عاشقی برم طرفش؟
- در موردش تحقیق کن ... اگه قبولش کردی با جون و دل برو طرفش ...
- چطوری می تونم؟
- بغض نکن ... گریه هم نکن ... بشناس ... فقط سعی کن دیدت رو وسیع کنی و بشناسی ...
- گیریم که من دینم رو عوض کنم ... پاپا دیگه منو توی خونه راه نمی ده ...
- چون جای تو خونه شوهرته ...
- حتی به دختری هم قبولم نداره ...
- من تا جایی که بتونم پشتت می ایستم ... چون جرم تو عاشقیه! حداقل من خوب درکت می کنم ... همینطور آرسن ... چون اونم یه بار این راه رو رفته ....
- می ترسم وارنا ... می ترسم ...
- ذره ذره وارد این راه شو ... نمی گم همین امشب ... حالا حالا ها برای فکر کردن وقت داری ...
- اصلا چی می شه اگه به طور موقت زنش بشم هان؟
- چی می گی تو؟
- خوب لازم نیست عقدمون دائم باشه ....
- تصمیم بچه گونه نگیر ... فقط به خودت فکر نکن ... اگه بچه دار شدین چند سال دیگه بچه سراغ شناسنامه هاتون رفت خجالت نمی کشین؟
سکوت کردم ... ادامه داد:
- هر چی هم بگین عاشق هم بودین و خواستین موانع رو از سر راه بردارین اون بچه قانع نمی شه ... مگه می تونی هر جا خواستی بری صیغه نامه ت رو بگیری دستت؟ هان؟
بازم سکوت ... نفسش رو فوت کرد و گفت:
- یا یه راه حل برای مشکلتون پیدا کنین ... یا بیخیالش شو ... یا فداکاری کن ...
- آخه چه راه حلی؟ هان چه راه حلی؟
- اون مسلمونه ... صد تا تبصره تو دینش هست ... برو بسپار به اون ... باید ثابت کنه پشتته ... اگه نه که ولش کن!
- ولش کنم؟!!!! تو می تونی ماریا رو ول کنی ...
- ببین ویو ... من همه جوانب رو برات گفتم ... تصمیم با توئه ...
- باشه وارنا ... فکر می کنم ... در هر صورت ممنون که هستی ...
- دوستت دارم خواهری ... تنهات هم نمی ذارم ... آراد بهترین راه رو پیدا می کنه ... عشقش رو دست کم نگیر ... بسپار به اون ...
- می ترسم اونم بگه دینت رو عوض کن ...
- در این مورد گفتم ... تصمیم با توئه ...
آهی کشیدم و سکوت کردم .... وارنا چند جمله دیگه باهام حرف زد و سعی کرد آرومم کنه ... بعد هم خداحافظی کرد تا بره به بقیه برنامه اش برسه ... معلوم بود توی یه جشنه ... چون حسابی سر و صدا می یومد ... سرم رو گرفته بودم و نمی دونستم چی کار کنم ... یهو یاد هدیه آراگل افتادم ... لحظه آخر ... گفت اگه دلم گرفت می تونه کمکم کنه ... از جا بلند شدم و رفتم سمت بسته ... یادمه همون روز اول هوس کردم بازش کنم ... اما بعد پشیمون شدم ... آراگل گفته بود هر وقت دلت گرفت ... الان وقتش بود .... بسته رو که به شکل قشنگی کادو پیچ شده بود باز کردم و دهنم باز موند ... یه قرآن ... ولی به زبون فارسی ... بغضم گرفت ... اسلام همه جوره می خواست خودش رو به من نشون بده ... قرآن رو باز کردم ... تصمیم به تعویض دینم نداشتم ... اما می تونستم این کتاب رو مثل یه کتاب داستان بخونم ... جمله به جمله که پیش می رفتم بیشتر کنجکاو می شدم ... اینقدر خوندم که چشمام گرم شد ... عجیب بود ... آروم شده بودم ... خواب به چشمام اومد و همینطور که کتاب رو بغل کرده بودم خوابم برد ....
صبح از صدای زنگ در بیدار شدم ... مچ دستم رو آوردم بالا و به ساعتم نگاه کردم ... ساعت نزدیک یک بود!!!! با حیرت از جا پریدم ... من اینهمه خوابیده بودم؟؟ با دیدن قرآن توی رخت خوابم تازه یاد ماجرا افتادم ... برش داشتم و با احترام گذاشتمش روی میز تحریرم ... دیده بودم مسلمونا چقدر به کتابشون اهمیت می دن و احترام می ذارن ... صدای زنگ کر کننده شده بود ... یه نفر دستش رو گذاشته بود روی زنگ بر هم نمی داشت ... پریدم سمت در و دقیقا جلوی در محکم خوردم زمین ... زمین سر بود ... لعنتی! داشتم مچ پام رو می مالیدم که اینبار طرف با مشت افتاد به جون در ... دیدم فایده نداره از جا بلند شدم و سریع باز کردم درو ... آراد با سر و وضع آشفته پشت در بود ... همین که منو دید چند لحظه نگام کرد و یه دفعه دادش بلند شد:
- معلومه کجایی!!!؟
هنوز منگ بودم ... تته پته کردم:
- من ... خوب ...
- کجا بودی؟!!!!! صد دفعه بهت زنگ زدم ... صدای چی بود پشت در ؟
چه خشن شده بود! فکر می کردم بعد از ابراز عشق مهربون تر می شه ولی انگار اشتباه می کردم ... تو فکر بودم چی بگم که اینبار دادش بلند تر شد:
- با تواممممم!
سریع خودم رو پیدا کردم و گفتم:
- چرا داد می زنی؟ خواب بودم!!!
- خواب؟!!! ساعتو نگاه کن ...
- نزدیک صبح خوابم برد ...
انگار حالش خوب نبود ... برعکس همیشه که دمپایی یا کفشش رو دم در در می آورد اینبار با دمپاییش اومد روی فرش و نشست لب مبل ... یه دستش رو دراز کرد و روی پشتی مبل قرار داد ... سرش رو هم تکیه داد به عقب و با دست دیگه اش مشغول ماساژ دادن پیشونی اش شد ... به خودم جرئت دادم ... رفتم نزدیکش نشستم و گفتم:
- خوبی؟!
- نه ... نه داغونم ...
- ببخش ... نمی خواستم نگرانت کنم ...
- فعلا که برای من از زمین و آسمون می باره ...
خودمو لوس کردم:
- چیه؟ فکر کردی خودمو کشتم ...
همچین تیز نگام کرد که حساب کار دستم اومد و لال شدم ... ولی حرفی نزدم ... اونم حرفی نزد ... دقابق توی سکوت سپری می شد ... دوست داشتم حرف بزنم ... دوست داشتم حرفای وارنا رو بهش بگم ... اما نمی دونستم چطوری ... من داشتم توی چنگال فشرده افکارم دست و پا می زد که اون گفت:
- صدای چی بود اومد پشت در؟
با انگشتام بازی کردم و گفتم:
- پشت در خوردم زمین ...
با تعجب گفت:
- خوردی زمین؟ پاشو ببینم! چیزیت شد؟!!! چرا حرف نمی زنی؟
از نگرانیش شیر شدم ... نیشم گشاد شد و گفتم:
- خوبم .... طوری نشد ...
یه کم نگام کرد و وقتی مطمئن شد هیچ دردی ندارم و راست می گم نگاشو دزدید ... بازم کمی سکوت کرد و سپس آهسته پرسید:
- دیشب ... راجع به دیشب ... چیزی یادته؟
با تعجب گفتم:
- یعنی چی؟
با کلافگی گفت:
- یعنی یادته که ... چی شد؟
فهمیدم منظورش چیه ... فکر کرده اینقدر مست بودم که هیچی یادم نمونده و الان خیلی راحت می تونه از زیر همه چی در بره ... سریع گفتم:
- چی فکر کردی؟ که پاتیل بودم ؟ نخیر ... همه چی هم خوب یادمه ... همون یه ذره خواب توی ماشینت مستی رو از سرم پروند ...
پوزخندی زد و گفت:
- مستی! پاتیل! عین پسرای لات حرف می زنی ...
- فکر کن لاتم ... آره فکر کن هستم ... خیالت راحت می شه؟
- انگار حالت خوب نیست ...
- تو خوب نیستی ... تو یه ترسویی ... ترسووووو! می خوای از زیر بار حرفایی که زدی شونه خالی کنی؟! آره ؟ برای همین می پرسی یادمه یا نه ...
باز دوباره چپ چپ نگام کرد و گفت:
- چی واسه خودت داری بلغور می کنی؟ می خواستم ببینم یادته یا نه که اگه یادت نیست یادآوری کنم و بعدش بشینیم با هم در موردش حرف بزنیم ...
خیالم راحت شد و نا خودآگاه اهی از سر آرامش کشیدم ... لبخند کمرنگی نشست کنج لبش و اینبار با ملایمت پرسید:
- حالت بهتره؟
- بد نیستم ...
- همیشه همینقدر می خوری؟
خجالت کشیدم ... مشغول بازی با پایین لباس خواب گل گلیم شدم و گفتم:
- نه ... دیشب حال خوبی نداشتم ...
- چرا؟! چی اذیتت می کرد؟
صادقانه گفتم:
- دیدن محبت های فرزاد به غزل ... حسودیم می شد ...
انتظار داشتم بهم بخنده ولی دوباره اخماش در هم شد ...
صورتش رو با یه دست محکم مالید و گفت:
- فکر می کنی من اذیت نمی شم؟
- من اینو نگفتم ...
- ولی باید بدونی ... من از تو بدترم ... دیشب ... دوست داشتم بیام اون پسری که داشتی باهاش می رقصیدی رو زیر پام له کنم و خودم ... باهات برقصم ...
لب برچیدم و گفتم:
- پس چرا نیومدی؟
- اولا می شه لباتو اونجوری نکنی؟ دوما ... من با خدا یه قراری گذاشتم که حالا نمی تونم بشکنمش ...
لبامو صاف کردم و گفتم:
- چه قراری؟
- می خوای بدونی؟
- معلومه که می خوام بدونم ...
- اون موقع که توبه کردم قسم خوردم دستم نوک انگشت نامحرم رو هم لمس نکنه در ازاش خدا هم نیمه گمشده ام رو بهم بده ...
- خوب حالا که داده!
- آره داده ... ولی من اگه قولم رو بشکنم ازم می گیرتش ...
با حرص گفتم:
- اینا همه حرفه ...
با جدیت گفت:
- از نظر تو شاید حرف باشه ... ولی اعتقاد منه! من نذر کردم روش هم می ایستم ...
- آخه تا کی ؟
- تا وقتی که برای این مشکل یه راه حلی پیدا کنم ...
- چه راه حلی ؟
خسته از سوالای دنباله دار من گفت:
- حاضر می شی بریم بیرون ...
از جا بلند شدم ... چی از این بهتر ؟ بهتر بود توی این تعطیلات یه کم بگردیم ... رفتم سمت اتاقم ... صداش بلند شد:
- لباس گرم بپوش ...
شلوار جین تنگی به پا کردم و بوت های مشکیمو هم پوشیدم به همراه پالتوی خز دار مشکی ... کیفمو هم برداشتم و رفتم بیرون ... آراد هم از جا بلند شد و گفت:
- می رم پالتومو بردارم ... دم در آسانسور وایسا می یام ...
سرم رو تکون دادم ... رفت و برگشتش یه دقیقه بیشتر طول نکشید پالتوی قهوه ایشو با نیم بوت های چرم قهوه ای ست کرده بود ... دوست داشتم زل بزنم بهش ... محتاج چشماش شده بودم ... توی آسانسور تکیه داده به دیواره روبروییش و زل زدم توی چشماش بذار بگه من بی حیام ... ولی هیچی نگفت ... اونم زل زد توی چشمام ... یه لبخند نشست گوشه لبم ولی اون با کلافگی صورتش رو برگردوند ... آسانسور ایستاد و دوتایی رفتیم بیرون ... بدون حرف قدم زنون کنار خیابون رو گرفتیم و رفتیم جلو ... نه اون حرف می زد نه من ... نیازی هم به حرف زدن نداشتیم ... انگار همین که همو حس می کردیم کافی بود ... برف نرم نرمک از آسمون می بارید ... چراغ های نئون خیابون رو روشن کرده بودن و مردم با هیجان اینطرف و اونطرف می دویدن ... برف که شدید تر شد آراد ایستاد ... من هم ایستادم ... اومد نزدیکم ... زل زدم بهش ... دستش رو آورد بالا و خیلی نرم کلاه پالتوم رو کشید روی سرم ... زمزمه کرد:
- سردته؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- دیگه نه ...
لبخند نشست روی لبش و گفت:
- نکن دختر با من اینجوری ... همینجوری در حال دیوونه شدن هستم ...
چند بار پلک زدم و گفتم:
- مگه چی کار کردم؟
لبخندش غلیظ تر شد و گفت:
- بریم میدون scotia؟
- چه خبره؟
- بیا تا بهت بگم ...
Scotia square توی همین خیابون خونه خودمون بود ... رسیدیم به میدون و آراد رفت سمت پله برقی که می رفت زیر زمین ... کل زیر زمین این خیابون یه فروشگاه بزرگ بود ... انواع و اقسام اجناس توش فروخته می شد و من عاشق مغاره هاش بودم ...
دنبالش کشیده شدم و گفتم:
- بریم فروشگاه؟
- آره ... اشکالی داره؟
- نه ولی واسه چی؟
- واسه اینکه خرید کردن آرومم می کنه ...
شونه ای بالا انداختم و با هم وارد فروشگاه شدیم ... قبل از اینکه من بتونم به سمتی برم رفت سمت مغازه sameul & co ... یکی از گرونترین برندهای هالیفاکس ... ناچار دنبالش کشیده شدم ... دیوونه وار برام خرید می کرد ... هر چیزی که به ذهنش می رسید یا من فقط نگاش می کردم ... وقتی اعتراض کردم فقط زل زد توی چشمام و گفت:
- همیشه آرزو داشتم برای عشقم خرید کنم ... پس حرف نزن ... فقط انتخاب کن!
از کاراش خنده ام می گرفت ... وقتی خریدمون تموم شد بالاخره از فروشگاه دل کندیم و رفتیم بیرون ... آراد گفت:
- ساعت چهاره .... ناهار که نخوردیم ... بریم یه چیزی بخوریم؟
- خب دو ساعت دیگه صبر می کنیم می ریم یه چیزی می خوریم دیگه ...
حس می کردم آراد میخواد هر طور شده سر خودش رو گرم کنه که به چیزی فکر نکنه ... ولی آخه تا کی؟ به درخواست اون رفتیم کافی شاپ second cup ... محیط خوشگلی داشت ... همینطور عاشقانه و رویایی! آراد چایی و کیک شکلاتی سفارش داد ... منم مثل اون ... وقتی گارسون رفت که سفارشاتمون رو بیاره دل رو زدم به دریا و گفتم:
- آراد ... تصمیمت چیه؟
سرش رو آورد بالا ... چشماش پر از درد بود ... گفت:
- نمی دونم ... خودمم نمی دونم ... بعضی وقتا فکر می کنم باید بین تو و دینم یکی رو انتخاب کنم .... اونوقت درمونده می شم احساسم می گه تو ... ولی عقلم می گه ممکنه خدا مجازاتم کنه و تو رو ازم بگیره ... اونوقت ... دیگه نمی دونم باید چه خاکی تو سرم کنم ....
- یه چیزی بگم؟
- تو صد تا چیز بگو ...
- چرا ... نمی شه صیغه ام کنی؟
کف دستاشو گذاشت روی صورتش ... قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه گارسون سفارشات رو آورد و چید روی میز ... بعد از رفتن گارسون چایی و کیک من رو گذاشت جلوم و گفت:
- می ترسم ... من از خودم مطمئنم .... صیغه ات هم بکنم تا آخر عمر خودم رو همسر تو می دونم ... اما پس خوندن صیغه خیلی راحته ... می ترسم ولم کنی ...
- چی می گی؟ مگه دیوونه ام ... تو به احساس من شک داری؟
- نه ... اما فشار های زیادی رو باید تحمل کنی ویولت ... بچه بازی که نیست ... ممکنه خونواده ات طردت کنن ... اونموقع شاید بتونی یه مدت کنار من باشی ... ولی اگه خسته شدی چی؟ اینجوری اگه بری من نابود می شم ... من تو رو برای همیشه می خوام ... برای خودم ... می فهمی؟
- اونا منو طرد نمی کنن ...
پوزخند نشست گوشه لبش .... می دونستم داره به حرفای وارنا فکر می کنه ... فنجون چاییشو برداشت و یه جرعه نوشید ... دستم رو بردم جلو تا دستش رو که روی میز بود بگیرم ...دستش رو مشت کرد کمی کشید عقب ... زمزمه کرد:
- عذابم نده .... من بیشتر از تو محتاج لمس دستاتم ... لمس حضورت ... اما نمی خوام ... نمیخوام از دستت بدم ...
سعی کردم حرف رو عوض کنم ... اصلا دوست نداشتم آراد اذیت بشه ...
- من با وارنا حرف زدم ...
تند تند همه چیز رو براش گفتم ... حتی تغییر دین رو ... می خواستم ببینم نظرش چیه! آیا اون هم منو تشویق می کرد؟ اما آراد فقط سکوت کرد ... سکوتی که می دونستم از رضایت نیست ... از ناراحتیه ... جو بینمون سنگین شده بود ... باید یه کاری می کردم ... فنجون چاییشو از دستش کشیدم بیرون و لاجرعه سر کشیدم ... با خنده گفت:
- د بیا! یه چایی رو هم به من ندیدی؟
- آراد یه سوال ...
- جانم؟
ضربان قلبم تند شد و گفتم:
- چرا خیلی وقته قهوه نمی خوری؟
خنده اش گرفت ... نرم خندید و گفت:
- با اون بلایی که سرم آوردی ... حالم از قهوه به هم می خوره! اونروز شانس آوردی فنجون قهوه رو تو سرت خورد نکردم ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- تا تو باشی برای من کلاس نذاری ...
ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- آراده و غرورش!
- بابا مغرور!!!!
از جا بلند شد و گفت:
- بریم ... عزیزم!
عزیزم رو اینقدر آروم و قشنگ گفت که دلم براش ضعف رفت!!!! ولی به روی خودم نیاوردم که فکر نکنه ندید بدیدم ... پول چایی هارو حساب کرد و رفتیم بیرون ... هوا داشت تاریک می شد ... گفت:
- بریم یه رستوران خوب ...
- مثلا کجا ...
- یه جای دنج سراغ دارم ...
- پس بزن بریم ...
چون ماشین نیاورده بود تاکسی گرفتیم و آدرس رستوران رو داد ... نزدیک یه رودخونه خروشان بود ... با دیدن رستوران کف کردم ... همه دیوارهاش شیشه ای بود و دور تا دورش سنگ ریزه و ماسه ... نمای رودخونه هم که از داخل معلوم بود ... آدم می رفت فضا ... رستوران darthmouthie ... رفتیم تو ... کفش پارکت ... میزا چوبی ... نور رستوران کم ... روی هر میز چند تا شمع روشن بود فقط ... صدای موسیقی زنده هم حسابی فضا رو عاشقانه کرده بود ... با راهنمایی گارسون پشت یکی از میزهای دونفره نشستیم ... آراد منو رو گرفت به طرفم و گفت:
- انتخاب کن عزیزم ...
چرا حس می کردم اون شور و حالی که می خوام توی صدای آراد نیست؟ حسم عجیب غریب بود ... انگار نگرانی اون به من هم سرایت کرده بود ... غذامو انتخاب کردم و آراد از همون برای خودش هم سفارش داد ... بعد از رفتن گارسون دستاش رو زد زیر چونه اش و خیره شد به من ... لبخند مکش مرگ مایی زدم و گفتم:
- خوشگل ندیدی؟
- نه خوشگل من ...
از جواب صریحش گونه هام داغ شدن و سرم رو انداختم زیر ... دستش رو آورد بیاره سمت چونه ام که یه دفعه یاد قرارش افتاد ... دستش رو مشت کرد و کوبید روی میز ... حالش رو درک می کردم ... گفتم:
- آراد ... بیا تا قبل از اینکه این مشکل حل بشه حداقل به هم محرم بشیم ... اینجوری توام راحت تری ...
سرش رو گرفت رو به بالا و سرش رو به نشونه نفی تکون داد ... انگار گفتنش براش سخت بود .... ولی بالاخره گفت:
- جسمت رو نمی خوام ... وقتی به هم محرم می شیم که بدونم تمام و کمال مال منی ...
- اگه دست دست کنی یهو دیدی یکی از راه رسید و منو برد ...
خواستم باهاش شوخی کنم ... ولی با فک روی هم فشرده گفت:
- اون یکی غلط کرده با تو ...
با تعجب نگاش کردم و سکوت کردم ... اونم حرفی نزد ... گارسون غذاهامون رو اورد ... سعی کردم با نوای پیانو آرامش خودم رو پیدا کنم تا بتونم غذامو بخورم ... اما نمی شد ... آراد هم داشت بازی می کرد با غذاش ... صدای موسیقی که یارو داشت می خوند حواسم رو پرت کرده بود:
- I'm not strong enough to stay away
انقدر قوی نیستم که بتونم ازت دست بکشم,
Can't run from you
نمی تونم ازت فرار کنم,
I just run back to you
بلافاصله به سمتت کشیده میشم.
Like a moth, I'm drawn into your flame
مثل یک شاهپرک، توی شعله و گرمای وجودت غرق میشم,
Say my name, but it's not the same
میگن اسم منهآ اما اون نیست.
You look in my eyes, I'm stripped of my pride
تو به چشمام نگاه میکنی، و من غرورم رو زیر پامیذارم.
And my soul surrenders
و روحم تسلیم تو میشه
and you bring my heart to its knees
و قلبم به زانو در میاد

[chorus]
And it's killin' me when you're away
و دور بودن از تو من رو میکشه,
I wanna leave and I wanna stay
دوست دارم بمونم، دوست دارم برم.
I'm so confused
من خیلی سردرگم شدم,
So hard to choose
انتخاب کردن خیلی سخته
Between the pleasure and the pain
بین درد و لذت.
And I know it's wrong, and I know it's right
میدونم غلطه، میدونم درسته.
Even if i try to win the fight
حتی اگه سعی کنم که توی این جنگ و درگیری برنده بشم,
my heart would overule my mind
قلبم بر عقلم فرمانروایی میکنه.
And I'm not strong enough to stay away
و انقدر قوی نیستم که ازت دست بکشم

I'm not strong enough to stay away
What can I do
چیکار میتونم بکنم
I would die without you
بدون تو میمیرم
in your presence my heart knows no shame
با حضور توقلب من از هیچ چیز شرم نداره
im not to blame
من نباید سرزنش بشم
cause you bring my heart to its knees
چون تو قلبم رو به زانودرآوردی

[chorus]
And it's killin' me when you're away,
I wanna leave and I wanna stay.
I'm so confused,
So hard to choose
Between the pleasure and the pain
And I know it's wrong, and I know it's right.
Even if i try to win the fight,
my heart would overule my mind
And I'm not strong enough to stay away
There's nothing I can do
My heart is chained to you
قلبم به وجود تو زنجیر شده

And I can't get free
ومن نمی تونم از این بند آزاد بشم
Look what this love's done to me
ببین این عشق با من چیکار کرده

[chorus]
And it's killin' me when you're away,
I wanna leave and I wanna stay.
I'm so confused,
So hard to choose
Between the pleasure and the pain
And I know it's wrong, and I know it's right.
Even if i tried to win the fight,
my heart would overule my mind.
And I'm not strong enough to stay away
(Apocalyptica_._Not_Strong_Enough)
چه آهنگ فوق العاده ای بود!!! آراد زمزمه وار چند بار پشت سرم هم تکرار کرد:
- it's killin' me when you're away
قلبم فشرده شد ... از جا بلند شد و با صدای گرفته گفت:
- بریم؟
- بریم ....

دنبالش راه افتادم و هر دو از رستوران خارج شدیم ... به جای اینکه بره سمت تاکسی هایی که اونجا بود راه افتاد سمت پشت رستوران ... نزدیک رودخونه ... منم به دنبالش ... به سنگی اشاره کرد و گفت:
- بشین اونجا ...
- تو چی؟
- منم می شیم کنارت ... بشین ....
نشستم .... اونم نشست کنارم ... نگاهی به جوش و خروش رودخونه انداخت و گفت:
- از بس حالمون خوبه ... یه آهنگایی هم می خونن که صاف از دلمون می یاد ... بعضی وقتا سخته جلوی خودم رو بگیرم ...
- که چی؟
- که پرستشت نکنم!
جا خوردم ... چه خوب بلد بود یه دفعه غافلگیرم کنه ... عاشقیش هم قشنگ بود ... استوار و محکم یه دفعه یه چیزی می گفت که تا ته جیگرم رو خنک می کرد ... صدای خروش آب بهم آرامش می داد ... نا خودآگاه سرم رو خم کردم و گذاشتم سر شونه آراد ... جا خورد ... اما نمی تونست هیچ کاری بکنه ... بعد از چند لحظه صدای گرفته شو شنیدم:
- بخواب عزیزم ... بخواب که تا وقتی آراد کنارته نمی ذاره آب توی دل کوچیکت تکون بخوره ... خودم همه چیز رو حل می کنم به هر قیمتی که شده ...
چه آرامشی گرفتم از حرفش چشمامو بستم ... آراد شروع کرد به زمزمه کردن ... همون شعر رو داشت می خوند که توی رستوران شنیده بودیم ... چه زود همه شو حفظ شده بود ... ولی عجیب نبود وقتی آدم حس کنه یه چیزی حرف دلش رو میگه اونو به خاطر می سپاره خیلی راحت ... حدود یک ساعت به همون صورت اونجا نشسته بودیم ... تا اینکه من خوابم گرفت ... سرم رو برداشتم و خمیازه کشان گفتم:
- بریم خونه آراد ... خوابم می یاد ...
چشمای خودش هم خمار شده بود ... فکر کنم شب قبل هم نخوابیده بود ... با لبخند گفت:
- خوابالوی من ...
صدای آب ... گیجی خواب ... آرامش شونه های آراد ... چشمای خمار و خوش رنگش ... عشق بی ریای نگاهش ... همه و همه داشت منو از خود بیخود می کرد ... نا خوداگاه کمی رفتم جلو ... از جا بلند شد و گفت:
- من از تو بیشتر می خوام ... ولی یه کم صبر کن ... فقط یه کم ... همه چیز درست می شه ... خدا با ماست عزیزم ...
باید بهش اطمینان می کردم ... راهی جز این نداشتم ... آراد تاکسی گرفت و برگشتیم خونه ... من دیگه ذهنم به جایی قد نمی داد باید همه چیز رو به آراد می سپردم ... اون عاقل تر از من بود ... قطعا!
صبح که بیدار شدم بدنم بدجور درد می کرد ... تا نزدیکی صبح روی تخت نشستم و قرآن خوندم ... پنجره هم باز بود ... سوز سرد حالا باعث بدن دردم شده بود ... کی بشه این تعطیلات بگذره خیالمون راحت بشه ... می رفتم دانشگاه یه ذره این فکر و خیالم کمتر می شد ... داشتم می رفتم سمت حموم دوش بگیرم بدن دردم بهتر بشه که صدای زنگ گوشیم بلند شد ... مامی بود! سعی کردم بی حوصلگیم رو بروز ندم ...
- سلام مامی ... چطوری قربون چشات برم ...
- سلام دختر عزیزم ... تو چطوری عزیز دل مامی؟ دلم برات یه ذره شده ...
- اوه مامی ... منم همینطور ... کاش پیش وارنا مونده بودین ... یا حداقل می یومدین پیش من ...
- نه عزیزم ... تو باید به درست برسی وارنا هم زندگی خودش رو داره ... دوست داشتم این کریسمس رو توی آرامش با ماریا سپری کنه ...
- از بس شما ماهین!
- باز داری خودت رو لوس می کنی ...
خندیدم و گفتم:
- پاپا چطوره؟
- اونم خوبه ... البته الان هنوز از سر کار نیومده ... من زنگ زدم کریسمست رو تبریک بگم و یه خبر دیگه ...
- مرسی مامی کریسمس شما هم مبارک ... خبرتون چیه؟ خوبه یا بد؟
- از نظر من و الکس که عالیه .... بستگی به نظر تو داره عزیزم ...
- چی شده مامی؟
- پسر برادر لئون ... آرمیک رو یادته؟
آروم آروم زمزمه کردم:
- پسر برادر عمو لئون ....
یهو یادم اومد ...
- آهان ... پسر عموی جنتلمن آرسن ...
مامی با صدای که خنده توش موج می زد گفت:
- دقیقا ... و حالا این پسر جنتلمن از دختر من خواستگاری کرده ....
دهنم باز موند ... اینو دیگه کجای دلم بذارم توی این بلبشو ؟ مامی بی توجه به سکوت من گفت:
- اگه بگم ونکووره باورت می شه؟
- نههههههه!!!!
مامی نیازی به تعجب من نداشت ... خودش تند تند گفت:
- چند سال پیش رفت اونجا که مدرک فوقش رو بگیره ... مهندس آرشیتکته ... ویولت! الان از قبلش هزار بار خوش تیپ تر شده ...
غریدم :
- مبارک صاحابش باشه ...
- اه بد اخلاق نشو ... قسمت مهم ماجرا مونده ...
- دیگه چیه؟
- داره می یاد پیشت ...
- چی؟!!!!!!!!
اینبار دیگه یه سکته رفت و برگشتی زدم ....
- همین که شنیدی ... خونواده اش ازش خواستن ازدواج کنه ... اون هم گفته تو رو مد نظر داره ... پاپاش با الکس حرف زد و الکس هم پذیرفت که شما دو نفر خودتون با هم به نتیجه برسین ... من زنگ زدم بهت بگم که آدرس خونه ات رو بهش دادم ...
ولو شدم رو کاناپه یه دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و نالیدم:
- چی کار کردی مامی؟ مگه اینجا هتله ...
- اوه نه ویولت ... اون قراره بیاد فقط اونجا تو رو ببینه ... شب ها می ره هتل ...
- بله ... خیلی ممنونم واقعا ... مامی می دونی این یارو چند سالشه؟
- سی و پنج ...
- مامی!!!! چه راحت می گی سی و پنج!!!! بیشتر از دوازده سال از من بزرگ تره!
- اولا که این اهمیتی نداره ... دوما فقط قراره با اون صحبت کنی ... سوما اگه به توافق نرسیدی ردش می کنی ... دیگه فریاد زدنت برای چیه؟
- من ... واقعا نمی دونم چی بگم! نمی شد قبلش به من بگین؟
- لازم نبود ...
دیگه داشتم دیوونه می شدم ... سر سری خداحافظی کردم و گوشیمو کوبیدم روی میز ... منو باش امروز می خواستم برم سر وقت آراد و در مورد سوالایی که برام پیش اومده بود بپرسم ... همینطور که آیه های قرآن رو می خوندم به یه سری مسائلی رسیدم که منو نسبت به دین اسلام منزجر کرد ... می خواستم ببینم چطور آراد با وجود این مسائل هنوز هم دو دستی به دینش چسبیده ... اما حالا با این قضه پیش اومده باید چی کار می کردم؟ ... بیخیال حمام رفتم سمت آشپزخونه و از داخل یخچال لیوانی آب برداشتم ... دوباره گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن ... همونطور که آب می خوردم جواب دادم ... فرزاد بود:
- دختره کجایی؟
آب رو قورت دادم و گفتم:
- کجا باشم خوبه پسره؟ خونه ام ...
- زنگ زدم به آراد جواب نداد ... خبر مبر نداری ازش ...
- دیشب دیدمش ... خوب بود ... شاید خوابه ...
- ساعت دهه! اینقدر که نمی خوابه ...
اون چه خبر داشت از دل آراد و شب زنده داری هاش ...
آهی کشیدم و گفتم:
- کاری داری باهاش؟ برم صداش کنم؟
- نه ... راستش می خواستیم با غزل برنامه قایق سواری بریزیم ... گفتیم شاید شما هم بیاین ...
- کی؟
- پس فردا ...
- برای پس فردا امروز زنگ زدی ...
- خب خوب بود دم رفتن خبرتون می کردم؟ حالا بیا و خوبی کن ...
- اوکی حالا جوش نزن ... من با آراد صحبت می کنم ...
- باشه ... خودمم دوباره بهش زنگ می زنم ... راستی غزل خیلی سلام می رسونه .... بدجور شیفته ات شده!
زیر لب گفتم:
- آره به خصوص با اون گندی که من بالا آوردم !
- چیزی گفتی؟
- نه نه ... سلام بهش برسون ... منم خیلی ازش خوشم اومد ... دختر ناز و خانومیه ...
- لطف داری ... کاری نداری فعلا ؟
- نه ... بای ...
- بای ...
قطع کردم و نشستم لب مبل ... با پام ضرب گرفت روی زمین ... باید با آرمیک چی کار می کردم؟ به آراد می گفتم؟ این نمی شد یه درد دیگه روی درداش؟ شاید هم بزنه به سیم آخر بزنه بلایی سر آرمیک بیاره ... هنوز یادم نرفته چه به روز رامین آورد ... بیچاره رو اصلا دیگه ندیدم! رفتم از داخل اتاق لب تاپم رو آوردم گذاشتم روی پام و دوباره وارد سایت هایی شدم که می دونستم راجع به اسلام چیزای مفیدی نوشته ... وقتی مطالعه می کردم همه چیز از یادم می رفت ... از صدای قار و قور شکمم به خودم اومدم ... ساعت نزدیک دو بود!!!! چرا خبری از آراد نشده بود؟ نگران از جا پریدم ... باید چی کار می کردم؟ هم دوست داشتم برم دم خونه اش ... هم دوست نداشتم ... نمی خواستم خودم رو تحمیل کنم ... می ترسیدم با زیاد چسب شدن من علاقه اش نسبت به من کم بشه ... رفتم سمت آشپزخونه ... از داخل یخچال دو تا سوسیس برداشتم ... قطعه قطعه کردم و ریختم داخل سرخ کن ... بهتر از گرسنگی بود ... داشت اماده می شد که باز گوشیم زنگ زد ... بهههههه! امروز هم گوشی من شده صد و هجده! رفتم طرف گوشی و با دیدن شماره آراگل با نگرانی جواب دادم .... نکنه بلایی سر آراد اومده باشه!!!
- الو ...
صداش با تاخیر اومد:
- سلام ویولت جونممممم ... چطوری تو؟
- سلاااام دوست بی معرفت ... تو چطوری؟ خوبی؟ خوش می گذره؟ سامیار خوبه؟
- فدای تو ... اونم خوبه سلام می رسونه بهت ... بی معرفت هم خودتی! انگ به من نچسبون ... من جویای احوالت از آراد هستم ...
- پروووووووو! اون آراده من ویولت ... من که دائم اونو نمی بینم ...
خندید و گفت:
- خوب حالا! گیر داد باز این ....
منم خندیدم و گفتم:
- چه خبرا؟
- هیچی بابا سلامتی ...
- چی شد یادی از ما کردی؟
- من همیشه یادت هست ... باور کن ! ولی راستشو بخوای یه زحمتی برات دارم ...
- چی شده؟
- در مورد آراده ....
نمی دونم چرا یه لحظه دلم به شور افتاد و گفتم:
- چیزی شده؟
- نه بابا ... فقط با شناختی از داداشم دارم زنگ زدم چند تا سفارش بکنم ... راستش فردا روز اول ماه رمضونه ... می دونی که ماه رمضون چیه؟
- پ ن پ! فقط تو می دونی ... معلومه که می دونم!
با خنده گفت:
- آراد یه اخلاقی داره که حتما باید سحری رو بذارن جلوش تا بخوره ... افطار هم تنها از گلوش پایین نمی ره ... می شه لطف کنی این یک ماهه رو زحمت سحرش رو بکشی؟ البته من نمی دونم اونجا چه ساعتی اذون رو می گن ...
خدا رو شکر انگار خبر بدی نبود! گفتم:
- اوووه گفتم چی شده ... باشه حواسم هست ... اذون رو هم از خود آراد می پرسم ... هواشو دارم نترس ...
- ویولت نزنی داداشمو بکشی ها!
غش غش خندیدم و گفتم:
- گمشو ... هویج! انگار چند بار کشتمش ... نترس دیگه بلا ملا سرش در نیاوردم ... خیلی وقته ....
اونم خندید و گفت:
- پس دیگه سپردمش به تو ...
- قربون داداش!
- سلام بهش برسون ... کاری نداری؟
- نه ....
- راستییییییییییی برگشت داداشت رو تبریک می گم ... آراد برام گفت ...
- ساعت خواب ... اما در هر صورت مرسی!
- انشالله دیگه غم نبینی ...
- تعارفات تو حلقم ... باشه ... خدا کنه توام همینطور ...
از حرفم خندید و خداحافظی کرد ... گوشی رو گذاشتم و تو فکر فرو رفتم ... سی روز با آراد ... اخلاق گندی که داشتم وقتی یه نفرو دوست داشتم مدام بهش می چسبیدم ... مامی پاپا وارنا آرسن ... بد عادت شده بودم ... اما خوب این چند بار که آراد جلومو گرفت درس عبرتی شد برام که دیگه آدم باشم ... از جا بلند شدم ....
باید یه ذره رفتارم رو تغییر می دادم ... نمی خواستم آراد فکر کنه که من دختر آویزون و راحت الوصولیم ... این سی روز خیلی خوب بود برای تمرین ... زیر سوسیس ها رو خاموش کردم ... باید یه فکری هم برای سحر آراد می کردم ... اینم یه بهونه ای می شد برای اینکه بهش سر بزنم ...
***
ظرف غذا رو همراه با کاغذ سوالام برداشتم و رفتم سمت آپارتمان آراد ... نگاهی به سر و وضعم انداختم ... همه چی خوب بود ... یه شلوار راحتی صورتی پوشیده بودم با تاپ سرخابی ... موهامو هم دم موشی بسته بودم ... از این تیپای بچه گونه خوشم می یومد ... ساعت سه شب بود ... اینقدر تی وی رو این کانال اون کانال کرده بودم که فهمیدم اذون رو یک ساعت دیگه می گن ... وقتی دیدم کسی جواب نمی ده اومدم دومین زنگ رو بزنم که در باز شد ... با دیدن آراد ذهنم به گذشته برگشت ... مشهد! اولین باری که آراد رو در حین زاری جلوی پروردگارش دیدم ... لباساش یه دست سفید بود و بوی عطرش از همیشه بیشتر ... با دیدن من با تعجب گفت:
- خوبی؟
خیلی راحت از کنارش رد شدم ... رفتم سمت آشپزخونه اش و گفتم:
- معلومه که خوبم ... چرا بد باشم؟
در همون حال غذا رو ریختم داخل یه قابلمه کوچیک و گذاشتم گرم بشه ... برنج و گوجه بود ... می دونستم دوست داره ... آراگل قبل ها گفته بود ... آراد اومد توی دهنه آشپزخونه و گفت:
- خواب نما شدی؟
- نه ...
به سجاده اش اشاره کردم که وسط پذیرایی پهن بود ... و گفتم:
- برو به کارت برس ... الان سحریت آماده می شه ...
اینبار خنده توی صداش مخلوط شده بود:
- سحری؟!!! تو برای من سحری درست کردی؟
- بلیم! چرا که نه؟ فکر کردی فقط خودت استی؟ نخیر منم استم!
از اصطلاحم خنده اش گرفت و اینبار با صدا خندید ... میون خنده گفت:
- کی به تو گفتی ماه رمضونه؟ اصلا کی به تو گفتی سحری درست کنی؟
- هیشکی خودم بلدم ...
دستم رفتم سمت سینه ام ... نگاه آراد با اخم مخلوط شد ... چاره ای نبود ... گفتم:
- آراگل ...
نشست لب اپن و گفت:
- آهان! پس بگو ...
- د چرا نشستی؟ برو به کارات برس ...
- چه کاری؟
- نماز نمی خوندی مگه؟
- نه داشتم راز و نیاز می کردم ...
- خوب برو به بقیه اش برس ...
- اگه برم تو ... ناراحت نمی شی؟
- نه ...
- آخه دیگه این وسط نمی شه ... باید برم توی اتاق ...
غذا رو هم زدم و گفتم:
- باشه برو ...
- آراد از اونطرف اپن پرید پایین و رفت سمت سجاده اش ... همه رو با یه حرکت جمع کرد و رفت توی اتاقش در رو هم بست ... شاید حق داشت نتونه جلوی من راز و نیاز کنه ... منم هیچ وقت نتونستم جلوی خونواده ام بلند بلند سر میز شام دعا بخونم ... غذا که گرم شد همه رو قشنگ و با سلیقه توی سینی چیدم ... همراه با سالاد شیرازی که درست کرده بودم و رفتم وسط پذیرایی گذاشتم روی زمین ... رو زمین خوردن بیشتر می چسبید ... به ساعتم نگاه کردم ... نیم ساعت مونده بود به اذون ... بلند صداش کردم:
- آرااااااد ....
چند دقیقه ای طول کشید تا اومد بیرون .... حس کردم چشماش قرمزه ... ولی لباش می خندید .... نشست کنار سینی و گفت:
- خوب ... سحری بخوریم یا خجالت ؟
- سحری رو بخور بعدش جای خجالت برای جبران سوالامو جواب بده ...
یه قاشق از برنج و گوجه رو با لذت تو دهنش گذاشت و با ابروی بالا پریدم نگام کرد ... از نگاش برداشت دیگه ای کردم و با نگرانی گفتم:
- خوشمزه نیست؟
غذاشو قورت داد و گفت:
- چرا ... این که فوق العاده است ... از اون حرفت تعجب کردم ... سوال؟ چه سوالی؟
- چند تا سوال راجع به دینت ...
اخم کرد و گفت:
- برای چی؟ چرا ذهنت رو درگیر دین من کردی؟
- چرا نکنم؟! دوست دارم بدونم ... ندونستن بده ... دونستن که بد نیست ...
- بله .. صد در صد ... اما دلیلش مهمه!
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه نمی خوام به خاطر من خودت رو موظف بدونی این کار رو بکنی ... ویولت من وقتی مسلمون شدم که خودم خواستم برم دنبال دینم ... تا وقتی به خاطر بابام بود کافر هم نبودم ... می فهمی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- ربطی به تو نداره ... خیالت راحت ... راستش آراگل موقعی که می خواستیم بیایم یه قرآن با ترجمه فارسی به من هدیه کرد و گفت هر وقت دلت گرفت بخونش ... حالا دو سه روزه دارم می خونم و خوب به سوالای زیادی رسیدم ... یه جورایی از دینت بدم اومد ...
پوزخندی زد و گفت:
- حسی که هر کسی ممکنه اولش نسبت به دین اسلام پیدا کنه ...
- خوب چرا؟!!!
- چون دین اسلام رو باید با دقت در موردش فکر کنی! اگه سر سری نگاش کنی ازش بدت می یاد و فکر می کنی پر از تبعیضه ...
- دقیقا همین حسو دارم ولی سرسری نخوندم ... هر آیه رو بارها و بارها خوندم و در موردش فکر کردم !
- مثلاً ؟
- حالا فعلا سحریتو بخور ...
- تو بگو ... من هم می خورم ... هم جواب می دم ...
- مثلا مهم ترینش اینه که چرا دین تو به مردها اجازه می ده چند تا زن بگیرن؟ چهار تا زن عقدی؟ چرا امام های دین تو و پیامبرتون چند تا زن داشتن؟ تازه علاوه بر زن های عقدی صیغه هم که الی ماشالله!
آراد خنده اش گرفت ... جرعه ای آب خورد و گفت:
- حالا یکی به این مردها خوبی کردا ... چشم ندارین ببینین؟
تیز نگاش کردم که خنده اش به قهقهه ای تبدیل شد و به سرفه افتاد ... دوباره یه قلوپ آب خورد و گفت:
- خوب نزن بابا ... می گم ...
- زود تند سریع ...
- ببین ... قران ما اومده چند زوجی بودن رو برای مردا مطرح کرده ولی با شرایط سنگین ... مطمئن باش هر کسی از پسش بر نمی یاد ...
- اصلا چرا این قانون رو گذاشته؟ دین ما می گه فقط یه همسر! مرد حق نداره سر زنش هوو بیاره ...
- هم دین های تو و خوب خیلی های دیگه مثل یهودی ها ... بودایی ها و ... اومدن گفتن اسلام چه دینیه که اجازه می ده مردا چند تا زن داشته باشن؟ و یا به قولی برای خودشون حرمسرا تشکیل بدن؟ اما خوب اگه در مورد این مجوز کمی تحقیق کنن می فهمن جایی هم چندان خبری نیست ... اسلام هرگز اجازه تشکیل حرمسرا رو به مردان نداده ... بهتره بریم یه کم قبل از اسلام ... داشتن چند زن از خیلی سال قبل از اسلام رواج داشته ... و حتی یه امر خیلی عادی و پیش پا افتاده بود ... الان اگه بگن فلانی چند تا زن داره همه انگشت به دهن می شن ... ولی اون موقع فوق العاده عادی بوده ... حتی اسلامی هم وجود نداشته ... مثلا بت پرستا وقتی مسلمون شدن هر کدوم ده تا زن حالا یه کم کمتر و بیشتر داشتن! این نشون می ده که این ماجرا ربطی به اسلام نداره ... اسلام اومد اونو توی چارچوب مسائل انسانی تازه محدود کرد ... و تازه یه سری شروط سنگین هم براش قائل شد که هر کسی از پسش بر نیاد ... اما باور کن لازم بود ... اگه لازم نبود محال بود اسلام مجوزش رو صادر کنه ...
با غیظ گفتم:
- ا هی می گه لازمه! کجاش لازمه؟ یه مرد با یه زن نمی تونه زندگی کنه؟ می میره؟
- ببین اگه بخوای طبیعی به شرایط نگاه کنی تعداد مردا خیلی کمتر از زناست ... چون مردا بیشتر توی خطرن ... خطر جنگ ... چه می دونم تصادف! شغلای خطرناک و هزار تا چیز دیگه ...
- اینم دلیل نمی شه!
- مجبورم یه کم برات باز ترش کنم ... یه چیز دیگه که این وسط مطرحه و کسی نمی تونه انکارش کنه اینه که عمر جنسی مردا خیلی بیشتر از زناست ...
گونه های آراد گل انداخته بود ... فکر کنم داشت تو دلش فحشم می داد که مجبورش کردم اینا رو بگه ... اما منم آدمی نبودم که از رو برم ... باید قانعم می کرد ... ادامه داد:
- و دیگه اینکه زنا ... یه دوره هایی از زندگی خوب ... خب ... نمی تونن به درخواستای جنسی مردا جواب بدن ... متوجه ای که؟
دیگه منم داشتم خجالت می کشیدم ... سرم رو انداختم زیر و فقط کله جنبوندم ... سرش رو با هم زدن سالاد گرم کرد و گفت:
- خوب مردا این مشکلات رو ندارن ...
- یعنی فقط به خاطر این؟
- نه ... صبر کن ... یه سری از زنا هستن که خوب به دلایلی بیوه می شن ... حالا یا شوهره می میره ... یا طلاق می گیرن ... تو الان فکر کن وارنا می خواد ازدواج کنه ...
با سرتقی گفتم:
- وارنا ازدواج کرده ...
- مثال می زنم ...
- خوب ...
- فکر کن دست بذاره روی زنی که همسرش مرده یا طلاق گرفته ... مثلا یه بچه هم داره ...
- وا!
- آهان جواب توی همین واست! دید تو هم نسبت به این جریان منفیه ... خود زن های بیوه هم می دونن که نباید انتظار داشته باشن که یه پسر بیاد خواستگاریشون ... از طرفی مردی هم که همسرش فوت شده باشه و بچه هم نداشته باشه ... یا جدا باشه و سنش هم زیاد نباشه زیر بار چنین زنی نمی ره ... چون دید جامعه نسبت به اون مرد چندان منفی نیست ... شاید یه کم سخت تر از گذشته اما بالاخره می تونه یه دختر دیگه بگیره ... قبول داری؟
- اوهوم ...
- حالا تکلیف اون زن چیه؟ آیا اون نیاز نداره؟ سر و همسر نمی خواد؟ فکر کن جامعه این قانون چند همسری رو برداره؟ آیا اینطور فکر می کنی که همه مردا وفادارن؟ آره ویولت اینطور فکر می کنی؟
- نه ... معلومه که نه ... مردا اکثرا خائنن!
با لبخند گفت:
- دیگه نه تا این حد ... اما خوب اسلام اومده با این قانون جامعه رو از رفتن به سمت فحشا بازداشته ... این زن ممکنه بخاطر نیازش بره سمت روابط نامشروع ... اون مرد هم ممکنه وقتی که همسرش دیگه توانایی ارضا کردنش رو نداره بره سمت روابط نامشروع ... اونوقت می شه مثل جوامع غربی ...
- یعنی چی؟
- ویولت ... دقت کن به حرفام!!! زنی که همسرش رو از دست داده نیاز به یه سایه سر داره ... همه که نمی تونن تا آخر عمرشون بشینن به پای همسر مرده اشون یا بچه ای که دارن ... خیلی ها می خوان دوباره ازدواج کنن ... تکلیف این زنا چیه؟
- به من چه!
- دست شما درد نکنه ... ببین ما سه راه داریم ... یا این زنا باید تا آخر عمر تنها بمونن ... یا برن سمت فحشا ... یا اینکه قانون به مردا اجازه بده اونا رو به عنوان همسر دوم اختیار کنن ... کدوم بهتره؟
- هیچ کدوم ...
خندید و گفت:
- بدجنس نباش ... من نمی گم این کار درسته اما در یه سری از شرایط غلط هم نیست ... مثلا مردی که می تونه چند تا زن داشته باشه و توانایی مالی و جسمی و اخلاقی هم داشته باشه و بتونه بین همسراش عدالت رو هم برقرار کنه چرا این کار رو نکنه!
- د ... یعنی پاپای من بره چند تا زن بگیره؟
- نه من نمی گم بابای تو بره ... بابای خود منم می تونست اما این کار رو نکرد .... چون خیلی ها همسرشون رو دوست دارن ... دلشون نمی خواد این کار رو بکنن ... اون بحثش جداست ... اما بعضی مشکل دارن ... مثلا زنشون بچه دار نمی شه ... یا از قدرت جنسی افتاده ... یا اینکه مرده نیازش بیشتر از توانایی زنشه ... این مرد اگه اون شرایط رو هم داشته باشه می تونه همسر دوم بگیره ... نمی تونه؟
یه کم فکر کردم ... همین که سکوتم رو دید با خوشحالی گفت:
- می تونه دیگه ... اما هستن مردایی که با وجود این مشکلات بازم سراغ این کار نمی رن ... حالا تو بگو یولت اگه بشنوی مردی زنی رو صیغه کرده و باهاش رابطه داره بیشتر منزجر می شی یا اگه بفهمی با زن نا محرم بوده؟
سریع گفتم:
- خوب با نا محرم ...
- دقیقا ... بعدش هم این جریان رو از سه زاویه ببین ... نه یه زاویه ... می دونم وقتی به این جریان فکر می کنی فقط خودت رو می ذاری جای همسر اول ... حالا خودت رو بذار جای اون شوهر ... یا جای همسر دوم ... می بینی که اونا هم حق دارن ...
بازم سکوت کردم ...
- اون زن بیچاره ای که می شه معشوقه چه گناهی کرده؟ حداقل اگه رابطه رسمی باشه یه حق و حقوقی بهش می رسه ... اما به اون معشوقه چی؟ نه آینده داره ... نه جایی تامینش می کنه ... شخصیتش هم لگد مال می شه ... در ضمن اینو هم باید بدونیم که در گذشته همینطور که زرت و زرت زن می گرفتن خوب هم بلد بودن بینشون مساوات برقرار کنن ولی این روزا نمی تونن ... شرایط هم سخت تر شده ... بحث سوگولی و زن دوم به خاطر جوون تر بودن و علاقه بیشتر و اینا نیست ... هر دو زن باید توی یه جایگاه باشن ... وگرنه اسلام هم اونو رد می کنه! بعدش هم جدیدا حتما به رضایت همسر اول نیاز دارن ... می دونم خیلی ها بدون اجازه این کار رو می کنن ولی دیگه اون از لحاظ قانونی مشکلی داره و کسی هم قبولش نمی کنه ... این چیزا رو نباید پای اسلام نوشت ... حالا بذار یه چیزی برات بگم ... غربی ها با داشتن چند همسر مخالفن ... می دونی که؟
- آره ...
- بعد از جنگ جهانی دوم تعداد مردا خیلی کم شد ... زنای بیوه هم که فت و فراوون شدن ... اونا تصمیم گرفتن یه تجدید نظری بکنن و حتی برنامه تعدد زوج اسلام رو از دانشگاه الازهر گرفتن ... و مطالعه اش کردن ... چون نیار داشتن بهش ... اما خوب کلیسا اومد سفت و سخت جلوش ایستاد و اجازه نداد ... نتیجه فکر می کنی چی شد؟
شونه بالا انداختم .... گفت:
- نتیجه بی بند و باری جنسی وحشتناکی شد که تو عقل هم نمی گنجید!
چشمامو گرد کردم ... چی می تونستم بگم؟ کاری با دین نداشتم ... حرفاش از لحاظ انسانی کاملا صحیح بود! اونم منتظر حرفی از طرف من نبود ... گفت:
- حالا همه اینا رو ول کن ... یه سری از مردا بیمارن! بیمار جنسی ... اونا رو هم نمی شه کاری کرد ... باید مداوا بشن ... اما همه شون که زیر بار نمی رن ... ترجیح می دن فرت و فرت زن بگیرن .... اگه نتونن عدالت رو برقرار کنن اسلام هم کارشون رو قبول نمی کنه اما اگه بتونن بهتر از اینه که هی تو خیابون ول بچرخن و با نگاهاشون همه رو آزار بدن ...
- حالا نیست دیگه تو خیابون هیچ کس هیز نیست ...
خندید و یه لیوان آب برای خودش ریخت ... بعد از خوردنش گفت:
- توی همه جوامع هستن ادمایی که نه کاری به دین دارن ... نه قانون ... این دیگه ربطی به اسلام و ایران نداره .... تو فکر می کنه توی همین هالیفاکس که هستیم همه مردا به زناشون وفادارن؟ معلومه که نه .... یه تاریخ شناس فرانسوی معروف داریم به اسم گوستاولوبون ... حرف قشنگی می زنه ... می گه توی غرب با اینکه هیچ کس این قضیه چند همسری رو تایید نمی کنه ولی این تایید نشدن رو فقط توی کتابای قانون می شه دید! نه توی واقعیت ... چون توی معاشرت های واقعی همچین خبری جایی نیست ... به قول اون شرق حداقل این قضیه رو شرعیش کرده ... و این رو یکی از بهترین قوانین دین اسلام دونسته ... این حرفی رو هم که بهت زدم رو می تونی توی کتاب تاریخ تمدن اسلام و عرب بخونی ... اگه بخوای من کتابش رو بهت می دم ...
چند بار پلک زدم و دستم رو به سمتش دراز کردم یعنی بده! با خنده از جا بلند شد و رفت سمت اتاقش ... لحظاتی بعد با کتابی برگشت و نشست کنارم ... یه کم ورقش زد و گفت:
- آهان ایناهاش ... صفحه 509
کتاب رو گرفت به سمتم و گفت:
- بپا صفحه اش قاطی نشه ...
کاغذم رو گذاشتم زیر همون صفحه و نگاهی به جلدش انداختم ...
- تاریخ تمدن اسلام و عرب ترجمه فخر گیلانی ...
نفسم رو با صدا فوت کردم ... از جا بلند شد و گفت:
- دستت درد نکنه ... خیلی خوشمزه بود ... دست آراگل هم درد نکنه که به تو گفت برای من سحری درست کنی ... البته لازم نیست هر سحر خودت رو به دردسر بندازی ...
- نخیر خودم دوست دارم ... تازه تو فقط یه سوال منو جواب دادی ... من بازم سوال دارم ...
- خوب بهتره بذاری برای روزای دیگه ... الان باید برم نمازمو بخونم ...
- اذانو گفتن ؟
- بله ... چند دقیقه ای می شه ...
- وای! باشه تو برو ... من اینا رو جمع می کنم ...
آراد بهم لبخند زد و دوباره رفت توی اتاقش ... سینی رو جمع کردم و ظرفاشو شستم ... بعدم روی کاناپه اش دراز کشیدم و حریصانه مشغول خوندن اون کتاب شدم ... نمی دونم چرا اینقدر دوست داشتم همه چیز رو بدونم ... همه چیز رو اصولی بفهمم ... نمی دونم چقدر گذشت که کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم ...
از صدای تق و توق توی آشپزخونه چشم باز کردم ... یه لحظه ترسیدم و سیخ نشستم ... هنوز موقعیتم رو نمی دونستم ... پتو از روی بدنم کنار رفت ... از جا بلند شدم ... من روی کاناپه خوابیده بودم چرا؟ یهو چشمم افتاد به کتابی که روی میز وسط سالن بود ... همه چیز یادم افتاد ... من سحر اومدم پیش آراد و صد در صد همین جا خوابم برده ... پتو رو تا کردم گذاشتم روی کاناپه و رفتم سمت آشپزخونه ... آراد مشغول تهیه صبحانه بود و اصلا متوجه بیدار شدن من نشده بود ... گفتم:
- مگه تو روزه نیستی؟ پس صبحونه واسه چیته؟
یه دفعه چرخید به طرفم و با دیدن من نفسش رو فوت کردن ...
- ترسوندیم دختر! تو کی بیدار شدی؟
- همین الان ...
- ظهر بخیر! صبحونه برای توئه ...
- اوا دستت درد نکنه ... می رفتم خونه یه چیزی می خوردم ...
لبخند زد ... استکانی چایی برام ریخت و گفت:
- تقسیم کار ... سحری من با تو ... صبحونه تو با من ...
با خنده گفتم:
- افطار با هر دو ...
سرشو تکون داد و گفت:
- اینم خوبه!
همینجور که چاییمو شیرین می کردم گفتم:
- فکر نکنی یه موقع روزه فقط مال خودتونه ها ... ما هم روزه داریم ...
از لحن من خنده اش گرفت ... صندلی روبروی من رو بیرون کشید ... نشست و گفت:
- خوب؟!
- هیچی دیگه ... ما هم روزه داریم ...
اینبار خنده اش صدا دار شد و گفت:
- ولی من هیچ وقت یادم نمی یاد تو روزه گرفته باشی ...
- به خاطر اینکه روزه های ما دیدنی نیست ...
یه ابروش بالا پرید و نگام کرد ... توضیح دادم:
- البته نه مثل شما ... ما هم یه دوره از سال هست که هیچ محصولی از حیوونا رو نمی خوریم ... یه جورایی گیاه خوار می شیم ... روزه ما این مدلیه!
- چه جالب ... فلسفه اش چیه؟
- راستش تا اونجایی که من می دونم مسیحی ها چهل روز روزه می گیرن ... اونم به خاطر اینکه عیسی مسیح چهل روز توی صحرا روزه دار بوده ... تازه ده روز هم از شما بیشتر دلت آب!!
آراد خندید و گفت:
- خوش به سعادتون ...
- بلیم ... بعدش دیگه اینکه ... دلایل روزه گرفتنمون یه جورایی مثل شماست ... اراده رو قوی کنیمو ... به خدا نزدیک تر بشیمو و طهارت نفس و این حرفا ... ماه رمضون ما ثابته مثل شما نمی چرخه ... تازه یه روز هم داریم به اسم سه شنبه چاق ... روز قبل از شروع این چهل روزه ... دیگه مردم خودکشی می کنن از بس می خورن!
آراد غش غش خندید و گفت:
- جدی؟
- اوهوم ... البته من که برام فرقی نداره ... چون کلا غذاهای گیاهی رو بیشتر دوست دارم اون روزا رو هم خیلی عادی طی می کنم ...
- خوشم می یاد که به دینت سر سری نگاه نمی کنی ...
با پرویی گفتم:
- منم از تو خوشم میاد ...
آراد زل زد توی چشمام ... منم توی چشمای اون ... هر دو داشتیم تو نگاه هم غرق می شدیم ... با صدایی آرومی گفتم:
- آراد ...
و آروم تر شنیدم:
- جونم ...
- توام ... ممکنه یه روزی سر من هوو بیاری؟
نگاه آراد مهربون شد ... مهربون تر از هر زمان دیگه ای:
- نه عزیز دلم! این چه حرفیه؟
- آخه دینت اجازه داده ... توام شرایطش رو داری ... اگه ... اگه من بچه دار نشم ... تو ... می تونی بری زن بگیری آزادی ... یا مثلا تصادف کنم ... یه جام ناقص بشه ...
سریع براق شد:
- زبونتو گاز بگیر ...
زبونم رو در آوردم و محکم گاز گرفتم ... عصبانیتش یادش رفت و لبخند زد و گفت:
- من گفتم دین این اجازه رو داده که جامعه رو از فساد نجات بده ... نگفتم اجبار کرده آدما رو ... نگفتم به مردای عاشق مجوز داده برن سر عشقشون هوو بیارن ... مطمئن باش من همچین آدمی نیستم ...
مظلومانه گفتم:
- راست می گی؟
- مگه از من دروغم شنیدی؟
- نه ... تکلیف ما چی می شه آراد ؟
- خدا بزرگه ... من یه فکرایی دارم ... بهت می گم کم کم ... باید مطمئن بشم ...
با شادی گفتم:
- پس راهی هست ...
صدای زنگ تلفن بلند شد و آراد نتونست جواب درستی به من بده ... رفت سمت تلفن ... هر کسی که بود ایرانی نبود ...
- الو ... بله ... چطور؟ ... مهمون دارن؟ کی؟ ... خیلی خب ... یه لحظه اجازه بدین من بپرسم ...
دهنی گوشی رو گرفت و رو به من گفت:
- کسی قراره بیاد خونه تو؟
با تعجب گفتم:
- نه ...
- از نگهبانیه ... می گه شخصی به اسم آرمیک اومده ...
چشمامو گرد کرد و با صدای آهسته و کشدار گفتم:
- آرمیک؟!!!!
انگار می ترسیدم پشت در باشه و صدامو بشنوه ... آراد از عکس العمل من متعجب شد و گفت:
- می شناسی؟ دوستته؟
دستمو دراز کردم روی میز ... سرمو هم گذاشتم روش و گفتم:
- پسر عموی آرسنه ...
آراد خشک شد سر جاش ... از ترس اینکه فکر بد نکنه سریع سیخ نشستم و گفتم:
- من .. من برات توضیح می دم یه موقع فکر نکنی جایی خبریه ها ... من خودم تازه دیروز فهمیدم این یارو داره می یاد هالیفاکس ... مامی بهم گفت ... باور کن آراد ...
آراد بی توجه به بالا پایین پریدنای من توی گوشی گفت:
- بفرستینشون بالا ...
گوشیو که قطع کرد دوباره خواستم توضیح بدم که صدای دادش میخکوبم کرد:
- بسه! نمی خوام چیزی بشنوم ... کم از خود آرسن کشیدم که حالا باید از پسر عموش بکشم؟!!! این یارو برای چی باید بیاد خونه تو؟
- آراد ... خوب بذار من توضیح بدم ...
- چی می خوای بگی؟ هان؟ خوب بگو ...
- ببین آراد ... مامی دیروز به من گفت این یارو از من خواستگاری ...
آراد گوشی بی سیم توی دستش رو پرت کرد روی زمین و داد کشید گفت:
- این یارو غلط کرده ... بیجا کرده ...
- اه بذار منم حرف بزنم ... ببین .... این اومده اینجا که با من حرف بزنه ... پاپا هم بهش اجازه داده ... اگه بد برخورد کنیم می ره به پاپا می گه و پاپا عصبی می شه ... باید یه کار دیگه بکنیم ...
- هان چطوره بشینم اینجا پامو بندازم روی پام و تو بری زن اون ...
ولوم صداش اینقدر بالا بود که می ترسیدم همسایه ها برن نگهبانی شکایت کنن ... رفتم طرفش و گفتم:
- عزیزم ... اینقدر حرص نخور ... من مال توام ... می فهمی؟ مال تو ...
آراد نفس نفس می زد و سینه ستبرش بالا و پایین می شد ... تماس چشمیمون قطع نمی شد ... وقتی حرفی نزد صلیبی روی سینه ام کشیدم و گفتم:
- قسم می خورم .... الان فقط به کمکت نیاز دارم ... هوس شیطونی کردم آراد ...
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه می خوام سر به سر این یارو بذاریم یه کم بخندیم ...
- منظورت چیه؟ اون به تو چشم دوخته ... من بیام بخندم؟
- سخت نکن کارو ... مهم اینه که من فقط تو رو می خوام ... اینم زود دست به سر می کنیم بره ... می خوام کاری باهاش بکنیم که از کار خودش پشیمون بشه و دمش رو بذاره روی کولش برگرده ...
کم کم لبهای آراد به بالا متمایل شد ... لبخند نشست کنج لبش و گفت:
- دیوونه ...
- من الان می رم اونطرف ... اما اوضاع رو مساعد می کنم تا با این یارو بریم بیرون ... وای چه شود! یعنی می خوام حالش از من به هم بخوره ...
آراد یه کم بهم نزدیک شد ... دستش اومد جلو و یه تیکه از موهامو از توی صورتم زد کنار و گفت:
- حالش به هم بخوره؟ از ویولت من؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چون ویولت توام باید حالش ازم به هم بخوره ...
- آدمش می کنم !
نا خودآگاه گفتم:
- دوستت دارم ...
برام جالب بود که توی نگاه آراد یه چیزی همراه با عشق می دیدم ... یه چیزی شبیه خشم ... اما نه خشم آزاردهنده ... یه خشم دوست داشتنی ... سرش ذره ذره اومد پایین ... نمی دونستم می خواد چی کار کنه ... آب دهنشو قورت داد و گفت:
- این مدل مو چقدر بهت می یاد ... شبیه دختر بچه ها شدی ....
لبمو گاز گرفتم و با ناز گفتم:
- و این خوبه یا بد؟
- بدبختانه من عاشق دختر بچه ها هستم ...
اومد پایین تر ... می دونستم که حتی اگه منو هم ببوسه بعدش چیز خوبی انتظارم رو نمی کشه ... لابد عذاب وجدان می گرفت و خون منو تو شیشه می کرد ... با این حال تکون نخوردم ... هر چی صبر کردم جلوتر نیومد ... زمزمه کردم:
- الان آرمیک می رسه ...
سرش رو برد بالا ... نفس عمیقی کشید و گفت:
- موهاتو باز کن ...

وقت نبود چونه بزنم ... تند تند کش موهامو باز کردم و خواستم برم سمت در که دوباره گفت:
- ویولت ...
- بله؟
- موهاتو ببند ...
- اااا آراد ... چی کار کنم؟!!! گیجم کردی!
- ساده ببند پشت سرت ... اون مدلی نبند ...
خنده ام گرفت ... با کش جمعشون کردم پشت سرم و گفتم:
- اجازه هست ؟
- مواظب خودت باش ... به این یارو مطمئنی؟
- آره بابا ... آدم خوبیه ... اما حواسم هست ... احساس خطر کردم آژیر می کشم ...
خنده اش گرفت و گفت:
- منم قول می دم با سرعت نور خودمو برسونم ... حالا برو عزیزم ...
- باشه .... راستی یه زنگ به فرزاد بزن ... کارت داشت ... من یادم رفت بهت بگم ...
- دیروز زنگش زدم ... ساعت خواب!
- می ریم آراد؟
- آره می ریم ... البته اگه این یارو ...
- اینو هم می بریم فوقش ... اشکال نداره که ...
نفسش رو با عصبانیت داد بیرون و گفت:
- من موندم این از کجا افتاد پایین یهو ... کم نگرانی دارم ...
- نگران این یکی نباش عزیزم ... من می پیچونمش ...
- نتونستی هم خودم جوری می پیچونمش که تا اخر عمرش نتونه صاف بشه ...
چشمکی بهش زدم و رفتم از در بیرون ... داشتم در اپارتمان رو باز می کردم که صدایی از پشت سر گفت:
- سلام ...
چرخیدم ... آرمیک درست پشت سرم بود ... اووووف! چی شده بود! سه چهار سالی بود ندیده بودمش ... قد بلند ... خوش تیپ! پالتوی طوسی و پلیور مشکی ... شلوار کتون مشکی ...مثل آرسن صورت قشنگی نداشت چشم و ابروش قهوه ای معمولی بود ... با پوست سفید و موهای خرمایی ... ولی خوش تیپیش همه چیز رو تحت شعاع قرار می داد ... سعی کردم لبخند بزنم:
- سلام ! رسیدن به خیر ...
- چطوری دختر؟ دلم برات یه ذره شده بود ...
اومد بیاد جلو منو بغل کنه که سریع کنار کشیدم ... می ترسیدم آراد از توی چشمی ببینه ... قبلا برام فرقی نداشت ولی الان اصلا دوست نداشتم ... آرمیک جا خورد و گفت:
- چیزی شده؟
- نه ... نه ... بریم تو ... دم در خوب نیست ...
در رو باز کردم و دعوتش کردم تو ... با کفش اومد تو و روی اولین مبل سر راهش نشست ... رفتم داخل آشپزخونه که براش قهوه درست کنم ... گفت:
- بیا بشین ویولت ... راضی به زحمت نیستم ...
از همون جا گفتم:
- نه بابا ... چه زحمتی ... می یام الان ...
سریع یکی از فنجون های کثیفم رو برداشتم ... جای رژه لبم روش بود ... دیواره هاش هم جرم گرفته بود ... یه قهوه بد طعم درست کردم و ریختم داخل فنجون بعد هم توی سینی گذاشتم و رفتم بیرون ... حالا خنده ام هم گرفته بود ... ولی جلوی خودم رو گرفتم ... رفتم طرفش و سینی رو گرفتم جلوش ... همینطور که زل زده بود توی چشمام فنجون رو برداشت .... اصلا نگاه بهش نکرد ... رفتم نشستم جلوش و پامو انداختم روی پامو و تند تند تکون دادم ... یعنی مثلا من عصبیم ... همینطور که فنجون توی دستش بود گفت:
- چه می کنی؟ چه خانوم شدی!
- درس می خونم ... پس انتظار داشتی بچه بمونم؟ ... تو چه پیر شدی!
سریع دستش رفت سمت موهای سفید شقیقه هاش و یه لحظه حس کردم رنگش تغییر کرد ... سعی کرد بخنده:
- روزگاره دیگه ... آدم رو پیر می کنه ...
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آهان ... پس روزگاره ... سن نیست!
فهمید دارم بهش طعنه می زنم ... سریع فنجونش رو برد سمت لبش که چشمش افتاد به شاهکار لبای من روش ... اخماش در هم شد و سریع فنجون رو گذاشت روی میز ... خنده ام گرفت ... آرسن قبلا بهم گفته بود آرمیک وسواسیه ... ای جان! اینم یه نقطه ضعف ... گفتم:
- اوا چرا نخوردی؟
- ممنون میل ندارم ... خوب دیگه تعریف کن مامان اینا خوبن؟ داداش که برگشت ... خبر داری ازش؟
ای بمیرم که همه پسرا رو از قهوه خوردن انداختم ... خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
- آره خوبن ... قبل از تعطیلات وارنا رو هم دیدم ... اونم خوبه ....
- خوب ... به لطف خدا ... اینجا درس می خونی؟
- اوهوم ...
- چی می خونی؟
- یعنی نمی دونی؟
لبخندی زد و گفت:
- چرا ... راضی هستی؟
- آره خوبه ... دوست دارم ...
- فکر کنم بدونی که من برای چی اینجا هستم ...
- یه جورایی ...
- خب پس ... مسئولیت از رو دوش من برداشته شده ... راستش برام سخت بود در این مورد باهات حرف بزنم ...
صدای اس ام اس گوشیم که بلند شد پریدم سمتش ... آراد نوشته بود:
- خوبی؟
نوشتم:
- خوبم ... اینو هم از قهوه خوردن انداختم ...
آرمیک داشت باهام حرف می زد ولی هیچیش رو نمی فهمیدم ... جواب اومد:
- چی کار کردی؟!!!!
تند تند براش نوشتم ... آرمیک گفت:
- موافقی؟
با گیجی گفتم:
- که چی؟
- حواست کجاست ویولت؟ گفتم بریم ناهار رو با هم بیرون ... بعدش هم با هم حرف بزنیم ... من دو روز بیشتر اینجا نیستم ... می خوام تکلیف زودتر روشن بشه ...
می خواستم بگم تکلیف تو معلومه عزیزم ... پاشو هری! اما می ترسیدم به پاپا بگه ... اونوقت خیلی بد می شد ... هم برای من ... هم برای آراد که شاید پاش به جریان باز می شد ... مونده بودم چی بگم! تند برای آراد نوشتم:
- این می خواد منو ببره ناهار بیرون ...
یه دفعه گوشیم زنگ خورد ... لبخندی به آرمیک زدم و جواب دادم:
- الو ...
- اگه باهاش رفتی باید هر آن منتظر باشی که دو تا از فنای قشنگ جودو رو روش پیاده کنم ... حالا دیگه خود دانی!
از حسودیش لذت بردم ... مونده بودم چی بگم که قطع کرد ...
آرمیک داشت با کنجکاوی نگام می کرد ... لبخند کج و معوجی زدم و گفتم:
- آرسن خبر داره اومدی اینجا؟
لبش رو به نشونه ندونستن کمی داد جلو و گفت:
- راستش من خبر ندارم توی ایران کی می دونه ... فقط به مامان و بابا گفتم ... اونا هم با خونواده تو در میون گذاشتن و بنا به صلاح دید هر دو خونواده من خدمت رسیدم ...
- آهان ... اوکی ... چی می خوری برات بیارم آرمیک ... قهوه تو هم که نخوردی ...
- راستش من گرسنه امه ... الان فقط ترجیح می دم برم ناهار بخورم ... توام که هنوز حاضر نشدی ...
- چیزه ... می شه .. همین جا ناهار بخوریم؟
- برای چی؟ می ریم بیرون ... هم یه هوایی عوض می کنیم ... همه یه گپی می زنیم ...
اه آراد هم روزه بود وگرنه وادارش می کردم باهامون بیاد ... حالا چی کار کنم؟ یه دفعه گفتم:
- راستش من هوای سرد زیاد برام خوب نیست ... یه کم گریپ شدم ... ترجیح می دم تو خونه باشیم ... فوقش زنگ می زنیم ناهار بیارن ... هان؟
- جدی؟ پس چرا تا اومدم بیرون بودی؟
مرتکیه فوضول! لابد شکاک هم هست ... سریع گفتم:
- خونه یکی از دوستام بودم ... بیرون که نرفته بودم ...
- آهان ... خیلی خب ... پس زنگ بزن هر چی دوست داری سفارش بده ... برای من فرقی نداره ...
ناچارا زنگ زدم رستورانی که می شناختم برامون پیتزا بفرسته ... دوست داشتم یه جوری آرمیک رو دست به سر کنم ... شاید بهتر بود خودم بهش بگم قصد ازدواج ندارم ... اصلا لازم نبود پای آراد به قضیه باز بشه ... من توی فکر بودم چه جوری سر حرف رو باز کنم که آرمیک گفت:
- دیگه بگو ویولت ... از خودت ... نا سلامتی من اومدم اینجا که با هم حرف بزنیم ...
پامو انداختم روی پام و با جدیت گفتم:
- قسم می خورم هیچی در مورد من نمی دونی جز اطلاعاتی که از مامیت گرفتی ... پس برای چی تصمیم داری با من ازدواج کنی؟
از جدیتم جا خورد ... شاید فکر نمی کرد ویولت یه همچین شخصیتی داشته باشه ... کمی من و من کرد و گفت:
- ببین ویولت ... من از خیلی وقت پیش تو رو می شناسم ... چیزایی هم از آرسن راجع به تو شنیدم .... یادم می یاد خیلی تخس بودی ... شر بودی و از در و دیوار بالا می رفتی ... من همیشه عاشق شیطنتت بودم .... حتی قبلا موهاتو هم پسرونه می زدی ... لباسای پسرونه هم می پوشیدی ... ولی پاش می افتاد از هر دختری دخترتر بودی ... احساساتتو می گم ... من از همون روزا شیفته شخصیت تو بودم ... البته نمی گم عاشقت بودم! مقوله عشق بحثش جداست ... اصولا به عشق پیش از ازدواج اعتقادی ندارم ... تا این سن با دخترهای زیادی آشنا شدم ... اما هر بار یه خلا رو حس می کردم ... تا اینکه حدودا یک ماه پیش دوباره با آرسن بحث تو شد ... یهو ذهنم جرقه زد ... انگار چیزی که ذهن من دنبالش بود توی تو خلاصه شده بود ... تا نیمه شب از یادآوری شیطنت هات خندیدم ... بعدم با مامان در موردت صحبت کردم ... مامان گفت تو هنوز هم مثل قبل هستی ... اما دیگه ایران نیستی و کانادا داری درس می خونی ... خوشحال شدم که بهم نزدیکی و اینو به فال نیک گرفتم ... گفتم می یایم با هم حرف می زنیم ... شاید به نتیجه برسیم ...
دلو زدم به دریا و گفتم:
- و اگه نرسیم؟
- به نظر من که می رسیم ...
- ولی من اصلا قصد ازدواج ندارم ...
- اینا همه اش حرفه ... ناز های دخترونه است ...
- این ناز نیست ... من اختیار زندگی خودم رو دارم ... دوست ندارم ازدواج کنم ... می خوام درسم رو بخونم .. می خوام اگه شد دکترامو هم بگیرم ...
- خب این که خیلی خوبه! من هم می تونم کمکت کنم ... ازدواج لطمه ای به درست نمی زنه!
پوزخندی زدم و گفتم:
- من بدون کمک هم موفق می شم ...
- ببین ویولت ... تو باید برای جواب منفی منو قانع کنی ... وگرنه ادمی نیستم که جا بزنم ...
- من حرفمو زدم ...
- من هم قانع نشدم ... فقط با یه دلیل قانع می شم ... دلایل دیگه قابل حل شدن هستن ...
- چه دلیلی مثلا؟
- پای شخص دیگه ای در میون باشه ...
سکوت کردم ... هرگز نباید اسمی از آراد می بردم ... مطمئن بودم به گوش پاپا می رسه ... اگه می گفتم شخص دیگه ای رو دوست دارم تا وقتی نمی فهمید طرف کیه دست از سرم بر نمی داشت ... باید چی کار می کردم؟ سعی کردم از در دیگه وارد بشم ...
- این یعنی چی آخه؟ تو با چهار تا دلیل مسخره تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی؟ رو چه حسابی؟ من یه دنیا عوض شدم! دیگه اون ویولتی که تو می شناختی نیستم ... چطور فکر نکردی ممکنه من تغییر کرده باشم! من الان بیست و سه سالمه! اون ویولتی که تو می شناختی فقط نوزده سالش بود ...
- روح کودکانه تو توی چشماته ویولت ... من حسش می کنم ...
با حرص از جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه اینجور که پیداست این یارو از رو نمی ره! باید همون بلا رو سرش بیارم تا دمش رو بذاره روی کولش و بگرده ... یه آشی برات بپزم آرمیک خان سیریش! غذا که اومد خود آرمیک رفت تحویل گرفت و من تند تند برای آراد اس ام اس دادم که غذا رو توی خونه می خوریم ... آراد جواب داد:
- الان یعنی درست شد؟!!! بنداز این مرتیکه رو بیرون تا اون روی سگم بالا نیومده ...
- آراد فقط چند مین دیگه!!! قول می دم ...
جوابی نداد ... به جای غذا زهرمار خوردم ... هیچی از طعمش نفهمیدم ... از بس آرمیک نگام کرد ... وقتی غذا تموم شد خواستم جمعشون کنم که اونم بلند شد ... تعارف کردم:
- تو بشین ... خودم می برم ...
نیشش شل شد و گفت:
- چه خانوم کدبانویی!
اووف! جلوی این فقط باید لال بشم وگرنه هی برای من مزیت می تراشه ...
ظرف ها رو که جمع کردم اومد توی آشپزخونه و گفت:
- قهوه بعد از ناهار با من ...
نه انگار این یکی از قهوه خوردن نیفتاد ... می ترسه دوباره قهوه چرک تحویلش بدم! اومده خودش درست کنه ... گفتم:
- می یارم خودم ...
سریع گفت:
- نه نه ... من درست می کنم ...
لبخندی موذیانه زدم و رفتم از آشپزخونه بیرون ... لحظاتی بعد با فنجون های قهوه اومد بیرون ... فنجونا برق می زد! خنده ام گرفته بود شدید ... فنجونا رو گذاشت روی میز و اومد بشینه کنار من روی کاناپه که خودم رو کشیدم کنار ... تعجب کرد ولی از رو نرفتم و اونم اومد اون طرف تر چسبید به من ... اه! این مرتیکه چرا نمی رفت؟!! اعصابم رو داشت خورد می کرد ... کاش قهوه ش رو بخوره بره ... حین خوردن قهوه از خودش و کار و بارش گفت که شکر خدا هیچی نفهمیدم ... یک ساعت دیگه هم گذشت ولی نمی رفت که نمی رفت ... با صدای زنگ خونه از جا پریدم ... آرمیک خونسردانه گفت:
- مهمون داری؟
رفتم سمت در و گفتم:
- نه ...
در رو که باز کردم با چهره برزخی آراد مواجه شدم ... قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم دستش رو آورد بالا ... گرفت جلوی صوتم یعنی حرف نزن! و گفت:
- این مرتیکه هنوز تو خونه است؟
خدا رو شکر صداش یواش بود ... دوست نداشتم توی این وضعیت آرمیک و آراد با هم روبرو بشن ... گفتم:
- آراد ... باور کن خودمم نمی دونم چرا نمی ره!!!
- تا شماره ده ... انداختیش بیرون که انداختیش ... ننداختیش می یام تو خودم از پنجره می اندازمش بیرون ...
- آراد!
- آراد و ... لا اله الا الله ... انگار نمی فهمی!!!! دوست ندارم اون تو خونه ت باشه! دووووست ندااااااارم!!!!
صداش داشت می رفت بالا ... وحشت زده فقط نگاش کردم ... صدای آرمیک بلند شد:
- ویولت جان!!!!
آراد آروم گفت:
- ویولت جان و مرض!!! انگار تا دو تا مشت توی دهنش نخوره آدم نمی شه ....
سرم رو کمی بردم توی خونه و گفتم:
- می یام الان ...
یه فکری رسید به ذهنم ... به آراد که آماده بود بپره تو و پنجره رو شرمنده کنه گفتم:
- تا یه دقیقه دیگه آرمیک رفته .... می گی نه نگاه کن ...
فقط نگام کرد ... چشمکی بهش زدم تا دلشو به دست بیارم و در رو بستم. توی راهرو چند تا صلیب کشیدم و رفتم تو ... آرمیک گفت:
- مزاحم نباشم ... کی بود؟
می خواستم بگم تا چشم تو دربیاد ... اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:
- خانوم همسایه بود ... همون که باهاش دوستم ... شوهرش نیست می ترسه ... از من خواست برم پیشش ...
پیام کلامم رو خیلی راحت گرفت ... از جا بلند شد و گفت:
- ا پس من برم دیگه ... خوشحال شدم دیدمت ... فردا دوباره می یام تا جدی تر حرف بزنیم ... باشه؟
فقط اون لحظه دلم یه پاره آجر می خواست نه از اون مدلا که واسه آجرنماست ... نه از اونا که سوراخ سوراخ داره توش ... از اونا که عین سنگ گنده و یوغوره تا بکوبم توی ملاج آرمیک ... همچین دوبامبی! از نگاهم فهمید می خوام سر به تنش نباشه ... لبخندی زدم و گفت:
- می دونم ازم استقبال می کنی ... من راضیت می کنم ... نگران نباش ...
شال گردنش رو پیچید دور گردنش پالتوش رو پوشید و رفت سمت در ... یعنی اگه چند لحظه بیشتر می موند اون پاره آجره رو از زیر سنگم شده بود پیدا می کردم ... خداحافظی کرد و بالاخره شرش کم شد ... در رو بستم و نفس راحتی کشیدم ... بعد پریدم سمت گوشیم و شماره آراد رو گرفتم ... اما جواب نداد ... لبخند زدم! اینم حالا برای من قهر کرده ... رفتم دم خونه اش .... هر چی در زدم در رو باز نکرد ... تصمیم گرفتم سر به سرش بذارم ... با موبایل اس ام دادم :
- آراد کمک کن ... این آرمیک می خواد اذیتم کنه !
یه آدمک خشمگین فرستاد ... می دونست دارم سر به سرش می ذارم ... همین که خیالش راحت شده بود خیال منم راحت شد ... رفتم توی آسپزخونه تا یه سحری خوشمزه برای عشقم بپزم ...
***
راس ساعت سه دوباره قابلمه به دست پشت در خونه آراد بودم ... باز موهامو دم موشی بسته بودم ... آراد دوست داشت ... با اولین زنگ در رو باز کرد ... پشت چشمی براش نازک کردم و همونجا ایستادم ...
- دست پیش می گیری؟
- نخیر ... برای شکمت درو باز کردی؟
- نه ... برای دیدن اخمای تو ....
اخممو غلیظ تر کردمو گفتم:
- خوب ببین ...
- بیا برو تو ویولت ... لوس نشو ...
- بی منطق!
اینو گفتم و از زیر دستش رفتم تو ... پشت سرم اومد تو و در رو بست ... باز توی آشپزخونه مشغول گرم کردن غذا شدم ... امشب براش پلو قیمه درست کرده بودم ... اومد تو آشپزخونه و تکیه داد به دیوار ... زل زده بود به کارای من ... محلش نذاشتم ... اونم حرفی نمی زد ... آروم آروم وسایل سینی رو آماده می کردم ... اعصابم خورد شده بود زیر نگاه خیره اش ... چرخیدم سمتش و با غیظ گفتم:
- پیدا نکردی؟
ابروهاشو انداخت بالا ... لیوان آب کنار ظرفشویی رو برداشتم و غافلگیرانه پاشیدم توی صورتش ...
دهنش باز موند و همونطور خشک شد ... غش غش خندیدم و گفتم:
- فکر کنم پیدا کردی!
- ویولت می کشمت به خدا ...
گذاشت دنبالم ... اومدم از آشپزخونه بدوم بیرون که یهو دیدم رو هوام ... آب ها ریخته بود روی زمین و همه جا رو لیز کرده بود ... با کمر محکم اومدم روی زمین و چشمام از درد بسته شد ... از صدای برخوردم با زمین خودم هم ترسیدم!!! صدای داد آراد بلند شد:
- ویولت ... ویولت ... عزیزم ... عزیز دلم ... خوبی؟
دردم داشت کمتر می شد ... ولی نمی خواستم چشمامو باز کنم ... دوست داشتم اذیتش کنم:
- یا زهرا !!! ویولت ... چشماتو باز کن ... تو رو امام زمون ... ویولت !!!
وقتی دید جوابی نمی دم پرید از آشپزخونه بیرون ... فکر کنم رفت سوئیچ ماشینشو بیاره منو برسونه بیمارستان ... از جا بلند شدم و خیلی عادی دوباره مشغول تهیه غذا شدم ... اما از گوشه چشم منتظر بودم بیاد و عکس العملش رو ببینم ... از اتاقش پرید بیرون و دوید سمت آشپزخونه ... رنگ به روش نبود ... با دیدن من سر جاش خشکش زد .... منم خیلی معمولی نگاش کردم و گفتم:
- چته ؟ الان سحریت آماده می شه .... راز و نیازتو کردی امشب ...
اومد دم آشپزخونه .... یه نگاه روی زمین کرد ... شاید فکر می کرد من مردم و این روحمه ... بعد دوباره به من نگاه کرد ... وقتی مطمئن شدم خودمم و هیچیم هم نشده برگشت ... رفت سمت اتاقش و در اتاق رو زد به هم ... وا! این چرا اینجوری کرد!!!! با بهت به در اتاقش نگاه کردم ... شاید هم ... شاید هم حق داشت! من زیاده روی کرده بودم ... برای یه عاشق هیچ دردی بدتر از این نیست که معشوقش رو از دست بده! آراد هم دقیقا همین حس رو پیدا کرده بود! فکر کرد مغزم اومده روی زمین و متلاشی شده ... درسته که بدنم درد گرفته بود ولی طوریم نشده بود و نباید اون بازی وحشتناک رو باهاش می کردم ... زیر گاز رو خاموش کردم و رفتم سمت اتاقش ... آروم به در زدم و گفتم:
- عزیزمممممم ....
جوابی نیومد ... دوباره زدم و گفتم:
- آراد ... قهری؟ شوخی کردم خوب!
بازم جواب نداد ... سعی کردم از در دیگه وارد بشم ...
- آراد من گشنمه ... دیشب که قهر بودی نذاشتی با هم افطاری بخوریم ... منم که نتونستم شام بخورم ... غصه خوردم هی ... الان هم اگه تو نیای من بازم هیچی نمی خورم ... بعد صبحونه و ناهارم دوباره نمی خورم بعدش سو هاضمه می گیرم می میرم ... من می شینم منتظرت ... اگه نیای می رم ....
بعد از این حرف از در فاصله گرفتم و نشستم کنار سینی افطار ... لحظاتی طول کشید تا بالاخره در باز شد و آراد اومد بیرون ... سرش پایین بود ... اما دلخوریش رو حس می کردم ... نشست کنار سینی و توی سکوت مشغول خوردن شد ... خوشحال از پیروزیم منم قاشقم رو برداشتم و گفتم:
- خوب ببخشید دیگه ... من که دوستت دارم!
سرش رو آورد بالا و نگام کرد ... چند بار پلک زدم ... لبخند نشست کنج لبش ... پرسید:
- خوبی؟
همون یه سوال برام قد یه دنیا ارزش داشت ... کم مونده بود گوله شم توی بغلش که جلوی خودم رو گرفتم ... انگار حس کرد یه لحظه نزدیک بود چه اتفاقی بیفته که خنده اش گرفت ... کمی کله ام رو خاروندم و گفتم:
- آقا اجازه می شه من یه سوال بپرسم؟
با پلک زدنش بهم اجازه داد ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- سوال شماره دو ... چرا اگه یه مرد یه زن رو بکشه برای اینکه اعدامش کنن خونواده اون زنه باید نصف دیه رو بدن؟
آراد خنده اش گرفت و گفت:
- همه سوالات چونه زدن سر جنسیتته ها!
- بلیم! پ چی؟!!!!
- دلیلش واضحه! یه ذره فکر کن ...
- من فکرم نمی یاد .... خودت بگو ...
یه قاشق قیمه روی برنجش ریخت و گفت:
- به خاطر خونواده اون مرد ...
- یعنی چی الان مثلا؟ مگه زنه خونواده نداره؟!!!
- چرا ... اما مرد نان اور یه خونواده است ... اگه قصاص بشه بچه هاش یتیم می شن و زنش بیوه ... باید یه پولی این وسط آینده شون رو تامین کنه ...
- هان! اینم حرفیه ... حالا اگه یارو مجرد باشه چی؟
- بازم همون حکم رو داره ... اون مرد قطب اقتصادیه کشوره ... نبودش باید جبران بشه ...
- شماها چه دلایلی دارینا! واه واه ...
- چشه؟!!! به این خوبی! همه چیز با تفکر پیش رفته ... ویولت به خدا قسم می خورم که اسلام هیچ ایرادی نداره ایراد فقط از مسلمون نماهاست ...
- شاید ... اصلا یه چیز دیگه ... دین تو که به مردا اجازه داده چند تا زن بگیرن چرا به زنا اجازه نداده؟ وای فکر کن!!!! من چهار تا شوهر می کردم ... با شصت تا صیغه!!!! یکیشون دست و پامو ماساژ می داد ... یکیشون ماسک می ذاشت رو صورتم ... یکیشون می شد مسئول قربون صدقه ... هر وقت خسته می شدم خاموشش می کردم ... یه سریشون فقط باید کار می کردن پول می یاوردن ... یکیشون ناخونامو سوهان می زد ... اون یکی لاک ... یکی آرایشم می کرد! البته باید می فرستادمش سالن آرایش مژگان جون دوست مامی دوره ببینه ...
آراد نمی دونست از دست من بخنده یا ناراحت بشه ... در حالی که به سختی جلوی خنده اش رو می گرفت گفت:
- جنبه هم ندارین آخه!
جیغ کشیدم:
- آراد ....
- جون آراد ... ببین ... امام علی ... در این مورد مثال جالبی می زنه ... چند تا ظرف آب می ده دست چند تا خانوم می گه اینا رو بریزین داخل یه ظرف ... بعدش بهشون می گه حالا هر کس آب مخصوص به ظرف خودش رو جدا کنه ...
با تعجب گفتم:
- وا! مگه می شه!!!!


- خوب نه ... نمی شه ... حالا بحث همینه .... یه زن اگه چند تا شوهر داشته باشه موقعی که باردار می شه هیچ علمی نمی تونه بهش ثابت کنه بچه اش مال کدوم شوهرشه ....
با چشمای گشاد شده گفتم:
- نه!!!!!!
- دقیقا .... ببین ویولت ... فکر نکن اسلام اومده بین زن و مرد تفاوت قائل شده ...
- خوب شده یه جورایی ...
- ببین تو می دونی علمای مسیحی توی اسپانیا سر چی بحث می کردن؟ اونا سر این اختلاف نظر داشتن که آیا زن مثل مرد روح انسانی داره یا نه!!!! بعدم به این نتیجه رسیدن که روح زن برزخیه! فقط برای روح حضرت مریم تفاوت قائل شدن ...
- بروووووووووو!
- باور کن ... این عقاید غلط همیشه بوده ... اسلام ما تازه اومده گفته اقای من مرد رو بهر کاری ساختن زن رو هم بهر کاری! زن کانون خونواده رو می تونه با اقتدار اراده کنه و مرد هم جامعه رو ... هر دو قدرت دارن ... هر دو اراده دارن ... هر دو توانایی دارن ...
- خب اینقدر هر دو هر دو نکن سحریتو بخور ...
خندید و گفت:
- خیلی خوشمزه شده ... مرسی ...
نیشم شل شد و گفتم:
- نوش جونت ...
- آراد ... راهی به ذهنت نرسید ....
اخماش در هم شد و گفت:
- بالاخره یه راه پیدا می کنم ...
فهمیدم هنوز راهی پیدا نشده ... از جا بلند شدم که سینی رو جمع کنم ... خوردنش تموم شده بود ... قبل از اینکه سینی رو بردارم برش داشت و گفت:
- تو بشین ... من می برم ...
- نه می برم ...
- بشین می گم ...
ناچارا نشستم روی مبل ... سینی رو برد توی آشپزخونه و گفت:
- آشپزی از کی یاد گرفتی؟ مامانت؟
- نه ... از خدمتکارمون ... مامی غذای ایرانی بلد نیست بپخه ...
- چی کار کنه؟!!!!
- بپخه ...
خندید و گفت:
- تو باید یه دیکشنری از واژه های عجیب غریبت به من بدی ...
صدای تلفن که بلند شد از داخل آشپزخونه اومد بیرون و با تعجب گفت:
- کیه یعنی؟
وقت نشد من حدسی بزنم چون جواب داد:
- الو .... سلام مامان جان! خوبی شما؟ قربونت برم .... نه عزیز من ... خوردم ... باور کن خوردم ... نگران نباش مادر من ... حواسم به غذام هست ... اونجا شما بودی ناز می کردم اینجا برای کی ناز کنم؟ خودم باید هوای خودم رو داشته باشم ....
دمپایی مو در اوردم و پرت کردم به طرفش ... دمپایی رو روی هوا زد و بی صدا خندید ... با انگشت براش خط و نشون کشیدم ... مکالمه اش که تموم شد اومد طرف من و گفت:
- حالا چرا می زنی؟
- که دیگه کسی نیست براش ناز کنی ...
- کم کم برات ناز هم می کنم خانومم ....
قلبم قیلی ویلی رفت و گفتم:
- پروووو! من باید ناز کنم ....
- شما که سر تا پات نازه!
چند بار پلک زدم و گفتم:
- من پاشم برم ... تو برو به نمازت برس ... گفتن اذونو؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- آره ....
بعد به من نگاه کرد و گفت:
- کجا بری حالا؟
- برم خونه بگیرم بخوابم ... خیلی خوابم می یاد ...
- خوب ... نمی شه ... همین جا بخوابی؟
با چشمای گرد نگاش کردم ... سرشو انداخت زیر و گفت:
- چشماتو اون جوری نکن ....
- چی گفتی؟ اینجا بمونم؟ راه افتادی آراد ....
- خوب ... دیشب که اینجا خوابیدی حس خیلی خوبی داشتم .... انگار که ... همه نگرانی ها برطرف شده بود و تو خانوم خونه ام شده بودی ...
- نه آقا زیادیتون می شه ... ترجیح می دم برم ....
از جا بلند شدم ... دوست داشتم فقط یه بار دیگه بگه نرو .... فقط یه بار ... اما هر چی منتظر شدم نگفت ... مغرور تر از این حرفا بود ... راه افتادم سمت در ... قدم هام سنگین بود .... خودمم دوست نداشتم برم ... کاش فقط یه بار دیگه اصرار کنه ... رسیدم به در ... درو باز کردم ... آراد سر جاش ایستاده بود و یه کلمه هم حرف نمی زد ... دستم رو روی در گذاشتم بودم و سر جام ایستاده بودم ... همین که قدم برداشتم تا برم بیرون دستش رو بالای دستم روی در دیدم ... با یه فشار در رو بست ... ذوق مرگ شدم ... نیشم باز شد و چرخیدم ... پشت سرم ایستاده بود و سرش زیر بود ... با خنده راه افتادم سمت اتاقش و گفتم:
- امشب تو روی کاناپه می خوابی ... به من چه! من کمرم درد می گیره ... گفته باشم ....
جانمازش توی اتاق نبود ... احتمالا توی اون اتاق پهنش کرده بود ... شیرجه رفتم روی تختش ... توی چارچوب در ایستاد و گفت:
- همون دیشب هم اگه خوابت نبرده بود نمی ذاشتم روی کاناپه بخوابی ....
بی توجه به حرفش با لذت گفتم:
- وای تختت چه خوبه ... بوی تو رو می ده ...
لحافش رو با عشق بغل کردم ... نمی دونم از دیدن این صحنه چه حسی بهش دست داد که با سرعت رفت بیرون از اتاق و در رو بست ... خسته بودم ... اونقدر که قدرت فکر کردن نداشتم ... تموم شب رو بیدار مونده بودم که بتونم سحری آراد رو به موقع بهش بدم ... حالا دیگه نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم ... اصلا وقت نشد از آراد بپرسم جدی جدی کجا می خواد بخوابه ....

حس کردم محکم خوردم به یه جا ... چشمامو باز کردم ... گیج و منگ بودم حسابی!!! صدای تق که اومد سر جام نشستم ... آراد توی چاچوب در ایستاده بود و با تعجب داشت به من نگاه می کرد ... پیشونیم رو گرفتم توی دستم و گفتم:
- آخ سرم ...
اومد جلو ... نشست کنارم و گفت:
- چی شدی؟!!!! از روی تخت افتادی پایین؟
نگاهی به دور و برم انداختم ... روی زمین بودم ... مسلما افتاده بودم پایین ... نق زدم:
- آی ... آره فکر کنم ... پام درد می کنه ... دستم ... سرم هم همینطور ...
آراد که فهمید دارم فیلم بازی می کنم و هیچیم نشده غش غش خندید و گفت:
- دختر گنده! از رو تخت می افتی پایین؟!!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- به من نخندا ... می گیرم می زنمت!
- تو ... تو منو می زنی فسقلی؟
از جا بلند شدم و گفتم:
- هان انگار یادت رفته ... اولین بار هم زدمت ...
بعد سریع گارد گرفتم ... اونم نامردی نکرد ... بلند شد گارد گرفت و گفت:
- دلت مبارزه می خواد؟ باشه قبوله ... بزن ببینم چی کار می کنی ...
یه حساب دو تا دوتا پنج تا پیش خودم کردم و به این نتیجه رسیدم که بخوام از راه اصولی پیش برم کتکه رو می خورم ... پس با یه حرکت غافلگیرانه بالش روی تخت رو برداشتم و افتادم به جونش حالا نزن کی بزن ... آراد در حالی که غش غش می خندید سعی می کرد بالش رو از دست من بگیره اما موفق نمی شد ... آخر سر با بالش هولم داد روی تخت ... از پشت افتادم روی تخت و غش غش خندیدم ... اومدم دوباره بلند بشم که اینبار با دستاش گیرم انداخت ... دقیقا روی من دراز کشیده بود ولی هیچ جای بدنش با بدنم تماس پیدا نکرده بود و دستاش هم اینطرف و اونطرف سرم بود ... خنده از یادم رفت ... آب دهنم رو قورت دادم ... خودش هم لبخندش رو قورت داد و زمزمه کرد:
- نکن با من اینطوری دختر ... نکن!!!
بعد هم بلافاصله بلند شد و رفت از اتاق بیرون ... من موندم تو کف اراده این بشر!!!! من اگه پسر بودم عمرا اگه می تونستم جلوی یه دختر این همه مقاومت کنم ... موهام رو از روی صورتم زدم کنار و از اتاق بیرون رفتم ... آراد در حالی که از در می رفت بیرون گفت:
- من می رم دم سوپر یه کم چیز لازم دارم بگیرم و بیام ... بهتره اماده بشی ... یه ساعته دیگه قرار قایق سواری داریم ...
هنوز جوابشو نداده بودم که رفت از در بیرون ... نفسمو فوت کردم و راه افتادم سمت آشپزخونه ... صبحونه ام کامل روی میز چیده شده بود ... هنوز کامل روی صندلی میز ناهار خوری ننشسته بودم که در دوباره باز شد و آراد با قیافه غضبناک اومد تو آشپزخونه و قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم با دستش به سمت در اشاره کرد و گفت:
- این مرتیکه دوباره پشت در خونه تو چه غلطی می کنه؟
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- کدوم مرتیکه؟
- این پسره رو می گم دیگه .... اه !
از جا بلند شدم تا برم ببینم منظورش کیه ... که دم راهرو دستش رو چسبوند به دیوار ... راهم رو سد کرد و با خشم گفت:
- کجا؟!!!
- برم ببینم کیو می گی ...
از لای دندونای بهم فشرده اش غرید:
- خواستگار محترمتتون رو عرض کردم ...
اووووف!!!! آرمیک رو می گفت ... خودم رو لوس کردم و گفتم:
- من فقط یه خواستگار محترم دارم اونم تویی ...
بعدم اخمامو در هم کشیدم و گفتم:
- این اومده امروز اینجا بازم با من حرف بزنه ... زیر بار نمی ره آراد هر چی می گم جوابم منفیه ... می خوام یه بلایی سرش بیارم که خودش دمش رو بذاره رو کولش بگرده دیارش ...
- نمی ذارم بری از خونه بیرون ... هر کاری می خواستی بکنی باید دیروز می کردی ...
- آراد جان ... باور کن این راه جواب می ده ... من نباید بذارم آرمیک با پاپام حرف بزنه ... اگه حرف بزنه همه چیز خراب می شه ...
اراد عصبی دست توی موهاش کشید و گفت:
- پس چی کار کنیم؟
- من می رم اونطرف ... به این می گم می خوام با دوستام برم بیرون ... احتمالا اینم می یاد ... بعد اونوقت یه آشی براش بپزم روش دو وجب روغن باشه ... فقط تو آماده باش آراد ...
آراد فقط چپ چپ نگام کرد ... می دونستم اصلا دوست نداره برم ... ولی چاره ای نداشت! قبل از اینکه پشیمون بشه زدم از خونه بیرون ... آرمیک پشتش به من بود ...
باید یه جوری می رفتم که نفهمه من از خونه روبرویی اومدم بیرون ... یه موقع می فهمید آراد هم توی همین ساختمونه و بد می شد ... یواشکی از یه طرف دیگه رفتم به سمتش و خودم رو متعجب نشون دادم:
- آرمیک!!!
چرخید به طرفم و گفت:
- ا سلام!!! کجا بودی؟ فکر کردم نیستی!
یه دسته گل از رزای مینیاتوری قرمز دستش بود ... بازم مجبور شدم دروغ بگم! گفتم:
- دیشب خونه همون دوستم بودم که شوهرش نیست ...
- داشتم دیگه می رفتم ...
در رو باز کردم و گفتم:
- چی شد باز یاد من افتادی ...
دسته گل رو گرفت طرفم و گفت:
- من همیشه یادت توام ... این چند وقته بیشتر از همیشه ....
دوست داشتم بگم تو غلط کردی ... ولی دسته گل رو گرفتم و حرفی نزدم ... دو تایی رفتیم تو و من گفتم:
- آرمیک من قصد دارم امروز با سه تا از دوستام برم قایقسواری ... توام می یای؟
آرمیک با لبخند گفت:
- چرا که نه ؟ چی از این بهتر ... هم تفریحه ... هم آشنایی بیشتر با تو و روحیاتت ...
تو دلم بهش خندیدم و گفتم:
- پش بشین تا من حاضر بشم ...
آرمیک لبخندی بهم زد و من رفتم توی اتاقم ... جین سفید با چکمه های سورمه ای بدون پاشنه پوشیدم ... پالتوی سورمه ایمو هم تنم کردم و کلاه سفیدم رو گذاشتم روی سرم ... فقط یه برق لب کمرنگ مالیدم روی لبم و زدم بیرون از اتاق ... اما قبل از رفتن لباس های راحتیمو که از تنم در آورده بودم برداشتم و دنبال خودم بردم ... آرمیک با دیدن من با لذت نگام کرد و ایستاد ... لباس ها رو مچاله و گوله کردم گوشه کاناپه ... آرمیک با تعجب نگاهی به لباسا انداخت و گفت:
- چرا انداختی اینجا؟
- اتاقم خیلی در هم بر همه ... می ندازم اینجا که تا برگشتم گمشون نکنم ...
فقط نگام کرد ... منم شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت در ... همزمان اس ام اس دادم به آراد ما اومدیم از خونه بیرون ... پنج دقیقه دیگه تو لابی باش ... جوابی نداد ... همراه آرمیک سوار آسانسور شدم ... دوست نداشتم با اون سوار بشم ... به آراد عادت کرده بودم ... توی لابی که رسیدم خواست از ساختمون خارج بشه که گفتم:
- صبر کن یکی از دوستام قراره بیاد ...
قبل از اینکه بتونه حرفیی بزنه سر و کله آراد پیدا شد ... چه خوش تیپ شده بود!! شلوار جین آبی کمرنگ پوشیده بودم با کاپشن بادی سفید ... یه کلاه مشکی هم توی دستش بود که بعدا بذاره سرش ... صمیمانه رفتم طرفش و گفتم:
- سلام آراد جان ...
اخم دوباره تزئین صورت آراد شده بود ... زیر لب به من سلام کرد و زل زد به آرمیک ... آرمیک هم اومد جلو و صمیمانه باهاش سلام احوالپرسی کرد ... آراد به سردی دستش رو فشرد ... اما سعی کردم جوال احوالپرسیش رو صمیمانه تر بده ... هر سه رفتیم بیرون و گفتم:
- غزل و فرزاد کجان ...
آهسته گفت:
- دارن می یان ... باید یه کم وقت کشی کنیم این اطراف ... ویولت ...
آرمیک حواسش به مغازه های اطراف بود سریع گفتم:
- جون دلم ...
لبخند نشست کنج لبش و گفت:
- تا کسی باید این مرتیکه رو تحمل کنم؟ تا می بنمش دستم ناخودآگاه مشت می شه که بکوبم توی صورتش ...
منم لبخند زدم و گفتم:
- عشق من ... ننر بازی موقوف!
اینبار لبخندش عمیق تر شد ... آرمیک برگشت به طرفمون و گفت:
- ویولت جان ... این شال و کلاه رو ببین ... حی می کنم خیلی بهت می یاد ... بیا بریم داخل امتحانش کن ...
آراد روش رو برگردوند به سمت خیابون و نفسش رو با حرص داد بیرون ... سریع گفتم:
- کدوم؟!!! اون گل پلیه؟ که رنگش سبزه گلاش نارنجی؟ وای آره خیلی قشنگه ... من می رم تو ببینم چه طوریه ...
نگاه متعجب آراد و آرمیک به خنده ام انداخت ... منظور آرمیک شال و کلاه مشکی رنگی بود که فقط یه گل قرمز گوشه اش کار شده بود! اما من دست گذاشتم روی بی ریخت ترین کلاه داخل مغازه ...
آراد فهمید یه قصدی دارم و زودتر از آرمیک همراهم اومد تو ... آرمیک هم ناچارا اومد تو ... دیگه خجالت می کشید بگه منظورش اون نبوده ... شال و کلاه رو به فروشنده نشون دادم و خواستم برام بیارتش ... وقتی گذاشت جلوم خودم حالم داشت به هم می خورد ... اما سعی کردم خودم رو خوشحال نشون بدم ...
- وایییی! این خیلی قشنگه ... آرمیک سلیقه تو حرف نداره! مرسی ...
شال و کلاه رو روی سرم گذاشتم ... شبیه استفراغ شدم! ولی بازم به به و چه چه کردم و رفتم اون سمت مغازه ... دست گذاشتم روی یه پلیور صورتی با نقش و نگارای خردلی! این دیگه آخرش بود ... فروشنده هم از نوع ست زنی من متعجب شده بود ... آرمیک داشت حالش به هم می خورد ... حس می کردم ... اما به روی خودش نمی آورد ... این وسط فقط آراد از خنده در حال ترکیدن بود ... و مدام سعی می کرد پشتش رو بکنه به ما ... یه جین سبز ارتشی که تیکه تیکه رنگ و وروش رفته بود هم انتخاب کردم ... همه رو با هم بردم داخل اتاق پرو تا بپوشم ... قسمت اصلی نمایش مونده بود ... همه رو که پوشیدم مرده بودم از خنده!!! شده بودم یه پا فشن! در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون ... حالا کج کج هم راه می رفتم تا بیشتر شبیه مدل ها بشم!!! آراد با دیدنم دیگه کنترلش رو از دست داد و صدای قهقهه اش بلند شد ... به زور جلوی خودم رو می گرفتم که مثل اون نخندم ... چشم غره ای رفتم و گفتم:
- کوفت ...
آراد که دید نمی تونه جلوی خنده اش رو بگیره رفت از مغازه بیرون ... بیشتر از تیپ من قیافه آرمیک خنده دار بود ... بیچاره! می دونستم دوست داره بالا بیاره روی سرم ... اما جلوی خودش رو می گرفت! رفتم جلوش و با ناز گرفتم :
- چطوره؟
- خب ... راستش ...
نمی دونست چی بگه!!! چرخیدم و گفتم:
- خیلی قشنگه!!!
همون موقع آراد در حالی که گوشی دستش بود و هنوز داشت می خندید اومد تو ... با صدای بلند گفتم:
- آراد تیپم اگه گفتی چی کم داره؟!!! یه جفت کفش نارنجی پاشنه بلند! می خوام با گلای کلاهم ست بشه ...
آراد دیگه آزادانه غش غش خندید و گفت:
- بریم ... غزل و فرزاد اومدن ...
- ای وای چه بد! تازه یادم افتاد دلم یه سوئی شرت بنفشم می خواد ...
آراد دوباره ترکید و رفت بیرون ... اینبار آرمیک هم رفت ... می دونم داشت تو ذهنش می گفت:
- این دختره دیوونه اس ...
رفتم داخل اتاق پرو و تند تند همه لباسا رو در اوردم ... وقتی تحویل فروشنده می دادم برای اینکه پروگیم زیاد به چشم نیاد ازش یه دونه تاپ دو بندی سفید و صورتی خوشگل خریدم و رفتم بیرون ... یارو هم فهمیده بود دارم اسکولشون می کنم خنده اش گرفته بود! بیرون که رفتم ماشین فرزاد رو منتظر دیدم ... همه شون منتظر من نشسته بودن ... آراد با زرنگی آرمیک رو انداخته بود کنار در و خودش می خواست وسط بشینه ... تا نشستم غزل چرخید با هم دست دادیم ... گرم حالم رو پرسید و گله کرد که چرا بهش سر نمی زنم ... خندیدم و گفتم:
- این نامزد خسیست این همه وقت تو رو قایم کرده بود ... حالا فکر کردی به من آدرس می ده؟
مشتی به شونه فرزاد زد و گفت:
- خودم بهت می دم عزیزم ... تو بیا ...
- چشمممم حتما رو جفت چشمام ....
فرزاد غر زد:
- تنبلی خودتو پای من نذارا ... غزل رو هم به جون من ننداز ... وگرنه من می دونم و تو ...
به شوخی اخم کردم و دستور دادم:
- راتو برو آقای راننده ....
همه خندیدن و فرزاد از توی آینه برام خط و نشون کشید ... قبل از اینکه من سوار بشم با آرمیک آشنا شده بودن ... خدا رو شکر زحمت معرفیش رو دوش من نیفتاد ... یه کم از مسیر رو که رفتیم خنده ام گرفت و ریز خندیدم ... یاد تیپ خودم افتادم ... آراد نگام کرد ... از چشمام فهمید دارم به چی می خندم ... اونم خندید و یواش در گوشم گفت:
- خیلی می خوامت ...
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- به دوست داشتن من هیچ وقت شک نکن ...
با لحنی پر تمنا گفت:
- کی می شه تو بشی مال من وروجک ؟!
از این حرفش تنم داغ شد و سرم رو انداختم زیر ... صدای ضبط فرزاد بلند بود و آرمیک صدامون رو نمی شنید ... مسلما اصلا حواسش هم نبود که بخواد بشنوه ... هنوز تو شوک سلیقه محشر من بود! آراد با لذت گفت:
- یه راه خوب پیدا کردم ...
یه دفعه نگاش کردم و اومدم جیغ بزنم که سریع گفت:
- هیس!!! چیزی نگو ... بهتره کسی نفهمه ... البته همین فرزاد به دادم رسید ... خودم خجالت می کشیدم برم سوال کنم ... فرزاد رفت برام راهشو پیدا کرد ....
- راست می گی؟
- آره عزیزم ... به زودی همه چیز درست می شه ...
نفسم از خوشی بند اومده بود ... گفتم:
- وای آراد ... وای ...
آراد هم دیگه انگار ابایی از ابراز علاقه نداشت ...
- جون آراد ... دیگه این آرمیک خان باید رویای تو رو به گور ببره ...
با صدای فرزاد هر دو سکوت کردیم:
- خوب دوستان گرامی رسیدیم ...
با توقف ماشین همه رفتیم پایین ... دوست داشم بچسبم به آراد ... اما با وجود آرمیک هنوز نمی شد ... خیلی زود قایقی کرایه کردیم و سوار شدیم ... یه نفر هم برای روندن قایق باهامون اومد ... من و غزل و فرزاد کنار هم نشستیم ... آرمیک و آراد هم نشستن جلومون ... قایق راه افتاد و من با هیجان جیغ کشیدم ... غزل هم سرش رو توی بغل فرزاد فرو کرد و مثل من شروع کرد به جیغ جیغ کردن ... آراد داشت با لذت نگام می کرد ... همه حواسم به اون بود اما اینو هم حس می کردم که آرمیک داره نگام می کنه ... باید یه ترفند دیگه پیاده می کردم ... فعلا که شده بودم بد سلیقه شلخته! حالا مونده بود لوس بازی ... قایق یه جایی که دور تا دورمون دیگه فقط آب بود توقف کرد ... برای اینکه از بیکران آبی لذت ببریم ... همون موقع یه ماهی از آب پرید بیرون و دوباره توی دل آب پنهان شد ... چشام شش تا شد ... جیغ کشیدم:
- واااااای ماهی ... ماهی ...
نگاه همه به اون سمت کشیده شد .... ماهیه دوباره پرید بیرون ..... الان وقت اجرای نقشه بود ... با هیجان گفتم:
- من اون ماهیه رو می خوام ... می خوااااااامششش ....
همه با تعجب نگام کردن ... دوباره جیغ کشیدم:
- آرمیک ... برام بگیرش ... دوست دارم بندازمش توی آکواریوم ...
آرمیک با تعجب گفت:
- خوبی ویولت؟ مگه من ماهی گیرم!!
ادای گریه در اوردم ... پام رو کوبیدم کف قایق و گفتم:
- می خوااااامممممم ... یکی اونو برای من بگیره ... من اون ماهیه رو می خوام ...
فرزاد و غزل داشتن با چشمای گشاد شده نگام می کردن ... حالا یکی بیاد حالی اینا بکنه! آرمیک سعی داشت قانعم کنه ولی من هربار بدتر جیغ می کشیدم .... شده بودم عین بچه های زبون نفهم ... فرزاد با ادای بامزه پاشد رفت سمت آراد و گفت:
- واه واه ... دختره لوس!!! کرم کردی ...
بعد زد سر شونه آراد و گفت:
- پاشو برو اونور بشین ... این گوش برای من نذاشت ...
آراد از خدا خواسته اومد سمت من ... غزل رفت گوشه نشست من وسط نشستم و آراد هم کنار من جا گرفت ... دوباره گفتم:
- چرا نگاه می کنین؟ می گم اون ماهی رو می خوام ... یا همین الان برام می گیرینش یا بعدا که برگشتیم ایران به پاپا می گم به حساب همه تون برسه ...
آراد آهسته گفت:
- جدی ماهی رو می خوای یا داری فیلم بازی می کنی؟
زل زدم توی چشماش و گفتم:
- چی فکر می کنی؟
با جدیت گفت:
- بپرم ؟
چشمامو گرد کردم و گفت:
- دیوونه! من اینقدر لوسم؟ می خوام حال اینو بگیرم ....
بعدم دست به سینه نشستم و بغ کردم ... یعنی قهرم ... آراد باز خنده اش گرفته بود ... لذت می برد وقتی می دید اینطوری دارم آرمیک رو می پیچونم ... قایق به سمت ساحل برگشت ... کنار اسکله ایستاد و اولین نفری که پیاده شد من بودم ... پاهام رو روی زمین می کوبیدم و می رفتم ... آرمیک حسابی پکر شده بود .... انگار فهمیده بود من واقعا به درد زندگی نمی خورم ... غزل با شیطنت فرزاد رو اینطرف اونطرف می کشید تا براش خرت و پرت بخره ... ما هم به دنبالشون ... آرمیک که حسابی خسته شده بود اومد طرفم و گفت:
- ویولت من خسته ام ... می خوام برم هتل استراحت کنم ... کاری با من نداری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- ناهار با ما نمی یای؟
- نه ممنون ... ترجیح می دم برم ... شب بهت زنگ می زنم ...
- باشه ... هر جور میلته ...
با غزل و فرزاد خداحافظی کرد ... با آراد هم دست داد و رفت ... آراد سریع اومد طرفم و گفت:
- تموم شد؟ رفت دیگه؟ خیالم راحت؟
- چه می دونم ... رفتن رو که رفت! ولی گفت شب زنگ می زنه ...
- بهههه!!
- ولی عمرا دیگه این منو بخواد ... فوقش بهش می گم تو رو می خوام ... عشق که ترس نداره ... بالاخره همه باید بفهمن ...
- ویولت ... به نظرت بابات ...
سریع گفتم:
- پاپا مامی رو قراره وارنا راضی کنه ... من نگران نیستم ... فقط بگو راهت چیه!

هنوز آراد جواب نداده بود که فرزاد و غزل اومدن طرفمون و فرزاد گفت:
- این یارو بود نمی شد درست حرف بزنم ... چی کار کردی آراد؟
- عوض کردم ...
- جدی؟
- آره ... آراگل هم گفت چون آیت الله بهجت فوت شدن ایرادی نداره مرجع تقلیدم رو عوض کنم ...
- بابا ایول ... سرعت عمل ... حالا قصدت چیه؟
- روش فکر کردم! باید قبلش با ویولت حرف بزنم اگه راضی بود عملیش کنیم ...
انگار فرزاد هم حس کرد الان بهترین موقعیت برای حرف زدن من و آراده ... چون دست غزل رو کشید و گفت:
- ما همین دور و بریم ... کارتون تموم شد صدامون کنین تا بریم ...
آراد پلک زد و گفت:
- باشه داداش ... برو ... زنگت می زنم ...
غزل چشمکی به من زد و همراه فرزاد رفتن ... نگاهی به آراد کردم و گفتم:
- قضیه چیه؟
به نیمکتی اشاره کرد و گفت:
- بشینیم؟
سرم رو تکون دادم و هر دو نشستیم ... آراد نفس عمیقی کشید و گفت:
- می دونی مرجع تقلید چیه؟
- فکر کنم بدونم ...
- خوب خدا رو شکر ... ببین مرجع تقلید من یه روحانی بود به اسم آیت الله بهجت ... که یه مدته فوت شدن ... من باید اصول دینیم رو طبق قواعد اون آقا انجام می دادم ... اون آقا هم گفته بود ازدواج مرد مسلمون با زن غیر مسلمون اهل کتاب فقط به صورت موقت مجازه ...
چشمامو ریز کردم و نگاش کردم ... خوب این که همونی بود که می دونستم! چی عوض شده بود؟ آراد نفس عمیقی کشید و گفت:
- با تحقیقاتی که فرزاد انجام داد متوجه شد که آیت الله مکارم شیرازی گفته ازدواج دائم هم ایرادی نداره ... من هم چون مرجع تقلیدم فوت شده می تونم مرجع تقلیدم رو عوض کنم ... و این کار رو کردم ... الان دیگه من و تو برای ازدواج با هم هیچ مشکلی نداریم ...
با شادی جیغ کشیدم:
- راست می گی آراد؟!!!
- آره عزیزم ... دروغم چیه؟
- خب ... خب پس به پاپا بگم؟
آهی کشید و گفت:
- یه مشکلی هست ویو ...
بازم مشکل!!! دیگه چیه؟ فقط نگاش کردم ... سرش رو انداخت زیر و زمزمه کرد:
- مامانم ...
- مامانت؟!! مامانت چی؟
- مامانم یه کم سخت ممکنه راضی بشه ... من ... یه کم فرصت می خوام که اونو راضی کنم ...
تا ته حرفش رو خوندم ... بغض گلوم رو فشرد ... به زور گفتم:
- و اگه راضی نشه ...
دستش رو روی پاش مشت کرد و گفت:
- راضیش میکنم ... راضیش می کنم ... دیدن ناراحتیش اذیتم می کنه ... امیدوارم درکم کنی ویولت ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- پس ... پس من چی؟
اومد روبروم ایستاد و گفت:
- ویولت ... من دست از سر تو بر نمی دارم ... اینو تو اون مغزت فرو کن!
- کدوم حرفت رو باور کنم؟ اگه مامانت قبول نکنه چی؟
- قبول می کنه ... مامان من که مادر فولادزره نیست ... خوبی منو می خواد ... من می تونم راضیش کنم ...
- من می ترسم آراد ...
- نیاز نیست بترسی عزیزم ... تا وقتی من کنارت هستم هیچی نمی تونه آزاری به تو برسونه ...
دوباره نشستم و گفتم:
- حالا ... باید چی کار کنیم؟
- من یه پیشنهاد دارم ... اما همه چی به خودت بستگی داره ...
- چی؟
- ببین ویولت شاید خیلی وقت طول بکشه که من بتونم مامانم رو راضی کنم ... این رابطه ای که الان با تو دارم ... خیلی پاکه ... خیلی خوبه! ولی تا کی؟ ویولت بعضی وقتا واقعا اختیار از دستم خارج می شه ... می خواستم ... می خواستم به هم محرم بشیم ... به طور موقت تا مامان من راضی بشه و دائمش کنیم ...
با تعجب گفتم:
- ولی تو که با صیغه مخالف بودی!
با انگشتاش بازی کرد و گفت:
- هنوزم هستم ... اما این قضیه اش فرق می کنه ... من مطمئنم که این صیغه یه روزی دائمی می شه ...
- من که گفتم حرفی ندارم ... من تو رو دوست دارم ...
آراد با شادی نگام کرد و گفت:
- جبران می کنم عزیزم ... جبران می کنم !
- می دونم که می کنی ... باید برم با وارنا حرف بزنم ... اون باید در جریان باشه ...
- داداشت ... ناراحت نمی شه؟
- نمی دونم ... ولی فکر نکنم ... اون خودش عاشقه ... درک می کنه!
سرش رو رو به آسمون گرفت و گفت:
- امیدوارم ...
سپس گوشیشو از جیبش در آورد و شماره فرزاد رو گرفت ...
تازه برگشته بودیم و داشتم لباسام رو عوض می کردم که گوشیم زنگ خورد ... حوصله حرف زدن نداشتم ... اما ترسیدم از ایران باشه و نگران بشن ... شماره ای که روی گوشی بود ناشناس بود ... با تعجب جواب دادم:
- بله؟
- سلام ...
صدای یه مرد بود ... فارسی هم حرف می زد ... نشستم لب تخت و با تعجب گفتم:
- شما؟
- آرمیکم ویولت ...
بههههه! باز آرمیک ... زیاد تعجب نکردم که شماره م رو از کجا آوردی ... بی بی سی مامی مسلما فعالیتش بیشتر از بی بی سی تی وی بود ... سعی کردم عادی باشم ...
- سلام ...
- خوبی؟
- ممنون ... تو خوبی؟ خستگیت در رفت؟
- خستگی بهونه بود ... می خواستم تنها باشم ...
چیزی نگفتم ... نمی دونستم باید چی بگم! داشتم می مردم فضولی بفهمم الان چی می خواد به من بگه! یعنی می خواست بد سلیقگی و شلختگی و لوس بازیم رو به روم بیاره؟ بگه فکر نمی کردم اینقدر بچه باشی؟ به جهنم بذار هر چی می خواد بگه ... من توی فکرای خودم غوطه می خوردم که گفت:
- ویولت می دونی من چند سالمه؟
الان این سوال یعنی چی؟ زمزمه کردم:
- سی و خورده ای ...
- فکر می کنی با این سنم تجربه هام اینقدر کمه که نفهمم دلیل این بچه بازی هات چی بود؟ فکر می کنی معنی نگاه های تو و اون پسره ... آراد رو به هم نمی فهمیدم؟ ازت گله دارم ... چرا از اولش با من روراست نبودی ؟
دهنم باز مونده بود ... هیچی نمی تونستم بگم ... اونم منتظر حرفی از جانب من نبود ... چون ادامه داد:
- وقتی توی اون لباس فروشی آراد اونجوری می خندید و توام از خنده سرخ شده بودی از خودم بدم اومد! شما منو گذاشته بودین وسط و داشتین تحقیرم می کردین ... فکر می کردین ابله گیر آوردین و هر جور خواستین می تونین سر کارش بذارین و بهش بخندین ...
اینبار رفتم وسط حرفش ...
- آرمیک ... باور کن ...
- هیسسسس نیاز نیست چیزی بگی ... درک می کنم ... تو اون پسر رو دوست داری ... نمی خواستی قلمرو اونو به من واگذار کنی ... اما راهی که انتخاب کردی صحیح نبود ... من هرگز دست روی دختری نمی ذارم که بدونم دلش پیش کس دیگه ای گیره و پسر دیگه ای بهش امید داره ...


موضوع: رمان,رمان جدال پر تمنا,

نویسنده:

تاریخ: یکشنبه 09 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 2909

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 43
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 765
بازدید دیروز : 754
ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز : 3
آي پي امروز : 231
آي پي ديروز : 212
بازدید هفته : 4,041
بازدید ماه : 34,495
بازدید سال : 142,265
بازدید کلی : 1,939,087
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 3.145.186.252
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 09 تیر 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد