رمان باورم کن 2

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

قسمت دوم

شروین و طراوت جون اومدن وسط و دست همو گرفتن و شروع کردن به رقصیدن. خوشحال داشتم بهشون نگاه میکردم. تازه چشمم افتاد به لباس شروین یه کفش ورنی مشکی همراه با کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید پوشیده بود و یه پاپیونم زده بود. خنده ام گرفت همیشه با دیدن پاپیون خنده ام میگرفت. همیشه فکر می کردم پاپیون مال مردای شکم گنده است که کروات اذیتشون میکنه. اما شروین اصلا" شکم نداشت. یاد روز اول که تو اتاقم دیدمش افتادم. نه جدی شکم نداشت همه اش عضله بود شکمش از این شیش تیکه ها بود که آدم خوشش میومد مشت بزنه بهش.
همچین خوشحال داشتم شروین و تجزیه تحلیل می کردم. اصلا" متوجه نشدم که شروین و طراوت جون هی دارن به من نزدیک میشن. وقتی کامل جلوم ایستادن تازه متوجه شون شدم. با تعجب نگاهشون کردم.
من: اینجا چرا وایسادین؟ برین برقصین دیگه.
خانم احتشام با نیش باز و یه نگاه خبیث گفت: من نمی تونم زیاد برقصم خسته میشم. اومدم جام و با تو عوض کنم. یه جورایی تو هم میزبان به حساب میای دیگه.
یه دقیقه هنگ کردم. یعنی چی جامو عوض کنم؟ وقتی حس کردم یه دستی تقریبا من و هول داد تو بقل شروین تازه فهمیدم منظور طراوت جون چیه. با چشمای گرد داشتم به طراوت جون نگاه می کردم. اصلا" نمی فهمیدم که چرا داره می خنده. سرمو بلند کردم و به شروین نگاه کردم. یه نگاه قطبی بهم انداخت و بعد انگار از خنگ بازی من کلافه شده باشه خودش اومد و دستامو گذاشت رو شونه اشو خودشم کمرمو گرفت و شروع کرد به حرکت کردن. منم مثل یه عروسک با حرکات شروین تکون می خوردم.
ای خاک بر من، من اینجا چی کار می کنم؟ من و چه به شروین. ما اصلا" با هم حرف می زنیم که بخوایم با هم برقصیم؟ حالا کاش رقص ایرانی بود هیچیکی به هیچکی کار نداشت این رقصه که هی تو حلق همدیگه ایم ما. آنید تو زندگیت این یه غلط و نکرده بودی که حالا کردی و عقده ای از دنیا نمیری.
یاد عروسی خواهرم افتادم. با اینکه فامیلا دختر، پسرا با هم صمیمی هستیم و تو عروسیا و مهمونی ها با هم میرقصیم اما هنوز تو خانواده مون این جا نیفتاده که یه دختر و پسر واسه رقص تانگو با هم پاشن برقصن. اوصولا" رقصایی که تماس بدنی نزدیک وتنگاتنگ داشته باشه کنسل تو خانواده ی ما. تو عروسی خواهرمم با اینکه خیلی دلم می خواست تانگو برقصم اما از ترس مامان و بابا از جام تکون نخوردم فقط با حسرت به زوجایی که می رقصیدن نگاه می کردم.
سرمو بلند کردم ببینم شروین در چه حالیه که دیدم داره با پوزخند نگام میکنه.
حالت دفاعی به خودم گرفتم و مشکوک نگاهش کردم. پوزخندش عمیق تر شد. سرشو آورد پایین نزدیک گوشم و گفت: دفعه ی اولته که می رقصی؟
سرخ شدم. به تو چه؟ فضولی؟ پسره ی میمون....
اما خداییش شباهتی به میمون نداشت. سعی کردم خونسرد و جدی جوابش و بدم: چطور؟
شروین: آخه با هر قدمی که بر می داری رو پام لگد می کنی.
وای الهی بی آنید شم که آبرو میبره. سریع خودم و یکم کشیدم عقب. شروین با پوز خند دوباره گفت: اینکارا فایده نداره. تا این آهنگ تموم شه من از ناحیه ی پا دچار نقص عضو میشم.
چشمام گرد شد. نه انگاری یخچال زبونم داشت. پس می تونست بیشتر از 4 کلمه در روز حرف بزنه. داشتم تو دلم به این کشف جدیدم می خندیدم که حس کردم یه کوچولو از زمین بلند شدم. مبهوت به پایین نگاه کردم و بعد به شروین. یه نگاه سرد بهم کرد و با همون سردی صداش گفت: یکم صبر کن الان آهنگ تموم میشه نمی خوام بیشتر از این به پام و کفشم آسیب برسونی.
تازه فهمیدم چی شد این شروین با یه فشار به کمرم من و یه کوچولو بلند کرد که دیگه لگدش نکنم. یاد بابام افتادم که وقتی بچه بودم کمرم و می گرفت و تو هوا نگهم می داشت. خندم گرفت.
داشتم به زور جلوی خندم و می گرفتم که حس کردم برگشتم رو زمین.
اه چرا من و گذاشت زمین؟ یعنی به همین زودی شهربازی تموم شد؟
آهنگ تموم شده بود. شروین راهش و گرفت و رفت پیش مهموناش و منم رفتم سمت آشپزخونه.
اما خدایی چه زوری داره این پسره. چه جوری من و بلند کرد؟؟؟؟

رفتم یه سر به غذا و چیزای دیگه زدم همه چی مرتب بود. جشن خوبی بود اگه اینقدر خسته نبودم بیشتر بهم خوش می گذشت. دوست داشتم همش یه جا بشینم به مهمونا نگاه کنم. اینم یه جور ارضای فضولی بود. دخترا همه مدلی بودن بیشترشونم لباسای باز و دکلته و بندی و کوتاه و هر جور لباس بدن نمایی که بخواین میشد پیدا کرد. سرمو گردوندم دیدم طراوت جون تو یه جمعی از هم سن و سالاشه و انگاری خیلی بهش خوش میگزره. دوباره سرمو گردوندم و این بار شروین و دیدم وسط یه گله دخترای رنگ و وارنگ ایستاده و این دخترام هی سعی میکردن خودشون و بهش بچسبونن. یه چندتا پسرم دورتر از اینا ایستاده بودن و داشتن ناراحت به شروین و دخترا نگاه می کردن.-: پسرا خوششون نمیاد از اینکه همه ی دخترا حواسشون به شروینه.یه متر از جام پریدم. این کی بود دم گوش من وزوز می کرد. به صندلی کنارم نگاه کردم دیدم یه پسر بیست و هفت هشت ساله نشسته. یه کت و شلوار دودی تنش بود و پاپیون زده بود. خدایا امشب چرا همه پاپیون زدن. پسره چشمای روشن و موهای خرمایی داشت و پوستشم روشن بود لب و دهن متناسبی داشت در کل قیافه اش خوب بود. حسابی که دیدش زدم. اونم هیچی نگفت فقط با یه لبخند نگاهم می کرد.به خودم اومدم و یه ابرومو بردم بالا و تا خواستم اخم کنم که یعنی شرت کم بشه پسر سریع دستش و آورد جلو گفت: من مهام شقاوت هستم. همسایه روبه رویی خانم احتشام. چند بار دیدمتون که میومدین تو باغ. با خانم احتشام نسبتی دارین؟یه نگاه بد به دستش انداختم که خودش فهمید و دستش و آورد پایین. پسر بدی نمی زد. منم حوصله ام سر رفته بود. از بیکاری که بهتر بود.من: نه من پرستارشون آنید هستم.مهام: از دیدارتون خوشبختم.من: و همچنین.مهام: دانشجویید؟ممن: بله کشاورزی می خونم.مهام یه ابروش بالا رفت و با لبخند گفت: واقعا" هم چقدر رشته کشاورزی با شغل پرستاری جوره.شونه امو بالا انداختم و با یه ته لبخند گفتم: پیش میاد دیگه.یاد این گربه ها که پیش پیش می کردم براشون افتادم. نیشم یکم بازتر شد.مهام: بعد درستون به کارتون لطمه نمیزنه؟من: نه طراوت جون خیلی لطف دارن شرایطمو قبول کردن.مهام ابروش و داد بالا و گفت: پس با خانم احتشام خیلی صمیمیید.من: خوب با هم زندگی می کنیم معلومه که صمیمی میشیم. شما چی کاره اید؟فضولی بسته آقا پسر حالا زود یکم آمار بده ببینم.مهام: من عمران خوندم و الان یه شرکت دارم.یکم با مهام حرف زدم که یهو موبایلم زنگ زد. نگاه کردم دیدم مامانمه.اه مامان الان وقت زنگ زدن بود؟ حالا هیچ وقت خدا زنگ نمیزنه ها یعنی ماهی یه باره زنگاش.یه ببخشیدی گفتم و تندی از سالن زدم بیرون شانش آوردم نزدیک ورودی نشسته بودم. بیرون ساختمون سرو صدا ها کمتر بود. دکمه ی اتصال و زدم.من: سلام مامان.مامان: سلام دخترم خوبی؟من: آره مرسی. مامان تو خوبی؟ صدات یه جوریه.خداییش صداش یه جوری بود انگار گریه کرده بود. نگران شدم.من: مامان اتفاقی افتاده؟ همه حالشون خوبه؟مامان با بغض: آره عزیزم همه خوبن نگران نشو.کلافه پرسیدم: پس چی شده؟ واسه چی ناراحتین؟مامان: اتفاق تازه ای نیوفتاده همون اتفاقای قبلی.من: مامان بازم بابا؟؟؟؟مامان با بغض : آره بازم همونه.عصبی شدم. همون جور که می رفتم پشت ساختمون عصبانی گفتم: بازم؟ دوباره؟؟؟؟مامان دیگه داشت گریه می کرد.من: کی؟ کی بهتون گفت؟؟؟ مطمئنید؟؟؟ مگه دفعه ی آخرو یادش رفته؟؟؟ این چه کاریه که بابا میکنه؟؟؟ به فکرشما نیست؟؟؟ فکر مارو نمیکنه ؟؟؟ مگه ما بچه هاش نیستیم؟؟؟ اصلا" به ما اهمیتی میده؟؟؟ از عصبانیت صدام دو رگه شده بود. عصبی رو اولین پله ای که به پشت باغ می رفت نشستم.من: مامان... مامانم ... مامانم گریه نکن... جون آنید گریه نکن. خوب تقصیر خودتونه چند بار گفتم کوتاه نیاید گوش کردی؟؟؟ اونقدر مهربون برخورد کردید که هر بار بابا کارش و تکرار کرد. مامان جون گریه نکن منم گریه میکنما ....مامان داشت گریه میکرد. این زن چقدر صبور بود؟؟؟ اصلا" همه ی زنای دنیا بوجود اومده بودن که در برابر کارای شوهرشون صبوری کنن. انگار نه انگار که اونام آدمن و حق زندگی دارن. یکم با مامان حرف زدم و آرومش کردم. بعد کلی سفارش تلفن و قطع کردم. دلم می خواست برم یه جای دور تا دیگه نبینم که بابا این جور با زندگی و آینده ی خودش و بچه هاش بازی میکنه. کاش خبری ازشون نداشتم.بغض گلومو گرفته بود. اون همه بغض و دلتنگی دوتا قطره اشک شد و اومد رو گونه ام. آروم با خودم گفتم: آنید هیچ احدی تو دنیا ارزش اشکای تو رو نداره. محکم باش.با پشت دست اشکم و پاک کردم و بینیمو بالا کشیدم. جلوی اشکمو می تونستم بگیرم اما وقتی بغض می کردم هی آب بینیم میومد پایین. یهو یه سایه ای کنارم دیدم. با ترس سرمو بلند کردم. از پشتش نور میومد و نمی زاشت صورتشو ببینم. سایه یه دستمال سمتم دراز کرد و خودش کنارم نشست. دستمال و از دستش گرفتم و به گفتن تشکر اکتفا کردم و بینیم و باهاش پاک کردم. سایه که نشست تازه فهمیدم کیه.
متعجب به شروین نگاه کردم: تو اینجا چی کار می کنی؟
نگاه سردشو بهم انداخت و گفت: اونجا خیلی شلوغه.چشمام و ریز کردم و بهش نگاه کردم.خوب خره این مهمونی و برای تو گرفتن بعد تو پاشدی زدی بیرون که شلوغه؟ اگه قرار بود 2 تا آدم بیان که دیگه مهمونی نمیشد. من و تو خانم احتشام بودیم دیگه. اره و اوره و شمسی کوره رو می خواستیم چی کار؟من: یعنی نمی خوای بری تو؟شروین: نه .بترکی به درک. اونقدر اینجا بمون که یخ بزنی. یه نگاه به دستمال کردم. این دستمال دیگه دستمال بشو نیست برای این پسره. دستمال و تو دستم مچاله کردم و رو به شروین گفتم: مطمئنی نمیای تو سالن؟؟؟شروین سرش و تکون داد که یعنی نه. منم شونه امو بالا انداختم و گفتم: باشه. پس من میرم تو سالن.دم در سالن که رسیدم چشمم افتاد به چند تا دختر که دور هم جمع شده بودن و قیافه های ناراضی داشتن. اومدم از کنارشون رد بشم که شنیدم دارن در مورد شروین حرف می زدن. گوشام و تیز کردمو یکم قدمامو کند کردم._: یه دفعه برگشتم دیدم نیست.*: شماها ندیدید کجا رفت؟-: نه بابا انگار نه انگار که مهمونی اونه.*: یعنی شروین کجا رفت؟پس بگو چرا اینا دارن جلز ولز میکنن. شروین جیم زده خانم ها شاکین.یه فکری تو ذهنم اومد. بزار عیش این یخچال و مختل کنم.رفتم جلوتر و گلومو صاف کردم و یه ببخشید گفتم. چند تا از دخترا که پشتشون به من بود برگشتن و بقیه هم زل زدن به من که ببینن من کیم و اصلا" چی می خوام. یکی از دخترا که رو به روم ایستاده بود و به نظر میومد سردسته اشونه چون یه جورایی همه دور اون حلقه بودن خیلی خشک پرسید: بله خانم کاری داشتید؟یه لبخند ملیح زدم و گفتم: شما دنبال آقا شروین هستین؟اوهو چه تحویلشم گرفتم، آقا ، کی میره این همه راهو.....دختر اخمی کرد: برفرض که باشیم فرمایش؟؟؟چه بی ادب. بدم اومد. شیطونه میگه اصلا" نگم بزارم تو خماری بمونه. یه اخمی کردمو و همون طور که رومو بر میگردوندم گفتم: هیچی گفتم شاید بخواید بدونید کجاست.اومدم برم که از پشت سرم یه دختره ی دیگه گفت: حالا شما میدونید کجاست؟؟؟یه نیم نگاه بهش انداختم. سگ خورد بزار بگم یکم شروین حرص بخوره بخندم.همون جور که داشتم میرفتم بلند گفتم. پشت ساختمونه.یه لحظه چشمم افتاد بهشون که انگار موشک هوا کردن همچین از جاشون پریدم که گفتم الان شروین و گیر بندازن له میکننش.یه پنج دقیقه بعدش شروین که بین ده یازده تا دختر محاصره شده بود و هر کی از یه طرف آویزونش بود اومدن تو سالن. داشتم ریز ریز می خندیدم چون شروین با اون قیافه ی یخچالش پیدا بود که عصبی و کلافه است. از حرص خوردنش ذوق مرگ بودم که یه هو نگاهش افتاد تو نگاهم و من از ترس آب دهنم که داشتم قورت می دادم پرید تو گلومو به سرفه افتادم. همچین سرفه می کردم و کبود شده بودم که گفتم هیچی همچین آه این پسر گرفت به دامنم که یه ساعت نشده دارم جوون مرگ میشم. یه دستی اومد پشتم و چند ضربه ی آروم زد به پشتم که یکم بهتر شدم. میخ شروین شده بودم جوری که نمیتونستم چشم ازش بردارم. گوشه ی لبش خم شد و یکی از اون پوزخندای معروف لج درآرش و زد که دلم می خواست خفه اش کنم. با یه نگاه سرد روش و برگرون سمت اون دختره سردسته ی از خود راضی. یه دختری بود با یه پیراهن سفید دکلته ی کوتاه که لنز آبی گذاشته بود و کلی آرایش کرده بود لبهای برجسته ی آمپولی و بینی سر بالا داشت. دختره ی عملی چه عشوه ای هم میومد برا شروین. خلایق هر چه لایق پسره حقشه که یه همچین دختر چسبی گیرش بیاد. داشتم حرص میخوردم و برای شروین خط و نشون می کشیدم که یه صدایی گفت: بهتر شدی؟؟؟؟تازه حواسم برگشت سر جاش برگشتم دیدم مهام داره با دست پشتمو میماله و من تازه نفسم برگشته بود سر جاش. من: ممنون بهترم.مها: نفست جا اومد؟؟؟من: بله ممنون.این پسره خنگه؟؟ میگم حالم خوبه پس چرا دستش و بر نمیداره؟؟؟ ده بردار دست بی صاحاب و همینجور میماله به کمرم.داشت تو چشمام نگاه می کرد. خواستم اخم کنم یه چیزی بگم بهش دیدم اصلا از رو منظور این کار و نمیکنه همین جوری بی حواس داره به کارش ادامه میده.یه تکونی به خودم دادم که حواسش جمع شد و دستش و برداشت و با یه لبخند شرمگین گفت: ببخشید حواسم پرت شد.خنده ام گرفته بود. یه لبخند کوچیک زدم که پرو نشه فکر کنه خوشم اومده. من: خواهش میکنم مهم نیست.مها: من و شروین بچگیامون خیلی با هم جور بودیم. هر وقت میومد اینجا همش با هم بودیم و هر کار می خواستیم بکنیم با هم انجام می دادین.من: جدی؟؟؟ اما اصلا شبیه نیستین چه جوری با هم کنار میومدین؟؟؟مهام یه لبخند زد و گفت: به الانش نگاه نکن که اخمه. به دختر جماعت رو نمیده. اما وقتی با همیم خیلی شوخ و با مزه است. نگاش کن ببین چه حرصی می خوره. از شلوغی خیلی بدش میاد سرو صدا عصبانیش میکنه.پسره کلا" دیوونه است. با همه چی مشکل داره. داشتم به حرفای مهام فکر می کردم که مهری خانم اومد و صدام کرد. یه ببخشیدی گفتم و دنبالش رفتم.

بالاخره مهمونای محترمه رضایت دادن و بعد کلی بزن و بکوب و بریز و بپاش و شام و پایکوبی ساعت دو صبح تشریفشون و بردن. اونقدر اینور اونور دوییدم و مراقب همه چیز بودم که پدرم در اومد. تا به کارا سرو سامون بدم ساعت شد سه. خسته و کوفته و مرده رفتم تو اتاقم اونقدر بی جون بودم که حس دوش گرفتن نداشتم. فقط محبت کردم وصورتمو شستم و لباسمو در آوردم و یه بلوز و شلوار تنم کردم و با یه عشقی خزیدم زیر پتو. داشتم میمردم واسه اینکه رو تخت دراز بکشم. از صبح سر پا بودم و از پا درد و کمر درد داشتم میمردم. (وای چقدر دراز کشیدن حال می داد. چقدر این تخت نرمه چقدر این پتو گرمه. چه سکوتی. اگه این صدا ها نباشه. کی داره داد میزنه؟ دارم خواب می بینم. پس چرا صداها بلند تر میشه.
اههههههههه ملت خواب و زندگی ندارن این وقت شب سرو صدا میکنن؟؟؟؟)
عصبی بلند شدم و تو جام نشستم. گوشام و تیز کردم نه جدی جدی دعوا شده بود. سر و صدا ها از پایین میومد.
( یعنی کی میتونه باشه؟؟؟ اینجا که سر جمع 4 نفر بیشتر زندگی نمیکنن که پر سرو صداترینشون منم. منم که خوابم پس کی داره جای من داد و بیداد میکنه؟؟؟)
هم خوابم میومد هم از فضولی داشتم میموردم تا نمیفهمیدم پایین چه خبره خوابم نمیبرد. پاشدم ایستادم.
( وای چه سوزی میاد).
یه ژاکت رو دسته ی صندلی بود برداشتمش و پوشیدم . وای هنوز سردم بود یه شال بافتم رو زمین بود اونم ورداشتم و پیچیدم دورم. کورمال کورمال از تو اتاق اومدم بیرون. این طبقه که خبری نبود صداها از پایین میومد. از پله ها رفتم پایین. واه اینجا چه خبره؟؟؟ نصفه شبی چرا همه ی چراغا روشنه؟؟؟ این آدما کین اینجان؟؟ در طول روز ما هیچ کدوم از خدمه ی خونه رو نمیدیدیم چه برسه به شبا اما انگاری هرکی تو این خونه کار که خوبه یه رفت و آمدی هم میکنه اینجا جمع شده. یه نگاه انداختم و زهرا یکی از بچه های آشپزخونه رو دیدم.
من: زهرا اینحا چه خبره؟؟؟ این سرو صدا ها چیه؟؟؟
زهرا: خانم دارن با آقا دعوا میکنن.
گیج خواب بودم : خوب پس شما اینجا چی کار میکنین؟؟؟ یه دعوای زن و شوهریه شما برین دنبال کارتون.
یه آن به خودم اومدم چشمای زهرا گرد شده بود. تازه یادم افتاد که خانم ما که شوهر نداره یعنی مرحومه پس کی داره با طراوت جون دعوا میکنه؟؟؟ سریع رفتم سمت اتاق خانم احتشام کلی آدم پشت در اتاقش ایستاده بودن و همه نگران به در بسته نگاه می کردن.
امشب به خاطر مهمونی کلی آدم اومده بودن کمک و انگار هنوز کسی نرفته بود خونه و سرو صداهام همه رو جمع کرده بود جلو ی این در. رفتم جلو و مهری خانم و دیدم.
من: مهری خانم اینجا چه خبره؟؟؟
مهری با نگاه نگران: آقا شروین خانم....
تازه انگاری صداها رو میشنیدم. شروین بلند بلند داد میکشید. اصلا" صدای طراوت جون نمیومد. برام عجیب بود که چی باعث شده کوه یخ لالمون این جوری داد بکشه.
شروین: کی گفته بود این کارو بکنید؟؟؟ من اومدم آرامش داشته باشم. از دست مامانم اینا اومدم اینجا شما راحتم نمی زارین. کی مهمونی خواست؟؟؟ فکر کردین نفهمیدم هر چی دختر تو دوست و فامیل داشتین کشوندین اینجا تا جلو من رژه برن؟؟؟ چند بار بگم من ازدواج بکن نیستم.
خانم: شروین جان چرا عصبانی میشی؟؟؟ آخه این دخترا که بد نیستن؟؟؟ منم که چیزی نگفتم، گفتم یکم باهاشون رفت وآمد بکن باهاشون آشنا بشو شاید خوشت بیاد.
شروین دیگه منفجر شد داد میکشید: من هر چی میگم شما حرف خودتون و می زنید. می خواید از اینجا هم برم؟؟؟ می خواید دیگه پیشتون نباشم؟؟؟ خوب میرم ....
شروین این و گفت و یهو در اتاق با سرعت باز شد. من چسبیده به در وایساده بودم. در که باز شد رخ به رخ شروین شدم. سرم به زور تا سینه اش میرسید. همچین اخم کرده بود که حاضر بودم تو اون لحظه هر جای دنیا باشم الا جلوی اون در. اژدها که میگم بد نمیگم. یه لحظه فکر کردم از گوشاش و بینیش دود میاد. یه نگاه عصبانی و بد به من انداخت که دوست داشتم همونجا قبرم و بکنم برم توش رو خودمم خاک بریزم اما جلو دست این پسره نباشم. سیم ثانیه خودم و کشیدم کنارو چسبوندم به در. شروین عصبانی از جلوم رد شد و رفت. چشمم افتاد به خانم احتشام که قلبش و گرفته بود و نفسای عمیق می کشید انگار هوا کم آورده بود سریع دوییدم سمتش و دستش و گرفتم و نشوندمش رو تخت. مهری خانم هم دنبالم.
من: مهری خانم یه لیوان آب بیارید برای خانم.
مهری دویید از در بیرون. منم با دست پشت خانم و می مالیدم که یکم نفسش جا بیاد.
من: چی شد طراوت جون حالتون خوبه؟؟؟ چرا عصبی شدین آخه ببینید با خودتون چی کردین.
مهری با یه لیوان آب اومد. سریع لیوان و گرفتم و بردم سمت لب خانم.
من: طراوت جون یکم آب بخورید حالتون بهتر بشه.
به زور یه قلوپ آب خورد. یکم نفسش جا اومده بود.
یکی از خدمتکارا سراسیمه اومد و گفت: خانم آقا چمدون بدست دارن می رن.
خانم احتشام رسما" سکته هرو زد. دستم وگرفت و آروم گفت: آنید برو دنبالش. نزار بره. سعی کن جلوش و بگیری. اگه رفت دنبالش برو تنهاش نزار. میترسم با اون حالش یه کاری دستمون بده.
وای خدا من و بکش وگرنه من برم پیش این اژدها اون منو میکشه ها.
داشتم گیج خانم و نگاه میکردم که یه دادی زد و گفت: د میگم برو.
مثل فنر از جام پریدم و زدم بیرون شروین داشت چمدون بدست با گیتارش از سالن بیرون میرفت. منم دنبالش. آخه چی به این بگم که وایسه و نره این اصلا" من و داخل آدم حساب میکنه که بخواد به حرفم گوش کنه؟؟؟ تیری در تاریکیه دیگه.
من: آقای احتشام کجا میرید این وقته شب. حالتون خوب نیست. عصبانی هستید نمیتونید درست فکر کنید. حالا بمونید تا صبح آروم تر که شدید بهتر فکر میکنید.
کو گوش شنوا. دارم یاسین به گوش خر الاغش میخونم.
شروین تند تند با اون لنگای درازش میرفت سمت ماشینش و منم مثل بز دنبالش میدوییدم.
من: آقای احتشام اصلا" صدای من و میشنوید؟؟
عصبانی شدم. بهش احترام گذاشتم پروو شده.
من: میشنوی چی میگم؟ دارم با تو حرف میزنما. احتشام .هوی... شروین با توام.
لجم گرفت دیگه بهش رسیده بودم . کنار ماشین بودیم در عقب و باز کرد گیتارش و انداخت رو صندلی و خواست که چمدون و هم بندازه کنارش. عصبی رفتم جلو و چمدونش و کشیدم.
من: مگه با تو نیستم؟ کجا می خوای بری این وقت صبح؟ نمیبینی طراوت جون حالش بد شده. می خوای سکته اش بدی؟؟؟
همچین برگشت نگام کرد که قبض روح شدم دستم خود به خود شل شد و افتاد پایین و خودم ساکت شدم و جیکم در نیومد. مثل میرغضب نگاه میکرد. شروین که دست شل شده ی من و دید بی حرف چمدون و برداشت و انداخت پشت ماشین و رفت سمت در جلو. یه لحظه به خودم اومدم. نباید می زاشتم بره وگرنه جواب خانم احتشام و چی بدم.
تندی دوییدم و رفتم اونور ماشین و در و باز کردم و خرچنگی خودمو نشوندم رو صندلی جلو
شروین یه نگاه با حرص بهم کرد و من اصلا" به روی خودم نیاوردم و صاف زوم کردم به شیشه جلو. نفسش و با صدا داد بیرون و ماشین و روشن کرد.
یا خدا اصلا فکر نمی کردم بخواد راه بیوفته گفته بودم من و ببینه تو ماشین بی خیال میشه. با ترس و تعجب بهش نگاه کردم که دیدم نیشخندش گوشه ی لباشه و به تلافی داره جلوشو نگاه می کنه.
راه افتاد و از خونه زد بیرون. یعنی این پسره کجا می خواد بره؟؟؟ یه دور میزنه و بر میگرده خونه کجا رو داره این وقت شب؟؟؟
به خیابون اصلی که رسید نگه داشت. برگشت سمت من و گفت: پیاده شو.
من: پیاده شم؟؟ اینجا؟؟ این وقت شب؟؟؟
شروین: من ازت دعوت نکردم که بیای الانم می تونی پیاده شی.
ترسیدم نصفه شبی من و وسط خیابون بندازه پایین از طرفی هم قول داده بودم نمی شد تنهاش بزارم. دو دستی چسبیدم به در و برای استحکام بیشتر پامم فشار می دادم به داشبورد که اگه خواست به زور پیادم کنه نتونه. حالا انگاری زورم بهش میرسید. همچین واسه خودم ژسته کنه های زیگیل و گرفته بودم که نگو.
من: عمرا" پیاده شم اونم اینجا این وقت شب.
شروین : یعنی چی پس کجا پیاده میشی؟؟؟
من: هیچ جا هر جا بخوای بری باهات میام قول دادم.
شروین یه ابروش و داد بالا: یعنی هر جا برم تو هم میای؟؟؟
با سر جواب مثبت دادم.
شروین یه لبخند پلید زد.
شروین: مطمئنی؟؟؟
من همچین جو زده ی قولم بودم که نگو محکم گفتم: مرده وقولش مطمئن مطمئن.
شروین دوباره به جلوش نگاه کرد و با یه لبخند موزی گفت: باشه پس بپا پشیمون نشی.
یه لحظه ترسیدم اما نه این هیچ غلطی نمیتونه بکنه خانم احتشام پدرش و در میاره. اصلا" خودم که نمردم همچین گازش بگیرم که بمیره.
شروین دیگه چیزی نگفت و منم حرفی نزدم. یکم که گذشت به خاطر تکونای ماشین و خستگی زیاد چشمام سنگین شد و رو هم افتاد.

یه تکونی خوردم و خواستم تو جام غلت بزنم که یه درد بدی تو تمام تنم پیچید. به زور چشمام و باز کردم. وای خدا چرا تمام بدنم تیر میکشه. همه ی تنم خشک شده بود و با هر حرکت صدای استخونام و میشنیدم. چشمام وتا نیمه بازکردم و از لای پلکام به اطرافم نگاه کردم.وای خدا اینجا چقدرخشگله؟ چقدر سبزه؟ چه صدای آرامش بخشی این صدای ... صدای ... صدای دریاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟با این فکر یهو از جام پریدم که باعث شد تموم تنم از درد صدا کنه. چشمام و تا جایی که باز میشد گشاد کردم و به دور و برم چشم دوختم. خدایا اینجا کجا بود؟ جلوی در یه ویلای بزرگ ایستاده بودیم و شروین داشت با یه مردی صحبت میکرد. حرفاش که تموم شد رفت سمت در و درو چهارطاق باز کرد. سمت چپم و نگاه کردم. چشمام گرد شده بود. این همه آب اینجا چی کار می گرد؟؟؟ این ساحل چی میگفت دیگه؟؟؟؟شروین سمت ماشین اومد. در و باز کرد و نشست پشت فرمون و راه افتاد. با دهن باز داشتم نگاه می کردم. جرات نداشتم بپرسم اما به زور گفتم: اینجا ... این... در ... دریاست؟؟؟؟؟خیلی خونسرد گفت: آره.انگار از شوک در اومدم یا بدتر شوکه شدم نمی دونم چه حسی داشتم. یه دفعه منفجر شدم.من: من و کجا آوردی؟؟؟؟؟ اومدی شمال؟؟؟؟ نگاه عصبانیش و بهم کرد که درجا خفه شدم. ماشین و پارک کرد و خونسرد گفت: من بهت زمان دادم که پیاده شی. اصرار خودت بود.لال مونی گرفتم. راست میگفت خودم به زور چسبیدم بهش.شروین پیاده شد و منم مثل خنگا انگاری از رو کوه میپرن پایین به زور اومدم پایین. یه فحش به هر چی ماشین شاسی بلند دادم و لباسامو صاف کردم. یه کش و قوسی به بدنم دادم که یکم حال اومدم. چشمم خورد به ویلا. در ورودی یه در بود با حصارای چوبی کوتاه. از در تا ساختمون ویلا یه راه بود که دو طرفش دو تا باغچه ی گنده پر درخت بود حالا نمیدونم باغچه بود باغ بود چی بود. وسط باغچه نزدیک ویلا یه آلاچیق خوشگل بود که وسط آلاچیق یه منقل برای روشن کردن آتیش بود و توی آلاچیق دور تا دورش نیمکت به شکل کند ه ی درخت چیده بودن که روش بالشتکای سبز چیده بودن. جلوی ساختمون یه حیاط گنده بود که گلکاری شده بود و خیلی خوشگل بود و میز و صندلی هم بود. نگاهم رفت سمت ویلا. وای خدا چقدر قشنگ بود. یه ساختمون دوبلکس که نماش چوبی بود انگاری کل وکوم با چوب ساختنش. شروین چمدون بدست رفت سمت ویلا منم مثل جوجه دنبالش. از در ورودی رفت تو و منم.وای خدا توی ساختمونم همه چیز چوبی بود. انگار وارد یه کلبه ی چوبی خیلی خیلی بزرگ بشی.یه سالن بزرگ بود که انتهاش به یه آشپز خونه ی اپن ختم میشد. وسط سالن سمت چپ هم پله میخورد و میرفت طبقه ی بالا. سمت چپ سالن یه شومینه ی چوبی بود و یه صندلی گهواره ای. یه تلویزیون بزرگ با همه ی دم و دستگاهش و یه دست مبل قهوه ای تیره جلوش چیده شده بود . سمت راست سالن هم یه دست دیگه مبل بود که رنگش کرم بود. روبه روی در ورودی نزدیک انتهای سالن هم یه میز ناهار خوری بزرگ بود. دور تا دور خونه پر بود از گلدونای گل مصنویی و طبیعی و شمع های خوشگل جور واجور. وای که من عاشق شمع بودم با یه ذوقی رفتم شمع ها رو یکی یکی دید زدم که نگو. دکور کلی ویلا کرم و قهوه ای سوخته بود و رنگ نرده ی پله ها و پله ها و بقیه هم ترکیبی از کرم قهوه ای بود. خیلی فضای شیک و آرامشبخشی بود. مخصوصا" که صدای دریا هم میومد و آدم و تو رویا می برد. به خودم اومدم دیدم شروین نیست. رفتم بالا. سه تا اتاق بود یکی یکی سرک کشیدم دوتا از اتاقا هر کدوم2 تا تخت یک نفره داشتن. ست یکی آبی و یکی هم سبز بود. همه ی وسایل شیک بودن و با سلیقه چیده شده بودن از زور فضولی یه نگاه سرسری به هر اتاق می نداختم و میرفتم سراغ اون یکی اتاق. در اتاق وسطی و باز کردم. خدایا اینجا دیگه کجا بود. ست اتاق سفید مشکی بود منم عشق سفید مشکی با دهن باز نگاه می کردم. یه تخت دونفره ی بزرگ وسط اتاق سمت چپ بود که دوتا پاتختی کنارش بود سمت راستم میز توالت و آینه بود و با یه فاصله کوچولو از میز یه کتاب خونه بود.اخه کی میومد شمال مینشست کتاب می خوند. مثلا" می خوان پز بدن ما دنبال فرهنگ و هنریم. اه بدم میاد.سمت چپم بعد از تخت یه کمد گنده بود. سمت راست قبل از میز توالت یه در بود که از توش صدای آب میومد که فهمیدم احتمالا" سرویس اتاقه. چمدون شروین هم تو این اتاق بود و لباساش، رو تخت ولو بودن. اه این کی رفت حمام. یاد حمام افتادم وای چقدر دلم حمام می خواست با اون همه کاری که دیشب کردم یه دوش آب گرم واسه رفع خستگی و باز کردن عضلات گرفته ام خوب بود. یادم افتاد از دیشب تا حالا یه دستشویی هم نرفتم. تندی دوییدم تو اتاق بغلی و خدا رو شکر انگاری همه ی اتاقا سرویس داشتن.از دستشویی که اومدم بیرون انگار تازه چشمام روشن شده بود و دیدم قویتر. رفتم سمت پنجره و یه نگاه به بیرون انداختم. یه منظره ای داشت که ناخداگاه نیش آدم شل میشد. به خاطر درختها، فضای جلوی پنجره با برگ و سبزی پر شده بود که پشت این سبزی یه آبی بیکران می دیدی. دریا اونقدر خوشرنگ بود که آدم و به وجد میاورد. محو تماشای دور و برم بودم و مات این همه زیبایی. با صدای شکمم به خودم اومدم دلم داش غش می رفت از گشنگی. از پله ها اومدم پایین و رفتم سراغ آشپزخونه و یخچال. وای این که خالیه.نه پس برات مرغ بریون می ذاشتن تو یخچال. مگه ندیدی شروین خودش در و باز کرد. یعنی اینجا یه سرایدارم نداره؟؟؟ چه عجیب.یه نگاه به ساعت انداختم. کی ساعت 9 شده بود؟؟؟ یعنی شروین گشنش نشده؟؟؟ من که مردم از گشنگی. تحمل گشنگی و نداشتم عصبیم میکرد.تندی دوییدم سمت اتاق شروین و بدون در زدن در اتاق و باز کردم و واییییییی ............ نفسم بند اومد..............ای بمیری آنید که شعور در زدن نداری.

شروین از حمام اومده بود. یه حوله دور کمرش پیچیده بود و جلوی تختش ایستاده بود. چمدونش و گذاشته بود روی تخت و داشت از توش لباس انتخاب میکرد. تو دستش یه تیشرت سفید بود. من که در و باز کردم تیشرت به دست روشو سمت در کرده بود و با یه قیافه ی پرسشگر داشت بهم نگاه می کرد.من که چشمام در اومده بود اصلا" به صورتش نگاه نمی کردم زوم کرده بودم رو بدنش و با چشمام انگاری داشتم ازش عکس می گرفتم. پوست برنزه ی خوشرنگ شونه های پهن و سینه های برجسته و شکم تخت شیش تیکه. چشمم رو شکم و سینه اش بود و مات یه ابرومم رفته بود بالا.شروین: کاری داری؟؟؟با صدای شروین به خودم اومدم و انگار تازه متوجه ی موقعیت و تن لخت شروین و کمر حوله پیچش شدم. دستمو آوردم روی صورتم و چشمام و گرفتم و گفتم: ببخشید نمی دونستم از حموم اومدید. شروین و نمی دیدم اما صدای سردش و شنیدم که گفت: چرا چشماتو گرفتی؟؟؟یه لحظه موندم چی بگم.من: آخه لباس تنت نیست.شروین: خوب....من: خوب دیگه درست نیست من اینجوری ببینمتون.غلط کردم من. من که دیدام و زده بودم حالا واسه خودم داشتم اصول اخلاقی و رعایت می کردم.شروین با همون صدای سردش که کمی تعجبم توش بود گفت: تو که حسابی نگاه کردی حالا یادت افتاده درست نیست؟؟؟آب شدم رفتم تو زمین. مرده شور منو ببرن با این بی آبروییم. هیچی هم نداشتم که از خودم دفاع کنم. برای اینکه بیشتر شرمنده نشم گفتم: من میرم پایین.اومدم بیام بیرون در که گفت: چیزی می خواستی بگی؟؟؟؟من: من پایین منتظرم لباس پوشیدی بیا بهت می گم.از در اومدم بیرون و شروینم دیگه چیزی نگفت. دوییدم پایین و وسط سالن ایستادم. همش هیکل بی نقص شروین میومد تو ذهنم. خداییش خیلی مال بود. کاش من حافظه ی تصویری داشتم که هی میزدم عقب صحنه ی دید زدن شروین و میاوردم و هی نگاه می کردم. دستمو آوردم بالا و زدم تو سرمو آروم گفتم: بمیر ی دختره ی هیز پسر ندیده ی منحرف.-: خود درگیری؟؟؟؟؟؟یه متر از جام پریدم اصلا" نفهمیدم شروین کی اومد پایین و پشت سرم ایستاد.یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه شلوار سفید که بقلش دوتا خط مشکی داشت. ناخداگاه چشمم رفت سمت سینه اش. از روی لباس پهنی سینه اش پیدا بود.شروین بی توجه به من از کنارم رد شد و رفت سمت شومینه. آروم زدم تو سرم و زیر لب گفتم: چشمت و درویش کن دختره ی بی حیا.یکم با شومینه ور رفت و یه دفعه یه آتیش خوشگل شعله ور شد. شروین کارش که تموم شد از جلو شومینه اومد کنار و رفت رو مبل و لم داد روش و دراز کشید. خیلی آروم پاهاش و دراز کرده بود رو مبل و دستاشم قفل کرده بود تو هم و گذاشته بود رو شکمش. برای اینکه بهتر ببینمش یکم رفتم جلوتر. اه این چرا چشماش و بسته؟؟؟ دور از جون همچین دراز کشیده که انگاری تو تابوت خوابیده. وای زبونت لال بشه آنید این پسر بمیره طراوت جون بدبخت میشه که. زبونم و در آوردم و گازش گرفتم.شکمم دوباره صداش در اومد. شروین با تعجب یه چشمش و باز کرد اما سریع بست. تندی صاف وایسادم و دستم و گذاشتم رو شکمم و آروم گفتم: ساکت. آبرومو بردی.اما خدایی خیلی گشنم بود دیگه طاقت نداشتم. رفتم بالا سر شروین ایستادم و گفتم: من گشنمه.یه صدایی مثل هوم از دهن شروین در اومد اما چشماش و باز نکرد.فکر کردم نشنیده دوباره یکم بلند تر گفتم: من گشنمه.بدون اینکه چشماش و باز کنه گفت: خوب چی کار کنم؟؟؟؟من: اینجا هیچی پیدا نمیشه واسه خوردن. من اگه چیزی نخورم پس میوفتم میمونم رو دستت.شروین تو همون حالت گفت: خوب برو یه چیزی بخر بخور.من: من که اینجاها رو بلد نیستم. تا کجا باید برم؟؟؟شروین: سوییچ رو میزه ورش دار با ماشین برو. یکم پول تو داشبرد هست.این چی میگه؟؟؟ حرصم گرفت. رفتم سمت میزو سوییچ و ورداشتم و رفتم تو حیاط. شیطونه میگه بزنم ماشینشو له و لورده کنم. حالا من با این ماشین لندهور چی کار کنم. روز روزش به زور سوار این قول تشن میشم چه برسه به اینکه بخوام برونمش.تکیه دادم به ماشین و از زور گشنگی سر خوردم و نشستم زمین. زانوهام و تو بغلم گرفتم. یه نگاه با حرص به ماشین انداختم. داشتم از گشنگی میمردم دیگه چشمام تار میدید. وقتی گشنم میشه نمی دونم چرا گریه ام میگیره. حالا من واسه چیزای مهمتر اشکم در نمیادا اما ...یه نگاه با بغض به ماشین و یه نگاهم به ویلا کردم. چونه ام میلرزید. برای اینکه آروم بشم سرمو گذاشتم رو زانوهام و ....نفهمیدم کی خوابم برد. نمی دونم چقدر خوابیدم فقط با صدای یکی بیدار شدم.شروین: اینجا چرا خوابیدی؟؟؟با سستی سرمو از رو زانوم بلند کردم و چشمم خورد به یه جفت پا که جلوم بود. آروم آروم سرمو آوردم بالاتر و صورت شروین و دیدم. سرد اما متعجب. انگار این صورت غیر این دو حالت حس دیگه ای نمی شناخت. نه چرا خشمم حالیش می شد.یه نگاه به من و یه نگاه به ماشین کرد. یه اخم کوچیک کرد و گفت: نرفتی؟؟؟ پس چرا اینجا نشستی؟؟؟ یه پوزخندی زد و گفت: ترسیدی با یه مرد تو یه خونه تنها باشی که اینجا خوابیدی؟؟؟؟این پسره چی میگفت؟؟؟ ترسیدم؟؟ مرد؟؟؟ کدوم مرد؟؟؟ اه خودش و میگفت؟؟؟؟ چه تحویلی هم میگرفت خودشو. مرد کجا بود تو برا من جوجه ای.منتطر بهم نگاه کرد.این دیگه چی می خواد مثل بز زل زده به من. اونقدر از دستش عصبانی بودم که اصلا" نمی خواستم نگاش کنم.

 سرمو آوردم پایین و به زور بلند شدم. همه ی تنم درد میکرد. پاهام خوابیده بود. با کمک ماشین تو جام ایستادم. دلم می خواست خفه اش کنم. سوییچ و پرت کردم طرفش که تو هوا گرفتش. یه نگاه به سوییچ و یه نگاه به من که مورچه ای و آروم میرفتم سمت ویلا کرد و گفت: مگه گشنت نبود؟؟؟ چرانرفتی؟؟؟ جوابش و ندادم. شروین: حالا کجا میری؟؟؟ می خوام برم خرید.جوابش و ندادم. نمی دونم از اینکه جوابش و ندادم کلافه شد یا دلش به حال زار من سوخت. شروین: ببینم تو گشنت نبود؟؟؟پسره ی عوضی اون موقع که داشتم از گشنگی میموردم باید دلت می سوخت الان به درد عمه ی گرامیتون میخوره. دلم به حال شکم گشنم سوخت. بغض کردم.با حرص برگشتم و با چشمای خونی تو چشماش نگاه کردم و با صدایی که از زور بغض و عصبانیت دو رگه شده بود گفتم: دیگه گشنم نیست. از گشنگی سیر شدم. من بدبخت برای دل نگران طراوت جون از خودم مایه گذاشتم و با توی... دنبال یه کلمه ی مناسب می گشتم که بهش بیاد اما هیچی پیدا نکردم. بیخیال شدم و بقیه حرفم و زدم تا یکم خالی شم.من: حالا که من و آوردی اینجا می خوای بهم گشنگی بدی که بمیرم؟؟؟ مگه من چی کارت کردم که داری تلافیش و سر معده ی بدبخت من در میاری؟؟؟دیگه نمی تونستم ادامه بدم واسه همین خفه شدم. شروین با چشمای گشاد شده از تعجب گفت: من که کاری نکردم. تو خودت به زور اومدی. بعدم کل راهو خوابیدی. من داشتم رانندگی میکردم. خوب خسته شدم نیاز به استراحت داشتم. من که سوییچ و پول دادم که بری خرید خودت نرفتی. من کی خواستم گشنگیت بدم که بمیری؟؟؟من: من به ماشین تو دست نمی زنم بعدن یه چیزیش بشه بندازی گردن من.دیگه متعجب نبود یه نگاه عاقل اندر سفیحه سرد بهم کرد و گفت: خوبه خودم ماشین و بهت دادم. پس احتمال اینم می دادم که رانندگیت خوب نباشه.لجم گرفته بود: ولی بازم من نمی تونستم سوار ماشینت بشم ... چون ... چون ...ای بمیری حالا لازمه دلیل بگی.شروین: چون ...


کلافه نگاهش کردم و آروم گفتم : چون رانندگی بلد نیستم.دیگه محال بود چشماش گشادتر از این بشه. با تعجب یه نگاه به سر تا پای من کرد و پرسید: تو مگه چند سالته؟؟؟چشمامو ریز کردم و گفتم: 22 چطور؟؟؟؟شروین: پس چه جوری با این سنت رانندگی بلد نیستی؟؟؟عصبی شدم هر وقت یکی این سوالو ازم میپرسید لجم در میومد. با حالت تدافعی تو چشماش زوم شدم و گفتم: چون لازم نداشتم که رانندگی یاد بگیرم. بعدم به خودم قول دادم تا یه ماشین برای خودم نگرفتم سمت ماشین و روندن و یادگیری نرم.یه نگاه بهم کرد که مطمئن شدم به عقل من شک کرده. اما هیچی نگفت. حرصی روم و برگردوندم برم تو ویلا که گفت: حالا بیا سوار شو میریم خرید. نمی خوام بمیری بندازن گردن من. جواب مامان طراوت و نمی تونم بدم.اههههه پس یه چیزی حالیش میشه. میفهمه مسئولیت یعنی چی. اه پسره ی نچسب یخچال خوش هیکل. ای بمیری آنید که گیر دادی به هیکل این پسر. خوب چیه آخه همیشه که پسرا نباید هیز باشن مگه ما دخترا دل نداریم؟ تازه مگه دارم دروغ میگم خوبه دیگه. حالا نمی خوام برم قورتش بدم که به خودش میگم مثل کوژپشت نتردامی خوبه؟؟؟شروین : تو برو تو ماشین بشین من برم یه ژاکت بگیرم بیام. با ریموت در ماشین و باز کرد و من خوشحال از اینکه جلوی این پسره مجبور نیستم میمون وار سوار ماشین شم تندی رفتم و زوری خودم و چپوندم تو ماشین. شروین یه سئیوشرت سفید از سر شلواری که پاش بود تنش کرد و اومد سوار شد و راه افتاد. با اینکه زمستون بود اما هوا خوب بود از صبح افتاب بود و سرما زیاد اذیت نمی کرد. منم که عشق سرما اصلا" نمی فهمیدم سرما چیه. اما خداییش ماشین شروین خیلی گرم و راحت بود. دو تا خیابون بعد ویلا یه سوپرمارکت بزرگ که بیشتر شبیه فروشگاه بود پیدا کردیم و تا ماشین ایستاد من تندی خودم و پرت کردم پایین اصلا وانستادم شروین از ماشین پیاده بشه. خوب گشنم بود هیچی نمیفهمیدم. رفتم تو فروشگاه و یه چرخ خرید برداشتم و از همون دم در شروع کردم به برداشتن جنسا. نه که گشنم بود دلم همه چی می خواست. از بچگی عاشق چرخ خرید بودم. با ذوق چرخ و هل می دادم. یه باکس آب معدنی، نوشابه، دلستر شیشه ای با طعم های مختلف. پنیر کره خامه کیک شیر بیسکویت ......خلاصه از همه چی برداشتم. شروین از زور تعجب هیچی نمی تونست بگه. چشمم خورد به بسته های ناگت و ماهی و کنسروای آماده کلی ازشون برداشتم رفتم یه کیسه برنجم ور دارم که زورم نرسید. برگشتم به شروین نگاه کردم. خونسرد داشت نگام میکرد. با ابرو بهش اشاره کردم که اونم با ابرو بهم اشاره کرد که چیه با چشم و ابرو به کیسه برنج اشاره کردم که یه نگاه بهم کرد و شونه اشو انداخت بالا که یعنی به من چه. اخم کردم و رفتم جلو و آستین لباسشو کشیدم و سعی کردم هولش بدم سمت کیسه ها. اما دریغ از یه سانت جابجا شدنش. اخم غلیظ شد.گفتم: می خوای من از گشنگی بمیرم؟؟؟ من برنج می خوام.با پوزخند بهم نگاه کرد و با دست یه اشاره ای به خریدام کرد و گفت: واقعا" با وجود این همه خرید فکر می کنی بمیری؟؟؟نه این پسره ی غد، این جوری راضی نمیشد. بزنمش شاید یه تکونی به خودش داد فقط هیکل گنده کرده آکبند گذاشتتش واسه روز مبادا حالا این روز کی میاد خدا داند.با حرص پام و کوبیدم رو زمین و گفتم یعنی تو غذا نمی خوری؟؟؟ همه ی اینا رو قراره من بخورم؟؟؟؟یه نگا خونسرد به قیافه ی حرصی من انداخت و وقتی مطمئن شد کارد بزنه خونم در نمیاد رفت سمت کیسه وبا یه دست ورش داشت گذاشتش تو چرخ. انگار داشت پر فوت می کرد انقدر راحت تکونش داد.با حرص چشمامو بستم که چشمم به قیافه ی خونسرد و پوزخندش نیوفته. چرخ و هول دادم و قبل از اینکه برم واسه حساب کردن کلی تنقلاتم گرفتم. مسواک و شامپو و بقیه وسایل بهداشتی مورد نیازمم گرفتم. شروین رفت که حساب کنه. منم تکیه امو دادم به چرخ و نگاهش می کردم. دختره ی فروشنده تا چشمش به شروین افتاد گل از گلش شکفت و با یه عشوه سلام کرد. منم که حوصله ی لاس زدن این دختره رو نداشتم تند تند وسایل و چیدم جلوی دختره تا حساب کنه. دختره یه نگاه به انبوه خوراکیا کرد و با عشوه رو به شروین گفت: وای چقدر خوراکی مهمونی دارین.حوصله لوس بازیهای این و نداشتم گشنم بود. به جای شروین گفتم: نخیر همه ش برای خودمونه.دختره یه نگاه تحقیر آمیز به سرتا پای من انداخت و یه پوزخندی بهم زد. دوباره رو به شروین گفت: بهتون نمی خوره که شکمو باشید. تنهایی از پس این همه غذا بر میاید؟؟؟؟من: تنها نیست منم هستم. نترسید اضافه نمی مونه.دوباره یه نگاه بد به من کرد که لجم گرفت.دختره ی ... خجالت نمیکشه. من به این گندگی و کنار این هرکول میبینه باز داره چراغ می ده به پسره. این شروینم انگاری لال مونی گرفته بود یخچالی به من و دختره نگاه می کرد. یه آن احساس کردم که سایه ی یه لبخند و تو صورتش دیدم اما تا دوباره نگاه کردم ببینم واقعی بوده یا خیال من اثری ازش ندیدم. حتما" توهم زدم.دختره خریدارو یکی یکی تو نایلون پیچید و ردیف کرد جلوی ما و دوباره با عشوه و صدای کشیده به شروین گفت: این همه نایلون و می تونید ببرید؟ می خواید بیام کمکتون؟؟؟من: نه مرسی من کمک می کنم. خودمون می بریم راضی به زحمت شما نیستیم شما به کارتون برسید.وای وای دختره همچین نگاهم کرد که گفتم الان پا میشه لهم میکنه . از چشماش خون میبارید. چیه؟ ارث ننه بزرگتو طلب داری؟؟؟شروین بیشتر نایلونا رو برداشت و چند تای باقی مونده رو هم من برداشتم اومدم بیام بیرون از در که شنیدم دختره به اون یکی فروشندهه گفت: ملت چه اعتماد به نفسیم دارن. دختره ی غربتی دهاتی و ببین معلوم نیست چه جوری خودش و انداخته به پسره و چی کار براش میکنه که پسره حاضر شده بهش نگاه کنه. حیف حروم شد این پسر.چشمام در اومد به من میگفت غربتی دهاتی؟؟؟ من خودم و انداختم به شروین یا این دختره می خواست خودش و آویزون شروین کنه؟؟؟ این ایکبیری اصلا" خودش و تو آینه دیده؟؟؟ خدایی اگه آرایش غلیظش و پاک می کرد عمرا" می تونستی تو صورتش نگاه کنی.شیطونه میگفت برم بزنم لهش کنم. اما الان وقتش نیست هم گشنم بود هم وسایل تو دستم سنگین بود می خواستم زودتر از شرشون خلاص بشم. دوییدم سمت ماشین و سوار شدم.


رسیدیم ویلا با سرعت نور از ماشین پیاده شدم و دوتا از نایلونایی که تو ماشین انتخاب کرده بودم و دستم گرفتم و دوییدم سمت آشپزخونه. بقیه وسایلم گزاشتم واسه شروین یکم حمالی کنه.


یکم گشتم و کتری و پیدا کردم و پر آب گذاشتمش رو گاز. مهمتر از همه چی چاییه من کلا" معتاد نوشیدنی گرمم همه جوره.


رفتم از تو نایلونا کیک و پنیر و خامه و عسل و شیر و مربا رو در آوردم و چیدم رو میز. یه بسته نونم در آوردم. نشستم پشت میز که دیدم شروین با بسته ها داره میاد تو آشپزخونه. نه حرفی زد نه صورتش از حالت سردی در اومد فقط یه چیزی تو صورتش بود که بهم این حس و می داد که دوست داره الان فحش کشم کنه. اما ظاهرا" قابل نمی دونست.


بهتر. منم اصلا" به روی خودم نیاوردم با خیال راحت شروع کردم به خوردن صبحونه. شروینم بی صدا اومد نشست جلوم و مشغول شد. حسابی که سیر شدم پاشدم یه چایی دم کردم. چایی که دم کشید یه لیوان واسه خودم ریختم. یه نگاه به شروین کردم. هنوز داشت غذا می خورد.


انگاری اینم کم گشنه نبودا رو نمی کرد. محبتم گل کرد. یه لیوان چایی برا اونم ریختم و گذاشتم جلوش. متعجب یه نگاه به چایی و یه نگاه به من کرد.


چته این جوری نگام میکنی؟؟؟ خوبی به من نیومده؟؟؟؟


رومو بر گردوندمو از آشپزخونه اومدم بیرون. پسره لاله یه تشکرم بلد نیست.


رفتم رو مبل نشستم و همون جور که آروم آروم چاییم و فوت می کردم و می خوردم به آتیش شومینه چشم دوختم.


من اینجا چی کار میکردم؟ چرا همون صبح که تو ماشین بیدارشدم و فهمیدم اومیدیم شمال داد و هوار نکردم و مجبورش نکردم که من و برگردونه؟ چرا خودم نرفته ام.


خفه آنید داری جو میدی خودتم می دونی چرا اولا چه جوری می خواستی خودت بری؟ با کدوم پول؟ این لندهور اصلا به تو گفت می خواد بیاد اینجا که تو پول بیاری؟ بعدم نگو چرا نرفته ام چون نمی خواستی که بری. تعجب کردی اما ته دلت خوشحال بود که اومدی.


آره واقعا" صبح یه لحظه فکر کردم خدا صدامو شنیده. دیشب بعد اینکه با مامان حرف زدم اونقدر دلم گرفته بود که فقط دریا رو می خواستم. صبح که دیدم اینجام کنار دریا هنگ کردم اونقدر تعجب و عصبانیتم به خاطر بیخبریم بود.


بعدشم مگه نه اینکه طراوت جون شروین و به تو سپرد. مگه نه اینکه گفت برو و حواست بهش باشه؟ مگه واسه همین حرفش نبود که تو دیشب پیاده نشدی از ماشین؟


درسته هم نمی خواستم شب اونجا تو اون خیابون تنها باشم هم نمی خواستم خواسته طراوت جون و رد کنم. این همه به من خوبی کرده. با همهی خنگ بازیام و بی هواسیام و مشکلات و کلاسام کنار اومده فقط همین یه چیز و ازم خواسته. مطمئنن اون نوه اشو بهتر از من میشناسه و بهش اطمینان داره که یه دختر مجرد و تنها فرستاده باهاش.


آنیییییییییییید دوباره خودت و تحویل گرفتی؟ بابا این پسره یه بارم درست و حسابی تو صورت تو نگاه نکرد بعد ناقافلی یه شبه که متحول نمیشه چشم بینا پیدا کنه و به زیبایی های درونی و بیرونی تو پی ببره و فکرای پلید و خبث و ناپاک و....


اوی چته ؟ تا همینجا بسته. پسره این مدلی نیست. کوه قطبی مگه حسم داره. حالا داشته باشه نمیاد به قول خودش با کلفتشون باشه که. بعدم این پسره تو خارج بزرگ شده. انقدر دیده که چشم و دلش سیره. این وحشی بازیا فقط تو ایرانه که انجام میشه بس که ملت ندیدن. تازه اشم فکر نمی کنم پسره اصلا" تو رو به چشم یه دختر ببینه.


غلط کرده گودزیلا چی حالیش میشه که این و بفهمه دلشم بخواد من بهش نگاه کنم. اما این غیر هیکل و قیافه هیچی نداره که. این چیزا که بدرد نمی خوره یارو یوزارسیو اخلاقش مثل یزید باشه می خوام چی کار.


قیافه با هر بادی ممکنه عوض شه. تصادف مریضی هر پیشامدی. آدم پیر میشه. اگه اخلاق خوب نباشه یک قرون نمی ارزه.


بیچاره دختری که بخواد با این فیل سر کنه.


اه بمیری آنید چه فکرایی میکنی تو هم.


تو فکر، محو شعله ها و صدای ترق توروق چوبا بودم که نفهمیدم کی شروین اومد کنارم رومبل نشست. تو عالم خودم بودم. سرمو که برگردوندم دیدم که کنارم نشسته.


سکته کردم از ترس. نمیکنه یه اهمنی اوهومنی چیزی بگه . دستشوییم میری میگن یه سرفه بکن اونوقت این پسره عین عجل معلق میاد پیش آدم نمیگه یه و قت سکته می کنم من.


دست به سینه نشسته بود و چشماشم بسته بود. یه گوشی هم تو گوشاش بود. یه نگاه به سیمش کردم دیدم وصل به یه ام پی فور که گذاشتتش رو مبل کنارش.


وای که چقدر دلم آهنگ می خواست. یعنی ممکنه صدای این آهنگه بلند باشه منم بتونم گوش بدم؟؟؟


سرمو بردم نزدیک گوشش به امید اینکه صدای موزیک و بشنوم. اما صدا نمیومد. یکم دیگه رفتم جلو تقریبا" چسبیده بودم بهش و گوشام وتیز کرده بودم. چشمم به جلو بود و تمرکز کرده بودم.


-: چیزی می خوای؟؟؟


پریدم هوا یه دور خوردم تو سقف و برگشتم. قلبم از دهنم پریده بود بیرون به احتمال زیاد پرت شد تو شومینه چون دیگه تپشش و حس نمیکردم.


دستم رو قلبم بود و سکته ای برگشتم نگاهش کردم. بازم سایه یه لبخندو رو صورتش حس کردم اما صورتش جدی بود.


هول شدم ودلخور. پسره نوبرش و آورده حالا یه ام پی فور داری نمی خوام بدزدمش که. دلخور و با حرص گفتم. نه کاری ندارم.


باز لبش کج شد و یه پوزخند زد. حرصم گرفت. از جام پاشدم و رفتم بالا. رفتم تو اتاق سمت راستیه. رو تخت ولو شدم. با خودم غرغر می کردم.


پسره ی نره خر، من و بی خبر ورداشته آورده اینجا بدون امکانات. بدون وسیله. آدم میترسه اصلا" سمت این تلویزیون بره . نکنه یه وقت بپره پاچه امو بگیره. ندید بدید عقده ای. اصلا" میرم تو حیاط می دورم واسه خودم.


از جام بلند شدم. برای اینکه از اتاق برم بیرون باید از جلوی آینه رد می شدم اومدم بیام از در بیرون که یه هاله ای از آینه دیدم. چند قدمی که رفته بودم جلو رو عقب گرد کردم. رومو برگردوندم سمت آیینه. چشمام گرد شد. محکم زدم تو صورتمو پریدم جلو آینه و دستمو تکیه دادم به میز و رفتم تو آینه.




. زوم کردم تو صورتم . برگشتم عقب یه نگاه به لباسم کردم و با دست ژاکتمو گرفتم و با حرص کشیدمش و بعد ولش کردم.


وای خدا این چه قیافه ای بود؟؟؟ دیشب بس که هول بودم اصلا" حواسم نبود چی تنمه همین جور زدم بیرون. این پسره ی الاغم که یه راست اومد اینجا. ببین چی تنمه.


یه شلوار و تاپ مشکی با یه بافت طوسی که تا زیر باسنم بود و دکمه هاشم باز یه شال مشکی بافتم باز رو سرم بود. یه سرپایی خونگی مشکی هم پام بود که جلوش باز بود و انگشتای لاک زده ی سفید مشکیم از جلوش پیدا بود. صورتم از خستگی پف کرده بود و بی روح و رنگ پریده بود. موهامو که دیگه نگو. دیشب که فرش کرده بودم و کلی پف کرده بود. موقع خوابم گیره ی موهام و باز کرده بودم که وقتی از خواب پا شدم یادم رفت ببندمش و موهای فرم پفش بیشتر شده بود و به زور زیر شالم که تا وسط سرم عقب رفته بود جمع شده بود.


وای خدا پس بگو چرا دختر عشوه ایه تو سوپر مارکت اونجوری نگام می کرد. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ی............... بگو شروین چه جوری از صبح این قیافه رو جلوش دیده و هیچی نگفته؟؟؟ چه جوری حاظر شد کنار من با این ریخت و قیافه راه بره. چقدر آقایی کرده بود.


باید از شر این قیافه خلاص میشدم. دلم دوش می خواست. اما ... اما من که لباس نداشتم. عصبی گفتم: شروین من و آورده خودشم باید یه فکری به حال لباسام بکنه.


با اخم و طلبکار رفتم سمت اتاقش. نبود.


رفتم پایین. نبود. نه تو آشپزخونه نه رو مبل. ام پی فورش همون جا رو مبل افتاده بود اما اثری از خودش نبود. یه نگاه تو حیاط کردم.


واییییییییییییی این پسره کجا غیب شد یهو؟؟؟؟


احساس می کردم یه چیزی مثل خوره تو جونم افتاده. دیگه طاقت نداشتم باید همین الان دوش می گرفتم. رفتم بالا. دوباره یه سر تو اتاقش کردم. رفتم سمت دستشویی در زدم اما نبود که جواب بده. اومدم از تو اتاق بیام بیرون چشمم افتاد به تختش که چمدونش با در باز روش بود. یه نگاه کردم. یکم کشیده شدم سمتش. یه دستی به لباساش کشیدم.


من حمام می خوام.


همین الان.


لباس ندارم.


نمیشه لخت بمونم.


تقصیر شروینه.


من حق دارم.


انگار داشتم خودمو توجیح می کردم. تصمیمم و گرفتم و تو لباساش گشتم. یه تاپ سفید و یه شلوار مشکی با خطای سفید پیدا کردم. تاپه که خیلی گشاد بود شلوارشم هم بلند بود هم مطمئن بودم از پام میوفته. یه نگاه به کمرش انداختم دیدم دوتا بند داره که سایز کمرش و تنظیم میکنه. نیشم باز شد.


لباسارو برداشتم و رفتم اتاقم.


****

دوش گرفتنم ده دقیقه بیشتر طول نکشید خوشحال و شاد اومدم بیرون. سبک شده بودم. چه حس آرامش بخشی بود تمیزی. لباسارو تنم کردم. توش گم بودم. تاپ آستین کوتاه برام آستین بلند بود. شلوارشم از گشادیش که بگذریم اونقدر بلند بود که می ترسیدم زیر پام گیر کنه و زمین بخورم. خم شدم و پاچه اشو چند دور تا کردم. بهتر شده بود. موهامم همون جور خیس ول کرده بودم تا خودش فر بشه.


از پله ها اومدم پایین. هر چی نگاه کردم شروین و ندیدم. رفتم رو مبل جای خودم نشستم. چه صاحبم شده بودم. حالا یه بار بیشتر رو این مبله ننشستما شد جای خودم. نگام افتاد به ام پی فور.


اه این که هنوز اینجا بود. یعنی شروین نیومده هنوز؟؟؟


این تو الان آهنگه؟؟؟


صبح شروین چی داشت گوش می کرد؟؟؟


داشتم از فضولی میموردم. وسوسه شده بودم.


اگه یه کوچولو گوش کنم وبزارم سر جاش شروین نمیفهمه. کاری نمیکنم که، نمیخورمش فقط می خوام ببینم توش چه آهنگایی داره.


همون جور که فکر می کردم دستم خود به خود و کم کم رفت طرف ام پی فور. دیگه رسیده بودم بهش.


زیر لب گفتم.: زود میزارم سر جاش.


ام پی و ورداشتم و گوشیش و گذاشتم تو گوشم و روشنش کردم. صدای بلند موسیقی تو گوشم می پیچید.


وای چه فازی میداد.


یه آهنگ شد دوتا دوتا شد سه تا. حسابی رفته بودم تو آهنگ چشمام و بسته بودم و با آهنگ سرمو تکون می دادم.




هوس چایی کردم. همون جور که با آهنگ سرمو تکون میدادم رفتم تو آشپزخونه.


کتری و آب کردم و گذاشتم رو گازو روشنش کردم. همونجا وایسادم تا جوش بیاد. آهنگ تو گوشم می پیچید. چشمام و بسته بودم و هماهنگ با آهنگ اول سرمو بعد دستمو بعد هم کمرو باسنمو تکون می دادم. آهنگش ریتم تندی داشت. منم حسابی هیجانی شده بودم. خیلی از آهنگش خوشم اومده بود. تند تند خودمو تکون می دادم. البته بیشتر حرکاتم با کمر و باسن بود. یه پام و گذاشتم پشت اون یکی پام و یه دور چرخیدم و با یه حرکت سریع زانوهام و کمرمو سرمو خم کردم همه ی موهام ریخت پایین. سرم به سمت پایین بود. دستم و گذاشتم رو زمین با یه قر با باسن اومدم بالا و هماهنگ با این حرکت کمرم و سرمم صاف کردم. سرمو به سمت عقب پرت کردم که موهام از رو صورتم پرت شد پشت سرم و همزمان باهاش چشمامم باز شد. خودم حال کردم با این رقصیدنم و حرکاتم. نیشم باز شد. سرمو آوردم پایین که با دیدن شروین تو جام خشک شدم.


دست به سینه تکیه داده بود به اپن وداشت نگام می کرد.


هول شدم. این از کی داشت به من نگاه می کرد؟؟؟ یعنی همه ی دیونه بازیهای من و دیده؟؟؟


یاد ام پی فورش افتادم. اومدم سریع گوشیش و از تو گوشم بردارم که به خاطر اضطراب زیاد دستگاه از دستم افتاد و با یه صدای بد خورد رو زمین.


مطمئن بودم که نفسم هیچ وقت بالا نمیاد. این پسره حتما" من و میکشه. با اخمی که ناشی از اضطراب بود زل زدم به ام پی فوری که رو زمین افتاده بود. سرمو بلند کردم. شروین تمام حرکاتم و زیر ذره بین گذاشته بود.


نگاش کردم ببینم میرغضب شده یا نه. بالاخره باید می فهمیدم می خواد زنده ام بزاره یا نه؟؟؟


نگاش می کردم اما هیچی جز صورت سرد و قطبیش نمی دیدم. حتی دیگه پوزخندم نمی زد. شنیده بودم که بچه ها می گفتن از تو چشمای آدما می تونی بفهمی به چی فکر می کنن و احساسشون چیه.


من الان واقعا" به این نیاز داشتم بدونم که چقدر عمر میکنم. زوم شدم تو چشمای شروین. چشمام و ریز کردم که بهتر ببینم.


از اونجایی که من معمولا تو شرایط حساس نرمال رفتار نمی کنم به جای اینکه ببینم حالت شروین چیه حواسم رفته بود به فورم چشم و ابروش.


با اینکه صورتش یخ و قطبی بود اما چشماش آرامش می داد.


اهههههههه این چشاش چه خوش حالته. چشماش چه درشته. چشاش سگ داره ها.


اصلا نمی دونستم معنی این جمله چیه فقط شنیده بودم می گن چشمای یارو سگ داره. منم خوشم اومده بود. نمی دونم چرا به شروین نسبتش دادم.


همون جور داشتم حول و حوش مدل چشم شروین سیر می کردم که دیدم تکون خورد و نزدیک شد. ترسیدم بخواد لهم کنه. سریع دستم و حائل صورتم کردم که نزنه تو صورتم. یه قدمیم وایساد اما هیچ کار نکرد.


بابا می خوای بزنی بزن. من الان آمادگیش و دارم الان بزن راحتم کن بعدن بی هوا نیا سراغم.


دیدم نه انگار با چشمای بسته نمی تونم کتک بخورم. آروم اول یه چشمم و بعد اون یکی و باز کردم.


شروین یه قدمیم وایساده بود و فقط نگاه می کرد. دستم آروم اومد پایین. شرون یه نگاه به دستم کرد و خودش و خم کرد طرفم.


ای بمیری پسر اون موقع که آماده شدم چرا نزدی حالا تصمیم گرفتی؟؟؟


تندی دستمو دوباره آوردم جلو صورتم اما چشمام و نبستم. شروین خم شد طرفم و تو چشمام نگاه کرد.


لباش تکون خورد. یعنی می خواد بهم فحش بده؟؟؟؟


شروین: به منم چایی بده.


مات مونده بودم. چی میخواد؟؟؟ می خواد چایی بپاشه تو صورتم؟؟؟


حس کردم دستش اومده سمت من. سعی کردم خودم و جم کنم اما حتی نتونستم یه میلیمتر تکون بخورم.


یه صدایی اومد و بعد شروین گفت: می خوای همین جا وایسی؟؟؟


تازه به خودم اومدم دیدم شروین دستش و دراز کرد و از پشت من صندلی و کشیده بیرون و الانم می خواست بره بشینه پشت میز. منتهی من جلوش بودم نمی تونست.


خودمو کشیدم کنار که شروینم رفت سر جاش نشست. یاد ام پی فور افتادم. تندی رفتم سمتش و از رو زمین برش داشتم گذاشتمش روی اپن.


رفتم سمت کتری و چایی دم کردم. همون جا وایسادم . چایی که دم کشید دوتا لیوان چایی ریختم و رفتم یکی گذاشتم جلوی شروین.


یکم معذب بودم. این پسره که هیچی نگفت. اما نکنه دستگاهش نابود شده باشه.


یه کوچولو شرمنده بودم. رفتم سمت خریدا و از توش یه بسته ی شکلات برداشتم و باز کردم گذاشتم جلوی شروین.


یه نگاه به شکلاتا کرد و یکی از توش برداشت. سرش و بلند کرد و نگاه قطبیش و بهم دوخت. یه نگاه کلی به هیکلم کرد. بی تفاوت مشغول باز کردن شکلاتش شد.


شروین: تو همه ی دنیا و تو همه ی فرهنگها یه چیزی به اسم اجازه وجود داره.


همچین میگه انگاری با یه آدم از پشت کوه اومده طرفه. رضاشاهم از پشت کوه اومد اما شد شاه ایران. می خواستم زبونمو براش در بیارم اما با بلایی که سر دستگاهش آوردم زبونم کوتاه شد و سر جاش موند.


من: می خواستم اجازه بگیرم اما هر جا رو گشتم نبودی. حوصله ام سر رفته بود. فقط می خواستم یکم آهنگ گوش کنم.


بازم نگاه قطبیش بود که بهم دوخته شد.


شروین: و لباسا؟؟؟؟؟


من: چی ؟؟؟؟


تازه یادم افتاد که خوشحال لباسای شروین تنمه و من ریلکس قرم میدم باهاش و سیخ جلوش ایستادم. نمی دونستم چی بگم. اولین چیزی که تو فکرم اومد و گفتم. خیلی آروم و مظلوم.


من: لباس نداشتم خوب ....


یکم به قیافه ی مظلوم من نگاه کرد و هیچی نگفت.


آخ جون خر شد.


به زور جلوی شروین چاییم و خوردم بیشتر کوفت کردم.


شروین که از جاش بلند شد و خواست بره بیرون. دو قدم رفت که برگشت و بی تفاوت نگام کرد. نفسم بند اومد از نگاهش.


شروین: بهت میان.


پشتش و کرد بهم و رفت.


جان؟؟؟؟ چی بهم میاد ؟؟؟ منظورش لباسا که نبود؟؟؟ الان این هرکول بهم تیکه انداخت؟؟؟ حیف که فعلنه اونقدر گند بالا آوردم که زبونم کوتاهه وگرنه نشونش می دادم.


یه نفس راحت کشیدم. با حرص چند بار با دستم زدم تو سرم و با هر ضربه یه کلمه می گفتم.


من: دختره ی ... احمق ... بی شعور... نفهم ... خنگ ... منگل... آخه کی می خوای آدم بشی. هزار بار گفتم حواستو جم کن. این دفعه ی چندمه جلوی این پسره ضایع شدی؟؟؟ به خدا اگه تو زندگیت جلوی یه آدم این قدر سوتی داده باشی... احمق ....




یه نگاه به ساعت رو دیوار انداختم ساعت پنج بود. خسته شده بودم حوصله ام حسابی سر رفته بود. از وقتی اون افتضاح و جلوی شروین به بار آوردم اومدم چپیدم تو این اتاق سبزه کنار لباسام و همش به در و دیوار نگاه میکنم. شروینم گرفته خوابیده. هر کار کردم خوابم ببره، نبرد. هم تو ماشین خوابیده بودم هم صبح کنار ماشین. حمام که رفتم. صبحونه و چاییمم که خوردم دیگه کاری نمونده بود انجام بدم. با این ریخت و قیافه هم جایی نمیتونستم برم.حرصم گرفت. یعنی که چی من کلافه باشم این پسره بگیره بخوابه؟؟؟اومدم پایین رفتم بالا سر شروین. نمی دونم چرا تو اتاقش نمی خوابید و میومد رو مبل می خوابید.حالا که خوابه می تونستم خوب دیدش بزنم. قدش حسابی بلند بود به زور تا سینه اش می رسیدم. چهار شونه با هیکلی که معلوم بود کار کرده براش. عضله داشت اما فرم بدنش گنده و یه قور نبود. دیشب که کت و شلوار پوشیده بود خوب چیزی شده بود.آدم خوشش میاد بره دست بکشه به بازوش. حس قدرت میده به آدم.با دست محکم زدم پس کله ام و خودمو دعوا کردم.باز هیز شدی آنید؟؟؟ الان وقت این کاراست؟؟؟ اصلا جاش هست؟؟؟ خوب که چی قد و هیکلش که خوبه نمیتونم بگم کوتوله ی کچل زشته که. اما هر چی هم باشه برای من همون گودزیلاست و هیچ فرقی نمیکنه.خداییش از قد و قوارش خوشم میومد اما فقط در همین حد. اصولا" من از تمام آقایون خوش هیکل خوشم میومد دلیل نمیشد که.تو عالم خودم بودم که یهو دیدم شروین چشماش بازه. یه دور رفتم خوردم به سقف و برگشتم. قلبم تلوپ تلوپ می کرد.اخم کردم و با حرص گفتم: تو نمی دونی نباید یه آدم و اینجوری بترسونی؟؟؟ سکته کنم بیوفتم رو دستت راضی میشی؟؟؟همون جور که تو جاش نیم خیز میشد که بشینه گفت: خوبه یکی اینارو به خودتم بگه. چرا تو همیشه وقتی من خوابم میای دید میزنی؟؟؟ فکر می کردم دخترای اینجا با حجب و حیان.به جون خودم داشت تیکه می نداخت این دیگه حتما" تیکه بود. داشت به اون روزی که ازش عکس گرفتم اشاره میکرد. من که عکس و برای خودم نگرفتم واسه چهارتا دختر، پسر ندیده ی تو کف بردم پس به من ربطی نداشت و لازم نبود به خودم ناراحتی وارد کنم. یه اخم کوچیک کردم و گفتم: نه که تحفه ای، تام کروزی، بایدم دیدت بزنم.ابروهاش رفت بالا. خوبش شد خورد تو ذوقش.زیر لب غر می زدم. تام کروز که سهله سیف علی خانم نیستی. پسره ی قطب جنوب.شروین: چی داری زیر لب میگی؟ بلندتر بگو جوابتو بدم.من: داشتم با خودم حرف میزدم زنونه بود. چیه حرف زدن با خودم که مشکلی نداره؟ نمی خوای بگی چشمم خودمو گرفته دارم با خودم لاس میزنم؟؟؟نیشخندی زد و بلند شد.شروین: کلا" با خودت درگیری.داشت میرفت که سریع گفتم: کجا؟؟؟برگشت و یه ابروش و داد بالا و گفت می خوای بیای؟؟؟گفتم الان می خواد دودر کنه بره بیرون من بدبخت و تنها بزاره.تندی گفتم: شاید....نیشخندش عریض شد. یه نگاه بهم کرد که معنیش و نمی فهمیدم کلا" بلد نبودم از نگاه کسی چیزی بفهمم.شروین: پس چرا معطلی بیا دیگه.یه جورایی مشکوک بود. چشمام و ریز کردم و زل زدم بهش.شروین: پس چرا ایستادی؟؟؟ نظرت عوض شد؟؟؟سرمو تکون دادم که یعنی نه.با همون قیافه گفت: پس بیا جای بدی نیست جا واسه دوتامون هست. از جام تکون نخوردم. شروینم هیچی نگفت روشو برگردوند که بره که دوباره گفتم: کجا.کلافه برگشت و گفت: جدی می خوای بیای؟؟؟ سرمو تکون دادم یعنی آره.آدم که نمیشدم. انگار نه انگار که دیشبم به خاطر گاو بازی که در آوردم و دنبالش آویزون شدم صبح دیدم اینجام.یه اخمی کرد و گفت: دارم میرم دستشویی میای؟؟؟؟پسره ی عنتر، بی ادب، بی شخصیت، بی شعور، .... یه صفحه فحش که همه با بی شروع میشه نثار روانت بشه الهی. من و مسخره کرده. بیام بزنم لهت کنم حالیت میشه. عصبانی به دور و برم نگاه کردم و یه گلدون روی میز دیدم سریع برداشتمش و خواستم پرت کنم طرفش که یکم خالی شم که یهو برگشت و با همون سردی به من و گلدون نگاه کرد و خشک گفت: به وسایل اینجا دست زدی نزدیا. حق نداری چیزیو خراب کنی وگرنه کل حقوق ماهتو باید بدی جای جریمه.خون خونم و می خورد ولی از اونجایی که قبلا" واسه حقوق این ماهم نقشه کشیده بودم به زور خودمو کنترل کردم و عصبانی نگاش کردم و گلدون و آوردم پایین.من: چرا من و آوردی اینجا؟؟؟ از گشنگی که داشتی هلاکم میکردی. حوصله امم سررفته. اینم از وضع لباسامه.شروینم یه اخم عمیق کرد و چهار قدم ورداشت که صاف رسید جلوم. یکم ترسیدم خیلی سریع تغییر حالت و مکان داد. اما کم نیاوردم. مجبور بودم سرمو بالا بگیرم تا بهش نگاه کنم.شروین عصبانی اما با یه صدای سرد و خشک گفت: خوب ببین چی میگم دیگه تکرار نمیکنم. تو خودت آویزون شدی اومدی من ازت نخواستم پس مسئولیتی در قبالت ندارم. همبازیتم نیستم که سرگرمت کنم. همین که لباسامو پوشیدی و هیچی بهت نگفتم به اندازه ی کافی بهت لطف کردم. تو دوست دخترم نیستی که بتونی راحت بری سر وسایلمو لباسامو بپوشی. شیر فهم شد؟؟؟ پس اینقدر پا پیچ من نشو.دلم می خواست بزنمش. دلم می خواست همین لحظه لباساشو در بیارم و بندازم تو صورتش اما حیف که کشف حجاب میشد و منافی دین بود. به فحش دادن زیر لبی اکتفا کردم و هیچی نگفتم. شروینم یه چشم غره ی حسابی بهم رفت و راهشو کشید رفت. اگه تو خونه ی خودمون بودم یا اگه حتی خونه ی طراوت جونم بودم اونقدر جیغ جیغ میکردم سرش که بفهمه با من نباید این جوری صحبت کنه. اما حیف که اینجا گیر بودم و وابسته به این لندهور. یه پول سیام نداشتم که بخوام برم بیرون. ساکت رو مبل نشستم و سعی کردم با خودم مشاعره ی اسمی بکنم که حوصله ام سر نره.

ده دقیقه ی بعد شروین حاضر و آماده اومد پایین. تحویلش نگرفتم. رومو برگردوندم و به آتیش نگاه کردم. اومد جلوم سیخ وایساد. مرتیکه جا قحطه اومده اینجا وایساده؟؟؟ دوباره رومو برگردوندم و این بار به پنجره نگاه کردم. اما حواسم بود که شروین هنوز جلوم ایستاده و تکون نخورده.صداش تو گوشم پیچید.شروین: من دارم میرم بیرون.ایول بالاخره یه تکونی به خودش داد. با اینکه ذوق مرگولیده بودم اما به روی خودم نیاوردم. شروینم هنوز جلوم ایستاده بود. بزار بهم بگه بیا بریم. بزار یکم اصرار کنه دلم خنک بشه. یه، یه دقیقه همون جور بودیم. شروین ایستاده و من زل زده به پنجره. یه دفه دیدم شروین روش و برگردوند و از جلوم رد شد رفت سمت ویلا.اهههههههههههههه ببین پسره به روی خودش نیاورد یه تعارف خشک و خالیم نکرد بی تربیت. نکنه من و تنها بذاره بره. از جام پریدم دوییدم بیرون. شروین نزدیک ماشینش بود. زود خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم. اونقدر تند اومده بودم که خودمم نفهمیدم چه جوری زودتر از شروین تو ماشین بودم. شروین در ماشین و باز کرده بود و با ابروی بالا رفته بهم نگاه می کرد. منم پرو پرو نگاش کردم و ریلکس گفتم: نمی خوای سوار بشی؟؟؟ زیر پات علف سبز میشه ها.ابروهاش برگشت سرجاش و یه چشم غره بهم رفت و سوار شد اما راه نیافتاد.برگشتم دیدم داره بهم نگاه می کنه.ابرو بالا انداختم و گفتم: چیه؟ کرایه می خوای؟ خوب راه بیافت دیگه.مثل من ابروش و انداخت بالا و گفت: این جوری می خوای بیای؟؟؟نفهمیدم چی می گه . یه نگاه بهش کردم که دیدم ابرو بالا انداخت و بهم اشاره کرد. یه آن فهمیدم منظورشو. با دستم کوبوندم به صورتم و گفتم: وای خاک بر سرم.تازه یادم افتاد که لباسای گشاد و بلند شروین تنمه. دستمو به دستگیره ی در گرفتم که پیاده شم. (( نکنه من پیاده شم این پسره بره.))همون جور که دستم به دستگیره ی در بود با سوظن برگشتم و به شروین نگاه کردم. داشت نگام می کرد.من: من میرم لباسمو عوض کنم تو که جایی نمیری؟؟؟یه ابروش بالا رفت.گفتم: یعنی وای میسی باهم بریم دیگه؟؟؟حاضرم قسم بخورم که یه لبخند محو دیدم رو صورتش. با دست اشاره کرد که پیاده شم.پیاده شدم اما هنوز مطمئن نبودم. تا به در ویلا برسم ده بار برگشتم به شروین تو ماشین نگاه کردم و سه چهار بارم گفتم: الان میام جایی نریا.تو دلمم می گفتم : اگه جایی بری با چوب می ایستم دم در که وقتی اومدی با چوب مغزتو بپاشم رو زمین.تندی رفتم و لباسمو عوض کردم و همون لباس تو خونه ای های خودمو پوشیدم. اینام ضایع بود که تو خونه ای ولی بهتر از اون لباسای گشاد و بلند قرضی بود.با سرعت نور خودمو رسوندم تو حیاط. تا چشمم به ماشین افتاد یه نفس راحت کشیدم.آخی نرفته.رفتم به زور سوار شدم. شروینم بدون هیچ حرفی راه افتاد.منم مثل منگلا از این که داریم میریم بیرون ذوق زده بودم. انگار نه انگار که همین ده دقیقه پیش کلی از دست این پسره حرص خوردم.کلا" آدم بیخیالی بودم. کینه ای نبودم. شاید زود ناراحت میشدم البته یه کوچولو یعنی ناراحت نمیشدم حرص بیخود می خوردم. اما اینم مثل گریه کردنم دو دقیقه بیشتر طول نمیکشید . بعدش یادم میرفت که اصلا" واسه چی انقده حرص خوردم. از دست شروین خیلی حرص می خوردم اما زود یادم میرفت فقط یادم بود که نباید به این پسره روی خوش نشون بدم و نباید جلوش سوتی بدم. یادمم بود که یه وقتی حسابی حالش و بگیرم.باید می ذاشتم حرصام جمع بشه به حد انفجار که رسیدم یه جورایی زیر زیرکی بدون اینکه خودش بفهمه حرصش بدم. این جوری باهام لجم نمیکرد بیشتر اذیتم کنه.

یه ربع بعد تو یه خیابون نگه داشت که پر بود از مغازه و بوتیک و صنایع دستی و خلاصه همه چیز.ذوق زده از ماشین پیاده شدم. همیشه از نگاه کردن به مغازه ها لذت می بردم حتی اگه قرار نبود چیزی بخرم. بهم روحیه می داد.با شوق سمت مغازه ها رفتم و پشت ویترین تک تکشون ایستادم. همچین صورتمو چسبونده بودم به ویترین و نگاه می کردم که فکر کنم شروین به سلامت عقلم شک که داشت الان مطمئن شد یه مشکل اساسی دارم.من جلو میرفتم و شروینم آروم آروم دنبالم. رفتم تو یه پاساژ بزرگ و از همون دم در یکی یکی مغازه ها رو نگاه کردم. پشت ویترین یه مانتو فروشی ایستاده بودم و به یه پالتوی خیلی خوشگل مشکی نگاه می کردم. تو شیشه ی ویترین چشمم به خودم افتاد. تو اون پاساژ به اون گندگی و باکلاسی با اون لباسا واقعا" یه وصله ی ناجور بودم. شروین و دیدم که کنارم ایستاده و بی تفاوت به اطرافش نگاه می کنه. چشمم افتاد به چند تا دختر که یکم اون طرف تر ایستاده بودن و با هم پچ پچ می کردن و به من و شروین اشاره می کردن و زیر زیرکی می خندیدن. رسما" داشتن چشمای شروین و در میاوردن.دوتا از این دخترا از کنارمون رد شدن. دیدم که به شروین نگاه کردن و بهش لبخند زدن و با یه نازی از کنارش رد شدن. شروینم فقط یه نیم نگاه بی تفاوت و خشک بهشون کرد و دوباره به اطراف چشم گردوند.خوشم نمیومد از شروین پایین تر نشون بدم. هیچ وقت به حرف مردم اهمیت نمی دادم اما دوستم نداشتم که بهم با تحقیر نگاه کنن. اگه شروین کنارم نبود شاید این دخترای جلف اینجوری نگام نمی کردن اما لباسای تو خونه ی من با اینکه بد نبود اما در برابر لباسها و تیپ دخترکش شروین خیلی بد بود و چون شروین با اون دک و پز کنار من ایستاده بود لج این دخترا در میومد و بدتر نگاه می کردن.تقصیر شروین بود که من این ریختی اومدم اینجا. اصلا" این پسره من و به زور آورد اینجا. خدایی به زور که نیاورد خودم سه پیچ شدم باهاش برم اما اینم نگفت کجا می خواد بره.اخمام با دیدن این دخترا رفت تو هم، روموبرگردوندم سمت شروین. دستمو دراز کردم جلوش و گفتم: پول بده.شروین که تا اون موقع داشت در و دیوارارو نگاه می کرد وقتی دید من برگشتم سمتش به من نگاهع کرد. دستمو که بردم جلو چشمش زوم شد رو دستم. وقتی گفتم پول بده به وضوح پیدا بود که تعجب کرده. ابروهاش و برد بالا و گفت: پول ....سرمو تکون دادم که یعنی آره.ابروهاش اومد پایین اما یکیش هنوز بالا بود. نگاهش و از دستم گرفت و به صورتم نگاه کرد. صدای متعجبش دوباره سرد شد.شروین: برای چی می خوای؟؟؟من: می خوام لباس بخرم.شروین با صدایی که دوباره تعجب توش بود گفت: خوب به من چه؟؟؟من: برای اینکه تو پول داری و من الان پول ندارم. من حتی یه کیفم ندارم حتی یه 100 تومنی که بدم به یه گدا. به لباسام نگاه کن ببین تو این زمستون و سرما چی تنمه؟؟؟ یه تیشرت با یه ژاکت. فکر میکنی خیلی گرمه؟؟؟ خداروشکر که امروز آفتاب بود و شمالم در کل دوتا فصل بیشتر نداره تا ابری میشه میشه زمستون تا آفتاب میشه میشه تابستون وگرنه من باید با این لباسا تو این سرما منجمد میشدم اون وقت جواب طراوت جون و چی می خواستی بدی؟؟؟به کفشام نگاه کن، یه سرپایی ساده. همه ی انگشتام یخ کرده. بعدشم تو خودت روت میشه کنار من با این لباسا راه بیای؟؟؟ ببین همه چه جوری نگاهمون میکنن.شروین یه نگاه به دورو برش کرد و خونسرد برگشت رو به من و از تو جیبش یه کارت اعتباری در آورد و گذاشت کف دستم که هنوز دراز بود اما کارت و ول نکرد.سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم.شروین: این کارت و بهت می دم اما نه به خاطر حرف و نگاه یه مشت آدم که حتی نمیشناسمشون و اصلا" برام مهم نیستن. حرف دیگرانم اهمیتی برام نداره. این و می دم بهت که اولا" ساکت بشی و دیگه حرف نزنی میترسم تا فردا یه ریز دلیل بیاری. دوم هم به خاطر اینکه می دونم هوا سرده. سوم به خاطر مامان طراوت که از پسش بر نمیام اگه اتفاقی برات بیوفته. نیشم داشت شل میشد. پس خوشش نمیاد کسی مخش و تیلیت کنه. نه انگار همچینم ناجور نیست این پسره حداقل خوبی که داره اینه که به حرف مردم توجه نمیکنه. مثل خودمه.زیر لبی یه تشکر کردم و کارت و کشیدم از دستش و رفتم تو مانتو فروشی شروینم برای اینکه بیکار نباشه دنبالم اومد. نیم ساعت بعد با کلی بسته ی خرید از پاساژ اومدیم بیرون. چون پول شروین خان بود کلی به خودم خجالت دادم و هر چی دوست داشتم خریدم. یه پالتوی مشکی یه شال همرنگش. یه شلوار لی تیره حتی تونستم جلوی خودمو بگیرم و از وسوسه ی خرید یه بوت تا زانو بگذرم و به خرید یه بوت کوتاه مچی اکتفا کنم. آخه بوت بلند و کجا می تونستم بپوشم من که همه ی تفریحم رفتن به دانشگاه و برگشتن خونه ی خانم احتشام بود. دیگه جایی نمیرفتم که بخوام سانتی مانتال بشم. هر چیزی رو که خریدم با توجه به اینکه باید بعدا" دانشگاه بپوشمش خریدم. از غفلت شروینم استفاده کردم و رفتم تو یه مغازه ی لباس زیر فروشی و وقتی برگشتم دیدم شروین نیست. نزدیک بود سکته کنم. اگه بدون من برگشته باشه ویلا چی؟؟؟ من که آدرس و بلد نبودم.رفتم دم پاساژ و دیدم که اونجا ایستاده و تکیه داده به دیوار. خوشحال و شاد رفتم سمتش. دستام پر بود از بسته های خرید و شروین هم حتی یه تعارف نکرده بود که کمکم کنه. نزدیک شروین رسیده بودم که یه دفعه یه چیزی محکم خورد بهم و حس کردم که سمت راست بدنم کلا" کنده شدن از بدنم. اونقدر یه دفعه ای و محکم بود ضربش که تمام ساکای خرید از دستم ول شد و افتاد زمین. به زور خودمو کنترل کردم که نقش زمین نشم.

با چشمای گرد به وسایلم رو زمین نگاه کردم. همه ش رو زمین ولو شده بود. اخمام رفت تو هم عصبانی سرمو بلند کردم ببینم این بلای آسمانی لباس برانداز چی بود بر من نازل شد. با چشم دنبال مقصر می گشتم. چشمم افتاد به یه پسر جوون که کنارم به سمت مخالف جهت حرکت من ایستاده و داره با پوزخند به من و وسایلم نگاه میکنه. وقتی که دید دارم نگاهش میکنم بهم نگاه کرد و طلبکار گفت: مگه کوری؟؟؟؟ جلوتو نگاه کن.
من و میگی احساس میکردم از عصبانیت از تو گوشهام دود میاد بیرون. صورتم داغ کرده بود، دستام مشت شده بود. یه قدم رفتم سمت پسره و گفتم: چه زری زدی؟؟؟؟؟؟
پسره که فکر نمی کرد بخوام جوابش و بدم چه برسه به اینکه بگم زر زدی. همچین اخم کرد و اومد سمتم و سینه اش و آورد جلو و گفت: به کی میگی زر زدی؟؟؟؟
خم به ابرو نیاوردم. عصبانی تر از این بودم که بخوام به قلدر بازیش و اون حرکت غولی شکلش فکر کنم.
عصبانی با کف دست کوبیدم تو سینه اش و گفتم با توی غول بیابونی.
پسره که شکه شده بود با ضربه ام یه قدم عقب رفت اما سریع به خودش اومد و یه دادی کشید و گفت: به من میگی غول بیابونی جوجه؟؟؟؟
تروخدا تربیت ملت و می بینی؟؟؟ تو خیابون به یه خانم میگه جوجه.
من: ببند دهنتو به من نگو جوجه. مرتیکه با اون هیکلت چشم نداری من و با این همه وسیله ببینی؟؟؟ یعنی تو این خیابون به این بزرگی جا نبود رد شی باید میکوبیدی به من؟؟؟؟
پسره یه لبخند زشت زد که چندشم شد. واقعا" اون موقع که این نکبت بهم تنه زد دو طرفم خالی از آدم بود. کاملا" پیدا بود از رو قصد کوبیده بهم.
پسره: حالا مگه چی شده ازت کم شد؟؟؟؟
من و میگی دیگه هوش و حواسم به هیچی نبود. اونقدر عصبانی بودم که فقط می خواستم سر این پسره خالی کنم. حواسم به این نبود که کلی آدم دورمون جمع شدن و دارن نگامون میکنن به این نبود که نره غوله 4 تای من و حریف بود به این نبود که زورم بهش نمیرسید.
رفتم جلوش و با مشت و لگد و هر جوری بود چند تا ضربه بهش زدم. چند تا ضربه ی اول پسره چون شکه شده بود نتونست کاری بکنه اما وقتی به خودش اومد با یه حرکت دست هولم داد عقب که اونقدر زورش زیاد بود من تلوتلو خوردم و افتادم زمین.
پسره داشت میومد سمتم که چند تا از آقایونی که دورمون بودن جلو اومدن و دستای پسره رو گرفتن و نذاشتن بیشتر از این جلو بیاد میترسیدن بزنه ناکارم کنه.
لجم در اومده بود می خواستم لهش کنم اما با دست فایده نداشت ضربه ها کاری نبود. سرپا ایام و در آوردم و از جام بلند شدم و رفتم جلوی پسره. چند تا ضربه ی محکم با شرپاییم که حسابی سفت بود زدم بهش که در دش گرفت و با یه تنه هلم داد عقب. خدایی بود که گرفته بودنش وگرنه معلوم نبود چی کارم میکرد. منم که بدتر همه ی حواسم به این بود که یه جورایی بزنمش که دردش بگیره. سرپایم و انداختم زمین و پوشیدمش و دوباره جلو رفتم. این جوری نمی شد با مشت و لگد زورم بهش نمی رسید دیوی بود واسه خودش باید با شیوه ی خانم ها میجنگیدم. رفتم جلوش داشت با چشمایی که ازش خون می چکید بهم نگاه میکرد و کلی هم فحش و دری وری به بهم می داد. ملتم دستش به من نرسه. آقایون که به من دست نمی زدن. خانم ها هم جلو بیا نبودن که بخوان من و بگیرن. فقط صدای چند نفرو میشنیدم که بهم میگفتن: ولش کن. کوتاه بیا عبرت گرفت.
اما عمرا" این پسره عبرت گرفته باشه باید ادب می شد که دیگه از این غلطا نکنه. رفتم جلوش قدش ازم بلند تر بود میگم غوله بیخود نیست. نگاهم افتاد به موهاش موهاش یکم بلند بود و با اتو صاف کرده بودش. رفتم صاف ایستادم جلوش و برای اینکه دستم به موهاش برسه پریدم بالا و بالاخره دستم گرفت به موهاش و کشیدم. جیغش در اومده بود و مدام میگفت وحشی ولم کن. یه حرکتی به سرش داد که موهاش از دستم در رفت. دوباره پریدم بالا و موهاش و کشیدم. همه مات این صحنه بودن.
یه غول بیابونی که توسط چند مرد مهار شده و یه دختر ریزه میزه جلوش که مدام میپره بالا و موهای غوله رو میکشه. همچینی داشتم از این جیغ و داد غوله لذت میبردم که حس کردم دستم کشیده شد و من دارم از غول عصبانی که داره برام خط و نشون میکشه دور میشدم.
عصبانی برگشتم ببینم کی داره من و این جوری میکشه و مانع از تربیت کردن یه غول میشه که دیدم شروینه. با یه دستش دست من و می کشید و من و سمت ماشین میبرد و با دست دیگه اش کل خریدام و گرفته بود.
به ماشین رسیدیم. شروین در جلو رو باز کرد و من و نشوند تو ماشین و خودشم رفت سوار شد و ماشین و روشن کرد. منم عصبانی هنوز در حال خط و نشون کشیدن بودم.
من: پسره ی دیو خجالت نمیکشه تنه میزنه و به روی خودش نمیاره که یه عذرخواهی بکنه. وایساده پرو میگه کوری؟؟؟ خوب شد ادبش کردم دیگه تا عمر داره یادش میمونه که با زن جماعت درست رفتار کنه وگرنه بد میبینه.
برگشتم دیدم شروین همون جور که داشت می روند خیلی خونسرد داره به غرغرام گوش میکنه.
از این پسره بیشتر حرصم می گرفت با این صورت قطبیش. اصلا" موقع دعوا این کجا بود؟؟؟ دیدمش که ایستاده بود گوشه ی دیوار. داشتم میرفتم سمتش که این جوری شد. اما پس موقع دعوا این کجا بود؟؟؟؟ اخمام عمیقتر شد. برگشتم سمتش و عصبانی پر سیدم: تو کجا بودی موقع دعوا؟؟؟
خشک جواب داد: داشتم نگاه می کردم.
چشمام گرد شد، ابروهام چسبید به موهام لال شدم. داشت نگاه میکرد؟؟؟؟ پس چرا جلو نیومد؟؟؟ دید دارم دعوا میکنم. دید پسره بهم تنه زده. دید داره قلدری میکنه. پس چرا جلو نیومد.
جمله ی آخرم بی اختیار بلند گفته شد.
من: پس چرا جلو نیومدی؟؟؟

شروین: چون لزومی نداشت.

هنگ کردم. احساس کردم مغزم از کار افتاد. این چی گفت؟؟؟ لزومی نداشت؟؟؟ یعنی اصلا" لازم نبود بیاد جلو؟؟؟ نباید جلو اون پسره رو می گرفت؟؟؟؟ من دو بار پرت شدم رو زمین. نصف تنم با ضربه ی اون پسره از تنم کنده شد بعد لزومی نداشت؟؟؟ یعنی اصلا" لازم نبود بیاد جلو؟؟؟ دفاع کردن بیخیال غیرتی هم نمیشد؟؟؟


من: یعنی کتک خوردن من اصلا" مهم نبود؟؟؟ اینکه جلوی این همه آدم بهم توهین کرد و اون فحش ها رو داد مهم نبود؟؟؟شروین: چرا باید مهم باشه؟؟؟ ما که نسبتی با هم نداریم.عصبانی داد زدم: خدارو شکر که نسبتی نداریم وگرنه خودمو میکشتم. اما همدیگرو میشناسیم. کمه کم تو یه خونه زندگی میکنیم. به خاطر توی نکبت من الان اینجام. تو یه جو غیرتم نداری.عصبانی بودم و کنترلی رو صدام و حرفام نداشتم. با صدای بلند داد میکشیدم. کم کم اخمای شروین رفت تو هم و با یه حرکت ماشین و کشید گوشه ی خیابون و پارک کرد. کامل برگشت سمت من. عصبانی تو چشمام نگاه کرد. انگشت اشاره اش و گرفت سمتم و تکون داد و شمرده شمرده با صدای آروم اما عصبانی و همچنین یخی گفت: ببین چی میگم دختر. خوشم نمیاد مدام جمله هامو تکرار میکنم. من و تو نه نسبتی با هم داریم نه آشناعیتی. تو، تو خونه ی مادر بزرگم کار میکنی. همین. یه پرستار ساده که الان، فعلا" آویزون منه. من نه مسئولتم، نه بادی گاردت نه محافظت ونه قیمت. من هیچ مسئولیتی در قبال تو ندارم. فهمیدی؟؟؟ من تو کارهای تو دخالت نمیکنم تو هم نباید انتظار این کارو داشته باشی. چرا من باید به خاطر تو خودمو بندازم جلو و دعوا کنم؟ چرا باید غیرتی بشم؟؟؟ اونم به خاطر یه تنه زدن مسخره که چیزیتم نشد. یه چیزی که اتفاقی بود؟؟؟ من برای هر کسی غیرتی نمیشم و خودمو نمیندازم وسط. فقط برای کسایی که برام مهمن این کارو میکنم. و تو ... تو کسی نیستی که برام مهم باشی.بغض بدی گلومو گرفته بود. انتظار نداشتم که براش مهم باشم انتظار نداشتم که برام کاری بکنه حتی دیگه انتظار نداشتم که بیاد و جلوی غوله وایسه اما این بی انصافی بود که بگه برای یه تنه ی مسخره که چیزیم نشد. این بی انصافی بود که بگه یه تنه ی غیر عمدی. من مطمئن بودم که پسره از قصد بهم تنه زده. نیش بازش همه چیز و میگفت. و همچنین مطمئن بودم که چیزیم شده. چون سمت راست بدنم به شدت درد میکرد.با بغض رومو کردم سمت در ماشین و آروم گفتم: از عمد زد بهم.از شیشه ی ماشین بیرون و نگاه می کردم. به آدما یی که تند تند راه میرفتن و هر کسی دنبال کارش بود. به لبهای خندونشون نگاه میکردم که خوشحال بودن و از زندگیشون لذت میبردن. سعی کردم با تمرکز رو شادی رهگذرا بغضم و فرو بدم و از اون حالت در بیام. چشمم به یه پسره بود که از زور خنده خم شده بود و دستاش و گذاشته بود رو زانوش. دوستاشم دور و برش بودن و همه داشتن می خندیدن. خوش به حالش ایکاش دوستای منم اینجا بودن تا از این حالت در میومدم. اگه اونا بودن چقدر بهم خوش میگذشت مجبور نبودم آویزون این پسره ی از خود راضی باشم. چشمم به همون پسره ی خندون بود که کم کم خندش کم میشد. کمرش رو به صاف شدن بود. منم همون جور بهش نگاه می کردم. پسره صاف شد و یه دست به پشت دوستش کشید و یه دفعه برگشت سمت من. صورتش سمت من بود اما یه جای دیگه رو نگاه میکرد. چشمم که به صورتش افتاد یهو برق گرفتتم. سکته هرو زدم. یهو تو جام شل شدم و رفتم پایین. سرم پایین تر از پنجره بود. پشتمو چسبوندم به در. یه دستم به در بود و یه دستم به صندلی شروین یه پام و چسبوندم به داشبورد و تا جایی که می تونستم خودمو کشیدم پایین. شروین مات به من و حرکاتم نگاه میکرد. آخرم طاقت نیاور و با تعجب گفت: داری چی کار میکنی؟؟؟؟با استرس و ترس گفتم: راه بیوفت.شروین یه ابروش و بالا انداخت و گفت: چرا؟؟؟ای خدا این پسره هم چه بد موقع فضولیش گل میکنه. شاخکاش تکون خورده که یه خبرایی هست.کلافه گفتم: تو حالا حرکت کن. مگه نمی خوای بری ویلا؟شروین که از حالت بهت در اومده بود صاف نشست و یه نگاه قطبی بهم کرد و گفت: الان می خوام همینجا وایسم.وای که چقدر من بدم میومد به این التماس کنم. اما چاره چیه؟ زندگیم تو باد بود اگه این راه نمیوفتاد فنا میشدم.مستأصل بهش نگاه کردم. نه این تا ته و توی قضیه رو در نمیاورد ول نمیکرد.من: خواهش میکنم راه بیوفت بهت میگم.مشکوک نگام کرد و گفت: الان بگو.سرمو پایین تر گرفتم و همون جور که چارچنگولی بودم گفتم : پسر داییم اینجاست اگه من و ببینه از زندگی ساقط میشم.شروین مشکوک نگام کرد و گفت: چرا؟؟؟من: چون در عرض سی ثانیه کل شهرم خبردار میشن که من اینجام نه دانشگاه اونم با یه پسر. بعدم که بازار شایعه به راه میشه و بابام خیلی شیک من و از زندگی سیر میکنه. حالا میشه لطف کنی راه بیوفتی یا من باید همین جور مثل غورباقه به اینجا بچسبم؟شروین:کدومه؟؟؟ با دست آروم اشاره کردم.شروین: تیشرت سبزه؟من: نه سفیده.شروین یکم به بیرون و پسر داییم نگاه کرد و بعد خیلی آروم ماشین و راه انداخت.خدا من و بگشه و از شر این انگل نجاتم بده. پسره ی فضول.یکم که از اونجا دور شدیم اومدم بیرون و صاف نشستم. کمرم درد گرفته بود. خدا این پسر داییمو یه کارش بکنه که همه جا ولوعه. این تو این شهر چی کار میکنه؟؟؟ چه سوالیه ها معلومه اومده صفا سیتی.یه ربع بعد رسیدیم ویلا. ماشین که جلوی ساختمون ویلا نگه داشت تازه یادم افتاد دوتا لباس تو خونه نگرفتم واسه خودم. معلوم که نیست تا کی این پسره بخواد اینجا بمونه منم که وبال اینم فعلا".برگشتم به شروین گفتم: آخرش لباس تو خونه یادم رفت.شروین یه نگاه بهم کرد و گفت: فعلا" به پوشیدن لباس من رضایت بده من دیگه حوصله ی خرید ندارم.یه پوفی کردم و پیاده شدم. زیر لبی غرغرم میکردم.من: ببین خودش میگه لباس من و بپوش، بعد سرم منت بخواد بذاره من میدونم و این قطب جنوب.ساعت ده و نیم بود. من خسته و کوفته رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت اتاقی که برا خودم گرفته بودم و نفهمیدم کی از خستگی و اضطراب خوابم برد.



صبح با صدای دریا از خواب بیدار شدم. چشمام و که باز کردم یه لحظه یادم نمیومد کجام. گیج به دورو برم نگاه کردم. به اتاق سبز، به میز و آینه، به کمدا، به بسته های خرید کنار تخت. کم کم یادم اومد که کجام و اینجا کجاست.رو همون تخت بدنم و یه کش و قوسی دادم که استخونام صدا کرد.بلند شدم رفتم صورتمو شستم و اومدم پایین. ساعت 11 بود. چقدر کم خوابیده بودم. روز روزش تا 9 و 10 می خوابیدم اگه کسی بیدارم نمیکرد. الان با این همه خستگی که به خاطر این چند روز داشتم چرا بیشتر نخوابیدم؟؟؟؟رفتم چایی درست کردم و چایی خوردم. ساعت 11:30 شده بود. نمی خواستم صبحونه بخورم. دلم ناهار می خواست. برنج می خواستم. رفتم از تو یخچال یه مرغ در آوردم و ریختم تو دیگ و توش آب ریختم. یکم برنج شستم و گزاشتمش رو گاز.حالا چه جوری برنج درست کنم؟؟؟؟ درسته که تو خوابگاه باید خودمون غذا درست می کردیم اما معمولا" برنج و مهسا و النازو بقیه درست می کردن من یا مرغ می پختم یا تخم مرغ.یه وقتی هم که برنج درست می کردم خراب میشد.مهسا چی کار میکرد؟؟؟ دیگ و پر آب می کرد میرفت خودش درست میشد. فقط یادم باشه توش نمک و روغن بریزم.زیر قابلمه رو روشن کردم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم و مشغول بالا پایین کردن کانالا شدم. یه 20 دقیقه ی بعد اومدم تو برنج روغن و نمک ریختم دوباره رفتم جلوی تلویزیون. یه نیم ساعت که گذشت احساس کردم یه بوی بدی پیچیده تو خونه. اخمام رفت تو هم و بو کشیدم. وای خاک به سرم برنجم سوخت.دوییدم سمت آشپز خونه و زیر دیگ و خاموش کردم. بیهوا با دست در دیگ و برداشتم که اونقدر داغ بود رو هوا ولش کردم که با یه صدای بدی افتاد رو زمین. برای اینکه سوزش دستم کمتر بشه انگشتم و گذاشتم تو دهنم و یه نگاه به برنج کردم.وایییییییی این برنجه؟؟؟به همه چی شبیه غیر برنج. یه قاشق برداشتم فرو کردم تو برنج و یکم برنج برداشتم آوردم بالا. یکم قاشق و خم کردم. برنجی که به قاشق چسبیده بود مثل یه تل چسبناک کش اومد و از روی قاشق سور خورد و افتاد تو دیگ. غمگین به برنج نگاه میکردم. حالا با این چی کار کنم؟؟؟؟ وای اگه شروین ببینه تا عمر داره می خواد اون پوزخند لج درارشو بهم تحویل بده.رفتم شال و ژاکتم و تنم کردم و دیگ و برداشتم و از ویلا اومدم بیرون باید این مایع ننگ و سر به نیست می کردم.دو قدم از ویلا دور شده بودم که از پشتم صدای شروین و شنیدم.شروین: کجا میری.قبض روح شده بودم.از همون که میترسیدم سرم اومد. دیگ و پشت سرم قایم کردم و برگشتم سمتش. شروین یه لباس ورزشی پوشیده بود و تو گوشش گوشی بود انگاری از ورزش میومد.من: چی؟؟؟ جایی نمیرم. می خوام دریا رو ببینم.شروین چشماش و ریز کرد و مشکوک گفت: دریا؟؟ الان؟؟؟ تو کی بیدار شدی؟؟؟من: من؟؟؟؟ یه ساعته چه طور؟؟؟شروین یه نگاه به پشتم کرد که من سریع جابه جا شدم که نتونه دیگ و ببینه و همین حرکتم مشکوک ترش کرد.شروین: چی پشتت قایم کردی؟؟؟من: هیچی.شروین: هیچی؟؟؟ پس چرا دستات پشتتن؟؟؟ بیارشون جلو ببینم.ای خدا این چرا امروز اینقدر گیره؟؟؟؟ اصلا" نمی خواستم شروین ببینه چی پشتمه. خیره خیره بهش نگاه می کردم و تکون نمی خوردم شروینم که دید من قصد ندارم چیزی بگم خودش اومد جلو سعی کرد ببینه پشتم چیه. جلوم ایستاد و خم شد سمت چپ که یه نگاه بندازه منم سریع خودمو کشیدم سمت راست که نتونه ببینه. دوباره شروین خم شد به راست منم مثل اون چرخیدم چپ. شروین حسابی کلافه شد با اخم بهم نگاه کرد. برو بابا فکر کرده ابروهاشو بهم بچسبونه من حاضر میشم مایع شرمساری و نشونش بدم عمرا" اخمت تاثیری داشته باشه. منم پرو پرو زل زدم بهش. شروین کلافه یه پوفی کرد و خم شد سمتم. منم که آماده بودم ببینم از کدوم سمت می خواد نفوذ کنه که منم بچرخم سمت مخالف که با یه حرکت سریع غافلگیر شدم. نامرد خم شدو با یه حرکت همچین من و چرخوند که اصلا" نفهمیدم چه جوری یه 180 درجه ای چرخیدم و دستام که دیگ تو دستم بود چرخید و اومد جلوی شروین. شروینم سریع قابلمه رو از دستم گرفت.همون جور با اخم به دیگ نگاه کرد. متعجب بود. درش و باز کرد و با دیدن توش اخمش عمیق تر شد. یه چینی به بینیش داد و گفت: این الان چیه؟؟؟بمیری پسر یعنی خودت نفهمیدی؟؟؟ اههه چه اخمیم کرده. سرم و انداختم پایین و با پام با سنگی که جلوی پام بود ور رفتم. به زور زیر لب جواب شروین و دادم. من: مگه نمیبینی؟؟؟ برنجه دیگه.سرمو بلند کردم دیدم ابروهای شروین چسبیده به موهاش.شروین: برنج ؟؟؟؟ این؟؟؟؟ پس چرا این جوریه؟؟؟؟عصبی شده بودم. این چرا همش سوال میپرسه.تقریبا" داد زدم: خوب که چی هی سوال میکنی؟؟؟ بله.. بله آقا، من با این سنم بلد نیستم یه برنج ساده رو درست کنم. حرفی داری؟؟؟مبارزه طلبانه به شروین نگاه کردم. منتظر بودم که اگه خندید یه مشت حسابی حواله ی چونه اش بکنم. اما نخندید. نیشخندم نزد. فقط متعجب یه نگاه به من یه نگاه به برنج یه نگاه به کوچه کرد و با همون حالت پرسید: حالا با این دیگ کجا می خواستی بری؟؟؟دک و دهنم کج شد. وای مچم و گرفت. چشمام و ریز کردم و با صدایی که پیدا بود از اینکه غافلگیرم کرده ناراحتم و به زور دارم جوابش و میدم گفتم: داشتم میرفتم سر به نیستش کنم. شروین بهت زده: کجا؟؟؟؟؟یاد خوابگاه افتادم که هر وقت از این خرابکاریها میکردم با بچه ها میرفتیم پشت خوابگاه و یه بطری میزاشتیم تو یه فاصله ی دور و این برنجارو گوله میکردیم و میزدیم بهش. هر کی میتونست بطری و بندازه پایین میبرد.یادم رفت کجام. یادم رفت این آدمی که جلوم وایساده و متعجب داره نگام میکنه شروینه. با ذوق پریدم تو هوا و دستامو بهم زدم و گفتم: می خوام برم اینارو گوله کنم بزنم به درخت.مطمئنن شروین فکر میکرد من دیونم قیافه اش کاملا" داد میزد که همین تو فکرشه.در عرض یه دقیقه چشماش که قد یه دیویستی شده بود جمع شد و قیافه ی متعجب و بهت زده اش دوباره سرد و قطبی شد. صاف ایستادو در حالی که همه ی تلاشش و میکرد که کنجکاوی تو صداش و پنهان کنه گفت: من که نفهمیدم تو چی میگی. باهات میام ببینم می خوای چیکار کنی.چشمام و چپ کردم و بهش نگاه کردم.من: حالا واسه چی می خوای بیای؟؟؟ خودم میتونم برم.شروین: تو رو نمیشه تنها گذاشت کافیه دو دقیقه ولت کنم یه گند دیگه بزنی.حرصی قابلمه رو از تو دستاش کشیدم و همون جور که پشتمو بهش می کردم گفتم: من گند نمیزنم.صداش و از پشت سرم میشنیدم که همون جور که دنبالم میومد گفت: آره واقعا" کافیه دعوای دیروز و برنج درست کردن امروز یادت باشه.دندونام و بهم فشار دادم و چیزی نگفتم.

ویلا سمت راست یه کوچه ای بود که انتهاش دریا بود و پشت ویلا های سمت چپی کوچه هم جنگل دیده میشد. رفتم سمت جنگل. دو دقیقه بعد از اینکه وارد جنگل شدیم ایستادم. می خواستم مثلا" یه جایی باشم که اگه یکی از کنار جنگل رد شد من و نبینه که دارم این دیوونه بازی و در میارم. ایستادمو یه تخته سنگ و هدف قرار دادم. دوتا دستامو کردم تو دیگ و یه مشت برنج شل و ول و چسبناک در آوردم. صورت شروین جمع شد انگار چندشش شد. توجه نکردم. برنجارو تو دستم مثل خمیر گوله اش کردمو نشونه گیری، بعدم پرتاب. گلوله ی اول نخورد به هدف. از رو نرفتم دوباره یه گلوله ی دیگه درست کردم و پرتاب.این دفعه به هدف خورد جیغ کشیدم و با ذوق پریدم تو هوا. داشتم خوشحالی میکردم که چشمم خورد به شروین که رو قابلمه خم شده بود. با تعجب ایستادم ببینم چی کار می خواد بکنه. چشمام گرد شده بود.اوا این چرا دستشو کرده تو دیگ. اه این که چندشش میشد. من: داری چیکار میکنی؟؟؟؟شروین یه مشت برنج گرفته بود و ایستاده بود و با دقت داشت تو دستش گلوله میکرد.شروین: می خوام امتحان کنم.من: چرا؟شروین یه نگاه عاقل اندر صفیح بهم کرد و گفت: چرا نداره تا اینجا که اومدم می خوام امتحان کنم ببینم چه جوری که تو انقدر ذوق زده شدی.یه ابروم رفت بالا. آخ میشه این نتونه بزنه به سنگه خیط بشه من یکم بخندم دلم خنک شه. خداجون ....داشتم تو دلم دعا میکردم که شروین نشونه گرفت و پرتاب کرد.چشمم به سنگ بود هرچی ایستادم گلوله برنجیه بخوره به سنگ دیدم نخورد. نه تنها به سنگ بلکه اصلا به هیچ جا نخورد.برگشتم دیدم شروین ژست هدفگیری گرفته اما انگاری گلوله به کف دستش چسبیده بود و پرت نشده بود. اونقدر خنده دارو با مزه داشت با این گوله ی کف دستش کشتی میگرفت که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پقی زدم زیر خنده. شروینم اخم کرده بود و بهم نگاه میکرد.بدون توجه به اخمش اونقدر خندیدم که از چشمام اشک اومد. بعد کلی که بالاخره این خنده ام بند اومد به شروین نگاه کردم. دیدم بالاخره تونسته از شر اون برنجای کف دستش خلاص بشه.خوبه حقته. دمت گرم خداجون خوب دعامو مستجاب کردی.امان از دست این شروین از رو که نمیره دوباره دستش و کرده تو قابلمه. یعنی این پسر دوباره می خواد امتحان کنه؟؟؟؟شروین گلوله ی دوم و درست کرد و پرت کرد اما نخورد به هدف منم کلی خوشحال شدم. برا اینکه خودی نشون بدم رفتم جلو و یه گلوله پرت کردم که یه گوشه ی گلوله خورد به سنگ و بقیه اش پرت شد اونطرفتر. شروین یه پوزخندی زد و گفت: چشمات چپ میبینه؟؟؟ سنگ به این گندگی و کج دیدی؟؟؟من: یکی به خودت بگه سنگ جلوته بعد تو میری درخت چپیتو میزنی؟؟؟خلاصه اینکه هر کدوم پنج شیش تا گلوله پرت کردیم که من چهارتاش و به هدف زدم اما این شروین خنگ ففقط تونست یه دونه اش و بزنه به سنگه.برنجامون که تموم شد دیگ و گرفتم و برگشتیم ویلا. اونقده خوشحال بودم که این شروین سوسک شد که بی اختیار لبخند میزدم. شروینم هی چشم غره میرفت بهم اما صداش در نمیومد.رسیدیم ویلا و من یه سره رفتم تو آشپزخونه. به مرغایی که پخته بودم نگاه کردم. دلم برنج می خواست. یه نگاه به دیگ و قابلمه کردم.جهنم و ضرر بزار یه دفعه ی دیگه امتحان کنم. رفتم دوباره برنج شستم و این بار کمتر توش آب ریختم بهشم نمک زدم گذاشتم رو گاز. از آشپزخونه بیرون نرفتم همونجا منتظر موندم تا آب برنج جوش بیاد. توش روغن ریختم.خلاصه بعد نیم ساعت برنج و خاموش کردم. بد نشده بود. با اینکه شل بود اما میشد خورد.برگشتم برم میزو بچینم که با دیدن شروین که تکیه داده بود به اپن سکته کردم. یه جیغ کوتاه کشیدم و دستم و گذاشتم رو قلبم.بترکی پسرکه کارت اینه که من بدبخت و بترسونی.شروین یه اشاره به گاز کرد و گفت: دوباره درست کردی؟؟؟؟یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: آره.شروین: مثل قبلیست؟؟؟با حرص گفتم: چیه خوشت اومد گلوله بازی؟ مجبور نیستی بخوری.پروپرو اومد نشست پشت میز و گفت: من خریدمش پس باید بخورم.من: خوب منم پختم.یه نیشخندی زد و گفت: واسه همین میتونی بخوری.دلم می خواست همین بشقابی که تو دستم بود و بزنم توفرق سرش که بشکافه. اما تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با حرص بشقاب و بکوبم جلوش رو میز.میز و چیدم و غذا رو کشیدم. خوداییش مرغش خیلی خوب بود هم قیافه داشت هم معلوم بود خوشمزه است.اما برنجه انگار گوله گوله پنبه به زور چپونده باشی تو دیس. شروین یه نگاه به غذاها کرد و یکم برنج برا خودش کشید با مرغ. منم همین کارو کردم.داشتم به شروین نگاه میکردم. به اون قیافه ی قطبی و خشکش. قاشقش و پر برنج کرد و گذاشت تو دهنش. در عرض یه ثانیه صورت قطبیش جمع شد. اخمش عمیق شد و به سرفه افتاد. من که داشتم نگاش میکردم از قیافه اش ترسیدم.نکنه خفه بشه. این چرا همچین شد. بلند شدم رفتم کنارش و محکم کوبیدم پشتش. اونقدر محکم بود که صورتش به خاطر ضربه های من تقریبا" رفته بود تو بشقاب غذاش.شروین گلوش و گرفته بود و سرفه میکرد. با دست به آب اشاره کرد. یه لیوان آب ریختم و دادم دستش. یه نفس آب و تا ته سر کشید.حالش یکم جا اومد. عصبانی به من نگاه کرد.شروین: بسه دیگه کمرم نصف شد. این چه مدل ضربه زدنیه؟؟؟ می خواستی دق و دلیت و سرم خالی کنی؟؟؟ تازه به خودم اومدم دیدم هنوز دارم میزنم به پشتش با هر ضربه ی من این شروین یه دور خم میشد رو بشقابش و صاف می شد. دستم که برای ضربه ی بعدی رفته بود بالا خشک شد. یه نگاه به دستم کردم و آوردمش پایین و سر به زیر رفتم سر جام نشستم. اما دلم خنک شده بود. خوب زده بودمش.من: چرا اینقدر هولی. نزدیک بود خفه بشی. یکم آروم تر بخور که نپره تو گلوت.دیدم هیچی نمیگه سرمو بلند کردم که چشمم خورد به صورت قرمز شده از عصبانیت شروین.این چرا همچینه؟؟؟ مگه داره به قاتلش نگاه میکنه؟؟؟من: چیه؟ شروین عصبی با قاشقش به گوشه ی بشقاب چند ضربه زد و گفت: این چیه؟؟؟اصلا" نمیفهمیدم منظورش از این سوال چیه. ریلکس گفتم: واه مگه نمیبینی غذاست دیگه. برنج و مرغ. حالا فهمیدی؟؟؟ اینم پرسیدن داره؟ وقتی می خوردیش نمیدونستی چیه؟؟شروین با صدایی که به زور پایین نگهش داشته بود گفت: واقعا" دوست داری یه بلایی سر من بیاری مگه نه؟این دیگه داره چرت میگه هی من هیچی نمیگم اینم دری وری میگه. عصبی گفتم: جای دستت درد نکنته؟؟؟ غذا به این خوبی درست کردم. عوض تشکر داری این چیزارو بهم میگی؟؟شروین پوفی کرد و با پوزخند گفت: تشکر؟ تو به خاطر این غذا واقعا" انتظار تشکر داری؟؟؟ نفهمیدم برنج خوردم یا سنگ نمک.سنگ نمک؟ منظورش چیه؟ با چشمای متعجب بهش نگاه کردم. سریع یه قاشق از برنجم و گذاشتم تو دهنم. -: وای خدا این دیگه چه کوفتیه. چشمام کور شد این چرا اینقدر شوره؟شیرجه زدم سمت آب و یه تفس بطری و سر کشیدم تا یکم آروم شدم. شروین نشسته بود جلوم و برای اولین بار داشت با لبخند نگام میکرد. اونقدر متعجب شدم که بطری آب از دستم افتاد پایین. به خودم اومدم و سریع برش داشتم. سرمو بلند کردم و به شروین نگاه کردم ببینم درست دیدم یا نه که دیدم همون صورت قطبی جلومه.شروین بلند شد و دوتا بشقاب دیگه آورد و گفت: امروز باید از خیر برنج خوردن و پختن بگذریم. همیشه میگن تا سه نشه بازی نشه میترسم بخوای برای بار سوم امتحان کنی زنده نمونیم. امروزه رو مرغ بخور.با حسرت به برنج نگاه کردم. خداییش نمیشد خوردش. رفتم سمت مرغ.دوتایی ناهارو خوردیم و بعدش شروین رفت تو اتاقش و منم رفتم تلویزیون ببینم.
ساعت حدودای شش بود. من داشتم یکی از کانالای ماهواره رو نگاه می کردم که تبلیغ می داد از وسایل آشپزخونه گرفته تا زود پز و بخار پز و تی و جارو برقی و بخار شور و همه چی.عاشق این کانال بودم. همچین تبلیغ می کرد و نشون میداد چه جوری از وسایل راحت میشه استفاده کرد که اگه می تونستم و پول داشتم همه شون و می خریدم. با لذت داشتم به تبلیغ یه چاقو نگاه می کردم که همه چیز و از جمله چوب و کنسرو و ... رو می برید و نصف می کرد اما هنوز تیز بود.خیلی خوشم اومده بود از چاقوش. با دقت داشتم نگاش می کردم که صدای شروین و از دو سانتی متری گوشم شنیدم.شروین: اینقدر هیجان انگیزه؟یه متری پریدم بالا و سریع برگشتم سمتش. خم شده بود رو مبل و آرنجش و تکیه داده بود به پشتی مبل و خودش و کشیده بود جلو. زل زل بهم نگاه می کرد. از حرص داشتم میمردم. آخ چی میشد این چاقو همه کارهه مال من بود الان باهاش می زدم این زبون شروین و از ته میبریدم که دیگه نتونه این جوری من و بترسونه. طلبکار رو به شروین کردم و گفتم: تو اینجا چی کار میکنی؟؟؟یه ابروش و برد بالا و گفت: خونه امه کجا باید باشم.من: نه ... یعنی چی می خوای؟شروین: آهان. می خواستم برم دریا ترسیدم اگه تنها بمونی خونه رو به آتیش بکشی گفتم تو هم بیای.شروین حرف می زد و من فقط داشتم به صداش گوش میکردم. نمی دونم حالا تو اون لحظه چه دردی داشتم که زوم صداش شده بودم. یه صدای مردونه و کلفت و محکم. ناخوداگاه با شنیدنش حس می کردی که صاحبش باید خیلی زور داشته باشه و می تونه یه حامی باشه از طرفی خیلی لطیف و روح نواز بود. داشتم صدای شروین و تو ذهنم تجزیه تحلیل می کردم که دیدم یه دستی جلوی چشمام داره تکون میخوره. به خودم اومدم و دیدم شروین با اخم داره بهم نگاه می کنه و دستش و جلو صورتم تکون میده. بی حواس گفتم: چیه؟؟؟؟اخمش بیشتر شد: میگم برو حاضر شو.من: چرا؟شروین از این همه گیجی من کلافه پوفی کرد و چشماش و چرخوند و گفت: اصلا" حواست بود؟ گفتم می خوام برم دریا برو حاضر شو تورو تنها نمی زارم خونه می ترسم این دفعه خونه امو به آتیش بکشی.اه ایکبیری لوس. حالا انگاری من همش خرابکاری میکنم. مگه چند بار بوده؟تو ذهنم داشتم می شمردم.ام پی فور، لباسا، برنج شفته، برنج شور، دعوا، نه خدایی انگار خرابکاریام زیاده برم حاضر شم تا با یه جمله ی دیگه مارو مشعوف نکرده. یه باشه گفتم و اومدم برم لباس بپوشم که یاد یه چیزی افتادم. همون جا میون راه ایستادم و بهش نگاه کردم. نمی دونستم چه جوری بگم. اصلا" دوست نداشتم از این چیزی بخوام اما مجبور بودم. آس و پاس بودم هیچی همرام نبود.شروین که دید این پا واون پا می کنم و نمیرم، ابروش و انداخت بالا و گفت چیه ؟ چرا نمیری؟من من کنان در حالی که با انگشتام ور میرفتم، گفتم: چیزه .... چیز.... میشه ... میشه موبایلت و بهم قرض بدی؟؟؟؟ابروهاش رفت بالا و با تعجب بهم نگاه کرد و طلبکار گفت: می خوای چی کار؟لجم گرفت. من دوساعت زور زدم ازش این و بخوام حالا این خنگول میگه می خوای چی کار.دستمو به کمرم زدم و با چشمای ریز شده گفتم: می خوام آبگوشت درست کنم از گوشیتم برای کوبیدن گوشت استفاده کنم، نه که محکمه...... آخه با موبایل چی کار میکنن؟ خوب زنگ می زنن دیگه.همون جور که نگام میکرد لحن طلبکار صداش ازبین رفت و آروم گفت: آهان ...یه ابروم رفت بالا. یعنی این خودش نمی دونست با موبایل زنگ می زنن؟ چه آروم شد این پسره. دستش رفت تو جیبش و گوشیش و در آورد و داد بهم.اه از این صفحه لمسیاست. چقدر من بدم میاد از اینا. قربون گوشی خودم برم کلی دکمه و علامت داره که یه بچه دو سالم میفهمه چی به چیه. گوشی و ازش گرفتم و رفتم سمت پله ها. شروین: کجا؟؟؟متعجب بهش نگاه کردم. نه این پسره یه تختش کمه مطمئنم.آروم و شمرده مثل تفهیم یک کلمه برای یه بچه دو ساله گفتم: میرم ... لباس.. بپوشم... تلفن هم ... بکنم... فهمیدی...با هر حرکتم برای تاکید دست و سرمم تکون می دادم. انگار شروین نمیشنوه و فقط از طریق لب خونی میفهمه. خنگوله منظورم و گرفت. قیافه متعجبش جم شد و صاف ایستاد و همون جور که برام پشت چشم نازک میکرد و دستش و می برد تو جیبش بهم گفت: برو، زود بیا.پوفی کردم و شونه امو انداختم بالا و از پله ها رفتم بالا.بزار اول یه چی تنم کنم بعد میریم سراغ تلفن.از اونجایی که دریا همین بقل بود و شروینم با لباسای راحت اومده بود منم ژاکتم و پوشیدم. شال مشکیمم که تازه خریده بودمم گذاشتم سرم. شال بافتمم پیچیدم دورم که سردم نشه. یه نگاه به شلوارم کردم یه شلوار مشکی که بقلش یه خط خاکستری داشت. همین خوب بود. کنار ساحل شنیه راه رفتن سخته.با ذوق به گوشی نگاه کردم. یه دو دقیقه باهاش ور رفتم تا بالاخره تونستم شماره بگیرم. آخه هی شماره می زدم بعد یه دفعه دستم می خورد به یه جایی و از اون صفحه خارج میشد. واسه همینا بود که از این گوشیا بدم میومد. اصولا" اگه از کاری خوشم نیاد و سخت باشه لازمم هم نباشه اصلا" دنبالش نمی رفتم که یاد بگیرم.اول زنگ زدم به خانم احتشام. مهری خانم گوشی و برداشت. تا صدای من و شنید یه جیغی زد و گفت: آنید خانم کجایید؟؟ دلمون هزار راه رفت. خانم احتشام کلی نگرانتونه. یکم مهری خانم و آروم کردم و ازش خواستم بره گوشی و بده به خانم.صدای خانم و که تو گوشی شنیدم با یه ذوقی سلام کردم. با یه صدایی که توش نگرانی موج میزد گفت: سلام. آنید تویی دختر؟ کجایید ؟ چرا یه زنگ نزدی؟ مردم از نگرانی. این پسره هم که جواب زنگامو نمیده.من: طراوت جون یکم آرومتر تا بهتون بگم. ما الان شمالیم.تقریبا" گوشم کر شد.طراوت جون: شمالللللللللللللللللللللل للهمچین جیغ کشید که حس کردم فشاری که به گوشم وارد شد از موهام زده بیرون و الان همه موهای سرم سیخ شده.من: طراوت جون آرومتر.آره شمال همون شب اومد. راستش من خواب بودم نفهمیدم داره میاد شمال وگرنه نمی زاشتم. وقتی هم که رسیدیم خواستم برگردم اما نه پولی داشتم نه لباس درست و حسابی. از طرفی شمام سفارش کرده بودید که همه جا دنبالش برم. حالا نمی دونم ....می خواستم از طراوت جون بپرسم این پسره اطمینانی هست یا نه. هر چند به نطر خودم این مدلی نبود اما دیشب محظ اطمینان در اتاقم و قفل کرده بودم. حالا یکی نیست بگه ما تو خونه احتشام هم دوتایی تو اون طبقه به اون گندگی تنهاییم این کاری به من نداره. حالااینجا جو گرفته بودتم.انگار متوجه منظورم شد. با لحن اطمینان بخشی گفت: دخترم نگران نباش شروین پسر خوبیه. درسته تو یه کشور دیگه بزرگ شده و با یه فرهنگ دیگه بوده اما آدم هیز و سوء استفاده گری نیست.خیالت راحت باشه من بهش اطمینان دارم. بعدم میدونه اگه بخواد اذیتت کنه با من طرفه. من بهش مطمئنم که تو رو فرستادم دنبالش.خیالم راحت بود راحت ترم شد. احتشام: آنید جان حالا کجا هستید؟؟؟؟من: راستش نمی دونم یه ویلای چوبی خوشگله که هیچکیم توش نیست. سرایدارم نداره.خانم احتشام یه نفس راحت کشید و گفت: باید حدس می زدم بره اونجا. پس رفته ویلای خودش. چند سال پیش که اومد ایران اونجا رو خرید چند دفعه بعدش تابستان ها که میومد ایران سرش و میزدی تهش و میزدی با دوستاش میرفت اونجا. سرایدارم نداره. هر هفته یه روزش یکی میاد اونجا رو تمیز میکنه . سرایدار ویلا بقلی هم حواسش به اونجا هست. شروین دوست نداره کسی اونجا باشه. تنهایی رو دوست داره. خیلی بخواد محبت کنه دوستاش و میبره اونجا.اِاِاِ .... پس بگو. دیدم اینجا با اینکه خالیه چه تر و تمیزه؟ پس بگو یکی میاد تمیز کاری.یکم دیگه با خانم احتشام حرف زدم و کلی سفارش شروین و کرد که تنهاش نزار و اینا. قبل خداحافظی از خانم احتشام خواستم که گوشی و بده به زهرا. دختری که تو آشپزخونه کار میکرد. دختر خوبی بود و جون. باید یه فکری واسه گوشیم میکردم. ممکن بود مامانم زنگ بزنه و نگران بشه. درسته کسی معمولا" به گوشیم زنگ نمی زد اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه.زهرا که گوشی و گرفت بعد سلام و احوالپرسی بهش گفتم بره تو اتاقم و گوشیم و پیدا کنه. منم یه میس با گوشی شروین به گوشیم میزنم که شماره شروین بیوفته و بعدم زهرا گوشیم ودایورت کنه به خط شروین. مامانم چون از خونه می زنگید نمیفهمید که دایورته و بقیه هم مهم نبودن. بعد کلی تشکر قطع کردم. خیالم از موبایلم راحت شد. یاد بچه ها افتادم.

سریع یه زنگ به مهسا زدم که هنوز جواب سلامش و ندادم درسا گوشی و گرفت و گف: زلیل مرده کجایی؟ با استادا هماهنگ میکنی و به ما خبر نمیدی؟
گیج گفتم: خفه درسا درست حرف بزن ببینم چی میگی؟؟؟درسا: نفله. امروز که نیومدی استاد مهدویم نیومد.من: نههههههههه. ایول... پس 4 ساعتم اوکی شد. چه خوب. محمدی چی؟درسا: کوفتت شه اونم حضور غیاب نکرد.آخ جون بهتر از این نمیشد.من: حالا مهدوی چرا نیومد؟درسا: فکر کنم اونقدر بچه ها نفرینش کردن کارگر افتاد. چشمش مشکل پیدا کرد می خواد عمل کنه این هفته کلا" نمیاد.رسما" ذوق مرگ شده بودم حسابی. تو کل هفته چهار تا کلاس باهاش داشتم و از همه سختگیر تر بود تو حضور و غیاب. با بقیه می شد کنار اومد.درسا: حالا کجایی؟؟؟ چرا نیومدی؟؟؟من: یه چیزی شد که مجبور شدم بیام شمال.تقریبا" درسا هم به بلندی طراوت جون جیغ کشید.درسا: شمالللللللللللللللللللل؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/حوصله نداشتم توضیح بدم.من: ببند فکتو، تو دانشگاه زشته دختر....یه متر از جام پریدم. در با شتاب باز شد و شروین عصبانی تو چارچوب در ایستاده بود.شروین: داری به کل خاندانت زنگ می زنی؟ من و چهار ساعته پایین کاشتی؟؟؟؟ زود باش پاشو...........مطمئنم درسا از فضولی داشت می مرد. تو مدتی که شروین حرف می زد درسا از پشت خط حتی نفسم نکشید. درسا: این صدای کیه؟؟؟ با کی رفتی شمال؟؟؟ می دونستم میمیره تا بهش بگم اما شروین مثل شیر ایستاده بود و نگام میکرد اومدم بگم بعدن بهت میگم که تا گفتم: درسا من بعدن ....شروین اومد و آستینم و کشید و بلندم کرد و همون جور که من و میکشید سمت در گفت: تو خودت کاری و انجام نمیدی. باید زور بالا سرت باشه. باید هلت بدن.فقط تونستم تو اون وضعیت جمله امو تموم کنم.من: بهت میگم.دیگه منتظر نموندم. تلفن و قطع کردم. به پله ها رسیدیم.این پسره فکر کرده گوسفند داره میکشه. عصبانی آستینمو کشیدم که از دستش بیرون اومد. با اخم غلیظ گفتم: چته؟ گوسفند که قربانگاه نمیبری. خودم میتونم بیام. بیا اینم گوشییت. ندید بدید گدا.با یه حرکت سرمو برگردوندم . از پله ها اومدم پایین. به زور خودمو کنترل کردم که قهقه نزنم آخه شروین همچین با بهت و متعجب مثل خنگولا نگام میکرد که حس میکردم یکی داره به شدت قلقلکم میده. خیلی بامزه شده بود.دوتایی از ویلا بیرون اومدیم و رفنیم سمت دریا.یه نگاه به شروین کردم یه شلوار نایک خاکستری و یه پلیوریقه اسکی طوسی. نه این پسره هم انگاری هرچی تنش کنه بهش میاد. مفت چنگ ننه اش. پسره سگ اخلاق.وای که من عاشق دریا و ساحل بودم. درکل هر جا ولم می کردن دوست داشتم خودمو به شمال و دریا و جنگل برسونم. چشمم که به آب افتاد با ذوق دوییدم سمتش. کفش و جورابمو در آوردم و پاچه شلوارم و با دست کشیدم بالا. نوک انگشتای پام و گذاشتم تو آب.وای چه سرد بود. لرز تو تنم پیچید. به روی خودم نیاوردم. مست دریا بودم و این سرما و لرز نمیتونست جلومو بگیره که به دریام نرسم. شلوارم و یکم بالاتر گرفتم و خواستم برم جلوتر که یکی آستینم و کشید. این دیگه کی بود؟ با تعجب اول به دستی که رو آستینم بود نگاه کردم و بعد آروم سرمو بلند کردم ببینم کیه که آستینم و میکشه. شروین بود. بیتفاوت داشت نگام میکرد. وقتی دید متعجب زل زدم بهش گفت: آب سرده هوام داره سردتر میشه. بری تو آب سرما می خوری میوفتی رو دستم من حوصله ی جواب پس دادن به مامان طراوت و مریض داری ندارم.بچه پروو همش فکر میکنه من وبالش میشم. با حرص آستینم و کشیدم و گفتم: مریضداری نکن. جواب طراوت جونم با خودم. خواستم برم تو آب که دوباره این بار با شدت آستینم کشیده شد جوری که 180 درجه چرخیدم و رخ تو رخ شروین شدم.شروین با اخم غلیظ و عصبانی نگام میکرد. با همون صدای عصبانی گفت: گفتم نرو تو آب. خوشم نمیاد دوباره تکرار کنم.خداییش ازش میترسیدم. مخصوصا" وقتی اخم میکرد و عصبانی میشد. احساس میکردم یه کوهه که هیچ جوری نمیشه بهش نفوذ کرد. تو این مدت یه بارم ندیده بودم بخنده. داشتم تجزیه و تحلیلش میکردم و سبک سنگین که اگه برم تو آب می خواد چی کار کنه مثلا" فوقش یه داد بکشه دیگه. تو این فکرا بودم که شروین با یه حرکت آستینم و کشیدو نشوندم رو ماسه ها یه جورای محترمانه پرتم کرد. پشتم درد گرفته بود. عصبی نگاهش کردم که خیلی عادی انگار نه انگار اتفاقی افتاده نگام و جواب داد و گفت: اگه بار اول میومدی این جوری نمیشد.عصبانی گفتم: اصلا" شما چیکاره ی منی که دستور میدی؟؟؟خوشحال نیشخندی تحویلم داد و گفت: خدارو شکر هیچ نسبتی باهات ندارم اما از اونجایی که تو خودتو آویزون من کردی و اومدی اینجا من باید مراقب باشم و سالم تحویلت بدم به مامان طراوت. پس خوب حواست و جمع کن. از الان به بعد خرابکاری، دعوا، کتک کاری، تنهایی جایی رفتن و آتیش بازی ممنوع.این پسره روش چقدر زیاد بود داشت تهمت میزد. خرابکاری و دعوا و کتک کاری و قبول داشتم اما تا حالا کی من آتیش بازی کردم؟ با حرص گفتم: چرا تهمت میزنی؟؟ من کی آتیش بازی کردم؟؟؟؟شروین اول تعجب کرد بعد گوشه ی لبش کج شد سمت پایین. حالت چشماش از اون خشکی در اومد. سرش و جلوتر آورد و نزدیک صورتم کرد و تو چشمام زل زد و آروم گفت: یعنی همه ی چیزایی که گفتم و قبول داری غیر آتیش بازی؟؟؟؟ با سر جوابش و دادم. قد یه دقیقه زل زد تو صورتم. گوشه های لبش به سمت پایین خم شد بعد با یه نفس عمیق خودش و عقب کشید و روش و برگردوند. این چرا همچین کرد؟؟؟ پسره ی دیوونه با خودشم درگیره. فقط زور میگه. حالا فکر کرده گنده است باید حتما" از این هیکل استفاده کنه. حالمو گرفت. زانوهامو خم کردم تو شکمم و و دستموحلقه کردم دورش. چونه امو چسبوندم به زانوم و به دریا نگاه کردم.

موضوع: رمان,رمان باورم کن,

نویسنده:

تاریخ: پنجشنبه 27 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 2632

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 40
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 948
بازدید دیروز : 754
ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز : 3
آي پي امروز : 303
آي پي ديروز : 212
بازدید هفته : 4,224
بازدید ماه : 34,678
بازدید سال : 142,448
بازدید کلی : 1,939,270
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 18.188.39.173
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 09 تیر 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد