موضوعات
آخرین ارسال های انجمن
![]()
|
رمان اگرچه اجبار بود
قسمت سوم
خیالتون راحت باشه! حواسم به همه چیز هس!
انیس جون لبخند پهنی زد و با خیال راحت، سوار ماشین پدر جون
که تقریباً پر شده بود رفت..گیسو و رادینم سوار ماشین پدر جون شده بودن..
عمه خانوم با کمک آروین چمدوناشو صندوق عقب ماشین جا داد و صندلی جلو
نشست.. قبل اینکه آروین پاشو بزاره رو پدال گاز ،عمه خانوم رو کرد به من و
گفت: راویس جون! چرا جلو ننشستی؟ موندم چی بگم! مِن مِن کردم که آروین
سریع گفت: راویس وقتی جلو میشینه سرگیجه میگیره! واسه همین اکثراً عقب
میشینه! وارفتم..ای خدا بگم چیکارت کنه آروین! که انقدر راه به راه دروغ
میگی و عین خیالتم نیس! من نمیدونم این دروغا رو از کجاش درمیاره؟!! عمه
خانومم دیگه حرفی نزد معلوم بود که دلیل آروین و قبول کرده! آروین از تو
اینه چشمکی بهم زد و لبخند پهنی زد..لجم گرفت..رومو ازش با دلخوری
برگردوندم و از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه کردم..ماشین راه افتاد..غرق
افکار مشوشم بودم که صدای عمه اومد: راستی آروین، مریم چی شد؟ نشد از انیس
بپرسم..باهاش به هم زدی نه؟ یه چیزایی شنیدم.. آخ
که چقدر دلم میخواست نظر آروین و درمورد مریم بدونم..از تو اینه، قیافه ی
اخمو و ناراحت آروین و دیدم ،معلوم بود حرف زدن براش سخته! عمه نگاش کرد و
گفت: آروین! شنیدی چی گفتم؟ آروین با غم عجیبی که تو صداش موج میزد گفت: به
درد هم نمی خوردیم! بعد یه مدت فهمیدیم و توافقی راهمونو از هم جدا کردیم!
پوزخند گوشه ی لب آروین بود..این یعنی ، همش دروغه! من که فهمیدم اینو!
عمه
لبخندی زد و گفت: کار خوبی کردی! مریم از اولشم تیکه ی تو نبود! من خیلی
به بهروزم گفتم که نزاره این اتفاق بیفته! اما انگار مرغ تو یه پا داشت!
خدارو شکر، که بینتون اتفاقی هم نیفتاده بود و راحت قید همو زدین!! صدای
آروین و شنیدم..آهسته گفت: راحت؟!!!! انگار عمه نشنید چون حرفی نزدن..شایدم
شنید و نخواست موضوع و کش بده! اگه مریم و دوس داشت چرا اون حرفا رو به
عمه زد؟! یعنی بازم خواست آبروداری کنه..خب میتونست بگه که مریم اونو
نمیخواد و رفته سراغ پسرعموش! اما آریون که نمیدونه مریم به آریا جواب مثبت
داده! اوووف پس فقط جلوی عمه اون حرفا رو زده!! چه بد! کاش میشد فراموشش
کنه! دیگه حرفی زده نشد و به سمت خونه ی پدر جون حرکت کردیم..چمدونای سنگین
و بزرگ عمه خانوم، به کمک مستخدما به خونه برده شد.. همه روی مبل
نشستیم..گیسو گفت: وای عمه خانوم اگه بدونین چقدر از اینکه اومدین
خوشحالم..جاتون تو عروسیه آروین خیلی خالی بود..! عمه گفت: خیلی دلم
میخواست تو عروسیه ته تغاری داداشم باشم..اما خب نشد..معلوم نیس کِی برگردم
امریکا..فعلاً که ایران موندگارم! انیس جون گفت: اتفاقاً خیلیم خوشحال
میشیم کنارمون بمونین! این
حرفای انیس جون از روی اجبار یا چرب زبونی نبود، به خوبی از علاقه ی انیس
جون و عمه ملوک خبر داشتم..اطلاعات و از گیسو گرفته بودم.. رادین گفت: چند
روزیم بیاین خونه ی ما..من و گیسو خیلی خوشحال میشیم! عمه خانوم لبخندی زد و
گفت: اول از هر جایی، میخوام چند روزی مزاحم این زوج جوون بشم! میخوام چند
روزی پیششون باشم.. لبخند پررنگی زدم و گفتم: من که خیلی خوشحالم! کم کم
داشتم تو خونه از تنهایی دق میکردم! اخمای آروین در هم رفت..عمه ملوک گفت:
مگه آروین نمیبرتت پارکی، سینمایی، جایی؟ تازه فهمیدم چه گندی زدم؟!موندم
چی بگم..که باز آروین به دادم رسید و گفت: چرا عمه جون! من و راویس مرتب
بیرونیم..اما خب..همیشه که من پیشش نیستم..واسه همین خب اغلب روزا تنهاس!
من میرم سرکار.. آروین چپ چپ نگام کرد..اووف اول بسم الله بدجوری دسته گل
آب داده بودم! یرمو پایین انداختم..خب به من چه؟ الان یه ماهی میشد ازدواج
کردیم و منو یه بارم محض رضای خدا تا بقالی هم نبرده! بزار همه بدونن دارم
می پوسم تو اون خونه ی لعنتی که شده خونه ی عذاب من!!! انیس جون بحث و عوض
کرد و گفت: خب عمه خانوم! چه خبر از ویکتوریا؟ نیومده بهتون سر بزنه؟! عمه
خانوم نگاهی پر از غم به انیس جون انداخت و گفت: تو ویکتوریا رو نمیشناسی؟
خیلی وقته ازم خبر نگرفته! آخرین باری که اومد، تازه دخترش هلن به دنیا
اومده بود و اومد امریکا، دیدنم..هلن و هم اورده بود..دو روزی موند و برگشت
پاریس! الان 6 ماهی میشه که ازش خبری ندارم..جواب تلفنامو نمیده..منم که
دیدم یه مزاحمم، دیگه بهش زنگ نزدم..اون دلش برای من تنگ نمیشه! سرگرم شوهر
و دخترشه! یادش رفته یه مادر پیری هم اون سر دنیا داره! قطره اشکی از
چشمای عمه خانوم به روی گونه ش چکید..دلم براش سوخت..از گیسو شنیده بودم که
خیلی تنهایی کشیده..حقش این نبود! پدر جون با عصبانیت گفت: ویکتوریا از
اولشم همینقدر بی عاطفه و بی مسئولیت بود! بهتره فراموش کنی که دختری به
اسم ویکتوریا داشتی! کم به پاش سوختی و ساختی؟!! وقتی شوهر خدابیامرزت مرد،
تموم زندگیت شد ویکتوریا! چقدر خواستگار خوب و پولدار داشتی! اما همشو رد
کردی چون نمیخواستی ویکی زیر دست ناپدری بزرگ شه! جوونیشتو ریختی به پای
دخترت..آخرش چی شد؟ ولت کرد و با اون شوهر زاقارتش رفت پاریس و یه خبرم از
مادرش نگرفت..ویکی قدر ندونست و مطمئنم یه روزی پشیمون میشه! ویکی دختر
قدرنشناسیه! پدر جون خیلی کم پیش میومد که عصبی شه! وقتیم که عصبی میشد
معلوم بود که رو اون مسئله خیلی حساسه و براش مهمه!! همی اول کاریه، فهمیدم
که پدر جون، مثل جونش عمه خانوم و دوس داره! انیس جون لبخندی زد و گفت:
بهروز جان خودتو اذیت نکن! ویکتوریام جوونه و خام! مطمئنم یه روزی پشیمون
بر میگرده پیش عمه خانوم! عمه خانوم با پشت دستش اشکاشوپاک کرد و برای
اینکه جو و عوض کنه، گفت: از مریم چه خبر؟ تو امریکا که بودم شنیدم که
پسرعموش برگشته ایران! ناخودآگاه نگام خورد به صورت عین لبوی آروین! کارد
میزدی خونش درنمیومد..این عمه خانومم امروز کیلید کرده بود رو مریما!! خشم
تو چشای عسلیه آروین موج میزد..همه زیر چیمی قیافه ی آروین و نگاه میکردن
میخواستن حس و حالشو ببینن و ببینن واکنشش چیه! انیس جون به زور لبخندی زد و
گفت: ما هم..تازه خبر دار شدیم که آریا برگشته! گیسو خونسرد گفت: برگشته
تا با مریم ازدواج کنه و دوتایی برگدن آمریکا.. رادین ضربه ی محکمی به
پهلوی گیسو زد یعنی اینکه ادامه نده! گیسو "آخ" ضعیفی گفت و ساکت شد..رادین
عصبی نگاش کرد.. آروین خیلی عصبی شده بود..رگ گردنش متورم شده بود..از جا
بلند شد.. انیس جون با وحشت گفت: کجا میری مامان؟ آروین در حالیکه سعی
میکرد آروم باشه و صداش نلرزه گفت:میرم یه کم قدم بزنم! میام زود! همین که
خواست بره، پدر جون با لحن محکم و قاطعش گفت: تو هیچ جا نمیری! با
این حرف پدر جون، پاهای آروین به زمین چسبید..انیس جون با التماسی که تو
چشاش موج میزد به آروین نگاه کرد..اما آروین با گستاخی همونا وایساده
بود..با کلافگی دستی به موهای مشکی و پرپشتش کرد و گفت: میخوام برم یه کم
اروم شم! پدر جون با خشم گفت: واسه چی آروم شی؟! چرا اینطوری از کوره در
رفتی؟! وای این پدر جون چش بود؟! اگه همینطوری پیش میرفت، حتماً قضیه لو
میرفت و به عمه همه چیز و میگفتن! انیس جون که متوجه زنگ خطر شده بود با
عجز رو به آروین گفت: جونِ من بشین پسرم! بشین برات گل گاو زبون میارم آروم
شی! آروین که مطمئن بودم طاقت التماس و ناراحتیه مامانشو نداره، پاهاش سست
شد و با غیظ رو مبل نشست..رو حرف انیس جون محال بود حرف بزنه اگر چه مدام
با پدر جون دعواش بود..اما انیس جون و از ته دلش می پرستید..این عشق و
محبتش به مامانش، بدجوری حسادتمو تحریک میکرد..عمه ملوک که از حرفای پیش
اومده خیلی تعجب کرده بود گفت: شماها چتونه؟ چرا انقدر داغونین؟ اتفاقی
افتاده؟ آروین! مگه تو قید مریم و نزدی؟ پس چرا تا اسمش اومد وسط، قاطی
کردی؟نکنه بازم.. رادین
نذاشت عمه حرفشو کامل کنه و گفت: نه عمه خانوم! آروین دیگه به مریم فکر
نمیکنه! مریم یه اشتباه بود که حل شد و تموم شد! اون الان فقط به راویس و
زندگیه خوبش با اون فکر میکنه! با این حرف رادین، پوزخندی گوشه ی لب آروین
نشست..منم که شده بودم توپ فوتبال این دو تا داداش! و هر از گاهی به نفع
خودشون منو شوت میکردن به سمتی! از اینکه عین بز نگاه کنم و اونا هر چی
دلشون خواست بگن داشتم دیوونه میشدم!!! گیسو با خنده گفت: حالا این حرفا
رو ول کنین، عمه جون بگین ببینم سوغات برامون چی آوردین؟ عمه خندید و گفت:
تودست از این شیطنتات برنداشتی دختر! فکر میکردم رادین یه کم بزرگت کرده
باشه! نگران سوغاتی نباش برای همتون آوردم گیسو خندید و گفت: قربون عمه ی
خودم برم من! عمه گفت: خان داداش کجاس؟ گیسو گفت: بابا یه چند روزی با
مامان و گلناز رفتن اصفهان، دیدن خونواده ی مامانم! انیس جون گفت: ثریا به
ما هم گفت که پاشیم یه چند روزی بریم اونجا، اما خب من که حوصله ی مسافرت
نداشتم! پدر جون گفت: البته بهرام خبر نداشت که شما قراره بیاین ایران!
وگرنه مطمئناً نمی رفت! لبخند کمرنگی رو لب عمه خانوم نشست..حس کردم حرف
پدر جون و باور نکرده..معلوم بود که از بابای گیسو دلخوره! من چند باری آقا
بهرام، بابای گیسو رو دیده بودم..مرد خوب و مهربونی به نظر می رسید.
قیافش خیلی شبیه پدر جون بود اما خب عمه ملوک با هردوشون خیلی فرق داشت و
چهره ش اصلاً شبیه دو تا برادرش نبود.. بالاخره موقع نشون دادن سوغاتی ها
شد..همیشه عاشق این بخش بودم.یادمه هر وقت بابا برای دیدن من و شیرین میومد
تهران، من دل تو دلم نبود تا سوغاتیهامونو بده..بابا عادت داشت که هر وقت
از شیراز میومد برای من و شیرین کلی سوغات می آورد همیشه تا وقتی بابا
چمدونشو باز کنه من چشمم به چمدون خوشگل یشمی رنگش بود و متوجه حرفایی که
میزد نمیشدم تا اینکه سوغاتی ها رو میداد و کلی ذوق میکردم.. عمه خانوم یکی
از چمدونای بزرگ و سنگینشو باز کرد و به همه سوغاتی هاشونو داد..برای من
یه پیراهن خوشگل آورده بود..تنها عیبش این بود که زیادی لختی بود..رنگش تو
مایه های خردلی و آجری بود..یه رنگ خاص بود..خیلی خوشم اومده بود. وسط سینه
اش فقط با یه بند نازک به هم وصل شده بود و از پشت کاملاً باز بود..جنسش
لَخت بود و معلوم بود حسابی تو تنم خوشگل میشه! اما خب برام جالب بود که
عمه چطوری انقدر دقیق سایزمو میدونسته! احتمالاً گیسو یکی از عکسامو براش
فرستاده بود..! گیسو از پیراهنم خیلی خوشم اومده بود و کلی سر به سرم
گذاشت..بیچاره
خبر نداشت که من جرئت ندارم یه تاپ ساده تو خونه بپوشم..حالا اینو که
دیگه...اوووف...پوشیدنشو باید با خودم به گور ببرم! در جواب شوخی ها و
شیطنتای گیسو، فقط لبخند می زدم..اما آروین خیلی خوب متوجه طعنه ی تو چشام و
پوزخند رو لبم بود و هیچی نگفت.. از عمه ملوک خیلی تشکر کردم..برای آروینم
یه تی شرت مشکی با طرح هایی به رنگ سبز و آبی که روش به چشم می خورد،
خریده بود! زن خوش سلیقه ای بود..همه ی سوغاتی هایی که آورده بود خیلی
خوشگل بود و همه خوششون اومد..رنگ سفید و مشکی خیلی به آروین میومد و بدن
خوش استایلشو کامل جلوی چشم میذاشت..اکثراً لباساشم یا مشکی بود یا سفید..
بعد از صرف شام، جمع صمیمی تر شده بود..با عمه خانوم خیلی احساس راحتی
میکردم..زن خیلی خوب و مهربونی بود.. عمه
رو به گیسو کرد و گفت: ببینم گیسو! تو نمیخوای رادین و بابا کنی؟ بچَم
داره کم کم پیر میشه ها، می ترسم بچه هاش به جای اینکه بگن به جون بابام،
بگن به روح بابام! همه از این شوخیه عمه خانوم، خندیدیم.. گیسو خندید و
گفت: وای عمه جون! رادین خودش نمیخواد، وگرنه کافیه لب تر کنه، من از خودش
آماده ترم! دهنم وا موند..این گیسو به سنگ پای قزوین گفته تو برو من جات
شیفت شب وایمیسم!! این دختر با کوچکترین شرم و حیایی بیگانه بود..من به جاش
خجالت کشیدم..دختر خجالتی ای نبودم اما خب نظرم این بود که بعضی چیزا باید
فقط بین خودت باشه و شوهرت! پدر جون که معلوم بود از اینطور حرف زدن گیسو
خوشش نیومده اخماش در هم رفت و به روزنامه ای که دستش بود زل زد.. عمه
ملوک خنده ی از ته دلی کرد و گفت: گیسو تو یه ذره هم از شیطنتات کم نشده
دختر! خدا به رادین صبر بده! اگه گلنازم یه درصد از بی پروایی و جسارت تو
رو داشت الان نوه شم به دنیا اومده بود.. رادین درحالیکه اخم غلیظی کرده
بود گفت: گیسو بعضی وقتا شدید بامزه میشه! مشخص
بود از دست گیسو خیلی ناراحته! من نمیدونم این دو تا با چه طرز فکر و
تفاهمی ازدواج کردن؟! حالا من و آروین و بگی از اولشم انتخاب هم نبودیم و
این که با هم تفاهم نداریم جای تعجب نداشت اما گیسو و رادین چی؟!! خیلی با
هم تفاوت داشتن..من که یه لحظه هم نمیتونستم رادین و تحمل کنم..خیلی اخمو
بود انگار از همه ارث باباشو میخواست..اما خب اینم خوب فهمیده بودم که گیسو
عاشقونه رادین و دوس داشت و همیشه با زبونش از دلش درمیاورد و تو این
مواقع از ترفندای زنونه استفاده میکرد و خوب بلند بود چطوری رادین و رام
خودش کنه... گیسو لبخندی به رادین زد و گفت: خب من چیکار کنم؟ خودت به عمه
بگو که از بچه خوشت نمیاد.. انیس جون گفت: رادین تو از بچه خوشت نمیاد؟ بهت
بگما من و بهروز خیلی دوس داریم نوه ی اولمونو ببینیما.. رادین خیلی سرد
گفت: ما هنوز آمادگیشو نداریم..من فعلاً باید گیسو رو بزرگ کنم بچه میخوام
چیکار؟ عمه خانوم با لبخند مهربونی گفت: به نظر من که بچه ی آروین زودتر به
دنیا میاد.. یهو
داغ شدم..نمیدونم چرا انقدر شوکه شدم! با اینکه تقریباً همه مطمئن بودن که
بین من و آروین هیچ اتفاقی نیفتاده و قرارم نیس بیفته اما نمیدونم
واسه چی انقدر داغ کردم..! مسخره بود که بچه ی من و آروین به دنیا بیاد!
بدون هیچ تماسی!! هه...! اون حاضر نبود یه لحظه منو تو یه خونه تحمل کنه
چه برسه به اینکه با هم بریم رو یه تختخواب!! اوووف...جزء محالات بود..
آروینم غرق افکارش بود و حرفی نزد.. گیسو گفت: آره والا..منم فکر میکنم این
راویس از من زرنگتر باشه! ای بابا اینام ول کن نبودن..آخه یکی نیس بگه مگه
میشه بدون تماس، حامله شد؟ اگه میشه، اوکی بچه دار میشم!! خواستم بحث و
عوض کنم، با لبخند کمرنگی گفتم: عمه خانوم، امشب با من و آروین بیاین
خونمون! خوشحال میشیم.. عمه خانوم که فهمیده بود از قصد،بحث و عوض کردم
لبخند مرموزی زد و گفت: نه عزیزم! چند روزی خونه ی داداشم میمونم..نگران
نباش خونه ی شمام میام! انقدر می مونم که از موندنم ناراحت شی.. گفتم: نه
بابا این چه حرفیه! شما خانوم خیلی خوب و مهربونی هستین..مطمئن باشید از
حضورتون ناراحت نمیشم! سنگینی نگاه آروین و رو خودم حس کردم..با پوزخند
مسخره ای که همیشه ی خدا روی لبش بود نگام میکرد..عمه خانومم که انگار از
حرفام خوشش اومده بود گفت: از تو فرودگاه مهرت عجیب افتاد تو دلم..حتی از
عکسی که گیسو برام ایمیل کرده بودم میشد فهمید که مهربونی! پس حدسم درست
بود! گیسو عکسمو براش ایمیل کرده بود..اوووف این با این سنش ایمیلم بلد
بود؟!! صدای عمه تو گوشم پیچید: بهروز خوب عروسی گیرش اومده..آروینم باید
قدرتو بدونه! لبخند کجی زدم..عمه خبر نداشت که پدر جون و آروین منو به زور
تو زندگیشون تحمل کردن! همه چیز اجبار بود...همه چیز..!! اه... *** تا
صدای غرغراش بلند نشده باید سریع کارامو جمع و جور میکردم! نگاهی به خودم
تو آینه ی میز توالتم انداختم..از قیافه و تیپم راضی بودم.. یه ماکسی مشکی
تا نوک پام پوشیده بودم..موهامو با اتو مو، صاف شلاقی کرده بودم و با کش،
خیلی سفت بالای سرم بسته بودمش.. بخاطر بیش از حد کشیده شدن موهام، انتهای
ابرومم به سمت بالا کشیده شده بود و قیافمو خیلی شیطون کرده بود! آرایش
ملیحی کرده بودم اصلاً دوس نداشتم اتفاق اون روز دوباره تکرار شه.. هر چند
من از نزدیک بودن آروین راضی بودم اما خوب دوس نداشتم دعوایی راه بیفته!
صندلای پاشنه 7 سانتی مو پام کرد و مانتو و شالی پوشیدم و از اتاقم خارج
شدم..آروینم حاضر بود، دیگه آماده شدنم دستش اومده بود و خودشم به آماده
شدنش سرعت میداد..تیپ مردونه و رسمی ای زده بود..محو لباساش شده بودم..کت و
شلواری خوش دوخت و تنگ مشکی رنگی با یه کراوات نازک و شل مشکی خال خال
سفید. یه پیرهن ساده ی سفید که خیلی جذب بدنش بود هم پوشیده بود..موهای
پرکلاغی و کوتاهشو خیلی ناز با ژل ،مرتب، بالا زده بود..سوئیچش دست چپش بود
و داشت خیره نگام میکرد..نمیدونستم تو نگاش چیه! تنفر؟ تحسین؟
تعجب؟...نمیدونم..اما هر چی بود نمیدونم چرا خوشم اومد و گفتم: تموم شدما!
لبخند بدجنسی زدم..آروین که تازه متوجه حرفم شده بود..اخم غلیظی کرد و گفت:
داشتم فکر میکردم که اگه خودتو به من نمینداختی کدوم خری حاضر میشد بیاد
بگیرتت!! پوزخندی زد و رفت...داشتم اتیش میگرفتم!! بغض داشت گلومو خفه
میکرد..تقصیر خودم بود..لیاقت شوخی و نداشت..برج زحرمار!! یه امشب نمیتونست
آدم باشه...تا منو حرص نمیداد روزش، شب نمیشد! نگام رو قاب عکسای مریم که
رو دیوارای هال بود، افتاد.. با
چندش به عکسا زل زدم و گفتم: من خوشگل ترم یا تو؟!! ازت بدم میاد... من هر
چی هستم نامرد نیستم! نمیدونم با چه ترفندی آروین و رام خودت کردی..اما
من بهت نمی بازم خانوم! با خشم به سمت در خروجی رفتم و در رو محکم پشت
سرم بستم. سوار ماشین شدم..ماشین را افتاد..چند دیقه ای به سکوت گذشت..
اما باید یه حرفی و بهش میزدم..سکوت و شکستم و گفتم: تو نمیخوای عکسای مریم
و از رو دیوارا برداری؟ آروین درحالیکه به روبروش زل زده بود خیلی سرد و
قاطع گفت: نه! با حرص گفتم: من بخاطر خودت میگم، عمه خانوم تا چند روز
آینده میاد خونمون! به نظرت وقتی اون عکسا رو ببینه چی به ذهنش میاد؟ آروین
با همون لحنی که حرص منو درمیاورد و منو تا مرز خودکشی میرسوند، گفت: هر
وقت اومد، جمعشون میکنم! آه بلند و کشداری کشیدم..از دستش کم مونده بود خل
شم! _ تو نگران لو رفتن موضوعی یا نگران خودتی؟ خوب فهمیدم که چقدر عکسای
مریم، عذابت میده! به نیم رخش زل زدم..لعنت بهت!! لعنت! دستامو مشت
کردم..ناخنای بلندم تو گوشت دستم فرو میرفت..اما برام مهم نبود.. _ نه
خیرم...اصلاً با اون عکسا مشکلی ندارم! چرا باید مشکل داشته باشم؟ نکنه فکر
کردی عاشق سینه چاکت شدم؟ نکنه فکر میکنی به مریم و اینکه تو انقدر براش
جون میدی حسادت میکنم؟نه خیر! هیچم از این خبرا نیس..تو هیچی برام
نیستی..هیچی! حتی یه درصدم برام مهم نیستی..اگه مجبور نبودم حاضر نبودم
حتی یه لحظه هم تحملت کنم!! آروین که از جبهه گیری و حرفام عصبی شده بود
داد زد: تو چی فکر کردی پیش خودت دختره ی پرو؟ که من عاشقت شدم؟ خوبه هر کی
ندونه، تو
بهتر میدونی که چقدر از تو و اون بابات بدم میاد..خوبه میدونی با چه دروغ و
حیله ای خودتو بهم چسبوندی! خودتو وارد زندگیم کردی و مریم و ازم
گرفتی..تازه اولاشه خانوم! بارها گفتم بازم میگم طعم جهنم و میچشی تو خونم!
بهت قول میدم.. بغض راه گلومو بست..دوس نداشتم ضعیف باشم درحالیکه صدام
میلرزید داد زدم: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی..ازت شکایت میکنم! حالا ببین...
_ هه هه! برو بچه! هنوز دهنت بوی شیر میده.. _
بدبخت! برای کی داری انقدر حرص میزنی؟ برای مریم؟ برای دختری که تو رو
بعنوان ذخیره دوس داشت نه بعنوان بازیکن اصلی؟ اون تو رو دوس نداره آقای
عاشق پیشه! اگه دوسِت داشت با پسرعموش نمی ریخت رو هم! لااقل اون روز که
زنگ زده بود خونه،ازم میپرسید تو رو دوس دارم یا نه..اول مطمئن میشد که
زندگیمون چطوریه بعد قیدتو میزد..نه به اون راحتی! مشخص بود که فقط
میخواسته از شرت راحت شه! تو براش ذره ای مهم نبودی..داری خودتو گول
میزنی..مریم حالش ازت بهم میخوره.. تویی که داری براش... بقیه ی حرفم با
سیلی ای که سمت چپ صورتم خورد، تو دهنم ماسید...صورتم داغ شد..باورم
نمیشد..!! به من سیلی زد؟؟ ماشین با صدای کش داری رو آسفالت
وایساد...آروین بخاطره ی اون دختره بهم سیلی زده بود؟!! انقدر دوسش داشت؟؟
نتونستم جلوی جاری شدن اشکای داغ و
سوزانمو بگیرم...دستمو رو گونه ی سمت چپم گذاشتم و به هق هق افتادم..بلند
گریه گردم..بدبخت تر از منم تو دنیا بود؟!!خدایا من دیگه طاقت این زندگیه
کوفتی و این همه تحقیر و ندارم!! آروینم که مشخص بود از کارش پشیمون شده
سرشو رو فرمون ماشین گذاشت..صدای نفسای تند
و کش دارش با صدای هق هق
گریه هام مخلوط شد...گناه من چی بود؟!!صدای زنگ گوشیم اومد..شماره ی مونا
بود..اشکامو پاک کردم..صدامو صاف کردم و جواب دادم... _ الو مونا؟ _ مونا و
مرض! کدوم گوری موندی راویس؟ کیانا داره بهت فحش میده خره! همه
اومدن..کجایی الان؟ _ ما..ما تو راهیم..میایم الان..میبینمت.. گوشیمو قطع
کردم..آروین سرشو از رو فرمون برداشت و بدون هیچ حرفی، پاشو رو پدال گاز
گذاشت و ماشین از جا کنده شد.. با دستمال کاغذی، اشکامو پاک کردم..خودمو تو
آینه دیدم..جای قرمزی سیلی آروین رو گونه ی سمت چپم مونده بود..حالا با
این چه غلطی کنم؟ با چه رویی برم عروسی؟ جواب مونا رو چی بدم؟ پشیمونی تو
چشای آروین موج میزد..اما..پشیمونیش بخوره تو سرش! به چه دردم میخورد..
آروم گفت: نمیخواستم اینکار رو بکنم راویس! عصبیم کردی..بعضی وقتا رو مخم
راه میری! از حرص، پوست لبمو جوییدم! محلش نذاشتم و از تو کیفم، رژگونه ی
بورژوا مو درآوردم و گونه ی سمت راستمو زیر یه خروار پودر صورتی رنگ پنهون
کردم..باید سمت راست صورتمم، مث سمت چپم میشد..هر چند شده بودم لپ قرمزی!
اما از سین جیم بقیه راحت میشدم.. خودمو تو آینه دید زدم..بهتر شده بود..دو
طرف صورتم بطور یکسان، قرمز شده بود...رژگونه مو تو کیفم انداختم..اشکام
همچنان جاری شد.. جلوشو نگرفتم..خوشبختانه ریملمم ضد آب بود و از این بابت
راحت بودم..دلم بدجور گرفته بود.. به باغ رسیدیم..پدر کوروش و عموی کیانا
جلوی در باغ وایساده بودن و به مهمونا خوشامد می گفتن.. ماشین، جلوی در
ورودی وایساد.. صدای بابای کوروش و شنیدم: خوش اومدی دخترم.. لبخندی زدم و
گفتم: مرسی..سلام آقای کشوری..تبریک میگم.. آقای
کشوری با آروینم احوالپرسی کرد و بهمون گفت که چون مراسم ته باغ برگزار
میشه، میتونیم با ماشین تا ته باغ بریم..آروینم ماشین و راه
انداخت و وارد باغ شدیم..کف باغ پر بود از سنگ ریزهای سفید..باغ خوشگل و
پر دار و درختی بود..آروین ماشین و پارک کرد..از ماشین پیاده شدم..منتظرش
موندم تا بیاد..اگه نگران حرفای مونا نبودم رامو میگرفتم و بدون آروین،
میرفتم..!آروین کنارم ایستاد، این پا و اون پا میکرد میخواست یه چیزی
بگه..شایدم میخواست عذرخواهی کنه، اما انقدر از دستش عصبی بودم که نذاشتم
حرفشو بزنه و از جلو راه افتادم..آروینم وقتی بی محلی
و عصبانیتمو دید حرفی نزد و خودشو به من رسوند...به قسمتی از باغ که با
ریسه و بادکنکای رنگارنگ تزیین شده بود رفتیم. صدای ارکستر خیلی زیاد بود و
سرم سوت میکشید..روی میزهای دایره ای شکل پر بود از شامپاین و میوه و
شیرینی..از دور مونا و شهریار و دیدم با لبخند نزدیکشون شدم آروینم که
دنبال من میومد..مونا منو بوسید و گفت: چه عجب! بابا شماها کجا موندین؟
شهریار هم با آروین دست داد..معلوم بود تو کوه ،حسابی با هم رفیق شدن!
آروین گفت: تو ترافیک گیر کردیم! شهریار با لبخند گفت: حق داره خب! این
ساعت، خیابونا غلغله س! حالم از دروغایی که دم به دیقه آروین می گفت بهم
میخورد! نگاهی پر از تنفر بهش انداختم و رو به مونا کردم و گفتم: بریم یه
جا بشینیم! 4 نفری روی میزی 6 نفره نشستیم! کیانا و کوروش وسط پیست رقص
بودن و داشتن با آهنگ شادی می رقصیدن. کیانا خیلی خوشگل شده بود. لباس
عروسش نباتی بود و پف زیادی داشت، نزدیکای 2 مترم دنباله داشت.من موندم
بیچاره چطوری با اون لباس، میرقصید! مدل تاجش خورشید بود..کوروشم خوشگل و
جذاب شده بود..تو کت و شلوار سرمه ای، خیلی مردتر نشونش میداد..مونا پیرهنی
قرمز و کوتاه پوشیده بود..پیرهنش خیلی
باز و لختی بود و بدنشو به خوبی نشون میداد..زیاد عادت نداشتم لباسای باز
بپوشم..همیشه لباسای شیک و پوشیده رو ترجیح میدادم. از اینکه مردای دیگه
بدنمو ببینن چندشم میشد..مونا گل سری، به رنگ قرمز آتیشی لابلای موهای لَخت
مشکی رنگش زده بود..آرایش خیلی غلیظی هماهنگ با رنگ لباسش کرده
بود..شهریارم تی شرت دودی رنگی پوشیده بود..اونم خوب شده بود..با حسرت به
چهره ی خندان کیانا و نگاه های عاشقونه ی کوروش به کیانا، نگاه کردم..من
شب عروسیم تو چه حالی بودم و کیانا الان تو چه حالیه! آه بلندی کشیدم..
صدای مونا اومد: راویس! ببین کیانا چه ناز شده! رفته آرایشگاه جاریش! _
اِ..مگه جاریش آرایشگره؟ _ وا خبر نداشتی مگه؟ زنِ کیارش، آرایشگره دیگه.. _
کدومه جاریش؟! مونا چشماشو تو جمع چرخوند و بالاخره ثابت رو شخصی، نگه
داشت و گفت: اونه! کت و شلوار مشکیه! اسمش فرانکه! ببین چقدر از شوهرش
جوون تره..کیارش به پای این خیلی پیره...زنه خوب مونده..نزدیک 40 سالشه! به
جایی که مونا اشاره کرده بود نگاه کردم..فرانک، زنی بود قد بلند با اندامی
کاملاً موزون،موهاش کوتاه و زیتونی رنگ بود..قیافشم زیر یه خروار آرایش
پنهون بود..اما خب..40 بهش نمیخورد.. _ خب عزیزم..این ارایشی که این کرده،
معلومه که بهش 40 نمیخوره! بیچاره کیارش که نمیتونه آرایش کنه تا جوون تر
به نظر برسه! مونا حرفی نزد..آروین و شهریارم گرم حرف زدن بودن، معلوم بود
حسابی با هم جور شدن! کیانا و کوروش بعد از رقص، به سمتمون اومدن.. کیانا
منو محکم بغل کرد و بوسید..منم بوسیدمش و بهش تبریک گفتم.به کوروشم تبریک
گفتم.. کیانا گفت: خیلی دیر کردی راویس! فکر کردم نمیای... لبخندی زدم و
گفتم: نه عزیزم، چرا نیام؟ ترافیک بود.. لبخندی زدم و گفتم: نه عزیزم، چرا
نیام؟ ترافیک بود.. ناخواسته، منم دروغ آروین و گفتم! آروین لبخندی زد و من
اخمامو تو هم کشیدم..پسره ی پررو! هنوز جای سیلیش رو صورتم میسوخت.. بعد
از چند دیقه ای، کوروش بازوی کیانا و گرفت و هر دو به سمت جایگاهشون
رفتن..با حسرت نگاشون کردم..اووووووف... مشغول گپ زدن با مونا بودم که صدای
سلامی شنیدم..سرمو برگردوندم..سامی و ملیحه بودن! لبخندی زدم و با خوشرویی
باهاشون احوالپرسی کردم..هر چند ملیحه چشم دیدنمو نداشت..مونا هم خیلی
سرد به ملیحه، سلام کوتاهی داد.. سامی تی شرت، قهوه ای رنگ و جین آبی رنگی
پوشیده بود..قیافه ی جذابی نداشت..معمولی بود..قدش متوسط بود و خیلی لاغر
بود.. ولی خنده هاش خیلی جذاب و مردونه بود..ملیحه هم دختری با اندام درشت
بود..تو پیراهن دکلته ی بنفش رنگی که پوشیده بود خیلی درشت تر نشون
میداد..پیرهنش اصلاً بهش نمیومد..موهای مشکی داشت با چشمای قهوه ای! چون
میزی که نشسته بودیم 6 نفره بود، اون دو تا هم کنار ما نشستن..سامی گفت:
راویس! تو کوه، خیلی جات خالی بود.. لبخندی زدم و گفتم: مرسی..خیلی دوس
داشتم بیام، اما نشد! ملیحه با عشوه و نازی که فقط خاص خودش بود گفت: البته
آقا آروین انقدر مرد شوخ طبع و خوش مشربی هستن که نذاشتن جای خالیت احساس
بشه! ملیحه با ناز به آروین نگاه کرد و لبخندی نثارش کرد آروینم در جوابش
لبخند دختر کشی که، من داشتم تو حسرتش میسوختم تحویل ملیحه داد.. زورم گرفت
شدید!! هر چی بود، آروین شوهرم بود! حتی اگه ازم بیزارم باشه باز اسم نحسش
تو شناسنامه ی منه! حق نداشت اونطوری به ملیحه لبخند بزنه..ملیحه که از
لبخند آروین ذوق مرگ شده بود با ذوق رو کرد به آروین و گفت: به شهریار
سپردم، یه برنامه بچینه بریم شمال! شمام باید باشین...باشه؟ آروین خواست
حرفی بزنه که فوری رو به ملیحه گفتم: متأسفم عزیزم! عمه ی آروین جان اومده
ایران و نمیشه فعلاً جایی بریم! از قصد گفتم " آروین جان" تا حساب کار دستش
بیاد! دختره ی چشم سفید! مونا
که متوجه ناراحتیم شده بود و خودشم از ملیحه متنفر بود، گفت: آقا آروین،
عاشق راویسه! من که مطمئنم اگه راویس نخواد جایی بره، هیچ جایی نمیره!
کاش مونا اینو نمیگفت... آروین خیلی سرد گفت: من خودم تصمیم می گیرم که
جایی برم یا نه! مونا وا رفت..باورش نمیشد آروین با وقاحت، اینو بگه..خیلی
عصبی شدم ملیحه پوزخندی به من و مونا زد..خصمانه به آروین نگاه کردم..
آروین
بی خیال به جلز ولز خوردن من، سرگرم بگو بخند با شهریار بود..زیادی بهش
میدون دادم! حق نداشت منو جلوی ملیحه اینطوری تحقیر کنه! از حضور ملیحه،
خیلی عصبی بودم..خودشو چسبونده بود به سامی و با لذت خاصی، به حرفای آروین
گوش میداد و گاهی هم اظهار وجود میکرد و مزه میپروند! مونا هم متوجه دلبری
های ملیحه بود و حالش دست کمی از من نداشت! معلوم نبود تو کوه، چقدر با هم
لاس زدن! اونجا که منم نبودم و راحت بودن!!!...داشتم آتیش میگرفتم..آهنگ
ملایمی زده شد برای رقص تانگو! زوج های جوون به پیست رقص رفتن و مشغول رقص
شدن..کیانا
و کوروش و مونا و شهریارم رفتن..خیلی دوس داشتم من و
آروینم...اوووووووف..چه خیالاتی بودم من! نه اون از من خوشش میومد نه من
با سیلی ای که بهم زده بود دوس داشتم برم سراغش و دعوتش کنم برای رقص! محو
رقص مونا و عشوه های کیانا بودم که ملیحه دستشو جلوی آروین دراز کرد و با
ناز گفت: آقا آروین! افتخار میدین؟ منظورشو نفهمیدم! این داشت چه غلطی
میکرد؟؟! قبل از اینکه بفهمم منظورش چیه! آروین با لبخند دستشو گرفت و رفتن
به پیست رقص! اصلاً نذاشت من مخالفتی کنم..دود از سرم بلند شده بود..داشتم
خفه میشدم.. صدای سامی اومد: مثل اینکه همه رفتن! ما هم بریم وسط؟ اه..این
دیگه چی میگفت این وسط؟!! از رو صندلی بلند شدم و گفتم: میرم دستشویی! از
جلوی چشمان سامی دور شدم و از جمعیت فاصله گرفتم..به درخت بزرگی تکیه
دادم.. از همینجام عشوه های ملیحه و خنده های چندش آور آروین و میدیدم!
ملیحه دستای سبزه و تپلشو رو شونه ی ستبر و پهن آروین گذاشته بود و با
ناز می خندید.آروینم دستاشو دور کمر 100 سانتی!!، ملیحه گذاشته بود و با
لبخند نگاش میکرد..آروین حق نداشت جلوی منی که مثلاً زنشم، اونطوری با
ملیحه معاشقه کنه! آبروم جلوی همه رفت! ملیحه اصلاً زیبایی نداشت که آروین
بخواد جذبش شه! اشکام بی صدا جاری بود.. بدنم میلرزید..طاقت این همه تحقیر و
نداشتم! انقدر اونجا وایسادم تا آهنگ تموم شد و همه نشستن..حالم از ملیحه و
آروین بهم میخورد.. ملیحه حق نداشت برای یه مرد متأهل اونطوری دلبری کنه!
آروین خیر سرش تکیه گاهم مگه نیس!! این کارا چیه آخه؟ چند تا نفس عمیق
کشیدم اشکامو پاک کردم و به جمع برگشتم.. مونا با تعجب گفت: کجا رفتی؟ با
اینکه مطمئن بودم چشام قرمز شده و داد میزنه که گریه کردم با اعتماد به نفس
گفتم: دستشویی بودم! کنار
مونا نشستم. چپ چپ به ملیحه نگاه کردم..چسبیده بود به آروین و دستاشو عین
مارپیچ، دور بازوی آروین انداخته بود..ملیحه برام گوشه چشمی نازک
کرد..آروین حواسش به ملیحه و کاراش نبود و محو حرفای شهریار بود..معلوم
نبود شهریار چی میگفت که اینقدر با لذت گوش میداد مونا چشماشو ریز کرد، زل
زد تو چشام و آروم گفت: چرا چشات قرمزه؟ ببینم راویس! گریه کردی؟ آهی
کشیدم..اگه دروغم می گفتم فایده ای نداشت..مونا با حرص به ملیحه نگاه کرد..
با طعنه رو به ملیحه کرد و گفت: ملیحه جون! شما احیاناً آقا آروین و با کس
خاصی اشتباه نگرفتی؟ آقا آروین زن داره ها.. مونا
جمله شو بلند گفت..آروین و شهریارم شنیدن و سکوت کردن..ملیحه که اوضاع و
خراب دید فوراً دستشو از دور بازوی آروین جدا کرد و بعد به خودش مسلط شد و
با نیشخند گفت: به نظر من که آقا آروین میتونه تو اشتباهش تجدید نظر کنه!
وای خدا! این دختره چرا انقدر پرروئه!! خواستم جوابشو بدم که مونا نذاشت و
رو به ملیحه با پوزخندی گفت: عزیزم مطمئن باش آقا آروین انقدر عاقل هستن که
اشتباه بزرگتری و مرتکب نشن! صورت ملیحه از خشم قرمز شد..دلم خنک شد..مونا
خوب زد تو برجکش! حقش بود دختره ی زبون دراز! نیشم وا شد.. آورین بی خیال
بازم با شهریار حرف زد..شیطونه میگه بزنم دندوناشو تو دهنش خورد
کنما..میمرد یه دفاعی از من میکرد؟! چی میگن به هم؟ ملیحه یهو از جاش پرید و
رو به سامی گفت: من میرم پیش کیانا..تو میای؟ سامی که حسابی حوصلش سر رفته
بود و شهریار و آروینم تو بحثا زیاد مخاطب قرار نمیدادنش سریع بلند شد و
با ملیحه رفت.. آخیش! خیالم راحت شد..لبخند پهنی زدم و گفتم: وای مرسی
مونا..داشت اعصابمو میریخت به هم! مونا گفت: راویس! _ هوووم؟ _ با آروین
دعواتون شده؟ _ نه..چطور؟ _ آره جون خودت! معلومه که اوضاعتون قمر در
عقربه! مشخصه که خیلیم از دستت شاکیه! _ نه اشتباه میکنی.. _ اونطوری که
اون، کمر ملیحه رو گرفت من شک کردم که همه چی بینتون آروم باشه! حرفی
نزدم..نمیتونستم سرش شیره بمالم..دختر تیزی بود.. _ من مطمئنم که اونکار رو
کرد تا حسادت تو رو تحریک کنه! پوزخندی زدم..من اصلاً برای آروین مهم
نبودم که حالا بخواد حسادتمو هم تحریک کنه..چه خوش خیاله این!! با لبخند
کمرنگی که زدم مونا هم ساکت شد.. ***لجم گرفته بود، بیشتر از خونسردی و
بیخیالی آروین داشتم حرص میخوردم. روی مبل لم داده بود و داشت به فیلمی که
از ماهواره پخش می شد نگاه میکرد..نتونستم طاقت بیارم وایسادم جلوی دیدش،
که نتونه تی وی ببینه! با تعجب گفت: هیچ معلوم هس چته؟ برو کنار راویس! مگه
نمی بینی دارم فیلم نگاه میکنم؟ _ من باید بدونم چرا امشب اون کار رو
کردی؟ انقدر از دستش عصبی بودم که با اینکه یه ساعتی از مراسم عروسی اومده
بودیم ، هنوز لباسامو عوض نکرده بودم.. اخماش در هم رفت و گفت: بهتره با
زبون خوش بری کنار راویس! بغض کرده بودم.حق نداشت با این لحن باهام حرف
بزنه، تازه بعد از اون شاهکاری که رو صورتم پیاده کرده بود.. با صدای لرزان
و خش داری گفتم: اسم نحست تو شناسنامه ی منه! حتی اگه زوری باشه! حتی اگه
اجباری باشه..حتی اگه تو نخوای، اما هس. تو شوهر منی..حق نداری بری با یه
زن دیگه لاس بزنی!..معاشقه کنی..برقصی..امشب جلوی نگاه های مونا و بقیه آب
شدم! خورد شدم..ازت نخواستم عاشقم باشی آروین، ازت نخواستم باهام مهربون
باشی، نخواستم مثل شوهرای عاشق باهام برقصی و قربون صدقم بری،نه آروین!
اینا رو ازت نخواستم..اما..اما تو حق نداری با یه نفر دیگه دل و قلوه
بدی..حق نداری آروین! اینا رو می گفتم و اشکام به شدت رو گونه هام می
ریخت..طاقت بی محلی و نداشتم.از بچگی همینطوری بودم! دختر خیلی حساسی بودم!
حتی مامان خدابیامرزمم، جرئت نداشت جلوی من زیاد، قربون صدقه ی شیرین بره.
میدونست که من چقدر حساسم و مراعاتم و میکرد، شیرین دختر حساسی نبود و منو
خوب درک میکرد و به ابراز علاقه های مامان به من، اعتراضی نمیکرد..اما
برای من مهم بود.. آروین با تعجب، به اشکام نگاه میکرد..بعد از چند دیقه
گفت: تو چته راویس؟ معاشقه کدومه؟ از چی حرف میزنی تو؟ حالا خوبه ملیحه،
دوست توئه ها..اون بود که بهم پیشنهاد رقص داد..من هیچ حسی بهش
ندارم..کاملاً بدون هیچ حسی باهاش رقصیدم..من هیچ کاره بودم! بدون اینکه
بخوام اشکامو پاک کنم، با ناراحتی گفتم: تو هیچ کاره بودی؟!! تو که وقتی
ملیحه بهت پیشنهاد رقص داد با ذوق و لبخند بلند شدی و باهاش رفتی؟ کمرشو
طوری گرفته بودی که هیچکس فکرشم نمیکرد که شما با هم غریبه این!! آروین که
مشخص بود از دستم کلافه شده، از رو مبل بلند شد و روبروم وایساد،چشای
عسلیشو به چشام دوخت..یه لحظه غم و تو چشاش خوندم اما آروین فوراً یه اخم
غلیظ کرد و با لحن عصبی ای گفت: من هر کاری کنم به خودم مربوطه راویس! حق
نداری تو کارای من دخالت کنی!..تو انتخاب من نبودی و نیستی! همین که تحملت
میکنم باید کلی خدا رو شکر کنی...من و تو هیچ نقطه ی مشترکی با هم
نداریم..تو کارای خودت و بکن ، منم کارای خودمو میکنم!..ما دو تا فقط مثل
دو تا همخونه ایم نه بیشتر..اینو تو گوشِت فرو کن راویس! من تو رو بعنوان
یه دوست ساده هم قبول ندارم..یه ذره هم از تنفرم بهت کم نشده و نمیشه!
متوجه شدی؟ پس بیخودی خودتو عذاب نده..من با هر زنی دلم بخواد ارتباط
برقرار میکنم و با هر کی دلم بخواد لاس میزنم! اوکی؟ آروین کتشو از رو مبل
برداشت و به اتاق رفت و در اتاقشو محکم بست..این همه وقاحت، مگه میشد تو یه
نفر جمع شه؟!!! یه
آدم چقدر میتونست پست و کثیف باشه که تو چشم زن قانونیش زل بزنه و با کمال
وقاحت بگه با هر زنی که دلش بخواد ارتباط برقرار میکنه؟؟ بی شرمی تا
کجا؟!!! همونجا رو مبل افتادم...چشمه ی اشکمم خشک شده بود..تا کِی میتونستم
فقط زار بزنم؟!!فصل ششم*** صدای اف اف اومد.داشتم ظرفای ناهار رو
میشستم..دستکش ها رو از دستم درآوردم و شیر آب و بستم و به سمت اف اف
رفتم.. موقع
ناهار، من و آروین با هم قهر بودیم و ناهار و جدا جدا خوردیم..اون تو هال
خورد و منم تو آشپزخونه! خیلی مسخره بود که از دستپخت من میخورد اما جدا از
من!! آروین و درست و حسابی ندیده بودم، انقدر خودمو تو اتاقم قایم کردم که
رفت سر کارش! بهتر! هنوزم بابت دیشب از دستش عصبی بودم.. _ کیه؟ _ مرض و
کیه! باز کن.. مونا بود..صداش عصبی بود..دکمه رو فشار داد..این اینجا چیکار
میکرد؟ مونا با چهره ای عصبی وارد شد.. _ سلام..این چه سر و وضیه؟ خوبی؟
مونا بدون اینکه نگام کنه، کفشاشو درآورد رو مبل نشست..جا خوردم.این چش
شده بود؟! کنارش رو مبل نشستم..با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود و کاملاً
معلوم بود که خیلی عصبیه! _ مونا تو چته؟ خوبی؟ با شهریار بحثتون شده؟ مونا
زل زد تو چشام..چشماش از زور خشم، قرمز شده بود داد زد: چرا ازم پنهون
کردی راویس؟ چرا نگفتی اون گلاره ی عوضی و اون داداش کثیفش چه بلایی سرت
آوردن لعنتی؟ چرا نگفتی تو دو ماهی که من کیش بودم چی به روزت اومده؟ چرا
سکوت کردی؟ چرا منو غریبه فرض کردی؟ مگه من صمیمی ترین رفیقت نبودم، بی
معرفت؟ مگه..مگه من خیر سرم همراز و سنگ صبورت نیستم؟ خیلی نامردی
راویس..خیلی...وقتی از دخترعمه ی گلاره، مروارید، شنیدم که چی به سرت اومده
جا خوردم.. باورم نمیشد..راویس! چی به سرت آوردن دختر؟ پس بالاخره مونا هم
فهمید..مونا اشک می ریخت و منم از استرس زیاد، داشتم میلرزیدم..بغض داشت
خفم میکرد.خیلی به مونا نیاز داشتم.باید یه جوری تموم غم و عذابی که تو
این مدت کشیدم و خالی میکردم و با یکی درمیون میذاشتم..باید خودمو سبک
میکردم! وقتی مونا، هق هق کردن منو دید، بغلم کرد و آروم روی موهامو
بوسید..منو محکم به خودش چسبوند و گفت: آروم باش راویس! آروم باش..وقتی
آروم شدی همه چیز و بهم بگو..همه چیز و... در حالیکه از زور گریه کردن
داشتم نفس نفس میزدم، بریده بریده گفتم: مگه..مگه مروارید..همه چیز و..بهت
نگفت؟ _ چرا گفت..اما میخوام از زبون خودت بشنوم راویس! ده دیقه گذشت و من
آرومتر شدم..سرم تو بغل مونا بود..از بغل مونا جدا شدم و اشکامو پاک
کردم..چشای مونا هم سرخ شده بود و گونه هاش خیس از اشک بود.همیشه دلسوزم
بود و هوامو داشت! کاش زودتر بهش همه چیز و میگفتم..اون بلا هم وقتی به سرم
اومد که مونا نبود.. شاید اگه تهران بود، من انقدر بدبخت نمیشدم! مونا
نگام کرد و با مهربونی گفت: آروم شدی؟ میتونی همه چیز و بهم بگی؟ سرمو به
نشونه ی "آره" تکون دادم..باید میگفتم...خیلی وقت بود همه چیز و تو خودم
ریخته بودم و داشتم ذره ذره نابود میشدم..!اشکام جاری بود..به نقطه ای
نامعلوم زل زدم و با صدایی محزون و پر از درد گفتم: میدونی که من و گلاره
رابطمون زیاد با هم خوب نبود، همیشه دعوامون بود، گلاره بهم میگفت بچه
شهرستانی و کلی تو یونی مسخرم میکرد و عذابم میداد! همه چیزا رو خیلی خوب
یادته مونا..چون تو هم بودی و طعنه هاشو میشنیدی، منم چند بار حالشو اساسی
گرفتم..آمارشو دادم به دوست پسرش که تو یونی همکلاسمون بود..پسره هم وقتی
فهمید گلاره با چند نفر هم دوسته و داره بازیش میده با کلی تحقیر و
آبروریزی ازش جدا شد و آبروشو تو یونی برد..حتی کارش به حراست دانشگاه
رسید..گلاره پسره رو دوس داشت و وقتی دید من باعث شدم قیدشو بزنه و اون
همه تحقیر بشه خیلی از دستم عصبی شد اما کاری نکرد..این عقب نشینیش خیلی
برام تعجب آور و در عین حال ترسناک بود..گلاره دختری نبود که
به همین سادگی از کسیکه زندگیشو تباه کرده بگذره..تا اینکه مدرک لیسانسمو
گرفتم و دیگه ادامه ندادم.وقتی تو با شهریار ازدواج کردی و برای ماه عسل
رفتی کیش، یه شب گلاره زنگ زد به گوشیم..شماره مو از ترم اول که بهش داده
بودم داشت.. گفت: راویس! بیا هر چی دلخوری و کینه بینمون بوده فراموش کنیم!
من و تو میتونیم مثل ترم اول با هم دوستای خوبی باشیم.. تعجب کردم، به
گلاره نمیخورد یهو انقدر عوض شده باشه.. _ چی شد یهو یاد من افتادی؟ _
دیروز داشتم عکسایی که ترم اول تو یونی با تو و مونا با استاد ریاضی 1
انداخته بودیم و نگاه میکردم یهو یادت افتادم..دلم برات خیلی تنگ شده بود
من و تو زیاد با هم خوب نبودیم و یه جورایی سایه ی همو با تیر میزدیم، اما
خب..امیدوارم گذشته رو فراموش کنی..تو عالم بچگی بود دیگه! نمیدونم چرا
فکر کردم عوض شده و میخواد جبران کنه، لبخندی زدم و گفتم: مهم نیس! همین که
الان پشیمونی خیلی خوبه! توام باید منو ببخشی سر قضیه ی ماهان... نذاشت
حرفم تموم شه و گفت: ماهان و بی خیال! لیاقتمو نداشت..بهتر که تموم شد!
اتفاقاً باید ازت ممنون باشم که نذاشتی زیاد باهاش باشم لیاقتش همون،
پرستوی کثافت بود..الانم دیگه نامزد کرده و من بهش فکر نمیکنم..! سکوت
کردم..نمیدونم چرا ته دلم یه جوری بود! باورش برام سخت بود که گلاره از
کارایی که کرده پشیمون شده باشه.. _
عزیزم میخواستم دعوتت کنم بیای تولدم! هم من و تو همدیگر رو میبینیم و
میتونیم کلی با هم گپ بزنیم هم دلخوریا کلاً تموم میشه و یه شب خاطره
انگیز و برامون رقم میزنه! ته دلم شور میزد..من زیاد گلاره و
نمیشناختم..اما خب از بچه های یونی همیشه میشنیدم که دختر خوبی نیس و مدام
با این پسر و اون پسر میپره! _ عزیزم چرا ساکتی؟ میای دیگه نه؟ _
اما..آخه..من زیاد اهل مهمونی رفتن نیستم..تو که خوب باید بدونی! حالا اگه
مونا بود..شاید.. نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت: با مونا چیکار داری تو؟ از
فرنوش شنیدم که ماه عسل رفته کیش..ببین راویس! من فرداشب منتظرتم..آدرسشم
برات اس میکنم..حتماً بیا خیلی خوشحال میشم..میبینمت..بای عزیزم! قبل
اینکه بخوام مخالفتی کنم بوق آزاد زده شد..قرار شد برم..حتی با اینکه دلم
نبود ..اما خب میخواستم گلاره و ببخشم و کدورتا رو از بین ببرم..اگه بدونی
مونا چقدر دلشوره داشتم..همش فکر میکردم یه اتفاق بدی میخواد بیفته! مونا
از تو پارچ آبی که رو میز عسلی جلومون بود، لیوانی پر کرد و به دست داد..یه
کم خوردم و ادامه دادم: من فکر نمیکردم همچین مراسمی باشه! تو که منو
میشناسی، دختری نبودم که از اونجور مهمونیا برم..تو همیشه باهام بودی و
میدونستی که جز همون مهمونیای دخترونه و ساده، جای دیگه ای نمیرفتم اگرم
میرفتم فقط مهمونیای بچه های اکیپ بود! اولش از دیدن مهمونی و اوضاع
دیگران،
کپ کردم..اما گلاره با لبخند و مهربونی و قربون صدقه رفتن ، تشویقم میکرد
که راحت باشم..خوشبختانه لباسم کامل پوشیده بود و بخاطر همین
استرسم تا حدودی رفع شد. ..لباسامو تو اتاق خواب گلاره عوض کردم..تا
اینکه..برادر گلاره رو دیدم..چندباری تو یونی دیده بودمش، میومد دنبال
گلاره! توام دیدیش مگه نه؟ مونا با سر جواب مثبت داد.. ادامه دادم: خیلی
هیکل غولی داشت..با خنده ی چندش آوری نزدیکم شد و باهام دست داد..از نگاهای
هیزش رو بدن پوشیدم، خوشم نمیومد.. اما مجبور بودم تحملش کنم..مراسم مسخره
ای بود..دختر و پسر تو بغل هم وول میخوردن..مشروب راحت سرو میشد..خبری از
مامان و بابای گلاره
نبود..مامانشو که خبر داشتم از باباش جدا شده و رفته فرانسه، اما باباش تو
جمع نبود..شام و خوردم و موقع رفتن شد میخواستم هر چی زودتر
برم خونه ی شیرین و از اون مهمونیه تهوع آور خلاص شم..وقتی به گلاره گفتم
میخوام برم..کلی اصرار کرد که بازم بمونم اما قبول نکردم.. اونم حرفی نزد
به اتاق گلاره رفتم تا لباسامو بپوشم..چراغش خاموش بود چون اتاقش رو به
خیابون بود نیازی به روشن کردن چراغ نبود.. منم بدون اینکه چراغ و روشن کنم
به سمت چوب لباسی رفتم..داشتم لباسامو میپوشیدم که..... با
یادآوری اون لحظه، دوباره لرزش بدنم شروع شد..لیوان اب تو دستم، از شدت
لرزش دستام، به وضوح میلرزید..مونا با وحشت، بغلم کرد و لیوان و از دستم
گرفت و رو میز گذاشت... _ آروم باش راویس..! جون من آروم باش..تموم
شد..تموم شد...بریده بریده ادامه دادم: رامین اومد تو اتاق گلاره
مونا...مست کرده بود..چشاش خمار بود..شیشه ی ویسکی دستش بود و بلند بلند
میخندید ... اون شب..اون شب هیشکی
صدای ناله ها و فریادای منو نشنید مونا...مونا هیشکی ضجه زدنای منو
ندید..من تنها بودم..رامین منو له کرد..منو از دنیای دختر بودنم
جدا کرد..راویس و نابود کرد..به زور منو خوابوند رو تخت..نتونستم مانعش
بشم..خیلی قوی و قلدر بود..وحشیانه افتاد روم و بدون اینکه به التماس
کردنام واشکام توجهی کنه، کار خودشو کرد..مونا من نمیخواستم...نتونستم
جلوشو بگیرم...کثافت وقتی کارش تموم شد منو گذاشت و لنگان لنگان
از اتاق رفت...من تنها موندم..با یه عالمه دردی که تو کمر و شکمم حس
میکردم...صدای آژیر ماشین پلیس اومد..اما..اونقدر ضعف داشتم که نتونستم از
جام تکون بخورم..حالم بد بود..از زور درد داشتم جیغ میزدم..همون
موقع..همون موقع... نفسم بالا نمیومد..بلند زار زدم..شونه های مونا از
اشکام خیس خیس بود..خودشم داشت گریه میکرد این و از ریتم نامنظم نفساش میشد
به راحتی فهمید.. _ راویس عزیزم! آروم باش..بگو آروین چطوری وارد زندگیت
شد...بگو عزیزم..باید انتقامتو از گلاره و داداش هرزش بگیریم... به کمک
مونا یه کم دیگه آب خودم و با بدبختی ادامه دادم: آروینم تو مراسم بود..مثل
اینکه یکی از دوستاش رفیق رامین بوده و به اصرار دوستش اون شب اومده بود
اون مهمونی! من داشتم از ترس و درد میلرزیدم..که آروین اومد تو اتاق..با
تعجب داشت به من و حالم و بدن برهنه م نگاه میکرد..نشست کنارم رو تخت..وحشت
کردم.. ترسیدم اونم بخواد بلای رامین و سرم بیاره..همه رو رامین
میدیدم..تو موقیعت بدی بودم..جیغ زدم..کمک خواستم..فحشش دادم..اما آروین
محکم منو بغل کرده
بود و ازم میخواست آروم باشم..تا اینکه پلیسا ریختن تو اتاق و منو آروین و
رو تخت دیدن و بردنمون اداره ی پلیس...نمیدونی چه روزای سختی بود
مونا..نبودی که ببینی من چی کشیدم..از یه طرف جسمم عذاب کشیده بود و از
طرفیم روحم..بردنم پزشکی قانونی و بعد فهمیدن که
بهم تجاوز شده..تو بازجوییا هیچ حرفی نزدم..هنوزم تو شوک اون شب لعنتی
بودم..ترسیده بودم..رامین و گلاره فرار کرده بودن و از مروارید شنیدم که
رفتن اتریش..دیگه دستم به جایی بند نبود..شیرین مدام با التماس و اشک ازم
میخواست که بگم کی این بلا رو سرم آورده! اما من عین
یه مرده ی متحرک شده بودم..افسردگی شدید گرفته بودم..تا اینکه بابام اومد
تهران..وای مونا داغون بود..اگه بدونی چی کشید..کم مونده
بود آروین و بکشه..سرم داد زد..بهم گفت هرزه..گفت کاش نمیذاشت بیام تهران و
درس بخونم..اما من فقط زار زدم..من پاک بودم تو 4سالی که تهران پیش شیرین
زندگی میکردم تا حالا پامو از حدم بیرون نذاشته بودم و همیشه خط قرمزا رو
رعایت میکردم..حالا بابام بهم میگفت هرزه.. من
چیکار کرده بودم مگه؟ من قربانی بودم..قربانی انتقام گلاره و شهوت برادرش!
خونواده ی آروینم اومدن بازداشتگاه..بابا با همشون دعوا کرد..بهشون
توهین کرد غرور بابای آورین و له کرد..و اونا هیچ حرفی نداشتن که
بزنن..فکر میکردن آروین مقصره و سکوت کرده بودن..مادر آروین ضجه
میزد و فقط گریه میکرد..رادین و بابام با هم دعوا کردن..رادین مطمئن بود
که کار آروین نبوده و ازش دفاع میکرد..دو هفته گذشت و بابام مدام تهدیدم
میکرد که اگه حقیقت و نگم هم خودشو آتیش میزنه هم منو! چی باید میگفتم؟
رامین و اون خواهر عوضیش رفته بودن و دستم به جایی
بند نبود اگه میگفتم مقصرای اصلی رفتن ، بابام زنده به گورم میکرد..یه شب
تصمیم گرفتم همه چیز و بندازم گردن آروین..چاره ای نداشتم..فقط آروین
میتونست جلوی آبروی رفته ی بابامو بگیره..باید تقصیر و گردن کسی مینداختم
که ایران باشه و بشه مقصر دونستش..جز آروین کسی و نداشتم..به
همه گفتم که اون به من تجاوز کرده.نذاشتم کار به اعدام برسه..اونام وکیل
گرفتن و آروین از اعدام تبرئه شد..من خیلی در حقش بدی کردم
مونا..خودخواه بودم..فقط میخواستم بابا حرص نخوره..اون دو تا سکته رو رد
کرده بود و دکتر اخطار داده بود که اگه بازم حالش بد شه دیگه نمیتونن
کاری براش بکنن..این حرفا داغونم کرد مونا..نمیتونستم پرپر شدن بابا مو
ببینم..منو پرپر کرده بودن دیگه بابامو نباید دق میدادن! آروین باورش
نمیشد که همه ی تقصیرا انداخته شه گردنش.. باورش نمیشد بشه آش نخورده و دهن
سوخته! اون فقط اون شب لعنتی، میخواست
ارومم کنه.. اما..حتی اگرم انکار میکرد قبول نمیکردن.. اونا ما رو با هم
تو تخت، وقتی من لخت بودم گرفته بودن و همه چیز بر علیه آروین بود.. آروین
از من بیزاره مونا..من اشتباه کردم..من با غرورش بازی کردم.. مونا دستامو
گرفت و گفت: بعدش چی شد؟ _ بعدش قاضی حکم داد که باید بین من و آروین خطبه ی
محرمیت خونده شه و اسم آروین بره تو شناسنامم..مهریه م شد اعضای بدن
آروین، یه دست و یه پاش! قاضی این و حکم داد تا نتونه طلاقم بده..قانون
این بود.من..من خودم شاهد شکستن غرور خودشو خونوادش بودم..اونا حق دارن
از من بیزار باشن..من آروین و قربانی کردم تا غرور بابام حفظ شه..من
اشتباه کرده مونا..اون..اون نامزد داشت..من نامزدشو ازش گرفتم..من باعث
شدم زندگیش نابود شه..آروین از من بیزاره.. مونا صورتمو بوسید...چشاش از
اشک خیس بود..بغلم کرد و کمک کرد رو تخت بخوابم..بدنم به شدت میلرزید..روم
پتو انداخت..بوسم کرد و گفت: نمیزارم زندگیت اینطوری داغون شه راویس! بهت
قول میدم..من اون رامین عوضی و گلاره ی کثیف و پیدا میکنم و هردوشونو به
سزای کارشون میرسونم..رامین
باید اعدام شه..گلاره انتقام جدایی ماهان و از تو گرفت..حالا دلیل نگاهای
سرد آروین و به تو میفهمم..حق داشت..تو با غرور و شخصیتش بازی کردی..باعث
شدی خونوادش به چشم یه متهم نگاش کنن..اما دیگه کاریه که شده، الان فقط
باید بهش محبت کنی راویس! راویس یادت باشه که تو در حقش بدی کردی .. اگه
سرت داد زد، اگه تحقیرت کرد و از کوره در رفت، باهاش مهربون باش..درکش کن!
اون تحت فشاره..از طرفی جدایی از نامزدش و از طرفیم جرمی که نکرده و بهش
نسبت دادن..سعی کن تا وقتی متهم اصلی به سزای کارش برسه باهاش خوب
باشی..حالا که حق انتخاب و از هردوتون گرفتی بزار کنار هم احساس آرامش
کنین..!! کم کم پلکام سنگین شد و خوابم برد..
موضوع: رمان,رمان اگرچه اجبار بود,
نویسنده: master
تاریخ: پنجشنبه 30 خرداد 1392 ساعت:
تعداد بازديد : 9614
مطالب مرتبط
آمار
ورود کاربران
مطالب پیشنهادی