رمان باورم کن 6

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

قسمت ششم

ماها که صبحونه امون و خوردیم یکی یکی بچه ها بیدار شدن و اومدن برای خوردن صبحونه. منم رفتم جلوی تلویزیون و کانالا رو بالا پایین کردم.آرشام اومد کنارم: شنیدم دانشجویی.یه نیم نگاه بهش کردم. وقتی دید جواب نمی دم دوباره گفت: کشاورزی می خونی؟ رشته اتو دوست داری؟ حتما" باید خیلی هیجان انگیز باشه که با گل و گیاه سر و کار داری.تا این و گفت یهو سر ذوق اومدم و هیجانی برگشتم سمتش و گفتم: آره خیلی باحاله وقتی میریم تو مزرعه و می بینیم چیزایی که کاشتیم میوه دادن اونقدر حس خوبی داره که نگو. یه بار خیار بوته ای کاشته بودیم بعد چند وقت که رفتیم سراغشون که بهشون آب بدیم دیدیم چند تا خیار کوچولو موچولو در آوردن. وای که چه ذوقی کردیم. عجب مزه ای داشت. هنوز که هنوزه خیار به اون خوشمزگی نخوردم. مزه اش معرکه بود.با ذوق و لبخند و هیجان به آرشام نگاه می کردم و حرف می زدم. یه لحظه یادم رفته بود دارم با کی حرف می زنم. بدی منم این بود که تا در مورد رشته ام می پرسیدن از خود بی خود می شدم و زمان ومکان یادم می رفت.داشتم به آرشام نگاه می کردم که یه لحظه چشمم خورد به لبخند عریضش. همچین با ذوق به من نگاه می کرد که انگاری اومده موزه و داره به یکی از این کوزه های 1000 ساله با ارزش که خدا تومن قیمتشه نگاه می کنه.داشتم با ذوق براش تعریف می کردم که از پشتش دیدم شروین اومده و درست نشسته رو مبل جلوی ماها و با اخم نگام میکنه. یه جور بدی نگام می کرد که گفتم الانه که بیاد بزنه لهم کنه.خود به خود دهنم بسته شد. یعنی همچین که نگاه می کرد منم شک زده دستام تو هوا موند و دهنم جمع شد.آرشام هم که دید ساکت شدم متعجب نگام کرد و دستش و گذاشت رو پامو یه فشار کوچیک داد و گفت: آناهید چی شده؟ چرا حرفت و ادامه نمی دی؟با چشمای گرد شده به دست آرشام که رو پام بود نگاه کردم این چه پسر خاله شد. کی گفته می تونه دستشو بزاره رو پام؟ بکش دست خرو. چون هنوز تو شک نگاه شروین بودم مغزم فرمان حرکت نمی داد. داشتم با مغزم بحث می کردم که دستوری چیزی بده بی خاصیت که یه دفعه دستم که هنوز تو هوا بود کشیده شد و من از جام کنده شدم. دهن آرشام باز مونده بود.شوین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش می برد. از در ساختمون داشت می رفت بیرون. آرشامم که از بهت حرکت شروین بیرون اومده بود با اخم دنبالمون میومد.آرشام: شروین داری چی کار می کنی؟؟؟؟؟ کجا داری می بریش؟؟؟؟شروین از در رفت بیرون و منم دنبالش کشیده می شدم. آرشامم 6-7 قدم پشت ما میومد. شروین اخم کرده و بی توجه به آرشام و حتی من تو حیاط با قدمای بلند به سمت در ویلا می رفت. صدای آرشامم رو اعصاب بود. اما خدایی اون لحظه ترجیح می دادم که آرشام بتونه شروین و نگه داره تا من از دستش فرار کنم. خیلی ترسناک شده بود. نمی دونستم منظورش از این کارا چیه. آخه چی شد یه دفعه؟ چرا رم کرد؟تو یه لحظه دستم کشیده شد. همزمان شروین ایستاد منم یه دور رفتم جلو و با کشیده شدن دستم مثل کش پرت شدم عقب و رفتم تو شکم شروین که ایستاده بود. اصلا" آمادگی متوقف شدن نداشتم. چشمام گشاد شده بود این چرا همچین می کرد. سرمو بلند کردم که بپرسم چته بابا؟ که جفت دستهای شروین بالا اومدن و دو طرف صورتم و قاب گرفتن. یه لحظه شک کردم که واقعا" دستهای شروینه که دو طرف صورتمه یا نه. با بهت چشمام و به چپ و راست چرخوندم. نه این دستها مال شروین بود. اما این چه کاریه؟دوباره به چشماش نگاه کردم که حس کردم چشماش داره نزدیکتر و بزرگ و بزرگتر میشه. تازه مغزه ام جرقه زد. نکنه.... نکنه..... تو فیلما دیده بودم این حرکات یعنی اینکه پسره می خواد یه حرکتی بره. نههههههههههههه. یعنی شروین؟؟؟؟؟؟......... یعنی من؟؟؟؟............... نهههههههههههه......منتظر بودم که ببینم چه جوری می خواد این حرکت و انجام بده. می دونستم، الان باید حلش بدم باید خودمو بکشم عقب، باید مخالفتم و یه جوری نشون می دادم. نمی شد که یهو بی مقدمه بیاد و من و ببوسه. اما جای همه این کارها فقط ناخوداگاه چشمام رفت سمت لباش. لبهای درشت و قشنگی داشت. با یه فرم زیبا. برجسته بود انگار لبش می خواست که حتما" دیده بشه. دیگه چشمام داشت کج می شد بس که به لبهاش نگاه کردم و لباش نزدیک و نزدیکتر شدن.ناچاری مجبور شدم نگاهم و از لبهاش بگیرم و به چشماش بدوزم. یه جور خاصی نگاه می کرد. خدایا اگه بلد بودم بفهمم تو نگاهش چیه چقدر خوب بود.می دونستم چرا خودمو عقب نمیکشم چرا هنوز ایستادم و منتظرم.... آره من منتظر بودم که ببینم شروین چه جوری میبوستم. واقعا" کنجکاو بودم بدونم بوسیده شدن چه جوریه.همیشه از پسرا دوری کرده بودم همیشه ازشون متنفر بودم اما این دلیل نمیشد که نخوام بدونم یه بوسه چه جوریه. اونم شروین. واقعا" کنجکاو بودم بدونم شروین چه جوری یه نفرو می بوسه. کسی که به داشتن دوست دخترای متعدد معروف بوده پس تجربه زیادی داشته. همینها باعث می شد که از جام تکون نخورم. اما چرا انقدر طول کشیده؟ پس چرا من چیزی حس نمی کنم؟ چشمم به شروین بود اما غرق فکر کردن بودم جوری که اصلا شروین و نمی دیدم. وقتی از فکر شروین بیرون اومدم یه جفت چشم سورمه ای که توش رگه های سبز و قهوه ای داشت جلوی چشمام بود. یه جورایی خوشحال بودن. بازم این چشم هفت رنگ متعجبم کرده بود. نگاهمو از چشمای شروین گرفتم و با کمال تعجب چشمم خورد به آرشام که پشت سر شروین ایستاده بود و با دستای مشت شده و صورت کبود به ماها نگاه می کرد. نفسی با حرص بیرون داد و پشت کرد و به سمت ویلا رفت.خدایا تازه منظور شروین و از این کارش می فهمیدم. بوسیدنی در کار نبود. این حرکت و انجام داده بود تا آرشام و مثل خود من به اشتباه بندازه که ما در حال رد و بدل عشقی هستیم تا حسابی بسوزونتش. باید از حرص خوردن آرشام خوشحال می شدم. باید از اینکه بدون اینکه واقعا" کاری بکنم تونسته بودم آرشام و عصبی کنم شاد می بودم. باید از شروین که وانمود به بوسیدن کرده بود بدون اینکه کاری بکنه ممنون باشم اما.....نبودم.... خوشحال نبودم..... نمی دونم از چی؟ ..... از نمایشی بودن کارمون..... از اینکه بوسیدنمون تقلبی بود؟..... از اینکه این همه کنجکاویم بدون جواب موند؟..... از اینکه خودمم باورم شده بود که شروین می بوستم؟.... از اینکه نبوسیده بود؟.....عصبی بودم؟؟؟ ناراحت بودم؟؟؟؟ کلافه بودم؟؟؟؟؟ واقعا" نمی دونستم چه حسی دارم. شاید بیشتر از اینکه بی حرکت و منتظر ایستاده بودم ناراحت بودم. باید یک کاری می کردم. معنی نداشت که مثل ماست اینجا بایستم. بی اختیار دستم بالا اومد و کشیده آروم بیشتر در حد نوازش به صورت شروین زدم.اونقدر خودم از این حرکتم تعجب کردم که ناخوداگاه همزمان با کشیده یه جیغ کوتاه کشیدم و دستم رفت جلوی دهنم تا صدای هههههههههههه بلندی که از دهنم داشت بیرون میومد و خفه کنم.چشمای ناباور شروین بهم خیره شده بود. دستاش از دور صورتم شل شد و دست راستش به سمت گونه اش رفت و با بهت گونه ای که سیلی خورده بود و گرفت و گفت: این برای چی بود؟خودمم نمی دونستم فقط تو اون لحظه ذهنم فرمان داد که یک کاری بکنم و تنها چیزی که تو اون ثانیه یادم اومد صحنه بوسیده شدن ناخواسته دخترا تو فیلما بود که بعد از بوس یه کشیده هم زیر گوش پسره می زدن. حالا من خر هم همون حرکت وانجام داده بودم و حالا داشتم خودم و لعنت می کردم که بابا ابله پسره که تو رو نبوسید، جو فیلم گرفتتت. حالا چی جوابش و می دی؟پرو پرو تو چشماش نگاه کردم و با یه اخم سعی کردم خودمو عصبانی نشون بدم. من: دفعه آخرت باشه که من و تو این موقعیتها قرار می دی. این و گفتم و با آخرین سرعتم از کنار شروین رد شدم و تند خودم و به اتاقمون رسوندم. در اتاق و بستم و بهش تکیه دادم. سر خوردم و نشستم پشت در. زانوهام و تو بغلم گرفتم. واقعا" که دیونه ام این چه کاری بود که من کردم؟ ابلهانه ترین کار ممکن بود.نمی دونم چقدر تو اون حال نشستم و خودمو سرزنش کردم فقط وقتی به خودم اومدم که حس کردم یکی داره در و از بیرون هل می ده. خودمو کنار کشیدم. در باز شد و شروین متعجب تو اتاق سرک کشید. یه نگاهی به کل اتاق انداخت و وقتی من وپشت در دید اومد تو اتاق و دست تو جیب گفت: پشت در نشسته بودی ؟ چرا؟شونه هامو بالا انداختم.من: همین جوری.شروین: پاشو حاضر شو می خوایم بریم بیرون.من: کجا؟شروین: چه فرقی می کنه؟ حاضر شو. از اتاق رفت بیرون و من سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین.
سوار ماشین شدیم و رفتیم یه دور تو شهر زدیم. وای که من چقدر از دست ندید بدید بازیهای اینا باید حرص بخورم.اگه قراره توریست باشین مثل آدم توریستی کنید نه خل و چلا.بعد دو ساعت چرخیدن قرار شد بریم بستنی بخوریم. بد هوس بستنی قیفی کرده بودم. همچین بگیری لیس بزنی به بستی. سرماش و یخیش روحت و تازه کنه.یه جا نگه داشتن و همه مون پیاده شدیم. هوا هنوز ابری بود و بارون داشت اما بارون نمیبارید. شروین، آتوسا، ماکان و ملیسا رفتن تو بستنی فروشی که بستنی بگیرن. همه قیفی می خواستن. برا اولین بار یه کوچولو خوشم اومده بود ازشون. البته بچه های بدی نبودن اگه آرشام پیله و آتوسای کنه رو فاکتور می گرفتیم.من و فرناز تکیه دایم به ماشین شروین و منتظر ایستادیم. آرشام و مهیارم به ماشین آرشام تکیه داده بودن و رو به روی ماها به فاصله یه ماشین ایستاده بودن و حرف می زدن. ماشینا کنار هم پارک شده بودن. بعد چند دقیقه بچه ها بستنی به دست از راه رسیدن. هر کدوم دوتا بستنی تو دستشون بود. ملیسا اومدو یه بستنی به فرناز داد و در کمال تعجب من آتوسام اومد و یکی از بستنیهای تو دستش و بهم داد. نه انگاری این دختره هم یکم شعور داره. ولی نمیدونم چرا رو لبش لبخند خبیثی بود. بی خیال بستنی و گرفتم و با لذت شروع کردم به لیسیدنش. آتوسا رفت رو به روی من و ملیسا و فرناز و بین شروین و مهیار به زور خودشو چپوند و هی خودش و می نداخت وسط حرفای ماکان و شروین. من بی توجه به اینا مشغول لذت بردن از بستنیم بودم. از بچگی دوست داشتم بستنی و یه ذره، یه ذره بخورم که هم زود تموم نشه و هم لذتش بیشتر بشه بهتر مزه اش و حس می کردم. اما وسطاش که طاقتم تموم میشد یهو یه هورتی از بستنیه می خوردم. مشغول کار خودم بودم و جز بستنیم کس دیگه ایو نگاه نمی کردم. یه هورتی از بستنیم کشیدم و یه تیکه گنده از بستنی و فرستادم تو دهنم. سرمو بلند کردم و با لذت تو دهنم مزه مزه کردم تا آب بشه. شروین درست رو به روی من ایستاده بود و چشمش به من بود. یه اخم کوچیکی هم کرده بود. تا دید دارم نگاش می کنم زبونش و کج به سمت راست برام در آورد.بی تربیت بی شخصیت. الان من باهاش کاری داشتم زبون در میاره؟ انقد بهم برخورد که برا تلافی منم زبونم و یه کوچولو در آوردم براش. مات موند رو من. خوب شد خوردی؟ دیدی منم بلدم زبون در بیارم؟اخمش یکم بیشتر شد و دوباره همون مدلی زبونش و در آورد این بار انگاری زبونش کش اومده بود و درازتر شده بود.اوا خجالتم نمیکشه. مثل بچه ها هی زبون درازی میکنه. بابا فهمیدم نیم متر زبون داری. اما خوب نمیشه که فکر کنی من لالم.منم زبونم و خیلی خوشگل براش در آوردم.چشماش گرد شد یه هه همراه با یه پوزخندی زد و چشماش و چرخوند اما سریع برگشت سمتم و اینبار با اخم غلیظ و عصبانی با یه چشم غره توپ آتیشی تا جایی که می تونست زبونش و در آورد.الاغ چرا همچین میکنه؟ من و یاد زغالی سگ ویلا انداخت همون شبی که بهم حمله کرد بکشتم بعد دیدن شروین زبونش همین قدر بیرون اومده بود از دهنش.کفری و حرصی همچین زبونم و در آوردم براش قد یه فرش قرمز شد. بعدم یه اخم و چشم غره رفتم بهش. به من چشم غره میره ؟ فکر کردی بلد نیستم؟چشمش به من بود و مات نگام می کرد. یهو دیدم تکیه اش و از ماشین برداشت و به سمت من اومد.یا امام زاده هاشم رحم کن الان میاد من و میکشه جلو فامیلاش. جلوی اینا یکم آبروداری کردم که اونم ریخت تموم شد شرف مرف نموند دیگه.آتوسا که آویزون شروین بود و ماکانم که داشت با شروین حرف می زد با این حرکت شروین مات و ساکت نگاش کردن. تعجب کرده بودن.شروین با یه لبخند که سعی می کرد ملیح باشه و مطمئنن اونای دیگه فکر می کردن ملیحه اما من که می دونستم حرصیه و معنیش اینه که (( میگشمت )) اومد سمت من و کنارم ایستاد. منم که مات مثل این مارها هیپنوتیزم شده بودم و نمی تونستم چشم از اون نگاهش بردارم همراه با شروین چرخیدم به بغل و رخ به رخ شروین که اومد کنارم ایستاد قرار گرفتم.شروین با همون لبخند یه دستش و به بازوم گرفت که اگه یه وقتی این مغز کند من فرمان فرار داد نتونم در برم. بعد اون یکی دستش و آروم آورد بالا. خدایا به جون خودم این دفعه می رم امامزاده دوتا شمع روشن میکنم فقط این شروین جلو این فک و فامیل غربتیش نزنه تو صورتم. از ترس چشمام و بستم و آماده که اگه سیلیش خورد به صورتم لااقل اشکم در نیاد بیشتر آبروم بره.داشتم تو دلم نذر شمع و آجیل مشکل گشا و صلوات می کردم که با حس گرمی یه دستی رو صورتم و کنار لبم گیج و بهت زده چشمام باز شد. نگام خورد به چشمای شروین که روی لبم مونده بود. تا شروین چشمای باز شده من و دید یه اخمی کرد و انگشتاش که تا حالا آروم و نوازشگر کنار لبم کشیده می شد و سفت و محکم کشید به صورتمو، با کف دست دو بار، محکم کشید به لبم و تقریبا" همه رژمو پاک کرد.با اخم . حرصی گفت: مثل بچه های دو ساله بستنی خوردن بلد نیستی. یه ساعته وایساده زبون میزنه به بستنیش. این چه کاریه؟ نمی بینی آرشام چه جوری نگات می کنه؟ همه دور لبتم که بستنی شده یک ساعته دارم اشاره میکنم. خانم واسه من زبون در میاره.اینا رو می گفت و با حرص دستشو می کشید به لبم.با اینکه سعی می کرد اخم کنه و جدی باشه اما چشماش و نگاهش یه جوری بود. نه خشک بود نه سرد بود نه عصبانی. آروم آروم بود. چشماش سبز شده بود. نم نم بارون شروع شده بود و قطره هاش فرود میومد رو صورتم . یه قطره بارون افتاد رو لبم. نگاه شروین دوباره رفت سمت لبم. دوباره انگشتاش آروم و ملایم کشیده شد گوشه لبم انگاری نوازشم می کرد بعد آروم انگشتش و گذاشت رو قطره بارون رو لبم و آروم و نرم سر انگشتاش رو لبم حرکت کرد. سرش کاملا" خم شده بود رو صورتم. یه جوری شده بودم. یه حس خوب. انگار دوست داشتم به نوازش لبم ادامه بوده. تو یه حس قشنگی غرق شده بودم.- بریم دیگه بارون گرفته.با یه پارازیت کل حس و حالمون پرید. انگار از یه خواب بیدار شده باشیم. من سریع سرمو انداختم پایین و خودم و کشیدم عقب.شروینم با یه اخم دستش و کشید پشت گردنش. این آتوسا بی شخصیتم که جفت پا میاد و سط تیک و تاک کردن ما. بی تربیت.همه برگشتیم سمت ماشینها تا سوار شیم. آتوسا اومد و رو صندلی جلوی ماشین شروین نشست. منم آروم رفتم که برم تو ماشین شروین بشینم. اومدم در عقب ماشین و باز کنم که نرسیده به در یه دستی اومد و دستم و هل داد پایین و در سمت آتوسا رو باز کرد.با تعجب برگشتم نگاه کردم دیدم شروین ایستاده کنارم. چرا حالا در و باز کرده؟شروین رو به آتوسا گفت: آتوسا بیا برو عقب بشین.آتوسا با ابروهای بالا رفته و متعجب گفت: چی؟شروین یه اخمی کرد و گفت: گفتم بیا برو عقب بشین. الان آرامش می خوام حوصله آهنگای پر سرو صدای تو رو ندارم.آتوسا: باشه. خوب آهنگ نمی زارم.شروین: آتوسا.... بیا برو .... می خوام آنید جلو بشینه.من و آتوسا هم زمان دهنمون از تعجب باز موند. اول یه نگاه به هم و بعد به شروین کردیم. جفتمون گیج شده بودیم.اخمای آتوسا رفت تو هم و عصبانی رو به من گفت: حالا پرستار مامان بزرگمون پشت بشینه چیزیش نمیشه. جلو براش زیادی......با نگاه آتیشی شروین حرفش نصفه موند.شروین آروم اما محکم و جدی گفت: دفعه آخرت باشه که در مورد دوست دختر من این جوری حرف می زنی. در ضمن اسم داره آنید . پرستار مامان بزرگ دیگه چیه. حواستو جم کن می دونی که چقدر بدم میاد حرفمو تکرار کنم.با همون اخم و جدیت به آتوسا زل زد. خداییش من یکی که از جذبه اش حسابی ترسیده بودم دیگه آتوسا رو نمی دونم.آتوسا یکم نگاش کرد و بعد پیاده شد و یه تنه ای هم به من زد و با اخم اومد بره تو ماشین آرشام که دید آرشام اینا راه افتادن. به ناچار رفت و با حرص رو صندلی عقب کنار فرناز که فقط نظاره گر جدل این دوتا بود نشست.شروین دستش و به سمتم دراز کرد و گفت: سوار شو.یه نگاه به دستش کردم. می خواست کمکم کنه سوار شم. یعنی نمی خواست الان قورباغه ای سوار شم؟؟؟؟؟دستش و گرفتم و سوار شدم. خودشم رفت و پشت فرمون نشست. منم گیج با خودم کل کل می کردم که بفهمم شروین چرا یهو این کارو کرد.شاید از دست آتوسا خسته شده. شایدم حسش بیدار شده. یاد نوازش لبام افتادم. یه لبخند کوچیک اومد رو لبم. نه پس بالاخره این لبای قلوه ای تونستن یه کاری بکنن.یهو دستم گرم شد. نگاه کردم دیدم شروین دستمو گرفته و گذاشته رو دنده. نهههههههههههههه این یهو چه متحول شد. من چه لبای جادویی دارم معجزه میکنه.به شروین نگاه کردم. دیدم از تو آینه داره پشت و نگاه میکنه. زیر چشمی نگاه کردم دیدم آتوسا چشمش به دستای ماست و یه اخم غلیظم کرده.چیششششش آنید چه توهمی زدی واسه خودتا. کدوم لب کدوم جادو کدوم معجزه. شروین برای اینکه از شر این چسب راحت شه همه این کارها رو کرد.دیگه تا رسیدن به ویلا با خودمم حرف نزدم. آروم نشستم تا آتوسا خوشگل حرصش و بخوره.آرشام اینا هنوز نرسیده بودن رفته بودن غذا بگیرن بیان.رفتم تو اتاقم و مانتو شالمو در آوردم و ولو شدم رو تخت. همش صورت شروین میومد جلو چشمم. آخی چه بانمک شده بود وقتی سعی می کرد عصبانی و جدی باشه اما نبود. چه خوب این آتوسا رو جز داد. کلی کیف کردم. با اینکه یه جورایی از من برای جز دادنش استفاده کرد اما مهم نبود مهم نفس عمل بود. شاید این دختره آویزون یکم ول می کرد. اه..... خانوادگی پیله ان.صدای خاموش شدن ماشین آرشام از تو حیاط اومد. آخ جون غذا.سریع از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. هیچی جای غذا رو نمی گیره.پامو رو پله آخر گذاشتم که یهو آرشام جلوم ظاهر شد. نزدیک بود سکته کنم. اخمام تو هم رفت و اومدم از کنارش رد بشم که بازوم و گرفت. واه این دیگه چی میگه؟؟؟؟برگشتم با تعجب نگاش کردم. با اخم تو چشمام زل زد و عصبی گفت: اخمت مال منه خنده و نازت مال شروین؟؟؟؟من کی ناز کردم که خودم خبر ندارم؟؟؟؟فقط نگاش کردم.آرشام: وقتی با من بودی از این ناز کردنا و دلبریا بلد نبودی.به سر تو هنوزم بلد نیستم.کنار ش ایستاده بودم بازومو فشار داد و کشیدم سمت خودش. پهلو به پهلو ایستاده بودیم و تو چشمای هم زل زده بودیم.آرشام: نمیشه یکم با من مهربونتر باشی؟؟؟؟ همش اخم؟؟؟با حرص بازومو کشیدم. چه انتظاراتی داره انتر.من: مهربونتر؟؟؟ لزومی نداره با پسر عموی دوست پسرم مهربونتر باشم. چه فرقی بین تو و ماکان و مهیار هست. مهربونیم واسه دوست پسرمه.از قصد رو کلمه دوست پسر تکیه کردم و با یه لبخند حرص درآر جمله امو تموم کردم.بی خیال پله آخرم اومدم پایین و رفتم سمت مبلا. هیچ کدوم از بچه ها نبودن. فقط شروین رو یه مبل سه نفره نشسته بود. درست رو به روی پله. به پشتی مبل تکیه داده بود و چشماش و بسته بود. پس آرشام و ندیده بود چون اگه چشمش باز بود ماها درست رو به روش بودیم. با صدای پام چشماش و باز کرد. برگشتم دیدم آرشام هنوز همون جا ایستاده و بهم نگاه میکنه.حالا که تهمت زدی برا شروین نازو عشوه میام بزار یکم قمزه بیام لااقل دروغگو نشی. منم حلیم نخورده و دهن سوخته نشم، تو هم بیشتر لجت در آد.با یه لبخند ملیح رفتم کنار شروین ویه وری رو به شروین نشستم. کنارش بودم اما کامل برگشته بودم سمت شروین. شروین که از کارام سر در نمیاورد فقط نگاهم می کرد. صورتمو بردم جلو و یه لبخند زدم که یه کوچولو دندونامو نشون می داد.یادمه واسه عروسی خواهرم وقتی رفته بود آتلیه عکس بگیره عکاسه هی می گفت بخند دندونتم پیدا باشه. پس حتما" قشنگ می شد دیگه. منم برای عشوه اومدن به چیزای قشنگ نیاز داشتم. خدایی تا حالا فکر نکردم ببینم چه جوری عشوه باید بریزم. ای درسا کجایی که الان لازمت دارم که یه دونه از اونن کلاسای فشرده دو دقیقه ای ناز اومدن و برام بزاری. درسا همیشه می گفت: عشوه هات خیلی شتریه.شروین فقط نگام می کرد. شروع کردم به تند تند پلک زدن همراه لبخندم. سرمو کج کرده بودم و تو چشماش نگاه می کردم و می خندیدم. تو همه فیلما و کارتونا موقعی که دختره می خواد ناز کنه پلکاشو تند تند باز و بسته می کنه. شاید کارگر بیوفته شایدم..... خوب راستش چشمای گرد شده شروین نشون می داد که این روش مزخرفه و اصلا" مفید نیست. بهتره هیثچ کس دیگه امتحانش نکنه.شروین با بهت آروم گفت: داری چی کار می کنی؟تا قبل این حرفش یه کوچولو امید داشتم که شاید موفق به قمزه اومدن شده باشم اما با این حرف وا رفتم. من: چیش یعنی نفهمیدی؟ خیر سرم داشتم برات عشوه میومدم. آرشام گفت برات ناز می کنم منم خواستم این کارو بکنم که حرفش تهمت نشه.گونه های شروین رفت بالا و چشماش ریز شد یهو یه قهقهه ای زد که چشمام باز موند. تو بهت خنده بلندش بودم که دست راستش حلقه شد دور شونه هامو و کشیده شدم تو بغلش. سرم رفت رو سینه اش.اونقدر شکه شده بودم که نگو. آرشامم با چشمای قرمز و حرص نگامون می کرد.سعی کردم آروم بدون اینکه آرشام بفهمه دست شروین و از دورم باز کنم.آروم گفتم: چی کار می کنی؟؟؟؟ دستت و ول کن.شروین که خنده اش آروم شده بود گفت: مگه نمی خوای آرشام و حرص بدی؟؟؟؟ خوب بزار فکر کنه عشوه اتو اومدی و موفق شدی. من هنوز با دستش ور می رفتم که خودمو آزاد کنم. حلقه دستش تنگتر شد و گفت: کمتر وول بخور. یکم تحمل کن بزار نقشه ات خوب بگیره.ناچاری آروم گرفتم. راستش خوشمم اومده بود از این وضعیت توفیق اجباری بود دیگه بزار فیضش و ببریم بعدنم منتش سر من نیست چون شروین این کارو کرد.داشتم به حس خوبم لبخند می زدم که حس کردم دست شروین رفت تو موهای فرم. ای بمیری تو که نمی زاری یه دقیقه آروم بگیرم.سریع دستش و از تو موهام بیرون کشیدم و نشستم و بهش زل زدم. سوالی نگام می کرد.شروین: چت شد یهو؟؟؟؟آروم سعی کردم موهامو با دست صاف کنم. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: داشتی چی کار می کردی؟؟؟؟شروین متعجب به دستش نگاه کرد و گفت: داشتم موهاتو ناز می کردم.من: نه دیگه نه. ناز نمی کردی داشتی موهامو بهم می ریختی. آخه کی تو موهای فر دست می بره؟؟؟؟ موهای فر و که مثل موهای صاف ناز نمی کنن؟ کلی زحمت کشیدم که تو این هوا این خوب وایسه الان اگه این جوری دست تو موهام بکنی همش وز میشه میشم مثل گوسفند پف کرده.از حرفم خنده اش گرفته بود. در حالی که سعی می کرد جلو خنده اش و بگیره گفت: خوب مثلا" موهای فرو چه جوری نوازش می کنن؟؟؟گلومو صاف کردم و با یه نگاه گفتم: سوال خوبی بود. باید این جوری ناز کنی.دستمو گذاشتم رو سرم. رو سرم که نه یک سانتیمتر کف دستم با موهام فاصله داشت. آروم دستمو کشیدم عقب که یعنی دارم ناز میکنم. فقط یه کوچولو از موهام کشیده می شد به کف دستمو قلقلکم می داد.شروین دوباره یه خنده ای کرد و با یه حرکت همچین منو کشید سمتش که پرت شدم رو پاش.خودش سرمو رو پاش جا به جا کرد و همون مدلی شروع کرد به نوازش موهام.من: دیدی. این جوری بهتره. دیگه هم دستت تو فرای موهام گیر نمیکنه.دوباره خندید. این پسره امروز چقدر خوش خنده شده بود. همچین موهامو نوازش می کرد که مثل گربه چشمام بسته شد. چه حس خوبی داشت. تا حالا تجربه اش نکرده بودم. یعنی راستش هیچ کس اونقدر بی کار نبود که بخواد بشینه و این مدلی که به قول درسا خرکیه موهامو ناز کنه. اما شروین داشت این کارو می کرد. دستت مرسی پسر. ماهی.- غذا حاضره بیاین ناهار.ای بمیری پسر که یا خودت یا خواهرت همیشه سر خرید. تازه تو حس خوب نوازش شدن غرق شده بودما این نره خر با صدای نکرش عیشمو منقش کرد. همین بود کلمه اش؟ چه میدونم بابا.البته بگم تا صدای نکره آرشام و شنیدم همچین از جام پریدم که دست شروین پرت شد تو هوا. بدبخت فقط با بهت بهم نگاه می کرد. منم انگار در حین دزدی مچم و گرفته باشن سریع پاشدم نشستم و موهام و درست کردم. یه سرفه ای کردم که خونسردیم و بدست بیارم. آخه قلبم همچین تند می زد که نگو. حسابی ترسیده بودم.آرشامم خوشنود با نیش باز و خوشحال از اینکه موفق شده بود حال خوبمو خراب کنه نگام می کرد. آی دوست داشتم برم بزنم تو فکش.خلاصه بی حرف بلند شدیم رفتیم سراغ ناهار. بعد ناهار رفتم تو اتاق یکم بخوابم. هوا بارونی بود و نمی شد رفت بیرون. خوشم میاد هوا هم زده تو حال این غرب دیده ها. چشمام و باز کردم. همه جا تاریک بود. وای یعنی چقدر خوابیدم من؟ پریدم و گوشیمو از میز کنار تخت برداشتم.ساعت 9 شب بود. خوب وقتی صبحونه رو ساعت 12 می خوریم و ناهارم 5 عصر خواب بعد از ظهرم تا 9 طول میکشه.بلند شدم و رفتم دستو رومو شستم و لباسهامو مرتب کردم و رفتم پایین. طبق معمول همه دور تلویزیون نشسته بودن و هر کی یه جوری سر خودش و گرم کرده بود.رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم. بعد خواب چی فاز میده؟؟؟؟ یه چایی داغ توپ.تا کتری جوش بیاد تو آشپزخونه موندم. چایی درست کردم و گذاشتم دم بکشه. خواستم واسه خودم بریزم بخورم دیدم تنهایی از گلوم پایین نمیره. برا همه چایی ریختم و رفتم پیششون. ماکان اولین نفری بود که من و دید.ماکان: به دستت درد نکنه. چقدر چایی تو این هوا میچسبه.منظورش بارون بیرون بود . خواستم سینی و بزارم رو میز که هر کی خودش برداره که دیدم ماکان نیم خیز نشسته و منتظره چایی تعارفش کنم. برای اینکه دلش نشکنه رفتم جلوش و بهش تعارف کردم. بعدم مجبوری به بقیه تعارف کردم. آتوسا با یه پشت چشم بهم گفت نمی خورم. آرشام هم یه سال طول داد تا چایی و برداره فکر کرده چایی خواستگاری براش آوردم. بقیه بی حرف چاییشون و برداشتن. منم چاییم و بر داشتم و کنار شومینه خاموش نشستم. مهیار داشت کانالها رو بالا پایین می کرد.مهیار: بچه ها بیاین بشینیم فیلم ترسناک نگاه کنیم الان شروع میشه.خودش زودتر از همه رفت رو مبل چسبیده به تلویزیون نشست. ماکانم رفت رو زمین جلوی تلویزیون نشست. بقیه هم اومدن و دور تا دور تلویزیون رو مبل یا رو زمین نشستن یا دراز کشیدن. شروینم رو یه مبل سه نفره همراه آتوسا نشسته بود. چندتا کوسن برداشت و نشستن رو زمین. آتوسام که چسب.از اونجایی که نشسته بودم تلویزیون خوب دیده نمیشد. کلی خودم و کج کرده بودم اما بازم نمیدیدم. شروین بهم اشاره کرد که برم پیشش بشینم. منم چون اینجا دید نداشتم رفتم کنارش نشستم. البته مثل آتوسا نچسبیدم بهش یکم بینمون فاصله بود. یه نگاه به من کرد و یکی از کوسنارو با یه لبخند سمتم گرفت. به کوسن نگاه کردم. یادش بود اون یه باری که با هم فیلم دیدیم اگه کوسنه نبود من از وحشت خودمو زخم و زیلی می کردم.با یاد آوری اون شب یه لبخند زدم و کوسن و گرفتم. و گذاشتم تو بغلم. مهیار بلند شد و رفت همه چراغها رو خاموش کرد که ترسناکتر بشه. منم کلی تو دلم بهش فحش دادم. آخه موضوع فیلم در مورد چند تا دختر و پسر بود که از مسیرشون تو جاده منحرف میشن و مجبوری باید از یه راه دیگه از وسط جنگل برن و حالا این جنگله توش چند تا آدم خوار زشت و وحشتناک داشت. با این تاریکی و این درختهای تو باغ و بارون و رعد و برق حسابی ترسیده بودم. همچین کوسنه رو فشار می دادم که هر لحظه انتظار داشتم جر بخوره. خودم هیچ وقت از این فیلمایی که دل و روده طرف و در میارن و می خورن نگاه نمی کردم. اینا ترسناک نبودن چندش بودن. داشتم حرص می خوردم و می ترسیدم که یه دست گرمی اومد رو دستم. یه لحظه ترسیدم. سریع برگشتم ببینم این جک و جونورای انسان خوار نیومده باشن سراغم. منم که از همه بدبخت تر قبل همه اینا میومدن من و می خوردن. تا برگشتم فیس تو فیس شروین شدم. دستش و رو دستم گذاشته بود و فشار می داد که آروم بشم. زمزمه وار گفت: می ترسی. ناراحت فقط سرمو تکون دادم که یعنی آره.شروین: بیا نزدیکتر. نترس فیلمه.خودمو کشیدم سمتش. بازوهامون بهم چسبیده بود.من: می دونم فیلمه اما چندشه. فقط یه لبخند آرامش دهنده زد. یکم حالم بهتر شد. یه لبخندی زدم و به تلویزیون نگاه کردم.وای که چقدر فیلمش حال بهم زن بود. در عجب بودم که این خنگولا با چه ذوقی داشتن این فیلم مزخرف و نگاه می کردن. جاهای ترسناکشم که می رسید این دخترا هی جیغ می کشیدن و حالمو از اینی که هست بدتر می کردن منم تیریپ شجاعت صدام در نمیومد. فقط لبمو گاز می گرفتم.وسطای فیلم بود. یه صحنه اش که یکی از این دخترا از دست این هیولاها در میره و هی پشت این درخت و اون درخت می دوئه. یه جاش می ایسته فکر می کنه گمشون کرده. ایستاده و با ترس نفس نفس می زنه که یهو یه دست کثیف و وحشتناک از پشت درخت می گیرتش و با یه اره برقی از بین پاهاش تا فرق سرش دو شقه اش می کنن.همزمان با این صحنه صدای جیغ دختر و صدای وحشتناک اره برقی و صدای جیغ ملیسا، فرناز، آتوسا و مهیار بلند شد. اونقدر ترسیده بودم که فقط تونستم چشمام و ببندم و با دست راستم چنگ بزنم به بازوی شروین و سرمو تا جایی که ممکن بود تو بازوش فرو کنم. انگار با این کارم اون صحنه ای که دیده بودم و از ذهنم پاک می کرد. صدای ملایم شروین تو گوشم پیچید.شروین: حالت خوبه؟همون جور که صورتمو به بازوش فشار می دادم فقط سرمو تکون دادم. خودمم نفهمیدم گفتم آره یا نه .شروین سرمو بلند کرد و گذاشت رو سینه اش و دستش و انداخت دورم و کشیدم تو بغلش. هنوزم با اصرار سعی داشتم سرمو تو تنش فرو کنم. حالا به جای بازوش سینه اش بود. شروینم آروم آروم بازوهام و نوازش می کرد. حس بازوی ورزیده و قوی شروین که دورم حلقه شده بود بهم این و القا می کرد که هیچ کدوم از این هیولاهای آدم خوار نمی تونن بهم آسیب برسونن.هنوزم دلم نمی خواست به صفحه تلویزیون نگاه کنم می ترسیدم بالا بیارم.شروین آروم دم گوشم گفت: اگه اذیتت میکنه دیگه نگاه نکن. خوشحال بودم که حالمو درک کرده و سعی میکنه یه کاری کنه که بهتر شم نه اینکه با مسخره کردنم حالمو بدتر کنه.ازش ممنون بودم. چشمام و بستم و سرمو تکیه دادم به سینه اش. بالا پایین رفتن سینه اش و زیر سرم حس می کردم. چه حس عجیبی بود. تا حالا یادم نمیومد کسی این جور که شروین ازم حمایت می کرد ازم حمایت کنه. مواظبم بود. همیشه به موقع مثل یه فرشته سر می رسید. چه طور یه زمانی میگفتم گودزیلاست؟؟؟؟؟تو افکارم غرق شده بودم. داشتم به حس خوبی که از وجود شروین بهم منتقل می شد فکر می کردم که صدای بچه ها رو شنیدم. صدای حرصی آتوسا: به شما دوتا انگار خیلی خوش گذشته.شروین: شک داری؟آروم چشمام و باز کردم. چراغا روشن شده بودن و همه داشتن از جاهاشون تکون می خوردن. مهیار و ماکان ایستاده بودن و آتوسا که کنار شروین نشسته بود بلند شده بود و ایستاده بود جلومون و با حرص و عصبانیت بهمون نگاه می کرد. یه جورایی نگاه می کرد انگار ما دوتا سرش کلاه گذاشتیم.مهیار چشمکی زد بهم و گفت: خوبی اینجور فیلما هم همینه دیگه باعث نزدیکی بیشتر آدمها میشه. راستش خجالت کشیدم. اومدم خودمو بکشم کنار که شروین با یه فشار دست نزاشت تکون بخورم. مهیار: حالا آتوسا تو چرا ناراحتی؟؟؟ آهان ناراحتی که چرا یکی تو رو بغل نکرده؟ خوب این که جیغ کشیدن نداره بیا قربونت بیا خودم بغلت میکنم. و با این حرف رفت سمت آتوسا که بغلش کنه. دستاش و حلقه کرد دور آتوسا که آتوسام عصبی یه جیغ کوتاه کشید و دستای مهیارو پرت کرد کنارو با حرص رفت سمت اتاقش.مهیارم وایساده بود و سرشو می خواروند و متفکر به رفتن آتوسا نگاه می کرد. بعد سرشو کج کرد و برگشت سمت ماکان و گفت: فکر کنم آتوسا تو رو می خواست خوشش نیومد من بغلش کردم.انقدر این جمله و حرکاتش بامزه بود که یهو جمع ترکید تنها کسی که نمی خندید و عصبی نگاهمون می کرد آرشام بود. تو دلم براش زبون درآوردم. گمشو فضول. گل راضی بلبل راضی گور بابای توی ناراضی.خلاصه بعد یه نیم ساعت خنده و شوخی بلند شدیم بریم بخوابیم. داشتم از پله ها بالا می رفتم اما پاهام می لرزید.ای بمیری مهیار با این پیشنهاد فیلم دادنت. حالا نمیشد جای فیلم ترسناک یه فیلم عشقولانه باحال می دیدیم. آره جون خودت با فیلم ترسناک اینجوری چسبیدی به شروین اگه فیلمش عشقی بود حتما" می خوردی پسر رو. نه بابا تو هم توهمیا. من اون موقع ترسیده بودم شروینم خواست لطف کنه.اما بازم تف تو رو حت مهیار همش فکر می کنم الانه که از پشت دیواری، لای نرده ای از دری جاییی یکی از این آدمخوار زشتا بپرن بیان من و نصف کنن.با ترس و لرز از پله بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق. سریع هر چی لامپ بود روشن کردم. تندی لباسمو عوض کردم و پریدم رو تخت و پتو رو تا زیر گلوم کشیدم.یه دقیقه بعد در باز شد و شروین اومد تو اتاق. رفت سمت کمد و لباسش و عوض کرد. منم سریع بستم تا چشمم به اون اندام نیفته هنوز تو فاز بغلش بودم دیگه چشمم هیکلشم می گرفت هیچی امشب برنامه داشتیم.خاک بر سر بی تربیتت کنن آنید. خوب تقصیر من چیه آدم قد و هیکل و کلا" پسر خوب و چشمش می گیره دیگه مگه من آدم نیستم؟ خوب ......تکونای تخت افکارمو بهم ریخت. آروم چشمم و باز کردم. وای مامان اینجا چقدر تاریک شده بود. حالا چرا شروین همه چراغها رو خاموش کرده؟ می زاشت یکیش روشن باشه.صدای باد و بارون و شاخه ای که به شیشه پنجره می خورد حسابی ترسناک بود. همش توهم می زدم که الانه که پنجره باز بشه و یکی بپره تو و جفتمون و بگیره واسه صبحونه اش. وای همش صحنه دل و جیگر این دختر پسرای تو فیلم میومد جلو چشمم.حالا من همیشه سر این فیلما می ترسیدما اما خودمو به هر بدبختی بود آروم می کردم. هر چند پیش نمیومد که فیلم دل و روده ای ببینم. ترسناک با این چندشا فرق داشت. این وضعیت جسمیم هم باعث شده بود که بدتر حساس بشم و احساساتم خیلی زود تحریک بشه.از زور ترس یکی درمیون نفس می کشیدم. به پهلو چرخیدم. شروین دست چپشو گذاشته بود زیر سرشو طاق باز خوابیده بود.خوش به حالش چه راحت خوابیده. آروم صداش کردم: شروین..... خوابیدی؟؟؟؟؟؟تو همون حالت آروم گفت: نه هنوز خوابم نبرده.سرشو چرخوند سمتم و چشماش تو نگاهم قفل شد.شروین: چی شده؟ چرا تو نخوابیدی؟؟؟؟ تو که تا سرت به بالشت برسه خوابی.آروم با یه کوچولو بغض که از ترسم ایجاد شده بود گفتم: نمی تونم بخوابم.شروین سرشو یکم بلند کرد و این بار کامل به پهلو چرخید. دست چپش و گذاشت زیر چونه امو صورتمو که پایین گرفته بودم تا نفهمه ترسیدم و آروم آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد.فقط به چشماش خیره شدم. بعد چند ثانیه بی حرف دوتا دستاش و آورد سمتم و دست راستش و برد زیر سرم و با دست چپش کمرمو گرفت و کشیدم تو بغلش. شروین: اینجا بخواب و از هیچی نترس.آروم آروم با دستش کمرمو می مالید. چه خوب احساسمو بدون اینکه چیزی بگم درک می کرد و چه خوب بهش جواب می داد. واقعا" دوست معرکه ای بود. تو دوستی کم نمی زاشت. هر وقت بهش احتیاج داشتم بدون کوچکترین توقعی کنارم بود. به موقعش دعوا به موقعش کل کل به موقعش چیزای دیگه اما به وقتش ازم حمایت می کرد.برام مهم نبود که شروین یه غریبست. یه پسره کسی که شاید چند ماهه می شناسمش. کسی که هیچ نسبتی باهام نداره. هیچ محرمیتی نیست. اگه بخوام به دین فکر کنم. من الان جزو کافرها به حساب میومدم. چون الان تو بغل یه پسر کاملا" غریبه بودم. تو یه اتاق در بسته پر شیطان. پر امیال نفسانی. تو یه آغوش گرم و محکم. و از این گرما حس خوبی داشتم. لذت، رضایت یا هر چیز دیگه.اما این چیزا برام مهم نبود. پسر بودن شروین برام مهم نبود. غریبه بودنش برام مهم نبود. اینکه دارم برخلاف دینم کار می کنم برام مهم نبود. من بهش اطمینان داشتم. بهش اعتماد داشتم. برام عزیز بود، یه دوست فوق العاده. یه حامی. که شاید هیچ وقت نفهمیده بودم حمایت شدن چه حسی داره. اما الان با حمایت کردنش می فهمیدم چقدر شیرینه که ضعیف باشی، دختر باشی و یکی ازت حمایت کنه.اعتقاداتم مال خودم بود. باورهام مال خودم بود. منطق خودم بود. شاید کسی اینا رو قبول نداشته باشه اما برای خودم ارزش داشت. اگه منطقم، تفکراتم، اعتقاداتم و باورهام با چیزی که تو دینم بود فرق داشت، خوب داشته باشه. شاید بگن هیچی از دین سرم نمیشه. یا کافرم یا گناهکارم که با یه پسر غریبه با یه دوست این جوری توی یه اتاقم. بزار بگن..... برام مهم نیست. خدامو که نمی تونستن ازم بگیرن. خدام می دونست الان تو این لحظه واقعا" به این آرامش نیاز دارم. و این آرامش و این بنده ایرانی غرب زندگی کرده با صورت سرد و چشمای عجیب چند رنگ بهم میداد. بقیه چیزا چه اهمیتی داشت.اونقدر با خودم کلنجار رفتم که نمی دونم کی و کجا بین کدوم حس آرامش و گناه خوابم برد.آروم غلتی زدم. چرخیدن رو تخت اونم قبل بیدار شدن چه فازی می داد...... اما..... سریع چشمام و باز کردم. شروین کنارم نبود. عجیب بود. هیچ وقت زودتر از من بیدار نمی شد. این پسره کجا رفته؟یه نگاه به ساعت انداختم. وای خاک بر سرمان شد. مثل خرس تا 1 خوابیده بودم. خوب چی کار کنم دیشب انقده فکر تو سرم بود که دیر خوابم برد. همشم تقصیر شروینه. واااااا این پسره چه تقصیری داره؟خوب چون تو بغلش بودم فکری شدم دیگه.خوب اگه بغلت نمی کرد که از ترس خوابت نمی برد. تکلیفت با خودتم روشن نیستا.واسه خودم شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم. دست و صورتم و شستم و حاضر شدم رفتم پایین. هیچکی تو ویلا نبود. اینا کجا رفتن؟؟؟؟ چرا کسی من و صدا نکرد؟؟؟؟ بهتر یه دل سیر خوابیدم. رفتم تو آشپزخونه و یه صبحونه توپ واسه خودم حاضر کردم و خوشحال و راحت نشستم و تا تهش و در آوردم. سیر که شدم انگاری زندگی قشنگتر شد. پاشدم رفتم جلو تلویزیون نشستم. خدا پدر مخترع این و بخیر کنه که اگه این تی وی نبود ما بی کارا چه می کردیم. واسه خودم کانالها رو بالا پایین می کردم. یه فیلم خوب پیدا کردم. منظورم از فیلم خوب یه فیلمی بود که رنگش و فیلم برداریش خوب بود و فضاهایی که توش نشون می داد حسی خوبی می داد بهم و بازیگراشم آشنا بودن وعشقولانم بود.منم دستامو زدم زیر چونه امو چشم دوختم به صفحه تی وی. غرق فیلم شده بودم. خیلی عشقولانه و قشنگ بود. کل فیلم و دیده بودم و منتظر این صحنه اش بودم که بالاخره دختره و پسره به هم می رسن و دختره می پره بغل پسره و لب و می چسبونه. وای چه رمانتیک. چقدر خوشگل ماچش کرد. چه با احساس. واسه خودم خوش خوشان با چشمای خمار و تو هپروت داشتم به خوشبختی و عشق این بازیگرای تو فیلم نگاه می کردم که صدای درو شنیدم.به خیال اینکه شروینه از جام بلند شدم و با چند تا قدم رسیدم به در که همون جا با دیدن آرشام خشک شدم.همینم کم داشتم با آرشام تو خونه تنها باشم. خره کجاست که این لوبیاها رو بار بزنه ببره؟آرشام اول یه نگاه به صفحه تلویزیون کرد. بعدم به من. خاک به سرم ماچ و بوسه این بازیگرا هنوز تموم نشده بود. سرد پرسیدم: بقیه کجان؟آرشام: لب ساحل.وا پس این اینجا چی کار می کرد؟به گفتن آهان اکتفا کردم و اومدم از کنارش رد شم برم ساحل که مچ دستمو گرفت. با تعجب برگشتم نگاهش کردم. این چه بد عادت شده زرت و زورت مچ من و می گیره مگه دزد گرفتی؟آرشام: من هنوز سر حرفم هستم. شروین با تو نمی مونه. اون به دردت نمی خوره. من تو رو خوب می شناسم. نمی تونی باهاش کنار بیای.با اخم گفتم: حالا که می بینی خیلی خوب با هم کنار میایم. پس خودتو خسته نکن. آرشام: من می دونم تو نمی تونی خواسته هاش و براورده کنی. شروین مثل من نیست که حتی دستتم نمی گرفتم. من تو رو خوب می شناسم. می دونم آدمی نیستی که بخوای تن به خواسته های یه پسر بدی.بیچاره چه دلش خوش بود. فکر می کرد هنوز همون دختر بچه ساده ام. خبر نداشت که شبها تو حلق شروین می خوابیدم. پوزخندی زدم و گفتم: تو هیچ وقت من و نشناختی پس ادعای شناختنمو نکن. نه اون موقع که باهام دوست بودی نه الان که....آرشام اخمی کرد و گفت: من نمی شناختمت؟ فکر کردی نمی دونستم چقدر از پسرا بدت میاد؟ فکر کردی چه جوری راضیت کردم باهام دوست شی؟ به خیالت آسون بود؟ فکر کردی خیلی راحت بود که یه پسر 23 ساله راحت از کنارت بگذره و بهت دست نزنه. نگو موقعیت و جراتش و نداشتم که خوبشم داشتم اما چون می دونستم خوشت نمیاد هیچ کاری نکردم. الانم مثل چی پشیمونم که چرا کاری نکردم و حالا باید ببینم تو چه جوری به شروین چسبیدی کسی که هیچی از دوست داشتن سرش نمیشه.عصبیم کرده بود. با اخم غلیظ گفتم: نه که تو سرت میشه؟با یه حرکت من و کشید تو بغلش و بازوهامو با دستش گرفت و زل زد تو چشمام و گفت: می خوای بهت ثابت کنم؟ هر چی سرم نشه این یه مورد و خوب بلدم. حداقلش می دونم برای تو بهتر از شروینم. می دونم شروین کاریت نداره. با اینکه شبها تو یه اتاق می خوابین اما می دونم اتفاقی نیوفتاده انقدر می شناسمت که حاضرم قسم بخورم حتی یه بارم نبوسیدتت. می خوای بهت نشون بدوم چقدر دوست دارم. خودش و بهم نزدیک کرد. صورتش با صورتم چند سانتی متر بیشتر فاصله نداشت. نگاهش از چشمهام جدا شد و رو لبهام ثابت موند.با صدای آرومی گفت: می خوام بهت نشون بدم. می خوام کاری که اون موقع نتونستم انجام بدم الان انجام بدم. چه راحت ازت گذشتم چه راحت به خواسته ات عمل کردم. چه طور تونستم از تو و اینا بگذرم.به لبهام اشاره کرد. اه چندشم شد. از مدل کشدار حرفاش از نگاهش از اینکه انقدر بهم نزدیک بود. سعی کردم هلش بدم عقب. اما دریغ از یه کوچولو تکون خوردن.من: تو بی خود می کنی از این غلطا بکنی. من الان با شروینم. من اگه قرار باشه کاری بکنم با اون که دوسش دارم و دوستمه انجام می دم نه تو.چشماش برق زد. وای گند زدم. نا خواسته بهش فهمونده بودم که من و شروین هیچ غلطی نکردیم.یه لبخند عریض اومد رو لبش و سر خوش گفت: می دونستم.... می دونستم .... این لبها مال خودمه آناهید مال خودمه. محاله بزارم چیزی که مال منه رو کس دیگه ای بدست بیاره. محاله بزارم قبل خودم دستای شروین بهت برسه. من باید اولین کسی باشم که طعم یه بوسه رو بهت می چشونه. من باید نشونت بدم که بوسیدن و بوسیده شدن چه جوریه. می دونستم همه کارهاتون برای عصبی کردن منه. هیچ مدله نمی تونستم قبول کنم که شما دوست دختر و دوست پسرید. دوستای شروین و دیده بودم و اینکه شماها انقده حریم بینتونه اصلا" به مدل دوستیهای شروین نمی خورد. شروین سرد هست اما فرم دوستیهاش فرق میکنه. تو اون جوری نبودی. بیشتر یه دوست ساده بودی که داشتین تبانی می کردیمن من و حرص بدین.یه قهقهه ای زد و دوباره به لبهام نگاه کرد و گفت: اما محاله که با این نقش بازی کردنات بتونی من و سرد کنی. من می خوامت. خودت و وجودت و .....دستش از بازوهام شل شد و رفت دور کمرم. با دستهاش پشتم و نواز ش می کرد.کثیف تنها کلمه ای بود که تو ذهنم اومد. آرشام حالمو بهم می زد. حرفاش، نفسهاش، ابراز محبت مسخره اش که بیشتر ظاهری بود. گرمی دستهاش که به پشتم کشیده می شد و هیچ حسی غیر از انزجار بهم نمی داد. هر چیزی که آرشام می خواست تو نفسانیات خلاصه می شد. این احمق انقدر داشت خودش و می کشت ولی نه برای من برای خودش. ناراحت بود از اینکه نتونسته بود ازم لذت ببره نتونسته بود ببوستم و بغلم کنه. راضی نبود از اینکه بدون هیچ کاری ولم کرده بود. الانم همه زجرش این بود که نکنه قبل خودش دست کس دیگه ای بهم بخوره و یا نکنه شروین من و ببوسه و این بی نصیب بمونه. پس حدس زده بود که داریم براش فیلم بازی می کنیم. پس نمایشمون و باور نکرده بود. عوضی. سرشو بهم نزدیک کرد نفسهاش که به صورتم خورد حالم و بد کرد. با نفرت و تمام زوری که داشتم به عقب هلش دادم. من: آشغال عوضی. برو گمشو. فکر اینکه از من چیزی بهت برسه رو از مغز معیوبت دور کن. الاغ می فهمی که من با شروینم یعنی چی ؟ با پسر عموت. دیگه از فامیل بهت نزدیکتر هم هست؟ اگه تو رابطه ات با پسر عموت برات ارزش نداره من شروین برام خیلی مهمه. نمی خوام به خاطر آشغالی مثل تو یا هر کس دیگه ای بهش خیانت کنم. من شروین و دوست دارم و از دستش نمی دم. پس نشین برای خودت فکرای احمقانه نکن.هه..... فیلم و نمایش ....تو چه عددی هستی که ما بخوایم به خاطر وجود ناچیز تو به ظاهر خودمون و به هم بچسبونیم. هر چیزی که بین ماست واقعیه حتی واقعی تر از حضور الان تو اینجا و اون دوست داشتن مسخره و کثیفت.آرشام با بهت ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. خودمم نفهمیدم این حرفا رو از کجام در آوردم اما خدا کنه خوب گفته باشم که حسابی نشونده باشتش سر جاش. با یه حرکت برگشتم و از در ویلا رفتم بیرون. خدا کنه خلاص شده باشم از دستش..... اه زهر مار و آناهید.... تفم مثل تو نمی چسبه که تو می چسبی.آرشام دنبالم از در اومد بیرون و آناهید آناهید گویان دنبالم راه افتاد. بی توجه به صدای نکره اش پیش می رفتم که یهو تو جام خشک شدم. شروین با آتوسا با هم داشتن به سمت ویلا میومدن.

آتوسا هم مثل قورباغه درختی از شروین آویزون بود. همچین دستش وانداخته بود دور بازوی شروین که انگاری می تر سید فرار کنه.خدایا تو وجود این خواهر و برادر چی گذاشتی؟ به جای گل از چسب قطره ای استفاده کردی برای ساختنشون. با اخم بهشون نگاه کردم. دیگه کارد به استخونم رسیده بود. چرا این دوتا نمی فهمیدن. بابا ناسلامتی مثلا" من و شروین با هم دوست بودیم. خیر سرم دوست پسرم بود چه معنی داشت داداشه از این ور بخواد خودش و به من بچسبونه و مخم و بزنه و خواهره از اون ور بخواد خودشو بندازه به شروین؟ اصلا" این شروین غلط میکنه با این دختره گرم میگیره. یعنی که چی دیشب من و اونجور بغل کرده حالا الان این جوری با این دختره گرم گرفته. درسته که خودم ترسیدم و اونم بغلم کرد اما خوب معنی نمی داد راه به راه بره و همه رو بغل کنه که. نمی دونم چرا این جوری آتیشی شده بودم. دوست داشتم آرشام و آتوسا رو با هم آتیش بزنم و از شرشون خلاص بشم. دوست نداشتم شروین انقده به این دختره محل بزاره. فامیلشه که باشه. آخ که دلم می خواست یه حال اساسی از این دوتا بگیرم. تو یه لحظه به خودم اومدم و دیدم با اخم دارم می رم سمت شروین و آتوسا. صدای آرشام که آناهید آناهید می کرد حواس شروین و آتوسا رو بهم جلب کرد. آتوسا با اخم و غضب بهم نگاه می کرد انگار تو دلش داشت می گفت: باز این دختره پیداش شد. خفه بابا این دختره تویی نه من که به شروین من می چسبی.چه حس مالکیت ورم داشته بود. شروین اما فقط گیج از اخم من بهم نگاه می کرد. چشم تو چشم شروین با چند قدم خودمو بهش رسوندم. نگاهمون انگار قفل شده بود. بی توجه به دست آتوسا که دور بازوی شروین حلقه بود رفتم جلوش و با فاصله خیلی خیلی کم ایستادم و رو پنجه پام بلند شدم. هنوز تو نگاه چند رنگش بودم. دستهام صورتش و قاب گرفتن. شروین متعجب از حرکاتم آروم و بی حرکت ایستاده بود. با یه حرکت خودمو بالا کشیدم. نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. قدرتمو ازم می گرفت. چشمام بسته شد و لبهای بهم فشرده ام رو لبهاش قرار گرفت. تکونی که خورد بهم فهموند چقدر از کارم شکه شده. صدای جیغ آتوسا و صدای بهت زده آرشام بهم فهموند که اونهام شکه شدن و انتظار یه همچین کاری و نداشتن.لبهای بهم فشرده ام و رو لبهای شروین بدون هیچ حرکتی گذاشته بودم و منتظر صدای قدمهای این اتل و متل بودم که سر خر و کج کنن و برن تا منم خودم و از شروین جدا کنم. همین مقدار شوکی که به این دوتا خواهر و برادر وارد کرده بودم برای شروع یه عروسی تو دلم کافی بود.گوشهام و تیز کردم که صدای قدمهاشون و بشنوم اما مگه قصد رفتن داشتن اینا. یهو بدنم صاف شد. دست شروین دور کمرم حلقه شد و من و بیشتر به سمت خودش و بالا کشید. با حرکت لبهاش چشمام یهو باز شد. شروین چشماش و بسته بود. یکی از دستاش دور کمرم و یکی دور شونه هام حلقه شده بود و من چسبیده بودم بهش. حرکت دوباره لبهاش بی اختیار چشمام و بست. نفسم و بند آورد. تنم گرم شد. لبم تر شد. هنوز مغزم فرمان هیچ حرکتی رو نداده بود. لبهام هنوز به هم فشرده روی هم بودن و لبهای شروین با لبهام بازی می کرد. خدایا من بوسیدن بلد نبودم. حالا این پسره چرا یهو جو فیلم گرفته بودتش. اما چه حس عجیبی داشت بوسه اش. هم می خواستم خودمو ازش جدا کنم هم نمی خواستم. هم می خواستم همراهیش کنم هم نمی خواستم. خودمم تو کار خودم و احساسم مونده بودم. نمی خواستم ضایع کنم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که لبهام و بسته نگه دارم. از اونجایی که هنوز در بی نفسی به سر می بردم و دیگه داشتم خفه می شدم بی اختیار لبهام از هم باز شد و بعد دیگه لبم سر جاش نبود. فقط تو این هاگیر واگیر صدای جیغ عصبی آتوسا و قدمهای اون و شروین و شنیدم که پا کوبون و عصبی به سمت ویلا رفتن. وقتی مطمئن شدم صدای در ویلا رو شنیدم مغزم فرمان عقب گرد داد. با یه حرکت خودمو عقب کشیدم. و با این حرکتم، چشمام و باز کردم. شروین هنوز با چشمهای بسته و دستهایی که دور بدنم بود تو جاش خشک شده بود. یه نفس عمیق کشید و چشماش و باز کرد.چقدر چشماش و نگاهش عجیب بود. حاضر بودم هر کاری بکنم اما بفهمم تو این لحظه تو ذهنش چی می گذره.دهنم خشک شده بود گلوم به خس خس افتاد. من چی کار کرده بودم. هنوزم باورم نمیشد که شروین و بوسیدم. ولی من که می خواستم در حد یه نوک زدن فقط لبم لبش و لمس کنه که اگه گفتم بوسیدمش دروغ نگفته باشم اما اون چیزی که تو ذهن من بود و اینی که الان اتفاق افتاده بود زمین تا آسمون فرق داشت. دستم بی اختیار به سمت لبم رفت و روش قرار گرفت.با احساس خیسی با چشمای گرد دستمو جلوم آوردم و نگاهش کردم.اههههههههههههه تمام دک و دهنم خیس بود. اومدم با انزجار دهنم و جمع کنم که اشتباهی دهنم زیادی جمع شد و لب پایینم رفت تو دهنم و خورد به زبونم.اهههههههههههههه لب توفیم خورد به زبونم. بدون فکر شروع کردم به تف کردن. مثل این بچه ها هستن که می خوان بازی کنن هی تف تف می کنن. اول با دستم محکم کشیدم به دهنم و بعدم سعی کردم با بیرون آوردن زبونم و خالی کردن ریز ریز آب دهنم، دهنم و کامل خشک کنم . حتی آب دهن خودمم یه جوری حس بدی می داد بهم. خم شده بودم و تف تف می کردم و زیر لب غر غر می کردم.من:اه حالم بد شد. هر چی تف داشتی خالی کردی رو لب و لوچه من. اگه می دونستم یه لب دادن این جوریه بی خیال می شدم. تو فیلمها همچین نرم و قشنگه آدم لذت می بره. میمیرن درست تشریحش کنن. حالا من یه فیلمی جلو این دوتا خر مگس اومدم تو چرا جو گرفتت؟ یعنی چی من و خیس می بوسی. تو هم باید نوک می زدی. بابا فهمیدم تو بازیگری حرفه ای هستی .هی تف تف می کردم و اینا رو می گفتم و دهنم و با دست پاک می کردم. پا شدم ایستادم و همون جور که آستینم و می کشیدم به لبم به شروین نگاه کردم یک کلمه هم حرف نمی زد. فقط با بهت بهم نگاه می کرد.وا این چشه الان؟شروین آروم و با بهت گفت: داری چی کار می کنی؟من تو همون حالت گفتم: فکر می کنی دارم چی کار می کنم. صورتم و با تف یکی کردی دارم پاک می کنم. اه نمیشه باید برم بشورمش.یهو اخماش رفت تو هم. دستاش رفت تو جیبش و عصبی و دلخور، با حرص گفت: خیلی بی شعوری.رفت ....................این و گفت و با قدمای بلند رفت تو ویلا. من موندم مبهوت حرف و حرکت شروین. این چش شد یه دفعه؟ مگه من چیکار کردم؟ چرا گفت بی شعورم؟ بی ادب. ناراحت و گیج رفتم تو ویلا. شروین رو مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و هنوز اخم داشت. بی حرف رفتم تو اتاقمون. رفتم دستشویی. جلوی آینه ایستادم. شیر آب و باز کردم. تو آینه به خودم نگاه کردم. شروین چرا اونجوری شد؟ سر در نمی آوردم چرا همچین کرده. کلافه یه مشت آب برداشتم اومدم بریزم تو دهنم که دستم تو هوا ثابت موند. دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم. چشمم رفت سمت لبهام. یهو تنم مور مور شد. با فکر به اتفاق چند لحظه قبل داغ شدم. شروین و بوسیده بودم. ما همو بوسیده بودیم. لبهاش رو لبهام بود. گرم، لطیف خیس. اما شیرین و لذت بخش. با اینکه اون موقع شوکه بودم اما می دونستم چرا بوسه امون طولانی شده. چون علاوه بر مغزم یه چیزی تو وجودم نمی زاشت ازش جدا شم. من اولین بوسه ام با شروین بود. تا حالا کسی و نبوسیده بودم و ذهنیتی از بوسیدن و بوسیده شدن و حسش نداشتم. نمی دونستم داشتن این حس عجیب و شیرین طبیعیه یا نه.دستم بی اختیار بالا اومد. با انگشتام به لبم کشیدم. هنوزم لبهاش و رو لبام حس می کردم. هر ثانیه اش جلوی چشمم بود. یه نگاه به شیر آب کردم. دستمو جلو بردم و شیر آب و بستم. یه نگاه دیگه به آینه کردم و از دستشویی اومدم بیرون.نمی خواستم لبهامو بشورم. نمی خواستم طعم شروین پاک بشه.داشتم از تشنگی میمردم. ساعت 8 شب بود و من از ظهر که صبحونه خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم. دلم نمیومد غذا بخورم. فکر می کردم با خوردن غذا مزه شروین تموم میشه یا اینکه حس خوبی که دارم از بین میره. حالا یکی نیست بزنه تو سرم بگه ندید بدید الاغ این اداها چیه در میاری. نه به تف تف کردنت نه به آب و غذا نخوردنت. تنهایی واسه خودم یه گوشه نشسته بودم و به بقیه نگاه می کردم. هر کس سرش به کار خودش گرم بود. فقط من بیکار یه گوشه بودم. از ظهر که شروین اون جوری گذاشت رفت دیگه حتی نگاهمم نمیکنه. انقدر تابلو کم محلی میکنه بهم که نیش آتوسا و آرشام و باز کرده حتی ماکان یه بار اومد کنارم و ازم پرسید: اتفاقی افتاده؟ منم گفتم: نههههههههههههه.خیر سرم آبرو داری کردم. ماکانم یه نگاه به من و یه نگاه به شروین کرد و در حالی که پیدا بود باور نکرده گفت: مطمئنی؟منم مثل طوطی دوباره با اعتماد به نفس گفتم: نههههههههههه. چیزی نشده. من یکم دلم گرفته همین. دیگه اونم بی خیال شد و رفت.خوشم میاد هوا هم بد با اینا لج کرده تقریبا" هر روز بارون میاد. روزا نیاد شبها میاد. مثل امشب که دوباره نم نم بارون باعث شده اینها خونه نشین بشن. فقط خدا کنه دوباره هوس فیلم ترسناک دیدن به سرشون نزنه که همون یه بار واسه کل زندگیم بس بود. الانم که شروین محلم نمی زاره شب بخوام بخوابم قبض روح می شم از ترس.موقع شام که شد نمی خواستم بخورم. اما این شکم وا مونده همچین قارو قور می کرد که شرف بر بود. رفتم سر میزو همچین با احتیاط لقمه ها رو می زاشتم دهنم که نگو.به زندگیم غذا خوردنم انقده طول نکشیده بود. خلاصه بعد غذا دوباره همه دور هم نشسته بودیم که یه دفعه مهیار بلند گفت: اهههههههههه حوصلم سر رفت. بابا یعنی که چی ما هی بی کار میشینیم تو خونه؟ملیسا: خوب چی کار کنیم بارونه کجا بریم؟مهیار: من دلم جنگل می خواد بیاین فردا اگه بارون نبود بریم جنگل.فرناز: خوب آدم عاقل فردا که زمین خیسه بریم همش گله.مهیار اخم کرد و بغ کرده نشست دلم براش سوخت. یکم خودمو کشیدم جلو و گفتم: ام.... چیزه ... این اطراف یه جنگل هست که توش آلاچیق ساختن. اگه بخواین می تونید برین اونجا. هم جاده اش خوبه هم اینکه دیگه لازم نیست رو زمین بشینین و یا گلی بشین.مهیار همچین ذوق کرد که نگو. چقدر بامزه بود و چقدر زود خوشحال میشد.مهیار: ایول خوب پس بریم همون جا که آنید میگه.همه موافقت کردن.مهیار دوباره دستاش و بهم کوبید و گفت: خوب برا الانم باید یه فکری بکنیم. من این جوری خل میشم.آتوسا: تو همیشه خل بودی.مهیار: خوبه که من خولم اماهمیشه خوش اخلاقم. تو که سالمی چرا همیشه زهر ماری؟آتوسا یه پشت چشمی براش نازک کرد و هیچی نگفت. مهیار بلند شد و گفت: میگم چه طوره بازی کنیم.آرشام: چه بازی می تونیم انجام بدیم که همه مون باشیم توش؟؟؟؟؟مهیار یکم چونه اش و خاروند و فکری کرد و گفت: ببینم شروین اینجا ورق مرق پیدا میشه؟شروین: آره تو اون کشوی میز تلویزیونه.مهیار رفت و ورقها رو از میز در آورد. یاد بازی خودم با شروین افتادم. یه لبخند کوچولو اومد رو صورتم. چه تقلبی کردم اون شب. چشمم رفت سمت شروین. داشت بهم نگاه می کرد. چه عجب چشم آقا چرخید این سمت. نکنه تو هم یاد اون بازیه افتادی. چه شبی بود. یه فلفلی خوردی.مهیار: خوب چون عده امون زیاده نمیتونیم هر بازی بکنیم. می تونیم بلوف بازی کنیم.ماکان: برگ ها کمه حال نمیده.مهیار: هفتا کثیف.ماکان: میگم برگه ها کمه.مهیار یکم دیگه فکر کرد و گفت: آهان فهمیدم.... چشمک بازی کنیم.دِ بیا چشمک. همین یک کارم مونده بود بشینم زل بزنم به این عجنبیها که ببینم کدوم به من چشمک می زنن و بعدم جا اینکه چشماشونو در بیارم واسه این بی احترامی کلی ذوق مرگ بشم. بچه ها یه سری تکون دادن که یعنی بله خوبه همین اوکی. مهیار: خوب پس پاشید. آرشام بیا کمک کن این میز و جا به جا کنیم همه مون این وسط حلقه می زنیم.میز و جابه جا کردن و همه نشستیم رو زمین. من بین ماکان و فرناز نشست بودم. رو به روم شروین وآرشام و آتوسا بودن. ای بمیرین که شما سه تا کنار هم نشینین.خلاصه آس پیک و جدا کردن و قرار شد این نشونه چشمک بشه. مهیار به تعداد ورق جدا کرد و یه بر زد و نفری یکی یه برگه برداشتیم.یه نگاه به برگه ام کردم. آس دستم نبود. چشمام و چهار تا کردم و زل زدم به خانواده احتشام که ببینم این برگه منحوس دست کیه. حالا هر یه دور که چشمم و می چرخوندم نگام میوفتاد به صورت سرد شروین و قیافه چاپلوس آرشام و چشم غره رفتنای آتوسا. مطمئن بودم برگه اگه دست آتوسا باشه عمرا" به من یکی چشمک بزنه. خدا رو شکر دست ملیسا بود و من سومین نفری بودم که بهم چشمک زد. برگه امو انداختم وسط و منتظر به بقیه نگاه کردم. خلاصه همه برگه ها اومد وسط الا برگه مهیار. حالا مهیار باید می گفت آس دست کیه. همه منتظر نگاش کردیم. مهیار خیلی خونسرد گفت: حالا من می خوام بدونم شماها که تبحر من و می دونید جرات می کنید به من چشمک نمی زنید؟ دارم براتون. یه مجازات توپ دارم براتون.ماکان: اه مهیار چقدر فک می زنی بگو آس دست کی بود؟مهیار: خوب معلومه. کی چشمای گاوی داره؟ناخوداگاه همه نگاها رفت سمت ملیسا. خداییش چشماش خیلی درشت بود. ملیسا یه جیغ قرمز کشید و حمله کرد سمت مهیار که تا اومد موهاش و بکشه مهیار سریع گفت: اگه دستت برسه به موهام میگم کف پامو ببوسی.انقدر این حرف و جدی گفت که من یکی که ترسیدم. فکر کن....اه ..... کف پا....عوق.....دستای ملیسا تو هوا خشک شد و فقط تونست چند تا فحش آبدار به ایرانی و انگیلیسی بگه که دلش خنک بشه.مهیار: خوب حالا جیغ جیغو خانم بزار فکر کنم ببینم چه مجازاتی باید برات در نظر بگیرم.خوب تو برو اون سر سالن. بعد از اونجا تا اینجا بیا.ملیسا: وا واسه چی؟ اینم شد مجازات؟مهیار: نه دیگه همین جوری که نیا باید بشلی...ملیسا با چشمای متعجب: بشلم؟مهیار: آره دستتم باید کج باشه...ملیسا: چی؟؟؟؟؟مهیار: دهنتم باید مثل سکته ایها باشه...ملیسا فقط وایساده بود و با چشمای گشاد به مهیار نگاه می کرد. وای انقدر قیافه اش خنده دار بود که می خواستم بترکم از خنده.مهیار: دقیقا" مثل معلولای عقب مونده ذهنی باید راه بیای و دستتم کج باید گدایی کنی.برو ببینم امشب چیزی کاسب میشی یا نه.دیگه جمع نمی تونست ساکت بمونه. همه زده بودن زیر خنده. بدبخت ملیسا اولش فکر کرد داره شوخی میکنه بعد که دید نه جدی جدیه مجبوری رفت اون سر سالن و هر کار که بهش گفته بود و انجام داد. همچین التماس می کرد بهش کمک کنن که ماها هر کدوم یه ور پهن شده بودیم و می خندیدیم. خلاصه بعد دو سه دقیقه جو آروم شد و دوباره نشستیم به بازی.چند دور بازی کردیم. یه بار ماکان سوخت و مجازاتش این بود که بره رو هوا اسم و فامیلیش و با باسنش بنویسه. وای که چقدر خندیدیم با اوم قرایی که سر ماکان نوشتن داد و اون نقطه گذاشتنش. پوکیدیم دیگه.یه بار دیگه ام آتوسا سوخت که مهیار مجبورش کرد که بره لبای فرناز و ببوسه. بعدم خودش و ماکان همچین با ذوق زوم کرده بودن روشون که نگو. این دوتام شیک رفتن در حد یه تماس لبهاشون و به هم زدن. آهان این همون لبی بود که من میگفتم. در حد نوک زدن. بماند که این دوتا ماکان و مهیار چه کولی بازی در آوردن که نههههههههه این بوسیدنه حساب نمیشه و هم کوتاه بود و هم خوب نبود. آتوسام گفت: شما گفتین لبش و ببوس منم بوسیدم نگفتین چقدر طول بکشه یا چه جوری ببوسم.دیگه این دوتا هم ساکت شدن. یه بارم آرشام سوخت که مجبورش کردن بره با ستون وسط سالن برقصه. همچین دور ستون می چرخید و خودش و می مالید به ستون که انگار عمری این کاره بوده.حالا بماند که چشمک زدن اینام برای خودش داستانی داشت. ماکان که سر جمع دو تا چشمک بیشتر نمی زد. یکی با چشم راست برا اونایی که سمت راست نشستن. یکی با چشم چپ برای سمت چپیا هر کی هم که ندید می سوزه.آرشام که هر دفعه اول به دخترا چشمک می زد بعد می رفت سراغ پسرا.مهیار که مثل چراغ راهنما جفت چشمی به همه چشمک می زد. جالب اینجا بود که اصلا" آس دستشم نبودا. واسه خودش خوشحال چشمک می زد.شروینم همچین سرد به همه نگاه می کرد که آدم بعید می دونست آس دستش باشه.دخترام که بدتر از من چشماشون و گشاد کرده بودن که ببینن کی چشمک می زنه. اگه آس دستشون بود به طرز تابلویی سر به زیر می شدن. البته آتوسا که حسابی تابلو بود هر وقت چشم غره اش همراه با پوزخند می شد می فهمیدم آس دستشه.مجازات آرشام تموم شد و نشست. فرناز مجبورش کرده بود بیاد وسط بندری برقصه. انقدر مسخره رقصید که از مسخره گیش خنده امون گرفت.مهیار کارتها رو پخش کرد. بازم آس دستم نبود. برگشتم به بقیه نگاه کردم. سرها و نگاه ها می چرخید. هر چی منتظر بودم هیچکی چشمک نمی زد. وا یعنی چی؟ چرا من نمی بینم چشمکها رو؟ وای نه ترو خدا من نسوزم که اعصاب این مجازاتهای عجق وجق اینا رو ندارم. نیان بگن رو دستات راه برو که بلد نیستم. بچه ها یکی یکی بی حرف کارتهاشون و می نداختن وسط. فقط من و مهیار مونده بودیم. دیگه حسابی ترسیده بودم. انگار جدی جدی داشتم می سوختم. بدبختی این بود که یه درصد هم احتمال نمی دادم آس دست کیه. چشمم افتاد به مهیار که با نیش باز برام ابرو انداخت بالا و کارتش و انداخت وسط. وای که خاک بر سر شدم من موندم. فرناز: خوب آنید بگو آس دست کی بود؟چشمام و گردوندم و به تک تکشون نگاه کردم. فرناز و السا منتظر نگام می کردن. آتوسا با پوزخند و مسخره گی.شروین زل زده بود بهم هیچی ازش پیدا نبود. آرشام هم معمولی نگام می کرد. از اونم چیزی نفهمیدم. مهیار برام ابرو می نداخت بالا و با نیش باز نگام می کرد. ماکانم یه لبخند رو لبش بود و منتظر. اینا که اصلن معلوم نیست کدوم به کدومن. اما این لبخند مهیار خیلی مشکوکه. به مهیار نگاه کردم و گفتم: دست مهیاره؟مهیار چشمکی زد و نیش ماکان و آرشام و ملیسا و فرناز باز شد. پوزخند آتوسا عمیق تر شد. داشت ذوق مرگ می شد که من سوختم. مهیار چشمکی به ماکان زد.مهیار: آس دست ماکان بود. اشتباه گفتی.تازه فهمیدم این دوتا نفله دست به یکی کردن من و بسوزونن حالا می خواستن چه بلایی سرم بیارن که انقده برام نقشه کشیدن؟ فقط خدا می دونست.این وسط فقط نگاه شروین بود که منو جذب کرده بود. از ظهر تا حالا اولین باری بود که نگاهم می کرد. خیره اما سرد. همینشم غنیمت بود. بهتر از بی تفاوتی و نگاه نکردن بود.داشتم بهش نگاه می کردم که ماکان دستاش و بهم کوبوند و گفت: خوب.... آنید پاشو....گیج بهش نگاه کردم. چرا پاشم؟ نکنه منم قرار بود ادای گدا رو در بیارم؟ماکان اشاره کرد که پاشم. گیج پاشدم ایستادم.ماکان: برو وسط وایسا.مغزم هنگ بود برم وسط اینها وایسم بگم چی؟ با انگشت به وسط اشاره کردم. یعنی اینجا؟با سر تایید کرد. چند قدم برداشتم و رفتم وسط ایستادم.ماکان و مهیار به هم چشمکی زدن. مونده بودم چی باعث شده این دوتا انقده مرموز و هیجان زده بشن.مهیار گفت: خوب حالا آنید خانم شما باید قد دو دقیقه عمیق شروین و ببوسید... آهانم لباشو .....من: هان.....هان تنها چیزی بود که با اون مغز استپ کردم از دهنم در اومد. من شروین و چی کار کنم؟ بابا امروز چه ماچ بازیه. اینا چرا گیر دادن به لب و بوس؟ آتوسا اینا راضیشون نکردن تلافیش و سر من بدبخت در آوردن؟ نمیشه حالا مثلا" من برم ملیسا رو ماچ کنم؟ به خدا راضی ترم. شروین آخه؟؟؟؟؟ اونم بعد ماجرای ظهر؟؟؟؟ خرین نمی بینین باهام سر سنگینه؟ الان تنها کسی و که محاله حاضر شه ببوسه منم. گیج و منگ داشتم نگاهشون می کردم. دنبال یه دلیل می گشتم که بتونم قانعشون کنم بی خیال این مجازات بشن. اما دریغ از یه چاخان و دروغ. من: حالا نمیشه یه کار دیگه بکنم؟نگاهم رفت سمت شروین. با اخم نشسته بود و بهم نگاهم نمی کرد.آخه من چه جوری این شیشه عسل و ببوسم. نمی بینی چه خوشگل نشسته؟مهیار با اخم: نه دیگه مجازات مجازاته. مگه بقیه اعتراض کردن؟ هر کی هر چی بهش گفتیم انجام داده بهونه ام نیاورده تازه تو نمی تونی اعتراض کنی به هیچ وجه. حالا اگه شروین نخواد یه چیزی.... می تونی یکی دیگه رو ببوسی. من ، ماکان یا آرشام اما همون مدلی که تشریح کردم.وای ننه این چی می گفت حاظر بودم این میر غضب و ببوسم دست به صورت هیچ کدوم از شما سه تا نکشم.با حرف مهیار یهو شروین از جاش بلند شد. تو چشمام نگاه کرد و بهم نزدیک شد. اومد وسط دایره. رو به روم ایستاد. منم زل زل به چشماش خیره شدم مثل مار هیپنوتیزمم کرده بود. باورم نمی شد بخواد این کارو بکنه. هنوز یه اخم رو صورتش بود. بهم نزدیک شد خیلی نزدیک. آروم جوری که فقط من بشنوم گفت: جرات داری پاکش کن. می کشمت.تهدید میکنه. خوب حالا. نمی گفتی هم نمی خواستم پاک کنم. تو هم مثل آدم من و ببوس تا من از این کارا نکنم. اومدم بگم که خیس نبوس تا دهنم و باز کردم که بگم دستاش اومد دو طرف صورتم. انگار بهم برق وصل کرده باشن. چشمام گشاد شد و حرفم یادم رفت. ضربان قلبم تند شد و احساس کردم صورتم زیر انگشتاش داغ شده. شایدم من یخ شدم و دستای اون داغ بودن. خدایا من چم شده بود. این حرکات از من بعید بود. مگه دفعه اوله که شروین دستش می خوره به تو؟ کم بغلت کرد و دلداریت داد؟ یادت رفته که این تنها دوستیه که تو زندگیت موقع ناراحتیهات کنارت بوده و آرومت کرده؟ پس چرا حالا با یه حرکت ساده این مدلی شدی؟فقط می تونستم تو چشماش نگاه کنم. مسخ شده بودم. صورتش به صورتم نزدیک شد. هر ثانیه فاصله اش کمتر میشد. نمی دونم این اضطراب لعنتی از کجا اومده بود این وسط. آروم باش کولی چیزی نشده که. می خواستم خودم و آروم کنم. نه می دونی چون وسط این همه آدمه و اینام 4 چشمی دارن نگاه میکنن این جوری شدم و این احساسها رو دارم. یعنی اگه یه جا تنها بودیم این مدلی نمی شدم؟ نه که تو الان به این چشمای فضول توجه داری. چشمای شروین جلوم بود و یه نگاه خاص توش بود. نمی فهمیدم چیه اما هر چی بود نمی تونستم طاقت بیارم و بهش خیره بمونم. بی اختیار چشمهام بسته شد. یه نفس بلند کشیدم که حس کردم داغی صورتم به لبهام رسید. لبم گرم شد. نرمی لبهای شروین و رو لبهام حس می کردم. لبهاش رو لبهام مونده بود بی حرکت. مهام: گفتم لب عمیق این که سطحه، عمقش چی شد؟مهام چقدر ور می زنه نمی گذاره تو حال خودمون باشیم. ببند فکتو. لبهای شروین باز شد و آروم و دونه دونه به لبهام بوسه زد. اولش نرم بود. بعد همچین شد که فکر کردم داره سوپ می خوره و منو جای سوپ داره هورت میکشه. سعی کردم درست ببوسم . لبهام و رو هم فشار می دادم. نمی خواستم مثل اون خیس باشه اما نتونستم نتونستم مقاومت کنم. لبهام خود به خود از هم باز شد و همراهیش کردم. دستمم ناخوداگاه بالا رفت و دور کتفش قرار گرفت. یکی از دستهای شروینم از دور صورتم جدا شد و دور کمر چرخید و کشیدم سمت خودش. دست دیگه اشم رفت لای موهای فرم. در حالت عادی یه جیغ بنفش می کشیدم که چرا دست تو موهام کرده و موهام خراب میشه. اما اون لحظه این حرکتش لذت بخش و آرامش دهنده بود. اینکه من و به سمت خودش می کشید و می بوسید. تو اون لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم. به اینکه این چه کاریه که دارم انجام می دم به خاطر یه بازیه مسخره دارم یه پسر و می بوسم. به اینکه این همه چشم دارن نگاهم میکنن. به اینکه بعدن شاید پشیمون شم. ذهنم خالی بود. الان حس فوق العاده ای داشتم. یه گرمی شیرین و لذت بخش تو وجودم بود. لبهامون رو هم جا به جا می شد و می لغزید. لبهاش مثل اکسیژن بود. نفس کشیدن فراموشم شده بود. چشمام بسته بود.یهو لبهاش جدا شد. لبهای من قد دو سانتی متر همراهش کشیده شد . سرم رفت جلو بعد جدا شد. چشمهام هنوز بسته بود و سعی داشتم تمام حسهای لحظه بوسیدن و تو ذهنم ثبت کنم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمام و آروم باز کردم. صدای سوت و اووووو گفتن بچه ها میومد. اما به اونا توجه نداشتم. همه حواسم به دوتا چشم جلوم بود که الان سبز سبز بودن.انگار منتظر بود منتظر بود که من کاری انجام بدم. وقتی دید خبری نیست. تو چشماش پر لبخند شد. نه قهقهه نه تمسخر نه هیچ چیز بد. یه لبخند آرامش دهنده. آرومم کرده بود. چرا منتظر بود؟ شاید فکر می کرد مثل دفعه قبل پاکش می کنم.رو لبهاشم یه لبخند ملیح اومد. یه لبخند خیلی قشنگ. شیرین. یه فشاری به کمرم داد و آروم پیشونیم و بوسید. چشمام بسته شد. آرامش تو رگهام چرخید.حلقه دستش شل شد. خودش و یکم کشید عقب. چشمم بهش بود. صدا ها رو نمی شنیدم. آروم رفتم سر جام نشستم. کنار ماکان . صدای آروم ماکان و دم گوشم شنیدم: بهتون تبریک میگم. هیچ وقت ندیده بودم شروین هیچ کدوم از دوست دخترهاش و این جور با احساس ببوسه. گوشام تیز شد. این چی میگفت؟ شروین .... با احساس من و بوسیده بود؟ منم تو این بوسه احساسم و گذاشته بودم. حسی که تو اون لحظه داشتم هیچ وقت نداشتم. اما یه چیزی تو ذهنم گفت: دیوونه مگه تا حالا چند نفرو بوسیدی شاید این حس طبیعی باشه که وقت بوسیده شدن به آدم دست می ده. بعدشم شروین و احساس؟ اونم به تو؟ محاله. اون فقط دوستته. باید ازش ممنون باشی که انقدر قشنگ داره نقشش و بازی میکنه.نگاهم به نگاه سرزنش کننده و ناراحت آرشام افتاد. این چشه؟ چه انتظاری داره؟ اینم واسه خودش تو عالمی زندگی میکنه ها. با چشمهام بهش گفتم: تو خفه.نگاهمو ازش گرفتم که خورد به صورت کبود شده و اخمهای در هم آتوسا. این دختره مثل دشمن خونیش به من نگاه می کنه. چیه؟ شروین و می خوای؟ اون از سر تو یکی زیاده. این همه عشوه شتری و ببر واسه یکی دیگه. به منم مثل بز نگاه نکن. من که ازت نگرفتمش. انقدر حرص می خوری پوستت خراب میشه. نترس شروین دوستم نداره اینا همش فیلمه...... اینا همش فیلمه... آره فیلمه.... من می دونم اما.... چرا دلم گرفت؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ یعنی دوست نداشتم اینا یه بازی باشه؟؟؟؟؟ دوست داشتم واقعی باشه؟؟؟؟؟بی اختیار چشمام رفت سمت شروین. زانوهاش تو بغل بود و به من نگاه می کرد. اونقدر با دقت که انگار می خواست ذهنمو بخونه. هل شدم. گرگرفتم. احساس کردم صورتم داغ شده. وای که چقدر هوا یهو گرم شده بود. چی تو نگاهش بود که اینجوریم کرده بود؟؟؟؟ وای کاش می شد بازی و بی خیال بشیم. من می خوام برم. می خوام برم یه جایی تنها باشم.آتوسا: من دیگه بازی نمی کنم. خوابم میاد.وای خدایا شکرت . بوس مرسی آتوسا خره.آرشام: بی خیال منم خسته شدم.مهیار: اه کجا بیاید بشینید خودتون و لوس نکنید.منم بلند شدم. این بهترین فرصت بود. من: منم خوابم میاد اگه بزارید برم. مهیار دیگه به من نتونست چیزی بگه. منم سرمو انداختم پایین و رفتم بالا تو اتاقم. رفتم بین کمد نشستم. سر جای قبلیم. زانوهامو تو سینه ام جمع کردم. کلی فکر و احساس تو سرم بود. شروین، آرامش، امنیت، بوسه، گرما، آغوشش.... خدایا چرا می ترسم؟ چرا روم نمیشه به شروین نگاه کنم؟ اون موقع که می بوسیدمش باید خجالت می کشیدم نه الان که تموم شده.اصلا چرا خجالت می گشم؟ از کی؟ شروین که خودش یه ور قضیه بود. برای اون و بقیه عادی بود که دو نفر همو ببوسن. منم برای مالیدن پوز این آرشام حاضر بودم هر کاری بکنم. اگه از بابام لطمه خوردم و نمی تونستم چیزی بگم به آرشام که می تونستم بفهمونم کار بد ، بده و شاید همیشه فرصت جبران اشتباهات و نداشته باشی و غلط می کنی که به یه دختر مثل جنس تو فروشگاه نگاه می کنی.یعنی از شروین خجالت می کشیدم؟ اما چرا؟یه صدایی تو سرم پیچید.چون دوست داری بازم ببوسیش. دوست داری بغلش کنی. دوست نداری آتوسا بهش بچسبه. دوست نداری به دخترا توجه کنه.نه بابا به من چه. اون خودش به قدر کافی بزرگ هست که بفهمه آتوسا و اون دخترای دور و برش مثل ژیلا به دردش نمی خورن. پس تو به دردش می خوری؟ چرا داری فکر می کنی که ببوسیش؟نه این جوریم نیست. خوب تجربه اولم بود جالب و عجیب بود برام واسه حس کنجکاویه که دلم می خواد.به همه دروغ به خودتم دروغ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گیج بودم. شاید می دونستم چه مرگمه و نمی خواستم قبول کنم. کلافه سرمو گذاشتم رو زانوم و نفهمیدم کی خوابم برد.چشمامو مالیدم و آروم بازشون کردم. وای چه خوابی بود. چشمام و باز کردم و نگاهم افتاد به سقف. سرمو چرخوندم. یهو از جام پا شدم. من اینجا رو تخت چی کار می کردم؟ آخرین چیزی که یادم میاد اینه که رو زمین نشسته بودم پس چه جوری اومدم رو تخت؟ چشم چرخوندم. از شروین خبری نبود. ساعت و نگاه کردم. 9 بود چه زود بیدار شده بودم.خوب شاید شروین من و آورده باشه رو تخت. بی اختیار یه لبخندی اومد رو لبم. یعنی مثل این فیلما یکم از این بازوهای آکبندش استفاده کرده؟ یعنی من و رو دست بلند کرده آورده اینجا؟ وای کاش بیدار بودم خودم می دیدم ذوق مرگ می شدم.خفه انید تو هم تنت می خواره ها. ببند نیشتو دختره پروی بی حیا.سعی کردم یکم فکرام و مودبانه بکنم اما مگه می شد . پاشدم رفتم صورتمو شستم. لباسمو عوض کردم و آرایش کردم. اومدم رژ بزنم که در باز شد و شروین اومد تو. از تو آینه نگاش کردم. جلوی در ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. نه سلامی نه صبح بخیری.از تو آینه نگاش کردم و گفتم: زبونت مشکلی پیدا کرده؟زبونش و برام درآورد و گفت: نه می بینی که.بچه پرو کار خودمو به خودم تحویل می داد. من: پس سلامت کو؟شروین رفت سمت کمد و گفت: کوچیکتر باید اول سلام کنه.چیشش حالا من سلام نکنم این سلام نمیکنه لوس. در کمدش و باز کرد و گفت: زود حاضر شو بیا یه چیزی بخور داریم وسایل و جمع می کنیم بریم جنگل.من: بارون نمیاد؟شروین یه دست لباس از تو کمد در آورد و گذاشت تو کوله اش و گفت: نه.بی خیال شروین شدم و اومدم رژ بزنم که دیدم کنار کمد ایستاده و داره تو آینه به من نگاه می کنه.چقدر روش زیاد بود. برگشتم سمتش و گفتم: چیزی می خوای؟؟؟؟غافلگیر این پا و اون پا کرد. مونده بودم دردش چیه که نمی تونه بگه.شروین: میشه... میشه اون رژ دیروزیت و بزنی؟ اونی که ظهر زده بودی. خیلی بهت میومد. دهنم نیم متر باز شده بود از تعجب. خودش و کشت تا این و بگه؟ مونده بودم چی بگم. به رژ تو دستم نگاه کردم. یه رژ که به قرمزی می زد ولی زیاد پر رنگ نبود.رژ دیروزیم یه رژ تو مایه های صورتی و نارنجی بود. خودم عاشقش بودم. یهو یه چیز مثل برق از ذهنم گذشت. رژ دیروز.... اونی که ظهر زدم.... اونی که ... بعد اون جریا.... تف تف....یکم هل شدم. دستمو کشیدم به گردنم و رو مو برگردوندم. اومدم رژ بزنم که باز چشمم افتاد به نگاه شروین نمی دونم چی توش بود که باعث شد بی اختیار رژم و بزارم پایین اون دیروزیرو بردارم. رژ زدنم که تموم شد لبخند و رو لب شروین دیدم. برگشتم و مانتومو تنم کردم و شالمم سرم کردم و گفتم: من حاضرم بریم.شروین: نمی خوای لباس اضافه بیاری با خودت؟یه نگاه به خودم کردم.من: لباس اضافه چرا؟شروین: چون داریم می ریم جنگل. ممکنه گل باشه. لباست کثیف شه یا گلی و پاره شه برا احتیاط یه دست دیگه ام بیار. سعی کن راحت باشه.این و گفت و از اتاق رفت بیرون. اینم خوشحال بودا من بار اضافه حمل نمی کنم عمرا".بی خیال لباس شدم واومدم پایین. محبت کردم فقط عینک آفتابیمو برداشتم گذاشتم رو موهام. رفتم تندی صبحونه خوردم و حاضر و اماده. پرسون پرسون رسیدیم به جنگلی که گفته بودم. یه جای خوب پیدا کردیم و نشستیم. وسط جنگل تو یه آلاچیق. وای که چقدر قشنگ بود. همیشه سبزی و درخت و گل بهم روحیه می داد. واسه همین اومده بودم تو این رشته و خودمو به آب و آتیش زدم تا یه جا واسه کارم پیدا کنم. هر چند که همین علاقه ام به کارم همه زندگی و خانواده ام و نابود کرده بود. بابام و ازم گرفته بود. مامان بیچارم... چقدر دلم برای همه شون تنگ شده بود. با اینکه قبلا" هم زیاد نمی دیدمشون اما همین که می دونستم هر وقت که می خوام می تونم صداشون و بشنوم و ببینمشون برام کافی بود، آرومم می کرد.سرمو تکون دادم تا این فکرای مزاحم از سرم بره بیرون. از ناراحتی و غمگین بودن متنفر بودم. بدترین چیز دنیا اینه که که دلت برای خودت بسوزه. این یعنی آخر ضعیف بودن.واسه خودم یه گوشه نشسته ام و به بچه ها که ذوق زده به همه جا نگاه می کردن چشم دوختم. یادم میاد بچه که بودیم خیلی با مامان و بابام و خانوادگی حالا با دوستهای بابا یا با فامیلها میومدیم جنگل. هر هفته می رفتیم جنگل و باغ و دریا. هر بارم بابا طناب به دست تو جنگل دنبال یه درخت خوب می گشت که یه تاب ببنده. وای که ذوقی می کردیم. چقدر اون موقع ها که زیاد نمی فهمیدم خوب بود. درسته که بابا خیلی وقتها خود خواه بود و حرف خودش و بیشتر از هر کسی قبول داشت. اما همیشه کمکمون بود. برا بچه هاش کم نمی زاشت. درسته که به وقتش حالمون و جا میاورد یا برامون اعصاب نمی زاشت بس که وقت و بی وقت با مامان دعوا می کرد اما بچه هاشو دوست داشت. یه نفس عمیق کشیدم.

چشمم افتاد به شروین که یه طناب کلفت دستش بود و هی به بالا نگاه می کرد. با ذوق از جام پریدم و دوییدم سمتش.من: شروین... شروین... صبر کن.با صدام برگشت و بهم نگاه کرد. هیچ وقت این جوری با ذوق صداش نمی کردم. همینم متعجبش کرده بود.من: کجا می ری؟ می خوای تاب ببندی؟؟؟شروین: آره چه طور.نمی دونم چرا اما یهو بچه شدم. دستامو جلوم تو هم قفل کردم و بی اختیار خودمو به چپ و راست تکون دادم. من: میشه منم بیام؟ منم سوار می کنی؟؟؟؟شروین بدبخت که می دونست من چلم الان یقین پیدا کرده بود که یه موردایی دارم با تعجب بهم نگاه کرد. فقط سرشو تکون داد و منم دنبالش راه افتادم. پشت آلاچیق یکم دور تر از اون یه درخت بود که شاخه هاش جون می داد واسه تاب بستن. شروین یه نگاهی به درخت کرد. سرشو تکون داد و در عرض پنج دقیقه خیلی ماهرانه تاب و علم کرد. دهنم باز موند. همچین طنابارو پرت کرد بالا که سه دور دور شاخه چرخید. یه چوب کلفتم بست به طنابا. با ذوق نگاش می کردم. کارش که تموم شد یه اشاره به من کرد و گفت: می خوای بشینی؟؟؟؟پریدم هوا و با خنده گفتم: آره آره.از حرکات هیجانی من خنده اش گرفت. در حالی که لبخند می زد اشاره کرد بهم.شروین: بیا خانم کوچولو بیا بشین تا از ذوق پس نیوفتادی.تو همون حالت ذوقی لبام و جمع کردم و یه پشت چشم براش نازک کردم که قهقه اش و فرستاد هوا. از اینکه یکی بهم بگه کوچولو بدم میومد.بی توجه به شروین رفتم رو تاب نشستم. اونم آروم شروع کرد به هل دادنم. همراه تاب جلو و عقب می رفتم. همه چیز عالی بود تنها بدیش این بود که دورو بر درخته خیس بود و به خاطر بارون گلی شده بود. اما اگه کسی هلت می داد مشکلی نداشتی.تاب خوردن بهم آرامش داد. انگار بچه شده بودم. انگاری با دوستهام اومده بودم پارک. یه لبخند اومد گوشه لبم. بی اختیار گفتم: بابا بودن بهت میاد.شروین: بابا؟؟؟؟ چه طور؟تعجب کرده بود اما آروم جوابمو داد. تو عالم خودم بودم. من: یه جورایی خیلی شبیه پدرایی. به وقتش آرومی و آرامش می دی، به وقتش حمایت می کنی، مهربون میشی، یه وقتایی هم جذبت زبون آدم و بند میاره. خلاصه اش اینه که بابا بودن بهت میاد.شروین متفکر و آروم گفت: تا حالا بهش فکر نکرده بودم. بابای یه بچه. دختر یا پسر.....من: نه، پسر نه. هرچند خیلی جالبه. خوشم میاد که یه پسر شکل خودت تخس و یخ و اخمو داشته باشی که از نزدیک خودت و حس کنی و ببینی چه جوری هستی.شروین سریع گفت: من تخس و یخم؟من: پس خیال کردی خیلی گرمی؟ اما نمی دونم یه حسی بهم میگه تو بابای یه دختر میشی. یه دختر ناز و شیطون که از سر و کولت بالا میره و باشیطنتاش یخت و آب میکنه و قهقه اتو بلند میکنه. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: اینی که گفتی که شبیه خودته. یعنی دخترم به تو میره؟؟؟؟؟ جالبه که اخلاقش شبیه تو باشه. پس تو دختر دوست داری؟تو فکر بودم. من دختر دوست داشتم؟ یا پسر؟ من بچه دوست داشتم؟ خوب آره اما بچه خودم؟ یه حس عجیبی داشتم یه جور گیجی. مبهوت بودم. با همون حالت گفتم: من بچه ندارم.شروین با صدای پر خنده گفت: معلومه که نداری. میگم دوست داری بچه ات چی باشه؟؟؟؟من: بهش فکر نکردم. هیچ وقت به زمانی فکر نکردم که ازدواج می کنم و شاید یه بچه هم داشته باشم. صداش متعجب بود. صورتش و نمی دیدم چون پشتم بود و داشت هلم میداد اما صداش متعجب بود.شروین: چه طور فکر نکردی؟ دخترا از همون بچگی فکر شوهر و آینده و بچه و خونه ان.جالب بود که ایجا نشستم و انقدر راحت با شروین حرف می زنم . در مورد آینده ای که تصور می کردم. در مورد بابا بودن و مامان بودن. در مورد بچه. درسته که رابطه امون خوب شده بود و خداییش مثل یه دوست همش ازم حمایت می کرد و دیگه کل کلا و دلخوریهامون کم شده بود. چون یه جورایی یه هدف مشترک داشتیم. من آرشامو بچزونم و اونم شاید آتوسا رو دست به سر کنه.اما الان واقعا" مثل دو تا دوست صمیمی داشتیم با هم از تفکراتمون حرف می زدیم. خیلی راحت هر چی تو ذهنم بود و به زبون میاوردم.بی اختیار دهن باز کردم.- هیچ وقت به آینده این جوری فکر نکردم. از همون بچگیم وقتی اسم آینده میومد یه خونه نیمه تاریک جلو چشمم میومد. یه خونه که مبله شده و زیبا تزیین شده. با مبلای مشکی و قهوه ای. وسایل نقره ای یه جورایی بیشتر اداری. همیشه شبها رو می بینم. شبهایی که خسته از کار بر می گردم. لباسهامو عوض می کنم و تو اون خونه، تنها، یه قهوه دم می کنم.چراغها خاموشه. فقط یکی دوتا آباژور روشنه که نورشون کمه. قهوه ی داغ ..... بخار ازش بیرون میاد....... تو دستم می گیرمش و گرماش وحس می کنم.......... میرم رو مبل می شینم .......... یکم تلویزیون نگاه می کنم.......... قهوه ام که تموم میشه، تلویزیون و خاموش می کنم و می رم می خوابم.بازم فردا صبح بیدار می شم می رم سر کار. کاری که ازش لذت می برم. بازم شب میشه. مثل شبهای قبل. آخر هفته ام با دوستهام میریم بیرون. شایدم یه مهونی رفتم. آینده ای که من از همون بچگی می دیدم این جوری بود. تنهای تنها. بدون هیچ کس. بدون پدر، مادر یا خواهر و برادر. بدون هیچ فرد دیگه ای. تاب ایستاد. شروین از پشتم حرکت کرد. اومد رو به روم ایستاد و کنارم زانو زد. دستش به طناب تاب بود. تو چشمام نگاه کرد.آروم پرسید: یعنی هیچ وقت به دوست داشتن و دوست داشته شدن فکر نکردی؟ به اینکه عاشق بشی. ازدواج کنی؟ زندگی و با شادی بسازی؟ 

سرمو کج کردم و چشم ازش برنداشتم.
مثل خودش آروم گفتم: شروین زندگی من و دیدی. بابام و دیدی. چیزایی و در موردم می دونی که هیچ کسی خبر نداره. ( با یه پوزخند اضافه کردم ) آرشامم دیدی. دوست داشتن؟؟؟..... دوست داشته شدن؟؟؟.... عشق؟.....بابام که عاشقش بودم خیانتکار بود. آرشام که دوسش داشتم متقلب از کار در اومد.عشق؟؟؟؟ دوست داشتن؟؟؟؟؟ جمله های غریبین . نمی فهممشون. درکشون نمی کنم. شروین دستش و گذاشت روی دستم. یه جورایی دلداری دهنده بود. دستش گرم بود و تنم و گرم کرد.شروین: نگو درکشون نمی کنی. نگو نمیفهمیشون. مگه میشه. تو کسی که مامان طراوت و اونجوری دوست داره. مهری خانم و زهرا. مش جعفر. عمو جواد. درسا، مهسا، الناز، مریم. تویی که برای دل مریم برای اینکه اون شوهر مزخرف و داره انقدر ناراحت شدی. تو با این دل مهربونت محاله که ندونی عشق و دوست داشتن چیه. می دونم که می دونی. خودتم می دونی که می دونی و خوبم می فهمیش. اما ازش فرار می کنی. یه نگاه به دورو برت بنداز. آدمها رو ببین. همه یه جور نیستن. همه مثل پدر تو و سینا نیستن. همه مثل آرشام نیستن. من به عشق اعتقاد دارم. به محبت باور دارم. به دوست داشتن اعتماد دارم. من جایی بودم، تو خانواده ای که همیشه عشق و دوست داشتن توش موج می زد. بابا و مامانم عاشق هم بودن و هستن. تو خونه امون همیشه محبت بینشون و می تونستی به چشم ببینی. من تو یه همچین خونه و خانواده ای بزرگ شدم. تا مدتها حس بدی و خیانت و فریب برام غیر ممکن بود. باورم نمیشد تو دنیا انقدر چیزای بد باشه. اونقدر محبت دیدم که یه جورایی مورد محبت بقیه قرار گرفتن برام عادی شده. انگاری همه وظیفه دارن من و دوست داشته باشن. به خاطر موقعیت پدرم، قیافه ام و خیلی چیزای دیگه همیشه تو مرکز توجه بودم. یه جورایی کسل کننده است. فکر می کنی اون دختره.... ژیلا، واقعا" من و دوست داشت؟؟؟؟نه..... برای پز دادن پیش دوستاش .و برای اینکه لقمه ی دهن پر کنی بودم اون جور آویزونم بود.یا همین آتوسا فکر می کنی چرا همیشه دور و برمه؟؟؟ چون از بچگی من و دیده که تو مرکز توجه بودم. یه جورایی احساس میکنه که اگه با من باشه همه می بیننش. برای ارضا حس جاه طلبیشه که همیشه دور و برمه. من اینا رو می بینم و می فهمم. اما بازم به دوست داشتن باور دارم.اینایی که تو میگی مختص اینجا و خانواده تو و آدمایی که می شناسی نیست. برای همه ی دنیاست. تو همه جا همه جور آدمی هست. بد خوب. مهربون، خشن، خائن، متقلب. باید بتونی به آدما اعتماد کنی. آنید تو می تونی. یه بار بهت گفتم اگه یه کاری و خوب بلد باشم اون شناخت آدمهاست. من می دونم . تو پرِ محبتی. تو می تونی عشق و ببینی و درک کنی. باید پیداش کنی. فقط خوب نگاه کن و درست دنبالش بگرد. تو.....دهنش و باز کرد که چیزی بگه که کسی صداش کرد. با اخم برگشت به سمت صدا. ماکان از کنار آلاچیق صداش می کرد. روش و برگردوند سمت من و با اخم چشماش و بست. یه نفس عمیق کشید و یه چیزی زیر لب گفت و آروم بلند شد. نگاه آخر و بهم کرد و برگشت سمت آلاچیق.با چشم بدرقه اش کردم. داشتم به حرفاش فکر می کردم و آروم خودم و رو تاب تکون می دادم. همیشه فکر می کردم نمی دونم عشق چیه. اما.... اما..... می دونستم. می فهمیدمش. شاید همیشه یه گوشه ذهنم امیدوار بودم که یه روزی بتونم عشقی داشته باشم اما... اما آرشام و رفتنش باعث شده بود به همه بی اعتماد باشم.تو فکرم غرق بودم که یه صدایی من و به خودم آورد. سرمو بلند کردم. آتوسا به فاصله یک متر کنار تاب دست به سینه ایستاده بود و با نفرت نگاهم می کرد. از نگاهش به خودم لرزیدم. چرا انقدر کینه تو نگاهش بود؟ من مگه چی کارش کرده بودم؟آتوسا: فکر میکنی اگه خودت و در اختیارش بزاری باهات میمونه؟؟؟؟چی؟ اختیار؟؟؟ کی ؟ من؟؟؟؟ اختیار چی؟؟؟آتوسا: آدمای مثل تو زیاد دور و بر شروین بودن. اما اون بعد یه مدت راحت ولشون کرد و رفت سراغ یکی دیگه. اون خوب بلده همه رو وابسته کنه اما باهاشون نمیمونه. تنوع و دوست داره. برام مهم نیست که الان با همین. یه روزی تو رو هم ول میکنه. مثل اونای دیگه.یه نگاه به سر تا پام کرد . همون جور که بهم نگاه می کرد یه دور دورم چرخید و رفت پشت تاب ایستاد و آروم هلم داد.آتوسا: پس لذت ببر. سعی کن تا جایی که می تونی از دوران بودن باهاش استفاده کنی.شدت هل دادنش زیاد شد.آتوسا: چون به زودی، خیلی زود تو رو هم مثل یه تیکه آشغال پرت میکنه یه گوشه. اونوقت من می مونم و شروین. اونی که پیششه منم نه تو نه هیچ احمق دیگه ای. بالاخره من و می بینه. من همیشه باهاشم. من جزو خانواده اشم. اون می تونه همه شماها رو دور بریزه اما منونه. چون باهاش نسبت خونی دارم. بالاخره کاری میکنم که دوستم داشته باشه.وای مامان این دختره چرا همچین می کرد. یه جوری حرف می زد. مثل جادوگرای بدجنس تو فیلمها. هر لحظه منتظر بودم صدای قهقهه بلند و و حشتناکش و بشنوم. اما اون همچنان داشت هلم می داد و یه جورایی تهدید می کرد.بابا استفاده چیه؟ دور انداختن چیه؟ سر جدم من و شروین فقط با هم دوستیم. شاید من یه کوچولو احساسای عجیب غریب نسبت بهش داشته باشم که خودمم سر در نمیارم ازشون اما اون هیچ فکری در مورد من نمیکنه. بابا شروینه ها. پسر قطب. هر چقدرم مهربون بشه بازم قطبیه. چرا واسه خودت توهم می زنی؟؟؟وای ننه این تابه چقدر بالا می ره؟ بمیری آتوسا من از این جوری تاب خوردن می ترسم. الان قلبم میاد تو دهنم. به زور گفتم: بسه. دیگه تابم نده. اما آتوسا بی توجه به من تو هر برگشتی محکمتر هلم می داد. دیگه واقعا" ترسیده بودم. دستهام داشت می لرزید. می ترسیدم تو هر بالا رفتن تاب دستهام شل بشه و پرت بشم پاین. تو یه لحظه چشمام و بستم تا ارتفاع و نبینم. یهو دستام که از ترس عرق کرده بود لیز خورد و فقط تونستم یه جیغ بکشم که تو داد شروین که اسمم و صدا می کرد گم شد.از اون بالا پرت شدم پاییت و صاف با صورت افتادم تو گِلا. خدایی بود که زمین گلی بود و نرم وگرنه شاید یه بلایی سرم میومد. اما الان همه هیکل و لباسهام گلی شده بود. یه دستی من و از تو گِلا بلند کرد و نشوندم. با صورت گلی به زور چشمام و باز کردم و نگاهم قفل شد تو چشمهای نگران شروین. واقعا" حس می کردم که نگرانه. چقدر عجیب بود که چشماش این حس نگرانی و بهم می رسوند. ذوق زده کشف و خوندن نگاه شروین بودم که بازوهام تکون خورد.شروین بازوهام و گرفته بود و تکون می داد و مدام صدام می کرد.شروین: آنید ... آنید خوبی؟؟؟ طوریت نشد؟؟؟؟؟ آنید.....به خودم اومدم. تازه یادم افتاد ببینم سالمم یا نه. به جز مچ دست چپم بقیه جاهام خوب بود و درد نداشت. فقط مچ دستم یکم درد می کرد. با دست راستم مچم و گرفتم و یکم ماساژ دادم. شروین یه نگاهی به دستم کرد و گقت: درد میکنه؟من: یکم. زیاد مهم نیست. اما همه هیکلم کثیف و گلی شده.شروین: مهم نیست. چی شد که افتادی؟؟؟کمکم کرد که بلند شم. یه نگاه به آتوسا کردم. ناراحتی و عصبانیت و ترس تو صورتش بود. ترس از اینکه شروین بفهمه تقصیر اون بود. ناراحت و عصبانی از حرکت و نگرانی شروین. دلم می خواست مثل بچه ها چغلیش و بکنم تا حالش گرفته شه اما دیدم همین حرص و عصبانیت بسشه. رومو برگردوندم سمت شروین و گفتم: دستم لیز خورد پرت شدم. شروین یه نگاه طولانی بهم کرد. سرمو کج کردم و چشم ازش برنداشتم. مثل خودش آروم گفتم: شروین زندگی من و دیدی. بابام و دیدی. چیزایی و در موردم می دونی که هیچ کسی خبر نداره. ( با یه پوزخند اضافه کردم ) آرشامم دیدی. دوست داشتن؟؟؟..... دوست داشته شدن؟؟؟.... عشق؟.....بابام که عاشقش بودم خیانتکار بود. آرشام که دوسش داشتم متقلب از کار در اومد.عشق؟؟؟؟ دوست داشتن؟؟؟؟؟ جمله های غریبین . نمی فهممشون. درکشون نمی کنم. شروین دستش و گذاشت روی دستم. یه جورایی دلداری دهنده بود. دستش گرم بود و تنم و گرم کرد.شروین: نگو درکشون نمی کنی. نگو نمیفهمیشون. مگه میشه. تو کسی که مامان طراوت و اونجوری دوست داره. مهری خانم و زهرا. مش جعفر. عمو جواد. درسا، مهسا، الناز، مریم. تویی که برای دل مریم برای اینکه اون شوهر مزخرف و داره انقدر ناراحت شدی. تو با این دل مهربونت محاله که ندونی عشق و دوست داشتن چیه. می دونم که می دونی. خودتم می دونی که می دونی و خوبم می فهمیش. اما ازش فرار می کنی. یه نگاه به دورو برت بنداز. آدمها رو ببین. همه یه جور نیستن. همه مثل پدر تو و سینا نیستن. همه مثل آرشام نیستن. من به عشق اعتقاد دارم. به محبت باور دارم. به دوست داشتن اعتماد دارم. من جایی بودم، تو خانواده ای که همیشه عشق و دوست داشتن توش موج می زد. بابا و مامانم عاشق هم بودن و هستن. تو خونه امون همیشه محبت بینشون و می تونستی به چشم ببینی. من تو یه همچین خونه و خانواده ای بزرگ شدم. تا مدتها حس بدی و خیانت و فریب برام غیر ممکن بود. باورم نمیشد تو دنیا انقدر چیزای بد باشه. اونقدر محبت دیدم که یه جورایی مورد محبت بقیه قرار گرفتن برام عادی شده. انگاری همه وظیفه دارن من و دوست داشته باشن. به خاطر موقعیت پدرم، قیافه ام و خیلی چیزای دیگه همیشه تو مرکز توجه بودم. یه جورایی کسل کننده است. فکر می کنی اون دختره.... ژیلا، واقعا" من و دوست داشت؟؟؟؟نه..... برای پز دادن پیش دوستاش .و برای اینکه لقمه ی دهن پر کنی بودم اون جور آویزونم بود.یا همین آتوسا فکر می کنی چرا همیشه دور و برمه؟؟؟ چون از بچگی من و دیده که تو مرکز توجه بودم. یه جورایی احساس میکنه که اگه با من باشه همه می بیننش. برای ارضا حس جاه طلبیشه که همیشه دور و برمه. من اینا رو می بینم و می فهمم. اما بازم به دوست داشتن باور دارم.اینایی که تو میگی مختص اینجا و خانواده تو و آدمایی که می شناسی نیست. برای همه ی دنیاست. تو همه جا همه جور آدمی هست. بد خوب. مهربون، خشن، خائن، متقلب. باید بتونی به آدما اعتماد کنی. آنید تو می تونی. یه بار بهت گفتم اگه یه کاری و خوب بلد باشم اون شناخت آدمهاست. من می دونم . تو پرِ محبتی. تو می تونی عشق و ببینی و درک کنی. باید پیداش کنی. فقط خوب نگاه کن و درست دنبالش بگرد. تو.....دهنش و باز کرد که چیزی بگه که کسی صداش کرد. با اخم برگشت به سمت صدا. ماکان از کنار آلاچیق صداش می کرد. روش و برگردوند سمت من و با اخم چشماش و بست. یه نفس عمیق کشید و یه چیزی زیر لب گفت و آروم بلند شد. نگاه آخر و بهم کرد و برگشت سمت آلاچیق.با چشم بدرقه اش کردم. داشتم به حرفاش فکر می کردم و آروم خودم و رو تاب تکون می دادم. همیشه فکر می کردم نمی دونم عشق چیه. اما.... اما..... می دونستم. می فهمیدمش. شاید همیشه یه گوشه ذهنم امیدوار بودم که یه روزی بتونم عشقی داشته باشم اما... اما آرشام و رفتنش باعث شده بود به همه بی اعتماد باشم.تو فکرم غرق بودم که یه صدایی من و به خودم آورد. سرمو بلند کردم. آتوسا به فاصله یک متر کنار تاب دست به سینه ایستاده بود و با نفرت نگاهم می کرد. از نگاهش به خودم لرزیدم. چرا انقدر کینه تو نگاهش بود؟ من مگه چی کارش کرده بودم؟آتوسا: فکر میکنی اگه خودت و در اختیارش بزاری باهات میمونه؟؟؟؟چی؟ اختیار؟؟؟ کی ؟ من؟؟؟؟ اختیار چی؟؟؟آتوسا: آدمای مثل تو زیاد دور و بر شروین بودن. اما اون بعد یه مدت راحت ولشون کرد و رفت سراغ یکی دیگه. اون خوب بلده همه رو وابسته کنه اما باهاشون نمیمونه. تنوع و دوست داره. برام مهم نیست که الان با همین. یه روزی تو رو هم ول میکنه. مثل اونای دیگه.یه نگاه به سر تا پام کرد . همون جور که بهم نگاه می کرد یه دور دورم چرخید و رفت پشت تاب ایستاد و آروم هلم داد.آتوسا: پس لذت ببر. سعی کن تا جایی که می تونی از دوران بودن باهاش استفاده کنی.شدت هل دادنش زیاد شد.آتوسا: چون به زودی، خیلی زود تو رو هم مثل یه تیکه آشغال پرت میکنه یه گوشه. اونوقت من می مونم و شروین. اونی که پیششه منم نه تو نه هیچ احمق دیگه ای. بالاخره من و می بینه. من همیشه باهاشم. من جزو خانواده اشم. اون می تونه همه شماها رو دور بریزه اما منونه. چون باهاش نسبت خونی دارم. بالاخره کاری میکنم که دوستم داشته باشه.وای مامان این دختره چرا همچین می کرد. یه جوری حرف می زد. مثل جادوگرای بدجنس تو فیلمها. هر لحظه منتظر بودم صدای قهقهه بلند و و حشتناکش و بشنوم. اما اون همچنان داشت هلم می داد و یه جورایی تهدید می کرد.بابا استفاده چیه؟ دور انداختن چیه؟ سر جدم من و شروین فقط با هم دوستیم. شاید من یه کوچولو احساسای عجیب غریب نسبت بهش داشته باشم که خودمم سر در نمیارم ازشون اما اون هیچ فکری در مورد من نمیکنه. بابا شروینه ها. پسر قطب. هر چقدرم مهربون بشه بازم قطبیه. چرا واسه خودت توهم می زنی؟؟؟وای ننه این تابه چقدر بالا می ره؟ بمیری آتوسا من از این جوری تاب خوردن می ترسم. الان قلبم میاد تو دهنم. به زور گفتم: بسه. دیگه تابم نده. اما آتوسا بی توجه به من تو هر برگشتی محکمتر هلم می داد. دیگه واقعا" ترسیده بودم. دستهام داشت می لرزید. می ترسیدم تو هر بالا رفتن تاب دستهام شل بشه و پرت بشم پاین. تو یه لحظه چشمام و بستم تا ارتفاع و نبینم. یهو دستام که از ترس عرق کرده بود لیز خورد و فقط تونستم یه جیغ بکشم که تو داد شروین که اسمم و صدا می کرد گم شد.از اون بالا پرت شدم پاییت و صاف با صورت افتادم تو گِلا. خدایی بود که زمین گلی بود و نرم وگرنه شاید یه بلایی سرم میومد. اما الان همه هیکل و لباسهام گلی شده بود. یه دستی من و از تو گِلا بلند کرد و نشوندم. با صورت گلی به زور چشمام و باز کردم و نگاهم قفل شد تو چشمهای نگران شروین. واقعا" حس می کردم که نگرانه. چقدر عجیب بود که چشماش این حس نگرانی و بهم می رسوند. ذوق زده کشف و خوندن نگاه شروین بودم که بازوهام تکون خورد.شروین بازوهام و گرفته بود و تکون می داد و مدام صدام می کرد.شروین: آنید ... آنید خوبی؟؟؟ طوریت نشد؟؟؟؟؟ آنید.....به خودم اومدم. تازه یادم افتاد ببینم سالمم یا نه. به جز مچ دست چپم بقیه جاهام خوب بود و درد نداشت. فقط مچ دستم یکم درد می کرد. با دست راستم مچم و گرفتم و یکم ماساژ دادم. شروین یه نگاهی به دستم کرد و گقت: درد میکنه؟من: یکم. زیاد مهم نیست. اما همه هیکلم کثیف و گلی شده.شروین: مهم نیست. چی شد که افتادی؟؟؟کمکم کرد که بلند شم. یه نگاه به آتوسا کردم. ناراحتی و عصبانیت و ترس تو صورتش بود. ترس از اینکه شروین بفهمه تقصیر اون بود. ناراحت و عصبانی از حرکت و نگرانی شروین. دلم می خواست مثل بچه ها چغلیش و بکنم تا حالش گرفته شه اما دیدم همین حرص و عصبانیت بسشه. رومو برگردوندم سمت شروین و گفتم: دستم لیز خورد پرت شدم. شروین یه نگاه طولانی بهم کرد. وای نکنه فهمید دارم چاخان می کنم. سرمو انداختم پایین که گیر نده. ملیسا اومد کنارم و بازومو گرفت. تازه متوجه دورو برم شدم. همه جمع شده بودن دورم و داشتن وارسی می کردن ببینن سالمم یا نه. ملیسا: بیا بریم من کمکت می کنم. خودتو تمیز کنی. اون سمت یه جوی آب بود. بیا بریم. همراه ملیسا رفتم و با کمکش خودمو تمیز کردم. اما چه فایده لباسام نابود بود. چقدر به خودم فحش دادم که به حرف شروین گوش نکردم و لباس اضافی نیاوردم. با ملیسا رفتیم سمت آلاچیق. همه نشسته بودن و حرف می زدن. خبری از شروین نبود. ما که رسیدیم همه نگاه ها اومد سمت ما دوتا. مهیار از جاش بلند شد و گفت: آنید بیا اینجا بشین. آخی پسر خوب. یه لبخند بهش زدم و اومدم برم جاش بشینم که صدای شروین مانعم شد.شروین: اول بیا برو لباساتو عوض کن بعد بیا.با تعجب برگشتم نگاهش کردم. من زمین خوردم این ضربه مغزی شد. من لباس نیاورده بودم که. برگشتم دیدم دستش سمت من درازه و کوله اشو گرفته سمتم. رفتم سمتش و کوله اش و گرفتم و گفتم: من که لباس نیاوردم. شروینم گفت: دفعه اولت نیست که لباس نداری. بیا بگیر بازم باید لباسهای من و بپوشی. یه کوچولو اخمام رفت تو هم. با اینکه خوشحال بودم که از شر لباسهای کثیف خودم خلاص میشدم اما خوب لباسهای شروین برام گشاد بود و من توش گم بودم. حالا باید جلو این احتشامیا به شکل مضحکی میومدم.شروین که صورت ناراضیمو دید گفت: چیه؟ چرا قیافت این جوری شده؟ دفعه اولت که نیست لباسهای من و می پوشی.کوله بغل، رفتم سمت درختها که لباسامو عوض کنم. تو همون حالت گفتم: دارم فکر می کنم چند تا تا باید به پاچه شلوارت بزنم.شروین یه لبخندی زد و دستش و تو جیبش فرو کرد. همون جور که داشتم از کنار بچه ها رد می شدم چشمم افتاد به دهنای باز این احتشامیا که همه شون با تعجب به من و گاهی هم به شروین نگاه می کردن. وا اینا چشونه؟ اون موقع که پرت شدم هم این جوری نگاه نمی کردن. بی خیال شونه امو انداختم بالا و رفتم پشت درختها و لباسامو عوض کردم. لباسهای کثیف خودمو گوله کردم و گذاشتم تو نایلونی که تو کوله بود. این شروینم فکر همه چیو می کرد. اما خوب این پسره که دیگه شالی روسری چیزی نداشت بندازم رو سرم. یه نگاه به ته کوله انداختم. یه کپ تو کوله اش بود. درش آوردم. چون موهام و با گیره بسته بودم بالا تو سرم جا نمیشد. موهام و باز کردم موهای فرم و گیس کردم و کج آوردم رو شونه ام. کلاهم گذاشتم رو سرم. بهتر از هیچی بود. حداقل یکی از دور می دید نمی گفت دختره بی حجابه. تازه با اون لباسهای گشاد و اون کلاه شبیه رپرا شده بودم یکی از دور می دید فکر می کرد پسرم. شلوارو رو کمر با بند و تابوندنش سفت کردم که نیوفته. پاچه اشم چند تا تا زدم. تیشرت آستین کوتاه شروین برام آستین بلند شده بود. با یه آه رفتم سمت آلاچیغ و بچه ها.حتما" با دیدن من می زدن زیر خنده.رفتم جلوشون و تا رسیدم همه نگاه ها اومد رو من. اما در کمال تعجب من هیچ کس نخندید بلکه همه با دهن باز بهم نگاه کردن. یه جورایی قیافه ها ناباور بود. مهیار: جدی جدی تو لباسهای شروین و پوشیدی؟؟؟؟؟ماکان: وقتی شروین گفت لباسهای من و بپوش فکر کردم اشتباه شنیدم. آرشام فقط با بهت و کمی عصبانیت نگاهم می کرد. یه دفعه بلند شد و رفت سمت درختها. آتوسام فقط بهم چشم غره می رفت. من که حسابی گیج شده بودم. از شروینم خبری نبود. ملیسا دستم و کشید و نشوندم کنار خودش.فرناز: ببینم شروین راست می گفت که دفعه اولت نیست که لباسهاش و می پوشی؟؟؟؟؟وا این چه سوالی بود؟گیج سرمو تکون دادم که یعنی آره.ملیسا با هیجان گفت: یعنی رابطه اتون انقده خوب و نزدیکه؟؟؟ کی دیگه لباساش و پوشیدی؟ خونه مامان طراوت؟من: نه دفعه قبل که اومدیم شمال یهویی شد و من لباس نیاوردم مجبوری شروین لباسهاشو داد بهم. دیگه این دوتا چشماشون از این باز تر نمی شد جالبیش این بود که آتوسا هم زوم کرده بود رو حرفهای ما و اونم بهت زده نگاهم می کرد.فرناز: دفعه قبل؟ با کی اومده بودین؟من: من و شروین.آتوسا: دوتاییییییییییییییییییی؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آتوسا همچین با جیغ این و گفت که گوشم درد گرفت. با چشمهای متعجب نگاهش کردم.من: آره دوتایی گفتم که یهویی شد. چرا شماها انقدر تعجب کردین. ملیسا: دفعه اول نیست که شروین با دوست دخترش میره مسافرت ولی تا حالا یادم نمیاد دیده باشم که کسی جرات کنه به لباسهای شروین دست بزنه چه برسه به پوشیدنشون. حتی دوست دخترای خیلی صمیمیش و هم خونه ای هاشم به لباسهای شروین دست نمی زدن. خیلی سر لباسهاش حساسه. موندیم چه طوری لباسهاش و داده که تو بپوشی. آتوسا با یه پوزخند گفت: حتما" بعدش همه شون و انداخته دور.سرمو کج کردم و یکم فکر کردم. تو همون حالت متفکر سر تکون دادم و گفتم: نه... ننداخته دور. اتفاقا" بعدش اون لباسا رو تو تنش دیدم. مثل لباسی که پریشب تنش بود یکی از لباسایی بود که پوشیده بودم. آتوسا دندوناشو رو هم فشار داد و با حرص بلند شد و رفت. ملیسا و فرنازم تو فکر بودن. منم راستش یکم فکرم مشغول بود. یعنی اینا راست می گفتن؟ شروین انقدر رو لباسهاش حساسه؟ درسته که خودش بهم اجازه داده بود لباسهاشو بپوشم اما دفعه اولم که بی اجازه تنم کرده بودم هیچی نگفته بود بهم. اگه این جوری بوده که اینا می گن باید همون موقع سرمو از تنم جدا می کرد. اما.....حتما" اینا زیادی شلوغش کردن. شروین اصلا" این مدلی که اینا می گن نیست.خلاصه بی خیال شدم. پسرا برای ناهار جوجه کباب درست کردن که خداییش خیلی خوش مزه بود. بعد سه چهار ساعت موندن تو جنگل دم غروب وسایل و جمع کردیم که برگردیم .
ماکان گفت: بچه ها بیاید بریم ساحل. دوست دارم شب کنار دریا باشم. همه موافقت کردن. سوار ماشینها شدیم و اول رفتیم ماشینها رو کنار ویلا پارک کردیم و من سریع رفتم بالا و لباسهای خودمو پوشیدم و دوییدم تابرسم به بچه ها. رفتیم ساحل نزدیک ویلا. دم غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک می شد. این ندید بدیدام رفتن چوب جمع کردن و آتیش روشن کردن. آخه یکی نیست بگه تو این گرما خر تب کرده که شما می خواید آتیش روشن کنید. هر چند هوا که تاریک شد یکم هوا خنک تر شد و باد میومد اما من کماکان می گفتم این احتشامیا یه چیزیشون میشه. زیادی واسه همه چیز ذوق می کردن. من اصلا" نمی دونم اینا تو اون کشوری که هستن مگه ساحل و دریا ندارن؟؟؟؟ تا حالا اونجا آتیش روشن نکردن که الان این جوری ادا اصول در میاوردن؟ خوشم میومد شروین فقط نشسته بود و گیتار به دست سرد و قطبی به حرکات اینا نگاه می کرد. انقده که این بچه ها جیغ و داد کرده بودن شروین راضی شده بود براشون آهنگ بزنه. منم که عشق گیتار. مخصوصا" که صدای شروین خیلی قشنگ بود. منتظر بودم که شروع کنه. من دقیقا" رو به روی شروین نشسته بودم البته اولش یه جایی نزدیکش نشسته بودم. اما انقدر که هر بار یکی اومد و گفت من اینجا بشینم، من اینجا بشینم. انگار غیر از نزدیک شروین جای دیگه ای نبود منم مجبوری انقده خودم و هی کشیدم کنار که آخرش رسیدم به روبه روی شروین. شعله های آتیشم که روشن. با اینکه آتیشش کوچیک بود اما قشنگ بود و حس خوبی می داد. جون می داد برای عکس هنری گرفتن. کاش درسا اینجا بود میگفتم دوتا عکس با آتیش ازم بگیره. زانوهام و تو بغلم گرفته بودم و به آتیش نگاه می کردم. به شعله هاش که هفت رنگ می سوخت و میرفت بالا. انگار قر کمر میومد که این جوری پیچ و تاب می خورد.تو حال خودم بودم که صدای گیتار بلند شد. چقدر گیتار و دوست داشتم و چقدر دلم می خواست می تونستم خودم بزنم اما هیچ وقت پیش نیومده بود که بتونم یاد بگیرم. از پشت شعله های آتیش به شروین نگاه کردم. چشمهاش بسته بود و سرش پایین بود و گیتار می زد. سرشو بلند کرد و نگاهش تو چشمام قفل شد. چقدر نگاهش عجیب بود. لبهاش از هم باز شد. باور كن ، صدامو باور كنصدایی كه تلخ و خسته ستباور كن ، قلبمو باور كنقلبي كه كوهه اما شكسته ستشكسته ست باور كن ، دستامو باور كنكه ساقهء نوازشهباور كن ، چشم منو باور كنكه يك قصيده خواهشه چقدر با احساس می خوند. انگار به قلبم چنگ می زندن. نمی تونستم چشمم و از نگاهش جدا کنم. وسوسهء عاشق شدنالتهاب لحظه هامهحسرت فرياد كردنهاسم كسی با صدامه اسم تو هر اسمی كه هستمثل غزل چه عاشقانه ستپر وسوسه مثل سفرمثل غربت صادقانه ست چشماش برق می زد انگار بغض کرده بود. صداش می لرزید. همه ساکت بودن. صداش همه رو مسخ کرده بود. علاوه بر صداش نگاهشم من و هیپنوتیزم کرده بود. زیر تیر نگاهش قلبم به تبش افتاده بود و نفسهام تند شده بود. همراه آرامشی که صداش بهم می داد منقلبم می کرد.ذهنم خالی از هر فکری بود. فقط..... می تونستم نگاهش کنم. باور كن اسممو باور كنمن فصل بارون برگممطرود باغ و گل و شبنمدرختم درخت خشكی تو دست تگرگمباور كن هميشه باور كنكه من به عشق صادقمباور كن حرف منو باور كنكه من هميشه عاشقم تموم شد آهنگ تموم شد اما نگاهش جدا نشد. صدای دست زدن بچه ها میومد اما من نه صدایی می شنیدم نه کسی و جز شروین می دیدم. با نگاهش انگار ضربان قلبم و متوقف کرده بود.نفسم بند اومد. بعد یه نگاه به نسبت طولانی چشماش و ازم گرفت. تونستم نفس بکشم. اکسیژن راه خودش و به ریه هام پیدا کرد. خدایا من چه مرضی گرفته بودم؟؟؟؟؟ نکنه دارم می میرم. قبلا" این حالتها رو نداشتم. می ترسیدم. از این چیزی که به جونم افتاده بود می ترسیدم. اخمام بی اختیار تو هم رفته بود. صدای گیتار دوباره بلند شد. نمی خواستم دیگه به شروین نگاه کنم. اما وقتی که شروع کرد به خوندن بی اختیار نگاه متعجبم رفت سمتش. باور کن واسه تو که بی تابم منباور کن واسه چشماته بی خوابم منباور کن که به داشتنت می بالم منباور کن... باور کنننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن نننجونمی ؛ عمرمی ؛ قلبمی ٰ؛ نفسیبمونو تنهام نذار تو این بی کسیمی دونممی دونیعاشق چشماتمباور کن بدجوری غرق نگاتماز عشقت دیوونمقدر تو می دونم پیش تو می مونمحسه تو می خونماز اینکه پیشمی از خدا ممنونمباور کن عشق منبا تو می مونم باور کن تپش تند تند قلبموباور کن سردیه دستای خستموباور کن تا آخرش من پات هستموباور کن... باور کن... آهنگ باور کن( بابک جهان بخش) گیتار می زد و می خوند و همراه آهنگ شونه هاشو سرشو تکون می داد و می خوند. انقدر آهنگ شاد بود که پسرا شروع کردن به دست زدن و دخترا هم با لبخند بشکن می زدن و همون جور نشسته خودشون و تکون می دادن. نه به اون آهنگه که اشکم و در آورد نه به این آهنگه که قر تو کمرم آورده بود.دوباره چشمم رفت سمت نگاهش. تا چشمامون قفل شد یه لبخند قشنگ اومد رو لبهاش و یه چشمک بهم زد. دیگه این فک مگه جمع می شد؟؟؟؟ این شروین شیطون بلا کجا بود که من تا حالا ندیده بودمش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟انقدر اون شب شروین متفاوت بود که من احساس می کردم اصلا نمی شناسمش. یه خط در میون آهنگای غمگین و شاد می خوند. همه رو جذب کرده بود. همش با چشم داشتم زیر و روش می کردم بلکم اون شروین قطبی رو پیدا کنم اما ا نگار خیلی خوب یه جای امن قایم شده بود. شب فوق العاده ای بود. تا حالا بهم انقدر خوش نگذشته بود و انقدر احساسهای مختلف تو یه شب بهم دست نداده بود. خوشحالی، غم، هیجان، ...............ساعت 11 شب وسایلمون و جمع کردیم که بریم. رو آتیشی که دیگه خاکستر شده بود شن ریختیم و به سمت ویلا حرکت کردیم. همه با هم دوتا و سه تا می رفتن و می گفتن و می خندیدن. منم کنار مهیار و ملیسا داشتم راه می رفتم. دستامو رو سینه ام تو هم گره کرده بودم و با لبخند به حرکات این مهیار دیونه نگاه می کردم که چه جوری حرص ملیسا رو در میاره و ماها رو می خندونه. جلوی در ویلا یهو آرشام ایستاد و با صدای بلند گفت: مهام کی اومدی؟؟؟؟همه سرها چرخید سمت در ویلا. مهام با ماشینش جلوی در ویلا ایستاده بود و با اینکه مرتب بود اما کلافه به نظر می رسید. یه لبخند تلخ زد و اومد سمت ماها به همه یکی یکی دست داد. خدایا این پسره چش بود. این مهام همیشگی نبود. مهام مهربون که همیشه لبخند می زد نبود. انقدر چشماش غم داشت که رو همه تاثیر گذاشته بود و همه ساکت شده بودن. دیگه کسی نمی خندید. حتی کسی حرف هم نمی زد. مهیار: مهام اتفاقی افتاده؟ماکان: حالت خوبه پسر؟؟؟مهام بازم یه لبخند زد که از صد تا اشک بدتر بود. فقط سر تکون داد. رو به شروین گفت: شروین می تونیم حرف بزنیم؟؟؟؟؟شروینم متعجب نگاهش کرد و سریع گفت: آره، آره بیا بریم تو ویلا.شروین دستی به کمر مهام زد و اون و سمت ویلا برد. ماها هم مبهوت مونده بودیم که یعنی چی می تونه شده باشه؟؟؟؟نگران شدم. نکنه برای کسی اتفاقی افتاده باشه؟؟؟؟ نکنه طراوت جون طوریش شده باشه؟سریع زنگ زدم خونه. اما وقتی صدای شاد مهری خانم و شنیدم و بعدشم با طراوت جون حرف زدم دلشوره ام بر طرف شد. اما این حالی که مهام داشت اصلا" عادی نبود. حتما" یه چیزی شده. همه رفتیم تو ویلا. مهام و شروین رفته بودن تو اتاق و حرف می زدن. انقدر دلم می خواست برم سرمو بچسبونم به در و ببینم چی می گن که نگو. اما نمی شد. یه فکری مثل برق اومد تو سرم. سریع شماره درسا رو گرفتم. با دومین بوق گوشی و برداشت. **** تکیه به دیوار کنار اتاق نشسته بودم و مبهوت تو فکر حرفهای درسا بودم. اصلا" باورم نمی شد. مهام بعد از یک ساعت حرف زدن با شروین از تو اتاق اومد بیرون. چشماش قرمز به رنگ خون بود. پیدا بود گریه کرده. یه ببخشید به همه مون گفت و از ویلا رفت بیرون و صدای روشن شدن ماشینش بهمون فهموند که رفته. بچه ها همه گیج مونده بودن چون قرار بود مهام چند روز بعد ما بیاد. اما حالا این جوری اومده و یک ساعتم نشد که رفت.من اما تو شوک حرفای درسا بودم. دلم می خواست برم تو اتاق و با شروین حرف بزنم اما احساس می کردم که دلش می خواد یکم با خودش خلوت کنه. وقتی به درسا زنگ زدم و در مورد مهام ازش پرسیدم. با صدای گرفته و ناراحتی که از درسا بعید بود.(((( گفت: مادر مهام مریضه. سرطان داره. غده های سرطانی هم دور و بر مهره های کمرش و گرفتن. باید عمل بشه اما کسی حاضر نیست عملش کنه. چون عمل خطرناکیه اگه عمل نشه تا چند وقت دیگه می میره و اگه عمل بشه ممکنه فلج بشه و برای همیشه رو تخت بیوفته و نتونه تکون بخوره. برای همین کسی و نمی تونن پیدا کنن که با این ریسک بالا اون و عمل کنه. احتمال اینکه عمل موفقیت آمیز باشه و بتونن همه غذه رو بدون آسیب رسیدن به نخاع در بیارن خیلی کمه.من: خوب با این اوضاع مهام چرا اومده شمال؟؟؟؟؟درسا: چون تنها امیدش به شروینه. اومده شاید بتونه اون و راضی کنه که مامانش و عمل کنه.متعجب گفتم: وقتی این همه دکترای خوب و قدیمی و متخصص گفتن نمیشه از شروین چه کاری بر میاد؟؟؟؟درسا: شروین تنها کسیه که این جور عملهای پر خطر و انجام میده و احتمال موفقیتش زیاده. اون با اینکه سنش اونقدر زیاد نیست اما تو رشته اش یه نابغه است. عملهای خیلی سخت، که کسی حاضر نیست انجامشون بده رو قبول میکنه و جالب اینجاست که موفقم میشه. نبوغ و تبحر خاصی تو این جور عملها داره. شنیدم با تکیه بر علم و احساسش عمل میکنه و معمولا" موفقه.ناباور گفتم: حتما" اشتباه می کنی اگه شروین انقدر کارش خوب بود و کارشو دوست داشت پس چرا چند ماهه اومده ایران و بی کاره؟؟؟درسا ساکت شد. بعد چند ثانیه آروم گفت: من درست نمی دونم. باید از خودش بپرسی. آنید........... دعا کن شروین راضی بشه. مهام همه امیدش به شروینه. حتی اگه مامانش زیر عمل دووم نیاره نمی خواد بی تلاش اون و از دست بده.)))ساعت سه نصفه شب بود و همه رفته بودن تو اتاقهاشون و با صدای لالایی گیتار شروین خوابیده بودن. درست سه ساعت یعنی دقیقا" از بعد رفتن مهام بود که شروین تو اتاق خودش و حبس کرده بود و صدای ناله سازش گوشِ دل همه رو خون کرده بود. آنچنان با سوز ساز می زد و می خوند که من خودم دو ساعت بود که یه بغض قلنبه بیخ گلومو گرفته بود و داشت خفه ام می کرد. مدام فقط یه آهنگ و می زد. فقط یه شعرو می خوند و هر بار از دفعه قبل غمگین تر با سوز و گدازتر.آهنگ لحظه های معین.یه حسی داشتم. یعنی این آهنگ و برای یه دختر می خوند؟ یعنی یه دختری تو زندگیش بوده که تنهاش گذاشته و رفته؟ یعنی شروین این اخلاقش این سردیش به خاطر شکستش تو عشق بوده؟طاقتم تموم شده بود. نگران شروین بودم. می ترسیدم. نکنه حالش بد بشه. باید می رفتم تو اتاق حتی اگه شده سرم داد بکشه و از تو اتاق پرتم کنه بیرون. الان که حالش خوب نبود من تنهاش نمی زاشتم با اینکه نمی دونستم برای چی انقدر ناراحته. برای یه عمل؟؟؟؟؟با این حال اون تو همه ناراحتیهام کنارم بود منم باید کنارش می موندم. رفتم یه لیوان آب آوردم و در زدم. هیچ صدایی جز صدای ساز نمیومد. دوباره در زدم. من: شروین.... شروین درو باز کن.... باید بیام تو.... حالت خوبه؟؟؟؟صدای ساز قطع شد اما در باز نشد. چند بار دیگه هم به در زدم و صداش کردم اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد.

ناامید تکیه دادم به دیوار و نشستم رو زمین. سرمو با ناراحتی تکیه دادم به دیوار که صدای چرخش کلید و شنیدم. با ذوق بلند شدم و لیوان و برداشتم. دستگیره رو چرخوندم. در با صدای تقی باز شد. بی اختیار لبخند زدم. در و باز کردم و رفتم تو اتاق. چراغها خاموش بود و فقط نور مهتاب بود که از پنجره می تابید و یکم اتاق و روشن می کرد. اومدم چراغ و روشن کنم که صدای شروین مانعم شد.شروین: روشنش نکن.دستمو عقب کشیدم. تخت و دور زدم و رفتم کنارش. اون سمت تخت نشسته بود و آرنجش و تکیه داده بود به زانوهاش و سرشو تو دستهاش گرفته بود. با اینکه درست دیده نمی شد اما واقعا" حال زارش پیدا بود. موهای همیشه مرتبش نامرتب و بهم ریخته بود. شونه هاش خم شده بود. صداش دو رگه بود. جلوش ایستادم و لیوان و گرفتم سمتش. من: شروین بیا یکم آب بخور. سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و خوب صورتش و می دیدم. یه غمی تو نگاهش بود که دلم و آتیش زد. خدایا چی شروین سرد و یخ و این جوری داغون کرده. این همون آدم بی تفاوتی نبود که من می شناختم. دیدم حرکتی نمی کنه. مثل یه مادر لیوان و بردم سمت لبهاش. لبهاش از هم باز شد. آروم آروم نصف لیوان و به خوردش دادم. لیوان و گذاشتم رو پاتختی. جلوش زانو زدم. سرمو بالا گرفتم که بتونم به چشمهاش نگاه کنم. نگاهش تو نگاهم بود. مثل یه جوجه بی پناه نگاهم می کرد. دلم ریش شد. دستمو گذاشتم رو دستش و آروم فشارش دادم. من: شروین...... تو همون حالت چشماش و آروم بست.شروین: می دونی مهام چرا اینجا بود؟می دونستم. اما هیچی نگفتم تا خودش ادامه بده. آروم چشماش و باز کرد.شروین: ازم می خواست مادرش و عمل کنم. سرطان داره. عملش خطرناکه. ریسکش بالاست. ممکنه دوم نیاره زیر عمل یا ممکنه حتی برای همیشه....ساکت شد. بغض کرده بود. تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آنید ..................... نمی تونم. نمی تونم عملش کنم، می ترسم. نه اینکه از عمل سختش بترسم نه. دفعه اولم نیست که این عملها رو انجام می دم اما........... اما به خودم قول دادم دیگه دست به تیغ جراحی نزنم و دیگه کسی وعمل نکنم. مخصوصا" یه آشنا رو.( چرا؟ چرا باید یه همچین قولی به خوش می داد؟ چرا نمی خواد کسی و عمل کنه؟ تو سرم پر ابهام بود.)یه نفس عمیق کشید.شروین: بهت گفتم مامان و بابام عاشق هم بودن. خونه امون همیشه پر عشق بود. رابطه مامان بابام فوق العاده بود. منم که تک فرزند واسه خودم جولان می دادم. همیشه کلی آدم و دوست تو سنهای مختلف داشتم. اما ... اما یکی بود که از پنج سالگی باهاش بودم. رزا.... یه دختر ایرانی که همه زندگیش و آمریکا بوده مثل من. رزا همسایه و دوستم بود. از زمانی که یادمه می شناسمش. پدرش دوست بابام بود. رابطه صمیمی پدر و مادرامون باعث شده بود که از همون بچگی ما همیشه با هم باشیم. همبازی بچگیها و دوست دوران نوجوونی و جونی. حتی با هم رفتیم دانشگاه و یه رشته درس خوندیم پزشکی.اونقدر با هم صمیمی بودیم که همه جا با هم می رفتیم و همه کارهامون و با هم انجام می دادیم. شر بودیم. شیطنتهامونم با هم بود. همه از دستمون آسی بودن اما دوستمونم داشتن. جفتمون مغرور و خشک بودیم و بی تفاوت نسبت به همه کس و همه چی. مدام دوستامون و عوض می کردیم. اون دوست پسراشو منم دوست دخترامو. چقدر دوتایی در مورد دوستامون حرف می زدیم و می خندیدیم. (یه خنده ای کرد و ادامه داد) صمیمیتمون انقدر زیاد بود که همه فکر می کردن ماها عاشق و معشوقیم. چه فکرایی می کردن. ماها با هم دوست بودیم. دوتا دوست صمیمی که همه حرفاشون و بهم می گفتن. اولین کسی که دوست دخترامو بهش نشون می دادم رزا بود. اونم همیشه دوست پسراشو اول به من معرفی می کرد یه جورایی من باید تاییدشون می کردم. برام مثل یه خواهر بود. همیشه پشت هم و کنار هم بودیم. چه روزایی بود. چقدر شاد بودیم. تنها کسی که می تونست باهام کنار بیاد رزا بود. ( دوباره بغض کرد)رزا حقش این نبود. دو سال پیش کم کم سر درداش شروع شد. اوایل خیلی کم بود جوری که هیچ کدوم توجهی بهش نمی کردیم. اما چند ماه بعد سردرداش بیشتر شد و من احمق نفهمیدم. یعنی نزاشت که بفهمم یه چیزیش هست. سر درداش و اونقدر عادی نشون می دا که من اصلا" شک نکردم که ممکنه مریض باشه. من احمق مثلا" تخصصم مغز و اعصاب بود اما نفهمیدم که خواهرم بهترین دوستم مریضه.(بغضش داشت خفه اش می کرد صداش دو رگه شده بود)یه روز که از شدت سر درد تو بیمارستان بی هوش شد بعد آزمایشها فهمیدیم که تو سر کوچولوش تومور داره. یه تومو ربزرگ که خیلی پیشروی کرده بود. نمی دونم چه طور تا اون روز نفهمیده بودیم. شایدم اون فهمیده بود و بهم نمی گفت. مریضیش که رو شد. دیوونه شدم. باورم نمی شد که یه همچین مریضی داشته باشه. همیشه ماها مریضی و درد و برای بقیه می دونیم هیچ وقت فکر نمی کنیم که این چیزا برای ماها و خانواده امون ممکنه اتفاق بیوفته. حتی برای یه پزشک.داشتم دیوونه می شدم. رزا تازه با الکس نامزد کرده بود. یه پسر آمریکایی که به خاطر عشقش به رزا عاشق ایران و زبون فارسی شده بود. اوایل برای جلب نظر رزا شعرای فارسی و با لهجه شیرینی برای رزا می خوند. مخصوصا" شعرای معین و چون رزا خیلی شعراش و دوست داشت. می خواستن دو ماه بعد ازدواج کنن. من و الکس و رزا باهم یه گروه داشتیم. با هم ساز می زدیم و می خوندیم. الکس برای رزا آهنگای عاشقونه می خوند. چقدر سر به سرشون می زاشتم و اذیتشون می کردم. چقدر شاد بودیم. اما زندگی برامون نساخت. برای هیچ کدوممون.دردی که به جون رزا افتاد نه تنها آرزوهای اون و به باد داد و رزای من و خواهر کوچولومو پرپر کرد بلکه زندگی من و الکسم نابود کرد.رزا وقتی نگرانیهای من و می دید می خندید و بهم دلداری می داد. می گفت : من که نگران نیستم چون بزرگترین و بهترین و دیوونه ترین دکتر و دارم و اون تا همه ی این تومورو از سرم در نیاره ول نمیکنه. همیشه به الکس امیدواری می داد و آرومش می کرد. الکس حالش بدتر از من بود.اما روزی که رزا عکسای سرشو دید یهو از این رو به اون رو شد. گفت: نمی زاره عملش کنم. ( یه نفس عمیق کشید)اون من و بهتر از خودم می شناخت. می دونست تمام تلاشم و می کنم. اما اگه یک درصد موفق نشم نابود می شم. رزا هر کسی نبود. نمی تونستم از دستش بدم. اونم عکسا رو دیده بود و شدت پیشروی تومورو هم دیده بود. می دونست احتمال اینکه زنده بیرون بیاد خیلی کمه اما نمی خواست زجر کش بشه ترجیح می داد زیر عمر بمیره. اما نمی خواست تو دستای من جون بده چون ..... چون می دونست نمی تونم خودمو ببخشم. می دونست نابود می شم.اما من کوتاه نیومدم.اونقدر به خودم و موفقیتم مطمئن بودم که اصرار کردم. اونقدر گفتم و گفتم که همه راضی شدن عملش کنم. تو اتاق عمل قبل از بیهوشی دستمو گرفت و گفت: شروین نمی بخشمت اگه به خاطر من از اونچیزی که دوست داری بگذری. هر چی که شد باید قبولش کنی و باهاش کنار بیای. فقط خندیدم بهش و گفتم: وقتی بیدار شدی می بینمت.نمی دونستم که اون چشمها رو برای بار آخره که باز می بینم.(بغضش ترکید و قطره های اشک بودن که مثل رود از چشمش جاری شدن. )شروین: آنید اون رفت. دوم نیاورد. هر کاری کردم اون تومور مثل کنه به مغزش چسبیده بود و جدا نمیشد. هر کاری کردم هر راهی که رفتم جواب آخر همون بود که شد. من به الکس قول داده بودم که رزا رو سالم تحویلش می دم اما نتونستم سر قولم وایسم.( اشک از چشماش جاری شد)رزا رفت. زیر دستای من رفت و من نتونستم جلوش و بگیرم. نتونستم بهترین دوست و خواهرم و نجات بدم. نتونستم آرزوهای الکس و عشقش و براش حفظ کنم.من و الکس داغون شدیم. بیچاره الکس...... همه اش یه گوشه می نشست و با گیتار فقط یه آهنگ و می زد و گریه می کرد. آهنگی که واقعا" وصف حالش بود. آهنگی که رزا عاشقش بود.( زیر لب آروم زمزمه کرد) لحظههارو با تو بودندر نگاه تو شکفتنحس عشق رو در تو دیدن مثل رویای تو خوابهبا تو رفتن با تو موندنمثل قصه تورو خوندنتا همیشه تورو خواستن مثل تشنگی آبه اگه چشمات من رو میخواست تو نگاه تو میمردم اگه دستات مال من بودجون به دستات میسپردماگه اسمم رو میخوندی دیگه از یاد نمیبردماگه با من تو میموندی همه دنیارو میبردمبی تو اما سرسپردن بی تو و عشق تو بودنتو غبار جاده موندن بی تو خوب من محالهبی تو حتی زنده بوندن بی هدف نفس کشیدنتا ابد تورو ندیدن واسه من رنج و عذابه اگه چشمات من رو میخواست تو نگاه تو میمردماگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردماگه اسمم رو میخوندی دیگه از یاد نمیبردماگه با من تو میموندی همه دنیارو میبردمتوی آسمون عشقم غیر تو پرندهای نیستروی خاموشی لبهام جز تو اسم دیگهای نیستتوی قلب من عزیزم هیچ کسی جایی ندارهدل عاشقم بجز تو هیچ کسی رو دوست ندارهاگه چشمات من رو میخواست تو نگاه تو میمردماگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردماگه اسمم رو میخوندی دیگه از یاد نمیبردماگه با من تو میموندی همه دنیارو میبردملحظههارو با تو بودن لحظههارو با تو بودن ( تازه می فهمیدم چرا این آهنگ و با بغض می زد و می خوند) دنیام تموم شد. رشته ام ، کارم تموم شد. وقتی نمی تونستم عزیزانمو نجات بدم چه طور می تونستم بقیه آدمها رو نجات بدم. نتونستم... نتونستم سر قولم وایسم .... نمی تونستم دیگه برم اتاق عمل.... می ترسیدم ... همه اش صورت بی هوش رزا رو تخت اتاق عمل و قیافه داغون و شکسته الکس جلوی چشمام میومد...... می ترسیدم مریضهای دیگه ام مثل رزا زیر دستای من بمیرن. اگه رزا رو عمل نمی کردم می تونست بیشتر زنده بمونه. مجبور نبود انقدر زود بره. رزا رفت. لبخندمو برد. شادیمو برد. هیجان زندگیمو برد. هم من و هم الکس نابود شدیم.( هق هق می کرد)دیگه نمی تونستم اون بیمارستان، اون خونه، اون شهری که هر جاش من و یاد رزا و روزهای خوب بچگی و شادیهای نوجونی و جونیمون می نداخت بمونم. اومدم ایران... اومدم اینجا.... خودمو تو خونه حبس کردم ... تا کسی و نبینم... تا کسی برام مهم نشه... تا به کسی اهمیت ندم.... وقتی نمی تونم ازشون محافظت کنم چرا باید بهشون نزدیک شم که نبودشون داغونم کنه؟؟؟؟نمی خواستم ... نمی خواستم کسی برام مهم باشه... اما نشد.... بدتر شد.... مامان طراوت.... مهام ... تو.... همه ... همه تون مهم شدین... همه با ارزش شدین... نتونستم جلوی خودمو بگیرم که بی تفاوت باشم... حالا هم که مادر مهام.... مهام امیدش به منه.... من چی کار کنم؟؟؟...... نمی خوام مهام و داغون ببینم.............هق هق می کرد و به پهنای صورتش اشک می ریخت. قلبم درد گرفته بود. طاقت اشک ریختن و زجه زدنش و نداشتم. طاقت داغون دیدنش و نداشتم. نه شروین نمی تونه بشکنه. شروین محافظم، دوستم کسی که همیشه تو همه ناراحتیهام کنارم بود. نمی تونه این جوری باشه. شروین همیشه باشد سرد و مغرور باشه. این جوری دیدنش برام مثل عذابه.از جام بلند شدم. جلوش ایستادم. دستاش و گذاشته بود رو صورتش و اشک می ریخت. مثل یه پسر بچه بی پناه. طاقتم تموم شد. یه قدم رفتم جلوتر. دستمو بردم جلو و سرشو کشیدم تو بغلم. مثل یه بچه ی مظلوم خودش و چسبوند به من و دستاش و حلقه کرد دور کمرم و سرش و فشار داد بهم. انگار می خواست خودش و قایم کنه. آروم دست کشیدم رو موهاش. چقدر بی تاب بود. چه خاطرات بدی و به یاد آورده بود. درکش می کردم. جوری که انگار رزا رو از نزدیک دیده ام و می شناسمش.سعی کردم تموم اون آرامشی که وقتی اون بغلم می کنه ازش می گیرم و بهش تزریق کنم. آروم گفتم: شروین داری خودتو اذیت می کنی. می دونم رزا هم راضی نیست که تو رو تو این حالت ببینه. تو کاری ازت بر نمیومد که براش انجام بدی. می دونم اگه راهی داشت که بتونی نجاتش بدی هر کاری می کردی تا زنده بمونه. رزا می دونست که نمی تونه دوم بیاره برای همینم راضی نمی شد تو عملش کنی. می دونست. می شناختت، مطمئن بود که به این حال و روز میوفتی واسه همین اون حرف آخر و بهت زد. تو نمی تونی به هیچ عنوان از چیزی که می خوای بگذری. تو به رزا قول دادی. تو نمی تونستی هیچ کاری نه برای رزا انجام بدی. درد الکسم زمان درمان میکنه. تو نباید خودت و نابود کنی. نباید زندگیتو فدا کنی. تو باید جای رزا هم زندگی کنی و به چیزایی که اون نتونست برسه برسی. مگه نمیگی مثل خواهرت بود؟ مطمئن باش به خواهر هیچ وقت راضی به عذاب کشیدن برادرش نیست. پس به خودت بیا و زندگیتو جمع کن و از اول شروع کن. با امید بیشتر. تو تواناییش و داری که به خیلی از آدمها کمک کنی. می ت.نی امید و زندگی و آرزوهای خیلیها رو نجات بدی.الانم امید مهام تویی. اگه رزا رو نتونستی نجات بدی شاید بتونی مادر مهام و نجات بدی. شاید این جوری خودتم آروم بشی. نمی دونم چقدر تو اون حالت اشک ریخت و گریه کرد. منم همراهش اشک ریختم . ناراحتیش عذابم می داد. منی که برای خودم به زور اشک می ریختم برای شروین خون گریه می کردم. بی صدا جوری که فکر نکنم حتی شروین متوجه گریه کردنم شده باشه .نمی دونم تونستم آرومش کنم یا نه. تونستم کمکش کنم تصمیم درست و بگیره یا نه. اما تو اون لحظه فقط می خواستم کنارش باشم و نزارم تنهایی غصه بخوره. حتی اگه نتونم کاری بکنم.یکم که آرومتر شد. فتم رو تخت نشستم و بهش اشاره کردم که سرش و بزاره رو پاهام. آروم اومد کنارم و سرشو گذاشت رو پاهام. مثل یه بچه که از تاریکی و هیولا می ترسه خودش و مچاله کرده بود. دستمو بردم تو موهاش، باهاشون بازی کردم. آروم نازشون کردم. اونقدر این کارو انجام دادم که نفسهاش منظم شد و خوابید. منم تو همون حالت تکیه امو به پشتی تخت دادم و چشمام و بستم. نور به چشمای بسته ام می زد و اذیت می کرد. با دست چشمام و مالیدم و آروم بازشون کردم. یکم گیج بودم. یهو اتفاقای دیشب یادم اومد و چشمام باز باز شد. سریع دور و اطرافم و نگاه کردم. از شروین خبری نبود.دلشوره گرفتم. آخه این پسر با اون حالش کجا رفته؟ شاید رفته باشه پایین صبحونه بخوره.یکم خیالم راحت شد. رفتم دست و صورتمو شستم. لباسهامو عوض کردم و رفتم پایین. با لبخند رفتم تو آشپزخونه اما خبری از شروین نبود.دوباره دلشوره اومد تو وجودم. دلم یه جوری شده بود. دیشب حالش خیلی بد بود. چقدر بی پناه و آسیب پذیر بود. نکنه رفته باشه یه بلایی سر خودش بیاره. با این فکر انگار نگرانیم 1000 برابر شد. سریع یه نگاهی به کل ویلا کردم اما شروین هیچ جا نبود. دوییدم رفتم مانتو و شالمو برداشتم و از ویلا اومدم بیرون. می دوییدم و نگران همه جا رو نگاه می کردم. رفتم لب ساحل همون جایی که دیشب رفته بودیم. کل ساحل و گشتم. جنگل کنار ویلا رو هم گشتم. اما نبود. دیگه قلبم داشت کنده می شد از نگرانی. همش فکر می کردم نکنه مثل این کتابها و فیلمها رفته باشه تو دریا و خودش و غرق کنه. نکنه جسد نیمه جونش با یه عالمه خزه و جلبک یه گوشه ساحل افتاده باشه. شروین حیف بود که این جوری بمیره. تا به این فکر می کردم که ممکنه یه اتفاق خیلی بد براش افتاده باشه نفسم بند میومد و یه دردی تو قفسه سینه ام می پیچید. هر جایی که فکر می کردم ممکنه باشه رو گشتم اما نبود. نبود......باید بر می گشتم ویلا و به بقیه خبر می دادم. باید همه مون دنبالش می گشتیم .دوییدم سمت ویلا. از دلشوره و نگرانی و دوییدن نفس نفس می زدم و قلبم تند تند می زد.نفس کم آوردهم. وسط کوچه ویلا ایستادم و خم شدم. دستامو تکیه دادم به زانوم و سعی کردم نفسهام و تنظیم کنم. شروین حالش خوب بود. اون آدم نمیتونه کار احمقانه ای بکنه محاله. یکم که حالم جا اومد کمرم و صاف کردم و ایستادم. تا سرمو بلند کردم چشمم افتاد به شروین که از سر کوچه داشت می دویید سمت ویلا. یه تاپ حلقه ای سفید و شلوار ورزشی مشکی پوشیده بود. با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن. با ذوق صداش کردم.من: شرویننننننننننننننننننن.... ..............صدام جلوی در ویلا متوقفش کرد. انقدر از دیدنش خوشحال شدم که یهو بی اختیار دوییدم سمتش و خودمو پرت کردم تو بغلش. همچین خودمو کوبیدم تو سینه اش که شروین یه تکون محکم خورد اما عقب نرفت. محکم تو جاش با دستای باز و بهت زده ایستاده بود. همچین بهش چسبیدم و سرمو فرو کردم تو سینه اش و دستمو انداختم دور کمرش که انگار هر آن ممکنه از دستم در بره و من وظیفه داشتم که نگهش دارم.تو همون حالم با بغضی که نمی دونم از کجا اومد گفتم: کجا رفتی؟؟؟؟ نگفتی میمیرم از نگرانی؟؟؟؟ نباید یه خبر می دادی؟؟؟؟ می دونی چقدر دنبالت گشتم؟؟؟؟ خیلی بی فکری.....این یعنی من بودم؟؟؟ کی بغض کردم؟ این همه نگرانی تو صدام از کجا اومده بود؟ خودم شکه شده بودم چه برسه به شروین.شروین بهت زده گفت: نگران شدی؟؟؟؟ برای من؟؟؟؟؟دستای شروین حلقه شد دور کمرم و آروم چند تا ضربه به پشتم زد.شروین با یه صدای مهربون که خیلی برام عجیب بود گفت: ببخشید. نمی دونستم نگران میشی. بیدار که شدم دیدم خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم باید یکم تنهایی فکر می کردم برای همین رفتم که بدوام.تنم مور مور شد. ما دوتا چمون شده بود؟ چقدر مهر و محبت تراوش می کرد ازمون. یه جور عجیبی شدم. یه تکونی به بدنم دادم که دستای شروین شل شد. آروم خودمو از بغلش کشیدم بیرون. کلافه سرمو خاروندم. یه جوری بودم. نمی تونستم تو صورت شروین نگاه کنم. همون جور که چشمم به آسمون و ابرها بود گفتم: آهان ........... خوبه.......... بیا بریم تو .....این و گفتم و خودم زودتر و جلوتر از شروین رفتم تو ویلا. صدای خنده شروین و از پشت سرم شنیدم.رو آب بخندی. تو کی حالت خوب شد که نای خندیدن پیدا کردی. خوشم میاد مثل خودم حالتهاش متغیره. مثل هوای شماله. یه وقت آفتابی یه وقت ابری یهو باد و بارون میشه. گاهی هم ابرو بارون و آفتاب با هم. خدایی چه هوا و چه شخصیت قاطی قاراشمیشی داشتیم ماها.رفتم تو اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت. دیشب به خاطر شروین درست نتونسته بودم بخوابم. تا چشمام و بستم خوابیدم. خوبی منم این بود تو اتوبوس و در حالت ایستاده هم خوابم می برد و خواب می دیدم.داشتم یه خواب خیلی با حال می دیدم که حس کردم یه چیزی رو صورتمه. از ترس اینکه نکنه جک و جونوری سوسکی چیزی باشه سریع دستمو آوردم رو صورتم که پرتش کنم کنار اما این جونوره خیلی گنده تر بود. با دستم سریع اون چیزی که رو صورتم بود و محکم گرفتم و تو یه حرکت که ناشی از ترس ناگهانیم بود از جام پریدم که بشینم که تو زمین و هوا سرم محکم کوبیده شد به یه چیز سفت.صورتم جمع شد. با اون یکی دستم سرمو مالوندم و چشمام و باز کردم ببینم چی خورده به سرم.تا چشمام و باز کردم چشم تو چشم شروین شدم که تو فاصله کمی ازم نشسته بود و اونم سرشو با دستش می مالوند.با اخم گفتم: داری چی کار میکنی؟؟؟؟ سرم ترکید. چه کله سفتی هم داری.شروینم همون جور که سرش و می مالوند با چشم غره گفت: چه طرز بیدار شدنه؟ نه خوابیدنت مثل آدمیزاده نه بیدار شدنت.من: بچه پرو.... تو اصلا" اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟با کنجکاوی به اطرافم نگاه کردم تا شاید بتونم دلیل حضورشو بفهمم. لباساش و عوض کرده بود و موهاشم هنوز نم داشت. پس دوش گرفته بود. اما رو تخت اونم تو جای من چی کار می کرد؟؟؟؟نگاهم رفت سمت دستم. گیج داشتم به دستم که دست شروین و مثل دزدا گرفته بود نگاه می کردم. یهو یه چیزی اومد تو ذهنم یه هههههههههههههه بلند گفتم و سریع دست شروین و از تو دستم پرت کردم اون ور که محکم پرت شد تو سینه اش که آخش و در آورد. خودمو کشیدم عقب و چسبوندم به پشتی تخت و بالشتمو گرفتم تو سینه امو با اخم و بلند گفتم: داشتی چی کار می کردی؟؟؟؟؟ فکر کردی خوابم اومدی اینجا که چی؟؟؟؟؟؟ فکر کردی حالا چون تو یه اتاق می خوابیم خبریه؟؟؟؟ حالا چهارتا بغل و دوتا بوس اجباری داشتیم فکر نکن خبریه ها نه جونم. خودتو سنگین نگه دار من اصلا" به تو اون جوری فکر نمی کن.........با ضربه ای که به پیشونیم خورد صدام قطع شد. تازه به خودم اومدم دیدم همون جور نشستم و مثل کولی ها دارم جیغ جیغ می کنم و تند و تند و پشت سر هم دارم حرف می زنم و انگشت اشاره امم تهدید آمیز گرفتم سمت شروین و هی تکون می دم و این بدبختم هی دهنش و باز میکنه یه چیزی بگه که به خاطر هوچی بودن من مجبوری دوباره دهنش و می بنده. شروینم که دیده من سوار خر مبارک شدم و یکه تازی میکنم با کف دستش کوبوند تو پیشونیم که ساکتم کنه.خداییش دردم گرفت. یه جیغ کوتاه کشیدم و تند و تند با دست پیشونیم و مالیدم و با اعتراض گفتم: هویییییییییییییی چته دیونه دردم گرفت.شروین خونسرد گفت: بهتر. تا تو باشی که یکسره حرف نزنی. یکم وسطاش نفسم بگیری بد نیست. دوباره تو خودتو زیادی تحویل گرفتیا. من چی کار به کار تو دارم؟چشمام و ریز کردم و گفتم: نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین سرد: نه.من: نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین با تاکید و محکم: نه.من: پس چرا دستت و رو صورتم می کشیدی؟؟؟؟؟صورت سردش یهو بهت زده شد. حسابی هول کرد. چشماش چرخید و هر جایی غیر من و نگاه کرد.نه پس یه غلطایی داشتی می کردی که این جوری هل کردی دیگه. اما واقعا" داشتی چی کار می کردی؟؟؟؟؟دستم ناخداگاه رفت سمت صورتم و بابهت گفتم: داشتی نازم می کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین یه سرفه ای کرد و با اخم گفت: ناز چیه تو هم. می خواستم بیدارت کنم. باید باهات حرف بزنم. تو آشپزخونه منتظرتم. زودی بیا.این و گفت و سریع رفت بیرون.چیشششششششش اینم با خودش درگیره ها. چه هولیم کرده بود.یاد قیافه اش که افتادم نیشم باز شد. آخیییییییییی شروین قطبی خجالت کشید.اما عجیب از این فکر که داشت نازم می کرد خوشنود بودم. سر خوش از جام پاشدم و دست و صورتم و شستم و حاضر شدم رفتم پایین.جلوی در آشپزخونه خشکم زد.وای خدا ببین این شروین بلا چه کرده. چه میزی چیده 600 قلم چیز سر میز گذاشته واسه صبحونه. منم که شکمووووووووووووووویه سوتی کشیدم و با لبخند گفتم: چه کدبانویی . نه دیگه الان دقیقا" وقت شوهر کردنته.شروین برگشت سمتم و با یه قیافه ای که سعی می کرد خجالت زده باشه اما خداییش خیلی مسخره بود گفت: شوهر کمه پیدا نمیشه اگه یه مورد خوب سراغ داشتی بگو که من با این همه هنرم رو دست مامان اینا نمونم.سر خوش یکم آب پرتقال خوردم و بی هوا گفتم: رو دست بمونی؟ مگه من می زارم؟ اگه شده خودم می گیرمت که حروم نشی. یه قلوپ آب میوه خوردم که در حین قورت دادنش تازه فهمیدم چی گفتم و چرا شروین این جوری با لبخند نگاهم می کنه. آب میوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. شروین از جاش بلند شد و اومد سمتم و آروم پشتم و مالید. با این حرکتش تنم مورمور شد. نه که حالمو بهتر کنه بدترم کرد. الان یه حس عجیبم پیدا کرده بودم. به زور خودم و یه تکون دادم که یعنی بسه خوب شدم.دستش و برداشت و کنارم ایستاد و بهم نگاه کرد. خدا این چرا امروز انقده مهربون شده بود؟ سر جدت برو همون قطب اون جوری باهات راحت ترم. الان مثل دخترای 14- 15 ساله پسر ندیده هی رنگ به رنگ می شم.انگار شروین از نگاهم فهمید دردم چیه. یه خنده همراه سرفه کرد و رفت روبه روم پشت میز نشست دستاش و قفل کرد تو هم و آرنجاش و گذاشت رو میز و چونه اش و تکیه داد به دستاش. یه اشاره به من کرد که بخورم. آخیش قیافه اش دوباره همون جور جدی شده بود. حالا نمی دونم این یه کوچولو اخمش برا چی بود.شروین: بابت دیشب ممنون. متشکرم که کنارم موندی و به حرفام گوش کردی. حرفام رو دلم تلنبار شده بود. هیچ وقت اینها رو به کسی نگفتم. همه خودشون می دونستن که مرگ رزا داغونم کرد دیگه تکرار و گفتنش فایده ای نداشت. اونام به خاطر من دیگه اسمی ازش نمی برن.هیچی نگفتم فقط آروم نگاهش کردم. گناهی چه غمی تو صورتش بود.برای اینکه جو و عوض کنم با یه لبخند شاد گفتم: تو هم به وقتش کنارم بودی و به حرفام گوش کردی این به اون در.یه ابروش رفت بالا. یهو یه لبخند زد و گفت: این به کدومشون در؟ دلداری دادن من که یکی دوتا نبود. خوب شاید بشه این و با قضیه بابات مقایسه کرد اما هنوز کلی به من بدهکاری.لب ور چیدم و براش پشت چشم نازک کردم. با همون نیمچه لبخند گفت: چیه نگفتم همین الان حسابتو صاف کن که شاید یه وقتی بهت احتیاج شد.ممن: انگار آچارم میگه بمون تو جعبه ابزار شاید نیازت شد. نیششش تا بنا گوش باز شد. یهو جدی شد و گفت: می خوام برگردم تهران.دستم همراه لقمه ای که درست کردم تو هوا تو راه دهنم خشک شد. شروین: می خوام عمل و قبول کنم. من عاشق کارم هستم. وقتی این رشته رو خوندم می دونستم که نمی تونم همه رو نجات بدم. شاید این واقعیت یادم رفته بود و بعد..... به شکل خیلی بدی برام یاد آوری شد.خیلی به خودم مغرور شده بودم. می خواستم پا جای خدا بزارم. اما خدا خیلی بد و ناجور بهم فهموند که من فقط یه وسیله ام که اگه اون نخواد نمی تونم کاری بکنم. الانم برای عمل مادر مهام همه سعیم و می کنم اما قولی نمی دم. شاید همه اش سرنوشت بود که باعث شد من آخرش به اینجا برسم. یه شروع دوباره تو یه جای جدید، کشور جدی، خونه جدید با آدمهای جدید....تو چشمام نگاه کرد و آرومتر گفت: با امید جدید....یه گرمایی وارد تنم شد. یه حس خوب. نمی دونم این حس به خاطر آروم شدن و برگشتن شروین به زندگیش بوده یا به خاطر حرف آخرش.برو بابا تو هم زیادی کتاب خوندی. خودتو تحویل گرفتی. حرفش هیچ ربطی به تو نداشت.سرشو انداخت پایین. تکیه اش و داد به صندلی. صورتش سرد شد. دوباره شد همون شروین یخی که می شناختمش.شروین: صبحونه اتو بخور. بعدم وسایلتو جمع کن. بر می گردیم تهران.سرش و بلند کرد و تیز بهم نگاه کرد و گفت: تو هم با من میای. نمی خوام اینجا تنها بمونی.پوف تنها؟؟؟ این اره و اوره و شمسی کوره رو نمیبینه؟ ویلا پر آدمه تنها دیگه چه صیغه ایه؟ هر چند تو هم نمی گفتی خودم آویزن میومدم باهات. اینجا بمونم برای کی؟ آرشام و آتوسا؟ می ترسم یه بلایی سرم بیارن. بعدم من به زور تو اومدم بی تو بمونم که چی.شروین منتظر بود که جوابش و بدم منم گذاشتمش تو خماری و با آرامش واسه خودم لقمه گرفتم و خوردم. هی لقمه گرفتم و خوردم. یه 5-6 دقیقه تو سکوت نگام کرد و آخرشم بی طاقت گفت: آنیددددددددددددددددبا تعجب نگاش کردم.من: چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین: نگفتی با من میای یا نه؟من: وقتی ننه بزرگت نباشه من بیچاره میشه ام له له تو آدم گنده. معلومه باهات میام بچه رو که تنهایی ول نمی کنن بره تو خیابون.یهو یه قهقهه ای زد و از جاش بلند شد اومد سمتم. ای بمیری آنید با این حرف زدنت الان میاد لهت میکنه. ننه بزرگ و بچه چی بود گفتی؟ این شروین اعصاب مصاب نداره که. خودمو چسبوندم به صندلی و چشمام و ریز کردم که اگه ضربه ای بهم اصابت کرد آمادگیش و داشته باشم. شروین اومد کنارم و خم شد روم و دستش و آورد سمتم. دیگه مطمئن بودم که این دفعه کتکه رو زده. دیگه خنده ای هم در کار نبود. یهو شروین لپم و کشید یه لبخند قشنگ زد و گفت: به خدا تو یه چیز دیگه ای...........چشمای گشاد شده از تعجبم روش ثابت موند. شروین از کنارم رد شد و رفت و در حین خروج گفت: راحت صبحونه اتو بخور و بیا وسایلت و جمع کن.دستم رو گونه ام موند. این به من گفت چیز دیگه؟؟؟؟ مثلا چه چیزیم؟ این چرا امروز این جوری شده؟ یه لرزی تو تنم پیچید و مور مورم شد.وای خدا این شروین یه چیزیش میشه. داره من و می ترسونه. جای دستش رو گونه ام داغ بود با یه حس قشنگ.حاضر شدنمون یک ساعتم طول نکشید. وقتی به بچه ها گفتیم داریم بر می گردیم همه تعجب کردن. اما هیچ کس جرات نداشت بپرسه چرا. انقدر قیافه شروین جدی و ترسناک شده بود که همه شجاعتشون ته کشیده بود. شاید سعی می کرد با این جدی بودنش و تند عمل کردنش فرصت پشیمونی و عقب گرد و از خودش بگیره. همه چیز خیلی تند گذشت. برگشتمون به تهران. اعلام آمادگی شروین برای عمل خانم شقاوت. کارهای بیمارستان و آماده کردن همه چیز.وقتی خانم احتشام فهمید که شروین می خواد مادر مهام و عمل کنه از شوق دوباره دست به تیغ جراحی شدن شروین اشک تو چشماش حلقه شد. از شادی محکم بغلم کرد و فشارم داد. خوب که چلوندم دو سه تا ماچ آبدار کردم . من: طراوت جون الان باید شروین و بغل کنید و ببوسید من و چرا بغل کردین؟احتشام: چون می دونم محرکش تو بودی. تو باعث شدی شروینم دوباره به زندگیش برگرده. تو باعث شدی دوباره بره اتاق عمل.من: من؟؟!!!! من کاره ای نبودم. اصلا" چه جوری من می تونم باعث بشم شروین یه تصمیمی بگیره. احتشام با یه لبخند بهم نگاه کرد و گفت: این شروینی که الان اینجاست زمین تا آسمون با اونی که روز اول اومد تو این خونه فرق میکنه. من همه اینها رو می بینم.گیج مونده بودم که منظورش چیه.خانم احتشام: دختر تو برای من یه رحمتی.این و گفت و رفت سمت اتاقش. منم گیج و مبهوت مونده بودم که چی میگه.دیگه شروین و کمتر میشد دید. یا بیمارستان بود یا خونه مهام یا اگرم خونه بود تو اتاقش بود و گیتار می زد و می خوند. انقده خوشم میومد شبها با صدای سازش بخوابم. شب اول که اومدم بخوابم قد یک ساعت فقط قلت زدم اما چشمام رو هم نمیومد. صدای سازش که بلند شد آرامش گرفتم و خوابیدم.شروین فردا عمل داشت. نگرانش بودم. یعنی الان حالش خوبه؟تو جام غلت زدم و پتومو پیچیدم دور خودم. نمی دونم چرا دیگه چرخیدن و تکون خوردن تو تخت بهم حال نمی داد.یاد ویلا افتادم. یاد اینکه رو تخت با شروین می خوابیدیم. یاد بغل کردنش برای حفظ جونش. یاد اون شبی که می ترسیدم و چقدر نرم بغلم کرد تا آروم شم. یاد لباس عوض کردنش بی توجه به من. یاد لج کردنمون با آرشام. چقدر شبها اونجا راحت می خوابیدم. برا خودم عجیب بود که چه جوری منی که شبی هزار دور می چرخیدم انقده آروم تو بغلش خوابیدم و نفسمم نگرفت. همیشه وقتی یکی بغلم می کرد نفس تنگی می گرفتم. اما بغل شروین یه چیز دیگه بود. شروین....هوی دختره بی تربیت چه شروین شروینی هم میکنه. بابا خجالت بکش. پسره نامحرم عجنبی بغلت کرده نشستی یادش می کنی و خوشت میاد؟ الان باید از احساس گناه و عذاب وجدان و خجالت بمیری نه اینکه نیشت باز باشه. دست خودم که نیست خوشم اومد وقتی بغلم کرد یا وقتی بوسیدم.بگیر بکپ نکبت من که می دونم دردت چیه. الان اگه شروین کنارت بود و بغلت می کرد راحت تا ظهر می خوابیدی.خبیث واسه خودم خندیدم و سرمو تند تند به نشونه بله تکون دادم. تو حال و هوای شروین و دعوا کردن خودم بودم که با صدای در یه متر پریدم هوا. وای کی بود این وقت شب. به پتو چنگ زدم و پرسیدم: کیه؟کسی جواب نداد. پا شدم رفتم در و باز کردم. شروین دست به جیب پشت در بود. در و که باز کردم سرشو آورد بالا و یه جوری نگام کرد و یه جور عجیبی گفت : میشه بیام تو؟انقده مظلوم گفت که دلم کباب شد. مثل یه بچه که شب می ترسه و میره دم اتاق مامانش و میگه مامان شب میشه پیشت بخوابم؟؟؟؟با یه لبخند مهربون گفتم: بیا تو. بعدم دوییدم و پریدم رو تخت و نشستم روش. از پرش من هنوز تشک تخت تکون می خورد. چهار زانو نشستم و پتو رو بغل کردم . شروین از حرکت من خنده اش گرفت. اومد و نشست رو تخت. درست رو به روم. شروین: چرا نخوابیدی؟یه لبخندی زدم و گفتم: اگه خوابیده بودم که الان به جای ولو شدن رو تخت من باید تو اتاقت تنهایی سیر می کردی.یه لبخندی زد و گفت: خوبه که نخوابیدی و بیداری اما از تو بعیده که بیدار بمونی. ساعت 1 نصفه شبه.با یه لبخند گفتم: آخه قصه ی شبم و نشنیدم. گویندش امشب تنبل بوده هنوز شروع نکرده.با تعجب گفت: قصه شب؟یه اشاره به خودش کرد و گفت: منظورت منم؟سرمو بالا و پایین کردم و گفتم: آره . امشب از سازت خبری نبود.دستاش و تو هم قلاب کرد و با یه آه گفت: خوبه ساز من می تونه یکی و آروم کنه و بخوابونه.کلا" همه وجودت می تونه ملت و آروم کنه فقط سازت که نیست. ببند فک و آنید.شروین: فردا عمل دارم.سرش پایین بود. نگاش کردم. من: استرس داری؟شروین: می ترسم خراب کنم.انقده مظلوم این و گفت که دلم غش رفت براش. مثل یه بچه که می ترسید امتحان ریاضیش و گند بزنه. بی اختیار دستم و بردم جلو و گذاشتم رو دستای قلاب شده اش.با یه لبخند که سعی می کردم آرامش دهنده باشه نگاش کردم. انقدر نگاش کردم تا سرش و بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد.من: نتیجه هر چی هم که باشه من مطمئنم تو همه تلاشت و می کنی. من بهت اعتماد دارم. یه لبخند قشنگ اومد رو لباش. امیدوار بودم که تونسته باشم بهش آرامش بدم همون جور که اون بهم آرامش می داد.شروین: فردا میای بیمارستان؟بدون فکر گفتم: اگه تو بخوای حتما".با یه لبخند گفت: پس فردا منتظرتم. فقط نگاش کردم. یه حس غریبی تو چشماش بود که یه حال عجیبی بهم می داد. آروم دستمو از رو دستاش گرفتم. هنوز تو چشماش غرق بودم. یه لبخند زد و گفت: میرم قصه ی شب بگم برای دختر کوچولوم که راحت بخوابه.انقده بدم میومد بهم بگن کوچولو.یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: کوچولو خودتی.قهقه اش بلند شد اما سریع خوردش. خونسرد نگاهم کرد. بلند شد و ایستاد. با دست یه اشاره به کل قدش کرد و گفت: به نظرت این قد و قواره کوچولو میشه؟ اگه این جوریه که حتما" یه مشکل شدید چشمی داری.نگفت بینایی. مثل خودم میگفت مشکل چشمی. با حرص بالشتم و پرت کردم سمتش و جیغی گفتم: بچه پرو برو بیرون. نصفه شبی هم من و حرص میده. انگار خوابش نمی گیره بی حرص خوردن من. بالشت و تو هوا گرفت و پشتش و کرد سمتم و رفت به طرف در.من: اوا بالشت و کجا می بری. بدش ببینم.شروین خیلی ریلکس و خونسرد در و باز کرد و گفت: این مزد این همه شب گیتار زدنمه. کنسرت مجانی گوش می دی یه چیزی باید جاش ازت بگیرم یا نه.رفت بیرون و منم با دهن باز نگاهش کردم. پسره پاک دیوونه بود. حالا خوبه بالشت زیاد دارم اما اون یکی و دوست داشتم خیلی راحت بود. خنگ خدا بالشتم شد مزد ؟ خوب می گفت یه چیز دیگه بهش می دادم. آره جون خودت . خوب بود مثل این سواستفاده گرا می گفت یه ماچ بده؟؟؟؟نه که تو هم بدت میومد ببوسیش.دوباره خود درگیر شده بودم که صدای گیتارش بلند شد. آروم دراز کشیدم و با چشمای بسته به آهنگش گوش کردم. هر شب دو سه ساعت گیتار می زد و می خوند. همه اشون غمگین بودن و با سوز خونده می شدن. اما این آهنگ..... یه چیز دیگه بود..... برای خواب معصومانه عشق کمک کن بستری از گل بسازیم برای کوچ شب هنگام وحشت کمک کن با تن هم پل بسازیم کمک کن سایه بونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم کمک کن با کلام عاشقانه برای زخم شب مرهم بسازیم بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن تو رو میشناسم ای شبگرد عاشق تو با اسم شب من آشنایی از اندوه تو و چشم تو پیداست که از ایل و تبار عاشقایی تو رو میشناسم ای سر در گریبون غریبگی نکن با هق هق من تن شکستتو بسپار به دست نوازشهای دست عاشق من بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بدنبال کدوم حرف و کلامی سکوتنت گفتن تمام حرفهاست تو رو از طپش قلبت شناختم تو قلبت قلب عاشقهای دنیاست تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه منو به جشن نور و آیینه بردی چرا از سایه های شب بترسم تو خورشیدو به دست من سپردی بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن کمک کن جاده های مه گرفته منه مسافرو از تو نگیرن کمک کن تا کبوترهای خسته روی یخ بستگی شاخه نمیرن کمک کن از مسافرهای عاشق سراغ مهربونی رو بگیرم کمک کن تا برای هم بمونیم کمک کن تا برای هم بمیریم بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن چه آهنگ عجیبی. دلم یه جوری شد. عاشق این آهنگ بودم و انصافا" شروین خیلی قشنگ خونده بودتش. انگاری با همه وجودش شعر و کلام و ادا می کرد. واقعا" به دل می نشست. با لذت به آهنگش و صداش گوش کردم. حتی خوندنشم بهم انرژی می داد. منتظر آهنگ بعدیش شدم اما هر چی صبر کردم هیچ صدای گیتار و آوازی نیومد. انگار واقعا" این آهنگ و خونده بود برای خوابیدن من و چقدر قشنگ حس آرامش صداش من و به دنیای خواب برد. با نگرانی به راهرو بیمارستان نگاه می کردم. قرار بود ساعت 10 مامان مهام و عمل کنن. مهام تک فرزند بود. انگاری مامان و باباش خیلی همو دوست داشتن و باباش از وقتی که فهمیده بود قراره زنش عمل بشه مدام اضطراب داشت و خلاصه حالش خراب بود. مهامم به زور باباش و تو خونه نگه داشته بود که نیاد با اون حالش پشت در اتاق عمل بس بشینه می ترسید بیچاره سکته کنه از انتظار و نگرانی. من از ساعت 9 اومده بودم بیمارستان. شروین که زودتر از من رفته بود. تا حالا ندیده بودمش. اومده بودم پشت در اتاق عمل ایستاده بودم و منتظر. مامان مهام و برده بودن که حاضرش کنن برای عمل. منم منتظر بودم که شروین و مهام یکیشون بیاد. تنهایی منتظر و نگران بودن خیلی سخت بود. هم نگران خانم شقاوت بودم هم شروین. خدا کنه استرس نداشته باشه. خدا کنه عمل موفقیت آمیز باشه. خدا کنه دستش نلرزه. رو صندلی نشسته بودم به انتهای سالن نگاه می کردم. شروین و دیدم که از دور داشت میومد سمت اتاق. تنها بود. کسی تو سالن نبود. از دور با دیدنش دلم گرم شد. صورتش آروم بود. خدایا شکرت یعنی آرومه. با یه لبخند از جام بلند شدم و منتظر تا بهم برسه. از دور بهم لبخند زد. اومد جلوم ایستاد و با لبخند تو چشمام نگاه کرد و گفت: اومدی..... من: پس چی؟ شک داشتی؟ گفتم که میام. استرس ند ...... حرفم نصفه موند چون یهو شروین دستاش و انداخت دور کمرم و من و کشید تو بغلش. انقدر شکه شدم که حرف تو دهنم موند. دستام کنار بدنم افتاده بود و با دهن باز و بهت زده تو بغلش بودم. خودش و کشیده بود پایین تا هم قدم بشه. چون در حالت عادی کنارش که می ایستادم سرم تا سینه اش می رسید اما الان از روی شونه اش می تونستم پشت سرش و ببینم اونم سرش و گذاشته بود رو شونه ام. این چرا یهو همچین کرد؟ تو بهت مونده بودم و قدرت حرکت نداشتم. یه حسی تو تنم راه افتاده بود. هم قشنگ بود و خوب هم یه جورایی ترسناک بود. معذب شده بودم. آخه این حرکات چی بود اونم تو بیمارستان الان یکی می دیدتمون خیلی بد می شد. سعی کردم خودمو تکون بدم و از تو بغلش بیام بیرون. من: این چه کاریه؟ اینجا که کسی نیست نه آرشام نه آتوسا که ببینن پس چرا همچین می کنی؟ باید جلوی اونا فیلم بازی کنی نه وقتی تماشاچی نداریم. اومدم خودمو بکشم عقب که شروین محکمتر بغلم کرد وگفت: دارم پول کنسرتم و می گیرم. خودمو هی تکون می دادم که از بغلش بیام بیرون اما نمی شد. من: متقلب چند بار پولش و ازم می گیری همین دیشب یه بالشت جای مزدت گرفتی. شروین: اون مال شبهای قبل بود این یکی برای کنسرت ویژه دیشبمه. همون جور وول می خوردم تا بتونم خودمو بکشم بیرون. راستش یه حس عجیبی داشتم. از اینکه بغلش بودم خوشم میومد در صورتی که نباید این احساس و داشته باشم. زیر لب گفتم: باج گیر...... آروم دم گوشم گفت: هیشششششش.... دو دقیقه آروم باش و تکون نخور. می خوام آروم شم. بی اختیار متوقف شدم. دیگه تکون نمی خوردم. حرفش یه جورای..... خیلی قشنگ بود...... فوق العاده.... اومد سر زبونم که بگم: با من می خوای آروم شی؟ با بغل کردن من؟ اما حرف تو دهنم موند. فقط آروم یه دستمو بالا آوردم و آروم و نرم مالیدم به کمرش. من: استرس نداری؟ شروین: الان دیگه ندارم. با حرفش یه لبخند اومد رو لبم. چند تا ضربه آروم به پشتش زدم. یه نفس عمیق کشید و نرم خودش و کشید عقب. کامل ازم جدا شد و بعد دستش و خیلی آروم از دور کمرم جدا کرد جوری که دستش کامل به دور کمرم کشیده شد. مثل یه نوازش نرم. یه لبخند قشنگ زد و گفت: مرسی........... سرمو کج کردم و با یه لبخند نگاش کردم. من: موفق باشی.... تو چشمام یه نگاهی کرد و با همون لبخندش رفت سمت در اتاق عمل. پشت در برگشت و نگام کرد و گفت: منتظر می مونی؟ من: میمونم.... لبخندش عمیق تر شد. چشماشم داشت می خندید. رفت و من چشمم به در بسته اتاق عمل موند.   

انقدر استرس داشتم که مدام با دندونم از داخل لپمو می جوییدم و تیکه تیکه پوستش و می کندم. انقدر این کارو کردم که خون اومد. مجبوری یه دستمال فرو کردم تو دهنم. لپم باد کرد.
عمل خیلی طولانی بود. بایدم می بود خیلی عمل سختی بود. از بس به رژه رفتن مهام نگاه کرده بودم سر گیجه گرفته بودم. مونده بودم این پسر جونی تو پاهاش مونده که راه می ره؟
بابی بدبختش و فرستاده بود خونه که آروم تر باسشه اما چه آرومیه باباش که دلش طاقت نمیاورد هر 5 دقیقه زنگ می زد می گفت ی شد آوردنش بیرون ؟
بابهه فکر کرده دارن آپاندیسشو در میارن. مدام تو دلم دعا می کردم و هی با بندای انگشتم صلواتام و می شمردم. کلی نذر کرده بودم که عمل خوب پیش بره.
اضطراب و نگرانی خفه ام کرده بود. از انتظار کشیدن و دلشوره داشتن متنفر بودم واسه همینه ام همیشه سعی می کردم به چیزهای بد فکر نکنم.
اخم کرده بودم و با تمرکز صلوات می فرستادم. موبایلمو خاموش کرده بودم و ساعتمم خونه گذاشته بودم. می دونستم که اگه دستم باه هر 30 ثانیه نگاش می کنم و بدتر عصبی می شم.
خیلی گذشت که دیدم در اتاق عمل باز شد و یه پرستار اومد بیرون. بعد یکی دیگه .
بلند شدم ایستادم. مهام سریع خودش و رسوند به پرستاره و با دلهره پرسید: چی شد خانم؟ عمل چه طور بود.
خانمه فقط سرش و انداخت پایین و گفت: دکتر احتشام دارن میان خودشون بهتون میگن.
بعدم راهش و گرفت و رفت. وا این چرا همچین کرد؟ من و مهام مات مونده بودیم یعنی چی شده بود که شروین باید به ما می گفت و این نمی تونست بگه.
منتظر چشم به در اتاق عمل دوختیم. چند تا دکتر و پرستار اومدن بیرون. هیچ کدوم جوابمون و ندادن.
این شروین زلیل شده هم گذاشت آخر از همه اومد بیرون. تا پاشو گذاشت بیرون در من و مهام پریدیم جلوش. یکم ترسید و یه قدم رفت عقب. یه چپ چپ نگاهمون کرد و گفت: این چه مدلشه.
مهام با حرص و نگرانی: شروین جان مادرت حرف بزن ببینم چی شد؟ مامانم حالش خوبه؟ زنده است؟....
بیچاره بد بغض کرده بود و نتونست دیگه چیزی بگه. شروینم انگار می خواست بله سر عقد بگه که ناز می کرد. یه نگاه جدی به من و یه نگاهم به مهام کرد. اه چقدر این لحظه از این نگاش بدم میومد. خوب دهن باز کن بنال دیگه جوون مردم پس افتاد.
شروین: ما همه تلاشمون و کردیم. خیلی سخت بود اما همه توده رو در آوردیم. عمل خوب بود و حال مادرت خوب ولی باید صبر کنید تا بهوش بیاد تا بتونیم نتیجه نهایی و اعلام کنیم.
مهام پرید و شروین و با ذوق بغل کرد و اون هیکل و یه دور دور خودش جرخوند.
منم مثل منگلا با دهن باز داشتم این صحنه رو نگاه می کردم. یه لحظه ننه مهام یادم رفت داشتم فکر می کردم این مهام چه جوری این هیکل و بلند کرد و چرخوند.
مهام با ذوق شروین و پایین گذاشت و 6-7 تا ماچ آبدار ازش کرد و مدام هی میگفت: دمت گرم شروین ماهی مدیونتم. جبران می کنم جبران می کنم.
از مهام این مدلی دمت ممت گفتنا بعید بود پیداست تو حال خودش نیست. با یه لبخند عریض گفت: من برم زنگ یزنم خونه که بابا رو از نگرانی دربیارم سکته نکرده باشه خیلیه. این و گفت و دویید سمت راهرو.
من همون جور با چشم رفتن مهام و دنبال می کردم و گفتم: وا مگه می خواد بره از تلفن سکه ای زنگ بزنه؟ موبایلش که همراهشه از همین جا زنگ می زد دیگه.
شروین اومد جلوم ایستاد و دیدم و کور کرد. سرمو بلند کردم ببینم چرا جلوی من وایساده. چشمم به صورتش افتاد دیدم یه لبخند رو لبشه.
شروین: موندی.....
شونه امو بالا انداختم و گفتم: مگه قرار نبود بمونم؟ گفتم که می مونم.
شروین یه لبخند قشنگ بهم زد و یه نگاه قشنگتر بهم انداخت.
یه لحظه برق از سرم پرید. این پسره این نگاهش و کجا نگه داشته بود که من تا حالا ندیده بودم؟ انقدر مدل نگاه کردنش قشنگ بود که من مثل مجسمه خشک شده بودم و میخ چشماش زل زده بودم بهش.
هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم فقط دوست داشتم همون جا بایستم و بهش نگاه کنم. اونقدر غرق نگاهش شده بودم که نفهمیدم دستش و آورده و گذاشته رو گونه ام.
فقط وقتی اخمش رفت تو هم به خودم اومدم.
شروین: صورتت چرا این جوریه؟
هنوز گیج نگاهش بودم. بی تفاوت گفتم: چه جوریه؟
شروین دستش و نرم رو گونه ام کشید و گفت: چرا صورتت باد کرده؟
تازه یاد دستمالی افتادم که چپوندم تو دهنم. سریع یه دستمال از جیبم در آوردم و گرفتم جلو دهنم و دستمال تو دهنم و تف کردم توش. شروین فقط با اخم به کارهای من نگاه می کرد. دستمال تو دهنم خونی بود. شروین که چشمش به خونها افتاد اخمش بیشتر شد و گفت: دهنت خون اومده؟
یکم هول شدم. چی بگم بگم مثل چی گونه امو جوییدم؟ خواستم ساکت باشم که اخمش دهنم و باز کرد.
یه لبخند دندون نما بهش زدم و چشمام و ریز کردم و سعی کردم مهربونترین قیافه امو نشونش بدم . شروین فقط گیج به کارهای من نگاه می کرد.
من: استرس داشتم گونه امو از تو جوییدم خون اومد.
چشمای شروین گشاد شد. سریع بهم نزدیکتر شد و با دست دهنم و باز کرد و گوشه لبم و گرفت و به حلقم و گونه ام از تو دهن نگاه کرد.
اونقدر گیج شده بودم از کارش که مبهوت نمی تونستم عکس العمل نشون بدم. با یه دستم دستش و گرفته ام که دهنمو ول کنه اما مگه ول می کرد؟ با همون دهن باز گفتم: ول کن دهنمو کندیش. من لازمش دارم.
حالا تصور کن با دهن باز یه زبون تو هوا تکون بخوره و یه چیزایی بلغور کنه. از طرفی هم هی من تکون می خوردم و ناراحت که همین یک کارم مونده بود که این شروین تا زبون کوچیکه امو ببینه. تکون خوردن سر من و حرکت سر شروین که کج و کوله می کرد تا ببینه چه بلایی سر لپم آوردم یه جوری بود که یکی اگه رد میشد فکر می کرد ما داریم ماچ کاری می کنیم با هم. این خنگه ام مگه می فهمید که اینجا بیمارستانه و براش بد میشه ول نمی کرد دهنمو.
یهو شروین پقی زد زیر خنده و آروم دهنمو ول کرد.
شروین: چرا همچین کردی با خودت دختر.
دستم رو گونه ام بود و ماساژش می دادم. تو همون حالت گفتم: خوب نگران بودم.
شروین پوفی کرد و گفت: چون نگران بودی باید خودت و ناقص می کردی؟
یه چشم غره بهش رفتم و لبامو جمع کردم و دلخور گفتم: معیوب خودتی.
یه لبخند خبیث زد و گفت: من کی گفتم معیوبی خودت حرف تو دهن من می زاریی.
من: چیشششششششش برو کنار بابا بزار رد شم.
با دست زدمش کنار که برم.
شروین: کجا می ری؟
بدون اینکه برگردم گفتم: می رم خونه آقای دکتر باید به طراوت جون خبر خوش و بدم.
تو همون حالت دستمو بلند کردم و یه بای بای کردم.
من: خونه می بینمت دکتر قطبی.
کلمه آخرم باعث شد چشماش گرد بشه اما من دیگه وا نستادم ببینم چی کار میکنه.

موضوع: رمان,رمان باورم کن,

نویسنده:

تاریخ: پنجشنبه 27 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 1289

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 45
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 754
بازدید دیروز : 754
ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز : 3
آي پي امروز : 227
آي پي ديروز : 212
بازدید هفته : 4,030
بازدید ماه : 34,484
بازدید سال : 142,254
بازدید کلی : 1,939,076
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 3.21.98.234
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 09 تیر 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد