رمان باورم کن 8

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

قسمت هشتم

پشیمون بودم که چرا تابستون واحد گرفتم. واسه 6 واحد عمومی ناقابل داشتم هلاک می شدم. تازه رسیده بودم خونه. رفتم به طراوت جون سلام کردم و بوسیدمش. و یه ببخشید گفتم و اومدم سمت پله ها از رو همون پله ها داد زدم و به مهری خانم گفتم: مهری خانم خدا بچه هاتو نگه داره برات یه شربت یخ به من می دی هلاک شدم.مهری خانم یه چشمی گفت و رفت سمت آشپزخونه. همون جور که از پله ها بالا میومدم مقنعه امو برداشتم. در اتاقم و باز کردم و رفتم تو و یکی یکی دکمه هامو باز کردم و مانتومو کندم و پرت کردم رو مبل. یه تاپ بندی تنم بود. از تنم آتیش میومد بیرون. یه حوله برداشتم و یکم صورت و گردن و بدنم و خشک کردم و باهاش خودمو باد زدم. کولرو روشن کردم. کنار تختم دست به کمر ایستادم و سرمو گرفتم بالا و چشمهام و بستم. باد کولر به صورتم می خورد و بهم جون می داد. در زدن. من: بیا تو مهری خانم.چشمهام وباز نکردم. خیلی فاز می داد این جوری جلوی کولر ایستادن.من: قربون دستت بزارش روی میز.صدای برخورد سینی و با میز شنیدم. هنوز چشمهام بسته بود. یه دستی پیچید دور کمرم. یکی آروم شونه امو بوسید. با بهت و تعجب چشمهام باز شد. این مهری خانم چش شده بود؟من: وای خاک به سرم مهری خانم این کارها چیه؟ چرا این چند وقته همه به من ابراز علاقه می کنن اون از شروین اینم از شما. خوب الان که دیگه فایده نداره من با شروین محرم شدم زودتر می گفتی یه فکری می کردم برات الان ...یهو اون دستی که دور کمرم بود من و با شدت چرخوند. اهههههههههههههه شروینه که.یه نگاه شیطون اما همراه با اخم بهم کرد و معترض گفت: مثلا" چه فکری واسه مهری خانم می خواستی بکنی؟ نیشمو باز کردم و گفتم: حالا....چشماش گرد شد و گفت: حالا ؟؟؟؟!!!!! به من میگی حالا؟؟؟؟ یه حالایی نشونت بدم. من و کشتی تا راضی شدی ولی به مهری خانم که رسید سریع میگه یه فکری واست می کردم. یهو همچین قلقلکم داد که جیغم رفت هوا. اومدم در برم از دستش که از پشت دستش و حلقه کرد دور شکممو منو کشید تو بغلشو تو همون حالتم غلغلکم می داد.اون وسط مسطای قلقلک دادنش گفت: من و کشتی تا راضی شدی ولی به مهری خانم که رسید سریع میگه یه فکری واست می کردم. نامردی تا این حد؟اونقدر خندیدم که نفسم بند اومد. با جیغ و خنده گفتم: غلط کردم اصلا مهری خانم بی خود میکنه ابراز علاقه کنه من تا تو رو دارم کسی و نمی خوام. شروین جونم ترو خدا بسه دارم می میرم.دستهاش آروم گرفت. محکم تر من و کشید تو بغلش. هنوز داشتم می خندیدم. دوباره یه بوسه نرم نشوند روی شونه هام. خندیدنم آروم شد. یه بوسه دیگه به سمت چپ گلوم زد. خنده ام بند اومد. یه تکونی خوردم و سرم چرخید به پهلو و نگاهم رفت تو چشمهاش.آروم سرشو آورد جلو. استرس داشتم همش می ترسیدم دوباره یه سرخر بیاد و دوباره .... یعنی این دفعه خودمو می کشتم. همش منتظر بودم که یکی جفت پا بیاد وسط ابراز احساساتمون. صورت شروین هر لحظه میومد جلوتر. نگاهش رفت سمت لبهام. به لبهاش نگاه کردم. آروم چشمهام و بستم. خدا چون یه کاری کن کسی نیاد. به خدا شروین حلاله حلاله . دیگه شویمان است.بعد از چند ثانیه که برام چند سال گذشت چون همش استرس داشتم که یکی بیاد و مدام تو فکرم دعا می کردم که نیاد کسی.لبهاش و رو لبهام حس کردم. یه بوسه محکم و معترض به اندازه همه انتظاری که کشیده بودیم. بعد از چند ثانیه آروم لبهاش از هم باز شد و لبهای من و هم وادار کرد که همراهیش کنم. یه بوسه با عشق یه بوسه خسته انتظار یه بوسه برای برطرف کردن بی پناهی یه بوسه برای نشون دادن همراهی.این بوسه هزاران معنی داشت که شاید مهمترینش عشق بود.یه بوسه با نهایت عشق و محبت.یه بوسه طولانی و نفس گیر از هیجان.وقتی به خودم اومدم که لبهام تنها مونده بود. چشمهام بسته بود. آروم بازشون کردم. چشمهای خندون شروین جلوم بود. یه لبخند بهش زدم.من: یه بوسه کجکی.ابروهاش به نشونه استفهام رفت بالا.با چونه به خودمو خودش و حالت ایستادنمون اشاره کردم. یه خنده بلند کرد و با یه حرکت من و برگردوند سمت خودش و لبهاشو گذاشت رو لبهام. با هر بار تماس لبهامون یه دور قلبم هری می ریخت پایین. قلبم هنوز باور نداشت داشتنشو برای همیشه. هنوز برام مثل یه خیال شیرین بود که با هر بوسه انگار داد می کشید که واقعیه.شروین خودش و کشید عقب و بهم نگاه کرد و با لبخند گفت: اینم یه بوسه صافکی. خندیدم.چه عجب بی سرخر ما تونستیم دوتا ماچ از نومزدمون بگیریم. داشتم به فکرم می خندیدم که شروین خم شد و گونه امو بوسید. تو لمس حس شیرین بوسیدنش بودم که یه بوسم از چونه ام کرد. یه بوس از گلوم، یه بوس رو گودی گلوم، یه بوس به شونه ام. با هر بوسه اش تنم مورمور می شد. یه حس قشنگ و لذت بخش تو سراسر تنم می یچید. درسته که روم زیاده درسته که پروام و خجالت مجالت سرم نمیشه اما انگار تازه فهمیدم جلوی شروین تاپ تنمه. هیچ وقت این مدلی جلوش نیومده بودم. دیشبم خودمو شال پیچ کرده بودم به خاطر بازوهای لختم حالا این جوری هویدا جلوش ایستاده بودم و شروینم با بوسه هاش و تماس لبهاش به بدنم باعث می شد که از خجالت سرخ بشم کار هرگز نکرده. نه به اون لباس گشادا که جلوس مس پوشیدم نه به این تاپ بندیم. با یه حرکت خودمو عقب کشیدم و یکم خودمو کج و کوله کردم و سریع گفتم: چیزه .... من برم دوش بگیرم کلی عرق کردم.اومدم رد بشم که شروین دوباره دستمو کشید و برم گردوند سر جام و جدی گفت: کجا؟ نمی خواد بری دوش بگیری. دستمو کشید و نشوندم رو تخت و به زور بازوهامو هل داد و مجبورم کرد دراز بکشم. منم مثل یه بچه زبون نفهم نگاهش می کردم و مونده بودم الان می خواد چی کار کنه؟شروین همون جور که خودشم میومد رو تخت دراز بکشه گفت: الان نمی خواد هیچ کاری بکنی. الان می خوایم بخوابیم. سریع گفتم: تو کجا میای؟ الان یکی بیاد تو آبرومون میره.شروین با یه لبخند دندون نما ابرو انداخت بالا و گفت: نمیاد درو قفل کردم نترس.بچه زرنگ فکر همه جاشو کرده بود. آروم دراز کشیدم و مثل بچه تخسا گفتم: من خوابم نمیاد. دراز کشیده بود. منم دستهامو قفل کرده بودم تو هم و تاق باز دراز کشیده بودم و دستهای تو هممو رو شکمم گذاشته بودم. شروین خودشو کشید بالا و با یه لبخند شیطون گفت: چشمهاتو ببند خوابت می بره.انگار می خواست بچه بخوابونه.من: چیششششششش من 4 سالمم که بود با این حرفها گول نمی خوردم بخوابم. همه رو می خوابوندم خودم می رفتم بازی می کردم.شروین با خنده: آنید جون هر کی که دوست داری بگیر بخواب من می خوام پیش تو بخوابم. می دونی چند شبه که درست و حسابی نخوابیدم؟منم سریع مثل پروها گفتم: خوب کمتر برو بیمارستان شب کاری.شروین یه ابروش و انداخت بالا و گفت: خیلی روت زیاده. هیچ ربطی به شیفت شب من نداره. از وقتی که رفتی پیش درسا درست و حسابی نخوابیدم. بعدشم که از هیجان دور بودنت در حین نزدیکی خوابم نبرد. قبلترشم، بعد از اینکه از شمال برگشتیمم، که انگار یه چیزی گم کردم. موقع خواب بالشتتو بغل می کردم تا خوابم ببره. الان واقعا" نیاز به خوابیدن با لمس حضورت دارم. می خوام لااقل حس کنم که همه چی واقعیه.عزیزززززززززززززززززززززز م . قربونش برم که انقده حسهاش قشنگه.برگشتم به پهلو خوابیدم و دست چپمو گذاشتم زیر سرم. شروینم به پهلو خوابید سمت من. تو صورتش نگاه کردم. بی اختیار دستم اومد بالا و کشیده شد رو صورتش. پشت دستم و یه دور از پیشونیش تا چونه اش از بالا تا پایین نوازشگر کشیدم. بعد با انگشتام رو ابروهاش، رو بینیش رو گونه هاش و نوازش کردم. انگشتامو کشیدم رو لبهاش. چشمهاش و بست. یه لبخند محو اومد رو لبهاش.خودمو کشیدم جلو و یه بوسه آروم کردمش اومدم بیام عقب که با دستش کمرمو گرفت و کشیدم تو بغلش. دستشو انداخت زیر سرم و دوباره و این بار یه بوسه طولانی تر ازم گرفت. از هم که جدا شدیم تو چشمهام نگاه کرد و ملتمس گفت: همین جا می خوابی؟با لبخند سرمو تکون دادم. جای سرمو رو بازوش درست کردم و چشمهامو بستم. آروم بازومو نوازش کرد. اونقدر این کارو کرد تا خوابم برد. 

یه خمیازه کشیدم و چشمهام و باز کردم. یکم خودمو تکون دادم. هنوز اینجام تو بغل شروین. چشمم به سینه اش افتاد که با ریتم نفسهاش آروم بالا و پایین می ره. هنوزم باورش سخته که کنارمه، واقعی و زنده، تو بیداری.دستمو بلند می کنم و می زارم روسینه ستبرش. بی اختیار لبخند می زنم.نه خودشه از تن و بدنش پیداست هنوزم تنش سنگیه. گردنم گرفت چه بازوی سفتی داره. قربون بالشت نرم خودم برم. اما عمرا" همین سفتی و عشقه. محاله دیگه بخوام سرمو بزارم رو بالشتم. اونم الان که شروین و دارم .... شروین و دارم ..... یعنی می تونم هر وقت که می خوابم کنارم حسش کنم و صبح که بیدار می شم اولین چیزی که می بینم صورت اون باشه؟یه ذوقی کردم و دستمو انداختم دور بدن شروین و سرمو گذاشتم رو سینه اش و با ذوق فشارش دادم به خودمو خندیدم.- خوب خوابیدی؟هههههههههههههههههههههه قلبم در اومد. یه متر پریدم هوا. من: تو چرا چشمات بازه؟شروین یه خنده ای کرد و گفت: یعنی چی؟من: هان .... یهنی چرا بیداری؟ مگه خواب نبودی؟ از کی بیداری؟شروین: از اولش ....من: از اولش؟ یعنی از اول اینکه بیدار شدم همه کارهامو دیدی؟شروین با نیش باز: نه از اولش که خوابیدی همه رو دیدم.با چشمهای گشاد شده مبهوت گفتم: یعنی چی اونوقت؟ ببینم تو اصلا" خوابیدی؟شیطون ابرو انداخت بالا و گفت: نوچ.من: وای چرا ؟؟؟؟ تو که گفتی خسته ای و چند وقته خوب نخوابیدی.شروین: الان دیگه نیستم. دیدن تو، تو خواب همه خستگیمو برد. مخصوصا" این تیکه آخرش خیلی خوب بود.با ابرو به من اشاره کرد که هنوز رو سینه اش بودم. به خودم که نگاه کردم یهو نیشم باز شد و تموم دندونام به ردیف پیدا شد. چقده من ضایع بودم بازم سوتی دادم. نیشمم برای ماسمالی بود.اومدم زودی بلند بشم که کمتر سوتی بدم. تا خودمو کشیدم عقب یهو شروین با دست به کمرم فشار آورد و من دوباره محکم پرت شدم تو بغلش و صاف صورتم رفت تو گردنش.وای ننه چه خوشبوئه شروین تا حالا متوجه نشده بودم. گلوش و ببین. همچین آدمو جذب می کنه که ..... اگه یه ماچش کنم چی میشه؟ ..... هیچی الان دیگه موردی نداره ناسلامتی محرمه ها. خوب بعد نمیگه دختره رو ببین چقده هیزه چقده تو کف من بوده . خوب مگه نبودی از همون اولم که دوسش نداشتی این هیکل چشمتو گرفته بود بدددددددددددددد.گمشو یعنی من منحرفم؟ یعنی خودت تا حالا نمی دونستی.برو بمیر بی تربیت. شوهرمه دوست دارم ببوسمش.هنوز خود درگیری داشتم که شروین گفت: کجا می خواستی بری؟گیج سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم: هیچ جا ... می خواستم برم صورتمو بشورم.شروین یه ابروش و داد بالا و گفت: همین جوری؟یه نگاه به خودم کردم و گفتم: آره دیگه جایی که نمی رم دستشویی تو اتاقمه لازم نیست لباس عوض کن .....با یه حرکت من و کشید بالا و خودشم یکم سرشو بلند کرد و با یه بوسه دهنمو بست. منم که مات این فیض یهویی بودم. چقده خوبهههههههههههههههههههههشروین خودشو کشید عقب و با لبخند گفت: یادت باشه دیگه همین جوری پا نشی بری.هنوز تو فاز بوس و اینا بودم. گیجی گفتم: صورتمو نشسته بودم.یه قهقهه ای کرد و گفت: همین جور نشسته خوشمزه ای. نیشم باز شد. یه دونه آروم کوبیدم رو سینه اشو بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.می دونستم شوهر داشتن انقده خوبه زودتر اقدام می نمودم. برو گمشو تو هم. همه که مثل شروین نیستن. اما خدایی شروین یخی کجا و این آدم سراسر محبت و مهربونی کجا بچه ام خیلی رمانتیکه.خوب اگه نبود که با توی اشکول کنار نمیومد.خدایی بد جلوش سوتی می دما.خودش گفت عشق همین خل بازیهامه. ایول شروین عاشقمه کی فکرشو می کرد.اما جدا" که نمیشه از رو ظاهر آدمها دلشون و دید.فلسفی حرف می زنیا بدو دست و صورتتو بشور برو بیرون پسره فکر میکنه یه موردی داری دو ساعت تو دستشویی موندی. واقعا" هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی متاهلی این جوری باشه. پر آرامش البته اینها همه چیزهایی بود که من حس می کردم. من با وجود شروین خوشبخت بودم. خیلی راحت با هم حرف می زنیم و هر چیزی که تو دلمونه رو می گیم نمی زاریم هیچی تو دلمون بمونه تا بعدا" بزرگ بشه. اگه مشکلی هست می گیم اگه تعریفی هست می گیم. به این فکر نمی کنیم که نه بهش نگم که مثلا" چقدر خوبه پسره پرو میشه خودشو می گیره.چون ما قبل اینکه زن و شوهر باشیم دوتا دوست هم راه و همراز هستیم برای همینه ام رابطه امون دوستانه عاشقانه است. وقتمون و برای چیزای الکی و بحثهای بی خودی تلف نمی کنیم. زندگی کوتاه تر از اونیه که بخوایم با تلخی بگذرونیم. وقتی می بینم زندگی می تونه انقدر خوب باشه به این فکر می کنم که چرا زندگی پدرو مادرم این جوری نبود؟ چرا اونا همه اش دعوا می کردن چرا زندگیشون همه اش تلخی و ناراحتی داشت؟ شاید برای این بود که پدرم احترامی برای زندگی و زنش قائل نبود. شاید برای این بود که هیچ وقت به حرفهای مادرم گوش نمی کرد. هیچ وقت نخواست بدونه که آیا مادرم هم از این زندگی راضیه یا نه. همیشه خودشو می دید. همیشه حرف خودشو می زد. همیشه خودخواه بود. حتی برای ما بچه هاش. برای همین خود خواهیش بوده که همه مون دور شدیم ازش. همه مون زده شدیم. چقدر خوب بود که تو یه زندگی حریمها و احترامها همیشه پا برجا بمونه، نشکنه.چقدر من لوس شدم. چقدر فلسفی حرف می زنم. به زبون ساده خودم میگم. هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم اتاقم تختم و وقت و ساعتهامو با یه آدم دیگه شریک بشم که حتی یه لحظه خوصوصی و تنها هم نداشته باشم. همیشه فکر کردن به اینکه مجبورم تخت عزیزم و با یه غول بیابونی گنده سهیم بشم که احتمالا" بیشتر جارو می گیره از هر چی مرده و ازدواجه بدم میومد. هیچ وقت حاضر نبودم تختمو بدم به کسی. مال خودم بود عشق خودم بود دوست داشتم همچین رو تختم غلط بزنم که حال بیام. اما الان. همه تختم همه راحتی خوابم شده همون یه ذره جا، تو بغل شروین. امنیتم شده بازوهای حلقه شده شروین به دورم. الان می دونم که نمی خوام اینها رو از دست بدم و چه شیرینه داشتن کسی که همه این حسهای خوب و به آدم منتقل کنه. امیدوارم منم همین حسها رو بهش منتقل کنم. **** حوصله ام سر رفته. بس که درس خوندم مخم ترکید. من نمی دونم چرا یاد گرفتن 4 تا درس عمومی انقده سخته. حاضرم 60 تا درس تخصصیو بخونم یه دونه عمومی نخونم. بدبخت شروین و طراوت جون. به خاطر امتحانام همش تو اتاقم چپیدم وبیرون نمیام. مثلا" دارم درس می خونم. خدایی همه غلطی کردم غیر درس خوندن. ریز ریز از بدو تولدم خاطراتمو مرور کردم تا همین الان. هر چی کتاب داستان خوندم و یادآوری کردم. هر چی فیلم دیده بودم و تو ذهنم مرور کردم. این وسطهام هر یک ساعت یه صفحه درس می خوندم.لی لی کنون از پله ها اومدم پایین.الان هیچی به اندازه مردم آزاری بهم نمی چسبید. جای درسا خالی بود که با هم بریم یکیو بچزونیم. اما حیف تو این خونه درندشت هیچکی پیدا نمی شد یکم جزش بدم حال کنم.سرخوش رفتم تو سالن جای همیشگی.چشم چشم کردم اما دریغ از یه آدمیزاد. اه صبر کن یکی پیدا کردم. اه این که شروینه . اینجا چرا خوابیده بیچاره.نیشم باز شد. خوب خودم از اتاق پرتش کردم بیرون تمرکزمو بهم می زد. چقدرم من تمرکز داشتم اما خوب وقتی شروین کنارم بود و نگاهم می کرد همش دلم می خواست برم بخزم بغلش و هی حرف بزنم هی حرف بزنم. کلا" درس و بی خیال می شدم. آخی چه بامزه خوابیده بود. رو مبل لم داده بود و دستهاشو رو پاش تو هم قلاب کرده بودو سرشم تکیه داده بود به پشت صندلی. ناز بشی پسر چه مظلومم خوابیده اما چه کنم که کرمه تو تنم می لوله باید یه جوری خودمو خالی کنم. شرمنده اتم می شم اما فعلنه کسی غیر تو در دسترس نیست. یه جورایی تقصیر خودته می خواستی مثل بچه های خوب بری تو اتاقت بخوابی. این وسط ولو نشی.یه لبخند خبیث و کرمی زدم. رفتم جلوش خم شدم. این چند وقته زیادی خوشحال بود و مهربون. بزار یکم اذیتش کنم یکم اخمش و ببینم دلم تنگ شده واسه اخماش. یه دسته از موهامو از پشت سرم کشیدم آوردم جلو. خم شدم رو صورت شروین. دلم نمیومد اما چه میشه کرد. آروم موهامو زدم به بینیش. یه تکونی خورد و سرشو کج کرد. خنده امو قورت دادم. دوباره موهام و زدم بهش. این بار دستش و آورد و مالید به بینیش و یکم جابه جا شد رو مبل. با دست جلوی دهنم و گرفتم که نخندم. دوباره کارمو تکرار کردم اینبار اخم کرد و همچین بینیشو مالید که گفتم الانه که کنده بشه. داشتم می ترکیدم از خنده هم به خاطر قیافه شروین هم به خاطر کرم ریختنم. دوتا دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم تا نخندم.شروین که آروم شد دوباره موهامو زدم به بینیش. اینبار با یه اخم غلیظ یه تکون خورد و تو جاش صاف نشست و چشمهاش و باز کرد منم خودمو کشیده بودم عقب و با دست جلوی دهنم و گرفته بودم که صدای خنده ام بلند نشه. هنوز اون دسته موهام تو دستم بود.شروین چشمشو باز کرد و نگاه اخموشو اول به صورت کبود از خنده ام و بعدم به دستم و موهای تو دستم انداخت. یه ابروش رفت بالا و با انگشت به من و موهام اشاره کرد و گفت: نگو که تو بودی اذیت می کردی.سعی کردم لبهامو جمع کنم تو دهنم که خنده ام خفه شه اما بدتر شد. خیلی بامزه و خنگی این جمله رو گفت. یهو ترکیدم و با صدای بلند خندیدم. همین حرکتم نشون دهنده این بود که من یه کرمی کشتم این وسط.یهو شروین با اخم از جاش پاشد و تو همون حالت عصبی گفت: دعا کن که نگیرمت.تا شروین بلند شد منم یه جیغی کشیدم و پا گذاشتم به فرار. خداییش خیلی عصبانی بود. دستش بهم می رسید می کشتتم. خوابشو کوفتش کرده بودم. همچین دور تا دور این سالن به این بزرگی می دوییدیم که نگو. دیدم این پسره عجب کنه ایه هرجا من می رم کم نمیاره اونم میاد. هر چی دورتا دور این مبل و میز و صندلی ها چرخیدم شروینم پشت من میومد. دیگه دیدم نمیشه. با جیغ دوییدم و پریدم رو مبل از اونجا رفتم رو اون یکی مبل شروینم هی میگفت: خودت وایسی بهتره خودم بگیرمت برات بد میشه. برو بابا همین الانم دستت بهم برسه گازم می گیری مگه خرم که خودم بیام جلوت مثل گوشت قربونی؟ عمرا".از رو یه مبل پریدم رو اون یکی هی از رو این صندلی می رفتم رو اون یکی شروینم از پایین دنبالم بود. با یه حرکت رفتم رو صندلی نهار خوری و رفتم رو میزش. حالا من از این سمت میز هی می دوییدم اون سمت شروینم از کنار میز دنبالم می کرد. هر طرف که می رفتم شروین جلوم پیدا میشد. بابا من بگم غلط کردم ول میکنی؟دیدم این جوری نمیشه. یه سمت میز ایستادم. به نفس نفس افتادم بس که دوییدم. شروینم جلوم ایستاد و با دستهای باز هر گونه راه فراری و روم بست. هنوز اخم داشت. خدایا چی کار کنم. چشم تو چشم هم بودیم. انگار جنگه. هیچ کدوم کوتاه نمی امدیم.یهو نیشم و تا بناگوش باز کردم. چشمهای اخمی شروین با این تغیر ناگهانی من از تعجب گشاد شد. خدایا خودمو به خودت سپردم. یه کاری کن بی خیال شه.با اینکه رو میز ایستاده بودم اما شروینم که کم قد نداشت. دیدم نمیشه هیچ مدله از بین دستهای شروین جیم شد. رفتم صاف جلوش ایستادم.شروین: ندیدی خوابم؟ اذیت کردنت چی بود؟ خوبه داری درس می خونی بیام اذیتت کنم؟ چه خوابیم بود. رسما" کوفتم کردی. حالا تا یه بلایی سرت نیارم مگه راحت میشم. پاشو بیا پایین ..... نزاشتم ادامه بده با یه حرکت خودمو پرت کردم سمتش. شروین با بهت من و تو هوا گرفت. منم از خدا خواسته همچین دستامو انداختم دور گردنش و پاهامم حلقه کردم دور کمرش که پسره بدبخت مات مونده بود از این حرکات من. خیلی سریع لبهامو گذاشتم رو لبهاش که دیگه حتی نتونست جمله اشو ادامه بده.اونقدر بوسیدنمو طول دادم تا شروین از شوک حرکتم در اومد و دستاشو انداخت پشت کمرمو من و بیشتر به خودش فشار داد و اونم همراهیم کرد.خوب خدا رو شکر انگاری از فاز دعوا و بزن و ناکار کن من در اومد. بهترین شیوه برای رام کردن یک پسر عصبانی. انقده دوست داشتم ابروهامو تند تند بندازم بالا و یه لبخند خبیث بزنم اما خوب ضایع میشد بد حالمو می گرفت.گذاشتم قشنگ که رفت تو حس صورتمو کشیدم کنار. این لبهاش مگه ول می کرد یکم همراه لبهای من کشیده شد جلو و بعد که دید نه انگاری جدی جدی دیگه جدا شده چشمهاش و باز کرد و بهم نگاه کرد. به زور نیشمو بستم.شروین تو چشمهام نگاه کرد و آروم گفت: این برای چی بود؟دیگه نیشه شل شد. با یه لبخند عظیم گفتم: برای جبران خسارت.یه ابروش و برد بالا و متفکر چند بار سرشو تکون داد و گفت: خوبه ، خوبه اما کافی نیست. با یه حرکت سریع دوباره لبهامون قفل شد. همچین نرم و شیرین می بوسید که آدم می رفت تو هوا. خوبیه داشتن دوست دخترهای متعدد این بود که حسابی بلد بود چی کار کنه. با یه حرکت و یه چرخش رفت سمت مبلها و تو همون حالتم لبهامون تو هم بود. یکی از بازوهامو انداخته بودم دور گردنش و یه دست دیگه امو برده بودم تو موهاشو پاهامم حلقه کرده بودم دور کمرش.تو حال و هوای عشقولانه ی خودمون بودیم که با شنیدن صدای پا و هههههههه بلند یکی همراه با کلمات زیبای: وای خاک به سرم. از هم جدا شدیم. الهی بی آنید بشی شروین که شرف مرف که نداشتیم آبرو حیثیتمونم به باد رفت. با یه حرکت از تو بغل شروین اومدم پایین و کنارش ایستادم. کنار در سالن طراوت جون با یه لبخند شیطون همراه با مهری خانم که دستش رو صورتش بود و با بهت داشت نگاهمون می کرد ایستاده بود. مطمئنن مهری خانم چشمش که به ما دوتا بی آبرو افتاد محکم زده تو صورتش. اون کلماتم " خاک و سرم و هههههههههه " یقینا" مال مهری خانم بوده.از خجالت سرمو انداختم پایین. این شروینم که خودشو زد به کوچه مش غضنفرو به در و دیوار و سقف نگاه می کرد.طراوت جون همون جور که میومد سمت مبلش که بشینه با یه لبخند شیطون گفت: خوب شد شما دوتا رو زودی محرم کردم وگرنه از دست می رفتین.اگه یه لحظه تو زندگیم بود که دوست داشتم آب بشم از خجالت همین لحظه بود. خدا رو شکر که صدای زنگ گوشیم به دادم رسید. سریع یه ببخشید گفتم و زدم بیرون از سالن. گوشیمو از جیب پشت شلوار لیم در آوردم. درسا بود.دکمه وصل و زدم و با صدای شادی گفتم: سلام علیکم خانم فیلسوفه چی شده مخت پکید زنگ زدی به من؟صدای مضطرب درسا تو گوشی پیچید.درسا: سلام آنید ... کجایی؟ باید ببینمت ....دلهره افتاد تو جونم. صدای شادم جاشو به یه صدای نگران داد.من: درسا چی شده حالت خوبه؟درسا: آره آره خوبم فقط باید ببینمت.من: گلم خونه ام.درسا: من دارم میام اونجا. تروخدا جایی نرو.من: باشه باشه منتظرتم.گوشی و با نگرانی قطع کردم. هیچ وقت توی این چند سال صدای درسا رو این جوری مضطرب نشنیده بودم پس حتما" اتفاق مهمی افتاده بود.برگشتم. شروین پشت سرم بود. صورتمو که دید نگران گفت: کی بود؟به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: درسا بود. حالش اصلا" خوب نبود. گفت باید ببینتم. داره میاد اینجا. یعنی چی می تونه شده باشه؟یه لبخند امید بخش زد و گفت: تا نیاد که نمی فهمی پس جلو جلو استرس نگیر.تو جوابش یه لبخند زدم و منتظر اومدن درسا شدم.با کمال تعجب درسا یه ربع بعد تو خونه بود. جلوی در عمارت ایستاده بودم و با بهت منتظرش بودم. این دختره مگه جت سوار میشه که راه دو ساعته رو تو یه ربع اومده.درسا از پله ها بالا اومد. داشتم بهش نگاه می کردم. زبونم بند اومده بود. این درسای همیشه نبود. نه لبخندی، نه نگاه شادی، نه حتی یه سلامی. شونه هاش پایین افتاده بود. رنگش پریده بود. نگاهش غمزده بود. اومد جلوم و خودشو انداخت تو بغلم. خدایا داشت مثل یه گنجشک خیس تو بارون می لرزید.با بهت و نگرانی گفتم: درسا عزیزم چی شده؟ چرا می لرزی؟همون جور که تو بغلم بود گفت: آنید شروین خونه است؟درسا رو از خودم جدا کردم و بهش نگاه کردم.نگران پرسیدم: آره عزیزم. مریضی؟ می خوای معاینت کنه؟ بیا تو. الان می رم صداش می کنم.دستمو گرفت و با صدای بی جونی گفت: نه خوبم. فقط مهام. اگه میشه مهام و پیدا کنه.نگرانتر گفتم: مهام؟ مهام چش شده؟ درسا کشتی من و بگو چه خبر شده؟درسا: آنید می گم فقط اول تو شروین و بفرست دنبال مهام. خیلی داغون بود. با سر گفتم باشه. دستمو گذاشتم پشت کمرش و به جلو هدایتش کردم. وارد عمارت شدیم. به سمت پله ها رفتیم. تو راه به مهری خانم گفتم برامون شربت بیاره تو اتاقم.درسا رو فرستادم تو اتاقم و خودم رفتم سمت اتاق شر وین. در زدم.بعد چند لحظه در باز شد. شروین با لبخند جلوم ایستاده بود. چشمش که به قیافه نگران من افتاد لبخندش محو شد و با یه اخم ریز یه قدم اومد جلو و نگران گفت: آنید خوبی؟؟؟من: آره ، آره من خوبم. فقط.... درسا اومده ... میگه می تونی بری دنبال مهام؟ فکر کنم با مهام دعواش شده . حالش خیلی بده.شروین سریع گفت: باشه الان می رم.یه لبخند بهش زدم. رو نوک انگشتام بلند شدم و یه بوسه سپاسگزار رو گونه اش نشوندم. لبخند مهربونی تحویلم داد. رفتم تو اتاق. درسا رو تخت نشته بود. شونه هاش خم و سرش پایین بود. دستهاش تو هم قلاب و رو پاهاش بود. تو فکراش غرق بود.رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم رو دستهاش که از اضطراب می لرزید.سرشو بلند و به چشمهام نگاه کرد.آروم گفتم: درسا .... نمی خوای بهم بگی چی شده؟درسا با یه نگاه ملتمس بهم چشم دوخت. آروم لب باز کرد و گفت: آنید ... قول می دی هر چی گفتم تا آخرش گوش کنی؟ هر چی گفتم در موردم بد فکر نکنی؟ هر چی گفتم زود قضاوت نکنی؟دلم هری ریخت پایین. وای نکنه درسا خودشو خاک بر سر کرده؟ از مهام بعید بود. این پسره به ریختش نمی خورد این کاره باشه خیلی نجیب و مهربون می زد. نههههههههههه نکنه کارشو کرده و الانم درسا رو ول کرده و در رفته درسا هم در به در دنبالشه. بمیرم برات دختر. تو که ته زرنگی بودی چه جوری این مدلی خودتو ....سعی کردم فکرهام در حد همون فکر بمونه و تو قیافه ام نشون نده.یه لبخند ملیح زدم و گفتم: قول می دم عزیزم.درسا یه نگاه ترسیده بهم کرد و گفت: امروز با مهام رفته بودیم بیرون.....خوب خوب یعنی می خواد از اول ماجرا برام بگه؟ خدا کنه با جزئیات تعریف کنه و وسطاش سانسور نکنه.درسا: رفتیم یه کافی شاپ که بستنی بخوریم.یعنی تو کافی شاپ این کارو کردن؟ چه مکان بوده.درسا: رفتم دستهامو بشورم. کیفو وسایلم رو میز پیش مهام بود.( با بغض گفت ) برگشتم دیدم مهام صورتش قرمزه. عصبانی بود. خیلی عصبانی. گوشیم تو دستش بود.یهو زد زیر گریه. مات و گیج فقط داشتم نگاهش می کردم.وسط گریه گفت: یهو مهام هر چی از دهنش در اومد بهم گفت و گوشیمو پرت کرد رو میز و رفت.نمی دونستم چی بگم. اصلا" نمی دونستم چی به چیه؟ مهام چرا یهو رفت؟با مکث آروم گفتم: درسا .... مهام چش شد؟؟؟؟درسا وسط هق هق گفت: من نمی دونم. تقصیر من نبود. با چشمهای اشکی و ملتمس بهم نگاه کرد و گفت: به خدا من کاری نکردیم.نمی فهمیدم چرا این جوری ناله و التماس می کنه اونم درسا. مگه چی شده بود که هی میگفت من کاری نکردم.من: درسا آروم باش. بهم بگو منظورت از کاری نکردم چیه؟ مهام برای چی عصبانی شد؟درسا: من که دستشویی بودم برای گوشیم اس ام اس اومده مهامم خونده اتش.من: درسا .... اس ام اس کی بود که مهام انقدر عصبانی شد؟درسا دوباره زد زیر گریه و وسط هق هق و اشکهاش گفت : سینا ... سینای عوضی اس ام اس داده بود.اگه برق ولتاژ قوی بهم وصل می کردنم انقدر شکه و خشک نمی شدم. باورم نمی شد. این امکان نداره. یعنی ... بیچاره درسا .... بیچاره تر مریم ....درسا بلند بلند گریه می کرد و وسطاش بریده بریده می گفت: به خدا من هیچ کار بدی نکردم. خودش اس ام اس می ده من حتی جوابشم نمی دم. 10 بار گفتم به مریم می گم اما بازم به کارش ادامه می ده. من .... من ....طفلی داشت می لرزید. بغلش کردم و به خودم فشارش دادم. منم وقتی سینا بهم اس ام اس داد و گفت دوست دارم همین حال و پیدا کردم.می فهمیدم چه زجری داره می کشه. چقدر از خودش بدش میاد. چقدر می ترسه که بقیه در موردش بد فکر کنن.بی اختیار اخمام رفت تو هم. عضله هام منقبض شد. عصبانی بودم. اگه سینا جلوی چشمم بود لهش می کردم. پسره آشغال کثافتو ....وسط نوازش کردنش با تحکم گفتم: آروم باش درسا من حرفتو باور می کنم. بسه دیگه گریه نکن.درسا با بهت خودش و ازم جدا کرد و با صورت اشکی یه لبخند زد و گفت: تو ... تو باور می کنی؟بلند شدم و از رو میز یه دستمال برداشتم و گرفتم طرفش. با اخم گفتم: بگیر صورتتو پاک کن مثل گوره خر شدی. آخه ریمل و مدادش به خاطر گریه ریخته بود پاییین و صورتش راه راه سیاه شده بود.وسط گریه خندید و دستمال و گرفت. انگار با همون یک کلمه باور می کنم من جون گرفته بود. موبایلمو برداشتمو رو به درسا گفتم: درسا بشین من میام الان.از اتاق اومدم بیرون. شماره شروین و گرفتم. با دومین بوق جواب داد.من: الو شروین .....شروین: سلام آنید خوبی؟؟؟؟؟من: آره عزیزم. شروین مهام و پیدا کردی؟شروین: آره الان خونه مهام اینام ....... ( یه مکث کوتاه کرد و آروم تر گفت ) آنید ....چشمهام و بستم. حتما" مهام بهش گفته، شروینم براش تعریف کرده؟ نمی دونم. شاید اگه همون موقع گذاشته بودم شروین همه چیز و به مریم بگه .... شاید اگه زودتر مریم فهمیده بود .... شاید ....بغضم گرفت. برای دل عاشق مریم .... برای جونیش .... برای آرزوهاش .... برای خوشبختی که فقط یه سراب بود.آروم گفتم: شروین .... میای خونه ؟ با مهام بیا.شروین یه باشه ای گفت و قطع کرد.چقدر با شعور بود که به روم نیاورد. چقدر با درک بود که نگفت: من که بهت گفتم.از این کلمه متنفر بودم. از این بهت گفتما بدم میومد.
همون جا جلوی در ایستادم تا شروین و مهام بیان. پنج دقیقه بعد اومدن. شروین یه بوسه آروم رو گونه ام نشوند.مهام آروم سلام کرد. جوابشو دادم. آخی بچه چقدر داغون شده فکر کرده درسا با سیناست. عوق دیگه حالمم از تصور خودش و حتی اسمش بهم می خوره. آدم انقدر عوضی؟به شروین نگاه کردم.من: گفتی به مهام؟شروین: نه گفتم شاید دوست نداشته باشی.یه لبخند سپاسگزار زدم بهش. با دست اشاره کردم. من: بیاین بریم تو اتاق من. درسا اونجاست. رو به شروین گفتم: باید به جفتشون بگیم.یه لبخند بهم زد. یه لبخند آروم کننده. می دونست حتی یاد آوریشم برام سخته. در و باز کردم و رفتم تو اتاقم. بعد من، شروین و مهام اومدن تو اتاق. درسا با دیدن مهام چشمهاش از تعجب گرد شد و با هول بلند شد ایستاد. بهش اشاره کردم که بشینه. یه نگاهی به تک تکمون کرد . آروم نشست.رو به مهام گفتم: شما هم بشینید لطفا".مهام بی حرف نشست. تمام مدت سرش پایین بود. خیلی ناراحت بود. حتی یه نگاهم به درسا نکرد.شروین اومد کنارم و دستش و انداخت دور کمرم. چقدر به حمایتش احتیاج داشتم. شاید برای گفتن این موضوع نیاز به انرژی زیادی داشتم و شروینم بهم اون انرژی و می داد.به درسا و مهام نگاه کردم. مهام سرشو بلند کرد و هر دوشون به من و شروین نگاه کردن.من: می دونم امروز روز وحشتناکی برای هر دوتون بوده کاملا" درکتون می کنم. مهام یه پوزخندی زد. ای زهر مار پسر تا حالا مودب بودی تا آخرشم بمون دیگه. بیام بزنم تو سرت؟درسا فقط غمگین نگاهم کرد. بهش یه لبخند زدم و رو به مهام با یه اخم کوچیک گفتم: آقا مهام ازتون انتظار بیشتری داشتم. یعنی همه اعتمادتون به درسا در حد همین دو تا اس ام اس بود؟مهام اصلا" انتظار نداشت که این حرف و بزنم. با بهت نگاهم کرد. دهنشو باز کرد که یه چیزی بگه. دستمو بالا آوردم و گفتم: نمی خواد چیزی بگی. درسا میگه من نمی خواستم به سینا اس ام اس بدم و این فقط اونه که اس میده و درسا هم جوابشو نمی ده اما اون ول بکن نیست. من حرف درسا رو باور می کنم، شروینم همین طور.ابروهای مهام بالا رفت.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: من حرف درسا رو باور می کنم. چون ... چون ...برام خیلی سخت بود که بگم. شروین یه فشاری به کمرم داد و حرفم و کامل کرد.شروین: چون سینا بار اولش نیست که یه همچین کاری میکنه.درسا همچین با شدت سرشو بلند کرد که گردنش گرفت. یه دستش به گردنش بود و با بهت گفت: چی؟مهام: شروین منظورت چیه که بار اولش نیست؟شروین: این آقا سینا ظاهرا" کارشون اینه. اونقدرم پرو تشریف دارن که از دوستهای صمیمی زنشم نمی گذرن. سینا قبلا" به آنیدم اس ام اس می داد. وای خدا یکی دهن درسا و مهام و ببنده. الان جک و جونور می ره توشون. این دوتا انقدر تعجب کرده بودن که تا آخر حرفهای شروین حتی پلک هم نزدن و شروین همه چیزو گفت. همه اون اتفاقها و اس ام اس دادنهای سینارو و در آخر گفت: من که فکر می کنم باید به مریم بگید. این سینا معلومه که این کارست. یکی که انقدر جرات میکنه که بخواد با دوستای نزدیک زنش ارتباط برقرار کنه پس خیلی راحت با غریبه ها ارتباط داره بدون نگرانی. حرفهاش که تموم شد. مهام شرمگین به درسا نگاه کرد و گفت: درسا من واقعا" .....درسا دستش و بالا آورد و ساکتش کرد و با اخم و عصبانی گفت: هیچی نگو مهام. بعدن در مورد بی اعتمادی تو نسبت به من و اون رفتارت صحبت می کنیم. الان موضوع مهمتری داریم که باید بهش فکر کنیم.صاف به من نگاه کرد. منم به همون چیزی که اون فکر می کرد فکر می کردم. باید به مریم بگیم. الان دیگه اون حق داره که بدونه. ما یکبار به سینا فرصت دادیم که جبران کنه و آدم بشه. اما این پسر نشون داده بود که آدم شدن، تو کارش نیست.درسا: آنید به مهسا بگیم؟من: آره بهتره که به اونم بگیم. باید مشورت کنیم. هر چند فکر می کنم سینا فقط با مجردها کار داره و به مهسا اس ام اس نمیده چون شوهر داره. بعد از اینکه فهمید من نامزد دارم و شروین اونجوری حالشو گرفت دیگه کاری بهم نداشت. واسه همین اومد سراغ تو که فکر می کرد تنهایی و راحت تر می تونه راضیت کنه تا خام حرفهاش شی. اگه بهش بگی تو هم داری ازدواج می کنی مطمئنم می ره سراغ الناز. پس بهتره به اونم بگیم. ****مهسا و درسا رو تخت نشسته بودن. موبایلم رو آیفون بود و الناز پشت خط. مهسا و الناز هنگ کرده بودن و نمی دونستن چی بگن. یهو الناز یه جیغی کشید و گفت: آشغال عوضی. خودم میکشمش. الان چه طور می تونه با مریم این کارو بکنه. الهی به زمین گرم بخوره پسره هیز چشم چرون هوس باز. تو که مرد زندگی نبودی غلط کردی زن گرفتی. می تمرگیدی خونه ننه ات انگل بازیتو می کردی. چرا دختر مردم و بدبخت کردی؟ماها با دهن باز فقط داشتیم به جیغ و داد الناز گوش می کردیم. النازم آروم بود، آروم بود یهو منفجر می شدا. یعنی سینا بره نماز شکر بخونه که الناز تهران نیست وگرنه همین الان میرفت با ماشین زیرش می کرد.من: خوب الناز جان شما یکم آروم باشید من خودم الان می رم سینا رو می برم قبرستون.درسا با چشمهای گرد بهم نگاه کرد. منم آروم گفتم: کاریش ندارم می برمش بهش زهرا واسه مرده ها فاتحه بخونه. بزار الناز خیالش راحت بشه خوب.مهسا یه چشم غره بهم رفت و گفت: الان وقت شوخیه؟ ( بعد بلند تر گفت ) من میگم زنگ بزنیم مریم بیاد اینجا. باید همه با هم باهاش صحبت کنیم. باید همه چیزو بهش بگیم. این جوری که نمیشه. این پسره پیداست آدم بشو نیست. الان مریم باید تصمیم بگیره که می خواد چی کار کنه. ما وظیفه امون اینه که بهش بگیم. دلم نمی خواد اون سینای عوضی فکر کنه مریم احمقه و هیچی حالیش نیست واونم می تونه از سادگی و محبتش سواستفاده کنه.جمله آخرو همچین داد کشید که من و درسا چسبیدیم به هم.درسا: مهسا جون آروم، تو خون خودتو کثیف نکن.آروم دم گوش درسا گفتم: الان نوبت توئه. الناز، مهسا حالا تو یه جیغ بکش.سریع قبل از اینکه درسا کاری بکنه بلند داد زدم: الاغ.همچین بلند گفتم که مهسا یه متر پرید بالا و درسا هم گوشش و گرفت. الناز از پشت خط گفت: چته دیوونه چرا داد می کشی.نیشمو باز کردم و گفتم: هیچی من سهممو دادم. درسا تو برو.مهسا و درسا یه چشم غره بهم رفتن. مهسا گفت: من میریم زنگ بزنم مریم بیاد اینجا.من و درسا مثل متهم ها به زور آب دهنمون و قورت دادیم. با این که هیچ قسمت ماجرا ما مقصر نبودیم اما هر دومون از عکس العمل مریم می ترسیدیم. یه دقیقه بعد مهسا اومد و گفت: زنگ زدم. تا یک ساعت دیگه میاد.به درسا نگاه کردم اونم نگران بود. آروم با تته پته گفتم: چیزه .... میشه .... میشه به مریم نگیم سینا به کیا اس ام اس می داد ؟؟؟؟؟ میشه اسم نبریم؟درسا موافق با یه لبخند تشکر آمیز نگاهم کرد و مهسا هم یکم متفکر بهم چشم دوخت.الناز از پشت خط گفت: باشه نگید. اما اگه مریم اصرار کرد چی؟مهسا: بازم نمی گیم این جوری بهتره. ممکنه اگه اسم ببریم رفتارش با آنید و درسا عوض بشه. هر چی باشه سینا شوهرشه. قبول خطای شوهرش خیلی سخته. تو اون لحظه ترجیه میده دوستاش و مقصر بدونه تا شوهرشو. دلم مثل آبگوشت قل قل می کرد. حالم داشت بهم می خورد. همش به این فکر می کردم که وقتی مریم بفهمه چه عکس العملی از خودش نشون میده. درسا هم بدتر از من. اونم همش دستهاشو تو هم می پیچید و هی لبشو می جوید. به زندگیم درسا رو انقدر عصبی ندیده بودم. نمی دونم چه جوری این یه ساعت و گذروندم. شاید بالا تر از 10000 بار به ساعت نگاه کردم اما به زور عقربه اش حرکت می کرد. صدای در همه مون و از جا پروند. من که تو کل یک ساعت داشتم تو اتاق قدم رو می رفتم. سریع خودمو به در رسوندم و در و باز کردم. مهری خانم بود. گفت مریم اومده. به بچه ها نگاه کردم. من: مهری خانم میشه تعرفش کنید بیاد بالا؟می دونم باید می رفتم استقبالش اما نیاز به زمان داشتم تا خودمو آروم کنم. از اتاق اومدم بیرون. ناخودآگاه به در اتاق شروین نگاه کردم. به سمت در کشیده شدم. دستم خود به خود رفت بالا و دو تا تقه به در زدم. چشمم به در بود که در باز شد و شروین و جلوی در دیدم. دیدنشم بهم آرامش می داد. حتما" قیافه ام خیلی مضطرب بود که شروین گفت: استرس داری؟چند بار تند سرمو بالا و پایین کردم. تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: میشه بغلم کنی؟ بی توجه به مهام که تو اتاق بود و رو تخت نشسته بود یه لبخند بهم زد و یه قدم اومد سمتم. دستهاش و انداخت دورمو من و کشید تو بغلش. سرم و گذاشتم رو سینه اش. صدای ضربان قلبش و می شنیدم. چقدر آرامش دهنده بود. شاید به یک دقیقه نکشید اما مثل یه مسکن عمل کرد. یه تکونی خوردم و شروین خودشو ازم جدا کرد. سرشو آورد پایین و به چشمهام نگاه کرد. آروم گفت: خوبی؟یه لبخند زدم و گفتم: الان خوبم.با دست آروم گونه امو نوازش کرد. صدای قدمهای کسی تو پله ها اومد. یه سری تکون دادم و شروین با یه لبخند رفت تو اتاقو در و بست. به پله ها نگاه کردم. مریم آروم و خندون اومد بالا. چشمش که به من افتاد لبخندش بیشتر شد و اومد جلو. دستهامو باز کردم و بغلش کردم. ناخودآگاه سفت فشارش دادم. دست خودم نبود. وقتی یادم میومد که تا چند دقیقه دیگه باید با حرفهام آشیونه خوشبختیش و خراب کنم آتیش می گرفتم.مریم خودشو ازم جدا کرد و گفت: هوی چته شکوندی منو. من شروین نیستما چشمهاتو باز کن ببین من مریمم.با نیش باز یه ضربه محکم به بازوش زدم. یه جیغ کوتاه کشید و دستش رفت رو بازوش و با حرص گفت: وحشی.... شروین از دست تو چی میکشه ....همچین خنده ام گرفته بود که نگو. خوبه خود شروین همه این حرفها رو بشنوه.با خنده بهش اشاره کردم و گفتم: خفه بابا شروین تو اتاقه. نیشش و باز کرد و زبونش و در آورد و شونه اشو انداخت بالا. من: خوب حالا گندتو زدی بیا بریم تو اتاق تا بیشتر از این خرابکاری نکردی.

با هم رفتیم سمت اتاق و در و باز کردم و اول مریم وارد شد و بعدم من. تا چشمش به درسا و مهسا افتاد با ذوق گفت: نامردا دور هم جمع میشین من و آخر از همه خبر می کنید؟ می کشمتون.رفت جلو و ماچ و بوسه کرد با هر دوشون. مهسا و درسا با مریم رفتن رو تخت نشستن و مریم بین این دوتا نشست. منم یه صندلی برداشتم اومدم جلوشون نشستم.یکم با هم حرف زدیم و کلی خندیدیم. هیچ کدوم دلمون نمی خواست شروع کننده باشیم و این جو شاد و داغون کنیم. یهو یاد الناز افتادم.من: راستی الناز گفت دور هم جمع شدین به من زنگ بزنید. بزارید بهش زنگ بزنم.با موبایلم زنگ زدم به الناز و تا یه بوق خورد گذاشتمش رو آیفون. با دومین بوق الناز گوشی و برداشت و سلام نکرده با هول گفت: گفتین؟ چی گفت؟ حالش خوبه؟ داره گریه میکنه؟ بمیرم برای دل سوخته ات مریم جونم. آنید نزاری زیاد غصه بخوره ها اون سینای انتر ارزششو نداره. بره بمیره مرتیکه هیز زن باز عوضی کسی که فقط چند ماه بعد ازدواجش میره سراغ دوستهای زنش به درد زیر گل می خوره که کرمها بخورنش. هر چند فکر نکنم اونا هم رغبت کنن برن طرف یه همچین آدم لجن و پستی .....الناز همین جور پشت سر هم و یه بند داشت حرف می زد و ما چهارتا هم اونقدر شوکه شده بودیم که فقط با دهن باز و مبهوت به حرفهاش گوش می دادیم. من که کلا" هنگ بودم حتی مغزم فرمان نمی داد که گوشی و از رو آیفون در بیارم یا اینکه قطعش کنم. الناز همین جور حرف میزد و حرفهایی و می گفت که ما سه تا جرات گفتنش و نداشتیم. اما الناز نا خواسته جور ما رو کشیده بود هر چند به شیوه خیلی بدی این خبر به مریم رسیده بود. برگشتم و به مریم نگاه کردم. مات و مبهوت داشت به گوشی تو دستم نگاه می کرد. مهسا و درسا هم به مریم نگاه می کردن. یهو مریم یه لبخند محوی زد و با صدای آروم و متعجبی گفت: الناز چی داری میگی؟؟؟؟یهو الناز وسط حرفهاش ساکت شد. الناز: مریم جونم تویی خواهری؟ غصه نخوریا ماها همه پیشتیم. به خدا سینا لیاقت تو رو نداشت.مریم با یه خنده گیج و عصبی گفت: الناز من اصلا" نمی فهمم چی میگی؟ تو از سینا بدت میاد؟ چرا؟ منظورت چیه که میگی ادمی که به دوستای زنش رحم نمیکنه؟بعد از این حرف پر سوال به ماها نگاه کرد. یه جورایی وا رفته بود و با شوک به ماها نگاه می کرد.الناز: مریم تو .... تو نمی دونی؟؟؟؟ بچه ها بهت نگفتن ؟؟؟؟مریم: بچه ها چی باید به من بگن ؟؟؟؟صدای وای الناز و شنیدیم که گفت: وای ...... گند زدم .....باید می گفتیم. باید همه چیزو میگفتیم. این جوری که مریم شوکه شده بود و تو ذهنش دنبال جوابها می گشت می ترسیدم به خاطر شوک عصبی یه چیزیش بشه.مهسا دستش و گرفت. مریم بهش نگاه کرد.مهسا: اول بگم که ماها همه پیشت و پشتتیم و هیچ وقته هیچ وقت، هر اتفاقی هم که بیوفته ما تنهات نمی زاریم و کنارتیم. حتی اگه خودت نخوای.ای خدا مهسا که بیشتر دختره رو ترسوند. بدبخت چشمهاش از ترس و تعجب داشت از حدقه می زد بیرون. درسا دست دیگه مریم و گرفت و گفت: مریمی بدون ماها تا جایی که می تونستیم سعی کردیم بهش فرصت بدیم اما خودش لیاقت نداشت. تو حقته که همه چیو بدونی.مریم با ترس گفت: من ... چیو باید بدونم.ای بمیرید شماها که یه خبر نمی تونید بدید. الان دختره می میره میوفته رو دستمون.صندلیمو کشیدم جلو و و صداش کردم تا به من نگاه کنه.من: مریم ... به من نگاه کن ... تو خودت خوب میدونی که ماها چقدر دوست داریم. تو این چند سال مثل پنج تا خواهر با هم زندگی کردیم و تو هر شرایطی با هم بودیم. حرفی که الان می خوام بهت بگم و باید بزاری تا تمومش کنم. باید تا آخر گوش کنی و بعد خودت تصمیم بگیری. ماها نگرانتیم. شاید از حرفهای الناز یه چیزایی فهمیده باشی اما من می خوام کامل برات تعریف کنم تا بفهمی تو زندگیت چه خبره.یه نگاه به درسا و مهسا انداختم. با سر تایید کردن. دوباره به مریم نگاه کردم. بیچاره اونقدر شوکه و ترسیده بود که دلم می خواست همون لحظه خبر مرگ سینا رو برام بیارن که این بلا رو سر این دختر معصوم آورده.گفتم. همه چیزو. اینکه سینا به ماها اس ام اس میده. اینکه نمی خواستیم بهش بگیم. اینکه بار اول بهش فرصت دادیم اما بازم تکرار کرد. واقعیتو گفتیم با سانسور بدون بردن اسم از کسی. حرفهام که تموم شد یه نفس بلند کشیدم و دوباره به مریم نگاه کردم. بیچاره ، دختر بیچاره مظلوم. مات فقط به رو به رو نگاه می کرد. حتی پلکم نمی زد. براش سنگین بود. خیلی . هنوز هضمش نکرده بود هنوز باور نکرده بود. هنوز امید داشت که دروغ باشه.چشمهای بیروحشو بهم دوخت و گفت: سینا غیر تو شماره کسیو نداره.شوکه شدم. مات موندم. یعنی بدشانسی تا این حد؟ با این همه شوکی که بهش وارد شده بود باید حتما" یادش می بود که سینا فقط شماره من و از خودش گرفته؟ نمی دونستم چی بگم.مهسا به دادم رسید.مهسا: گلم پیدا کردن شماره که کاری نداره. فقط کافی بود یه نگاه به گوشیت بندازه می تونست شماره هر کسی و که می خواد و بگیره. مهم کاریه که کرده. این آدم بی لیاقت ترین کسیه که من تا حالا دیدم. تو هنوز جوونی هنوز خوشگلی. می تونی ....دیگه ادامه نداد . عاجزانه به من نگاه کرد. اما من چی میگفتم؟ که بیا جدا شو بیا 4 ماه بعد ازدواجت جدا شد؟ که بشی مطلقه؟ من مشکلی نداشتم با این اسم اما مریم هم مثل من فکر می کرد؟ برای من حرف مردم مهم نبود. مهم راحتی و آرامش خودم بود، اما مریم چی؟ می تونست بی خیال حرف مردم زندگی کنه؟ اونم اینجا تو این جامعه که اگه مردی 4 تا زن بگیره و همه رو هم طلاق بده کسی کاری به کارش نداره اما اگه یه دختر حتی نامزدی بدون هیچ محرمیتشم بهم بخوره میگمن ببین دختره چه عیبی داشت که پسره نخواستش که قبولش نکرد که گناه از دختره. همیشه همه جا. تو مملکتی که دختر و به اسم پدرش و زن و به اسم شوهرش می شناسن تو جایی که یه دختر یه زن خودش هویت مستقلی نداره من چی بگم؟الناز: آره مریمی بیا و جدا شو. این پسره رو مثل آشغال بندازش دور بی شخصیت بی لیاقتو. تو به این خوشگلی و خانمی همین الانشم 100 نفر برات می میرن. تو فقط لب تر کن. من خودم هواتو دارم .یه قطره اشک از گوشه چشم مریم اومد پایین.برام عجیب بود. فکر می کردم جیغ بکشه. داد بزنه. ماها رو مقصر بدونه. که از سینا دفاع کنه که نخواد در مورد شوهرش حرف بزنیم. که همه مون و گناهکار بدونه. اما ....مریم انقدر آروم ..... این اصلا" تصوری نبود که از برخوردش داشتم.مریم با بغض بهم نگاه کرد و آروم گفت: به کی اس ام اس داده؟الناز با جیغ گفت: مگه فرقی هم میکنه؟ مهم اینه که چی کار کرده.مریم داشت می شکست. حس می کردم با گذشت هر ثانیه کوچیک و خمیده میشه. تو دلش غوغا بود اما صداش در نمیومد. من: مریم ....دوباره بهم نگاه کرد.من: چرا چیزی نمیگی؟ نه دادی نه فریادی نه شماتتی نه انکاری هیچی ... مریم به زور دهن باز کرد انگار لبهاش بهم چسبیده بود.مریم: حس کردم .... حس کردم که یه چیزی درست نیست. یه جای کار می لنگه . همش تو گوشیشه. هر وقت با گوشی می دیدمش تندی می خندید و یهو زیادی محبت می کرد. هیچ وقت موبایلشو از خودش جدا نمی کنه.زیادی به خودش میرسه. نه که بد باشه اما ساعتی یه بار عطر زدن و روزی چند بار اومدن خونه که لباسهاشو عوض کنه و مدام جلسه داشتن و شب دیر اومدن .....بغض کرد. مهسا و درسا دستشو فشار می دادن. دلم برای نگاه مظلومش آتیش گرفت.مریم: من یه جورایی اینجا غریبم. همه اش منتظرم که سینا بیاد خونه. تا با هم باشیم که حرف بزنیم. اما .... دیر وقت میاد. کم حرف میزنه .... همه چیزها رو قاطی میکنه. رنگی که دوست دارم غذایی که دوست دارم. گلی که دوست دارم. برام عجیب بود که انقدر کم حافظه است. یه بار اومد خونه و من تو کیفش یه جعبه کوچیک دیدم. یه جعبه کادو شده. وقتی اومد تو اتاق و جعبه رو تو دستم دید خندید و گفت تولدت مبارک عزیزم. سرشو بلند کرد و با غم بهم نگاه کرد: تولدم نبود .... مناسبتی نداشتیم .... یعنی اون کادو و تولد .....دو قطره اشک چکید رو گونه اش. داشت همه درد و غمشو قورت می داد. برای کی ؟ برای چی؟خودمو کشیدم جلو دستمو گذاشتم روی پاش.من: مریم عزیزم .... گریه کن ... گریه کن تا خالی شی ... گریه کن تا آروم شی .... مریمم نریز تو خودت نزار تلنبار شه رو هم ...چونه اش لرزید. بغضش شکست. دو قطره شد چهارتا. چهار تا شد 10 تا، شد یه رود، شد سیل. مهسا بغلش کرد. تو بغل مهسا اشک ریخت. لرزید. هق هق کرد. بغض کردم. مهسا گریه کرد. درسا چشمهاش اشکی شد. صدای هق هق الناز از تو گوشی میومد. بغض کردم. بیچاره مریم. بیچاره دل کوچیکش. بیچاره آرزوهای به باد رفته اش.به مهسا نگاه کردم. می فهمیدم چرا گریه میکنه. تو اون لحظه خودشو گذاشته بود جای مریم. با تمام وجود حسشو درک می کردم. وای اگه ..... حتی نمی خواستم به یه همچین اتفاقی فکر کنم. من به شروین اعتماد داشتم. من میشناسمش. عشقم آگاهانه بود. نه با یه بار دیدن. نه با یه خواستگاری نه با دوبار صحبت کردن. من باورش داشتم عشقشو باور داشتم. مریم گریه کرد. غم تو اتاق پیچید. هیچ کس هیچی نگفت. گذاشتیم تا مریم دلشو خالی کنه تا آرومتر بشه. مریم آروم شد . اشکهاش و پاک کرد.من: مریم .... الان می خوای چی کار کنی؟مریم یه لبخند تلخی زد و گفت: زندگی؟؟؟؟صدای چی گفتن من تو صدای نه درسا و جیغ الناز گم شد.از جام پریدمو با چشمهای گشاد از تعجب با بهت گفتم: اما.... با دونستن همه این چیزا؟؟؟ چه طور؟ چه طور می خوای دوباره زندگی کنی؟ اونم با یه همچین کسی؟ چه طور اعتماد میکنی؟ می خوای همیشه تو هول و ولا باشی؟ منتظر و چشم به در که کی میاد؟ که نکنه یه وقت دوست و فامیل بفهمن اون چی کار میکنه؟ که نکنه گند کاراش در بیاد. شایدم یه روزی خودش بیاد و بگه بیا جدا شیم. مریم به چه امیدی می خوای زندگی کنی؟ برای کی؟ به خاطر چی؟عصبی شده بودم و داد می کشیدم. تو اتاق قدم رو می رفتم و فریاد می زدم. می توپیدم. نه به مریم که تو اون لحظه اون و نمی دیدم. تو اون لحظه مادرمو می دیدم. مادرم آینده مریم بود. من آینده بچه ای بودم که مریم و سینا بوجود می آوردن. همه خاطرات بدمو دیدم. همه دعواها. همه حرفهای زشت و شنیدم. دوباره رعد و برق . دوباره جیغ و داد. دوباره فریادهای خفه. سر تو بالشت فرو کردن. دوباره دلهره و اضطراب به خاطر کارهای بابام. نه نمی زارم. نمی خوام مریمم به سرنوشت مادرم دچار بشه. نباید یه بچه دیگه مثل من بشه. حرفی که همیشه به مادرم می زدم و اون همیشه میگفت دیگه دیره، فایده نداره رو به مریم گفتم.جلوی پاش زانو زدم و با التماس گفتم: مریم بیا و جدا شو. تو هنوز جوونی. تو هنوز وقت داری. نزار سینا جوونی و زیبایی و آینده و اعتماد به نفستو بگیره. نزار نابودت کنه. خودتو بکش کنار. خودتو آزاد کن. ماها کنارتیم. ماها پشتتیم. تا آخرش. نمی زارم سینا انگشتش بهت بخوره. تو فقط بخوا. تو فقط بگو که این زندگی و نمی خوای.مریم دوباره یه لبخند تلخ زد و گفت: دیگه دیره ....خشک شدم. بهتم زدم. دستم از رو زانوش افتاد پایین. دیگه دیره ....این دو کلمه تو سرم زنگ می زد. مامانمم همیشه میگفت: دیگه دیره ... دیگه از من گذشته ..... یه چیزی تو ذهنم برق زد. شوکه به مریم که بلند شده بود و کیفشو گرفته بود و با قدمهایی که رو زمین کشیده میشد به طرف در می رفت نگاه کردم.نکنه .........................اما صدام تو گلوم خفه شد چون مریم نرسیده به در تلو تلو خورد و یهو نقش زمین شد. مهسا جیغ کشید و به طرف مریم رفت. الناز از پشت گوشی داد میکشید: چش شده چش شده؟درسا رفت سمت گوشی. منم خودمو از اتاق انداختم بیرون و رفتم سمت اتاق شروین. بدون در زدن در و باز کردم. شروین و مهام رو تخت نشسته بودن و حرف می زدن. که با باز شدن ناگهانی در هر دو به در نگاه کردن. یهو شروین بلند شد و به سمتم اومد.من: شروین، مریم حالش بد شده. بیهوش شد. شروین با سرعت از کنارم رد شد و مهام هم دنبالش. به طرف اتاق من دوییدیم .شروین با یه حرکت مریم و بلند کرد و رو تخت خوابوند. مهسا دویید بیرون از اتاق.شروین: مهام برو کیفمو بیار.مهامم از اتاق بیرون رفت. درسا کنار مریم رو تخت نشست و بادش زد.منم با ترس یه گوشه ایستادم و به حرکات مضطرب بقیه نگاه کردم. هنوز فکرم تو سرم جولان می داد. آروم و با شک و تردید به سمت شروین رفتم. دستمو گذاشتم رو شونه اش. برگشت و نگاهم کرد.خم شدم و دم گوشش و .....شروین با اخم کوچیکی گفت: مطمئنی؟با سر اشاره کردم که نه.من: حدس می زنم.مهام و مهسا اومدن. مهسا آب قند آورده بود و به زور سعی می کرد به خورد مریم بده. شروین: همه برن بیرون از اتاق.هر کی هر جا که بود تو همون جاش خشک شد. کجا بریم آخه مریم با این حال بدش مگه دلمون طاقت میاره؟ زدیم دختر مردم و کشتیم با حرفهامون حالا در بریم عمرا" همین جا می مونیم.هیچکش از جاش تکون نخورد. شروین به من نگاه کرد و با تحکم و اشاره گفت: آنید همه رو ببر بیرون. آهان خوب منظورت اینه؟ از اول بگو دیگه. به مهسا و درسا اشاره کردم. مهامم خودش رفت بیرون. همه مون پشت در مضطرب ایستاده بودیم. درسا قدم رو می رفت. مهسا تکیه داده بود به دیوار. یاد زایشگاه افتادم. وقتی یکی می خواد سزارین کنه پدر و فامیلا پشت در اتاق عمل نگران و مضطرب منتظر می مونن ماهام اون شکلی بودیم تو اون لحظه.داشتم از نگرانی می مردم. بعد چند دقیقه در باز شد و شروین اومد بیرون. بازم مثل فیلمها که دکتر از تو اتاق عمل میاد بیرون ماهام پریدیم سمت شریون. مهسا: چی شده ؟ چرا حالش بد شد ؟ چرا بیهوش شد؟شروین: فشار عصبی که بهش وارد شده زیاد بوده و بدنشم ضعیف. برای همین بیهوش شده. نگران نباشید. بهوش اومده. مهسا و درسا و مهام رفتن تو اتاق. من منتظر بودم. رفتم سمت شروین و پر سوال بهش نگاه کردم. شروینم سرشو تکون داد. اخمهام رفت تو هم. اه پسره الاغ عوضی آشغال نکبت. همه این فحشها رو به سینا می دادم. با شروین رفتیم تو اتاق. درسا سریع پرید و مریم و بغل کرد. وحشی دختره بدبخت و له کرد. احساساتشم خرکی بود این درسا.درسا و مهسا کنار مریم رو تخت نشسته بودن و من و شروین ومهام رو به روش ایستاده بودیم. مریم به تک تکمون نگاه کرد. شروین و مهام یه حال و احوال کردن و رفتن بیرون. ایول بچه های با شعورین ما الان باید دخترونه حرف بزنیم.پسرا که رفتن بیرون درسا گفت: دیوونه چرا به خودت فشار میاری؟ آخه این سینا ارزشش و داره که انقدر خودتو عذاب بدی؟مهسا با تشر به درسا گفت: خفه شو درسا حرف سر یه زندگیه سر یه آینده. خاله بازی که نمی کن که تا یکی بد بود سریع جدا شن و برن سراغ یکی دیگه.درسا با اخم: خوب چی کار کنه بشینه این مرتیکه کاراشو انجام بده مریم هم خانمی کنه چیزی نگه و بعدن از غصه دق کنه؟مهسا لبشو به دندون گرفت و با چشم غره به مریم اشاره کرد. درسا هم دهنشو بست.ساکت دست به سینه ایستاده بودم و به مریم نگاه می کردم. درسا برگشت سمتم و گفت: تو چرا مثل سر عمله ها اونجا ایستادی داری ماها رو سیر میکنی یه چیزی بگو دیگه.یه نفس عمیق کشیدم. از این فکری که داشتم بدم می یومد اما ...من: مریم خودش باید تصمیم بگیره.درسا و مهسا با چشمهای باز شده از تعجب به من نگاه کردن. سابقه نداشت من با این فضولی بزارم کسی خودش تصمیم بگیره. درسا بهت زده گفت: آنید تو حالت خوبه؟؟؟؟بی توجه به درسا فقط به مریم نگاه کردم. به مریمی که می دونستم آینده اش تصویری از مادرمه. به مریمی که می دونست قراره چی براش پیش بیاد و با چشمهای باز می رفت تو آتیش. به مریمی که می خواست خودش فدا کنه. مریم چشم ازم برداشت. سرشو انداخت پایین و گفت: من نمی تونم از سینا جدا بشم. نه از حرف مردم می ترسم نه از اینکه بهم بگن مطلقه نه اینکه بگن دختره مشکلی داشت که جدا شد. نه .... نمی تونم چون .... چون ....من: چون حامله ای .....درسا یه جیغ خفیف کشید. مهسا شوک زده دستشو جلو دهنش برد. نگاه پر سوالشون بین من و مریم می گشت. دوباره یه قطره اشک از چشمش پایین چکید. مهسا با بغض و چشمهای اشکی بغلش کرد. متنفر بودم از اینکه مریم هم به همون دلایل مادرم مجبورشه یه عمر خودشو بدبخت کنه. می دونستم بچه اونم وقتی بزرگ بشه نمیگه دستت درد نکنه که موندی سر خونه زندگیت. میگه چرا جدا نشدی. چرا با تصمیمت خودت و ماها رو مجبور کردی که تو این جهنم و جنگ اعصاب زندگی کنیم؟؟؟؟ دقیقا" همون حرفهایی که من به مادرم می زدم. اما ....گفتن این حرفها چه فایده داشت؟؟؟ مریم تصمیم خودشو گرفته بود. از خیلی قبل تر از همون وقتی که تو خوابگاه دور هم می نشستیم و صفحه حوادث روزنامه ها رو می خوندیم. همون موقع که در مورد خیانت و مردای این مدلی بحث می کردیم. مریم همون موقعه هم می گفت اگه ازدواج کنم و شوهرم این مدلی باشه حتما" طلاق می گیرم. اما اگه بچه داشته باشم به خاطر بچه ام می سوزم و می سازم. نمی خوام بچه ام بی پدر بزرگ بشه.مریم همون موقع ها تصمیمش و گرفته بود. حرف زدن باهاش چه فایده داشت. اون داشت کاری و می کرد که شاید در روز هزارن زن ایرانی انجام می دادن. فدا کردن خودشون جوونیشون و خوشبختیشون، برای بچه هاشون. همیشه فکر می کردم وقتی خبر بچه دار شدن یکی از دوستهامو بشنویم اونقدر جیغ بکشیم و خوشحالی کنیم و جشن بگیریم که نگو. ناسلامتی قرار بود 4 نفرمون خاله بشیم. اما اینی که الان می دیدم به مجلس عزا بیشتر شبیه بود. همه مون غم باد گرفته بودیم. مریم بازم گریه کرد. درسا و مهسا سعی می کردن آرومش کنن چون برای بچه خوب نبود اما من..... تو خاطراتم گم شده بودم. چشمم به مریم بود و تموم این 22 سال جنگی که تو خونه امون بود و مرور می کردم. خدایا نزار یه بچه دیگه ام سرنوشتش مثل من بشه نزار یکی دیگه هم به خاطر کارهای والدینش نسبت به زندگی و آدمهاش بی اعتماد شه. خدایا حداقل نزار این بچه دختر باشه. اونوقت اونم مثل من مرد گریز میشه. شاید اون بچه مثل من اونقدر خوش شانس نباشه که یکی مثل شروین و پیدا کنه.مریم هنوز داشت گریه می کرد. خیلی فشار روش بود. رفتم جلو و رو تخت پشت سر مهسا نشستم. دلم پر غم بود اما .....یه نفس عمیق کشیدم و با صدا هوا رو به بیرون فوت کردم. یه لبخند شاد زدم و یهو محکم دستهامو گذاشتم رو شونه مهسا و مریم و با یه حرکت تقریبا" با اعمال زور مریم و از تو بغل مهسا بیرون کشیدم. این سه تا مات حرکت من مونده بودن. یه ابرومو بردم بالا و به یه اخم مثل این داش مشتیها گفتم: چتونه شوما خواهر زاده امو کشتین بس که فشارش دادین. بچه ام نفس تنگی گرفت تو شکم ننه اش. ولش کنید بزارید یکم هوا بهش برسه.یکم خودم و خم کردم و رو به شکم مریم گفتم: نخود جونم می دونم هنوز هیچی نشدی اما یادت باشه بعدا" باید خاله آنید و بیشتر از این درسا خره دوست داشته باشی.یهو درسا محکم کوبوند تو سرم. درسا: هوی خر خودتی. جلو بچه بد آموزی داره الاغ. بعدم کی منِ خوب و خوشگل و خانم و ول میکنه بیاد توی چل و دوست داشته باشه؟برگشتم یه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: خفه بابا بی تربیت مثلا" الاغ خیلی خوبه جلوی بچه می گی یابو. همین به قول تو چل ببین چه جوری شروین و تور کرد تو خودت هنوز نتونستی مهام و خر کنی.دوباره به شکم مریم گفتم: خاله جون بزرگ که شدی خواستی بری پسر بازی به خودم بگو خودم باهات میام تنها نمونی.درسا دوباره گفت: خجالت نمیکشی به بچه قد نخود میگی بریم پسر بازی؟ همین تو منحرفش میکنی دیگه. بعدم شروین می گذاشت تو بری. من خودم می رم با جیگر کوچولومون.یه زبونی براش در اوردم و گفتم: اولا" ببین خودت داری اعتراف میکنی که قراره تا اون موقع بترشی و تنها بمونی بعدم، برو بابا خواهرزاده جونم توی خزو کجا می خواد ببره آبروش میره. شروینم پایه است میگه برو عزیزم خوش بگذره.درسا: نه خیرم من خودم باهاش می رم تو اون موقع پیرو چروکیده ای.من: خودت پیری. بی تربیت. فکر کردی تا اون موقع دختر 18 ساله می مونی؟ نکنه به سلامتی قراره مثل اورورا فیریز بشی؟ بگم بهتا نمی زارم مهام رو زمین بمونه. خودم براش آستین بالا می زنم.یهو درسا با جیغ گفت: تو غلط می کنی. خودم می کشمت مهام اگه منم نباشم باید تارک دنیا بشه و تو عشق من بسوزه.منم با نیش باز زبون در آوردم براش.درسا هم خیز برداشت که بیاد بزنتم که من در رفتم اونم با جیغ و داد دنبالم. این وسطم مهسا و مریم بلند بلند به ما دو تا می خندیدن. خدا رو شکر مریم داره می خنده دیگه گریه نمیکنه. خوبه حتی اگه شده برای دو دقیقه آروم باشه اونم خیلیه.وسط این بدو در روهای ما مهسا گفت: حالا از کجا می دونید دختره اگه پسر بود چی؟؟؟؟درسا از پشت یقه امو گرفته بود و می خواست موهامو بکشه که تو هوا دستش خشک شد. منم کج و یه وری موندم. خدایی به پسر فکر نکرده بودیم. یهو بی هوا جفتمون گفتیم: برووووووووووووووووووووووو وووووبا این حرکت مهسا و مریم ترکیدن از خنده. تقریبا" ساعت 9 شب بود که دخترها رفتن. همه با هم. مهام هم رفت که اول مریم و بعدم مهسا و درسا رو برسونه. هر چی اصرار کردم برای شام نموندن. دلم نمی خواست مریم بره خونه. کاش می تونستم همین جا نگهش دارم. اما نمی شد. مریم نمی خواست فعلا" چیزی به سینا بگه. من که دیگه نمی تونستم درست تصمیم بگیرم. فقط یه چیزی مدام تو سرم رژه می رفت.اگه مریم و سینا قبل از ازدواج همدیگرو می شناختن بازم با هم ازدواج می کردن؟ یعنی بازم مریم راضی میشد که بهش بله بگه؟؟؟؟این دوتا حتی یه نامزدی درست و حسابی هم نداشتن. حتی یه نمه شناختم نداشتن. کلافه و بی حوصله بودم. نا آروم بودم و فکرم مشغول.نمی دونم شام و چه جوری خوردم. لقمه ها به زور از گلوم پایین می رفت.بعد شام یکم نشستم پیش طراوت جون و شروین اما همش تو خودم بودم. آخرم دیدم نشستنم فایده نداره. بلند شدم و به طراوت جون گفتم من برم بخوابم. طراوت جونم که حال من و دیده بود با لبخند گفت: برو عزیزیم. روز سختی داشتی. یه لبخند غمگین زدم و رفتم بالا تو اتاقم. گرمم شده بود. یه تاپ با شلوارک پوشیدم. کرمم داشتم باید زیر باد کولر زیر پتو می خوابیدم. عقل کل بودم دیگه. کلا" زمستون تابستون نداشت باید پتو سرم می کشیدم. شبها معمولا" شروین تو اتاق خودش می خوابید. منم تو اتاق خودم. چون شروین بیشتر وقتها بیمارستان بود . یه وقتهایی که ظهرا خونه بود و می خواست بخوابه میومد تو اتاق من. امشبم از اون شبا بودا. از همون شبهایی که فکر و خیال نمی زاشت بخوابم. کلا" در سال شاید کمتر از یه هفته از این شبها داشتم. اما خوب امشب وقتش بود نوبت سالم رسیده بود. هر چی این دنده به اون دنده کردم خوابم نبرد. کلافه بلند شدم و رو تخت نشستم. یه فکری اومد تو سرم. من خوابم نمیاد. شروین یعنی داره چی کار میکنه؟ برم پیشش ؟ ممکنه خواب باشه. خوب خواب باشه چه کنم. خوب گناه داره پسره. منم گناه دارم خوابم نمی بره این جوری.بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون. رفتم دم اتاق شرروین. ممکنه خواب باشه .... شایدم نباشه ... حالا بزار یه نگاه کوچولو بندازم شایدم بیدار بود. آروم در اتاق و باز کردم و سرک کشیدم تو.آخییییییییییییییییی بچه ام خوابیده. ببین چه نازم خوابه. اِه باز این پتو رو تا کمرش کشیده بالا. خوب زیر این کولر از سرما یخ میکنی که عزیز من.رفتم جلوتر کنار تختش ایستادم. رو تختش خم شدم و پتو رو کشیدم تا بالا. یه لبخند به صورت خوابیده اش زدم. پسر کوچولوم خوابیده نازی. خوب آنید کارت تموم شد. دیدی شروینم خوابیده پاشو برو گمشو از اتاق پسره. بچه الان بیدار میشه سکته می کنه تو رو بالا سرش ببینه.برم؟؟؟؟ نمیشه بمونم حالا؟؟؟ شروینم که خوابیده قول می دم تکون نخورم زیاد. سر و صدا هم نمی کنم.نه بابا برو بخواب تو اتاقت مگه خودت جا ومکان نداری نصف شبی خراب شدی رو سر پسره مردم.خفه بابا پسر مردم شوهر خودمه ها. ببند فک و نمی خواد اصلا" چیزی بگی.با یه حرکت آروم گوشه پتو رو گرفتم و کشیدم بالا و خودمم آرومتر خزیدم زیر پتو. پشتمو کردم به شروین که نبینمش. آخه همین الانشم دلم می خواد نازش کنم و دست بکشم رو صورت خوابیده اش بعد بیچاره رو بیدار می کردم بدبخت بی خواب میشد.برای اینکه خودمو نگه دارم که اون و زابه را نکنم پشت بهش خوابیدم. یهو یه دستی اومد دور شکمم.یه ههههههههههههههه کوچیک از ترس گفتم.شروین: حالت خوبه؟؟؟؟؟شروین چسبید به من. یکم خودشو کشید بالا و چونه اشو گذاشت رو شونه ام.شروین: چقدر دیر تصمیم گرفتی. دیگه داشتم ناامید میشدم اگه خودت نمی موندی خودم نگهت می داشتم.سرمو کج کردم و بهش نگاه کردم: تو بیدار بودی؟شروین یه لبخندی زد و گفت: اون موقع که پتو رو کشیدی روم بیدار شدم. اما می خواستم ببینم میشه تو خودت بخوای که پیشم بمونی یا نه؟صورتش نزدیک صورتم بود. با یه حرکت سرمو یکم بلند کردم و یه بوس کوچولو و تند رو گونه اش زدم. یه لبخندی زد و یکم حلقه دستش و تنگ تر کرد. شروین: خوب خانم کوچولوم می خواد بگه که چرا نخوابیده؟با یه حرکت برگشتم سمتش. شروین تاق باز خوابید. سرمو گذاشتم رو بازوش. دستش و حلقه کرد دور کتفم. دستمو انداختم دور شکمش. می خواستم خوب حسش کنم. که بدونم مال منه. که کسی نمی تونه ازم بگیرتش. یه سوالی از عصر تا حالا تو سرم جولان می داد. دوست داشتم از شروین بپرسم.من: شروین.شروین: جانم.من: تو از کی فهمیدی من و دوست داری؟؟؟؟شروین یه نفس بلند کشید و گفت: خودمم نمی دونم. راستش اوایل اصلا" نمی دیدمت. یعنی برام مهم نبودی. یه جورایی ازت خوشم نمیومد. برام یه مزاحم پر سروصدا بودی. خیلی هم فضول بودی و همه جا سرک می کشیدی.یکم مکث کرد و دوباره گفت: اولش بی تفاوت بودم. بعد دیدم حرص دادنت خالی از لطف نیست. در هر حال من تو خونه تنها بودم و سر به سر تو گذاشتن برام جالب بود. بعدش دیدم خیلی بامزه ای. کارهات من و حسابی می خندوند. به زور خودمو کنترل می کردم که جلوت نخندم. اون شب تو ویلا که فلفل به خوردم دادی و در رفتی و زغالی دنبالت کرد. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. با صدای بلند خندیدم. واسه عید که رفتی دیدم دلم برات تنگ میشه و نبودنت و حس می کنم. سر قضیه سینا و بابات و آرشامم همین جور بی خودکی دوست داشتم ازت حمایت کنم. تو شمال بود که فهمیدم دوست دارم. البت فکر کنم از خیلی قبل تر بهت احساس داشتم ولی خودم نفهمیدم . شاید از همون دفعه اولی که تو ویلا تو رو در حال رقص با لباسهای خودم دیدم. من رو لباسهام خیلی حساسم اما نمی دونم چرا نه اون روز نه روزهای دیگه چیزی بهت نگفتم. تو تو اون لباسهای گشاد خیلی بامزه بودی دلم می خواست نگاهت کنم. یه جورایی خوشم میومد لباسهامو می پوشیدی. این برای خودمم خیلی عجیب بود. خیلی دیر احساسمو فهمیدم اما بالاخره درکش کردم.آروم لپم و کشید و گفت: حالا هم که این دختر بامزه مال منه.چقدر خوشم میومد ازم تعریف کنن. و چقدر از تعریف قشنگ و جالب شروین خوشم اومد. و چقدر خوشحال بودم که با چشم باز و نه از روی سنت مرد زندگیمو انتخاب کرده بودم. دلم غنج می رفت براش.خودمو کشیدم بالا و خم شدم رو صورتش و تو چشمهاش نگاه کردم. چشمهاش مهربون و خندون بود. چقدر من این چشم رنگین کمونی و دوست داشتم. آروم خم شدم روش و لبم و گذاشتم رو لبش. چشمهامو بستم. می خواستم همه عشق و محبت و آرامشم و از طریق لبهام بهش منتقل کنم. دستش رو کمرم بازی می کرد. لبم رو لبهاش می لغزید. زیبا ترین نشونه عشق به نظر من همین بوسه بود. چون بدون اینکه یک کلمه حرف از دهنت بیرون بیاد کلی حرف و احساس می تونستی باهاش برسونی و نشون بدی.تو بغل شروین با نهایت آرامش تا صبح خوابیدم. و چه شیرین و لذت بخش بود حس تقسیم کردن لحظه ها و حس ها و نگرانیها و آرامشها با شریک زندگیت. به گفته شروین اضطراب و تنهایی برای مریم خوب نبود برا همین ماها تصمیم گرفتیم هر روز یکیمون بریم پیشش. النازم طفلی انقدر که نگران مریم بود اومده بود تهران تا بتونه پیش مریم بمونه.با درسا تو دانشگاه بودیم. صبح امتحان داشتیم. آخ چقدر از کلاس تو تابستون بدم میومد. نمی دونم چرا خر شده بودم و واحد برداشته بودم. به غلط کردن افتاده بودم. خوب شد که تموم شد وگرنه خیر این 6 واحدو می خوردم و حذفشون می کردم.همچین خوشحال از تموم شدم امتحانامون داشتیم می رفتیم از دانشگاه بیرون که موبایلم زنگ خورد. گوشیمو در آوردم. الناز بود.امروز رفته بود پیش مریم. دکمه وصل تماس و زدم و گوشی و گذاشتم دم گوشم.من: به سلام به خاله گرامی. چه خبر؟ مامان کوچولومون خوبه؟ چه می کنید؟؟؟صدای مضطرب الناز تو گوشی پیچید.الناز: آنید کجایید؟ صداش خیلی مضطرب بود. یعنی چی شده بود؟نگران و با هول گفتم: دانشگاه امتحانمون تموم شد.الناز: آنید شروین بیمارستانه؟نگرانتر گفتم: آره چه طور.الناز: کدوم بیمارستانمن : ....صدای الناز و شنیدم که میگفت: آقا برید بیمارستان .....من: الناز چی شده؟ حالت خوبه ؟ بیمارستان چرا می خواین برین؟الناز: آنید با درسا بیاین بیمارستان. مریم حالش بد شده دارم می برمش بیمارستان.تقریبا" با جیغ گفتم: چی ؟ چرا؟ چی شده؟الناز: بیاین بیمارستان میگم بهتون. الان نمی تونم. منتظرتونم.من: باشه من الان زنگ می زنم به شروین میگم شما دارید می رید اونجا.الناز باشه ای گفت و تماس و قطع کرد.درسا: آنید چی شده؟ بیمارستان برای چیه؟به شروین زنگ زدم. تو همون حال دست درسا رو گرفتم و کشیدمش تا تند تر راه بیاد . به سمت خروجی دانشگاه رفتیم. اومدم کنار خیابون و برای تاکسی دست تکون دادم.شروین با سومین بوق جواب داد.سریع بهش گفتم که مریم حالش بد شده و الناز داره میارتش بیمارستان شما و من و درسا هم داریم میایم.دل تو دلم نبود. درسا مدام پوست لبشو می کند. یعنی مریم چرا حالش بد شده؟ اون نباید مریض بشه برای بچه اش خوب نیست مخصوصا" که بچه اولشه.تا خود بیمارستان یک کلمه هم حرف نزدیم، فقط دستهامون و از اضطراب و نگرانی تو هم قفل کرده بودیم و فشار می دادیم. نرسیده به بیمارستان پول تاکسی و حساب کردم و تا ماشین نگه داشت خودمون و پرت کردیم پایین.دوییدیم سمت بیمارستان و تو همون حال به الناز زنگ زدم. گفت کجا بریم. تند و تند و نگران طبقه ها و اتاقها رو نگاه کردیم تا بالاخره چشمم به الناز افتاد که کنار یه تخت ایستاده بود. رفتیم جلو. خدایا مریم رو تخت خوابیده بود و به دستش سرم بود. مات به سقف نگاه می کرد. النازم به پهنای صورتش اشک می ریخت.قدمهامون کند شد. با ترس رفتیم جلو. یه نگاه به الناز و یه نگاه به مریم کردیم. به زور دهن باز کردم و پرسیدم: الناز ... چی شده؟؟؟الناز چشمهای اشکیشو به من دوخت. اومد جلو و بغلم کرد. مات مونده بودم. قلبم اومده بود تو حلق. با استرس بازوهای الناز و گرفتم و از تو بغلم جداش کردم و بهش نگاه کردم. با تحکم گفتم: الناز کشتی مارو بگو چی شده؟ مریم چرا حالش بد شد؟ دکتر معاینه اش کرد؟ چی گفت؟ اصلا" شما کجا بودین که مریم حالش بد شد؟ بیرون بودین؟الناز وسط گریه گفت: مریم می خواست یکم پیاده روی کنه و چند تا لباس برای خودش بگیره. لباس حاملگی. برا اون وقتی که شکمش بزرگ میشه.با هم رفتیم یه پاساژ که لباسهاشو بگیره. بعد خرید رفتیم کافی شاپ نزدیک پاساژ که یه بستنی بخوریم. نزدیک کافی شاپ که رسیدیم دیدیم در باز شدو سینا همراه یه دختری اومدن بیرون. دست سینا دور گردن دختره بود و بلند بلند می خندیدن. ماها رو ندیدن. رفتن سمت ماشین و سینا در ماشین و برای دختره باز کرد و تو لحظه آخر که دختره داشت سوار می شد سینا ... سینا ( یه نگاهی به مریم کرد و آرومتر گفت ) سینا بوسیدش. تو خیابون دختره رو جلوی چشمهای ما بوسید. مریم اون صحنه رو که دید یهو بیهوش شد و ..... الناز زد زیر گریه و دیگه نتونست حرف بزنه. مریمم که مات به سقف نگاه می کرد. رنگ تو صورتش نبود.خدایا مریم حالش خوب بود؟ فقط بیهوش شده بود؟ پس چرا الناز این جوری اشک می ریزه. همون لحظه شروین اومد تو اتاق ومن و درسا تا چشممون بهش افتاد دوییدیم سمتش.من: شروین مریم چش شده؟ فقط بیهوش شده؟ الناز چرا گریه می کنه؟شروین یه نگاه ناراحت و تاسف آور بهم کرد و گفت: شوکی که بهش وارد شده خیلی خیلی زیاد بود و ... متاسفم بچه اشو از دست داد.درسا یه جیغ خفه کشید و عقب عقبی رفت و خورد به تخت. من مات موندم به دهن شروین. بچه اشو از دست داد؟؟؟ بچه اش رفت؟ نخود کوچولوی خاله رفت؟ من اون بچه رو دوست داشتم. آنیدی که داشت پا به این دنیا می زاشت، با همون سرنوشت و دوست داشتم. چقدر با خودم نشسته بودم و خیال بافی می کردم که نمی زارم این بچه مثل من همش تو دعوای پدر و مادرش بزرگ شه. چقدر با خودم برنامه چیده بودم که مدام حواسم به مریم و نخود کوچولو باشه که نزارم به خاطر سینا نخودجونم صدمه ببینه که مثل خواهرزاده واقعیم باهاش رفتار کنم. یه عروسک زنده که می تونستی ازش حمایت کنی. چقدر با بچه ها بحث کرده بودیم که اگه تو ایرانم می شد پرد و مادر خونده گرفت برای بچه ها کدوممون مادر خونده بشیم و من به زور داشتم خودمو شروین و قالب می کردم وآخرم کار به گیس و گیس کاری کشید و تهشم مریم جیغ کشید که بابا اینجا که از این چیزا نداریم اون موقع بود که کوتاه اومده بودیم. چقدر با درسا دوتایی رفتیم دم این سیسمونی فروشیها و مثل این زنهای حسرت به دل به این لباس فسقلیها نگاه کردیم و ذوق زده نیشمون و باز کردیم. چقدر من و درسا برای اون کفش آبی کوچولوهای نازی که خریده بودیم و اندازه پای عروسک بود ذوق کردیم و آخر سرم دلمون نیومد بدیمش به مریم و یه لنگشو من گرفتم و یه لنگشو درسا. هنوزم اون کفش کوچولوها روی میز کنار تختمه و هر شب قبل خواب یه ماچش میکنم و چقدر شروین برای این کارم بهم می خندید.خدایا نخودمو بردی؟ امید مریم تو زندگی فقط همون نخود بود.بدنم بی حس شد. سرم گیج رفت. تنم شل شد. احساس کردم دارم میوفتم که شروین سریع اومد جلو و زیر بغلمو گرفت و من و برد بیرون اتاق و رو صندلی نشوندم. شروین نگران گفت: آنید عزیزم خوبی؟ قربونت برم به خوت فشار نیار. اون بچه قسمتش این بودکه نیاد به این دنیا.تو چشمهام اشک جمع شد. شاید خدا به اون نخودچی رحم کرده بود و نخواسته بود اون و درگیر یه زندگی ناجور کنه اونم با اون باباش. خدا نخواست یه آنید دیگه تو این دنیا با بی اعتمادی و خشم زندگی کنه. اما من نخود کوچولوی مریم و دوست داشتم . دلم برای حرف زدن باهاش تنگ میشه.با چشمهای اشکی به شروین نگاه کردم و گفتم: سینا اصلا" نمی دونه که یه بچه هم وجود داشت یکی داشت جون می گرفت. مریم نخواست بهش بگه. نمی خواست تا هیکلش نشون نداده سینا چیزی بفهمه. می ترسید که سینا بچه رو نخواد. اون بچه همه زندگیش بود. همه چیزی که از اون زندگی نکبتی و اون شوهر نامرد بهش رسیده بود.یه قطره اشک اومد رو گونه ام. شروین آروم دستشو بالا آورد و اشکمو پاک کرد و بغلم کرد. سرمو گذاشتم رو سینه اشو سعی کردم بغضمو قورت بدم. شاید این جوری بهتر بود که بچه ای به دنیا نیاد که یه نوزاد بدبخت نشه.الان با وجود حمایت شروین من خیلی راحت غمها و دردامو فراموش می کردم. یادم نمیاد قبلا"، قبل از اینکه شروینی باشه چه جوری با کدوم توان دردهامو تنهایی تحمل می کردم. اما یادم میاد که خیلی سخت بود. غصه خوردن تو تنهایی و غربت، بی شریک واقعا" زجر آوره. غصه هاتو بیشتر می کنه.یاد مریم افتادم. طفلی تو همه این مدت حتی الان داره تنهایی با غم و درد و مشکلاتش سر می کنه. الان باید شوهرش کنارش باشه که بهش دلداری بده که آرومش کنه که بگه ما هنوز وقت داریم که یه بچه دیگه داشته باشیم اما همین شوهر همین مردی که باید الان تکیه گاه مریم باشه همین آدم باعث شده که مریم بچه اشو از دست بده. ازت متنفرم سینا محبی. هیچ وقت به خاطر بلایی که سر مریم آوردی نمی بخشمت هیچ وقت. کاش قدرت داشتم و یه بلای بدتری سرت می آوردم تا بفهمی زجر دادن یه تازه عروس چقدر بده. نابود کردن امید و خوشبختی یه دختر جوون، له کردن رویاها و امید یه آدم چقدر گناه بزرگیه.صدای یه خانمی از تو بلندگو اومد که شروین و پیچ می کرد. سرمو از رو شونه شروین بلند کردم و سعی کردم یه لبخند بزنم اما بیشتر دهن کجی بود. من: برو عزیزم صدات می کنن.شروین نگران نگاهم کرد و گفت: برم؟ تو خوبی؟من: آره عزیزم من خوبم برو به کارت برس.شروین: مطمئنی؟ آنید اگه کارم داشتی من همین جام بهم زنگ بزن زودی خودمو می رسونم.یه دستی به بازوش زدم و گفتم: برو شروینم نگران نباش. حواست به کارت باشه.شروین از جاش بلند شد. هنوز تو چشمهاش نگرانی بود. سریع خم شد و یه بوسه آروم رو گونه ام زد و گفت: پس مواظب خودت باش گلم.بهش لبخند زدم و شروین ازم دور شد. شروین از یه ور سالن رفت و از یه ور دیگه سالن مهسا مضطرب اومد. تا چشمش به من افتاد با دو خودشو بهم رسوند.از جام بلند شدم و مهسا رو بغل کردم. مهسا با هول گفت: آنید چی شده؟ الناز بهم زنگ زد گفت مریم حالش بد شده. الان چه طوره؟ ازش جدا شدم و ناراحت بهش نگاه کردم.من: مریم سینا رو با یکی دیده بیهوش شده. فشار عصبیش زیاد بوده و ..... خوب بچه اش افتاد ....مهسا با جیغ: چییییییییییییییییییییییی.. ..........سریع انگشتم و گذاشتم رو بینیم و گفتم: هیششششششششش ساکت. مریم نباید ماهارو این شکلی ببینه. جلوش گریه کردی نکردیا. اگه ببینیش. رنگش شده گچ دیوار. همه اشم به سقف زل زده.مهسا با تاسف گفت: بمیرم براش. بزار برم ببینمش.اومد که بره که دستش و گرفتم و گفتم: مهسا حواست باشه ها.با سر گفت باشه.دوتایی رفتیم تو اتاق. مریم همون شکلی بود. الناز و درسا گریه می کردن. با اخم و تشر فرستادمشون بیرون. بیچاره مهسا بغض کرده بود اما جلوی خودشو گرفته بود که گریه نکنه. مریمم که مات فقط به سقف نگاه می کرد. یکم پیشش ایستادیم. انگار نه انگار که حضور کسی رو احساس میکنه. با اشاره به مهسا گفتم بیا بیرون. دوتایی رفتیم بیرون درسا و الناز کنار در رو صندلیها نشسته بودن. رفتیم نشستیم کنارشون. من: مریم و دیدین؟ چه شوکه است. الناز مریم از وقتی بهوش اومده همین شکلیه؟الناز: آره.درسا: می دونه بچه اش افتاده؟الناز: آره دکتر بهش گفت.مهسا: وقتی فهمید گریه ای، دادی، جیغی نکشید.الناز با سر گفت نه.من: یعنی هیچ حرکتی نکرد؟؟؟؟؟ هیچ عکس العملی نشون نداد؟؟؟؟؟الناز: نه هیچی.اخمهام رفت تو هم و ناراحت و عصبی گفتم: این بده. این خیلی بده. باید یه کاری کنیم گریه کنه. باید غمشو بریزه بیرون. داره همه رو جمع میکنه تو دلش این جوری غم باد می گیره داغون میشه.دکتر اومد و رفت تو اتاق تا مریم و معاینه کنه. من و مهسا همراهش رفتیم. دکترم میگفت مریم هنوز تو شوکه.با دکتر از اتاق اومدیم بیرون. دکتر رفت سمت انتهای سالن و ما دوتا هم نشستیم رو صندلی کنار درسا و الناز. داشتم با چشم دکتره رو دنبال می کردم که چشمم افتاد به ته راهرو و چشمهام گرد شد.من: این اینجا چی کار میکنه؟؟؟؟؟همه برگشتن و رد نگاهمو گرفتن. سینا داشت میومد سمت ماها. دکترو که دید جلوش و گرفت. به نظر هول و نگران میومد.سینا: آقای دکتر زنم حالش چه طوره؟بمیری الهی مریم بی شوهر بشه. انگ بیوه بهش بچسبه بهتر از اینه که شوهری مثل تو داشته باشه.دکتر: حال خودشون خوبه فقط شوکه هستن. اما متاسفانه بچه رو از دست دادن.سینا با چشمهای گرد، بهت زده با صدای مملو از تعجب گفت: بچه؟ بچه چیه؟ بچه کی؟بچه بابا بزرگ من، دائیمو میگه. الاغ می پرسه بچه چیه. تو با این سنت نمی دونی بچه چیه بوزینه؟دکتر: بچه اتون. شما ... نمی دونستین خانمتون حامله بوده؟سینا با دهن باز: حامله بوده؟ مریم باردار بوده؟دکتر یه دستی به شونه سینای بهت زده زد و گفت: متاسفم.بعدم راهشو کشید و رفت. سیناهم گیج رفتنشو نگاه کرد. سینا سرشو برگردوند و به ما چهار تا که رو صندلی کنار در نشسته بودیم نگاه کرد. همون جور حرکت کرد و اومد سمت ما. اول بهت زده و آروم بعد دهنش بسته شد و قدمهاش تند شد. با سرعت اومد سمت ماها و رفت سمت در که ما چهار تا مثل جت از جامون پریدیم و اومدیم جلوی در و مثل نگهبان و یه سد انسانی ایستادیم. سینا یهو شوکه ایستاد. یه نگاه متعجب به صورتهای اخمو و عصبانی ماها کرد و گفت: چیه؟ چرا جلوی در ایستادین؟دست به سینه ایستادم جلوش و با همون اخم گفتم: کجا؟ابروهاش رفت بالا: یعنی چی؟ دارم می رم پیش مریم.درسا: بی خود. حق نداری مریم و ببینی.سینا یکم اخم کرد و گفت: یعنی چی؟الناز: یعنی تشریف ببرین. یعنی پاتو از این در تو گذاشتی نزاشتی. سینا: چرا اونوقت؟مهسا با صورت سرخ شده گفت: چون مریم الان به تنها کسی که احتیاج نداره توی عوضی هستی . تویی که بچه اشو کشتی.اخمهای سینا رفت تو هم و کم کم داشت عصبانی می شد.سینا: منظورت چیه؟ من کی بچه امو کشتم؟ من اصلا" خبر نداشتم که بچه ای هم در کاره چه جوری می تونستم بکشمش؟ برید کنار ببینم . می خوام برم زنمو ببینم.این و گفت و حرکت کرد سمت در که ماها بیشتر به هم چسبیدیم.من: برو بابا الان یادت افتاه زنیم داری؟ اون موقع که فکر عشق و حالت بودی یاد زن و زندگیت نبودی حالا اومدی واسه ماها زنم زنم می کنی؟رنگ سینا پرید. آرومتر گفت: خفه شو چرا مزخرف میگی؟عصبی گفتم: من مزخرف میگم؟ خجالت نمیکشی؟ هنوز 4 ماه از عروسیتون نمی گذره که دنبال این و اونی. می زاشتی لااقل یه سال بشه بعد بگی زندگیت دلتو زد. تو که دلت با یکی نمونه غلط کردی دختره مردم و وارد زندگیت کردی. بی خود کردی اون و بدبخت کردی.سینا یکم بلند تر گفت: ببند دهنتو چرا چرتو پرت میگی؟دیگه جوش آوردم.صدام یکم رفت بالا: من چرت و پرت میگم؟ دیگه شهره شهر شدی. همه می شناسنت. تو به ماها که دوستای صمیمی زنت بودیم رحم نکردی به غریبه بخوای رحم کنی؟ امروز کجا بودی؟ هان؟ بگو گجا بودی؟ مگه کافی شاپ ستاره نبودی؟ دِ بگو دیگه، بگو بودی یا نبودی؟سینا قرمز شد و آرومتر گفت: بببند فکتو وگرنه خودم می بندمش. بنند تا نزدم لهت کنم. برو کنار بزار برم مریم و ببینم. عصبانی گفتم: تو غلط میکنی بخوای فک من و ببندی. جرات داری یه انگشتت بهم بخوره تا حالتو جا بیارم.سینا عصبی یه خیز برداشت سمتم. که یکی از پشت کشیدش.بازم شروین ولی این بار دوست داشتم سینا یه غلطی بکنه ومنم حسابی حالشو جا بیارم. هر چی باشه الان 4 نفره می ریختیم لهش می کردیم.شروین بازوی سینا رو که بالا اومده بود و کشید و با یه حرکت برش گردوند. خیلی خونسرد تو چشمهاش نگاه کرد و با صدای یخی گفت: دستت به زن من بخوره باید بری برای خودت قبر بخری.سینا که اصلا" انتظار دیدن شروین و نداشت حسابی شکه شده بود. تو اون هاگیر واگیر تو دلم قربون صدقه شروین می رفتم که چه ابهتی چه شخصیتی چه یخچالیتی با همین دو کلمه سینا رو پودر کرد. فداش بشم با اون روپوش سفیدش مثل فرشته ها شده. آدم دلش می خواد درسته قورتش بده. برم چشم کیو در بیارم که شروینمو نگاه نکنه. برم به کی بگم که این دکتر معرکه هه مال خود خودمه. آی دوست داشتم اون موقع نیشمو برا شروین باز کنم و از اون عشوه خرکیامو بیام براش. حیف که موقعیتش نبود. برا همین آروم خفه خون گرفتم و ایستادم تو جام.سینا از بهت در اومد و با یه حرکت تند دستشو از تو دست شروین در آورد و با داد گفت: برو جمع کن زنتو کی با اون کار داره من می خوام زنمو ببینم. بعد رو به در با داد گفت: مریم ... مریم بیا بیرون... مریم کجایی ... این قوم تاتار چیه گذاشتی جلوی در مریم.من: ببند فکتو یکم فرهنگ نداری اینجا بیمارستانه اگه شعورت نمی رسه بگو حالیت کنم.مریمم سرم بهش وصله نمی تونه بیاد پس برو و اینجا هوار هوار نک.....جمله ام تموم نشده بود که در اتاق پشت سرمون باز شد. با تعجب همه مون برگشتیم سمت در.مریم با صورت بی روح و بی رنگی جلوی در ایستاده بود. از دستش خون می چکید. حتما" سرم و از دستش کشیده بود بیرون.همه تو جاهامون خشک شده بودیم. یعنی دیدن مریم با اون سرو شکل دهن همه مونو قفل کرد.مریم با صدای بی تفاوتی با یه نگاه سرد به سینا گفت: اینجا بیمارستانه صداتو بیار پایین.با حرف مریم انگار قفل دهن سینا باز شد. سریع گفت: مریم عزیزم خوبی خانمم. تو که من و کشتی از نگرانی. مریمم اینا چی میگن؟؟؟؟ میگن بچه ات افتاده مگه ما بچه داشتیم؟ مگه تو حامله بودی؟مریم با همون سردی و بی تفاوتی گفت: من نه عزیزتم نه خانمتم نه تو نگرانم شدی نه مریم توام. من بچه داشتم نه تو. الانم دیگه نیست. یه جورایی بهتر شد. وجود اون بچه نمی زاشت درست تصمیم بگیرم. اون رفت تا من چشمهامو باز کنم و ببینم که فداکاری برای آدمی مثل تو خودکشیه.دهن سینا یه متر باز مونده بود از تعجب. ماهام مات فقط داشتیم به مریم نگاه می کردیم.سینا یه تکونی به خودش داد و با صدای ناباوری گفت: مریم .....مریم یه نگاه یخ بهش انداخت و گفت: الانم از اینجا برو نمی خوام ببینمت. بعدا" نامه دادگاه برات میاد.سینا با بهت و شوکه گفت: چی؟ نامه دادگاه؟ کدوم دادگاه برای چی؟مریم: برای طلاق. البته بهتره که کشش ندی می تونیم توافقی یه روز بریم و طلاق بگیریم من این و ترجیح می دم.مریم حرفشو زد و بی تفاوت به دهن باز سینا روشو برگردوند که بره توی اتاق که سینا با یه قدم خودشو رسوند به مریم و دستشو از پشت کشید تا نگهش داره.مریم با یه حرکت برگشت و آنچنان کشیده ای به صورت سینا زد که صداش تو کل بیمارستان پیچید. 

سینا مات دستشو بالا برد و روی گونه قرمزش گذاشت.مریم اخم کرده بود. نگاهش پر نفرت بود. دیگه نه خونسرد بود نه بی تفاوت. با نفرت و عصبی به سینا اشاره کرد و گفت: دفعه آخرت باشه که به من دست می زنی فهمیدی؟ این کشیده هم حقت بود نه برای خودم بلکه از طرف اون بچه ای که قرار بود تو پدرش باشیو چقدر خوب فهمید که توی این دنیا جایی براش نیست و خودش رفت. خوب شد که رفت خوب شد که به دنیا نیومد و نفهمید که پدری مثل تو داره. وگرنه باید تمام عمرش به خاطر تو عذاب می کشید و با هر بار شنیدن اسمت شرمنده می شد. بغض کرد. با بغض گفت: از اینجا برو. اون بچه با رفتنش خیلی چیزها رو بهم فهموند. خیلی .... دیگه حاضر نیستم زندگیمو به پای لجنی مثل تو بریزم. تویی که ..... تویی که ....یهو بغضش ترکید و زد زیر گریه . یه گریه بلند .... یه گریه تلخ ... یه گریه برای تموم شدن تموم آرزوها و رویاهایی که داشت ... یه گریه برای تصمیمی که گرفته بود. برای بستن دفتر کسی که قرار بود همه زندگیش باشه و الان اون شده بود تنها کسی که باید از زندگیش حذف میشد. رفتم جلو و بغلش کردم. سرشو گذاشت رو شونه امو میون گریه گفت: مگه من چی می خواستم؟ مگه من از دنیا چی می خواستم. سهم من از خوشبختی چقدر بود؟ آنید خیلی کم بود. خیلی ناچیز بود. دنیا خیلی نامردی بهم نشون داد که زندگیم سراب بوده. خیلی درد داره که ببینی شوهرت پدر بچه ای که قراره چند وقت دیگه به دنیا بیاریش جلوی چشمت یه نفر دیگه رو می بوسه. یکی دیگه رو بغل میکنه.کسی که تو با همه عشقت بهش بله گفتی که تو تمام لحظات کنارش باشی. تو شادی و غم. کسی که تو بهش اعتماد کردی که پناهت باشه، تکیه گاهت باشه برای همه عمر. اون تنهات می زاره و شادیشو تو آغوش یکی دیگه پیدا میکنه. تنهاییاشو با یکی غیر تو پر میکنه. لبخندش مال کسی غیر توئه. آنید نزار بیاد، نزار بمونه، نزار ببینمش. نمی خوام دیگه رنگی از اون تو زندگیم باشه. شده یه لکه سیاه تو وجودم تو سرنوشتم تو زندگیم که هیچ وقت پاک نمیشه. اما من هر جور باشه نمی زارم بمونه. نمی خوام دیگه تباه بشم که بره دنبال خوشیشو به سادگی من بخنده. آنید ....بلند بلند هق هق می کرد.یعنی دلم می خواست قدرتشو داشتم تا همین جا سینا رو بکوبم به دیوار و تا جایی که جون داره بزنمش. ببین با این دختره بیچاره چی کار کرده. طفلی مثل بید می لرزید. یهو لرزشش تموم شد. گریه اش قطع شد. احساس کردم بدنش سنگین شده. پاهاش خم شد و دیگه نتونستم نگهش دارم منم با مریم خم شدم. درسا و مهسا و الناز دوییدن سمتمون. شروین، سینا رو زد کنار و خودشو به ما رسوند. یه نگاه به مریم کرد و گفت: دوباره بیهوش شده. با یه حرکت مریم و بلند کرد و برد تو اتاق. ماها هم دنبالش رفتیم. سینا هم داشت دنبالمون میومد که من یهو برگشتم و سینه به سینه اش ایستادم.با اخم گفتم: جرات داری پاتو بزار تو اتاق تا خودم از پنجره پرتت کنم پایین. نشنیدی مریم چی گفت؟ دیگه نمی خواد ببینتت. بهتره بدون دردسر طلاقشو بدی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. برات آبرو نمی زارم هر کاری میکنم تا مریم از شر تو خلاص بشه.سینا که انتظار این حرفها رو نداشت با دهن باز به من نگاه کرد و گفت: اما چرا؟؟؟ چرا مریم این جوری شد؟ صبح ... صبح خوب بود. با هم خوب بودیم. همه چی آروم بود.من: اون آرامش قبل طوفان بود. واقعا" احمقی فکر کردی می تونی هر کاری که دوست داری بکنی و همه هم ساکت می مونن؟ اول من بعدم درسا. خجالت نکشیدی؟ نفر بعدی کی بود؟ الناز؟ غیر ماها که 10 تا دیگه داشتی. کمت بود؟ مریم برات کافی نبود؟ هنوز دله بازیهات تموم نشده بود؟ پس چرا با مریم ازدواج کردی؟ چرا بدبختش کردی؟ تو که خودتم نمی دونی از زندگیت چی می خوای چرا یکی دیگه رو شریک زندگیت کردی؟من و درسا گفتیم. همه چیزو برای مریم گفتیم ازش خواستیم خودشو نجات بده. اما اون به خاطر بچه اش حاضر بود خودشو فدا کنه اما تو ... تو .... هنوز نفهمیدی؟ اون امروز تو رو با معشوقه ات دیده با یکی بدتر از خودت. واسه همین نتونست تحمل کنه واسه همین بچه اش و از دست داد. الان دیگه چیزی نداره که به خاطرش تو و هرزگیتو تحمل کنه. الان می تونه آزاد بشه رها بشه.سینا آروم گفت: اما من دوستش ......نزاشتم حرفش تموم شه محکم خوابوندم تو گوشش.با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم: این برای مریم که دلشو شکوندی و زندگیشو نابود کردی. کاری کردی که تو اوج جوونی برگای زندگی و شادیش زرد و پژمرده بشن. برای من و درسا که باعث شدی چقدر از خودمون بدمون بیاد باعث شدی چه حس بدی نسبت به خودمون پیدا کنیم. فقط برای اینکه یه بی شرفی مثل تو که از قضا شوهر بهترین دوستمون بوده بهمون پیشنهاد داد. و برای اینکه دیگه تو چشم کسی نگاه نکنی و به دروغ نگی دوستش داری.بهتره بری وگرنه خودم پرتت می کن بیرون. برو...سینا با یه قیافه شکست خورده، ناباور عقب عقبکی رفت و وقتی از در بیرون رفت پا تند کرد و با سرعت دور شد. عصبی شده بودم. تنفس ام تند شده بود. دستی رو شونه ام نشست. درسا اومد کنارم. با یه لبخند. درسا: کار خوبی کردی. حقش بود. 

زندگی چیز غریبیه. تو یک لحظه هم می تونی خوشبخت ترین آدم روی زمین باشی هم می تونی بدبخت ترین آدم تو کل دنیا باشی.
مریم در عرض 5 ماه عشق و تجربه کرد. ازدواج کرد. طعم بزرگ شدن و ازدواج و زندگی مشترک و شیرینیش و چشید و چه زود مزه تلخ خیانت و دورویی و فریب و در آخر نفرت و سیاهی و ..... جدایی و حس کرد. همه کارها خیلی سریع پیش رفت. مریم زنگ زد به خانواده اش. اونا خیلی زود خودشون و رسوندن. وقتی قضیه رو فهمیدن بیچاره ها نابود شدن. مخصوصا" مامان مریم که اصرار اون باعث شده بود که مریم انقدر زود ازدواج کنه. باباش اونقدر عصبانی بود که اگه سینا رو می دید می کشتش. مدام عصبی راه می رفت و می گفت: 22 سال نزاشتم آب تو دل این دختر تکون بخوره که چی؟ که یه جوجه خروس بیاد و به راحتی آب خوردن پژمرده اش کنه؟بابای مریم سفت و سخت ایستاد تا طلاق مریم و بگیره. هر چی خانواده سینا و خودش التماس کردن فایده نداشت. انقدر از این اراده و ابهت و حمایت بابای مریم خوشم اومد که حد نداشت.در عرض یک هفته مریم طلاقشو توافقی گرفت. تو این مدت ما 4 نفر یه لحظه تنهاش نزاشتیم حتی شبها با هم جمع میشدیم یه جا. چند شب خوابگاه چند شب هم خونه خانم احتشام. هر جوری بود نمی زاشتیم مریم زیاد تنها باشه و فکر کنه اما با همه تلاشمون هنوزهم کسی نمی تونست این واقعیت و که مریم با این سن کم و تو اوج جوونی مطلقه ش رو از بین ببره. هر چند مریم هم همه سعیشو می کرد که کمتر فکر کنه و زندگی و برای خودش تموم شده ندونه.بیچاره مهسا که دو هفته دیگه عروسیش بود و با وجود تموم کارهایی که داشت بازم پیش ماها بود و مریم و تنها نمی گذاشت.این چند وقت از شروینم بی خبر بودم. شروینم خیلی با شعور بود. هر وقت که من ومی دید سعی می کرد با یه لبخند یه نگاه مهربون یه آغوش آرامش بخش بهم نیرو بده.بالاخره مریم کارهاشو انجام داد و همراه پدر و مادرش راهی خونه ای شد که بهش آرامش می داد.چقدر خوب بود که آدم یه جایی و داشته باشه که بعد همه ی این سختی ها بره اونجا و به آرامش برسه. دلم خونه امون و خواست. خونه بابام خونه ای که همه با هم توش باشیم که بگیم و بخندیم. با اینکه روزهای بد زیاد داشتیم اما روزهای خوبم داشتیم. روزهایی داشتیم که همه با هم دور سفره می نشستیم و به چه چیزها که نمی خندیدیم. بلند و شاد. حتی یه سرفه کوچیکم به خنده امون می نداخت.دلم تنگ بود. برای مامانم برای عسل. برای آنیتای بی معرفت برای داداشم .... برای بابام... برای بابام .... دلم بابامو می خواست اما اون من و نمی خواست اون بهم گفت دخترم نیستی گفت براش مردم ....بابا ..... *****بعد چندین روز پر تنش تو سکوت و آرامش اتاقم نشستم. چه حس خوبی داره این آرامش. کاش شروینم بود. دیگه همه چی تکمیل میشد. اما شروین نیست. بیمارستانه. فکر کنم عمل داره. این روزها خیلی کم دیدمش. دلم براش یه ذره شده.یه خمیازه ای کشیدم و با فکر شروین چشمهامو بستم. خواب بعد از ظهر اونم بعد یه ناهار و با شکم پر چه حالی میده. آره دیگه خیلی حال میده دو روز دیگه که شکمت مثل تبل اومد جلو از پر خوری و به غلط کردن افتادی میفهمی حال میده یا نمیده. بی خی جون هر کی دوست داری بزار بخوابم شاید شروین اومد تو خوابم، تو بیداری که ستاره سهیل شده.تو فکر شروین بودم که چشمهام گرم شد و خوابم برد.با نوازشهای دستی آروم چشمهامو باز کردم. صورت شروین جلوم بود. فکر کردم خوابم. چند بار پلک زدم و سرموکج کردم. اما تصویر شروین همراه لبخندش هنوز جلوم بود. یه جیغ از ذوق و هیجان کشیدم و پریدم و از گردنش آویزون شدم و دوسه تا ماچ آبدار از لپش کردم.شروین با خنده بغلم کرد و گفت: دختر چی کار میکنی؟ یکی ندونه فکر میکنه چند ساله که من و ندیدی. یعنی انقدر دلت برام تنگ شده بود؟با ذوق تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: آره خیلی دلم تنگ شده بود. چند وقته درست و حسابی ندیدمت. دلم شده بود نخود.بلند خندید و بلندم کردو یه دور چرخوندمو خوابوندم رو تخت و خودش کنارم دراز کشید. سرمو گذاشتم رو سینه اشو دستهامو انداختم دور شکمش.شروین یه دسته از موهامو گرفت و دور انگشتش پیچید. عادتش شده بود. همه اش با موهای فرم بازی می کرد. یه وقتایی این لولای موهامو هی می گرفت می کشید و بعد ول می کرد این موها که مثل فنر بالا پایین می رفت شروینم ریسه می رفت از خنده. این جور وقتها مثل پسر بچه های شیطون میشد که دوست داشتی قورتشون بدی.شروین آروم گفت: آنیدم این چند وقته خسته شدی. هم درسهات و امتحاناتت بود هم ماجرای مریم. حسابی اذیت شدی.با یاد مریم یه لبخند تلخ زدم. منم آروم گفتم: خدا کنه دیگه از این چیزها تو زندگیها نباشه. ولی خیلی از بابای مریم خوشم اومد. پشت دخترش بود. نزاشت سینا جیک بزنه همچین از مریم حمایت کرد که پسره عوضی فهمید چه خبره و دیگه لفتش نداد. نتونست با حرفهاش کسی و خام کنه. یعنی وقتی داشت مظلوم نمیایی می کرد کم مونده بود برم با بغل پا بزنم تو پهلوش.شروین بلند بلند خندید.شروین: حالا چرا بغل پا؟من: خوب این ریختی میشه مدل این کاراته کارها دیگه، بیشتر حساب می برن.دوباره بلند خندید.خنده اش که تموم شد گفت: آنید من چند روز مرخصی گرفتم دوست داری بریم شمال؟با ذوق سرمو از رو سینه اش برداشتم و رو تخت نشستم و بهش نگاه کردم.من: راست میگی؟شروین با خنده گفت: یعنی انقدر خوشحالت کرد؟با نیش باز و ذوق زده خودمو پرت کردم روش و یه ماچ محکم کردمش و گفتم: شروین تو معرکه ای یعنی قشنگ می دونی چی کار باید بکنی که حالم خوب بشه. باشه تا بتونم جبران کنم.تا این و گفتم یه خنده خبیث کردو یه نگاه شیطون بهم انداخت و گفت: شما همیشه می تونید جبران کنید.یه دونه آروم زدم به بازوش و خندیدم. حالا خودمم کرم دارما. اما خوب دیگه ..... این شمالم شده بود نقطه عطف تو زندگی من. دوبار زوری با شروین رفتم شمال. دفعه اول که اون جور. وقتی برگشتیم شروین یخش یکم آب شد. دفعه دومم که اون ریختی. وقتی برگشتیم فهمیدم احساسم به شروین چیه. حالا موندم این بار که به میل خودم دارم میرم قراره چی بشه و موقع برگشت چه کشفیاتی بکنم و چه اتفاقاتی می خواد بیوفته.قرار شده فردا صبح راه بیوفتیم. هرچی به طراوت جون اصرار کردم گفت نمیام. خیلی ناراحت بودم. یعنی که چی هی من میرم این ور اون ور و طراوت جون طفلی تنهایی باید بمونه تو خونه. هر چند که همه اش بهانه میاره کارهای شرکت مونده و اونا بهم احتیاج دارن و از این حرفها اما من که می دونم داره بهانه میاره.آخر سرم بس که اصرار کردم گفت: بابا شما دوتا جوونید دفعه اولتونه که بعد محرم شدن می خواین برین مسافرت من پیرزن و کجا می خواید خرکش کنید ببرین. اولش چشمام گشاد شد. بعد که فهمیدم جریان چیه قرمز شدم و با صدای جیغی رو به شروین گفتم: همه اش تقصیر توئه ببین طراوت جون چه فکرایی که نمیکنه. همچین محکم زدم به بازوی شروین که آخش در اومد.طراوت جونم که ریسه رفته بود از خنده.خنده اش که تموم شد گفت: خیله خوب بابا من هیچ فکری نمی کنم در مورد شما. نزن بچه امو دستش کبود شد. شما دوتا برید منم چند روز دیگه میام. خوبه؟با ذوق گفتم: عالیه پس ما منتظرتونیما نکنه یه وقت قالمون بزارید و بد قولی کنید؟طراوت جون با خنده گفت: نه خیالت جمع باشه میام حتما".خوشحال و راضی بلند شدم برم شربت بیارم. رفتم و از تو آشپزخونه شربتهایی که مهری خانم زحمتشو کشیده بود و تو سینی چیده بود و برداشتم و اومدم تو سالن. آروم و مورچه ای قدم بر می داشتم تا نکنه شربتا بریزه تو سینی واسه همین شروین و طراوت جون متوجه اومدنم نشدن. داشتن آروم آروم حرف می زدن. زیاد نفهمیدم چی میگن فقط چند تا جمله اشو فهمیدم.طراوت جون: گفتی بهش؟؟؟؟شروین: نه بزار بریم اونجا بهش میگم.طراوت جون: زودتر بگی بهتره بعدا" شاید ....از اونجایی که من به شدت دست و پا چلوفتیم یه پام رفت پشت اون یکی پام و سکندری خوردم و لیوانا تو سینی تکون خورد و نصف شربتشون ریخت بیرون و خودشونم خیلی صدا کردن به خاطر تکون خوردنشون تو سینی. همین باعث شد که طراوت جون و شروین متوجه اومدنم بشن و من ناکام از کشف حرفهای اونا بمونم. حالا منِ فضول چه جوری می تونستم بدون فهمیدن جریان بخوابم؟؟؟؟تا شب هر کاری کردم شروین نامرد حاضر نشد لو بده چی باید بهم بگه . حتی عشوه شتریمم امتحان کردم بلکه گولش بزنم تا لو بده اما خوب کِی این عشوه شتریه جواب می دا که الان جواب بده . فقط باعث شد شروین قد پنج دقیقه بلند بلند بخنده و منو بغل کنه و تو بغلش بچلونه. یکی نیست بهش بگه آخه من الان که دارم از فضولی می ترکم بغل می خوام چی کار؟؟؟؟ واله ..... **** شب قبل وسایلمو جمع کردم. منظور از جمع کردن همون چپوندن هر وسیله ی موجود در دیدی تو چمدونه. صبح ساعت 7 شروین بیدارم کرد و بعد از خداحافظی با طراوت جون و مهری خانم رفتیم سوار ماشین شدیم. از اونجایی که من همین جوری تو ماشین لالا واجبم صبحم که زود بیدار شدم و هنوزم مست خواب بودم تا نشستم تو ماشین قبل از اینکه ماشین از در خونه بره بیرون سرمو به صندلی تکیه دادم و خوابیدم. با صدای بوق ممتد و یه داد از خواب بیدار شدم. بهتره بگم سکته زنون از خواب پریدم. بی اختیار یه جیغ مهیب کشیدم. حالا مگه من ساکت میشدم. یکی من و کشید تو بغلش. با حس آغوش شروین این فکم بسته شد و جیغم تموم شد.شروین من و از خودش جدا کرد و گفت: آنیدم چی شده؟ چرا جیغ میکشی؟با ترس تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: تصادف کردیم؟ ما مردیم؟ من مردم؟ تو هم مردی؟ تو داد کشیدی؟ اینجا الان اون دنیاست؟ خاک به سرم ببین چقدر گرمه پس بگو آخر، جهنمی شدم. هی گفتم آنید این چشمهاتو درویش کن و هی پسر مردم و دید نزنا اما کِی این چشمها به حرف من گوش کردن؟ اما تو چرا اومدی جهنم تو به این خوبی کلی آدم نجات دادی؟؟؟ ببین آخر و عاقبت دوست دختر زیاد داشتن و از اون کارا کردن همینه دیگه. اونا نامحرم بودن، بهت حرام بودن، الان اومدی جهنم کوفتت شه. ولی خدا جون چرا من و ناکام بردی از دنیا؟ به جون خودم من فقط شروین و هیزی نگاه کردم اینم که محرم و حلالمون شد. بازم گناهه؟ مگه نگفتی یه نظر حلاله؟ به جون خودم من همون یه نگاه و می کشیدم چشم بر نمی داشتم ازش پلکم نمی زدم که نشه دو نگاه. با صدای خنده بلند شروین بهت زده و شوکه بهش نگاه کردم. دستهاش رو شونه من بود و سرشو برده بود عقب و می خندید. منم گیج زل زده بودم و داشتم فکر می کردم این پسره تو دنیا سالم بود، اومده جهنم دیوونه شده بدبخت.شروین که حسابی خندید با دست اشک گوشه چشمش و پاک کرد و گفت: آنید اینا چیه که تو میگی؟؟؟ مردم و جهنم و ناکام و هیزی و دوست دختر و اینا.من همون جور گیج: خوب مگه نمردیم داشتم عجزو مویه می کردم خدا یه رحمی بهمون بکنه.با خنده گفت: دختر خوب یه نگاه به اطرافت بنداز اینجا شبیه جهنمه؟تازه متوجه اطرافم شدم. تو یه خیابون بودیم با کلی آدم وماشین. یه جایی نزدیک یه چهارراه. صدای بوق و داد مال ماشینها و آدمهایی بود که پشت چراغ قرمز ایستاده بودن. ماشین ما چراغ و رد کرده بود و بعد چهارراه گوشه خیابون متوقف بود. اما این خیابون عجیب برام آشنا بود. چرا؟؟؟؟یکم خودمو کشیدم جلو و از شیشه جلوی ماشین یه نگاه دقیق تر به خیابون و مغازه ها و کوچه ها انداختم. یهو خشک شدم. انگار برق گرفته باشدم. حتی نمی تونستم پلک بزنم. صدامم گم کرده بودم. بعد از چند دقیقه به خودم اومدم. با صدای ناباوری گفتم: شروین .... منو کجا آوردی؟؟؟؟ عصبی شدم، نفسهام تند شد، با شک و اتهام به شروین نگاه کردم: قفسه سینه ام تند تند بالا می رفت و نفسهام صدا دار از دهنم بیرون میومد.یه ابروم از تعجب و بهت و فشار عصبی بالا رفته بود.- دروغ گفتی بهت اطمینان کردم و تو بهم دروغ گفتی. ( تو چشمام اشک جمع شد بغض کردم ) گفتی میریم شمال. پس چرا من و آوردی اینجا.... چرا ... چرا ...چرا ها رو با داد گفتم. عصبی اومدم در و باز کنم و پیاده شم که شروین دستمو کشید و با یه حرکت سریع من و کشید تو بغلش و گفت: آنیدم، عزیزم آروم باش به خدا بهت دروغ نگفتم گفتم میریم شمال. خوب اینجام شماله. من بهت دروغ نگفتم.تو همون حالت با بغض گفتم: گفتی میریم ویلا. پس کو ؟؟؟؟ ویلا اینجاست؟؟؟ تو این شهر؟؟؟شروین همون جور که با دست پشتمو می مالید تا آروم شم گفت: چرا خودتو اذیت میکنی گلم. قربونت برم دروغم چیه این جا هم شماله هم ویلا داره. من تازه این ویلا رو خریدم گفتم شاید دلت برای شهرت تنگ بشه دوست داشته باشی یه وقتهایی بیای ببینیش.دلم برای شهرم تنگ بشه؟؟؟ مگه تنگ نیست؟ دلم برای شهرم... برای مردمم ... برای آسمونم... برای باروناش... برای جنگلم... دریام ... مامانم ... بابا.... عسل ... آنیتا ... سپند .... دلم برای بابام تنگ شده. یهو بغضم ترکید قطره های اشک اومد رو گونه ام. سرمو فرو کردم تو سینه شروین و گریه کردم. برای همه دلتنگیهام برای خانواده ام که الان شاید دو تا خیابون بیشتر باهاشون فاصله نداشتم اما نمی تونستم برم پیششون. نمی تونستم برم خونه بابام. نمی تونستم برم مامانم و بغل کنمو آنیتا رو ببوسم، سر به سر سپند بزارم، که برای عسل کوچولوی ناز خاله عروسک ببرم. نمی تونستم. این کارا برام ممنوع شده بود. بهم گفته بودن حق ندارم این کارها رو بکنم. بابام همونی که من و نخواست این حق و ازم گرفت من و از خونه اش بیرون کرد از خونواده ام از همه چیزم....گریه کردم تا سبک شم. گریه هایی که همه رو تو این چند ماهه جمع کرده بودم و پشت پرده لبخند پنهونشون کرده بودم تا کسی غمم و نبینه که کسی آنید ناراحت و نبینه، صدای شکسته شدنم و نشنوه. نداشتن تحمل دوری از خانواده امو نبینه. برای همین بود که همش دل تنگ شروین بودم. وقتی یه لحظه دیر می کرد دلشوره می گرفتم که نکنه شروین تنها کسی که تو این دنیا برام مونده ومی تونم کنارش باشم تنها کسی که من واز خودش جدا نمیکنه تردم نمی کنه، من و از دیدنش منع نمیکنه خدای نکرده اتفاقی براش افتاده باشه یا اینکه بی خبر بره و من و تنهام بزاره. گریه کردم به خاطر تمام ترسهام که تو این مدت پنهانشون کردم ترسهایی که بابام با رفتنش با تنها گذاشتنم با بیرون کردنم تو دلم کاشته بود.شروین گذاشت تا حسابی گریه کنم که آروم شم. وقتی به فس فس افتادم من وجدا کرد و یه دستمال دستم داد. تو چشمهام نگاه کرد و نگران گفت: آروم شدی؟ الان بهتری؟ می خوای برگردیم تهران یا بریم اون یکی ویلا؟با سر گفتم نه. حالا که بعد مدتها اومدم تو شهر و هوایی که عاشقش بودم نمی خواستم به این زودی برم.شروین یه نگاه دقیق و طولانی بهم کرد و ماشین و روشن کرد و راه افتاد. نفهمیدم کجا می ریم. نفهمیدم مسیرمون چیه نفهمیدم کی رسیدیم یا ویلا چه شکلیه چون تمام لحظات داشتم به آسمون و زمین و مردم و شهر و کوچه ها ومغازه ها و پرنده ها و درختها نگاه که نه با چشم می خوردمشون. اونقدر تو فکر بلعیدن چیزایی که دور برم می دیدم بودم که اصلا" یادم رفت حواسمو جمع کنم ببینم از کجا اومدیم که به ویلا رسیدیم. چشمم به جاده و خیابون بود اما نگاهم فقط می دیدشون، ثبتشون نمی کرد. درکشون نمی کرد.به ویلا رسیدیم گیج و منگ از ماشین پیاده شدم. کنار در ماشین ایستادم و به آسمون نگاه کردم. چشمهامو بستم و نفس عمیق کشیدم. باورشم برام سخت بود. یعنی واقعا" الان دارم تو هوایی که خانواده ام تنفس میکنن نفس میکشم؟؟؟؟با صدای بسته شدن در ماشین چشمهامو باز کردم. مثل یه جوجه بی پناه دنبال شروین راه افتادم. هر جا می رفت دنبالش می رفتم. اول رفت تو آشپزخونه. از تو کابینت یه لیوان برداشت و از شیر، آب پر کرد و خورد.بعد برگشت و تو حال و چمدونها رو برداشت و از پله ها بالا رفت و منم دنبالش. بالای پله ها که رسید رفت سمت راست. رفت انتهای راه رو دری که انتهای راه رو بود و باز کرد. رفت توش. چمدونها رو گذاشت کنار دیوار. نشست رو تخت. کفشهاشو در آورد. بلند شد، رفت سمت دری که سمت راست اتاق بود. منم دنبالش. در و باز کرد. کلید برقی که داخلش بود و زد و چراغشو روشن کرد. رفت تو اومد در و ببنده که دید منم پشت سرش سعی دارم برم تو .شروین متعجب با چشمهای گرد به من نگاه کرد. - آنید کجا داری میای؟؟؟مظلوم و بی پناه نگاهش کردم. مثل یه بچه ای که میترسه از مادرش دور بشه. - منم میام نمی خوام تنها بمونم. شروین با چشمهای گشاد گفت: باشه ، تنها نمی مونی. بشین رو تخت منم الان میام پیشت.من: نه هر جا بری میام. کجا می خوای بری؟شروین با یه لبخند کوچولو گفت: آنیدم .... دختر کوچولوی من از چی می ترسه؟ جایی نمی رم. بمون الان بر می گردم.با اصرار و لج گفتم: نه تو یه جا می خوای بری که اصرار داری من بمونم. چرا نمی خوای من و با خودت ببری؟ اصلا" ببینم اینجا کجاست که تو اصرار داری تنهایی بری؟؟؟شروین با یه لبخند گشاد که به زور جمعش کرده بود خودش و کشید کنار تا من بتونم ببینم این در به کجا باز میشه. یهو چشمهام گشاد شد. بمیرم من که اصرارهای بی خود میکنم کجا می خواستم برم من آخه؟شروین با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: هنوزم می خوای بیای؟سرمو انداختم پایین و زیر چشمی نگاهش کردم.- نه قربونت من منتظر می مونم زود بیا.شروین شیطون گفت: تعارف میکنی؟ خوب تو هم بیا جا هستا. من می خوام دستامو بشورم تو کاری داری بیا برو انجام بده. فرنگیه، موردی نداره. خجالت میکشی؟؟؟؟بی ادب داشت من و دست می انداخت. سرمو بلند کردم و یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: نخیرم خودت تنها برو حالشو ببر.با یه حرکت گردن، سرمو چرخوندم و برگشتم رفتم رو تخت نشستم. شروینم با خنده در و بست و رفت تو دستشویی. خاک به سرم که بی پناهیمم آدمیزادی نسیت یه بار من نخواستم تنها بمونما. ببین پسره رو تو خلا هم ول نمی کردم. خوب شاید کار داشته باشه بی تربیت چرا دنبالش می ری.یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم و مانتومو در آوردم.، کفشهام هم. رو تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. الان باید رو تختم تو اتاقم تو خونه امون می بودم نه اینجا توی این ویلا تنها. الان باید با ذوق می رفتم و مامانم و بغل می کردم. مامانم من و می بوسید و بعد من، شروین و با محبت بغل می کرد. چقدر مامانم دوماد دوست بود. چقدر دلش می خواست شوهر من و ببینه. بابام همه حرفهاش پیش شوهر آنیتا بود. یعنی اگه رابطه امون خوب بود شروینم مثل سامان شوهر آنیتا قبول داشت؟؟؟؟ یعنی اگه شروین مثل سامان خیلی معمولی میومد خواستگاری من تو خونه امون من و از بابام خواستگاری می کرد بابام قبولش می کرد؟ اگه اون روز بابام نمیومد دم دانشگاه اگه بابام اون روز من و شروین و تا خونه تعقیب نیمی کرد اگه اون حرفها رو نمی زد اگه می گذاشت من حرف بزنم و از خودم دفاع کنم. اگه من عصبانی نمی شدم و اون حرفها رو نمیگفتم.22 سال خفه مونده بودم چرا باید بعد این همه سال قفل زبونم وابشه و همه دردای این سالها رو بلند داد بکشم. اگه این اتفاقا نیوفتاده بود الان زندگی من چه جوری بود؟اگه این جور نمی شد من الان به جای این ویلا باید تو خونه خودمون می بودم. شروینی نبود. کنار مامانم می نشستم و با جیغ می گفتم من شوهر بکن نیستم. ولی کنار مامانم اینا بودم. من این و می خواستم؟؟؟؟اگه این اتفاقها نمی افتاد من هیچ وقت برای شروین دردودل نمی کردم. هیچ وقت شروین دلداریم نمی داد. هیچ وقت نمی فهمیدم که با شروین چقدر آرامش می گیرم. هیچ وقت این جور به شروین نزدیک نمی شدم. نه من شروین و می خواستم، عاشقش بودم. از اینکه الان پیش اونم اصلا" پشیمون نیستم. اما اگه میشد بابا و مامانمم داشتم چقدر عالی میشد. واقعا" زندگی معرکه ای میشد.تو فکرهام غرق بودم که دستی دور شکمم پیچید.- داری به چی این جوری فکر می کنی؟؟؟من: به همه چی. به بابام. به مامانم به اینکه اگه مامانم تو رو می دید چقدر دوستت می داشت. مامانم عاشقت می شد.شروین: من همین الانشم دوسش دارم. با اینکه ندیدمش اما دلم می خواد برم دستشو ببوسم که دختره ماهی مثل تو رو به دنیا آورد. با یه لبخند بهش نگاه کردم و خودمو کشیدم تو بغلش. سرمو گذاشتم رو بازوش. شروین با دستش با موهام بازی کرد. شروین: آنید ....من: جانم ....شروین: نمی خوای حالا که اینجایی بری مامان و باباتو ببینی؟؟؟من: خیلی دلم می خواد مامانمو ببینم اما بابام ....شروین: چرا بابات نه؟ هر چی باشه اون بزرگترته تو باید بری پیشش. من باید برم پیشش. ما باید ازش اجازه می گرفتیم. اون باید برامون دعا کنه اون باید دست تو رو تو دست من بزاره. اگه خدایی نکرده یه اتفاق بدی براش بیوفته پشیمون میشی از ندیدنش.یه آه بلند کشیدم.من: شروین یه حرفی می زنیا. چرا بابام باید یه طوریش بشه آخه؟ بعدم بابام، من و با تو ببینه جفتمون و میکشه بدون اینکه فرصت حرف زدن بهمون بده.شروین: آدمها عوض میشن. الانم که ما دوتا به هم محرمیم، دیگه مشکلی نداره که.سرمو رو بازوی شروین جابه جا کردم و با یه حسرت گفتم: بابای من نه. هیچ وقت از حرفش نمی گذره. شروین خم شد رومو گفت: آنید آدمها همیشه یه جور نمی مونن زمان خیلی ها رو تغییر داده . خیلی ها از حرفشون برگشتن.با یه بغضی گفتم: کاش بابای منم این جوری بود اما اون یه دنده و خودخواهه کوتاه بیا نیست.شروین یه آه ناراحت کشید و گفت: شاید یه چیزی، یه اتفاق باعث بشه که از حرفش برگرده. شاید یه جورایی بفهمه که اشتباه کرده. مشکوک به شروین نگاه کردم: شروین.... اصرارت برای چیه؟ یه جورایی خیلی مشکوکی.شروین نفسشو صدا دار بیرون داد و ناراحت و کلافه گفت: آنید باید با هم حرف بزنیم.نمی دونم چرا این حرف بزنیمش باعث شد دلم هری بریزه پایین. تو دلم آشوب شده بود. شروین چی می خواست بگه که انقدر جدی و ناراحت بود. شروین آروم بلند شد و رو تخت نشست. منم به تبعیت از اون بلند شدم و کنارش نشستم. شروین چرخید سمت منو کامل رو به روم قرار گرفت. دستهاشو آورد جلو و دستهامو گرفت. تو چشمهام نگاه کرد. یه نگاه مهربون. یه نگاه دوست داشتنی.شروین: آنید تو می دونی که من چقدر دوستت دارم آره ؟؟؟با سر تایید کردم.شروین: و می دونی که اگه لازم بود حاضر بودم تا آخر عمرم منتظرت بمونم.نمی فهمیدم. منظورشو از این حرفها نمی فهمیدم. نکنه می خواد بره، نکنه می خواد تنهام بزاره. نکنه برای همین من و آورده اینجا .چونه ام شروع کرد به لرزیدن. آروم گفتم: می خوای بری؟؟؟؟شروین با یه لبخند مهربون گفت: نه عزیزم من تو رو هیچ وقت تنهات نمی زارم. نه تا وقتی که زنده ام. آنیدم می خوام بدونی که عاشقتم. حاضر بودم تا همیشه همون مدلی حتی اگه شده مثل یه دوست کنارت باشم. وقتی که اومدی فرودگاه دنبالم دنیا رو بهم دادی. دیگه چیزی نمی خواستم. تو هم من و دوست داشتی و احساساتمون دو طرفه بود. بعدم که طراوت جون فهمید خودت دیدی که چی گفت. گفت نمیشه دوتاییمون با این احساس تو یه خونه باشیم. پس یا باید محرم میشدیم یا یکیمون باید می رفت. خوب صد البته که من از خدام بود که محرم بشیم. تو هم که راضی بودی. این وسط یه مشکلی بود.گیج سرمو کج کردم و مشکوک گفتم: چه مشکلی؟؟؟ نکنه ما محرم نیستیم نکنه همه چی نمایشی بود؟نمی دونم چرا همش یاد این فیلمها و کتابا میوفتادم که پسره دختره رو الکی می برد عقد می کرد در حالی که همه اش نقشه بوده و هیچ کدوم از اون عاقدا و شهود واقعی نبودن و قلابی بودن.شروین همراه یه لبخند یه فشاری به دستم داد و گفت: نه دیوونه اون قسمتش از همه واقعیتر بود تو واقعا" زن قانونی من شدی و من هیچ رقمه نمی زارم از دستم بری. ولی برای اینکه تو بتونی با من محرم بشی باید اجازه پدرت و می داشتی.سریع گفتم: اما طراوت جون گفت که چون یه دختر بالغم و پدرم حضور نداره می تونیم بدون حضور پدرم صیغه کنیم.شروین: درسته که تو بالغی اما با این حال یه دختری. یه زن مطلقه یا بیوه نیستی. تو در هر حال نیاز به اجازه پدرت داشتی که بتونی عقد موقت یا دائم بشی. یه دختر بنا به شرایطی می تونه بدون اجازه پدرش عقد یا صیغه کنه. باید بره دادگاه و حکم قضایی بگیره و هزار تا کار دیگه.گیج بودم گیجتر شدم. سرمو یه تکونی دادم و گفتم: شروین من اصلا" نمی فهمم منظورت چیه.شروین تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آنید بدون اجازه پدرت من و تو نمی تونستیم عقد کنیم. نه موقت نه دائم.گیج گفتم: اما ما که صیغه کردیم و تو می گی صیغه امون قانونی ....داشتم پیش خودم حرفهای شروین و تجزیه تحلیل می کردم. ما عقد کردیم عقدمونم درست بود. اما نمی شد این عقد درست، بدون اجازه پدر من باشه اما پدر من که ..... شروین با یه نگاه منتظر بهم خیره شده بود. انگار منتظر بود که من معمای ذهنمو حل کنم. با گذاشتن هر تیکه پازل کنار هم شکل کامل در میومد. با ناباوری گفتم: شروین ما .... نگو که .... شروین سرشو تکون داد و گفت: آره آنید ما اجازه پدرتو داشتیم.با دهن باز از تعجب گفتم: اما این امکان نداره..... چه طور ....شروین توضیح داد: یادته با بچه ها می خواستیم بریم شمال و تو نمی خواستی بیای؟؟؟من: آره اما طراوت جون راضیم کرد که بیام.شروین: درسته. مامان طراوت می خواست تو رو بفرسته با ما که خودش بتونه بره. که بتونه بیاد اینجا. پیش خانواده تو.شوکه به شروین زل زدم باورم نمی شد. طراوت جون چرا باید میومد اینجا؟؟؟؟شروین: مامان طراوت اومد تا سوتفاهمات بین تو و خانواده اتو برطرف کنه. اولش بابات راضی نمیشد ببینتش اما وقتی چند بار مامان طراوت رفت دم خونه و شرکت بابات اونم کوتاه اومد و حاضر شد حرفهاشو بشنوه. مامان همه چیز و براش تعریف کرد. از همون روز اولی که اومدی تو خونه ما. از کارت از اینکه با حضورت به زندگی بی روح و افسرده مامان زندگی دادی. از علاقه ات به رشته ات از باغبونی کردنت. از تغیراتی که تو خونه ایجاد کردی. و از من. از اینکه چرا و برای چی بعد این همه سال برگشتم ایران. از اینکه باز هم تو، چه جوری من و با کارهات، با شادیت، با خنده هات و سادگیت به زندگی برگردوندی. بعدم در مورد تنبیهات و علتش گفت و اینکه برای بیرون فرستادن من از خونه ماها رو مجبور کرده که با هم بریم دانشگاه. این شد که اون روز بابات ما دوتا رو با هم دید.از اینکه تو، توی این همه مدت که مامان می شناستت هیچ کار بدی نکردی. که پاک تر و ساده تر و بی شیله پیله تر از تو، توی زندگیش ندیده. خلاصه اونقدر گفت که بابات فهمید و قبول کرد که در مورد تو اشتباه کرده. هر چند ساده نبود هر چند تلاش زیادی نیاز داشت اما آخرش قبول کرد. اما هنوز هم نمی خواست تو رو ببینه. بغض کردم. چونه ام لرزید اشک تو چشمهام جمع شد.شروین: مامان طراوت برگشت تهران اما به هیچ کس چیزی نگفت. تا اینکه من و تو بهش گفتیم که همو دوست داریم. اون موقع هم مامان طراوت اومد سراغ خانواده ات. مامان تو رو ازشون خواستگاری کرد.با اخم داشتم فکر می کردم که طراوت جون کی اومده شمال که من نفهمیدم. فکرمو بلند گفتم.شروین: آنیدم. تو مامان و نمی شناسی هر کاری از دستش بر میاد. یه روز که تو براش کلی کلاس و استخرو اینا چیده بودی و خودتم دانشگاه داشتی. صبح زود حرکت می کنه و بدون اینکه ماها بفهمیم میاد سراغ خانواده ات. باهاشون حرف میزنه. خواستگاری میکنه. بابات کامل به حرفهاش گوش میکنه. آخرشم که مامان بهشون میگه پسرم با این شرایط و موقعیت دخترتون و دوست داره. حالا من اجازه شما رو می خوام.بابا فقط یه سوال می پرسه که آیا تو هم من و دوست داری یا نه. وقتی مامان طراوت میگه آره. باباتم بهش وکالت می ده و رضایتش و برای ازدواج اعلام میکنه اما بازم میگه نمی خواد تو بفهمی.برای همین ما تونستیم بدون حضور پدرت عقد موقت کنیم. گیج و منگ داشتم سعی می کردم حرفهای شروین و تجزیه تحلیل کنم. با بغض و صدایی که به زور در میومد گفتم: اگه بابام اصرار داشت که من نفهمم پس چرا الان داری بهم میگی.شروین دوباره یه فشاری به دستم داد و گفت: چون الان باید بدونی. چون الان تویی که باید پا پیش بزاری و بری دیدن بابات. چون هر چقدرم که بابات بگه نمی خوام ببینمت تو، الان تو این موقعیت تو این وضعیت باید بری پیشش. آنید من نمی خوام بعدا" پشیمون بشی و حسرت این لحظه رو بخوری.نمی فهمیدم منظورش چیه. من از چی پشیمون بشم؟ حسرت کدوم لحظه رو بخورم. یهو یه فکری مثل برق از تو سرم رد شد. با چشمهای گرد به شروین نگاه کردم. با هول گفتم: شروین بابام خوبه؟ اتفاقی افتاده؟ تو چیزی می دونی آره؟ کسی طوریش شده؟ واسه همینه که من و آوردی اینجا؟ آره؟ بگو پس اون روز با طراوت جونم در مورد همین حرف می زدین؟ همین و می خواستین بگین.اونقدر هول شده بودم که هیستریک پشت هم حرف می زدم. شروین بازوهامو گرفت و یه تکونم داد تا به خودم بیام و پرسیدن و قطع کنم. ترسیده و نگران بهش نگاه کردم.شروین: آنید آروم باش تا بهت بگم. بابات چند وقته حالش خوب نیست. مریضه.مریضه؟ بابام؟ تند تند تو ذهنم داشتم دنبال مریضیش می گشتم. فکرامو بی هوا بلند گفتم: بابام مریضه؟ چشه؟ قند داره، چربی هم داره، کمر دردم داره، کلیه اش هم مشکل داره، قلبشم بگی نگی ایراد داره. سیگارم میکشه ریه هاش خرابه. یعنی چه مریضی می تونه گرفته باشه؟پرسوال به شروین نگاه کردم. شروین: راستش و بخوای یکم از همه اش. قندش بالاست. چربیشم تعریفی نداره. چیز سنگین بلند کرده کمر دردش زمین گیرش کرده چند وقته. سرفه های ناجوریم میکنه. قلبش درد میکنه رفته بیمارستان یه سکته نصفه رو هم رد کرده.سکته کرده؟ مثل تیر از جام پریدم و دوییدم سمت در. بابام مریضه. بابام سکته کرده. بابام بیمارستانه. من کجام؟ تو همون شهر تو یه ویلا دور از بابام. اگه بابام طوریش بشه. اگه نتونم ببینمش. اگه نتونم آخرین نگاه و بهش بندازم. من دوستش داشتم. بابام بود. خوب نبود. با مامانم خوب نبود. یه جورایی خودخواه بود اما بابام بود. هر چی بود و نبود هر کاری کرد و نکرد بابام بود. اسمش روم بود و دخترش بودم.... دخترش بودم ... من دخترش نبودم .... من دخترش نیستم .... خودش گفت که دخترش نیستم .... خودش گفت دیگه دختری به اسم آنید ندارم ....دستهام رو دستگیره در خشک شد. اون همه شتاب و سرعتی که برای دیدنش داشتم همه اش فرو کش کرد. شروین پشت سرم ایستاده بود. هیجان و بی تابی برای دیدن بابام و یهو بی تفاوت و خشک شدنمو دیده بود. متعجب و نگران گفت: آنید چت شد؟ حالت خوبه؟بدون اینکه جوابش و بدم برگشتم. رفتم سمت گوشه اتاق. تو سه کنج دیوار نشستم و زانوهامو بغل کردم. شروین همه حرکاتمو زیر نظر داشت. من اینجا بودم شاید چند خیابون با خانواده و پدر مریضم فاصله داشتم اما نمی تونستم ببینمشون. چون .... اون .... اونا من و به فرزندیشون قبول نداشتن..... خودش گفت دیگه نمی خوام ببینمت ... خودش گفت برام مردی .... خودش گفت .... با نفرت گفت .... تو چشمهام نگاه کرد و گفت دخترم نیستی، برام مردی .....بغض کردم. چونه ام لرزید. بابام و دیدم تو اتاق کار طراوت جون. با نفرت تو چشمهام نگاه کرد و گفت دیگه جزو خانواده من نیستی من آنیدی نمی شناسم ..... تو چشمهام اشک جمع شد. بابامو دیدم .... رو تخت بیمارستان ... کلی دستگاه بهش وصله ... از پشت شیشه نگاهش می کنن ..... بابام مریضه من باید ببینمش ... من نزدیکشم اما نمی تونم ببینمش....بغضم شکست اشکم رو گونه ام چکید. سرمو گذاشتم رو زانوم و آروم گریه کردم. شروین کنارم نشست. من و تو بغلش کشید.آروم گفت: آنید بیا بریم، بریم باباتو ببین. آروم میشی...با بغض و صدای دو رگه از گریه گفتم: شروین اون من و نمی خواد. نمی خواد من و ببینه. گفت دخترش نیستم ..... من و نمی خواد ....با صدای بلند گریه کردم. مهم نبود که باید قوی باشم. باید آروم گریه کنم. باید بی صدا اشک بریزم. الان تو بغل شروین می تونستم شکننده باشم می تونستم ضعیف باشم می تونستم با صدای بلند گریه کنم. می تونستم آروم شم.اونقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نموند. بی حال تو بغل شروین خوابم برد. شاید بی هوش شدم. شاید فشارم پایین اومد چون وقتی چشمهامو باز کردم اونم به زور رو تخت بودم و همه جا تاریک بود.یکم فکر کردم تا یادم اومد کجام و چی شده. بازم بغض اومد تو گلوم. نشستم و زانوهامو کشیدم تو بغلمو دستمو حلقه کردم دور زانوم. فکرم رفت سمت خونه امون سمت سالهای دور. یادمه بچه که بودم خیلی لوس بودم. هر جا بابا و مامانم می رفتن منم آویزون، دنبالشون راه می افتادم. یه دختر کوچولوی فضول با موهای فرفری و پررو. پررو و شیرین زبون. یادمه شب به شب منتظر بودم که بابا بیاد. وقتی میومد ازش آویزون میشدم همیشه تو جیبش از این کاکائو هوبیا داشت. چقدر دوستشون داشتم. اصلا" یه جورایی به عشق اون کاکائوها منتظر بابا بودم. یه بارم من و برده بود شرکت. چقدر حال کردم. آروم رو صندلی نشسته بودم و به زور پاهامو رو هم انداخته بودم و با دست نگهشون دداشته بودم که از هم باز نشن و بیوفتن، سعی می کردم خانم باشم و نشون بدم که بزرگ شدم اما از زور شیطونی و فضولی داشتم می مردم. دوستها و همکارها و کارمندای بابا که میومدن و من و می دیدن با یه لبخند لپمو می کشیدن و ازم تعریف می کردن. چقدر خوشم میومد. چقدر تو دلم برا بابا بوس فرستادم که من و با خودش آورده.بعضی صبحها وقتی بابا بلند میشد بره نون بگیره خوابالود پا میشدم و به عشق صف نونوایی و دیدن پختن نون 5 صبح همراهش می رفتم.صبحها به عشق نون بربری داغی که هر روز بابا می خرید صبحونه می خوردم. بوی نون بربری داغ هنوز تو بینیم بود. خنده های سر خوش و شادمونو هنوز میشنوم. زندگیم همیشه گند نبود، همیشه بد نبود، همیشه غم نبود، همیشه استرس نبود. خوبی هم داشتیم دوستی و محبتم داشتیم. خوشی و خنده هم داشتیم. حتی آرامشم داشتیم. بابا همش بد نبود، خوبم میشد، مهربونم میشد. حمایتگرم میشد. بابا .... بابا ....سرمو رو زانوم گذاشتم و دوباره قطره های اشک بود که صورتمو خیس کرد. نمی دونم چقدر تو اون حال بودم. همه جا تاریک بود. یکم نور از بیرون از پنجره میومد تو اتاق. صدای در اومد.به زور یه بفرمایید گفتم. در با صدای تیکی باز شد. تو اون تاریکی چشمم به یه سایه افتاد. سایه ای که شروین نبود. با تعجب بهش نگاه کردم. غیر من و شروین کس دیگه ای اینجا نبود پس ....لامپ اتاق روشن شد. نورش چشمهامو زد. چشمهام بسته شد. سعی کردم آروم آروم چشمهامو باز کنم. سایه دیگه سایه نبود کنار درم نبود. اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست. اومد رو تخت جلوم نشست. - طراوت جون ....سرومو تو بغلش گرفت. بازم تو آغوشش یاد مامانم افتادم. بیچاره مامانم. الان که بابام مریضه اون چه حالی داره؟ با اینکه دعوا داشتن و با هم مشکل داشتن اما موقع ناراحتی و مریضی باید کنار هم می بودن. بابام وقتی مریض میشد با دیدن مامانم آروم میشد و مامانم هم وقتی مریض بود فقط وقتی بابام حالشو می پرسید لبخند می زد و می گفت خوبم.هیچ وقت سر از کارشون در نیاوردم. اگه همو دوست نداشتن چه جوری با همدیگه آرامش می گرفتن؟؟؟ چه جوری تو اوج ناراحتی و نیاز همدیگرو می خواستن؟؟؟؟طراوت جون موهامو ناز کرد و آروم گفت: گریه نکن عزیزم. بابات حالش خوبه. الان تو بخشه. مشکلی نداره. نگران نباش.شروین همه چیو بهت گفت؟ گفت که بابات تو رو بخشیده؟ نمی خوای بری ببینیش؟ نمی خوای الان که مریضه پیشش باشی؟ بعدا" پشیمون میشی. هر چی باشه اون باباته.با بغض گفتم: طراوت جون بابام من و نمی خواد چه طور می تونم برم دیدنش؟ می ترسم من و ببینه حالش بدتر بشه. بیشتر حرص بخوره و عصبی شه.طراوت جون من و از خودش جدا کرد و بهم نگاه کرد. دقیق. سرشو یکم کج کرد و گفت: آنید .... این چه حرفیه که میگی بابام من و نمی خواد مگه میشه پدری بچه اشو نخواد؟با بغض گفتم: خودش گفت. همون روز تو خونه شما گفت دیگه بچه اش نیستم دیگه دختری مثل من نداره. حتی به خود شما هم گفت که نمی خواد من و ببینه نمی خواد من حتی از راضی بودنش برای ازدواجم چیزی بدونم. مگه نگفت؟ مگه خودش بهتون نگفت؟طراوت جون یه نفسی کشید و گفت: آنید دخترم تو دعوا که حلوا پخش نمی کنن. بابات تو اوج عصبانیت اون حرفها رو زد تو نباید به اون حرفش اهمیت بدی. تو اون لحظه کلی فکر ناجور تو سرش بود. تو رو با شروین دیده بود که اومدین تو یه خونه و خیلی راحت با هم حرف می زنین. تازه فهمیده بود که ماههاست خوابگاه نمی ری و بهشون هیچی نگفتی حتی از کار کردنت. تقصیر خودتم بود که همه چیزو ازشون پنهون کردی. پس نباید به حرفهاش تو عصبانیت اهمیت بدی.با پشت دست بینیمو بالا کشیدم و گفتم: اون موقع عصبانی بود و از رو عصبانیت اون حرفها رو زد بعدش چی؟ وقتی که شما رفتین پیشش وقتی براش توضیح دادین؟ یا وقتی رفتین ازش برای ازدواجمون رضایت بگیرین چی ؟ اونام تو عصبانیت بود؟ مگه نه اینکه گفت نمی خواد من و ببینه نگفت به آنید چیزی نگید؟طراوت جون دستشو رو دست من گذاشت و گفت: درسته همه اینها رو گفت اما حق داشت. اون روز تو خونه ما جلوی من و شروین حرفهای خوبی بهش نزدی. شاید حرفهات درست بود اما نباید جلوی دوتا غریبه حرفهایی که یه عمر خورده بودیشون و می گفتی. تو اون موقع دل بابات و غرورش و شکوندی. نابودش کردی. تا جایی که فهمیدم تو رو بین بچه هاش از همه بیشتر دوست داره و بهت بیشتر از همه افتخار میکنه به این محکم و مقاوم بودنت. به این که همیشه به حرفهاشون گوش کردی و هیچ وقت کاری برخلاف میلشون انجام ندادی بعد یهو تو یه روز میفهمه که بهشون دروغ گفتی، زندگیتو ازشون پنهون کردی، تیر خلاصیتم اون حرفهایی بود که اون جوری کوبیدی تو صورتش.بابات ناراحته، به خاطر حرفهات ناراحته، به خاطر اینکه بعد اون روز حتی یه زنگم بهش نزدی به کل خودتوکشیدی کنار. خودتو ازشون جدا کردی. شاید اونم فکر میکنه که تو دیگه دوستش نداری. شاید فکر میکنه که تو هم از خدات بود که از اونا دور بشی که هیچ ارتباطی باهاشون نداشته باشی. بهت زده به طراوت جون نگاه می کردم. هیچ وقت به این قسمت ماجرا فکر نکردم. به اینکه من به عنوان یه دختر حق نداشتم اون حرفها رو به پدرم بگم به یه بزرگتر. که غرور و ابهتشو جلوی دو تا غریبه بشکنم. اگرم حرفی بود نه از زبون من بلکه از زبون مادرم باید گفته میشد. کسی که یه عمر باهاش زندگی کرده. اون حرفها رو شریک زندگیش باید بهش میگفت نه دخترش نه پاره تنش نه کسی که اون همه سعیشو می کرد که خوشبخت باشه. بعد همین دختر همین فرزند تو چشمهاش نگاه میکنه و میگه 22 سال زجر کشیدم. که از داشتن پدری مثل تو شرمسارم. که اگه نباشی بهتره. که اگه پدری مثل تو رو نداشته باشم بهتره. تک تک حرفهایی که به بابام گفتم همین معنی رو می داد همین تعبیرو داشت.طراوت جون دستمو فشار داد و آروم بلند شد و بی حرف از اتاق رفت بیرون. من موندم و فکرهام، من موندم و حسی که مثل یه عذاب وجدان داشت روحمو می خورد. یعنی ممکنه پدرمم مثل من تو تموم این مدت به من فکر کرده باشه، که دلش برام تنگ شده باشه؟ که مثل من فکر کنه من دوستش ندارم؟ همون جوری که من این فکر و می کردم.بچه هر چی هم که باشه بازم بچه است هر چقدرم بزرگ شده باشه بازم بچه است. بازم دلش می خواد بابا و مامانش دوستش داشته باشن که بهش افتخار کنن وقتی احساس کنه یکی از والدینش دیگه حسی بهش ندارن که باهاش غریبه شدن می شکنه می میره خورد میشه.هر کاری میکنه تا این خلایی که تو وجودش ایجاد میشه پر کنه. همینه ملت میرن دزد و معتاد و خلافکار میشن مگه چه جوری آدم کمبود پیدا میکنه چه جوری عقده ای میشه؟ مگه آدمهای دزد و خلافکارو قاتل و هر کسی که به راه بد و خلاف کشیده میشن همه شون با یه مشکل خانوادگی به این سمت میرن. همه برای پر کردن یه کمبودی به این راه کشیده میشن. هر چیزی که تو بزرگسالی میشی بازتابی از زندگی و احساسات و کمبودها و عقده های کودکیته.برو بابا آنید فیلسوف شدی واسه خدت؟ اینا چه ربطی به هم دارن؟ برو برا خودت یه فکری کن. برای بابات، تو اگه بلدی زندگی خودتو بساز شعار نده.فکر کردم. به همه زندگیم. به تک تک لحظاتی که با پدرم داشتم. مثل یه فیلم زندگیمو تدوین کردم. قسمتهایی که بابام توش بود و جدا کردم و گذاشتم کنار هم. لحظه های با هم بودنمون. همیشه بابام برام یه قهرمان بود یه آدم که همه کاری ازش بر میومد حتی می تونست شب تاریک و به روز روشن تبدیل کنه. وقتی بت قهرمانم جلوی چشمهام شکست از همه زندگیم زده شدم. از همه بدم اومد. اما هنوز که هنوزه تو دلم تو اون ته مهای ذهنم بابام قهرمانمه. الان این قهرمان رو تخت بیمارستانه. شکننده، آسیب پذیر و مریض. دیگه قدرتی نداره. دیگه ابر قهرمان نیست. حالا یه آدمه یه موجود خاکی یکی که زندگی میکنه نفس میکشه می تونه اشتباه کنه می تونه خودخواه باشه که کسی رو نبینه. الان بابام یکیه مثل همه. من باید به این بابا فکر کنم. یه پدر که با وجود همه اشتباهاتش تو زندگیش بازم بابامه بازم تو دلم قهرمانه.بابا چه واژه ای. به همون مقدسی مادر به همون ابهت. مادرا گرمن مهربونن. همیشه پدرها رو سرد و مقاوم نشون دادن. حالا این بابا شکسته......فکر کردم. تا صبح فکر کردم. تا دم دمای طلوع خورشید. کسی نیومد تو اتاقم. گذاشتن تنها باشم و خودم تصمیم بگیرم، خودم انتخاب کنم. و من تصمیم گرفتم. انتخاب کردم. قبل از اینکه خوابم ببره به اونچه که باید رسیدم. صبح بیدار شدم. نور خورشید تو صورتم بود. تو اتاق تنها بودم. عجیب اینکه با اینکه تنها بودم و کل تخت در تصرفم بود اما تو فرمی که دیشب خوابیده بودم بیدار شدم. بدون کوچکترین تکونی. بدون اینکه غلت بزنم بدون جفتک پرونی. یه لبخند اومد گوشه لبم. منم عوض شدم. فرم خوابم عوض شد. شاید باید به آرامش می رسیدم که آروم بگیرم

موضوع: رمان,رمان باورم کن,

نویسنده:

تاریخ: پنجشنبه 27 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 1525

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 33
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 655
بازدید دیروز : 754
ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز : 3
آي پي امروز : 174
آي پي ديروز : 212
بازدید هفته : 3,931
بازدید ماه : 34,385
بازدید سال : 142,155
بازدید کلی : 1,938,977
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 3.145.168.166
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 09 تیر 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد