رمان جدال پر تمنا_قسمت آخر

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

رمان جدال پر تمنا


قسمت آخر

دکتر با قدم های خونسرد و چشم های یخی می یومد به طرفمون ... از جا پریدم ... مامان آراد دو تا نیمکت اون طرف تر از من نشسته بود ... کتاب دعاش دستش بود و همینطور که اشک می ریخت یه سره داشت دعا می خوند ... با تکون خوردن من غزل و فرزاد و حاج خانوم هم از جا بلند شدن ... دکتر مستقیم اومد سمت من ... زل زد توی چشمام و گفت:
- همسرتون نیاز به یه عمل دیگه داره ... برای در آوردن لخته های باقی مونده خون ... شاید با این عمل بیناییش آسیبی نبینه ...

با شوق گفتم:
- مطمئنین دکتر؟!
سرش رو تکون داد و گفت:
- تا حدودی ... اطمینان نمی دم ... باید زیر چند تا برگه رو امضا کنین ...
فرزاد اومد جلو و گفت:
- خانوم دکتر فکر کنم مادرشون باید امضا کنن ...
دکتر نگاهش رو بین ما چرخوند و گفت:
- همسرشون کافیه ...
- رسمی نیست ...
می دونستم سر در نمی یاره! حالا فرزاد مجبور می شد براش توضیح بده ازشون فاصله گرفتم ... فقط داشتم خدا رو شکر می کردم که مامان آراد زبان بلد نیست ... وگرنه چشمای منو از کاسه در می آورد ... پوزخند نشست گوشه لبم! دکتر اول اومد طرف من و توجهی به اون نکرد ... خداییش منم بودم بهم بر می خورد! خدایا ممنون که نفهمید ... فرزاد تند تند حرفای دکتر رو براش ترجمه کرد ... و حاج خانوم سریع راه افتاد که بره برای عمل رضایت بده ... نشستم روی نیمکت ... سرم رو گرفتم بین دستام ... دینا جلوش چشمم تیره و تار بود ... اگه آراد به هوش نمی یومد ... اگه دچار نقص می شد؟! واقعا من باید چی کار می کردم؟ آراد خیلی مغروره ... اگه به هوش بیاد و بیناییشو از دست بده ... یا فلج بشه ... دیگه اجاطه نمی ده کنارش بمونم ... اگه هم اجازه بده من باید چطور باهاش رفتار کنم که غرورش جریحه دار نشه؟! خدایا اصلا آراد به هوش بیاد من خودم همه جوره نوکرشم ...خدایا آراد رو نبر ... اگه من هر گناهی کردم بذار تقاصشو خودم پس بدم ... خدایا یه موقع آراد رو به خاطر تقصیرای من نخوای بگیری؟ شاید من دل مامان آراد رو شکستم ... شاید همه اش تقصیر من بود ... شاید ... شاید ... صدای غزل منو به خودم آورد ...
- فهمیدی چرا مامان آراد اینقدر زود خودشو رسونده؟
- نه ...
- بلیطش رو از خیلی وقت پیش گرفته بوده ...
با تعجب چرخیدم به طرفش ... شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- خیلی دلش پره ... گفت پسرم رو اینهمه سال تر و خشک کردم که به خاطر یه دختر توی روم وایسه ... وقتی آراد تو رو انتخاب می کنه و بر می گرده حاج خانوم هم پشت سرش می ره دنبال کاراش که بیاد پسرش رو پس بگیره ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- حالا پسرش رو باید از خدا بگیره ... من که قبل از این اتفاق پسش دادم ...
- اتفاقا بهش گفتم ... گفتم ویولت خانوم تر از این حرفایی که شما فکرشو بکنین! گفتم خودش آراد رو وادار کرد که برگرده ... حتی بلیط آراد رو که دست فرزاد بود بهش نشون دادم ... باورش نمی شد!!! ولی بعدش برگشت گفت لابد می خواسته با اینکارش خودشو پیش من شیرین کنه ...
دندون قروچه کردم ولی هیچی نتونستم بگم ... غزل ادامه داد:
- منم حرصم گرفت بهش گفتم اصلا اینطور نیست ... گفتم ویولت به خاطر خود آراد این کار رو کرد چون داشت زجر کشیدن آراد رو به چشم می دید ... یه جورایی آراد رو آزاد کرد ...
سرم رو تکیه دادم به دویار پشت سرم و چشمام رو بستم ... دلم می خواست برم آراد رو ببینم ... دلم براش تنگ شده بود ... باید می دیدمش ... برام مهم نبود مامان آراد بعد از شنیدن این حرفا چی گفته ... عکس العملش برام اهمیتی نداشت ... وقتی آرادی نبود که دلم بهش خوش باشه باید به خاطر چی می جنگیدم؟ الان ما هر دو یه درد داشتیم ... هر دو غصه دار عزیزی بودیم که روی تخت افتاده و بین مرگ و زندگی دست و پا می زنه ... از جا بلند شدم ... غزل هم بلند شد ... بهش اشاره کردم و گفتم:
- بشین ... من می خوام برم با دکتر حرف بزنم ...
رفتم سمت اتاق پرستارها و سراغ دکتر کالین رو گرفتم ... آدرسی که بهم داد دو طبقه بالاتر از جایی بود که ایستاده بودم ... با پله رفتم بالا ... وقتی رسیدم پشت در اتاق نفس نفس می زدم ... ضربه ای به در زدم و بعد از شنیدن اجازه پا به اتاق نقلی ولی مجهز دکتر گذاشتم ... با دیدن من پرونده ای که دستش بود رو روی میز گذاشت ... لبخندی نیم بند تحویلم داد و گفت:
- طوری شده عزیزم؟
- خانوم دکتر ... آراد رو کی عمل می کنین؟
- مادرش همین الان به ما اجازه داد ... یک ساعت دیگه آماده شده و به اتاق عمل می بریمش ...
- الان چه وضعیتی داره؟
- خب ... وضعیت هوشیاریش چندان تعریفی نداره ... بعد از این عمل احتمال بالاتر رفتن سطح هوشیاری هست ... ولی احتمال اینکه زیر عمل دووم نیاره هم هست ...
دستم رو گرفتم به ستون در ... حقیقتا وزنم برای پاهام زیاد بود ... آب دهنم رو قورت دادم ... دکتر از جا بلند شد لیوانی آب برام از پارچ روی میز ریخت و آورد به سمتم ... بعد هم دستم رو گرفت و کمک کرد بشینم روی مبل های چرمی قهوه ای رنگ ... خودش هم نشست کنارم ... لبم رو محکم گاز می گرفتم که جلوی دکتر گریه نکنم ... دکتر به نرمی پرسید:
- قرار بود ازدواج کنین؟
- ازدواج کردیم ...
- اما دوستت گفت ازدواج نکردین!
چی می گفتم به این دکتره! می گفتم صیغه شدیم؟!! اصلا اون می فهمید صیغه یعنی چی؟ زمزمه کردم:
- نامزد کردیم ...
خونسردانه گفت:
- بارداری؟
با تعجب گفتم:
- نه ... برای چی پرسیدین؟
- این روزا اینجا مد شده دخترا اول باردار می شن و بعد به فکر ازدواج می افتن ...
خنده ام گرفت ... اون پیش خودش چی فکر کرده بود!!! اگه آراد حرفش رو می شنید قیافه اش دیدنی می شد ... لبخندم رو که دید گفت:
- پس این اشکا از احساس قوی یه دختر به دوست پسرش سرچشمه می گیره ... درسته؟
حوصله نداشتم توضیح بدم ... فقط سرم رو تکون دادم ... گفت:
- اون خانوم با ازدواجتون موافق نیست؟
با تعجب نگاش کردم ... این دیگه از کجا فهمید؟! آهی کشید و گفت:
- دوستت ازم خواست در این مورد صحبت نکنم ...
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم ... یه لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:
- اما به مسیح قسم می خورم که عشق و علاقه ای که تو چشمای تو هست رو تو چشمای هیچ دختری ندیدم ... حتی تو چشمای دختر خودم وقتی به خاطر یه جوونک علاف و معتاد به الکل تو روی من ایستاد و از پیشم رفت ... حتی مگی هم به این شدت وودی رو دوست نداشت ...
چه غمی از چشماش بیرون می زد ... یه لحظه دلم براش سوخت ... نمی دونستم چی بگم! رفت پشت میزش نشست و همراه با آهی عمیق گفت:
- تو منو یاد اون می اندازی ... خیلی شبیه تو بود ... به خصوص چشماش ... در هر صورت ... بگذریم ...
آب دهنم رو قورت دادم ... دلم رو زدم به دریا و گفتم:
- خانوم دکتر ... می شه قبل از عمل یه بار دیگه ببینمش؟
- دیدن بیمار توی ICU خلاف قوانینه عزیزم ...
- حتی اگه اون بیمار نفس های آخرش باشه؟
لباش رو کشید توی دهنش و قیافه متفکر به خودش گرفت ... چند لحظه بعد دست دراز کرد و تلفن روی میزش رو برداشت و مشغول شماره گرفتن شد ... با کنجکاوی نگاش کردم ... نمی دونستم می خواد چی کار کنه ... وقتی ارتباط بر قرار شد فهمیدم که از یکی از پرستارها خواست به اتاقش بیاد ... چیزی طول نکشید که پرستار مردی وارد اتاق شد ... یه پسر بیست و هفت هشت ساله ... دکتر از جا بلند شد و رو به پسره گفت:
- تروی ... این دختر رو ببر به بخش ICU و اجازه بده کمی پیش نامزدش باشه ...
تروی سری تکون داد و گفت:
- بله خانوم دکتر ...
از جا بلند شدم و با قدردانی به دکتر نگاه کردم ... پلکاش رو یه بار باز و بست کرد و با لبخندی خسته گفت:
- برو ... باهاش حرف بزن ... شاید با نیروی عشق تو بتونه با این بیماری مقابله کنه ...
اشک از چشمام چکید ... نتونستم چیزی بگم ... همراه تروی از اتاق زدیم بیرون ... رفت سمت آسانسور که گفتم:
- من با پله می یام ...
صبر نکردم تا نگاه متعجبش رو ببینم ... دویدم از پله ها پایین و وقتی رسیدم جلوی در آسانسور اونم اومد بیرون ... بی توجه به من راهشو کشید سمت ICU غزل و فرزاد و مامان آراد با تعجب نگام کردن ... ولی طاقت صبر کردن و توضیح دادن نداشتم ... هماه تروی وارد اتاقکی که قبل از بخش ICU بود شدیم ... از چوب لباسی لباس سبز رنگی داد دستم و گفت:
- این رو بپوش ...
تند تند لباس رو پوشیدم ... شبیه گان خود پزشکا بود ... ماسکی هم که بهم داد رو زدن کلاه پلاستکی یور هم گذاشتم روی سرم و همراه هم وارد بخش شدیم ... قسمت ها توسط پررده های پلاستکی یاز هم جدا شده بودن و هر بیمار توی یکی از این قسمت ها خوابیده بود و معلوم نبود قسمتی مرگه یا زندگی ... تروی به سمتم چرخید و گفت:
- اسم بیمارتون چیه؟
زمزمه کردم:
- آراد کیاراد ...
راه افتاد ... جلوی یکی از قسمت ها ایستاد و با دست اشاره کرد برم تو ... خودش ازم فاصله گرفت و رفت ... نگاهم روی تخت خشکید ... این آراد من بود؟!!! با بالاتنه برهنه ... دور کمرش چیزهایی آهنی قرار گرفته بود و روی سینه اش چسب هایی دایره شکل به همراه لوله های دراز که معلوم نبود این لوله ها به کجا می رسن ... لبم رو گاز گرفتم تا هق هقم رو خفه کنم ... دور سرش باند پیچی شده و زیر چشماش کبود بود ... رفتم جلو ... به یکی از دستاش سرم وصل بود و به یکی دیگه از دستاش یه لوله ای که توش خون سرخ جریان داشت ... اشک از چشمام می چکید ... بی اراده ... یه صندلی کنار تختش بود ... رفتم جلو و نشستم رو صندلی ... دستم رو بردم جلو تا دستاشو بگیرم ... الهی بمیرم روی دستش جا به جا کبود شده بود ... دستم به شدت می لرزید ... دستش رو گرفتم ... بردم نزدیم صورتم و کشیدم روی چشمم ... کاش می شد خاک پاش رو بکشم به چشمم ... کاش می مردم و آراد رو توی این وضعیت نمی دیدم ... صداش تو ذهنم اکو شد:
- من ویولتم رو تو اوج دوست دارم ...
زمزمه کردم:
- پاشو آراد ... منم آرادمو تو اوج دوست دارم ... عزیزم ... پاشو الهی ویولت قربونت بره ... پاشه به همه ثابت کن که منو تنها نمی ذاری ... پاشو بگو دوستم داری ... یه بار دیگه ... مرگ ویولت ... آراد دارم می گم مرگ ویولت ... هر بار از مردنم باهات حرف می زدم عصبی می شدی ... اخم می افتاد بین ابروهای خوشگلت ... آرادم ... دلت می یاد بری؟ دلت می یاد منو تو این غربت تنها بذاری؟ اینبار می خوای منو به کسی بسپاری؟ مگه نگفتی دوست نداری دست هیج مردی بهم بخوره؟ پس بلند شو از ناموست مواظبت کن ... آراد آخه چرا تو؟ تو که یه رکعت نمازت قضا نمی شد ... تو که حتی یه دونه روزه هاتو نخوردی ... تو که دائم از دینت دفاع می کردی ... آراد همیشه به امام علی حسودیم می شد ... الانم می شه ... تو یم خوای منو تنها بذاری بری پیش امام علی ... آراد ... نفس من ... مامانت اومده ... پاشو تا باهم راضیش کنیم ... اگه چشمای نازتو باز کنی به خدا قسم که می رم به دست و پای مامانت می افتم تا تو رو ازم نگیره ... آراد دیگه برام تو اوج بودن مهم نیست ... چطور تو اوج باشم وقتی عشقم روی تخت افتاده؟ آراد فقط چشماتو باز کن ... اگه دیگه نبینی به خدا قسم خودم چشمت می شم ... اگه نتونی راه بری خودم پاهات می شم ... حرف هم نزنی من زبونت می شم ... تو هر جوری که باشی من کنیزتم ... آراد من بی تو می میرم ... می میرم ... عزیزم ... عزیز دلم ... اگه بیدار نشی دیگه مواظب خودم نیستما ... لباس کم می پوشم می رم تو خیابون که سرما بخورم ... تو خونه لباس لختی می پوشم پرده ها رو نمی بندم ... شلوار کوتاه می پوشم می رم دانشگاه ... با مایو می رم شنا ... آراد چرا غیرتی نمی شی؟!!! چرا رگ گردنت نمی زنه بیرون؟ چرا نفس نفس نمی زنی قربون نفس هات برم؟ چرا دیگه چیز نمی شکنی؟ آراد قول می دم دیگه همونی باشم که تو می خوای ... قول می دم دیگه پاتیناژ نرم ... دیگه تاپ نپوشم ... دیگه با پسرا دست ندم ... گرم نگیرم ... قول می دم آراد ... فقط تو چشماتو باز کن ... فقط تنهام نذار ...
دیگه نتونستم حرف بزنم ... هق هق امونم نمی داد ... سرم رو گذاشته بودم روی شونه دست آراد و بی صدا زار می زدم ... دستی روی شونه ام قرار گرفت ... سرم رو بالا گرفتم ... با دیدن تروی خون به صورتم دوید با خشم دستش رو پس زدم و گفتم:
- به من دست نزن!
بیچاره سر جاش خشک شد ... چرخیدم سمت آراد و گفتم:
- آراد ... ببخشید ... قول می دم دیگه حواسم باشه ...
تروی با لحن سردش گفت:
- نوبت شما تموم شده ...
سرم رو تکون دادم ... خم شدم پیشونی بلند آراد رو بوسیدم ... لوله ای از دهنش اومده بیرون وگرنه حتما لبهاشو هم که دیگه صورتی نبود و کبود رنگ می زد می بوسیدم ... خم شدم در گوشش گفتم:
- من می دونم تو از اتاق عمل زنده می یای بیرون ... تو هیچ وقت به من نه نمی گی آراد ... مگه نه؟
بعد از این حرف برگشتم که با سرعت از اونجا برم بیرون .. پشت پرده یهو چشمم افتاد به حاج خانوم ... پس بگو چرا تروی به من گفت نوبت شما تموم شده! خواستم بی توجه برم ... ولی نتونستم ... حاج خانوم هم زل زده بود به من ... رفتم جلوش ایستادم و با بغض گفتم:
- حاج خانوم ... آراد الان هر چی بگین می فهمه ... تو رو خدا راضیش کنین برگرده ...
بغضم ترکید و با ضجه گفتم:
- تو رو خدا ...
دیگه نتونستم وایسم ... دویدم بیرون ... لباسم رو در آوردم انداختم روی چوب لباسی و زدم از اتاقک بیرون ... حالم داشت به هم می خورد ... غزل دوید جلوم ... خودمو انداختم تو بغلش و از ته دل زار زدم غزل هم گریه می کرد .... یه کم که حالم بهتر شد خودم رو کشیدم کنار ... ولو شدم روی نیمکت ... غزل پرسید:
- حاج خانوم چیزی بهت نگفت؟ تو که رفتی تو اونم دنبالت اجازه گرفت و اومد تو ... فکر کردم اومده نذاره تو بری پیش آراد... نگران شدم ...
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه ... ایستاده بود پشت پرده ... تا خواستم بیام بیرون دیدمش ...
و تو دلم گفتم پس همه حرفامو شنیده! مهم نبود ... من حرف بدی نزده بودم ... فرزاد از ته راهرو پیداش شد ... گوشی من دستش بود ... گرفت به طرفم و گفت:
- یه نفر خودش رو کشت از بس زنگ زد ....
گوشی رو گرفتم و نگاش کردم ... وارنا بود ... تماس قطع شد ... فرزاد گفت:
- مردم داده بودن به ایستگاه پرستاری ... راستی ... آراد رو دیدی؟ چطوره؟
آهی کشیدم و گفتم:
- خوب نیست ...
آه اون از من بلند تر بود بعد زا چند لحظه سکوت گفت:
- ویولت حالت خوبه؟
سوالش یه جوری بود ... انگار احوالپرسی ساده نبود .. با تعجب نگاش کردم ... گفت:
- باید بریم اداره پلیس ...
نگام همونطور روی صورتش خیره باقی موند ... خودش توضیح داد:
- همون روز اومدن که باهات حرف بزنن ... ولی حالت خوب نبود ... من خودم ضمانت دادم تا خوب شدی ببرمت اداره پلیس ...
گوشیم دوباره زنگ خورد ... وارنا بعد زا مدت ها بهم زنگ می زد ... اما هیچ هیجانی نداشتم ... دکمه اتصال رو زدم و جواب دادم:
- الو ...
- الو و ... معلوم هست کجایی؟!!! ما رو باش خواستیم کیو سورپرایز کنیم ...
آهی کشیدم و گفتم:
- خودت کجایی؟ یک ماهه رفتی سفر دور دنیا ...
- دور اروپا ... خواستیم آخرش بزنیم تو قاره آمریکا ...
سیخ نشستم ... منظورش چی بود؟ خندید و گفت:
- هان چیه؟ تعجب کردی؟ من و ماریا پشت در خونه تیم ... به لیزا گفتی بودی خونه ات رو عوض کردی ... آدرس رو از لیزا گرفتیم ...
- وارنا ... تو الان ... هالیفاکسی؟
چند لحظه سکوت شد و یه دفعه صدای نگرانش بلند شد:
- صدات چرا گرفته؟!!
- وارنا جواب منو بده ...
- تو جواب منو بده ... کجایی الان؟! دانشگاه که نباید باشی چون امروز یکشنبه است ...
دانشگاه!!! تنها جایی که نمی رفتم دانشگاه بود ... به وارنا خیلی نیاز داشتم ... از ته قلبم خوشحال شدم و گفتم:
- نه ... بیمارستانم ...
- چی؟!!! بیمارستان؟ بیمارستان برای چی؟!!!
بغضم ترکید و گفتم:
- وارنا ... آراد ...
نتونستم ادامه بدم ... انگار خودش تا ته ماجرا رو فهمید و گفت:
- فقط اسم بیمارستان و اسم خیابونش رو بگو ...
با هق هق اسم و آدرس رو گفتم و قطع کردم ... می دونستم خیلی زود می یاد ... فرزاد با ناراحتی گفت:
- اینقدر گریه نکن ویولت ... داغون شدی به خدا ...
مگه می شد گریه نکنم؟!!! فین فین کردم و گفتم:
- گفتی باید بریم اداره پلیس؟! برای چی؟
نشست روی نیمکت و گفت:
- ضاربی که زده بهتون رو دستگیر کردن ... می خواسته فرار کنه مردم نمی ذارن ... الان هم بازداشته ... مردم شهادت دادن که اون از عمد می یومده به سمت شما ... پلیس هم مشکوک شده و می خواد مطمئن بشه که این جریان عمدی بودی یا نه ... باید بری هم ضارب رو ببینی و هم به یه سری سوال جواب بدی ...
سرم رو از پشت کوبیدم به دیوار اگه ضارب رامین باشه می کشمش ... با دستای خودم خفه اش می کنم ... صدای فرزاد دوباره بلند شد:
- بریم الان؟؟!
- نه بذار داداشم بیاد بعد می ریم ...
- داداشت اینجاست؟
- آره با خانومش ...
- جریان شما رو می دونه؟
- از علاقمون به هم خبر داشت ولی از محرمیتمون چیزی نمی دونه ...
- حالا با وجود حاج خانوم دردسر نشه ...
- برام اهمیتی نداره دیگه ...
همون لحظه حاج خانوم از ICU اومد بیرون ... صورتش خیس اشک بود ... خودش رو انداخت روی نیکمت روبروی ما و دستاشو گرفت رو به آسمون و با صدای بلند گفت:
- یا فاطمه زهرا ... بچه مو از خوت می خوام ... یا علی بن موسی الرضا ... نذر می کنم دو تا گوسفند هدیه به آشپزخونه ات کنم ... هر سال یه زوج رو می فرستم بیان پابوست ... بچه ام رو برام حفظ کن ... زوده تن و بدن بچه ام اسیر خاک بشه ... آقا تو شهر این اجنبی ها جایی نیست که برم خودمو خالی کنم ... بچه ام رو بهم برگردون و دلم رو آروم کن ...
از جا بلند شدم ... رفتم سمت فرزاد و گفت:
- حاج خانوم رو ببر مسجد الرسول ... وقتی اونجا دل آرادم رو آروم می کرد ... دل مامانشو هم آروم می کنه ...
فرزاد سرش رو تکون داد و رفت سمت حاج خانوم ... منم راه افتادم که از بیمارستان برم بیرون ...
می خواستم برم جلوی وارنا و ماریا ... توی محوطه بیمارستان که یه فضای سبز خیلی کوچیک بود ولو شدم روی یه نیمکت و به زمین جلوی پام زل زدم ... دلم خیلی گرفته بود ... از این دنیا از این آدما ... از دست همه ... مگه من چه گناهی کرده بودم؟ من که همیشه می خندیدم .. همه رو هم می خندوندم ... من که عاشق شدم ولی نذاشتم عشقم با هوس قاطی بشه ... من که سعی کردم خوب باشم ... چرا این شد قسمتم؟!! گوشیم زنگ خورد ... نگاه کردم ... شماره وارنا بود ...
- الو ...

- من دم بیمارستانم ... کجایی ویولت؟!
از جا بلند شدم ... .ارنا رو دیدم که جلوی میله های آهنی ایستاده ... رفتم به طرفش و گفتم:
- دیدمت ...
گوشیشو قطع کرد و چرخید اونم منو دید ... دویدم به طرفش ... دستاشو از هم باز کرد ... سرم رو گذاشتم روی شونه اش و بغضم رو شکستم ... آراد هم بدون حرف اجازه داد گریه کنم ... اینقدر که خالی بشم ... با شنیدن صدای مامی با تعجب چشم باز کردم:
- برو کنار وارنا ... این دختر چشه؟!
مامی و ماریا درست پشت سر وارنا ایستاده بودن ... دستم رو گرفتم جلوی دهنم و با صدای خفه گفتم:
- مامی!
مامی آغوششو برام باز کرد ... بغضشو حس می کردم ... یعنی خبر داشت؟!! خودم رو انداختم توی بغلش ... دستاش مادرانه دور شونه هام حلقه شدن و صداش کنار گوشم بلند شد:
- دخترم ... عزیزم ... چرا گریه می کنی؟ چی شده؟ داری منو نگران می کنی؟ تو توی بیمارستان چی کار داری؟ وارنا که هیچی نگفت ...
پس نمی دونست! وارنا سرش می رفت راز کسی رو فاش نمی کرد ... ولی بالاخره که باید می فهمید ... حالا که اومده بود همه چی رو می فهمید ... بعد از مامی ماریا بغلم کرد ... وقتی از ماریا جدا شدم وارنا جلو اومد و گفت:
- چی شده ویو؟ برای آراد چه اتفاقی افتاده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- تصادف کرده ...
- با چی؟!
- با ماشین ... پیاده بودیم ... یه نفر اومد سمتمون ... آراد منو هل داد ... خودش ...
به اینجا که رسید بغضم دوباره ترکید ... صدا از هیچکدومشون در نمی یومد ... وارنا منو کشید توی بغلش و گفت:
- بیا بریم تو ببینم ... بیا بریم برام کامل تعریف کن ...
سریع ایستادم و گفتم:
- تو نه ...
می دونستم اگه با مامان آراد روبرو بشن ممکنه همه چی لو بره ... باید اول خودم می گفتم ...وارنا با تعجب گفت:
- چرا نریم تو؟
به نیمکتی که خودم روش نشسته بودم اشاره کردم و گفتم:
- بیاین اینجا بشینیم ... اول می خوام باهاتون حرف بزنم ...
همه نشستیم روی نیمکت ... نمی دونستم از کجا باید بگم ... ولی گفتم از اولش گفتم ... اکثر چیزا رو وارنا می دونست بیشترش رو برای مامی و ماریا گفتم ... به قسمت حساس ماجرا که رسید چهره هاشون رو می دیدم که داره هی رنگ عوض می کنه ... اون تاسف داشت رنگ دیگه ای می گرفت ... ماریا متعجب شده بود ... مامی عصبی و وارنا ... از حالت نگاه اون چیزی نمی فهمیدم ... حرفام که تموم شد مامی از جا پرید و گفت:
- ویولت! واقعا که ... دختری که من بزرگ کردم اینه؟!!! چطور حاضر شدی شان خودت و خونواده ات رو تا این حد بیاری پایین؟
سرم رو انداختم زیر ... چیزی نداشتم که بگم ... بغض کرده بودم ... کاش آراد الان کنارم بود و اونم برای دفاع از من چیزی می گفت ... وارنا گفت:
- لیزا ... نباید ویو رو سرزنش کنی ... البته منم کار آخرش رو تایید نمی کنم ... خیلی هم از دستش شاکیم که چرا با من مشورت نکرده! که اگه می کرد محال ممکن بودم بذارم دست به همچین کاری بزنه ... اما در مورد عاشق شدنش نباید سرزنش بشه ... عشق مهمون ناخونده قلبه ... دیگه حداقل اینو هم من می دونم هم خودت ماریا ...
اما مامی با این حرفا آروم نمی شد ... جلز ولز کنون گفت:
- حرف نزن وارنا! همیشه سعی کردی یه سرپوش روی کارای ویولت بذاری ... اون با این کارش شخصیت خودش رو خورد کرده ... کاری کرده که یه زن بهش بگه پسرمو بهت نمی دم!!! مگه من دخترمو می دادم؟ مگه من اجازه می دادم ویولت عروس خونواده ای بشه که دوسش ندارن؟
وارنا دوباره به جای من گفت:
- شما درست می گی ... باشه! حق رو می دم بهت ... اما الان ویولت عاشقه ... می گی چی کار کنیم؟ درمونی براش سراغ داری؟
- من باید با الکس صحبت کنم ...
همین که خواست ازمون فاصله بگیره پریدم جلوش و گفتم:
- مامی ... الان چی می خوای بگی؟ می خوای به پاپا بگی دخترت عاشق مردی شده که الان روی تخت بیمارستانه؟!! که قاتلش تو زندانه؟ که معلوم نیست زنده بمونه یا بمیره ... می خوای بگی کسی که دخترت با جون و دل محرمش شده ممکنه امروز فردا برای همیشه ترکش کنه؟!!! چی می خوای بگی مامی؟!
باز به ضجه افتاده بودم ... وارنا اومد طرفم ... محکم بغلم کرد و گفت:
- آروم باش ... آروم ... خیلی خب ... لیزا جایی نمی ره ... به کسی هم نمی گه ... هنوز هم هیچ بلایی سر آراد نیومده ... آیه یاس نخون ...
بعد نگاهی به مامی کرد و گفت:
- من می خوام برم به آراد سر بزنم ... می یاین شما؟
مامی با غیظ گفت:
- معلومه که نمی یام ... نه خودم می یام نه می ذارم این دختر اینجا بمونه که بخواد تیکه و طعنه های اون زن رو بشنوه ...
با بغض گفتم:
- مامی!
- همین که گفتم ... تو میای می ریم خونه ...
وارنا گفت:
- ویولت باید بره اداره پلیس ... مگه نه ویولت؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم ... وارنا گفت:
- تو و ماری برین خونه ویولت ... من و ویولت می ریم اداره پلیس بعدش خودم می یارمش خونه ... قول می دم ...
مامی دستش رو تهدید کنان تکون داد و گفت:
- وارنا اگه بفهمم گذاشتی ویولت با اون زن روبرو بشه ...
وارنا سریع گفت:
- قول دادم ...
بعد رو به من که زار می زدم گفت:
- کلید خونه ات رو بده به لیزا ...
گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به فرزاد .... از بعد زا تصادف هیچ کدوم از وسایلم پیشم نبودن .... می دونستم همه رو تحویل دادن به فرزاد ... مثل گوشیم ... بهش گفتم وسایلم رو بیاره و قطع کردم ... نشستیم منتظر ... یه ربعی طول کشید تا اومد ... اما از بیرون ... رفتم به طرفش و با تعجب گفتم:
- بیرون بودی؟
- آره حاج خانوم رو بردم مسجد الرسول ...
بعد با سر اشاره ای به پشت سرم کرد و گفت:
- خونواده اتن؟
سرم رو چرخوندم و گفتم :
- آره ...
نزدیک اومد و یکی یکی با همه شون آشنا شد ... برای معرفی فرزاد فقط گفتم یکی از دوستام ... اگه می گفتم یکی از دوستای آراد باز مامان عصبی میشد ... فرزاد وسایلم رو داد و بعد از عذر خواهی از همه رفت داخل ساختمان بیمارستان ...کلید رو از داخل کیفم در آوردم و گرفتم سمت مامی ... رو ترش کرد کلید رو گرفت و دست ماریا رو کشید ... داشتم به رفتنشون نگاه می کردم که وارنا گفت:
- بیا بریم یه سر بزنیم به آراد ... بعد می ریم ...
آراد رو برده بودن توی اتاق عمل ... دوست نداشتم از بیمارتان خارج بشم ... اما وارنا مصر بود حتما بریم اداره پلیس و ضارب رو شناسایی کنیم ... مونده بودم بین دوراهی ... وقتی غزل و فرزاد هم اصرار کردن برم و فرزاد قسم خورد در صورت بروز هر اتفاقی خبرم می کنه دل کندم و همراه وارنا راهی اداره پلیس شدم ...
***
دست وارنا دور شونه ای حلقه شده بود ... سعی می کرد منو گرم کنه که نلرزم اما فایده ای نداشت ... راننده با تعجب از آینه نگاهم می کرد ... دوست داشتم دو تا فحش آبدار نثارش کنم ... اما قدرت حرف زدن هم نداشتم ... صدای رامین توی گوشم می پیچید:
- آره من زدم ... من زدم بهش میخواستم هر دوشون رو بکشم ...اما نشد ...
قاه قاه می خندید ... یه نفر رو آورده بودن حرفاش رو ترجمه کنه ... چون اینقدر حالتش غیر طبیعی بود که اگه یم خواست هم نمی تونست انگلیسی حرف بزنه ...
- خیلی وقت بود سایه سایه دنبالشون بودم ... اگه یه ذره دست از نگاه کردن به هم بر می داشتن منو می دیدن ... من سایه اشون بودم ... منتظر یه فرصت تا همزمان نفسشون رو قطع کنم ... اما اون پسره عوضی نذاشت ... این که الان اینجا وایساده هم الان باید مرده باشه ... سزای هر دوشون مرگ بود ... مرگ ... وقتی به من گفت نه باید فکر اینجاشو هم می کرد ...
وقتی می خندید بیشتر از اینکه ازش منزجر بشم دلم براش می سوخت ... خودش رو به چه روزی انداخته بود!!! این رامین دیگه اون رامین نبود ... بازپرس با لحن خشنی ازش پرسید:
- کیومرث کیانی رو می شناسی؟ چه نسبتی باهات داره؟
- عمومه ...
- برات وکیل گرفته ...
باز قهقهه زد و گفت:
- بهم می گفت دست بردارم ... می گفت انتقام تلخه ... شیرین نیست ... ولی الان من شیرینیشو با همه وجودم حس می کنم فقط اگه اینم مرده بود ...
به من اشاره کرد و ادامه داد:
- اونوقت دیگه هیچی کم نبود ...
رامین رو از اتاق بردن بیرون ... بازپرس چند تا سوال در مورد خصومتم با رامین پرسید و اجازه داد بریم ...
خودم رو بیشتر به وارنا چسبوندم و گفتم:
- وارنا ... کیومرث کیانی کی بود؟
- بازپرش گفت عموی رامینه ... گویا عموش ونکوور زندگی می کنه ... اینم اول رفته پیش عموش و بعد اومده سروقت شماها ... کاراش حساب شده بوده ...
- چی کارش می کنن؟!!
- نمی دونم ... اما حدس می زنم بفرستنش ایران ... چون تابعه اینجا نیست ... آراد هم نیست ... اگه تو ایران محکوم بشه هم بستگی به حال آراد داره ... بهوش بیاد و خوب بشه براش حبس می برن ... اگه هم خدایی نکرده بهوش نیاد ... اعدام می شه ...
سرم رو بیشتر تو اغوش وارنا پنهان کردم:
- من می خوام برم بیمارستان ..... من نمی یام خونه ... می خوام برم ببینم آراد چطوره ...
- ویولت الان لج نکن ... لیزا عصبیه ... اگه از قبل ذهنش رو آماده کرده بودیم اینطور نمی شد ... اما الان شوکه است ... چه خواستگارهایی رو که رد نکرده! فقط منتظر بود تو برگردی ... حالا تو چیکار کردی؟ دست گذاشتی رو پسر خونواده ای که تو رو اونقدر تحقیر کردن ... خوب براش گرون تموم شده ...
- لیزا چی شد که اومد اینجا ... اینقدر یهویی؟
- از ایران به من زنگ زد گفت می خواد تو رو سورپرایز کنه ... منم تازه مسافرت هام تموم شده بود ... پیشنهادش رو قبول کردم و تصمیم گرفتیم هر سه بیایم دم خونه ت خوشحالت کنیم ... به لیزا گفته بودی آپارتمانت رو چرا عوض کردی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- گفتم شلوغه نمی تونم درس بخونم ...
- و دلیل اصلی؟
قضیه آسانسور رو تعریف کردم ... نرم پیشونیم رو بوسید و گفت:
- می فهمم چقدر عاشقی ... وقتی یه مرد برای یه زن حامی باشه اون زن براش جونشو هم می ده ... آراد واقعا حامی خوبی بوده ...
بغضم ترکید و به هق هق افتادم ... حقیقت همین بود ...
***
روی تختم مچاله شده بودم ... مامی بارها اومد توی اتاق باهام حرف بزنه ... بارها خواستم داد بکشم ... پرخاش کنم ... بهش بگم بره بیرون ... اما هر بار سکوت کردم ... یاد آراد می افتادم و حرفش ... احترام به پدر مادر از واجبات دین ماست ... مسلمون نبودم ... اما هر انسانی باید بره سراغ بهترین ها ... آراد تو بدترین شرایط قربون صدقه مامانش می رفت ... من نمی تونم به خوبی اون باشم ... اما می تونم حداقل سکوت کنم و دل مامی رو نشکنم ... آراد رو از اتاق عمل آورده بودن بیرون ... دکتر گفته بود تا وقتی به هوش نیاد هیجی معلوم نیست ... اما صحت بیناییش رو تا حدودی تضمین کرده بود و این یکی از بهترین خبرهایی بود که توی اون روزای گند بهم دادن ... دکتر گفته بود آراد رفته توی کما و دیگه بهوش اومدنش بستگی به سطح هوشیاریش و مقاومت بدنش داره ... کار روز و شبم شده بود اشک و آه ... دوره کردن خاطراتم ... عکسای آراد رو نگاه کردن ... و هر روز مامی داشت بیشتر به عشق عمیق دخترش به یه پسر مسلمون پی می برد ... وارنا به خاطر دل من هر روز به بیمارستان سر می زد و برام خبر می آورد ...
- امروز تغییری نکرده بود ... امروز یه کم بهتر شده بود ...
اما من فقط دوست داشتم ازش بشنوم که آرادم چشم باز کرده ... از وارنا می شنیدم که مامان آراد هر روز توی بیمارستانه ... صبح تا شب ... فقط شب ها برای خواب به آپارتمان آراد می رفت و من چقدر حسودیم می شد ... دوست نداشتم کسی پاشو بذاره اونجا ... اونجا پر از عشق من و آراد بود ... پر از نفس های مخلوط شده ما دو تا ... پژواک نجواهای عاشقونه مون ... یه هفته گذشت ... هیچی تغییر نکرده بود ... رامین رو داشتن منتقل می کردن ایران ... وانرا می گفت وکیلش هم نمی تونه براش کاری بکنه ... اگه آراد به هوش نمی یومد محاکمه رامین چه دردی از من دوا می کرد ... بعد از یه هفته وارنا تصمیم به برگشت گرفت ... دیگه موندنش جایز نبود ... باید می رفت سر کار ... یم گفت توی یه شرکت کار پیدا کرده ... قبل از رفتنشون به زور منو حاضر کرد و دنبال خودش از خونه برد بیرون ... غر غر می کردم ... حوصله نداشتم ... دوست داشتم فقط برم بیمارستان ... اما وارنا به زور منو برد دانشگاه ... با دیدن دانشگاه سر جام ایستادم و گفتم:
- اینجا اومدی برای چی؟ من نمی یام ...
- یعنی چی؟!!! می دونی چقدر وقته دانشگاه نرفتی؟ ویولت به خودت بیا ... با عزلت نشینی آراد خوب نمی شه ... تو مگه امید به بهوش اومدنش نداری؟
سرم رو تکون دادم ... ادامه داد:
- خب پس نذار زندگیت متوقف و راکد بشه ... زندگیت رو بکن ... تلاش کن برای بهتر شدن زندگیت ... تو الان باید دنبال کارای آراد هم بری ... باید مدرک ببری تا بفهمن آراد تو بیمارستانه و بهش مرخصی بدن ... می دونی اگه اخراج بشی ویزات باطل می شه و دیگه نمی تونی تو این کشور بمونی؟ دیگه نمی تونی کنار آراد بمونی!
تا حالا به این چیزا فکر نکرده بودم ... یعنی دقیقت تر بخوام بگم مدت ها بود به چیزی و کسی جز آراد فکر نکرده بودم ... ولی حق با وارنا بود ... اگه دیپورت می شدم دیگه به این راحتی ها نمی تونستم برگردم پیش آراد .... ناچارا همراه هم رفتیم داخل دانشگاه ... وارنا برگه از بیمارستان هم گرفته بود! هم برای من و هم برای آراد ... زمانی که من به خاطر آسانسور بستری شده بودم ... زمانی که بعد از تصادف بستری شدم ... و برای آراد مبنی بر بیهوش بودنش ... دانشگاه با تعیین کردن مقداری غرامت فقط و فقط به خاطر اینکه ترم قبل هر دو درخشیده بودیم با دوباره سر کلاس رفتن من و مرخصی آراد موافقت کرد ... اما این شرط هم تعیین شد که دیگه حق غیبت کردن ندارم ... حالا تو اون اوضاع کی می تونست بره دانشگاه!!! وقتی اینو گفتم داد وارنا بلند شد ... سرم رو زیر انداختم و جوابی ندادم ... زندگی جریان داشت ... حتی اگه آراد نباشه ... جریانش رو من حس نمی کردم! اما حرفای وارنا حقیقت داشت من باید زندگی رو می ساختم ... زمانی آراد به هوش می یومد و دوست نداشتم منو یه شکست خورده ببینه ... باید بهش ثابت می کردم من با امید به هوش اومدنش به جنگ زندگی رفتم ... قبل از رفتن به خونه از وارنا خواهش کردم سری به بیمارستان بزنیم و وارنا قبول کرد ... پشت بخش ICU جز حاج خانوم کس دیگه ای نبود ... غزل به خونه شون رفته بود ... فرزاد هم سر کارش بود ... همه به زندگیشون برگشته بودن ... جز من و آراد و حاج خانوم ... آهی کشیدم و رفتم سمتش ... با دیدن من فقط نگام کرد ... گفتم:- سلام ...
و جوابمو به سردی شنیدم ...
- سلام ...
دوباره سرش رو توی کتاب دعاش فرو کرد ... زمزمه کردم:
- حالش چطوره؟!
و شنیدم:
- بد ...
بغض صدام رو لرزوند ...
- دیدینش؟
- هر روز ...
- می می ذارن منم برم ببینمش؟
سرش رو آورد بالا ... چند لحظه خیره نگام کرد ... گفت:
- با این چشما تو دل پسرم آشوب به پا کردی؟
سرم رو انداختم زیر ... زمزمه کردم:
- من نمی خواستم ... ما ... هیچ کدوم نمی خواستیم اسیر یه عشق ممنوع بشیم ... اما شد!
- اگه تو نبودی ... شاید اونم الان داشت زندگیش رو می کرد ...
طاقت نیاورم ... سرم رو آوردم بالا و گفتم:
- و اگه شما عاقش نکرده بودین!
- من عاقش نکردم ... عاق زبونی با عاقی که از ته دل باشه زمین تا آسمون فرقشه ... آراد من احترام سرش می شد ... می خواستم برش گردونم که تو منجلاب فرو نره ...
- زندگی با من منجلاب بود حاج خانوم؟ من عاشق آراد بودم و هستم ... از کجا معلوم که عاق شما باعث این اتفاق نشد ؟ آراد همه اش می ترسید که بلایی سر من بیاد ... اما بلا سر خودش اومد ...
از جا بلند شد ... چشماش رو گرد کرد و با خشم گفت:
- چی می گی؟!!! دیگه داری گنده تر از دهنت حرف می زنی دختر خانوم ... آراد پسرمه! پاره تنمه ... جیگر گوشه مه ... مادر حاضره بمیره ولی خار به پای بچه اش نره ...
بغضم شکست و گفتم:
- با حرفی که به آراد زدین علاقه تون رو نشون دادین ... شما کجا بودین وقتی آراد اینجا داشت زجر می کشید ... وقتی ذره ذره آب شدنش رو داشتم به چشم می دیدم ... چطور حاضر شدین اون روزای گند رو براش بخواین؟ چطور؟!!! من بد بودم ؟! ولی پسرتون من رو دوست داشت .... همونطور که من بی اون نفس نمی تونستم بکشم ... چرا تحملم نکردین به قیمت رسیدن پسرتون به آرزوش؟ چرا؟ چرا من که از نظر شما یه هوس بودم تونستم از آراد بگذرم چون طاقت دیدن زجرشو نداشتم ولی شما نتونستین از خواسته تون بگذرین؟ چرا؟!!! چرا؟!!!
دیگه منتظر نشدم حرفی بزنه ... وارنا خواست بیاد بغلم کنه که اجازه ندادم ... پسش زدم و دویدم سمت اتاق دکتر کالین ... می خواستیم خودم از وضعیت آراد خبر بگیرم ... هنوز بدنم داشت می لرزید .... ضربه ای به در زدم و رفتم تو ... دکتر پشت میزش نشسته سر گرم یادداشت مطالبی توی دفترش بود ... اینجا بیشتر اتاق استراحتش بود تا کار ... چون ندیده بودم اینجا بیماری رو ویزیت کنه ...

با دیدن من با ترس از جا بلند شد و گفت:
- طوری شده؟

نشستم روی مبل ... اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- نه ... دلم از بی رحمی دنیا گرفته ...
دوباره نشست سر جاش ... نفسش رو فوت کرد و گفت:
- ترسوندیم دختر ... گفتم نکنه اتفاقی برای نامزد خوش خوابت افتاده ... چی گفتی؟ گفتی بی رحمی دنیا؟ دنیا که بی رحم نیست عزیزم ... دنیا خیلی هم قشنگ و دوست داشتنیه با هزار اتفاق خوب و دلنشین ... ما هستیم که اون رو بی رحم می کنیم تو ذهنامون ...
حوصله اندرز شنیدم نداشتم ... پیشونیم رو توی دستم فشردم و گفتم:
- خانم دکتر ... این کما که می گین ... ربطی که به مرگ مغزی نداره؟!! داره؟
خدا می دونه پرسیدن این سوال برام چقدر سخت بود ... لبخندی زد ... چیز میزای روی میزش رو کمی پس و پیش کرد و گفت:
- نه عزیزم ... کما یه چیزی شبیه خوابه ... آراد الان خودش نفس می کشه ... دستگاه گوارشش کار می کنه ... تمام اعمال حیاتیش رو بدنش انجام می ده ... اما عین یه آدم خواب نمی تونه به محرک های اطرافش پاسخ بده ... سطح هوشیاریش پایینه ... البته اینو هم باید بگم که ما کماهای متفاوتی داریم ... بعضی از افرادی که رفتن توی کما خودشون به تنهایی نمی تونن تنفس کنن یا بقیه اعمال حیاتیشون رو انجام بدن و به دستگاه نیاز دارن ... این یکی از عواملیه که باعث می شه کما با مرگ مغزی اشتباه گرفته بشه ... چون فردی که مرگ مغزی شده هیچ کنترلی دیگه روی اعمال بدنش نداره ... تنفسش به وسیله دستگاه ونتیلاتور انجام می شه و این تنفس به قلبش اکسیژن می رسونه و قلب باعث می شه بقیه اعضای بدن هم به فعالیت خودشون ادامه بدن ... با این حال بعد از یه مدت حتی تنفس با دستگاه هم دیگه نمی تونه کمک کنه و بیمار فوت می شه ... فوت بیمار مرگ مغزی صد در صده! اما آراد احتمال به هوش اومدنش هست ... بستگی به سطح هوشیاریش داره ... هر چی بیشتر بره به سمت بهبودی سطح هوشیاریش هم بهتر می شه ... و همه صداهای اطرافش رو می شنوه ... درک می کنه اما قادر به پاسخ گویی نیست ... حتی هستن یه سری از افرادی که واکنش نشون می دن با تکون دادن بدنشون ... باید امیدوار باشی ... - چقدر ممکنه این حالت طول بکشه خانوم دکتر؟!
آهی کشید و گفت:
- تو دختری قوی هستی ... من نمی تونم بهت دروغ بگم ... باید باهات روراست باشم ... شاید سالها طول بکشه ... حتی ممکنه وارد زندگی نباتی بشه ... و گاهی هم منجر به مرگ مغزی می شه ...
با دهن باز نگاش کردم ... سری تکون داد و گفت:
- هر دو اتفاق بد هستن ... زندگی نباتی یعنی اینکه فرد عین یه گیاه نیاز به رسیدگی داره ... غذا ... آب ... اما عین همون گیاه نه با تو حرف می زنه نه درکت می کنه ... حتی ممکنه چشماش هم باز باشه ... اما چه فایده! همینطور می مونه تا وقتی که زمان مرگش برسه ... مرگ مغزی هم با افزایش حجم بافت های مغزی ایجاد می شه ... فضایی که مغز توی اون قرار داره خیلی کوچیکه ... حالا اگه مغز بزرگ تر بشه باعث آسیب دیدنش و در نهایت از کار افتادن بافت ها می شه ... سلول های مغزی هم که ترمیم نشدنی هستن و در نهایت منجر به مرگ مغزی می شه ... در هر صورت ما همه تلاشمون این بود که آراد به این نقطه نرسه ...
نالیدم:
- ولی ممکنه ...
- بله ممکنه ...
صورتم رو بین دستام پوشوندم ... صدام به زور از حنجره خارج شد:
- درد داره؟
- چی درد داره؟
- اگه مرگ مغزی بشه ... درد می کشه؟
صداش مهربون شد ...
- نه دخترم ... هیچ دردی نداره ...
از جا بلند شدم ... دوست داشتم از زور غصه سینه ام رو بشکافم ... بغضم نمی شکست ... با صدای گرفته گفتم:
- می شه برم ببینمش ...
- البته ... گفتم اجازه بدن تو و مادرش ههر وقت که خواستین به عیادتش برین ... آراد صداتون رو می شنوه ... دوست دارم وادارش کنین به محرک ها پاسخ بده ...
آهی کشیدم و بعد از تشکری نیم بند از اتاق زدم بیرون ... وارنا درست پشت در اتاق منتظرم بود ... با دیدن من بی حرف منو کشید توی بغلش و گفت:
- درست می شه ... امیدت به خدا باشه ... هیچ کس قوی تر از اون نیست ... اگه اون بخواد هر چیزی شدنیه ...
- فقط آرزو می کنم زودتر از آراد از این دنیا برم ... همین ...
- دختر این چه حرفیه؟
- وارنا من می خوام برم پیش آراد ... ممکنه طول بکشه ... تو برو ...
- نه منتظرت می مونم ... ویولت ... خودت رو اذیت نکن ...
آهی کشیدم و از پله ها رفتم پایین ... حاج خانوم سرش رو به دیوار چسبونده بود و چشماش بسته بود ... انگار خسته بود ... بی توجه بهش رفتم سمت ICU پرستاری جلو اومد که نذاره برم تو ...خودم رو معرفی کردم ... همین که اسمم رو شنید کنار رفت و اجازه داد وارد بشم ... با بغض و آه گان رو تنم کردم و رفتم تو ... آراد همون جای قبلی بود ... با چشمای بسته و لوله و سیم های آویزون ... نشستم کنارش ... اول از همه دستش رو گرفتم ... انگار فقط با گرفتن دستش می تونستم احساسم رو بهش انتقال بدم ... سرم رو بردم بالا و گذاشتم کنار سرش ... روی بالش ... کنار گوشش مشغول حرف زدن شدم ... از همه جا از همه چی ... از دانشگاه ... از مامی ... از وارنا و حمایتش ... از اینکه می خواستم زندگی کنم تا به هوش بیاد ... از همه جا! حتی از حرفام با مامانش ... وقتی حرفام تموم شد خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ... در گوشش آروم گفتم:- دوستت دارم ...
و عقب گرد کردم ... تصمیمم جدی بود ... به زندگیم می رسیدم و در کنارش هر روز بالای سر آراد می یومدم ... دوست داشتم هر روز بهش گزارش بدم ... به همسرم ...
از اتاق که رفتم بیرون بازم چشمم افتاد به حاج خانوم ... چشماش هنوز هم بسته بود ... قبل زا اینکه وارنا بیاد سمتم رفتم سمت حاج خانوم ... نشستم کنارش ... مامان آراد بود ... آراد خیلی دوسش داشت ... منم نمی تونستم ازش متنفر بشم ... آروم صداش کردم:
- حاج خانوم ...
پلکاش لرزید .... دوباره صداش کردم:
- حاج خانوم ...
اینبار چشماشو باز کرد و چرخید به طرفم ... با دیدنم صاف نشست ... سعی کردم لبخند بزنم:
- خسته این ... برین استراحتت کنین ... آراد راضی نیست شما اینقدر به خودتشون فشار بیارین ...
روش رو برگردوند و گفت:
- خوبم ...
- می خواین من بمونم شما برین استراحت کنین؟ تا برگشتین من می رم خونه ...
- نه ... گفتم که خوبم ...
اصرار بیشتر رو جایز ندونستم ... بلند شدم ... دست کردم توی کیفم ... کاغذی در اوردم .. شماره موبایلم رو نوشتم روی تکه ای کاغذ ...گذاشتم کنارش و گفتم:
- اگه ... اگه یه موقع کاری داشتین هر موقع که بود به من خبر بدین ... من حتما می یام ...
جوابی نداد ... حتی شماره رو هم برنداشت ... آهی کشیدم و بعد از خاحافظی زیر لبی همراه وارنا از بیمارستان خارج شدیم ...
***
از مسجد الرسول که اومدم بیرون حس و حال بهتری داشتم ... نمی دونم چرا ... اما این نمازی که خوندم خیلی بهم چسبید ... دو ماه از بیهوشی آراد سپری شده بود ... دریغ از یه حرکت که بهش امیدوار بشم ... وقتی دیدم دارم تحلیل می رم به مسجد الرسول پناه بردم ... حاج آقا هر روز اونجا بود ... با دیدن من که هر روز می رفتم و یه گوشه به ضجه و زاری مشغول می شدم کنجکاو شد بفهمه دردم چیه ... خودش رو بهم نزدیک کرد و من که دنبال یه جفت گوش می گشتم تا حرفامو بهش بزنم همه چیزو براش تعریف کردم ... من و آراد رو خوب یادش بود ... چقدر به خاطر آراد غصه خورد! حتی عیادتش هم رفت ... روزی که همراه حاج آقا وارد بیمارستان شدیم قیافه مامان آراد دیدنی بود! من ... کنار یه روحانی!!! اما حرفی نزد ... حاج خانوم هم حاج آقا رو خوب می شناخت ... گویا توی این مدت اونم بارها رفته بود توی مسجد برای نذر و نیاز ... بعد از عیادت از آراد حاج آقا ازم خواست بیشتر برم مسجد تا بهم راه های آروم شدن رو یاد بده و من رفتم ... اوایل فقط برام غصه می گفت ... غصه های جالب که واقعا سرگرمم می کرد ... کم کم فهمید قهرمان های این داستان های قشنگ هر کدوم یکی از امام های شیعیان یا پیامبرا هستن ... وقتز از حاج آقا پرسیدم این قصه ها رو از کجا برام تعریف می کنه لبخندی زد و گفت:
- از روی قرآن ...
با تعجب گفتم:
- ولی حاج آقا ... من نصف بیشتر قرآن رو خوندم ... قصه های اینجوری نبودن که ...
- درسته ... چون تو ترجمه رو خوندی ... اگه می رفتی سراغ تفسیر به همین قصه های قشنگ می رسیدی ... دخترم هر آیه قرآن پشتش یه قصه و روایت هست ... اگه فقط بخوای به معنی ظاهری توجه کنی شاید برات خوشایند نباشه ...
از اونجا بود که هفته ای یکی از کتابای تفسیری حاج آقا رو قرض می گرفتم و می خوندم ... یکی دوبار حاج خانوم کتابا رو دستم دید ... وقتی که می رفتم توی بیمارستان و به زور می فرستادمش بره کمی استراحت کنه و به خودش فشار نیاره ... کتاب ها رو هم با خودم می بردم که مطالعه کنم ... می دید ... ولی حرفی نمی زد ... نگاش این روزا یه جوری شده بود ... قبلا ها پر از نفرت بود ... با نفرت به سر بی حجابم خیره می شد و پوزخند می زد ... ولی این روزا دیگه از نفرت خبری نبود ... درکش نمی کردم ... نمی دونستم حسش نسبت به من چیه ... اما هر چی که بود بد نبود! از اون طرف توی خونه مامی هم عوض شده بود ... مامی زجر کشیدنای منو می دید ... گریه های شبونه ... گیج و منگ بودنم توی روز ... درد دل کردنم با عکسای آراد ... و کم کم اونم عوض شد ... می دیدم که روزای یکشنبه با چه وسواسی می ره کلیسا دعا می کنه ... توی خونه هم هر از گاهی صدای دعا کردنش رو می شنیدم ... چند باری هم با من اومده بود بیمارستان ... مامان آراد اصلا با مامی بد برخورد نکرد ... اینقدر حالش خراب بود که حوصله پشت چشم نازک کردن رو نداشت ... مامی هم اونو خیلی خوب درک می کرد ... چون یه بار داغ فرزند رو چشیده بود ... هر چند که خدا دوباره وارنا رو برگردوند ولی درد نبودش رو همه مون چشیدیم ... هنوزم پاپا از جریان خبر نداشت ... مامی گفته بود ویولت ضعیف شده می خوام بمونم پیشش یه کم بهش برسم ... پاپا هم قانع شده و گفته بود شاید خودش هم بهمون سر بزنه ... می دونستم اگه پاپا بیاد یه بار دیگه همه ماجراها تکرار می شن ... اما راه فراری نبود ... منم دیگه از هیچی نمی ترسیدم ... آخرای ترم دوم دانشگاهم بود ... سخت درگیرامتحانا بودم ... هر بار که خسته می شدم می رفتم بیمارستان یه کم بالای سر آراد می نشستم باهاش حرف می زدم حالم که بهتر می شد برمی گشتم خونه ... آخرین امتحانم رو داده بودم و راضی داشتم بر می گشتم خونه که گوشیم زنگ خورد ... با دیدن شماره خونه آراد برق سه فاز از کله م پرید ... سریع جواب دادم ... حاج خانوم بود ...
- کجایی دختر؟
- دانشگاه بودم حاج خانوم ... طوری شده؟ آراد چیزیش شده؟
خیلی حساس شده بودم همین که اولین جمله رو گفتم اشکم سرازیر شد ... سریع گفت:
- نه ... آراد خوبه ... آراگل جریان رو فهمید ...
حاج خانوم به غزل گفته بود که حرفی به آراگل نزده چون باردار بوده ... اما حالا ... با ترس گفتم:
- وای ... چی شد؟ حالش خوبه؟
- گفت میخواد بیاد اینجا ... شش ماهشه ... با این وضعیت سنگینش ... می ترسم بچه اش سقط بشه ... از تو حرف شنوی داره ... اگه تو بهش بگی شاید راضی شه و نیاد ... انگار قمست من این بود که هر دو تا بچه ام عبیر و عبید یه نفر بشن ...
بی توجه به کنایه اش گفتم:
- باشه حاج خانوم ... همین الان باهاش تماس می گیرم ...
قطع کردم و شماره آراگل رو گرفتم ... کلی بوق خورد تا جواب داد ... اینقدر گریه می کرد اصلا نمی فهمیدم چی می گه ... از شدت گریه اون منم به گریه افتادم ... هر چی می گفتم آروم نمی شد ... آخر سر گفتم:
- آراگل ... بمون ... خواهرزاده آرادم تو شکم توئه ... وقتی به دنیا اومد اونوقت بیا ... بچه ات رو هم بیار ... آراد از دیدنش خوشحال می شه ...
- من نمی تونم تا سه ماه دیگه اینجا دووم بیاریم ...
- اینجا هم هیچی نیست که تو رو آروم کنه ... آراد خوابیده ... مامانت و منم مدام بهش سر می زنیم ... همین! با دیدنش هیچی تغییر نمی کنه ... می دونی هم که من بهت دروغ نمی گم ... اگه وضعش از این بدتر بشه خودم خبرت می کنم ...
- آخه چطور ...
- یه کم به بچه ات فکر کن ... سفر برات خطر داره ... اگه خدایی ناکرده اتفاقی برات بیفته و بعدش آراد به هوش بیاد هیچ وقت خودش رو نمی بخشه ...
فقط گریه کرد ... حرفی نمی تونست بزنه ... اما بالاخره راضیش کردم ... وقتی قطع کردم رفتم سمت مسجدالرسول ... برای خالی کردن خودم به اونجا نیاز داشتم ... به نماز خوندن ... حالا می فهمیدم چرا آراد هر وقت از موضوعی ناراحت می شد به نماز پناه می برد ... به خاطر حس آرامشی که به آدم می داد ... لازم نبود مسلمون باشم تا نماز بخونم ... مسلما اگه هم مسلمون بودم و اعتراف پیش کشیش آرومم می کرد می رفتم اعتراف می کردم ...
***
از مسجد اومدم بیرون ... چهار ماه گذشته بود ... کتابم رو توی بغلم کشیدم و راه افتادم سمت بیمارستان ... حس عجیبی داشتم ... امروز خیلی با حاج آقا حرف زدیم ... خیلی بحث کردیم ... خیلی دینم رو به چالش کشیدم ... و ... یاد حرف آراگل افتادم که خیلی وقت پیش بهم زد ... من بهش گفتم:
- آراگل هیچ کدوم از فرقه های دین مسیحیت اونطور که باید و شاید منو ارضا نمی کنن ... گاهی فکر می کنم اگه همه اش با هم ادغام می شد یه چیز خیلی خوبی در می یومد ...
و آراگل با خنده گفت:
- دقیقا ... و اسلام دینیه که همه خوبی های دین ها یقبل از خودش رو در برگرفته به علاوه خیلی چیزای خوب دیگه ...
کتابم رو زدم تو سرش و گفتم:
- تبلیغ دینی ممنوع ...
و آراگل گفت:
- تو که اینقدر رو دین خودت تعصب داری و در موردش تحقیق کردی ... خوب در مورد دین برتر جهان هم یه کم تحقیق کن ... شاید نظرت برگرده ...
و من با بی حوصلگی گفتم:
- تحقیق برای چی؟ من تحقیقاتم رو یه بار کردم ... اصلا دوست ندارم دوباره خودم رو با هزار تا اما و اگه مواجه کنم ...
صداها از ذهنم فاصله گرفت ... حالا رفتم تحقیق کردم ... حالا تازه داشتم می فهمیدم امام علی که آراد دیوونه اش بود کیه ... چه کارا کرده ... چرا آراگل می گفت تنها مردی که تاریخ به خودش دیده اما علیه ... حالا می دونستم که سر در بهشت اسم دو نفر حک شده و یکی از این دو نفر امام علیه ... حالا قلب منم شده بود مالامال از عشق علی ... حالا این من بودم که دوست داشتم سر ساعت وایسم نماز بخونم و با خدا حرف بزنم ... خودم رو به خدا نزدیک تر حس می کردم ... من سر هر وعده غذایی به تقلید از دین خودم دعا می خوندم و بعد از اون به تقلید از دین آرادم به نماز می ایستادم ... حال در روز بارها و بارها ذکر خدا رو می گفتم و یادش می کردم ... حالا دیگه همه دوازده امام رو می شناختم و باهاشون آشنا بودم ... دیگه یم دونستم چرا شیعیان برای تک تک امام هاشون یقه چاک می دن ... حالا خیلی چیزا رو می دونستم ...
***
با دهن باز به دهن بسته شده دکتر خیره شده بودم ... چی داشت می گفت؟!!! فقط یه هفته دیگه!!! همه اش یه هفته!!! فقط پنج ماه از کمای آرادم گذشته بود ... پنج ماه!!! چطور بعضی ها بعد از شش هفت سال به هوش می یومدن ... حالا آراد من بعد از پنج ماه محکوم به رفتن شده بود؟!!! به همین راحتی؟!! صدای دکتر توی گوشم می پیچید و تکرار می شد ...
- متاسفم ... ولی آراد اگه تا یک هفته دیگه به هوش نیاد دچار مرگ مغزی می شه ... ضربه ای که به سرش وارد شده خیلی کاری بوده ... دیگه کاری از دست ما بر نمی یاد ...
راه افتادم سمت اتاق آراد ... حاج خانوم گوشه راهرو ضجه می زد ... مامی کنارش نشسته بود و سعی داشت آرومش کنه ... کسی نمی تونست جلوی من رو بگیره ... نمی خواستم گریه کنم ... پنج ماه اشک ریختم ... پنج ماه زار زدم! خدا رو صدا زدم ... به هر کسی که می شناختم قسمش دادم ... اما ... رفتم بالای سر آراد ... دستگاه ها نشون می دادن که هنوز نفس می کشه ... دستش رو گرفتم ... مثل همیشه ... داد زدم ...
- باید بیدار شی ... می فهمی؟!!! باید بیدار شی ... نمی ذارم تنهام بذاری ... نباید بری ... نباید منو تک و تنها ول کنی ... آراد اگه بیدار نشی از همه می برم ... اگه بخوای بری ... خودمو ...
صدای حاج آقا پیچید تو ذهنم ...
- خودکشی گناه کبیره است ... تو نباید تو کار خدا دخالت کنی ... نباید مرگت رو جلو بندازی وقتی خدا مقدر کرده که نفس بکشی ...
به هق هق افتادم ... سرم رو گذاشتم روی سینه اش و از ته دل زار زدم ... خدایا آراد رو ازم نگیر ... پرستارا سعی داشتن منو از آراد جدا کنن ... مامی و حاج خانوم هم پشت سرم داشتن اشک می ریختن ... جیغ می کشیدم و می گفتم:
- یا مسیح ... مگه تو مرده رو زنده نمی کردی؟!!! آراد من که نمرده ... بیهوشه ... بهوشش بیار ... یا فاطمه زهرا ... تو رو به محسنت قسم می دم ... نذار آرادم از دستم بره ... یا مریم مقدس ... یا علی ... خدااااااااا ...
دیگه نمی دونستم باید کیو به شفاعت بطلبم ... بالاخره پرستارا موفق شدن منو از آراد جدا کنن ... مامی خواست بیاد بغلم کنه ... زدمش کنار ... دویدم از بیمارستان بیرون ...
***
دور تا دورم شمع روشن کرده بودم با گل پر پر شده ... سه روزی بود که توی مسجد بست نشسته بودم و تکون نمی خوردم ... دستم رو گرفته بودم رو به آسمون و به زبون خودم دعا می کردم ... نه از روی هیچ کتابی ... تکون دستی منو به خودم آورد ... چرخیدم ... حاج خانوم با چشمای تر کنارم نشسته بود و با تعجب نگام می کرد ... تند تند اشکامو پاک کردم و گفتم:
- سلام ...

- سلام ... کجایی تو دختر ... چند بار صدات کردم ...
- ببخشید حواسم نبود ...
آهی کشید و گفت:
- بهت حسودیم می شه ...
با تعجب نگاش کردم ... فکر کردم به خاطر آراد میگه ... سریع گفتم:
- باور کنین آراد شما رو هم خیلی دوست داره ...
لبخند تلخی نشست کنج لبش ... سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- از اون لحاظ نه ... بالاخره روزی آراد می رفت سمت زنی که از مادرش براش عزیز تر بود ... من خودم رو برای این روز آماده کرده بودم ... از یه نظر دیگه گفتم ...
فقط نگاش کردم .. ادامه داد :
- خلوصت توی عبادت کردن ... بارها حین حرف زدن با خدا نگات کردم ... از دنیا و آدماش فاصله می گیری ... خدا تو رو خیلی دوست داره ...
صورتم رو برگردوندم و گفتم:
- مگه من مسیحی نیستم؟ مگه شما ... فکر نمی کنین که مسیحی ها ... نجس هستن ...
آهی کشید و گفت:
- اینطور فکر می کردم ... اما دیگه نه ... من هم از دور یه تماشاگر بودم ... می گن غرور آفت دینه ... دچار تکبر شده بودم ... فکر می کردم کسی که مسملون نباشه کافره! فکر نمی کردم دل همون بنده ممکنه اینقدر پاک باشه که هزاران مسلمون رو بذاره توی جیبش ...
حرفی نداشتم بزنم ... البته ادعایی هم نداشتم ... دوباره آه کشید و گفت:
- وقتی اومدم شمشیر رو از رو بسته بودم ... می خواستم هر چی می تونم بارت کنم ... آراگل موقع اومدن بهم گفت مامان ... مواظب باش دل نشکنی ... دل بشکنی خدا سرت می یاره ... بد هم سرت می یاره ... حرف آراگل تکونم داد ... اما بازم ناراحت بودم و عصبی ... اومدم اینجا ... با خودم گفتم این دختر جلوی من گستاخ می شه ... وقتی گستاخی کرد اونجور که لایقشه باهاش برخورد می کنم اینجوری دیگه دلی هم نشکستم ... اما چی شد؟!!! دختری رو دیدم که جلوم ایستاد و خیلی نرم بهم سلام کرد! دختر یه لحظه خودم رو گذاشتم جای تو ... اگه زنی با من اینطور برخورد کرده بود سلام که هیچی تف هم تو صورتش نمی انداختم ...
سریع گفتم:
- اینطور نگین ... شما مادر آرادین ... آراد همه اش در مورد احترام با بزرگترها با من حرف زده ...
- حقا که آراد گوهر شناسه ... گوهر وجودی تو رو کشف کرد و پرورشت داد ...
آهی عمیقی کشید و گفت:
- بعضی وقتا حس عذاب وجدان دیوونه ام می کنه ... نکنه نفرین زبونی من آرادم رو به این روز انداخت ... نکنه تو راست بگی؟! خدا حرف دل مادر ها رو می شنوه ...
چشمامو با درد بستم و گفتم:
- اینطور نگین حاج خانوم ... من از روی عصبانیت اینو گفتم ... دعای مادر بیشتر از نفرینش گیراست ... دعاش کنین ... شما دعاش کنین شاید خدا به خاطر دل شما به من هم رحم کنه ...
سرش رو چندبار تکون داد ... اشکاشو پاک کرد ... دست کرد داخل کیفش سجاده ای رو خارج کرد و گفت:
- کار توئه؟
چشمم افتاد به سجاده آراد ... توی ماه رمضون براش گوشه اش رو گلدوزی کرده بودم ... نوشته بودم از طرف عشقت به طرف عشقم ... چقدر سر این جمله با آراد خندیدم ... اشک تو چشمام حلقه زد و سرم ور تکون دادم ... سجاده رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
- یه دختر مسیحی برای پسر من سجاده گلدوزی کرده!!! آی خدا ... آدم می مونه چی بگه ...
یه دفعه به گریه افتاد ... رفتم کنارش ... بغلش کردم ... اشک من هم می ریخت ...
- تو رو خدا گریه نکنین حاج خانوم ... شما که گریه می کردین دل آراد ریش می شد ... به خاطر آراد گریه نکنین ...
- دعا کن ... دعا کن آرادم سالم بیاد بیرون از اون بیمارستان ... من نمی تونم ویولت ... نمی تونم با جنازه پسرم برگردم ...
به اینجا که رسید از جا بلند شد و در حالی که بلند بلند زار می زد ازم فاصله گرفت ... یه کم که فکر کردم دیدم دیگه ناراحتی مامان آراد باعث ناراحتیم نبوده توی این روزای آخر ... وقتی به خدا نزدیک تر شدم و فهمیدم اگه اون بخواد هیچ کس جلودار قدرتش نیست دست از نا امیدی برداشتم ... همین که امیدم فقط معطوف به لطف و کرم خودش شد حاج خانوم راضی شد ... به سجده افتادم ... حالا دیگه می دونستم که جز از خدا شفای آراد رو از هیچکس نباید طلب کنم ...
***
قرآن رو باز کردم ... سوره مبارکه یس اومد ... شروع کردم به خوندن ... مامی و حاج خانوم هم اینطرف و اونطرفم نشسته بودن ... مامی به زبون خودش داشت دعا می خوند و حاج خانوم تسبیح می چرخوند .... منم در حالی که دست آراد رو توی دستم گرفته بودم بلند بلند قرآن می خوندم ... یه جاهایی حاج خانوم هم باهام یک صدا می شد ... سوره که تموم شد مامی از جا بلند شد ...
- من می رم یه آبی به دست و صورتم بزنم ...
سرم رو تکون دادم ... حاج خانوم هم بلند شد و گفت:
- من می رم مسجد پیش حاج آقا ... یه نذری دارم باید ادا کنم ...
برای حاج خانوم هم سرم رو تکون دادم ... همه رفتن ... فقط من موندم و آراد ... خم شدم ... صورتم رو چسبوندم به صورتش ... چشمامو بستم ... اشک از چشمام می ریخت روی صورتش ... زمزمه کردم:
- تا حالا چقدر فال حافظ گرفته باشم خوبه؟!!! هزار بار بیشتر گرفتم ... اما لعنتی یه بارم نگفت یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور ... من اگه شانس داشتم! والا ... نخند ... جدی دارم حرف می زنم ... دیدی توی فیلما هر وقت فال حافظ می گیرن همین در می یاد ... آراد پاشو تو بخون شاید بگه ها ... به ما که نگفت ... خوب بابا ... چرا اخم می کنی ؟ تنبل خان ... بگیر بخواب نخواستم ... منم می خوابم ... البته نه مثل تو ... دور از جون خرس ... بشنوه بهش بر می خوره! اونم فقط زمستونا می خوابه ... جناب عالی سرتاسر بهار و تابستون رو خواب تشریف داشتین ... آراد داره ترم جدید شروع می شه ها ... نمی خوای بیدار شی؟ می رم یکی از این ساعت ها که تو کارتون ها زنگ می زنه برات یم خرم می ذارم بالا سرت بچسبی به سقفا ... دیدی؟!! اینا که تا زنگ می زنه از بس صداش بنده سر جاش هی بالا پایین می شه ... آخی از بچگی دوست داشتم یکی از اینا داشته باشم ... تا زنگ می زنه انگا رداره می رقصه ... آراد پاشو اینقدر لوس نکن خودتو دیگه ... به سنگ اینقدر التماس کرده بودم تا حالا برام عربی رقصیده بود ... حالا شش ماست به تو می گم باز کن اون پلکای لامصبو! گفتم لامصب یاد یکی از خاطراتمون افتادم ... یادته گفتی می خوای برام لباس بخری ... حالا کاری نداریم که خسیس خان شدی و هیچ کوفتی برام نخریدی اما تا بهت گفتم منو تو اون لباس خوشگلا تصور کردی گفتی د لامصب اگه تصور کرده بودم که تا الان نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
صدام رو کلفت کرده بودم و ادای آراد رو در می اوردم ... خنده ام گرفت ... همینطور که گریه و خنده ام قاطی شده بود چشمام بسته شد ... خیلی خسته بودم ... خیلی ...
***
با فشرده شدن دستم و صدایی شبیه خس خس چشم باز کردم ... سرم منگ بود ... به زور سرم رو گرفتم بالا و تازه فهمیدم کنار تخت آرادم ... با ترس به دستم خیره شدم ... دستم تو دست آراد بود ... دوباره نگاه کردم! اشتباه نمی کردم ... تا جایی که من یادم بود دست آراد تو دست من بود ... نه دست من تو دست آراد ... دوباره صدای خس خس بلند شد ... سرم رو آوردم بالا و به آراد خیره شدم ... نفس تو سینه ام حبس شد ... چشمای آرادم باز بود ... باز باز ... خیره شده بود به من ... مثل همیشه ... از جا پریدم ... نکنه ... نکنه وارد زندگی نباتی شده باشه؟! نکنه چشماش باز باشه ولی متوجه من نباشه؟ با تته پته گفتم:
- آراد ...
لباش تکون خورد ... عکس العمل نشون داد!!! دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم ... بی توجه به این که تو بخش ICU هستیم شروع کردم به جیغ کشیدن:- خدایا شکرت ... خدایا ... آرادم به هوش اومد ... خدا نوکرتم ... خدا ... خدا ...
دو تا پرستاری که تو بخش بودن پریدن سمتم یکیشون سعی کرد منو آروم کنه و یکیشون رفت سمت آراد ... آراد با چشمای مات به من خیره شده بود ... خبر نداشت چه مدت تو حسرت دیدن چشماش بودم که حالا اینطوری نگام می کرد! پرستاری که منو گرفته بود کشون کشون منو از بخش برد بیرون ... تند تند داشت یه چیزایی بلغور می کرد ولی من متوجه نمی شدم ... لابد داشت بهم تذکر می داد ... دکتر کالین رو دیدم که توی راهرو با سرعت داره می ره سمت ICU اصلا منو ندید ... نباید هم می دید ... یکی از بیماراش به هوش اومده بودن ... زار می زدم و فقط خدا رو صدا می کردم ... چیزی نمی تونستم بگم ... حاج خانوم از آخر راهرو پیدا شد ... فکر کنم تازه از مسجد برگشته بود ... با دیدن من سر جاش خشکش زد ... وسط راهرو داشتم جیغ می کشیدم و خدا رو صدا می کردم و زار می زدم ... همونجا نشست روی زمین ... پرتاری که سعی می کرد هر طور شده منو آروم کنه رو پس زدم ... دویدم سمت حاج خانوم و با لحنی سرشار از محبت گفتم:- مامان ... مامان آراد به هوش اومد ... آراد به هوش اومد ... منو دید ... مامان ...
بغض حاج خانوم ترکید ... از رنگ پریده اش فهمیدم با دیدن من یه فکر دیگه پیش خودش کرده ... دستاش رو گرفت رو به آسمون ... از ته دلش گفت:
- الحمدالله ... خدایا هزار مرتبه شکرت ... یا فاطمه زهرا نا امیدم نکردی ...
دستش که اومد پایین خودم رو انداختم توی بغلش ... حالا هر دو داشتیم زار می زدیم ... سه چهار تا پرستار دورمون جمع شده بودن و داشتن با تعجب نگامون می کردن ... براشون عجیب بود ... شاید تا به حال همچین احساساتی از کسی ندیده بودن ... مامان در گوشم گفت:
- چشمت روشن دخترم ... چشمت روشن!
- مامان بریم بالا سرش ... می خوام ببینمش ... دلم برای چشماش لک زده بود ... باورم نمی شه ... یا خدا!!!
هر دو از جا بلند شدیم ... حاج خانوم هم تر و فرز شده بودیم ... با سرعت رفتیم سمت ICU خواستم برم تو که جلوم رو گرفتن ... هر چی هم خواه شو تمنا کردم فایده ای نداشت ... گفتن سر و صدا می کنی و برای بقیه بیمارا خطر داره ... دکتر کالین که اومد بیرون پریدم به طرفش ... با دیدن من لبخند روی صورتش شکفته شد ... بی اراده بغلش کردم ... اونم با محبت فشارم داد به خودش و گفت:- تبریک می گم عزیزم ... به آراد هم گفتم که اگه بهوش نمی یومد باید اون دنیا از تو پذیرایی می کرد ... شما هر دو واقعا عاشقین و خدا عاشقا رو دوست داره ... به هر دوتون رحم کرد ... اونم وقتی این جمله رو از من شنید اخماش در هم شد ... باورم نمی شه هنوز هم دو نفر بتونن اینقدرعاشق هم باشن ...
پرستاری که کنار دستش بود گفت:
- مثل رمئو ژولیت ...
خودم رو از آغوش دکتر کشیدم بیرون و گفتم:
- برگشت آراد من نیمیش مدیون زحمتای شماست ... امیدوارم ...
خم شدم و در گوشش گفتم:
- دخترتون برگرده ...
شاید کسی این جریان رو نمی دونست ... نمی خواستم از دستم ناراحت بشه ... دستش رو گذاشت سر شونه ام و لبخند تلخی تحویلم داد ... قبل از اینکه بره سریع گفتم:
- دکتر ... می شه برم پیشش ؟ می خوام باهاش حرف بزنم ...
- اینهمه صبر کردی چند ساعت دیگه هم صبر کن تا ببریمش توی بخش ... الان رفته برای دادن چند تا آزمایش ... باید همه چیزش چک بشه ...
- دکتر چشماش می دید؟
- معلومه که می دید ... خیلی هم خوشحال بود که چشماش اول از همه خانوم خوشگلشو دیده ...
شرمنده خندیدم و دکتر رفت ... مامان اومد کنارم و گفت:
- چی گفت دخترم؟
- گفت بردنش برای آزمایش بعدش می برنش توی بخش ... می تونیم بریم ببینیمش ...
دوباره دستای چروکیده اش رو گرفت رو به آسمون و گفت:
- خدایا صد هزار مرتبه شکرت ...
بعد یه دفعه از جا کنده شد ...
- برم یه زنگ بزنم به آراگل ... بچه ام نگرانه ...
بعد از رفتن مامان منم پریدم سمت گوشیم ... باید دنیا رو خبر می کردم ...
***
سه ساعت گذشته بود و هنوز خبری نشده بود ... همه رو خبر کرده بودم ... غزل و فرزاد و مامی خودشون رو رسوندن بیمارستان ... همه شاد بودن همه می خندیدن ... وارنا قول داد در اسرع وقت خودش رو برسونه ... حتی آرسن هم زنگ زد و تبریک گفت ... این روزا آرسن هم چند روز در میون بهم زنگ می زد ... اون اولین کسی بود که پی به حال من برد ... از همه هم بیشتر عمق ماجرا رو می دونست ... اینقدر شاد بودم که نمی دونستم باید چی کار بکنم ... مامی بهم لبخند می زد ... دیگه ناراحت نبود ... حال من رو دیده بود ... اون جز خوشی من چیزی نمی خواست ... پس مخالفت فایده ای نداشت ... حتی وقتی نگرانی من در مورد پاپا رو شنید بهم اطمینان داد که پاپا رو راضی می کنه ... فرزاد مدام سر به سرم می ذاشت و من از خوشی قهقهه می زدم ... از ته دل ... برعکس گذشته ... با دیدن دکتر از جا پریدم بقیه هم بلند شدن ... دکتر یه راست اومد سمت من و گفت:
- شما هنوز پشت در ICU نشستین؟ آراد رو بردن توی طبقه پایین ... برین اتاق 34 ... در ضمن ... اول ویولت بره ... گفته اول می خواد ویولت رو ببینه ... قبل زا اینکه پرواز کنم سمت اتاقش ایستادم جلوی دکتر و گفتم:
- دکتر ... حالش چطوره؟!!
- هنوز آزمایشات حاضر نشده ... تا عصر معلوم می شه ... نگران نباش ... فکر نکنم چیز مهمی باشه ...
با خوشی ازش تشکر کردم و پریدم سمت پله ها ... دیگه منتظر کسی نشدم ... بقیه هم می دونستن باید به من و آراد اجازه تنهایی بدن ... به اتاق 34 که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم ... یه اتاق یه تخته ... آرادم روی تخت تقریبا نشسته بود. دست به سینه با لبخند به من نگاه می کرد ... دیگه طاقت نیاوردم پریدم طرفش ... با یه جست نشستم لب تخت و خودم رو انداختم توی بغلش ... نیم دونستم کجاش رو ببوسم و آراد هم با خنده همراهیم می کرد ... وسط خنده های و بوسه ها گریه ام گرفت ... سرم رو گذاشتم روی سینه اش و به هق هق افتادم ... صداش گرفته بود ولی همون هم برای من دنیایی بود:
- عزیزم ... عشق من ... گریه می کنی؟ وروجکم ... گریه نکن ... طاقت دیدن اشکات رو ندارم به اندازه کافی تو این مدت صدای گریه هات رو شنیدم و عذاب کشیدم ...
سرم رو از روی سینه اش برداشتم و با تعجب نگاش کردم ... با دستاش اشکامو آروم پاک کرد ... گونه مرطوبم رو بوسید و گفت:
- چیزی از اون دوران یادم نیست ... فقط صدای گریه های تو ... دعاهای مامانم ... قرآن خوندن تو ... و این آخری صدای خنده هات و حرفای خنده دارت ...
با تعجب گفتم:
- پس می شنیدی؟ می دونستم می شنوی ولی فکر نمی کردم یادت بمونه ...
منو محکم روی سینه اش فشار داد و گفت:
- درست یادم نیست ... کلیات تو ذهنمه فقط ...
- آراد .. چطور دلت اومد ... هان؟!!! آراد من توی این شش ماه پر پر شدم ... چطور تونستی تنهام بذاری؟ اگه بدونی چقدر حرص می خوردم از دستت ... می خواستم غیرتیت کنم اما نمی شدی ...
با لحن با مزه ای گفت:
- وا غیرتا! چی کار کردی ویولت هان؟
بعد دوباره گونه ام رو بوسید و گفت:
- هر چند می دونم خانوم من از گل پاک تره ...
آراد دوباره اشکام سرازیر شد ...
- دلم برات تنگ شده بود آراد ...
سرم رو کشید بالا و با عطش لباش رو گذاشت روی لبام ... می خواست احساسش رو با بوسه اش نشونم بده ... اشک می ریختم و می بوسیدمش ... بالاخره دل کندم در گوشش گفتم:
- لحظه شماری می کنم برای روزی که بریم توی خونه مون ... گفتی بد عادتت کردم ... گفتی چوری می تونی بهم فکر نکنی و دل بکنی؟ تو که خواب بودی من هر شب به یادت خوابیدم ... هر شب ...
صدای نفس بلندش رو شنیدم و داغیش گوشم رو سوزوند ... خواست جوابم رو بده که تقه ای به در زده شد و در باز شد ... سریع خودم رو کشیدم کنار ... مامان اومد تو ... از لب تخت بلند شدم و اجازه دادم مادر و پسر بعد از مدت های سیر همو ببینن ... مامی و فرزاد و غزل هم دم در ایستاده بودن ... مامان در حالی که اشک می ریخت صورت آراد رو بین دستاش گرفت ... چند بار پیشونیش رو بوسید ... آراد هم دست مادرش رو می بوسید ... همه زار می زدیم ... مامان طوری با ناله از آراد می خواست ببخشتش که طاقت نیاوردم بمونم ... زدم از اتاق بیرون ... نیم ساعتی اطراف چرخ زدم تا بالاخره دلم آروم شد ... دوباره رفتم توی اتاق ... فرزاد نشسته بود اینطرف آراد و مامان هم اونطرفش ... مامی و غزل هم روی کاناگه کنار اتاق نشسته بودن ...آراد با دیدنم با اخم گفت:
- کجا رفته بودی؟
فرزاد هم دنباله اش به شوخی داد کشید:
- هان؟!!! کدوم گوری بودی ضعیفه! اون ماسماسکت هم که تو اتاق ول کرده بودی ... نمی گی این لاجونیه ... می افته می میره ... حالا هی ناز کن براش ... رفتم جلو و با لبخند دسته گل کنار تخت رو برداشتم ... هدیه خود فرزاد بود با یه حرکت کوبیدم تو سرش و گفتم:
- گاز بگیر اون زبونتو ...
همه زدن زیر خنده ... فرزاد شروع کرد به داد و هوار و در حالی که مثل پیرزن ها نفرینم می کرد رفت نشست پیش غزل ... منم نشستم کنار آراد ... دستم رو گرفت و اشاره کرد سرم رو ببرم پایین ... در گوشم گفت:
- دیگه یه لحظه هم نمی خوام از پیش چشمم بری .. خانومم!
نیشم شل شد ... فرزاد داد زد ...
- اوووووو چه ذوقیم می کنه ... چی گفتی به این ... ببند نیشتو دختره غشی!!!
باز دسته گل رو برداشتم و شوت کردم به طرفش ... فرزاد دسته گل رو تو هوا قاپید و گفت:
- حسود خانوم ... یه کلمه می گفتی توام گل می خوای ... می خریدم برات ... دیگه چرا گل آراد رو پر پر می کنی؟
اینقدر خوشحال بودم که دیگه کاری نکردم و خودمم از ته دل خندیدم ...
***
- خانوم دکتر مطمئنین؟
- آره عزیزم ... به خاطر مراقبت شدید توی این مدت نخاعش آسیب جدی ندیده خدا رو شکر ... اما طول می کشه تا بتونه روی پاهاش بایسته ... چند جلسه فیزیوتراپی نیاز داره ... اما ...
قلبم از حرکت ایستاد ... خیره نگاش کردم ... پشت این اما چی خوابیده بود؟!!! نفسش رو فوت کرد و گفت:
- ممکنه تا مدت ها بلنگه ... می فهمی چی می گم؟ شاید هم هیچ وقت خوب نشه ... دست چپش هم قدرتش خیلی کم شده ...
نفسم رو با آرامش دادم بیرون و گفتم:
- اینا که مشکل نیست خانوم دکتر ...
- و یه چیز دیگه ...
دوباره با ترس نگاش کردم ...
- مجبوره از عینک استفاده کنه ... چشماش چند درجه ای ضعیف شده ...
- خوب ... خوب لیزیک می کنه ...
- احتمالا جواب نمی ده ... البته این رو دیگه باید با دکتر چشم پزشک مشورت کنی من اطلاع چندانی ندارم ... اونقدر که در حیطه کاری خودم بود رو برات توضیح دادم ...
این هم برام مهم نبود ... اصلا بذار چشمای خوشگلش خیلی هم توی دید نباشه ... بهتر ... اینا که مشکل نبود ... مهم این بود که آراد رو داشتم ... که صداش رو داشتم ... که عشقش رو وجودش رو نفسش رو داشتم ... از جا بلند شدم و گفتم:
- خیلی ازتون ممنونم خانوم دکتر ... تو این مدت خیلی زحمت کشیدین ...
- وظبفه ام بود دختر جون... حالا دیگه برو به فکر عروسیت باش ...
گونه هام ارغوانی شد و خندیدم ...

- بگین حاج آقا ...
- مطمئنی دخترم؟

- از ته قلب ...
- خونوادت؟
- قرار نیست کسی بفهمه ... من باطناً این کار رو می کنم ...
- کاش همه مسلمونا عین تو دینشون رو می شناختن و با همه وجود عاشقش می شدن ...
لبخندی زدم و گفتم:
- بگین ...
حاج آقا شروع به خوندن دعا کرد ... چند تا سوره زیر لب خوند که توی نوای همه شون غرق شدم و بعد به من نگاه کرد و گفت:
- آماده ای؟
وضو داشتم ... رو به قبله نشسته بودم ... لباسام تمیز بود ... عطر زده بودم ... سرم رو به نشونه آره تکون دادم ... حاج آقا به نرمی شروع کرد:
- همراه من تکرار کن ...
بازم سرم رو تکون دادم ... صدای لرزون حاج آقا بلند شد:
- اشهدان لا اله الا الله ...
بغض افتاد تو گلوم ... زمزمه کردم :
- اشهد ان لا اله الا الله ...
توی دلم گفتم خدایا به وحدانیتت شهادت می دم ... حقا که جز تو خدایی نیست ...
حاج آقا گفت:
- اشهد ان محمد الرسول الله ...
چشمامو بستم و با همه وجودم گفتم:
- اشهد ان محمد الرسول الله ...
خدایا به رسالت محمد پیامبرت شهادت می دم ... خاتم انبیا ... پیامبری که حضرت مسیح هم آمدنش رو بشارت داده بود ...
حاج آقا بغض کرده گفت:
- مبارکت باشه دخترم ...
سرم رو تکون دادم ... بغضم ترکید و اینبار خودم گفتم:
- اشهد ان علی ولی الله ...
این دیگه جز شهادتین نبود ... اما من می خواستم شیعه باشم ... می خواستم مولام مثل آراد امام علی باشه ... خدایا شهادت می دم که ولی تو و اولین اماممون امام علیه ...
اشک از چشم حاج آقا روان شد ... من هم هق هق می کردم ... گفتم:
- حاج آقا من به شما مدیونم ... شما خیلی چیزا رو به من یاد دادین ...
- نه دختر ... تو روحت اماده پذیرش بود ... من وظیفه ام رو انجام دادم ... فقط یه سوال ...
کنجکاوانه نگاهش کردم ... گفت:
- به خاطر همسرت که مسلمون نشدی؟ اگه اینطور باشه قبول نیست ...
آهی کشیدم و گفتم:
- نه حاج آقا ... آراد هم خبر نداره ... گفتم که من باطناً مسلمون شدم ...
لبخند روی لبای حاج آقا نشست ... برای بار هزارم تشکر کردم و از جا بلند شدم ... پرواز داشتیم ... باید هر چه سریع تر بر می گشتم ...
***
یه دست آراد روی شونه وارنا بود و یه دستش رو شونه فرزاد ... منم داشتم پشت سرشون از پله های هواپیما می رفتم پایین ... آراد به سختی قدم بر می داشت و همه هواش رو داشتن که نیفته ... همین که می دونستیم خوب می شه بهمون انرژی می داد .. خودش هم خوشحال بود فقط اینطور موقع سعی می کرد چشمش تو چشم من نیفته ... خدایا کاش زودتر خوب بشه که نخواد از من خجالت بکشه ... من نمی خوام آرادم حس کنه کمبودی داره ... برای من مهم نیست ... مهم فقط خود آراده ... همه رفتم یاز هواپیما پایین ... غزل و فرزاد هم همراه ما اومده بودن چون یم خواستن مراسم عروسیشون رو توی ایران برگذار کنن و به قول آراد شاید هم همزمان با مراسم ما ... توی فرودگاه آرسن و خونواده اش .. آراگل و سامیار و خونواده اش ... و پاپا اومده بودن استقبال ... ترجیح دادم فعلا پاپا چیزی نفهمه تا بریم خونه ... نمی خواستم جلوی آراد حرفی بزنه ... یه موقع آراد ناراحت می شد ... همه با هم سلام احوالپرسی کردیم ... آراگل نه ماهه بود و آراد با دیدنش چشماش چهار تا شد ... اینقدر از دیدن قیافه آراد خندیدم که دل درد گرفتم ... عزیزم اون ذوق دایی شدنش رو می کرد و من توی دلم قند آب می شد برای وقتی که قرار بود خودش بابا بشه ... بالاخره همه از هم خداحافظی کردیم .. لحظه آخر مامان من رو کنار کشید و گفت:
- دخترم ... منتظر خبر هستیم ... پسر من دیگه دل توی دلش نیستا ...
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم مامان جون امشب حتما با بابا حرف می زنیم ...
مامان یه بار با اطمینان پلک زد ... دستم رو فشرد و رفت ... بعد از اون آراد اومد جلو ... از چشماش غم می بارید .... زمزمه کرد:
- نمی خوام زنمو بدم ببرن ... مگه زوره ...
با خنده گفتم:
- آراد جان ...
- ویولت دوری از تو عذابم می ده ... نکنه اینبار بابای تو ...
- نه عزیزم ... بابای من آسون گیره ... راضیش می کنیم ... من و مامی و ماریا و وارنا مگه بوقیم؟
اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد ... وقتی دید کسی حواسش نیست سرش رو آورد پایین و گفت:
- دلم یم خواد غنچه توی صورتتو یه لقمه چپ کنم ...
با ناز گفتم:
- این وسط ...
و لبامو جمع کردم ...چشماشو گرد کرد و گفت:
- نکن لامصب ... همون وقت که فقط دوستم بودی هم لباتو اینجوری می کردی من می مردم و زنده می شدم چه برسه به الان که طعمشم چشیدم ...
با عشوه لبامو گاز گرفتم ... یه دفعه چشماشو بست و گفت:
- برو ویولت ... برو تا اختیار از دستم در نرفته آبروی جفتمون رو به باد ندادم این جا ... برو ...
و سریع پشتش رو کرد به من ... مستانه قهقهه زدم و گفتم:
- به زودی می بینمت عزیزم ... بای ...
با خوشی رفتم سمت مامی اینا و بعد از خداحافظی از بقیه رفتیم سمت خونه ...
***
نمی دونستم باید بخندم یا گریه کنم ... قیافه متعجب پاپا خنده داشت اما هوارهای بعدش اصلا خنده نداشت ... گریه هم داشت ... من سکوت کردم ... چون می دونستم الان هر چی بگم بدتر می شه ... وارنا و آرسن سعی داشتن آرومش کنن و من سر به زیر نشسته بودم یه گوشه ... از چشم غره های هرچند لحظه یه بار بابا خنده ام گرفت و ریز ریز خندیدم ... آرسن چپ چپ نگام کرد و با حرکت لباش گفت:
- زهرمار ...
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده ... بابا با عصبانیت نگام کرد و گفت:
- خوبه ! باید هم بخندی ... به حرص خوردن من بخند ...
سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم:
- نه پاپا باور کن اینطورا هم نیست ... من به قیافه آرسن خندیدم ...
آرسن با چشم برام خط و نشون کشید و من دوباره خنده ام گرفت ... بلند شدم و سریع رفتم توی اتاقم تا اوضاع رو بدتر از اینی که هست نکنم ... می دونستم که پاپا راضی می شه ... پاپا آراد رو دوست داشت توی همون برخوردی که با هم داشتن کلی ازش تعریف کرد ... بعد از چند ساعت کشمکش و تعریف های مامی از حال من موقع مریضی آراد پاپا بالاخره رضایت داد اما به شرطها و شروطها ... که اولینش این بود ...
- آراد حق نداره ویولت رو وادار کنه مسلمون بشه ...
توی دلم پوزخند زدم ... اونا خبر نداشتن که ویولت مسلمون شده! سرم رو گرفتم رو به آسمون و گفتم:
- خدایا شکرت ... نذر کرده بودم اگه پاپا راضی بشه هر شب تولد امام علی یه گوسفند بکشم ... حالا که تو اینقدر خوبی می کنمش دو تا ... یکی هم شب ولادت حضرت مسیح، چون هنوزم به حضرت مسیح ارادت دارم ... و می دونم دین من دوست داشتن پیامبران دین های دیگه رو حرام نکرده ... گوسفندا رو می دم دم یتیم خونه ... نوکرت هم هستم ...
***
با دیدن آراد توی کت شلوار دودی ... با کروات نقره ای و پیراهن سفید جیغی از شادی کشیدم ... آراد که حواسش به من نبود یه دفعه چرخید ... خدای من! یه عینک قاب مشکی روی چشماش بود ... اما از جذابیتش کم که نشده بود هیچی بیشتر هم شده بود ... در حالی که لنگ می زد اومد طرفم و گفت:
- فرشته من ...
- وااااای چه جیگری شدی آراد ... الهی من قربونت برم ...
فیلمبردار خنده اش گرفت و آراد هم با قهقهه گفت :
- عزیزم الان اینو من باید می گفتم ...
- حالا من گفتم چه فرقی داره ...
بعد خم شدم در گوشش گفتم:
- می شه نریم عروسی ... یه راست بریم خونه؟
دوباره قهقهه اش به فضا شلیک شد و گفت:
- ویولت ... عزیزم ... جای من و تو واقعا برعکس شده ها ...
لب ورچیدم و گفتم:
- یعنی تو نمی خوای؟
با یه قدم خودش رو رسوند به من ... حجاب روی سرم خیلی خیلی بزرگ بود ... انگار برای کله غول دوخته بودن ... آراد سرش رو کشید زیر حجاب و توی حرکتی غافلگیرانه لبامو طعمه بوسه اش کرد ... وقتی رفت عقب گفت:
- هزار بار بگم نکن لباتو اونجوری ... نکن لامصب ... نکن ...
- ای من به فدای اون لامصب گفتن تو ...
و دوباره لبامو جمع کردم ... آراد با خنده دستمو کشید و گفت:
- بیا بریم ورپریده دوباره تو امشب قصد داری منو بابا کنی ها ...
از ته دل خندیدم ... در بین خنده ها زمزمه کردم ...
- خدایا شکرت ...
***
- در بیار این حجابو ...
با خشم گفتم:
- در ... نمی ... یا ... رم ... قرار نبود مهمونی قاطی باشه ... مامی این مردا رو بریز بیرون ... وگرنه محاله بیام وسط جمع ...
آراد هم دنبال من تکرار کرد:
- مامان جان ... باید ببخشین ولی منم راضی نیستم ویولت جلوی این همه مرد حجابش رو برداره ... خواهشا برین مردا رو به قسمت مردونه راهنمایی کنین ...
مامی گوفی کرد و رفت از اتاق رخت کن بیرون ... مامان اومد تو و گفت:
- چی شده بچه ها؟ چرا نمی یاین بیرون؟
آراد با ناراحتی گفت:
- مامان من شما خودت چادر رو پیچیدی دورت ... من عمرا نمی ذارم زنم بره بین این مردای نامحرم ...
دستش رو فشردم و گفتم:
- حرص نخور عزیزم ... نمی رم ...
مامان گفت:
- راست می گه مامان حرص نخور ... دارن مردا رو می فرستن بیرون ... فامیل ویولت خبر نداشتن جداست ... خودشون تا فهمیدن عذر خواهی کردن و رفتن ...
خودمو لوس کردم و گفتم:
- آره آراد جان ... فامیل من اکثرا از فرانسه اومدن به فرهنگ ما عادت ندارن ... تو ببخش ...
دستم رو برد نزدیک لباش و گفت:
- ویولت ... تو ... تو ...
با ناز خودم رو باد زدم و گفتم:
- دنبال واژه نگرد عزیزم ... چیزی در وصف من پیدا نخواهی کرد ...
مامان و آراد غش غش خندیدن ... مامی اومد تو و با غیظ گفت:
- من موندم تو که لباست پوشیده است پس این اداها واسه چیته؟
- لباسم پوشیده باشه ... این برای اینه که بدن منو زن ها هم نباید ببینن ... تا یه حدی مجازه ... ولی برای مردا که نیست ...
آراد از خود بیخود منو کشید توی بغلش و مامان و مامی شرمزده اتاق رو ترک کردن ... آراد گوشم رو بوسید و گفت:
- عزیزم ... تو که توی دینت این دستورات نیست ... هست ...
با لبخند گفتم:
- هست عزیزم ... هست ...
- ویولت بریم خونه؟ منم دیگه طاقت ندارم ...
اینبار نوبت من بود که بخندم ... هر دو رفتیم بیرون ... حالا جمع زنونه شده بود ... ولی چه سالن خنده داری یه طرف همه خانوما با چادرای رنگی یه طرف همه با لباسای نیم متری ... مرده بودم از خنده ... آراد هم در حالی که مثل من می خندید سرش رو انداخته بود زیر و سعی می کرد نگاه نکنه ... مهم نبود که اینهمه تفاوت بین خونواده ها بود مهم این بود که ما هر دو هم رو شناخته و پذیرفته بودیم ... ما می خواستیم کنار هم زندگی کنیم و شاید فامیل هامون دیگه هرگز با هم روبرو نمی شدن ... تا آخر شب آراد بین زنونه و مردونه در نوسان بود ... منم وسط جمع می خرامیدم ... آراگل با اینکه سنگین بود ولی مدام دور و بر من می پلکید و قربون صدقه ام می رفت ... همه چی آروم بود ... بازم خدا رو شکر کردم ... نه یه بار که هزار بار ... خدایا خوشبختی رو از کسی نگیر ...
***
با نق نق نشستم لب تخت ... لباس پفیم رو زیر بدنم جمع کردم و گفتم:
- حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
آراد در حالی که ساعت مچیش رو باز می کرد گفت:
- شما گل به سرت بریز خانومم ... خاک چیه؟
- خوب حالا مامانت سراغ چیزی رو می گیره که وجود نداره ...
دکمه های آستیناش رو باز کرد و گفت:
- شما نگران اون نباش ...
- ا ... چرا نباشم؟! من از این رسم و رسومات خبر دارم ... حالا آبروم می ره ...
دکه های پیراهنش رو یکی یکی باز کرد و گفت:
- عزیزم ... خانومم ... عشقم ... گفتم شما نگران نباش ... من به مامان قضیه رو گفتم ...
یه دفعه گردم رو چرخوندم به طرفش ... حس کردم گردنم رگ به رگ شد ... دستم رو گذاشتم روشو و در حالی که ماساژ می دادم گفتم:
- آخ ... چی گفتی؟!!! آبرومو بردی که آراد ...
دستش رو گذاشت روی گردنم ... نرم مشغول ماساژ دادن شد و گفت:
- نه عزیزم ... گفتم من خواستم ... گفتم من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
- دروغ؟!
سرش رو آورد جلو ... با لحن اغواگرانه اش گفت:
- نه ... حقیقت همینه ... من اگه تونسته بودم جلوی خودم رو بگیره که کار به اینجا نمی کشید ...
لحنش دیوونه ام کرد .. منم سرم رو بردم جلو ... بوسه ای کوچولو رو لبام زد و ا زجا بلند شد ... گفتم:
- ا کجا؟!!
با خنده گفت:
- عروس هول رو نگاه کن! نترس عزیزم در نمی رم ... بلایی به سرت بیارم که دیگه اینجوری با من بازی نکنی ... امشب صد بار می خواستم بخورمت ... اونم درسته با لباس ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- خوب حالا کجا می ری؟
رفت سمت دستشویی و گفت:
- با اجازه ت می خوام دو رکعت نماز بخونم ... امشب ثواب داره ... هر چند که امشب شب زفاف من و تو نیست ... دیگه گذشته ... اما دلم نمی یاد نخونم ...
در دستشویی که بسته شد نگاهی به دور و برم کردم ... یه آپارتمان نقلی خوشگل که آراد زده بود به نام من ... قرار بود اخر هفته برگردیم هالیفاکس برای پاس کردن دو ترم باقی مونده که البته مال آراد سه ترم بود ... این خونه هم می شد خونه عشقمون برای وقتی که بر می گشتیم ... یه لحظه یاد حرف آراد افتادم ...
- دو رکعت نماز ...
از جا پریدم ... تند تند لباسم رو در اوردم و شیرجه رفتم توی حموم ... منم می خوساتم پشت سر عشقم نماز بخونم ...
صدای الله اکبر آراد فضای خونه رو انباشته بود ... حوله به تن اومدم بیرون ... پریدم سمت سجاده ای که یواشکی برای خودم خریده بودم و گذاشته بودم زیر تخت ... بازش کردم ... همزمان لباس هم تنم می کردم .. یه بلوز و شلوار نخی ساده ... چادر گلدار سفیدم رو کشیدم روی سرم و ایستادم پشت آراد ... نیت کردم ... تکبیر گفتم و شروع کردم ... تازه سر از سجده اول برداشته بودم که آراد یهو چرخید ... یه لحظه نگاش کردم ... چشماش گرد شده بودن ... چشم ازش گرفتم ... دل به نمازم دادم ...
- الله و اکبر ... الله و اکبر ... الله و اکبر ...
صدای ناله مانند آراد همراه با بغض به گوشم رسید:
- قبول باشه ...
بهش لبخند زدم ... اشک توی چشماش دو دو می زد ... زمزمه کردم:
- قبول حق ...
- ویولت ...
- جانم ...
دستاش رو گذاشت روی صورتش ... نه حرفی زد نه چیزی ... خودم رو کشیدم کنارش ... در گوشش گفتم :
- گفتن این چند جمله برام از عسل شیرین تر بود ... اشهد ان الله اله الا الله ... اشهد ان محمد الرسول الله ... اشهد و ان علی ولی الله ...
سرش رو آورد بالا ... اشک از چشمش چکید ... دوباره نالید:
- ویولت ...
- جانم عزیزم ...
- به خاطر من؟
- نه عشقم ... به خاطر معبود حقیقیم ... به خاطر رسیدن به عشق حقیقی ... به خاطر پی بردن به عظمت اسلام ... اما مشوقم تو بودی ... فقط تو ...
دستاش رو باز کرد ... خودم رو توی آغوشش جا کردم ... صدای قلبش باز کر کننده شده بود ... روی موهام رو از روی چادر بوسید ... زمزمه کرد:
- چیزی ندارم بهت بگم ... جز اینکه ... تو ... تو از سر من زیادی ... خیلی زیاد ... تو واقعا فرشته ای ... فرشته من ...
برا اینکه زا اون حال و هوا بکشمش بیرون گفتم:
- و این چنین شد که جدال ... به عشقی پرتمنا ختم شد ... حوایی از تبار مسیح به جنگ ادمی از تبار محمد رفت ... بدون اینکه بداند این آدم برای او چه دامی پهن کرده ...
خنده اش گرفت ... سرش رو کشید کنار و گفت:
- بذار این جا نماز ها رو جمع کنیم گناه داره ... اونوقت نشونت می دم عشق پر تمنا رو ... به همراهی جدال ...
باز سرم رو گرفتم رو به آسمون ...
- خدایا شکرت ...
***
آراگل پاکتی رو گرفت به سمتم و گفت:

- بیا عروس خانوم ... اینم سورپرایز من ...
پاکت رو گرفتم و گفتم:
- آراگل ... تو که هدیه ات رو دادی!!! این دیگه چیه؟
- اینم یه سورپرایزه برای کاگردان آینده مون ...
با هیجان بازش کردم ... بلیط کنسرت بود ... دو تا ... ردیف اول ... برای من و آراد ... با ذوق به اسم خواننده خیره شدم ... با هیجان جیغ کشیدم:
- واااااااااااای آرشاویر پارسیان ...
آراد هم داشت با لبخند نگام می کرد ... لابد خبر داشت ... آراگل با خنده گفت:
- فقط امیدوارم خانومش هم همون ردیف اول باشه ... می دونی که توسکا مشرقی بعد از ساختن اون فیلمه چی بود اسمش؟
سریع گفتم:
- عذاب به تو رسیدن ...
- آره آره ... همون ... که زندگی نامه خودش هم بود ... توی حیطه کارگردانی برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده ... الان هم که هم کلاس بازیگری داره هم زده تو کار تهیه کنندگی و کارگردانی ...
سری تکون دادم و گفتم:
- فقط حیف که دیگه بازی نمی کنه ... شنیدم شوهرش خیلی ساپورتش می کنه از لحاظ مالی ...
- آره منم شنیدم ... ولی واقعا حیف! بازی محشری داشت ... همچین اشک که می ریخت این قلب من میزد تو دندونام ...
همه خندیدیم ... آراد اومد به سمتم ... شالم رو روی سرم مرتب کرد و گفت:
- بریم خونه اماده بشیم ... چیزی تا شروع کنسرت نمونده عشقم ...
مامان ها مشغول جمع آوری وسایل مراسم پاتختی بودن که من و آراد در رفتیم ... اصلا حوصله کار کردن نداشتم ...
جلوی آیینه چادرم رو روی سرم مرتب کردم ... همون چادری بود که مشهد سرم می کردم ... هنوزم برام سخت بود .. اما به خاطر آراد می خواستم سرم کنم ... آرایشم خیلی کمرنگ بود اما لباسام حسابی شیک و امروزی بودن ... از اتاق رفتم بیرون ... آراد دم در منتظرم بود ... با دیدنم سر جا خشکش زد ... با خنده جلوش چرخی زدم و گفتم:
- چطوره نفس؟!!!
نفسش رو فوت کرد ... اومد طرفم ... به نرمی دستش رو آورد بالا ... کش چادر رو از پشت گوش هام در اورد ... چادر رو از روی سرم برداشت و در حالی که مرتب تا می زد گفت:
- در اینکه خیلی خانوم و با وقارت می کنه شکی نیست ... امام من خانومم رو همونطوری می خوام که پسندیدم ... نیازی نیست به خاطر راضی کردن من دست به این کارا بزنی ... نجابت تو به من ثابت شده ... از جامعه بیرون هم نمی ترسم چون خودم همیشه هوات رو دارم و تنهات نمی ذارم ... پس خودت باش ... دینت رو عوض کردی چون خودت به برتریش ایمان آوردی ... اما دیگه نمی خوام ظاهرت رو عوض کنی ... مگه تو با این ظاهر نمی تونی مسلمون خوبی باشی؟!
نگاهی به خودم توی آینه انداختم ... مانتو تا سر زانو ... شال رنگی که همه موهام رو پوشونده بود ... و شلوار پارچه ای خوش دوخت و کفش های پاشنه دار ... خداییش شیک بود ... مشکلی هم نداشت ... شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- عزیزم ... من فقط خواستم تو راضی باشی ...
- من همیشه از تو راضیم ... همیشه ... تو فوق العاده ای ... فوق العاده!
خودم رو لوس کردم روی لباشو بوسیدم و گفتم:
- پس بریم عشقم ...
جمعیت موج می زد ... سالن برج میلاد مملو از جمعیت شده بود ... آراد دستم رو گرفت و گفت:
- انگار یه کم دیر اومدیم ...
- جامون رو نگرفته باشن ...
خندید و گفت:
- نترس جای ما محفوظه ...
اراد از جلو می رفت و من هم از پشت سرش اما یه لحظه هم دستم رو رها نمی کرد بالاخره رسیدیم به ردیف اول ... از دیدن طناز شاهمرادی و احسان نامداری و توسکا مشرقی در کنار هم دوست داشتم از ذوق جیغ بزنم ... برنامه هنوز شروع نشده بود ... آراد صندلی هامون رو پیدا کرد و گفت:
- بشین گلم ... همین جاست ...
با التماس گفتم:
- من برم با اینا حرف بزنم؟ جون من ...
نگاهی به اون سمت کرد و با دیدن کسایی که مدنظر من بود سر یتکون داد و گفت:
- باشه ... فقط مراقب باش ...
سری تکون دادم و پریدم اونطرف ... باورم نمی شد خانوم شرقی تا این حد خونگرم و مهربون باشه ... تموم مدت دستم رو گرفته بود توس دستاش و با محبت می فشرد ... بعد هم وقتی در مورد رشته ام و کشوری که توش تحصیل می کنم برا شتوضیح دادم با خوشحالی کارتش رو بهم داد و گفت خوشحال می شم کارام رو ببینه و در صورت خوب بودنشون باهام همکاری کنه ... داشتم بال در می اوردم ... با طناز و احسان هم گپی زدم ... چشمم افتاد به دختر و پسری که کنار توسکا نشسته بودن ... دختری با پوست سفید و موهای طلایی و چشم های سبز ... پسری با گوست سبزه و چشم های عسلی ... جذابیتشون باعث شد نگاهم برای چند لحظه روشون خیره بمونه ... دختره بهم لبخند زد ... چشمم رفت سمت پسر بچه ای که توی بغل پسره بود ... یه پسر پنج شش ساله ... با موهای فشن و تیغ تیغ ... یه لحظه دلم براش ضعف رفت ... اونم بهم خندید ... با صدای آراد به خودم اومدم ...
- عزیزم ... بیا دیگه ...
نشستم کنار آراد ... از زرو هیجان همه تنمیخ کرده بود ... بالاخره برنامه شروع شد و آرشاویر پارسیان روی سن اومد ... یکی از خواننده های مورد علاقم بود ... اول از همه سلام کرد و کمی قربون صدقه طرفداراش رفت که داستن سالن رو منفجر می کردن ... بعدش گفت:
- اولین آهنگ امشب رو می خوام تقدیم کنم به بهترین دوستام ... آرتان و ترسا ... کسایی که باعث شدن من بازم بتونم به زندگی لبخند بزنم ...
صدای دست و سوت بلند شد ... نوازنده ها شروع به زدن موسیقی کردن ... وقتی آرشاویر شروع به خوندن کرد آراد دستم رو توی دستش گرفت و به نرمی بوسید ... می دونستم داره از دل آراد می خونه ... نا خودآگاه نگام کشید شد سمت اون دختر پسر جذاب ... دختره سرش رو گذاشته بود روی شونه پسره و پسره داشت پیشونیش رو می بوسید ... چشمام رو بستم ... سرم رو گذاشتم رو شونه آراد ... توی نوای موسیقی گم شدم:
نمیدونم چی شد که اینجوری شد
نمیدونم چند روزه نیستی پیشم
اینارو میگم که فقط بدونی
دارم یواش یواش دیوونه میشم



تا کی به عشقه دیدنت دوباره از
تو کوچه ها خسته بشم بمیرم
تا کی باید دنباله تو بگردم
از کی باید سراغتو بگیرم
از کی باید سراغتو بگیرم

قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت ارزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه

یادت میاد ثانیه های آخر
گفتی میرم اما میام به زودی
چشمامو بستم نبینی اشکمو
چشمامو وا کردمو رفته بودی
چشمامو وا کردمو رفته بودی

قرار نبود منتظرت بمونم
قرار نبود بری و برنگردی
از اولش کناره من نبودی
آخرشم کاره خودت رو کردی

قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت ارزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه

موضوع: رمان,رمان جدال پر تمنا,

نویسنده:

تاریخ: یکشنبه 09 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 4899

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 44
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 767
بازدید دیروز : 754
ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز : 3
آي پي امروز : 232
آي پي ديروز : 212
بازدید هفته : 4,043
بازدید ماه : 34,497
بازدید سال : 142,267
بازدید کلی : 1,939,089
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 3.145.186.252
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 09 تیر 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد