رمان باورم کن_قسمت آخر

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

قسمت آخر

بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم. جلوی آینه تو اتاق به خودم نگاه کردم. خوشم میاد وقتی درگیری ذهنی دارم قیافم میشه مثل میتا.کیف لوازم آرایشمو آوردم بازش کردم و مشغول شدم. چند دقیقه بعد دیگه از اون آنید زشت که نگاه کردن تو صورتش باعث میشد سه تا سکته رو با هم بزنی خبری نبود. گوشه های لبمو کج کردم به سمت بالا. لبخند زدم. کوچیکه . لبهامو از هم باز کردم. لبخندم بیشتر شد . یه کوچولو دندونام پیدا شد. این جوری بهتره. باید خودم باشم. آنید. همون آنید شاد. همونی که سرو صداش گوش همه رو کر می کرد. همونی که مامانش بهش میگفت زلزله، طراوت جون میگفت روح زندگی، شروین میگفت لبخندم، سپند میگفت دیوونه ، آنیتا میگفت طوفان، دوستاش میگفتن آشوب و باباش میگفت شادی.شادی ... خوشحالی ... دلم برای شادی گفتن بابام تنگ شده .... دلم برای بابام تنگ شده ....یه نگاه دیگه تو آینه به خودم کردم و مطمئن از اتاق اومدم بیرون. با چشم ویلا رو می گشتم دیروز چیزی ازش ندیده بودم امروزم حس فضولی نداشتم. فقط بی توجه دنبال شروین گشتم که تو آشپزخونه پیداش کردم. با لبخند رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم. داشت کتری و پر آب می کرد. با حرکت من یه تکونی خورد.خیلی آروم گفت: آنید ....آنیدم ....عاشق آنید گفتناش بودم.چشمامو بستم و با آرامشی که از وجود شروین گرفته بودم گفتم: جانم .....شروین: خوبی عزیزم؟من: آره گلم پیش تو همیشه خوبیم.شروین تکونی خورد. خودمو ازش جدا کردم و یه قدم رفتم عقب. شروین روشو برگردوند سمتم و بهم نگاه کرد. وقتی لبخند و رو لبم دید با یه شوق و لبخند مهربونی من و کشید تو بغلش.آروم زیر گوشم گفت: عاشقتم. شدی آنید خودم. عاشق خنده هاتم. نبینم دیگه اشک و غمتو.دستهام و پیچیدم دور کمرش و فشارش دادم. آروم گفتم: شروین ....یه بوسه ای رو موهام زد و گفت: جان شروین .....چشمهامو بستم و گفتم: منو می بری بابام و ببینم؟شروین بهت زده گفت: آنید .....بعد با یه حرکت منو بیشتر تو بغلش فشرد و گفت: عزیزم.... قربون دل مهربونت بشم .... چرا نبرمت .... شروینت همیشه حاضرو گوش به فرمانته. خوشحالم که قبول کردی. هر چند ازت انتظار دیگه ای نمی رفت.چقدر خوب بود. چقدر با درک بود. واقعا" یکی از بزرگترین شانس های زندگیم رفتن به خونه طراوت جون و آشنایی با این مادر بزرگ و نوه بود که الان داشتن همه زندگیم می شدن.شروین گفت صبحونه امون و بخوریم و بعدش بریم. بعد یکم طراوت جونم اومد و وقتی لبخند من و دید یه لبخند زد و همه چیز و با نگاه تو صورتم فهمید. فقط گفت: تصمیم درستی گرفتی.خلاصه صبحونه خوردن و حاضر شدن و حرکت و رفتن به بیمارستان نزدیک به یک ساعت و نیم طول کشید. بماند که تو راه چقدر استرس داشتم و چند بار وسط راه پشیمون شدم و تا نوک زبونم اومد که به شروین بگم برگردیم. اما این دهن و به زور بستم تا چیزی نگم. طراوت جون باهامون نیومد که من راحت تر خانواده امو ببینم. شروین انگار متوجه حالم شد چون بی حرف فقط دستمو با دست آزادش گرفت و یه لبخند بهم زد و تا خود بیمارستان دستمو ول نکرد.رسیدیم بیمارستان و شروین یه جایی ماشین و پارک کرد. میگم یه جایی، برای اینکه ندیدم کجا. چون چشمهامو بسته بودم و تو دلم حمد و سوره و ون یکاد و آیت والکرسی و صلوات و خلاصه هر چیزی که بلد بودم به عربی بخونم و می دونستم ممکنه کمکم کنه تا آروم بشم و می خوندم. همون جور تند تند مشغول ذکر گفتن بودم که در سمت من باز شد و شروین دستمو گرفت و من مجبوری پیاده شدم. فقط به شروبن نگاه می کردم. می ترسیدم چشم ازش بردارم و به اطراف نگاه کنم می ترسیدم تو یه لحظه نظرم عوض بشه و پا به فرار بزارم برا همین محکم چسبیدم به شروین که اونم دستشو انداخت دور کمرم و همون جور که به جلو هدایتم می کرد، با لبخند آروم زیر گوشم گفت: آنیدم نگران نباش همه چیز خوب پیش میره.با عجز گفتم: شروین پیشم می مونی؟ تنهام نمی زاری؟یکم فشار دستشو دور کمرم بیشتر کرد و گفت: مطمئن باش هیچ جا نمی رم و پیشت می مونم و تا جایی که بشه تنهات نمی زارم. اما تو باید اول پدرتو تنها ببینی. می دونستم، واسه همینم می ترسیدم. می ترسیدم با دیدنم داد بکشه و من و بندازه بیرون. می ترسیدم دوباره همون حرفهای قبلشو بگه. این بار دیگه نمی دونستم چه جوری تحمل کنم. با استرس دوباره چشمهامو بستم و ذکر گفتم. شروین هدایتم می کرد که نخورم زمین. یکی می دید فکر می کرد یه مشکلی دارم. مثلا" حالم بده که این شکلی سست و بی حال و با قدمهای آروم و کشون کشون راه می رم و چشمهامم بسته و شروین داره کمکم میکنه.از چند تا پله بالا رفتیم و رفتیم تو بیمارستان و شروین دستش و از دور کمرم جدا کرد و گفت: آنید دو دقیقه بمون اینجا تا من برم و برگردم. الان وقت ملاقات نیست باید برم صحبت کنم که بزارن تو بری پیش بابات. همین جا میشینی؟؟؟با سر تایید کردم. شروین یه دستی به بازوم کشید و رفت. به اطراف نگاه کردم. یه ردیف صندلی گوشه دیوار بود. رفتم رو همونها نشستم و سرمو انداختم پایین و به دستهای حلقه شده رو پاهام نگاه کردم. از بیمارستان خوشم نمیومد. بوی مریضی و اضطراب و دلهره می داد. آدم سالمم که بیاد بیمارستان تو جووش احساس مریضی می کنه. مثل من که حس می کردم سرگیجه دارم و هر لحظه ممکنه حالم بهم بخوره. همش سعی می کردم این احساس مریضی و از خودم دور کنم اما مگه میشد. انقدر با خودم کلنجار رفتم تا اینکه با صدای شروین به خودم اومدم. سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. شروین دقیق تو صورتم نگاه کرد و گفت: حالت خوبه؟ رنگت پریده.خم شد و دستمو گرفت و با اخم ریزی گفت: دستتم که یخ کرده. به زور یه لبخند زدم که آروم بشه. از جام بلند شدم و گفتم: من خوبم. چی شد می تونیم ببینیمش؟شروین همون جور که زل زل نگاهم می کرد گفت: آره می تونی. آنید .... اگه حالت خوب نیست می خوای بریم عصری بیایم.سرمو تکون دادم و ناراحت گفتم: نه همین الان بریم. باید ببینمش. به خودم انقدر اطمینان ندارم که اگه از این در رفتم بیرون دوباره برگردم اینجا. می ترسم نظرم عوض بشه. دیگه تحمل این دلهره و اضطراب و ندارم. بریم شروین.شروین دستمو فشار داد و من و دنبال خودش برد. رفتیم سمت آسانسور و شروین دکمه اش و زد. سرم پایین بود و تو فکر، که وقتی بابام و دیدم چی کار باید بکنم.مثل این فیلم هندیا بدوام سمتش و بپرم بغلش و با جیغ بگم: باباااااااااااااااااااااا ااااااااااااااونم بغلم کنه و با هم گریه کنیم و به خاطر دلتنگیمون از خیر همه این مدت بگذریم و همو ببخشیم؟نه بابا این خیلی خزه.با شتاب برم در و با یه حرکت باز کنم، جوری که در محکم بخوره به دیوار و یه صدای بدی بده که بابام از ترس و تعجب سکته کنه.نه بابا این چه کاریه بابات سکته ناقص کرده تو با این کارت کاملش می کنی.برم با گریه و زاری التماس کنم که باباااااااااااااااااااااا غلط کردم. بی خورد کردم اون حرفها رو زدم. اشتباه کردم تنهایی شوهر کردم. این شروینم که هیچی، ماسته، دیواره شما ندید بگیرینش.برو گمشو اصلا" تو نمی خواد فکر کنی. شروین ماسته؟ شروین دیواره؟ باباتم بخواد تو می تونی شروین و ندید بگیری؟ بعدم مگه فقط حرفهای تو بد بود که تو هی میگی غلط کردم؟ حرفهات بد بود اما حقیقت بود تو فقط بلند گفتیشون.تو افکارم غرق بودم که با تکون دستی به خودم اومدم. با تعجب به شروین نگاه کردم.- چیه؟شروین: آنید حواست نیست؟ میگم رسیدیم. با بهت بهش نگاه کردم. رسیدیم؟یه نگاه به دور و برم کردم. اِاِاِ .... من کی اومده بودم اینجا؟ انقده تو فکر بودم که اصلا" نفهمیدم کی سوار آسانسور شدم و کی پیاده شدم و کی راه رفتم اومدم جلوی این در سفیده ایستادم. دوباره گیج به شروین نگاه کردم. شروین بهم اشاره کرد و گفت: برو تو. چشمهامو ملتمس ریز کردم و گفتم: تو نمیای؟؟؟یه لبخند امیدوار بهم زد که آرامش بده بهم. با صدای قشنگی گفت: نه عزیزم. اینجا رو باید تنهایی بری. بهتره تو اول با بابات صحبت کنی بعد منم میام. برو گلم برو....به لبخندش نگاه کردم. به چشمهای هفت رنگ و مهربونش نگاه کردم. چشمهام و بستم و به دستهاش که دستهامو فشار می داد فکر کردم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمهامو باز کردم. الان وقت در رفتن نیست. الان وقت قایم شدن پشت این و اون نیست. الان همون روزیه که همیشه منتظرش بودی. همون روزی که می تونی با بابات درست و محکم صحبت کنی. مثل دو تا آدم بزرگ. الان وقتشه که با هم رو به رو شین و همه حرفهایی که تو دلتونه رو با صدای بلند و بدون هیچ ترسی بگید. الان باید همه حرفهای یه عمرو به زبون بیارید. دستهامو مشت کردم و با اطمینان و محکم رفتم سمت در. جلوی در ایستادم. دستمو گذاشتم رو دستگیره در. دوباره یه نفس عمیق کشیدم و با یه حرکت دستگیره رو فشار دادم و در و باز کردم یه نیم نگاه به شروین انداختم. با یه لبخند سرشو تکون داد برام.   در و باز کردم و یه قدم رفتم توی اتاق. یه اتاق تک تخته بود که یه تخت گوشه اتاق و کنار پنجره داشت و یه مرد روش با لباس بیمارستان نشسته بود و از پنجره بیرون و نگاه می کرد. وا پس بابام کو؟؟؟ شروینم تو این حال من شوخیش گرفته. یه قدم رفتم جلو. انگار می خواستم مطمئن بشم که اتاق همین یه تخت و داره. شاید فکر می کردم یه تخت دیگه بعد این تخت هست که من ندیدمش. دو قدم رفتم جلو. در ول کردم. در با یه صدای آرومی پشت سرم بسته شد.نه....از بابای ما خبری نیست. صدای بسته شدن در پشت سرم همزمان شد با چرخیدن سر مرد بیمار به سمتم و چرخیدن من به سمت در. برم بیرون شروین و له کنم. آخه مرض داره. می بینه حال منوها بازم از این شوخی خرکیا میکنه. اه ....- آنید ......تو جام خشک شدم. این امکان نداره. این صدای باباست اما ... اما .... اشک بی اختیار از چشمهام سرازیر شد. الهی بمیری آنید که دیر رسیدی. انقدر دست دست کردی که دیر رسیدی و بابات ..... بابا ... بابا جون چرا رفتی؟ چرا .... یعنی طاقت نداشتی یکم صبر کنی من و ببینی و بعد بری؟؟؟؟؟ تو هم منتظر بودی؟ تو هم چشم براه دیدن من بودی که با وجود رفتنت روحت هنوز این دور و برا دنبال من می گرده؟؟؟؟ بابای ....- آنید .... دخترم ....بابایی چقدر صدات نزدیکه. جان آنید برو یکم عقب تر از دور نگام کن من از روح می ترسم.- نمی خوای برگردی؟ نمی خوای بهم نگاه کنی؟فکم یهو از تعجب باز موند. برگردم؟ به کی نگاه کنم؟ بابا روح ها مگه مثل اون کارتونه جاسپر نیستن؟ مثل یه توده ابر. ابر که دیدن نداره. ولی برگشتم باید بابامو می دیدم حتی اگه شده به شکل یه توده ابر.برگشتم اما از ابر خبری نبود. با تعجب به دور و برم نگاه کردم. ای بابای بی معرفت دو ثانیه صبر نکرد من ببینمش. داشتم به همه جای اتاق نگاه می کردم که چشمم خورد به مردی که رو تخت بود. منتظر همراه با یه لبخند ناراحت یا دردمند یا دلتنگ ... نمی دونم همراه با یه لبخند کوچیک نگاهم می کرد.یهو لبهاش تکون خورد و گفت: اومدی؟ بالاخره اومدی؟؟؟ دیگه داشتم نا امید می شدم ....دیگه فقط فکم نبود که باز مونده بود. چشمهامم از تعجب گشاد شده بود.با بهت به مردی که رو تخت نشسته بود نگاه کردم. این امکان نداره این مرد نمی تونه پدر من باشه. اما .... اما صداش همونه ... با اینکه خسته و مریضه اما هنوز همون زنگ صدای محکم و با صلابت و داره ....بی اختیار یه قدم جلو رفتم. دقیق بهش نگاه کردم. اشک آروم رو گونه ام چکید.یعنی واقعا" این مردی که الان جلوی رومه پدرمه؟ پدر من ؟؟؟؟ تو فکرم دنبال بابایی که می شناختم بودم. بابام یه مرد با قد متوسط و رو به بلند. چهار شونه. با هیکل درشت. دستهای بزرگ و قوی. با هیبتی که ناخوداگاه باعث میشد ازش حساب ببری.اما این مردی که جلوم نشسته بود غیر چشمهاش و صداش شباهتی با بابای من نداشت.این مرد لاغر با چشمهای گود افتاده که به نظر 10 سال بزرگتر از بابای منه. نهههههههههبابام یه لبخند بهم زد و گفت: خیلی عوض شدم نه ؟؟؟؟ حق داری نشناسیم. دوقدم رفتم جلو. از بین لبهای بهم فشرده ام فقط یک کلمه بیرون اومد: بابا ....با لبخند چشمهاش و بست و یه نفس بلند کشید.- فکر کردم دیگه شنیدن این کلمه رو از زبون تو باید به گور ببرم. چقدر انتظار سخته. چقدر منتظر دیدنت بودم و تو چقدر دیر اومدی. آروم چشمهاش و باز کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اما بالاخره اومدی .... چشم انتظاری سخته ....با بغض گفتم: اما شما گفتید نیام. شما گفتید دیگه دخترتون نیستم. گفتید دیگه عضوی از خانواده نیستم ....بابا اخمی کرد و ناراحت و همراه با بغض گفت: من گفتم .... من این حرفها رو زدم .... تو چرا گوش کردی؟ تو چرا عمل کردی؟ تو که من و خوب می شناختی؟ تو که می دونستی موقع عصبانیت هر چیزی رو به زبون میارم. توکه می دونی این جور وقتها کنترلی روی حرفام ندارم. پس چرا گوش کردی؟ چرا به حرفهام عمل کردی؟ چرا بر نگشتی؟ چرا یه زنگ نزدی؟ چرا یه بارم نخواستی ماها رو ببینی؟با بغض همراه گریه گفتم: چون شما نخواستین. چون شما گفتین نیام. بابا عصبانی با بغض و صدای بلندتری گفت: من گفتم. من غلط کردم. من باید بگم برگرد؟ تو خودت باید بیای. یه پدر نباید به بچه اش بگه من و دوست داشته باش که از من خوشت بیاد. با اینکه من بدم اما تو تنهام نزار. تو نرو. بمون کنارم. تو اون حرفها رو بهم زدی. تو گفتی که تو همه عمرت زجر کشیدی که من سر افکنده ات کردم و تو از داشتن پدری مثل من پشیمونی.اونوقت من چه طور می تونستم بهت بگم برگرد. که بیا پیش همون کسی که همه زندگیت ازش فرار کردی. همونی که .......به سرفه افتاد و دیگه نتونست ادامه بده. دسپاچه به دور و بر نگاه کردم. چشمم به پارچ آبی افتاد که رو میز کنار تخت بود. با هول رفتم جلو و پارچ و بر داشتم و گرفتم جلوی دهن بابا و مجبورش کردم بخوره. یکم آب از گوشه های پارچ ریخت پایین.بابا دستش و رو دستم رو پارچ گذاشت و خودش پارچ و پایین آورد. با یه لبخند بهم نگاه کرد و گفت: هنوزم گیجی. کی با پارچ آب به خورد مریض میده. بدتر داشتی خفه ام می کردی.خودش بلند بلند خندید. مسخ شده فقط به خنده اش نگاه می کردم، به دست گرمش که دستم و گرفته بود. به حس لمس کردنش. دلم براش تنگ شده بود. دلم برای همه چیزاش تنگ شده بود. خندیدنش. دست انداختنم، اخمش، داد و بیدادش، حتی زور گوئیاش..... یه لبخند اومد رو لبم. چشمم رو دستهامون ثابت موند. بابا رد نگاهمو گرفت و یه فشار به دستم داد. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. بابا: نمی خوای بشینی؟ سرمو تکون دادم و گوشه تخت نشستم. بابا: حرفهایی که بهم زدی ....... ( با بغض و ناراحتی بهم نگاه کرد) نمی دونستم که انقدر زجر کشیدی، که انقدر زجر کشیدین همه تون. نمی دونستم که دارم این بلا رو سرتون میارم. داشتم انتقام می گرفتم. داشتم از خودم و زندگیم انتقام می گرفتم.با تعجب نگاهش کردم. چه انتقامی؟ قضیه رو چرا جناییی میکنه بابا؟یه آهی کشید و گفت: من مامانتو دوست داشتم. هنوزم دارم. دفعه اولی که دیدمش داشت با خواهرش و دوستاش می رفت مدرسه. اونقدر قشنگ بود که نمی تونستم چشم ازش بردارم. یعنی به دل من خیلی نشسته بود. همون جا به دوستام گفتم من این دختره رو می خوام. همینم شد. از همون روز اونقدر این ور و اون ور کردم اونقدر هر روز دنبالش رفتم تا بالاخره من و دید. اما بازم باهام حرفی نمی زد. فقط جواب لبخندامو نگاهمو با لبخند می داد. هر روز سر کوچه اشون می ایستادم و تا مدرسه دنبالش می رفتم. وقتیم که تعطیل می شد من و چسبیده به دیوار رو به روی مدرسه اش می دید. هر روز علاقه ام بیشتر می شد با اینکه فقط به هم نگاه می کردیم اما می تونستم بفهمم که اونم دوستم داره. من بچه زرنگی بودم. کاری بودم. از پس خودم بر میومدم. پدر نداشتم. به مادرم گفتم که برام بره خواستگاری. اونم رفت و وقتی که بله رو بهم دادن کلی ذوق زده بودم. دلم می خواست از خوشی جیغ بکشم. قرار شد عقد کنیم و یه چند وقت بعد عروسی بگیریم. چون باید می رفتم سربازی.   عقد کردیم و من بعدش رفتم سربازی. هر هفته به یه بهانه ای مرخصی می گرفتم تا بیام خونه و مادرتو ببینم. چه روزای خوبی بود. یه بار تو همین روزا وقتی داشتم می رفتم سمت خونه مادرت اینا از دور دیدمش که چادر به سر داره از سر کوچه میاد. با ذوق ایستادم و نگاهش کردم. یکم که بهم نزدیک شد متوجه یه پسری شدم که پشت سرش داره میاد. چشمش به آسا بود. معلوم بود دنبالشه. اخمام رفت تو هم عصبانی شدم. رفتم جلو و خودمو رسوندم به آسا. با اخم گفتم کجا بودی؟با تعجب و ترس به خاطر اخمم گفت: رفته بودم مغازه ماست بخرم. کی اومدی؟بی توجه به سوالش عصبانی گفتم: مگه داداشات خونه نیستن که تو می ری؟با سر گفت نه.با اخم گفتم: این پسره از کی دنبالته؟ چرا چیزی بهش نگفتی ؟با تعجب برگشت و یه نیم نگاه به پسره کرد و گفت: این؟؟؟ مگه دنبال منه؟ فکر کردم راهش این سمتیه. عصبانی تر گفتم: که راهش این سمتیه، آره؟؟؟؟ الان که بهت میگم یه چیز بگو خوب.ابروهاش رفت بالا. با تعجب گفت: چی بگم بهش آخه؟ این اصلا" یک کلمه حرفم بهم نزده. شاید مسیرش این وریه؟من: هیچی نگفته باشه. تو یه چیزی بهش بگو. داد بکش بگو چرا همش داری نگاهم می کنی.آسای بیچاره مبهوت داشت نگاهم می کرد. هر کاری کردم حاضر نشد یه چی به پسره بگه. میگفت شاید اصلا" با من کاری نداره. اما من مطمئن بودم این پسره دنبال اون بوده. اطمینانم وقتی بیشتر شد که چند بار بعدم دیدمش که پشت آسا راه میره.اما بازم آسا چیزی بهش نگفت. عصبانی بودم از دستش. به خاطر منم که شده باید یه حرفی به پسره می زد که دیگه دنبالش نیاد اما آسا میگفت وقتی پسره هیچ حرفی بهم نزده که من نمی تونم بی خودی با ملت دعوا کنم. یه روز که با یکی از دوستام که پسر دایی آسا هم بود تو کوچه ایستاده بودیم همون پسره رو می بینم. با اخم به دوستم میگم. محمد این انترو میشناسی؟ محمد یه نگاهی به پسره میکنه و میگه: خشایارو میگی ؟ آره چه طور؟من: چند وقته دنبال آسا راه میوفته.محمد: جدی؟ پس هنوز کوتاه نیومده. سریع برگشتم سمتش و پرسیدم: منظورت چیه؟محمد: این پسره آسا رو دوست داشت اما دیر جنبید و آسا با تو عقد کرد. انگاری هنوز پیگیرشه.اونقدر عصبانی بودم که احساس می کردم دود از کله ام بلند میشه. می خواستم برم پسره رو بکشم. از دست آسا هم عصبانی بودم. نمی دونم چرا.یه بار از آسا پرسیدم: این پسره رو می شناسه؟ بی تفاوت گفت: کدوم پسره.گفتم: همونی که میاد دنبالسش. گفت: نه چرا باید بشناسمش.اما شک داشتم که راست بگه. با اینکه خیلی بی تفاوت و آروم بود اما من بهش شک کرده بودم. حرفای محمدم از یه طرف، هر روز دیدن این پسره خشایار تو مسیر آسا هم یه طرف دیگه عصبیم می کرد. مامان آسا آش نذری پخته بود. من یه کاری برام پیش اومد که باعث شد دیر کنم و پختن آش تموم بشه. دم غروب تند تند و با سرعت داشتم می رفتم سمت خونه اشون. اومدم از سر کوچه بپیچم که دیدم آسا از تو یه خونه اومده بیرون. با چادر. آسا رو که دیدم متعجب ایستادم. اومدم بگم تو اینجا چی کار میکنی که دیدم خشایارم پشت سرش از خونه اومد بیرون.مغزم قفل کرد. باورم نمیشد. خون جلوی چشمهامو گرفته بود. با داد گفتم: تو اینجا چی کار می کردی؟ تو این خونه با این پسره. تا آسا اومد حرف بزنه با داد گفتم: خفه شو و هیچی نگو. برو گمشو خونه. همچین بازوشو گرفتم و پرتش کردم سمت ته کوچه که تا دو سه متر پرت شد اون طرف تر و چادرش کج شد رو سرش. خشایار اومد جلو و گفت: صبر کن برات تو ....نزاشتم حرفش تموم بشه یه مشت زدم تو صورتش که پرت شد رو زمین. دلم می خواست اونقدر بزنمش که بمیره. می دونستم که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم برای همین سریع از اونجا رفتم. تا چند ساعت فقط تو خیابونا راه می رفتم. باورم نمیشد آسا این جوری باشه. هر فکر ناجوری که بگی تو سرم شکل گرفت و من فقط به بدتریتن حالتش فکر می کردم. باید برمی گشتم پادگان. بدون اینکه آسا رو ببینم یا باهاش حرف بزنم فردا صبحش رفتم. رفتم و تا دو ماه بر نگشتم. وقتیم که برگشتم اصلا نزاشتم آسا در مورد اون روز توضیح بده. از طرفی هم محمد هی تو گوشم می خوند و در مورد آسا بد بینم می کرد. منم که بهش شک داشتم. اما نمی خواستم از دستش بدم. نمی خواستم راحت ولش کنم که بعدا" بره پشت سر من بهم بخنده. از طرفی هم هنوز دوستش داشتم.زندگیم برام شد جهنم. به زنم شک داشتم و نمی تونستم از بین ببرمش. گذشت و دو سال تموم شد. من برگشتم. خیلی زود بساط عروسی و راه انداختم و رفتیم سر خونه زندگیمون. می دیدم که آسا خوبه که مهربونه. اما هنوز اون شک لعنتی .....هر وقت که تنها میرفت بیرون دلم می خواست دنبالش برم ببینم چه جوریه. یه بار دیدم یه پسری اومده جلوش و یه چیزی بهش میگه. اونقدر غیرتی و عصبانی شدم که می خواستم برم لهش کنم. اما در کمتر از 30 ثانیه پسر رفت. هر چند بعدا" توی یکی ازدعواهامون این و به آسا گفتم و اونم گفت: پسره ازش ساعت پرسیده بود یا اون بار که اون و خشایار از تو خونه اومده بودن بیرون گفت که رفته بود آشها رو به در و همسایه بده. رفته دم خونه همسایه جدیدشون که تازه چند وقته که اومدن تو اون محل و انگاری خانم اون خونه خواهر خشایار بوده. اون روزم خشایار و برای اولین بار تو اون خونه میبینه. و اونجا بوده که میفهمه خشایار تو همه این مدت دنبال اون نبوده بلکه به خاطر یکی بودن مسیر شون بوده. خشایار میومد بره خونه خواهرش.اما من هیچ وقت شک و سوظنم برطرف نشد. حتی وقتی که فهمیدم که حرفهای محمد همه اش دروغ بوده و این اون بوده که قبل من آسا رو می خواسته و آسا قبولش نکرده. اونم کینه به دل می گیره و آسا رو جلوی من خراب میکنه.این شک از درون روحمو می خورد و نابودم می کرد. باعث میشد همیشه عصبانی و پرخاشگر باشم همه اش داد بزنم و دعوا کنم. همیشه هم آسا رو برای خالی کردن حرصم گیر می آوردم. کم کم دعوا برام کافی نبود. می خواستم یه جوری خودمو آروم کنم یه جوری خالی شم. این شد که من رفیق باز شدم. همش مهمونی همه اش مسافرت با دوستهام .همه اش خوش گذرونی. عشق زندگیم بچه هام بودن که خیلی دوستشون داشتم. بهترین لحظاتم وقتهایی بود که همه با هم تو خونه دور سفره، غذا می خوردیم.تو رو بیشتر از همه دوست داشتم. چون شیطون و بی خیال بودی. حتی زمین خوردن و زخمی شدنم نمی تونست جلوی بازیو شیطنتتو بگیره. شیرین زبون بودی. و همه اش حرفهای قشنگ می زدی. در عین حال صبور بودی. سپند بی حوصله بود و سرش تو کار خودش بود، آروم بود. آنیتام زیادی از همون بچگی خانم بود ولی وای به حال وقتی که عصبانی میشد. مثل خودم جوش میاورد. اما تو.....تو شکل مادرت بودی .... مهربون ... صبور ... بیخیال و گیج .... این گیج بازیهات همیشه من و می خندوند. اینکه همیشه به میل ما رفتار می کردی. من همیشه ازت راضی بودم و بهت افتخار می کردم. می دونستم بی نگرانی می تونم بهت اعتماد کنم.یه آهی کشید و گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم کارهام انقدر روی شماها تاثیر بزاره. هیچ وقت فکر نمی کردم اون کسی که همه کارهامو به روم میاره تو باشی. از آنیتا و سپند انتظار داشتم اما از تو ....با چشمهای اشکی بهم نگاه کرد.باورم نمی شد. همه سختی و اعصاب خوردی زندگی ما به خاطر یه شک بی خودی بود. به خاطر یه مشت حرفهای مفت؟ اخم کردم با بهت گفتم: اما چرا بابا. چرا هیچ وقت از مامان نپرسیدی؟سرشو انداخت پایین و گفت: فکر می کردم دروغ میگه. حرفهاشو باور نمی کردم.اما الان میفهمم که چقدر اشتباه کردم الان که ... یه نگاه به پاهاش کرد و آرومتر گفت: الان که خدا داره مجازاتم میکنه می فهمم که چقدر ظلم و بدی کردم در حق شماها و مادرتون.با استفهام نگاهش کردم. یه لبخند تلخی زد و گفت: این مریضیهای جور واجورم کار خودشون و کردن. نمی تونم راه برم. رسما" فکم افتاد کف زمین. با بهت داشتم به پاهای بابا نگاه می کردم که گفت: حالا خوبه قطعشون نکردن. وای خدایا این بدترین مجازاتی بود که می تونستی نصیب بابای من بکنی. بابایی که یک ثانیه هم بی کار تو خونه بند نمی شد حالا مجبوره خونه نشین بشه؟؟؟بابام از بیکاری دق میکنه.بابا یه آهی کشید و گفت: خیلی سخته که یه مرد همه عمرش و با فکر به اینکه ممکنه زنش هر لحظه بهش خیانت کنه یا هر آن ممکنه ترکش کنه بگذرونه. داغون میشه. هر کاری میکنه تا غرورش و نگه داره هر کاری میکنه تا این اتفاق نیوفته هر کاری میکنه که اگه این جوری شد اون تنها کسی نباشه که عذاب کشیده. سرشو انداخت پایین و گفت: منم با کارهام می خواستم خودمو مادرتو عذاب بدم، که بهش نشون بدم من اول تو رو از زندگیم خارج کردم من اول ترکت کردم و رفتن و موندن تو فرقی نداره که برام مهم نیستی.آروم سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. برق اشک تو چشمهاش بود. بابا: اما نرفت. موند. همیشه موند و حرفی نزد. سکوت کرد. صبر کرد. صبر خاموشش بیشتر عذابم می داد. من و از خودم متنفر می کرد. هر کاری کردم تا تحملش تموم بشه که شاید بره که شاید هر دومون از این عذاب نجات پیدا کنیم. من نمی تونستم ولش کنم چون دلم راضی نمی شد چون طاقت رفتنشو نداشتم اما اون می تونست بره این جوری اون بود که تصمیم می گرفت نه من. اما اون همیشه با همه شرایط بدم، با همه اخلاقهای گندم، با همه کارهای بدم آروم و ساکت کنارم بود. حتی الان که همه اش براش دردسرم هم از پیشم نرفت. تلافی نکرد تو این شرایط تنهام نزاشت. شرمنده اشم ، شرمنده همه تونم. خودمم عذاب میکشیدم و شما ها رو هم عذاب می دادم. یه قطره اشک از چشمهاش پایین چکید.بابام داره گریه میکنه. این اشکه که از چشمش پایین میاد؟ نه بابا خاک رفته تو چشمش باباها که گریه نمی کنن. قطره اشکه عصبیم می کرد. دیدنش اعصابمو خورد می کرد. با اخم دستمو بلند کردم و آروم اشک روی گونه بابا رو پاک کردم. بابا یه لبخند زد. تو چشمهاش نگاه کردم. مامانم بخشیده بودتش. با وجود همه کارهایی که کرده بود بازم بخشیده بودتش. هیچ وقت فکرشو نمی کردم که مامانم یه روز بتونه بابامو به خاطر عذاب 20 و چند ساله ببخشه. اما اون بخشید.خوب مامان بخشید. تقصیر بابا بود که زندگیمون جهنم شد. تقصیر بابا بود که بچگیهام مزخرف بود که بزرگیهام بی اعتماد بودم. چرا؟ چرا من باید این جوری میشدم؟ چرا باید مدام دلهره می داشتم؟ فقط به خاطر یه شک مسخره؟ یه حرف دروغ؟ آخ انقدر بدم میاد ملت لال بازی در میارن و حرف دلشون و به هم نمیگن. آی بدم میاد ساکت می مونن و فقط با لجبازی و در آوردن حرص همدیگه خودششون و آروم میکنن. خوب مگه خدا بهتون زبون نداده؟ زبون که برا قشنگی نیست به یه دردی می خوره. خوب بچرخونش تو دهنت و حرف بزن، بگو مشکلت چیه تا هم حل بشه هم آروم بشی.به بابا نگاه کردم.من: می دونید به خاطر این شک بی خودتون چقدر همه رو عذاب دادین؟ راستش هیچ وقت فکر نمی کردم که مامان بتونه ببخشدتون. اما ....در هر حال شما موقع عقد یه قسمی خوردین پس زنتون و زندگیتون اولویت اولتون باید می بود. چرا به جای اعتماد به حرفهای زنتون به حرف مفت یه عده آدم بی خود اعتماد کردین و زندگی همه مون و نابود کردین.چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. باید آروم می شدم. به من چه ربطی داشت. بزار هر کس هر کاری که می خواد بکنه. من یه بار حرفهای دلمو با صدای بلند گفتم نتیجه اش این شد که چند ماه تو عذاب و ناراحتی و ترد شده از خانواده بودم. دیگه نمی خواستم با باز کردن دهنم از خانواده ام دور بمونم. بعدم، بابام خودشم عذاب میکشید. الانم داره مجازات میشه. خدا قدرت پاهاشو ازش گرفته این خیلی بده. مامان بخشیدتش. پس چه نیازی هست که من خودمو بندازم وسط و دوباره فک بزنم. من می خوام پیش خانواده ام باشم هر چقدرم بد هر چقدرم ناجوربازم بودنشون بهتر از نبودنشونه.یه نفس عمیق دیگه کشیدم. بابا دستش و بالا آورد و کشید رو گونه ام. بابا: دخترم .... آنیدم .... آناهیدم .... درست مثل اسمتی ... تو تنها بچه امی که خودم اسمتو انتخاب کردم. برای همین بیشتر دوستت داشتم. غم و شادیت بیشتر روم اثر می زاشت. با دیدنت انرژی می گرفتم . آنید ... آناهید ... الهه آب .... الهه دریا واقیانوس ... به همون پاکی به همون زلالی به همون سادگی ... زن سوار بر اسب ... شجاع .... زنی که قهرمانها برای نیرو گرفتن برای قدرت کرفتن به اون متوسل میشدن .... آناهید چشمه زندگی .... تو قدرت این و داری که زندگیها رو تو دستت بگیری. به خاطر سادگیت به خاطر پاکیت به خاطر همه خوبیهات. همینها باعث میشه که بتونی رو زندگی هر کسی اثر بزاری. تو همیشه به من نیرو و قدرت می دادی. به خانم احتشام روح زندگی و بخشیدی و به اون پسره شروین، شادی زندگی و نشون دادی.تا اسم شروین و گفت چشمهام خود به خود گشاد شد. راستش یکم ترسیدم.بابام با دیدن قیافه ام بلند خندید.بابا: نترس کاریش ندارم. من همه چیز و می دونم. خانم احتشام همه چیزو بهم گفت. فقط یه سوال دارم. آنید دوستش داری؟خود به خودی نیشم باز شد و یه ذوقی کردم. بعد سریع فهمیدم که بابا این جور وقتها دختر باید از باباش خجالت بکشه و کله اشو بندازه پایین. تندی سرمو انداختم پایین که صدای قهقهه بابام بلند شد.یعنی خیلی تابلو نشون دادم که شروین و دوست دارم؟؟؟؟؟؟بابا: خوبه، بهت اعتماد دارم. همیشه داشتم اما .... در هر حال اگه تو انتخابش کردی پس نمی تونه بد باشه. منم کلی تحقیق کردم پسر خوبیه. تو کارشم خیلی موفقه. آخی بابایی برام رفته تحقیق ایول.... یه ذوقی کردم که بابا تحویلم گرفته و با اینکه اون موقع من و ترد کرده بود اما اونقدر براش مهم بودم که در مورد آیندم بره تحقیق و نگران زندگیم باشه.بابا دو ضربه آروم رو دستم زد و گفت: شوهرتم باهات اومده.وای چه فازی میده از زبون بابات بشنوی شوهرت. با ذوق و نیش باز سرمو تکون دادم. بابام دوباره خندید و گفت: دختر خوب نیست واسه شوهر کردن انقده ذوق کنه. سعی کردم با همه زورم نیشم و ببندم که باعث شد لبم غنجه بشه و بابام بیشتر بخنده. بابا: خوب دیگه تو برو این پسره رو بفرست بیاد تومی خوام باهاش حرف بزنم.یه ابروم رفت بالا.با شک پرسیدم: می خوای بزنیش؟بابا با تعجب گفت: بزنیش چیه؟ میگم می خوام صحبت کنم باهاش. برو بیرون انقدم جلوی من هوای این پسره رو نداشته باش. دهههههه....اوه اوه بابام غیرتی شد. تندی بلند شدم و ایستادم اومدم برگردم برم سمت در که تو یه لحظه سریع خم شدم و گونه بابامو ماچ کردم و تندی رفتم بیرون. اگه نمی بوسیدمش دلم می ترکید. خیلی دلم تنگ شده بود براش. مخصوصنم که این جوری رو تخت بیمارستان می دیدمش. اونم الان که فهمیده بودم پاهاش دیگه کار نمیکنه. دلم داشت آتیش می گرفت. واقعا" اینی که میگن چوب خدا صدا نداره همینه. دلم برا بابام کباب بود بغض داشتم اما یاد گرفته بودم تو بدترین شرایطم خودمو کنترل کنم. اونم جلوی خود طرف. الان من باید بخندم باید شاد باشم. نمی خوام بابام فکر کنه که به خاطر حالشه که من برگشتم. باید بفهمه که به خاطر خودش و دوست داشتنشه که برگشتم. دیگه به پاهای بابام فکر نمی کنم. بابام بدون پا هم بابامه. با همون اقتدار و ابهتش.لحظه آخر برگشتم و لبخند و رو لبهای بابام دیدم و همون باعث شد دوباره نیشم شل بشه. یکی امروز بیاد این نیش گشاد من و ببنده

در و بستم و تا برگشتم رفتم تو بغل شروین. بیچاره سعی می کرد خودشو آروم نشون بده اما از چشمهاش اضطراب می بارید.
با یه لبخند بغلش کردم. اونم دستهاشو انداخت دورمو نوازشم کرد.من: شروین یه قولی بهم میدی؟با صدایی که توش نگرانی بود گفت: چه قولی؟سرمو از رو سینه اش جدا کردم و یکم خودمو کشیدم عقب. هنوز دستم دور کمرش بود و دست اونم دور بازوم. تو چشمهاش نگاه کردم.- شروین قول بده هر چی شنیدی یا هر چی دیدی یا کلا" هر اتفاقی که تو زندگیمون افتاد و برات جای شک و شبهه یا سوال ایجاد کرد بیای و از خودم بپرسی. نریزی تو خودت و لال بازی در بیاری. هر مشکلی بود مستقیم به خودم بگو تا با حرف و با همدیگه حلش کنیم. دلم نمی خواد چند سال دیگه بفهمم که فلان حرکتت به خاطر فلان کار من بوده. قول می دی شروین؟خیالش راحت شده بود. یه لبخند از رو آرامش زد و گفت: حتما" ، تو هم قول بده که نزاری چیزی تو دلت بمونه. باشه؟نیشم و باز کردم و ابروهامو چند بار انداختم بالا و گفتم: نمی زارم ....رو انگشتای پام بلند شدم و با دو دست صورتشو گرفتم و تندی آوردم پایین و کشیدم سمت خودم و لبم و گذاشتم رو لبهاش و یه بوسه محکم با تمام وجودم ازش گرفتم. شروین که انتظار این حرکت و نداشت هنوز دستهاش تو همون حالت قبلی خشک شده بود و چشمهاشم گشاد.بوسمو که کردم سرمو کشیدم عقب و با یه لبخند قشنگ نگاهش کردم و گفتم: این یکی تو دلم مونده بود.با حرف من لبخند خوشحالی زد و گفت: اینجوریاست؟ خوب یه چیزایی هم تو دل من مونده. یه ابروش و شیطون فرستاد بالا و کمرمو گرفت و سریع کشیدم تو بغلش که یه لحظه تعادلمو از دست دادم و محکم خوردم تو سینه اش و دستهامم از ترس اینکه نیوفتم حلقه شد دور گردنش. سرمو بلند کردم که چشمم افتاد تو نگاه شیطونش. آروم آروم خم شد رو صورتم. تو چشمهای مهربونش خیره بودم و تو عمق مهربونیش فرو رفته بودم. اونقدر که یادم رفته بود باید بهش بگم بابا منتظرشه. یا اینکه ناسلامتی اینجا بیمارستانه و کلی آدم در رفت و آمده. هر جند این اتاق بابا تو راهرویی بود که این ساعت رفت و آمد جندانی نداشت.به شروین نگاه می کردم. فاصله صورتش با صورتم خیلی کم شد. آروم چشمهامو بستم و منتظر موندم....- آنید ....مثل فنر از جام پریدم. چشمهام باز باز شد و با یه حرکت همچین فشاری به سینه شروین آوردم که بدبخت پرت شد عقب و خورد به دیوار روبه رو. شرمنده لبمو گاز گرفتم. بدبخت اونقدر شوکه شده بود که نفهمید چه جوری تعادلشو حفظ کنه. فقط با چشمهای گشاد به من نگاه می کرد.- آنید خودتی؟؟؟؟؟با شنیدن صدا تازه یادم افتاد که چرا شروین بدبخت و مثل دارت کوبوندم به دیوار.برگشتم سمت صدا. -: آنیتا ..... خواهرجون ......با دو قدم خودمو رسوندم به آنیتا که با چشمهای اشکی و صورت بهت زده داشت ناباور نگاهم می کرد. با یه حرکت بغلش کردم و محکم فشارش دادم. دستهاش هنوز تو هوا خشک شده بود. بعد چند ثانیه دستهاش حلقه شد دور کمرم و با بغض و گریه گفت: آنید... خواهر کوچولوی بی معرفتم. برگشتی؟؟؟ بالاخره برگشتی؟؟؟؟ دیگه داشتم نا امید می شدم... دیگه فکر کردم هیچ وقت نمیای... چقدر دیر کردی؟ چقدر چشم به راهمون گذاشتی. خیلی بی معرفتی خیلی ....حرفهای آنیتا باعث شد که تو چشمهام اشک جمع بشه. تازه می فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده. چقدر دلم برای جیغ جیغاش و آنید گفتن عصبیش تنگ شده. خواهرم........بعد چند دقیقه که تو بغل هم بودیم و آنیتا کریه کرد و منم بغض از هم جدا شدیم. آنیتا با لبخند نگاهم کرد. آنیتا: چقدر دلم برات تنگ شده بود. یهو اخم کرد و محکم با دست کوبوند به بازومو گفت: اوی کی بهت میگه تنهایی بری غلط زیادی بکنی. نباید به من یه ندا می دادی تا من هواتو داشته باشم؟ الاغ نگفتی من می تونم خبرهارو بهت برسونم. اگه بهم گفته بودی می تونستم قبل اومدن بابا بهت خبر بدم بعد این افتضاح و قهر و گیس کشیا پیش نمیومد. نیشم از گوش تا گوش باز شد. با ذوق گفتم: خواهر دیوونه خودمی دیگه.چشمهای آنیتا از رو من چرخید و رفت بالا. نگاهش به پشت سر من بود و سرش کامل رفته بود بالا. مثل آدمهایی شده بود که از پایین یه برج دارن به طبقه آخرش نگاه می کنن. آنیتا یه کوچولو قدش از من کوتاه تر بود. رد نگاهش و گرفتم و برگشتم نگاه کردم دیدم شروین پشت سرم ایستاده.خودمو کشیدم کنار و بازوی شروین و گرفتم و آوردمش جلو و رو به آنیتا با ذوق گفتم: آنیتا شوهرمو دیدی؟ آنیتا با حرفم نگاهش و از شروین جدا کرد و یه چشم غره به ذوق من رفت و دوباره برگشت سمت شروین و با لبخند مهربون و صمیمی دستشو دراز کرد وگفت: من آنیتام خواهر آنید.شروین هم با لبخند دستش و آورد جلو و به آنیتا دست داد و گفت: منم شروینم. خوشبختم. فکر می کنم شما و آنید خیلی شبیه همید. من و آنیتا چشمهامون گشاد شد. آخه هیچ کس نمی گفت ما دوتا شبیه همیمم. آنیتا شبیه بابام بود منم شبیه مامانم. هیچ کس نمی فهمید ما دوتا خواهریم تا خودمون نمیگفتیم.آنیتا با بهت با انگشت اشاره به خودش و من اشاره کرد و گفت: ما دوتا شبیهیم؟؟؟؟شروین با لبخند سرشو تکون داد. آنیتا فوری بازوی من و گرفت و کشیدم سمت خودش و آروم دم گوش من گفت: مرده شورتو ببرن شوهر نکردی نکردی حالا هم که یکی و پیدا کردی بدبخت چشمهاش نمیبینه؟ همون چشمهاش ندید که اومد تو رو گرفت وگرنه کی تو رو تحمل میکنه. حالا خوبه خوشتیپه میشه از کور بودنش گذشت. هیکلشم خوبه میشه عیباشو نادیده گرفت.اومدم بگم آرومتر شروین گوشهاش تیزه که قبل من صدای قهقهه بلند شروین ما دوتا رو سکته داد.آنیتا که دهنش یه متر باز مونده بود دوباره با بهت به من گفت: آنید... این پسره دیوونه هم که هست.شروین سعی کرد با سرفه قهقهه اشو کم کنه.با قهقهه ای که به زور در حد لبخند نگهش داشته بود گفت: خواهرجون من مشکل چشمی ندارم. خوبم همه چیز و می بینم. دیوونه ام نیستم اگه خندیدم به خاطر حرفهای شما بود. ببخشید من گوشهام یکم زیادی تیزه. اگه گفتم شباهت دارید منظورم قیافه نبود منظورم به اخلاقتون بود. شما هم مثل آنید شاد و پر انرژی هستین.بمیرم برا خواهریم سوسک شد. همچین شوکه شده بود بدبخت که نمی تونست هیچی بگه. برای اینکه بیشتر سوتی نده و جلو شروین ضایع نشه سریع دست شروین و گرفتم و کشیدمش سمت در اتاق بابام و گفتم: شروین بیا برو بابام می خواد ببینتت. من یادم رفت بهت بگم.شروین ابروش رفت بالا با بهت گفت: من و ببینه؟ چرا؟بچه ام فکر کنم از بابام می ترسید چون یه جورایی تا فهمید خودشو همچین سفت کرده بود که تقریبا" به زور داشتم می کشیدمش سمت اتاق.من: شروینم گلم بیا برو می خواد باهات حرف بزنه نمی خواد بخوردت که.شروین پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: آره نمی خواد بخوردتم. تو که مطمئن نیستی.خنده ام گرفته بود. ایستادم و برگشتم سمتش. دستهامو گذاشتم دو طرف صورتش و سرشو خم کردم سمت خودمو دقیق تو چشمهاش نگاه کردم.من: شروین دوستم داری؟شروین با سر گفت آره.من: بهم اعتماد داری؟شروین دوباره گفت آره.سریع دستمو ول کردم و دوباره دستش و گرفتم و گفتم: خوب پس بیا بابا نمی خوردتت فعلا" فقط سرم باید بزنه تو رگ. حالا بعدا" که به غذا افتاد شاید یه ناخونکی بهت زد.خلاصه در و باز کردم و شروین بهت زده و ترسیده رو پرت کردم تو اتاق و سرمم فرستادم تو اتاق و گفتم: بابا اینم شوهر من. صحیح و سالم تحویلتون همین مدلیم ازتون پسش می گیرم. بلا ملا سرش نیاریا به زور یه دونه شوهر پیدا کردم. این از دستم بره می ترشم می مونم رو دستتون. بعدم قبل اینکه کسی حرفی بزنه در و بستم و برگشتم سمت آنیتا که یه دستی محکم خورد تو سرم. همچین دردم گرفته بود که نگو. با دست سرمو ماساژ دادم.من: مگه دیوونه ای زنجیری چرا می زنی؟آنیتا: تو مثلا" با بابا قهر بودی؟؟؟ مثلا" چشم نداشتین همو ببینید؟؟؟ می خواستین ماها رو دق بدیدن؟ شما که دل می دین و قلوه می گیرین. فقط تن و بدن ماها رو می خواستین بلرزونید؟ من هی به مامان میگم بابا، آنیتا رو بیشتر دوست داره مامان میگه فرقی بینتون نمی زاره. هییییییییییی اگه من این کارها رو کرده بودم گلومو با چاقو می برید. ای بشکنه این دست که هر چی من خانمی می کنم توی نفله رو بیشتر دوست دارن. ای سیاه بدخت کور...سریع دستش و کشیدم و گفتم: اویییییییییییی چته. تو که من و می شناسی حوصله گریه زاری و رفتارهای با سیاست و ندارم. حوصله اینم ندارم که مراعات کنم که مثلا" من تا یک ساعت پیش عین چی از رفتار بابا و برخوردش می ترسیدم. الان که با هم خوب شدیم مثل همون وقتها رفتار می کنم. حوصله حرکات جدید و ندارم. این چند وقتم اونقدر ناراحتی کشیدم و گریه زاری کردم که دیگه حس و حال غمباد گرفتن و ندارم. حالا بیا ببینم بیا اینجا بشین برام تعریف کن.آنیتا اومد و با هم رفتیم رو دو تا صندلی کنار هم نشستیم.من: خوب بگو.آنیتا یه ابرو انداخت بالا و گفت: چی بگم؟من: بگو که چقدر بی معرفتی. ناسلامتی خواهر بزرگتر منی نباید یه زنگ بهم می زدی؟؟؟آنیتا یه پوفی کرد و گفت: تو خفه تو نباید یه زنگ می زدی؟؟؟ اصلا" سراغی ازمون نگرفتی. تا بابا بهت گفت دیگه بر نگرد تو هم از خدا خواسته رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی. من که دو هفته اول اینجا نبودم با سامان و عسل و قوم شوهر رفته بودیم دبی. جات خالی بود. زنگم که زدم خونه مامان چیزی بهم نگفت. بعد دو هفته که برگشتم دیدم حال و هوای خونه فرق میکنه. بابا همش خونه بود و تو خودش. کم حرف شده بود. دیگه به کسی گیر نمی داد. چند بار با چشمهای خودم دیدم که سر یه موضوع همچین عصبانی شد که نگو. در حالت عادی حتما" یه دعوای حسابی با مامان می کرد اما عجیب بود که دعوایی راه ننداخت. فقط چشمهاش و بست و چند تا نفس عمیق کشید. یا تندی از خونه رفت بیرون و وقتی برگشت آروم آروم بود. بابا خیلی عوض شده. اولش گفتم شاید عادی باشه اما وقتی یه روز اومدم خونه و دیدم یه خانم پیر متشخص داره با، بابا اینا حرف میزنه از تعجب شاخ در آوردم. خلاصه بگم که همه تغییراتش به خاطر تو بود. بابا همه چیزو برا مامان تعریف کرد و بعد اون روز مامان به من گفت. گفته تو چه حرفهایی به بابا زدی و اون چی گفت و اون خانمه کی بود و چی میگفت. خواستم بهت زنگ بزنم ببینم چی کار میکنی که مامان نزاشت.بهت زده گفتم: مامان نزاشت؟یه نگاهی بهم کرد و گفت: آره مامان نزاشت. گفت اگه هر کدوم از ماها بهت زنگ بزنیم و تو از ماها خبر دار بشی دلت قرص میشه و دیگه بر نمی گردی. گفت بزاریم تا حسابی دلتنگ بشی و بی خبر بمونی تا بالاخره خودت برگردی. پس برای همین بود که هیچ کس یادی از من نگرد و من تو همه این مدت فکر می کردم همه من و ترک کردن.با آنیتا یه ساعتی حرف زدیم. به کل شروین و بابا رو بی خیال شده بودیم که با شنیدن صدای خنده و قهقهه از تو اتاق بابا من و آنیتا به سمت در کشیده شدیم. دوتایی سرمون و چسبوندیم به در تا بفهمیم کی داره می خنده. صدای خنده بابا بود. شروین داشت براش یه چیزی تعریف می کرد و بابا هم می خندید. با اخم متمرکز شدم رو صدای شروین. شروین: آواز خوندنش و دیگه نگم. گوش آدم درد می گیره از صداش اما مگه قبول میکنه. عشقش اینه که بلند بلند و با جیغ آواز بخونه. بابا با خنده گفت: منم همیشه سر همین باهاش بحث می کنم. خیلی افتضاح میخونه.این دو تا رو ببین نشستن پشت سر من بد میگن و می خندن. با حرص در اتاق و باز کردم و خودمو پرت کردم تو اتاق و با اخم به شروین گفتم: طراوت جون تموم شد اومدی واسه بابام تعریف میکنی که من چقدر سوتی میدم و چه عیب و ایرادی دارم؟؟؟؟ جلو بابام دیگه آبرومو نبر. شروین با یه لبخند پر محبت بهم نگاه کرد و رو به بابام گفت: خیلی هم عجوله و فال گوشم وا میسه . همه این اخلاقهاش باعث شده که دوستش داشته باشم.یه ابروم رفت بالا و با بهت یه نگاه به شروین و لبخند و نگاه مهربونش کردم و یه نگاهم به بابام با همین خصوصیات.بابا: خوشحالم که دخترم یه مردی مثل تو پیدا کرد که اون و با همه خصوصیات خوب و بدش دوست داشته باشه.من و میگی همچین کش آوردم که نگو. یکم پیش بابا بودیم و بعد بابا گفت بریم خونه. با ذوق بلند شدم که برم خونه. دلم برای مامانم یه ذره شده بود. برای عسل و سپند، برای خونه و اتاقم.سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه. من کل مسیر خونه بی تاب و ساکت بودم اما این آنیتا مثل وروره جادو یه سره حرف زد و سوال پرسید فکر کنم که از پدر جد شروینم پرسید. از شروین پرسید که پدر و مادرش کجان که شروین گفت آمریکان و قراره به زودی برگردن. نا گفته نماند که من خبر نداشتم و به اندازه آنیتا تعجب کردم.آنیتا یه فکری کرد و بعد متعجب پرسید: یعنی هنوز بابات اینا آنید و ندیدن؟شروین لبخندی زد و گفت: نه هنوز حتی نزاشتم باهاش حرف بزنن.آنیتا با تعجب گفت: چرا؟؟؟؟؟شروین با لبخند یه نگاه به من کرد و گفت: چون آنید شنیدنی یا تعریف کردنی نیست بلکه دیدنیه. باید ببیننش تا بفهمن چه فرشته ایه. مامانم خیلی بی تابه که زودتر بیاد و آنید و ببینه بس که مامان طراوت دلشو آب کرده با تعریفهاش.برگشتم سمتش و یه لبخند مهربون بهش زدم. اونم جوابمو با یه لبخند داد.آنیتا صداشو یکم آروم کرد و سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت: آره باید ببینن بفهمن چه کروکودیلی هستی. شروین یهو پق زد زیر خنده. برگشستم پشت و یه چشم غره به آنیتا رفتم. آنیتا هم یه لبخند دندون نما تحویلم داد و دیگه آروم نشست سر جاش و تکیه داد به صندلیش. جلوی در خونه ایستادیم. کلی هیجان داشتم. نزاشتم ماشین بایسته . تا ترمز کرد خودمو از ماشین پرت کردم پایین. دوییدم سمت در و انگشتم و گذاشتم رو زنگ و یه سرش کردم. مامانم از این کار متنفر بود. در باز شد. با یه هول خودمو پرت کردم تو خونه و دوییدم سمت در ورودی. صدای داد مامان و شنیدم که از تو خونه با جیغ میگفت: سپند بترکی این چه مدل زنگ زدنه نمی گی ما مریض تو بیمارستان داریم یه وقت فکر می کنیم یکیه که خبر بد آورده سکته می کنیم؟ایول مامان جون بترکی و عشقه. می بینم من نبودم همه پیرو سخنوری من، این مدلی حرف می زنن.دوییدم تو خونه و در باز کردم و رفتم تو آشپزخونه. مامانم کنار کابینت ایستاده بود. رفتم از پشت محکم بغلش کردم.انگار یکم ترسید. -: سپند خودتی؟؟؟؟؟با ذوق گفتم: قربونت برم مامانم سپند خرکی باشه آنیدم مامان.مامانم همچین تکون خورد که نزدیک بود پرت شم یه وری و بخورم به دیوار. سریع خودمو کشیدم کنار. مامانم تند برگشت سمتم و تا چشمش به من افتاد با دهن باز با بهت گفت: آنید ....تو چشمهاش اشک جمع شد. یه قدم اومد سمتم. دستهاشو باز کرد. با ذوق و لبخند اومدم برم تو بغلش که دست مامان رفت بالا و محکم کوبید تو گوشم.برق از چشمهام پرید. با بهت دستم و گذاشتم رو گونه امو به مامان نگاه کردم.مامان اخم کرده بود.با همون اخم، ناراحت گفت: دختره خل و چل می زاری میری یه زنگم نمی زنی نمیگی مادرت اینجا قلبش می گیره می میره از نگرانی. زنگم که می زنی میگی می خوام عقد کنم تو صداش و گوش کن؟بزنم لهت کنم؟ تو روت شد بدون من بری عقد کنی؟ چه طور تونستی بی خبر بری شوهر کنی؟ زنگ زدی دقم بدی که حسرت به دل بمونم که موقع بله گفتن دخترم کنارش نبودم که فقط تونستم صداش و بشنوم. اصلا" این پسره یهو از کجا پیداش شد که تو رو زرتی خر کرد؟ من خودمو کشتم 600 مدل پسر نشونت دادم فقط مثل سگ پاچه امو گرفتی گفتی شوهر نمی کنم. این چی دم گوشت گفت که تو راحت قبولش کردی؟اومد جلو و بازوهامو گرفت و به چپ و راست تکونم داد و هی از بالا به پایینم و نگاه کرد و همون جوری گفت: ببینم نکنه بلا ملا سرت آورده که مجبور شدی بله بگی بهش؟ اگه دست بهت زده باشه خودم می رم دستاشو میشکونم. بی صاحاب گیر آورده؟-: مامان ..... ما اومدیم.صدای آنیتا باعث شد که مامان ساکت بشه و سرشو بلند کنه و به آنیتا نگاه کنه.آنیتا و پشت سرش شروین اومده بودن کنار در آشپزخونه و داشتن به ما نگاه می کردن. مامان یه نگاه به آنیتا کرد و یهو چشمش افتاد به پشت آنیتا و شروین که ایستاده بود. یهو اخم مامان باز شد. لبش به یه لبخند قشنگ گشوده شد. مهربون به شروین نگاه کرد. چشم از شروین بر نمی داشت. آروم رفت جلو. آنیتا خودش و کشید کنار. مامان رفت جلوی شروین ایستاد و گفت: تو شوهر آنیدی؟؟؟؟شروین بدبخت حسابی از مامان ترسیده بود. پیدا بود همه حرفهای مامان و شنیده. فقط تونست سرشو تکون بده.مامان دستش و برد بالا. شروین با ترس چشمهاش و ریز کرد و خودشو جمع کرد. منتظر بود که مامان بزنه زیر گوشش.اما مامان جلوی چشمهای متعجب من و آنیتا دستش و آروم گذاشت رو گونه شروین و نازش کرد و بعدم مهربون گفت: آخی چه پسره نازی. اصلا" فکرشو نمی کردم آنید انقده عرضه داشته باشه.شروین که دید دنیا امن و امانه با ذوق چشمهاش و باز کرد و یه لبخند خوشحال زد و خیلی خوشگل گفت: سلام مامان.تا شروین گفت مامان، مامانم یه ذوقی کرد و یهو شروین و کشید و محکم بغلش کرد.یکم خوب فشارش داد و شروینم که از خوشحالی داشت پس می افتاد. همچین مامانِ منو بغل کرده بود که یکی میدید فکر می کرد بعد سالها ننه گمشده اشو دیده.حسابی که همدیگرو بغل کردن از هم جدا شدن. مامان همون جور که به شروین نگاه می کرد گفت: بیا پسرم بیا بشین برات شربت درست کنم بیا عزیزم.با دست اشاره کرد به صندلی میز غذا خوری توی آشپزخونه. خودشم با لبخند رفت سمت یخچال تا شربت درست کنه.منم که خشک شده با یه دستی که هنوزم رو گونه ام بود به مامانم نگاه می کردم. ناسلامتی من و بعد چند ماه دیده، زده تو گوشم و دعوام کرده اونوقت این شروین نخاله رو که تازه دیده اتش و چه تحویلی می گیره. اما خوب شربت و عشقه که کلی تشنمه.همون جور مات منتظر موندم مامانم شربت درست کنه و بده بهمون.مامانمم در حین شربت درست کردن گفت: ماشالله چه پسری چه قد و بالایی چه خوشتیپی. مادر بزرگت می گفت دکتری، متخصص مغز. ماشالله با این سنت تخصصم داری؟شروین با لبخند گفت: بله.انگار بله سر عقد می ده. خود شیرین.مامانم شربت درست کرد و تو یه لیوانم ریخت. من منتظر دست دراز کردم که بده دستم اما در کمال تعجب مامانم از جلوم رد شد و لیوان و گذاشت جلوی شروین و خودشم کنارش ایستاد و با لبخند بهش گفت: چه خوب. حالا که متخصص مغزی یه فکری هم برای این مخ آنید بکن انقده مشکل داره.دیگه کارد می زدی خونم در نمیومد. با جیغ داد زدم: مامانننننننننننننننننن......مامانم با اخم برگشت سمت من و گفت: اِه کوفت زشته جلوی پسره ، به خاطر همین کارهاته که من باید بیشتر تحویلش بگیرم که فردا پشیمون نشه برت نگردونه دیگه.دوباره با داد گفتم: ماماااااااااااااااااااااا اااااااااااااااان ناسلامتی من دخترتم. نه بغلم کردی نه نگاهم کردی شربتم که بهم ندادی. مامان یه چشم غره توپ بهم رفت و گفت: چته مثل بچه ها جیغ میکشی. شربت می خوای؟ خوب درست کردم تو تنگ بریز بخور.بعد خیلی شیک من و ندید گرفت و برگشت سمت شروین و گفت: چرا شربتتو نمی خوری پسرم. راستی اسمت چی بود؟شروین هم مثل پسر بچه های لوس که خودشون و واسه مامان دوستشون شیرین میکنن که بگن ما بهتریم یه لبخند گشاد زد و گفت: شروین....مامان: ماشالله اسمتم مثل خودت قشنگه.واه چه لوس این و برای دخترا به کار می برن نه برای این غول بیابونی. درسته که دوستش دارم اما قرار نیست بیاد مامان من و بدزده من هیچی نگم که.مامانم این حرف و زد و خم شد و سر شروین و ماچ کرد. شروینم با ذوق نیشش باز شد. لیوانش و برداشت و برد سمت دهنش و همون جور که می خورد برا من ابرو می نداخت بالا. یعنی دیگه اشکم داشت در میومد. همچین بغض کردم که نگو. من دلم برا مامانم یه ذره شده اونوقت مامانم حتی یه نگاهم به من نکرد و همه اش شروین و تحویل گرفت و قربون صدقه اش رفت. می دونم مامانم دوماد دوسته ولی دیگه اینجور .....تازه ..... ماچشم کرد. خودم دیدم.لب ورچیدم و به حالت قهر پا کوبون رفتم سمت اتاقم. رفتم تو اتاقم و در و بستم و خودم و انداختم رو تختم و سرمو فرو کردم تو بالشتم.شروین گودزیلا برو خونه اتون. برو پیش مامان طراوت. من مامانمو می خوام.در باز شد. بهش توجهی نکردم. یکی اومد تو اتاق و رو تخت نشست. اصلا" دوست نداشتم ببینم کیه. رومو از در گرفتم. یه دستی اومد رو سرم و سرمو ناز کرد.-: حالا نمی خواد قهر کنی. باید تنبیه می شدی تا بفهمی آدم از خونه اش قهر نمیکنه و از خانواده اش نمی بره. بعدم نباید هیچ وقت بی خبر از مادرت هیچ غلطی بکنی.مامان بود. چقدر ناز کردنش مهربون بود و من چقدر دوستش داشتم.مامان: الانم پاشو بیا بیرون این پسره فقط تو رو می شناسه تو هم که اومدی تو اتاق. احساس غریبی می کنه.سریع بلند شدم نشستم تو جام و گفتم: بکنه به من چه. مگه من می رم خانواده اشو بدزدم که هنوز نیومده یه کاری کرده شما من و نبینید. مامان خندید و محکم بغلم کرد و سرمو بوسید. مامان: دختره دیوونه. من نمی دونم این پسره چه مشکل و عیب و ایرادی داره که عاشق توی خل و چل شده.با اعتراض خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون و گفتم: مامان .... مگه من چمه ؟؟؟مامانم یه ابروشو انداخت بالا و گفت: دیگه الان که خودمونیم لازم نیست آبرو داری کنی. منم که مادرتم می دونم چه عجوبه ای تربیت کردم. اخلاق که نداری همین جور بی خودکی حرص می خوری. آشپزی که بلد نیستی. قلدر بازیتم که حرف نداره. گیج که می زنی. بسه یا بازم بگم؟؟؟؟ واقعا" نمی دونم پسره به چه امیدی اومده تو رو گرفته.اما از حق نگذریم خوب کسی گیرت اومده از قیافه اش آقایی می ریزه. خوشگلم هست. حالا می فهمم چرا تا اسم خواستگار میومد هار میشدی. اگه می دونستم خودت یه خوبشو پیدا می کنی انقدر حرص نمی خوردم.نیشم تا بنا گوش باز شد و با ذوق به مامان گفتم: دیدی چقدر ماهه؟ انقده مهربونه که نگو ....مامان بلند خندید و گفت: یکم خجالت بکشی بد نیستا .... زمان ما کجا دخترا این جوری واسه شوهرشون ذوق می کردن.ابرومو بردم بالا و گفتم: یعنی نباید ازش تعریف کنم؟؟؟مامان با یه خنده بلند بغلم کرد و سفت فشارم داد. آروم دم گوشم گفت: چقدر دلم برای این کارهات و گیجیت تنگ شده بود. دختر رفتی نگفتی یه مادری هم داری؟؟؟؟ اما می دونستم بر می گردی. تو و بابات مثل همین. قد و یه دنده اما طاقت ندارین از خانواده اتون دور و بی خبر باشین. هزاریم به زبون بگید ما مستقلیم ما جدای از خانواده ایم ما وابسته نیستیم اما بازم نمی تونید زیاد دور بمونید. خوشحالم که برگشتی.واقعا" کسی هست که بهتر از یه مادر بچه اشو بشناسه؟ مامانم چیزهایی و در موردم می دونست که من خودم حتی بهشون فکرم نمی کردم اما می دونستم هست و من این اخلاقها رو دارم و بازم با سماجت سعی میکردم بگم نه این طور نیست.خدایا شکرت، شکرت که همیشه هوامو داشتی، شکرت که کاری کردی که زودتر برگردم. پدرم قبولم کنه. همیشه میگم راضیم به رضات. من و تو هر مسیری که صلاح می دونی ببر.الان تو آغوش پر مهر مامانم بهترین و شیرین ترین جا برای آروم گرفتنه دلتنگی دوریمه.البته بغل شروینم خیلی خوبه هاااااااااااااااا..........مامانم سرمو بوسید و من و از خودش جدا کرد و یه نگاه مهربون بهم کرد وگفت: چقدر بزرگ شدی. چقدر خانم شدی. چقدر پخته شدی.لبخندی بهش زدم. تو چشمهاش اشک جمع شد، سریع برای اینکه نفهمم یه دستی به چشمش کشید. مثلا" من خنگم نفهمیدم بغض کردی و اشکت در اومد مامان جان؟؟؟؟ چیشش منو گاگول فرض میکنه. خو منم گریه ام گرفته.مامانم بی حرف از رو تخت بلند شد و به زور دست من و هم کشید و بلندم کرد. با هم از اتاق اومدیم بیرون. شروین تو حال رو یه مبل دو نفره نشسته بود. من رفتم سمت شروین و مامان رفت سمت آشپزخونه و گفت: من برم میوه بیارم براتون.شروین: زحمت نکشید مامان. رفتم سمتش و براش شکلک در آوردم و با حرص گفتم: چیشششششششششششش خود شیرین لوس.اومدم از کنارش رد بشم برم اون سمت مبل بشینم که با یه حرکت دستمو کشید و منم صاف نشستم رو پاش. شروینم دستش و حلقه کرد دور کمرم و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: من خودشیرین لوسم؟؟؟؟انقدر خوشگل نگام می کرد که مست و ملنگ شدم. گیج گفتم: تو شیرینی؟ مگه شروین نیستی؟؟؟یه لبخند خوشگل زد بهم که دلم آب شد براش. چشمم سمت لبش و لبخندش بود. بی اختیار هی به سمتش جذب می شدم نمی دونم چم شده بود هی هی کشیده میشدم سمت لبش. شروینم همین طور هی میومد جلو. حالا خوب بود آشپزخونه به اینجا دید نداشت. یعنی چون حال و پزیرائیمون L شکل بود نمی تونستی از تو آشپزخونه این قسمت که مبلها بود و ببینی باید میومدی بیرون و میومدی جلو بعد می چرخیدی سمت راست تا برسی به مبلها.چشمم به لبهای شروین بود که اون با یه حرکت فاصله باقی مونده رو تموم کرد و لبهاش و قفل کرد تو لبهام. تا دو روز پیش حتی فکرشم نمی کردم که دو روز بعد تو خونه بابام رو مبل تو هال بتونم این جوری شروین و ببوسم. چقدر عشقولانه تو خونه بابا حال میداد. با صدای یه سرفه به خودمون اومدیم. همچین هول شدیم که نگو. اومدم بلند بشم که تلپی افتادم زمین و نشیمنگاه مبارکم تخت شد.همچین درد گرفت که ... برگشتم دیدم مامان میوه به دست همراه آنیتا که سینی شربت دستش بود جلومون ایستادن و آنیتا با ابروهای بالا رفته و مامان با نیش باز داره نگاهمون میکنه. با کمک شروین از رو زمین بلند شدم و نشستم کنارش رو مبل و به مامان و آنیتا که اومدن سمتمون و وسایلی که دستشون بود و رو میز گذاشتن نگاه کردم.مامان میوه رو گذاشت روی میز و در حالی که میومد بشینه گفت: خوب خدا رو شکر الان خیالم راحته که آنید هیچ کاریم که بلد نیست شوهر داریش خوبه.من و میبینی نمی دونستم نیشمو باز کنم یا سرمو بندازم پایین خجالت بکشیم. برگشتم دیدم شروین با یه لبخند ژکوند داره نگاه می کنه به مامان. اه پسره خنگ نفهمید انگاری مامان چی گفت چه خوشحالم هست از حرف مادر گرامم.با آرنج کوبیدم تو پهلوش که با چشمهای گشاد شده برگشت نگاهم کرد. با چشم بهش اشاره کردم و زیر لبی گفتم: نیشتو ببند الان باید خجالت بکشی.اول یکم گیج نگاهم کرد و بعد انگاری دوزاریش افتاد یه آهانی گفت و سریع سرشو انداخت پایین که یعنی مثلا" داره خجالت میکشه.با این حرکتش مامان و آنیتا به قهقهه افتادن و منم یه خنده شرمسار به خاطر خنگ بودن شوهر جانم زدم. با مامان و آنیتا کلی حرف زدیم. وای که چقدر شروین خودشو برا مامانم لوس کرد. یکی میدیدش فکر می کرد از این پسر پاکتر و خوب تر پیدا نمیشه.چقدر بودن بین خانواده ام خوب بود خیلی حس خوبی داشت. دو ساعت بعد سپند اومد خونه. وقتی دیدمش با ذوق از جام پریدم و رفتم بغلش کردم. سپندم خیلی ریلکس بغلم کرد و گفت: اه آنید تو اینجایی؟ کی اومدی؟؟؟ابروهام همچین رفت بالا که تو موهام گم شد. یعنی این داداش من تهش بود دیگه. آدمم انقدر بی خیال. قسم می خورم حتی خبر نداشت من و بابا دعوا کردیم. یعنی مدلش این جوری بود خونسرد و ریلکس. 10 سالم نمی دیدیش بعد می دیدیش مثل وقتی که هر روز می بینتت رفتار می کرد. آرو م همراه یه لبخند با یک کلمه: اه تو اینجایی؟؟؟آی دلم می خواست بزنمش. انقده که سرش به کارهای خودش گرم بود و بی خیال بود دیگه شده بود اند ریلکسی. یه چشسم غره بهش رفتم و ترجیح دادم چیزی نگم که پیش شروین از این ضایع تر نشم. دست سپند و گرفتم و بردمش پیش شروین که ایستاده بود تو جاش و گفتم: معرفی می کنم . داداشم سپند، همسرم دکتر شروین احتشام.انقده حال کردم با قیافه مبهوت سپند. همچین چشمهاش گشاد شده بود که گفتم الان میوفته کف اتاق. یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به شروین.با بهت گفت: همسرت؟ بعد سریع برگشت سمت من و گفت: تو آنیدی دیگه؟؟؟؟پق زدم زیر خنده. من: نه من خواهر گمشده اشم. معلومه چی میگی؟؟؟؟؟سپند گیج سرشو خاروند و گفت: یادم نمیاد. تو کی ازدواج کردی؟؟؟؟دیگه طاقتم تموم شد. همچین محکم زدم تو سرش که کله اش پرت شد جلو. با صدای جیغی دست به کمر گفتم: معلومه دیگه. از دنیا به دوری. تو اصلا" می دونستی من چند ماهه خونه نیومدم و یه زنگم نزدم؟ اصلا" می دونی بابا من و بیرون کرده بود؟ خودتو کشتی با اون دوستات و کارهات و درسم که خدا رو شکر یه خط در میون می خونی. الاغغغغغغغغغغ......شروین بدبخت که از ترسش یه قدم رفت عقب. مامانم با چشم غره نگام کرد. آنیتا با نیش باز. سپندم اول بهت زده بعد بهتش کمتر شد و بعدم نیشش و باز کرد و اومد دوباره بغلم کرد و گفت: خواهر بزرگم انقده قلدر و جیغ جیغو؟ فکر می کردم صدای آنیتا بلنده تو که آمپلی فایر قورت دادی دختر.خواستم با مشت و لگد بیوفتم به جونش اما بی خیال شدم راستش کم پیش میاد سپند این مدلی آدم و بغل کنه. این جوری دستش و حلقه کنه دور بازوتو با محبت باهات حرف بزنه. آخرین دفعه ای که این جوری بغلم کرد و یادم نمیاد. ماچ و بغلش سالی یه دفعه است. عید به عید.واسه همین ساکت موندم و حالشو بردم. وقتی آروم شدم و دیگه قصد جیغ و داد نداشتم من و از خودش جدا کرد و گفت: این شوهرت دکتره؟؟؟؟با ذوق گفتم: آره متخصص مغز و اعصابه.سپند یه سوتی زد و گفت: جدی؟؟؟ فکر نمی کردم خواهرام انقده با عرضه باشن. اون یکی مهندس و این یکی دکتر تور کرده. ایول .... منم با یه فضا نورد ازدواج می کنم که فکتون بیوفته. اما خدایی این چه جوری با تو می سازه؟؟؟؟؟ یعنی توی کروکودیل و ندیده بود تا حالا؟با اخم با آرنج زدم تو پهلوش و گفتم: ساکت بابا همین یه دونه شوهرم چشم ندارین به من ببینین. چیتونه از صبح همه تون شاکینکه شروین چه جوری من و گرفت؟ من به این خوبی. ببینم تو می تونی یه کاری بکنی پسره پشیمون بشه؟یهو شروین پق زد زیر خنده و گفت: خدایی کل خانواده ات شبیه خودتن. من عمرا" پشیمون بشم. کجا یه همچین خانواده ای پیدا می کردم.مامان و آنیتا خندیدن. منم نیشم و باز کردم. سپند سرشو نزدیکم آورد و با بهت گفت: اه آنید پسره فارسی حرف می زنه.با تعجب نگاهش کردم.من: خوب به چه زبونی حرف بزنه؟؟؟سپند دوباره سرشو خاروند وگفت: اون خانمه که اومده بود میگفت: آمریکائیه .....با جیغ و مبهوت گفتم: کی؟؟؟؟ شروین؟؟؟؟؟یعنی این پسره اونقدر در عالم خودشه که با وجود اینکه اون روزکه طراوت جون اومد خونه امون برای خواستگاری من، کنارشون نشسته بود و همه چیزو دید، اما از کل گفته های طراوت جون فقط آمریکا رو شنید و همون و رو هوا زد. خلاصه بعد کلی خنده و شوخی ناهار خوردیم. از آنیتا سراغ عسل و سامان و گرفتم که گفت: عسل پیش مادر شوهرشه، سامانم سر یه پروژه است شب میره دنبال عسل و شام میاد.زنگ زدم به طراوت جون و گفتم بیاد خونه ما و تنهایی تو ویلا نشینه که گفت نه می خوام برم خرید و دریا و اینا و هزار بهانه جور کرد و آخرشم قبول نکرد. خیلی ناراحت شدم. شروین که دید ناراحتم گفت: ناراحت نباش مامان می خواد من و تو با خانواده ات تنها باشیم نمی خواد مزاحم جمعمون بشه.ناراحت گفتم: آخه اینم حرفه که می زنی؟ از کی تا حالا طراوات جون مزاحم شده که این دفعه دومش باشه. من خیلی دوستش دارم نمی خوام تنها باشه.شروین یه لبخند شیطون زد و گفت: خوب یه کاری کن که تنها نباشه. ببینم می تونی یه بابا بزرگ شوخ و شیطون برام پیدا کنی یا نه.با خنده آروم زدم به بازوش و گفتم: بابا بزرگ که نه شاید بعدا" یه دوست پسر خوب براش پیدا کردم. دوتایی با هم خندیدیم.شبم سامان و عسل اومدن و تا از در وارد شدن با چنان جیغی دوییدم سمت عسل که بچه بیچاره وحشت کرد و پا گذاشت به فرار. حالا هی اون بدو من دنبالش. همچینی با اون پاهای کوچولوش کجکی می دویید که من نمی دونستم بدوام دنبالش یا بخندم. آخرشم فرار کرد رفت پشت پاهای شروین که داشت با سامان دست می داد قایم شد. خنگ کوچولو تو اون تعقیب و گریز شروین و با باباش اشتباه گرفته بود.شروین یه دستی به موهای عسل کشید. عسل سرشو بلند کرد و تا چشمش به شروین افتاد چشمهاش گشاد شد و با یه جیغ بدو رفت پیش باباش. انقده ذوق کردم که حداقل عسل مثل مامانم شروین و بیشتر از من تحویل نگرفت.اما زهی خیال باطل چون از اول که تو بغل باباش کنار شروین نشست برا شرووین مزه ریخت و عشوه اومد این بچه فنقلیه که نیش شروین به طور مداوم باز بود. ناگفته نماند که تا عسل من و کنار شروین می دید ناراحت می شد.ای بابا اینم شانسه ما داریم. بعد ده دقیقه که تو تمام این مدت هی عسل واسه شروین شیرین زبونی کرد و هی گفت عموجون عموجون و در انتها رفت تو بغل شروین. نمی زاشت من برم سمت شروین. عصبی رفتم تو آشپزخونه پیش مامان و آنیتا. با اخم به آنیتا گفتم: آنیتا بیا این دخترتو جمع کنا. هنوز یه ساعتم نشده شوهرمو داره قر می زنه. بابا به کی بگم من این پسره رو با چنگ و دندون بدست آوردم اونوقت باید بیام تو خونه خودمون سرش با خواهر زاده فنچولم دعوا کنم. برو ببین چه عشوه ای واسه شروین میاد. شروینم با ذوق نگاهش میکنه. یادم باشه هیچ وقت بچه دار نشم.آنیتا: اوه تو هم چقده حساسی. آخه اون بچه ام حسودی داره؟دست به کمر نگاهش کردم و گفتم: نداره؟ نداره؟ برو ببین چه جوری بغل شروین نشسته و دم به دقیقه ماچش میکنه اون نیش شروینم که یک ثانیه بسته نمیشه. الاغ.آنیتا: اوه تو هم چه بد دهنی این الاغ چیه دم به دقیقه به این و اون حواله اش می دی. انقدم به دختر من حسودیت نشه.من: حسودیم نشه؟ یه بوس نصفه هم این دختر به من نداده نذاشت یک دقیقه بغلش کنم اما ببین چه جوری چسبیده به شروین. اصلا" خانوادگی شما غریب نوازین. اه .....با قهر از تو آشپزخونه اومدم بیرون. آقا شروین حالتو جا میارم. اومده کل خانواده من و قر زده نامرد.خلاصه شام خوردیم و ساعت 11 گفتیم برگردیم ویلا که با جیغ مامان پشیمو ن شدیم و به چیز خوردن افتادیم و قرار شد همین جا بمونیم. هر چی هم که گفتم مامان طراوت تنهاست قبول نکرد.راستش یه کوچولو سختم بود که جلو مامان اینا با شروین برم تو اتاقم و درم ببندم. نه که ظهری اون جوری جلوشون ضایع کرده بودیم همه اش نگران بودم که در موردمون پشت درهای بسته چه فکری که نمی کنن. آخه خودم در مورد آنیتا و سامان دفعه های اولی کلی فکر ناجور کردم. ذهن منحرفه دیگه کاریش نمیشه کرد.رفتیم تو اتاق. شروین کنجکاو به کل اتاق نگاه کرد. در و دیوار و کمد و تخت و میز و آینه و خلاصه همه جا. من که از همون ظهری که اومده بودیم لباسهامو عوض کردم و یه تیشرت و شلوار راحت پوشیدم. من نصف لباسهام اینجا بود. اما شروین همه لباسهاش تو ویلا مونده بود. منم از کرمم نرفتم از سپند براش لباس بگیرم.شروین کامل اتاق و نگاه کرد و گفت: اتاقت باحاله خوشم میاد ازش. حس آرامش میده. یه نگاه به اتاق کردم و گفتم: این اتاق به جونم بسته بود. هر وقت میومدم خونه از تو اتاقم جم نمی خوردم. مامان میگفت تو برا اتاقت میای اینجا نه برای ماها.شروین ابرویی بالا انداخت و گفت: بی راهم نمیگفت.دوباره به در و دیوار نگاه کرد. یه چرخی دور اتاق زد و تو همون حالتم دستش و برد سمت دکمه های پیراهن مردونه اش و یکی یکی بازشون کرد و بعدم پیرهتشو در آورد.اوا این پسره چرا دوباره داره عرض اندام میکنه؟؟؟؟ این ماهیچه ها رو چرا انداخته بیرون نصف شبی؟یه ابروم رفت بالا و گفتم: شروین داری چی کار میکنی؟؟؟؟شروین برگشت سمتم و ریلکس گفت: لباسهامو در میارم. نمی تونم با این لباسها بخوابم که. ( با یه لبخند خبیث گفت) از صبح تو این لباسها خفه شدم. دارم از گرما میمیرم. همه اش منتظر بودم بیام لباسهامو در بیارم نفس بکشم.با چشمهای گرد و با ترس گفتم: یعنی چی لباسهامو در بیارم؟؟؟؟ نکنه می خوای شلوارتم در بیاری؟شروین با لبخند گفت: نه پس با همین می خوابم.من با جیغ: نمیشه .... چه معنی داره. یه وقت مامان بیاد تو اتاق چی؟ نمیشه.شروین یه نگاهی بهم کرد و گفت: خوب پس چی؟ من شب با این شلوار نمی خوابما گفته باشم. داری لباس بهم بده.چشمهامو براش ریز کردم و زیر لبی گفتم: دارم خوبشم دارم.شروین: هان؟ چی گفتی؟رفتم سمت کشوهای لباسمو گفتم: هیچی گفتم دارم.رفتم کشومو باز کردم و از بین لباسها یکیشون و برداشتم و در کشو رو بستم وبا لبخند برگشتم سمت شروین.مهربون گفتم: عزیزم لباسهای من اندازه ات نمیشه نه که خیلی عضله ای و ورزشکاری هستی. تنها چیزی که اندازه ات میشه اینه بیا برو بپوش. از همون جا لباس و براش پرت کردم. شروینم تو هوا لباس و گرفت و بازش کرد.با تعجب یه نگاه به من و یه نگاه به دامن گل منگولی پر چینم کرد. به زور جلوی خنده امو گرفته بودم. خدایی کل لباسهای من و می گشتی به دامن پیدا نمی کردی. اینم تنها دامنی بود که داشتم. من خودم همیشه شلوار می پوشم.داشتم می مردم از خنده. قیافه شروین خیلی باحال بود. داشتم شروین و تو اون دامن تصور می کردم. از درون به خاطر خنده های قورت داده ام دل درد گرفته بودم.شروین با چشمهای از حدقه در اومده دامن و بالاگرفت و به سمتم اشاره کرد و گفت: این چیه؟خونسرد گفتم: لباسه دیگه همین اندازت دارم فقط. قشنگه بهت میاد.شروین بهت زده گفت: یعنی میگی این و بپوشم؟شونه امو انداختم بالا و گفتم: آره دیگه خودت گفتی با اون شلوار راحت نیستی. شروین یه پشت چشم برام نازک کرد و دامن و پرت کرد سمتم و گفت: عمرا" من با این لباس مردونگیمو زیر سوال ببرم. ترجیح می دم چیزی نپوشم تا این و بپوشم. دستش و برد سمت دکمه شلوارش و دکمه اش و باز کرد. با جیغ رفتم سمتش و با داد گفتم: عمرا" من بزارم اون ریختی بخوابی. مگه این چشه. بیا همین و بپوش. شروین بی توجه به من یه دکمه دیگه شلوارش و باز کرد و گفت: نمی پوشمش . اونم این دامن گل گلی رو.پریدم سمتش و دستهاش و گرفتم و سعی کردم نزارم دکمه بعدی شلوارش وباز کنه.شلوارش از اینا بود که سه چهار تا دکمه داشت بدون زیپ.من سعی می کردم دستهاش و از شلوارش جدا کنم اونم سعی می کرد که با زور دکمه بعدی شلوارشو باز کنه. تو این هاگیر واگیرم برای اینکه از دست من خلاص بشه هی عقب عقبکی می رفت و دور خودش می چرخید منم دنبالش هی میرفتم جلوش و با اون تکون می خوردم.تخت من وسط اتاق بود و دو طرفشم باز بود. تخته بلنداش تا وسطای اتاق میومد. واسه خودم تز داده بودم مدل چیدمان وسایل منزل طراحی کرده بودم.وسط این کش مکشها شروین بالاخره موفق شد که دکمه آخر شلوارش و هم باز کنه و منم کماکان در صدد بودم جلوی پیشرویش و بگیرم. که شروین با یه حرکت شلوارش و یکم کشید پایین که همونم جیغ مهیب من و به همراه داشت. یه جیغی کشیدم و همچین با زور سعی کردم دستهای شروین و از شلوارش جدا کنم که پایین تر از این کشیده نشه شلواره که یه لحظه تعادلمو از دست دادم و چون تو این درگیری ها هی حرکت کرده بودیم. منم نفهمیدم کی رسیدیم به این تخته که پام گیر کرد به بقل تخت و پرت شدم رو تخت و چون دست شروین و سفت چسبیده بودم اونم پرت شد رومو صورتش تو فاصله 2 سانتی متری صورتم متوقف شد و .....تو شوک این پرت شدن بودیم که یهو در اتاق باز شد و عسل و بعدشم آنیتا وارد شدن. من و شروینم تو همون حالت سرمون چرخید سمت در. آنیتا: آنید حالت خوب .....آنیتا بدبخت تا چشمش به من و شروین افتاد انگاری لال شد. بهت زده با چشمهای گشاد به ما دوتا تو اون وضعیت نگاه می کرد. عسلم با چشمهای ذوق زده با جیغ گفت: عمو و خاله بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس.همچین این بوس و میکشید که انگاری خیلی بوس بود.آنیتا با حرف عسل سریع دستش و گذاشت رو چشمهای عسل و با یه ببخشید هول از تو اتاق رفت بیرون عسلم برد.قد دو دقیقه من و شروین هنگ بودیم. چشممون و از در گرفتیم و به هم نگاه کردیم. یهو پق زدیم زیر خنده. بدبخت آنیتا الان با خودش چه فکری می کرد. منم بودم و میومدم تو اتاق و می دیدم دو نفر رو هم افتادن و شلوار یکیشونم این ریختی و اون دوتا هم در حالت زوم تو حلق هم .......با مشت یکی به بازوی شروین زدم و گفتم: بی شعور ببین به خاطر تو الان آنیتا چه فکرایی که نمیکنه. شروین همون جور که از زور خنده سرش رفته بود تو گردنم گفت: نه بابا خواهرجون روشن فکر تر از این حرفهاست بعدم خودش میدونه چه خبره.با حرص و خنده گفتم: بچه پرو ....داشتم می خندیدم که گرمای نفسهای شروین و رو گردنم حس کردم. تنم مور مور شد. سرو گردنمو یکم کشیدم کنار که دست شروین شونه امو گرفت و نزاشت تکون بخورم. آروم آروم گردنمو می بوسید و میومد بالا. چشمهام بسته شد و یه لبخند اومد رو لبهام.کنار گوشمو بوسید، رو چشمهام، رو گونه ام، نوک بینیم. آروم گرفت.چشمهامو باز کردم. نگاهش به چشمهام بود. یه لبخند قشنگ رو لبش بود. آروم گفت: خیلی وقت بود که انقدر آروم و شاد نبودی. خوشحالم از اینکه الان همه کسایی که برات مهمن و دوست داری کنارتن.لبخند زدم. آروم سرشو خم کرد و لبهاشو گذاشت رو لبهام. مثل برق و باد یه هفته گذشت. بابا رو آوردیم خونه. چقدر بابا خوشحال بود. چه عشقی می کرد می دید بچه هاش و دوماداش و نوه اش دور و برشن. وقتی همه مون وکنار هم تو خونه می دید بی اختیار می خندیدی. بابام از اولشم خانواده دوست بود اما نمی دونم شاید از یه جاهایی یا یه زمانی تو زندگیش معنی خانواده رو گم کرد. گم کرد و نفهمید که خانواده فقط 4 تا آدم نیستن که با نسبت خونی کنارهم تو یه خونه زندگی میکنن. تو می تونی با 10 نفر تو یه خونه یا جدا زندگی کنی اما اونها رو جزئی از خانواده ات بدونی. مثل شروین و مامان طراوت که از خیلی قبلتر جزو خانواده ام شدن. یا دوستهام مریم و درسا و مهسا و الناز که 4 ساله اونها رو خانواده ام می دونم.کاش هیچ وقت هیچ آدمی معنی خانواده اشو گم نکنه. یادش نره که خانواده به آدمهایی میگن که روحشون کنار همه نه جسمشون. **** قراره یه هفته دیگه مامان بابای شروین بیان ایران. ما باید برگردیم تهران. هم عروسی مهساست هم باید برای اومدن خانواده شروین آماده بشیم. اولش مامان نمی زاشت بریم اما وقتی که فهمید مادر پدر شروین دارن میان راضی شد. وای که چقدر من و نصیحت می کرد چپ می رفت راست می رفت سفارش می کرد که:آنید حواست باشه جلوی مادر پدر شروین گیج بازی در نیاری. دست و پاچلفتی بودنت عود نکنه جلوی اونا. نکنه حرف بی ربط بزنی یا نیشتو بی خودی وا کنی براشون. سعی کن سنگین باشی و خانم. یادتم باشه از این ضایع بازیها که جلوی ما در میاوردی جلوی اونا در نیاری.با بهت گفتم: وا مامان جلوی شما چه ضایع بازی در آوردم؟مامانم یه ابروش و داد بالا و با لبخند گفت: نه مادر ضایگی نبود فقط من یه چند باری تو وشروین و در حال بوسیدن دیدم و باباتم یه دو دفعه دیده شروین داره دخترش و بغل میکنه و قصد داره ببوستت. آنیتام که دیده شروین افتاده روت.خجالت کشیدم. یعنی با این توضیحات و روشنگریهایی که مامانم انجام داد همچین خجالت کشیدم و لبم و گاز گرفتم که دوست داشتم می تونستم و اون لحظه فرار می کردم که فقط جلوی چشم مامانم نباشم. طراوت جون یه روز بعد اینکه بابامو آوردیم خونه رفت تهران. من و شروینم فردا صبح می خواستیم بریم. چی بگم از شروین که نیومده خودشو به زور تو دل کل اهل خونه جا داده یه جورایی که واقعا" حس میکنم دیگه کسی من و نمی بینه. قبلنا که میومدم خونه صدای آنید آنید همه بود که تو خونه می پیچید. همه با من کار داشتن و صدام می کردن و کلی تحویلم می گرفتن. اما الان ....دریغ از یه دونه آنیدی که در کل روز بشنوی. بابا که میگه شادی بیا. شادی فلان کارو بکن.آنیتا و سپندم از لجشون بهم میگن شادی اما نه به اون معنی شاد و خوشحالی که بابا میگه. به زبون ما به میمون میگن شادی. این دوتا هم شادی گفتنشون همون مفهوم و معنی میمون و میده. یه بار شروین به تقلید از این دوتا مگس بهم گفت شادی. همچین دعواش کردم و تا دوساعت باهاش قهر کردم و جوابشو ندادم که بدبخت شوکه مونده بود. آخرم که با کلی منت کشی راضیم کرد تا باهاش آشتی کنم مظلوم ازم پرسید: تو از اسم شادی بدت میاد؟ پس چرا بابات بهت میگه؟نگاهش کردم. بیچاره چقدر گیج شده بود و چقدر با احتیاط میگفت شادی.بهش خندیدم و گفتم: نه بدم نمیاد. ولی فقط بابام اجازه داره بهم بگه شادی. چون شادی که بابام میگه یعنی خوشحالی و سر زندگی.شروین با استفهام و گیج نگاهم کرد.دوباره خندیدم و گفتم: اما سپند و آنیتا بی تربیتن. با مفهوم بد میگن شادی؟یه ابروی شروین رفت بالا.پوفی کردم و گفتم: بابا اونا وقتی میگن شادی یعنی میگن میمون. شمالیها به میمون میگن شادی.بگم شروین قشنگ یک ساعت سر همین موضوع خندید دروغ نگفتم. هی سعی می کرد آروم بگیره ولی تا صورتش صاف میشد دوباره پقی می زد زیر خنده. آخرم مجبور شدم دستش و بکشم ببرمش تو اتاق که تو تنهایی بخنده تا کسی به عقلش شک نکنه. **** 

یه جورایی روز عروسی بهترین و بدترین روز زندگیه. برای من که این جوریه. بهترینه، برای اینکه بعدش تا همیشه کنار اونی که دوستش داری میمونی و یه زندگی تشکیل می دی. خوبیاش زیاده. بدترین روزه، چون روزت مال خودت نیست انگار یکی روزتو ازت دزدیده. مجبوری تمام لحظات حضور یه موجود مزاحم به اسم فیلم بردار و تحمل کنی و یه چیز وحشتناک دیگه دوربینیه که دستشه و منتظره تا از کوچکترین حرکتت فیلم بگیره حتی دست تو دماغ کردنت. کنار سفره عقد نشستم. همراه شروین. تو آینه بهش نگاه می کنم. با لبخند جواب نگاهمو میده. عاقد خطبه رو می خونه. وکالت می خواد تا من، آنید و به عقد و نکاح دائم شروین در بیاره. به دور و برم نگاه می کنم. طراوت جون بالای مجلس نشسته و با یه لبخند زیبا و خوشحال بهمون نگاه میکنه. رضایت از تو صورتش می باره. یاد حرفش افتادم. (( آنید تو روح زندگی این خونه ای و شروین شادیمو تکمیل می کنه.)) الان می تونه هر دوی ما رو با هم کنارش داشته باشه. دیگه هیچ وقت تنها نیست. اشک شادی تو چشمهاش حلقه زده. دوستش دارم و شادی زندگیمو مدیونشم. دوباره به اطراف نگاه می کنم. بابام و بابای شروین کنار هم دو طرف عاقد نشستن. بابام رو ویلچر نشسته. دلم می گیره. سرمو می چرخونم مامانم کنار مامان شروین کنار سفره ایستادن. تو چشمهاشون اشک جمع شده. اما رو لبهاشون لبخنده. خوشحالن ... از سرو سامون گرفتن بچه هاشون خوشحالن. از رسیدن بچه هاشون و چشیدن طعم شیرین عشقون خوشحالن. عاقد دوباره وکالت می خواد. سرمو می چرخونم. سپند اون سمت سفره ایستاده با یه لبخند نگاهم می کنه. بغض کرده. کنارش سامان با یه لبخند برادرانه نگاهم میکنه. برام خوشحاله. عسل کوچولو با اون لباس عروس پفیش کنار مامان ایستاده و با تعجب به من و شروین نگاه میکنه. از تو آینه به کسایی که پشتم ایستادن نگاه می کنم. مهسا و النازو درسا و مریم یه پارچه سفید بالا سرمون نگه داشتن.

مریم ...... چقدر خوشحالم که مجبورش کردم بیاد و گوشه پارچه رو بگیره. نه اینکه از سالن بره بیرون. نه اینکه دور بشه برای یه خرافات قدیمی و بیهوده. که زن دو بخته نباید سر سفره عقد باشه که بدشگونه. اگه زندگی نخواد زندگی باشه 100 تا آدم سپید بختم دور سفره عقدت باشن زندگیتو نمی تونن شیرین کنن و به همون تلخی زهر میمونه. اگرم خدا تو سرنوشتت خوشبختی و عشق و گذاشته باشه حضور 10 تا آدم طلاق گرفته و شکست خورده دور سفره عقدت، تاثیری نمی تونه رو زندگیت بزاره. آنیتا داره قند میسابه. چقدر خوشحاله. دخترها می خندن. نوه های احتشام هم هستن. همه خوشحال و با لبخند نگاهمون میکنن. حتی آرشام و آتوسا. عاقد برای بار سوم می پرسه: بنده وکیلم؟ شروین دستمو می گیره برمی گردم سمتش. یه جعبه سمتم می گیره. به دستش نگاه می کنم. آروم می گیه. این هدیه است زیر لفضیت نیست. فقط یه هدیه است برای قبول عشق من. زیر لفضیت چیز دیگه است. نمی شد بیارمش باید ببینیش. گیج نگاهش کردم جعبه رو گرفتم. بازش کردم. یه گردنبند خوشگل، شکل یه لب که داره لبخند می زنه. شروین زیر گوشم میگه. یادت باشه که تو لبخند شروینی هیچ وقت لبخندتو ازم دریغ نکن. با عشق نگاهش می کنم. عاقد منتظره. همه هستن. بابا، مامان، آنیتا، سپند. خانواده شروین. طراوت جون کسی که داشتن شروین و مدیونش بودم. همه بزرگترها هستن. چشمهامو می بندم. همه هستن. - با اجازه بزرگترها .... بله .... صدای سوت و دست و کل کشیدن کل سالن و برداشت. لبخند می زنم. خوشحالم. همه خوشحالن. عاقد دوباره اجازه می خواد وکالت می خواد شروینم بله میگه. بازم دست و شادی. شروین یه رینگ ساده طلا که توش اول اسم منو خودش و تاریخ ازدواجمون حک شده تو دستم می کنه. کنار انگشتر تک نگین نامزدیم. حلقه خودشم یه رینگ ساده عین مال منه. انتخاب حلقه ساده نظر جفتمون بود. برای ثبت عشقمون همین هم کافی بود نیازی به حلقه های پر نگین نداشتیم. بعد از تبریک و گرفتن کادو و هزار دنگ و فنگ دیگه همه رو دعوت میکنن برن بیرون از عمارت تو باغ. بزن و بکوب اونجا بود. شروینم دست من و می گیره و با خودش می بره بیرون از عمارت. تو یه لحظه که کسی حواسش نیست با کمک سپند و مهام دستمو میکشه و می بره پشت عمارت. روبه روم می ایسته. تو چشمهام نگاه میکنه. شروین: الان می خوام زیر لفضیت و بدم. ابروهام میره بالا. مشکوک نگاهش میکنم. چرا این زیرلفضیه رو پشت باغ می خواد بهم بده؟ نکنه سر بریده باشه. وای ننه من می ترسم. دست میکنه تو جیبش. دارم از فضولی می میرم. یعنی تو جیبش چیه؟ سر بریده که جا نمیشه تو جیبش. دستشو از جیبش در میاره و مشتشو می گیره طرفم. یه نگاه به مشتش می کنم یه نگاه به خودش. مشتم و میارم بالا و مثل خودش می زنم به مشتش. شروین اول با تعجب نگاهم میکنه و بعد با صدای بلند می خنده. پسره دیوونه. منم دلم به کی خوشه. اول دستش و میاره جلو که از این بزن قدشا بازی کنیم بعدم می خنده. براش پشت چشم نازک کردم که خنده اشو جمع کرد. دوباره مشتشو آورد جلو و اینبار قبل از هیچ حرکت من مشتشو باز کرد. با تعجب به کف دستش نگاه می کنم. یه کلید تو دستشه. دستمو می برم جلو و کلید و بر می دارم. می برمش جلوی چشمم و دقیق نگاهش می کنم. سرمو کج می کنم و این ور و اون ورشو نگاه می کنم. به مغزم فشار میارم. بی هوا فکرمو بلند میگم. - این کلید چیه؟ برا ماشین که نیست این خیلی ساده است که بخواد برای ماشین باشه. شاید برای یه خونه است. اما کدوم خونه؟ ما که خونه نداریم. سریع دستمو میارم پایین و به شروین نگاه می کنم. من: داریم؟ شروین با ذوق می خنده بهم. شروین: نه برای خونه ام نیست نه اون خونه ای که تو تو ذهنته. میاد جلو. برم می گردونه. این چرا امروز همچین میکنه؟ جان خودم یه چیزیش میشه امشب. دستهاشو می زاره رو چشمهام. من: وا شروین چرا همچین میکنی هیچ جا رو نمی بینیم که. با خنده میگه: خوب دستمو گذاشتم رو چشمت که نبینی. نترس من راهنماییت می کنم تو فقط چشمهاتو باز نکن. نه تا وقتی بهت نگفتم. حرصی یه باشه میگم. خوشم نمیاد با چشمهای بسته جایی برم. اما خوب چون شروین گفته مجبورم. با کمک شروین می رم تو اون مسیری که میگه. از پله ها میام پایین یکم جلو میرم. داریم می ریم تو باغ پشت عمارت. بعد کمی پیاده روی. شروین می ایسته منم متوقف میکنه. دم گوشم میگه: آنید دستهامو بر میدارم. تو هم آروم آروم چشمهاتو باز کن. یه باشه می گم. شروین دستهاشو آروم از رو چشمهام بر می داره. آروم چشمهامو باز می کنم. هیچی غیر سیاهی وتاریکی نمی بینم. یهو شروین با صدای بلند میگه حالا. در عرض کمتر از یک ثانیه تاریکی محو میشه و کلی نور جلوم ظاهر میشه. دهنم از چیزی که می بینم باز مونده. خدای من باورم نمیشه. نه این امکان نداره. اشک تو چشمهام جمع شده. بر می گردم سمت شروین. با لکنت بهش میگم: این ... تو .... کاره تو ....کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شروین می خنده و میگه. یه ماهی دارم روش کار میکنم این هفته آخر بالاخره تمومش کردم. کلید و همراه یه لبخند مهربون می گیره سمتم. با ذوق کلید و از دستش می گیرم. می دوام جلو. با کلید قفل و باز می کم. قفل در شیشه ای رو. قفل گلخونه ی شیشه ایمو باز می کنم. قدم می زارم تو گلخونه. بوی گلهای مختلف و گیاه تو بینیم می پیچه. دامن لباسمو بالا میکشم که رو زمین کشیده نشه. با ذوق و هیجان تو گلخونه پیش می رم. گلخونه تکمیلیه با کلی گل و گیاه های مختلف که خیلی هاشون و دیدم و اسمشون و می دونم بعضیهاشونم نه دیدم نه اسمشون و می دونم. یه قطره اشک میاد رو گونه ام. برمی گردم سمت شروین. با لبخند دست به جیب ایستاده و نگاهم میکنه. یه لبخند مهربون و پر عشق. سرمو تکون می دم. برای همین این یه هفته انقدر خسته بود. از بین بغض و خوشحالیم فقط می گم: شروین تو معرکه ای. عاشقتم. چند قدم فاصله بینمون و با دو قدم سریع طی میکنم و خودمو می ندازم تو بغلش و دستهامو حلقه می کنم دور گردنش و لبهامو می چسبونم به لبهاش. دستهای شروین حلقه می شه دور کمرم. می بوسمش. با عشق . با نهایت محبت. می بوسم مردیو که از من به من نزدیکتره. کسی و که برای حرف زدن باهاش نیاز به زبون و کلام ندارم. مردی و که بی حرف پاسخگوی همه نیازهامه. می بوسم به تنها تکیه گاهم تو زندگیم. میون سبزی و گل می بوسمش. با همه احساسم. با همه وجودم. می بوسمش و با این بزرگترین و زیباترین نمود عشق بهش می فهمونم که عاشقانه دوستش دارم. شروین باورت کردم، وجودت و عشقتو. باورم کن. عشقم و احساسمو. دوستی ساده ی ما غیر معمولی شد نمی دونم اون روز تو وجودم چی شد نمی دونم چی شد که وجودم لرزید دل من این حسو از تو زودتر فهمید تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم؟ چه دلیلی داره از تو دس بردارم؟ بین ما کی بیشتر عاشقه من یا تو؟ هر چی شد از حالا همه چیزش با تو دیگه دست من نیست بستگی داره به تو بستگی داره که تو ، تا کجا دوسم داری بستگی داره که تو ، تا چه روزی بتونی عاشق من بمونی ، منو تنها نزاری دست من نبود اگه اینجوری پیش اومد می دونستم خوبی ولی نه تا این حد انگاری صد ساله که تو رو می شناسم واسه اینه انقد روی تو حساسم من احساساتی به تو عادت کردم هر جا باشم آخر به تو بر می گردم دیگه دست من نیست بستگی داره به تو بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی عاشق من بمونی ، منو تنها نزاری دیگه دست من نیست بستگی داره به تو بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی عاشق من بمونی ، منو تنها نزاری دیگه دست من نیست بستگی داره به تو بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی عاشق من بمونی ، منو تنها نزاری...


موضوع: رمان,رمان باورم کن,

نویسنده:

تاریخ: پنجشنبه 27 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 1737

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 44
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 768
بازدید دیروز : 754
ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز : 3
آي پي امروز : 232
آي پي ديروز : 212
بازدید هفته : 4,044
بازدید ماه : 34,498
بازدید سال : 142,268
بازدید کلی : 1,939,090
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 18.117.152.146
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 09 تیر 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد