رمان قرار نبود 2

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

قسمت دوم

ابا کنار عزیز جون نشسته بود و مشغول گپ زدن بودن. با دیدن من گل لبخند روی لبهای هر دو شکفت. زیر لب سلامی زمزمه کرد و رو به عزیز جون گفتم:
- گشنمه عزیز جون ... روده ام دیگه داره منو می خوره! کی شام می دی بهمون؟- قربون اون معده ات برم من مادر ... یه چیکه صبر کن تا بابات چاییشو بخوره بعد شامو می کشم. بابا گفت:- من خوردم عزیز ... شامو بکش که این عزیز دل بابا گشنه نمونه.پاچه خوار! تازه رفته فکر کرده دیده چه کاری کرده حالا می خواد دل منو به دست بیاره. عزیز از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. بابا دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:- نبینم عروسک بابا چشماش غمگین باشه.جوابی ندادم. پامو روی اون پا انداختم و با ناخن بلند شست پام روی شیشه میز ضرب گرفتم. بابا که دید جواب نمی دم گفت:- قهری بابا؟- ....- ته تغاری؟!- ...بابا خم شد و از زیر میز بسته ای رو خاج کرد و گفت:- خیلی خب حالا که باهام حرف نمی زنی منم این کادوی خوشگلو بهت نمی دم.اه انگار داشت بچه خر می کرد! اونم با یه آبنبات! خواستم از جا بلند شم و پیش عزیز برم که دستمو گرفتم و گفت:- بگم ببخشید کفایت می کنه؟توی چشماش نگاه کردم با یه دنیا کینه و گفتم:- بار اولت بود بابا!- عصبیم کردی!- هر کاری هم که می کردم ... یادم نمی یاد روی آتوسا دست بلند کرده باشی ... با اون گندی که بالا آورد.- اون مریض بود نیاز به کمک داشت نه کتک!- منم دیشب دست کمک به طرفتون دراز کردم.- و من هم بهت کمک کردم. دوست ندارم بذارم بری ... چون می دونم چی در انتظارته ...- من اگه کاره ای بودم همین طرف صد تا کار کرده بودم تا حالا ... آتوسا قبل از رفتنش اینجا دوست پسر داشت! یادتون که نرفته.بابا سرشو زیر انداخت و گفت:- آتوسا شوهر کرده! اینو بفهم .... دیگه حق نداری از این حرفا در موردش بزنی. یه وقت به گوش مانی می رسه.- مانی خودش همه چیو می دونه.- در هر صورت ...- بابا من کاری به این کارا ندارم ... بذار من برم. شما هم ماهی یه بار بیا به من سر بزن.خندید و گفت:- این حرفت منطقیه به نظر خودت؟از خنده بابا شیر شدم. خودمو کشیدم کنارش و در حالی که دست می انداختم دور گردنش گفتم:- بابا تو رو خدا ... خودت می دونی که من از هر چی که خلاف باشه بیزارم. محاله اونور که رفتم اصل خودمو فراموش کنم. بابا به خدا فقط می خوام دکتر بشم.بابا که عصبی شده بود گفت:- محاله ترسا ... اینقدر اصرار نکن! وقتی گفتم نه ... یعنی نه!از جا برخاستم و با خشم گفتم:- لعنتی!خواستم به اتاق بروم که عزیز صدا زد:- ترسا بدو شام ...اینقدر گرسنه بودم که دیدم طاقت قهر کردن با شکمم را ندارم. راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و پشت میز نشستم. خیلی عنق غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم. کمی که در سکوت سپری شد بابا گفت:- راستی ترسا یادت باشه فردا بری شرکت مانی ...دست از خوردن کشیدم و گفتم:- اونجا برای چی؟- یه چک نوشتم که باید ببری بدی به مانی ... بعدش هم برو خونه آتوسا برای شام دعوتمون کردن. - خونواده مانی هم هستن؟- نمی دونم شاید ... برای چی؟- همین جوری ...دوباره مشغول خوردن شامم شدم. تا به حال نشده بود ما به خانه آتوسا برویم و خانواده شوهرش نباشن. یه جورایی می خواست فرق نذاره. مانی یه برادر بیست و نه ساله به اسم نیما و یه خواهر 24 ساله به اسم مانیا داشت. آبم با خواهرش توی یه جوب نمی رفت ولی داداشش باحال بود. خوشم می یومد باهاش کل کل کنم. شامم رو خوردم و بعد از تشکر از عزیز و بوسیدن گونه اش به اتاقم برگشتم. عزیز بیچاره چقدر زحمت می کشید. ولی برای اینکه زنی وارد زندگی تنها پسرش نشود و نامادری بالای سر نوه عزیزش نیاید از هیچ کمکی فرو گذار نمی کرد. من هم که می دانستم دلیل تمام زحمت هایش راحتی من است بیش از پیش نسبت بهش احساس احترام و محبت پیدا می کردم. خلاصه که آن شب اینقدر فکر کردم مخم هنگ کرد. آخر هم با سر درد خوابم برد. جلوی ساختمان بلند شرکت مانی ایستادم. اوووه کی می ره این همه راهو! بار اولی بود که می یومدم شرکتش. هیچ وقت دوست نداشتم پامو توی محیط های مردونه بذارم. می دونستم که شرکت مانی هم تمام کارکنانش مرد هستن. حتی منشیش! خوش به حال آتوسا با این شوهرش! هیچ وقت خیالش ناراحت نمی شد که شوهرش با منشیش بریزه رو هم یا اینکه کارمندای شرکت براش عشوه شتری بیان و ... از پله ها بالا رفتم و جلوی آسانسور ایستادم. دفتر مانی طبقه چهارم بود. از آسانسور که اومدم بیرون جلوی در قهوه ای رنگی که روش نوشته شده بود : دفتر مدیر کل , مدیر عامل , و معاونان ایستادم.به به! کجا هم قرار بود برم. قاطی رئیس روسا. نگاهی به ظاهر خودم کردم. مانتوی قهوه ای ... شلوار کتون مشکی شال قهوه ای کیف و کفش قهوه ای! می دونستم که تیپم مقبوله. دستم را روی زنگ گذاشتم و فشردم. چیزی طول نکشید که پیرمرد مو سفیدی در را گشود و با دیدن من گفت:- بفرمایید ؟پرو پرو گفتم:- می تونم بیام تو؟- با کی کار دارین؟- با آقای مانی ستوده ... - وقت قبلی دارین؟!اه! انگار وزیرو می خوام ببینم! این کیه دیگه؟ منشیشه؟ گفتم:- نخیر ...در حالی که داشت درو می بست گفت:- شرمنده خانم ... بدون وقت قبلی نمی شه.قبل از اینکه در بسته بشه جیغم رفت راه هوا! :- ااا چرا درو می بندی؟ مانیییییییییییییییی .... مانیییییییییییی کجایی؟ پاشو بیا دم در ببینم! اوی مانیییییییییی این الان درو می بنده منم می رماااااا .... مانیییییییییییییییییییییی ییییییپیرمرد بیچاره از عکس العمل من مات و مبهوت بین در و دیوار خشک شده بود. نمی دونست داشت چی کار می کرد! چیزی طول نکشید که سه مرد اومدن جلوی در! جونم مرد!!!!! چه مردایی هم بودن ... یکیشون که مانی بود شوهر خواهر گل خودم. ولی اون دو تا رو نمی شناختم که از قضا هر دو نفر با دهان باز به من و دیوونه بازیم خیره شده بودن. با دیدن مانی که مبهوت مانده بود گفتم:- مانی این نمی ذاره من بیام تو ... چک ددی رو برات آوردم. مانی با اینکه به دیوونه بازیهای من عادت داشت ولی هنوز هم توی شوک بود. با دیدن قیافه اش دوباره جیغم بلند شد:- مانیییییییییییییییی مردم گرما! می رم چکو واسه خودم خرج می کنماااااااااااا می ذاری بیام تو یا نه؟مانی تکونی خورد و خنده اش گرفت:- تویی زلزله؟ - په نه په ... بعد دو ساعت می گه تویی؟ روح مادربزرگمه اومده شوهر نوه اشو ببینه که ببینه مقبول هست یا نه .... ولی با این گیج بازی تو کاملا ازت نا امید شدم نه نه ... من رفتم به خدا سپردمت.مانی با خنده دستم را گرفت و گفت:- بیا تو ببینم ...سپس رو به پیرمرد و آن دو مرد جنتلمن ترسا کش گفت:- این ترساست خواهر زن زلزله من ... حالش اینجوریه اگه کسی برخلاف میلش حرفی بزنه جیغش می ره بالا.خندیدم و رو به مردا گفتم:- با اینکه نمی شناسمتون ولی خوشبختم.یکی از اونا زود خودشو جمع و جور کرد و دستشو گرفت به طرف من و گفت:- نوید فراهان هستم و از آشنایی با شما کاملا خوشبختم ...چپ چپ نگاه به دستش کردم که زود خودشو جمع و جور کرد و قدمی عقب رفت اون یکی جلو اومد ولی جرئت نکرد دستشو جلو بیاره و گفت:- منم احسان کیانی هستم ... معاون شرکت ...برای احسان سری به نشانه آشنایی تکان دادم و رو به نوید با پرویی پرسیدم:- شما چی کاره بودی؟نوید که از روی مثل سنگ پای قزوین من جا خورده بود گفت:- من مدیر عامل هستم ...رو به مانی که گوشه ای ایستاده بود و شوی خنده دار من را تماشا می کرد و می خندید گفتم:- وااااااااااااااا مگه تو مدیر شرکت نیستی؟مانی در میان خنده گفت:- من مدیر کل هستم ترسا خانوم ...- کاش عقل کل بودی جا مدیر کل ...مانی با خنده مرا دعوت به نشستن کرد و رو به آن پیرمرد گفت:- عمو قاسم بی زحمت برای ترسا خانومی یه لیوان شربت آلبالو بیار ... گرما زده شده ... - نههههههههههههههمه با تعجب به من نگاه کردن و من با خنده و ناز گفتم:- خو شربت آلبالو دوست نمی دارم ... آب پرتغال می خوام. هر چهار مرد هم خنده اشان گرفته بود هم مطمئنا در ذهنشان می گفتند چه دختر لوسی ... عمو قاسم چشمی گفت و رفت که برای من آب پرتغال بیاره. مانی کنارم نشست و در کمال تعجب احسان و نوید هم نشستند . مانی هم از کار آنها خنده اش گرفت و رو به من سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:- خب خواهر زن عزیز چکو آوردی برام؟- بله ولی مانی جون نصف نصف ... توی این گرما پدرم دراومد تا اومدم اینجا ... تازه اونم با متروووو لای یه عالمه آدم بو گندوی چندش .... اه اه اه ... یادم می افته حالم بد می شه.- هان چیه ؟ بابات ماشین نداد بهت؟- نخیر این بابای ما هر چند وقت یه بار یه چیزی مثل خر می ره تو رخت خوابش گازش می گیره. دیشبم از اون شبا بود قبل از خوابش از ترس اینکه من صبح ماشینو بردارم سوئیچو دو در کرد. صبحم کلی با سیم میمای ماشین ور رفتم بلکه روشن بشه ولی نشد که نشد که نشد. - آخی ...نگاهی به سرتاپای مانی در آن کت و شلوار خوش دوخت کردم و گفتم:- بزنم به تخته چه جیگری شده مانی! روز به روز عین قالی کرمون رو می آی!- از اثرات هم نشینی با خواهرته ترسا جان ...نمی ترسی با من اینجوری حرف می زنی؟ آتوسا دون به دون موهاتو می کنه ها ...- وا! چه خسیس! مگه چیه؟ شوهر خواهرمی دوست دارم ازت بتعریفم ...- لطف داری خانوم گل ....عمو قاسم با چهار لیوان آب پرتغال برگشت و سینی را اول از همه جلوی من گرفت. من هم با پرویی جای یک لیوان دو لیوان برداشتم. اولی را یک نفس سر کشیدم و لیوانش را دوبار توی سینی گذاشتم دومی را هم دستم گرفتم تا ذره ذره بخورم. عمو قاسم با تعجب به من نگاه می کرد ولی مانی غش غش می خندید. احسان و نوید هم به زور جلوی خودشان را گرفته بودند که نخندند. از دیدن قیافه های سرخ شده شان خنده ام گرفت و گفتم:- بخندیدن بابا ... حالا می پکین ...این را که گفتم هر دو ترکیدند . نوید در میان خنده گفت:- تا حالا دختری مثل شما ندیده بودم ...- برای اینکه من یه دونه ام ... احسان گفت :- واقعاًنگاهم به انگشت حلقه احسان افتاد و دیدم که حلقه در دستش است. پس زن داشت! ولی نوید مشخص بود که مجرد است. سر و گوشش هم بیشتر می جنبید. چک را از کیفم در آوردم و به دست مانی دادم و گفتم:- خب مانی جون من دیگه می رم خونه ...- مگه قرار نیست امشب خونه ما باشین؟- می رم خونه آماده می شم و بعد می یام.- خب اگه کاری نداری بمون دو ساعت دیگه با هم می ریم خونه ...- نههههه می خوام برم خونه خودمو تزئین کنم ... شب جلوی اون داداش چلغوزت کم و کسری نداشته باشم.مانی فقط می خندید و چیزی نمی گفت. احسان و نوید هم دیگر آزادانه می خندیدند. از جا برخاستم و گفتم:- خیلی خب ... من رفتم دیگه شماها هم حتما یه دشوری برین که خدایی ناکرده خودتونو نجس نکنین.دوباره صدای شلیک خنده بلند شد و من در حالیکه لبخند می زدم از در شرکت مانی بیرون رفتم.جلوی در خانه آتوسا که خانه ای ویلایی و بزرگ بود از تاکسی با عزیز جون پیاده شدیم. دستی به مانتویم کشیدم و به طرف زنگ رفتم. عزیز پول تاکسی را داد و کنار من ایستاد. زنگ را فشردم و چیزی طول نکشید که در باز شد. بدون اینکه منتظر عزیز بمانم پریدم تو ... پرادوی مشکی نیما هم در کنار بی ام و مانی پارک شده بود و من مطمئن شدم که او هم حضور دارد. حیاط بزرگ و پر دار و درختشان را سریع طی کردم و به در شیشه ای رسیدم. در کمال تعجب متوجه شدم که نیما پشت شیشه ها ایستاده و به من زل زده و در آرامش چایی می نوشد. وقتی فهمید متوجه نگاهش شده ام سری تکان داد و عقب رفت. در را باز کردم و گفتم:- سلام بر همگی! من اومدم.مادر مانی و نیما – تهمینه جون- که زن خوش سیما و مهربانی بود از جا برخاست و در حالی که به رویم آغوش می گشود گفت:- خوش اومدی دختر گلم ... در بغل مهربانش فرو رفتم و لحظاتی باقی ماندم. چقدر دلم می خواست مادرم زنده بود اینچنین بغلم می کرد. خود او هم فهمیده بود چه حالی دارم که محکم منو توی بغلش گرفته بود و می فشرد. شالم از سرم افتاده بود سر شانه ام و تهمینه جون به نرمی موهایم را نوازش می کرد. صدای اعتراض نیما بلند شد:- اووه مامان! چند ساله ندیدیش؟ حالا فکر می کنه چه تحوه ای هم هست! همین کارا رو می کنین که هی برامون طاقچه بالا می ذاره دیگه ... اصلا شده یه بار افتخار بده بیاد خونه مون؟از بغل تهمینه جون اومدم بیرون و در حالی که چپ چپ به مانی نگاه می کردم گفتم:- تا وقتی یه عزب اوقلی عین تو توی اون خونه راه می ره من پامم اونجا نمی ذارم! - اهان! واقعاً چه دلیل خوبی ... شاید من بخوام تا آخر عمر یالغوز بمونم اونوقت توام هیچ وقت نمی یای اونجا؟بدون اینکه جواب نیما رو بدم مشغول سلام و احوالپرسی با بقیه شدم. نیما هم لم داد روی مبل و با چشمانش مشغول کاویدن من از نوک انگشت پا تا فرق سرم شد. از خودم مطمئن بودم سارافون مشکی رنگی پوشیده بودم با بلوز مشکی. و گردنبند مرواریدم را هم دور گردنم بسته بودم. نیما به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت:- بیا بشین اینجا ببینمت وروجک ...- دیدن دارم؟- معلومه که داری! با خنده نشستم و کنارش و در حالی که از ظرف میوه ای که آتوسا جلویم گرفته بود یک پرتغال بر می داشتم گفتم:- چه می کنی با دانشجوهای دخملت آقای دکتر؟نیما استاد دانشگاه آزاد بود ... تازه یک سال بود که دکترایش را گرفته بود و از همان سال هم در دانشگاه استخدام شده بود و شده بود سوژه من برای خنده. نیما دماغم را فشار داد ( این کار عادتش بود) و گفت:- اینقدر شیطون نباش ... یه ساله مخ منو تیلید کردی با این حرفات ...- خب مگه دروغ می گم ... همه می دونن اکثر دانشجوهای دختر دانشگاه آزاد هلو هستن ... حالا من نمی دونم تو چته که چشمت یکی از این هلو ها رو نمی گیره.نیما با شیطنت گفت:- فعلا که چشم همه اون هلوها منو گرفته ... کم الکی نیست! استاد بیست و هشت ساله اونم به این خوش تیپی و خوشگلی!- اووووه کی می ره این همه راهو؟! بذار یکی دیگه برات در نوشابه باز کنه.- تو که باز نمی کنی مجبورم خودم باز کنم ... راستی شنیدم بازم دانشگاه قبول نشدی.با اینکه بی منظور این حرف را زد ولی ناراحت شدم و اخم هایم در هم شد. نیما سریع فهمید. دستش را زیر چانه ام گذاشت و گفت:- ناراحت شدی خانومی؟ - نمیا ... من خنگ نیستم!چشمان درشت خاکستری اش را گرد کرد و گفت:- من کی گفتم تو خنگی عزیزم؟ من غلط بکنم تو خیلی هم باهوشی ... من فقط تعجب کردم که با رتبه 3000 چیزی قبول نشدی. حالا هم طوری نشده که عوضش می یای دانشگاه خودمون می شی شاگرد سوگولی خودم.- نمی خوام ... نیما ...- جونم؟- با بابام حرف بزن ...نیما لحظاتی با تعجب نگام کرد و سپس گفت:- در مورد چی؟ از خنگیش لجم گرفت و با غیض گفتم:- در مورد ازدواج با من ... - هان؟!!!- درد بگیری نیما که اینقدر خنگول تشریف داری! - خب من نمی فهمم باید در مورد چی با بابات حرف بزنم؟- نیما من می خوام برم ...- کجا؟- می خوام برم کانادا برای ادامه تحصیل ولی بابام نمی ذاره ... مرغش یه پا داره سفت و سخت می گه نه که نه.- خب لابد دلیلی داره ...نمی تونستم بهش بگم به خاطر اتوساست. چون نمی دونستم مانی چیزی در مورد گذشته آتوسا به خونواده اش گفته یا نه؟ از این رو گفتم:- می ترسه من برم اونور غرب زده بشم یا چه میدونم ... بوریچی های اونور از راه به درم کنن ... از همین دلیلای مسخره!خندید و گفت:- اینا دلیل مسخره نیست دختر خانوم ... از نگرانی یه پدر عاشق سرچشمه می گیره.- نیما تو منو می شناسی ... من همچین دختری ام؟- نه ولی شاید جو زده بشی.- گمشو ... منو باش از کی کمک می خوام.- تو باز یادت رفت نه سال از من کوچیک تری؟- خودت نمی ذاری آخه ...- شاید بشه یه کاری کرد.با خوشحالی گفتم:- چه کاری؟!!! از جا برخاستم ودر حالی که به سمت نیما دستشویی می رفت گفت:- اونشو دیگه بعدا ها بهت می گم. الان چه عجله ای داری برای رفتن.داد زدم:- دیر می شه به خدا نیماااااااااااااااااااا.مانی جای برادرش نشست و گفت:- واسه چی دیر می شه؟ چرا هوار می زنی؟ باز این نیما سر به سرت گذاشت؟- دق می ده این آخر منو ... من نمی دونم چرا همه پسرا دوست دارن دخترا رو بذارن توی خماری و بعدش از جلز ولز کردنشون حال کنن.- بقیه پسرا رو نمی دونم ولی نیما از بچگی عادتش بوده ... حالا چی می گفتین.نمی خواستم حالا چیزی در این مورد بداند از این رو گفتم:- طبق معمول چرت و پرت ...آتوسا که با آن بلوز شیک بنفش رنگ و شلوار چسبان نقره ای کلی خواستنی شده بود آن طرف نشست و در حالی که دستم را می فشرد گفت:- آبجی کوچولوی خودم چطوره؟صدای آتوسا یک دنیا آرامش در خود نهفته داشت. خدایی صدایش جذاب و گیرا بود. از لحاظ چهره هم به اندازه یک آسمان با من تفاوت داشت. چشم و ابروی کشیده مشکی رنگ داشت با بینی کوچولوی سربالا و لب و دهان غنچه و سرخ ... برعکس من که همه چیزم ته رنگ سبز داشت ... دستش را فشردم و گفتم:- من که خوبم ... تو ولی انگار بهتری ... هیچ یادی از من و عزیز و بابا نمی کنی. فکر نمی کردم اینقدر شوهری باشی!مانی خندید و آتوسا چشم غره ای رفت و گفت:- ااا بی تربیت ... جلوی مانی اینجوری می گی باورش می شه.- منم می گم که باورش بشه ... راستی آتوسا چقدر این شلوارت خوشگله ... از کجا خریدی؟- مانی برام از ایتالیا آورده ...چپ چپ به مانی نگاه کردم و گفتم:- به من لبخند ژوکوند تحویل نده ها ... مگه نگفتم هر چی برای آتوسا آوردی باید برای منم بیاری؟ هان ؟ گفتم یا نگفتم؟مانی دستانش را به نشانه تسلیم بالای سرش برد و گفت:- منو عفو کن خواهر زن جان. آخه لنگه این شلوارو منتها رنگ طلائیشو نیما از همون بوتیک برات خرید که به عنوان سوغاتی بهت بده. فکر می کردم تا حالا دیگه داده. با اخم به در دستشویی نگاه کردم و گفتم:- گوشتو دادی دست گربه؟ حالا چی می شد خودت برام می آوردی؟ این بین یه گله دختره تا حالا لابد یکیشون هاپولیش کرده رفته ...- نه بابا نیما اهل این حرفا نیست.- آره والا آخه پسر پیغمبره نیما خان ..نیما از پشت سرم گفت:- کسی منو صدا کرد؟مانی گفت:- ذکر خیرت بود ...- خب خدا رو شکر که ذکر خیرم بوده نه شرم ... شما برای چی نشستین اینجا؟ پاشین ببینم دو دقیقه رفتیم مضطراح و بیایم جامونو گرفتین؟- خوش گذشت نیما جان؟ خسته نباشی ...نیما با خنده سر جای مانی که تازه بلند شده بود نشست و گفت:- وروجک ...خیاری از داخل ظرف میوه برداشتم و در حالی که خرچ خرچ می جویدم گفتم:- نمی خوای بگی راه حلت چیه؟ من کلی فکر کردم تا حالا نیما هیچ راهی به دهنم نمی رسه ....- زیاد فکرتو مشغول نکن ... راه حلمو وقتی بهت می گم که مطمئن بشم عملیه .- کی؟- به زودی زود ...- باشه می دونم اونقدر سرتقی که خودمو هم بکشم نم پس نمی دی ...- په نه په ... نم هم پس می دم که تو برام دست بگیری بگی نیما شاشو ...غش غش خندیدم وگفتم:- آباجی عنقوت کجاست؟ نمی بینمش ...- نیومد ... - اوا چرا؟- درس داشت ...برای اولین بار با حسرت گفتم:- خوش به حالش ...مانیا دانشجوی کارشناسی ارشد بود و من همیشه به دانشجو بودنش غبطه میخوردم. نیما با یک دستش دست سمت راستم را گرفت و با دست دیگرش دماغم را کشید و گفت:- نبینم وروجک من غصه بخوره ... مطمئن باش توام یه روزی خانوم دکتر می شی و اون روز خیلی هم دیر نیست.از ته دل گفتم:- انشالله ...آن شب شام را در کنار هم خوردیم و بعد از آن همه با هم در حیاط بساط پهن کردیم. نیما و مانی مشغول کشیدن قلیان شدند. تهمینه جون و آتوسا و عزیز جون مشغول گپ زدن با همدیگه بودن و بابا و آقای ستوده هم از کار حرف می زدند. حوصله ام حسابی سر رفته بود. بلند شدم و خورده چوب های کنار دیوار را روی هم چیدم و بلند داد زدم:- آی مردم کی بنزین و کبریت داره ؟نیما ادای گریه در آورده و گفت:- آخه این چه کاریه که می خوای با خودت بکنی؟ خودسوزی که نشد راه ... بذار من باهاش حرف می زنم تا بیاد بگیرتت.دمپاییمو در آوردمو به طرفش پرت کردم. مانی گفت:- می خوای چی کار؟- می خوام چهارشنبه سوری راه بندازم ...نیما اولین کسی بود که استقبال کرد. از جا بلند شد و گفت:- ایول منم هستم ...چهار لیتری بنزین را از داخل ماشینش در آورد و مقدار کمی روی چوب ها ریخت و درحالی که کبریتی آتش می زد دست من را کشید و گفت:- بیا وایسا کنار ...- نترس بابا بادمجون بم آفت نداره ...- بادمجون بم بله ... ولی شما بادمجون تهرانی!کبرت را روی چوب های انداخت و آتش زبانه کشید. به همین سادگی! دست هم را گرفتیم و با شادی و هیاهو از روی آتش پریدیم. با جیغ می خواندم:- زردی تو از من .... سرخی من از تو ...کم کم آتوسا و مانی و تهمینه جون و بابا و آقای ستوده هم به جمع ما اضافه شدند. عزیز ترجیح می داد فقط نظاره گر باشد. نیما ضبط ماشینش را روشن کرد و صدای موسیقی تکنو حیاط را پر کرد. خودش هم شروع کرد به رقصیدن دور آتش. ما هم دست می زدیم. خداییش رقص تکنوش حرف نداشت! چنان بیریک می زد و رقص پا می رفت که فک من می افتاد کف حیاط. کم پیش می آمد برقصد ... وقتی رقصش تمام شد همه با هم شروع کردیم به دست زدن. قر توی کمر من هم داشت بالا و پایین می پرید و چقدر دوست داشتم برقصم و فقط منتظر یک بهانه بودم. نیما کنارم آمد و گفت:- جمعه که می یاد باهام بیا کوه تا بهت راه حلمو بگم ....با خوشحالی گفتم:- راست می گی؟!صدایش همزمان با آهنگ تند و تیز نانسی بلند شد. - آره عزیزم ... همین بهانه برای رقصیدنم کافی بود. همیشه اوج شادیم را با رقصیدن تخلیه می کردم. آن لحظه هم با شادی پریدم وسط و شروع کردم به تخلیه قرهای خشک شده کمرم. رقص عربیم حرف نداشت و هنوز کسی نتوانسته بود روی دستم بلند شود ولی زیاد نمی رقصیدم چون به قول عزیز رقصم عشوه اش زیاد بود و هیچ وقت نمی خواستم مردها با نگاه کردن به من تحریک بشن. نیما محو ومات به ماشینش تکیه داده و به من خیره شده بود. حتی دست هم نمی زد ولی آتوسا و مانی و بابا و آقای ستوده و عزیز مشغول دست زدن بودن. کش موهایم را باز کرده و چنان با موهایم دلبری می کردم که ناگهان نیما از جمع خارج شد و سراسیمه به سمت ساختمان دوید! با خودم اینطور فکر کردم که لابد گوشیش زنگ خورده کمی دیگر هم رقصیدم و تمامش کردم. حسابی خسته شده بودم. همگی دوباره روی زیر انداز نشستیم. آتشمان هم خاموش شده بود و دیگر شعله نمی کشید. کمی که گذشت نیما هم به ما پیوست ولی دیگر آن شادابی اولیه را نداشت. تا پاسی از شب همه کنار هم گل گفتیم و گل شنیدیم. ساعت دوازده شب بود که به خاطر خمیازه های مکرر من بالاخره رضایت به رفتن دادیم و برخاستیم. وقتی با نیما خداحافظی می کردم دستم را لحظاتی در میان دستان قوی و مردانه اش نگه داشت و سپس گفت:- جمعه ساعت شش صبح دم خونه تونم ... منتظرم نذاری ...- منتظرتم که بذارم خودش عالمی داره! کم الکی نیست که ! افتخار همراهی با یه دختر خوشگل و تو دلبرو رو پیدا کردی.- بر منکرش لعنت خانومی ...حس می کردم نیما عوض شده انگار مثل قبل نبود. ولی برایم چندان اهمیتی نداشت.و فعلا فقط راه حلش برایم مهم بود. بالاخره خداحافظی کردیم و به سمت خانه به راه افتادیم . پنج شنبه ها هم برای خودش عالمی داشت. دوباره از صبح با شبنم و بنفشه قرار گذاشته بودیم برای رفتن به پاتوق. بابا هم دیگه به پاتوق رفتنای پنج شنبه من عادت کرده بود. برای همین هم گیر نداد و حتی سوئیچ ماشین را به عزیز جون داده بود که به من بدهد. می دونستم که می خواد در دهن منو ببنده. می دونست که اگه یه ذره دیگه بهم فشار بیاره یهو منفجر می شم و گندش شهرو پر می کنه. یه تیپ جیغ دیگه زدمو ساعت هشت از خونه زدم بیرون. بنفشه و شبنم را هم سوار کردم و با شادی و سر خوشی به سمت پاتوق راه افتادیم. بنفشه گفت:- چقدر خوشحالم که امشب جیگرو می بینم ....- بترکی تو که سیری نداری ... آخه واسه چند تا پسر می خوای غش و ضعف کنی؟ بسه دیگه ...- نه قول می دم این آخریش باشه ...- ا پس اگه دوباره یه فیلم از گلزار رفت رو پرده و تو خواستی غش کنی من می دونم و تو ...- خب اون که تو دسترس نیست فعلا می چسبیم به همین که در دسترسه ...من وسط بحث رفتم و گفتم:- اسمشم نمی دونی هنوز بیچاره ...- آره واقعاً ... اون چشم خاکستریه که فربد بود ... اون چشم سبزه بهراد ... اون چشم آبیه آرسام ... ولی این خوشگل شهر غصه ها هنوز اسمشم معلوم نیست ...- ولی خیلی با شخصیته!- بله البته اگه تو بذاری ... یهو دیدی با این تابلو بازیات لج پسره رو در میاری و میاد می شوره می ذارتت کنار ...- غلط کرده ...- یعنی می میرم برای این احساسات تو ... تا همین حالا داره جون می ده برای پسره بعد یهو می گه غلط کرده ... خره اگه کسیو دوست داری که نباید از دستش ناراحت بشی.- راست می گه عین رابین توی کتاب الهه شرقی ... هی این دختره این پسره رو چزوند اون وقت رابین چی می گفت؟ بمیرم الهی! می گفت من به خودم حق نمی دم از دست تو ناراحت بشم!بنفشه با غیض گفت:- من کی گفتم عاشقشم؟ فقط ازش خوشم می یاد!- عشق از همین شروع می شه.- پاشین جمع کنین کاسه کوزتونو ... من عمرا اگه عاشق بشم ... همین شبنم خر شده بسه دیگه.رو به شبنم که اخم هایش در هم شده بود گفتم:- شبنمی سه چهار ساله که با مایی ولی هیچ وقت نگفتی چی شد که عاشق این پسر خاله ات شدی ...شبنم پوزخندی زد و گفت:- عاشقی که دلیل نداره ...- یعنی هیچ ماجرایی نداری؟- چرا اتفاقا ماجرا برای گفتن زیاد دارم.بنفشه خیز گرفت و گفت:- خو پ بگو ... منم که مشتاق شنیدن! منم با خنده گفتم:- منم حساس!شبنم گفت:- قضیه اش مفصله!بنفشه گفت:- خواهش می کنم بگو ...شبنم به رستوران اشاره ای کرد و گفت:- فعلا که رسیدیم. بذارین بریم تو براتون تعریف می کنم ...ماشین رو توی پارکینگ پارک کردیم و وارد شدیم. میزی که همیشه سر آن می نشستیم خالی بود. بی اراده نگاهم به سمت وسط رستوران کشیده شد. بهراد و آرسام و فربد سر میز نشسته بودند و طبق معمول با نگاهشان داشتند ما را می خوردند. بنفشه با لب و لوچه آویزون گفت:- نیومده!شبنم هم خندید و گفت:- فهمیده تو براش تور پهن کردی- واه واه دلشم بخواد.روی صندلی نشستم و گفتم:- بتمرگین اینقدر قال نکنین. تابلو نیستین شما دیگه بنر شدین!بنفشه و شبنم با خنده نشستند و بنفشه گفت:- به درک که نیومده ... برای من چیزی که زیاده پسره! بنال شبنم ببینم این اردلان با تو چی کار کرده؟شبنم خندید و گفت:- چه احترامی هم به من گذاشت!- خیلی خب حالا خانوم دکتر لطفا بفرمایید ...قبل از اینکه شبنم شروع کنه گارسون اومدو سفارش غذا گرفت. بعد از سفارش دادن من و بنفشه زل زدیم توی دهن شبنم. شبنم هم که متوجه کنجکاوی ما شده بود آهی کشید و گفت:- از وقتی که خودمو شناختم و تونستم دست چپ و راستمو تشخیص بدم فهمیدم که نسبت به اردلان احساس عجیبی دارم. یعنی زیر بار زور از طرف هیچ کس نمی رفتم ولی اردلان هر چی که می گفت من می گفتم باشه. کتکم می زد صدام در نمی یومد. حرصم می داد اعتراضی نمی کردم و خلاصه ... من از بچگی عاشق بودم. ولی صدام در نمی یومد و هیچ وقت هم نمی خواستم بذارم که اون بفهمه من چقدر دوسش دارم... پونزده سالم بود که یه بار به طور اتفاقی قرار شد با اردلان از خونه مادربزرگم بریم خونه ما ...اولین بار بود که با هم تنها شده بویدم. اردلان اولش اصلا حرفی نمی زد ولی یهو گفت:- شبنم بریم کافی شاپ یه چیزی بخوریم؟یهو مات شدم. اردلان بود که از من درخواست می کرد بریم کافی شاپ؟ نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ باید برداشتی می کردم یا نه؟ اینو یادم رفت بگم که اردلان با اینکه خیلی مغرور بود ولی بعضی وقتا نگاهاش خیلی خاص می شد. حس می کردم که اونم نسبت به من بی تفاوت نیست ... برای همینم پیش خودم گفتم شاید می خواد حرفی بزنه. اون موقع اردلان نوزده سالش و سال اول دانشگاه بود. دردسرتون ندم ... رفتیم کافی شاپ و هر دو آب پرتغال سفارش دادم. اردلان برام حرف می زد از دانشگاهش می گفت از برخوردش با دخترای جلبرگ دانشگاه ... اونایی که خودشونو می چسبونن به پسرا و اینا ... کلی از دستش خندیدم ... کم کم حرف زدن اردلان عوض شد به من من افتاده بود ... انگار یه چیزی می خواست بگه ولی نمی تونست. منم که کلی تو شوک بودم و نمی تونستم برای کمک کردن بهش چیزی بگم. بالاخره دلو زد به دریا و از احساسش گفت. از اینکه منو دوست داره!یهو بنفشه پرید وسط حرفش و گفت:- جدی؟ بهت اعتراف کرد که دوستت داره؟! پس چته دیگه؟شبنم پوزخندی زد و گفت:- آره گفت ... ولی ... این تازه اولش بود شنیدی که می گن که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها؟ قضیه منه ... اون روز منم به اردلان گفتم که دوسش دارم و اردلان ازم خواست شش سال صبر کنم تا درس و سربازیش تموم بشه و بیاد خواستگاریم. به قول خودش فقط می خواست از اینکه منو داره مطمئن بشه. منم که سرخوش! گفتم براش صبر می کنم. خلاصه اون روز تموم شد ولی تازه دوستی من با اردلان شروع شده بود با هم بیرون می رفتیم تلفنی حرف می زدیم و کلی تو عشق هم غرق بودیم. بهش گفتم می خوام به مامانم همه چیزو بگم تا راحت تر باشیم. فکر می کردیم هم مامانم از خداشه که اردلان دامادش بشه ... هم خاله ام منو خیلی دوست داره و حرفی نداره که من عروسش بشم. من و اردلان هر دو اینجوری فکر می کردیم. ولی وقتی من قضیه رو برای مامانم تعریف کردم مامانم عین بمب منفجر شد:- تو غلط کردی ... تو گه خوردی ... من جنازه تو رو هم روی دوش اردلان نمی ذارم! اون آدمه که تو بهش دل بستی؟من دهنم عین دهنه غار باز مونده بود و نمی تونستم حرفی بزنم اصلا فکرشو هم نمی کردم که این عکس العمل مامان باشه! بابا هم وقتی فهمید بدتر از مامان بهم توپید و گقت دیگه حق ندارم اردلان رو ببینم. از اون طرف خونواده اردلان هم مخالفت کرده بودن شدیییید!- آخه چرا؟- قضیه بر می گرده به گذشته ها ... من اصلا فکرشو هم نمی کردم که پشت قضیه ما جریاناتی نهفته باشه.- چی بود آخه؟- یه بار که کلی گریه و زاری کردم و از مامانم خواستم برام دلیل مخالفتشون رو بگه برام تعریف کرد که بابای اردلان توی جوونی با یه زن خراب ریخته روی هم ... قبل از ازادواج با خاله من! می زنه و اون زنه ازش حامله می شه. زنه هم می ره شکایت می کنه که شوهر خاله منو مجبور کنه باهاش ازدواج کنه. شوهر خاله منم بدون اینکه به کسی چیزی بگه می یاد خواستگاری خاله من و بی سر و صدا عقدش می کنه. به دلیل اینکه اون زنه خودش بره بچه رو سقط کنه. اون فکر می کرده زنه راضی نمی شه زن دوم بشه و می ره بی سر و صدا بچه رو می ندازه و قال قضیه می خوابه. در حالی که اشتباه می کرده اون زنه می خواست هر طور که شده با یکی ازدواج کنه و از زندگی نکبتش خلاص بشه. ساده تر از شوهر خاله منم کسیو گیر نیاورده بود. دادگاه هم شوهر خاله هه رو مجبور می کنه که زنه رو عقد کنه.- خب؟- هیچی دیگه شوهر خاله منم می شه یه مرد دو زنه ولی نمی ذاره کسی بفهمه. هیشکی هم نمی فهمه جز بابای من و پدر بزرگ مرحومم. پدر بزرگم که تا می فهمه می بینه هیچ کاری از دستش بر نمی یاد و خیلی زود دق می کنه. تخم کینه شوهر خاله ام از همون روز توی دل مامانم ریشه دووند. چون مامانم عاشق بابا بزرگم بود. یه عشق عجیب غریب این پدر و دختر نسبت به هم داشتن. بابای من به مامانم می گه به ما مربوط نیست ولی مامانم ساکت نمی شینه و همه تلاششو می کنه که طلاق خاله امو بگیره. ولی مادر بزرگم که نمی خواسته مهر طلاق روی پیشونی خاله ام بخوره قبول نمی کنه و به مامانم می گه به تو هیچ ربطی نداره! مامان منم دیگه پاشو می کشه کنار ولی همیشه از شوهر خاله ام نفرت داشته. شوهر خاله امم سر قضیه اینکه مامانم جلوش گارد گرفته و حتی میخواسته طلاق خواهرشو بگیره از مامان من کینه به دل می گیره. دیگه کسی خبری از اون زنه نداشت و تا همین حالا هم کسی نمی دونه اونا کجان؟ فقط شنیدن که یه بچه دیگه هم از اون زنه پیدا کرده. حالا شوهر خاله من هم خاله امو داره با اردلان و آناهید ... هم از اونور اون زنه رو داره با یه پسر بزرگتر از اردلان و یه دختر هم سن آناهید. مامان و بابام می گن تره به تخمش می ره حسنی به باباش! بابای اونم زیر بار نمی ره چون می دونه جیک و پوکشو مامان و بابای من می دونن. اردلان در این مورد هیچی نمی دونه و مامانم گفته هیچ وقت هم نباید بفهمه. چون ممکنه به سرش بزنه و کاری بکنه که باعث پشیمونی بشه. حالا من دلیل مخالفت اونا رو می دونستم ولی اردلان نه. اردلان گیج و گنگ بود ولی همیشه به من می گفت از همه می گذرم به خاطرت. اوایل برای منم زیاد مهم نبود ... می گفتم دلیل نمی شه خبط پدر رو پای پسر بنویسن. دلیل نمی شه که چون باباش هرزه بوده اونم همینجوری باشه ولی اینا همه اش حرف بود. منم کم کم تخم شک و بد بینی توی دلم کاشته می شد. خون اردلان رو با شک هام توی شیشه می کردم. کم کم احساسم هم داشت نسبت بهش کم می شد. هی نسبت بهش سردتر و بی تفاوت تر می شدم. اون هم باید غرغر های پدر و مادرشو تحمل می کرد هم سردی های منو. دلم براش می سوخت. ولی بالاخره کاری که نباید می شد شد و من یه بار که حسابی با اردلان دعوام شد رابطه مو باهاش تموم کردم. گفتم نمی خوام باهاش ازدواج کنم اردلان حسابی جا خورد ولی حتی یه بارم ازم نخواست که این کارو نکنم فقط ازم پرسید این حرف آخرته و من گفتم آره. بعدش همه چی تموم شد! به همین راحتی ... - جدی می گی؟- آره ... من فکر می کردم بهتر از اردلان خیلی برای من هست ولی اشتباه می کردم. شاید بهتر از اون برام باشه ولی مهم اینجاست که هیچ کس برای من اردلان نمی شه. من روحمو به اون تقدیم کردم هیچ وقت نمی تونم فراموشش کنم. یک ماه بعد از جداییمون فهمیدم که بی اون هیچی نیستم و چه غلطی کردم حتی ازش خواستم که منو ببخشه ولی اردلان منو نبخشید و رفت دنبال زندگی خودش. هنوزم از نگاهاش می خونم که میمیره برام ولی دیگه یه جورایی به احساس من اطمنیان نداره و جدایی رو ترجیح می ده. خونواده ها خیلی از این جدایی خوشحال شدن به خصوص خاله ام! و تنها کسی که از اون زمان تا حالا داره زجر می کشه منم. اردلان درسشو تموم کرد و الانم داره می ره سربازی. بعد از اینکه سربازیش تموم بشه هم خاله ام خیلی راحت زنش می ده و من می مونم و عشقی که روز به روز داره تندتر می شه.- ولی آخه این که نمی شه! این انصاف نیست.-اشتباهی بود که خودم کردم.دستشو گرفتم و گفتم:- شبنم اینایی که تو گفتی رو من نمی دونستم ولی باور کن هر کاری از دستم بر بیاد برای دوباره با اردلان بودنت می کنم. هر کاری ....- مرسی عزیزم ولی فکر نکنم کاری از دست کسی بر بیاد.بنفشه گفت :- بسپارش به ما ...- می دونین چیه بچه ها؟! به خودم امیدوار شدم.- واسه چی؟- فهمیدم حرفام حسابی شما رو میخکوب کرده بود و اینقدر محو شده بودین که اصلا نفهمیدین گربه چشم عسلی هم اومد. بنفشه از جا پرید و با جیغ جیغ گفت:- کو کجاست؟من و شبنم خندیدیم و بنفشه با شادی به میز آنها نگاه کرد. گربه چشم عسلی با ژست قشنگ و تیپ محشرتر از بار قبلش سر میز نشسته بود و مشغول صحبت با دوستانش بود. بنفشه از جا برخاست و به بهانه اینکه به گارسون سفارش آب بدهد با ناز از جلوی میز آنها رد شد تا او را بهتر ببیند. ولی آن پسر حتی نیم نگاهی هم به سمت بنفشه نینداخت و بنفشه دست از پا دراز تر برگشت و ما کلی او را مسخره کردیم. وقتی بنفشه نشست اینبار نوبت او بود که بلند شود. از جا برخاست و به سمت گارسون رفت. شاید می خواست برای خودش غذا سفارش بدهد. مشغول صحبت با گارسون بود که در یک لحظه حساس (البته از نظر ما) فربد او را صدا کرد و ما بالاخره اسم این شاهزاده رویایی را فهمیدیم:- آرتان ... گوشیت داره زنگ میخوره.بنفشه ول شد روی میز:- آرتااااااااااااان ...شبنم گفتم:- جونم اسم ....- حالا یعنی چی این اسم؟بنفشه سریع گوشیش را در آورد و گفت من معنی اسمای اصیل رو توی گوشیم دارم. تند تند سرچ کرد و گفت:- یعنی پربرکت ... و نام پدرزن داریوش کبیر ... و همینطور یکی از پهلوانان سنتی آریانا ...سری تکان دادم و گفتم:- چه اسم اصیلی! ایرانیه ایرانی ...- خیلی با کلاسه!زدم تو سر بنفشه و گفتم:- جدی اگه بهت پیشنهاد دوستی بده قبول می کنی؟- با کله!- خاک تو سرت تو یه بار سرت به سنگ خورد یعنی ...بنفشه جرعه ای از نوشابه ای که گارسون روی میز گذاشت و رفت را نوشید و گفت:- بچه ها یه چیزی رو بهتون بگم ... من هر چی می گم شوخی می کنم. فکر می کردم تا الان منو شناختین. ولی می بینم اینطور نیست. من از دوستی با پسرا بیزارم. چون همه اشون فقط یه هدف دارن ... می یان جلو می گن سلام ... می گی علیک سلام ... می گن خونه مون امشب خالیه می یای؟با شبنم هرهر خندیدیم و گفتیم:- نه دیگه همه اشون!- اکثرشون ...- حالا هر چی! اینو گفتم که بدونین این کارا فقط محض خنده اس وگرنه این آرتان خان هر چی می خواد باشه باشه. ارزونی مامان جونش.زدم توی کمرش و گفتم:- باریکلا! حقا که دوست خودمی.- با بابات چی کار کردی؟- هیچی شیرشو دادم خوابوندمش و اومدم بیرون- گمشو ...- خب چی کارش کنم؟ بابای منه دیگه. حرف حرف خودشه. یه کلام!- تصمیمت چیه؟حرفی از قرار فردایم با نیما نزدم و گفتم:- هنوز دارم روش فکر می کنم.شبنم گفت:- ولی راهت همونه که من بهت گفتم ... باید همون کارو بکنی.خندیدیم و گفتم:- باشه چشم حتماًگارسون غذا رو آورد و هر سه مشغول خوردن شدیم. اینبار شبنم و بنفشه هم راحت تر می خوردند. زیر چشمی نگاهی به سمت آرتان کردم. مشخص بود که اهل کلاس گذاشتن نیست. انگار ذاتا با کلاس بود! جوری از کارد و چنگال استفاده می کرد که معلوم می شد عادت همیشگی اش است نه فقط امشب. چرا این پسر برای من جذاب بود؟ چرا حواسم را پرت می کرد؟ چرا مدام در کارهایش دقیق می شدم؟ خودم هم جواب خودم را نمی دانستم. غذا را خوردیم و عین بچه آدم از جا برخاستیم. شبنم و بنفشه پبک هایشان را روی میز گذاشتند و من برای حساب کردن رفتم. موقع برگشتن وقتی از جلوی میز آنها رد می شدم باز هم زیر نگاهشان لهم کردند و جالب اینجا بود که حتی سنگینی نگاه آرتان را هم حس می کردم...از در رستوران که خارج شدم بچه ها منتظرم بودند و بنفشه و شبنم مشغول صحبت درباره اردلان بودند. سوار ماشین که شدیم رو به شبنم پرسیدم:- از بعد از اون قضیه برخورد تو با اردلان چه جوری بوده؟شبنم کمی فکر کرد و گفت:- خیلی خوب ... همیشه تا می بینمش توی سلام اول من پیش قدم می شم. هر چی که می خوام بخورم بهش تعارف می کنم ... وقتی می بینم نیاز به کمک داره سریع کمکش می کنم ... درسته که اون می خواد منو نادیده بگیره ولی من مرتب بهش محبت می کنم تا بلکه از محبت خارها گل بشه.- لابد مرتب هم با نگاهات می ری رو مخش و هر جا که بره توام یه جوری جایی می شینه که جلوی چشمش باشی.شبنم با سردرگمی گفت:- آره خوب ...- خاک بر سرت ... راستش برام سوال شده بود که چه جوریه تو سه ساله از این شازده جدا شدی ولی اون هیچ تلاشی نکرده که دوباره با تو باشه ... ولی الان جوابشو پیدا کردم!- چرا؟!!!- چون خاک تو سر تو کنم! پسرا از دخترای عین تو حالشون به هم می خوره.شبنم کاملا گیج شده بود و فقط به من نگاه می کرد. غریدم:- عین بز به من نگاه نکن ... من سوال می کنم تو جواب بده ... اوکی؟- باشه ...- کی قراره ببینیش؟- فردا می ریم خونه مامان بزرگم اونم هستش ...- به به! خب بگو ببینم می خوای بهش برسی یا نه؟- خلی تو؟ خوب معلومه که از خدامه!- خیلی خب پس از الان به بعد همون کاری رو می کنی که من بهت می گم.- چه کاری؟بنفشه هم سراپاگوش شده بود و به من زل زده بود. گفتم:- فردا چه شما زودتر رسیدین چه اونا زودتر ... فرقی نداره! مهم اینه که تو به همه سلام می کنی جز اون ... اون خودش باید به تو سلام کنه. می دونی این مصداق چیه؟بنفشه سریع گفت:- اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی!- آفرین ... ولی اون شازده توی اون لحظه اصلا این به ذهنش هم نمی رسه. فقط هی به این فکر می کنه که تو چرا اینجوری کردی؟! یه جورایی با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنه. بعد از اونم تا وقتی که اونجایین هر جایی که اون هست تو پاتو نمی ذاری. اگه هم تو جایی بودی که اونم اومد ... مثلا توی اتاق یا توی آشپزخونه ... اونوقت تو سریع جاتو عوض کن. یعنی چی؟ یعنی اینکه اصلا دوست نداری جایی که اونم هست توام باشی. سر سفره هم که خواستین بشینین یه جایی می شینی که اصلاً تو دیدش نباشی. شبنم با ناراحتی گفت:- این کارا چه معنی داره؟! وقتی اون با این همه محبت من رام نشد خوب معلومه با کم محلی من چی می شه! دیگه برای من تره هم خورد نمی کنه.- دِ نه دِ ... نکته همین جاست! پسرا معکوسن عزیز دلم. تو اگه بهش رو بدی اون تو رو پی پی می کنه...- اه بی تربیت.- باور کن همینه! تا جایی که تو غرور اونو بشکنی اون مرتب دور و بر تو می پلکه ولی همین که تو غرور خودتو برای اون بشکنی دیگه تموم می شه باید فاتحه اون پسرو بخونی.- ولی ترسا ... من می ترسم.- به من نگاه کن شبنم! تو چیزی رو قرار نیست از دست بدی. تو دیگه اردلان رو نداری. به قول خودت می خوان زنش بدن! تو همه راه ها رو امتحان کردی ... حالا این راهو هم امتحان کن. فقط شبنم اگه ... ببین چی می گم! اگه در خودت اراده اشو داری برو جلو. ممکنه کار به جایی بکشه که اردلان ازت دعوت کنه با هم برین بیرون و تو باید قبول نکنی! شبنم اراده قوی می خواد. اگه مرد میدونی بسم الله اگه نه کلا بیخیال شو.شبنم کمی فکر کرد و گفت:- تو راست می گی. من که چیزی رو از دست نمی دم. اینم یه راهشه. سه ساله که دارم محبت می کنم اگه قرار بود جواب بده تا حالا داده بود. از این به بعد برعکس عمل می کنم.من و بنفشه همزمان با هم گفتیم:- باریکلا دختر خوب ...تا مقصد من و بنفشه در مورد مسائل متفرقه صحبت می کردیم ولی شبنم حسابی در فکر بود. موقع پیاده شدن گونه مرا بوسید و گفت:- می دونم که تو هیچ حرفی رو بی فکر و دلیل نمی گی. ازت ممنونم پیش پیش ...- قربونت برم عزیزم ... برو ایشالله موفق باشی. به من با اس ام اس گزارش لحظه به لحظه بده. - باشه حتماً ...بنفشه را هم جلوی در خانه اشان پیاده کردم و خودم هم به خانه رفتم. ساعت 5:30 بود که با صدای آنشرلی پریدم بالا. سریع صدای بلند گوشیم را قطع کردم و از ته دلم گفتم:- بمیری نیما!!!با بدبختی و نق نق از تخت گرم و نرمم دل کندم و دستشویی رفتم. نیما ساعت شش قرار بود دم خانه باشد. به بابا گفته بودم با او قرار کوه دارم و بابا هم مخالفتی نکرده بود. از دستشویی که بیرون آمدم تند تند شلوار گرمکن با مانتوی اسپرت تنم کردم و کوله پشتی کوهنوردی ام را هم برداشتم. کمی تنقلات داخلش ریختم و شال سیاهم را روی سرم کشیدم. بالاخره دل از کفش پاشنه بلند کندم و کفش های اسپرت آل استار مشکی ام را پا کردم. تند تند از در بیرون رفتم و تمام حیاط را دویدم. ساعت 6 و پنج دقیقه بود. در را که باز کردم نیما جلوی در به پرادویش تکیه داده بود . عینک دودی خوشگلش به چشمانش بود و دست به سینه ایستاده بود. در را که بستم متوجه ام شد و با لبخند سلام کرد. سلامی کردم و پریدم بالای ماشینش. از همان لحظه صندلی را خوابوندم و دراز کش شدم. نیما با دیدن من غش غش خندید و گفت:- خوابت می یاد کوچولو؟- آره نیما حرف نزن بذار من یه ذره دیگه بخوابم. آلارم گوشیم که صداش در اومد دعای خیر به امواتت کردم حسابی ...نیما باز هم خندید و در سکوت راه افتاد. تا وقتی که رسیدیم من خوابیدم. با تکان های آهسته و نوازش مانند دست نیما روی موهایم چشم باز کردم. صورتش با فاصله خیلی کم نزدیک صورتم بود. عینکش را روی موهایش گذاشته بود و با نگاهی خاص به من خیره شده بود. با دست چشمانم را مالیدم و گفتم:- رسیدیم؟- آره خانومی ... رسیدیم. باید پیاده بشی ... البته اگه بازم خوابت می یاد می شینیم توی ماشین تا تو بخوابی ... با چشمانی گشاد شده گفتم:- خودتی نیما؟! منتظر بودم کلی مسخره ام کنیا! چت شده تو؟نیما سریع عینکش را به چشم زد و گفت:- حالا که بیدار شدی بهتره بیای پایین ...بعد از اینکه نیما پایین رفت من هم شانه ای بالا انداختم و پایین رفتم. در سکوت کنار هم پیش می رفتیم. نیما از دکه های اغذیه فروشی دو تا لیوان شیر کاکائو با کیک خرید و یکی از لیوان ها را به دست من داد و گفت:- بخور ... می دونم دوست داری.با لذت مشغول خوردن شدم و گفتم:- نه بابا! آقا نیما چه دست و دلباز شده! نیما غلط نکنم کارت بدجوری به من گیره ها!نیما با لبخند سری تکان داد ولی حرفی نزد. بعد از خوردن شیر کاکائو دیگه خواب حسابی از سرم پریده بود. کوله نیما را کشیدم و گفت:- نیمایی ... حالا بگو راه حلت چی بود؟نیما بالاخره سکوتش را شکست و گفت:- وقتی رسیدیم اون بالا بهت می گم.- نمی شه همین حالا بگی؟- نخیر نمی شه خانوم کوچولوی عجول ... می خوام وقتی به خدا نزدیک تر شدیم بگم.- اُه اُه چه حرفایی می شنوم!نیما باز هم خندید و حرفی نزد. اه دیگه داشت حوصلمو سر می برد. این نیما رو دوست نداشتم. اخم هام بی اراده در هم شده بود و دیگه حرفی نمی زدم. نیما هم انگار اصلا در این دنیا نبود. فقط بعضی جاها دستش را به سمتم دراز می کرد که کمکم کند اکثر جاها دستش را رد می کردم ولی بعی جاها مجبور می شدم کمکش را قبول کنم. دست نیما عجیب داغ بود و حس کردم تب دارد. ولی به روی خودم نیاوردم. بالاخره رسیدیم به قله. من دیگه نا نداشتم ولو شدم روی زمین خاکی و نفس نفس می زدم. نیما هم نشست کنارم از داخل کوله اش بطری آبی خارج کرد و گرفت به سمتم. سریع بطری را گرفتم و یک نفس نصف بیشتر آب را نوشیدم. نیما با نگاهی خاص نگاهم می کرد وقتی فهمید متوجه نگاهش شده ام خندید و گفت:- شبیه جوجه ها آب می خوری!- دستت درد نکنه دیگه جوجه هم شدیم؟کمی خودش را به سمت من کشید و گفت:- تو جوجه هستی ... فنچ هستی ... وروجک هستی ... شیطون بلا هستی ... زلزله هستی ... - بسه بابا! ولت کنم تا فردا صبح ادامه می دی. من چه القابی دارم پیش تو ...نیما دوباره در حالت گیج و منگیش فرو رفت و گفت:- آره ... پیش من ...- نیما!!!!! هنوزم نمی خوای راه حلتو بگی.نیما چند لحظه ای نگاهم کرد و سپس گفت:- گفتی می خوای بری؟! درسته؟- خب آره ... البته برای درس خوندن نه برای چیز دیگه ...- و بابات چون نگرانته نمی ذاره؟- درسته!- منم دارم می رم ترسا ...از جا پریدم و گفتم:- چی؟!!!!دستمو گرفت و دوباره منو نشوند و گفت:- من خیلی وقته که تو فکر فتن و نرفتن موندم ترسا ... اونور بهم پیشنهاد تدریس شده البته توی یه کالج کوچولو ... اهی کشیدم و گفتم:- خوش به حالت نیما ... - اه نکش خانوم کوچولو برای توام یه راه حل دارم که اگه قبول کنی بابات بی برو برگرد راضی می شه.- چه راه حلی؟!- راستش می ترسم بهت بگم چون می دونم چه اعصاب خرابی داری ...جیغ کشیدم:- خودت اعصاب خراب داری ... نگا کن چه به من انگ می چسبونه!نیما خندید و گفت:- دیدی گفتم! خب زود قاطی می کنی دیگه!- تو بگو من قول می دم قاطی نکنم ...نفسش را با صدا از سینه خارج کرد و گفت:- ببین ترسا ... نمی خوام فکر کنی من ادم فرصت طلبی هستم و الان دارم این پیشنهادو بهت می دم چون یه جوراییه کارت گیره... حرف من حرف دیروز و امروز نیست من خیلی وقته که می خوام این حرفا رو به تو بزنم ولی موقعیتش پیش نمی یومد... وقتی سکوت کرد طاقت نیاوردم و گفتم:- چه حرفی؟!- روز عروسی آتوسا و مانی رو یادته؟!- آره ...- یادته تا قبل از اون نذاشته بودی ببینیمت؟ ما می دونستیم عروسمون یه خواهر داره ولی هیچ وقت فرصت دیدنش پیش نیومده بود. روز عروسی با یه لباس صورتی کمرنگ مدل لباس عروس ... کنار عروس وارد سالن شدی ... آتوسا وسط بود و تو سمت چپش بودی مانی هم سمت راستش ... من اونجا برای بار اول تو رو دیدم. - خب ...- تا دیدمت اینقدر محو تو شدم که نه عروسو دیدم و نه دامادو ... زیبایی تو حتی زیبایی شرقی آتوسا رو هم تحت تاثیر قرار داده بود. بابا که محو شدن منو دیده بود دم گوشم گفت:- فکر می کنی اون یکی دخترشونو هم بدن به ما؟!آب دهنمو قورت دادم و به بابا نگاه کردم اوموقع تو فقط شونزده سالت بود ... یه بچه مدرسه ای بازیگوش! تازه بعد از اون مراسم فهمیدم چه زلزله ای هستی تو ... منم بچه شری بودم و این بود که خیلی راحت تونستم باهات ارتباط برقرار کنم. مانی هم متوجه علاقه من نسبت به تو شده بود برای همینم هر وقت که شما رو دعوت می کردن ما هم بودیم. ترسا ... من اون دعوت نامه رو قبول نکردم چون ... نمی تونستم از تو دور بشم ... می خواستم بزرگ بشی ... خانوم بشی و وقت ازدواجت برسه نمی خواستم به این زودیها درخواستمو بهت بگم ... نمی خواستم یه روی به خودت بیای و ببینی که بچه گی و جوونی نکردی. من خودم بیست و هشت سالمه و به اندازه کافی جوونی کردم. تو ام باید بیشتر از اینا از زندگیت لذت ببری ... اگه می بینی الان اومدم جلو و دارم باهات حرف می زنم برای اینه که دیگه فرصتی باقی نمونده. من باید خیلی زود اعلام کنم که می خوام از اون بورسیه استفاده کنم یا نه ... عزیزم ... اگه در خواست منو قبول کنی هر دو با هم می ریم و تو به درست می رسی منم در کنار تو به خوشبختی ...به اینجا که رسید ساکت شد. محو و مات مونده بودم. این نیما بود که داشت به من ابراز علاقه می کرد؟ این نیما بود که منو خواستگاری می کرد؟ خدای من! یعنی واقعا تنها راه من برای رفتن اونور آب ازدواج کردنم بود؟ چرا؟ خدا آخه چرا؟!!! تو که می دونی من نمی خوام ازدواج کنم .... نیما که سکوت مرا دید گفت:- ببین عزیزم نمی خوام فکر کنی که با ازدواجت داری آزادیتو از دست می دی ... من قسم می خورم که هیچ وقت مانع خوشی های تو نشم چون می دونم الان وقت ازدواج تو نیست. اونجا هم که رفتیم تو هر وقت خواستی می تونی با دوستات بری گشت و گذار ... توی خونه مون هم هیچ وقت نیازی نیست دست به سیاه و سفید بزنی. عین همین حالا توی خونه بابات زندگی می کنی با یه تفاوت ... اونم اینکه ... اونم اینکه وجود منو هم بعضی وقتا کنارت تحمل کن. نمی گم باید تحمل کنی ... چون بایدی در کار نیست ... خدای من! من باید چی بگم؟! من جواب نیما رو چی بدم؟ آیا من به اون حدی رسیدم که بخوام برای زندگیم تصمیم بگیرم؟ به نیما نگاه کردم و اینبار با دقت تر از همیشه. چشمای درشت قهوه ای رنگ داشت ... پوست سبزه و هیکل تقریبا درشت ... موهای قهوه ایش هم یک طرفی روی صورتش ریخته شده بود. خداییش جذاب و خوشگل و خوش تیپ بود و می تونست آرزوی هر دختری باشه ولی آرزوی من چی؟ آرزوی من ازدواج بود؟! نبود به خدا ... نبووووووود ... نیما که از نگاه من چیز دیگری برداشت کرده بود به رویم لبخند زد و گفت:- عروس رفته گل بچینه؟!- نیما ....- جون نیما ...- من ... من باید فکر کنم ...- تا کی؟!بی اراده گفتم:- دو هفته ... - دو هفته زیاده ترسا ... ما وقت زیادی نداریم من باید جواب اونا رو بدم ...- خوب یه هفته ...- باشه گلم ... هفته دیگه جمعه من بازم می یام دنبالت ...- خبرت می کنم.هز دو از جا برخاسیتم و در سکوت به سمت پایین راه افتادیم. اینبار نیما سر به سرم می گذاشت و من در عالم دیگری فرو رفته بودم. واقعا می خواستم ازدواج کنم؟ چرا جواب منفی ندادم؟ نمی تونستم نیما رو بازیچه کنم ... خدایا چه خاکی تو سرم کنم؟ تصمیم گرفتم با بچه ها مشورت کنم. سوار ماشین نیما شدیم و نیما گفت:- عزیزم افتخار می دید نهارو هم با هم باشیم؟- نه نیما به بابا گفتم می یام خونه ... علاوه بر اون من خودمم می خوام برم خونه چون یه هفته وقت کمیه باید از همین حالا بشینم فکر کنم. نیما لبخند زد. دستش را زیر چانه ام گذاشت و گفت:- ترسا ...نگاهش کردم و گفتم:- هوم؟- می دونم که اگه هم قبول کنی فقط به خاطر اینه که از ایران بری و شخص من توی تصمیمت دخیل نیست ... ولی اینو بدون که من فقط برای تو می خوام بیام و قول می دم که خوشبختت کنم... عزیزم باید یه قولی بهم بدی ...- چی؟- زیاد به خودت فشار نیار ... باشه؟سکوت کردم و حرفی نزدم. بغض داشتم و چانه ام می لرزید نیما روی فرمان کوبید و با ناراحتی گفت:- لعنتی! برای همین نمی خواستم حالا چیزی بهت بگم. ماشین را کناری کشید و پارک کرد و گفت:- ترسا ... ترسای من ...مثل آدمهای گیج به روبرو نگاه می کردم. ناگهان نیما بازوهایم را گرفت و من را به سمت خودش برگرداند و گفت:- منو نگاه کن ترسا ... جون نیما ... خودتو اذیت نکن خانومی ... اصلا نفهمیدم چی شد که اشک از چشمام جاری شد. شاید به خاطر نیمایی بود که تا آن لحظه نشناخته بودم و باور نکرده بودم. نیما از خود بیخود جسم بیحال مرا در آغوش کشید و گفت:- ترسای من ... عشق من ... خدایا عجب غلطی کردم! ترسا من همون نیمام آخه عزیزم چرا اینجوری می کنی؟ هیچی عوض نشده ... هیچی خانوم گلم ....چرا لال شده بودم و در مقابل آنهمه احساس حرفی نداشتم که بزنم؟ بالاخره توانستم به خودم مسلط بشم. از آغوش نیما بیرون آمدم و خواستم اشک هایم را پاک کنم که نیما دستم را پس زد و خودش با دستمال نرمی اشک هایم را پاک کرد و دستمال را داخل جیبش گذاشت و گفت:- یه یادگاری از روز خواستگاری از عزیز دلم ...بی اراده خنده ام گرفت و خندیدم. اگر بگویم خنده ام به قدر دنیا نیما را شاد کرد اغراق نکرده ام. با شادی دوباره راه افتاد و گفت:- نکنه این یه هفته بخوای همه اش بشینی آب غوره بگیری ... خندیدم و گفتم:- شما نگران نباش آب غوره هم که بگیرم چیزیش به شما وصال نمی ده ... همون چند قطره رو برداشتی بسته!نیما لبخندی زد و با عشق نگاهم کرد. با شرم سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. خاک بر سرم کنن! این من بودم که عین این دخترای بی دست و پا از خجالت سرخ می شدم! اونم در مقابل یه خواستگاری؟ چه شعارهایی می دادم و چی شد! بالاخره ماشین جلوی خانه توقف کرد. سر سری با نیما خداحافظی کردم و پیاده شدم. یک هفته فرصت کمی بود ... باید همه جوانب را می سنجیدم. باید از همین لحظه شبنم و بنفشه را هم در جریان می گذاشتم تا ببینم نظر آنها چیست.
صبح روز بعد هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم و داشتم سر جایم وول وول می خوردم که صدای زنگ گوشی بلند شد. خواب کامل از سرم پرید گوشی را از زیر بالش در آوردم. چشمان کشیده آتوسا بود که داشت روی صفحه چشمک می زد. زیر لب گفتم:- صبح اول صبحی چه دردته آتوسا؟!گوشی را در گوشم گذاشت و بی حال گفتم:- هان؟!- هان یعنی چه خواهر بی تربیت!- بگو آتوسا ...- تازه بیدار شدی؟- بـــــــــــله- همون! اصلا نمی شه باهات حرف زد... می خوای پاشو دست و شوهرتو بشور ...یهو ساکت شد. منم سیخ نشستم روی تخت. یه کم به حرفش فکر کردم ویهو زدم زیر خنده. چنان از ته دل می خندیدم که اشک از چشمام سرازیر شده بود. آتوسا هم اونور خط از خنده رو به موت بود. همونجور میون خنده گفتم:- دست و چیمو بشورم؟ بی شعور! به من چه که شوهرمو بشورم!آتوسا هم در بین خنده گفت:- اینقدر که ذهنم مشغوله خب اشتباه گفتم ...منظورم صورتت بود.- وای آتوسا نمیری الهی دلم درد گرفت اینقدر خندیدم.- خب پاشو ... پاشو دعا به جون من بکن که صبحیه اینقدرخندوندمت ... پاشو اینبار جدی دست و صورتتو بشور بعدم یه آژانس بگیر بیا اینجا که کارت دارم حسابی ...- اوا! چی شده آتوسا جون اینقدر مهربون شدن؟! تند تند دعوتمون می کنی!- خیلی بی چشم و رویی ترسا! من به تو نمی گم هر موقع که حوصله ات سر رفت بیا پیش من؟- از این تعارفای شاه عبدالعظیمی که همه می کنن! - واقعاً که!- خیلی خب آبجی بزرگه قهر نکن حالا می یام.- پس منتظرتما- باشه.قطع کردم و از جا بلند شدم. اول رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم بعدم تند تند کارامو کردم و رفتم پایین. عزیز نبود و به جاش برام یادداشتی گذاشته و گفته بود که رفته خانه یکی از همسایه ها جلسه قران. من هم زیر یادداشتش نوشتم که می رم خونه آتوسا. کلید ماشین مامانو برداشتم و با خوشحالی از اینکه کسی نیست بهم گیر بده سوار شدم و به سمت خانه آتوسا راه افتادم. دعا می کردم فقط نیما نباشه چون اصلا آمادگی روبرو شدن باهاشو نداشتم. با گوشیم زنگ زدم به آتوسا و گفتم بیاد درو باز کنه تا ماشینو ببرم تو. سریع پرید تو حیاط و درو باز کرد. وقتی از ماشین پیاده میشدم گفت:- فسقلی رانندگیتم روز به روز داره بهتر می شه ها!یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:- ما اینیم دیگه ... فقط کاش بابا هم اینو می فهمید و برای یه ساعت دور زدن با این ابو قراضه اینقدر به من گیر ... اونم از نوع چهارپخش نمی داد. آتوسا خندید و گفت:- بیا برو تو زلزله ... اینقدر از بابای من بد نگو. اینقدر که بابا تو رو دوست داره منو دوست نداره.زیر لبی گفتم:- معلومه!و رفتم تو. آتوسا تند تند جلویم انواع و اقسام وسایل پذیرایی را چید و خودش هم نشست کنارم. در حالی که باد خودم را می زدم گفتم:- چته آتوسا؟ باز کارت به من گیر کرده؟!- حیف من! حیف من که اینقدر هوای تو رو دارم. کیه که بفهمه؟- بگو دیگه خفه ام کردی ...- یه چیزی بخور حالا ...- نه بگو می خوام زود برم بلکه بتونم یه دوریم با شبنم و بنفشه بزنم. - کشتی توام خودتو با این دوتا دوستات ...- دیگه این دو تا دوستو به من ببینین!- خب بابا! بداخلاق ...- می گی یا برم آتوسا؟- راستش یه اتفاقی افتاده که ...با شادی گفتم:- حامله ای؟!آتوسا چپ چپ نگام کرد و من نالیدم:- بازم نه ؟ بمیری آتوسا ... من میمیرم و کسی بهم نمی گه خاله ...- می ذاری حرفمو بزنم یا نه؟- بفرمایید بانو ...- نویدو می شناسی؟- نوید دیگه چه خریه؟- خیلی بی تربیتی ترسا! روز به روزم داری بدتر می شی ... - خیلی خوب بفرمایید ببینم نوید خان چه آقای با شخصیت و آقااااییییی هستن؟خندید و گفت:- مدیر عامل شرکت مانی ...- هاااااااااان همون پسر هیزه!- وااا کجاش هیزه بدبخت؟ پسر به اون ماهی!- خب حالا که چی؟ چرا اینقدر تبلیغشو می کنی؟- آخه ... از تو خوشش اومده؟با ناز گفتم:- کیه که از من خوشش نیاد؟ بعد یهو فهمیدم چی گفته و گفتم:- هان؟!!!- بابا جون من چرا خنگ شدی؟ نوید از تو خوشش اومده و تو رو از مانی خواستگای کرده. مانی بنا به دلایلی نمی خواست بهت بگه ... ولی من دیدم تو حق انتخاب داری و برای همینم تصمیم گرفتم بهت بگم. اول می خواستم به بابا بگم ولی بازم دیدم این تویی که حق انتخاب داری ...با نیش گشاد شده گفتم:- جدی نوید از من خواستگاری کرده؟!- آره ... مانی می گفت از روزی که تو رودیده داره توی شرکت پیلی می ره و اصلا حواسش به کار نیست. دیگه اینقدر مانی بهش پیله می کنه تا می فهمه بدجوووور گلوش پیش آبجی کوچولوی من گیر کرده.خندیدم و گفتم:- آخ جوووون- خدا نکشتت! حداقل یه ذره سرخ و سفید شو ..- سفید هستم سرخیشم با تو ...- حالا نظرت چیه؟- در مورد نوید؟- آره ... شانه بالا انداختم و گفتم:- بذار فکر کنم ...- خب کاری می کنی که الکی جواب منفی نمی دی- نوید چند سالشه؟- بیست و هفت سالشه ... سه تا خواهر داره ... باباش از اون مایه داراست. از نصف یه کم کمتر سهام شرکت مال اونه ... وضعش خیلی توپه ...پریدم وسط حرفش و گفتم:- ماشینش چیه؟!آتوسا بر و بر نگام کرد و گفت:- حقا که بچه ای! این سواله تو می پرسی؟- ا آخه کسی که نمی یاد ثروت شوهر آدمو از باطن نگاه کنه همه ظاهرو می بینن ... مهم ماشینه بعدم خونه ...- بترکی! ماشینش یه آزرای بادمجونی رنگه ... مقبول افتاد؟- به به! آزرا دوست دارم.- نه بابا بیا و دوست نداشته باش.از جا بلند شدم و گفتم:- خب دیگه آتوسا زیادی داری حرف می زنی. قیافه ات هم برام تکراری شد من دیگه می رم ... - کجا؟ بودی حالا؟ مانی ببینه اینجایی خوشحال می شه.- می خوام نشه! می خوام برم پیش دوستام.- باشه دختره بی تربیت. کی بشه من خانوم شدن تو رو ببینم!- صبح روز عروسی!خواست دمپایی اش را توی سرم بکوبد که با خنده پریدم بیرون و در را بستم. توی راه با شبنم و بنفشه تماس گرفتم و خواستم که بیان بیرون. هر دو حاضر و آماده سر فلکه منتظرم بودن. سوار که شدن ریختن سرم که زود باش بگو چی شده! تند تند قضیه هر دو خواستگاری را تعریف کردم. آنها هم مثل من توی فکر فرو رفتن. دست آخر بنفشه گفت:- خودت نظرت چیه؟!- چه می دونم من قصد ازدواج ندارم آخه ... اینو خوب می دونم. گفتم شاید بشه در مورد صوری بودن ماجرا با یکی از اینا حرف بزنم و زیر بار برن.شبنم گفت:- عمراً! اینا هر دوشون عاشق توان. تو زن هر کدوم که بشی دیگه تا آخر عمر زن همون می مونی.- ولی فکر کنم نیما زیر بار بره ها ... چون اینطور که مشخص بود خیلی عاشقهههههه ...- جمع کن آب لب و لوچه اتو آب ماشینو برداشت. عاشق ندیده خاک بر سر ...- ا خوب چشم داشته باشین دو تا عاشقو به من ببینین. ولی خداییش حال کردم دو تا خواستگار با هم برام پیدا شده تو این بی شووری ...بنفشه زد توی سرم و گفت:- خره زن هر کدوم از اینا که بشی همون شب اول ... پخ پخ ...غش غش خندیدم و گفتم:- خوب مگه بده؟هر دو ریختن روی سرم و حالا نزن کی بزن. با خنده خودم را عقب کشیدم و گفتم:- خیلی خب وحشیا ... شما بگین چه گلی توی سرم بگیرم ...شبنم گفت:- تو که نمی خوای بری بشوری و بپزی؟ می خوای بری اونور جدا بشی و برسی به درست درسته؟ - آره درسته ...بنفشه گفت:- البته اینم بگم تو وقتی جدا می شی بابات نباید بفهمه جدا شدی چون اونوقت تازه بیشترم روت حساس می شه و مجبورت می کنه که برگردی ...- آره خوب اینم هست ...- پس دو تا کار باید بکنی ... یا اینکه یه مدت با طرف زندگی کنی ... اونم به شکل دوستانه ... یا اینکه طرف غریبه باشه که وقتی جدا میشی خبرش تحت هیچ عنوان به گوش بابات نرسه ...- ایول .... همینه!- بله همینه ولی گفتنش راحته ... در عمل با هیچ کدوم از این دو کیس شدنی نیست ...- ولی نیما خوب بودااااا ...صدای داد شبنم و بنفشه بلند شد و من با خنده سنگر گرفتم. بنفشه گفت:- نکنه جدی جدی عاشق این تحوه شدی؟- نه بابا! عشق دیگه چه میوه ایه؟ ولم کن حال داریا من فقط از شخصیت نیما خوشم می یاد و بس ...- خوب پس خفه شو ...- خفه ام شدی ...بنفشه قهر کرد و گفت:- اصلا من دیگه حرف نمی زنم. آویزونش شدم و گفتم:- ا بنفشه شوخی نمودم دیگه ببخشیددددد ...- دیگه تکرار نشه - باشه حالا راه آخرو بگو ...- اول اینکه هر دو تای این شازده ها رو رد می کنی ...- خب ؟- و دوم می گردی دنبال یه کیس توپ ...- و شرایط این کیس توپ ؟- خوشگل و خوش تیپ که حالت به هم نخوره یه مدت میخوای هم خونه اش بشی ... دوما مقبول از نظر شرایط اجتماعی که بابات حاضر بشه تو رو بده بهش ... و سوم هم اینکه فامیل نباشه به هیچ عنوان!- اووووه من چطوره برم سفارش بدم برام بسازن همچین آدمی رو ...- دیگه خودت می دونی ...- بمیرین خوب راهنمایی کنین چند نفرو پیشنهاد بدین تا من انتخاب کنم ...- وای بعدش تازه باید بریم خواستگاری ...سرمو گرفتم و گفتم:- ای خدا منو بکش! من باید برم به یه پسر بگم جناب آقای محترم آیا حاضرید با من ازدواج کنین؟ مهریه تون رو هم می دم... - اینم هست!- چی دیگه؟- مهریه دیگه!- وا خاک تو گورم مهریه که دیگه مال منه ...- خره آخه کسی که تو این دوره زمونه نمی یاد مفتی برای آدم کاری بکنه باید در ازاش بهش یه چیزی بدی ...- چی بدم آخه؟ کل طلاهامو هم که بفروشم فوقش بشه ده میلیون ...- شاید بس باشه ولی شایدم طرف دندون گرد باشه ...- مهم نیست! اگه طرف راضی بشه و منو به خواسته ام برسونه من حاضرم حتی بابتش ویلای رشتمو هم بدم ...- دیگه نه تا این حد!- دقیقا تا این حد ...- کسی رو تو نظرت نداری؟- چرا یه نفرو می شناسم ...- کی؟نگاهی خبیثانه به شبنم کردم و گفتم:- اردلان جون ...صدای قهقهه من و بنفشه توی صدای جیغ شبنم گم شد:- خفه شوووووو اسمشو بیاری چشاتو از حدقه در میارم! - آخه مورد اکازیونه. از لحاظ اجتماعی مقبول .. خوشگل و خوش تیپ ... وضع توپ ... غریبه ...- مبارک صاحبش که من باشم باشه ... تو رو سننه؟- خب بابا خسیس ... نخواستم نوش جونت!بنفشه گفت:- حالا جدی کسی تو نظرت نیست ...- نه باید حسابی روش فکر کنم.- زیاد وقت نداریا ... این عمرته که داره تلف می شه.- شما دو تا قزمیت ثبت نام کردین واسه دانشگاه؟- آره بابا از یه هفته دیگه هم کلاسامون شروع می شه.- پس جدی من وقتم کمه! می خوام سال دیگه این موقع نشسته باشم سر کلاس ...- زبانو چی کار می کنی؟- اون حل می شه شوهرشو بجورین ... زبانو شش ماهه فشرده می رم اوکی می کنم. - اوکی پس از الان پسرا رو می ذاریم زیر ذره بین ...رو به شبنم پرسیدم:- راستی دیروز چی کار کردی؟ شبنم با هیجان گفت:- خیلی سخت بود ترسا ... ولی با هر جون کندنی که بود انجامش دادم ...- عکس العملش چی بود؟- اولش جا خورد ولی بعدش اون از من بدتر شد ... داشت اشکم در می یومد بهت هم اس ام اس دادم ولی شما از کوه اومده بودین و کپه مرگتونو گذاشته بودین گویا گوشی بی صاحابتون هم خاموش بود.خندیدم و گفتم:- آره خاموشش کرده بودم ... تو که سوتی ندادی ... معلومه که اون بدتر می شه جواب سلام علیکه گل من! ولی مهم ذهنه اونه ...- یعنی چی؟یعنی اینکه حالا هی پیش خودش فکر می کنه چرا ترسا اینجوری شده؟ آیا کس دیگه ای اومده توی زندگیش؟ آیا منو فراموش کرده؟ مگه من چی کم دارم که ترسا دیگه منو نمی خواد؟ و هزار تا اگر و امای دیگه تو ذهنش می سازه!- خو چه فایده داره؟- آهان نکته همین جاست به سوال خوبی اشاره کردی فرزندم! وقتی اون زیادی به تو فکر کنه اونوقت مغزش نا خودآگاه نسبت به تو هورمون اکسی توسین ترشح می کنه ...شبنم و بنفشه همزمان گفتند:- نَ مَ نَ؟خندیدم و گفتم:- هورمون عشق خنگولیا ... و این باعث می شه که حسابی جذب تو بشه بدون اینکه خودش بفهمه که چی شد و کی شد؟ - مطمئنی؟- با خانوم دکتر درست صحبت کن! خانوم دکتر تا مطمئن نباشه حرفی نمی زنه!- اولالا!شبنم از گردن من آویزون شد و لپامو عین جاروبرقی کرد توی دهنش و پر تف انداخت بیرون. گفتم:- اه اه! سیستم آبرسانی مرکزیت حسابی فعاله ها! برو یه لیوان آب بخور همه آب بدنت تخلیه شد روی من می ترسم خشکسالی بگیری بمیری ...زد توی سرم و گفت:- درد! تو احساس سرت نمی شه که بی شعور! خلاصه که قرارمون با بچه ها این شد که در صورت پیدا شدن یک کیس مناسب همدیگرو خبر کنیم. آنها را دم خانه هایشان پیاده کردم و خودم هم به سمت خانه رفتم. - عقلتو از دست دادی ترسا؟!!!گوشیو از گوشم فاصله دادم تا صدای جیغ آتوسا کرم نکنه. وقتی خوب جیغ کشید گفتم:- ای بابا! زندگی منه! حق ندارم خودم براش تصمیم بگیرم؟- آخه کیو می خوای از نوید بهتر؟ نیما هم شنیدم ازت خواستگاری کرده و به اونم جواب رد دادی! می دونی به چه حالی افتاده؟ فکر کردم به اون جواب رد دادی که نویدو قبول کنی! - نه این نه اون ... آقا ولم کن دیگه - حداقل یه دلیل بیار ...- من هنوز بچه ام ...- بیست سالته! بچه ای؟! نفسمو با صدا بیرون دادم و گفتم:- خودتو یادت رفته بیست و سه سالگی شوهر کردی؟ پا هم که بخوام بذارم جا پای تو سه سال دیگه وقت دارم.- من خواستگار به این خوبی اگه داشتم هجده سالگی شوهر می کردم احمق!- بس کن دیگه آتوسا تو تا صبح هم که جیغ جیغ کنی من زیر بار نمی رم نظرمم عوض نمی شه. پس سلام به مانی برسون خداحافظ ...گوشیو قطع کردم و پرتش کردم روی تخت. بعدم از جا بلند شدم و رفتم به سمت اتاق بابا ... باید باهاش اتمام حجت می کردم. تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن صدای بوق ( یا همون بفرمایید بابا) وارد شدم و درو بستم. بابا نگاهی به سرتاپای من کرد و گفت:- چیزی شده که تو امدی اینجا؟ عادت نداشتی بیای توی اتاق کار من ...- اومدم باهاتون جدی حرف بزنم ...- اوه بله ... بفرمایید منم جدی گوش می کنم.!- بابا منو دوست داری؟بابا لحظاتی نگام کرد و گفت:- مگه می شه نداشته باشم ته تغاری؟- نمی ذاری برم بابا؟انگار به کل فراموش کرده بود چون پرسید:- کجا؟- کانادا ...فقط سرش را به نشانه منفی تکان داد ... با عجز گفتم:- چی کار کنم که بذاری برم؟ یعنی هیچ راهی نداره؟بابا لحظاتی نگام کرد و سپس گفت:- چرا یه راه داره ...- چه راهی؟!- شوهر کن بعد با شوهرت هر جا که خواستی برو ...ای خدااااااااااااااا چرا اینقدر ما دخترا بدبختیم دو روزه دیگه می ترسم بهمون بگن حق نداری آب بخوری شوهر کن بعد اگه اون گذاشت آب بخور. ایشالله نسل مردا از روی کره زمین محو می شد. انتظار نداشتم بابا هم حرف بقیه را بهم بزنه. با خودم گفتم شاید خود بابا راه حل بهتری ارائه بده. ولی انگار تقدیر برام خوابای دیگه ای دیده بود. با خونسردی گفتم:- این آخرین راهه؟- آخرین و تنها ترین راه ...از جا بلند شدم و گفتم:- باشه بابا ... بدون زدن حرف دیگه ای از اتاق اومدم بیرون. عزیزجون لیوانی شربت آناناس دستم داد و گفت:- نه نه چته؟ چن وقته راه به حال خودت نمی بری؟ عین کفتری که مونده زیر بارون بال بال می زنی؟ چیزیته؟- نه عزیز جون ... حل می شه ... انشالله که حل می شه ...- خوب نه نه اگه با من نمی خوای حرف بزنی حداقل با خواهرت حرف بزن اون که جونشه و تو ... خیلی هم نگرانته ...- باشه عزیز به وقتش با اونم حرف می زنم ...- شبرتتو بخور یه ذره جون بگیری ...شربتو یه نفس سر کشیدم و لیوانشو دادم دست عزیز. دوباره راه اتاقم رو در پیش گرفتم. فکری تو ذهنم بود که باید حسابی روش کار می کردم....بالاخره پنج شنبه رسید. برعکس پنج شنبه های دیگه حسابی استرس داشتم بیشتر از همیشه به خودم رسیدم ولی باز هم آرایش نکردم ساده بهتر بود! شبنم و بنفشه تو سر هم می زدن و می خندیدن ولی من انگار توی این دنیا نبودم فقط تو فکر نقشه ام بودم. بنفشه زد سر شونه ام و گفت:- چته؟! تو فکری؟!- هیچی ... چیزی نیست ...- تو گفتی منم باوز کردم .. عین این اصیل زاده های انگلیسی شدی! کلاس می ذاری؟!- بخواب مینیم بابا! کلاسم کجا بود .. تو فکرم .- تو فکر شووور؟- نمی دونم ... شاید ...- کسیو پیدا کردی؟- نمی دونم ... شاید ...- کاسکو .... - طوطی عمه اته !- خب هی حرفتو تکرار می کنی عین طوطی ...- چی بگم بهت؟شبنم وارد بحث شد و گفت:- از دو هفته پیش که با هم حرف زدیم تا الان رنگ و روت که حسابی پریده تر شده دل و دماغ درست و حسابیم که نداری. اون هفته هم که نیومدی پاتوق این هفته هم که اومدی عین برج زهرمار شدی. به ما بگو چته شاید بتونیم کمکت کنیم ...بنفشه گفت:- تازه یادم رفته بود بگم اون هفته که نیومدی تا رفتیم توی رستوران گربه های چشم رنگی یهو برگشتن طرفمون و پچ پچشون رفت بالا ... بعد نمی دونم چی بهم گفتن که آقا آرتان برای اولین بار افتخار دادن سرشونو آوردن بالا و یه نگاه مرحمت فرمودن سمت ما ... ولی باور کن همچین اخمی به ما و به دوستاش کرد که هم ما و هم دوستاش شاشیدیم تو خودمون ...- بی تربیت!- قربون تو برم من با تربیت!ماشین را پارک کردم و گفتم:- بریزین پایین کار داریم ...- بله دیگه چه کاری واجب تر از شیکم!شبنم جیغ بنفش کشید:- وای بنفشه این فراریه دوباره اینجاست!- اون هفته هم بود ...- عجیب دوست دارم بدونم مال کیه ...- شرط می بندم مال صاحب رستورانه ...دستشونو کشیدم و گفتم:- اینقدر حرف نزنین بیاین بریم ...همه با هم وارد شدیم و اول از همه نگاهم به سمت میز گربه های چشم رنگی کشیده شد. هر چهارنفر حضور داشتن و قبل از ما حاضریشان را زده بودن. بی توجه به آنها نشستم سر میز و مشغول باد زدن خودم شدم. بنفشه گفت:- گرمته؟ هوا که دیگه گرم نیست! من سردمم هست ...بنفشه چه خبر داشت از درون سوزان من! از کجا می دونست دوستش چه مسئولیت سنگینی روی دوشش داره سنگینی می کنه؟ دوباره نگاهم به آن سمت کشیده شد. آرتان هم یک لحظه سرش را بالا گرفت. چشمان خمار عسلی رنگش در میان صورت گرد و برنزه اش می درخشید. بنفشه کنار گوشم نالید:- به خدا حالا قلبم وایمیسه! چرا این بشر اینقدر خوش تیپ و نازه؟شبنم گفت:- ازش پیداست مث سگ می مونه ...بنفشه گفت:- منم که سگ پسند!الان وقتش بود. از جا بلند شدم و گفتم:- یه لحظه با اجازه ...شبنم از نگاه من که صاف به آرتان دوخته شده بود ترسید و گفت:- می خوای چی کار کنی؟!با خنده گفتم:- می خوام ازش خواستگاری کنم! به هم میایم نه؟

صدای داد بنفشه و شبنم در اومد. بی توجه به اونا به سمت میز پسرها راه افتادم نباید اعتماد به نفسم رو از دست می دادم. نفس عمیقی کشیدم و جلوی میزشان توقف کردم هر چهار نفر مشغول شوخی و خنده بودند همین که حضورم را حس کردند نگاه هر چهار نفر به رویم ثابت شد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- ببخشید چند لحظه باهاتون کار دارم ...
بهراد زودتر از بقیه دست و پایش را جمع کرد و سریع از جا برخاست و گفت:
- بفرمایید خواهش می کنم ... قدم رو چشم ما می ذارید ...
با خشم به او نگاه کردم و گفتم:
- با شما هیچ کاری ندارم ...
بیچاره بهرادد و نشست. اینبار فربد خواست دهان باز کند و حرفی بزند که آرتان غرید:
- ساکت باش فربد ...
سپس با یک تا ابروی بالا پریده نگاهی به من کرد و گفت:
- امرتونو بفرمایید خانم؟
سعی کردم مثل خودش با غرور نگاهش کنم و گفتم:
- می تونم چند لحظه با شما تنها صحبت کنم؟
آرتان پوزخندی زد و گفت:
- نخیر.
کم مانده بود با مشت بکوبم تو صورت خوشگلش و بی ریختش کنم. مرتیکه نکبت! تو فکر کردی چه خری هستی که داری برای من که خودم خدای کلاس گذاشتنم کلاس می ذاری؟ سعی کردم از در قدرت وارد بشم و از همین رو گفتم:
- شازده پسر ... نمی خوام بخورمت فقط می خوام باهات یه معامله بکنم حالا هم چند لحظه بیا بشین سر اون میز و به حرف های من گوش کن.
سپس با تمسخر اضافه کردم:
- فکر میکردم شجاع تر از این حرف ها باشی!
حسابی به او برخورد چون بدون لحظه ای مکث از جا برخاست و بدون نگاه کردن به سمت من و حتی بدون توجه به جایی که نشان داده بودم در گوشه ای ترین نقطه سالن سر میزی دو نفره نشست. به ناچار من هم کنارش نشستم و یک لحظه نگاهم به بنفشه و شبنم افتاد که با دهان باز و چشمانی گشاد شده اندازه نعلبکی به من نگاه می کردند. آرتان که متوجه نگاه من شده بود پوزخندی زد و گفت:
- فکر کنم شرطو بردین! حالا شام امشب مهمون کدوم دوستتون هستین؟
سرم را کج کردم و گفتم:
- این مسخره بازیا مخصوص پسراست! این کارا در شان ما دخترا نیست بعدشم انگار شما خیلی خودتو دست بالا گرفتی!
همان پوزخنده مسخره کنار لبش نشست و زمزمه کرد:
- الان معلوم می شه!
با آمدن گارسون آرتان نیم نگاهی به من کرد و گفت:
- کارتون خیلی طول می کشه؟
- تقریباً ...
- پس من شاممو سفارش می دم.
به تبعیت از او من هم شامم را سفارش دادم و هر دو در سکوت به رو میزی خیره شدیم. آخر آرتان طاقت نیاورد و گفت:
- خانوم کوچولو ... وقت برای من طلاست! اگه حرفی برای گفتن نداری بهتره که من برم پیش دوستام.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ببین آقا بزرگ ... دوستام منو خوب می شناسن! من حاضر بودم سرم بره ولی با هیچ پسری در این روابط هم کلام نشم. حرفایی که می خوام بزنم شاید از نظر شما خنده دار باشه ولی اینو بدون که من چاره ای جز این نداشتم ...
دستشو به نشانه سکوت بالا آورد و گفت:
- حوصله صغری کبری چیدنای دخترونه رو ندارم ... برو سر اصل مطلب ...
با حرص گفتم:
- ولی باید بشنوی چون به اصل ماجرا کمک می کنه ...
وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم:
- من اسمم ترساست ... دومین دختر یه خونواده متمول هستم ... تا حالا هر چی که خواستم به دست آوردم. خواهر بزرگم ازدواج کرده و رفته ... مادرمم یک سال بیشتره که فوت کرده ... بابام خیلی خیلی دوستم داره و روم حساسه ... فعلا هم من توی خونه تنها با عزیزم که مادر پدرم هست زندگی می کنم. از اینا بگذریم ... قصد من اینه که از شما برای انجام یه کاری کمک بگیرم ... خیلی های دیگه هستن که با کمال میل حاضرن این کارو برای من انجام بدن ولی من تمایلی به اونا ندارم چون اونا دنبال منافع خودشون هستن ... من دنبال یه آدم بی طرف می گشتم. من الان بیست سالمه دو ساله که دارم پشت کنکور در جا می زنمو امسال که قبول نشدم از بابام خواستم که منو برای تحصیلات بفرسته کانادا ولی بابام بنا به یه سری دلایل بهم این اجازه رو نمی ده ... این آخری به خاطر اصرار بیش از اندازه من آب پاکی رو ریخت روی دست من و گفت فقط در صورتی که ازدواج کنم می ذاره که برم ...
حرفم که به اینجا رسید سکوت کردم. آرتان که تا آن لحظه ساکت به حرف های من گوش می کرد به حرف آمد و گفت:
- خب! حالا من باید چی کار کنم؟
سرم را بالا آوردم و به نی نی چشمان عسلی اش خیره شدم نمی دانم چقدر طول کشید ولی آرتان به آرامی نگاهش را از من گرفت و به غذاها که گارسون روی میز می چید خیره شد. بعد از رفتن گارسون فرصت را غنمیت شمردم ... نفسم را آزاد کردم و گفتم:
- با من ازدواج کن!
ناگهان آرتان منفجر شد. زد زیر خنده و چنان می خندید که همه نگاه ها به سمتمان برگشته بود. تا به حال خنده صدادار آرتان را ندیده بود و برای همین هم از تعجب خشک شده بودم و به او زل زده بودم. بعد از چند لحظه که خوب خندید از جا بلند شد و گفت:
- دختره دیوونه!
قبل از اینکه فرصت کند از میز فاصله بگیرد صدایش کردم:
- آرتان ... لطفا بگیر بشین و بذار حرفم تموم بشه ...
دستش را به نشانه اینکه برو بابا! تکان داد و خواست برود که پریدم جلویش و گفتم:
- هنوز حرف من تموم نشده ...
کمی به سمتم خم شد که ترسیدم و یک قدم عقب رفتم. همه نگاه ها به سمت ما بود. آرتان که از این وضع کلافه شده بود گفت:
- بشینم بازم به چرت و پرت های تو گوش کنم؟ همه جور ابراز علاقه ای دیده بودم جز این مدلی ... توهم زدی خانوم کوچولو!
اعصابم خورد شده بود. تا به حال آنقدر تحقیر نشده بودم. دلم می خواست چنان دادی سرش بکشم که دیگه جرئت نکنه با من ایینطور حرف بزنه. همون لحظه با خودم عهد بستم که اگه تونستم خرش کنم وقتی خرم از پل جست یک دل سیر بزنمش به تلافی حرف هایی که بهم زد. چنان دستامو مشت کرد که ناخن هایی دستم توی گوشت فرو رفت. سعی کردم به خودم مسلط بشم. گفتم:
- تا آخر حرفام بمون و هیچی نگو... فکر نکنم چزی ازت کم بشه! بعدش هر چی که گفتی قبوله!
هر کاری کردم نتونستم ازش خواهش کنم. با نگاهی به چشمام به حال گندم پی برد. شایدم دلش برام سوخت که دوباره برگشت و نشست سر جاش. منم نشستم و چند نفس عمیق کشیدم. عرق سرد روی بدنم سرسره بازی می کرد. وقتی نگاه منتظرش را دیدم گفتم:
- ببین! من خودم شخصا از ازدواج بیزارم اونم در حد مرگ! ولی چون رفتن به کانادا بزرگترین آرزومه مجبورم یه مدت اسم یه مرد رو توی شناسنامه ام تحمل کنم. فقط یک سال با هم دوستانه زندگی می کنیم من توی این یک سال می رم دنبال کارای هر دومون ... بعد از اینکه ویزا درست شد با هم می ریم کانادا ... اونجا از هم جدا می شیم ... تو می تونی بمونی می تونی هم برگردی دیگه میل خودته. به خاطر اینکه یه اسم قراره وارد شناسنامه ات بشه من حاضرم هر جریمه ای رو تقبل کنم البته خودم یه پیشنهادی دارم ... ولی اگه تو نظر دیگه ای داری من قبول می کنم. من تو رشت یه ویلای هزار متری دارم رو به دریا بعد از اینکه کارام درست شد و خواستم برم اونو می زنم به نام تو ... در ضمن مهریه هم چیزی نمی خوام که فکر نکنی کاسه ای زیر نیم کاسه است. توی اون یک سال هم تو می تونی هر کاری که دلت خواست بکنی و هر جا که خواستی بری تو هیچ تعهدی نسبت به من نداری حتی من خرجی هم ازت نمی خوام. حتی می تونی این قضیه رو از همه پنهان کنی ... خب حالا نظرت چیه؟ بازم حاضر نیستی به من کمک کنی؟
سرش را زیر انداخته بود و با غذایش بازی می کرد. معلوم بود که حرفام روش اثر گذاشته بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت:
- از کجا مطمئن باشم که بعد از یک سال طلاق می گیری؟
- اولا که قانون اینجا اینجوریه که مرد هر وقت بخواد می تونه زنشو طلاق بده دوما من بهت تعهد می دم ... حتی شده تعهد محضری! دیگه چی می گی؟!
چند لحظه خیره خیره نگام کرد. اول چشمو ابرومو بعد گونه ها و دماغمو ... روی لبام کمی بیشتر مکث کرد و سپس اومد روی هیکلم ... داشتم یه جوری می شدم! چرا اینجوری نگام می کرد. لجم گرفت و گفتم:
- اومدی بنگاه ماشین بخری حالا داری نگاه می کنی زدگی نداشته باشه؟!
خنده اش گرفت ولی لبخندش را فرو داد و با اخم گفت:
- فکرامو می کنم بعدا خبرشو بهت می دم
وقتی از سر میز برخاست هول شدم وگفتم:
- کی؟!
- هفته دیگه پنج شنبه ...
با خوشحالی از جا برخاستم و گفتم:
- باشه پس پنج شنبه دیگه همین جا منتظرتم ...
سری تکان دادم و پیش دوستانش برگشت. قبل از اینکه دوستانش فرصت کنند روی سرش بریزند چیزی به آنها گفت که هر سه ساکت نشستند. عین معلم های بداخلاق می مانست! بوی عطر تلخش هنوز هم توی دماغم بود. توی فکر و حال خودم بودم که ناگهان بنفشه و شبنم هوار شدند روی سرم:
- درد تو جونت! چه زری داشتی می زدی دو ساعته؟ حالا دیگه ما غریبه شدیم تنها تنها نقشه می کشی؟
خندیدم و گفتم:
- ای بابا! چرا مثل سگ هار می مونین؟ فکر نمی کردم باهام موافق باشین برای همینم بهتون چیزی نگفتم!
- معلومه که مخالفت می کردیم. آخه من گفتم خوشگل وخوش تپ و پولدار ولی دیگه نگفتم برو سراغ آلن دلون! همون جانی دپ هم راضی بودیم!
شبنم گفت:
- به خدا هر آن منتظر بودم بزنه تو گوشت با اون اخمی که اون کرده بود من جای تو بودم خودمو خیس می کردم.
- بله منم اگه یه ذره جلوش خودمو ول می دادم پدرمو در می آورد. همچین پاچه اشو گرفتم که جرئت نکرد حرف بزنه! خودش توش مونده بود ...
- بهش چی گفتی؟ اون چی گفت؟
- همه شرایط خودمو و شرایط این ازدواج مسخره رو براش گفتم اونم گفت باید فکر کنم ...
- حتما ویلا رو گفتی که کوتاه اومده ...
- ویلا رو هم گفتم ولی دلیلش این نبود ... از اون بچه خر پولاست اگه تا الانم شک داشتم الان دیگه مطمئن شدم. بنفشه می دونی ساعتش چه مارکی بود؟
- هان؟
- رولکس!
بنفشه چشماش گشاد شد و گفت:
- کم کمش هشت میلیون تومن پول ساعته!
- آره و فکر نمی کنم اصلا دنبال پول باشه ...
- هه ساده ای ها! این پولدارا بیشتر حرص مال دارن.
- نمی دونم در هر صورت رفته که فکر کنه.
- وای خدا جون من از هیجان دارم می میرم. بلا گرفته قبلش یه ندا بده که اینجوری آدم سکته نزنه!
خندیدم و از جا برخاستم . باید می رفتم خونه و روی این نقشه حسابی کار می کردم بدون نگاه کردن به آرتان و دوستاش پول میزو حساب کردم و با بچه ها از رستوران خارج شدیم. هر چند که به قول بنفشه و شبنم نگاه آرتان تا لحظه آخر رو من میخکوب بوده ...

خیلی استرس داشتم. تازه دوشنبه بود معلوم نبود تا پنج شنبه چه اتفاقایی قراره بیفته! با صدای زنگ گوشیم پریدم بالا و گفتم:
- مرگ! اونوقت وقتی سایلنتت می کنم می گی چرا!
بچاره گوشی انگار شعور داشت. عکس مانی روی صفحه بود. اولین بار بود که مانی با من تماس می گرفت. با تعجب گوشی را برداشتم و جواب دادم:
- الو ...
- سلام خواهر زن عزیز!
- به سلام داماد گلمون ... پارسال دوست امسال آشنا ... شماره گم کردین!
خندید و گفت:
- زلزله ! زبون به دهن بگیر بذار حالتو بپرسم ...
- خوبم مرسی ...
همینطور که می خندید گفت:
- کاملا معلومه که خیلی خوبی ... خانوم بیکاری یا کار داری؟
- چطور؟
- می خوام یه توک پا بیای شرکت ...
- خبری شده؟ باز چک باید حمل کنم؟ ای بابا شما منو حمال کردین رفت ...
- نخیر قرار نیست چک بهت بدم با خودت کار دارم.
- اوضع مشکوکه ها! چی کارم داری؟
- دختر خوب اگه بیای خودت می فهمی!
- خیلی خوب باشه ... الان می یام.
- آفرین پس منتظرم ...
گوشی را که قطع کردم لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون. حال رانندگی نداشتم زنگ زدم آژانس بیاد. نیمائه عجیب مشکوک می زد! یعنی چی کارم داشت؟ وای خدا جون! حتما می خواد جوش داداششو بزنه ... کاش گفته بودم سرم درد می کنه و از زیرش در می رفتم... ولی دیگه کاری بود که شده بود. با اخم سوار آژانس شدم و هی به جون خودم غر زدم:
- دختر خنگ! آخه مانی با تو چی کار داره! عین این منگولا می مونی. دو ساعت تیپ می زنه بعدشم زنگ می زنه آژانس تازه یادش می افته کجا چه خبره! سازمان عقب افتادگان رو باید بدن تو اداره اش کنی ...
راننده که از زمزمه های من تعجب کرده بود از توی آینه زل زده بود به من. عصبی بودم تازه بدتر شدم. داد زدم:
- هان چیه؟ آدم ندیدی؟
بیچاره ترسید و نگاشو به جلو دوخت. جلوی شرکت پیاده شدم و پول تاکسی را حساب کردم. چقدر دلم می خواست زنگ بزنم به مانی بگم تصادف کردم نمی تونم بیام ولی آخرش که چی؟ بالاخره یه روز منو خفت می کرد. سوار آسانسور شدم و با خودم گفتم:
- پاچه آتوسا رو می تونی بگیری به مانی چی می خوای بگی؟
از آسانسور پیاده شدم و زنگ در شرکت را زدم. عمو قاسم درو باز کرد و با دیدن من سریع رفت کنار و گفت:
- بفرمایید خانوم خیلی خوش اومدین ...
داشتم از خنده می ترکیدم! بیچاره چه حسابی برد ازم! وارد که شدم خود عمو قاسم سریع مانی را خبر کرد. مانی از اتاقش بیرون اومد و با دیدن من گل از گلش شکفت:
- به به خواهر زن عزیز!
لبخند زدم و گفتم:
- بگو نون زیر کباب ...
- می خوای آتوسا بندازتم بیرون؟
- وا چرا؟
- آخه می گه نون زیر کباب خوشمزه تر و عزیز تر از کبابه!
- حسود خانومه این آتوسا چقدر ...
منو به سمت اتاقش راهنمایی کرد و گفت:
- همین کاراش منو دیوونه اش کرده دیگه ...
- اه اه سطل ماستی هست خدمتتون؟
با تعجب گفت:
- سطل ماست می خوای واسه چی؟
- حالم بد شد از حرفات آخه! نیاز پیدا کردم بهش ...
مانی چند لحظه نگاهم کرد و بعد انگاز تازه متوجه حرف من شد که شروع کرد به خندیدن. نشستم روی مبل چرم و نرمش و گفتم:
- اووه حالا انگار چی گفتم؟ گفتی بیام اینجا دلقک بازی در بیارم بخندی؟
نشست روبروی من و گفت:
- نه گفتم بیای اینجا تا با هم دوستانه گپ بزنیم ....
- اووه کی می ره این همه راهو!
در اتاق باز شد و عمو قاسم با سه لیوان آب پرتغال وارد شد. ابتدا سینی را جلوی مانی گرفت و سپس خودش دو لیوان دیگر را جلوی من روی میز قرار داد. خنده ام گرفته بود شدید ... مانی هم بدتر از من. عمو قاسم با گفتن:
- نوش جونتون ...
از اتاق رفت بیرون و اونوقت تازه من و مانی ترکیدیم از خنده و مانی در میان خنده گفت:
- چه نسخی از این بدبخت گرفتی تو ...
- می خواست درو روی من نبنده ...
- اون بیچاره از کجا باید می دونست که تو کی هستی؟
- خیلی خوب باشه قبول حال کل کل ندارم ... بگو ببینم با من چی کار داری داماد!
جرعه ای از آب پرتقالش رو خورد و گفت:
- شنیدم خواهرزنم بزرگ شده!
- اشتباه به عرضتون رسوندن ...
- ا ولی من شنیدم دو تا دوتا خواستگار برات می یاد ... اونم چه خواستگارایی!
ای خدا شروع شد! گفتم:
- از بس خرن! نمی دونن دارن از چه عجوبه ای خواستگاری می کنن. سند بدبختیشونو می خوان امضا کنن.
- خیلی هم دلشون بخواد تو یه گوله آتیشی تو خونه هر مردی که بری اون مرد خوشبخت ترین مرد روی کره زمینه و چقدر من دلم می خواست ...
- دلت می خواست چی؟
- دلم می خواست که اون مرد داداشم باشه ...
سرمو پایین انداختم. چی داشتم که به مانی بگم. اگه بگم من بچه ام بعد دو روز دیگه که شاید با آرتان ازدواج کنم می گه تو که بچه بودی! اگه بگم قصد ازدواج ندارم تازه بدتر می شه. اگه بگم دلم جای دیگه است هم خودش کلی حرف داره! چی بگم من به مانی؟ مانی که سکوتمو دید گفت:
- خانوم خانوما شما حق انتخاب داشتین ... منم نمی خوام بهت بگم باید به درخواست نیما جواب مثبت بدی فقط خیلی دوست دارم بدونم واسه چی بهش جواب رد دادی. شاید ایرادی توی داداش من دیدی که اون ایراد قابل رفع شدن باشه.
- حرف سر اینا نیست مانی.
- پس چیه؟
- من و نیما به درد هم نمی خوردیم ...
- چرا؟ چون جفتتون شیطونین؟ اتفاقا نیما اصلا پسر شیطونی نیست فقط وقتایی که تو رو می دید هم به خاطر شادی دیدن تو و هم به خاطر شخصیت شیطون تو بود که شیطنت می کرد.
- مشکل اینم نیست ... مشکل اینه که من نمی تونم به نیما به چشم شوهر نگاه کنم ... هیچ وقت اونجوری نگاش نکردم. من به نیما و تو به چشم داداشای نداشته ام نگاه می کنم.
ارواح عمه ات! انگار یادم رفته داشتم خر می شدم جواب مثبتو بدم به نیما ... مانی چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- هیچ جوره نظرت عوض نمی شه؟
- نه ...
- حیف شد آخه نیما خیلی داغونه . شاید درست نباشه اینا رو واسه تو بگم و بیشتر از این غرور داداشمو له کنم ولی دلم براش می سوزه. از وقتی جواب منفی بهش دادی یه لقمه غذا هم نتونسته بخوره ... به زحمت توی خونه پیداش می شه وقتی هم که میاد یه راست می ره توی اتاقش ... عشقش به تو سطحی و زودگذر نبود ... نمی تونه فراموشت کنه ...
دوباره در قالب یخی خودم فرو رفتم:
- فقط می تونم بگم متاسفم و امیدوارم هر چه زودتر فراموش کنه ...
مانی آهی کشید و گفت:
- یه چیزی دیگه هم می خواستم بگم ولی ... شاید بهتره که من نگم ...
با کنجکاوی نگاهش کردم که از جا برخاست و گفت:
- الان بر می گردم ...
از اتاق که بیرون رفتم تکیه امو دادم به مبل و چشمامو بستم. دلم برای نیما می سوخت. ولی هیچ دلم نمی خواست کسی فکر کنه توی این جریان من مقصر بودم. مگه من بهش گفتم عاشق من بشه؟! حسابی توی فکر بودم و نفهمیدم کسی اومده توی اتاق. از صدایی که درست پشت سرم بلند شد سه متر پریدم بالا:
- سلام ...
سریع برگشتم و نوید را پشت سرم دیدم. با دیدن رنگ و روی پریده من سریع گفت:
- خیلی عذر می خوام قصد ترسوندنتون رو نداشتم ...
با اخم گفتم:
- حالا که اینکارو کردین ... اصلا شما اینجا چی کار دارین؟ مگه اینجا اتاق مانی نیست؟
قدمی جلو اومد و گفت:
- مانی از من خواست که بیام ...
- مانی خواست که بیاین؟ به چه دلیل؟
- که در مورد جواب منفی شما با هم صحبت کنیم ...
نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- ای بابا! این مانیم امروز چه گیری داده هی دنبال دلیل می گرده ها!
- مانی دنبال دلیل نمی گرده ... این منم که می خوام بدونم چرا ؟
قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:
- می تونم بشینم؟
- خواهش می کنم شرکت شماست! از من می پرسین؟
- اختیار دارین ... خوب نگفتین؟
- آخه چی بگم؟ دلایل من شخصیه!
- فکرشم نمی کردم که جواب رد بشنوم! فکر میکردم دست روی هر کسی که بذارم بهم نه نمی گه.
بر و بر نگاش کردم. خداییش جذاب و خوشگل و خوش تیپ بود و حقم داشت اینطور فکر کنه ولی چون لجم گرفت از حرفش گفتم:
- اون به خاطر اعتماد به نفس بالاتونه!
از حرفم جا خورد ولی گفت:
- شاید ...
دوباره هر دو سکوت کردیم لحظاتی در سکوت گفت:
- این دلایل شخصی می تونه ... حضور شخص دیگه ای توی زندگیتون باشه؟
- نخیر ...
- پس؟
- ببینین آقا نوید ... من نمی تونم دلایل شخصیمو برای شما بگم ... چرا همه آقایون فکر می کنن تا یه خانوم ردشون می کنه حتما باید پای یه شخص دیگه ای وسط باشه؟
خندید و گفت:
- شاید به خاطر اعتماد به نفس بالامونه ... فکر می کنیم فقط به همین علته که جواب رد می شنویم.
- شاید نه ... حتماً ...
- تو دنیایی از شیطنتی دختر! داشتن تو لیاقت می خواد ...
- می دونم!
لبخندی زد و گفت:
- اعتماد به نفس من بالاست اعتماد به نفس تو توی اسمونه!
- واقعیته!
- هنوزم نمی خوای بهم علت جواب ردتو بگی؟ شاید بتونم راضیت کنم ... ترسا تو تنها دختری هستی که تونستی دل منو بلرزونی ... من این جواب ردتو بیشتر می ذارم به حساب ناز دخترونه ات ... من صبرم زیاده!
- هر جور دوست داری ... ولی من نظرم عوض نمی شه ...
- منم همینطور ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- من دیگه باید برم ...
او هم بلند شد و گفت:
- بودی حالا ...
- چه زود شما پسرخاله شدی؟!
خندید و گفت:
- آدم با کسی که دوسش داره راحته خانوم کوچولو ... انگار که همیشه می شناختتش!
- شما دیگه روتون داره زیادی باز می شه ... خداحافظ ...
- ترسا خانومی ... ماشین داری؟ اگه نداری برسونمت ...
از لای دندان های به هم فشرده ام غریدم:
- خداحافظ ...
صبر نکردم مانی هم بیاد چون از دستش حسابی عصبی بودم حق نداشت منو با نوید تنها بذاره. من جوابمو به نوید داده بودم و دیگه حرفی باهاش نداشتم. با عصبانیت از شرکت خارج شدم و در را به هم کوبیدم. ای خدا کی پنج شنبه می آمد و تکلیف من مشخص می شد؟ کاش یه شماره تلفن از آرتان داشتم ... نکنه دیگه توی اون رستوران پیداشون نشه و منو سر کار گذاشته باشه؟! نکنه بخواد اذیتم کنه؟ کاش یه شماره ازش گرفته بودم. همیشه عقلم دیر به کار می افتاد. اینقدر کنار خیابان ایستادم تا بالاخره تاکسی گیرم اومد و سوار شدم. در طول مسیر تا خونه فقط به جواب آرتان فکر می کردم. تا پنج شنبه من از زور فکر و خیال دیوونه می شدم. بالاخره پنج شنبه لعنتی رسید. از صبح بیست بار لباس عوض کرده و جواب تلفن های شبنم و بنفشه را داده بوم . خودم کم استرس داشتم اونا هم تازه بدترم می کردن. شبنم می گفت یه نفر دیگه رو هم بخوابون تو آب نمک که اگه این آرتانه قبول نکرد بریم سراغ نفر بعد ... بنفشه هم میگفت من که چشمم آب نمیخوره آرتان قبول کنه ... اون خواسته سر کارت بذاره! خلاصه که حرفاشون حسابی رو مخم بالا و پایین می پرید. بالاخره ساعت هفت شد سریع از خونه پریدم بیرون. چنان رانندگی می کردم که رنگ شبنم و بنفشه سفید شده بود ولی خوب می دونستن که اینجور وقتا نباید به پر و پای من بپیچن ... جلوی پاتوق که رسیدم چنان پیچید توی پارکینگ که بنفشه افتاد روی من ... نزدیک بود بزنم به ماشین جلوییم ولی سریع ماشینو کنترل کردم و داد کشیدم:
- چرا مثل خیار چلسیده می مونی؟ یه ذره خودتو محکم نگه دار ... الان بدبخت می شدیم ...
بنفشه رفت پایین و زیر لب گفت:
- یا حضرت عباس! وقتی که ترسا سگ می شود!
شبنم هم با خنده رفت پایین ولی خودم حتی دل و دماغ خندیدن هم نداشتم. در های ماشین رو قفل کردم و پیاده شدم. جلوتر از آن دو وارد رستوران شدم و بی صبرانه به جایگاه همیشگی آنها چشم دوختم. مثل توپی که سوزن تویش فرو بکنند وا رفتم و بادم خالی شد! نه تنها آرتان که دوستانش هم نبودند. اونا که همیشه زودتر از ما می یومدن معلوم نبود چرا این دفعه نیومدن! بنفشه پوزخندی زد و گفت:
- تحویل بگیر! اینم از آرتان خان ...
شبنم هلم داد به سمت میز و گفت:
- بشین تا فکر کنیم به کیس بعدی ...
درسته که شبنم وبنفشه دوستای صمیمی من بودن ولی بالاخره دختر بودن و حسادت می کردند. اون لحظه از ته دل شاد شده بودن که آرتان منو قال گذاشته. دلم می خواست زار بزنم. چونه ام می لرزید و روی تنم عرق سرد نشسته بود. کاش دوستام درکم می کردن اونوقت از ته دل زار می زدم. خدایا من به آرتان خیلی امید داشتم. چرا اینجوری کرد؟ آخه چرا نامرد از آب در اومد؟ دلم برای خودم میسوخت. بنفشه و شبنم سعی داشتند منو بخندونن ولی من حتی خنده ام هم نمی گرفت. بنفشه گفت:
- ای بابا این که دیگه ناراحتی نداره ... چیزی که زیاده پسر ... یکی از یکی هم بهتر ...
شبنم هم گفت:
- این که آرتان قالت گذاشت منو ناراحت نمی کنه ... این ناراحتم میکنه که دیگه این گربه های چشم رنگی رو نمی بینم. خیلی بهشون عادت کرده بودم.
گارسون که اومد اونا غذا سفارش دادن ولی من هیچی نگفتم. می دونستم با این کارا بیشتر غرورمو جریحه دار می کنم ولی دست خودم نبود. نمی دونم چرا اینقدر برام مهم بود که آرتان قبول کنه. خب اگه جوابش منفی بود می یومد می گفت دیگه! این مسخره بازیها برای چی بود؟ کثافت! حتما می خواست منو جلوی دوستام ضایع کنه که موفقم شد! کاش می شد یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه ببینمش تا اون چشاشو از کاسه بکشم بیرون و هر چی لایقشه بارش کنم. اصلا نفهمیدم کی غذا را روی میز چیدند بنفشه با خنده تکه ای از جوجه کبابش را جلوی صورتم گرفت و گفت:
- بخور بابا اینقدر ناز نکن ... غصه خوردن نداره که ...
از جا برخاستم و سریع به سمت دستشویی رفتم. جلوی آینه که ایستادم قطره های اشک دانه دانه روی صورتم ریختند چشمانم دوکاسه خون شده بود. شیر آب سرد را باز کردم و چند مشت آب یخ توی صورتم پاشیدم. کسی حق نداشت اشک ترسا را در بیاره! کسی لیاقت نداشت که من بخوام به خاطرش گریه کنم. ولی آخه مگه من چی کم داشتم که آرتان قبول نکرد حتی به صورت صوری با من باشه؟ شایدم حق داشت! اونم توی فامیلشون سکه یه پول می شد ...
بایدم بیشتر نگران خودش و آبروش باشه تا منو و بدبختیهام. نیم ساعتی توی دستشویی ماندم تا حالم بهتر شد. بیرون که رفتم شبنم و بنفشه با هر هر و کر کر خنده هایشون مشغول خوردن دسر بودند. دلم از دستشون گرفت! کیفمو برداشتم و با صدای گرفته گفتم:
- بچه ها من می خوام برم خونه ... شما نمی یاین؟
بنفشه سریع از جا بلند شد و گفت:
- چرا وایسا حساب کنم ...
شبنم هم بلند شد و هر سه با هم از رستوران خارج شدیم. بدون نگاه کردن به اطرافم یه راست به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. شبنم و بنفشه هم سوار شدند و راه افتادم. داشتم از ورودی پارکینگ خارج می شدم که یک دفعه ماشینی با سرعت جلوم پیچید. سریع روی ترمز زدم و خواستم سر فحشو بکشم به یارو که یه دفعه بنفشه گفت:
- اااااا اینه!
وقتی نگاه کردم دیدم ماشینی که پیچیده جلوم همون فراریه خوشگله که همیشه توی پارکینگ پارک شده بود. به درک! هر چی می خواست باشه باشه! مگه کور بود که اینجوری پیچید جلوی من؟ با عصبانیت داشتم می رفتم پایین که بنفشه دستمو گرفت وگفت:
- ترسا زشته نری آبرو ریزی کنیا!
دستمو از دستش کشیدم بیرون و اومدم پایین. پرو همونطور هم سر جاش وایساده بود و قصد نداشت بره. با قدم های سریع به سمت ماشینش رفتم که در سمت راننده باز شد و آرتان اومد بیرون. حالا قیافه من اون لحظه دیدنی بود! اگه کسی ازم عکس می گرفت می شدم سوژه خنده. بنفشه و شبنم هم اومده بودن پایین و مات مونده بودن به آرتان. یه کت سورمه ای خوشگل پوشیده بود با شلوار کتون مشکی ... کفشای مجلسی ورنی هم تیپشو تمکیل می کرد. خدایا تو چی آفریدی؟ یعنی این فراری خوشگل ماشین آرتان بود؟! حقا که ماشین و صاحب ماشین حسابی به هم می یومدن. آرتان با دیدن من لبخند زد و گفت:
- چیه؟ پیشی کوچولو یه جوری اومدی پایین که گفتم الان پنجولم می زنی.
از استعداد ذاتی ام در خونسرد نشان دادن خودم استفاده کردم و خیلی راحت گفت:
- این چه وضع رانندگیه؟ خودم به درک این دو تا اگه بلایی سرشون می یومد جواب خونواده هاشونو شما می دادین؟
- فاصله ام باهاتون یه فاصله رعایت شده بود ...
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
- حالا می شه لطفا ماشینتون رو از سر راه بردارین؟ من عجله دارم ...
- جدی؟ فکر کردم امشب منتظر من می مونی ... هر چند که فکر کنم تا حالا هم خیلی انتظار کشیدی و دیگه خسته شدی ... مگه نه؟
خدایا این دیگه کی بود؟! قبل از اینکه من فرصت کنم حرفی بزنم گفت:
- ماشینتو بده یکی از دوستات ببرن و خودت بیا سوار ماشین شو ... کارت دارم.
باید قبول می کردم؟ نه! هنوز نمی شد بهش اعتماد کرد. گفتم:
- چرا نمی یان بریم داخل رستوران حرف بزنیم؟
انگار فهمید بهش اعتماد ندارم که اخم کرد و گفت:
- من عجله دارم ... الان هم به هزار زحمت اومدم اینجا ... حوصله نازکشی هم ندارم اگه می یای برو سوار شو اگه هم نه که من به کارام برسم.
ترسیدم ول کنه بره از این رو سوئیچو به نفشه دادم و با سر بلندی گفتم:
- شما برین من با آرتان می یام.
بنفشه هنوز هم خشک بود! همینجوری آرتان برای اونا خدای کلاس و غرور بود دیگه حالا که فهمیدن فراری هم ماشین آرتانه داشتن می مردن از حسادت. دوست نداشتم از ناراحتیشون شاد بشم ولی چرا اونا شدن؟ بنفشه سری تکان داد و به زور سوار ماشین شد. شبنم هم در حالی که نگاهش روی ماشین و آرتان در نوسان بود کنار دستش نشست. آرتان رو به من گفت:
- سوار شو تا ماشینو از سر راهشون بردارم.
تحکم توی صداش باعث شد خیلی سریع در جلو رو باز کنم و روی صندلی گرم و نرم ماشینش لم بدم. خدایا چه راحت بود! آرتان هم با یه حرکت پرید توی ماشین و راه افتاد. اینقدر نرم می رفت که داشت خوابم می برد. آرتان که سکوت منو دید گفت:
- نمی خوای چیزی بپرسی؟!
چه رویی داشت! انتظار داشت بازم من غرورمو بشکنم! با غرور نگاش کردم وگفتم:
- سوالی توی ذهنم نیست که بخوام بپرسم ... شما خودت اگه حرفی داری که می دونم داری می تونی بزنی ...
آرتان ابرویش را بالا انداخت و کمی سرعتش رو زیاد کرد. پرسید:
- خونه تون کجاست؟
- برای چی؟
- می خوام همینطور که آروم آروم می رم سمت خونه تون حرفامو بزنم ...
آدرس خونه رو دادم و آرتان که دید زیاد هم دور نیست کمی از سرعتشو کم کرد. سپس شروع کرد به معرفی خودش:
- اسمم آرتانه ... تک پسر یه خونواده ... به قول تو متمول! دکترای روانشناسی بالینی دارم و توی کلینیک شخصی خودم کار می کنم. سی سالمه و تا این سن اجازه ورود هیچ دختری رو به زندگیم ندادم ... شاید علتش این باشه که تا حالا هیچ دختری ارزش خودشو به من نشون نداده. به هر کسی که سلام کردم خیلی راحت خودشو در اختیارم گذاشته ... ایراد دخترا اینه که فکرمی کنن اگه همه جوره یه پسرو ساپورت کنن می تونن به دستش بیارن در حالی که همه پسرا دنبال دست نیافتنی ها هستن! بگذریم اینو گفتم که اگه فکری در مورد من توی ذهنت هست همین الان نابودش کنی ... تواونی نیستی که من یه روز واقعا بخوام انتخابش کنم.
به اینجا که رسید زیر چشمی به سمت من نگاه کرد. داشتم ازش می ترسیدم. اون روانشناس بود و از هر عکس العمل من برای خودش برداشتی می کرد. سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم خیلی معمولی نگاش کردم وگفتم:
- خب بقیه ایش؟
- مادرم الان درست پنج ساله که به من اصرار می کنه که ازدواج کنم ولی به نظرت کدوم دختری وجود داره روی این کره خاکی که لیاقت منوداشته باشه؟
اه غرورش داشت حالمو بهم می زد! بعد از چند لحظه مکث گفت:
- اینقدر عصبی نشو همه پوست لبتو کندی! ولش کن بیچاره رو ...
ای خدا ... همه اعمال منو گذاشته بود زیر ذره بین. منم دست رو چه آدمی گذاشته بود! حرفی نزدم و اون خودش با صدایی که توش خنده موج می زد گفت:
- آره می گفتم ... من تصمیم داشتم هیچ وقت ازدواج نکنم ... اینو به خونواده ام هم گفتم ولی متاسفانه اونا زیر بار نمی رن و هر چند وقت یه بار منو مجبور می کنن توی یه مراسم خواستگاری مسخره شرکت کنم. مادرمو خیلی دوست دارم و برای اینکه دلشو نشکنم باهاش این خونه اون خونه می رم ولی روی هر کس یه ایرادی می ذارم و از زیرش در می رم. چند وقت پیش مادرم بهم گفت خودم دختر مورد علاقمو پیدا کنم و به اون معرفیش کنم. گفت اینجوری دیگه جنبه تحمیلی هم نداره. منم واقعا فکرم مشغول بود که تو وارد شدی ... تو بهترین گزینه هستی که می تونی نقش معشوقه منو بازی کنی ... تو از من می خوای شوهرت باشم تا بتونی ازادانه از ایران بری و من از تو می خوام همسرم بشی تا مادرم دست از سرم برداره وقتی که از هم جدا شدیم دیگه مادرم به خودش اجازه نمی ده واسه ازدواج به من اصرار کنه توام اونور می ری راحت زندگیتو می کنی ... ولی اینو بدون نقش بازی کردن جلوی مامان من خیلی سخته خانوم ... تو باید جوری نشون بدی که انگار من و تو از خیلی وقت پیش با هم رابطه داشتیم ...
بالاخره دهان گشودم وگفتم:
- شاید اینجوری نظرشون نسبت به من عوض بشه!
- نمی شه ... مادرم عاشق منه و مسلما کسیو هم که من دوست دارم رو دوست خواهد داشت ... البته مثلاً!
درد! حالا انگار من سریع بل گرفتم از حرفش که برای من اینجوری صحیحش می کنه. کاش می شد با کف پام بزنم پای چشمش ... ای خدا اون روزو بیار که من با یه دل سیر آرتانو بزنم. آرتان که سکوتمو دید گفت:
- قبوله؟!
مگه می تونستم قبول نکنم. چیزی بود که خودم خواستم. شونه ای بالا انداختم وگفتم:
- قبوله ...
- خوبه ... اینجوری نه من به تو مدیونم نه تو به من ...
- آره ...
- کوچه تون رو رد نکنیم ...
- نه بالاتره ...
به کوچه که رسید بهش گفتم بپیچه ... جلوی در خونه که ایستاد خواستم پیاده بشم که صدام کرد:
- ترسا ...
لحن صداش خیلی معمولی بود. برگشتم و معمولی تر از خودش گفتم:
- بله ...
- شماره باباتو بگو بزنم توی گوشیم ... می خوام بدم به مادرم ...
شماره بابا رو گفتم و اون زد توی گوشی آیفونش ... قبل از اینکه پیاده بشم گفتم:
- می شه دلیل تاخیر امشبتو بدونم؟
خندید نرم و بی صدا سپس گفت:
- بهت گفتم که اگه سوالی داری بپرس ... خودت نپرسیدی
لجم گرفت و گفتم:
- خب حالا که پرسیدم.
- عروسی یکی از دوستام بود ... بیقه بچه ها هم اونجا بودن ... منم به زور اومدم الان هم باید دوباره برگردم.
- اهان ...
- ارضا شدی ...
با یه حالت بدی نگاش کردم. نمی دونم چی توی نگام دید که اونجوری از خنده منفجر شد. منم از خجالت سرخ شدم. میون خنده اش گفت:
- کنجکاویتو گفتم ...
با غر غر گفتم:
- حالا مگه من حرفی زدم ؟

دیگه موندنو جایز ندونستم و از ماشین پیاده شدم. آرتان هم بوقی زد و راه افتاد. عجب چیزی بود این بشر من چه جوری می تونستم یک سال با این بشر زیر یه سقف زندگی کنم؟! آب می خوردم این می فهمید. خدا به دادم برسه... ولی کم کم داشت ازش خوشم می یومد ... از شیطنتش ... از کلاسش ... از غرورش!

یک هفته ای طول کشید ولی هیچ خبری از آرتان نشد. همه ناخن هامو از زور حرص جویده بودم بنفشه و شبنم هم مدام منتظر خبر بودند و دیوونه ام کرده بودن. خدایا نکنه این بار دیگه منو سر کار گذاشته باشه؟ ولی مگه می شه؟ کار خودش هم به من گیر بود دیگه فقط من محتاج اون نبودم. شایدم منو اسکل کرده بود و اصلا مشکلی توی زندگیش نبود. همون شبی که ازش جدا شدم از فرداش منتظر بودم بابا بگه مامان آرتان تماس گرفته ولی هیچ خبری نشد که نشد. بازم شماره شو به من نداده بود که بتونم در صورت لزوم خبری ازش بگیرم. لعنتی حتی شمارمو هم نگرفته بود ... انگار اصلا براش مهم نبود. مثل مرغ پر کنده هی پله ها رو بالا می رفتم و از روی نرده سر می خوردم پایین. عزیز مدام غر می زد و حرص می خورد. ولی دست خودم نبود حسابی عصبی شده بود بابا هم می دونست یه چیزیم شده ولی به پر و پام نمی پیچید می دونست که اینجور وقتا نباید ازم سوالی بپرسه چون بدتر می شم. بالاخره بعد از گذشتن دو هفته یه روز که توی اتاق نشسته بودم و بی هدف با لب تابم بازی می کردم در اتاق باز شد و عزیز اومد تو. برعکس همیشه حتی حوصله عزیزوهم نداشتم. توجهی نکردم و به بازیم ادامه دادم عزیز نشست لب تخت و گفت:
- ببند در اون ماسماسکو کارت دارم مادر ...- بگو عزیز می شنوم ...- دِ نه نه ببند در اونو بذار من حرفمو بزنم بعد که رفتم بشین کارتو بکن اینجوری منم حواسم می ره تو اون یادم می ره چی می خواستم بگم.برای اینکه زودتر حرفشو بزنه و بره در لب تابو با غیض بستم وگفتم:- بفرمایید می شنوم!- اووه! کی می ره این همه راهو! اخلاقه تو داری یا زهر هلاهل؟- بگو عزیز دل و دماغ ندارما!عزیز زیر لب گفت:- چه روزیم اینا زنگ زدن ... این که حوصله نداره حالا بهش بگم می گه نه!با تعجب گفتم:- چی گفتی عزیز ؟- هیچی مادر راستش اومدم یه خبری بهت بدم ... البته به من ربطی نداره یهو نپری به منا ... بابات زنگ زد گفت.رادارام داشت به کار می افتاد:- خب؟!- مادر این شتریه که در خونه همه می خوابه!از دل دل کردنش عصبی شدم و گفتم:- اهههه عزیز یه باره بگو دارم می میرم خلاصم کن دیگه!عزیز چپ چپ نگام کرد و گفت:- استغفرالله از رو دنده چپ بلند شدیا ... من بدبختو بگو که شدم قاصد تو.فقط نگاش کردم تا بالاخره با همون خونسردی ذاتیش گفت:- بابات زنگ زد الان ...- خب؟- گفت شب مهمون دارین ...- کی؟!- نه نه منم گفتم یه دفعه ای نمی شه و حداقل می ذاشتن برای یه شب دیگه ولی خب بابات گفت اونا اصرار داشتن. دیگه مطمئن بودم یه خبری هست ولی از اینکه از طرف آرتان باشه مطمئن نبودم راستش دیگه بعد از دو هفته ازش نا امید شده بودم. عزیز ادامه داد:- آره مادر ... دختر پله و مردم رهگذر یه وقت فکر نکنی بابات می خواد به زور شوهرت بده ها فقط گفت اینا موقعیتشون خوبه و بهتره تو امشب یه کم به خودت برسی و مقبول جلوشون حاضر بشی. با حرص گفتم:- حالا انگار همیشه هپلی هستم! بعد ادمه دادم:- کی هستن حالا؟- نمی دونم مادر! ولی بابات خیلی هول بود و کلی هم سفارش کرد ...نکنه کسی جز آرتان باشه؟! نکنه بابا مجبورم کنه با طرف ازدواج کنم؟ وای خدا حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ چرا آرامش به من نیومده؟ از وقتی که آتوسا رفت دنبال خوش گذرونیش آرامش هم از زندگی من پر زد. عزیز از جا بلند شد و گفت:- پس دیگه سفارشت نمی کنما اینا برای ساعت نه می یان ... تا اون موقع حاضر باش.- چشم ...عزیز از مطیع بودن من تعجب کرد زیر لب صلواتی فرستاد و از در خارج شد. از جا بلند شدم. ساعت پنج بود و چهار ساعت بیشتر وقت نداشتم. نمی دونستم باید به خودم برسم یا اینکه خیلی ساده ظاهر شم؟ اگه خونواده آرتان بودن کلی باید به خودم می رسیدم تا تو دل مامان آرتان جا بشم ولی اگه کسی دیگه بود ترجیح می دادم شبیه دخترای کولی برم جلوشون تا منو نپسندن ولی من که نمی دونستم کیه! ای آرتان خدا بگم چی کارت کنه! چرا یه خبر به من ندادی آخه؟! بالاخره تصمیم گرفتم آراسته باشم فوقش می گفتم نمی خوام بابا که نمی تونست زورم کنه! رفتم حموم وحسابی به خودم رسیدم. بعد هم که اومدم بیرون یک دست کت و دامن یاسی رنگ که حسابی بهم می یومد پوشیدم و موهامو سشوار زدم و ریختم دورم. خودمو که توی آینه نگاه کردم از خودم خوشم اومد ولی نمی دونستم روسری باید سرم کنم یا نه! عادت نداشتم جلوی مرد نامحرم حجاب داشته باشم. بهتر بود سرم نکنم بالاخره من همین بودم نمی تونستم که خودمو عوض کنم. کلی عطر به خودم زدم و ساعت هشت و نیم که شد رفتم پایین. بابا هم آمده بود و در حال بستن کرواتش بود با دیدن من لبخند زد و گفت:- سلام دختر گلم!حالا شدم دختر گل! ای آب زیر کاه بدجنس. تصمیم گرفتم اوقات تلخی درست نکنم با لبخند رفتم طرفش و در حالی که کرواتش را می گرفتم تا ببندم گفتم:- سلام بابا جون خسته نباشین.- درمونده نباشی عزیزم ... چقدر قشنگ شدی ... شدی کپی مادر خدابیامرزت.عزیز جون از پشت سر با یه ظرف اسپند حاضر شد و گفت:- هر چی خاک اون مرحومه خاک تو باشه مادر الهی ... ایشالله که سفید بخت بشی.بابا دستی روی موهایم کشید و گفت:- انشالله! ار بستن کروات که فارغ شدم نشستم روی مبل و گفتم:- بابا کی هستن اینا؟!عزیز با غیض گفت:- دختر یه ذره حیا کن ... یعنی تو باید خجالت بکشی الان! چی کار داری که کی هستن می یان می بینیشون دیگه. بابا با خنده گفت:- ولش کن عزیز ... این ته نغاریه منه حق انتخاب هم داره ... باید بدونه به کس کسونش نمی دم.سپس به من نگاه کرد و در حالی که کنارم می نشست گفت:- والا یه آقایی زنگ زد به من و گفت که برای امر خیر زنگ زده . من اصلا فکر نمی کردم منظورش از امر خیر خواستگاری باشه فکر می کردم برای کار زنگ زده ولی وقتی شروع کرد به حرف زدن فهمیدم تو رو دیدن و پسندیدن برای پسرشون. گفت شماره منو هم از یکی از همکارا گرفته ولی اسمشو نگفت. از اون کار درستای تهران هستن ... فامیلشون تهرانیه و از اون تهرانی های اصیلن! باباهه تو کار واردات و صادراته فرشه و چند تا هم کارگاه قالی بافی داره ... نه تنها توی تهران که توی همه شهرای ایران. پسرشونهم تک پسره و همین یه دونه اس. اسمشو گفت ولی سخت بود یادم رفت فقط یادمه که گفت پسرش دکتره!توی دلم قند آب می شد اونم تن تن! خودشون بودن. خدایا خودمو به خودت می سپارم هنوز حرف بابا تموم نشده بود که صدای زنگ بلند شد. من از جا پریدم و عزیز و بابا بهم خندیدن سریع رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم کردم ذره ای آرایش نداشتم فقط برق لب کمرنگی روی لبام بود که رنگ پریده نباشم. زیر لب گفتم:- کاش یه ذره سرمه زده بودم. چشام خیلی بی حال تر از همیشه شدن. ولی دیگه وقتی برای این کارا نداشتم. در باز شد . اول از همه آقای قد بلند و خوش استیلی وارد شد که حدس زدم باید بابای آرتان باشه پوست سبزه و صورت کشیده ای داشت چشم و ابرو مشکی بود و از جذابیت چیزی کم نداشت. نگاهش مهربان بود که از همان لحظه به دلم نشست. پشت سر او خانم فوق العاده جوان و فوق العاده زیبا و خوش تیپی وارد شد که با دیدنش دهنم باز موند. این مامان آرتان بود یا خواهرش؟ شال قشنگی رو طوری روی سرش بسته بود که هم حسابی شیک بود و هم همه موهاشو پوشونده بود و حتی یه تار از موهاش هم پیدا نبود. صورت گرد و سفیدی داشت با چشمای کشیده و خمار عسلی رنگ. آرتان دقیقا تلفیقی بود از پدر و مادرش! حقا که خدا کم نذاشته بود برای این بشر. مادرش هم خیلی مهربون می زد و اونم به نظرم دوست داشتنی اومد. خیلی صمیمی منو در آغوش کشید و در حال بوسیدن گونه ام گفت:- ماشالله به سلیقه آرتانم.بابای آرتان هم با بابا دست داد و مشغول خوش و بش شدن. بالاخره آرتان وارد شد. خدای من!!!!! واقعا چرا پسرا تا کت و شلوار می پوشن اینقدر خواستنی می شن؟ کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود با پیراهن قهوه ای رنگ و کروات کرم قهوه ای. موهاشو خیلی خوشگل ژل زده بود و دختر کش که بود دیگه هزار بار بدتر شده بود. سبد گل خیلی بزرگی دستش بود عزیز سریع ازش گرفت و مشغول تعارف شد. من گوشه ای ایستاده بودم و عین آدم ندیده ها بهش نگاه می کردم. آرتان بعد از تحویل سبد گل به عزیز تازه متوجه من شد و وقتی متوجه نگاه خیره من شد پوزخندی کنج لبش ظاهر شد و نگاهش را به سمت بابا برگرداند. لعنتی! انگار اصلا منو ندید! این همه افسونگری من چشمشو نگرفت؟ خوب نگیره به درک! اصلا مگه اون کیه؟ چرا دوست دارم جلوش جلب توجه کنم؟ اون که یه روزی همینطور که اومده قراره بره پس چرا باید برام اهمیت داشته باشه. با صدای بابا به خودم اومد:- دخترم بیا بشین اینجا کنار خودم.تازه فهمیدم مدت طولانی بی هدف کنار سالن ایستاده و مشغول فکر کردن بودم. خجالت کشیدم و رفتم نشستم کنار بابا. آرتان هم بین پدر و مادرش و روبروی من نشسته بود. با دیدن حجاب کامل مامان آرتان پشیمون شدم از اینکه یه روسری نینداختم روی سرم ولی انگار براشون مهم نبود چون نگاشون هنوز هم مهربون بود. شایدم چون منو عشق پسرشون می دونستن و برام احترام قائل بودن. بابا و آقا تهرانی حسابی گرم گفتگو بودن. مامان آرتان هم با عزیز مشغول بود زیر چشمی نگاهی به آرتان کردم که دیدم خیلی معمولی پاهای بلندش را روی هم انداخته و به حرف های باباها گوش می کنه. بعد از چند دقیقه بابای آرتان که متوجه شده بود حوصله من سر رفته لبخندی زد و گفت:- آقای رادمهر از هر چی بگذریم سخن دوست دوست خوش تر است بهتره بریم سر اصل مطلب ماشالله شما اینقدر بیانتون شیواست که آدم همه چیزو فراموش می کنه.بابا هم که مشخص بود حسابی از بابای آرتان خوشش اومده خندید و گفت:- اختیار دارین آقای تهرانی ... شما خودتون صاحب اختیارین هر جور صلاح می دونین.- راستش همونطور که تلفنی هم خدمتتون عرض کردم این آرتان گل من از اون اول سرش گرم کتاب و درسش بود و هیچ وقت هیچ خلافی ازش سر نزده ... تا الان هم از هیچ دختر خانومی خوشش نیومده بود تا اینکه دختر شما رو دیده و خلاصه دل از کفش رفته. ما هم که دیدم چی از این بهتر که این تنها اولادمونو دوماد کنیم و تو لباس دومادی ببینیمش این بود که قرار امشبو گذاشتیم و خدمتتون رسیدیم ولی حقیقتا حالا دیگه خود من هم شیفته شما و دختر خانوم گلتون شدم و آرزوی قلبیم اینه که این وصلت سر بگیره ...- شما لطف دارین آقای تهرانی برای ما هم مایه مباهاته ...- اگر اجازه بدین این دختر و پسر گل چند کلام با هم صحبت کنن اگه به تفاهم رسیدن اونوقت می ریم سر مباحث بعدی ...- بله خواهش می کنم ... دخترم ترسا پاشو آقا رو راهنمایی کن عزیزم.از جا بلند شدم و بدون نگاه کردن به آرتان راه اتاقم رو در پیش گرفتم. آرتان هم با قدم های استوار دنبالم می آمد. وارد اتاق که شدم خیلی راحت نشستم لب تخت و گفتم:- هر جا دوست داری بشین.چپ چپ نگام کرد و گفت:- ممنون از مهمون نوازیتون.تو دلم قند آب شد که تونستم لجشو در بیارم. نشست لب صندلی میز کامپیوترم و گفت:- حالم از این مراسمای مسخره به هم می خوره. - من بدتر از تو ...- حالا یعنی ما باید با هم چه حرفی بزنیم؟- مثلا باید بگیم شما چه انتظارایی از همسر آینده تون دارین؟پوزخندی زد و گفت:- و منم می گم که من هیچ انتظاری ندارم و از اونم همین انتظارو دارم.- پس انتظار داری ...- آره انتظار دارم که هیچ کاری به کارم نداشته باشه ... ترسا تو می یای تو خونه من زندگی می کنی ولی هیچ کاری به کار هم قرار نیست داشته باشیم ... اوکی؟- نه بابا! پس انتظار داری صبح به صبح پاشم برات صبحونه درست کنم و شب به شب با بوی قورمه سبزی ازت استقبال کنم.خنده اش گرفت ولی جلوی خودشو گرفت و گفت:- نه فقط گفتم که بدونی ... - آرتان بهتره به بابا مامانت و بابای من بگی که مراسممون هر چی بی سر و صداتر باشه بهتره.- نمی شه.- چرا؟- چون من تک فرزند اونام برام آرزوهای زیادی دارن و من نمی تونم نسبت به خواسته اشون بی تفاوت باشم.اخمامو تو هم کردم و گفتم:- بچه نه نه!هنوز این حرف از دهنم کامل خارج نشده بود که چونه ام تو دست قوی آرتان مشت شد. صورتشو آروده بود نزدیک صورتم. نفسای داغش روی صورتم پخش می شد. حتی نفسش هم بوی عطر تلخشو به خودش گرفته بود. چشماش اینقدر ترسناک ده بود که ترجیح دادم چشمامو ببندم. از لای دندوناش گفت:- چی گفتی؟!با تته پته گفتم:- من ؟ ... هی هیچی!فشار دستش بیشتر شد و گفت:- ترسا خوب گوش کن ببین چی می گم. توهین به من بکنی نکردی! نه به من نه به خوانواده ام. اینو بدون که اونا از جونم برام بیشتر عزیزن و در ضمن شخصیتمم برام خیلی مهمه. با این القاب بچه گونه خداحافظی کن خانوم کوچولو ... گرفتی مطلبو؟!داشتم سکته می کردم قلبم عین قلب یه بچه کوچولوی بی پناه می کوفت. وقتی نگاهمو دید دستشو کشید و عقب و از جا بلند شد. شاید فهمیده بود دارم سکته می کنم و الانه که بمونم روی دستش. بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون. مشتمو کوبیدم روی تخت:- کثافت عوضی! آشغال الدنگ ... به خدا آرتان موهاتو از ته می تراشم کچلت می کنم. می زنمت ... لباساتو توی تنت پاره می کنم. آبروتو می برم ... نکبت بی شعووووووووور...با صدای در از جا پریدم. آرتان با لبخند وارد شد و گفت:- اگه از فحش دادن خسته شدی پاشو بریم پایین . درست نیست من تنها برم. زل زدم توی چشماش نفسام با خشم می یومدن و می رفتن. آرتان گفت:- اوه ترسیدم ! به هیچکس اینجوری نگاه نکن خواهشا یه وقت سکته می کنه.به دنبال این حرف غش غش خندید. دیگه تحمل نداشتم جایی که اونم هست بایستم. سریع از اتاق خارج شدم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین. ناخونامو محکم توی دستم فرو می کردم که گریه ام نگیره. چه آشغالی بود آرتان! آشغال تر از اونی که فکرشو می کردم.
وقتی وارد جمع شدیم نگاه همه به سمت ما کشیده شد. نگاه بابا اینقدر مشتاق بود که فهمیدم هیچ مشکلی وجود نداره و نقشه ام واقعا گرفته. از ته دل دلم می خواست جواب منفی بدم و پوز آرتانو به خاک بمالم ولی اینجوری همه نقشه هام نقشه بر آب می شد. بابا دست منو گرفت و گفت:- خب دخترم چی شد؟شانه ای بالا انداختم و گفتم:- باید فکر کنم.زیر چشمی آرتانو پاییدم. از حرص داشت پوست لبشو می کند. فکر کنم حسابی از جواب مثبت من خونواده اشو مطمئن کرده بود چون اونا هم تعجب کردن و آرتان هم حسابی کنف شده بود. به خصوص که مامان باباش هی نگاش می کردن و با نگاه ازش می پرسیدن قضیه چیه؟ ولی بابا که حقو به من می داد با لبخند گفت:- درسته دخترم حرف یک عمر زندگیه ...بابای آرتان گفت:- دخترم چقدر مهلت می خوای که فکر کنی؟- فکر کنم دو هفته کافی باشه ...آرتان لحظه به لحظه عصبی می شد. داشت تند تند با پاهاش روی زمین می کوبید. مامانش هم مشخص بود که نگران پسرشه چون مدام با نگاهش آرتانو دلداری می داد مطمئن بودم آرتان بیشتر از من دلش می خواد این مجلسو به هم بزنه و بیخیال همه چیز بشه. نکنه واقعا بشه؟! نکنه بره دیگه پشت سرشو هم نگاه نکنه؟ عجب غلطی کردم! اصلاً بره به درک. پسره بی شعور لیاقت هم خونه شدن با منو نداره. برای چی باید بترسم؟ برای یه خارج رفتن که نباید خودمو بدبخت کنم. از کجا معلوم توی این یه سالی که قراره باهاش زندگی کنم دیوونه ام نکنه. اصلا من همه چیو می سپارم دست خدا و سعادتمو از اون میخوام. با صدای تشکر و خداحافظی مهمونا از جا بلند شدم. مامان آرتان به سمتم اومد و منو در آغوش کشید. بغلش چقدر مهربون بود! یاد مامان افتادم ... این دومین زنی بود که آغوشش منو یاد مامان خدابیامرزم می انداخت. چند لحظه ای توی بغلش موندم و اون زیر گوشم گفت:- امیدوارم نا امیدم نکنی عروس گلم ...بهش لبخند زدم. خودمم می دونستم جوابم مثبته و این مهلتو فقط برای خل کردن آرتان خواستم. آرتان حتی با من خداحافظی هم نکرد و خیلی زود رفت. ولی باباش مثل مامانش خیلی گرم دست منو فشرد و ازم خواست خوب فکر کنم. بعد از رفتن اونا ولو شدم روی مبل و نفسمو با صدا دادم بیرون بابا هم کنارم نشست و در حالی که گره کرواتش را شل می کرد گفت:- عجب خونواده اصیلی بودن! ده تای ما رو می خرن و آزاد می کنن ولی یه ذره افاده و کبر نداشتن!عزیز هم گفت:- ماشالله عجب دومادی بود! چشمم کف پاش مادر خیلی به هم میاین خیلی آقا و خوشگل بود. از لحن عزیز خنده ام گرفت و عزیز ادامه داد:- مامانش چقدر خانوم و نجیب بود! همچین که حرف می زد دلم می خواست زل بزنم توی دهنش ... این دندوناش مثل مروارید سفید و ردیف ...با خنده گفتم:- استغفرالله عزیز خجالت بکش!بابا هم خندید و رو به من گفت:- نظرت چیه؟ جدی می خوای فکر کنی یا خواستی ناز کرده باشی؟نمی شد رک به بابا بگم موافقم! ممکن بود شک کنه. از این رو گفتم:- نه واقعا می خوام فکر کنم. آخه ازدواج تو برنامه کاری من نبوده.- خوب پسریه ترسا ... عین مانی ... حیفه از دست بره.در حالی که از پله ها بالا می رفتم گفتم:- روش فکر می کنم.روزی که آرتان اومد خواستگاری من پنج شنبه بود. امروز هم دوباره پنج شنبه بود ... قرار بود با بچه ها بریم پاتوق ... دوست داشتم برم ببینم آرتان هم می یاد یا نه. لباس مرتبی پوشیدم و از خانه خارج شدم. از وقتی آرتان اومده بود خواستگاری سختگیری بابا نسبت به من کمتر شده بود و حتی اگه تا سر کوچه هم می خواستم برم سوئیچ ماشینو بهم می داد. حتی یه بار بهم گفته بود می خواد ماشینو به اسم خودم بکنه. بنفشه و شبنم که سوار شدند مشت و لگدشان بود که به سمتم می پرید. بنفشه گفت:- خیلی کثافتی یه هفته است هر چی زنگ می زنم جواب سر بالا می دی عزیز هم که می گفت رفتی ویلای شمیران ... آشغال نمی گی از فوضولی کهیر می زنم؟از عمد به عزیز گفته بودم به شبنم و بنفشه بگه ویلای شمیرانم که هوس نکنن بیان اونجا . حوصله اشونو نداشتم. شبنم گفت:- اومد یا نه؟ کشتی مارو ...- ای بابا! رو دسته هر چی فوضوله بلند شدین شما ... آره اومد ...- وای خدا جون! چی پوشیده بود؟- گونی ...- زهرمار آرتان با اون پرستیژ و اون ماشینش گونی می پوشه؟- خب کت و شلوار پوشیده بود دیگه ...- چه رنگی؟- کتش سبز خیاری بود شلوارشم زرد قناری کفشاشم اسپرت نارنجی یه پاپیون خوشگل صورتی هم زده بود.شبنم و بنفشه چپ چپ نگام کردن و شبنم با غیض گفت:- به خدا پاشنه کفشمو الان می کنم تو چشمت ...خندیدم و گفتم:- کت شلوار مشکی ... پیراهن قهوه ای ... کروات کرم قهوه ای ... کفش مشکی براق ... موهاش ژل زده فشن!بنفشه افتاد روی من و گفت:- ای بمونه تو حلقومت الهی!شبنم خودشو به چپ و راست تکون داد و گفت:- ای خدا ملت چه شانسایی دارن!- حواستون انگار نیستا! آرتان مال من نیست آرتان پل منه برای پریدن اونور ...- خیلی خری اگه نگهش نداری ترسا به خدا از این بهتر هیچ وقت گیرت نمی یاد.- بهتر! من هیچ وقت نمی خوام شوهر کنم ...- آخه دیوونه همه حسرت یه نگاشو می خورن حالا این شازده می خواد هلو شه بره توی گلوی تو اونوقت تو تفش می کنی؟!- این قراره من و آرتانه - یعنی خودت حرفی نداری- معلومه که دارم ... من نمی خوام زن این روانی بشم به خدا می گه روانشناسه ... ولی از صد تا دیوونه بدتره یه اخلاق گهی داره که نگووووووووو داشتم روی بالا می آوردم.- بیشعوووووووور خیلی هم دلت بخواد پسر هر چی اخلاقش چیز مرغی تر باشه جذاب تره!- نکبت! صد سالم ...- تو از بس که این نیما نازتو کشیده بد عادت شدی یه مدت که با این آرتان زندگی کنی می فهمی دنیا دست کیه.پیچیدم توی پارکینگ و گفتم:- امیدوارم هیچ وقت نبینمش ... یه جوری برنامه ریزی می کنم که هر وقت اون هست من نباشم.- از بس خری ...- به خودم مربوطه و مجمع بین المللی خرها ... تو رو سننه.ماشینو که پارک کردم هر سه پیاده شدیم و شبنم گفت:- شازده هم هست!چرخیدم و با دیدن ماشینش گفتم:- وای یا ابوالفضل!- گربه هه رو دم حجله کشته ها! رنگت مث استفراغ بچه شد ...- اه خفه شوووووووووو - دیدی ؟ تا شیر می خوره عق می زنه انگار پنیر داده بیرون ...منو و شبنم گذاشتیم دنبال بنفشه و جیغمون رفت بالا بنفشه هم با خنده حرفشو ادامه می داد. بالاخره گرفتیمش و بعد از زدن چند تا تو سری و تو گوشی رفتیم تو ... هنوزم داشتیم غش غش می خندیدیم و برای همینم تا وارد شدیم همه به سمتمون برگشتن. اصلا به سمت میز پسرها نگاه هم نکردم و خیلی بی خیال پشت بهشون نشستم در حالی که خون داشت خونمو می خورد. شبنم نشست کنارمو در حالی که جوری حرف می زد که کسی جز خودمون سه تا منظورشو نفهمه گفت:- ترسا آرتان همچین نگامون کرد که نگووووو- چشش دراد الهی!- نگو تو رو خدا چشمای به اون قشنگیشو- پیشکش! بعد از من تو ورش دار- وا! انگار داره اسباب بازیشو می بخشه.- حیف اسباب بازی!بنفشه گفت:- اوه اوه چنگالشو پرت کرد توی بشقابش پاشد رفت دستشویی ...- دروغ!- نه بابا به خدا بچرخ ببین دوستاشم همچین با شک دارن نگامون می کنن - گور تو گور همه اشون!گارسون که اومد هر سه غذا سفارش دادیم و منتظر نشستیم تا غذامون بیاد. آرتان هنوز از دستشویی نیومده بود بیرون. شبنم گفت:- بمیرم الهی! نکنه بچه ام رگشو زده باشه ...- بمیره راحت شم...- قصی القلب بی شرف!غذاهارو آوردن و روی میز چیدن ولی آرتان هنوز هم نیومده بود بیرون. چند قاشق بیشتر نخورده بودم که بنفشه به سرفه افتاد شدید و شبنم هم در حالی که رنگش پریده بود گفت:- ترسا اومد بیرون الان هم داره با خشم می یاد طرفمون ... پاشیم در بریم ...قبل از اینکه فرصت کنم بچرخم به طرفش سایه اشو درست بالای سرم حس کردم. بی اراده سرمو گرفتم بالا . درست پشت سرم ایستاده بود و دستاشو گذاشته بود روی پشتی صندلی. چشمم که افتاد تو نگاش بدون اینکه سلام کنه یا چیزی بگه گوشیشو از جیبش در آورد و با تحکم گفت:- شمارتو بگو ...با چشمای گشاد شده گفتم:- هان؟!اینقدر هنگ کرده بود که معنی کلماتو هم نمی فهمیدم. دوباره و اینبار بلند تر گفت:- شمارت ....سریع خودمو پیدا کردم و توی جلد ترسا فرو رفتم و گفتم:- واسه چی؟- مهم نیست ... بگو ...- و اگه نگم؟خم شد روی صورتم. علاوه بر خودم شبنم و بنفشه هم حسابی ترسیده بودن. آروم و شمرده شمرده گفت:- تا اون روی سگ منو بالا نیاوردی ... شمارتو بگو ...آب دهنمو قورت دادم و شمارمو گفتم. جرات نداشتم دیگه بر خلاف میلش حرفی بزنم ممکن بود میزو بکوبه توی سرم از آرتان دیوونه بعید هم نبود. وقتی شماره رو زد توی گوشیش برای اینکه مطمئن بشه سر کارش نذاشتم شماره رو گرفت و وقتی چراغ گوشی روی میز شروع به خاموش و روشن شدن کرد فهمید که درست گفته ام. بدون حرف راهش را به سمت در رستوران کج کرد و خارج شد. بعد از اینکه از رفتنش مطمئن شدیم بنفشه نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:- یا قمر بنی هاشم! ترسا دلم برات می سوزه! عین اژدهای دو سر میمونه ...شبنم هم با بغض گفت:- داشتم از ترس می مردم ...سعی کردم خونسرد باشم و از این رو گفتم:- نه بابا! همچین پخی هم نیست ... فقط قپی می یاد ... آدمش می کنم من الان مجبور شدم کوتاه بیام چون نمیخواستم وسط رستورانی که همه کارکنانش می شناسنمون آبروریزی درست بشه.- دوستاش بدتر از ما ترسیده بودن و داشتن با چشمای گشاد شده نگاهمون می کردن. - من موندم این با این اخلاق گندشو چه جوری سوگولی مامان باباشه.- لابد فقط واسه ما سگه ...اشتهام کور شده بود و نمی تونستم دیگه چیزی بخورم. تکیه دادم به پشتی صندلی و به فکر فرو رفتم. چطور قرار بود با این بشر زندگی کنم؟ ای خدا به من صبر بده. یهو صدای جیغ شبنم بلند شد:- ترسا برات اس ام اس داد.سریع گوشیو از دست شبنم قاپیدم. تازه چشمش افتاد به شماره اش که به رند می گفت زکی! اس ام اسو باز کردم نوشته بود:- مثل یه دختر خوب پاشو بیا بیرون کارت دارم ... بچه بازیم در نیار وگرنه مجبور می شم بیام تو با یه زبون دیگه باهات حرف بزنم. جلوی دوستام و دوستات فکر نکنم زیاد جلوه خوبی داشته باشه ...اس ام اسش یه تهدید بود. چاره ای نبود باید می رفتم. بلند شدم و گفتم:- من می رم بیرون یه هوایی عوض کنم شمام تا غذا خوردین بیاین. پول غذامو دادم به بنفشه و رفتم بیرون. توی محوطه جلوی رستوران نبود. مونده بودم کجا برم دنبالش که اس ام دومش اومد :- بیا پشت رستوران ...پشت رستوران یه فضای سبز خیلی رویایی و قشنگ بود با شبنم و بنفشه کلی عکس اونجا گرفته بودیم یه بهشت کوچولو بود ... راهمو به اون سمت کج کردم و رفتم پشت رستوارن خدا رو شکر خلوت بود و جز آرتان کسی اونجا نبود. در حالی که دستشو کرده بود توی جیب شلوارش وسط پارک ایستاده بود و با جدیت به من نگاه می کرد. نزدیکش که رسیدم گفت:- کاش همیشه دختر خوبی بودی ...- این مسخره بازیا یعنی چی؟ - این سوالیه که من دقیقا الان میخواستم ازتو بپرسم...- آبرومو جلوی دوستام بردی - این به اون در که توام آبروی منو جلوی مامان بابام بردی ... انگار یادت نیست قرارمون چی بود؟ تو باید نقش دوست دختر منو بازی میکردی. یعنی منو تو از قبل با هم حرف زده بودیم و قرارامون رو هم گذاشته بودیم. اون دو هفته وقت لعنتی چی بود یهو این وسط؟- هر دختری نیاز به مهلت داره ...- بله ولی نه دختری مثل تو که از خداشه من بگیرمش ...جیغ کشیدم:- خفه شوووووخواستم برم که مچ دستمو گرفت. با شتاب مچمو از دستش خارج کردم و شروع کردم به دویدن ولی هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که با یه حرکت ناگهانی منو چسبوند به دیوار ... دستمو هم سفت گرفت و چنان فشار می داد که استخونام داشت پودر می شد در گوشم گفت:- این بازیه که شروعش کردی دختر خانوم ... اجازه نمی دم با غرورم بازی کنی ... من با پدر مادرم حرف زدم و نمی ذارم سکه یه پولم کنی ... فردا زنگ می زنی خونه مون و جواب مثبتتو به مامانم می گی. فهمیدی؟داشتم از زور درد می مردم ولی گفتم:- محاله ... اصلا من پشیمون ...فشار دستش بیشتر شد. از درد جیغ زدم و اشکام سرازیر شد از ناتوانی خودم لجم گرفت حق نداشتم جلوی اون غول بی شاخ و دم اینجوری ضعف نشون بدم. آرتان دوباره گفت:- زنگ می زنی ...چاره ای نبود اگه بازم مخالفت می کردم دستمو می شکست. میون هق هق گفتم:- باشه ... باشه کثافت ولم کن دستم شکست.فشار دستش کم شد و ولم کرد. خودمو کشیدم کنار و گفتم:- وحشی ...از جیبش دستمالی در آورد و گفت:- مثل بچه ها اشکت دم مشکته! بگیر پاک کن اشکاتو ... فردا منتظر زنگت هستم ... یادت باشه که اگه یادت بره اون روی منو هم می بینی ...- نیست که الان ندیدم!- این نصفش بود ... برای ترسوندن تو ..بدون اینکه دستمالو بگیرم راهمو گرفتم و رفتم سمت ماشین. بنفشه و شبنم هم کنار ماشین منتظرم ایستاده بودند. کاملا نا خودآگاه کلیدمو از توی کیفم در آوردم و رفتم سمت ماشینش. بنفشه و شبنم فقط نگاه میکردند و نمی دونستن قصدم چیه؟ به ماشین که رسیدم کلیدو گذاشتم روی بدنه خوشگلش و با غیض یه خطر سرتاسری روی بدنه اش کشیدم. از اول تا آخر .... بنفشه جیغ زد:- ترسا!کارم که تموم شد رفتم طرف ماشین سوار شدم و بدون توجه به بچه ها ماشین رو روشن کردم. سریع پریدند بالا چون می دونستن اگه نیان می رم. بنفشه و شبنم جیغ جیغ می کردن ولی اصلا نمی فهمیدم چی میگن. اینقدر له شده بودم که زده بودم به سیم آخر ... بنفشه و شبنم را پیاده کردم بدون اینکه کلمه ای حرف زده باشم. خودم هم به سمت خانه رفتم. ماشین را پارک کردم و رفتم تو ... خدا رو شکر عزیز توی آشپزخونه بود باباهم توی اتاقش یه راست رفتم توی اتاقم درو قفل کردم. افتادم روی تخت و از ته دل زار زدم. دستم هنوز هم می سوخت و حسابی قرمز شده بود. اینقدر زار زدم که از خستگی خوابم برد. صبح که بیدار شدم بابا و عزیز مشغول خوردن صبحانه بودن رفتن توی آشپزخونه و در حالی که چشمانم را می مالیدم گفتم:- سلام ...عزیز سریع گفتم:- سلام مادر صبحت بخیر ... دست و صورتتو شستی؟- نه عزیز حال نداشتم ...بابا گفت:- زشته دختر ... بلند شو همین الان برو دست و صورتتو بشور ...با نق نق رفتم سر ظرفشویی و صورتمو گیرفتم زیر شیر. عزیز جیغ زد:- می چایی !- به درک!- با عزیز درست صحبت کن ترسا!- وا مگه چی گفتم؟نشستم سر میز و عزیز استکان چایی رو گذاشت جلوی دستم در حالی که خامه شکلاتی رو می مالیدم روی نون به بابا گفتم:- بابایی ...- باز چی شده؟لقمه رو انداختم تو سفره و گفتم:- شد من یه بار شما رو صدا کنم شما درست جوابمو بدین؟عزیز به طرفداری از من گفت:- راست می گه دیگه سهراب ... تو خیلی دخترمو اذیت می کنی ...بابا با خنده گفت:- ای بابا چند نفر به یه نفر ... خیلی خب! ببخشید ... بفرمایید دختر گلم ...بی مقدمه گفتم:- زنگ بزنین خونه آقای تهرانی اینا ...دست بابا وسط راه خشک شد. بیچاره داشت لقمه را به طرف دهنش می برد. چند لحظه نگام کرد و سپس لقمه رو گذاشت روی میز و گفت:- جوابت منفیه؟!پس بگو چرا خشک شد! ترسید لقمه به این چرب و نرمی از دست بره. با دلخوری گفتم:- نخیر ... مثبته!عزیز چنان کلی کشید که گوشم کر شد. گوشمو گرفتم ولی چیزی نگفتم که عزیز از دستم دلخور نشه. بیچاره یعنی شاد شد! بابا هم صورتش شکفت و با شادی گفت:- مبارکت باشه بابا ...- مرسی ولی هنوز که خبری نشده! شاید سر همون قضیه کی داده کی گرفته به توافق نرسیم ...بابا خندید و گفت:- تو کاری به این کارا نداشته باش ... خوب فکراتو کردی بابا؟ بعدا پشیمونی دیگه سودی نداره ها ...جونم بابا! چه مرهبون شده! سری تکان دادم و گفتم:- نه بابا ... مطمئنم ...- خیلی خب پس عجله ای نیست ... آخر هفته باهاشون تماس می گیریم ...نباید دیگه اصرار می کردم حالا بابا فکر می کرد چقدر هول شوهر دارم! ولی چه می شه کرد؟ از باربد می ترسیدم ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- نه بابا همین امروز زنگ بزنین ... امروز جمعه است لابد آقای تهرانی خونه است ... نیازی نیست تا آخر هفته صبر کنین ...بابا چپ چپ نگام کرد و گفت:- نه به اون وقت که می گفتی شوهر نمی کنم و منو با لباس قورت می دادی نه به الان! - خب بگین دیگه ...بابا از جا بلند شد و گفت:- من که از کارای تو سر در نمی یارم.قبل از اینکه بابا از آشپزخونه خارج بشه گفتم:- بابا می زنین دیگه؟!بابا حرفی نزد ولی عزیز زد پشت دستمو گفت:- نه نه چته؟! گیر نکنه تو گلوت! هول کردی چرا؟ پسره که سر جاشه!با خنده گفتم:- عزیز دیدی که چه جیگر بود می ترسم این دخترای ورپریده بدزدنش!عزیز گونه اشو چنگ زد و گفت:- وای خدا مرگم بده نه نه! تو که اینجوری نبودی ... این حرفا چیه؟ بابات می شنوه ناراحت میشه بالاخره مرده غیرت داره.از جا بلند شدم و در حالی که گونه عزیزو می بوسیدم گفتم:- به بابا که نمی گم عزیز دلم ... دارم به شما می گم ما که با هم این حرفا رو نداریم.- باشه مادر به منم نگو ... درستش نیست! حالام برو یه زنگ بزن به خواهرت بهش بگو چی شده ... بالاخره همین یه خواهرو داری بعدا بفهمه دلخور می شه ..- چشم!از آشپزخونه که رفتم بیرون بابا رو دیدم که از کنار میز تلفن بلند شد. با دیدن من گفت:- خانوم خانوما شب میان اینجا برای صحبت های نهایی ... قراره با خونواده عموش بیان ... برو زنگ بزن آتوسا هم با مانی بیاد.- بابا به آتوس هم شما زنگ بزنین ...- می شه بپرسم چرا؟جرات نکردم حرفی از خواستگاری نیما و نوید و طرفداری آتوسا از اونا بزنم. برای همینم شونه ای بالا انداختم و گفتم:- من می خوام برم حاضر بشم.بابا سری تکان داد و دوباره پای تلفن نشست. اصلا فکر نمی کردم اینقدر زود بخوان بیان اینجا سریع رفتم سر کمدم و شروع به زیر و رو کردن لباس هام کردم. دست آخر کت و شلوار کرم رنگی انتخاب کردم با دستمال گردن قهوه ای! خیلی شیک بود و بابا از سفرش به ایتالیا برام آورده بود. موهامو هم که طبق معمول می خواستم سشوار بکشم و لخت بریزم دورم. یه زنگ به شبنم زدم و یکی هم به بنفشه ... کارها داشت درست می شد. بنفشه و شبنم دوباره همون دوستای خوب خودم شده بودن و حسابی برام ترکوندن ... حتی عذا گرفتن برای جشن من چه لباسی باید بپوشن و بنفشه تند قطع کرد که بره پارچه بخره ببره پیش خیاط مامانش از ادا و اطوارهاشون خنده ام می گرفت. باید آدرس برادر شبنمو ازش می گرفتم. داداشش وکیل مجربی بود و برای گرفتن ویزای کانادا مسلما می تونست کمکم کنه ولی باید صبر می کردم تا همه کارا درست بشه. ساعت هفت که شد کت و شلوارمو پوشیدم و موهامو هم سشوار زدم. قرار بود ساعت هشت بیان هنوز دقایقی به اومدن مهمونا مونده بود که در اتاقم باز شد و آتوسا پرید تو ... از صبح هر چی خواسته بود تلفنی باهام حرف بزنه طفره رفته بودم .... ولی حالا دیگه نمی تونستم کاری بکنم! از جا بلند شدم و با لبخند گفتم:- سلام آباجی گلم ...- ای آب زیر کاه موذی ...- ا آتوسا بد نشو دیگه ...- خب تو که یکیو زیر سر داشتی چرا زودتر نمی گی؟- اینطور نیست ...مانی سرشو آورد توی اتاق و گفت:- سلام خواهر زن! خندیدم و گفتم:- سلام مانی جون ...- بیاین بیرون خواهرای خوشگل ... مهمونا اومدن فکر کنم ..آتوسا با غیض دستمو کشید و گفت:- بعدا من با تو حرف دارم ...لجم گرفت! اصلا گیریم هم که آرتان دوست پسر من بود به اتوسا چه ربطی داشت. دختره فوضول! پایین که رفتیم مهمونا در حال وارد شدن بودن. باباش زودتر اومده بود تو و داشت با بابا خوش وبش می کرد مامانش هم تازه اومده بود وقتی رسیدم پایین آقایی جوونتر هم که خیلی شبیه به بابای آرتان بود وارد شد. رفتم جلو و سلام کردم مامان آرتان زود خودشو به من رسوند و بغلم کرد. چه بوی خوبی می داد! گونه امو با عشق بوسید و گفت:- قربونت برم الهی عروس خوشگلم ... تو فرشته ای که تونستی دل آرتان منو ببری ...با لبخند گفتم:- شما لطف دارین خانوم تهرانی ...اومد وسط حرفم و گفت:- عزیزم از امروز منو نیلی صدا کن ...- آخه ...- خواهش می کنم دختر عزیزم ...- چشم نیلی جون.بابای آرتان گفت:- نیلی جان اینقدر عروسمو سر پا نگه ندار لطفاً ...با بابای آرتان هم دست دادم و باباش با عشق پیشونیمو بوسید. بعد از اون نوبت به عموش و زن عموش رسید که هر دو جوون بودن و بعدا فهمیدم یه دختر یازده ساله دارن فقط ... وقتی همه اومدن تو تازه آرتان افتخار داد و وارد شد. خواستم به تلافی کاری که کرده بود بهش محل نذارم و برم بشینم ولی دیدم زیر ذره بین هستم برای همین هم بدون اینکه نگاش کنم سبد گلو از دستش گرفتم و گفتم:- چرا زحمت کشیدین؟- زحمتی نبود ...وقتی از کنارم رد شد تازه تونستم نگاش کنم. کت شلوار دودی رنگ پوشیده بود با پیراهن خاکستری و کروات دودی ... خدایی خوش تیپ بود! بازم به من نگاه نکرد اصلا ندید چی پوشیدم. آخ آرتااااااااااااااان من نمی دونم خدا از خلقت تو چه انگیزه ای داشته! فکر کنم تو رو برای دست گرمی آفریده باشه. آخه تو چه موجودی هستی؟!!!! سبد گلو روی میز تلفن گذاشتم و رفتم نشستم کنار بابا ... مامان آرتان با لبخند گفت:- آقای رادمهر اگه اجازه بدین ترسا جون بشینه پیش آرتان من ... دیگه این دوتا مال همه ان ...بابا هم خندید و گفت:- خواهش می کنم اختیار دارین. دستش را توی کمر من گذاشت و گفت:- دخترم ... ترسا ... بشین کنار آقا آرتان ... این آقای دوماد خودش از عمد یه جا نشسته که کنارش جا باشه. همه خندیدند حتی خود آرتان. بدون اینکه سرخ و سفید بشه داشت می خندید. پسره پرو! نگام افتاد به آتوسا داشت با نگاش آرتانو می خورد. مانی هم لبخند به لب داشت. خم شدم و در گوش بابا گفتم:- بابا ... همین جا رحتم!بابا چنان نگام کرد که بدون حرف بلند شدم و با غیض نشستم روی مبل کنار آرتان. این نیلی جونم چه کارا می خواست از من خدا به داد برسه حالا که عقد نکردیم اینجوری مارو می چسبونه به هم وای به حال بعدمون! بدبخت شدم رفت! آرتان که به حرص و غیض من پی برده بود گفت:- آش کشک خاله ته! در حال که به دیگران لبخند می زدم با ترشرویی گفتم:- ای بی خاله بشم الهی!- اینقدر خوشم میاد وقتی حرص می خوری و داری دق می کنی ولی کاری از دستت بر نمی یاد!- وقت حرص خوردن شماهم می رسه آقا!- شتر در خواب بیند پنپه دانه ...- اون شتره! من ترسام خوبشم می تونم دقت بدم آقا ...- اااا هنوز خرت از پل نگذشته ها! کاری نکن پاشم بگم نمی خوام این دختره رو ...- انگار یادت رفته کار خودتم به من گیره!- فکر نکن این شده یه نقطه ضعف از من توی دستای تو آآ... اراده کنم همه چیزو به نیلی جون می گم و خلاص!- منم فکر نمی کردم قراره گیر دست آدمی مثل تو بیفتم ... وگرنه عمرا همچین کاری می کردم. زن یکی از همون عاشقای سینه چاکم می شدم که لااقل تا ابد منتمو داشته باشه.- اوه شما مگه عاشقم داشتین؟- نه فقط شما داشتین ...- من که بــــــــــله! - خیلی روت زیاده شازده! هنوز جوابی بهم نداده بود که صدای بابای آرتان بلند شد:- بله دیگه آقای رادمهر ما اینجا خدمت رسیدیم برای بله برون این عروس خانوممون ... این ریش و اینم قیچی هر گلی زدین به سر خودتون زدین ...بابا سرفه ای کرد و گفت:- اختیار دارین ... من ترجیح می دم در این مورد دخالتی نکنم... ترسا هم دیگه دختر خودتونه! - خواهش می کنم! ترسا امید منو نیلیه ما که دختر نداشتیم از امروز فکر می کنیم که خدا یه دختر هم به ما داده ... کسی که آرتان منو بخواد جاش روی سر ماست ... برای مهریه این گل دختر هر چی که بگین به دیده منت قبول می کنم ...بابا که پیدا بود تعارف می کنه با من من گفت:- والا چی بگم؟ آقای تهرانی وقتی دو دلی بابا رو دید گفت:- اصلا مهریه اون دخترتون هر چی که بود مهریه ترسا جونم همون باشه ...رو کرد به آتوسا و گفت:- دخترم مهریه شما چقدر بوده؟آتوسا که حسابی توی شوک منش و وقار خونواده آرتان قرار گرفته بود گفت:- آقای تهرانی آخه ...- بگو دخترم ....- چهار هزار تا ربع سکه ... آینه شمعدون نقره ... 110 مثقال طلای ساخته شده و 1362 شاخه گل یاس ...بابای آرتان خندید و گفت:- چه ایده جالبی! ربع سکه به جای سکه؟! ولی به نظر من مهریه عروسم همون 4000 سکه باشه به اضافه بقیه چیزایی که گفتین ...مخم داشت سوت می کشید! بابا بــــابــــا!! دلم نمی خواست مهریه ام سنگین باشه ... نمی خواستم آرتان فکر کنه دارم با وجودم تجارت می کنم! بابا داشت اعتراض می کرد و آقای تهرانی هم فقط سرشو تکون می داد و می گفت:- ارزش ترسا از نظر ما بیشتر از این حرفاست.آرتان هم خونسردانه داشت چایی می خورد و اصلا براش مهم نبود. چی براش مهم بود که این دومیش باشه. خونسردتر از این بشر خدا خلق نکرده بود. وقتی دیدم اون چیزی نمی گه خودم دست به کار شدم و زبون درازمو به حرکت درآوردم:- می شه منم یه چیزی بگم؟همه خندیدند و نیلی جون گفت:- بگو عروس قشنگم ... قربونت برم عزیزم هر چی دوست داری بگو ... این مجلس مال توئه!- می شه مهریه مو با اجازه پدرم خودم تعیین کنم؟همه تعجب کردند. آتوسا هی چشم غره می رفت که یعنی حرف نزن! می ترسید یه چیزی بگم مجلس به هم بخوره و لقمه به اون چربی از دست بره. بدون توجه به اون و بقیه ادامه دادم:- می تونم ؟بابای آرتان گفت:- بگو دخترم ... مهریه حق توئه!آب دهنمو قورت دادم ... نفس عمیقی کشیدم و گفت:- مهریه من باید یه سکه باشه ... چشمای همه شد اندازه نعلبکی! یه سکه کجا و چهار هزارتا کجا؟ بابا خون خونشو می خورد کارد می زدی به جای خون آب پرتغال فوران می کرد چون رنگش زرد شده بود! حتی آرتان هم داشت با تعجب نگام می کرد. بابای آرتان سعی کرد لبخند بزنه و گفت:- دخترم ... آخه مگه می شه؟!سرمو انداختم زیر. دیگه داشتم خجالت می کشیدم گفتم:- مگه مهریه مال من نیست؟ من یه سکه بیشتر نمی خوام ... به نیت ... یگانه شاه قلبم!چه غلطا! دیگه داشت خنده ام می گرفت ولی سفت خودمو نگه داشته بودم. چند لحظه سالن در سکوت فرو رفت تا اینکه نیلی جون از جا بلند شد اومد طرفم و دستمو گرفت و بلندم کرد. زل زدم تو چشمام. چشمای عسلی رنگش لبریز از اشک بود. یه دفعه منو کشید تو بغلش اینقدر محکم که دردم گرفت. در گوشم زمزمه کرد:- حقا که انتخاب آرتان بی نظیره ... صدای دست هم بلند شد و دیگه کسی حرف روی حرف من نزد. نیلی جون وقتی خوب منو فشار داد و آب لمبو کرد ازم فاصله گرفت و تند تند رفت به طرف کیفش. جعبه مخملی خوشگلی از توی کیفش در آورد و رو به بابا گفت:- با اجازه تون آقای رادمهر می خوام عروسمو نشون کنم ...بابا سری تکان داد و گفت:- صاحب اختیارین خواهش می کنم ...ولی بابا حسابی عصبی بود و از چشماش می خوندم. از چهار هزار سکه گذشته بودم الکی نبود! نیلی جون در جعبه رو باز کرد و گفت:- آرتان مامان ...آرتان خیلی گرم گفت:- جونم مامان ...- بیا پسرم حلقه رو دست خانومت کن ...واه! همینو کم داشتم .... خدا یه کاری کن این نکبت دستش به من نخوره که من کهیر می زنم! آرتان با پرستیژ خاص خودش از جا بلند شد و حلقه رو از دست مادرش گرفت. اومد جلوی من ایستاد و رو به بابا گفت: - با اجازه تون پدر جان!اوهو! پدر جان! من با این سنم به بابام نگفته بودم پدر جان! چه زودم پسرخاله شد. انگار بابا هم حسابی خوشش اومد که لبخند رو لبش عین چس فیل ترکید و گفت:- اختیار داری پسرم ...آرتان خیلی خونسرد دستمو گرفت. دستش نه داغ بود نه یخ ... معمولی معمولی بود! حلقه گنده پر نگینو خیلی شیک گرفت بین انگشتاش و به نرمی و آروم آروم اونو توی انگشت من فرو کرد. وقتی حلقه توی دستم جا خوش کرد با لبخند گفت:- برات یه کم گشاده ... ظریف تر از اونی هستی که فکر می کردم.پشت چشمی براش نازک کردم و از نیلی جون تشکر کردم. بابای آرتان رو به بابا گفت:- راستش آقای رادمهر این دو تا جوون که همو پسندیدن و دیگه مال همه ان ... پس تعلل دیگه جایز نیست به نظر من بهتره هر چه زودتر اینا به هم محرم بشن ...- بله البته البته ...- مشکلی هم که سر راشون نیست ... به نظر من دو هفته دیگه که سالروز ازدواج امام علی و حضرت زهراست عقد و عروسی اینا رو با هم برگزار کنیم و بفرستیمشون سر خونه و زندگیشون ... بابا هم سری تکان داد و گفت:- از نظر منم مشکلی نیست ... جهاز دختر منم آماده است ...بقیه حرفای متفرقه هم زده شده و قرار شد فردا صبح آرتان بیاد دنبالم که بریم برای آزمایش و خریدهای متفرقه. مرگ برام بهتر از این بود که با آرتان برم بیرون ولی مگه چاره ای هم داشتم؟ بعد از رفتن مهمان ها آتوسا جیغی کشید و گفت:- ورپریده! من می گم چرا هی برای من ناز می کنه نگو سرش جایی گرمه ...- ا آتوسا تهمت نزن!- حرف نزن! اگه زیر سر نذاشته بودیش که نمی گفتی به نیت شاه قلبم ... کی وقت کرد بشه شاه قلبت؟دیگه نباید انکار می کردم. آرتان قرار بود بشه شوهرم بذار هر جور دوست داشتن فک کنن. بی حرف فقط شونه بالا انداختم. آتوسا بغلم کرد و در حالی که محکم می بوسیدم گفت:- مبارکت باشه عزیز دلم خیلی به هم می یاین! به چشم برادری خیلی مقبول بود ... خونواده اش هم خیلی با شخصیت بودن ...با غرور گفتم:- آره می دونم ... - انشالله خوشبخت بشی عزیزم ...مانی هم برادرانه پیشانیمو بوسید و گفت:- با اینکه اون چیزی که من می خواستم نشد ولی بازم امیدوارم خوشبخت بشی انتخابت حرف نداشت ...- مرسی داداش مانی ...عزیز مدام با اسفند دور سر من می چرخید و حسابی داشت دود می کرد توی حلقم. همون لحظه بابا که برای بدرقه مهمونا رفته بود اومد تو و گفت:- چه ماشینایی! اومدم سریع بگم فراریشو دیدین بابا؟! ولی جلوی خودمو گرفتم و لال شدم. مانی پرسید:- تحقیق کردین بابا؟ مطمئنن؟!- آره پسرم همون روز که زنگ زد می خواستن بیان برای خواستگاری یکی رو فرستادم برای تحقیق گفت خونواده سرشناسین و هیچ کس تا حالا ازشون بدی ندیده ...بعد از این حرف به سمت من چرخید و گفت:- ترسیدی سر مهریه دعوا بشه که اونجوری همه چیزو خراب کردی؟سیبی برداشتم و در حالی که گاز می زدم گفتم:- همه چیو درست کردم ... خبر ندارین!بابا در حالی که مردانه می خندید منو بغل کرد و گفت:- فکر نمی کردم دختر کوچولوم اینقدر بزرگ شده باشه! عروس شدی رفت .. خیل زود تنهام گذاشتی ترسا ...- ا بابا هنوز که نرفتم ...- دیگه داری می ری از حالا تا دو هقته دیگه خونه ما مهمونی ...- بابایی جهاز من که حاضر نیست چرا الکی گفتی حاضره؟- چون باید از پس فردا با آتوسا برین و حاضرش کنین ...- وای کی حال داره؟آتوسا با شادی دستمو گرفت و گفت:- من و تو ... وای چه شود! ترسای من داره عروس می شه.سعی کردم در شادی اونا سهین باشم ولی خدا شاهد بود که هیچ شعفی توی وجودم نبود. همه چیز برام بی تفاوت بود ... کاش زودتر همه چیز تموم می شد و من از این تظاهر کردن ها راحت می شدم. باید هر چی زودتر می رفتم سراغ وکیل و کارامو می سپردم بهش. تحت هیچ شرایطی نمی خواستم بیشتر از یه سال پیش آرتان بمونم .... بیشتر از اون دووم نمی آوردم ...صبح با نوازش دست عزیز چشم باز کردم. داشتم از زور خواب می مردم. با ترشرویی گفتم:- ولم کن عزیز خوابم می یاد!- یعنی چی؟ پاشو ببینم! این شوهرت الان می یاد زشته ... زنگ زد گفت ده دقیقه دیگه اینجاست پاشو مادر آزمایشگاه شلوغ می شه ... شوهر! ای درد تو گور این شوهر! خدایا غلط کردم به خدا! منو چه به این غلطا؟! خواستم لحاف را بکشم روی سرم که عزیز لحافو کشید و گفت:- پاشو ... پاشو زودباش یه دستی تو سر و روت بکش زشته! پسره پشیمون می شه از دم در برمی گرده! - عزیز ولم کن ... اصلا مگه ساعت چنده؟!- ساعت شیش و نیمه ...جیغ زدم:- شیش و نیم؟!!!! بی حرف سرمو لای بالش فرو کردم و دوباره چشمامو بستم. عزیز با غرغر دستمو کشید و نشوندم روی تخت همونجور نشسته چشمامو بسته بوم و اصرار داشتم بازم بخوابم. آخه آرتان آدم بود که به خاطرش از خوابم بزنم؟! ولی عزیز دست بردار نبود منو به زور از روی تخت بلند کرد و منم مجبور شدم بالاخره چشمامو باز کنم. اولین جمله ای که زیر لبی گفتم این بود:- تف تو قبر بابای بابات آرتان! خوبه عزیز نشنید وگرنه پدرمو در می آورد. رفتم توی دستشویی و تند تند دست و صورتمو شستم. نمی خواستم دست آرتان آتو بدم. صورتم خیلی پف داشت چند مشت آب سرد پاشیدم توی صورتم و اومدم و بیرون. عزیز رفته بود پایین رفتم سر کمد و مانتوی سورمه ایمو با جین آبی و شال آبی و مشکی و کیف و کفش مشکیمو در آوردم. تند تند همه رو پوشیدم و با اون کفشای پاشنه بلند تلق تلق کنون رفتم پایین. عزیز دم پله ها وایساده بود انگاز داشت می یومد بالا ولی وقتی منو دید پشیمون شد. تا رسیدم پایین گفت:- بدو مادر دم دره ... - وا رسید؟!- آره بدو معطلش نکن ...- عزیز من هنوز صبحونه نخوردم ...- باید ناشتا باشی دختر! یعنی می خوای آزمایش بدی ...می خواستم هر طور شده آرتانو معطل کنم. عزیز گفت:- می گما مادر این پسره مگه شماره خودتو نداره؟ هی زنگ می زنه خونه!- نه هنوز بهش ندادم!- وا زشته دختر شاید اون حیا داره روش نمی شه بپرسه تو خودت بهش بگو.- دیگه چی عزیز؟! مگه من آش نذریم؟ باید برای گرفتن شماره من کلی منت بکشه!- وای خدا مرگم بده! این که دیگه پسر تو خیابون نیست شوهرته دختر! تو باید ناز اونو بکشی از این به بعد نه اون!- ای الهی قربون افکار عهد بوقیت بشم من عزیز جونم! بغلش کردم و تند تند شروع کردم به بوسیدنش. منو از خودش جدا کرد و گفت:- بیا برو نم یخواد منو ماچ کنی این پسره خیلی وقته منتظره ..- ای وای! من یادم رفته دفترچه بیمه مو بردارم ... می رم بالا برش دارم.عزیز چپ چپ نگام کرد و من با لبخندی موذیانه رفتم بالا توی اتاقم نشستم لب تخت و وقت گرفتم. پنج دقیقه اش شده بود اومده بودم بالا که جیغ عزیز در اومد:- ترسا زیر پای این بنده خدا علف سبز شد ...خندیدم ولی از جام تکون نخوردم. ده دقیقه که شد صدای بالا اومدن عزیزو همراه با غرغرهاش شنیدم. سریع از جا بلند شدم و چیزای توی کشومو ریختم وسط اتاق خودمم نشستم وسطش. تا عزیز در اتاقو باز کرد قیافه ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم:- نیست عزیز ... دفترچه ام نیست!- به درک که نیست! پاشو ببینم بیست دقیقه است این پسره دم دره! زشته دختر! برو آزاد برو پولشو که داری نم یخواد با بیمه بری ...خنده ام گرفته بود. گفتم:- خیلی خب باشه پس برم یه آب بزنم به صورتمو برم. پنج دقیقه هم توی دستشویی معطل کردم که دیگه عزیز داشت اشکش در می اومد. وقتی اومدم بیرون دوباره عزیزو بوسیدم و خرامان خرامان از در رفتم بیرون. همین که در خونه رو باز کردم چشمم به فراری سرخ رنگ آرتان افتاد که جلوی در خونه می درخشید. هنوز پامو زا در بیرون نذاشته بودم که آرتان پاشو گذاشت روی گاز و رفت! ای داد بیداد! کجا رفت؟! ای خدا حالا جواب عزیزو چی بدم؟ پسره بیشعور ... حتما منو دیده ... مطمئنم منو دید بعد رفت می خواست مثل من اذیت کنه. خیلی عوضی هستی آرتان. نمی خواستم دوباره برگردم توی خونه. عزیز کلی دعوام می کرد. همونجور پیاده راه افتادم سمت کوچه. کفشم اذیتم می کردم. پاشنه اش دوازده سانتی بود و مناسب پیاده روی نبود. وقتایی که می دونستم قراره با ماشین جایی برم اصولا پاشنه های بالای ده رو انتخاب می کردم. قدم بلند بود ولی نمی دونم چرا اینقدر به کفش پاشنه بلند علاقه داشتم. خدا رو شکر قد آرتان هم حسابی بلند بود و من ازش بالا نمی زدم. وگرنه مجوبر بودم برا حفظ آبرو کفش اسپرت بپوشم. سلانه سلانه داشتم می رفتم سر کوچه که گوشیم زنگ زد. از توی کیفم که درش آوردم عکس نیما رو دیدم! جواب اینو چی می دادم؟! از بعد از جواب ردی که شنید دیگه خبری ازش نداشتم. نمی شد جواب ندم. گوشیو گذاشتم در گوشم و گفتم:- بله ...صدای گرفته اش خنجر کشید روی قلبم:- سلام عروس خانوم ...اینقدر صداش بغض داشت و ناراحت بود که منم بغض کردم. گفتم:- سلام نیما ...- مبارکت باشه عروس خانوم ...- هنوز که ...- هیچی نگو ترسا ... هیچی نگو عزیزم! زنگ زدم باهات حرف بزنم. هنوز ما کسی نشدی. هنوز ترسای منی!- نیما!- جانم عزیز دلم؟ جانم که تو اینجوری منو صدا می کنی! عشق من ... ترسای من ...حالش خوب نبود مشخص بود داره هذیون می گه. گفتم:- نیما حالت خوب نیست؟!- خوبم عزیزم خوب خوبم! صدای تو رو که می شنوم مگه می شه بد باشم؟ - نیما من متاسفم ...- متاسف برای چی؟ من باید متاسف باشم که اونقدر خوب نبودم تا تو انتخابم کنی ...داشتم وسوسه می شدم همه چیو برای نیما بگم. نیما گناه داشت ... رازدار خوبی بود مطئنم ... شاید اینجوری کمتر عذاب می کشید. قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:- دوستت داری ترسای من؟ اونقدر دوستت داره که خیالم راحت باشه خوشبختت می کنه؟ ترسا اگه بهت بگه بالای چشمت ابروئه زنده اش نمی ذارم ... ترسا اگه بهت بی احترامی کنه نابودش می کنم عشق من ... تو عشق منی تو فرشته ای! تو لایق بهترینهایی می تونه برات بهترین ها رو فراهم کنه؟! دوسش داری ترسا؟! اشکم در اومد. میون هق هق گفتم:- نیما تو هیچی نمی دونی ...- چیو نمی دونم عزیزم؟ اذیتت کرده؟ آره ترسا ؟ آره؟صدای نیما داشت اوج می گرفت همینطور که گریه منم داشت بیشتر می شد. فهمید دارم گریه می کنم که نعره اش به آسمون بلند شد:- داری گریه می کنی؟!!! آره ... لعنتی ... لعنت به من که بهت زنگ زدم ... ترسا از چی ناراحتی؟ چی تونسته اشک بشونه تو چشمای نازت؟ عزیز دلم حرف بزن با نیمات ... بگو چی توی اون دل کوچولوت ناراحتت کرده ...زبون باز کردم و گفتم. همه چیزو گفتم. نیما خیلی خوب بود. خوب تر از اون چیزی که تو ذهن بگنجه. نیما ساکت همه چیزو گوش کرد ... اون گوش کرد و من همه چیزو گفتم. تا حرفام تموم شد رسیده بودم سر کوچه. بی هدفه چرخیدم به سمت فلکه ... صدای مانی هم بلند شد:- ترسا ....- بله؟- آخه دختره دیوونه این چه کاریه؟ می زنم از دست تو خودمو می کشما! تو که می خواستی بری خوب با هم می رفتیم. نم یخوای ازدواج کنی خوب به من می گفتی مگه من تورو زوری می خوام. این کاری که می خوای با یه پسر غریبه بکنی با هم می کردیم.فیر فیر کردم و گفتم:- نمی شد مانی اینجوری من اینقدر به تو مدیون می شدم که ...- حرف از دین نزن! در اونصورتم من باز به تو مدیون می شدم که بهم اجازه می دی کنارت باشم! ترسا این ماجراها رو به هم بزن ... من خودم نوکرتم هستم.- ببین نیما الان دگه خیلی دیره این پسره رو قول من حساب کرده ...صدای فریادش بلند شد:- آخه دختره خیره سر! تو رو چه حسابی به این یارو اعتماد می کنی؟ اگه زد بلایی سرت آورد چی؟ ترسا تو خوشگلی تو لوندی تو دلبری کی می تونه از تو بگذره ...به اینجا که رسید ساکت شد. من عین این بیشعورا خوشحال شده بودم چون تاحالا کسی این چیزا رو بهم نگفته بود. بعد از چند لحظه گفت:- ببخشید ... عصبی شدم!- نه مهم نیست ...- تمومش کنی ترسا خانومی تمومش کن این کابوسو ...- دیگه نمی شه به هزار دلیل ...- لعنتی! حداقل چندتاشو بگو تا بتونم خودمو راضی کنم.- اول اینکه بابا بهم گفت اگه گفتی آره دیگه تمومه ....- بابات با من ....- دوم اینکه من با این پسره یه قرارداد نا نوشته دارم ... من قول دادم در اضای کمکی که به من می کنه بهش کمک کنم.- گور بابای پسره تو دیگه به کمک اون نیازی نداری پس لازم نیست براش کاری بکنی ...- سوم اینکه نیما من و تو اگه یه روز خبر جداییمون به گوش بقیه برسه ممکنه همه چی خراب بشه. حتی ممکنه رابطه آتوسا و مانی هم خراب بشه. مامان بابات با آتوسا بد بشن. این قضیه روی زندگی اون خیلی تاثیر می ذاره.- اونم با من ...- بس کن نیما! تو داری با احساست تصمیم می گیری ...- تو انگار تصمیمتو گرفتی ..- آره من با آرتان می مونم.چند لحظه ای سکوت کرد. سپس صداش بلند شد:- خیلی خب دلمو راضی می کنم چون می دونم این ازدواج واقعی نیست. وقتی هم که ازش جدا شدی من میام اونجا پیشت ... نترس مزاحمت برات ایجار نمی کنم فقط می خوام مواظبت باشم. در طول زندگی با این پسره هم هر وقت حس کردی مشکلی داری به من بگو ... هر موقع .... ترسا می فهمی که؟- آره ... باشه ممنونم از حمایتت ...- خیلی می خوامت خانومی ...- نیما!!!!- باشه من دیگه حرفی نمی زنم. مواظب خودت باش عزیزم.- تو ام همینطور - به امید دیدارت ...- خداحافظ.بعد از قطع کردن گوشی نفس راحتی کشیدم. تونسته بودم نیما رو کمی آروم کنم. به فلکه که رسیدم کنار خیابون ایستادم. نمی دونستم کجا برم. دو تا ماشین مدل بالا پیش پام ایستادن. با شیطنت داشتم راننده ها رو برنداز می کردم. یکیشون که از این جوجه تیغی های خفن بود گفت:- بیا بالا راضیت می کنم!حرصم گرفته بود کاش می شد با ناخن بلندم چشمشو بکشم بیرون. داشتم تو ذهنم فکر می کردم کجا برم که یهو صدای بوق بلند و کشداری بلند شد. دو متر پریدم بالا و سرمو بالا آوردم تا ببین کدوم الاغیه! ماشین آرتان درست پشت ماشینای مزاحما ایستاده بود دستشو گذاشته بود روی بوق و قصد برداشتن هم نداشت. راننده هه خواست پیاده بشه و بره سراغ آرتان که وحشت کردم و سریع پریدم توی ماشین آرتان و درو بستم. آرتان هم با سرعت برق راه افتاد. سرعتش خیلی بالا بود ولی من عشق سرعت بودم و اصلا نمی ترسیدم. چنان ویراژ می کشید بین ماشینا که هر آن امکان داشت ناکار بشیم. خونشردانه چشمامو بستم و سرمو به پشت صندلی تکیه دادم. ترجیح می دادم حرفی نزنم. با توقف ماشین کنار خیابون چشم باز کردم. آرتان صاف رو به من نشسته بود و با چشمان خونبارش به من خیره شده بود. تا دید نگاهش می کنم گفت: - اونجا چه غلطی می کردی؟- همون غلطی که تو می کردی ...- حرف دهنتو بفهم ترسا!- وقتی تو فهمیدی منم می فهمم ...آرتان چند لحظه در حالی که پوست لبشو می جوید نگام کرد سپس سرشو گذاشت روی فرمون ماشین و زمزمه وار گفت:- ای خدا! کی این قضیه تموم می شه من راحت بشم؟!بی توجه به حرفش گفتم:- تو امروز صبح مثلا با من قرار داشتی.از همانجایی که بود گفت:- یکی باید اینو به خودت یادآوری کنه. - خب من داشتم حاضر می شدم.- من از ده دقیقه قبلش زنگ زده بودم ... نیم ساعت هم دم خونه منو کاشتی تو که آرایش نمی کنی مگه حاضر شدنت چقدر طول می کشید؟ صبحونه هم که قرار نبود بخوری ...تو دلم کارخونه قند و پولکی سازی راه افتاد. سعی کردم نخندم و گفتم:- داشتم دنبال دفترچه بیمه م می گشتم. - یعنی اینقدر مهم بود ...- بیشتر از اینقدر ...نفس عمیقی کشید و گفت:- مگه نیومدی بیرون دیدی من نیستم پس کجا ره افتاده بودی بری؟- بگردم ... باید برای اونم از ششما اجازه بگیرم؟ انگار یادت رفته ...پرید وسط حرفم و گفت:- نه نباید از من اجازه بگیری ولی احمق جون می دونی اونجا که وایسادی کجا بود؟ دیدی چه جوری داشتن اذیتت می کردن؟ به من ربطی نداره اصلا کاش می بردنت تا برات درس عبرت می شد اونجا جای وایسادن نیست .... - آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- اصلا مگه تو نرفته بودی پس چرا برگشتی؟دوباره ماشین رو راه انذلخا و گفت:- زنگ زدم خونه تون ... عزیز خانوم بهم گفت که اومدی بیرون منم برگشتم.ارواح عمه ات که تو منو ندیدی اومدم برون. مطمئنم کلی هم منو تعقیب کردی. آرتان گفت:- البته برای این برگشتم که زودتر این مسخره بازیا تموم بشه بره پی کارش ... وگرنه حقت بود امروز علاف بشی حسابی ....زدم زیر خنده و با تمسخر گفتم:- فعلا که شما کلی علاف شدی!آرتان با خشم گفت:- آره الان مثل اینکه دوره شماست ... ولی نوبت منم می شه خانوم ...با پوزخند گفتم:- حالا کجا می ری با این عجله؟!- قبرستون ...- سر قبرت؟!از حرف من جا خورد و بعد از لحظه ای سکوت گفت:- من موندم تو کار خدا! آقای رادمهر به اون با شخصیتی ... آتوسا به اون خانومی ... عزیز به اون نازنینی ... تو چی شدی یهو این وسط! من چه گناهی کردم به درگاه خدا که که گیر تو افتادم ...- اینقدر عز و جز نکن ... آش کشک خالته - ماشینو جلوی آزمایشگاه پارک کرد و گفت:- ترسا یه ذره بهت رو دادم پرو شدی ... کاری نکن که باهات عین یه تیکه سنگ رفتار کنم ... بد می بینی ...- وای وای ترسیدم!- برو پایین حرف زیادی نزن ...بی حرف در ماشینو باز کردم و رفتم پایین بعد هم در را کوبیدم به هم. آرتان هم کنارم آمد و گفتک- از دست من عصبی می شی چرا سر ماشین خالی می کنی؟! اون از اوندفه که خسارت میلیونی گذاشتی روی دستم اینم از الان که درو زدی شکستی! - دوست دارم ...- تو یه بچه بی تربیت زبون نفهمی ...- توام یه آدم بزرگ قلدر عقل کلی!با هم وارد آزمایشگاه شدیم و نوبت گرفتم. اینقدر شلوغ بود که دو ساعتی طول می کشید تا نوبت ما بشه. آرتان بدون حرف روی نیمکتی نشست و تکیه داد به دیوار چشماشم بست. معلوم بود خوابش می یاد. چند تا از پرستارا چشمشون آرتانو گرفته بود و حسابی داشتن دیدش می زدن. نمی دونم چرا حرصم گرفت دلم می خواست یه کاری کنم که بفهمن آرتان مال منه. رفتم کنار آرتان نشستم. هیچ عکس العملی نشون نداد. نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم و سرمو به نرمی گذاشتم سر شونه اش. یه دفعه تکون خورد. معلوم بود حسابی جا خورده. ولی من اصلا تکون نخوردم به روی خودم هم نیاوردم. این کارو کردم فقط برای اینکه اون پرستارا ماستاشونو کیسه کنن ... نیم ساعتی گذشت و من همونجور اونجا خودمو به خواب زده بودم دیگه کم کم داشت خوابم می برد که صدای گوشی آرتان بلند شد. آرتان خیلی سریع گوشیشو از جیب کتش درآورد و اول صداشو قطع کرد بعد به آهستگی جواب دادم:- جانم مامان؟!- بله خوبیم ... - ترسا کنارم خوابه نمی تونم بلند حرف بزنم ...ای خدا! آرتان جدی جدی داشت به خاطر من اینکارو می کرد ا برای نقش بازی کردن جلوی مامانش بود؟ دوباره گفت:- یه کم دیر رسیدیم ... نوبتمون نشده هنوز ...- بله چشم ... هم آینه شمعدون هم حلقه ...- قربونت برم ... خداحافظ.اه چه مامان ذلیلی بود این آرتان! ندیده بودم تا حالا جلوی کسی اینقدر متانت داشته باشه و با آرامش حرف بزنه. همیشه به همه از بالا نگاه می کرد. دوباره داشتم تو اوج خواب می رفتم که صدا پلنگ صورتی بلند شد. جدیدا! آهنگ گوشیمو عوض کرده بودم. سریع سرمو از روی شونه آرتان برداشتم و گوشیمو از تو کیفم در آوردم. آرتان با پوزخند گفت:- آهنگ گوشیتم عین خودته! عوض کن اینو ... آبرو واسه آدم نمی ذاری جایی ...پشت چشمی نازک کردم و با ناز جواب دادم:- جاااااانم؟!صدای بنفشه توی گوشی پیچید:- از بنفشه به عروس خرچسونه ها .... کیششششششششششششششششش- درد! مث آدم نمی تونی حرف بزنی؟ کر شدم.- چه خبرا؟ دوماد کجاست؟!- سلام عرض شد من خوبم شما خوبی؟- ایشششش ... من با حال تو چی کار دارم؟ دوماد کجاست؟!- تو حجله ...- ای خاک بر سرت کنم. ... تو گلوت بمونه اگه تنها خوری کنی. - پ ن پ یه تعارف بکنم به تو که دیگه چیزی برای من باقی نمی ذاری.غش غش خندید و گفت:- خوش اتهای خبیث! کجا هستی حالا؟!- آزمایشگاه ...- ایشالله بگن بچه تون منگول میشه ...- اشکال نداره تازه شبیه تو می شه ...- نکبتتتتتتتتتتت- کاری نداری بری بمیری؟- جلوی آقای خوش تیپیان درست صحبت کن ...- اتفاقا رادارا به کاره ...- جدی داره گوش می ده؟- آره -خب خنگه یه جوری حرف بزن فک کنه داری با پسر حرف می زنی حرصش در بیاد- عمرا اگه مهم باشه.- خب اینکارو بکن تا بفهمی مهمه یا نه ...- برو بابا حال داریا ... همون بهتر که مهم نباشه. - لیاقت نداری تورو باید اصغر بنا بگیره ... غش غش خندیدم و گفتم:- گمشو ... بای ...- از قول من ماچش کن ....گوشیو گذاشتم و خندیدم. آرتان سرفه ای کرد و گفت:- جک برات تعریف می کرد؟فوضول! چپ چپ نگاش کردم و جواب ندادم. خوبه خودش می گفت به کار هم کار نداشته باشیم. وقتی دید جواب نمی دم دیگه حرفی نزد. گوشیش چند بار زنگ زد که مدام می گفت:- امروز نمی تونم بیام مطب ... بهشون بگو فردا بیان ... دستم بنده ... براش یه تک دوز کتامین تزریق کن الان دیگه وقتشه ... میثم حواست باشه فقط یه تک دوز باشه ها!پدا بود سرش خیلی شلوغه. بالاخره نوبتمون شد و رفتیم تو... خانم دکتر با دیدن من با لبخند گفت:- مبارک باشه خانوم خانوما ...انتظار نداشتم اینقدر مهربون باشه و با نیش باز شده گفتم:- میسی ...- آستینتو بزن بالا عزیزم ...با تعجب گفتم:- برای چی؟!اون بیشتر از من تعجب کرد و گفت:- یم خوام ازت خون بگیرم دیگه ...- نههههههههههههه ... آمپول؟!!!!خانوم دکتر خنده اش گرفت و گفت:- پس فکر کردی چی کارت می خوام بکنم؟- نمی شه به من از اون قوطی ها که توش کار بد می کنن یا اون شیشه ها بدین؟!غش غش خندید و گفت:- اونا مال آزمایش اعتیاد و انگله! از اونا هم ازت می گیرم فعلا آستینتو بزن بالا ...- نه ... نه من محاله آمپول بزنم.- چند سالته مگه خانوم کوچولو که از آمپول می ترسی؟!داد زدم:- هر چند سال! من آمپول ن می ز ن م!!!خانم دکتر رو به پرستاری که اونجا وایساده بود اشاره ای کرد و پرستاره اومد سمت من. سریع خواستم از زیر دیتش در برم که گرفتم. جیغ زدم:- ولم کن بیشعووووووووووووووور! به من دست نزن! چند تا پرستار پریدن تو. خانم دکتر سرنگی دستش گرفت و اومد سمت من. جیغ زدم:- نهههههههههههههه آرتاااااااااااااااااااااا اااااان.اصلا نمی دونم چرا تو اون لحظه آرتانو صدا کردم. آرتان در حالی که آستینشو زده بود بالا و یه تیکه پنبه هم روی دستش نگه داشته بود پرید تو. با دیدن من در حالی که شالم از سرم افتاده بود و موهام پریشون شده بود و رنگ به رو نداشتم ترسید. اومد جلو و رو به دکتر پرسید:- چه خبره اینجا؟!دکتر با ترشرویی گفت:- خانوم شماست؟!آرتان هم با جدیت و اخم گفت:- بله چی کارش کردین که اینجوری شده؟!از حمایت آرتانم بغضم ترکید و به هق هق افتادم. از بچگی از آمپول وحشت داشتم. آرتان سریع اومد کنارم. دستمو با خشونت از دست پرستار کشید بیرون و چنان به پرستاره نگاه کرد که به جاش من ترسیدم سپس رو به من پرسید:- چی شده؟ چرا گریه می کنی؟! - آرتا...ن ... - بگو ترسا جون به لبم کردی ...قبل از من دکتر گفت:- پسر جون فکر نمی کنی از وقت عروس بازیت گذشته باشه؟ این خانوم تو یه بچه به تمام معناست! از آمپول می ترسه و اینجا رو گذاشته روی سرش. تا حالا موردی مثل این نداشتم ...آرتان با ملایمت شالم را کشید روی سرم و موهامو مرتب کرد در همان حالت پرسید:- آره؟!- اوهوم ... آرتان من آمپول نمی زنم ... خم شدم در گوشش گفتم:- بهشون بگو از من فقط آزمایش پی پی بگیرن ...آرتان با صدای بلند خندید و در گوشم آروم گفت:- بذار من ازت خون بگیرم ... قول می دم هیچی نفهمی ...دوباره بغش کردم و گفتم:- تو رو خدا نه ...دستمو فشار داد و گفت:- ترسا ... اگه دردت گرفت بزن تو گوشمتا حالا آرتانو اونجور ندیده بودم. نا خوردآگاه همه چی یادم رفت ترس از دلم رفت و سرمو تکون دادم. بهش اعتماد داشتم. آرتان از جا بلند شد و رو به خانم دکت گفت:- من خودم ازش خون می گیرم فقط یه سرنگ به من بدین ...دکتر که حسابی تعجب کرده بود سرنگی که توی دستش بود رو داد دست آرتان و عقب وایساد. آرتان سرنگو از داخل جلد پلاستیکی اش بیرون کشید و اومد زانو زد کنارم. آستین مانتومو به نرمی بالا زد و یه بند چسبی محکم بست به دستم. دوباره داشتم می ترسیدم حتی بدنم داشت می لرزید. آرتان انگشتان دستش رو به نرمی توی دستم قفل کرد و به دست دگه اول چند تا ضربه کوچیک زد روی دستم. با ترس داشتم به دستی که سرنگ توش بود نگاه م کرد که چونمو چرخوند سمت خودشو و گفت:- اینجا رو نگاه نکن ... منو ببین!آب دهنمو قورت دادم و زل زدم به چشمای خمار عسلیش ... دستم سوخت. چونه ام لرزید ... آرتان انگشتامو محکم تر فشار داد اشک توی چشمام پر شد دلم می خواست جیغ بزنم که سوزش قطع شد و آرتان نگاشو ازم گرفت. پنبه ای گذاشت روی دستم و گفت:- اینو محکم نگه دار ...بی حرف به کاری که گفته بود عمل کردم آرتان سرنگ رو به خانم دکتر تحویل داد و تشکر کرد. سپس زییر بازوی منو گرفت و از جا بلندم کرد. سرم داشت گیج می رفت. چون پوستم علی حده سفید بود مبتا به کم خونی هم بودم و یه کم خون که ازم می رفت حالم خیلی بد می شد درست مثل الان که داشتم می مردم. آرتان انگار پی به حالم برده بود که من نشوند روی نیمکتی و بی حرف رفت. لحظاتی بعد با شیرموزی پر از مغز گردو و بادوم و پشته برگشت و اونو گرفت جلوی دهنم. حتی قدرت نداشتم لیوانو از دستش بگیرم. دستم به شدت لرزش داشت و بدنم یخ کرده بود. آرتان جرعه جرعه شیر موز رو توی دهنم ریخت و وادارم کرد تا تهشو بخورم. منم چون هم ضعف کرده بودم هم صبحونه نخورده بودم همه اشو با میل خوردم وقتی تموم شد کمی حالم بهتر شد. سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم. آرتان گفت:- بهتری؟فقط سر تکون دادم. گفت:- زبون درازتو گربه خورده؟! تا چند دقیقه پیش آزمایشگاهو گذاشته بودی روی سرت که ...چشمامو باز کردم. زبونمو براش در آوردم و گفتم:- نخیر هنوزم دارمش ... پاش بیفته ازش استفاده مفید می کنم.خندید و گفت:- پاشو بریم اگه بهتری ...- کجا بریم؟- بریم آزمایش پی پی بدیم ...به دنبال این حرف غش غش خندید. خودمم خنده ام گرفت و از جا بلند شدم. بعد از اینکه آزمایش ها تموم شد یکی از پرستارها برگه ای بهم داد و گفت:- ساعت دو باید برین توی سالن شماره 3 با تعجب گفتم:- برای چی؟قبل از اینکه اون حرفی بزنه آرتان دستمو کشید و گفت:- بیا بریم تا من بهت بگم ...دنبالش رفتم و منتظر شدم تا حرف بزنه. ولی بدون حرف داشت به سمت ماشینش می رفت. گفتم:- آرتان ساعت یه ربع بع دوئه ... باید بریم تو اون سالنه ...- عزیزم اون سالن به کار من و تو نمی یاد ...- چرا مگه چیه؟!چند لحظه چپ چپ نگام کرد و سپس گفت:- نمی دونی؟!- نه به خدا!- خدا داند! اون سالن برای آموزش روابط جنسیه ... فهمیدی حالا؟قبل از اینکه ذهنم بهم دستور بده خجالت بکشم گفتم:- ااا پس چرا نرفتیم؟!بعد یهو فهمیدم چی گفتم و از خجالت رنگ لبو شدم. آرتان هم یواشکی داشت می خندید بهم. خاک بر سرم حالا می گفت چه دختریه! آخه دختر لال می شدی اگه جلوی اون زبونتو می گرفتی؟ آرتان برای اینکه بیشتر خجالت بکشم و بیشتر تفریح بکنه گفت:- من نیازی به این آموزشا ندارم خودم ختم همه اشم ... ولی تو اگه دوست داری برو ...سرخ تر شدم و بی حرف سریع نشستم توی ماشین. پسره بی تربیت! آرتان هم با خنده سوار شد و راه افتاد. کمی از راه رو که رفت گفت:- گشنه ات نیست؟!- چرا ... - چی می خوری؟- پیتزا ...- فست فود نمی شه. باید یه چیزی بخوری که مقوی باشه ...- پیتزا ...- زبون آدمیزاد حالیت نمی شه؟!- مگه تو آدمی؟! فقط نگام کرد. منم پشت چشمی نازک کردم و حرفی نزدم. بعد از چند دقیقه جلوی رستوران شیکی ایستاد و دستور داد پیاده بشم. چازه ای نبود خیلی گشنه بودم. رفتم پایین و زودتر از آرتان وارد رستوران شدم و سر مز نشستم. آرتان هم جلویم نشست و وقتی گارسون منو رو آورد بدون پرسیدن سوالی از من دو پرس چلو شوید باقالی با ماهیچه سفارش داد. بعد از رفتن گارسون با اخم گفتم:- من دوست ندارم ...- چی؟!- گوشت ...- مهم نیست .. دارو رو که آدم نباید دوست داشته باشه.با ماموذی گفتم:- حالا چرا یهو اینقدر برات مهم شدم ...زل زد توی چشمام و با لحن خیلی سردی گفت:- تو توی زندگی من حتی یه ذره اندازه اتم هم نیستی ... اگه می بینی می خوام حالت بد نشه دلیلش فقط اینه که بابات با اعتماد کردن به من تو رو سپرده دست من ... وگرنه نباید پیش خودت فکر کنی که داری توی ذهن من جایی رو به خودت اختصاص می دی.با نفرت نگاش کردم و از اعماق وجودم گفتم:- از تو و این ادا اطوارات متنفرم! کاش مجبور نبودم حتی یه لحظه کنارت سر کنم ...- دقیقا مثل هم می مونیم ... ولی مجبوریم ... می فهمی؟با غیض افتادم به جون غذایی که گارسون تازه جلوم گذاشته بود. بعد از خوردن غذا که از قضا خیلی هم خوشمزه بود از جا بلند شدم و برای له کردن غرورش رفتم کنار صندوق که حساب کنم. صندوقدار با دیدن من گفت:- بفرمایید خانوم؟!- می خواستم ببینم حساب میز شماره 17 چقدر می شه؟صندوقدار نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به من کرد و گفت:- ما صورتحساب رو سر میز به مشتریامون می دیم خانوم ... اون اقا هم دارن میز شما رو حساب می کنن. تا برگشتم دیدم گارسونی با صورتحساب کنار آرتان ایستاده و آرتان مشغول شمردن پوله. زیر چشمی نگاهی به من کرد و پوزخند زد انگار فهمیده بود تا چه اندازه ضایع شدم!!!! کاش می مردم ولی جلوی آرتان ضایع نمی شدم. سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم برگشتم سر میز و گفتم:- بریم؟در حالی که هنوز هم پوزخندی گوشه لبش بود گفت:- بریم ...لعنت به کانادا! بمیرم من الهییییییییییییی! هر دو سوار ماشین شدیم و آرتان راه افتاد. ترجیح دادم سکوت کنم. هر بار که باهاش کل کل هم میکردم کم می آوردم و کلی شایع می شدم پس سکوت بهترین چیز بود.

موضوع: رمان,رمان قرار نبود,

نویسنده:

تاریخ: جمعه 21 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 1565

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 42
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 946
بازدید دیروز : 754
ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز : 3
آي پي امروز : 302
آي پي ديروز : 212
بازدید هفته : 4,222
بازدید ماه : 34,676
بازدید سال : 142,446
بازدید کلی : 1,939,268
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 3.133.152.26
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 09 تیر 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد