رمان اگرچه اجبار بود 4

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

رمان اگرچه اجبار بود


قسمت چهارم

چشامو به سختی باز کردم..اتاق تاریک بود..معلوم نبود چقدر خوابیده بودم! دستمال مرطوبی رو پیشونیم بود..از ظهر که همه چیز و به مونا گفته بودم خیلی آروم شده بودم..از مونا خبر نداشتم...رفته بود؟!..پس کی این دستمال و گذاشته رو پیشونیم..خواستم از رو تخت بلند شم که هیکل مردونه ی آروین تو چهارچوب در ظاهر شد..لامپ و روشن نکرد..منم خودمو زدم به خواب! از زیر پلکام میدیدم که یه سینی دستشه..نزدیکم رو تخت نشست..چشمای عسلیش تو تاریکی برق میزد..دستمال و از رو پیشونیم برداشت و دستشو رو پیشونیم گذاشت و با صدای ناراحتی که غم توش موج میزد گفت: چت شده راویس! چرا انقدر تب داشتی؟ مونا تو کاغذ نوشته بود که همه چیز و بهش گفتی..راویس! چرا منو تو این مصیبت شریک کردی؟ گناه من چی بود لعنتی؟ من بی گناه بودم..اگه اون شب بخاطر رضای احمق، تو اون پارتیه مسخره شرکت نمیکردم الان..الان مریم مال من بود..من تا این سن، دست از پا خطا نکرده بودم..همیشه حد خودمو میدونستم..تو با این کارت منو شکوندی راویس! نمیتونم دلمو باهات صاف کنم..هر وقت میخوام همه چیز و فراموش کنم و باهات خوب باشم یاد توهینای بابات و خورد شدن غرور بابام میفتم و نمیتونم ببخشمت..نمیتونم باهات مهربون باشم..من اینطور آدمی نیستم راویس! برام سخته نقش یه آدم بد و پلید و بازی کنم..اما..اما نمیبخشمت راویس! هیچوقت.. آروین آه پرسوزی کشید، سینی و روی میز کنار تختم گذاشت و رفت..اشکام راه گرفت..چی کشیده بود این پسر؟! چقدر داشت عذاب میکشید! چقدر داغون بود..طفلک حق داشت..من با غرورش بازی کرده بودم! حس کردم چقدر به این پسر تخس و دوست داشتنی، علاقه دارم..از روی دلسوزی یا جبران نبود، واقعاً دوسش داشتم..نگام رو سینی روی میز کنار تختم ثابت موند..یه ظرف سوپ و نون و یه لیوان دوغ! سوپ و خودش درست کرده بود؟!! مگه بلد بود غذا درست کنه؟ صدای مونا تو گوشام میپیچید: " راویس یادت باشه که تو در حقش بدی کردی .. اگه سرت داد زد، اگه تحقیرت کرد و از کوره در رفت، باهاش مهربون باش..درکش کن! اون تحت فشاره..از طرفی جدایی از نامزدش و از طرفیم جرمی که نکرده و بهش نسبت دادن..سعی کن تا وقتی متهم اصلی به سزای کارش برسه باهاش خوب باشی..حالا که حق انتخاب و از هردوتون گرفتی بزار کنار هم احساس آرامش کنین..!!" نمیدونم چرا با اینکه اشکام جاری بود اما لبخند رو لبام محو نمیشد..من در حق آورین خیلی بدی کرده بودم و مطمئن بودم که نمیتونستم حالا حالاها تو دلش جا باز کنم اما خب با حرفاییم که امشب زد فهمیدم که اونقدرام که نشون میده بد نیس..اونقدرام که نشون میده آدم سنگ دل و بی عاطفه ای نیست و میتونم با مهربونیام از دلش دربیارم و کاری کنم که اگه عاشقم نمیشه لااقل از بودنمم ناراحت نشه.حس خوبی داشتم..! *** _ الو راویس، بهتری قربونت برم؟ _ آره مونایی..خوبم..نگران نباش.. _ ببخشید، دیشب نشد زیاد پیشت بمونم! قرار بود با شهریار بریم بیمارستان، عیادت دختر خالش! _ نه بابا این چه حرفیه؟ خیلی زحمت کشیدی مرسی.. _ برات سوپ درست کرده بودم خوردی؟ _ سوپ و تو درست کرده بودی؟ آره عزیزم..مرسی..آروین برام آورد.. _ نوش جونت..آروین دیشب چیکار کرد؟ _ اصلا ندیدمش! دیشب کلاً تو اتاق، رو تخت بودم..حالم خوب نبود و بهتر دونستم که نبینمش.. _ راویس؟! _ جونم؟ _ من افتادم دنبال گلاره و رامین! دارم میگردم ببینم ازشون میتونم خبر بگیرم و بفهمم کجای اتریشن یا نه.. _ نمیخوام خودتو بندازی تو دردسر.. _ دردسر نیس..نباید راحت ازشون بگذری دختر! رامین یه غلطی کرده و باید پای همه چیش وایسه..آروین حقش نیس که جای اون رامین هرزه، مجازات شه! ببین راویس، شاید اگه رامین پیدا شه و بی گناهی آروین ثابت شه، اون...اون بخواد...میدونی راستش میخوام بگم...اون میتونه.. _ چی میخوای بگی مونا...؟ _ میخوام بگم که آروین میتونه راحت طلاقت بده و حتی میتونه اعاده ی حیثیت کنه..میفهمی که؟ _ اوهوم..هر کاری دوس داره بکنه..برام مهم نیس! حق داره... _ تو دوسش داری؟ _ چه اهمیتی داره آخه؟ _ ببین اگه دوسش داری بی خیال پیدا کردن رامین و گلاره شو، چون اگه رامین پیدا شه، دیگه محاله آروین باهات بمونه..ولت میکنه و میره..اما اگه میخوای کنارت باشه بهتره دنبالشون نگردی.. _ نه مونا..حق آروین این نیس..من نمیتونم با خودخواهی نگهش دارم و ببینم که داره عذاب میکشه! زندگیم از جهنم بدتره..میخوام بیگناهیه آروین ثابت شه..میخوام دیگه عذاب نکشه و باباش باهاش خوب رفتار کنه، حتی اگه بعدش بخواد ازم شکایت کنه... _ باشه..باشه..من باهاتم قربونت برم.. _ مرسی..تو همیشه باهام بودی.. _ کاش پام میشکست و نمیرفتم کیش راویس! من باید همیشه هواتو داشته باشم..کاش نمیذاشتم تنها بمونی.. _ این حرفا چیه؟ تو که نمیتونی زندگیتو ول کنی و فقط مواظب من باشی که..مقصر خودم بودم که به گلاره اعتماد کردم... _ من دیگه مزاحمت نمیشم..بهت سر میزنم..خدافظ _ خدافظ عزیزم... گوشی و سرجاش گذاشتم..سرم بدجوری درد میکرد..انیس جون زنگ زده بود و اطلاع داده بود که عمه خانوم فردا صبح میاد اینجا! اوووف..با این اتفاقات، عمه خانوم و کجای دلم بزارم آخه؟ دلم میخواست یه مدت تنها باشم و از همه دور باشم..دوس نداشتم فعلاً آروین و ببینم..ازش خجالت
میکشیدم..مطمئن بودم اونم منو نبینه راحت تره!به آشپزخونه رفتم، حوصله ی غذا درست کردن و اصلاً نداشتم اما خب دلم ناجور قار و قور میکرد و خیلی گشنم بود..تصمیم گرفتم کتلت درست کنم..بعد از نیم ساعت، بوی خوب کتلت سرخ شده تو فضای خونه پیچید..آروین هم سررسید..رفتم جلو و با لبخند بهش سلام دادم.. چهره ش خیلی خسته و دمغ بود.نگاهی به سرتا پام انداخت و بدون هیچ حرفی، به اتاقش رفت و در رو محکم کوبید..این پسره با در اتاقشم مشکل داشت؟!! آهی کشیدم و به آشپزخونه برگشتم..میز و چیدم، آروینم از دستشویی که روبروی اتاق خوابِ من بود، برگشت و اومد تو آشپزخونه..با لبخند گفتم: بیا ناهار.. لباساشو عوض کرده بود و تی شرت قرمز و شلوار گرمکن توسی رنگی پوشیده بود.. نگام کرد و گفت: به مونا چی گفتی؟ نمی خواستم به دیشب و اتفاقایی که افتاده بود فکر کنم، جز زجر کشیدن چیز دیگه ای نصیبم نمیشد! لبخند محوی زدم و گفتم: بعد از ناهار حرفی میزنیم، باشه؟ با حرص گفت: باید گلاره و داداش لندهورشو پیدا کنی راویس! این یه اخطاره! _ مونا قول داده که کمکم میکنه..نگران نباش..پیداشون میکنیم! _ اما من گمون نمیکنم که بخوای اونا پیدا شن، هر چی باشه زندگیه از این بهتر گیرت نمیومد! لبخند بدجنسانه ای زد..داشتم آتیش میگرفتم..با حرص، قاشق و تو دستم فشار دادم و گفتم: به چیه این زندگی ای که برام ساختی می نازی لعنتی؟ هااان؟ به طعنه ها و کنایه هایی که هر روز داری بارم میکنی؟ یا برای بهشتی که برام به اسم زندگی، ساختی؟ بهتره خوب گوشاتو واکنی ببینی چی میگم آروین! این زندگی ای که،تو، توشی و داری بهش افتخارم میکنی برای من هیچ لذت و کششی نداره که بخوام خودمو برای حفظ کردنش، به آب و آتیش بزنم! من برای تموم شدن این زندگی، از خودت آماده ترم...هر کاری میکنم تا گلاره و رامین پیدا شن و از شر تو و مسخره بازیات راحت شم..بهت قول میدم... آروین با تعجب بهم زل زده بود..تقریباً اولین بار بود که با این همه خشونت باهاش حرف میزدم..حقش بود، من میخواستم باهاش مدارا کنم اما تجربه ثابت کرده بود که مدارا کردن باهاش، فقط روشو زیاد میکرد وگرنه هیچ فایده ی دیگه ای نداشت.. _ امیدوارم حرفایی که زدی، از ته دلت بوده باشه! چون اصلاً دوس ندارم به من و این زندگیه به قول تو مسخره، دل خوش کنی! باید همیشه یه چیز و خوب بدونی که همه چیز اینجا موقتیه! من..این زندگی..رابطمون! پوزخندی زدم و گفتم: خیالت راحت باشه! نه تو و نه این زندگی، هیچ کدوم اونقدی برام عزیز و مهم نیستین که بخوام بهتون وابسته شم.. آروین لبخند کجی زد و گفت: خوبه! _ راستی! عمه خانوم فردا میاد اینجا..بهتره فعلاً آتش بس کنیم! فکر کنم توأم همینو میخوای نه؟ _ اوکی..با آتش بس موافقم..اما یادت باشه که تو این مدت، حد خودتو بدونی و تحت هیچ شرایطی محبتایی که بهت میکنم و پیش خودت تعبیر نکنی..من هر کاری میکنم و هر چی که میگم، با اون چیزی که ته قلبمه یه دنیا فرق داره! بهتره دلبسته ی حرفا و کارام نشی... آخ که چقدر اون لحظه دوس داشتم، جفت پا برم تو شیکمش! پسره ی ابله، درمورد من چی فکر میکرد!! آروین که متوجه حرص خوردنای من شد، موذیانه خندید..از حرص خوردنم، خیلی خوشش میومد.. نتونستم ساکت باشم و با خشم گفتم: چرا فکر میکنی من آویزون یه نگاه و محبت از طرف توأم؟ هووووم؟ چرا انقدر اعتماد به نفست زیاده؟ من و از لیست خاطرخواها و سینه چاکات بکش بیرون آقا پسر! من هیچوقت به تو ابراز علاقه نخواهم کرد ..میدونی چرا؟ چون تا حد مرگ، ازت متنفرم! با حرفای آروین، دیگه اشتهام کور شده بود..من باید یه درس حسابی بهش میدادم، زیادی لی لی به لالاش گذاشته بودم و خیلی بهش خوش گذشته بود..بهش دیگه اجازه نمیدادم تحقیرم کنه..هر کاریم کرده باشم، قتل که نکردم..من تو اون جریانا بی گناه بودم و حقم این کارا و رفتارای آروین نبود..کم کم با کاراش داشتم به این نتیجه میرسیدم که هر چی کردم، حقش بوده و اگه میدونستم انقدر غیز قابل تحمله، پامو میکردم تو یه کفش، که اعدامش کنن!! والا...پسره ی پررو...فصل هفتم*** خودمو برای صدمین بار، تو آینه قدی اتاقم نگاه کردم..راضی بودم..چقدر لاغر شده بودم! با تنش ها و استرسایی که تو چند ماه اخیر، داشتم، بیشتر از این از خودم انتظار نداشتم! یه تونیک قرمز که آستیناش سه ربع بود با شلوارک سفید تنگی پوشیدم..شلوارک زیادی کوتاه بود و ساق پاهای خوش تراش و سفیدمو تو دید می ذاشت..از تیپ و آرایش ظاهرم راضی بودم..ساده و شیک! مثل همیشه!! همه چیز برای ورود عمه خانوم آماده بود..آروین رفته بود دنبال عمه خانوم. وقتی بهش زنگ زدم گفت که تا نیم ساعت دیگه میان.. نگاهم روی دیوارای هال، که خالی از قاب عکسای مریم بودن، افتاد..حس خیلی خوبی داشتم و لبخند رو لبام نشست..دیشب آروین همه ی قاب عکسا رو جمع کرد و همه رو برد تو انباری! اینطوری خیلی احساس بهتری داشتم .اون عکسا اعتماد به نفسمو به حد خیلی زیادی پایین می آورد از مریم زشت تر نبودم، حتی به عقیده ی خودم جذاب ترم بودم، اما خب وقتی میدیدم آروین چقدر با حسرت و عین مادر مرده ها به عکسا خیره میشه و گاهیم برق اشک و تو چشای عسلیش میدیدم، یه جوری میشدم..حسودیم میشد و اعصابم میریخت به هم! برای ناهار، زرشک پلو با مرغ درست کرده بودم..غذای مورد علاقه ی عمه خانوم بود، از گیسو آمارشو گرفته بودم..دوس داشتم با اولین ناهار، عمه خانوم جذب خونه داری و دستپختم بشه و پیش پدر جون و انیس جون، ازم تعریف کنه! دستمالی برداشتم و مشغول گردگیری خونه شدم..خونه زیاد کثیف نبود و کارم زیاد طول نکشید، همزمان با تموم شدن کارام، صدای آیفنم بلند شد..نمیدونم چرا انقدر استرس داشتم و دستام یخ کرده بود..مرتب حس میکردم یه دسته گلی آب میدم و عمه خانوم میفهمه و آروینم منو میکُشه! دکمه ی آیفن و فشار دادم و دوباره مقابل آینه قدی وایسادم و سر و وضعمو دید زدم..همه چیز خوب بود..بالاخره عمه خانوم و آروین سررسیدن..آروین چمدون نسبتاً بزرگی که مال عمه خانوم بود و گوشه ی هال گذاشت..با دیدن عمه خانوم، با لبخند بغلش کردم و عمه هم آروم و نرم صورتمو بوسید..عمه خانوم رو مبل نشست..آروینم که خستگی از سر و صورتش می بارید نزدیکم شد و پیشونیمو نرم بوسید..کُپ کرده بودم..از تماس لبای داغش با پیشونیم یه جوری شدم! یه لحظه نیشم وا شد و داشتم غرق لذت میشدم که آروین بدون هیچ حرفی روی مبل، کنار عمه نشست ..یه لحظه یاد حرف دیروزش افتادم و صداش تو گوشم پیچید: " من هر کاری میکنم و هر چی که میگم، با اون چیزی که ته قلبمه یه دنیا فرق داره! بهتره دلبسته ی حرفا و کارام نشی..." لبخند رو لبام ماسید..آروینم پوزخندی گوشه ی لبش بود..نباید انقدر بی جنبه بازی دربیارم و با یه حرکت به ظاهر عاشقونه ی آروین، دست و پامو گم کنم و جو گیر شم..باید تو مغزم اینو فرو میکردم که همه ی این کاراش فقط و فقط بخاطر حفظ ظاهر جلوی عمه خانومه! نه بیشتر.. به آشپزخونه رفتم و با سه تا لیوان شربت، به هال برگشتم، بعد از تعارف کردن شربت، روبروی عمه و آروین روی مبلی نشستم و با لبخند رو به عمه گفتم: خیلی خوش اومدین! عمه لبخندی زد و گفت: مرسی عزیزم! حسابی انداختمت تو زحمتا..آروینم که خیلی زحمت کشید و اومد دنبالم.. آروین با لبخند گفت: نه عمه خانوم این چه حرفیه؟ وظیفم بود! رو کردم به آروین و گفتم: نمیری سر کار؟ آروین با سردی گفت: نه عزیزم! الان دیگه رفتنم فایده نداره..عصر میرم.. خودشو کشت تا تونست خیلی شل و وارفته بگه "عزیزم!" حرفای عاشقونشم خیلی سرد و بی بخار بود و هیچ حسی بهم دست نداد..لبخند خیلی تلخی رو لبام نشست..اما خب همین چند تا کلمه ی الکی هم از زبون آروین گند دماغ شنیدن خیلی عجیب و غیر منتظره بود حتی اگه اجبار بود...حتی اگه فرمالیته بود! آروین رو به عمه خانوم گفت: از مامان شنیدم، ویکی زنگ زده ایران حالتونو بپرسه! درسته؟ عمه لبخند کمرنگی زد و با دلخوری گفت: آره! زنگ زد..اما نه برای اینکه حالمو بپرسه! همش برای حفظ ظاهر بود! آروین با تعجب گفت: پس چرا زنگ زده؟ عمه خانوم با بغضی که تو صدای لرزانش موج میزد گفت: ارثشو میخواد! چشمای آروین از تعجب گرد شد: ارث چی؟! _ ارث بابای خدابیامرزشو.. _ مگه چیزی مونده ؟ _ میخواد سهمشو از خونه ای که تو امریکا توش میشینم، بهش بدم! _ اصلا باورم نمیشه که ویکی همچین چیزی خواسته باشه! اون که میدونه شما همون خونه رو دارین! _ برای منم خیلی سخت بود! _ باید جلوش وایسین عمه خانوم! سکوت نکنین.. _ حرفِ خودش نبود! من دخترمو خوب میشناسم! اون شوهر از خدا بی خبرش نشسته زیر پاش! ویکی از اولشم چشمی به ارث و سهمش نداشت..فقط دنبال یه زندگیه آروم بود..اون شوهر دندون گردش، برای خونه نقشه کشیده! _ می خواین چیکار کنین؟ _ به وکیلم سپردم خونَم تو لس آنجلس و بفروشه و سهم ویکی و بهش بده! _ اما عمه! این کارتون باعث میشه ویکی بیشتر ار قبل گستاخ شه! باید یه جوری جلوی گستاخیاشو بگیرین! _ بهش گفتم سهمشو بهش میدم اما دیگه مادری نداره..فکر میکردم فوری حرفشو پس میگیره و به التماس کردن میفته! اما...اما خیلی ریلکس گفت که سهمشو فقط میخواد و من براش مهم نیستم! منم به وکیلم سپردم که سهمشو از خونه بهش بده! من دیگه دختری به اسم ویکی ندارم..اون دیگه دختر من نیس..فقط از خدا میخوام هیچوقت از کارش و این که منو به شوهرش فروخته، پشیمون نشه و خوش و خرم اونجا زندگی کنه! منم دیگه یادم میره که جوونیمو پای کی هدر دادم! قطره اشکی از چشم عمه خانوم رو گونه ی چروک و لک دارش چکید..دلم براش سوخت! من تا حالا طعم مادر شدن و نچشیده بودم اما به نظرم خیلی سخت و دردناک بود وقتی دخترتو تا این سن بزرگ کنی و همه جوره حمایتش کنی، بعد وقتی ازدواج کرد و از آب و گل دراومد بهت پشت کنه و بگه براش مهم نیستی! اون هه زحمت براش بکشی و بعد این جمله ی غیر منصفانه رو از زبان دخترت بشنوی!! نزدیک عمه نشستم و صورتشو بوسیدم و گفتم: غصه نخورین قربونتون برم! بالاخره میفهمه که تو دنیا، هیچکس مثل مادر نمیشه! آروین با تعجب به من و کارام زل زده بود..شاید باورش نمیشد که من انقدر احساساتی باشم اما اون کارا رو باهاش کرده باشم! شاید فکر میکرد من زیادی قسی القلبم و بهم اصلاً احساسات نمیاد.. عمه خانوم با گوشه ی روسری ابریشمی کرم رنگش اشکاشو پاک کرد و گفت: ببخشید عزیزم! شما رو هم ناراحت کردم.. لیوان شربتِ عمه رو به دستش دادم و گفتم: این حرف و نزنین..اینو بخورین حالتون بهتر میشه! عمه با مهربونی لیوان و ازم گرفت و خورد..به آروین نگاه کردم با حرص نگام میکرد..خوب میدونست که این مهربونیای من به عمه، به ضرر خودش تموم میشه! بخاطر همین اصلاً از این همه کارا و مهربونیام خوشش نمیومد..اما من این و بعنوان یه برگ برنده میدونستم! عمه خانوم گفت: ببخشید بچه ها تا ناهار آماده شه، من یه کم میرم استراحت کنم! اشکالی که نداره؟ گفتم: نه عمه خانوم، چه اشکالی! آروین از رو مبل بلند شد و دسته ی چمدون عمه رو گرفت . عمه خانوم و به اتاق خواب خودم راهنمایی کردم! وقتی در اتاق و باز کردم عمه خانوم با تعجب نگاهی به تختخواب دو نفره کرد و گفت: اینجا اتاق خواب شماس ؟! گفتم: نه خب! من اینجا تنها..آروین فوری پرید وسط حرفم و گفت: واسه اینکه تو مدتی که پیشمون هستین راحت باشین و تنها نباشین، شما و راویس جان، اینجا می خوابین و منم تو اتاق روبرویی میخوابم! تازه فهمیدم که داشتم گند میزدم و اگه آروین نبود قطعاً اولین سوتی و میدادم..باز خدا رو شکر که آروین در گفتن دروغای جورواجور استاد بود!! عمه چپ چپ نگامون کرد و گفت: بیخود! من اصلاً دلم نمیخواد با حضورم، شما دو تارو از هم جدا کنم و بینتون فاصله بندازم! آروین! همین الان وسایلتو جمع میکنی و برمیگردونی اتاق مشترکتون! منم همون اتاق روبرویی میخوابم..اینجوری راحت ترم! انقدر عمه خانوم حرفشو با تحکم زد که جای حرف دیگه و مخالفتی اصلاً نبود! آروین با گردن کج و صورتی ناراحت، به اتاقش رفت تا وسایلشو جمع کنه.. عمه گفت: من موندم آروین چطور حاضر شده از تو و خوابِ آروم شبش بگذره! از مردا بعیده! عمه خانوم با شیطنت نگام کرد منم سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم! عجب زن تیز و شیطونی بودا! پس آروین حق داشت انقدر از ورود عمه خانوم عصبی بشه..دارمت عمه جووووووووون!! بعد از یه ربع، آروین با چمدون بزرگی سررسید، چمدونشو تو اتاق خواب، به قول عمه، مشترکمون! گذاشت و چمدون عمه خانوم و به اتاق خودش برد.. با این اخلاقِ خوب و مهربون آروین! شب چطوری پیشش بخوابم؟!! اوووووووف...خدا رحم کنه! اما از این تغییر و تحولی که عمه در بدو ورودش تو خونه انجام داد، خیلی راضی بودم..برای حرکتِ اول، خوب بود! میتونستم به کمک عمه خانوم، آروین و تو مشتم نگه دارم! آخ جووون! منتظر باش جناب مهرزاد! ببین چطوری رامت میکنم! باید تاوان همه ی اون تحقیرا رو بدی! نمیزارم قِسر در بری! لبخند بدجنسانه ای زدم! عمه خانوم برای استراحت به اتاق آروین رفت..! آروینم با حرص به اتاق خوابمون رفت! خنده ی ریزی کردم و به هال برگشتم و لیوانای شربت و برداشتم و به آشپزخونه رفتم..غذای رو گاز و چک کردم و به اتاق خواب برگشتم! آروین داشت با حرص، وسایلشو از چمدونش درمیاورد..خیلی عصبی بود و زیر لب مدام غر میزد صداشو میشنیدم: صد بار به رادین گفتم این عمه خانوم به مسائل زناشویی حساسه ها! بازم حرف خودشو زد..هی میگه جلوش نقش بازی کن! دِ آخه لا مصب، چطوری جلوش نقش بازی کنم؟! میترسم از فردا بیاد اینجا و بگه من باید شخصاً رابطه ی جنسیه تو و خانومتو از نزدیک نظاره گر باشم! والاااا... ازش بعید نیس! وقتی روز اولی این بلا رو سرم میاره خدا به بعدش رحم کنه! خنده ی ریزی کردم..بیچاره چقدر آمپرش زده بود بالا!! معلوم بود زیادی عصبیه! خدا رو شکر یکی پیدا شد و حال این پسره ی گستاخ و گرفت! نگام کرد وقتی خندمو دید با حرص گفت: بله بخند! تو نخندی کی بخنده؟! نوبتِ منم میرسه! صبر کن و ببین خانوم! فعلاً برگِ برنده دستته..اما اینو تو مخت فرو کن که همیشه در رو یه پاشنه نمی چرخه عزیزم! " عزیزم" شو با یه حرص خاصی گفت..دیگه از تهدیدا و حرفاش نمیترسیدم..حضور عمه خانوم خیلی بهم جسارت داده بود! آروین بی خیال وسایل تو چمدونش شد..چمدونشو گوشه ی اتاق ولو کرد و رو تخت دراز کشید! دستاشو قلاب کرد و گذاشت زیر سرش و گفت: بهت بگما من رو زمین خوابم نمی بره! تو رو زمین میخوابی منم اینجا! _ اِ؟..بعد اونوقت فکر نمیکنید زیادی بهتون خوش میگذره؟ میخوای اگه دوس دارین تا صبح بالای سرتون باشم و با بادبزن بادتون بزنم؟! آروین موذیانه لبخندی زد و گفت: فکر بدی هم نیستا! رو پیشنهادت فکر میکنم! اخم کردم و گفتم: من رو زمین بخوابم کمر درد میگیرم! آروین یه دفعه عین جن زده ها بلند شد و رو تخت نشست ، چپ چپ نگام کرد و گفت: نکنه میخوای هر دومون رو تخت بخوابیم؟ هوووم؟ نظرت چیه؟ تو رو خدا تعارف نکنیا.. لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم: اووووومممم! فکر بدی هم نیستا! رو پیشنهادت فکر میکنم اما قول نمیدما! آروین از حرص زیاد، دندوناشو محکم روی هم فشار داد..فکش منقبض شده بود! منم خندیدم و از اتاق بیرون اومدم..احساس خیلی خوبی داشتم.همین که فهمیدم حرصشو درآوردم انرژی گرفتم! پسره ی پررو فکر کرده کیه!! بیشتر از این حرصش گرفته بود که جمله ی خودشو بهش گفته بودم!! کیف کردم!! عمه خانوم با نگاه تحسین آمیزی بهم خیره شد و گفت: دستپختت خیلی خوبه راویس! مرسی عزیزم.. لبخند پهنی زدم و گفتم: نوش جونتون! خوشحالم که خوشتون اومده! عمه خانوم با لبخند رو کرد به آروین و گفت: خانومت از هر لحاظ تکه! قدرشو بدون پسر! آروین لبخند کجی زد..سرش تو غذاش بود و زیاد به من و عمه توجهی نمیکرد! بزنم به تخته اشتهاشم خوب شده بودا، دو تا بشقاب و راحت خورد.. البته این هیکلی که این برای خودش درست کرده بود کمتر از دو تا بشقاب میخورد جای تعجب داشت! نه به روز اولی که بهم گفت بمیره هم لب به غذاهام نمیزنه نه به الان که نزدیک بود بشقابشم ببلعه!! آخه بگو تو که نمیتونی حریف شکمت بشی چرا بلوف میزنی؟! والا... _ وقتی خان داداش و زن و بچش از اصفهان برگردن، قراره دو سه روزی برم پیششون! دیروز ثریا زنگ زد و ازم قول گرفت که وقتی اومدن من برم چند روزی پیششون! _ اِ عمه جون! خب بگین بهشون بیان اینجا شما رو ببینن! _ نه اخه عزیزم زشته! بهرام داداش بزرگمه و من باید برم بهشون سربزنم! نگران نباش دو سه روزه برمیگردم! چیزی نگفتم، بعد از ناهار آروین به اتاق خواب رفت تا استراحت کنه! من و عمه خانومم رو مبل نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم.. _ راویس؟ _ جونم؟ _ از آروین راضی ای؟ اوهووو عمه جون دست رو دلم نزار که خونه! چی باید میگفتم؟ خیلی دوس داشتم بگم نه و حال این آروین و بگیرم اما خب باید عواقبشم در نظر میگرفتم قطعاً از وسط نصف میشدم!! آروین همینجوریشم غیر قابل تحمل بود! لبخند زورکی ای زدم و گفتم: آره عمه خانوم! آروین پسر خوبیه..کنارش احساس آرامش میکنم و راضیم ازش! این حرفا رو خیلی شل و مصنوعی زدم..آره جون خودم! کنارش احساس آرامش میکنم! هه..اما انگار عمه خانوم قبول کرد، چون حرفی نزد.. عمه خانوم شروع کرد از گذشته ش گفت..از دخترش ویکتوریا، از نوه ش هلن، از مرگ شوهرش! سرگذشت غمگینی داشت.. بعد از یک ساعت حرفاش تموم شد، چون عادت به چرت بعدازظهر داشت به اتاقش رفت! آدم تو سن پیری انقدر میخوابه؟!! تازه از خواب بیدار شد! چشمام بدجوری میسوخت..خسته بودم شدید! از صبحِ زود،بیدار بودم..بخاطر دلهره و استرسی که از ورود عمه خانوم به اینجا داشتم خوابم نبرده بود و از صبح داشتم خونه رو تمیز میکردم و یه دیقه هم ننشسته بودم! به اتاق خواب رفتم..آروین آروم و معصوم خوابیده بود..پتو رو دور پاهاش پیچیده بود و دمر خوابیده بود..سرش تو بالشت فرو رفته بود، چقدر تو خواب مظلوم و دوس داشتنی بود! صدای نفساش با یه ریتم خاصی بود و معلوم بود که غرق خوابه! موهاش پریشون رو پیشونی بلندش ریخته شده بود، پیرهنشو درآورده بود و راحت خوابیده بود! اوووووووف....این شبم میخواست با این وضع بخوابه؟!! اینطوری که آروین رو تخت خوابیده بود من جام نمیشد! فقط جای یه بچه ی نوزاد میشد..با اینکه تخت دو نفره بود و خیلیم بزرگ بود اما انقدر دست و پاهاشو آزاد و رها کرده بود که بعید میدونستم بتونم بدون هیچ تماسی باهاش، بخوابم رو تخت! البته من که خیلی خوشم میومد برم تو بغلش بخوابم! اما خب..قطعاً نه به روم میاوردم و نه آروین دوس داشت! رو قسمت خیلی کوچیکی از تخت که خوشبختانه خالی بود نشستم..همون قسمتم از دست آورین قِسر در رفته بود! با هر مکافاتی بود دراز کشیدم..انگشتای کشیده و سفید آروین درست مقابل لبام بود و نفسام به انگشتاش میخورد..طبق عادت همیشگیم پاهامو تو شکمم جمع کردم و خوابم برد.. با احساس سنگینی چیزی روم چشام وا شد..پای آروین رو کمرم بود و دستشم رو سینم سنگینی میکرد..احساس خفگی میکردم..چقدر این بشر بدخواب بود!! اوووووووف..همش نیم ساعت از خوابیدنم گذشته بود! پاشو با هر مکافاتی بود از رو کمرم برداشتم..خواستم دستشم از خودم جدا کنم که نزدیکم اومد و منو محکم بغل کرد! این واقعاً خواب بود؟! به صورتش زل زدم..نه واقعاً خواب بود..این بشر چقدر مسائل جنسیش تو خواب قوی میشدا!! حالا خوبه خوابه، اگه بیدار بود چیکار میکرد؟! صورتشو تو گردنم فرو برده بود و نفسای تند و داغش به گردنم میخورد..لبش رو بازوم بود، اووف عجب وضعیتی! راستِ کار عمه خانومه! این صحنه رو میدید قطعاً مطمئن میشد که ما چقدر عاشقونه همدیگر رو دوس داریم!! از این فکرم ریز خندیدم..از این نزدیکی بدم نمیومد اما خوب دوس نداشتم تو خواب و بدون هیچ حسی این نزدیکی و تجربه کنم! بر عکس اولین رابطم با اون عوضی، نمیدونم چرا از این نزدیکی به آروین ناراحت نبودم و حس خوبیم داشتم! حالا که خوابه و هیچیم حالیش نمیشه بزار منم راحت باشم..دستاش که رو شکمم بود و آروم نوازش کردم..شوهرم بود و به جرئت باید بگم که دوسش داشتم! انقدر از تماس آروین با خودم هیجان داشتم که اگه خودمم میکشتم عمراً خوابم میبرد! اصلاً فکرشم نمیکردم که انقدر حضورش، برام آرامش بخش باشه! کم کم متوجه تکون خوردناش شدم..دوس نداشتم منو بیدار ببینه ، فوری چشامو بستم..و از زیر پلکم نگاش کردم! دستاشو از رو شکمم برداشت و ازم جدا شد! رو تخت نشست و بهم زل زد شاید اونم داشت به این فکر میکرد که منم تو خواب، چقدر معصوم و مظلوم میشم! وای خدا کنه نیشم وا نشه و آبروم جلوش نره! با کمال ناباوری دستشو تو موهام فرو کرد و آروم آروم نوازش کرد..داشتم سکته میکردم! این چرا اینجوری شده؟ قلبم تند تند میزد و هر لحظه میترسیدم که از تپش قلبم بفهمه بیدارم و کلی متلک بارم کنه! بدنم خیلی داغ شده بود..بعد از چند ثانیه، دستشو کشید عقب و لباسای رسمیشو پوشید و از اتاق خارج شد...داشتم تو تب میسوختم! تب عشق!! پس اونقدرام که نشون میده نسبت بهم بی حس نیس!! شاید چون اون همه بلا سرش آورده بودم سعی میکرد باهام بد برخورد کنه و بهم نزدیک نشه! شاید داره به خودش تلقین میکنه که ازم متنفره! با این نوازشاش حس کردم که جای امیدواری هس! خدا شوهر عمه خانوم و بیامرزه که به ما این فرصت و داد که تو یه اتاق بخوابیم..بعد از اون همه تنش و عذاب و کابوسای لعنتی، تونسته بودم یه ساعتی کنار آروین آروم باشم و به هیچی به جز آروین فکر نکنم..یه دوش آب سرد میتونست حالمو جا بیاره! فوری یه دست لباس رو تخت انداختم و رفتم حمومـِ داخل اتاق خوابم! دو تا حموم داشتیم که یکیش تو هال بود و یکیشم تو اتاق خواب مشترکمون! آروین همیشه از اون حموم استفاده میکرد و منم از این حموم! زیر دوش آب سرد وایسادم و چند بار نفس عمیق کشیدم..با اینکه آب سرد به تنم میخورد اما قلبم داشت آتیش میگرفت..بعد از چند دیقه که حالم بهتر شدم از حموم اومدم بیرون و موهامو خشک کردم..لباسامو پوشیدم و موهامو آزاد رو شونه هام ریختم..تی شرت سبز رنگی با شلوارکی به زنگ سبز کاهویی پوشیدم و از اتاق خارج شدم آروین که رفته بود سر کار و عمه خانومم که هنوز خواب بود! خودمو با شستن ظرفای ناهار رو تصمیم گرفتن برای اینکه شام چی درست کنم سرگرم کردم!*** عمه خانوم خمیازه ی بلند بالایی کشید..اوووووووف این بازم خوابش میومد؟ اصلاً از روز و شب ، چیزی میفهمید؟ آروین درحالیکه مشغول تخمه شکستن و دیدن برنامه ی نود بود رو به عمه گفت: عمه ملوک خوابتون میاد؟ برید استراحت کنید.. عمه خانوم لبخندی زد و گفت: نمیدونم چرا انقدر خونه ی شما خوابم میاد! گفتم: اشکال نداره عمه جان! برید بخوابید..دیروقتم هس..ساعت 11 شده.. عمه خانوم منو بوسید و شب بخیر گفت و رفت! منو بگو فکر میکردم عمه خانوم که بیاد از تنهایی درمیام این که همش خوابه!! _ آروین؟ _ هوووم؟ _ نمیری بخوابی؟ _ میبینی که دارم نود و میبینم.. _ باشه..من میرم بخوابم! از رو مبل بلند شدم صداشو شنیدم: رو زمین بخوابیا! لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم: چشم! به اتاق رفتم..عادت نداشتم با لباس آستین بلند بخوابم! لباس خوابمو پوشیدم... رنگش قرمز و مشکی بود..تو تنم زار میزد خیلی بهم گشاد شده بود هنوز لباس خوابایی که شیرین برام خریده بود و استفاده نکرده بودم! به نظرم دلیلی نداشت که اون لباس خوابای حریر و برهنه رو بپوشم! این لباس خواب و دوران مجردیم تو خونه ی شیرین میپوشیدم! الان دیگه خیلی بهم گشاد شده بود..یه بلیز آستین حلقه ای با شلوارک بود..یقه ش شل و ول روی شونه هام افتاده بود و هر چی داشتم و نداشتم ریخته بود بیرون! رو تخت دراز کشیدم و پتو رو دور خودم پیچیدم! نمیدونم چرا خوابم نمیبرد! خیلی دوس داشتم واکنش آروین و وقتی منو رو تخت میبینه، ببینم! دیگه نمیخواستم بشینم و گریه کنم و غصه بخورم! آروین و دوس داشتم و میدونستم در حقش خیلی نامردی کردم اما اونم زیادی آزارم داده بود..همجنس آروین این بلا رو سرم اورده بود و بیشتر که فکر میکردم میفهمیدم که خب رامین یکی بوده عین آروین دیگه! حالا با شهوت بیشتر! دوس داشتم منم عین خودش حرصش بدم تا بفهمه چه مزه ای میده! یه ساعتی گذشت و خبری از آروین نشد..ای لعنت به هر چی فوتبال و برنامه ی ورزشیه! اگه گذاشتن یه امشب من حرص این بچه رو دربیارم! بابا جان، این عادل چرا خواب نداره؟! چی میخواد از جون شوهرای ما!! والا... تا اینکه بالاخره، صدای قدماشو شنیدم..آباژور کنار تخت روشن بود..اما تو تاریکی من دیده نمیشدم بخاطر همین با خیال راحت چشامو باز گذاشتم..در اتاق باز شد و آروین وارد شد با تعجب به من نگاه کرد و با حرص گفت: دختره ی پررو! حالا خوبه بهش گفتم من رو تخت میخوابما!..اه... ریز خندیدم..آروین تی شرتشو با حرص درآورد و لبه ی تخت انداخت..من همش یک سوم تخت و گرفته بودم و به راحتی میتونست رو تخت بخوابه اما خب ماشالا با اون همه بدخوابی، قطعاً میدونستم صبح روم دراز میکشه!بالشت اضافه ی رو تخت و برداشت و با حرص رو فرش انداخت و چون جای رختخوابا رو نمیدونست پالتوشو انداخت روشو دراز کشید..اصلاً فکر نمیکردم رو زمین بخوابه! چرا انقدر ازم دوری میکرد؟! مگه نگفت رو زمین نمیتونه بخوابه! انقدر از کنارم خوابیدن میترسید! نه بابا..بهش اصلاً نمیخورد که نتونه جلوی غریزه شو بگیره! تازشم مطمئن بودم که آروین هیچ کششی به من نداره! کار ظهرشم کاملاً غیر ارادی بود! پوفی کشیدم و سعی کردم بخوابم..پنجره ی اتاق تا نصفه باز بود و باد خیلی سردی میومد..دلم براش سوخت..سرما نخوره حالا! نیم ساعتی گذشته بود و صدای نفساش نشون میداد که خوابه! از رو تخت بلند شدم و پنجره و کامل بستم..پسره ی بی عرضه، زورش میاد از تو جا رختخوابی برای خودش پتو بیراه..پتویی براش آوردم و روش انداختم..نشستم کنارش و زل زدم تو صورتش..جدا از اخلاق گندش، پسر جذاب و خوشگلی بود..نمیدونم توش چی میدیدم که انقدر جذبش میشدم..دلم میخواست دستمو تو موهای مشکی و پرپشتش فرو ببرم و نوازششون کنم اما خب اگه بیدار میشد و میدید میشدم سوژه! بیخیالش شدم و رو تخت دراز کشیدم و زود خوابم برد... صبح با صدای فس فس ادکلن چشامو باز کردم..آروین جلوی آینه ی میز توالتم وایساده بود و داشت به کت و شلوار خوش دوختی که تنش بود ادکلن میزد..اوووووف اول صبحی داشت دوش میگرفت! وقتی چشای بازمو دید با اخم گفت: خوب خوابیدین شاهزاده خانوم؟ میدونستم از اینکه رو تخت خوابیدم زورش گرفته لبخند پهنی زدم و کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: خیلی زیاد!! آروین با خشم گفت: از امشب جاهامون عوض میشه! با گیجی گفتم: جای چی؟ آروین پوزخندی زد و گفت: اِ.. مثل اینکه خیلی بهتون خوش گذشته شاهزاده خانوم! منِ بیچاره تا صبح خوابم نبرد رو زمین! تموم بدنم خشک شده..از امشب لطف میکنید و تشریف مبرید رو زمین میخوابید.. با خودم گفتم" پس اون عمه ی نداشته ی من بود که صدای نفسای منظمش تموم اتاق و پر کرده بود!!" با بیخیالی گفتم: به من چه! تو اومدی تو اتاق خواب من! من از رو تخت تکون نمیخورم.. با حرص نگام کرد و گفت: پا رو دُم من نزار راویس! بد میبینیا...امشب من رو تخت میخوابم! لبخند موذیانه ای زدم و گفتم: خب این تخت خیلی بزرگه عزیزم! منم با خوابیدنت کنارم ، هیچ مشکلی ندارم! آروین اخماشو حسابی در هم کرد و در حالیکه دندوناشو محکم روی هم فشار میداد یا خشم گفت: لعنت بهت راویس! لعنت... بعد هم با خشم از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست..خندیدم..پسره ی دیوانه! میخواست نقطه ضعف دستم نده...حقش بود! دلم خنک شده بود..شاید بیماری داره بدبخت! والا..آخه تا این حد میترسید؟..قصد داشتم این جنگ و ادامه بدم! تازگیا فهمیده بودم که چقدر حرص دادنش آرومم میکنه..چرا همیشه من کوتاه بیام؟ باید بفهمه که من زنشم و قرار نیس با خوابیدن کنارم، منم خودمو کامل در اختیارش بزارم..چه خودشم آدم مهمی میدونست..من اونقدرام که اون خیال میکرد تشنه ی رابطه باهاش نبودم..اتفاقاً گاهی هم وقتی به رامین فکر میکردم تنم میلرزید و از رابطه ام با آروین واقعاً میترسیدم.فقط قصد داشتم با نقطه ضعفی که از آروین دستم اومده انقدر زجرش بدم تا هوس نکنه بازم سر به سرم بزاره!! شاید خیلی پررو بودم و بااینکه با دروغم، آروین و شکسته بودم باید در برابرش بازم کوتاه میومدم و به حرف مونا گوش میدادم..اما وقتی آروین این چیزا حالیش نبود و مدام زجرم میداد من چرا نباید از عذاب دادنش دلم خنک شه؟! نشونش میدم که دختر پپه و بی دست و پایی نیستم! ***5روز از اومدن عمه خانوم به خونه ی ما گذشته بود..تو این مدت من و آروین جلوی عمه خانوم، مثل یه زوج خوشبخت رفتار میکردیم و تموم تلاشمونو کردیم تا عمه بویی از ماجرا نبره، هر چند تو خلوت، عینهو تام و جری با هم جنگ داشتیم! هنوزم من و آروین سر اینکه کی رو تخت بخوابه دعوا داریم! هر بارم آروین با کلی فحش و حرص خوردن، رو زمین میخوابه و منم کلی کیف میکنم! من و عمه داشتیم صبحونه میخوردیم، آروینم سر کار بود..عمه خانوم در حالیکه داشت چاییشو شیرین میکرد گفت: ثریا زنگ زد..فردا عصر میرم خونشون! _ اِ عمه خانوم؟ به این زودی؟ _ عزیزم نمیرم که بمونم! 2روزه میرم و برمیگردم... _ باشه هر جور راحتین! اما قول بدین زود برگردین.. _ راویس! شاید باورت نشه اما منم خیلی بهت عادت کردم...مثل ویکی دوسِت دارم! تو دختر خیلی مهربون و خوش قلبی هستی مطمئنم آروینم عاشق همین اخلاقت شده! لبخند کمرنگی زدم..چقدر خوش خیال بود این! اووووووف... عمه چشاشو ریز کرد و گفت: راستی راویس! یه سؤالی ذهنمو خیلی مشغول کرده! نمیخوام تو کارات فضولی کنم اما خب منو که میشناسی عادت ندارم حرفی و تو دلم نگه دارم! قلبم اومد تو دهنم! نکنه بویی برده باشه؟ اما من و آروین که تا اونجا که تونستیم جلوش عاشقونه رفتار کردیم..آب دهنمو قورت دادم و گفتم: نه بفرمایید عمه خانوم... عمه خانوم چاییشو سر کشید و گفت: تو چرا انقدر، پوشیده لباس میپوشی؟! چایی تو گلوم شکست و شروع کردم به سرفه زدن..از چشام اشک میومد عمه که از واکنشم گیج شده بود گفت: چی شد؟ راویس... بعد از چند ثانیه بهتر شدم و اشک چشامو پاک کرد.. _ خوبی؟ _ خوبم..ببخشید چای شکست گلوم! _ شنیدی بهت چی گفتم؟ تو چند روزی که من پیشتون بودم خوب زیرنظرت داشتم! نمیخوام فضولی کنم اما متأسفانه یکی از خصلتام اینه که زیادی ریز بین و دقیقم! لباسایی که تو خونه میپوشی خیلی معمولین و بعضیاشون زیادی گشادن و تو تنت زار میزنن..میدونی میخوام چی بگم؟ تو چرا تاپ نمیپوشی؟ دوس نداری؟ یا بخاطر حضور من معذبی؟ اوووووووووف...این عمه خانوم چقدر تیزه! چه گیری داده به لباسای من!! آب دهنمو قورت دادم..با تته پته گفتم: خب...راستش...اوووممم... _ چی شده؟ _ هیچی..فقط آروین گفته که دوس نداره پیش شما من زیاد لباسای باز بپوشم.. چشای عمه گرد شد..باز جای شکرش باقی بود که همه چیز و مینداختم گردن آروین و خودمو راحت میکردم! البته دروغم که نگفته بودم واقعاً آروین نمیذاشت پبوشم دیگه! _ آروین خیلی بیجا کرده! مگه من نامحرمم؟! اگه بخواین اینطوری رفتار کنین میزارم میرم خونه ی بهروز! _ اِ عمه خانوم..به خدا من با شما خیلی راحتم! اما خب..آروین و که میشناسین رو بعضی چیزا زیادی گیره! _ چه ربطی داره آخه؟ من نیومدم اینجا تا بین رابطه ی تو و شوهرت جدایی بندازم..بهت بگما، از امروز لباسایی و که دوس داری میپوشی، بخوای باز تونیک و لباسای گل گشاد بپوشی من میرما... آخ جوووون! دیگه هر چی دلم بخواد میپوشم..هورااااا... لبخند پهنی زدم و گفتم: چشم عمه جون.. من که از خدام بود! دیگه آروینم نمیتونست جیک بزنه! آی خدا جون قربونت برم با این فرشته ای که انداختی تو زندگیم! زندگیم زیر و رو شد.. بعد از صبحونه، رفتم حموم! قصد داشتم خودمو حسابی خوشگل کنم تا چشای آروین درآد! از حموم که اومدم موهامو با سشوار خشک کردم و یه تاپ دکلته ی بنفش جیغ، با شلوارک مشکی رنگی پوشیدم..موهامو رو شونه های لختم ریختم..آرایش ملایم و دخترونه ای هم کردم..تاپم خیلی بهم تنگ بود و یقه ش هم زیادی باز بود..مثل زندانی ای شده بودم که بعد از یه مدت، بهش حکم آزادی و میدن..کم کم داشتم آرزوی پوشیدن لباسای لختی و تاپامو با خودم به گور میبردم! خودمو تو آینه برانداز کردم..اووووووووه چی شده بودم! بیچاره آروین کفِش نبُره خیلیه! " خب جناب آقای مهرزاد! دوس دارم ببینم قیافت با دیدن تیپ جدیدم چه شکلی میشه! خیلی دلم میخواد ببینم جرئت داری پیش عمه خانوم، بازم داد و بیداد راه بندازی و بهم بگی لباسمو عوض کنم یا نه!" لبخند بدجنسانه ای زدم و به خودم عطر زدم و از اتاق خارج شدم..عمه خانوم رو مبل نشسته بود و داشت برنامه ی آشپزی شبکه تهران و نگاه میکرد با دیدنم لبخند پهنی زد و گفت: وقتی انقدر خوشتیپ و خوش اندامی، چطوری راضی میشی اون لباسای گشاد و بپوشی؟ آروین و چرا از دیدن این همه خوشگلی و جذابیت محروم میکنی دختر؟ وای خدا، این عمه چقدر بهم اعتماد به نفس میده!! از عمه خانوم تشکر کردم و به آشپزخونه رفتم..برای دیدن عکس العمل آروین خیلی خیلی هیجان داشتم! برای ناهار قرمه سبزی درست کردم! غذای مورد علاقه ی آروین! اینو از انیس جون شنیده بودم..باید یه روزم غذایی که ازش بیزاره و بپرسم و یه روز برای آروین جون! درست کنم! من چه خبیث شدما!! مشغول درست کردن سالاد شیرازی بودم که صدای باز شدن در ورودی اومد..پس اقا تشریف فرما شدن!! فوری دستامو شستم و به هال رفتم..آروین حواسش به من نبود و داشت با عمه خانوم احوالپرسی میکرد..کتش درآورد و رو مبل نشست.. _ سلام عزیزم..خسته نباشی..آروین نگاه گذرایی بهم کرد و خواست نگاشو برگردونه سمت عمه، که...دوباره با تعجب زوم کرد روم! باورش نمیشد من این تیپی جلوش ظاهر شم..دهنش وا مونده بود! عمه خانوم که متوجه شده بود خندید و گفت: اووووووه جمع کن آب دهنتو بچه! یه جوری بهش نگاه میکنی که انگار صد ساله ندیدیش! تو که جنبه شو نداری چرا بهش گفتی باید تو خونه، جلوی من، لباس گشاد بپوشه؟ آروین که تازه متوجه حرف عمه شده بود اخم غلیظی بهم کرد و آروم سلام کرد..لب پایینیمو گاز گرفتم..وای این منو میکشت! کاش عمه بهش نمیگفت! لبخندی زدم و کنار آروین رو مبل نشستم بازوی آروینم و گرفتم..خوب میدونستم عمه چقدر از این مهر و محبتای زن و شوهری خوشش میاد..منم که حرف گوش کن!! _ دلم برات تنگ شده بود عزیزم! آروین چپ چپ نگام کرد..میخواستم حرصش بدم! بیچاره نمیتونست جلوی عمه کاری کنه..اون لحظه اصلاً به عشق و لذت فکر نمیکردم فقط قصد داشتم لجشو دربیارم، فقط همین! آروین لبخند کجی زد و با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت: منم! عمه لبخند شیرینی زد و گفت: معلومه خانومت خیلی عجله داره ها! شیطونک بزار شوهرت از راه برسه..یه کمی تقویتش کن بعد... از حرفِ عمه خانوم، حسابی قرمز شدم و خجالت کشیدم..اما سعی کردم به روم نیارم.. باید مثل گیسو، خودمو بی تفاوت نشون میدادم.. لبخندی زدم و گفتم: واسه همینم غذای مورد علاقشو درست کردم دیگه! آروین با حرص پاشو گذاشت رو پام.." آخ" یواشی گفتم..عمه محو دیدن تی وی بود و حواسش به ما نبود..آروین محکم بازومو گرفت و فشار داد با حرص و تمسخر گفت: مرسی عزیزم! تو چقدر به فکر منی مهربونم! اوه نمیشد با این شوخی کرد!! به هر مصیبتی بود بازومو از دستش جدا کردم و به آشپزخونه رفتم! پسره ی روانی! روی بازوم جای انگشتاش مونده بود..دیوانه!! میز و میچیدم که بازوم به عقب کشیده شد..آروین بازومو گرفته بود..منو محکم چسبوند دیوار.. _ چته روانی!؟ ترسوندیم... _ اِ ترسیدی؟ ؟آخی کوچولو... از لحن تحقیرآمیزش لجم گرفت... _ بازومو ول کن لعنتی! _ اگه ول نکنم چی میشه؟ با بی قیدی شونه ها مو بالا انداختم و گفتم: واسه من هیچی! اما فکر کنم واسه تو خیلی بد بشه وقتی عمه خانوم تو این وضعیت ببینتمون! اینو خوب فهمیده بودم که خونسرد بودنم بیشتر لجشو درمیاره! فشاری به بازوم داد و گفت: زبونت خیلی دراز شده کوچولوی من! مواظب باش کاری نکنی که مجبور شم زبون خوشگلتو قیچی کنم! _ عددی نیستی آقا.. _ اِ؟ عدد بودنمو به وقتش بهت نشون میدم.. بازومو ول کرد و با لبخند بدجنسانه ای به اندامم نگاه کرد و گفت: راستی تیپ جدید مبارک!..نه خوشم اومد! جدای قیافه ی زشت و غیر قابل تحملت، یه هیکلی داری که به دل بشینه! کارد میزدی خونم درنمیومد..با اینکه سعی کردم خودمو خونسرد جلوه بدم، پوزخندی زدم و گفتم: اما متأسفانه تو نه هیکل خوبی داری نه قیافه ی خوبی که بشه بهش دل خوش کرد! بیچاره ماتش برده بود..باورش نمیشد من در عرض چند روزه انقدر گستاخ شده باشم! میخواست جوابمو بده که عمه صداش کرد با حرص گفت: یکی طلبت راویس! تا به موقعش! آروین با خشم رفت..حقش بود..پسره ی بیشــــــــور! حالا فکر کرده خودش چقدر جذاب و خوش تیپه! پسره ی گوریل! از حرصم، موهامو کشیدم.. از اینکه سر تاپ پوشیدنم واکنشی نشون نداده بود و عصبی نشده بود لجم گرفته بود! این چرا یهو تغییر موضع داد؟! پس اونم قصد داشت این بازی و ادامه بده! باشه آقا اروین، بچرخ تا بچرخیم! سر میز ناهار یه کلمه هم باهاش حرف نزدم اما آروین مدام خوشمزگی میکرد و برای عمه خانوم، جوک تعریف میکرد منم لبخند زورکی و کمرنگی میزدم! عمه خانوم بعد از خوردن غذای تو بشقابش، گفت: مرسی عزیزم! خیلی خوشمزه بود.. آروین نذاشت من جوابی بدم و با شیطنت نگام کرد و رو به عمه گفت: خانومم دستپختش جدا از قیافه و اندامشه عمه جون! اگه این دستپخت و نداشت که صد بار تا حالا فرستاده بودمش خونه ی باباش! آخ آروین خیلی دوس داشتم اون لحظه، گلدون رو میز و تو سرت بکوبم!! از حرصم، پوست لبمو جوییدم..عمه که متوجه شوخیه آروین شده بود بلند خندید و لپ آروین و کشید و گفت: شیطون! حیف که عمه اونجا بود و نمیشد جوابشو بدم با چشم و ابرو، برای آروین خط و نشون کشیدم و اون فقط خندید.. بخند آقا آروین، بخند..بلایی به سرت میارم که خنده های امروزت از یادت بره..بخند که آخرین باره اینطوری میخندی عزیزم! صدای عمه اومد: آروین پسرم! اگه برات زحمتی نیس فردا منو ببر خونه ی ثریا! آروین قاشقی از سالاد شیرازیش خورد، الهی کوفت شه برات! الهی گیر کنه گلوت.. _ میخواین برین خونه ی عمو بهرام؟ _ آره دیگه..ثریا زنگ زد..دو روزی میرم اونجا.. _ اوکی فردا میبرمتون! عمه خانوم از میز فاصله گرفت و به هال برگشت... _ خیلی بامزه تشریف دارین آروین خان! میدونستی؟ آروین که حرص و تو چهره م میدید لبخندی زد ابروهاشو بالا انداخت و گفت: حالا کجاشو دیدی خانومی! هنوز خیلی از خوشمزگیامو ندیدی... _ اِ..اینجوریه؟ واجب شد منم چند تا از مزه پرونیامو بهت نشون بدم... به حالت مسخره ای خندید و گفت: تو؟!! ریز میبینمت کوچولو! _ عینک بزنی میبینی... آروین قهقهه ای زد و گفت: هنوز قدرتای منو ندیدی جوجو... از جا بلند شد خواست از آشپزخونه خارج شه که وایساد نگام کرد و درحالیکه لبخند بدجنسانه ای رو لباش بود، گفت: راستی! خداروشکر عمه خانوم اومد و ما از قیافه ی زشت و لباسای عهد بوق و گشادت راحت شدیم! جوجه اردک زشت! نمک پاش و به حرص سمتش پرت کردم که با یه حرکت، نمک پاش و گرفت و بلند خندید..لجم گرفت..آروین با خنده رفت! عوضی!!! به من میگی جوجه اردک زشت؟!! گوریل انگوری! دستامو مشت کردم..چی شده این آقا، انقدر مزه میپرونه؟ پس دیگه روش عذاب دادنشو عوض کرده..دیگه میخواد شوخی شوخی لجمو دربیاره و کیف کنه! دیگه دست ار تحقیر و توهین برداشته پس!! باشه آقا آروین نشونت میدم! فقط بشین و تماشا کن...بهت نشون میدم که من راویس دو ماه پیش نیستم....هر چی بیشتر سکوتمو میدید جَری تر میشد.خیلی سعی کردم که باهاش راه بیام اما انگار اینجوری و بیشتر دوس داره..خوب ازم سواری گرفته بود..حالا نوبت من بود...از این به بعد میشم یکی مثل خودش! حالا که این بازی و شروع کرده بود خودمم اِدامش میدم..فقط بشینه و نگاه کنه! 

فصل هشتم***

هنوز 3ساعتم نشده بود که آروین، عمه خانوم و برده بود خونه ی عمو بهرام، اما شدید دلم برا عمه خانوم تنگ شده بود!! خونه خیلی ساکت بود
و منم از این سکوت شدید بدم میومد..صدای تی وی و بلند کردم و سعی کردم افکارمو منظم کنم و شام درست کنم! خودمو سرگرم درست کردن
شام کردم..نمیدونم چقدر تو آشپزخونه بودم..صدای به هم کوبیدن در ورودی اومد..پس آروین اومد!! از آشپزخونه اومدم بیرون..اووووووه...این چرا
این شکلی شده بود؟! دستش یه چیزی شبیه پاکت بود..موهاش آشفته و بهم ریخته بود..چشاش قرمز شده بود و کلافه به نظر میرسید..
آروم گفتم: خوبی؟
پوزخندی زد و گفت: از این بهتر نمیشم! میبینی که...
کیف سامسونت و پاکت و رو مبل انداخت و به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست..این چش شده بود؟! به سمت پاکت رفتم..یه چیزی شبیه
پاکت عروسی بود..پاکت و باز کردم و کاغذی گلاسه به رنگ صورتی که روش عکس عروس و دومادی گرافیکی، طراحی شده بود، دیدم..
چشمم به اسمای عروس و دوماد خورد..
" مریم سروی آریا سروی"
یه کمی فکر کردم..مریم..مریم..آریا...آها... .پس همونه...پس حق داشت آروین اون وضعی بیاد خونه! پس شب جمعه، عروسیه مریم بود!! عشق
آروین!! اونطوریکه تو پاکت نوشته بود پنجشنبه شب، یه شام خونواده ی دوماد میدادن و جمعه شبم یه شام خونواده ی عروس..عروسیم تو باغ
گرفته بودن..دلم برای آروین سوخت!! نمیتونستم حالشو درک کنم..نمیتونستم درک کنم که وقتی عشقت بره با یکی دیگه ازدواج کنه ، چه حالی
به آدم دست میده!! نمیدونم خودخواهی بود یا نه، اما از اینکه مریم داشت عروسی میکرد و دیگه مال آروین نبود خیلی خوشحال شدم..
تو افکارم غرق بودم که صدای آهنگ عروس "امین حبیبی" از اتاق آروین به گوشم رسید...قلبم لرزید...

از اینور و اونور شنیدم داری عروس میشی گلم..
مبارکت باشه، ولی آتیش گرفته این دلم..
خیال میکردم بامنی، عشق منی، مال منی!
فکر نمیکردم یه روزی، راحت ازم دل بکَنی..
باور نمیکردم بخوای، راس راسی تنهام بزاری..
آخه یه عمر، همش بهم ،گفته بودی دوسم داری..
گفته بودی عاشقمی، به پای عشقم میشینی..
میگفتی هر جا که باشی، خودتو با من میبینی..
رفتی سراغ دشمنم، یه پستِ نامردِ حسود..
یکی که حتی به خدا، لنگه ی کفشمم نبود..
به ذهنشم نمیرسید، حتی نگاش کنی یه روز..
آخ که چه دردی میکشم، ای دل بیچاره بسوز..
با این همه، ولی هنوز، عشقت برام مقدسه!
همین که تو شاد باشی و بخندی واسه من بسه!
تاج عروسیتو برات، خودم هدیه میخرم..
غصه نخور حرفاتو من، پیش کسی نمیبرم..
هر کی بپرسه بهش میگم..
خودم ازش خواستم بره..
میگم برای هردومون، اینجوری خیلی بهتره!
تاج عروسیتو برات، خودم هدیه میخرم..
غصه نخور حرفاتو من، پیش کسی نمیبرم..
هر کی بپرسه بهش میگم..
خودم ازش خواستم بره..
میگم برای هردومون، اینجوری خیلی بهتره!
با اینکه میدونم برات، همدم و غمخوار نمیشه..
آرزو میکنم دلت، یه لحظه غصه دار نشه..
با اینکه میدونم، یه روز!
تو رو پشیمون میبینم..
همیشه از خدا میخوام..
چشماتو گریون نبینم..
با اینکه از دوریه تو دلم داره میترکه..
ولی بخاطر توام شده میگم..
مبارکـــــه..مبارکــــه!

پاکت و رو میز کنار مبل انداختم و به سمت اتاق آروین رفتم..صدای آهنگ خیلی بلند بود..در اتاقشو آروم باز کردم صدای قیژ در اتاق، تو صدای بلند
آهنگ، گم شد..از چیزی که مقابل چشام میدیدم قلبمگرفت...آروین رو تخت دمر دراز کشیده بود و داشت بلند بلند گریه میکرد..صداش میومد..
شونه هاش به شدت میلرزید..آهنگ و زیاد کرده بود تا صدای گریه هاش بیرون نره!! پاهام سست شد..بیچاره آروین!! هیچوقت دوس نداشتم
گریه ی یه مرد و ببینم..خیلی سخت بود! آروین داشت چی میکشید؟!! یه لحظه از حس خوشحالی ای که چند لحظه پیش بخاطر عروس شدن
مریم بهم دست داده بود، خجالت کشیدم..! اشکام بی صدا جاری شد..صدای خواننده و صدای گریه های مردونه ی آروین، تو فضا پخش بود..
صدای گریه هاش، دل سنگم آب میکرد..نباید میرفت عروسی! آروین همینجوریشم غمگین و خورد بود، اگه تو عروسیم شرکت میکرد معلوم
نبود چه بلایی سر خودش بیاره! با دیدن گریه هاش، تازه عمق مصیبت و دردی که کشیده بود و فهمیدم! همش تقصیر من بود! اگه وارد زندگیش
نمیشدم الان کنار مریم بود..حتی اگه مریم اونو دوس نداشت..حتی اگه فکر مریم پیش آریا بود..بازم همه ی تقصیرا گردن من نبود..بازم آروین منو
مقصر نمیدونست!! دوس نداشتم بفهمه من صدای گریه هاشو شنیدم و غرورش خورد شه بخاطر همین آروم از اتاقش بیرون اومدم و در رو آهسته
بستم...به سمت آشپزخونه رفتم..اشکامو پاک کردم..ساعت از 10 گذشت..صدای آهنگم قطع شده بود..شام نخورده بودم و گرسنم بود..رفتم دم
در اتاقش..! چند بار در زدم جواب نداد..
_ آروین! بیا شام..
صداشو نشندیم..نگرانش شدم..نکنه بلایی سر خودش آورده باشه!! فوری دستگیره ی در رو پایین کشیدم و در باز شد..نگاش کردم..دیگه شونه
هاش نمی لرزید..خواب بود! صدای نفساشو شنیدم و از نگرانیم کم شد..دلم گرفت..نزدیک تختش شدم... بالشش از اشک خیس شده بود..یه
لحظه از مریم متنفر شدم! چه جوری دلش اومد با این بچه، این کار و کنه؟! شاید باید از خودم تنفر میشدم اما از اینکه مریم از اولشم چشمش
دنبال پسرعموش بوده ، بیشتر از اون متنفر بودم! موهای مشکیشو آروم نوازش کردم و آهسته گفتم:
هیچکس لیاقت اشکاتو نداره آروین! اشکاتو حروم هر کسی نکن!
آه پر سوزی کشیدم و از اتاقش اومدم بیرون..چشمم دوباره به پاکت عروسی افتاد..پوفی کشیدم..میلی به خوردن غذا نداشتم..اشتهام کور شده
بود! غذا رو تو یخچال گذاشتم و رو تختخوابم دراز کشیدم..جای آروین تو اتاق خوابمون خیلی خالی بود..با اینکه جدا از هم میخوابیدیم و اون
همیشه رو فرش میخوابید اما به شنیدن صدای نفسای منظمش عادت کرده بودم و حس میکردم چیزی و گم کردم.خوابم نمیبرد.خیلی به بودنش
و حضورش عادت کرده بودم..
وقتی نبود و صدای نفساشم نمیشنیدم حالم خراب میشد و دوس نداشتم آروم بخوابم و بی خیال باشم..مقصر کی بود؟
من؟ مریم؟ رامین؟آریا؟ خودمم نمیدونستم حکمت این همه اتفاقای عجیب و غریب چیه!!
***
دوباره چشام رو عقربه های ساعت قفل شد...! یک شده بود...آروین چرا نمیومد؟ پس کجا بود؟...دلم خیلی شور میزد..هر چی هم به موبایلش
زنگ میزدم خاموش بود...لعنتی! کجایی؟ ناهارم نیومده بود..از دیشب ندیده بودمش..خیلی استرس داشتم میترسیدم بلایی سر خودش آورده
باشه! از دیروز ناهار لب به چیزی نزده بودم..اما گرسنمم نبود..از بس دلهره ی آروین و داشتم احساس گشنگی نمیکردم..باید به رادین زنگ
میزدم! باید میفهمیدم که آروین کجاس..با اینکه حوصله ی لحن سرد و خشک رادین و نداشتم اما چاره ای نداشتم..شماره ی موبایلشو که تو
دفترچه تلفن بود، گرفتم..بعد از چند تا بوق، جواب داد..
_ بله؟
_ الو؟ سلام آقا رادین..راویسم..
_ شناختم..امرتون؟
_ ببخشید مزاحمتون شدم..راستش آروین هنوز نیومده خونه!
_ خب؟!
خب و مرض! خب و کوفت! خب داره آخه؟
_ من خیلی نگرانشم..خبری ازش ندارین؟
_ نگرانشی؟!
شیطونه میگه بزنم از پشت تلفن، فکشو بیارم پایینا..! الان وقت نیش زدن بود!!؟ وقتی سکوتمو دید خیلی سرد گفت:
پیشِ من بود..ببین راویس! الاناس که بیاد خونه..داغونه! میفهمی داغونه! هواشو داشته باش و سعی کن سر به سرش نزاری..امشب زیادی
مشروب خورد و حالش خوب نیس..باهاش کل کل الکی نکن..شنیدی چی گفتم؟
صدای در ورودی و شنیدم..دیگه به اراجیفِ رادین گوش ندادم و بدون خدافظی، گوشی و سر جاش گذاشتم..اینم برای ما آدم شده!!
با خوشحالی به سمت در رفتم..آروین با سر و وضعی داغون داخل شد..چشماش خمار و سرخ بود..کتشو رو مبل انداخت و با دستاش، محکم،
شقیقه هاشو فشار داد..با نگرانی نزدیکش شدم...
_ آروین...خوبی؟چرا انقدر دیر کردی؟
نگام کرد..چشاش خیلی وحشتناک بود..دیگه آرامش همیشگی و تو چشای عسلیش نمیدیدم...
با کلافگی گفت: به تو مربوط نیس!
با اینکه خیلی از دیدنش خوشحال بودم اما با این حرفش خیلی عصبی شدم و با حرص گفتم:
برات متأسفم که یه ذره درک و شعور نداری..از صبح خونه نیومدی حالام که پیدات شده، مست اومدی!
_ ببین راویس! من هر جوری هستم و هر وقت که بیام خونه، به خودم مربوطه! اونقدرم مست نکردم که نفهمم دارم چیکار میکنم! من حد خودمو
میدونم..پس دهنتو ببند..
_ پسره ی ضعیف! مریم پنجشنبه عروسیشه و تو اینجا قنبرک زدی؟ اون با تو مثل یه تیکه کاغذ باطله رفتار کرد! حالا تو برای از دست دادنش
عزا گرفتی؟ واسه کسی تب کن که برات بمیره اقا پسر!
آروین که از حرفام خیلی عصبی شده بود داد زد:
برو تو اتاقت و دیگه انقدر زر نزن! حالا خوبه میبینی تو چه وضعیَما...
یه لحظه حس کردم پرده ی گوشم پاره شد..عجب صدایی داشتا! با خشم، به اتاقم رفتم و در رو بستم..چقدر بی لیاقت بودا..تقصیر منه که نگران
این تن لش شدم! حیفه من که نگرانش شده بودم! حقشه هر چی بلا سرش میاد..رفته برای من مست کرده! اما خب معلوم بود اونقدی نخورده
که نفهمه چی میگه..صداش یه کم شل و وارفته بود اما کاملاً معلوم بود که هوشیاره! لباس خوابمو پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم..شام نخورده
بودم و احساس سبکی میکردم..کم کم پلکام داشت گرم خواب میشد که صدای" قیژ" در اومد...جا خوردم! آروین بود...از جا پریدم و رو تخت
نشستم.. چراغ و روشن کرد..چشاش همچنان خمار و سرخ بود..
_ نخوابیدی هنوز؟
لجم گرفت..اینم سؤال بود آخه؟ خب چشات که میبینه بیدارم!!
_ میبینی که...چرا اومدی اینجا؟
اخماش در هم رفت..
_ مشکلی داری؟ اینجا خونه ی منه و هر جا عشقم بکشه میخوابم!
_ اما قبلاً که از اینجا بدت میومد و پاتو اینجا نمیزاشتی آقا...
_ نظرم عوض شده..به توأم مربوط نیس!
در رو بست و کنارم رو تخت نشست..نمیدونم چرا یه لحظه از برقی که تو چشاش دیدم ترسیدم!
_ میشه بری تو اتاقت بخوابی؟
ابروهاشو بالا انداخت و با لحن کشداری گفت: نُـــــــچ!
_ اوکی! پس من میرم تو هال میخوابم..
از رو تخت بلند شدم و خواستم برم که آروین محکم مچمو گرفت و پرتم کرد رو تخت! ای خدا این چش شده بود! خیلی ترسیده بودم و مطمئن
بودم رنگم حسابی پریده..قلبم به شدت میزد! بدون اینکه وزنشو بندازه روم، کمین کرد روم و دستاشو دو طرف بدنم رو تخت گذاشت ..
_ از چی فرار میکنی؟ هوووووم؟...مگه من شوهرت نیستم؟ مگه صد بار بهم نگفتی اسمم تو شناسنامته؟ پس از چی میترسی؟
نفسای داغ و سوزانش میخورد به صورتم..دهنش بوی تند الکل میداد..حالت تهوع شدیدی داشتم! دستمو رو سینش گذاشتم و خواستم هلش
بدم بره عقب! اما هیچ تکونی نخورد..دو برابر من وزنش بود و این هیکلی که این داشت معلوم بود که با هل دادنای من، جُم نمیخوره!
_ برو کنار آروین! پاشو از روم..تو امشب زیادی مشروب خوردی و نمیفهمی چیکار میکنی! پاشو لعنتی!
_ یه بار گفتم، بازم میگم من اونقدی مشروب نمیخورم که زمان و مکان یادم بره...
تو چشام زل زد و با صدایی که غم و لرزش توش موج میزد گفت:
میخوام از یادم ببری که یه زمانی عاشق مریم بودم! من میخوام اون لعنتی و فراموش کنم! میخوام یادم بره چند ماه عاشقش بودم و بدون اون دنیا
رو نمیخواستم! اون با من بازی کرد..میگفت دوسم داره اما همه فکر و حواسش پیش آریا بود! میخوام امشب، اونقدی بهم حال بدی که یه شبه،
عشق چند ماهمو به مریم از یاد ببرم! پس دختر خوبی باش و باهام راه بیا!
وحشت کردم..موهای تنم سیخ شد! آروین با یه حرکت سریع، تی شرت تنشو درآورد و گوشه ی تخت پرت کرد و دوباره روم خم شد! نمیگم دوس
نداشتم با آروین رابطه داشته باشم..اما نه این مدلی..نه اینجوری!..دوس نداشتم آروین تو بغل من باشه فقط واسه اینکه میخواد مریم و فراموش
کنه!! دوس نداشتم با من رابطه داشته باشه و تو رابطه، به جای من مریم و ببینه! این فکرا داشت عذابم میداد..آروین صورتشو نزدیک صورتم
آورد..نگاش رو لبام میخ شد..تازه اون لحظه بود که خون به مغزم رسید و جیغ کشیدم..
_ گمشو بیرون عوضی!من ازت بدم میاد تن لش! از اتاقم برو بیرون..من نمیخوام باهات رابطه ای داشته باشم لعنتی!
داشتم تقلا میکردم که یه جوری از اون زیر، بیام بیرون و از دستش نجات پیدا کنم که آروین مچ دستمو محکم گرفت و داد زد:
بهتره خفه شی راویس! به نفعته که راحت رام شی و انقدر کله شق بازی درنیاری! اصلاً دوس ندارم اولین رابطم باهات وحشیانه باشه! تو که
نباید نگران چیزی باشی..تو که دیگه دختر نیستی! تو رو یکی دیگه افتتاح کرده..خودتو به نفهمی نزن پس!
پوزخندی رو لباش دیدم که آتیش گرفتم..جمله ی آخرش عصبیم کرد و برای اینکه رامش نشم مصمم ترم کرد! هر چی خودمو تکون دادم که بتونم
از دستش نجات پیدا کنم نشد..قوی تر از این حرفا بود!
وقتی تقلا کردنامو دید خندید و گفت: زور نزن بچه جون! انرژیتو نگه دار..لازمت میشه عزیزم!
دوباره صورتشو نزدیک صورتم کرد..هر لحظه داشت فاصله ی لباش با لبام به صفر میرسید..شرایط بدی داشتم..هیچ راه نجاتی برام نبود..اتفاقای
اون شب پارتی و اولین رابطه ی اجباریم با رامین، کم کم جلوی چشام زنده شد.نمیدونم چی شد که اشکام راه گرفت و بدنم به شدت
لرزید..لبام به شدت تکون میخورد و صدای برخورد دندونام خیلی رو اعصاب بود! آروین با تعجب نگام کرد..چشماشو از لبام گرفت و تو چشام میخ
شد..براش حرکاتم عجیب بود..دستاش رو مچ دستم شل شد..با نگرانی گفت: چت شد راویس؟ خوبی؟
با صدای لرزان و ضعیفم گفتم: گمشو برو بیرون آروین! توأم یکی هستی مثل اون رامینه هرزه! توأم مثل اون، منو فقط بخاطر شهوتت
میخوای..حداقل اون عوضی اونقدی مرد بود که تو رابطه ی کثیفش منو جای معشوقش فرض نکنه..اما تو چی؟..منو میخوای تا مریم و فراموش
کنی لعنتی؟ خیلی کثیفی آروین..خیلی...
هق هق گریه هام بلند شد..شونه هام میلرزید..آروین با تعجب بهم زل زده بود..بعد از چند ثانیه، با یه حرکت سریع، از روم بلند شد..نمیدونم تأثیر
حرفام روش چقدر بود اما اونقدی بود که آثار پشیمونی و تو چشاش دیدیم..از رو تخت بلند شد و شقیقه هاشو محکم فشار داد..دو تا سیلی به
صورتش زد و نگام کرد..سرشو انداخت پایین و زیر لب گفت: منو ببخش راویس! نمیخواستم اذیت شی!
بعد هم بدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده، فوری از اتاق خارج شد و در رو محکم بست..
اشکام بند نمیومد..دوس نداشتم دومین رابطمم وحشیانه و اجباری باشه! من یه بار طعم زور و چشیده بودم و ازش خاطره ی خوبی نداشتم.اگه
تکرار میشد مطمئن بودم که این بار خودمو میکشم! دوس نداشتم ازم استفاده بشه تا یه نفر دیگه فراموش شه! دوش نداشتم بیاد طرفم فقط
بخاطر اینکه اون لعنتی و از یاد ببره! منم آدم بودم..دوس داشتم بخاطر خودم بیاد طرفم! دوس داشتم با عشق بیاد سمتم...از اینکه آروین بهم
دست نزده بود خوشحال بودم..حس خوبی داشتم و دیگه از دستش عصبی نبودم..همین که به حرفم احترام گذاشت و رفت خیلی بهم روحیه
داد..پتو رو دور خودم پیچیدم..شاید اگه قصدش از رابطه با من فراموش کردن مریم نبود باهاش راه میومدم..اما اینجوری..نه..اصلاً!..
***
با بوسه ی نرمی که رو پیشونیم حس کردم بیدار شدم..اما اونقدی خوابم میومد که چشامو باز نکردم..
_ بابت دیشب معذرت میخوام! دیشب یه دیقه هم خوابم نبرد راویس! همش به تو فکر میکردم..به غلطی که دیشب داشتم میکردم! یادم رفته بود
که تو از رابطه ی اولت چقدر زجر کشیدی..منِ خر، داشتم دوباره همون ضربه رو بهت میزدم که تو دو ماه درگیرش بودی..متأسفم راویس! اما باور
کن اونقدی داغون بودم که نفهمم دارم چیکار میکنم..اما..اما خوشحالم که بهت دست نزدم..خوشحالم که جلوی خودمو گرفتم و نذاشتم از منم
مثل رامین خاطره ی بدی داشته باشی! راویس! با اینکه باهام بد کردی و منو از زندگی کردن محروم کردی اما...اما..به جون مامانم نمیخواستم
اونجوری عذابت بدم..نمیخواستم بشی بازیچه ی هوسم..! اونقدی عوضی و لاشی نیستم که مثل یه حیوون به رابطه ای مجبورت کنم که دوس
نداری! مریم و فراموش کردم..باید فراموشش کنم..اون مال من نیست..از اولشم نبود و من خیال میکردم که دارمش! باید به خودم ثابت کنم که
مریم و نمیخوام..میخوام برم عروسیش..میخوام تولباس عروس ببینمش و باورم بشه که نخواست مال من شه! باورم شه که سهم من نبود..اما
راویس! من تو رو نمیبخشم..شاید مقصر از دست دادن مریم نبودی..اما..اما یادم نمیره که بخاطرت چقدر حرف شنیدم و چقدر همه به چشم یه
مجرم نگام کردن..اشکای مامانمو یادم نمیره..مدیون اون روزای سختمی راویس! خوشحالم که بهت دست نزدم و عذاب وجدان ندارم...
بعد از چند ثانیه، صدای بسته شدن در اومد..پس رفت! چشامو باز کردم خواب از سرم پریده بود.اون واقعاً آروین بود؟ اونی که اون حرفا رو زد؟ چقدر
شرمندش بودم..شرمنده ی حرفاش..شرمنده ی کاری که باهاش کرده بودم..ذاتِ آروین خیلی پاک و معصوم بود..اگرم اون حرفا رو بهم زد مقصر
خودم بودم..اون فقط داشت خودشو بی رحم نشون میداد..ته دلش خیلی پاک تر از این حرفا بود..حرفا و کاراش فقط بخاطر زجرایی بود که کشیده
بود و بخاطر تهمتایی بود که شنیده بود و نتونسته بود عکسشو ثابت کنه و بگه که بیگناهه! اتفاق دیشب یادم رفته بود..نگام رو تی شرت آروین
که دیشب رو تخت انداخته بود ثابت موند..تی شرت و برداشتم و چند بار تو تی شرتش نفس عمیق کشیدم..بوی عطرشو با تموم وجودم تو ریه
هام فرستادم..دوس داشتم کمکش کنم تا مریم و از یاد ببره تا بفهمه لیاقتش بیشتز از مریمه! حالا که مریم از میدون رفته بود کنار، باید خودمو به
آروین نشون میدادم..میدونستم که راه خیلی سخت و طولانی ایه اما به داشتن آروین می ارزید..آروین کسی بود که اگه عاشق کسی میشد
تموم قلب و روحشو تقدیمش میکرد..منم غیر از این چی میخواستم ازش؟؟ باید خودمو برای عروسیه مریم آماده میکردم..دوس داشتم خودمو
خوشگل کنم و به آروین بفهمونم که چیزی از مریم کم ندارم..خونواده ی مهرزاد و عمه خانومم دعوت بودن و فرصت خوبی بود تا برتریمو نسبت به
مریم به همه نشون بدم..شروع کردم به نقشه کشیدن برای پنجشنبه!!
_ انیس جون اینام واسه پنجشنبه دعوتن؟
نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت: آره..چرا میپرسی؟
لبخند پهنی زدم و گفتم: از دیروز دارم برنامه میریزم که واسه پنجشنبه چی بپوشم..
آروین نگاشو ازم گرفت و خیلی سرد گفت: مگه قراره بیای؟
_ وا...مگه قراره نیام؟ ناسلامتی زنتَما...
_ لازم نکرده! من تنها میرم!
_ چرا اونوقت؟!
_ چون دوس ندارم بیای اونجا و شاهد خورد شدنم باشی! تو همینجوریشم نزده میرقصی وای به حال اینکه مریم و تو لباس عروسم ببینی
دیگه ولم نمیکنی و هر روز و هر شب میری رو اعصابم!
_ اونقدی که فکر میکنی هم بیرحم نیستم! خورد شدن غرورتو نمیخوام ببینم و برام هیچ لذتی نداره!
_ اِ..پس چطور دو ماه پیش وقتی خورد شدنمو دیدی لام تا کام حرف نزدی و عین خیالتم نیومد؟ پس چرت نگو لطفاً..
_ مجبور بودم! اینو بفهم..اما بهت قول میدم هیچوقت بخاطر اون کاری که باهات کردم خودمو نمیبخشم!
_ بهتره اون موضوع و نکشی وسط!
نیشم وا شد و گفتم: آخ جون! پس میزاری بیام!
_ نه خیـــــر!
لبخندمو قورت دادم و با اخم گفتم: چرا آخه؟ من قول میدم که درمورد عروس شدن مریم، هیچ وقت حرفی نزنم!
_ قولِ تو برام مهم نیس! تو میمونی خونه و من تنها میرم..
چشامو ریز کردم و گفتم: نکنه از اینکه منو به مریم و بقیه نشون بدی و بگی زنتم خجالت میکشی؟!
آروین ابروهاشو بالا انداخت، لبخند بدجنسانه ای زد از جاش بلند شد و گفت: خوشم میاد تیزی!
فوری از اتاق رفت بیرون! کارد میزدی خونم در نمیومد! من دو روز بود داشتم برای پنجشنبه شب کلی نقشه میکشیدم و لباس انتخاب میکردم
نباید اینطوری میزد تو برجکم! باید میرفتم..باید بهش این اطمینان و میدادم که با اومدنم قرار نیس غرورش خورد شه! از اتاق اومدم بیرون..
عمه خانوم تازه از حموم اومده بود و داشت موهاشو با حوله خشک میکرد..امروز صبح اومده بود اینجا!
لبخندی زدم و گفتم: عافیت باشه عمه خانوم!
عمه لبخندی زد و ازم تشکر کرد..اونطوری که عمه خانوم تعریف میکرد اونجا زیاد بهش خوش نگذشته و همش دوس داشته برگرده اینجا! اینجا
راحت تر بود.!! آروین رو مبل نشسته بود و داشت تی وی میدید..نمیدونم این تی ویه کوفتی چی داره که انقدر میخ میشه روش!! عمه خانوم
کنار آروین رو مبل نشست و با هم مشغول حرف زدن شدن..منم یه گوشه نشستم و داشتم مجله ی طراحی لباس شب و نگاه میکردم..
عکساشو دوس داشتم لباسای توش همشون با رنگا و مدلای شیکی بود و آدم و جذب میکرد..صدای عمه اومد:
راویس! قراره برای عروسیه مریم، چه لباسی بپوشی؟
سرمو از تو مجله بالا آوردم و به عمه نگاه کردم..لبام آویزون بود..خواستم با ناراحتی بگم که آروین نمیزاره بیام که آروین فوری گفت:
راویس قرار نیس بیاد..
عمه با تعجب گفت: واسه چی؟
آروین خیلی سرد و بی تفاوت گفت: خواهرش شیرین حاملس و راویسم قراره پنجشنبه و جمعه بره پیشش !
آخ آروین آخرش منو با این دروغات دق میدی! پسره ی دروغگو!
عمه با ناراحتی گفت: حالا شنبه میره! چه عجلیه ای..راویس! حیف نیس عروسی و ول کنی بمونی تو خونه؟
بغض گلومو گرفت..خیلی دوس داشتم برم! هیچ حرفی نزدم و به سمت آشپزخونه رفتم..اگه قرار بود منو نبره منم نمیذاشتم بره!
صدای عمه خانوم اومد:
راستی آروین جان! من باید برم خونه ی خونه ی بهروز! یه سری از لباسام اونجا مونده!
_ میرم براتون میارم!
_ نه عزیزم..پنجشنبه صبح، منو ببر خونه ی بهروز، شبم با اونا میام عروسی!
_ هر جور راحتین!
خیلی از دست آروین عصبی بودم...دوس نداشتم تنها و بدون من بره عروسی! میترسیدم با دیدن مریم تو لباس عروس، بازم هوایی بشه و
اخلاقش با من از اینی که هست گندتر و غیر قابل تحمل تر بشه! سر میز شام، من ساکت و ناراحت بودم و فقط داشتم با غذای تو بشقابم
بازی میکردم..
عمه خانوم با دیدن من گفت: راویس! خوبی؟ چرا غذاتو نمیخوری؟
_ میل ندارم عمه جون!
آروین بهم زل زد..خوب میدونست چرا انقدر پکر و ناراحتم! اما هیچی نگفت..
عمه گفت: نکنه مریض شدی؟ خیلی لاغر و رنگ پریده شدی دختر! وقتی امریکا بودم و گیسو عکستو برام ایمیل کرد از رو عکسات حدس زدم
که باید دختری باشی که غذا خوب میخوری و معلوم بود که اندامت پُره! اما با دیدنت اولش خیلی جا خوردم! خیلی لاغرتر از چیزی بودی که
حدس میزدم و تو عکست دیده بودم!
پوزخندی زدم! عمه که از ماجرا خبری نداشت..نمیدونست تو این چند ماه چقدر عذاب کشیدم و همینم که زنده موندم جای شکر داشت!
عمه هم ایمیل زدن بلده پس!! حالا خوبه 70 و رد کرده ها..بابا ای ول به عمه خانوم!!
صدای زنگ تلفن اومد..عمه خانوم و آروین مشغول غذا خوردن بودن و دیدم که میلی به غذا خوردن ندارم بخاطر همین زودتر از آروین به
سمت تلفن رفتم..
_ الو؟ بله؟
_ الو راویس! سلام عزیزم
_ سلام مونایی..خوبی عزیزم..؟
_ ای بد نیستم..تو چطوری؟ آروین چطوره؟
_ هردومون خوبیم! چه عجب یادی از ما کردی؟
_ خیلی بی انصافی! من که دو روز پیش بهت زنگ زدم بی معرفت! تو نباید یه خبر از من بگیری؟ به توأم میگن رفیق؟!!
_ معذرت میخوام! باور کن ذهنم خیلی درگیره..
_ مگه چی شده؟
صدامو آروم کردم و گفتم: پنجشنبه و جمعه عروسیه مریمه!
_ مریم کیه؟
_ یه زمانی نامزد آروین بوده..قبل از اتفاقی که برا من افتاد..
_ آها یادم اومد...جدی میگی؟ آروین در چه حاله؟
_ اون که داغونه!
_ تنها میره؟
_ منم دعوتم!
_ چه خوب! حسابی تیپ بزن و به خودت برس و به آروین ثابت کن که هیچی از کسی کم نداری!
_ میخواستم این کار رو کنم..کلی هم نقشه کشیده بودم اما..
_ اما چی؟
_ آروین امشب گفت که قرار نیس منو ببره عروسی! گفت تنها میره..
_ واسه چی؟
_ میترسه عروسیه مریم و بعدها بکوبم تو سرش و بهش طعنه بزنم!
_ خب بهش این اطمینان و بده که قرار نیس رو نقطه ضعفاش دست بزاری..
_ بهش گفتم اما حرف خودشو زد..
_ حالا میخوای چیکار کنی؟
_ نمیزارم بره..
_ وا...چطوری؟
_ براش نقشه ها دارم! حالا که نمیخواد منو ببره منم نمیزارم بره!
_ انقدر باهاش کل کل نکن راویس!
_ به من چه؟ اونه که با من الکی لج میکنه...
_ چی بگم والا..صلاح مملکت خود، خسروان دانند..زنگ زدم بهت بگم شهریار یه برنامه چیده واسه آخر ماه..
_ برنامه ی چی؟!
_ شمال!
_ شمال؟!
_ آره دیگه ویلای پدر شوهرم داره تو رامسر، الکی خاک میخوره..قراره یه چند روزی بریم اونجا! همه به جز سامی قراره بیان..
_ کِی قراره برین؟
_ گفتم که آخرای این ماه! البته حالا زمانش زیاد مشخص نیس! پایه ای؟
_ با حضور ملیحه، مسلماً نه!
_ ای بابا تو با ملیحه چیکار داری آخه؟ هر کاری کردم نتونستم ملیحه رو دست به سر کنم!
_ اولاً من دیگه نمیخوام ریختِ ملیحه رو ببینم و شاهد دلبریاش برای آروین باشم! در ثانی گفته بودم که عمه ی آروین اومده خونمون و زشته
بزاریمش و بیایم شمال!
_ بهونه نیار! کسی با اومدن عمه ی آروین مخالفتی نداره! مگه نگفتی عمه ی آروین خیلی زن پایه ایه،خب اونم بیارین دیگه..
_ نه مونا! اصلاً حوصله ی ملیحه رو ندارم..
_ خر نشو راویس! آروین با حضور عمه که دست از پا خطا نمیکنه دیوونه! تازشم اینطوری خیلی هم عالی میشه و ملیحه هم وقتی از آروین
بی محلی و سردی ببینه کلاً بی خیالش میشه!
فکر بدیم نبودا..آروین محال بود جلوی عمه خانوم با ملیحه بگه و بخنده و منو دق بده! ملیحه هم ضایع میشد و منم کلی حال میکردم!
_ حالا ببینم چی میشه! اگه اومدنی شدیم بهت خبرشو میدم!
_ اوکی پس من منتظر جوابت میمونم! کاری نداری؟
_ نه مرسی زنگ زدی..به شهریارم سلام برسون بای..
_ حتماً بای..
گوشی و سر جاش گذاشتم..الان اون چیزی که در وهله ی اول برام اهمیت داره عروسیه پنجشنبه و رضایت آروین برای اومدنم بود..فعلاً به شمال
فکر نمیکردم..باید به کاری میکردم آروین راضی شه منو ببره وگرنه نمیذاشتم بره..!!
***
ای بابا دو ساعت تو حموم داشت چیکار میکرد؟!! حالا خوبه همیشه حموم رفتناش یه ربعم طول نمیکشیدا..جواب خودمو دادم" بله خوب..داره
میره عروسیه نامزد سابقش و حق داره اینطوری به خودش کیسه بکشه!..والا.." خیلی عصبی بودم و داشتم با حرص، طول و عرض هال و قدم
میزدم..آروین، صبح عمه خانوم و برده بود خونه ی پدر جون و شبم با اونا میومد عروسیه مریم! از صبح هر چی زنگ زده بودم خونه ی شیرین
کسی جواب نمیداد آخرشم به موبایلش زنگ زدم و فهمیدم که دو روزه رفته خونه ی خواهر شوهرش! دیگه بهونه ای برای اینکه نرم عروسی،
نبود..باید منو میبرد..صدای اندی تو خونه پخش شد..پی ام سی هم کیلید کرده بود رو اندی! اه انقدر از صداش بدم میومد..اما خوب انقدی عصبی
بودم که حوصله نداشتم برم و کانال و عوض کنم! بالاخره آروین از حموم بیرون اومد..چه عجــــــب! آقا افتخار دادن بالاخره! ربدوشامبی قرمز
رنگش تنش بود و داشت با کلاهش موهای خیسشو خشک میکرد..با تعجب نگام کرد و گفت:
تو که هنوز اینجایی؟ مگه قرار نیس بری پیش شیرین؟!
_ زنگ زدم به شیرین! خونه نیس..رفته خونه ی خواهر شوهرش!
_ پس میخوای چیکار کنی؟
_ با تو میام عروسی!
آروین یه لحظه دست از خشک کردن موهاش برداشت زل زد تو چشام و در حالیکه اخم غلیظی کرده بود گفت:
اصلاً حرفشم نزن..من تو رو با خودم نمی برم!
حرصم گرفت، جلوش وایسادم و گفتم: چرا آخه؟ تو میخوای منو تنها بزاری و بری؟
آروین فکری کرد و گفت: حاضر شو میبرمت پیش دوستت!
_ دوستم کیه؟
_ مونا دیگه!
_ نه ..خیلی ممنون! لازم به زحمت شما نیس! من اونجا نمیرم..
آروین شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت و گفت: هر جور راحتی! من دیر میاما..عروسی و تو باغ گرفتن و تا نصفه شب اونجام!
با حرص نگاش کردم..محلم نذاشت و به اتاقش رفت..ای خدا آخرش منو دق مرگ میکنه!! داشتم آتیش میگرفتم و آروین و فحش میدادم که صدای
آیفن اومد..آروین به سمت آیفن رفت..دوستش پشت در بود و مجبور شد لباس بپوشه و بره دم در! الان وقت اجرای نقشه م بود..به سمت اتاقم
رفتم از تو کشوی دراورم جعبه ی گواشامو بیرون آوردم.از بچگی عاشق قوطی های رنگ بودم و همیشه همه رنگشو داشتم..به اتاق آروین رفتم تا
نیومده باید کارمو تموم میکردم..لباسی که قرار بود بپوشه و رو تختش انداخته بود یه لباس اسپورت سفید و مشکی بود با چارخونه های بزرگ! ای
جونم لباس! چقدر ناناز بود..قلم مو رو با بدجنسی تو گواش زرد فرو کردم و زیر لب گفتم: حالا که منو نمیبری..منم نمیزارم بری!" با رنگ زرد رو
لباسش نوشتم" عروسی خوش بگذره عزیزم" قلم مو رو تو گواش قرمز فرو بردم و چند تا خطم با رنگ قرمز رو لباس بیچاره کشیدم..فوری به اتاقم
رفتم و گواشا رو سر جاش گذاشتم..اکثر لباساش کثیف و تو ماشین لباسشویی بود..چون باهاش لج کرده بودم لباساشو نشُسته بودم..در
اتاقمو قفل کردم میدونستم با دیدن شاهکارم رو لباس عزیزش، قطعاً راحت ازم نمیگذره! بیچاره از دو روز قبل این لباس و انتخاب کرده بود و میومد
تو آینه قدیه هال، جلوی من کلی با لباس فیگورای بی مزه و بی ریخت میگرفت و اندامشو به رخم میکشید تا حرص منو دربیاره..
حقش بود که اون بلا رو سر لباسش آوردم..دلم خنک شد..صدای باز شدن در ورودی اومد..یه لحظه ترسیدم..
صدای قدماشو میشنیدم نزدیک در اتاق خوابم توقف کرد..سایه شو از زیر در میدیدم..
چند تقه به در زد و با صدای مهربونی گفت: راویس! حاضر شو با هم میریم عروسی! فقط خواستم یه کم سر به سرت بزارم..میدونم دوس داری
بیای..منم نمیخوام تنها بمونی خونه، پس تا من آماده میشم توأم فوری حاضر شو..
بعد هم از اتاقم دور شد..وااااای چه غلطی کردم من!! می مردی زودتر میگفتی منم میخوای ببری تا اون بلا رو سر لباس نازنینت نیارم!! عجب
گندی زدم! اگه لباسشو ببینه..واای مرگم حتمی بود...با ترس و لرز در اتاق و باز کردم و سرکی کشیدم..صدایی نمیومد..یه دفعه صدای قدمای
تندشو شنیدم..خواستم در اتاق و ببندم و برم تو، که دیر شده بود و با یه گام بلند، خودشو بهم رسوند و نذاشت در رو ببندم..قلبم مثل گنجشک
میزد..چه غلطی کرده بودما..لباسش دستش بود و با خشم در رو محکم کوبید به هم..چسبیدم به کمد و نفس نفس میزدم..چشاش دو تا کاسه
ی خون شده بود..چسبید بهم و بازومو محکم گرفت..اووووف...بازوی بیچاره ی منو آخر از جا در میاره!
_ تو چه غلطی کردی راویس..هان؟
پیرهنی و که رنگش کرده بودم و آورد بالا، به پیرهنش اشاره کرد و با خشم داد زد: این کارا یعنی چی دختره ی احمق؟!!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: من...من..فکر میکردم خب..خب..فکر کردم نمیخوای منو ببری..من..
گلومو با دستش گرفت و فشار داد و با همون صداس نکره ش داد زد:
تقصیر منه خره که دیدم تو خونه تنهایی دلم برات سوخت! اما اشتباه کردم..تو لیاقت دلسوزی و نداری..انقدر تو خونه بمون تا بمیری..!!
داشتم خفه میشدم..گلوم خِس خِس میکرد..دستشو از رو گلوم برداشت و با حرص از اتاقم رفت بیرون..به شدت سرفه زدم..دیوانه!! داشت منو
خفه میکردا..روانی..کنترل اعصاب نداره!! بابا خوب تقصیر خودشه..خوب لعنتی زودتر بهم میگفتی میخوای منم ببری تا اون بلا رو سر پیرهنت نیارم!
از اتاق اومدم بیرون..آروین یه تی شرت سبز کاهویی با جین آبی پوشیده بود و داشت جلوی آینه قدی موهاشو با ژل و واکس مو، درست میکرد..
این تی شرت و تازه خریده بودم؟!! تا حالا ندیده بودمش..اینو از کجا پیدا کرده بود..ای بابا تیرم که به سنگ خورده بود که!!
_ آروین؟!
جوابمو نداد و بی توجه به اینکه صداش کردم با موهاش ور میرفت..
_ من میخوام بیام!
از تو آینه نگام کرد و با خشم گفت: با اون بچه بازی ای که سر لباسم درآوردی، عمراً ببرمت! من اون لباس و خیلی دوس داشتم دختره ی احمق!
_ احمق خودتی! اگه زودتر بهم گفته بودی منم میخوای ببری اون کار رو با لباست نمیکردم..تقصیر خودته!
_ حرف اضافه نزن! امشب نمیبرمت تا آدم شی و یاد بگیری که گند نزنی تو لباسای دیگران!
با حرص پاهامو رو زمین کوبیدم و گفتم: من خونه تنها نمی مونم لعنتی!!
دست از ور رفتن با موهاش برداشت .. ادکلن به خودش زد و در حالیکه پوزخند رو لبش بود گفت:
میخواستی عین بچه های 3 ساله اون کار رو نکنی..این میشه برات تجربه! فقط راویس!..
لبخند بدجنسانه ای زد و ادامه داد: اینجا شبا خیلی ترسناک میشه ها..چند شب پیشم خونه ی همسایه بغلی و دزد زده..خواستم بدونی که
مواظب خودت باشی و زود نخوابی..همه چراغا رو بزار روشن و صدای تلویزیونم تا آخر بلند کن!!
بیشـــــور! میخواست منو بترسونه..خیلی عصبی شدم و گفتم:
به تو این چیزا مربوط نیس! تو برو به عروسیت برس!! مریم تو رو خوب شناخته بود که راحت به پسرعموش فروختت!!
حرفم آتیشش زد..رگ گردنش متورم شد خواست بیاد سمتم که جیغ کشیدم و رفتم تو اتاق و در رو از پشت قفل کردم..
صدای عصبیشو شنیدم:بالاخره از اونجا میای بیرون دیگه نه؟ واسه همین حرفای مزخرفته که نمیخواستم ببرمت دیگه! زبونت از نیش عقربم
سوزنده تره!! حسابتم وقتی برگشتم خونه میرسم!!
صدای کوبیده شدن در ورودی اومد..نباید اون حرف و بهش میزدم!! نباید دست میزاشتم رو نقطه ضعفاش..اما خوب تقصیر اونم بود..منو تو خونه
تنها گذاشت و بی خیال رفت..!! من از تاریکی و تنهایی شدید میترسیدم..بعد از اون ماجرای پارتی حسابی از تاریکی میترسیدم..از اتاق اومدم
بیرون..حالا من تنهایی چیکار کنم؟! صدای ماهواره رو تا ته زیاد کردم..تموم چراغا رو روشن کردم و سعی کردم به اینکه تنهام فکر نکنم.. الکی با
خودم بلند بلند حرف میزدم..شام برای خودم پیتزا درست کردم.اما انقدر استرس و دلهره داشتم که فقط یه برش مثلثی کوچولو خوردم و بقیه شو
گذاشتم تو یخچال! صدای باد میخورد به پنجره و صداهای خیلی وحشتناکی و میساخت و منم از ترس بدنم میلرزید..رو سر و صداهای کوچیکم
حساس شده بودم و الکی از هر صدایی، یه داستان وحشتناکی برای خودم میساختم..صداهایی که شاید اگه آروین پیشم بود برام مسخره و
عادی میومد..اما حالا که تنهام شرایط فرق میکنه!! از شانس خوبمم، وسایل برقیه خونه شروع کرده بودن به قولنج شکستن و با هر صدای تقی
که میومد من هزار بار تا لب مرگ میرفتم و بر میگشتم..!! با قطع شدن برقا، بدبختی و فلاکتم هم تکمیل شد..ای خدا من چقدر بد شانس بودم!!
الان چه وقت رفتن برقا بود..همیشه که آروین خونه بود برقا وصل بودنا..اووووف...از من بدشانس ترم هست آخه؟!!! ناخود آگاه جیغ کشیدم..
یهو یاد جمله ی آخر آروین افتادم" چند شب پیشم خونه ی همسایه بغلی و دزد زده.." اشکام راه گرفت..وای من خیلی میترسیدم..کاش باهاش
میرفتم..کاش اون حماقت و نمیکردم و عصبیش نمیکردم..!! با ترس و لرز تو اون تاریکی تلفن و پیدا کردم و شماره موبایل آروین و گرفتم..پسره ی
پررو تا میدید شماره ی خونه س ، ریجکت میکرد..کلی فحش نثارش کردم و گوشی و با خشم کوبیدم سر جاش!! خدایا من چیکار کنم؟ هنوز
ساعت 8 نشده!! آروین رفت ساعت 1 بیاد..من تا اون موقع چه غلطی کنم؟!! پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم و تو کشوهای کابینت
دنبال شمع گشتم..باید یه چیزی پیدا میکردم تا خونه رو روشن کنه و یه کم از ترسم بریزه! هیچی پیدا نکردم..لعنت به من!! از سر بیچارگی، روی
پارکتای کف آشپزخونه نشستم و زانوهامو محکم بغل کردم..اشکام بی اختیار میریخت و من باترس به اطرافم نگاه میکردم و سعی میکردم به
خودم آرامش بدم که من زیادی دارم الکی میترسم و کسی قرار نیس بیاد تو خونه! به هق هق کردن افتاده بودم..امشب همه دست به دست داده بودن تا منو سکته بدن!! صدای زنگ تلفن اومد...
صد متر پریدم هوا..کورمال کورمال به سمت تلفن رفتم و با ترس و لرز گوشی و برداشتم..
_ الو؟
_ الو راویس تو زنگ زدی بهم؟ کاری داری؟
وای که تا اون موقع انقدر از شنیدن صدای آروین ذوق نکرده بودم..آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
آروین..تو رو خدا بیا خونه..برقا رفته..من تنهام..میترسم..آروین..دارم سکته میکنم..
یه دفعه صدای به هم خوردن پنجره اومد و منم همزمان با صدای کوبیده شدن پنجره ، جیغ بلندی کشیدم..صدای آروین اومد:
بازیه جدیدته راویس؟ من تازه رسیدم اینجا..محاله گول حرفاتو بخورم..تا من بیام توأم برو لالا کن و عروسک مو بلندتو بغل کن..انقدر به فکر نقشه
کشیدن برای من نباش کوچولو..بای..
صدای بوق تو گوشم پیچید..لعنتی!! لعنتی!! آخه بیشور از صدای لرزان و جیغی که کشیدم نفهمیدی که دارم راست میگم!! فکر کردی همه مثل
خودتن که راه به راه دروغ ببافن..امیدم به کل از بین رفت..باید خودمو به چراغ قوه ای که آروین میذاشت تو کشوی میز نزدیک تی وی میرسوندم.. کاشتی برقا نمیرفت..کاش حداقل یه صدایی تو فضا پخش میشد..خدااا من به شنیدن
صدای اندی راضی بودم..اصلاً الان که فکر میکنم میبینم چقدرم صداش گوش نواز و خوشگله..غلط کردم!!! مثل بچه های 2 ساله، چهار دست و پا
رو زمین راه رفتم و دنبال چراغ قوه ی لعنتی گشتم..مثل آدمای نابینا دست میکشیدم تا بلکه برسم به تی وی ..حالا مگه هوهوی بادم ول میکرد..هی
صدای ترسناک میومد و من خودمو کلی فحش دادم که چرا با آروین نرفته بودم!! همینطوری که داشتم دنبال چراغ قوه میگشتم یه
دفعه صدای شکستن چیزی از تو حیاط اومد..هول شدم و یه دفعه از جام بلند شدم و سرم به لبه ی عسلی خورد..گرمای خون و رو پیشونیم
حس کردم..عجب بدبختی ای!!! احساس ضعف شدیدی میکردم.. کم کم سرم گیج رفت و همونجا از هوش رفتم..!!!

***

چشمامو آروم باز کردم...تو اتاق خواب خودم، رو تختم بودم..هوا روشن شده بود و نور طلایی رنگ خورشید نصف اتاق و گرفته بود..
سرم بدجوری درد میکرد..دستمو رو سرم گذاشتم..پانسمان و رو سرم حس کردم..آخ چقدر سرم درد میکنه!! یاد فلاکت و بدبختیه دیشب افتادم..
من رو تخت چیکار میکردم؟ تا اونجایی که یادم میومد وقتی سرم خورد به عسلی، همونجا افتادم..!! آه و ناله کردم..تو همین موقع، در اتاق باز شد
و آروین سررسید..
_ بیدار شدی؟ درد داری؟
یاد بی محلی دیشبش و قطع کردن گوشیش افتادم..اگه دیشب حرفمو باور میکرد من حالا به این روز نمیفتادم..!!
اخم کردم و با غیظ گفتم: به تو مربوط نیس!!
خندید و گفت: عجب آدمی هستیا!! حقش بود دیرتر میومدم و میزاشتم الان این زبون خوشگلت طعمه ی مور و ملخه تو قبرت میشدا...!!
سرمو با دستم گرفتم و گفتم: آخ خیلی درد میکنه!
_ طبیعیه! 5 تا بخیه خورده..اما خوب خدا رو شکر، سطحی بود..پزشک خونوادگیمون اومد و بخیه هاشو زد و رفت..
بعد بدجنسانه خندید و گفت: نمیدونستم انقدر ترسویی بچه! وقتی اومدم خونه خیلی وحشت کردم راویس! اگه بدونی خونه چه وضعی بود..انگار
یه زلزله ی 10 ریشتری اومده بود..وقتی خون، رو پارکتای کف هال دیدم بدجور ترسیدم..حالا خوبه عمه با بابا رفت..وگرنه کلی شماتتم میکرد..آخه
دختره ی سرتق، تو که انقدر از تاریکی و تنهایی میترسی واسه چی دیشب اونقدر زبون درازی کردی و منو عصبی کردی؟
با حرص گفتم: من فکر نمیکردم انقدر آدم بیشعور و بی فکری باشی که منو بزاری تو خونه و بری!
_ شانس آوردی که زود اومدم وگرنه الان به جای اینجا، تو سردخونه بودی!
از لحنش لجم گرفت و گفتم: لازم نکرده نگرانم باشی!!
با تعجب بهم نگاه کرد..لحنش عوض شد و با اخم گفت:
نگرانت نشدم..فقط نمیخواستم بمیری و خونِت بیفته گردنم..نمیخواستم بازم بشم آش نخورده و دهن سوخته! متجاوز کمه که قاتلم بشم؟!! تو
همیشه برای من فقط دردسر بودی..نه بیشتر و نه کمتر! فقط همین!!
قبل از اینکه بزاره جوابشو بدم از اتاق رفت بیرون..!! آخه بگو میمیری لال شی!! اگه دو دیقه حرف نزنی آروین نمیگه لاله ها!! از رو تخت بلند شدم
و خودمو تو آینه دیدم..پانسمان کوچیکی رو پیشونیم بسته شده بود..5 تا بخیه خورده بود؟!! باز خوبه زنده موندم..با اتفاقای دیشب همین که جون
سالم به در بردم خیلی جای شکر داشت..!! صدای آروین تو گوشم پیچید" شانس آوردی که زود اومدم.." مگه کِی اومده بود!! یعنی بخاطر من زود
اومده بود؟!! نه بابا من که باید اخلاق گندشو شناخته باشم..اون آروینی که من میشناسم محض رضای خدا موش نمیگیره!! شایدم طاقت دیدن
مریم و نداشته و به بهونه ی من زود اومده خونه! جز این چیز دیگه ای نمیتونست باشه..به هال رفتم..درد سرم کمتر شده بود..
آروین داشت صبحونه میخورد و وقتی منو دید با حرص لقمه شو جویید و بهم نگاه نکرد..برای خودم یه لیوان چای ریختم و روبروش نشستم..
_ عمه خانوم نمیاد اینجا؟
_ امشب بعد از عروسی میاد!!
خیلی دوس داشتم درمورد دیشب و مریم و عروسی ازش بپرسم اما با این اخلاق قربونش برم ماهش!! مطمئن بودم جوابمو نمیده و حرصمو
درمیاره..مشغول لقمه گرفتن شدم..
_ دیشب کی برگشتی خونه؟
خونسرد ادامه ی چاییشو خورد و به حرفم توجهی نکرد..
_ با دیوار حرف نمیزنما..
_ دلم نمیخواد جوابتو بدم..
با اینکه خیلی عصبی شدم اما شونه هامو بالا انداختم و گفتم: اشکالی نداره! همچین برام کلاس میزاره انگار چقدر مشتاقم حرفاشو بشنوم!!
با شیطنت نگام کرد و گفت: تو که راست میگی!
_ پس چی که راست میگم..
لقمه ی بزرگی کره، مریا گرفتم و همشو تو دهنم جا دادم..میخواستم با اون لقمه ی بزرگ، لجم یادم بره..آروین با تعجب به من و لقمه ی گنده ای
که تو دهنم بود نگاه کرد..نمیتونستم لقمه رو قورت بدم....خیلی گنده بود..عجب غلطی کردما! همونطوری لقمه بی حرکت تو دهنم مونده
بود..آروین وقتی وضعمو دید بلند خندید و گفت:
آخه بگو مجبوری اونجوری لقمه بگیری بچه جون؟ اون اندازه ی دهنته آخه؟
محلش نذاشتم..مونده بودم لقمه رو چیکارش کنم..همینم مونده بود جلوی این بشر لقمه رو دربیارم و بعدها همینو بکوبه تو سرم! با هر بدبختی
ای بود لقمه رو با دندونام ریز کردم و با هر فلاکتی بود قورتش دادم..لیوان چاییمو هم خوردم تا لقمه بره پایین!
حدود 10 دیقه ای که با لقمه ی تو دهنم درگیر بودم آروین زل زده بود بهم و بلند میخندید..چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
مرض! چته هی راه به راه هِرهِر و کِرکِرت هواس؟
آروین خنده شو جمع کرد و دوباره اخم کرد و گفت: حالا میفهمم که تو عادت داری همیشه لقمه ی بزرگتر از دهنت برداری!!
از جاش بلند شد و رفت..منظورشو خوب گرفتم!! بیشـــور! حالا فکر میکرد چقدر پسر خوب و نجیبیه...ایشش..آروین کجاش لقمه ی بزرگ بود؟!!
پسره ی نچسب! تا کی میخواست اون موضوع و بکوبه تو سرم؟! لعنتی! وسایل صبحونه رو جمع کردم و مشغول درست کردن ناهار شدم..
چون از دست آروین عصبی بودم قصد داشتم فقط برای خودم ناهار درست کنم..یه بسته گوشت قرمز و یه بسته کرفس از تو فیریزر درآوردم و
یه پیمانه ی کوچیک برنج خیس کردم..دوس نداشتم حتی یه قاشقم از غذام به آروین برسه..بعد از یه ساعتی بوی خوب کرفس تو فضای خونه
پیچید..داشتم برنج و دم میکردم که سر و کله ی آروین پیدا شد..
_ راویس؟! غذا کی حاضر میشه؟
نگاش کردم و گفتم: چطور؟!
_ خیلی گرسنمه!
لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم: عزیزم صبر داشته باش! نیم ساعتی طول میکشه!
با اینکه از لحن حرف زدنم داشت شاخ درمیاورد اما گفت: پس من میرم یه دوش بگیرم و میام..
_ برو عزیزم..
بازم با تعجب زل زد بهم..جلوی خودمو گرفتم تا نخندم..آروینم بدون هیچ حرفی رفت..ریز خندیدم..بیچاره خبر نداشت این عزیزم گفتنام براش
گرون تموم میشه..هر چی به دهنش میاد بهم میگه و بعدم پرو پرو میاد میگه ناهار چی داریم! کوفت داریم..نشونت میدم..باید تا از حموم
نیومده ترتیب ناهار و میدادم..آخ قیافش دیدنیه!! یه ربعی گذشت و غذام حسابی جا افتاده بود..یه بشقابِ پر برنج کشیدم..حتی نذاشتم یه
دونه برنجم تو قابلمه بمونه..تموم خوروش هم تو بشقابی خالی کردم..اندازه ی یه ملاقه خوروش ته قابلمه موند که با بدحنسی قابلمه رو تو
سینک ظرفشویی گذاشتم و شیر آب و تو قابلمه باز کردم..بشقاب برنج و خوروش و ظرف سالاد و یه لیوان دوغ تو سینی گذاشتم و رفتم تو
هال.. صدای آب میومد آروین هنوزم تو حموم بود..تی وی و روشن کردم و سینی و رو عسلی روبروی مبل گذاشتم و نشستم رو مبل..
مشغول خوردن شدم..آروم آروم سعی کردم بخورم تا صحنه ی عصبی شدن آروین و از دست ندم..آروین سررسید..تی شرت لیمویی و شلوار
گرمکن توسی رنگی پوشیده بود..حوله ش دور گردنش بود و داشت موهاشو خشک میکرد زل زد بهم! با اینکه با دیدن قیافش داشتم از خنده
میترکیدم اما جلوی خودمو گرفتم و به خوردنم ادامه دادم.آروین به سمت آشپزخونه رفت..بچم فکر میکرد براش غذا گذاشتم..آخی!! داشتم با لذت
چهارمین قاشقی و که پر کرده بودم و میزاشتم تو دهنم که یه دفه سینی از جلوم با یه حرکت برداشته شد.کُپ کردم..قاشق بی حرکت تو دستم
مونده بود..آروین خیلی خونسرد سینی و رو بروش رو مبلی دورتر از من گذاشت و با قاشقی که برای خودش آورده بود مشغول خوردن شد..
ماتم برده بود..این الان چیکار کرد!! آروین بی توجه به من که همچنان قاشق تو دستم بود، مثل قحطی زده ها قاشقای پر غذا رو تو دهنش
میذاشت..نگاش به من خورد..چند بار پلک زدم تا از بُهت بیام بیرون..آروین بلند خندید و گفت:
تو چرا مثل مجسمه همینجوری موندی؟ گیرنده ت انقدر ضعیفه؟!! دیدم داره زیادی بهت خوش میگذره خواستم حالتو عوض کنم عزیزم!! باید
حدس میزدم که اون عزیزم گفتنات بی دلیل نیست..! اما اینو یادت باشه که نمیتونی حریفِ شکم من بشی خانوم کوچولو! همیشه مرد تو این
مورد برنده ی میدونه!!
دوباره خندید و لیوان دوغ و تا ته سر کشید..بیچاره عینهو قحطی زده های اتیوپی از دیدن غذا ذوق کرده بود..چند روز مونده بود بی غذا!!!؟؟
اخمام رفت تو هم و با حرص گفتم: تو حق نداری غذای منو بخوری!! اونو برای خودم درست کرده بودم..من گشنمه!
_ تا تو باشی تو خونه ی من فقط برای خودت غذا درست نکنی..اینم شد یه تجربه!!
به سمتش خیز برداشتم..قبل از اینکه من برم پیشش، ظرف خوروش و رو برنجش خالی کرد و از جا پرید..دنبالش دوییدم..
_ اِ..آروین..نامرد نشو..من دو ساعته دارم برای درست کردن اون زحمت میکشم..
بشقاب و بالای سرش گرفت..منم رو پنجه های پام بلند شدم تا بلکه بتونم بشقاب و ازش بگیرم اما قدش خیلی بلند بود و من فقط تا سر شونه
هاش میرسیدم..آروین به زور زدنای من میخندید و می دویید منم با حرص دنبالش میدوییدم..بازوشو گرفتم و گفتم:
آروین...بدش به من! به خدا از دیروز ناهار غذا نخوردم...مسخره بازی درنیار..
با اون یکی دستش دست منو از بازوش جدا کرد و گفت: به جون تو، منم از دیروز ناهار لب به غذا نزدم و خیلی گشنمه!
_ دروغ نگو..دیشب شام خوردی..
_ نه نخوردم..قبل اینکه شام سرو شه من اومدم خونه!
راست میگفت؟! یعنی دیشب شام نخورده بود؟! نه بابا داشت باز سر به سرم میذاشت..مگه میشه شام نخورده برگرده خونه؟!
یهو آستین تی شرتشو محکم کشیدم..آروین که انتظار چنین کاری و ازم نداشت تعادلشو از دست داد و هر دو محکم افتادیم رو زمین..
من محکم افتادم رو پارکتای کف هال و آروینم افتاد رو من!! بشقاب غذا هم پرت شد رو پارکتای کفِ هال و هر چی توش بود ریخت رو زمین...
ماتم برده بود..چشامو که باز کردم، یه جفت چشم عسلی و جلوی چشام دیدم..یه لحظه جا خوردم..کمرم خیلی درد گرفته بود..بدنش کاملاً
مماس با بدنم بود..هیچکدوممون حرکتی نکردیم و مثل مجسمه زل زدیم به هم! انگار هیچ کدوممون از این افتادن، ناراحت نبودیم..نفساش
میخورد تو صورتم و حالمو عوض میکرد..بدنم گر گرفته بود..آروین زودتر از من خون به مغزش رسید و خودشو از روم کشید کنار..میخواست جو پیش
اومده رو عوض کنه، لبخند زورکی ای زد و گفت: آ...دیدی؟ نه گذاشتی من غذا رو بخورم نه خودت خوردیش!! دیدی چه بلایی سر غذای خوشمزه
ای که درست کرده بودی آوردی؟!! شکمو!!
با ابروهاش به بشقاب غذایی که رو فرش افتاده بود اشاره کرد..چند لحظه به هم نگاه کردیم و بعد از خنده منفجر شدیم..من که دستمو گرفته
بودم رو شکمم و پخش زمین شده بودم..آروینم میخندید و شونه هاش میلرزید..قیافه ی آروین دیدن داشت..گوشه ی پیشونیش خوروشی شده
بود و بو کرفس میداد..موقعیت قبل و کلاً از یاد برده بودیم و میخندیدم...چه ناهار به یاد موندنی ای بود!!!
_ راویس! تو هنوز آماده نشدی؟ بابا زود باش دیگه...
اَه باز این شروع کرد به غرغر کردن..!! خب میخواستی زودتر بهم بگی میخوای منم ببری عروسی دیگه! میمردی زودتر بهم بگی تا زود حاضر شم!
همش نیم ساعت بود بهم گفته بود میخواد منم ببره! داشتم با اتو مو موهامو صاف میکردم..از تو اتاقم داد زدم: چقدر تو عجولی! کارم یه ذره طول
میکشه..دیر نمیشه..
صدای " اَه" گفتنشو شنیدم اما محل نذاشتم..پیرهنی و که عمه خانوم از امریکا برام سوغات آورده بود و پوشیده بودم..واقعاً تو تنم محشر شده
بود..هر چند زیادی لختی بود و قسمت سینه هام خیلی باز بود، اما چون قصدم این بود که امشب از مریم زیباتر باشم، انتخابش کردم.. دوس
داشتم امشب تو مهمونی بدرخشم و حتی اگه زیباتر از مریم نیستم لااقل ازش زشت ترم نباشم..!! نگاهی به اندامم تو آینه کردم..چی شده
بودم!! اندامم کامل معلوم بود و فرورفتگیای بدنم خیلی خوب، جلوه میکرد..موهامو با کش محکم بالای سرم بستم و جلوی موهامو با بامتل، عین
کوهان شتر درست کردم و یه دسته از موهامو رو پیشونیم ریختم تا جای بخیه های رو پیشونیم دیده نشه! حوصله ی سین جیم شدن و نداشتم.
آرایش غلیظی هماهنگ با رنگ پیرهنم کردم..آرایش غلیظ خیلی صورتمو تغییر میداد و چهرمو از حالت معصومیت خارج میکرد و من اینو اصلاً دوس
نداشتم..اما خوب مرتب به خودم میگفتم که یه شب که هزار شب نمیشه! سایه ی نقره ای اکلیلیمو پشت پلکم زدم..چشمامو درشت تر نشون
میداد..مژه مصنوعی شرابی رنگمو هم زدم رو مژه های کوتاه و بی حالت خودم..اووووووف..چقدر پلکام سنگین شده..حس کردم الانه
که چشام پرت شه جلوی پام!! اما خوب چون چهره مو خیلی ناز میکرد تحملش کردم..گردنبند مرواریدیمو که هدیه ی شیرین بود و سر عقد
بهم داد و به گردنم آویزون کردم..خیلی گردنبند خوشگلی بود و دوسش داشتم..شنل قرمز و شال حریر شرابی رنگمو پوشیدم و صندلای نگین دار
مشکی رنگمو هم پام کردم و با اعتماد به نفس، از اتاق خارج شدم..وای که چقدر آروین خوشگل شده بود..!! یه لباس بدن نمای خردلی پوشیده
بود با جین مشکی! موهای مشکی رنگش که از زور واکس مو و ژل، زیر نور لامپ، برق میزد و بالا زده بود..طبق عادت همیشگیش یه دسته از
موهای کوتاه جلوشو رو پیشونیش ریخته بود و به جذابیتش اضافه شده بود..بوی عطرش تو مشامم بود..اونم به اندازه ی من، از دیدنم جا خورده
بود و چند ثانیه ای هر دومون بی حرکت به هم زل زده بودیم..تا حالا با این مدل آرایش منو ندیده بود و حق داشت انقدر تعجب کنه..!! کم کم به
سمتم اومد..داشت فاصله ش باهام کم میشد و منم مات و مبهوت فقط نگاش میکردم..همین که داشت جلوتر میومد..گوشیش زنگ خورد..
اه لعنتی..!! اگه گذاشتن دو دیقه با هم تنها باشیم..!! آروین پوفی کشید و دستشو پشت گردنش گذاشت و قبل از اینکه به گوشیش جواب بده
بهم گفت: در رو قفل کن و بیا تو ماشین..!
بعدشم خودش فوری رفت..در ورودی و قفل کردم و به سمت حیاط رفتم..آروین ماشین و روشن کرده بود..سوار ماشین شدم..جلو نشستم! غم
تو چشای عسلیش موج میزد..هر چی بود، عشق اولش داشت عروسی میکرد و مسلماً امشب و نباید ازش توقع لبخند، داشت!!! هر چند روزای
دیگه هم من لبخند و به ندرت رو لباش میدیدم!! بعد از چند دیقه موبایلشو قطع کرد و گفت: مامان بود..نگرانمون بود که چرا نمیایم! راویس؟!
نگاش کردم.انگار از نگاه های خیره و ثابتم زیاد خوشش نمیومد و معذب بود چون خودشو سرگرم بازی با سوییچ ماشینش کرد و آهسته گفت:
دلم میخواد امشب پیشم باشی..دوس ندارم تنهام بزاری! میخوام به مریم نشون بدم که دیگه تو زندگیم جایی نداره..!! باشه؟
وا رفتم!! بخاطر اینکه لج مریم و دربیاره ازم میخواد پیشش باشم؟!! اخمام تو هم رفت و با صدای ضعیفی گفتم:
فکر میکنی میتونی فراموشش کنی؟!
نگام کرد..با تعجب به اشک حلقه زده ی تو چشام نگاه کرد..اه لعنتیا..الانم وقت گریه کردن بود..با هر زوری بود نذاشتم اشکام بیاد پایین! سرمو
انداختم زیر و منتظر جوابش شدم..صداشو شنیدم:
من یه خصلتی دارم! وقتی دختری و دوس داشته باشم..تا زمانی بهش فکر میکنم که مال کسی نشده باشه و هنوز مجرد باشه..به محض اینکه
ازدواج کنه و با لباس عروس ببینمش، خود به خود برای همیشه از یادم میره..! من پسر چشم ناپاکی نیستم و نمیتونم به زنی که شوهر داره،
نظر داشته باشم..امشبم مریم و با تموم خاطراتش به دست فراموشی میسپرم..!!
پوفی کشید و پاشو رو پدال گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد..تا حدودی خیالمو راحت کرده بود..میترسیدم آروین با دیدن مریم، دوباره هوایی
بشه و بازم بهش فکر کنه..برام مهم بود!! دوسش داشتم و نمیتونستم به خودم و احساسم دروغ بگم!! صدای مازیار فلاحی تو ماشین پخش شد...

دلم بشکنه حرفی نیست..
حقیقت و ازت میخوام..
بهم راحت بگو، میری..
حالا که سرده رویاهام..
نمیدونم کجا بود که..
دلتو دادی دست اون..
خودت خورشید شدی بی من..
منم دلتنگیه بارون..
یه بار، فکر منم کن که..
دلم داغون داغونه..
تو میری عاقبت با اون..
که دستام خالی میمونه..
دلم بشکنه حرفی نیس..
فقط کاش لایقت باشه..
میرم از قلبت بیرون..
که عشقش، تو دلت جا شه!
اگه تو یار و همراشی..
ولی میشد بمونی و کمی عاشقم باشی..
همه فکرش شده چشمات..
گاهی دستاتو میگیره..
یه وقتی تنهاش نذاری که..
مث من میشه، میمیره..
دلم بشکنه حرفی نیس..
فقط کاش لایقت باشه..
میرم از قلبت بیرون..
که عشقش، تو دلت جا شه!
دلم گرفت..حالا یه امشبم که دارم خوش و خرم با آروین میرم عروسی، این آهنگه نمیزاشت..!! ایششش!! هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و
فقط صدای آهنگ بود که سکوت بینمون و پر میکرد..هر از گاهی هم آروین" آه" پرسوزی میکشید و دلم کباب میشد..
بالاخره به باغ رسیدیم..دو تا مرد مسن با کت و شلوارای مرتب و شیک، جلوی در ورودی باغ وایساده بودن و به مهمونا خوشامد میگفتن..
از آروین شنیدم که یکیشون بابای مریم و اون یکی هم بابای آریاس! با هر دوشون احوالپرسی کردیم..بابای مریم خیلی محترمانه به ما خوشامد
گفت و من از برخوردش خیلی خوشم اومد..آروین ماشین و پارک کرد و هر دو به سمت ته باغ که مراسم اونجا گرفته شده بود رفتیم..آهسته و
با آرامش کنار هم راه میرفتیم..از اینکه هم قدمش بودم لذت میبردم..کمی مونده بود تا برسیم به مراسم که آروین بازوشو جلوم گرفت و گفت:
بریم؟!
منظورشو فهمیدم و بخاطر اینکه بهش دلگرمی بدم و بهش بفهمونم تنهاش نمیزارم، با لبخند بازوشو محکم گرفتم و آروینم لبخند مهربونی تحویلم
داد که قلبم ریخت..هر دو به سمت جمع رفتیم..اوووه چه خبر بود!! صدای ارکستر که خیلی خیلی زیاد بود..باغ خوشگلی بود!!
شنل و شالمو درآوردم..خیلی جالب بود! به طور کاملاً اتفاقی، رنگ لباس من و آروین، با هم ست شده بود و نمیدونم چرا انقدر از این موضوع
خوشم اومد و قلبم تلوپ تلوپ زد..یه لحظه از اینکه آروین و داشتم به خودم بالیدم! از همه ی پسرای تو جمع، یه سر و گردن بلند تر و خوش قیافه
تر و جذاب تر بود! کاش قلباً هم مال من بود!! نه فقط اسماً...من و آروین به جمع خونواده ی انیس جون اینا رفتیم..!! همه از دیدنم تعجب کردن..تا
حالا منو با این سر و وضع ندیده بودن..حتی شب عروسیمم آرایشم ملایم تر و لباسمم پوشیده تر از امشب بود! با اینکه از پوشیدن اون لباس
اولش خیلی معذب بودم اما نگاهای مهربون عمه خانوم و انیس جون، بهم انرژی داد و باعث شد اعتماد به نفسم، دو برابر شه!! گیسو با
تحسینی که تو چشاش موج میزد نگام میکرد..همه بعد از احوالپرسی، روی صندلی نشستیم..میز مستطیل شکیلی بود و روش پر بود از میوه و
شیرینی و شربت آلبالو!! ایشش بازم آلبالو!! پدر جون سرگرم حرف زدن با مردی مسن با موهایی نقره ای بود و دورتر از جمع ما نشسته بود
گیسو هم خیلی خوشگل شده بود..کت و دامنی شیری رنگ پوشیده بود..کوتاهی دامنش تا بالای زانواش بود و پاهای خوش تراش و سفیدش
حسابی تو دید بود..موهاشو بالای سرش جمع کرده بود و یه دسته ی کمی از موهاشو فر کرده بود و رو شونش ریخته بود! رادینم که طبق معمول
ابروهای کلفت و نامرتبش در هم بود و داشت با آروین حرف میزد.رادین بر خلاف اخلاق نچسبش!! قیافه ی خوبی داشت ..کت اسپورت خاکستری
و جین زغالی ای که پوشیده بود خیلی بیشتر جذابش کرده بود!! اما خوب آروین یه چیز دیگه بود..!! آروینم که زل زده بود به من و لباسم!! تا حالا
جلوش اینجوری ظاهر نشده بودم و بچم خیلی ذوق کرده بود!! از اینکه اینطوری نگام میکرد عجیب خوشم میومد..!! نگاش کردم و با عشوه
موهامو از جلوی چشام کنار زدم..آروین که متوجه دلبریام شده بود پوزخندی بهم زد و روشو برگردوند!! حرصم گرفت!! لیاقت نداشت...
عمه خانوم رو کرد به آروین و گفت: دیشب چرا انقدر زود رفتی خونه؟ چرا نموندی عروس، دوماد بیان؟
شوکه شدم..پس دیشب مریم و ندیده بود!!!
گیسو گفت: راویس نبود و آروینم حوصله ی موندن نداشت..حتی صبر نکرد شام سرو شه!
گیسو وقتی حرفش تموم شد چشمکی بهم زد..پس آروین راست گفته بود که شام نخورده!! اما آخه چرا؟!! گیسو درست میگفت که بخاطر من
زود از عروسی برگشته؟!! نه بابا آخه چرا باید این کار رو بکنه!! هیچ کدوم از کاراش برام واضح نبود..رفتاراش عجیب غریب بود..
آروین با خونسردی گفت: زیاد حال و حوصله ی سر و صدا و بزن و بکوب و نداشتم، سرم یه کم درد میکرد! راویسم که خونه تنها بود و بخاطر همین
برگشتم!
خوب این حرفش یعنی چی؟!! میخواست علناً بگه که من زیاد براش مهم نبودم و چون سرش درد میکرده برگشته و تنها بودنه من در وهله های
آخر براش اهمیت داشته!! داشتم جملاتی که آروین به زبون آورده بود و پیش خودم تجزیه تحلیل میکردم که صدای گیسو رو شنیدم:
راویس! این پیراهنه خیلی بهت میاد!! ماه شدی عزیزم..
لبخند کمرنگی زدم و ازش تشکر کردم..زیاد دختر پر حرفی نبودم و فقط مواقعی که عصبی یا خوشحال بودم زیاد حرف میزدم..رادین مرتب با آروین
حرف میزد اما شرط میبندم آروین یه دونه از حرفاشم متوجه نشد..چشماشو اینور و اونور باغ میچرخوند.انگار منتظر کسی بود! منتظر مریم بود؟!!
حتی فکرشم که میکردم قلبم میگرفت!! خواستم حواسمو پرت کنم و کمتر به حرکاتم آروین فکر کنم رو کردم به گیسو و آهسته ازش پرسیدم:
دیشب مریم خوشگل شده بود؟!
گیسو زل زد بهم! اخمی کرد و گفت: اووووف راویس! نمیدونی چقدر سبک بازی درآورد..!! دختره ی جلف!
_ چطور؟
_ تا آخر مراسم، عین جلبک چسبیده بود به آریا!
با خودم گفتم ببین این مریم دیشب چیکار کرده که گیسو که انقدر دختر شیطون و راحتی بود اینطوری درموردش حرف میزنه!!
گیسو ادامه داد: از پیش آریا تکون نخورد..به هیچ کدوم از دخترای فامیل خودشون و فامیل آریا اجازه نداد با آریا برقصن! یه لباس شب قرمز پوشیده
بود و موهاشو ریخته بود رو شونه هاش..قراره لباس عروس و امشب بپوشه!
_ آریا چی؟ اونم خودشو به مریم می چسبوند؟!
_ من که میگم آریا اونقدرام هلاکش نیس..مریم خودشو براش میکشه اما آریا خیلی عادی رفتار میکنه! مریم مثل بچه ها شده بود دستشو
میکشید و میبردمش وسط و میرقصوندش..اما آریا خیلی سنگین و سرد برخورد میکرد..حتی آخراش من خودم دیدم که با اخم یه چیزایی به مریم
گفت و مریم دیگه از جاش تکون نخورد..مریم دیگه شورشو درآورده بود..یه جا بند نمیشد!!
_ آروین کی برگشت خونه؟
گیسو که از یهویی عوض شدن بحث تعجب کرده بود فکری کرد و گفت:
وا..مگه تو خونه نبودی؟!!
وای من باز گند زدم!! هول شدم و سریع گفتم: نه خب..راستش..وقتی اومد من خواب بودم! نفهمیدم کی اومد!!
_ آها..خوب راستش نیم ساعتم نشد که اومده بود بعدش فوری بلند شد و رفت! من فکر میکردم بخاطر اینکه مریم و نبینه زود رفت..
_ مگه بخاطر این نبوده؟!
_ نه..ببین راویس! اگه قرار بود بخاطر این زود بره که مریم و نبینه خوب امشب به یه بهونه ای اصلاً نمیومد! قصدش این بود که زودتر بره خونه..اما
نه بخاطر ندیدن مریم! پیش رادین نشسته بود و داشتن با هم گپ میزدن که چند بار گوشیش زنگ خورد و رد تماس داد..اما بعدش خودش زنگ زد
به یه نفر و بعدشم به دقیقه نکشید که از جاش بلند شد و خدافظی کرد..حالا من نمیدونم اون یه نفر کی بوده!!
لبخند بدجنسانه ای زدم!! پس بعد از اینکه منو اذیت کرده فوری بلند شده و اومده خونه!! ای ول تعصب!!! اما بخاطر اینکه اصلاً نگرانیه آروین تو
باورم نمی گنجید رو به گیسو گفتم: نه بابا گیسو! چرا جو الکی میدی؟ دیشب زود اومده تا مریم و نبینه امشبم اومده تا بهش بفهمونه اونقدرام
براش ارزش نداره..خودش بهم گفت میخواد من پیشش باشم تا مریم بفهمه اونقدرام که مریم فکر میکنه آروین و خورد نکرده!!
خودمم نمیدونستم چقدر به حرفم ایمان داشتم..اما دوس داشتم گیسو حرف بزنه و بگه که حرفم درست نیست و آروین نگران من بوده!! اما
گیسو هم که انگار قانع شده بود سرشو تکون داد و حرفی نزد!! حالم گرفته شد..کاش بازم مخالفت میکرد..کاش بازم حرف خودشو میزد!!
بعد از یه ربع، زن و دختر جوونی نزدیک میزمون شدن..همه به احترامشون بلند شدن و منم به تبعیت از بقیه از جام بلند شدم..هر چند خوب
فهمیدم که آروین به سختی زیر پاشون بلند شد..!! زن نگاه دقیقی بهم کرد و گفت: زن آروین تویی؟!!
نمیدونم چرا از لحن حرف زدنش خوشم نیومد..انگار داشت تحقیرم میکرد!! خیلی آهسته گفتم: بله!
گیسو گفت: راویس جون! ایشون مادر و ایشونم خواهر مریم هستن!!
تازه فهمیدم که چرا حرفش بوی طعنه میداد..!! دختر با عشوه رو کرد به آروین و گفت:
واسه این دختره، خواهر منو پس زدی؟ فکر نمیکردم انقدرم کج سلیقه باشی آروین!!
خیلی بهم برخورد..اون چطور به خودش جرئت داد که منو اینجوری تحقیر کنه..آروینم از خشم سرخ شده بود..خواستم جوابشو بدم که عمه خانوم
پیش دستی کرد و رو به دختره گفت: هنوزم که زبونت نیش داره ملیکا!..بهتره تو کارای بزرگترا دخالت نکنی..این موضوع به تو مربوط نمیشه..آروین
انتخابشو کرده..امشبم شب عروسیه خواهرته و این حرفا کاملاً بی فایدس!
ملیکا که بدجوری ضایع شده بود..چشم غره ای به عمه خانوم کرد و از جمع دور شد..نفس راحتی کشیدم..مامان مریم همچنان با نفرت بهم نگاه
میکرد..چی میخواست از جونم!؟ مامان مریم رو کرد به انیس جون و در حالیکه پز دادن تو لحنش موج میزد گفت:
آریا از اینکه مریم و مال خودش کرده خیلی راضیه و خیلی خوشحاله که مریم اشتباه بزرگی و مرتکب نشد و خدا بهش رحم کرد!!
همه میدونستیم منظورش از "اشتباه بزرگ" ازدواج با آروین بوده!! رگ گردن آروین متورم شد..طاقت کنایه و تحقیر و نداشت..خواست چیزی بگه
که رادین دستشو گذاشت رو شونش و به آرامش دعوتش کرد..عمه خانوم که شده بود حامیه من و آروین، با خونسردی گفت:
خیلی خوبه که مریم متوجه اشتباهش شد..اما خدا کنه از چاله خودشو ننداخته باشه تو چاه..!!
تو دلم کلی قربون صدقه ی عمه خانوم رفتم..یکی باید حال این زن گستاخ و میگرفت..مامان مریم سرخ شد و به بهونه ی اینکه باید به مهمونای
دیگه ام خوشامد بگه رفت..با رفتن مامان مریم، گیسو پوفی کشید و گفت:
آخیش! آینه ی دق رفت..زنیکه ی عجوزه چه روییَم داره والا..!!
آروینم مدام زیر لب غر میزد و کلی فحش بار جد و آبادشون کرد..بعد از نیم ساعت، صدای سوت و جیغ و دست بلند شد.. معلوم بود عروس و
دوماد اومدن..خوشبختانه ی میزی که ما برای نشستن انتخاب کرده بودیم تسلط زیادی به همه جای باغ داشت و به راحتی میتونستیم همه چیز
و ببینیم..ارکستر اومدن عروس و دوماد و خبر داد و بوی اسپند بلند شد.. نمیدونم چرا اون لحظه فقط به حرکات و رفتارای آروین زوم کرده بودم و
دوس داشتم ببینم حسش چیه! بالاخره عروس و دوماد از پورشه ی مشکی رنگی بیرون اومدن و صدای سوت و دست، به اوج رسید..
مریم واقعاً دختر زیبایی بود..موهای بلوندش به زیبایی فر کرده بودن و نصفشو بالای سرش و نصف دیگشو رو شونهاش ریخته بودن..تاجش مدل
قلب بود و پر از نگین بود..اندام ریزه و متناسبی داشت..من ازش قد بلند تر و اندامم کمی درشتر بود..آرایش زیبایی رو صورتش کار شده
بود ..لباسش دکلته بود و سنگ دوزیای ظریفی رو قسمت سینه ش کار شده بود..آریا هم کت و شلوار خوش دوخت مشکی رنگی پوشیده بود..
چهره ی زیاد جذاب و خوشگلی نداشت..معمولی بود..قیافش بیشتر شبیه غربیا بود..موهای بور و چشای رنگی! تنها حسنش، بدن خوش استایل
و قد بلندش بود..! نمیدونم مریم چی تو آریا دیده بود که اونو به آروین که انقدر زیبا و جذاب بود ترجیح داده بود..!! نگاه های آروین و دنبال کردم..
رو مریم ثابت مونده بود..خوب منم وقتی این همه زیبایی و از کسیکه یه روزی قرار بود زنم باشه ببینم محوش میشم!! اما من از این نگاهای آروین
اصلاً خوشم نمیومد و اخمام تو هم رفت..دستامو مشت کردم..پس حرف مفت میزد که مریم و فراموش کرده و به دختری که ازدواج کنه فکر
نمیکنه! اصلاً مگه آدم میتونه دختری و که چند ماه عشقش بوده و به این سرعت فراموش کنه؟!! شایدم داشت این تصاویر عروس شدن مریم و تو
ذهنش ثبت میکرد تا به خودش بفهمونه دیگه سهم اون نیس و زن کس دیگه ای شده!! کاش اینطور بوده باشه!! بالاخره مریم و آریا نزدیک میز ما
شدن..آریا به گرمی با رادین و آروین دست داد و با بقیه احوالپرسی کرد..مریم گوشه چشمی برام نازک کرد و با صدای لوسش گفت:
تو باید راویس باشی درسته؟
نخواستم خودمو جلوش ضعیف نشون بدم..لبخند پهنی زدم و گفتم: بله خودمم! بهتون تبریک میگم..!!
بازوی آروین و محکم گرفتم و چسبیدم بهش..!! دوس داشتم به مریم بفهمونم که از زندگیم و از آروین راضیم و اون مریم بوده که لیاقت این زندگی
و این خوشبختی و نداشته..آروین که از حرکتم جا خورده بود هیچ کاری نکرد!! مریم بهم پوزخندی زد و رو به آروین گفت:
سلیقه ی خوبی نداریا!
آریا حواسش به حرفای مریم نبود و داشت با مردی که پشت میز کناریمون نشسته بود احوالپرسی میکرد...نمیخواستم جلوی مریمم
ضعف نشون بدم با لبخند گفتم: اما مریم جون، باید خوشحال باشی که آریا خان حاضر شده بقیه ی عمرشو با تو بگذرونه! به نظر من که آریا خان
حیف شده..
کارد میزدی خونش درنمیومد..باور نمیکرد اینطوری و با این لحن جوابشو بدم..سرخ شد و بازوی آریا رو کشید و از میز ما دور شدن..دختره ی پرو!
فکر کرده منم وایمیسم بر و بر نگاش میکنم!
گیسو ریز خندید و گفت: ای ول راویس! پوزشو حسابی مالیدی به خاک! دختره ی نچسب!!

موضوع: رمان,رمان اگرچه اجبار بود,

نویسنده:

تاریخ: پنجشنبه 30 خرداد 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 12227

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 2,975
بازدید دیروز : 828
ورودی امروز گوگل : 0
ورودی گوگل دیروز : 1
آي پي امروز : 201
آي پي ديروز : 210
بازدید هفته : 2,975
بازدید ماه : 14,634
بازدید سال : 100,286
بازدید کلی : 1,897,108
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 3.144.166.151
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : دوشنبه 31 اردیبهشت 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد